با حس دستی نوازشگونه روی صورتم، لای پلکهام رو باز کردم. به سختی از هم فاصلهشون دادم و سعی کردم به نور مستقیم چراغ خیره نشم. چهره دلنشین عمه کمکم نمایان شد.
- قشنگم؟ ساعت خواب!
لبخند زنون ساعد چپش رو بالا گرفت و رو به من، دو ضربه به شیشه گرد ساعتش زد. لبخند نیمبندی زدم و نیمخیز شدم.
- سلام.
- سلام خانم خانما!
به نرمی چشم گردوندم و بیاختیار روی عقربههای ساعت میخ شده به دیوار نگه داشتم، نُه شب رو نشون میداد. چقدر خوابیده بودم! با این حساب حتماً آقایون اومدن. هراسون از روی تخت پریدم که عمه زد زیر خنده.
- دختر، یواشتر! هول نکن! نیما و شهرام هنوز نرسیدن.
تو فاصله نیم متری آینه ایستادم و چهرهم رو وارسی کردم. سرم خوب شده بود، ولی چشمهام به شدت پف داشتن. به سمتش که با لبخند مهربونی براندازم میکرد، چرخیدم. خیره به نگاه سبز و موهای افشونِ بورش گفتم:
- میرم دوش بگیرم. زود میام.
به گرمی از تخت فاصله گرفت. اختلاف سنیمون سیزده سال بود، ولی دوست داشت جای اسمش صفتش رو صدا بزنم.
- نمیگفتی به زور میفرستادمت. چشمات قدِّ لبوی قابلمه شدن!
- چرا بیدارم نکردی؟
کنارم ایستاد و حینی که از آینه نظری به صورتش میانداخت، سر انگشتهاش رو روی تاج ابروهای میکرو شدهش کشید و همون حین جوابم داد:
- مریم گفت تازه خوابت بـرده، سرتم درد میکنه. دلم نیومد خوابتو به هم بزنم. مثل فرشتهها خوابت بـرده بود، البته فرشته غضب!
با لباسهای تنم به طرف حموم رفتم. لحظه آخر تو درگاه ایستادم و سرسری شامپو و صابون و سایر لوازم رو چک کردم. وقتی مطمئن شدم، پا کج کردم که گفت:
- تو برو! خودم واسهت لباس میذارم.
تشکری کردم و در رو بستم. دوش آب سرد واقعاً حال آدم رو جا میآورد، علیالخصوص حالا که گیج خواب بودم و پشت پلکهام باد کرده بود. پس از یک ربع موندن زیر دوش، شیر آب رو بستم و حوله تنپوش سفید رنگ رو از روی آویز برداشتم و درحالی که با حوله سر موهام رو خشک میکردم، خارج شدم.
با وقت کمی که داشتم موهای بلند و نمدارم به راحتی خشک نمیشد، برای همین از اسپری آب کمک گرفتم تا حرارت سشوار به ساقه موهام آسیب نزنه. خیسی زیادش رو گرفتم و با کش بالای سر بستم و بافت زدم.
بیمعطلی با ایستادن مقابل آینه، خشکی صورت و دستهام رو با آبرسان جبران کردم و با رضایت از حسن انتخابش لباسهایی رو که روی تخت گذاشته بود تنم کردم. ساپورت مشکی با تونیک بافت پیراهنی کرم-مشکی که بلندیش تا ساق بود و شالی تو همین رنگ... . حین بستن دکمه آخر تونیک و بستن کمربند بافتش که قالب کمرم بود، صندلهای مشکی رنگ رو پام و بعد از مطمئن شدن حجاب سرم در رو باز کردم.
همه تو پذیرایی نشسته و گرم صحبت بودن. به همه سلامی دادم و به گرمی جواب گرفتم. کنار عمه نشستم و به بهرام که متین و مؤدب کنار پدرش، آقا شهرام، تلویزیون نگاه میکرد اجمالی نظر انداختم. اصلاً به عمه نرفته و انگار با چشمهای طوسی و ابروهای مشکیش خودِ آقا شهرام بود، البته زمان نوجوونیهاش... . عمه نگاهم رو شکار کرد و تنهای بهم زد:
- حتماً جا خوردی اینقدر ساکت نشسته نه؟
تو چشمهای سبزش زل زدم. عمه زهرا زن زیبا و با وقار و از نظر چهره به بابا خیلی شبیه بود، تنها فرقشون رنگ پوست و موهاشون بود. خندید و سرش رو جایی که پسرش نشسته بود حرکت داد و با عشق مادری به فرزندش خیره شد. بی اونکه چیزی بگم خودش به حرف اومد:
- راسته میگن پونزده سالگی پسرا رو آقا میکنه. پسرم واسه خودش یه پارچه مرد شده، دیگه شیطونی نمیکنه. این جلیقه رو من نگفتم تنش کنه ها! گیر داده واسه مهمونی باید شلوار پارچهای و پیرهن تنم باشه.
بعد هم به حالت اعتراض از گوشه چشم نگاهم کرد و صاف نشست.
- نه که تو خیلی به عمهت سر میزنی، این تغییرات تازگی داره واست!
من هیچ تغییری غیر از بم شدن صدای بهرام نفهمیده بودم! به روش نیاوردم و گفتم:
- عوضش قول میدم چند روز دیگه بیام پیشت.
دستهام رو گرفت و با انگشت فشار خفیفی وارد کرد.
- میدونم عزیزم. شوخی میکنم. رشتهت زیادی دندون گرده. من که پیشواز رفتم، ولی امیدوارم روزی برسه همه بهت بگیم خانم دکتر.
- انشاءالله.
- بارانم، سرت خوب شد؟
قاچی به سیبش زد و به دهن برد. نامحسوس سری حرکت دادم.
- خوبم مامان.
میوهش رو قورت داد و پیشدستی به دست بلند شد و رو به عمه کرد.
- زهرا جان، دیگه بریم بساط شامو آماده کنیم تا آقایون با آجیلهای شب یلدا خودشون رو سیر نکردن.
تک خندهای نثار لـ ـبهاش کرد و سمت همسر و برادرش که گرم و پرانرژی از کار و بار حرف میزدن، نظری انداخت.
- غصه نخور! اگه بذارن غذات بیات بشه من اسممو عوض میکنم.
صداها قدرتش رو از دست داد و تنقلات خشک و تر روی میز زیر ذرهبین نگاهم قرار گرفت. هر سال برای شب یلدا تدارک میدیدم به غیر از امشبی که ازش دور بودم، از فضیلتهای نیکوش... . به دنبالشون کشیده شدم که مامان اخطار داد:
- بشین دخترم! رنگ و روت هنوز خستهس.
- مهم سرمه که درد نمیکنه.
- اگه قرص خورده بودی سرحال میشدی. بشین!
- بهخدا حالم خوبه مامان جان.
عمه پارچها رو روی کانتر گذاشت و با اخم تصنعی گفت:
- حرف نباشه، عین رشتهت دندونگردی نکن!
تو سکوت روی مبل نشستم. مامان نمیدونست استراحت و یه جا کز کردن نمیتونه مغزم رو به ثبات قبل برگردونه. امیدوارم ندونه! میز رو با سلیقه مشترک چیدن و همه دور میز جمع شدیم. برخلاف وقتهایی که باب میلم شام تو سکوت صرف میشد، ترجیح میدادم به جای شنیدن صدای قاشق و بشقاب، حرف بزنن تا بهش فکر نکنم. به عاقبتم، به مخفی کردن چنین موضوع مهمی از خانوادهم، به خوره تیزی که خنجر میکشید روی ذهنم تا بزنم زیر همه چیز و با دستهای خودم ماهان پست رو خفه کنم. کاش فقط کمی حرف بزنن! برای خودم خورشت قیمه میریختم که بهرام به ندای درونیم گوش داد و به حرف اومد.
- دختر دایی! یه سوال ازت بپرسم؟
لبخند کمجونی زدم و اجازه دادم راحت باشه. لقمهش رو قورت داد و قاطعانه پرسید:
- شما که اینقدر خوشگلی چرا ازدواج نمیکنی؟!
قاشق تو دستم ثابت موند. به دنبال سؤال غیر معقولش آقا شهرام که داشت آب مینوشید سرش رو سراسیمه بالا گرفت و به یکباره آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. عمه همونطور که با کف دست به پشت همسرش بیوقفه ضربه میزد، با اخم کمرنگی رو به بهرام اخطار زد:
- عه، پسرم! آدم هر حرفی رو نمیگـه که! دخالت نکن و غذاتو بخور!
قاشقش رو تو بشقاب رها کرد و شرمسار سر به زیر شد و آروم گفت:
- معذرت میخوام دختر دایی! نمیدونستم ناراحت میشی. آخه وقتی با سهیل و ساسان و کامیاب تو باغ نشسته بودیم، یهو سهیل گفت باران از بس خواستگاراش رو پس میزنه، آخرشم بی شوهر میمونه و میتُرشه!
پونزده سالگی یه حسن دیگه هم داشته بود انگار! پسرها رو به موقع رک میکرد! پسرخاله خالهزنک! به غرورش بر خورده بود واسهش تره خرد نکردم و جواب رد دادم، حالا میرفت تو جمع و عقده دلش رو با طعنه زدن خالی میکرد. اگه جرأت داشت جلوی خودم این حرفها رو میزد.
هه، باران و ازدواج! ازدواج تو قانون باران نیست! ترشیدگی لایق افکار پوسیده مغز زنگ زده آدمهایی مثل سهیل بود، نه دخترهایی که ازدواج تو محدوده اختیارشون قرار داشت. فقط اگه نگاهم بهش گره میخورد، میدونستم چطور حالیش کنم مرد ناحسابی!
نگاهی به جمع انداختم تا ببینم چرا اینقدر ساکت بودن که دیدم همه ریز، ریز میخندن! این وسط فقط من و بهرام هاج و واج نظارهگر بودیم. خوبه که مامان و بابا میدونستن حرف پوچ آدم پوچ ارزش تلخ کردن وقت نداره. نفسم رو سخت و آهسته بیرون دادم و لیوان آب کنار بشقاب پلوم رو با عطش از حرص آنی بین لـ ـبهام نگه داشتم و یک نفس سر کشیدم. بابا با تحکمی که ستون لحن گرمش کرده بود رو به بهرام گفت:
- بهرام جان! چقدر رشتهت رو دوست داری؟
انرژی گرفت.
- خیلی زیاد! میخوام مجری تلویزیون بشم و کلی برنامه پرمحتوا بسازم.
بابا سری تکون داد و لبخند زد.
- با ارادهای که داری حتماً میشی، اما یادت بمونه موقعی که خواستی برنامه پرمحتوا بسازی، اشاره کن برای هر آدمی موقعیتها و امکانات مختلفی قرار میگیره که فقط باید خودش انتخاب کنه. هیچکس حق اظهار نظر نداره مگر خودش مشورت بخواد.
بهرام سر به زیر شد.
- راست میگی دایی. من معذرت میخوام!
چشم از بابا برنمیداشتم، از مردی که با درسهای بهروزش بزرگ شدم، از لبخند و لحن گیرایی که با جدیت و تحکم آمیخته بود.
- تو پسر قویای میشی.
نگاه آرومم چرخید به لبخند عریض بهرام که ناخواسته موفق شد من رو به مراد دلم برسونه.
***
گرمکن کلاهدار مشکی با شلواری به همون رنگ پوشیدم و دست به کتاب شدم. به نیم ساعت نکشید، افکار مختلف به مغزم هجوم آورد و ذهنم رو واسه جمعبندی مطالب بست، در نهایت پوفی کشیدم و کتاب رو کنار زدم و سرم رو روی ساعد دست راستم که به میز تکیه زده بودم، گذاشتم.
این قضیه کی تموم میشد؟ آخرش چی انتظارم رو میکشید؟ چرا اینطوری شد؟ واسه چی قبول کردم؟! چرا این مرتیکه باید سایهش رو به زندگیم میانداخت و کار به جایی میرسید که برم پیش یه سرگرد دیوونه که انگشت اتهام به سمتم بگیره و بیاحترامی کنه؟ این چراها روانیم میکرد.
کلافه سرم رو برداشتم. صندلی رو عقب بردم و رفتم سمت تراس. هوا سرد بود، ولی درون من داغتر از میزانی بود که فکرش رو میکردم. جسمم سرما، همون هوای آروم همیشگی رو حس نمیکرد. کافی بود فکرم به هم میریخت، بی برو برگرد سراغش رو میگرفتم.
کاش به جای گوش شدن به صدای جیرجیرکهای لای شمشادها و پشت بوتههای پلاسیده باغچه، صدای امواج خروشان و گاه آروم دریا رو شنوا میشدم! کمکم آرامش تصورش به وجودم تزریق شد و خلسه شیرینی تمام وجودم رو در بر گرفت، البته کی بود که ندونه منبع همه اینها خدای بالا سرشه؟ عشق اول و آخرم خودش دلیل آرامش بود و بودنش با تمام تعلقات خوب این دنیا آروم روح و روان همه ما شد. بدون اون همه هیچ بودن.
کلاه رو روی سر انداختم. سوز سرما رگهای سرم رو تیر میانداخت. نگاهم رو بالا کشیدم و حین جمع کردن دستهام روی سیـ ـنه، محو ماه تابانی شدم که همدم تنهاییهام میشد و با تمام وجود، ناگفته دلم رو به جون میخرید. نفهمیدم چقدر گذشت که خواب مهمون نگاه خستهم شد و کمی از دنیای شلوغ ذهن نجاتم داد.
***
نگاه سردم به جعبه مخملی سرمهای تقریباً بزرگی که روی میز شیشهای مقابلم خودنمایی میکرد، چرخید. اولین قرار کذایی با ولخرجی کذایی! لبخند کج مصنوعی زدم و زیر لبی تشکر خشک و خالی کردم.
- قابلتو نداشت.
- نیازی هم نبود.
خنده آرومی کرد. یک سانتیمتر هم از نگاهم تغییر مسیر نمیداد مردک چشم چرون!
- لیاقتت بیشتر از ایناست. بازش نمیکنی؟
چه دل خجستهای داشت! تازه میخواستم بعد از کم کردن شرش بندازم تو سطلی که لایقشه. اون که دست بردار نبود، اما قرار هم نبوده راه به راه چشم ازش بر ندارم که مبادا دست نقشهم رو بشه. نظر گرفتم و بیهدف به آکواریوم شیشهای بزرگ وسط کافیشاپ خیره شدم.
- بعداً بازش میکنم.
- الآن بازش کن!
تحمل شنیدن صداش رو نداشتم. با بیمیلی جعبه رو طرف خودم سُر دادم تا دست از سرم برداره. گردنبند طلا سفید با سِت گوشواره و انگشتر و دستبند فوقالعاده ظریف که تا چشم کار میکرد، نگینهای ریز و براق داخلشون کار شده بود. نگاهم رو جانبش سوق دادم. دستهاش قفل هم شده، تکیه به میز و منتظر واکنشی از من بود.
هه! همین هم مونده عین دخترهای سادهلوح با ناز مثلاً بگم: «وایی ماهان جون، یا به قول خودش ماکان جون! الهـی پیش مرگت بشم! چرا زحمت کشیدی؟ خیـلی قشنگه!» لبخندی که شباهت زیادی به پوزخند داشت تحویلش دادم.
- قشنگه.
چشمهای مشکی رنگش برق رضایت گرفت و گردن سیخ کرد و با غرور مضحکی گفت:
- تازه این اولیش بود، شده دنیا رو هم بهت هدیه میدم.
من شاخ داشتم یا مغز زنگزده اون من رو مثل دخترهای اهل ناز و تعارف دیده بود؟ حتماً دل دخترهای دیگه رو با همین آت آشغالها بهدست میآورد! از طرز نگاه کردنهاش حالم به هم میخورد! فکر نمیکردم نقش بازی کردن اینقدر سخت باشه. تا به حال فقط خدا میدونست چند دفعه خواستم حالش رو اساسی جا بیارم. خودت بهم صبر بده!
- بریم؟
دو ساعتی میشد تو کافیشاپ علافم کرد. به تکون دادن سر اکتفا کردم و از خدا خواسته بلند شدم. خبر داده بود دنبالم میاد، من هم مجبور شدم با کلید همون خونه تو ونک زودتر برم داخل ساختمون و طوری وانمود کنم که از اونجا اومدم بیرون.
در شاگرد رو برام باز کرد و بعد از نشستنم در رو بست. شماره پلاکش رو حفظ کرده بودم تا به جناب سرهنگ گزارش کنم، البته تضمین نکردم تا ابد موندگار همین ماشین بمونه، حتماً کلی پلاک عوض کردن. جای شکرش باقیه خونهای که سرهنگ بهم داده بود پارکینگ داشت، وگرنه باید ماشینم رو تو کوچه خیابون پارک میکردم.
بیهوا نگاهم رو به آینه بـ ـغل انداختم. در ظاهر خبری از شاپوری نبود، ولی دورادور تعقیبمون میکرد جوری که من هم متوجه نشدم چه برسه به این دغلباز!
دستش رو سمت پخش برد و آهنگی پلی کرد و داخل اولین پیچ دور زد. خونسرد به شمشادهای کنار خیابون سرم رو گرم کردم تا باهاش همکلام نشم. هر چرندی گفت و چرتی که تو کافیشاپ بینمون رد و بدل شد برای امروز بس بود.
"میدونم تنهایی از دلم جدایی بیا کنار من بشین"
"میدونم دلِ تو همیشه با منه اینو تو چشمام ببین"
"کنارت آرومم تویی عشق و جونم به تو وابسته شدم"
"به یادت میمونم از عشقت میخونم به تو دلبسته شدم"
"هر جای دنیا باشی بازم مال منی تو پناه منی آروم دلمی"
"تو خلوت شبای آروم کنار منی. آرامش منی مرهم دلمی"
گاهی سنگینی نگاهش حس میشد و به رو نمیآوردم. چقدر حرصم میگرفت از تیر نگاههاش و نشستن کنارش! عجب بازیگرهای نابغهای بودیم هر دومون! هدف من گیر انداختنش به دست پلیسها بود و هدف اون به دام انداختن من به دست همون عیاشهای خدا نترس، با این تفاوت که از نیتم خبر نداشت و من از نیتش خبر داشتم.
"بگو که میمونی کنارم آرومی تویی تموم دنیام"
"انگار همین دیروز کنار من بودی بگو که تو منو میخـوای"
"هر جای دنیا باشی بازم مال منی تو پناه منی آروم دلمی"
" تو خلوت شبای آروم کنار منی آرامش منی مرهم دلمی”
«هر جای دنیا باشی» مجید یحیی
زمزمههاش فکم رو سفت کرد. گوشه لـبم رو به دندون گرفتم و تو دلم تشر زدم: «تو بیجا میکنی هر جای دنیا بری بازم مال توأم! لعنتی!» کنار در آپارتمان پارک کرد. به اجبار ازش قدردانی کردم و از ماشین پیاده شدم. لحظه آخر با تک بوقی چشمکی زد و از جلوی چشمهای مهار شده از خشمم دور و دورتر شد. دندونهام رو از حرص روی هم ساییدم و زیر لـ ـب غریدم:
- بری دیگه بر نگردی!
کلید رو از جیب جلویی کوله برداشتم و وارد شدم. روی صندلی راننده نشستم و ماشین رو از پارکینگ بیرون بردم. نزدیک خونه ماشین شاپوری رو شناختم. به محض حرکت کردنم با فاصله دنبالم اومد. سرهنگ مصر بود، وگرنه به نظرم تنها بودنم خطری نداشت. آرنج رو لب پنجره تکیه دادم و قرار امروز رو یک دور تو ذهن مرور کردم.
به ماهان گفتم، از خودم، از همون مشخصات کذایی که بهم نسبت داده شده بود. تا چه حد باورم کرد رو نمیدونستم. تو عمق نگاه گنگش هیچ چیز قابل خوندن نبود، شاید هم راجع به من تحقیق کرده باشه. امیدوار بودم با نقشه حساب شده سرهنگ مشکلی پیش نیاد!
***
اواسط بهمن بود و سرمای خشک تهران روی نقطه اوج سروری میکرد و مثل من خودش رو با این شرایط وفق داده بود. خداروشکر ماهان به خوبی حد و مرزها رو رعایت میکرد و پاش از گلیمش درازتر نمیشد! خیلی شخصیت متغیری داشت. اگه هر کسی وارد این رابـ ـطه هر چند دروغین میشد اصلاً تصورش هم نمیکرد اینقدر محتاط و مقید عمل کنه.
در طول مدت سپری شده فقط سهبار همدیگه رو دیدیم و هر دفعه هم با هدیه به استقبالم اومد. از سرویسهای مختلف گرفته تا پیراهنهای کوتاه و بلند مجلسی! با وجودی که قصد داشتم کادوهاش رو بندازم دور، عقلم نهیب میزد تا زمان خاتمه پیدا نکردن این قضیه صبر کنم، پس هر از گاهی به خونه تو ونک سر میزدم.
خونه صد و بیست متری با یک دست مبل چرم کرم و السیدی و یک آشپزخونه نقلی و کوچیک... . دو اتاق متوسط هم داشت که یکیش اتاق خواب و اون یکی واسه مطالعه بود. به گفته سرهنگ خونه متعلق به پسر مجردی بوده که چهار سالی میشد اونجا رو با تمام وسایلش فروخته به عموی سرهنگ و به استرالیا رفته.
دستهام رو زیر بغلم جمع کردم و نگاه از آسمون پربار گرفتم. درختهای باغچه با وجود رسیدگی دقیق مش ماشاءالله آماده استقبال بهار بود. برای رسیدگی به گل و گیاههای حیاط و نگهبانی ماشاالله خان همیشه حضور داشت، برای همین مجاور پارکینگ شخصی خونه سوئیت بهش داده بودیم. ماشاالله خان سالها همسرش رو از دست داده بود و روزگارش رو با پسرش که تو دوره اول خدمت به سر میبرد، سپری میکرد.
با نگاه به باغچه بی برگ و بال حیاط، وجهه دیگه افکارم رو لابهلای چوبهای خشکیده جا گذاشتم. با وجودی که دور شدن از خود واقعیم زجرآور بود، با وجدانم کنار اومدم نسبت به قرار اول صمیمانهتر رفتار کنم، ولی اون رسماً به جاده خاکی زده بود و با قربون صدقههای خالیش اعصابم رو به هم میریخت. «عزیزم» و «نازنینم» از زبون نحسش کنده نمیشد! شبی نبود بهم پیامک نده یا زنگ نزنه. صبحها با ویبره موبایل و اعلان «صبح بهخیر عزیزم» روزم خراب میشد و شبها با «شب بهخیر نفسم» به آرامش شبم هم رحم نمیکرد. از دستش شبها زمانیکه میدونستم سروکله مسیجهاش پیدا میشه گوشی رو روی سایلنت میذاشتم تا حداقل شبهام با خیال آسوده به صبح برسه.
بعد از روزها انتظار، بالآخره ناخواسته آتویی دستم داد که آتیش دلم رو خاموش کرد و برای اون سنگین تموم شد. تو دیدار آخرمون تلفن مشکوکی بهش زده شد و من دوباره از همون ترفند قبلی، بدون ایجاد شک و شبههای صداش رو ضبط کردم. با یکی از نوچههاش به فامیلی «منوچهری» حرف میزد و قرار بود محموله مهمی رو جایی ببره. اونطور که تاکید میکرد خیلی مهم بوده. هرچی رو که دستم اومد از طریق ایمیل کف دست جناب سرهنگ گذاشتم و آدرسش هم فرستادم. بین حرفهاشون از منطقهای صحبت کرده بودن که احتمالاً آدرس همون انبار بوده و این شد برگ برنده دست من... . حالا بعد از دادن اون اطلاعات چه کاری از دست مأمورها بر اومد رو نمیدونستم تا دو هفته پیش که سرهنگ ایمیل فرستاد و تاکید کرد به هیچ عنوان پام رو تو ستاد نذارم. از روزی که اطلاعات رو به سرهنگ رسوندم دیگه ماهان رو ندیدم. شاید ایمیلم کارساز بود و احساس خطر کرد که دیگه پیشنهاد بیرون رفتن نداد. بهتر!
دو هفته به جای تحمل دیدنش، صداش رو تحمل میکردم. این هم عنایت خدا بود. شروع امتحان ترم و بعدش انتخاب واحدی که بار رو شونههام رو سنگینتر میکرد، تنها سپر موقتم بود که دیدار بعدیمون رو به تعویق بندازه. سرهنگ هم اخیراً توصیه میکرد بیشتر مراقب باشم و منتظر حرکت بعدی ماهان بمونم. دلم میخواست هر چه زودتر این قضیه تموم بشه و به معنای واقعی بتونم به زندگی مستقلم برگردم.
در ریموت باز شد و بنز مشکی بابا سنگفرش حیاط رو طی کرد. با دیدنم بوقی زد و به طرف گاراژ رفت. قدم زنان پشت سرش رفتم و به محض پیاده شدنش سلام دادم.
- سلام دخترم. باز تو حیاط دیدمت که!
- قدم زدن رو دوست دارم.
- تو چله زمستون سـ*ـینه پهلو میکنی.
سرمایی که به داغی بدنم غلبه میکرد، ضرر نداشت. کیفش رو ازش گرفتم و از گاراژ خارج شدیم.
- سرما رو دوست دارم.
لبخند گرمی روی چهره پهن کرد و حین درآوردن کفشهاش گفت:
- خودت رو بیشتر دوست داشته باش!
از در رد شد و با خودش انرژیم رو برد و من موندم با دردی که زبانه کشید و سوخت. من با این جمله بابا رشد کردم. تو هر شرایطی معنی حرفش رو بهم میرسوند. داشتههام با دوست داشتن خودم برای من شده بود. یعنی رفتن به این رابـ ـطه دروغی از سر دوست داشتن خودم بود؟ آره! خودم پیشقدم شدم تا ماهان سعی نکنه با حقههای جدید من رو به طرف خودش بکشونه. تا اینجاش هم برنده قاعده من بودم؛ چون خودم رو دوست داشتم.
***
لامپ مطالعه رو خاموش کردم و از صندلی بلند شدم که چشمم به صفحه روشن گوشی کذایی افتاد. ناآروم پلک بستم. من با حصاری که دورم کشیده بود وانمود میکردم نفس میکشم! تماس رو برقرار کردم.
- بله!
- سلام عزیزم! خوبی؟
صداش پکر بود. بازدمم رو فرستادم.
- سلام.
- چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟
موبایل رو از گوشم فاصله دادم. دو مرتبه گوشی رو بالا بردم.
- کِی؟
- امروز.
تازه شَستم خبردار شد. به تاج تخت تکیه زدم و جدی جواب دادم:
- درس میخوندم، متوجه نشدم.
به نظر قانع شد و لحن پرسشگرش تغییر کرد.
- اشکال نداره. نازنین! یه چیزیو میخواستم بهت بگم. میدونم راحت هضمش نمیکنی، اما صلاحه در جریان باشی. حرف خیلی وقت پیشه. میخواستم بگم که نشد.
- میشنوم!
عادت کرده بود به خنثی بودن حالتم در برابر حالت نقیضش، یا نه. براش مهم نبود و باهام راه میاومد تا همقدمش بشم. چقدر موذی بود! معطل نکرد و بلافاصله گفت:
- تصمیمم قطعیه. میخوام سر و سامون بگیرم. میخوام تا ابد کنارم باشی. مال من باشی. کارام جور شده، اما نه ایران، تو کویت. دوستی دارم که اونجا تو یه شرکت معروفی کار واسهم دست و پا کرده. همه چی جور شد، فقط...ما باید از ایران بریم.
پس بحثش رو پیش کشید و خودش رو خلاص کرد. ابروهام درهم شد و لحنم تحت تاثیرش قرار گرفت.
- یعنی بریم کویت زندگی کنیم؟
- نظرت چیه؟
- چرا اونجا؟
- کار آیندهداری که به درد زندگیمون بخوره اینجا جور نشد. من و تو هم که جز خدا کس دیگهای رو تو این دنیا نداریم، پس به نظرم رفتنمون مشکلساز نیست.
مگه تو خدا پیغمبر هم میشناختی؟! به اسم خدا و مریدش دل چند دختر رو قرص کرده بود؟ کمی نگرانی ساختگی چاشنی لحنم کردم و حرفی به زبون آوردم که اگه هر دختر دیگهای هم بود، میگفت. صدام رو زیر بردم و خیره به در بسته اتاق گفتم:
- ولی ماکان! تا حالا تو مملکت غریب زندگی نکردم، میفهمی منظورمو؟
- از همین امشب آویزه گوشت کن، تا هستم ترسو از دلت بریز بیرون!
خودِ تو منبع هر چی رعب و وحشته تو این دنیایی با اون سابقه درخشانت! از کنایه نفسم ته دلم خالی شد. انگار با جرأتی بیسابقه پا به میدون مین گذاشته بودم.
- نازنین؟!
مژههام روی هم خوابید. آره، من این کار رو کردم.
- کی؟
- چی؟
- چه موقع؟
- بیست و یک اسفند. تو این مدت هم کارای سفرو انجام میدیم. لازم نیست بری دانشگاه، خودم یکی از بهترین دانشگاههای کویتو در نظر میگیرم تا اونجا راحت درستو بخونی. میدونی که با ادامه تحصیلت مشکلی ندارم. مطمئن باش جای من و تو اینجا نیست.
شقیقهم رو با سر دو انگشت اشاره و میونی ماساژ دادم. مغزم از دروغ بافیهاش تا مرز منفجر شدن رفت.
- باید فکر کنم. خیلی غیر منتظره گفتی. مگه تو نگفتی تو کار تجارتی؟ چه نیازیه حسابدار شرکت بشی؟
- هر کار تجاری که پول ساز نیست! بالا و پایین داره. به درد من نمیخوره، عاقبت روشنی نداره.
عاقبت روشن تو پایمال کردن حقوق بشره! دمی گرفتم و بیحاشیه گفتم:
- باید فکر کنم.
به مزاجش خوش نیومد. همین هم زیادیش بود! پوفش بلند شد.
- باشه، اما رفتن ما به نفع هر دومونه. سعی کن کنار بیای!
گوشی تو چنگال حاصل از خالی کردن غضبم کم بود متلاشی بشه و چیزی ازش نمونه. دست آزادم رو روی ران پام مشت کردم و بدون هیچ نرمشی توی کلامم، تماس رو به ته خطش رسوندم.
- کاری نداری؟
تک خندهای سر داد و معترض شد:
- نشد یه بار محض رضای خدا هم شده یه عزیزم خشک و خالی بگی. آخرش تو دلم میمونه.
استرس بدی به جونم افتاده بود. یعنی پیشنهاد عقد رو کِی میداد؟ قبلاً بحثش رو پیش کشیده بود. خیر سرمون قصد هر دو واسه ازدواج جدی شده و نازنین خانم، آقا رو به غلامی قبول کرده! تو پذیرش این یکی معاف بودم. باز نگاهی به در بسته اتاق کردم و بیمقدمه پرسیدم:
- عقد رو چه زمانی تعیین کردی؟
لحن شیطون و معنادارش نشون داد برداشت دیگه کرد.
- امیدوار شدم نازنین خانم. چیه عجله داری؟ غصه نخور! تو مال خودمی، خودِ من، تضمینی تضمینی! به نظرم اونجا بریم عقد کنیم بهتر باشه. مکانش هم هتل یا کشتیه. میخوام واسه خانوم خوشگلم جوری سنگ تموم بذارم که شاهزاده کویتم انگشت به دهن بمونه!
نفس حبس شدهم رو نامحسوس آزاد کردم. تموم حرفهاش کاملاً میرسوند من رو واسه چی میخواد، وگرنه چرا نگفت زودتر عقد کنیم؟! باز هم جای شکرش باقی بود، والا از این آدمنما هر کاری بر میاومد. یک لحظه فکر کردم شاید میخواست زودتر اقدام کنه. هه! عجله؟! جوک سال رو گفت! خدا میدونست قبل من وعده وعیدهای وسوسه انگیزش رو تو گوش چند دختر پر کرده بود!
طولش ندادم. ازش خداحافظی کردم و گوشی رو داخل جیب پشتی کوله انداختم و زیپش رو بستم. تو معرض دید نمیذاشتم تا مامان و بابا نفهمن. نباید بویی از این موضوع میبردن. به سرهنگ هم سفارش اکید کرده بودم. کی داوطلب میشد دخترش رو تو دهن اژدها بذاره؟!
امید داشتم تا حالا بفهمم هدفش از بردن منی که گیسو نیستم چی بوده؟ همین شب آرومم رو طوفانی میکرد. خیلی وقت بود رفتارهای اخیرم مجسمه نازنین خالقی رو ساخت، آره! باران رفته بود و معلوم نبود چه موقع به صاحبش بر میگشت.
***
- قشنگم؟ ساعت خواب!
لبخند زنون ساعد چپش رو بالا گرفت و رو به من، دو ضربه به شیشه گرد ساعتش زد. لبخند نیمبندی زدم و نیمخیز شدم.
- سلام.
- سلام خانم خانما!
به نرمی چشم گردوندم و بیاختیار روی عقربههای ساعت میخ شده به دیوار نگه داشتم، نُه شب رو نشون میداد. چقدر خوابیده بودم! با این حساب حتماً آقایون اومدن. هراسون از روی تخت پریدم که عمه زد زیر خنده.
- دختر، یواشتر! هول نکن! نیما و شهرام هنوز نرسیدن.
تو فاصله نیم متری آینه ایستادم و چهرهم رو وارسی کردم. سرم خوب شده بود، ولی چشمهام به شدت پف داشتن. به سمتش که با لبخند مهربونی براندازم میکرد، چرخیدم. خیره به نگاه سبز و موهای افشونِ بورش گفتم:
- میرم دوش بگیرم. زود میام.
به گرمی از تخت فاصله گرفت. اختلاف سنیمون سیزده سال بود، ولی دوست داشت جای اسمش صفتش رو صدا بزنم.
- نمیگفتی به زور میفرستادمت. چشمات قدِّ لبوی قابلمه شدن!
- چرا بیدارم نکردی؟
کنارم ایستاد و حینی که از آینه نظری به صورتش میانداخت، سر انگشتهاش رو روی تاج ابروهای میکرو شدهش کشید و همون حین جوابم داد:
- مریم گفت تازه خوابت بـرده، سرتم درد میکنه. دلم نیومد خوابتو به هم بزنم. مثل فرشتهها خوابت بـرده بود، البته فرشته غضب!
با لباسهای تنم به طرف حموم رفتم. لحظه آخر تو درگاه ایستادم و سرسری شامپو و صابون و سایر لوازم رو چک کردم. وقتی مطمئن شدم، پا کج کردم که گفت:
- تو برو! خودم واسهت لباس میذارم.
تشکری کردم و در رو بستم. دوش آب سرد واقعاً حال آدم رو جا میآورد، علیالخصوص حالا که گیج خواب بودم و پشت پلکهام باد کرده بود. پس از یک ربع موندن زیر دوش، شیر آب رو بستم و حوله تنپوش سفید رنگ رو از روی آویز برداشتم و درحالی که با حوله سر موهام رو خشک میکردم، خارج شدم.
با وقت کمی که داشتم موهای بلند و نمدارم به راحتی خشک نمیشد، برای همین از اسپری آب کمک گرفتم تا حرارت سشوار به ساقه موهام آسیب نزنه. خیسی زیادش رو گرفتم و با کش بالای سر بستم و بافت زدم.
بیمعطلی با ایستادن مقابل آینه، خشکی صورت و دستهام رو با آبرسان جبران کردم و با رضایت از حسن انتخابش لباسهایی رو که روی تخت گذاشته بود تنم کردم. ساپورت مشکی با تونیک بافت پیراهنی کرم-مشکی که بلندیش تا ساق بود و شالی تو همین رنگ... . حین بستن دکمه آخر تونیک و بستن کمربند بافتش که قالب کمرم بود، صندلهای مشکی رنگ رو پام و بعد از مطمئن شدن حجاب سرم در رو باز کردم.
همه تو پذیرایی نشسته و گرم صحبت بودن. به همه سلامی دادم و به گرمی جواب گرفتم. کنار عمه نشستم و به بهرام که متین و مؤدب کنار پدرش، آقا شهرام، تلویزیون نگاه میکرد اجمالی نظر انداختم. اصلاً به عمه نرفته و انگار با چشمهای طوسی و ابروهای مشکیش خودِ آقا شهرام بود، البته زمان نوجوونیهاش... . عمه نگاهم رو شکار کرد و تنهای بهم زد:
- حتماً جا خوردی اینقدر ساکت نشسته نه؟
تو چشمهای سبزش زل زدم. عمه زهرا زن زیبا و با وقار و از نظر چهره به بابا خیلی شبیه بود، تنها فرقشون رنگ پوست و موهاشون بود. خندید و سرش رو جایی که پسرش نشسته بود حرکت داد و با عشق مادری به فرزندش خیره شد. بی اونکه چیزی بگم خودش به حرف اومد:
- راسته میگن پونزده سالگی پسرا رو آقا میکنه. پسرم واسه خودش یه پارچه مرد شده، دیگه شیطونی نمیکنه. این جلیقه رو من نگفتم تنش کنه ها! گیر داده واسه مهمونی باید شلوار پارچهای و پیرهن تنم باشه.
بعد هم به حالت اعتراض از گوشه چشم نگاهم کرد و صاف نشست.
- نه که تو خیلی به عمهت سر میزنی، این تغییرات تازگی داره واست!
من هیچ تغییری غیر از بم شدن صدای بهرام نفهمیده بودم! به روش نیاوردم و گفتم:
- عوضش قول میدم چند روز دیگه بیام پیشت.
دستهام رو گرفت و با انگشت فشار خفیفی وارد کرد.
- میدونم عزیزم. شوخی میکنم. رشتهت زیادی دندون گرده. من که پیشواز رفتم، ولی امیدوارم روزی برسه همه بهت بگیم خانم دکتر.
- انشاءالله.
- بارانم، سرت خوب شد؟
قاچی به سیبش زد و به دهن برد. نامحسوس سری حرکت دادم.
- خوبم مامان.
میوهش رو قورت داد و پیشدستی به دست بلند شد و رو به عمه کرد.
- زهرا جان، دیگه بریم بساط شامو آماده کنیم تا آقایون با آجیلهای شب یلدا خودشون رو سیر نکردن.
تک خندهای نثار لـ ـبهاش کرد و سمت همسر و برادرش که گرم و پرانرژی از کار و بار حرف میزدن، نظری انداخت.
- غصه نخور! اگه بذارن غذات بیات بشه من اسممو عوض میکنم.
صداها قدرتش رو از دست داد و تنقلات خشک و تر روی میز زیر ذرهبین نگاهم قرار گرفت. هر سال برای شب یلدا تدارک میدیدم به غیر از امشبی که ازش دور بودم، از فضیلتهای نیکوش... . به دنبالشون کشیده شدم که مامان اخطار داد:
- بشین دخترم! رنگ و روت هنوز خستهس.
- مهم سرمه که درد نمیکنه.
- اگه قرص خورده بودی سرحال میشدی. بشین!
- بهخدا حالم خوبه مامان جان.
عمه پارچها رو روی کانتر گذاشت و با اخم تصنعی گفت:
- حرف نباشه، عین رشتهت دندونگردی نکن!
تو سکوت روی مبل نشستم. مامان نمیدونست استراحت و یه جا کز کردن نمیتونه مغزم رو به ثبات قبل برگردونه. امیدوارم ندونه! میز رو با سلیقه مشترک چیدن و همه دور میز جمع شدیم. برخلاف وقتهایی که باب میلم شام تو سکوت صرف میشد، ترجیح میدادم به جای شنیدن صدای قاشق و بشقاب، حرف بزنن تا بهش فکر نکنم. به عاقبتم، به مخفی کردن چنین موضوع مهمی از خانوادهم، به خوره تیزی که خنجر میکشید روی ذهنم تا بزنم زیر همه چیز و با دستهای خودم ماهان پست رو خفه کنم. کاش فقط کمی حرف بزنن! برای خودم خورشت قیمه میریختم که بهرام به ندای درونیم گوش داد و به حرف اومد.
- دختر دایی! یه سوال ازت بپرسم؟
لبخند کمجونی زدم و اجازه دادم راحت باشه. لقمهش رو قورت داد و قاطعانه پرسید:
- شما که اینقدر خوشگلی چرا ازدواج نمیکنی؟!
قاشق تو دستم ثابت موند. به دنبال سؤال غیر معقولش آقا شهرام که داشت آب مینوشید سرش رو سراسیمه بالا گرفت و به یکباره آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. عمه همونطور که با کف دست به پشت همسرش بیوقفه ضربه میزد، با اخم کمرنگی رو به بهرام اخطار زد:
- عه، پسرم! آدم هر حرفی رو نمیگـه که! دخالت نکن و غذاتو بخور!
قاشقش رو تو بشقاب رها کرد و شرمسار سر به زیر شد و آروم گفت:
- معذرت میخوام دختر دایی! نمیدونستم ناراحت میشی. آخه وقتی با سهیل و ساسان و کامیاب تو باغ نشسته بودیم، یهو سهیل گفت باران از بس خواستگاراش رو پس میزنه، آخرشم بی شوهر میمونه و میتُرشه!
پونزده سالگی یه حسن دیگه هم داشته بود انگار! پسرها رو به موقع رک میکرد! پسرخاله خالهزنک! به غرورش بر خورده بود واسهش تره خرد نکردم و جواب رد دادم، حالا میرفت تو جمع و عقده دلش رو با طعنه زدن خالی میکرد. اگه جرأت داشت جلوی خودم این حرفها رو میزد.
هه، باران و ازدواج! ازدواج تو قانون باران نیست! ترشیدگی لایق افکار پوسیده مغز زنگ زده آدمهایی مثل سهیل بود، نه دخترهایی که ازدواج تو محدوده اختیارشون قرار داشت. فقط اگه نگاهم بهش گره میخورد، میدونستم چطور حالیش کنم مرد ناحسابی!
نگاهی به جمع انداختم تا ببینم چرا اینقدر ساکت بودن که دیدم همه ریز، ریز میخندن! این وسط فقط من و بهرام هاج و واج نظارهگر بودیم. خوبه که مامان و بابا میدونستن حرف پوچ آدم پوچ ارزش تلخ کردن وقت نداره. نفسم رو سخت و آهسته بیرون دادم و لیوان آب کنار بشقاب پلوم رو با عطش از حرص آنی بین لـ ـبهام نگه داشتم و یک نفس سر کشیدم. بابا با تحکمی که ستون لحن گرمش کرده بود رو به بهرام گفت:
- بهرام جان! چقدر رشتهت رو دوست داری؟
انرژی گرفت.
- خیلی زیاد! میخوام مجری تلویزیون بشم و کلی برنامه پرمحتوا بسازم.
بابا سری تکون داد و لبخند زد.
- با ارادهای که داری حتماً میشی، اما یادت بمونه موقعی که خواستی برنامه پرمحتوا بسازی، اشاره کن برای هر آدمی موقعیتها و امکانات مختلفی قرار میگیره که فقط باید خودش انتخاب کنه. هیچکس حق اظهار نظر نداره مگر خودش مشورت بخواد.
بهرام سر به زیر شد.
- راست میگی دایی. من معذرت میخوام!
چشم از بابا برنمیداشتم، از مردی که با درسهای بهروزش بزرگ شدم، از لبخند و لحن گیرایی که با جدیت و تحکم آمیخته بود.
- تو پسر قویای میشی.
نگاه آرومم چرخید به لبخند عریض بهرام که ناخواسته موفق شد من رو به مراد دلم برسونه.
***
گرمکن کلاهدار مشکی با شلواری به همون رنگ پوشیدم و دست به کتاب شدم. به نیم ساعت نکشید، افکار مختلف به مغزم هجوم آورد و ذهنم رو واسه جمعبندی مطالب بست، در نهایت پوفی کشیدم و کتاب رو کنار زدم و سرم رو روی ساعد دست راستم که به میز تکیه زده بودم، گذاشتم.
این قضیه کی تموم میشد؟ آخرش چی انتظارم رو میکشید؟ چرا اینطوری شد؟ واسه چی قبول کردم؟! چرا این مرتیکه باید سایهش رو به زندگیم میانداخت و کار به جایی میرسید که برم پیش یه سرگرد دیوونه که انگشت اتهام به سمتم بگیره و بیاحترامی کنه؟ این چراها روانیم میکرد.
کلافه سرم رو برداشتم. صندلی رو عقب بردم و رفتم سمت تراس. هوا سرد بود، ولی درون من داغتر از میزانی بود که فکرش رو میکردم. جسمم سرما، همون هوای آروم همیشگی رو حس نمیکرد. کافی بود فکرم به هم میریخت، بی برو برگرد سراغش رو میگرفتم.
کاش به جای گوش شدن به صدای جیرجیرکهای لای شمشادها و پشت بوتههای پلاسیده باغچه، صدای امواج خروشان و گاه آروم دریا رو شنوا میشدم! کمکم آرامش تصورش به وجودم تزریق شد و خلسه شیرینی تمام وجودم رو در بر گرفت، البته کی بود که ندونه منبع همه اینها خدای بالا سرشه؟ عشق اول و آخرم خودش دلیل آرامش بود و بودنش با تمام تعلقات خوب این دنیا آروم روح و روان همه ما شد. بدون اون همه هیچ بودن.
کلاه رو روی سر انداختم. سوز سرما رگهای سرم رو تیر میانداخت. نگاهم رو بالا کشیدم و حین جمع کردن دستهام روی سیـ ـنه، محو ماه تابانی شدم که همدم تنهاییهام میشد و با تمام وجود، ناگفته دلم رو به جون میخرید. نفهمیدم چقدر گذشت که خواب مهمون نگاه خستهم شد و کمی از دنیای شلوغ ذهن نجاتم داد.
***
نگاه سردم به جعبه مخملی سرمهای تقریباً بزرگی که روی میز شیشهای مقابلم خودنمایی میکرد، چرخید. اولین قرار کذایی با ولخرجی کذایی! لبخند کج مصنوعی زدم و زیر لبی تشکر خشک و خالی کردم.
- قابلتو نداشت.
- نیازی هم نبود.
خنده آرومی کرد. یک سانتیمتر هم از نگاهم تغییر مسیر نمیداد مردک چشم چرون!
- لیاقتت بیشتر از ایناست. بازش نمیکنی؟
چه دل خجستهای داشت! تازه میخواستم بعد از کم کردن شرش بندازم تو سطلی که لایقشه. اون که دست بردار نبود، اما قرار هم نبوده راه به راه چشم ازش بر ندارم که مبادا دست نقشهم رو بشه. نظر گرفتم و بیهدف به آکواریوم شیشهای بزرگ وسط کافیشاپ خیره شدم.
- بعداً بازش میکنم.
- الآن بازش کن!
تحمل شنیدن صداش رو نداشتم. با بیمیلی جعبه رو طرف خودم سُر دادم تا دست از سرم برداره. گردنبند طلا سفید با سِت گوشواره و انگشتر و دستبند فوقالعاده ظریف که تا چشم کار میکرد، نگینهای ریز و براق داخلشون کار شده بود. نگاهم رو جانبش سوق دادم. دستهاش قفل هم شده، تکیه به میز و منتظر واکنشی از من بود.
هه! همین هم مونده عین دخترهای سادهلوح با ناز مثلاً بگم: «وایی ماهان جون، یا به قول خودش ماکان جون! الهـی پیش مرگت بشم! چرا زحمت کشیدی؟ خیـلی قشنگه!» لبخندی که شباهت زیادی به پوزخند داشت تحویلش دادم.
- قشنگه.
چشمهای مشکی رنگش برق رضایت گرفت و گردن سیخ کرد و با غرور مضحکی گفت:
- تازه این اولیش بود، شده دنیا رو هم بهت هدیه میدم.
من شاخ داشتم یا مغز زنگزده اون من رو مثل دخترهای اهل ناز و تعارف دیده بود؟ حتماً دل دخترهای دیگه رو با همین آت آشغالها بهدست میآورد! از طرز نگاه کردنهاش حالم به هم میخورد! فکر نمیکردم نقش بازی کردن اینقدر سخت باشه. تا به حال فقط خدا میدونست چند دفعه خواستم حالش رو اساسی جا بیارم. خودت بهم صبر بده!
- بریم؟
دو ساعتی میشد تو کافیشاپ علافم کرد. به تکون دادن سر اکتفا کردم و از خدا خواسته بلند شدم. خبر داده بود دنبالم میاد، من هم مجبور شدم با کلید همون خونه تو ونک زودتر برم داخل ساختمون و طوری وانمود کنم که از اونجا اومدم بیرون.
در شاگرد رو برام باز کرد و بعد از نشستنم در رو بست. شماره پلاکش رو حفظ کرده بودم تا به جناب سرهنگ گزارش کنم، البته تضمین نکردم تا ابد موندگار همین ماشین بمونه، حتماً کلی پلاک عوض کردن. جای شکرش باقیه خونهای که سرهنگ بهم داده بود پارکینگ داشت، وگرنه باید ماشینم رو تو کوچه خیابون پارک میکردم.
بیهوا نگاهم رو به آینه بـ ـغل انداختم. در ظاهر خبری از شاپوری نبود، ولی دورادور تعقیبمون میکرد جوری که من هم متوجه نشدم چه برسه به این دغلباز!
دستش رو سمت پخش برد و آهنگی پلی کرد و داخل اولین پیچ دور زد. خونسرد به شمشادهای کنار خیابون سرم رو گرم کردم تا باهاش همکلام نشم. هر چرندی گفت و چرتی که تو کافیشاپ بینمون رد و بدل شد برای امروز بس بود.
"میدونم تنهایی از دلم جدایی بیا کنار من بشین"
"میدونم دلِ تو همیشه با منه اینو تو چشمام ببین"
"کنارت آرومم تویی عشق و جونم به تو وابسته شدم"
"به یادت میمونم از عشقت میخونم به تو دلبسته شدم"
"هر جای دنیا باشی بازم مال منی تو پناه منی آروم دلمی"
"تو خلوت شبای آروم کنار منی. آرامش منی مرهم دلمی"
گاهی سنگینی نگاهش حس میشد و به رو نمیآوردم. چقدر حرصم میگرفت از تیر نگاههاش و نشستن کنارش! عجب بازیگرهای نابغهای بودیم هر دومون! هدف من گیر انداختنش به دست پلیسها بود و هدف اون به دام انداختن من به دست همون عیاشهای خدا نترس، با این تفاوت که از نیتم خبر نداشت و من از نیتش خبر داشتم.
"بگو که میمونی کنارم آرومی تویی تموم دنیام"
"انگار همین دیروز کنار من بودی بگو که تو منو میخـوای"
"هر جای دنیا باشی بازم مال منی تو پناه منی آروم دلمی"
" تو خلوت شبای آروم کنار منی آرامش منی مرهم دلمی”
«هر جای دنیا باشی» مجید یحیی
زمزمههاش فکم رو سفت کرد. گوشه لـبم رو به دندون گرفتم و تو دلم تشر زدم: «تو بیجا میکنی هر جای دنیا بری بازم مال توأم! لعنتی!» کنار در آپارتمان پارک کرد. به اجبار ازش قدردانی کردم و از ماشین پیاده شدم. لحظه آخر با تک بوقی چشمکی زد و از جلوی چشمهای مهار شده از خشمم دور و دورتر شد. دندونهام رو از حرص روی هم ساییدم و زیر لـ ـب غریدم:
- بری دیگه بر نگردی!
کلید رو از جیب جلویی کوله برداشتم و وارد شدم. روی صندلی راننده نشستم و ماشین رو از پارکینگ بیرون بردم. نزدیک خونه ماشین شاپوری رو شناختم. به محض حرکت کردنم با فاصله دنبالم اومد. سرهنگ مصر بود، وگرنه به نظرم تنها بودنم خطری نداشت. آرنج رو لب پنجره تکیه دادم و قرار امروز رو یک دور تو ذهن مرور کردم.
به ماهان گفتم، از خودم، از همون مشخصات کذایی که بهم نسبت داده شده بود. تا چه حد باورم کرد رو نمیدونستم. تو عمق نگاه گنگش هیچ چیز قابل خوندن نبود، شاید هم راجع به من تحقیق کرده باشه. امیدوار بودم با نقشه حساب شده سرهنگ مشکلی پیش نیاد!
***
اواسط بهمن بود و سرمای خشک تهران روی نقطه اوج سروری میکرد و مثل من خودش رو با این شرایط وفق داده بود. خداروشکر ماهان به خوبی حد و مرزها رو رعایت میکرد و پاش از گلیمش درازتر نمیشد! خیلی شخصیت متغیری داشت. اگه هر کسی وارد این رابـ ـطه هر چند دروغین میشد اصلاً تصورش هم نمیکرد اینقدر محتاط و مقید عمل کنه.
در طول مدت سپری شده فقط سهبار همدیگه رو دیدیم و هر دفعه هم با هدیه به استقبالم اومد. از سرویسهای مختلف گرفته تا پیراهنهای کوتاه و بلند مجلسی! با وجودی که قصد داشتم کادوهاش رو بندازم دور، عقلم نهیب میزد تا زمان خاتمه پیدا نکردن این قضیه صبر کنم، پس هر از گاهی به خونه تو ونک سر میزدم.
خونه صد و بیست متری با یک دست مبل چرم کرم و السیدی و یک آشپزخونه نقلی و کوچیک... . دو اتاق متوسط هم داشت که یکیش اتاق خواب و اون یکی واسه مطالعه بود. به گفته سرهنگ خونه متعلق به پسر مجردی بوده که چهار سالی میشد اونجا رو با تمام وسایلش فروخته به عموی سرهنگ و به استرالیا رفته.
دستهام رو زیر بغلم جمع کردم و نگاه از آسمون پربار گرفتم. درختهای باغچه با وجود رسیدگی دقیق مش ماشاءالله آماده استقبال بهار بود. برای رسیدگی به گل و گیاههای حیاط و نگهبانی ماشاالله خان همیشه حضور داشت، برای همین مجاور پارکینگ شخصی خونه سوئیت بهش داده بودیم. ماشاالله خان سالها همسرش رو از دست داده بود و روزگارش رو با پسرش که تو دوره اول خدمت به سر میبرد، سپری میکرد.
با نگاه به باغچه بی برگ و بال حیاط، وجهه دیگه افکارم رو لابهلای چوبهای خشکیده جا گذاشتم. با وجودی که دور شدن از خود واقعیم زجرآور بود، با وجدانم کنار اومدم نسبت به قرار اول صمیمانهتر رفتار کنم، ولی اون رسماً به جاده خاکی زده بود و با قربون صدقههای خالیش اعصابم رو به هم میریخت. «عزیزم» و «نازنینم» از زبون نحسش کنده نمیشد! شبی نبود بهم پیامک نده یا زنگ نزنه. صبحها با ویبره موبایل و اعلان «صبح بهخیر عزیزم» روزم خراب میشد و شبها با «شب بهخیر نفسم» به آرامش شبم هم رحم نمیکرد. از دستش شبها زمانیکه میدونستم سروکله مسیجهاش پیدا میشه گوشی رو روی سایلنت میذاشتم تا حداقل شبهام با خیال آسوده به صبح برسه.
بعد از روزها انتظار، بالآخره ناخواسته آتویی دستم داد که آتیش دلم رو خاموش کرد و برای اون سنگین تموم شد. تو دیدار آخرمون تلفن مشکوکی بهش زده شد و من دوباره از همون ترفند قبلی، بدون ایجاد شک و شبههای صداش رو ضبط کردم. با یکی از نوچههاش به فامیلی «منوچهری» حرف میزد و قرار بود محموله مهمی رو جایی ببره. اونطور که تاکید میکرد خیلی مهم بوده. هرچی رو که دستم اومد از طریق ایمیل کف دست جناب سرهنگ گذاشتم و آدرسش هم فرستادم. بین حرفهاشون از منطقهای صحبت کرده بودن که احتمالاً آدرس همون انبار بوده و این شد برگ برنده دست من... . حالا بعد از دادن اون اطلاعات چه کاری از دست مأمورها بر اومد رو نمیدونستم تا دو هفته پیش که سرهنگ ایمیل فرستاد و تاکید کرد به هیچ عنوان پام رو تو ستاد نذارم. از روزی که اطلاعات رو به سرهنگ رسوندم دیگه ماهان رو ندیدم. شاید ایمیلم کارساز بود و احساس خطر کرد که دیگه پیشنهاد بیرون رفتن نداد. بهتر!
دو هفته به جای تحمل دیدنش، صداش رو تحمل میکردم. این هم عنایت خدا بود. شروع امتحان ترم و بعدش انتخاب واحدی که بار رو شونههام رو سنگینتر میکرد، تنها سپر موقتم بود که دیدار بعدیمون رو به تعویق بندازه. سرهنگ هم اخیراً توصیه میکرد بیشتر مراقب باشم و منتظر حرکت بعدی ماهان بمونم. دلم میخواست هر چه زودتر این قضیه تموم بشه و به معنای واقعی بتونم به زندگی مستقلم برگردم.
در ریموت باز شد و بنز مشکی بابا سنگفرش حیاط رو طی کرد. با دیدنم بوقی زد و به طرف گاراژ رفت. قدم زنان پشت سرش رفتم و به محض پیاده شدنش سلام دادم.
- سلام دخترم. باز تو حیاط دیدمت که!
- قدم زدن رو دوست دارم.
- تو چله زمستون سـ*ـینه پهلو میکنی.
سرمایی که به داغی بدنم غلبه میکرد، ضرر نداشت. کیفش رو ازش گرفتم و از گاراژ خارج شدیم.
- سرما رو دوست دارم.
لبخند گرمی روی چهره پهن کرد و حین درآوردن کفشهاش گفت:
- خودت رو بیشتر دوست داشته باش!
از در رد شد و با خودش انرژیم رو برد و من موندم با دردی که زبانه کشید و سوخت. من با این جمله بابا رشد کردم. تو هر شرایطی معنی حرفش رو بهم میرسوند. داشتههام با دوست داشتن خودم برای من شده بود. یعنی رفتن به این رابـ ـطه دروغی از سر دوست داشتن خودم بود؟ آره! خودم پیشقدم شدم تا ماهان سعی نکنه با حقههای جدید من رو به طرف خودش بکشونه. تا اینجاش هم برنده قاعده من بودم؛ چون خودم رو دوست داشتم.
***
لامپ مطالعه رو خاموش کردم و از صندلی بلند شدم که چشمم به صفحه روشن گوشی کذایی افتاد. ناآروم پلک بستم. من با حصاری که دورم کشیده بود وانمود میکردم نفس میکشم! تماس رو برقرار کردم.
- بله!
- سلام عزیزم! خوبی؟
صداش پکر بود. بازدمم رو فرستادم.
- سلام.
- چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟
موبایل رو از گوشم فاصله دادم. دو مرتبه گوشی رو بالا بردم.
- کِی؟
- امروز.
تازه شَستم خبردار شد. به تاج تخت تکیه زدم و جدی جواب دادم:
- درس میخوندم، متوجه نشدم.
به نظر قانع شد و لحن پرسشگرش تغییر کرد.
- اشکال نداره. نازنین! یه چیزیو میخواستم بهت بگم. میدونم راحت هضمش نمیکنی، اما صلاحه در جریان باشی. حرف خیلی وقت پیشه. میخواستم بگم که نشد.
- میشنوم!
عادت کرده بود به خنثی بودن حالتم در برابر حالت نقیضش، یا نه. براش مهم نبود و باهام راه میاومد تا همقدمش بشم. چقدر موذی بود! معطل نکرد و بلافاصله گفت:
- تصمیمم قطعیه. میخوام سر و سامون بگیرم. میخوام تا ابد کنارم باشی. مال من باشی. کارام جور شده، اما نه ایران، تو کویت. دوستی دارم که اونجا تو یه شرکت معروفی کار واسهم دست و پا کرده. همه چی جور شد، فقط...ما باید از ایران بریم.
پس بحثش رو پیش کشید و خودش رو خلاص کرد. ابروهام درهم شد و لحنم تحت تاثیرش قرار گرفت.
- یعنی بریم کویت زندگی کنیم؟
- نظرت چیه؟
- چرا اونجا؟
- کار آیندهداری که به درد زندگیمون بخوره اینجا جور نشد. من و تو هم که جز خدا کس دیگهای رو تو این دنیا نداریم، پس به نظرم رفتنمون مشکلساز نیست.
مگه تو خدا پیغمبر هم میشناختی؟! به اسم خدا و مریدش دل چند دختر رو قرص کرده بود؟ کمی نگرانی ساختگی چاشنی لحنم کردم و حرفی به زبون آوردم که اگه هر دختر دیگهای هم بود، میگفت. صدام رو زیر بردم و خیره به در بسته اتاق گفتم:
- ولی ماکان! تا حالا تو مملکت غریب زندگی نکردم، میفهمی منظورمو؟
- از همین امشب آویزه گوشت کن، تا هستم ترسو از دلت بریز بیرون!
خودِ تو منبع هر چی رعب و وحشته تو این دنیایی با اون سابقه درخشانت! از کنایه نفسم ته دلم خالی شد. انگار با جرأتی بیسابقه پا به میدون مین گذاشته بودم.
- نازنین؟!
مژههام روی هم خوابید. آره، من این کار رو کردم.
- کی؟
- چی؟
- چه موقع؟
- بیست و یک اسفند. تو این مدت هم کارای سفرو انجام میدیم. لازم نیست بری دانشگاه، خودم یکی از بهترین دانشگاههای کویتو در نظر میگیرم تا اونجا راحت درستو بخونی. میدونی که با ادامه تحصیلت مشکلی ندارم. مطمئن باش جای من و تو اینجا نیست.
شقیقهم رو با سر دو انگشت اشاره و میونی ماساژ دادم. مغزم از دروغ بافیهاش تا مرز منفجر شدن رفت.
- باید فکر کنم. خیلی غیر منتظره گفتی. مگه تو نگفتی تو کار تجارتی؟ چه نیازیه حسابدار شرکت بشی؟
- هر کار تجاری که پول ساز نیست! بالا و پایین داره. به درد من نمیخوره، عاقبت روشنی نداره.
عاقبت روشن تو پایمال کردن حقوق بشره! دمی گرفتم و بیحاشیه گفتم:
- باید فکر کنم.
به مزاجش خوش نیومد. همین هم زیادیش بود! پوفش بلند شد.
- باشه، اما رفتن ما به نفع هر دومونه. سعی کن کنار بیای!
گوشی تو چنگال حاصل از خالی کردن غضبم کم بود متلاشی بشه و چیزی ازش نمونه. دست آزادم رو روی ران پام مشت کردم و بدون هیچ نرمشی توی کلامم، تماس رو به ته خطش رسوندم.
- کاری نداری؟
تک خندهای سر داد و معترض شد:
- نشد یه بار محض رضای خدا هم شده یه عزیزم خشک و خالی بگی. آخرش تو دلم میمونه.
استرس بدی به جونم افتاده بود. یعنی پیشنهاد عقد رو کِی میداد؟ قبلاً بحثش رو پیش کشیده بود. خیر سرمون قصد هر دو واسه ازدواج جدی شده و نازنین خانم، آقا رو به غلامی قبول کرده! تو پذیرش این یکی معاف بودم. باز نگاهی به در بسته اتاق کردم و بیمقدمه پرسیدم:
- عقد رو چه زمانی تعیین کردی؟
لحن شیطون و معنادارش نشون داد برداشت دیگه کرد.
- امیدوار شدم نازنین خانم. چیه عجله داری؟ غصه نخور! تو مال خودمی، خودِ من، تضمینی تضمینی! به نظرم اونجا بریم عقد کنیم بهتر باشه. مکانش هم هتل یا کشتیه. میخوام واسه خانوم خوشگلم جوری سنگ تموم بذارم که شاهزاده کویتم انگشت به دهن بمونه!
نفس حبس شدهم رو نامحسوس آزاد کردم. تموم حرفهاش کاملاً میرسوند من رو واسه چی میخواد، وگرنه چرا نگفت زودتر عقد کنیم؟! باز هم جای شکرش باقی بود، والا از این آدمنما هر کاری بر میاومد. یک لحظه فکر کردم شاید میخواست زودتر اقدام کنه. هه! عجله؟! جوک سال رو گفت! خدا میدونست قبل من وعده وعیدهای وسوسه انگیزش رو تو گوش چند دختر پر کرده بود!
طولش ندادم. ازش خداحافظی کردم و گوشی رو داخل جیب پشتی کوله انداختم و زیپش رو بستم. تو معرض دید نمیذاشتم تا مامان و بابا نفهمن. نباید بویی از این موضوع میبردن. به سرهنگ هم سفارش اکید کرده بودم. کی داوطلب میشد دخترش رو تو دهن اژدها بذاره؟!
امید داشتم تا حالا بفهمم هدفش از بردن منی که گیسو نیستم چی بوده؟ همین شب آرومم رو طوفانی میکرد. خیلی وقت بود رفتارهای اخیرم مجسمه نازنین خالقی رو ساخت، آره! باران رفته بود و معلوم نبود چه موقع به صاحبش بر میگشت.
***
آخرین ویرایش: