رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
با حس دستی نوازش‌گونه روی صورتم، لای پلک‌هام رو باز کردم. به سختی از هم فاصله‌شون دادم و سعی کردم به نور مستقیم چراغ خیره نشم. چهره‌ دلنشین عمه کم‌کم نمایان شد.
- قشنگم؟ ساعت خواب!
لبخند زنون ساعد چپش رو بالا گرفت و رو به من، دو ضربه به شیشه گرد ساعتش زد. لبخند نیم‌بندی زدم و نیم‌خیز شدم.
- سلام.
- سلام خانم خانما!
به نرمی چشم گردوندم و بی‌اختیار روی عقربه‌های ساعت میخ شده به دیوار نگه داشتم، نُه شب رو نشون می‌داد. چقدر خوابیده بودم! با این حساب حتماً آقایون اومدن. هراسون از روی تخت پریدم که عمه زد زیر خنده.
- دختر، یواش‌تر! هول نکن! نیما و شهرام هنوز نرسیدن.
تو فاصله نیم متری آینه ایستادم و چهره‌‌م رو وارسی کردم. سرم خوب شده بود، ولی چشم‌هام به شدت پف داشتن. به سمتش که با لبخند مهربونی براندازم می‌کرد، چرخیدم. خیره به نگاه سبز و موهای افشونِ بورش گفتم:
- می‌رم دوش بگیرم. زود میام.
به گرمی از تخت فاصله گرفت. اختلاف سنیمون سیزده سال بود، ولی دوست داشت جای اسمش صفتش رو صدا بزنم.
- نمی‌گفتی به زور می‌فرستادمت. چشمات قدِّ لبوی قابلمه شدن!
- چرا بیدارم نکردی؟
کنارم ایستاد و حینی‌ که از آینه نظری به صورتش می‌انداخت، سر انگشت‌هاش رو روی تاج ابروهای میکرو شده‌ش کشید و همون حین جوابم داد:
- مریم گفت تازه خوابت بـرده، سرتم درد می‌کنه. دلم نیومد خوابتو به هم بزنم. مثل فرشته‌ها خوابت بـرده بود، البته فرشته غضب!
با لباس‌های تنم به طرف حموم رفتم. لحظه آخر تو درگاه ایستادم و سرسری شامپو و صابون و سایر لوازم رو چک کردم. وقتی مطمئن شدم، پا کج کردم که گفت:
- تو برو! خودم واسه‌‌ت لباس می‌ذارم.
تشکری کردم و در رو بستم. دوش آب سرد واقعاً حال آدم رو جا می‌آورد، علی‌الخصوص حالا که گیج خواب بودم و پشت پلک‌هام باد کرده بود. پس از یک ربع موندن زیر دوش، شیر آب رو بستم و حوله تن‌پوش سفید رنگ رو از روی آویز برداشتم و درحالی‌ که با حوله‌ سر موهام رو خشک می‌کردم، خارج شدم.
با وقت کمی که داشتم موهای بلند و نم‌دارم به راحتی خشک نمی‌شد، برای همین از اسپری آب کمک گرفتم تا حرارت سشوار به ساقه موهام آسیب نزنه. خیسی زیادش رو گرفتم و با کش بالای سر بستم و بافت زدم.
بی‌معطلی با ایستادن مقابل آینه، خشکی صورت و دست‌هام رو با آبرسان جبران کردم و با رضایت از حسن انتخابش لباس‌هایی رو که روی تخت گذاشته بود تنم کردم. ساپورت مشکی با تونیک بافت پیراهنی کرم-مشکی که بلندیش تا ساق بود و شالی تو همین رنگ... . حین بستن دکمه‌ آخر تونیک و بستن کمربند بافتش که قالب کمرم بود، صندل‌های مشکی رنگ رو پام و بعد از مطمئن شدن حجاب سرم در رو باز کردم.
همه تو پذیرایی نشسته و گرم صحبت بودن. به همه سلامی دادم و به گرمی جواب گرفتم. کنار عمه نشستم و به بهرام که متین و مؤدب کنار پدرش، آقا شهرام، تلویزیون نگاه می‌کرد اجمالی نظر انداختم. اصلاً به عمه نرفته و انگار با چشم‌های طوسی و ابروهای مشکیش خودِ آقا شهرام بود، البته زمان نوجوونی‌هاش... . عمه نگاهم رو شکار کرد و تنه‌ای بهم زد:
- حتماً جا خوردی این‌قدر ساکت نشسته نه؟
تو چشم‌های سبزش زل زدم. عمه زهرا زن زیبا و با وقار و از نظر چهره به بابا خیلی شبیه بود، تنها فرقشون رنگ پوست و موهاشون بود. خندید و سرش رو جایی که پسرش نشسته بود حرکت داد و با عشق مادری به فرزندش خیره شد. بی اون‌که چیزی بگم خودش به حرف اومد:
- راسته می‌گن پونزده سالگی پسرا رو آقا می‌کنه. پسرم واسه خودش یه پارچه مرد شده، دیگه شیطونی نمی‌کنه. این جلیقه رو من نگفتم تنش کنه‌ ها! گیر داده واسه مهمونی باید شلوار پارچه‌ای و پیرهن تنم باشه.
بعد هم به حالت اعتراض از گوشه چشم نگاهم کرد و صاف نشست.
- نه که تو خیلی به عمه‌‌ت سر می‌زنی، این تغییرات تازگی داره واست!
من هیچ تغییری غیر از بم شدن صدای بهرام نفهمیده بودم! به روش نیاوردم و گفتم:
- عوضش قول می‌دم چند روز دیگه بیام پیشت.
دست‌هام رو گرفت و با انگشت فشار خفیفی وارد کرد.
- می‌دونم عزیزم. شوخی می‌کنم. رشته‌‌ت زیادی دندون‌ گرده. من که پیشواز رفتم، ولی امیدوارم روزی برسه همه بهت بگیم خانم دکتر.
- ان‌شاء‌الله.
- بارانم، سرت خوب شد؟
قاچی به سیبش زد‌ و به دهن برد. نامحسوس سری حرکت دادم.
- خوبم مامان.
میوه‌‌ش رو قورت داد و پیش‌دستی به دست بلند شد و رو به عمه کرد.
- زهرا جان، دیگه بریم بساط شامو آماده کنیم تا آقایون با آجیل‌های شب یلدا خودشون رو سیر نکردن.
تک‌ خنده‌ای نثار لـ ـب‌هاش کرد و سمت همسر و برادرش که گرم و پرانرژی از کار و بار حرف می‌زدن، نظری انداخت.
- غصه نخور! اگه بذارن غذات بیات بشه من اسممو عوض می‌کنم.
صداها قدرتش رو از دست داد و تنقلات خشک و تر روی میز زیر ذره‌بین نگاهم قرار گرفت. هر سال برای شب یلدا تدارک می‌دیدم به غیر از امشبی که ازش دور بودم، از فضیلت‌های نیکوش... . به دنبالشون کشیده شدم که مامان اخطار داد:
- بشین دخترم! رنگ و روت هنوز خسته‌س.
- مهم سرمه که درد نمی‌کنه.
- اگه قرص خورده بودی سرحال می‌شدی. بشین!
- به‌خدا حالم خوبه مامان جان.
عمه پارچ‌ها رو روی کانتر گذاشت و با اخم تصنعی گفت:
- حرف نباشه، عین رشته‌ت دندون‌گردی نکن!
تو سکوت روی مبل نشستم. مامان نمی‌دونست استراحت و یه جا کز کردن نمی‌تونه مغزم رو به ثبات قبل برگردونه. امیدوارم ندونه! میز رو با سلیقه مشترک چیدن و همه دور میز جمع شدیم. برخلاف وقت‌هایی که باب میلم شام تو سکوت صرف می‌شد، ترجیح می‌دادم به جای شنیدن صدای قاشق و بشقاب، حرف بزنن تا بهش فکر نکنم. به عاقبتم، به مخفی کردن چنین موضوع مهمی از خانواده‌م، به خوره تیزی که خنجر می‌کشید روی ذهنم تا بزنم زیر همه چیز و با دست‌های خودم ماهان پست رو خفه کنم. کاش فقط کمی حرف بزنن! برای خودم خورشت قیمه می‌ریختم که بهرام به ندای درونیم گوش داد و به حرف اومد.
- دختر دایی! یه سوال ازت بپرسم؟
لبخند کم‌جونی زدم و اجازه دادم راحت باشه. لقمه‌‌ش رو قورت داد و قاطعانه پرسید:
- شما که این‌قدر خوشگلی چرا ازدواج نمی‌کنی؟!
قاشق تو دستم ثابت موند. به دنبال سؤال غیر معقولش آقا شهرام که داشت آب می‌نوشید سرش رو سراسیمه بالا گرفت و به یک‌باره آب پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. عمه همون‌طور که با کف دست به پشت همسرش بی‌وقفه ضربه می‌زد، با اخم کمرنگی رو به بهرام اخطار زد:
- عه، پسرم! آدم هر حرفی رو نمی‌گـه که! دخالت نکن و غذاتو بخور!
قاشقش رو تو بشقاب رها کرد و شرمسار سر به زیر شد و آروم گفت:
- معذرت می‌خوام دختر دایی! نمی‌دونستم ناراحت می‌شی. آخه وقتی با سهیل و ساسان و کامیاب تو باغ نشسته بودیم، یهو سهیل گفت باران از بس خواستگاراش رو پس می‌زنه، آخرشم بی‌ شوهر می‌مونه و می‌تُرشه!
پونزده سالگی یه حسن دیگه هم داشته بود انگار! پسرها رو به موقع رک می‌کرد! پسرخاله خاله‌زنک!‌ به غرورش بر خورده بود واسه‌ش تره خرد نکردم و جواب رد دادم، حالا می‌رفت تو جمع و عقده‌ دلش رو با طعنه زدن خالی می‌کرد. اگه جرأت داشت جلوی خودم این حرف‌ها رو می‌زد.
هه، باران و ازدواج! ازدواج تو قانون باران نیست! ترشیدگی لایق افکار پوسیده مغز زنگ زده آدم‌هایی مثل سهیل بود، نه دخترهایی که ازدواج تو محدوده اختیارشون قرار داشت. فقط اگه نگاهم بهش گره می‌خورد، می‌دونستم چطور حالیش کنم مرد ناحسابی!
نگاهی به جمع انداختم تا ببینم چرا این‌قدر ساکت بودن که دیدم همه ریز، ریز می‌خندن! این وسط فقط من و بهرام هاج و واج نظاره‌گر بودیم. خوبه که مامان و بابا می‌دونستن حرف پوچ آدم پوچ ارزش تلخ کردن وقت نداره. نفسم رو سخت و آهسته بیرون دادم و لیوان آب کنار بشقاب پلوم رو با عطش از حرص آنی بین لـ ـب‌هام نگه‌ داشتم و یک نفس سر کشیدم. بابا با تحکمی که ستون لحن گرمش کرده بود رو به بهرام گفت:
- بهرام جان! چقدر رشته‌ت رو دوست داری؟
انرژی گرفت.
- خیلی زیاد! می‌خوام مجری تلویزیون بشم و کلی برنامه پرمحتوا بسازم.
بابا سری تکون داد و لبخند زد.
- با اراده‌ای که داری حتماً می‌شی، اما یادت بمونه موقعی که خواستی برنامه پرمحتوا بسازی، اشاره کن برای هر آدمی موقعیت‌ها و امکانات مختلفی قرار می‌گیره که فقط باید خودش انتخاب کنه. هیچ‌کس حق اظهار نظر نداره مگر خودش مشورت بخواد.
بهرام سر به زیر شد.
- راست می‌گی دایی. من معذرت می‌خوام!
چشم از بابا برنمی‌داشتم، از مردی که با درس‌های به‌روزش بزرگ شدم، از لبخند و لحن گیرایی که با جدیت و تحکم آمیخته بود.
- تو پسر قوی‌ای می‌شی.
نگاه آرومم چرخید به لبخند عریض بهرام که ناخواسته موفق شد من رو به مراد دلم برسونه.
***
گرمکن کلاه‌دار مشکی با شلواری به همون رنگ پوشیدم و دست به کتاب شدم. به نیم‌ ساعت نکشید، افکار مختلف به مغزم هجوم آورد و ذهنم رو واسه جمع‌بندی مطالب بست، در نهایت پوفی کشیدم و کتاب رو کنار زدم و سرم رو روی ساعد دست راستم که به میز تکیه زده بودم، گذاشتم.
این قضیه کی تموم می‌شد؟ آخرش چی انتظارم رو می‌کشید؟ چرا این‌طوری شد؟ واسه چی قبول کردم؟! چرا این مرتیکه باید سایه‌‌‌ش رو به زندگیم می‌انداخت و کار به جایی می‌رسید که برم پیش یه سرگرد دیوونه که انگشت اتهام به سمتم بگیره و بی‌احترامی کنه؟ این چراها روانیم می‌کرد.
کلافه سرم رو برداشتم. صندلی رو عقب بردم و رفتم سمت تراس. هوا سرد بود، ولی درون من داغ‌تر از میزانی بود که فکرش رو می‌کردم. جسمم سرما، همون هوای آروم همیشگی رو حس نمی‌کرد. کافی بود فکرم به هم می‌ریخت، بی‌ برو برگرد سراغش رو می‌گرفتم.
کاش به جای گوش شدن به صدای جیرجیرک‌های لای شمشادها و پشت بوته‌های پلاسیده باغچه، صدای امواج خروشان و گاه آروم دریا رو شنوا می‌شدم! کم‌کم آرامش تصورش به وجودم تزریق شد و خلسه‌ شیرینی تمام وجودم رو در بر گرفت، البته کی بود که ندونه منبع همه‌ این‌ها خدای بالا سرشه؟ عشق اول و آخرم خودش دلیل آرامش بود و بودنش با تمام تعلقات خوب این دنیا آروم روح و روان همه‌ ما شد. بدون اون همه هیچ بودن.
کلاه رو روی سر انداختم. سوز سرما رگ‌های سرم رو تیر می‌انداخت. نگاهم رو بالا کشیدم و حین جمع کردن دست‌هام روی سیـ ـنه، محو ماه تابانی شدم که همدم تنهایی‌هام می‌شد و با تمام وجود، ناگفته دلم رو به جون می‌خرید. نفهمیدم چقدر گذشت که خواب مهمون نگاه خسته‌‌م شد و کمی از دنیای شلوغ ذهن نجاتم داد.
***
نگاه سردم به جعبه‌ مخملی سرمه‌ای تقریباً بزرگی که روی میز شیشه‌ای مقابلم خودنمایی می‌کرد، چرخید. اولین قرار کذایی با ولخرجی کذایی! لبخند کج مصنوعی زدم و زیر لبی تشکر خشک و خالی کردم.
- قابلتو نداشت.
- نیازی هم نبود.
خنده آرومی کرد. یک سانتی‌متر هم از نگاهم تغییر مسیر نمی‌داد مردک چشم‌ چرون!
- لیاقتت بیشتر از ایناست. بازش نمی‌کنی؟
چه دل خجسته‌ای داشت! تازه می‌خواستم بعد از کم کردن شرش بندازم تو سطلی که لایقشه. اون که دست بردار نبود، اما قرار هم نبوده راه به راه چشم ازش بر ندارم که مبادا دست نقشه‌‌‌م رو بشه. نظر گرفتم و بی‌هدف به آکواریوم شیشه‌ای بزرگ وسط کافی‌شاپ خیره شدم.
- بعداً بازش می‌کنم.
- الآن بازش کن!
تحمل شنیدن صداش رو نداشتم. با بی‌میلی جعبه رو طرف خودم سُر دادم تا دست از سرم برداره. گردنبند طلا سفید با سِت گوشواره و انگشتر و دست‌بند فوق‌العاده ظریف که تا چشم کار می‌کرد، نگین‌های ریز و براق داخلشون کار شده بود. نگاهم رو جانبش سوق دادم. دست‌هاش قفل هم شده، تکیه به میز و منتظر واکنشی از من بود.
هه! همین هم مونده عین دخترهای ساده‌لوح با ناز مثلاً بگم: «وایی ماهان جون، یا به قول خودش ماکان جون! الهـی پیش‌ مرگت بشم! چرا زحمت کشیدی؟ خیـلی قشنگه!» لبخندی که شباهت زیادی به پوزخند داشت تحویلش دادم.
- قشنگه.
چشم‌های مشکی رنگش برق رضایت گرفت و گردن سیخ کرد و با غرور مضحکی گفت:
- تازه این اولیش بود، شده دنیا رو هم بهت هدیه می‌دم.
من شاخ داشتم یا مغز زنگ‌زده اون من رو مثل دخترهای اهل ناز و تعارف دیده بود؟ حتماً دل دخترهای دیگه رو با همین آت آشغال‌ها به‌دست می‌آورد! از طرز نگاه کردن‌هاش حالم به هم می‌خورد! فکر نمی‌کردم نقش بازی کردن این‌قدر سخت باشه. تا به حال فقط خدا می‌دونست چند دفعه خواستم حالش رو اساسی جا بیارم. خودت بهم صبر بده!
- بریم؟
دو ساعتی می‌شد تو کافی‌شاپ علافم کرد. به تکون دادن سر اکتفا کردم و از خدا خواسته بلند شدم. خبر داده بود دنبالم میاد، من هم مجبور شدم با کلید همون خونه‌ تو ونک زودتر برم داخل ساختمون و طوری وانمود کنم که از اون‌جا اومدم بیرون.
در شاگرد رو برام باز کرد و بعد از نشستنم در رو بست. شماره‌ پلاکش رو حفظ کرده بودم تا به جناب سرهنگ گزارش کنم، البته تضمین نکردم تا ابد موندگار همین ماشین بمونه، حتماً کلی پلاک عوض کردن. جای شکرش باقیه خونه‌ای که سرهنگ بهم داده بود پارکینگ داشت، وگرنه باید ماشینم رو تو کوچه خیابون پارک می‌کردم.
بی‌هوا نگاهم رو به آینه بـ ـغل انداختم. در ظاهر خبری از شاپوری نبود، ولی دورادور تعقیبمون می‌کرد جوری‌ که من هم متوجه نشدم چه برسه به این دغل‌باز!
دستش رو سمت پخش برد و آهنگی پلی کرد و داخل اولین پیچ دور زد. خونسرد به شمشادهای کنار خیابون سرم رو گرم کردم تا باهاش هم‌کلام نشم. هر چرندی گفت و چرتی که تو کافی‌شاپ بینمون رد و بدل شد برای امروز بس بود.
"می‌دونم تنهایی از دلم جدایی بیا کنار من بشین"
"می‌دونم دلِ تو همیشه با منه اینو تو چشمام ببین"
"کنارت آرومم تویی عشق و جونم به تو وابسته شدم"
"به یادت می‌مونم از عشقت می‌خونم به تو دلبسته شدم"
"هر جای دنیا باشی بازم مال منی تو پناه منی آروم دلمی"
"تو خلوت شبای آروم کنار منی. آرامش منی مرهم دلمی"
گاهی سنگینی نگاهش حس می‌‌شد و به رو نمی‌آوردم. چقدر حرصم می‌گرفت از تیر نگاه‌هاش و نشستن کنارش! عجب بازیگر‌های نابغه‌ای بودیم هر دومون! هدف من گیر انداختنش به دست پلیس‌ها بود و هدف اون به دام انداختن من به دست همون عیاش‌های خدا نترس، با این تفاوت که از نیتم خبر نداشت و من از نیتش خبر داشتم.
"بگو که می‌مونی کنارم آرومی تویی تموم دنیام"
"انگار همین دیروز کنار من بودی بگو که تو منو می‌خـوای"
"هر جای دنیا باشی بازم مال منی تو پناه منی آروم دلمی"
" تو خلوت شبای آروم کنار منی آرامش منی مرهم دلمی”
«هر جای دنیا باشی» مجید یحیی
زمزمه‌هاش فکم رو سفت کرد. گوشه لـبم رو به دندون گرفتم و تو دلم تشر زدم: «تو بی‌جا می‌کنی هر جای دنیا بری بازم مال توأم! لعنتی!» کنار در آپارتمان پارک کرد. به اجبار ازش قدردانی کردم و از ماشین پیاده شدم. لحظه آخر با تک‌ بوقی چشمکی زد و از جلوی چشم‌های مهار شده از خشمم دور و دورتر شد. دندون‌هام رو از حرص روی هم ساییدم و زیر لـ ـب غریدم:
- بری دیگه بر نگردی!
کلید رو از جیب جلویی کوله‌ برداشتم و وارد شدم. روی صندلی راننده نشستم و ماشین رو از پارکینگ بیرون بردم. نزدیک خونه ماشین شاپوری رو شناختم. به محض حرکت کردنم با فاصله دنبالم اومد. سرهنگ مصر بود، وگرنه به نظرم تنها بودنم خطری نداشت. آرنج رو لب پنجره تکیه دادم و قرار امروز رو یک دور تو ذهن مرور کردم.
به ماهان گفتم، از خودم، از همون مشخصات کذایی که بهم نسبت داده شده بود. تا چه حد باورم کرد رو نمی‌دو‌نستم. تو عمق نگاه گنگش هیچ چیز قابل خوندن نبود، شاید هم راجع به من تحقیق کرده باشه. امیدوار بودم با نقشه‌ حساب شده‌ سرهنگ‌ مشکلی پیش نیاد!
***
اواسط بهمن بود و سرمای خشک تهران روی نقطه اوج سروری می‌کرد و مثل من خودش رو با این شرایط وفق داده بود. خداروشکر ماهان به خوبی حد و مرزها رو رعایت می‌کرد و پاش از گلیمش درازتر نمی‌‌شد! خیلی شخصیت متغیری داشت. اگه هر کسی وارد این رابـ ـطه‌ هر چند دروغین می‌شد‌ اصلاً تصورش هم نمی‌کرد این‌قدر محتاط و مقید عمل کنه.
در طول مدت‌ سپری شده فقط سه‌بار هم‌دیگه رو دیدیم و هر دفعه هم با هدیه به استقبالم اومد. از سرویس‌های مختلف گرفته تا پیراهن‌های کوتاه و بلند مجلسی! با وجودی که قصد داشتم کادوهاش رو بندازم دور، عقلم نهیب می‌زد تا زمان خاتمه پیدا نکردن این قضیه صبر کنم، پس هر از گاهی به خونه‌ تو ونک سر می‌زدم.
خونه‌ صد و بیست متری با یک دست مبل چرم کرم و ال‌سی‌دی و یک آشپزخونه نقلی و کوچیک... . دو اتاق متوسط هم داشت که یکیش اتاق خواب و اون یکی واسه مطالعه بود. به گفته‌ سرهنگ خونه متعلق به پسر مجردی بوده که چهار سالی می‌شد اون‌جا رو با تمام وسایلش فروخته به عموی سرهنگ و به استرالیا رفته.
دست‌هام رو زیر بغلم جمع کردم و نگاه از آسمون پربار گرفتم. درخت‌های باغچه با وجود رسیدگی دقیق مش‌ ماشاءالله آماده استقبال بهار بود. برای رسیدگی به گل و گیاه‌های حیاط و نگهبانی ماشاالله خان همیشه حضور داشت، برای همین مجاور پارکینگ شخصی خونه سوئیت بهش داده بودیم. ماشاالله خان سال‌ها همسرش رو از دست داده بود و روزگارش رو با پسرش که تو دوره اول خدمت به سر می‌برد، سپری می‌کرد.
با نگاه به باغچه بی برگ و بال حیاط، وجهه دیگه افکارم رو لابه‌لای چوب‌های خشکیده جا گذاشتم. با وجودی که دور شدن از خود واقعیم زجرآور بود، با وجدانم کنار اومدم نسبت به قرار اول صمیمانه‌تر رفتار کنم، ولی اون رسماً به جاده خاکی زده بود و با قربون صدقه‌های خالیش اعصابم رو به هم می‌ریخت. «عزیزم» و «نازنینم‌» از زبون نحسش کنده نمی‌شد! شبی نبود بهم پیامک نده یا زنگ نزنه. صبح‌ها با ویبره‌ موبایل و اعلان «صبح‌ به‌خیر عزیزم» روزم خراب می‌شد و شب‌ها با «شب به‌خیر نفسم» به آرامش شبم هم رحم نمی‌کرد. از دستش شب‌ها زمانی‌که می‌دونستم سرو‌کله مسیج‌هاش پیدا ‌می‌شه گوشی رو روی سایلنت می‌ذاشتم تا حداقل شب‌هام با خیال آسوده به صبح برسه.
بعد از روزها انتظار، بالآخره ناخواسته آتویی دستم داد که آتیش دلم رو خاموش کرد و برای اون سنگین تموم شد. تو دیدار آخرمون تلفن مشکوکی بهش زده شد و من دوباره از همون ترفند قبلی، بدون ایجاد شک و شبهه‌ای صداش رو ضبط کردم. با یکی از نوچه‌هاش به فامیلی «منوچهری» حرف می‌زد و قرار بود محموله‌ مهمی رو جایی ببره. اون‌طور که تاکید می‌کرد خیلی مهم بوده. هرچی رو که دستم اومد از طریق ایمیل کف دست جناب سرهنگ گذاشتم و آدرسش هم فرستادم. بین حرف‌هاشون از منطقه‌ای صحبت کرده بودن که احتمالاً آدرس همون انبار بوده و این شد برگ‌ برنده‌ دست من... . حالا بعد از دادن اون اطلاعات‌ چه کاری از دست مأمورها بر اومد رو نمی‌دونستم تا دو هفته پیش که سرهنگ ایمیل فرستاد و تاکید کرد به هیچ عنوان پام رو تو ستاد نذارم. از روزی که اطلاعات رو به سرهنگ رسوندم دیگه ماهان رو ندیدم. شاید ایمیلم کارساز بود و احساس خطر کرد که دیگه پیشنهاد بیرون رفتن نداد. بهتر!
دو هفته به جای تحمل دیدنش، صداش رو تحمل می‌کردم. این هم عنایت خدا بود. شروع امتحان ترم و بعدش انتخاب واحدی که بار رو شونه‌هام رو سنگین‌تر می‌کرد، تنها سپر موقتم بود که دیدار بعدیمون رو به تعویق بندازه. سرهنگ هم اخیراً توصیه می‌کرد بیشتر مراقب باشم و منتظر حرکت بعدی ماهان بمونم. دلم می‌خواست هر چه زودتر این قضیه تموم بشه و به معنای واقعی بتونم به زندگی مستقلم برگردم.
در ریموت باز شد و بنز مشکی بابا سنگ‌فرش حیاط رو طی کرد. با دیدنم بوقی زد و به طرف گاراژ رفت. قدم زنان پشت سرش رفتم و به محض پیاده شدنش سلام دادم.
- سلام دخترم. باز تو حیاط دیدمت که!
- قدم زدن رو دوست دارم.
- تو چله زمستون سـ*ـینه پهلو می‌کنی.
سرمایی که به داغی بدنم غلبه می‌کرد، ضرر نداشت. کیفش رو ازش گرفتم و از گاراژ خارج شدیم.
- سرما رو دوست دارم.
لبخند گرمی روی چهره پهن کرد و حین درآوردن کفش‌هاش گفت:
- خودت رو‌ بیشتر دوست داشته باش!
از در رد شد و با خودش انرژیم رو برد و من موندم با دردی که زبانه کشید و سوخت. من با این جمله بابا رشد کردم. تو هر شرایطی معنی حرفش رو بهم می‌رسوند. داشته‌هام با دوست داشتن خودم برای من شده بود. یعنی رفتن به این رابـ ـطه دروغی از سر دوست داشتن خودم بود؟ آره! خودم پیش‌قدم شدم تا ماهان سعی نکنه با حقه‌های جدید من رو به طرف خودش بکشونه. تا این‌جاش هم برنده قاعده من بودم؛ چون خودم رو دوست داشتم.
***
لامپ‌ مطالعه رو خاموش کردم و از صندلی بلند شدم که چشمم به صفحه روشن گوشی کذایی افتاد. ناآروم پلک بستم. من با حصاری که دورم کشیده بود وانمود می‌کردم نفس می‌کشم! تماس رو برقرار کردم.
- بله!
- سلام عزیزم! خوبی؟
صداش پکر بود. بازدمم رو فرستادم.
- سلام.
- چرا هرچی زنگ زدم جواب ندادی؟
موبایل رو از گوشم فاصله دادم. دو مرتبه گوشی رو بالا بردم.
- کِی؟
- امروز.
تازه شَستم خبردار شد. به تاج تخت تکیه زدم و جدی جواب دادم:
- درس می‌خوندم، متوجه نشدم.
به نظر قانع شد و لحن پرسش‌گرش تغییر کرد.
- اشکال نداره. نازنین! یه چیزیو می‌خواستم بهت بگم. می‌دونم راحت هضمش نمی‌کنی، اما صلاحه در جریان باشی. حرف خیلی وقت پیشه. می‌خواستم بگم که نشد.
- می‌شنوم!
عادت کرده بود به خنثی بودن حالتم در برابر حالت‌ نقیضش، یا نه. براش مهم نبود و باهام راه می‌اومد تا هم‌قدمش بشم. چقدر موذی بود! معطل نکرد و بلافاصله گفت:
- تصمیمم قطعیه. می‌خوام سر و سامون بگیرم. می‌خوام تا ابد کنارم باشی. مال من باشی. کار‌ام جور شده، اما نه ایران، تو کویت. دوستی دارم که اون‌جا تو یه شرکت معروفی کار واسه‌م دست و پا کرده. همه چی جور شد، فقط...ما باید از ایران بریم.
پس بحثش رو پیش کشید و خودش رو خلاص کرد. ابروهام درهم شد و لحنم تحت تاثیرش قرار گرفت.
- یعنی بریم کویت زندگی کنیم؟
- نظرت چیه؟
- چرا اون‌جا؟
- کار آینده‌داری که به درد زندگیمون بخوره این‌جا جور نشد. من و تو هم که جز خدا کس دیگه‌ای رو تو این دنیا نداریم، پس به نظرم رفتنمون مشکل‌ساز نیست.
مگه تو خدا پیغمبر هم می‌شناختی؟! به اسم خدا و مریدش دل چند دختر رو قرص کرده بود؟ کمی نگرانی ساختگی چاشنی لحنم کردم و حرفی به زبون آوردم که اگه هر دختر دیگه‌ای هم بود، می‌گفت. صدام رو زیر بردم و خیره به در بسته اتاق گفتم:
- ولی ماکان! تا حالا تو مملکت غریب زندگی نکردم، می‌فهمی منظورمو؟
- از همین امشب آویزه گوشت کن، تا هستم ترسو از دلت بریز بیرون!
خودِ تو منبع هر چی رعب و وحشته تو این دنیایی با اون سابقه‌ درخشانت! از کنایه‌ نفسم ته دلم خالی‌ شد. انگار با جرأتی بی‌سابقه پا به میدون مین گذاشته بودم.
- نازنین؟!
مژه‌هام روی هم خوابید. آره، من این کار رو کردم.
- کی؟
- چی؟
- چه موقع؟
- بیست و یک اسفند. تو این مدت هم کار‌ای سفرو انجام می‌دیم. لازم نیست بری دانشگاه، خودم یکی از بهترین دانشگاه‌های کویتو در نظر می‌گیرم تا اون‌جا راحت درستو بخونی. می‌دونی که با ادامه تحصیلت مشکلی ندارم. مطمئن باش جای من و تو این‌جا نیست.
شقیقه‌م رو با سر دو انگشت اشاره و میونی ماساژ دادم. مغزم از دروغ‌ بافی‌هاش تا مرز منفجر شدن رفت.
- باید فکر کنم. خیلی غیر منتظره گفتی. مگه تو نگفتی تو کار تجارتی؟ چه نیازیه حسابدار شرکت بشی؟
- هر کار تجاری که پول‌ ساز نیست! بالا و پایین داره. به درد من نمی‌خوره، عاقبت روشنی نداره.
عاقبت روشن تو پایمال کردن حقوق بشره! دمی گرفتم و بی‌حاشیه گفتم:
- باید فکر کنم.
به مزاجش خوش نیومد. همین هم زیادیش بود! پوفش بلند شد.
- باشه، اما رفتن ما به نفع هر دومونه. سعی کن کنار بیای!
گوشی تو چنگال حاصل از خالی کردن غضبم کم بود متلاشی بشه و چیزی ازش نمونه. دست آزادم رو روی ران پام مشت کردم و بدون هیچ نرمشی توی کلامم، تماس رو به ته خطش رسوندم.
- کاری نداری؟
تک‌ خنده‌ای سر داد و معترض شد:
- نشد یه بار محض رضای خدا هم شده یه عزیزم خشک و خالی بگی. آخرش تو دلم می‌مونه.
استرس بدی به جونم افتاده بود. یعنی پیشنهاد عقد رو کِی می‌داد؟ قبلاً بحثش رو پیش کشیده بود. خیر سرمون قصد هر دو واسه ازدواج جدی شده و نازنین خانم، آقا رو به غلامی قبول کرده! تو پذیرش این یکی معاف بودم. باز نگاهی به در بسته اتاق کردم و بی‌مقدمه پرسیدم:
- عقد رو چه زمانی تعیین کردی؟
لحن شیطون و معنادارش نشون داد برداشت دیگه کرد.
- امیدوار شدم نازنین خانم. چیه عجله داری؟ غصه نخور! تو مال خودمی، خودِ من، تضمینی تضمینی! به نظرم اون‌جا بریم عقد کنیم بهتر باشه. مکانش هم هتل یا کشتیه. می‌خوام واسه خانوم خوشگلم جوری سنگ تموم بذارم که شاهزاده کویتم انگشت به دهن بمونه!
نفس حبس شده‌م رو نامحسوس آزاد کردم. تموم حرف‌هاش کاملاً می‌رسوند من رو واسه چی می‌خواد، وگرنه چرا نگفت زودتر عقد کنیم؟! باز هم جای شکرش باقی بود، والا از این آدم‌نما هر کاری بر می‌اومد. یک لحظه فکر کردم شاید می‌خواست زودتر اقدام کنه. هه! عجله؟! جوک سال رو گفت! خدا می‌دونست قبل من وعده وعیدهای وسوسه‌ انگیزش رو تو گوش چند دختر پر کرده بود!
طولش ندادم. ازش خداحافظی کردم و گوشی رو داخل جیب پشتی کوله انداختم و زیپش رو بستم. تو معرض دید نمی‌ذاشتم تا مامان و بابا نفهمن. نباید بویی از این موضوع می‌بردن. به سرهنگ هم سفارش اکید کرده بودم. کی داوطلب می‌شد دخترش رو تو دهن اژدها بذاره؟!
امید داشتم تا حالا بفهمم هدفش از بردن منی که گیسو نیستم چی بوده؟ همین شب آرومم رو طوفانی می‌کرد. خیلی وقت بود رفتارهای اخیرم مجسمه نازنین خالقی رو ساخت، آره! باران رفته بود و معلوم نبود چه موقع به صاحبش بر می‌گشت.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل چهارم
    روزها از هم سبقت می‌گرفت و نظم ضربان قلبم رو تحت تأثیر قرار می‌داد. به پافشاری مادر نگار قرار بود امشب به صرف شام بریم خونه‌‌‌شون. حال دورهمی ساده هم نداشتم، چهار روز دیگه باید... . سماجت‌های نگار جلوی امتناعم رو گرفت. باید به خودم ثابت می‌کردم قوی‌تر از اون چیزی هستم که با این قضیه زمین نخورم.
    لباس‌های امشبم تلفیقی از طوسی و مشکی بود. معمولاً لباس‌هام به گونه‌ای بود که گردنم رو می‌پوشوند، به همین دلیل تنظیم شالم زیاد وقت‌گیر نشد. خشکی لـ ـب‌هام به واسطه‌ هوای سرد با ویتامینه و هاله کمی از رژلب قهوه‌ای کمرنگ برطرف شد. چشم رضایت از آینه برداشتم. آراستگی چهره رو تو تمیزی صورت می‌‌‌دیدم، نه زیر خروار آرایش! پالتوی پوست طوسی رو از روی تخت دو نفره‌‌م برداشتم و بعد از زدن کمی از ادکلن مکعبی شکل به جای کوله‌‌، کیف ساده مشکی رو از کمد برداشتم و نیم‌‌بوت به دست بیرون زدم. مامان کفش‌ پا می‌کرد. ظاهرش به ملایمت ادکلنش، لطیف و زیبا بود. کنارش نزدیک به درگاه ایستادم و کفش‌هام رو روی سرامیک گذاشتم.
    - بابا کجاست؟
    چسب کفشش رو محکم و کمر صاف کرد.
    - تو ماشین منتظرمونه.
    روی یک زانو نشستم و بند نیم‌‌بوتم رو گره زدم که با حرفش سرم رو بالا بردم و نگاهش کردم.
    - با ماشین من می‌رفتیم.
    گوشه‌های شال ضخیم سرمه‌ایش رو مرتب کرد.
    - نه مامان جان، جاده‌ها لغزنده‌‌‌ست. تو هم زنجیر چرخ نداری، خطرناکه.
    تای پاچه شلوارم رو باز کردم و به همراه مامان سوار بنز بابا شدیم. یک ربع از مسیر طی شد و بابا مقابل در بزرگ خونه متوقف کرد و تک بوقی زد. مش قاسم، نگهبان خونه‌‌‌شون که مردی شصت ساله بود، ریموت رو زد و سرش رو به معنی سلام حرکت داد. بابا هم به تبع همین حرکت رو تکرار کرد و با چرخش فرمون وارد راه سنگلاخی باغ کوچیک خونه شد.
    ویلای زیبایی داشتن. باغ کوچیکی که اطرافش پر از درخت‌های پرتقال و انجیر بود و گل‌ مورد علاقه نگار، یاس که البته تو این فصل شاخه‌هاش ضعیف‌تر شده بود. سمت راست، استخر متوسطی تعبیه شده و سمت چپ هم آلاچیق بزرگ و زیبایی کار شده بود، سبک خونه‌ ما هم تقریباً به همین شکل بود، فقط نمای ساختمون و گل و گیاه‌های باغ و دیزاین داخلی خونه فرق می‌کرد.
    پیاده شدیم و به سمت حیاط رفتیم. عمو سینا و به دنبالش خاله سیمین و نگار از در خونه رد شدن و به بدرقه‌‌‌مون اومدن. سلام و احوال‌پرسی گرمی بین خانواده‌ها رد و بدل شد و به همراه نگار پشت سرشون به خونه گام برداشتیم. خونه‌‌ای دویست متری با سه اتاق خواب و آشپزخونه‌ بزرگی هم سمت راست که به سالن پذیرایی منتهی می‌شد.
    نزدیک سالن مهمون که شدیم، صدای خوش‌آمد گویی مرد و زن غریبه‌ای نظرم رو جلب کرد. تا جایی که در جریان بودم کسی به جز ما امشب قرار نبود بیاد! نگاه پرسشیم به نگار معطوف شد تا به جواب سؤال ذهنم برسم. معنی نگاهم رو خوند و با لبخند دندون‌نمایی گردن کج کرد.
    - مادرجون و پدرجونمن. بالآخره قسمت شد ببینیشون!
    و بی‌ اون‌که اعتنایی به تعجب نگاهم کنه و فرصتی به تذکرم بده، جلوتر از من قدم برداشت و راهی سالن شد. صمیمیت دورهمی‌های خودمون رو بیشتر می‌پسندیدم، علی الخصوص امشب که برای جلب رضایت خودم کلی بهونه جور کردم، ولی اصلاً رغبت معرفی شدن به غریبه‌ها رو نداشتم. شبش نبود. نفسی تازه کردم و با تأخیر پا به نشیمن گذاشتم. در ابتدا خانمی میانسال و تقریباً قد بلند که چهره‌ شرقی قشنگی هم داشت با نگاه‌های آشنایی بهم خیره شد. عجیب چشم‌های این زن برام آشنا بود، البته رنگ اون نگاه گرما نداشت! نوع پوشش و پرستیژش از اون یک خانم اصیل تهرانی می‌ساخت. بهش نمی‌خورد مادربزرگ نگار باشه، با خاله سیمین هم‌سن نشون می‌داد! باعث آرامشه که صراحت منطقم به گوش خاله سیمین نرسید!
    قدمی پیش گذاشتم و از روی احترام و در حالی‌که حالت جدی چهره‌‌‌م حفظ شده بود، اول به پدرجون نگار و بعد به مادرجونش سلام دادم. پدرجونش جوابم رو به ملایمت داد، ولی مادرجونش تو حرکت غیرمنتظره‌ای از مبل فاصله گرفت و من رو تو آغـ*ـوش ظریفش جا داد. دستی که به سمتش دراز کرده بودم ثابت و بی‌حرکت موند و با تعجب به نگار خنده‌‌رو که بی‌خیال ایستاده بود خیره شدم. حینی که ریز، ریز می‌خندید ابروی باریکش رو بالا انداخت و به سمت آشپزخونه قدم تند کرد. مرض! از آغوشش بیرون اومدم و با تشکری کوتاه روی مبل سلطنتی تک‌ نفره‌ کنار مامان جا گرفتم. حینی که نگاه براقش اجزای صورتم رو می‌کاوید، با روی باز و خودمونی گفت:
    - چه عجب باران خانم! بالآخره بعد از سال‌ها طلسم شکسته شد! والا این‌قدر دخترم و نوه‌‌‌م ازت تعریف کرده بودن که بی‌نهایت مشتاق دیدارت بودم. پدر و مادرت رو قبلاً زیارت کرده بودم، ولی خودتو نه.
    شاید اگه هر دختری بود معذب می‌‌شد و سر به زیر که ازش مبرا بودم. لبخند نیم‌بندی زدم و بدون چابلوسی لـ ـب باز کردم:
    - خاله سیمین و نگار لطف دارن.
    اخم نمکینی به پیشونیش نشست.
    - از حالا بگم با من راحت باش! اسمم سیماست. منو سیما جون صدا بزن!
    از حالا؟! تا این حد افراط لازم بود؟ خون‌گرمی و مهمون‌نوازی غیر پیش‌بینی مادرجون نگار، با تفکر من همسان نبود. جدی ولی با لحن ملایمی که مناسب دیدار اول بود سری تکون دادم و رک گفتم:
    - سیما خانم موقرتره.
    لبخندش رنگ بیشتری گرفت و نگاهش نافذتر شد.
    - ماشاالله چقدر وقار و متانت! عین قرص ماه!
    تو ده دقیقه به چه برداشت عجولانه‌ای رسیده بود! محض خالی نبودن عریضه تشکری کردم و مامان علاوه بر تشکر، تواضع پیشه کرد. نگار با سینی چای و شربت از مخفی‌گاهش بیرون اومد. به همه تعارف کرد و در نهایت، لیوان آخر رو به سمتم دراز کرد و کنارم نشست. لیوان آب پرتقال رو ازش گرفتم و مزه کردم. ناخودآگاه فکری تو ذهنم جرقه زد. این خانم و آقا پدر و مادر اون سرگرد روانکاو نبودن؟! چشم‌هام قد کشید روی مادرجون نگار و پدرجونش که با ظاهر رسمی و حالت خودمونی با بابا حرف می‌زد. نه به مهربونی مادرش و نه به اخلاق خودش، حتی پدرش هم این‌طوری نبود!
    نیشخندی زدم و جرعه‌ای نوشیدم. این بشر به کی رفته آخه؟! چهره‌‌ش رو از مادرش گرفته، ولی اخلاقش صفر بود! خیلی شبیه مادرش بود، ولی از نظر بلندیِ قد و اندام چهار شونه‌ش با پدرش مو نمی‌زد. لیوان خالی رو روی میز کنارم گذاشتم و نظر معنادارم رو به نیم‌رخ نگار دقیق کردم. وقتی دیدم تو هپروت عالم معنا سپری می‌کنه روی دسته مبل بینمون خم شدم و با آرنجم ضربه‌ای به پهلوش زدم. تا بخواد اعتراض کنه پیش‌قدم شدم.
    - چرا نگفتی مهمون دیگه‌ای هم دارین؟
    پهلوش رو گرفت، خندید و با لحن شیطونی زیر گوشم پچ زد:
    - خب نمی‌اومدی، می‌اومدی؟ نمی‌اومدی! حالا که اومدی گلوتو با یه دانمارکی مزین کن تا شیرین‌کام بشی!
    چپ، چپ نگاهش کردم.
    - چه یه ساعت، چه دو ساعت! بالآخره این مهمونی تموم می‌شه، اون‌وقت من می‌دونم با تو!
    برق شیطنت چشم‌های عسلیش افزون شد. چشم از من برداشت و حالت تدافعی گرفت.
    - ملتفتم. از حالا دارم اشهدمو می‌خونم!
    می‌دونست و ادامه می‌داد! افسوس‌وار سری به چپ و راست حرکت دادم و همراه با دریغ کردن نگاه تیزم از چهره گندم‌گونش صاف روی مبل نشستم. چهارده سال کنار هم عمر سپری کردیم و ندونستم چقدر از ژن خانواده مادریش ارث بـرده! خداروشکر اخلاق داییش رو نگرفته بود، وگرنه تاریخ انقضای دوستی ما مثل خیلی از آدم‌هایی که اومدن و رفتن تموم می‌شد!
    از لحظه‌ای که پام رو تو خونه گذاشتم فرکانسی روم قطع و وصل می‌شد، جاذبه‌ای که اذیتم می‌کرد و این خط آزاردهنده از سمت آقایون بود! مصمم ردش رو گرفتم و همین که چشم‌هام رو تو کاسه چرخوندم و رو به بالا کشیدم، با یک جفت چشم سرد خرمایی برخورد کردم. این این‌جا چیکار می‌کرد؟! چه موقع اومد که من متوجهش نشدم؟ به محض اصابت کردن تیر نگاهم چنان با تعصب عقب کشید که انگار اون مچم رو گرفته! روانی یه ساعته به سمتم نیزه پرتاب می‌کرد و حالا... .
    بعد سه ماه باید تو این شرایط می‌دیدمش؟! غلظت ابروهام رو بیشتر کردم و زیر چشمی وجناتش رو از نظر گذروندم. با چهره‌ جدی و سردی که انگار مختص به خودش بود، به صحبت‌های پدرش و بابا گوش و گهگاهی با مشارکت تو بحثشون خودی نشون می‌داد. حرصی شدم و پوست کنج لبم رو کندم و رو به نگار با لحن آروم و تهدید‌آمیزی غیظ کردم:
    - از این‌که بهم چیزی نگفتی پشیمون می‌شی وروجک!
    گردن کج و حق به جانب اعتراض کرد:
    - عه! تو هنوز جوش اونو می‌زنی؟ به من چه! می‌خواستی بپرسی کس دیگه‌ای میاد یا نه. منم تمام و کمال جوابتو می‌دادم.
    چشم ریز کردم.
    - چندبار پرسیدم که دومیش باشه؟ کف دستمو بو نکرده بودم خان‌داییت هم شرف‌یاب می‌شه!
    اعلان پیامکش بلند شد. گوشیش رو چنگ زد و بی‌عار و اعتنا لب زد:
    - هرکی با قسمت در بیفته ور میفته. جون من جوش نزن! تو که اهل نچرال فیسی حیفه بزنی صورتتو به‌خاطر پسرا چروکی کنی! از من گفتن و از شما آویزه گوش نکردن!
    لـ ـب‌هام رو روی هم نگه‌ داشتم و تا خواستم بهش تشر بزنم، سریع پیش‌بینی کرد و از جاش بلند شد و به طرف مخفی‌گاهش برگشت. انگار یادش رفته بود قیچی کردن زبون دو متری مهارتمه!
    ***
    طرف‌های ساعت نه شب، به کمک نگار و خاله سیمین میز شام رو چیدیم. مامان می‌خواست کمکمون کنه، ولی خانم مجد مجاب به هم‌نشینی کرد. سفره که آماده شد، خاله به همه تعارف به نشستن کرد. صندلی کنار نگار رو عقب کشیدم. نگار سمت چپم و به ترتیب مامان، خاله سیمین و خانم مجد پشت میز نشسته بودن، سمت راستم هم بابا و آقای مجد و رو‌به‌روم عمو سینا و کنارش هم خان‌دایی گرام قرار گرفته بودن. تو سکوت به جایی دستپخت بی‌نظیر خاله سیمین صرف می‌شد. نکته مثبتی که تو غذاهاش چشیده می‌شد، تازه بودن موادش با ترکیب ادویه‌های متنوعی بود که موقع طبخ، به اندازه چاشنی غذا می‌کرد. قاشقی از پلو زعفرونی پر کردم که با سؤال ناگهانی‌ عمو سینا در حالی‌که مخاطبش آریا بود، قاشق نیمه پر دستم ثابت موند.
    - آریا! کی قراره واسه مأموریت آماده بشی؟
    فقط صداش رو شنیدم که پاسخ داد:
    - فردا.
    - کی بر می‌گردی؟
    طعم ترش لیموی عمانی، کامم رو تلخ کرد. میون نگاه مغمومی که بی‌هدف به بشقاب غذام بود، سنگینی نگاهی رو که لحظه‌ای سمتم کشیده شد حس کردم. همون جاذبه احمقانه بود!
    - معلوم نیست.
    این‌بار بابا قبل از بردن قاشق پر تو دهنش صحبتی که هیچ به نفع دخترش نبود کش داد.
    - جرمشون چیه؟
    مکث کوتاهی کرد. لحن آرومش گوش همه و دلم رو لرزوند.
    - قاچاق.
    - چه قاچاقی؟!
    مژه‌هام تو هم رفت.
    - مواد.
    این‌بار خاله سیمین سوهان روحم رو دستش گرفت.
    - شنیدم یه عده از خدا بی‌خبرشون انسانم قاچاق می‌کنن. اینا هم قاچاق می‌کنن داداش؟
    جوابش رو به صراحت قبل نشنیدم. شاید چون می‌خواستم نشنوم گوش‌هام قدرتش رو از دست داده بودن. با حرکت سر، خط عمود نگاهم کشیده شد و همون ثانیه نگاه نافذش رو از خاله سیمین برداشت و بهم زل زد. تا خواست دهن باز کنه پدرش مانع شد.
    - چه فرقی می‌کنه دخترم؟ اکثر قاچاقچیا دستشون به هرکاری آلوده می‌شه.
    بند سست نگاهمون رو بریدم و بزاقم رو قورت دادم. بابا که واضح بود جا خورده گفت:
    - شمایی که با این جماعت روبه‌رو می‌شین خیلی مواظب باشین! این آدما به هم‌ جنساشون رحم و مروت ندارن، به بقیه که اصلاً رحم نمی‌کنن.
    توصیه‌های به جای بابا شد زبونه‌ای زیر آتیش درونم. خبر نداشت دخترش هم قمار اون‌ عده از خدا بی‌خبر شده! تلخی خورشتی که تا معده‌م حرکت کرده بود، از مری تا معده‌م رو سوزوند. اشتهام به طور کامل کور شد، وجودم ملتهب و قلبم به تپش نامنظمی افتاد. دلم می‌خواست به هرچیز خنک اطرافم چنگ بزنم تا کمی از داغی جسمم رو کاهش بدم. نگاهم به لیوان آب کنار بشقابم دوخته شد، صبر نکردم و لیوان رو به دست گرفتم و به لبم چسبوندم. مامان با نگرانی گفت:
    - آخر الزمان شده! آدم می‌ترسه جگر گوشه‌هاشو تو جامعه بفرسته. بارانم! تو راه دانشگاه خیلی مواظب باشین! تو دانشگاه پره از...
    خنجر تیزش با مختل شدن راه نفسم کند شد. سرفه‌های خشکم کم بود ریه‌هام رو بشکافه و آبی رو که زهرمارم شده بود از گوش‌هام بیرون بزنه و بشوره هرچی که شنیدم و نقره داغ شد بیخ گلوم. ضربه‌های ظریف و سنگینی پشت کمرم کوبیده می‌شد. دستم رو به معنی کافیه بالا آوردم، نفس کش‌داری به ریه‌م فرستادم، از پشت پلک‌های خیسم دیدم لیوانم رو برداشت، توش آب ریخت و جلوم دراز کرد. غرورم اجازه نمی‌داد لیوان رو بردارم، ولی الآن وقت گوش دادن به ندایی که با جونم بازی می‌کرد نبود. رسماً داشتم خفه می‌شدم. حس سرکشم رو پس زدم و فوری چند قلوپ نوشیدم. راه نفسم که باز شد، تازه موقعیتم رو شناختم.
    - دخترم حالت خوبه؟
    دستی به گردن ملتهبم کشیدم و همراه با عمیق بیرون دادن بازدمم گفتم:
    - خوبم بابا.
    بعد از بابا بقیه به غیر از ناجیم حالم رو پرسیدن! جواب دادن به سیل نگرانی‌هاشون با وجود صدای گرفته‌م نه تنها باعث خوشحالیم نمی‌شد که سازگار با روحیه‌‌م نبود. خودم رو به حدی رو ثبات رسونده بودم که باعث نگرانی بقیه نشم. از وقتی نازنین خالقی از دنیای تاریکش رها شد و تو دنیای من جون گرفت، اوضاع هرلحظه از دستورم سرپیچی کرد.
    نتیجه ادامه‌دار کردن بحثی اشتباه در موقعیتی اشتباه، بشقاب‌ها رو نصفه و نیمه روی میز تلنبار کرد! نگار و داییش ظرف‌ها رو جمع کردن و من خودم رو به سینک رسوندم و بشقاب‌ها رو از نگار گرفتم و بعد از این‌که زیر شیر بردم، تو قفسه‌های ماشین ظرف‌شویی چیدم و روشن کردم. آخرین قابلمه رو شستم و دست‌هام رو زیر شیر آب گرفتم و با دستمال خشک‌ کردم. نگار ظرف میوه رو با چند پیش‌دستی و چاقو آماده کرد و به پذیرایی رفت. هوای خونه از واژه‌هایی که سنگ گلوم شد، گرم و خفه‌‌کننده بود. کاری هم نبود که سرگرمش بشم. به نگار گفتم:
    - می‌رم بیرون.
    پلک روی هم‌ گذاشت.
    - منم میوه‌ها رو پخش کردم میام.
    از آشپزخونه خارج شد. راهم رو به اتاق مهمان کج کردم، پالتوم رو برداشتم و اون فضای متشنج رو ترک کردم. برخورد هوای سرد به پوست صورت حالم رو کمی مساعد‌ کرد. کنار استخر تخت چوبی بود که روش فرش گذاشته بودن و چهار طرفش رو با داربست و پلاستیک ضخیمی که به منظور جلوگیری از ریزش برف و بارون در نظر گرفته شده بود بسته بودن. لبه تخت نشستم و سرم رو به سمت آسمون سوق دادم و محو ماهی شدم که تا چند شب گذشته پشت ابرها پنهون شده بود و حالا بهم چشمک می‌زد. سکوت همه جا رو احاطه کرده بود. چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم به جسمم غلبه کنه. بارش چند روز اخیر، آسمون تهران رو زنده کرده بود و با وزش هوای سوزناکش، دونه‌های برفی رو که تو باغچه تلنبار شده بود، جارو می‌کرد. این روزها بعد از هر بارش‌، آفتاب تیزی پهن آسمون می‌شد و مقدمات رسیدن بهار رو فراهم می‌کرد، ولی جای جای کوچه و خیابون‌ها و کنج حیاط‌ها ردی از یخ‌زدگی و کوهی از برف‌ دیده می‌شد. یقین داشتم آسمون دنیای من هم آبی می‌شه. آفتاب تیزش اوج می‌گیره و مجسمه نازنین خالقی رو ذوب می‌کنه. نازنین می‌ره، برای همیشه... . رایحه تلخ مطبوعی شامه‌م رو بازی گرفت و دم عمیقی کشیدم. قدم‌های کوتاه و تند بوت‌های پاشنه‌دارش پلک‌هام رو باز کرد. با لبخند عریضی کنارم نشست و سینی رو بینمون جا داد.
    - تا داغه بزن به بدن!
    فنجون قهوه رو از دسته گرفتم و با لـ*ـذت زیر بینی بردم. می‌شد دست رد به طعمش زد؟
    - یه ساعت از شام گذشته. راحت بخور!
    نگاهم تو نگاهش گرم شد. دوستی ما بی‌دلیل موندگار نشده بود. خلقیات ما دو قطب متفاوت داشت، ولی با شناختش همیشه هوای هم رو داشتیم، مثل حالا که می‌دونست تو هوای سرد فقط یک فنجون قهوه ترک آرومم می‌کرد، حتی می‌دونست بعد از شام چیزی نمی‌خورم و گاهی فقط برای مزه کردن طعمش هـ*ـوس می‌کنم. جرعه‌ای نوشیدم. فوق‌العاده بود!
    - چطور شده؟
    به نرمی سر چرخوندم. درخشش و سرزندگی نگاه عسلیش رو دوست داشتم.
    - امیدوار شدم. ممنون!
    جفت ابروی باریک و بورش پرید و پقی زد زیر خنده.
    - جوری که تو گفتی منم به خودم امیدوار شدم. کجاشو دیدی؟ یهو دیدی تو خط کاپوچینو و اسپرسو رفتم.
    رو گردوندم و فنجون رو به لب‌هام نزدیک کردم. برای من چشیدن این طعم خواستنی‌تر بود.
    - یادم رفت آب بیارم.
    - نمی‌خواد.
    - می‌سوزه گلوت.
    با تردید فنجون خودش رو مزه کرد و به سرفه افتاد و صورتش جمع شد.
    - صد رحمت به زهر هلاهل! چجوری بدون آب می‌خوری؟
    کج لبخندی زدم و با لـ*ـذت بقیه‌ش رو سر کشیدم. دست به دم کردنش خوب بود، ولی قهوه‌خور نبود. فنجون رو با غیظ روی سینی گذاشت.
    - به خدا که نرمال نیستی!
    فنجون خالی رو به سینی برگردوندم.
    - زغال روشن کنم؟
    دست‌های سردم رو به هم قفل کردم و‌ لب زدم:
    - سردته روشن کن!
    به لطف طعم بی‌نظیر قهوه بدنم گرم و فعال شد و تحمل سرما رو دلچسب‌تر کرد. نفسم با آهنگ ملایمش می‌رفت و بازدمش بخار می‌‌کرد.
    - باران!
    - هوم!
    - به نظرت آخرش چی می‌شه؟
    نور انبه‌ای وال‌واشر ستون دیوار، نیم‌رخ و چشم‌هاش رو پوشش داده بود.
    - آخر چی؟
    - این ماجرا.
    مسیر نگاهم رو تغییر دادم به نقطه‌ای از آب استخر که تحت تاثیر هر حرکت شدید و گاه ملایم باد، نیروش رو به تمام نقاط اطرافش سرایت می‌داد و اون‌ رو به جنبش در می‌آورد. صادقانه لـ ـب باز کردم:
    - نمی‌دونم.
    - جریان سفرو به پدر و مادرت گفتی؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    - نه هنوز.
    صورتش به طرفم مایل شد.
    - الهی نابود شه اون عوضی! باید موقعی که پرید سمت ماشین زیرش می‌گرفتیم. دیدم سر میز چه حالی شدی. این‌قدر تو خودت نریز!
    چشم از رقـ*ـص دَوَرانی آب گرفتم. چشم‌هاش اون درخشش رو نداشت. دست‌هام رو گرفت و با صدای زیری گفت:
    - می‌خوای من بهشون بگم؟
    سرم رو به طرفین جنبیدم.
    - خودم می‌گم.
    مکث کرد، این‌قدر طولانی که ردش رو گرفتم و به تراس رسیدم.
    - داره با کی حرف می‌زنه؟
    چشم دوختم به نگاه کنجکاوش و کنج لبم بالا رفت. انگار نه انگار تا همین چند دقیقه‌ پیش ناراحت وضعیتم بود. آنتن قوی و پیگیرش عمر ناراحتیش رو کوتاه می‌کرد. خوش به حالش! تنه‌ای به پهلوش زدم و گفتم:
    - شرایط مناسبیه حالتو جا بیارم، هم واسه کار امشبت و هم فضول بودنت!
    خندید و درحالی‌ که مثل جاسوس‌ها چشم از داییش که با همراهش حرف می‌زد نمی‌گرفت تا سوژه رو از دست نده، بی‌حواس گفت:
    - الآن نه، مهمونی تموم شد بعد.
    ضربه‌ قوی‌تری به کمرش زدم که آخش بلند شد و دل از کارآگاه بازیش کند.
    - پس بدنت رو آماده کن! آب استخر تمیزه. باید ازش استفاده کرد.
    صورتش رو جمع کرد و عاجزانه گفت:
    - نه تو رو خدا! الآنشم دارم قندیل می‌بندم.
    - مگه تو خودآزاری داری که بدون پالتو اومدی بیرون؟ برو یه پتو واسه خودت بیار!
    لب‌هاش می‌لرزید، با این اوصاف باز هم کم نیاورد.
    - شما آرنج عین دسته بیلتو غلاف کنی شانس زنده موندنم قله دماوند رو فتح می‌کنه!
    - پاشو لباس گرم بپوش و یه فنجون قهوه بیار که انرژی داشته باشی دماوند رو فتح کنی! بجنب!
    از گوشه چشم نظری انداخت.
    - بیگاریه؟
    - دوست نداری راه‌حل اول رو پیاده کنم.
    لبش به خنده باز شد و چشمکی نثارم کرد.
    - عنایت بزرگیه دوست گرام! از دستش نمی‌دم.
    بلند شد و به طرف خونه قدم تند کرد و من هم با بستن پلک و فرستادن آهی، تو حال و هوای خودم غرق شدم. هرم نفس‌هام وقتی گونه‌هام رو نوازش داد، بی‌محابا تو خلسه‌ شیرینی فرو رفتم. حرف‌های مامان و بابا سر میز شام، هر لقمه‌ای که خورده بودم سنگ کرد. سخت بود تو چشم‌هاشون زل بزنم و دروغ بگم. منی که منطقم رک و بی‌حاشیه روی زبونم بود، بلد دروغ گفتن نبودم. ناچارم از نازنین کمک بگیرم. اون تو نقش بازی کردن و مدام پوست انداختن نظیر نداشت! مرکز دیدم هدف قوس نقره‌ای آسمون شد که نیمی از اون پشت ابرها مخفی شده بود. تو دلم خطاب به صاحب این عظمت زمزمه کردم:
    «تو رو به بزرگیت، به ماه زیبایی که آفریدی و به هرچیزی که خلق کردی قسمت می‌دم تنهام نذار! اگه این راه مصلحت خودته کنارم باش تا به وجدانم غلبه کنم و برم تو دل آتیش. منتظر می‌مونم و گرماش رو تحمل می‌کنم تا اون آتیش رو سرد کنی. صبر می‌کنم.»
    از تخت فاصله گرفتم، دست‌هام رو داخل جیب‌های پالتو فرو بردم و محو سقف مشکی بالا سرم شدم. به عادت زیر لبی ذکر گفتم، روش آسونی که حضورش رو تو وجودم با آرامش عجین می‌کرد، ولی صدایی مخل خلوتم شد.
    - ترسیدی؟
    وردهایی که دونه دونه از بند وجودم رد می‌شد، با قفل شدن زبونم از کار افتاد. لـ ـب‌هام رو روی هم کشیدم و پلک باز کردم. با جسارتش چه حماقتی می‌کرد! برگشتم. همون جایی که نشسته بودم نشسته بود و کاملاً جدی نگاهم می‌کرد. بدون لباس نظامی شخصیت واقعیش دیدنی‌تر بود!
    - چیزی گفتید؟
    خونسرد بود.
    - نترس!
    - از چی؟
    و بی‌خیال چشم گرفتم و مسیرم به حالت اولیه برگشت. لحن متفکرانه و معنادارش خدشه‌ شد روی روانم.
    - آب تو گلوت پرید.
    از مقصود حرفش سر در نمی‌آوردم. انتظار نداشتم بعد از بحث بینمون بخواد رو در رو بشه. بدون این‌که خم به ابرو بیارم گفتم:
    - هرکسی آب تو گلوش بپره یعنی ترسیده؟
    - ترس از آدم‌فروشا طبیعیه.
    - شامل من نمی‌شه.
    - از پسری که خیال می‌کنه تو تورش افتادی نمی‌ترسی؟
    حرف‌هاش زخم می‌زد، ولی با ظاهری بیخیال و عادی به سمتش برگشتم و غیر دوستانه و سؤالی نگاهش کردم.
    - همیشه به همه چیز این‌قدر پیله می‌کنید؟
    یک لنگه ابروش پرید و بی‌تعارف لـ ـب باز کرد:
    - به من دخلی نداره. فقط می‌خوام آرامشتو حفظ کنی.
    پوزخند زدم.
    - ممنون می‌شم نگرانیتون رو واسه خودتون بذارید تا گیسو نام دیگه‌ای فدا نشه!
    حرف نزد. نگاهش نافذتر شد، نه از تأثیر خوی روانکاوش. نگاهش خالی بود.
    - چرا قبول کردی؟
    نمی‌دونستم چی تو‌ ذهنش گذشت که کنایه‌م رو با سؤال جواب داد. رو گردوندم به درخت‌های سبک‌بال... . اصلاً نمی‌خواستم باهاش هم‌کلام بشم. شاید چون یه لیوان آب داد دستم فکر کرد روزی که سرم داد زد و با تمسخر نگاهم کرد فراموش می‌شه. جریان تند باد، هیاهویی بین شاخه‌ها انداخته بود.
    - با پای خودت برگشتی جایی که بعید دونستم بیای. اومدی پیش سرهنگ و قبول کردی با ما همکاری می‌کنی. اون چه که می‌بینم ترس و شایدم تردیده که سراغت اومده. دیگه نمی‌شه کاریش کرد، منتها لازمه بگم به زودی پرونده سیاه ماهان شریفی نابود می‌شه. حواست باشه پات نلغزه!
    چه گیر سه پیچی داده بود به من که با هر ترفندی مجرمم کنه! نفسی رو که به تلاطم افتاده بود حبس کردم و بهش محل ندادم. جواب ابلهان خاموشیه!
    - به نظر لغزیده!
    آره پام لغزیده که بیاد دندون‌هات رو تو دهنت پودر کنه! معلوم بود از بحث پیش اومده خوشش اومده. از کنارش رد شدم که نطقش صبرم رو سر کرد و بند لا حَولَ و لا قُوَّتی که کشیده بودم پاره شد و دونه‌هاش به جداره‌های مغزم برخورد کرد.
    - به نفعته مراقب باشی و دلت نخواد بری تو جناح اون!‌
    کف یخ‌شکن نیم‌بوتم روی سنگ حیاط میخ شد. باز داشت همون اشتباه رو برای دومین‌بار تکرار می‌کرد! چه گیری داده بود من رو به اون دغل‌باز وصل کنه؟ منظورش از لغزش...دلم بود؟ اول سر و بعد بدنم به طرفش مایل شد. خشم و بهتم قاطی شده بود.
    - چطور به این نتیجه درخشان رسیدید که من همزمان می‌تونم هم تو جناح پلیس باشم و هم اون خلافکار؟
    پا روی پا انداخت و با پرستیژ خاصی، دست راستش رو تکیه‌گاه بدنش کرد و حرکتی به سرش داد.
    - شگرد دختراست. کم ندیدم.
    خدایا، باورم نمی‌شد! با اشاره دست به چشم‌هام تأکید کردم:
    - شما این‌بار زاویه دیدت رو عوض کن که چپه دیدی.
    چین بین ابروهاش افتاد و بلند شد. دست به جیب جلو اومد و پوزخند زد.
    - معلومه که واسه تفریح اومدی به قصد انتقام دورش بزنی و موقع گیر انداختنش به حماقتش بخندی. چیزی که واسه شماها زیاده جنس مخالفه. انگار براتون عادی شده، منتها زدی به کاهدون! فکر نمی‌کردی این تفریح تاوانش آینده‌تو زیر و رو می‌کنه.
    طعنه‌ کلامش رو گرفتم و فكم سفت شد. تازه می‌فهمم دردش چیه. این همه سبک سنگین کرد که تو روم علناً شخصیت امثال خودش رو بهم نسبت بده. دست‌هام رو‌ روی سـ*ـینه گره زدم و حق به جانب گفتم:
    - آره منتظرم به حماقتش بخندم. به توهمش که گفت می‌تونه منو دور بزنه، ولی خودش رو پیچوند. چرا قبول نکنم؟ کسی که هـ*ـوس می‌کنه پاش رو از گلیمش درازتر کنه باید به روش خودم تاوان پس بده.
    نگاه جسورانه‌‌‌م رو ثانیه‌ای از نگاه یخ‌‌زده و مغرورش نمی‌گرفتم. رخ به رخش ایستادم.
    - آره، قبول کردم. هزاربار هم به عقب برگردم همین کار رو می‌کنم. تا زمانی که نابود شدن اون دغل‌باز رو با چشمم نبینم دست برنمی‌دارم. می‌دونید چرا؟
    سکوت عمیقی تو دل شب و قدرت‌نمایی بادش حاکم شد. تحکم و جدیت کلامم، کمتر از قدرت باد و گزنده‌تر از سرمای استخوان‌ سوزش نبود! با نشونه رفتن انگشت اشاره‌ به طرف خودم، مقابل چهره خشک و نگاه متعجب و خشمگینش کوبنده‌تر از قبل ادامه دادم:
    - چون این منم وقتی یه جنس مخالف طرفم میاد، مثل یه شیء بی‌ارزش از زندگیم پرتش می‌کنم بیرون. حالا اون فرد می‌خواد قاچاقچی باشه یا دکتر یا مهندس... .
    کمی مکث کردم به نگاه عصیانیش. همینه! می‌خواستم از این بدتر بشه که یادش نره یه وقت‌هایی چه اشتباهی کرد! نگاهم رنگ تفریح به خودش گرفت و خشمم فروکش کرد و با همون لحن تحقیرانه جمله‌م رو به نقطه رسوندم.
    - و یا پلیس!
    نیشخند بر لب چشم ازش گرفتم و به سمت خونه قدم تند کردم. حقته! تا تو باشی با دُم شیر بازی نکنی! فکر کرده بود من هم مثل همون دختر‌‌هاییم که اطرافش رو پر کرده بودن و هرچی بهم بگن مُهر سکوت به لـ ـب‌هام بزنم و دَم نزنم. حساب اون روز و امشب همین امشب باهاش تسویه شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    ساعت از ده شب گذشته و هنوز گرم اختلاط بودن! نگار هم معلوم نیست یکهو کجا غیبش زد. مثلاً قرار بود با قهوه برگرده! به سمت اتاقش رفتم و تقه‌ای به در زدم. جوابی دریافت نکردم و دوباره به در کوبیدم. با تردید دستگیره‌ در رو پایین کشیدم و با دیدنش روی تخت چشم‌هام ریز شد. خانم رو باش! ریلکس نشسته و همه هوش و حواسش درگیر لپ‌تاپش بود. اخم کمرنگی پیشونیم رو چین انداخت، روی کاناپه‌ آبی رنگ اتاقش نشستم و کنایه‌وار گفتم:
    - دستتون درد نکنه قهوه آوردید! شرمنده‌‌م کردید!
    نظر از صفحه مانیتور نگرفت و حین تایپ کردن متن با حرکت تند انگشت‌هاش گفت:
    - خواهش می‌کنم. یه قهوه که این حرفا رو نداره!
    - یک دفعه کجا غیبت زد؟
    اجمالی نگاهم کرد و به حالت اول برگشت.
    - داییم بهت چیزی نگفت؟
    خیلی چیز‌ها گفت و خورد! کدوم رو واسه‌‌ش شرح می‌دادم؟ راحت‌تر نشستم و پا روی پا انداختم. توجهم رفت به چشم‌گیرترین قسمت اتاقش، به دیوارهای اتاق که از مد و استایل به‌روز دنیا سوراخ شده و جای خالی نداشت.
    - مثلاً چی بگه؟
    جا خورد. با گیجی کف سرش رو خاروند.
    - خیلی سردم شد و قید بیرون اومدنو زدم. قهوه ریختم و تا در اومدم و دیدم داییم جلو دره. سینی رو بهش دادم و گفتم بگه تو اتاقمم. مگه نگفت؟
    خان‌داییش رو نشناخته بود! احترام بارش نیست، پذیرایی پیش‌کش! سکوتم رو که دریافت کرد، ناباورانه دستش رو به علامت نفی بالا داد.
    - بهت نداد؟!
    نیشخند زدم.
    - چرا! خیلی هم با احترام برخورد کرد. من هم تشکر کردم و قهوه رو یه نفس سر کشیدم! تا حالا این‌قدر خوش‌ برخورد و خون‌گرم استقبال نشده بودم که خان‌داییت نصیبم کرد!
    نگاهش رو حواس‌ پرت به صفحه دوخت و تو جلد باورانه گفت:
    - نوش جونت!
    معلوم نبود باز تو اون صفحه حواسش به چی رفت که استهزاء کلامم رو متوجه نشد! از قفسه دیواری کتاب‌خونه‌ش کتابی برداشتم و روی صندلی مطالعه کنار تختش نشستم. تعجب کردم کتابی با مضمون آشنایی با طبیعت سرزمین‌های شرقی از لای رمان‌ها و کتاب‌های مدش بیرون بیاد! به نظر خوندنی بود. چند صفحه‌ای ورق زدم که صدای پر هیجانش تمرکزم رو مختل کرد.
    - مای گاد! چه استایلی!
    بهت تو نگاه و لبخند رو لـ ـب‌های برجسته‌‌ش عریض‌تر شده بود. زیر چشمی رفتم و لب زدم:
    - تو باید طراح می‌شدی!
    بدون اعتنا به حرفم پوست لبش رو لای دندون گرفت و نجوا کرد:
    - پس برادرش این بود؟ بابا یه نگاهم به ما بنداز!
    کتاب رو بستم و با صدای بلندتری خطابش کردم:
    - لبت زخم می‌‌شه. نکن!
    به خودش اومد، نظر کوتاهی به من انداخت و نیشش شل شد، با حرکت چشم به مانیتور اشاره زد.
    - بیا اینو نگاه کن!
    - نمی‌خوام لباس سفارش بدم.
    - لباس بخوره تو ملاجم! دارم با سحر چت می‌کنم. بیا دیگه!
    کنارش نشستم، رد اشاره‌‌‌ش رو گرفتم و به صفحه دوختم. لـ ـب‌هام کج شد و نگاه چپی نثارش کردم. دختره‌ دیوونه! چنان با ذوق صحبت کرد گفتم چی شده.
    - خب که چی؟
    چشم‌هاش رو گرد کرد.
    - که چی؟! می‌دونی این کیه؟
    - دونستنش مدال نفع می‌ندازه گردنم؟
    - برادر سحره دیگه!
    چشم غره‌ای رفتم.
    - عکسش تو دایرکتت چیکار می‌کنه؟
    - سحر فرستاد.
    - دیگه بدتر! چه دلیلی داره واسه این کارش؟
    خندید و مشت کم جونی به بازوم زد.
    - غیرتی نشو! همین‌ طوری فرستاد.
    نگاهم به صفحه چت چرخید. زیر عکسی که سحر فرستاده بود، نگار نوشته بود:
    «خدا بده از این داداشا!»
    نه سحر سهواً عکس برادرش رو رونمایی کرده بود و نه نگار دختری که آتیش به پا نکنه. فاصله بین صورتمون رو کم کردم و هشدار دادم:
    - کار مهم‌تر از این پیدا نکردی؟
    شیطنت به چهره‌‌‌ش پاشیده شد و با لجبازی، ابروش رو بالا انداخت.
    - نچ! ولی عجب تیکه‌ایه!
    پوزخندی زدم.
    - یه چهره‌ معمولی نیازی به شلوغ کردن نداره.
    روی عکس کلیک کرد. انگشت‌هاش رو امتداد قد فرد پشت دوربین حرکت داد و با بهت از نظرم ایراد گرفت.
    - تو به این می‌گی معمولی؟! البته از نظر تو همه معمولین، ولی از دید بنده، ایشون چهره‌ زیبا و با جذبه‌ای دارن. ناگفته نماند به خان‌دایی من که نمی‌رسه!
    چی می‌شد دیگه از خان‌داییش نمی‌گفت؟ طلبکارانه و غیر مستقیم، به نقد از رفتارش تبصره گذاشتم.
    - اولویت تو اخلاق و منشه، نه چهره... .
    اینبار به عکسش نظر کوتاهی کردم. نگار همیشه عادت داشت از کاه، کوه بسازه!
    - واقعاً نوبری تو! هرکی این زیبایی خدادادیو ببینه دک و پزشو می‌ذاره تو جیبش!
    - این وسط به تو چی می‌رسه؟
    آهی کشید و احمقانه‌ترین لحن ممکن رو به زبون آورد.
    - هیچی، فقط حسرت می‌کشم!
    سری از تأسف به طرفین بردم و نگاه پر حرصم خیره به تصویر شد. گاهی دیدن دنیا از زاویه دید نگار برام فانتزی می‌شد. احترام می‌ذاشتم، ولی عقیده‌ش نسبت به ظاهر آدم‌ها فضایی بود و اگر به پسر ختم می‌شد، خلقم رو تنگ می‌‌کرد.
    - امیدوارم یه روز چماق بخوره تو سرت تا اراجیف نگی! ما دختر‌ها هرچی می‌خوریم از خودیه. اعتماد به نفس پسرها رو شماها باد کردین. کار سحر شوخی هم باشه یا هرچی، به جای این کارهای بیهوده یکی از این کتاب‌های خاک خورده‌‌ت رو بخون! ضرر نداره!
    بادی به غبغب انداخت و صفحه‌ لپ‌تاپش رو بست.
    - مطالعه به جاش، اینم به جاش... . اصلاً می‌دونی چیه؟ ویندوز مغزم می‌پره وقتی پیشتم نباید از این‌جور مسائل حرفی بزنم. حواسم نیست به خون این بنده‌ خداها تشنه‌ای! الآنم شرمنده مزاحم اوقات شریفتون شدم، شما به ادامه مطالعه‌‌‌تون برسید دوست گرام!
    - فقط بلدی یه ریز حرف بزنی. کم نیاری؟!
    لبخند ژکوندی تحویلم داد و موهای آزادش رو جمع کرد تا با کش دور مچش ببنده.
    - حرف حق تلخه، نه؟ هی از این بیچاره‌ها بد بگو. آخرشم هیچکی جرأت نمی‌کنه بگیرتت! می‌ترشی و میفتی رو دست خاله مریم و عمو نیمای بیچاره! مگه این‌که خدا معجزه کنه و تو دلباخته‌ یکی از اینا بشی. وای وای! قیافه‌‌‌ت دیدنی می‌شه. یه جا کز می‌کنی و زل می‌زنی به دیوار و موزیک لاو گوش می‌دی. خدایی می‌ترکم از خنده موقعی که چهره‌ درمونده و عاشقتو می‌بینم!
    به دنبال حرفش با دیدن نگاه عصبانیم غش، غش خندید. اون از داییش که با چرندیاتش یورتمه می‌رفت روی مخم، این هم از خانم که توپم رو آماده شلیک کرد! داشت حلقه کش رو سفت می‌کرد که کوسن رو چنگ زدم و کوبیدم فرق سرش. شوکه از تخت جست زد. موهاش دور شونه به هم ریخت.
    - بسم‌ الله! خل شدی؟!
    - آره. خل شدم. راضی شدی؟
    خندید و با پررویی گفت:
    - من که راضیم ازت. دلت راضی نیست. خب دلش عاشقی می‌خواد. شمع و گل و پروانه‌ای می‌خواد! یه مجنون واسش جور کن تا کپک نزده.
    با یورشی که به سمتش بردم جیغی زد و سراسیمه تا حموم دوید و تا برسم، در رو پشت سرش قفل کرد. پشت در ایستادم و دیوانه‌وار دستگیره رو‌ بالا و پایین کردم و غریدم:
    - باز کن این در رو تا جوابت رو بگیری!
    صدای خنده‌های ریزش قطع نمی‌شد. لحن شرورش رو شنیدم.
    - از این زاویه صفاش بیشتره! به نظرت چقدر ترشی تو اتاقت جا می‌شه؟!
    دست راستم روی دستگیره سفت شد و مشتی به در کوبیدم و بلندتر تشر زدم:
    - باز کن این در لعنتی رو تا بهت بگم چقدر جا می‌شه. باز کن!
    - مگه مغز خر خوردم؟!
    - حتماً تا کله‌پاچه‌ش هم خوردی که به فکر عاقبت کارت نشدی. آخرش که میای بیرون!
    - حالا تا اون موقع خدا کریمه! بهتره تو هم واینستی، برو به فکر یه جایی واسه انداختن دبه ترشیات باش! غلط نکنم کل خونه رو پر کنه. خونه که هیچ، کل تهرانو بر می‌داره!
    با ضربه‌ کوبنده‌ای به در و حرصی که از هر دوشون داشتم، از دهنم پرید:
    - مُرده‌شور تو و اون دایی روانیت رو ببرن که تو خط‌خطی کردن اعصاب وامونده‌‌م لنگه ندارین!
    - چی گفتـی؟!
    - گفتم مرده‌شو...
    حرف تو دهنم ماسید! بلعیده شد. خشم فراگیرم پیام تغییر صدا رو دیر به مغزم فرستاد. مردد دستم رو از در کندم و به عقب برگشتم. حضور ناگهانیش ماتم کرد، ولی فقط یک لحظه بود. با فاصله به موازاتم ایستاده بود و مثل میر غضب‌ها نگاهم می‌کرد. چهره‌ برافروخته و ابروهای تو هم گره خورده‌‌م رو از نگاهش نمی‌گرفتم. به حد کافی از متلک‌های چند دقیقه قبلش عاصی شده بودم که متوجه اشتباه کارم نشم. همه‌‌ش تقصیر این وروجک تو حموم بود. اگه خشمم رو تحـریـ*ک نمی‌کرد، زبونم تند نمی‌شد. چطور به خودش اجازه داده بود بیاد تو اتاق؟ یعنی صدامون رو شنیده بود؟ خودم رو نباختم و طلبکار شدم.
    - تو قانون شما سرک کشیدن تو اتاق یه دختر آزاده؟
    در رو پشت سرش بست و جلو اومد. بلوای خاموشی تو چشم‌هاش مثل بوم رنگ عوض می‌شد.
    - این دختر خواهرزادمه، از تو هم به من نزدیک‌تره و نیازی به اذن و سرزنشت ندارم. جواب منو بده!
    - همون که شنیدید! عادت ندارم حرفم رو دوبار تکرار کنم.
    زیاده‌روی کردم. عقلم مغلوب احساس سرکشم شد و ابراز پشیمونی نکرد. من علناً حرصی رو که از این مرد تو وجودم توده شده بود سر نگار خالی کردم. مشتش گره شد. تُن صداش رو بالاتر برد، البته به اندازه‌ای نبود که صدا به پذیرایی برسه. با وجود فاصله داشتن اتاق نگار از سالن پذیرایی صدا نمی‌رسید.
    - من عادت دارم دوبار بشنـوم.
    پلک‌هام رو کمی باریک کردم. نهیب عقلم افسار یاغی‌گر احساسم رو کشید. احساسی که ناباورانه تا اژدها شدن رشد می‌کرد که همه جا رو بسوزونه. بدون خم به ابرو آوردن خواستم از کنارش رد بشم و شر رو بخوابونم که آنی کف دست راستش رو به دیوار کوبید و سد راهم شد. کلافه نفس عمیقی کشیدم.
    - برید کنار!
    - نرم چی می‌شه؟
    من خشمگین‌تر می‌شدم و اون بی‌ملاحظه‌تر... . به نفع هیچ کدوم نبود. نگاهم رو با غیظ بالا کشیدم و خیره به چهره ملتهبش گفتم:
    - بس کنید!
    و خلاف جهتی که دستش رو گذاشته بود گام برداشتم و دستم روی دستگیره نشست. کف دستش که چسبید به در لب گزیدم و پلک‌هام روی هم خوابید.
    - معذرت‌ خواهی کن!
    تک خنده‌ عصبی‌‌ سَر دادم و سرم رو به مسیرش متمایل کردم. من فقط برای سرکوب این اژدها تابع منطقم شدم. اون لایقش نبود.
    - محاله.
    چشم تو چشمم غرش کرد:
    - گفتم معذرت‌ خواهی کــن!
    پوزخند کجی زدم.
    - دلیل نمی‌بینم.
    نگار که گویا تازه متوجه بحث بینمون شده بود، سریع بیرون اومد و هاج و واج خیره ما شد.
    - گستاخیتو پای چی بذارم؟
    دست‌هام رو روی سیـ ـنه جمع کردم و با تمسخر به خودش نسبت دادم.
    - برخورد شما گستاخی نبود؟
    سر خم کرد و نگاهش تلسکوپ شد تو نگاه سرکشم و ول نکرد.
    - تو مشکلت با من چیه؟
    با خوی روانکاوش توهم زده بود می‌تونه به درونم نفوذ کنه.
    - دایی! باران! بس کنید دیگه! سوء تفاهم شده دایی، مقصر من بودم.
    پشت سر داییش بود و نگاه دلخورش مابین نگاه شکار ما حرکت کرد، ولی من و اون زبون‌ نفهم جوری به هم نگاه می‌کردیم که اگه هرکس ما رو تو اون حالت می‌دید، گمان می‌کرد دشمن قسم خورده همدیگه‌ایم!
    - این خانم باید حواسش به زبونش باشه تا گناهش رو بقیه گردن نگیرن.
    کم کم افسار کنترل از دستم خارج می‌شد. باید هرچه زودتر می‌زدم به چاک، وگرنه کار دست خودم و نگار و این جناب می‌دادم! اخم کرده جبهه گرفتم و تیر خلاص رو زدم.
    - آقای به اصطلاح محترم! من مثل عده‌ای نیستم به خودم اجازه‌ هر بی‌ شرمی رو بدم و به روم نیارم.
    و بدون پیدا کردن اشکال تو حرفم با غیظ در رو باز کردم و بیرون زدم. اکسیژن‌ ریه‌‌م رو با فوت خالی کردم و درحالی‌ که سعی می‌کردم خوددار جلوه کنم، قدم برداشتم. پسره‌ نفهم! چه هیزم تری بهش فروخته بودم که همه‌‌ش سعی داشت کوچیکم کنه؟! معلوم نبود مشکلش با من چیه، کاری کرد روز به روز تنفرم نسبت به خودش و امثالش بیشتر بشه! دیگه ماهان هم پارازیت انداخته وسط زندگیم و شده بود قوزِ بالا قوز!
    زاویه نگاهم منتهی شد به پدرش که تو گفت‌وگوی عمو سینا و بابا شرکت کرده بود. نگاهم به رأس دیگه تغییر کرد، جایی که مادرش نشسته بود. ذره‌ای از احترام پدر و مادرش تو خونش نبود! خیر سرم گفتم بیام و از حال و هوای متشنج این چند روزه و اتفاقی که پیش رو داشتم دور بشم، ولی مگه فرصت داد؟! از وقتی پام به آگاهی باز شد، یک روز خوش و بی دغدغه ندیدم. کنار مامان نشستم و زیر گوشش پچ‌پچ کردم:
    - ساعت از یازده گذشته، بریم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    خانم مجد که در حال گپ با دخترش بود، با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - باران جان! نگار کجاست؟
    - اتاقشه.
    خاله گفت:
    - پس خاله‌ جان بی‌زحمت بهش بگو بره دسرها رو از یخچال بیاره تا یادم نرفته.
    مامان بی‌ تعارف جواب داد:
    - نه سیمین جان، باران خسته‌‌س. دیگه رفع زحمت می‌کنیم، زحمت نکش!
    خانم مجد پافشاری کرد:
    - دسر رو نوش‌جان کنین، بعد... .
    لبخند و اخم ظریف چهره‌‌ش نسبت به من، تو تضاد هم بود.
    - باران جان! دفعه بعد که پدر و مادرت رو دعوت کردم نبینم تنها اومدنا! باید باهاشون بیای!
    به شرطی که پسرت نباشه تا کودتای جدید راه نیفته!
    - لطف دارید. تا ببینم چه پیش میاد.
    - تا ببینم نداریم. حرفم دستور بود.
    کورسوی امیدم کمی روشن شد! انگار دستور دادن تو این خانواده ارثی بود! به همون ته مونده لبخند بسنده کردم و چیزی نگفتم. به خواست خاله، تو لیست مخاطبین روی اسم نگار ضربه زدم. با وجود دایی بدعنقش عمراً تا اتاقش برم. انگشتم قبل از لمس آیکون ارسال، با باز شدن در و ورود جدی سرگرد روانکاو از حرکت افتاد. با قدم‌هایی بلند و کاملاً سرسری به بابا و عمو سینا دست داد و بعد از تشکر و خداحافظی کوتاه، پالتوش رو برداشت و خونه رو ترک کرد. طوری‌ که به خودش فرصت پاسخ دادن به سوال مادرش که پرسید:
    - چی شده؟ این موقع شب کجا می‌ری؟
    نداد. بالآخره سایه‌‌‌‌ش رو سیاه کرد و من رو مشعوف! خانم مجد محزون شد و آهسته گفت:
    - یه مدته همه‌ش تو خودشه. این مأموریت کوفتی خیلی پریشونش کرده.
    خاله دست روی شونه مادرش گذاشت و دل‌داریش داد.
    - خودتو ناراحت نکن! آریاست دیگه! لابد کارش ضروری بوده که مجبور شد بره. شغلشم که شب و روز حالیش نمی‌شه و دردسرای خودشو داره. اولین بارش نیست که واسه‌‌مون عادی نباشه.
    انگار که داغ دلش تازه شده باشه، نگاهش رو ناراحت به کریستال وسط میز دوخت و گلایه کرد:
    - چقدر بهش گفتیم آخه عزیز من! همون شرکتی که یه تنه با چنگ و دندون راه انداختی بس نبود؟ مأمور و معذور شدنت چی بود آخه؟! همه‌‌ش می‌گـه علاقه... . هم خودشو داغون کرده، هم ما رو دلواپس... .
    مامان با تعجب و سؤالی به خاله نگاه کرد.
    - سیمین! مگه برادرت دو شغله‌‌س؟
    آهی کشید و با تأیید سرش لـ ـب به دهن باز کرد:
    - آره مریم جان، چند سالی می‌شه. اولش تو کار راه‌اندازی شرکت مهندسی بود. از طریق رشته‌‌‌ش وارد این کار شد و پنج سال تلاش کرد با درآمد عمده خودش بتونه شرکتی دست و پا کنه. تو که غریبه نیستی، حتی نمی‌ذاشت پدرم کوچک‌ترین کمکی بهش بکنه. خلاصه سرتو درد نیارم همه چی خوب پیش می‌رفت و روز به روز تو کارش پیشرفت می‌کرد تا این‌‌که فهمیدیم تو این مدت پیگیر بوده و درس می‌خونده تا تو کنکور دانشگاه نیروی انتظامی شرکت کنه و بعد دوره آموزشی ببینه. بی‌خبر کنکورش هم داد و قبول شد. پنج ساله یه پاش تو شرکته و یه پاش هم اداره آگاهی، اما به خاطر علاقه‌ زیادش به تخصص انتظامی، بیشتر وقتشو صرف اون کرد و خیلی زود موفق شد به درجه‌ سرگردی برسه. سر همین قضیه وقتایی که تو شرکت نیست، دوستش کار‌اشو انجام می‌ده. فردا که بره مأموریت دوباره استرس ما شروع می‌شه.
    - امیدوارم موفق و تندرست باشه! نمی‌دونم چی بگم، درکتون می‌کنم.
    خانم مجد نفس عمیقی کشید و با چهره‌ای گرفته تشکری کرد. مامان سکوت کرد و دیگه حرفی به میون نیاورد، حال خانم مجد و خاله سیمین رو تو جایگاه مادر بهتر می‌فهمید. تکیه دادم و پلک‌های خسته‌م روی هم افتاد. پسر نامرد! اصلاً به فکر خانواده‌‌ش نیست و فقط دنبال کارها و علایق خودش بود. به جای این حرف‌ها فکری به حال خودم کنم. به فردا که چطور جسارت بریزم تو نگاهم و بهشون بگم می‌رم کاشان.
    ***
    ظرف‌های صبحونه رو منظم و با سلیقه روی میز می‌چید. جلو اومدم.
    - سلام. صبح بخیر!
    پیاله مربا رو کنار پیش‌دستی کره گذاشت و با لبخند دلنشینی به گونه‌‌ش اشاره کرد. پیش رفتم و با لبخند محوی بـ ـو-سه‌ای روی گونه‌‌ش کاشتم.
    - صبح تو هم بخیر مامان جان! خوب خوابیدی؟
    نخوابیدم. شش ساعت زمانم خرج سودای ناتموم ذهنم شد و تا صبح نتونستم پازلش رو درست بچینم.
    - شما چطور؟
    - حسابی سرحالم.
    جون گرفتم. ورد زبونم همیشه دیدن سلامتی و حال خوش مامان و بابا بود، تو هر شرایطی حتی وقتی نباشم، حتی اگه شانس دوباره دیدنشون رو از دست بدم. سر میز نشستیم. با کارد روی نون خامه مالیدم و با مربای آلبالو اشتهام رو بیشتر کردم. مامان گهگاهی بهم خیره می‌شد. چیزی نمی‌گفت و من هم زیاد به رفتارش دقیق نمی‌شدم. مرکز توجهم به سر و سامون کردن واژه‌هایی بود که به دنبالش توبه می‌آورد. شاید الآن زمان مناسب باز کردن بحثش نبود، ولی باید قال قضیه رو می‌کندم. لقمه رو قورت دادم و با تک سرفه‌ای به زبونم نیروی حرکت دادم که موبایل مامان زنگ خورد. قاشق رو داخل فنجون چای چرخوند و رو به من کرد.
    - بی‌ زحمت گوشیمو از پذیرایی بیار!
    بلند شدم. صفحه‌ گوشی با روشن و خاموش شدن چشمک می‌زد. کمی خم شدم و بی‌توجه به شماره مخاطب، موبایل رو از میز وسط هال برداشتم. شماره‌ ناشناسی بود، برگشتم و بهش دادم و نشستم. آخرین جرعه‌‌ش رو که نوشید، بدون نگاه کردن به صفحه جواب داد:
    - بله!
    - سلام خانم تهرانی. احوال شما؟
    نگاه کوتاه و پر حرفی بهم کرد. خانم تهرانی؟! نمی‌شناختم.
    - تشکر! ما هم خوبیم شکر خدا.
    سکوتش طولانی‌تر شد و به حرف اومد.
    - من که بهتون همه چیو گفته بودم.
    - هرچیزی آمادگی می‌خواد.
    صندلی رو عقب کشید. تا اتاقشون با نگاه تعقبیش کردم که در رو پشت سرش بست. بساط صبحونه رو به جز پیش‌دستی کره و پنیرِ مامان جمع کردم و مابقی رو شستم و رو دست‌های خیسم حوله کشیدم. از کابینت کناری فنجون تمیزی برداشتم، با قوری از چای پرش کردم، وارد پذیرایی شدم و مقابل تلویزیون نشستم. بیست دقیقه‌ای سپری شد تا از اتاق بیرون اومد، نشست و فنجونش رو روی میز گذاشت.
    - بارانم!
    حواسم از سریالی که بی‌هدف نگاه می‌کردم پرت شد.
    - جانم!
    - حرف بزنیم؟
    با برداشتن کنترل خاموشش کردم و بهش متمایل شدم.
    - باشه.
    - فقط ازت می‌خوام زود عصبانی نشی، خب؟
    محتاط حرف زدنش تعجب داشت، ولی پلک زدم تا راحت حرفش رو بزنه. لبش رو تر کرد.
    - اگه موافق باشی جمعه‌ این هفته... .
    تعلل کرد. یقیناً موضوع مهمی وجود داشت که از قضا ناراحتم می‌کرد.
    - جمعه‌ این هفته چی مامان؟
    نگاهش رو به جایی غیر از صورتم پرت داد. هنوز هم دودل بود، با این حال مصمم گفت:
    - جمعه‌ این هفته قراره واسه‌‌ت خواستگار بیاد.
    عضله‌هام شل شد. جوری محتاط و شمرده حرف زد، گفتم چه موضوع مهمی و حیاتی وجود داره! اخم‌هام درهم شد و از نگاه تیز مامان دور نموند. از سکوتم استفاده کرد و دست روی دستم گذاشت.
    - ناراحت نشو! می‌دونم قصد ازدواج نداری، ولی تا به کی؟ خسته شدم از بس این بنده خدا زنگ زد و من سنگ جلوی حرفش گذاشتم. قبلی‌ها هم بماند. هرکس ندونه فکر می‌کنه خدای ناکرده مشکلی داری که ما قبول نمی‌کنیم.
    - ذره‌ای واسه‌م مهم نیست مامان. هرچی می‌خوان بگن. مگه شما به خانم تهرانی نگفتی من قصدش رو ندارم؟ پافشاریش درست نیست.
    ناراحتش کردم. انرژیش خوابید، اما کاری از دستم بر نمی‌اومد. این موضوع به آینده زندگیم ربط داشت.
    - گفتم، ولی تو عروسی حوریه دیدنت. بعد از این‌که واسه سردردت عروسی دختر عموم رو ترک کردی، خانواده خانم تهرانی پیشمون اومدن. بابات هم راضیه، ولی می‌گـه تا تو نخوای واسه تحقیق قدمی برنمی‌داره.
    لب‌هام به هم دوخته شده بود. چی می‌گفتم؟ حلقه دستش تنگ‌تر شد.
    - این‌جوری که نمی‌شه! من و پدرت آرزومونه خوشبختیت رو ببینیم. می‌خوای آرزو به دلمون کنی؟
    - خوشبختی شامل خیلی چیزها می‌شه.
    موهام رو به دست نوازش سپرد و با ملایمت گیرای صداش گفت:
    - یکیش هم ازدواجه که همه پدر و مادرها دوست دارن تا زنده‌‌ن تو زندگی بچه‌هاشون ببینن. من نمی‌دونم چرا با ازدواج کردن مخالفی. تا چند سال پیش که درگیر درس و کنکورت بودی هم‌‌نظرت بودم، اما الآن فرق می‌کنه. تا حرف "خ" از زبونم بیرون میاد، سگرمه‌هات می‌رن تو هم، چه برسه به این‌‌که بهشون بگم بیان. منم که طوطی‌وار می‌گم نه. اونا هم خیلی راحت نمی‌پذیرن عزیز دلم. حق هم دارن، دلیل می‌خوان، یه دلیل قانع‌ کننده... . بگم هم قصدش رو نداری خیلی‌ها می‌گن پای صحبت باز بشه شاید نظرت برگرده.
    بی‌حوصله دستی به صورتم کشیدم و چشم ازش دزدیدم. اگه چیزی نگفتم تا مامان کامل حرف‌هاش رو بزنه، فقط از روی احترام بود. خبر نداشت تو دل من چی می‌گذشت؟
    - بذار بیان شاید نظرت عوض شد. من و بابات هم دو دستی دخترمون رو تقدیمشون نمی‌کنیم که! این دفعه رو مخالفت نکن! با هم‌دیگه حرف بزنین‌، شرایط پسر رو بدون. خدا رو چه دیدی؟ شاید قبول کردی. خانواده‌‌شون از شرایطت خبر دارن و کاملاً موافقن، واسه همینه دو هفته‌س مادرِ ول‌کن نیست. والا دیگه خجالت می‌کشم این‌قدر نه گفتم و اون پافشاری کرد.
    دلیلش از محدوده من خارج بود. نمی‌تونستم درک کنم، نمی‌تونستم و نمی‌خواستم. نگاه مستأصلم به میز ختم شد. دنبال بهونه بودم تا مامان از پیشنهادش صرف نظر کنه. شاید الآن وقتش بود. بی‌ مقدمه بحثش رو پیش کشیدم.
    - نمی‌شه. قراره سه روز دیگه با نگار بریم مسافرت.
    یکه خورد.
    - مسافرت؟! کجا؟
    بزاقم رو به سختی قورت دادم. صدام نباید بلرزه. باید مسلط باشم.
    - کاشان.
    با لبخند معناداری گفت:
    - محض رد کردن این قضیه که نمی‌گی؟!
    نشد خیره بشم و حرف بزنم. سخت بود، سخت‌تر از یک تنه کوه رو جابه‌جا کردن... .
    - چند روزی هست برنامه‌‌ش رو در نظر گرفته بودیم.
    - تو سفرهای قبلیتون دائم می‌رفتین ویلا. چی شد کاشان؟
    نمی‌شد بگم می‌ریم شمال؛ چون معمولاً یا ویلای خودمون می‌رفتیم یا ویلای نگار اینا. اگه مامان از طریق خدمتکارها جویای حالمون می‌شد، همه چی لو می‌رفت. خیلی تلاش کردم لرزشی تو صدام ایجاد نشه، ولی درونم به تلاطمی افتاده بود که با هر تکون در حال از پا افتادن بودم.
    - می‌گن کاشان جاهای دیدنی زیادی داره. تصمیم گرفتیم امتحانش کنیم.
    - چند روز؟
    سؤالش تیغ شد و با هدف گرفتن گلوم، نفس رو تو سـ ـینه‌‌م حبس کرد. خودم هم نمی‌دونستم چند روز، فقط خدا می‌دونست، فقط خدا... .
    - معلوم نیست.
    تیزبینانه لب زد:
    - یعنی چی که معلوم نیست؟!
    - با نگار مشورت نکردم.
    به نظر قانع شد، وقتی گوشه لـ ـبش رو کج می‌کرد یعنی مشکلی با موافقت کردنش نداشت.
    - حرفی ندارم. اتفاقاً ایده‌ خوبیه. بعد از امتحانا موقعیت مناسبیه حال و هوایی عوض کنین. پدرت هم که حسابی هوادار تفریح کردنته. گفتی کی می‌رین؟
    تمام توانم رو ریختم تو نگاه فراریم که ببینمش. نباید شک می‌کرد.
    - سه روز دیگه.
    تلویزیون رو روشن کرد و مثل وقت‌هایی که مچ می‌گرفت گفت:
    - باشه باران خانوم! این خواستگارم رد می‌کنم، اما آخرین بارم بود.
    تمام انرژیم پای مهار کردن نوسان و بغض گلوم گذاشته بودم و بدنم کرخت شده بود. تا حالا این همه دروغ یک جا نگفته بودم. با اجازه‌ای گفتم و راهی اتاقم شدم. سراسیمه لباس گرمی پوشیدم و بدون برداشتن کیف، سوئیچ ماشین و گوشی به دست اتاق رو ترک کردم. مامان چای می‌نوشید که با دیدن لباس تنم جا خورد.
    - کجا این وقت صبح؟!
    حین پوشیدن پوتین‌هام گفتم:
    - می‌رم هوا بخورم، زود بر می‌گردم.
    و بدون معطلی در رو بستم. سوار ماشین شدم و بعد از فشردن دکمه‌ ریموت و باز شدن در، به ثانیه‌ای نکشید که پام روی پدال گاز‌ نیرو وارد کرد. دونه‌های ریز و سبک برف با نظم خاصی به شیشه‌ ماشین برخورد می‌کرد و سرماش رو به جسم تبدارم سرایت می‌داد.
    پنجره رو پایین‌تر آوردم. این کلاف نفس‌گیر دست از سرم بر نمی‌داشت. انگار ‌کلافگی‌ها و عذاب وجدان‌هایی که این مدت تجربه‌‌ش کرده بودم با حرف‌ مامان‌ بهونه‌ای شد تا به یک بغض برگشت‌ناپذیری تبدیل بشه.
    کنار پارک نزدیک به خونه متوقف کردم. پاهام رمق نداشت. کلاف دور گلوم پیچک شد دور نای و تا چشم‌هام پیش‌روی کرد. پلک نزدم. سوخت، تقلا کرد و نشد جلوی یکیش رو بگیرم. کسی نباید اشکم رو ببینه، اشک‌ منی که نخواستم ضعفم رو پدر و مادرم ببینن.
    سرم رو روی غربیلک گذاشتم. همه نیروم رو متمرکز کرده بودم به اتفاقی که من رو به این سفر کوفتی نبره. چطور برای ادامه‌ش سرپا می‌شدم؟ من از دور همه چی رو دیدم و گفتم از پسش بر میام، اما هر روزی که چشم باز می‌کردم به جای خورشید، تاریکی اطرافم رو می‌گرفت.
    از خودم دلگیرم که دروغ گفتم، خودِ واقعیم رو مخفی کردم و شدم معشـ*ـوقه و بازیچه‌ یه مرد انسان‌نما، که قبول کردم و شدم اسباب طعنه‌ سرگرد تازه به دوران رسیده‌ای که به خودش اجازه‌ هر بی‌‌احترامی و بی‌‌پروایی رو داد و کاری نکردم، آخرش هم با وقاحت تموم، پرچم غرورش رو جلوی عقایدم کوبید و به رفتارهای دور از شأنش ادامه داد. شانس راه دوم نداشتم و آگاه نبودم تو این مسیر چه اتفاق‌هایی رو پشت سر می‌‌ذارم، با این حال از خودم دلگیرم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    زیپ‌ چمدانش‌ را بست‌ و آن‌ را‌ گوشه‌ای‌ از اتاق‌ قرار داد. تمام‌ لوازم‌ لازم‌ را برداشته‌ بود.‌ با کرختی‌ روی تختش‌ جای‌ گرفت. نگاه‌ خسته‌‌اش را به‌ عکس شاسی‌ بزرگ‌‌ نصب‌ شده‌ مقابلش معطوف‌ کرد، به‌ دختری‌ که‌‌ حتی‌ از پشت‌ لنز‌ دوربین‌ هم غرورش را حفظ‌ کرده‌ بود. شلوار چرم‌ مشکی‌ با پیراهن‌ سفیدی‌ به تن‌ داشت‌ و جلیقه‌ کوچکی به رنگ شلوارش روی‌ آن‌ پوشیده‌ بود، خرمن‌ موهای‌ بلند‌ و‌ لختش‌ را‌ آزادانه‌ روی‌ شانه‌ها رها کرده و‌ آن‌ را‌ به‌ دست‌ باد ملایم سپرده‌ بود، با نگاه‌‌ سرد و‌ متکبرانه‌اش‌ افسار‌ اسب را بین‌ دستانش‌ محاصره‌ کرده‌ و به‌ نقطه‌‌ای‌ جدا از لنز دوربین‌ خیره‌ شده‌ بود، عینک‌ خلبانی‌ زیبایی روی‌ موها‌یش جا خوش کرده و در اثر برخورد‌ نور آفتاب به‌ قاب‌ آن‌، انعکاس‌ زیبایی‌ را‌ در فضا‌ی‌ دل‌ انگیز‌ اطرافش‌‌ می‌پاشاند، باد با‌ هر‌ وزش‌ خود موجی‌ از موهایش‌ را به‌ جنبش‌ می‌انداخت‌ و آن‌ها‌ را‌ به‌ بازی‌ می‌گرفت و آن‌ نگاه، آن‌ صحنه‌ روح‌ نواز‌ لحظات‌ غروب‌ آفتاب‌ که حرارتش را همچنان روی پوستش لمس می‌کرد از او ظاهری جذاب‌ و مقتدر‌ می‌‌‌‌‌ساخت و نگاه‌ هر بیننده‌ را مــ ـسخ خود می‌کرد.
    پوزخندی‌ به‌ روی‌ عکس‌ پاشاند و مسیر نگاهش‌ را تغییر‌ داد.‌ فرسنگ‌ها‌‌ از دختر‌ در عکس‌ فاصله‌ داشت. صدای ویبره‌، موبایلش را به ارتعاش درآورد. بی‌ میل‌ دست به جانب میز‌ عسلی‌ کنار‌ تخت‌‌ برد. خودش‌ بود، همان‌ مردی‌ که‌ با حضور‌ غیر منتظره‌اش آرامش‌ را از او سلب‌ کرد، فهمیدن‌ معنای‌ صحیح زندگی‌ را‌ از او‌ ربود. با آن‌که‌ تمایل‌ نداشت، اما‌ پیامکش‌ را‌ باز کرد‌ و کلمات‌ منحوس‌ گشته‌ را خواند. با هر کلمه‌ای‌ که‌ به‌ دنبال‌ کلمه‌ دیگر‌ خوانده می‌شد، حس‌ نفرتش‌ نسبت‌ به‌ او‌ شدت می‌یافت و فشار‌ انگشت‌ها به موبایل‌ دستش‌ بیشتر می‌شد.
    «سلام‌ نازنینم! پس‌ من‌ فردا‌ ساعت‌ پنج‌ بعد از ظهر‌‌ خونه‌‌‌تم. چمدونمو با خودم‌ میارم‌ تا از همون‌جا‌ به‌ سمت‌ خوشبختیمون‌ پرواز کنیم. اوکی؟»
    با انزجار موبایل‌ را روی‌ تخت‌ انداخت و برخاست. از میان واژه‌های سخیف و کاذب ماهان، تنها یک واژه نیشخند شد بر لبانش. خوشبختی! پاسخش نداد‌ و به‌ سمت‌ تراس‌ رفت.‌ طبق نقشه سرهنگ قرار بر این‌ شد که‌ با نگار به‌ خانه‌‌ کذایی‌ برود و زمان‌ آمدن‌ ماهان، نگار‌ آن‌جا را ترک‌ و آن‌ شب‌ را‌ در واحد‌ روبه‌رویی‌شان‌ که تازه‌ عروس‌ و دامادی‌ به تازگی سکونت‌ داشته و از قبل‌ در جریان‌ این‌ موضوع‌ قرار گرفته‌ بودند سپری کند. مانند‌ شب‌های‌ گذشته‌ خواب‌ با چشمانش‌ بیگانه‌ بود و‌ به‌ استقبالش‌ نمی‌آمد.
    باز هم‌ تمنای‌ آرامش، آرامشی‌ که‌ فقط‌ لحظه‌ای‌ او را‌ تسکین‌ دهد. ساعتی‌ می‌گذشت‌ که‌ خیره‌ به‌ چادر سیاه‌ شب‌ و با‌ معبودش‌ خلوت‌ کرده‌ بود. همان‌ حرف‌های‌ همیشگی، همان‌ دعا‌های‌ از دل‌ و جان... . احساس‌ می‌کرد‌ در‌ این‌ لحظات‌ ناب خدایش‌ شنواتر‌ از هر زمان‌ و بیناتر‌ از هر وقت‌ است، به‌ همین‌ خاطر‌ تنها‌ عاشق‌ معبودش‌ بود، تمام‌ هستی‌اش... . مهر به پدر و مادرش انکارناپذیر بود، اما خالقش‌ را عاشقانه‌ دوست‌ می‌داشت‌ و با تمام‌ وجود،‌ ستایشش‌ می‌کرد.
    ناگاه فکری‌ در مخیله‌اش خطور‌ کرد، چرا‌ حالا‌ که‌ وقتش‌‌ مهیا بود به‌ پند و سخن خالقش‌ گوش‌ نسپارد؟ لبخند،‌ لب‌های خوش‌ فرمش‌ را‌ رنگ‌ بخشید. دل‌ از آسمان‌ کند و‌ مشتاقانه‌ به‌ سمت‌‌ سرویس‌ بهداشتی‌ گام‌ برداشت، وضویی‌ گرفت‌ و سجاده‌اش‌ را‌ پهن‌ کرد. شال‌ و چادر سفید را‌ به سر کرد و رحل‌ قرآن‌ را‌ به‌ سمت‌ خود‌ هدایت‌ کرد‌ و بسم الله گویان از جایی که ربان نشانگر لای کتاب‌ بود، آن را گشود.
    با‌ علاقه‌ وافری‌ که‌ به‌ این‌ کتاب‌ مقدس‌ داشت خط‌ به‌ خط‌‌ آن‌ را‌ با دقت‌، همراه‌ با معانی‌ِ فارسی‌‌‌اش خواند، به‌ گونه‌ای‌ که‌ در آن‌ لحظات‌ خدا‌ کلمات‌ را‌ در گوش‌هایش‌ زمزمه‌ می‌کرد. مانند‌ همیشه‌ دلش‌ لرزید، نسیم‌ خنکی‌ از وجودش‌ گذشت‌ و قلب‌ پرتلاطم‌ و ناآرامش‌ را‌ آرام و دل‌ آشفته‌ و مضطربش‌ را‌ تسکین‌ داد، چه‌ معجزه‌ای‌ در‌ درون‌ این‌ کلمات‌ سحر‌ انگیز‌ وجود‌ دارد‌ که‌‌ روح‌ نواز‌ روان‌‌ و‌ تأثیرش‌ در تک‌ به‌ تک‌‌ سلول‌های‌‌ آدمی‌‌ سرازیر می‌شود؟!
    در خلسه‌ شیرینی‌‌ رفته‌ بود‌ و خیال‌ بازگشتن‌ نداشت. سرانجام‌ موفق‌ شده‌ بود خودش‌ را‌‌‌ از‌ بند‌‌ اتفاقات‌ پیش‌ آمده‌ رهایی‌ دهد. زمانی‌ که‌‌ بارها‌ می‌خواند‌ معبودش‌ با‌ آن‌‌که‌ تنهاست‌ بندگانش‌ را تنها‌ نمی‌گذارد‌‌، قلبش‌ به‌ آرامشی‌ همیشگی‌ می‌رسید و‌‌ وقتی‌‌ عظمت‌ خداوند‌ و‌ فانی‌ بودن‌ این‌ دنیا‌‌ را می‌خواند،‌ از تمام‌ تعلقات‌‌ دنیوی فاصله‌ می‌گرفت‌ و دلش‌ نمی‌خواست‌ لحظه‌ای‌‌ ذهنش‌ را‌ در چاه‌ مشکلات‌ ‌ دنیا‌ غرق‌ کند. جهانی‌ که‌ فانی‌ست‌ و روزی‌ با‌ این‌ همه‌ عظمتش‌ در برابر‌‌ جلال‌ خداوند‌ مانند‌ موم‌‌ در کف‌ دست‌ می‌شود ارزش‌ درگیر شدن‌‌‌ دارد؟
    با طنین‌انداز‌ شدن‌ نوای‌ خوش‌ اذان‌ صبحگاهی‌، ناخودآگاه‌ پلک‌هایش‌ را آرام‌ روی‌ هم‌ قرار‌ داد و‌ زیر لـ ـب‌ صلواتی‌ فرستاد. باورش‌ نمی‌شد‌ پنج‌ ساعت‌ است‌ که‌ در حالت‌ عرفانی‌ خود‌ غرق‌ بوده‌ و متوجه‌ گذر‌‌ زمان‌ نشده. ای‌ کاش‌ جهان‌‌ ثابت‌ می‌ماند‌ و‌ ثانیه‌ها‌ به‌ سرعت از هم‌ پیشی‌ نمی‌گرفتند، لکن تا ساعاتی‌ بعد‌ زمان‌ رفتن‌ فرا‌ رسیده‌ بود، رفتنی‌ که‌ بازگشتش‌ با خدا بود. کتاب‌ را بست‌ و‌ واژه‌ ‌الله روی‌ جلد‌ را با‌ تمام‌ وجود‌ بـ ـوسید و‌ در قفسه‌ کتاب‌هایش‌ قرار داد. به‌ نماز‌ ایستاد و‌ پس‌ از‌ به‌ جا آوردن، سجاده‌ را‌ جمع‌ کرد.
    فقط‌ یک‌ ساعت‌ زمان‌ داشت. لباس‌‌ ساده‌ای‌ به تن‌ کرد‌ و‌ نگاه‌ بی‌ رمقی به‌ خود‌ در‌ آینه‌ انداخت، سفیدی‌ چشمانش‌‌ را هاله‌ سرخی‌ فرا گرفته و چهره‌ گندم‌گونش‌ به‌‌ پریدگی‌‌ می‌زد. به خودش قول پیروزی داده بود و تا رسیدن آن روز سوگند یاد کرده بود مقابل آینه نایستد. آینه‌ها تنها باران تمجید را می‌خواستند، نه نازنین خالقی را! با تنظیم کردن شال مشکی سرش و پس‌ از برداشتن‌ پالتوی‌ چرم‌ قهوه‌ای‌، در را پشت سرش بست. اتاقی که مدتی نامعلوم بی‌ صاحبش می‌ماند و خاک می‌خورد.
    به نرمی بازدمش‌ را‌ از‌‌ ‌ریه‌ بیرون‌ فرستاد‌ و‌ نظری به‌ آشپزخانه‌ رساند. بوی‌ خوش‌ نان‌ سنگک‌ تازه‌ و رایحه‌ خوش عطر‌ چای مادر مشامش‌ را‌ نوازش‌ داد‌. دلش‌ برای همه چیز حتی خوردن صبحانه کنار والدینش تنگ می‌شد.‌‌ پیش رفت و به‌ پدر‌ و‌ مادرش‌ که‌ پشت‌ میز‌ جای‌ گرفته‌ بودند‌ لبخندی‌ زد، هرچند‌ تلخ، هرچند‌ آمیخته‌ به‌ بغض‌ پنهانی‌ِ گلویش... . هردو‌ با لبخند‌ به‌ تک‌ فرزندشان‌ خیره‌ شد‌ه و‌ جوابش‌ را‌‌ دادند. ‌‌پدرش‌ به‌ علت‌ سفر‌ او و بدرقه‌اش چند‌ ساعتی‌‌ رفتن‌ به‌ شرکت‌ را‌ به‌ تأخیر‌ انداخته بود.‌
    دقایقی‌ در سکوت‌ سپری‌ شد‌ و در‌ این‌ میان‌ تنها‌ کسی‌ که‌ لقمه‌ای‌ از گلویش‌ پایین‌ نمی‌رفت،‌ باران‌ بود. مگر می‌شد در کمال‌ آسودگی‌ صبحانه‌ میل‌ کند؟ حتی‌ معده‌ هم‌ سر ناسازگاری‌ داشت! مادرش‌ پیش‌تر‌ جویای‌ دست‌ نخورده‌ بودن‌‌‌ ظرف‌ پنیر‌ و کره‌ دخترش شد‌ و‌ با تعجب‌ گفت:
    -‌ چرا‌ چیزی‌ نمی‌خوری بارانم؟
    نظری‌ به‌ چهره‌ دلنشین‌ مادر انداخت‌ و‌ با لحن ملایمی گفت:
    - میل‌ ندارم‌. شما‌ راحت‌ باشین!
    پدرش جرعه‌ای از‌ چای‌ فنجانش‌ را نوشید‌ و‌‌ لـ ـب‌ گشود:
    - پشت فرمون‌ گرسنه‌‌ت‌ می‌شه.
    مریم ادامه‌ حرف‌ همسرش را‌ گرفت‌ و تأیید کرد.
    - دیشبم شام کم خوردی.
    و همزمان‌ لقمه‌ نان‌ و پنیری‌ برایش‌ درست‌ کرد‌ و‌ به‌ سمتش‌ گرفت، لبخندزنان ادامه‌ داد:
    - یاد بچگیات افتادم. وقتی‌‌ دلت‌ می‌خواست‌‌ واسه‌ت لقمه‌ بگیرم‌، بهونه‌ می‌گرفتی. نکنه‌‌ کودک‌ درونت‌ دوباره‌‌ گل‌ کرده؟!
    لبخند‌ غمگینی‌ نثار روی شاداب مادرش کرد‌ و بالاجبار لقمه‌ را‌ برداشت. ای‌ کاش‌ بهانه‌ می‌کرد، بهانه‌ نرفتن‌ و ماندن در بی‌خبری، اما اگر تقلا می‌کرد کار به‌ جایی‌ نمی‌‌برد. به‌ سختی‌ گاز کوچکی‌ به‌ لقمه‌ زد و‌ آرام،‌ آرام‌ جوید. باید‌ این‌ بغض‌ کهنه‌‌ از میان‌ برداشته می‌شد. لقمه‌ جویده‌ شده‌ را‌ همراه آن قورت‌ داد‌ و‌ برای‌ کامل ریشه‌‌کن‌ شدنش نفس‌ عمیقی‌ کشید.
    لقمه‌ مادر عجیب‌ بر دل چسبید‌ و‌ معده‌ را تحـریـ*ک‌ به‌‌ پر شدن‌ کرد! چه‌ معجزه‌ای بود تکه نانی که با دست‌های مادرش پیچیده‌ شد! بعد از اتمام‌ از پشت‌ میز‌ فاصله‌ گرفتند و‌ سمت‌ در خروجی‌‌ گام‌ برداشتند. پالتویش‌ را پوشید، بندهای‌ پوتین طوسی‌اش را بست و از درگاه عبور کرد.
    مش‌ ماشاءالله‌ طبق مسؤلیت‌ خود، دسته‌ چمدان‌‌ را‌ گرفت‌ تا‌‌ داخل‌ صندوق‌ عقب‌ ماشین‌ باران‌ بگذارد‌ که‌‌‌ با مخالفت باران مواجه شد. وجدانش روا نمی‌دانست کمر آسیب دیده پیرمرد را نادیده بگیرد. پیرمرد هم آگاه بود‌ حرف‌ او‌ قابل‌ برگشت‌ نیست‌ و محال‌ است‌ دوتا‌ شود، بنابراین عقب‌ کشید‌ و با لبخند مهربانی‌ به‌ او‌ خیره‌ شد. وقار و‌‌ متانتش‌ را‌ تحسین‌ می‌کرد‌‌ و‌ او را‌ مانند‌ دختر‌ نداشته‌اش‌ دوست‌ می‌داشت.
    چمدان در صندوق‌ قرار گرفت و‌ در‌ آن‌ را‌ بست.‌ به‌ آرامی‌ به‌ طرف پدر‌ و‌ مادرش‌ برگشت، هردو‌ با طرح‌خند‌ زیبا و‌ گرمی به‌ امید زندگی‌شان‌ می‌نگریستند. نگاه‌ به‌ ظاهر‌ خونسردش‌ را‌ به‌ پدر دوخت‌ و در آغــ ـو_ش او‌ جای‌ گرفت. چقدر‌ این‌ آغـ ـو_ش را دوست داشت! احساس‌ امنیت‌ می‌کرد، احساس‌ داشتن‌ یک‌ پشتوانه‌ امن که پشتوانه شدن را به او آموخت. بی‌ قرار‌ فاصله‌ پلک‌ها‌‌ را‌ برداشت‌ و‌ در‌ دل‌ نجوا کرد:
    «من رو ببخش‌ بابا! می‌دونم لایق بخشش نیستم، ولی ازت‌ می‌خوام‌ من رو‌ ببخشی.‌ مجبورم که‌ برم، فقط‌ واسه‌‌م دعا کن به زودی برگردم تا بهم ثابت بشه کار درستی کردم. دعا‌ کن‌ زود‌ برگردم‌ پیشتون!»
    باز‌ همان‌ بغض‌ آشنا و حالت‌ نفس‌گیر‌ و‌ آشوب‌کننده‌ دلش! بس‌ بود‌ به‌ جور کشیدن‌ و بروز ندادن!
    - دخترم سفر قندهار می‌ره؟! همه‌‌‌ش‌ دویست کیلومتره.
    دلش‌ رضا نمی‌داد، اما‌ جدا شد‌. پدرش حین محفوظ نگاه داشتن لبخند محوش، مؤکد و جدی شروع‌ به‌ دادن‌ سفارش‌های لازم کرد.
    -‌ مواظب‌ خودتون‌ باشین! هرجا‌‌ احساس‌ کردی‌ خسته‌ای‌ توقف‌ کن! زنجیر چرخ هم تو صندوق گذاشتم.
    توصیه‌های‌ پدر‌ را با‌ جان‌ و دل‌ پذیرا شد‌ و‌ آهسته چشمی‌ گفت. همان دم دیدگانش سوی مادر سوق‌ یافت و‌ در‌ مأمن امن‌ او محو‌ گشت. تمام‌ حرف‌هایی را‌ که‌ در‌ دل‌ به‌ پدرش‌‌ گفته‌ بود‌ برای‌ مادرش‌ هم‌ بازگو‌ کرد. این‌ عطر‌، این‌ آغـ ـو_ش تسلی می‌شد‌ بر دل خونینش. با میل‌ ذاتی‌ عطر‌ پر مهر‌ش را ذخیره کرد. با جدا شدن‌ از‌ حصار‌ دوست‌داشتنی مادرش شنوای‌ تأکید‌های‌ مادرانه‌ او گشت.
    - ‌حواست‌ باشه‌ تو شب‌ زیاد‌ رانندگی‌ نکنی‌ و غذای‌ رستوران‌های بین شهریو نخورین! هر یه ساعت به نگار بگو پیام بده کجایین خودت گوشی دستت نگیر! رسیدین، حتماً‌ بهمون‌ زنگ‌ بزن‌ دل‌‌نگران نشیم.
    سرش‌ را‌ تکان‌ داد و‌ دستگیره در را گرفت.‌ دیگر زبانش‌ برای‌ گفتن‌ کلمه‌ای نچرخید. دستگیره‌ را‌ طرف خود‌ کشید. طاقت‌ نیاورد‌ و‌ لای‌ در‌ ایستاد، نگاه‌ غمگین‌ و آشفته‌اش‌ را به آن‌ها رساند. بیش‌ از آن ماندن‌ بر‌ دل‌ پدر و‌ مادرش تشویش می‌انداخت. سوار شد و استارت‌‌ زد. همین که در با فشردن دکمه ریموت دست‌ مش ماشاءالله باز شد، پایش‌ را‌ روی‌ پدال‌ گاز‌ گذاشت.‌ از داخل‌ آینه‌ جلو، مسیر‌ نگاه‌ والدینش را دنبال‌ کرد‌ و‌ بی‌اراده‌ لـ ـب‌ها روی‌ هم‌ فشرده شد. خداحافظی‌ نکرد، جنس وداعی‌ که‌ سلامش‌‌ متمرکز به زمان مشخصی نباشد، ابدا نمی‌پذیرفت. آب‌ درون‌ کاسه‌ با دست‌ مادرش رد عمودی بر سنگ‌فرش حیاط شکل داد. به هر محنتی بود، دیده محروم کرد و با سرعت‌ از آن‌جا‌ دور شد.
    ***
    ماشین‌ را‌ در پارکینگ‌ آپارتمان‌ پارک کرد. پدال صندوق را کشید و از ماشین‌ پیاده‌ شد‌. سروان شاپوری چمدان‌ها را خارج کرد و نگار خودش را به او رساند. شاپوری که در را بست، باران سر رسید. پس از احوال‌پرسی ساده، سوئیچ‌ را به‌ دست‌ شاپوری سپرد‌ تا‌ به پیشنهاد سرهنگ‌ و صلاح‌دید او، ماشینش‌ تا زمان‌ بازگشتش‌ در پارکینگ‌ آگاهی امانت بماند.‌ به‌ ماهان‌ گفته‌ بود‌ ماشین‌ را فروخته‌.
    شاپوری مصرانه چمدان‌ها را تا ورودی آسانسور هدایت کرد و پس از وداع، ماشین را از پارکینگ خارج کرد. نگار‌ دکمه واحد را فشرد‌. مقابل‌ خانه‌ ایستادند‌ و باران‌ با دادن دسته‌ کلید‌، زحمت باز کردنش را به او محول کرد. با چرخش‌ کلید‌، در باز شد و‌ ابتدا‌ نگار‌ و‌ بعد او‌ داخل شدند. نگار‌ که‌ تاکنون سکوت‌کرده‌ بود با رؤیت تمیزی خانه پرسید:
    - چرا‌ خونه‌ تمیزه؟! تو‌ تمیز کردی؟
    در را بست.
    - سرهنگ‌ خدمتکار‌ فرستاد.
    از کنار او و نگاه خیره‌اش عبور کرد و به سمت یکی‌ از‌ اتاق‌ها‌ قدم‌ برداشت. چمدانش را گوشه‌ای نهاد و پس از تعویض لباسش وارد‌ هال شد. با خستگی مشهودی‌ جسمش را‌ روی‌ کاناپه‌‌ رها کرد، تمام‌ بدنش‌ کوفته‌ شده بود. ‌نظر بی‌رمقش‌ به‌ نقطه‌ای‌ روی سقف‌ دوخته شد، چهره‌ زیبا‌ و دلنشین‌‌ پدر و مادرش ثانیه‌ای‌ از مقابل‌ دیدگان او محو‌ نمی‌گشتند، چهره‌‌هایی که اگر پی به سر درون والدشان می‌بردند، تداعی جهنم او می‌شد! با صدای‌ نگار‌ به‌ خود‌ آمد.
    - چای آوردم.
    کمر راست کرد و با تشکر استکان‌ را‌ برداشت. بخارش زیر بینی پیچید. حرارتش به داغی دلش نبود.
    - قهوه تو کابینت ندیدم.
    - همین کافیه.
    نگار‌ شوریده‌ حال پرسید:
    - خوبی؟
    تنها‌ به‌ جنباندن‌ سر اکتفا کرد. دوستش با دلخوری‌ کنایه زد:
    - معلومه! دختر‌، داری‌ با خودت‌ چیکار می‌کنی؟ یه‌ نگاه‌ به‌ خودت‌ انداختی؟ چشمات‌ شده کاسه‌ خون! رنگ‌ به‌ رو‌ نداری، اون‌ وقت‌ می‌گی‌ خوبی؟
    استکان را به میز بازگرداند. زبانش از پرحرفی ذهن، قدرت تکلمش را از دست داده بود.
    - دیشب‌ خوابیدی؟
    سر به بالا جنباند. صداقتش هاله مظلومی به صورتش بخشید و قلب دوستش به درد مبتلا شد.
    - پس‌ چای نخور کافئینش خوابتو به هم می‌زنه. استراحت کن!
    نسیم خواب چشمانش را سوزانده و رگه‌هایش را خشکانده بود. همان‌جا‌ دراز‌ کشید‌ و ساعدش‌ را‌ سایه‌بان پلک‌های بسته‌اش کرد. برای‌ مواجه‌ با رخداد‌ پیش‌ رو‌ باید محکم‌ می‌بود و‌ عقب‌ نمی‌کشید، چرا که در یکی از صفحه‌های کتاب قانون زندگی‌اش، ورود شکست‌ را غیر ممکن‌ ذکر کرده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    با شنیدن صدای ضعیفی پلک‌های خمارش را گشود.
    - باران! بیدار نمی‌‌شی؟
    مژه بر هم زد. تصویر نگار رفته، رفته نمایان شد. با کرختی روی مبل نشست و کش و قوسی به بدنش داد. غنچه لـ ـب‌های نگار باز شد.
    - آی خوابالو! منو بگو عمری تو توهم بودم از خرگوش سریع‌تر بیدار می‌شی!
    خمیازه‌ای کشید و عضلات گرفته و ورزیده بازوی چپش را مالش داد و بی‌ اطلاع پرسید:
    - ساعت چنده؟
    - با اجازه شما سه عصر!
    یک آن بادومی چشمانش گرد و مبهوت شد. برخاست و به سمت سرویس بهداشتی رفت و وضویی گرفت. به سمت اتاق قدم برداشت که صدای نگار متوقفش کرد.
    - راستی اون عوضی زنگ زد.
    ابرو‌هایش به نشان اخم جمع و به نیم‌رخ مایل شد. سکوت او، لـ ـب‌های نگار را به ادامه سخن گشود.
    - جواب ندادم، بعد بلافاصله پیامک زد که ساعت پنج عصر میاد و یه سری چرت و پرت هم نوشته بود که بیخیال... . منم فقط نوشتم باشه. گفتم که یه وقت پیشش سوتی ندی.
    نگاه محاسبه‌گرش به عقربه ساعت مایل شد. شب گذشته زمان آمدنش را اطلاع داده بود. این مغز کجا سیر می‌کرد که ساعت‌های طلایی باران بودنش را به خواب فروخت؟ دو ساعت وقت داشت باران را قرض بگیرد، فقط دو ساعت زمان داشت رفیق روزهای سختش را داشته باشد. این دو ساعت باید به درازای دو سال قدمت داشته باشد! سری تکان داد و وارد شد. قسمت اعظم زمانش را به راز و نیاز با خدایش خرج کرد. تقه‌ای به در خورد. پیشانی‌ را روی مهر قرار داد و بـ ـو_ســ ـه‌ای به آن زد.
    - بیا تو!
    نگار در درگاه نمایان و چهره‌اش به لبخند باز شد، هرچند نگاهش در شوری بی‌کرانی می‌غلتید و به عقربه تندروی ساعت دخیل بسته بود.
    - قبول باشه دوستم.
    - قبول حق باشه.
    - ناهار رو آماده کردم، حتماً گرسنه‌ای.
    - میام الآن.
    چادر از سر برداشت و سجاده را جمع کرد و گوشه تخت یک نفره اتاق جا داد. پشت میز ناهار خوری کوچک آشپزخانه نشست. با دیدن غذا کمی جا خورد، چشمانش از دیس صعود کرد به قله هدفش و پرسش‌گر شد.
    - تو درست کردی؟!
    نگار خندید و حینی که صندلی را عقب می‌کشید و می‌نشست، با لحن نمکینی گفت:
    - نه بابا! دیدم خوابی و تا بخوای یه چی به خورد ما بدی از قُزل‌قورتی روده و معده‌‌م جابه‌جا شدن! به لاله گفتم درست کنه. شرمنده اوضاع معده‌م قاراشمیش بود!
    یک تای ابرویش پرید.
    - لاله کیه؟
    دیس را برداشت و با کفگیر در بشقاب برایش غذا کشید.
    - همسایه روبه‌رویی.
    چنگالش را در بافت غذا پیچ داد.
    - گفتم شاید فرجی شده! بلد نیستی نیمرو درست کنی، چه برسه به ماکارونی!
    اخم تصنعی مانندی مهمان پیشانی‌ کرد و با دلخوری خرده گرفت.
    - خب حالا! نمی‌خواد پتک طعنه‌هاتو بکوبی فرق سرم.
    کج لبخندی زد.
    - قهوه دم کردنت امیدوارم کرده بود.
    - بار آخری که جوگیر شدم و زدم تو کارش یه روز دل‌پیچه داشتم. تو کی خوردی که جون سالم به در بردی؟
    رشته‌های نازک را دور چنگال تاب داد.
    - چند شب پیش تو حیاط واسم آوردی.
    نگاه موشکافانه نگار قالب آسودگی گرفت و به تاج چوبی صندلی لم داد.
    - اونو که داییم دم کرد.
    رشته‌ها آویزان ماند. خط کمرنگ لبخندش محو شد و چیزی شبیه به بشکاف، وصله‌ میان تخم چشم و مغزش را پاره کرد. از خفگی جان می‌داد و آبی از غیب آمد، سپس از فضای خانه به ستوه آمد و برای رهایی از خفگی بیرون زد و بعد قهوه‌ای از غیب آمد و بانی آن شروع به خفه کردن فضا کرد. این مرد لازم بود آنقدر دیوانه باشد؟ نگار پی به او برد و پوف‌کشان موهایش را پشت گوش برد و لغز خواند:
    - چرا ترش می‌کنی؟ گفتم قهوه آرومت می‌کنه بلد نبودم سپردم دست یه آدم وارد. سم که دم نکرد!
    افکار آزاردهنده‌اش را پس زد. مرد سمی، پندار سمی، زبان سمی! با فشار انگشتش، چنگال کف بشقاب خش می‌انداخت و روی مغز نگار سمباده می‌کشید.
    - من نمی‌دونم چی بینتون گذشته. داییم یه اشتباهی کرد، حل شد رفت پی کارش. کینه شتری دیگه واسه چیه؟
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    - بشنو این‌بار! اگه داییم یکی گفت تو هم چهارتا گفتی. بماند که شأنتون عذرخواهی بلد نیست، ولی دایی من اینقدرام که فکر می‌کنی پست نیست که سرشو بندازه پایین و بیاد تو اتاقم. می‌خواسته بره کتشو از اتاق برداره داد و قال ما رو شنید. ماشاءالله گوش هم نداشتیم صدای درو بشنویم.
    چنگال از دستانش افتاد و صدای برخوردش به لبه بشقاب، نگار را از جا پراند و به گمان آنکه عمل باران ناشی از خشمش بوده دستانش را بلند کرد.
    - صد رحمت به بوتولیسم! کلاً زده رو آلرژی چهار فصله!
    چنگال به دست شد و با نگاهی که برای نگار تهدید محسوب می‌شد لب زد:
    - حالا که عقلت اومده سر جاش دیگه زیپ دهنتو واسه گفتن از داییت و دفاعیه‌ش باز نکن!
    نگار سر دو انگشت را به هم چسباند و بر لبانش کشید. دیواره‌های مغزش از چنگ افکار و اوهام آشوب‌گر ترک خورده و جایی برای تحلیل عمل نقیض آن سرگرد چموش نداشت.
    پس از اتمام، نگار ظرف‌ها را شست و باران خشک‌شان کرد و در جای خود نهاد. خرسند بود از بودن نگار در کنارش، با وجود آن‌ که نگار هم دیگر مانند سابق نبود و جنس شوخی‌هایش رنگ و بوی سابق نمی‌داد. هیچ چیز مانند قبل نبود.
    با بلند شدن صدای زنگ همراه به سمت هال رفت و گوشی را در دست گرفت. چهره مهرآگین مادرش که خودنمایی کرد، آرام لـ ـب گزید. چرا به پدر و مادرش خبر نداده بود که رسیده‌اند؟! رفع و رجوع، آن هم پس از گذر دو ساعت از تأخیر! به قطع دویست کیلومتر مانده تا مقصد، حول همان تایم دو ساعت پیش تمام می‌شد. انگشتش را بر صفحه کشید و روی گوشش نهاد.
    - جانم مامان!
    - سلام بارانم. خوبی؟ خوش می‌گذره؟
    گذر اوقاتش خوش می‌شد اگر پدر و مادرش کنار او بودند، اگر ماهان شریفی وجود خارجی نداشت. پنجه لای موهایش برد و نفسش را فوت کرد.
    - شما بودین بهترم بودم. چطورین؟
    - دیدی که نشد. ما هم خوبیم. کی از خواب بیدار شدی؟
    جا خورد، مادرش از کجا می‌دانست؟! وقتی سکوت کرد مادرش به حرف آمد.
    - نگار بهت نگفت زنگ زدم؟
    روی مبل تک نفره کنارش جای گرفت و تکیه داد. نظرش پی نگار در آشپزخانه رفت و به نقوش فانتزی فرش هال بازگشت.
    - یادش رفته.
    - آها، باشه. خوشحالم سالم رسیدین کاشان. سوغاتی یادت نره‌ ها!
    آب گلویش داغ شد، سوخت و همراه بازدمش آه شد. صدایی از وجدانش برخاست:
    «با این حرفات عذابم نده مامان!»
    - الو؟
    اظهار وجودش درد بود.
    - گوشم با شماست. باشه، فراموش نمی‌کنم.
    فراموش نمی‌کرد که این جان فقط امانت خودش نیست.
    - مواظب خودتون باشین! بهتون خوش بگذره. کاری نداری قشنگم؟
    - مراحمی، فقط به بابا سلام برسون!
    - باشه مامان جان! خداحافظ.
    وجدانش باز راضی نشد کلام وداع بر زبانش براند. تماس را قطع و گوشی را روی میز پرت کرد و درمانده انگشتان کشیده‌اش را بین خرمن موهای تیره‌اش فرو برد. تصویر مشوش مادر و آگاه پدرش در سیاه‌چال مرکز چشمانش گیر کرده و آزرده‌ خاطرش می‌کرد. نفسش آه شد و پرده دیدگانش درهم مچاله. عقربه‌های ساعت یکی پس از دیگری از هم پیشی می‌گرفت. کاش می‌شد زمان بایستد، اصلاً به عقب برگردد یا نه، شتاب گیرد و تکلیف او را مشخص کند.
    - چاییت سرد شد.
    دیده گشود. نظم حاکم بر جهان، نظم جهانش را بی‌ثبات‌تر می‌کرد که نمی‌دید و درک نمی‌کرد پیرامونش را. دست پیش برد و فنجان را از دسته گرفت، خنکی که چینی را احاطه کرده بود در داغی دستانش مدفون شد و خاکستر. نگار که از حرکات او پی به ذهنیتش بـرده بود، دست پیش برد و به نگاه صامت او خیره شد.
    - اگه سرد شده ببرم عوضش کنم.
    بدون توجه به نگار که عزم کرده بود برخیزد، لبه فنجان را روی لبش قرار داد و یک نفس آن را سر کشید. نگار چه می‌دانست که داغی چای به التهاب درونش دامن می‌زند و آتش می‌شود به تمام وجودش؟
    - باران!
    چرا این‌قدر تلخ بود این چای؟! حضور نگار را کنار خود حس کرد. مردد، محتاط و از روی احتمال گفت:
    - می‌خوای به سرهنگ بگی پشیمون شدی؟
    فنجان‌ها را جمع کرد و راهی آشپزخانه شد.
    - پشیمونی واسه اون مردک دغل‌باز یه فرصت بود که از دست داد!
    فنجان‌ها را شست. نگار پشت کانتر ایستاد و دست‌هایش را به لبه‌های آن تکیه زد.
    - منم از همین می‌ترسم. تا اسمشو می‌شنوی یه جوری می‌شی که هیچ‌وقت ندیدمت. به خدا می‌ترسم از روزی که...
    طنین آیفون شبیه سمفونی هولناک خبر از آغاز واقعه سهمگین داد و زبان نگار را فلج کرد و اژدهای خون‌خوار خفته باران را فعال. نگار بیراه نمی‌گفت. برای کیفر ماهان برنامه‌هایی داشت که همکاری با پلیس‌ها هموارش می‌‌کرد. متوجه رنگ‌ پریدگی چهره نگار شد که دست و دل لرزان پیش‌تر رفت و به تصویر نمایان شده آیفون چشم دوخت، هراسان پشت سرش چرخید و با ترس دهان گشود:
    - خودشه.
    حوله را روی کانتر انداخت و پیش‌تر رفت. خوفی که در حرکات و لحن حرف زدن نگار عیان می‌شد، عصبانی‌اش می‌کرد.
    - این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی؟
    سیب گلویش تکان خورد. باران نه تنها دوست، بلکه خواهرش هم بود. باران دکمه را فشار داد و در هال را باز کرد و نگاهش نگار را مجاب کرد. ضعف ناشی از خوف نگار چاقوی برانی بود برای قطع بند اراده‌اش. شتاب ثانیه‌ها او را از جا پراند، لب‌های خشکیده‌اش را با زبان تر کرد و به سختی گفت:
    - اگه اتفاقی افتاد به من...
    سگرمه‌های جمع شده باران کلامش را در نطفه خفه کرد. با لحنی که سعی می‌کرد آرامشش را به وجود دوستش تزریق کند و عین حال آمرانه و جدی باشد، گفت:
    - برو نگار! قرار نیست اتفاقی هم بیفته، یعنی من نمی‌ذارم. برو تا نیومده! اگه چمدونت رو بر نداشتی می‌ذارم پیش خودم، بعداً بردار!
    شال نگار را از دسته مبل چنگ زد و روی سر دوستش انداخت. لحن نگار گرفته و بغض‌آلود بود.
    - تو که خواب بودی چمدونو به لاله دادم.
    و مستأصل گام‌های ناموزونش را به واحد رو به رویی‌‌شان کشاند، در نهایت نتوانست تاب بیاورد و سرش را به پشت سر حرکت داد، جایی که باران با ظاهری سرد و نگاه گرمش ایستاده بود. با حرکت سر تأکید و عجله به رفتن کرد و برای اجبار نگار به پذیرش درخواستش در را بست و به آن پشت کرد.
    چه موقع این کابوس تمام می‌شد؟ چگونه بر خود مسلط می‌ماند؟ دم عمیقی به ریه فرستاد. قفسه سـ*ـینه‌اش از تقلای خاموش کردن آتش خصمش به سوزش افتاده بود. با صدای زنگ خانه و شکستن ریتم نفس‌ طوفانی‌اش، لب‌های فرو بسته‌اش سفت گشت.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    عزمش را برای یک دیدار اکراهی جزم کرد تا را باز کند، لکن با دیدن بازوی نمایانش گام بلندی به سمت اتاق برداشت. لباس ساده و پوشیده‌ای به تن کرد و بی‌‌ آنکه همان رژلب برطرف کننده خشکی لبانش را بزند یا از رایحه معمولی که آراستگی‌اش را تکمیل کند، از اتاق خارج شد و پشت در خانه ایستاد. حتی این مرد را لایق آراستگی نمی‌دید.
    صدای زنگ برای مرتبه سوم، سکوت خانه را به سخره گرفت. انگشتانش برای لمس دستگیره درنگ کرد. به محض باز شدن، قامت بلند ماهان در برابر چشمانش سایه انداخت. به ظاهر بی‌تفاوت، اما از درون چون آتشفشانی که هر آن منتظر فوران است، به او خیره شده بود. ثانیه‌ای نگاه مشتاق و بی‌پروای ماهان از او محروم نمی‌‌شد. با لبخند جا خوش کرده بر لـ ـبی که چال گونه‌هایش را عیان کرده بود زیر و معنادار لـ ـب باز کرد:
    - سلام نازنینم!
    از موج نگاه وقیحش لحظه‌ای گر گرفت؛ نه از روی شرم، بلکه از روی خشم! بی‌اراده از سر شانه ماهان به دری که نگار را پنهان کرده بود معطوف شد. می‌دانست از چشمیِ پشت در آن‌ها را رصد می‌کند و نمی‌خواست شاهد حرف‌های صد من یک غاز ماهان شود؛ بنابراین سلام خشک و خالی داد و کنار کشید تا وارد شود.
    ماهان با رویی سرخوش و لب‌هایی کش آمده از لبخند، چرخ‌های چمدانش را روی پارکت قهوه‌ای خانه کشاند و وارد شد. فشار انگشت‌هایش را از چوبه در کم کرد و آهسته بست. ماهان سرتاسر خانه را از نظر گذراند و گفت:
    - خونه قشنگی داری.
    چشم خریدارش به چهره کمی سرخ باران رسید.
    - چمدونمو کجا می‌تونم بذارم؟
    شدت خون دویده شده در رگ‌ها کاهش یافت. سرش را به اتاقی که ساعاتی از آنِ نگار بود، جنباند.
    - اتاق سمت چپی.
    چیزی نگفت و چمدانش را از دسته بند خود کرد و پا به اتاق نهاد. روی مبل تک نفره‌ نشست و با شکاف عمیقی که روی پیشانی‌اش خط‌های ریز و درشت به جا گذاشته بود، به طرح شلوغ قالی خیره شد. دقایقی بعد در اتاق باز شد و نگاه‌های خوددارش قد کشید به ماهان که کاپشنش را با لباس‌های راحتی مختص به خانه تعویض کرده بود. روی مبل دو‌ نفره کنار او نشست و با لبخند راغبی که عجیب خدشه‌ می‌شد بر روان باران نجواکنان گفت:
    - نمی‌دونی تو این مدتی که ازت دور بودم چی بهم گذشت! ببین چطوری منو اسیر خودت کردی؟!
    باران در ظاهر لـ ـب‌هایش را روی هم فشرد و در باطن پوزخندی به سخن کاذبش زد. کاری که در هر لحظه با او بودن می‌کرد و سرد می‌کرد آتشش را. ماهان بازی حساب شده‌ای به پا کرد، لکن محال بود این نبرد درونی را به زیانش خاتمه دهد. گویا سکوت او و سفتی لـ ـب‌‌ها را ماهان به نحو دیگری معنا کرد که با لحن خاصی ادامه داد:
    - همیشه با همیم. دیگه نمی‌خوام ازت جدا بشم. تو داروی منی، داروی درمان این دل لامصب که آروم نمی‌گیره!
    او می‌بافت و دندان‌های باران از غضب یاوه‌گویی‌های او روی هم تراشیده می‌شد! اگر بیش از این به حرفش گوش می‌داد، تضمین نمی‌کرد چه واکنشی بروز دهد، برای همان خطیر و بردبار پرسید:
    - چای تازه دمه.
    ماهان تک‌ خندی کرد و دستی پشت گردنش کشید.
    - اسم غذا بیاری بیشتر استقبال می‌کنم. از صبح تا حالا وقت نکردم چیزی بخورم. کارای این چند روزه اصلاً نذاشته بخوابم.
    برخاست و مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت و در همان حال عاری از احساس گفت:
    - الآن یه چیزی میارم.
    زیر غذا را روشن کرد. تمام مخلفاتی که در یخچال بود روی میز قرار داد و بماند که ناسزاهای ضمیر ناخودآگاه هرچه در چنته داشت سخاوتمندانه رو می‌‌کرد، تا حدی که تشویق می‌‌شد زهرش را با مقدار زیادی نمک و فلفل در غذایش امتحان کند، اما نادم شد. مسلماً نه فرجی می‌شد و نه از شر سیاه او رهایی می‌یافت، برکت خدا را هم حیف و میل می‌کرد.
    با رساندن اکسیژن به مغز، خط بطلانی بر افکار مالیخولیایی ذهنش کشاند و نیم نگاهی به ماهان رساند که کانال‌ها را بالا و پایین می‌کرد. بند نگاهش را با انزجار تغییر داد و با تحکم و صدای رسایی خطابش اعلام کرد:
    - غذا حاضره.
    سنگینی نگاهش را حس کرد.
    - دستت طلا! میام الآن.
    کلید سرویس بهداشتی را زد و پشت بندش صدای شیر آب... . دست شستن پیش از تناول! به خیالش دستی که با چرک گـ ـناه‌، حرام، حقه و نفرین آلوده باشد با مایع زدوده می‌شود! امثال ماهان از چه موقع نظافت برایشان ارجح شده بود؟ نظافتی که نیم دیگر ایمان بود و خلافش را لاجرعه سر کشاندند، شاید هم از تظاهر بود. خارج شد و صندلی چوبی را سمت خود کشید و نشست. با اشتیاق نظری به بشقاب ماکارونی انداخت و حینی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود، گفت:
    - ببخشید! بهت زحمت دادم. قیافه‌‌ش که بدجور با آدم حرف می‌زنه، حتماً مز‌ه‌‌شم عالیه.
    لبخند بی‌روحی قاب لب‌هایش شد و نجوای ضمیر ناخودگاه از کف عقلش لغزید.
    «کوفتت بشه الهی!»
    - خواهش می‌کنم.
    دست‌ها را به هم کوبید و حریص از لقمه چرب و چیل جلویش، لبخند دندان‌ نمایی زد.
    - خـب، ببینم دست پخت خانومم چطوره!
    دست‌هایش لبه‌های اپن را چنگ زد و تا توان فشرد. حرکات ناشیانه‌‌اش از دید او که سخت مشغول پر کردن معده‌اش بود، دور ماند. قرارش رفت و ضمیر عصیانش آزمند و نفرت‌بار تشر زد:
    «مرض خانومم! کوفت خانومم! صبر کن حداقل اسمم تو شناسنامه نحست بره بعد خانومم بلغور کن! اون هم به خوابت می‌بینی. رذل!»
    انگشتان لمسش شگفتانه برای گرفتن گردنی که دو قدم فاصله داشت دل، دل می‌کرد. قدمی عقب‌ رفت که ماهان متعجب شد.
    - نمی‌خوری؟!
    - خوردم.
    لاقید شانه‌ای بالا انداخت و با میـ*ـل چنگال محتوی ماکارونی را در دهانش فرو برد. چندش‌آور رو گرفت و روی مبل واقع در هال نشست. طبخ غذا هنر دست او نبود، لکن حرصش می‌گرفت گوشت تن آن حرام‌خوار می‌‌شد! زیر چشمی نظری سوی او‌ روانه و دندان قروچه‌ای کرد و با عصبانیت زیر پوستی به حمایت از ضمیرش زمزمه کرد:
    - ان‌شاءالله غذا بپره تو گلوت خفه بشی تا از دستت راحت بشم که حق شب و روزم رو خوردی!
    صدای سرفه‌های پشت بند ماهان، ناباورانه سرش را چرخاند. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بود! پیروزمندانه لبخندکی بر لبانش نشست و وارد آشپزخانه شد. صورتش به سرخی گرایش یافته و رگ گردنش کمی برجسته شده بود.
    برای حسن ختام «حقته!» نثارش کرد و آب بطری شیشه‌‌‌ای را در لیوان ریخت و به سمتش گرفت. از فشار سرفه‌های بی‌امانی که با پریدن لقمه‌ به جانش رخنه کرده بود، بی‌معطلی لیوان را گرفت و یک نفس سر کشاند. حال بهانه خوبی بود اندکی از بار طعنه‌هایش را کاهش دهد. کنایه زد:
    - آخه مگه دنبالت کردن که سریع غذا می‌خوری؟ نترس، همه‌‌ش مال خودته!
    با تک سرفه‌ خش‌داری راه گلویش را باز کرد و لبخندزنان گفت:
    - خیلی گشنه‌‌‌م بود. دست پختتم عالیه چندبار کم بود انگشتامو اشتباه گاز بزنم!
    چند لقمه مانده را محتاط‌تر خورد و برخاست و ظرف‌ها را جمع کرد و در سینک قرار داد. باران بی آنکه خم به ابرو بیاورد وارد حریم امن‌تر خانه شد و در را بست. دلش نمی‌خواست ظرف‌هایی که به آن‌ دست زده بود بشوید. همان غذای باقی‌ مانده قابلمه را به خوردش داد، برای هفت نسلش کافی بود! همراهش را از عسلی کنار تخت برداشت و پیامکی برای نگار ارسال کرد.
    «سلام. گوشیم رو روی سایلنت می‌ذارم. اگه مامان و بابام تماس گرفتن ممکنه متوجه نشم یا نتونم جواب بدم. احتمالاً بهت زنگ می‌زنن. بهونه‌ای سرهم کن تا آب‌ها از آسیاب بیفته.»
    آیکون ارسال را لمس کرد و سپس در حالت سکوت گذاشت و در کیفش قرار داد و بیرون زد. همزمان ماهان از آشپزخانه خارج شد و به چشمان سرد او خیره گشت.
    - اون طور که بوش میاد اگه بریم سر زندگی‌‌مون من باید ظرف‌ها رو بشورم نه؟!
    لـ ـب هایش را کج کرد و بی‌پروا پاسخ داد:
    - روی پیشونی خانم‌ها ننوشتن تا آخر عمرشون باید تو آشپزخونه کمر و گردن دیسک کنن!
    سرش را متفکرانه جنباند و معنادار لبخند زد.
    - باشه نازنین خانوم. شما هم بزن تو سرِ ما! کنارم که باشی، کافیه. تو باش، این کار که سهله! غذا رو هم من درست می‌کنم. شما بشین یه گوشه فقط دستور بده!
    می‌دانست طعنه کلامش برای ماهان مزاح معنا می‌شود.
    - اون که وظیفه‌ته! شام امشب هم دست‌های خودت رو می‌بـ ـوسه!
    چال‌هایش عمق یافت. خندید و متحیر و پرسش‌گرانه گفت:
    - که اینطور!
    دستی به چانه‌ کوتاهش کشاند و یک آن لبخند شیطانی نثار باران کرد و با همان لحن لـ ـب گشود:
    - قبوله، فقط شرط داره. نمی‌تونی نه بیاری.
    و در برابر دیده جا مانده او، به طرف اتاق مجاور رفت. کارش به جایی رسیده بود که برای او شرط و شروط هم می‌گذاشت! حس بدی دورش ریسمان شد. نکند تاریخ عقد را جلو بیندازد یا خواسته نامعقولی داشته باشد؟! چه افکار پلیدی در سرش جولان می‌داد که آن بهانه را شرط کرد؟ صادقانه زبان نادمش جنبید:
    - عجب اشتباهی کردم خواستم حالش رو جا بیارم!
    همان دم نگاهش به چهره بشاش ماهان جلب شد. لرزید و زبان را به باد کتک گرفت. لعنت به دهانی که بی‌ موقع باز شود! چشم ظاهرسازش به دو گوی براق و شب‌زده دوخته شده بود، درحالی که همه انرژی‌اش در مخزن انگشتان جمع شده دست‌ها ذخیره می‌شد تا برای دفاع آماده باشد. لبان ماهان به نرمی کش آمد.
    - از قبل نیت شد بعد رسیدن به کویت دستت برسه، ولی خب دله دیگه. می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست! زمینه‌‌‌شم خودت فراهم کردی.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    در برابر نظر کمی مفهومانه باران، دست به جیب شلوار ورزشی‌اش برد. جعبه مخمل کوچکی در حصار دستانش به او چشمک می‌‌زد. آب دهانش را قورت داد. نگاه براق ماهان هنوز در نگاه او رسوخ کرده بود که روی زانو‌هایش نشست و همچون صدف دستش را باز کرد و مروارید داخل جعبه را در معرض دیدگان نالان باران نهاد. دو حلقه طلا سفید ساده و نگین کاری شده، مقابل چشمانش درخشید. دیدن آن‌ها که زیر نور لوستر بیش از حد در چشم زینت و جلا می‌داد اخم‌ کمرنگ ابروهایش را به شدت درهم کشاند. این تغییر حالت ناشیانه از نگاه مشتاق و منتظر ماهان دور نماند و سبب شد ذهنش درگیر و تبسمش پژمرده شود.
    - خوشحال نشدی؟! پس...
    پی برد میزان زیاده‌روی‌اش در شِرُو گذشتن از مرز رعایت است که میان حرفش آمد:
    - مگه قرار نبود بعد از رسیدن به کویت عقد کنیم؟
    ماهان خنده‌ای کرد و سرش را به پایین سوق داد. خطر از بیخ گوشش در شد.
    - نازنینم، خودت می‌دونی به عقایدت احترام گذاشتم و می‌ذارم. کی بحث عقد رو کشید وسط؟! مگه من و تو قرار نیست به زودی ازدواج کنیم؟ خب اگه از حالا حلقه‌هامونو دستمون بذاریم چه ایرادی داره؟ تازه این حلقه نشونه. دلم می‌خواد تا موقع رسمی شدن رابـ ـطه‌‌مون و حلقه‌های ازدواجی که بعدأ دستمون می‌کنیم، تو رو مال خودم بدونم و تو هم منو...خیال منم راحت‌تره. نمی‌خوام کسی بهت به چشم یه دختر مجرد نگاه کنه. مرده و غیرتش!
    کوهی که سخت‌گیرانه آتشفشانش را خفه نگاه داشت، در حال انفجار بود. با خود شروع کرد به ناسزا گفتن و پیدا کردن راه چاره.
    «تو غلط می‌کنی مرتیکه! مرده و غیرت؟ خودش رو مسخره می‌کنه یا من رو؟ خدایا حالا چیکار کنم؟ چطوری حلقه‌ای که تا زمان نفس کشیدنم هم دوست ندارم تو انگشتم بندازم؟! مُرده‌شورش رو ببرن! بازیگر ستاره‌دار نمایش بینمون خودشه.»
    دندان‌هایش بر هم قفل شد.
    - نمی‌خوای دستت کنی؟
    باز هم مشغول کلنجار رفتن با افکارش شد.
    «اگه دستم نکنم ضایع می‌شه. منی که مثلاً قبول کردم باهاش ازدواج کنم، این کارم بی‌ معنی از آب در نمیاد؟»
    نگاه دو به شکش را به حلقه ظریف زنانه در جعبه دوخت. نگین ظریف و براق کار شده روی حلقه به او دهن‌ کجی می‌کرد. صلاحش چه بود؟ فعلاً دور، دور ماهان بود و حرف، حرف او! نفس در ریه‌اش را به آرامی بیرون فرستاد و حلقه را برداشت و بدون دادن فرصت پیش‌روی به او، خودش داوطلب شد و آن فلز بد یُمن را در انگشت فرو کرد. از برخورد شی‌ء گران‌‌بها به انگشت تنش مور مور شد و نفرت در مویرگ‌هایش جریان یافت.
    کاش ماهان بلند می‌شد و جایی نفس می‌کشید که سقف هردویشان نبود! کاش نگاه سنگین و نافذش را جای دیگری می‌دوخت که سقف بر سر هردویشان آوار نمی‌شد! این لحظه به ظاهر رمانتیک را دوست نداشت. نباید کار به جاهای باریک‌تر کشیده می‌شد. از این مرد هرکاری بر می‌آمد. بر خلاف تصور کلیشه‌ای باران، تنها لبخند مکش مرگ‌مایی روی لـ ـب‌هایش پاشاند، اما موضعش را به او نزدیک‌‌تر کرد و گام باران عقب‌تر رفت.
    - همیشه آدم توداری بودی؟
    گلویش را تر کرد تا تارهای صوتی‌اش از خشم کمین کرده دریده نشود.
    - چرا می‌پرسی؟
    تنش را روی مبل بزرگ رها و با ایمای چشم او را دعوت به نشستن کرد، دقیقاً کنارش، اما او مبل تک نفره را برگزید. ماهان لب گشود:
    - تا حالا نپرسیدی چرا هی پاپیچت می‌شدم، یا چی شد که الآن کنارتم. تو برای متنفر کردنم از خودت گفتی از مردا بدت میاد.
    ضربانش تند شد. خودش را نباخت و گفت:
    - اصرار کردی. من هم فرصت دادم.
    - و اون فرصت تبدیل به اعتماد شد.
    انگشتانش قفل هم شد. از خدا خواست در این موقعیت ناگهانی او را با آزمون سخت مواجه نکند. صراحت ماهان چشم‌هایش را از موقعیت عادی‌اش برگرداند.
    - ولی من بهت اعتماد ندارم.
    نبض ضربانش تا پلک‌ها آمد و نیروی دستانش تحلیل رفت. با تردید سر به چهره صامت ماهان چرخاند. چشمانی که ابری می‌شد، اما نمی‌بارید. چشمانی که...گاهی مظلوم می‌شد!
    - اونجوری نگام نکن! خودت می‌دونی چقدر دوست دارم که پاپس نکشیدم و تا تهش اومدم. به قول خودت بهم فرصت دادی، ولی احساس می‌کنم چیزی داره اذیتت می‌کنه که ازم دوری می‌کنی. مگه بهم اعتماد نداری؟
    باید راسخ می‌بود و جوابش را روشن و دور از تعلل می‌داد. صاف در چشمانش زل زد و گفت:
    - اعتماد نداشتم اجازه نمی‌دادم بیای خونه‌م.
    تبسمش نیم‌بند شد و دستش بند تاج مبل... .
    - می‌دونم. از اولم شخصیتت این بود، ولی چیزی که من از دخترا می‌دونم یه جور هیجان و پرحرفیه و احساسی بودنشون.
    - چطوری می‌دونی؟
    نگاه ماهان رنگ گرفت و تبدیل به قهقهه شد و سرخوش و بی‌پرده گفت:
    - کارت چی بود؟ حسودی؟
    رایحه ملایمش نزدیک‌تر شد و دستش زودتر از تن پیش آمد. خوی درنده‌ باران زبانه کشید و کلام اخطارآمیزش زودتر از جسمش به کار آمد.
    - گفتی به عقیده‌م احترام می‌ذاری.
    دست ماهان در هوا ماند و دهانش باز شد که زنگ در، صدایش را در نطفه خفه کرد. نفس خشمگین و حبسش را آسوده‌خاطر رهانید و خود را پشت در رساند و از چشمی، شخص ناجی را برانداز کرد. در را گشود و صورت دختر جوان شکفت.
    - سلام نازنین جان. خوبی عزیزم؟
    به جثه ظریف و قامت کوتاه دختر خیره شد و لب‌هایی که از تبسم دروغینش کش می‌آمد. دختر چشم و ابرویی آمد و رساتر گفت:
    - مزاحم که نشدم؟
    نظرش از شانه کوتاه دختر به واحد روبه‌رویی جلب شد که درش نیمه باز بود. چشم گرداند به او و لب زد:
    - سلام. چی شده؟
    - شله زرد گذاشتم. اون سری گفتی زعفرون و شکر چقدر بریزم؟ یادم رفته. گفتم یه سر بیای کمکم کنی. آخه نذریه، زیاد درست کردم نمی‌خوام حیف و میل بشه.
    گرمای غریبی احاطه‌اش کرد و نفسی که زیر گوشش پیچید. فکش سفت‌تر شد و لبخند جعلی دختر عمیق‌تر... .
    - سلام. شما باید آقا ماکان باشی. درسته؟ نازنین جون گفته نامزدشی. مبارک باشه!
    - ممنون. شما؟
    شستش را به پشت سرش نشانه رفت.
    - خونه‌م این‌جاست. من و نازنین جون زیاد رفت‌وآمد داریم. اگه اجازه می‌فرمایی چند دقیقه نازنین رو قرض بگیرم تا شله‌زردم ته نگرفته.
    بی‌آنکه به جانب مخالف بچرخد از در جدا شد و دمپایی‌ها را پایش کرد.
    - برمی‌گردم.
    - زود بیا!
    همراه دختر شد. نفسش همچنان ناقص می‌رفت و برمی‌گشت که به محض پا گذاشتن به حریم خانه، جسمی مانند بختک به او چسبید و شیون کرد.
    - خوبی؟ سالمی؟ اتفاقی نیفتاده؟
    تاج ابروهایش به هم پیوست.
    - این چه حالیه؟
    - مردم و زنده شدم که بیخ گوشتم و نمی‌تونم کنارت باشم.
    او را از خود جدا کرد. گونه‌های نگار از خیسی گل انداخته بود.
    - تا بری برگردی که جون می‌دم!
    لاله مداخله کرد:
    - با آبغوره گرفتن دوستتو منصرف نکن نگار جان!
    دستمال را زیر بینی‌اش گرفت. لحن خش‌دارش خدشه بر قلب باران می‌شد، گوشتی که هنوز برای عزیزانش می‌تپید.
    - می‌دونم بی‌مصرفم. به جای این‌که کمک باشم همیشه تو کمکم می‌کنی.
    با دستش قطره قطره‌ای که به هم پیوسته بود از صورت رفیق وفادارش کنار زد و با لحن دلگرم‌کننده‌ای گفت:
    - می‌دونستی که بودنت باعث می‌شه اون رو تو خونه بهتر تحمل کنم؟
    نگار لبخند زد و نگاهش روی حلقه ماند.
    - آخرم دستت کرد؟
    دستش را پس کشید و آن را در انگشتش جابه‌جا کرد. حلقه‌ای که تا ناخنش صعود می‌‌کرد و سپس به جایگاهش برمی‌گشت. به آن عادت نداشت. انگار دور انگشتش چرک جمع شده بود!
    - خودم دستم کردم.
    - عوضی! چیا گفت؟
    - مهم نیست.
    - چه خوش سلیقه هم هست! تو زعفرانیه دیدم نمونه‌شو.
    پیچش ابروها به حالت نرمالش بازگشت. در مواقع دشوارش یک نگار بس بود تا به او یادآوری کند انسان‌ها در هر ثانیه می‌‌توانند روی خلق و خوی فرد مقابل اثر بگذارند. دستان نگار را گرفت و به ملایمت گفت:
    - بعد رفتنم قول بده گریه نکنی.
    انگشتانش را زیر پلک‌های نم‌دارش برد.
    - باشه.
    عقب‌گرد کرد که لاله به میان آمد.
    - شله زردو یادت رفت.
    به آشپزخانه قدم تند کرد و کاسه را به او داد.
    - حواست باشه حتماً بده چند قاشق بخوره عزیزم. خودت نخور!
    نگاهی به کاسه دستش کرد و رو به هر دویشان لب به استفهام زد:
    - چرا؟
    نگار گفت:
    - توش دوکسپین ریختم.
    - می‌خوای به کشتنمون بدی؟
    نزدیک شد و دستانش روی دست‌های حلقه شده دور کاسه باران نشست.
    - کم ریختم. تو هم مجبور نمی‌شی زر زراشو تحمل کنی. خیال منم راحت می‌شه دست از پا خطا نکنه. یه جوری بده از الآن بخوره که سر شب اثر کنه. خودتم می‌دونی که تأثیر قرصه هفت هشت ساعته. فردا صبحم بلند بشه احساس گیجی و خستگی نمی‌کنه.
    ***
    ساعت حوالی یازده شب بود که دوکسپین، ماهان را بر کاناپه سالن خواباند. قصد داشت از خواب بودن او اطمینان حاصل پیدا کند و بعد با فراغ‌بالی شبش را به صبح برساند. تلویزیون را خاموش کرد. در امتداد مسیر اتاق پیش می‌رفت که جاذبه‌ای مانعش شد. اوی مثلاً عاشق به هوای نینداختن ملحفه یا پتو معشوقش را به حال خود تا صبح رها می‌کرد؟! با لبخندش نیش زد به چهره او. پتویی برداشت و رویش انداخت، دوباره برگشت و این‌بار درِ اتاق را قفل کرد. احتیاط شرط عقل! سردرگم روی تخت نشست و به نقطه نا‌معلومی خیره شد.
    به رفتارهای ماهان فکر می‌کرد. چهره مظلوم و آرامی که داشت را پای همان نقاب گذاشت، در غیر آن صورت هیچ رفتار این بشر به قاچاقچی‌ها نمی‌آمد! با وجود آنکه خرسند بود ماهان حد و مرزها را رعایت می‌کند برایش جای سؤال داشت که چطور چنین مردی به نظرات او تمکین می‌کند؟! دلیل مراعات کردن‌هایش چه بود؟ مرموز بودنش مرز دیوانگی را می‌شکافت.
    تصورش گاهاً تا جایی چشمه جوشاند که ماهان با نیت بدی به او نزدیک نشده و خلافی در کار نیست، اما به مثابه کوبیدن صخره در مسیر چشمه، افکارش را می‌شست و متمرکز می‌شد به آنچه پشت پرده بود، به ماهان حقیقی و حیله‌ای که نقشه‌اش را رسم کرده تا به نقطه پایان برساند.
    زمان رفتن همزمان با طلوع خورشید بود. نگاه بی‌حوصله‌اش را به حلقه دستش رساند. با حرصی مشهود آن را کند و روی تخت پرتاب کرد. آثارش دور انگشت حلقه خونین تشکیل داده بود. ابداً به این شیء بیگانه عادت نمی‌کرد. چنگی به همراهش زد و صفحه را باز کرد. تاکنون تماسی از پدر و مادرش نداشته و تنها دو پیام ارسالی داشت، از پدرش و نگار... . در باکس پیام‌ها روی اسم پدرش ضربه زد.
    «سلام دختر قشنگم! خوبی؟ خوش می‌گذره؟ هنوز یه روزم نگذشته دلم واسه‌‌‌ت تنگ شده، نگفتم که تعطیلاتتون رو خراب کنم تا زودتر برگردین، خواستم بدونی من و مادرت خیلی دوسِت داریم و دوریت برامون سخته. خیلی مواظب خودتون باشین! چون دیر وقت بود، دیگه بهت زنگ نزدم دخترم. شبت بخیر! خدا به همراهت.»
    بغض نخ‌نمای گلو را قورت داد تا بیش از آن به غلیان ننشیند. آه کشید، آهی از سر دروغ گفتن به والدینش، از شرمی که برابر خالق ناظرش داشت. زیر یک سقف با مردی پلید‌ صفت که از قضا همسر آینده‌اش به حساب آید! تظاهر بود، اما پا در این راه که گذاشته بود! کاش نگار را کنارش داشت! نمی‌توانست ریسک کند. هم جان خودش و هم جان عزیزش را به خطر می‌انداخت. پیامکش را باز کرد.
    «چه خبر؟»
    ساعت ارسال روی ده و نیم ثبت شده بود. ابتدا پیامکی برای پدرش ارسال کرد و پاسخ نگار را مختصر داد.
    «هیچی؟»
    در ثانیه پیام بعدی بالا آمد.
    «بیا این‌جا!»
    «بخواب نگار!»
    «لااقل زنگ بزن!»
    با سر انگشت روی اسم نگار ضربه‌ای زد. به تک‌ بوق نرسیده صدای بی‌تابش را شنید.
    - الو! باران؟
    طوری‌ که صدا به بیرون از اتاق درز پیدا نکند، لــ ـب زد:
    - خواب نداری؟
    سکوت پشت خط را پر کرد، سپس نفسی که هق‌هق شد. پلک بست و به نرمی گفت:
    - به زودی زیر قولت زدی؟
    هق‌هقش خنجر بود و پرده گوشش را پاره می‌کرد. کلافه توبیخش کرد:
    - دوست من! چندبار بگم نگران نباش؟ چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟
    - دست خودم نیست. چطور می‌تونم بگم هرچه باداباد؟! این دلشوره لعنتی داره روانیم می‌کنه.
    با لحنی که سعی داشت کمی از چاشنی شوخی را در خود داشته باشد، گفت:
    - نمی‌خواد وروجک خانم! می‌دونی من از این‌که کسی مدام نگرانم بشه خوشم نمیاد.
    صدای خنده‌‌اش را شنید. پلک زد.
    - دلم تنگ وروجک گفتنات می‌شه.
    تا مرهم نمی‌شد، نگار را ترک نمی‌کرد. احساس این دختر به صاحبش لطمه می‌زد.
    - سفر مریخ که نمی‌رم!
    - اتاقی؟
    - آره.
    - شازده کپه مرگشو گذاشت؟!
    نظری به در بسته دوخت.
    - چه جورم!
    - خرناس نَکَره‌ که نمی‌کشه بحمدالله؟!
    - نه.
    - پیش لاله روم نشد هی بگم. یه چیزی ازت بپرسم ترش نمی‌کنی؟
    حدس می‌زد در افکار او چه چیزی در حال جولان دادن بود؛ بنابراین جدی پاسخ سؤال احتمالی به زبان نیامده او را داد.
    - حدش رو می‌دونه و جسارتش رو نمی‌کنه.
    - پس الکی دارو به خوردش دادیم! چه فکرایی که تو سرم نچرخید!
    فکش سفت شد.
    - تا عقلم سرجاشه غلط نمی‌کنه.
    - دوباره آمپرت چسبید به سقف؟ باید یه دونه هم به خوردت می‌دادم. والا پا می‌شی یارو رو درجا خفه‌‌ش می‌کنی و هوالباقی. منم می‌شم شریک جرم!
    - پشتم اشک بریزی حتماً می‌رم تو کارش!
    - دلتم بخواد! دیگه نگران نمی‌شم. راضی شدی؟
    لبخندکی زد و با آرامش گفت:
    - راضی‌ام ازت. برو استراحت کن!
    صدا و نفسی که همراه آن فوت شد.
    - خیلی مراقب باش! حداقل به خاطر من و پدر و مادرت... . منتظرت می‌مونم. منتظرم نذار! شبت بخیر!
    تردید داشت، لیکن با ثباتی که صدایش را بم کرده بود، امیدوارانه لب زد:
    - به زودی می‌بینمت. شب تو هم خوش!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل پنجم
    «باران»
    مسافت زیادی از پایتخت طی شده بود. احتمال می‌دادم جایی که می‌ریم بیرون از شهره، ولی پرسیدم:
    - ماکان؟
    نگاهی بهم انداخت و با لحن گرم و گیرایی گفت:
    - جانم!
    این آدم اولین کسی بود که تو زود پشیمون کردنم رکورد شکوند!
    - کجا می‌ریم؟
    روی صندلی شاگرد سمت من نشسته بود. نیم‌تنه‌‌‌ش رو مایل کرد.
    - همون عمارتی که بهت گفته بودم.
    - یعنی بندرعباس نمی‌ریم؟
    دستی به لـ ـب‌هاش کشید و با خوش‌ رویی جوابم رو داد:
    - تا بندر راه زیاده و نمی‌تونیم به کشتی برسیم. کارمو تو عمارت انجام بدم می‌‌ریم شیراز.
    زیاد هم تعجب نکردم، یعنی به گفته جناب سرهنگ می‌دونستم مقصد نهاییشون بندر عباسه، ولی خبر نداشتم تا رسیدن به کشتی روش پیچیده‌تر رو انتخاب کنه. نمی‌ترسید گیر بیفته؟ ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم، اون هم کامل رو به جاده چرخید و چیزی نگفت.
    بعد از دو ساعت، راننده مقابل همون عمارتی که ماهان ازش حرف زده بود متوقف کرد، منطقه‌ای حوالی قم... . نگاه گذرایی به فضای ساکت اطراف و نهال‌های تازه کاشته شده‌ای انداختم که با وجود سرمای اواخر اسفند ماه بی برگ و بار بودن. غیر از این بنا، هیچ ویلا و آپارتمانی وجود نداشت. تا چشم کار می‌کرد، همه‌‌‌ش بیابون بی آب و علف بود. انگار جو به وجود اومده به عمارت فلک‌ ‌زده هم سرایت کرده بود و همین مجابم کرد حواسم رو بیشتر جمع کنم.
    - پیاده نمی‌شی؟
    دل از صندلی کندم و در رو بستم. چمدون‌ها رو از صندوق ماشین برداشت و به طرف راننده رفت. دست راستش روی سقف ماشین مشت شد و حینی که سمت پنجره‌‌ش ایستاده بود، گردن خم کرد و نشنیدم چی گفت که راننده با تکون دادن سرش با سرعت، این برهوت یخ‌زده و مخوف رو ترک کرد. بی‌ اراده دستم زیر شالم حرکت کرد و پلاک رو گرفت، با انگشت شست پلاک رو نگه داشتم و با انگشت اشاره‌‌ نگینش رو لمس کردم و دوبار فشار دادم. سرهنگ هاشمی گفته بود هرموقع احساس خطر کردم یا جایی مشکوک به نظرم اومد، نگین رو دوبار فشار بدم. جلوتر از من زنگ عمارت رو زد. نگاهم رو به ظاهر عمارت رسوندم. والا با این در و دیوارهای بلندش مشخص بود خونه معمولی نیست و ریگی تو کفش صاحبش هست. صدای بم مردی از پشت آیفون به گوش رسید.
    - بله!
    - منم پارسا. باز کن!
    در ورودی با صدای تیکی باز شد. با یک دست، دسته چمدون من و با دست دیگه چمدون خودش رو گرفت که کنارش رفتم و جدی گفتم:
    - خودم چمدونم رو میارم.
    - نه خانومی! سنگینه.
    دسته رو میون انگشت‌هام سفت گرفتم و طرف خودم کشیدم.
    - مشکلی نیست.
    لبخندی زد و از دستم قاپید و درحالی‌ که از در ورودی عبور می‌کرد، گفت:
    - عمراً بذارم! تو مرام من این کارا اُفت شخصیت داره، نکن باهام!
    گِل بگیرن مرام خرَکیت رو! از کتف و کول بیفت، به من چه! پشت سرش منظم قدم برداشتم و در رو بستم. به محض برگشتنم چشم‌هام نامحسوس چهارتا شد. چه خبر بود؟! پر از نگهبان با لباس‌های یک دست مشکی، از وجنات و هیکلشون هم نمی‌گفتم بهتر بود! چه مرام پاکی داشت که من رو تا این جهنم‌ دره‌ کشونده بود! باید روزی هزاربار تکرار کنم از ذاتش چیز سالمی درنمیاد تا یادم بره مظلومیت و وقار دروغیش رو. صدای زمخت مردی، توجهم رو جلب کرد.
    - سلام آقا. خوش قدم باشی!
    نگاه مرد که بهم خریدارانه شد، بی اون‌که لحظه‌ای به کارم فکر کنم، بی‌ هوا قدمی به ماهان نزدیک شدم. احساس خوبی نداشتم، انگار پا به پایگاه نظامی گذاشته بودم!
    - جابری اومده؟
    چشمم زوم شد به نیم رخ بی انعطافش. رفتار بی‌سابقه‌ای ازش می‌دیدم. هیکل مرد دوبرابر ماهان بود، ولی سر به زیر شد و دست‌هاش رو روی شکمش جمع کرد.
    - بله آقا. منتظرتونن.
    ماهان سری تکون داد و به من اشاره کرد. چقدر زود رنگ عوض کرد! فاصله‌‌‌م رو باهاش حفظ کردم و کنارش قدم برداشتم. اون مرد محافظ هم چمدون‌ها رو دستش گرفت و ما رو تا ورودی ساختمون همراهی کرد. حین عبور، نگاهم به حیاط بزرگ باغ چرخید. تا جایی‌ که چشم کار می‌کرد، درخت‌های بلند با تنه باریک سر به فلک کشیده کاشته شده و شاخه‌های انتهایی خشکیده‌شون در هم تنیده بود و مثلاً زیبایی عمارت رو می‌ساخت، نزدیک به ساختمون استخر بزرگی سمت چپ قرار داشت و از آب به لجن کشیده و شاخه‌هایی که تو خودش جا داده بود، می‌شد پی برد مدت‌هاست به حال خودش رها کردن.
    از پله‌های ساختمون بالا رفتیم. محافظ کت و شلوار پوش جلوی در، در رو باز کرد و کنار ایستاد. در بدو ورود، مردی با چهره‌ گندمگون و چشم‌هایی سبز که هم‌سن ماهان نشون می‌داد، از پله‌های موکت و عریض خونه پایین اومد و با لبخند عریض‌تر رو لـ ـب‌هاش به ما که نزدیک درگاه بودیم شاد و سرزنده گفت:
    - درود ماهان خان کم پیدا! چطوری رفیق؟
    و دستش رو صمیمانه دراز کرد و جواب روی بازش رو رسمی و غیر دوستانه گرفت. احتمالاً رفاقت یک‌طرفه‌ بود یا رفاقتی وجود نداشت! ماهان به روی خودش نیاورد اسم واقعیش لو رفته و گفت:
    - سلام. چه خبرا؟
    لبخند ژکوندی تحویلش داد و نگاهش تیز و مشتاق و باعث شد اخم‌هام به طرز وحشتناکی تو هم بره. بی‌پروا بود و من خودخوری می‌کردم. متعجب و خنده‌رو و خیره به من رو به ماهان کرد.
    - خبر‌ا که دست شماست! این خانم زیبا رو معرفی نمی‌کنی؟
    حرصم بالا اومد. زودجوش شده بودم و دست خودم نبود. خواستم حساب چشم‌چرونیش رو کف دستش بذارم و جواب کوبنده‌ای بدم که دست ماهان روی بازوم حلقه شد و با لحن شیفته و کوبنده‌ای گفت:
    - نازنین، نامزدم.
    قدرت چشم‌هام سست شد و میخکوب بازوی چپم... . چطور جرئت کرد؟ اگه دستش رو بر نمی‌داشت می‌زدم به سیم آخر، اما حس حرص‌دراری می‌گفت به نفعمه کنار بیام. کنار نمی‌اومدم. باور نمی‌کردم غیرتی شده که اگه ناموس سرش می‌شد من رو تو دخمه حروم‌خورها نمی‌آورد، اما...جایی درونم آروم شده بود، منطقه امن و حصار کشیده‌ای که اعتماد آدم‌ها رو تو خودش کاشته بود. مزخرف بود! مردک چشم‌ چرون لبخندی شبیه به زهرخند زد و با لحن بوداری گفت:
    - وا حیرتا! بقیه رو که...
    با لحن نه چندان خوشایندی میون حرفش اومد:
    - پارســا! من و نامزدم خسته‌ایم. اتاقمونو نشون بده!
    تعجب تو نگاه کـ ـثیفش موج می‌زد. کم بود چشم‌هاش رو از کاسه در بیارم و بذارم کف دستش. حدس می‌زدم ریشه بهتش از کجا آب می‌خوره. باز هم از رو نرفت و با دستپاچگی، دستش رو به سمتم دراز کرد و چـ ـندش‌آور گفت:
    - سلام نازنین خانوم. خوشوقتم.
    چین بیشتری به ابرو‌هام دادم و آشکارا نگاهم رو ازش برداشتم و روی ماهان ثابت کردم. دستش رو برداشته بود.
    - این آقا همیشه همین‌طور از مهمون‌هاش استقبال می‌کنه؟
    ماهان روترش کرد و به طرفداری از حرفم رو به پارسا غرید:
    - پارسا! کری مگه؟ گفتم اتاقمونو نشون بده! وقت واسه سلام و احوال‌ پرسی زیاده.
    خنده‌‌ش سالن رو برداشت و نطقش رو باز کرد.
    - باشه بابا. چرا جوش می‌زنی؟
    و رو به یکی از محافظ‌ها دستش رو بالا برد و انگشت شست و وسطی رو روی هم به جهت مخالف کشید و بشکنی زد.
    - طبقه دوم، اتاق شیش.
    مگه چند تا اتاق داشت؟ این‌جا هتل بود یا خونه؟! حق داشتم بگم عمارت معمولی نیست. محافظ با تنی کلفت چشمی گفت و ما رو راهنمایی کرد. وارد اتاق که شدیم، ماهان با عصبانیتی مشهود در رو به هم کوبید و پشت گردنش دست کشید. چش شد؟
    - چیزی شده؟
    یکهو از کوره در رفت، به سمتم چرخید و آمرانه انگشت سبابه‌‌ش رو تو هوا تکون داد.
    - تا وقتی نرفتیم محل به این پسره نمی‌ذاریا!
    معلوم شد دردش چی بود! حق به جانب یک دستی زدم.
    - واسه همین جوش آوردی؟ خودم اون پایین حالش رو گرفتم، در ضمن بهم نگفته بودی اسمت ماهان هم هست!
    کمی جا خورد و از غلظت ابروهاش کم شد و سرِ هم کرد:
    - اسمم تو شناسنامه ماهانه، ولی اکثراً ماکان صدام می‌زنن. مامانم خیلی این اسمو دوست داشت و واسه احترام به پدربزرگم تو شناسنامه ماهان گذاشت.
    الآن من کاملاً قانع شدم! عجب موذماری بود این بشر! وانمود کردم باورم شد و ریلکس، حاشیه تخت دو نفره اتاق نشستم. کنارم نشست و از در خجالت وارد شد.
    - نازنین! من...ازت معذرت می‌خوام، بابت...
    نگاهم نافذ شد که به بیننده بفهمونه مکارترین آدم دنیا هم بلد نیست گولم بزنه. نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بی‌ هدف به اطراف گردوند. نیشخند محوی زدم. آخه چقدر حیله؟ چقدر تظاهر؟ دیگه داشت حالم رو به هم می‌زد! پایین پام نشست. چندبار پلک زد تا اتصالش رو برقرار کرد، مظلوم!
    - می‌دونم دلت نمی‌خواد تا زمانی‌که به هم محرم نشدیم بهت نزدیک بشم. یه سری چیزا هست که ذهنتو درگیر کرده و لازمه بدونی، ولی الآن نه، می‌مونه بعد از سفرمون. الآن هیچی نپرس! امیدوارم درکم کنی.
    در سکوت بهش زل زده بودم. رفتارش غیر قابل پیش‌بینی نبود؟ خلقیات ضد و نقیضش گیجم می‌کرد. با وجود تنفری که ازش داشتم و حرف‌هایی که ازش شنیده بودم، عقلم بهم نهیب می‌زد تا موقعی که کنارشم امنیتم تضمینه! یک حس پوچ و خنده‌دار!
    مغزم قفل کرده بود. چطور میمیک صورتش رو با لحنش هماهنگ می‌کرد؟! آدم درستی نبود. شکی نداشتم، ولی این‌که هنوز نتونستم به جواب سؤالم برسم جنون‌آور بود. سؤالی که یک گردان مأمور برای پیدا کردنش بسیج شده بودن. آه! لعنت به تو ماهان، لعنت به تــو! خواست چیزی بگه که تقه‌ای به در خورد و پشت بندش صدای زمخت یکی از محافظ‌ها از اون‌ور در به حرف اومد.
    - ماهان خان! رئیس منتظرتونه. گفتن برید اتاقش!
    چشم‌های مشکیش میخ من و طرف صحبتش، مرد پشت در بود.
    - باشه. تو برو!
    سرپا شد و به صورت تازه اصلاح شده‌ش دست برد.
    - من باید برم، فقط اگه هرکسی غیر از من به هر دلیلی درِ این اتاقو زد، اصلاً باز نکن!
    نمی‌گفت هم خودم این‌ کار رو می‌کردم. شک داشتم حرکت سرم رو تشخیص بده. پشت سرش، کلید رو دوبار تو قفل چرخوندم و بی‌ حوصله روی مبل چوبی نزدیک به دیوار مجاور اتاق نشستم، دکور ساده و خیلی کلاسیکی داشت. انگار تو دهه چهل و پنجاه زندگی می‌کردم! برای من دست کمی از خونه ارواح نداشت! یک جور عالم برزخ یا رؤیای ملموس... . نگاه مغموم و دل‌زده‌‌‌‌م، چیدمان اتاق رو رصد می‌کرد. امیدوار بودم پلیس‌ها هرچه سریع‌تر تله‌ای رو که توش گیر افتادم پیدا کنن و از کابوس تکراری بیدار بشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    یک ساعت بست نشسته بودم و هیچی به هیچی! دیگه داشتم عاصی می‌شدم که سکوت بینمون رو شکستم.
    - تا کی این‌جاییم؟
    نگاهش رو از نقطه مبهمی که تیر رأسش بود، گرفت و بهم زل زد.
    - تا کارها ردیف بشه پنج شیش ساعتی طول می‌کشه، بعدش می‌ریم شیراز و بعدش هم بندر... . رأس ساعت دوازده شب، با کشتی از کشور خارج می‌شیم.
    با تقه‌ای که برای بار دوم خورد‌‌، نگاهمون یک مسیر رو دنبال کرد. از روی مبل دو نفره بلند شد. ذهنم روی تایم موندنمون وقفه انداخت. امید داشتم تا اون موقع پلیس‌ها پیدامون کنن و این مسخره بازی‌ها تموم بشه. مطمئن بودم عمارت مرموز و آدم‌های مرموزترش کمک بزرگی به پلیس‌ها می‌‌کنن. گردنبند رو لمس کردم و دوباره نگین رو فشار دادم. سینی بزرگی دستش داشت، کنارم روی تخت نشست و سینی رو بینمون گذاشت، با لبخند و آب و تاب گفت:
    - به‌به! عجب صبحونه توپیه! من که دارم از گشنگی هلاک می‌شم.
    پوزخند کمرنگی به لـ ـب‌هام نشوندم و به بساط کامل صبحونه خیره شدم. بعد از یک ساعت تازه یادشون اومد صبحونه بیارن! به هر حال عمراً بخورم! معلوم نبود با کدوم پول حرومی تهیه‌‌ش کردن، اصلاً خود به خود اشتهای آدم رو کور می‌کرد. کره، پنیر، خامه، عسل، مربا، شیر، کیک، خرما، نون، چای، شربت... . آخه چقدر اسراف! مگه این همه بساط شاهانه تو معده ما جایی هم پیدا می‌کرد؟! می‌تونستیم همه رو با هم بخوریم؟ امثال این مفت‌خورها کشور رو به دو دسته فقیر و غنی تقسیم کرده بود! صدای متعجب ماهان، موج سینوسی افکارم رو پاک کرد. دو لپی می‌جوید که تازه ذهنش به شخص دوم اتاق قد داد.
    - چرا نمی‌خوری؟!
    - میل ندارم.
    مقداری از لقمه‌ کامل جویده شده‌‌ش رو قورت داد و باقی مونده رو میون دندون‌هاش جابه‌جا کرد.
    - دیشبم واسه‌‌ت سنگ تموم گذاشتم کم خوردی، کله سحرم ناشتا درو قفل کردیم و زدیم بیرون. یه نگاه به صورتت کردی نازنینم؟
    قاطعانه گفتم:
    - میلم بکشه می‌خورم. اصرار نکن!
    لبخند چال‌داری زد و با لحنی که روی روانم یورتمه می‌رفت، بعد از کامل پایین فرستادن لقمه‌‌‌ش نطق کرد:
    - نازنین خانوم! به زودی ازدواج می‌کنیم. از حالا کم‌‌خوری رو شروع کنی لاغر می‌شی و لباس عروسی که دادم برات بدوزن به تنت نمی‌خوره، بعد نیای یقه منو بگیریا؟!
    چه دلش خوش بود! نمی‌ذارم حتی به خوابش هم چنین روزی رو ببینه، چه برسه به واقعیت! من فقط کفن می‌خواستم که اون هم قالب تنش گرفته بودم تا به وقتش خودش بپوشه! لیوان آب پرتقال رو از سینی برداشت.
    - حداقل اینو بخور فشارت نیفته و انرژی داشته باشی.
    چرا دست از سرم بر نمی‌داشت؟
    - میل ندارم ماکان.
    با ریاکاری‌ها و لبخند چال‌داری که مفت نمی‌ارزید چیزی نمونده بود کاسه ترک خورده صبرم رو لبریز کنه.
    - خودتو لوس نکن دیگه! به هرکس هرکس تعارف نمی‌کنما! اگه قصدت ناز کردنه که از حالا بگم نافرم خریدارشم! کافیه یه اشاره بزنی.
    دیگه داشت شورش رو در می‌آورد. لحظه‌ای پلک بستم و پر تحکم‌تر تکرار کردم:
    - گفتم که، اشتها ندارم.
    - بابا یه لیوان شربت که...
    از کوره در رفتم و به حالت تهاجمی گفتم:
    - چه خبرته؟! می‌گم نمی‌خورم یعنی نمی‌خورم دیگه!
    نگاه مات و مبهوتش روم بود که ایستادم و پشت پنجره تمام قد قدیمی اتاق قد کشیدم. همه چیز از حس سرکشم تراوش کرد بس که مُصِر بود و رو مخم رژه می‌رفت! امیدوار بودم زیاد افراط نکرده باشم. حالا چیکار کنم؟ نکنه بهم شک کرده باشه؟ عجب اشتباهی کردم‌ها! از واکنشم به هیچ عنوان پشیمون نبودم، فقط حس می‌کردم از لحاظ آتو دستش دادن، کمی زیاده‌روی کردم. حرفم رو تو دهنم مزه کردم و با وجودی که دلم نمی‌خواست، با اکراه و بدون برگشتن به سمتش گفتم:
    - یه مقدار کلافه‌‌م، سر تو خالی کردم.
    وقتی دیدم حرفی نمی‌زنه، آروم به سمتش چرخیدم. صورتش سرخِ سرخ شده بود. چرا این شکلی شد؟! از شدت عصبانیته یا... . حالت گنگ نگاهم رو بی‌ هوا به لحنم سرایت دادم.
    - چیزی شده؟
    منتظر یه تلنگر از من بود که فیتیله‌‌ش روشن بشه و جای هوار، قهقهه بزنه. به قول نگار حالا نخند کی بخند! انگار جوک سال رو تعریف کردم! رسماً دیوونه شد رفت پی کارش! چی فکر می‌کردم، چی شد؟ دیدم صدای نکره‌‌ش قطع نمی‌شه، طلبکارانه ابروهام رو جمع کردم.
    - حرف خنده‌داری زدم؟
    خنده‌‌ش رو قورت داد و گفت:
    - آخه نمی‌دونی وقتی عصبانی شدی قیافه‌‌ت چقدر دیدنی شده بود!
    و سری تکون داد و ادامه داد:
    - باشه نازنین خانوم. باشه نخور، بعدها به حرفم می‌رسی و می‌گی ماکان راست می‌گفت، ضمناً...دیگه اون‌طوری نگاهم نکن!
    - چرا؟
    تیز نگام کرد و با لحن خاصی تو جوابم لـ ـب زد:
    - اون‌جوری خواستنی‌تر می‌شی و دیگه حد و مرز حالیم نمی‌شه!
    از فرط جا خوردن و عصبانیت، دندون قروچه‌ کردم. مردک چلقوز! اون لحظه عطش گرفته بودم یکی بزنم تو دهنش و حد و مرز واقعی رو یادش داده باشم! شاید چون تا حالا بی‌‌پروایی و بی‌شرمی مردی رو نسبت به خودم نشنیدم باعث شد از کوره در برم. باز یاد حرف کلیشه‌ای و جذبه‌ای که نگار می‌گفت افتادم، به یاد حرفش یک آن پوزخند روی لب‌هام نقش بست.
    ***
    سه ساعت گذشت و خبری نشد. نکنه ما رو گم کرده بودن؟ گمون نکنم. عمارت تو چند کیلومتری قم بود و بعید می‌دونستم مسیر رو پیدا نکرده باشن. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و به کف‌‌پوش اتاق خیره شدم. نیم ساعته کجا غیبش زده بود؟ تعصبش، تظاهر به حمایت از من و احترام به نظرم انگار حسابی تو منطقه اعتمادم عزیز شده بود که به مضحک‌ترین حالت سماجت می‌کرد فقط کمی روش حساب کنم!
    پشت پنجره ایستادم. گفته بود پرده رو کنار نکشم. کشیدم و خرابه پشت عمارت تو نگاهم آوار شد. برهوت بود و خاکش بوی تعفن می‌داد! انگار که این منطقه تو کره زمین نبود، هیچ‌جا نبود و شباهت زیادی به عالم برزخ داشت. این بنای پرخطر هرچقدر هم پر از رفت‌وآمد غریبه‌ها باشه با وجود پلیس‌ها از توانم خارج نبود! از دیشب تا صبح هزارجا رو تو ذهنم رسم کردم. از بین هزار راه خطرناک، خطرناک‌ترینش رو پا گذاشتم، سایه‌ها رو رد کردم و برای رسیدن به نور انتهاش عضله‌هام رو ورزیده کردم، اما شاید این عمارت خطرناک‌ترینش نباشه؛ چون ماهان هنوز می‌خواست از من محافظت کنه که گفت در رو قفل کنم و غیر از اون به روی کس و ناکس باز نکنم. پاک خُل شدم! کسی به در کوبید. پرده زرشکی و ضخیم رو کشیدم و تا در قدم‌رو رفتم.
    - بله!
    - نازنین! منم.
    سرِپا ایستادم. این دیگه این وسط چی می‌خواست؟ جلوتر رفتم و پشت در، جدی گفتم:
    - ماکان نیستش.
    با صدای زیری که به جایی جز اتاق درز نکنه گفت:
    - اتفاقاً با تو کار دارم!
    - من با شما حرفی ندارم.
    ولوم پایین صداش نزدیک‌تر شد.‌ به در چسبیده بود!
    - نازنین! باید با هم حرف بزنیم. چرا عین زندانیا پشت در موندی؟
    بعد از دیدار دو سه ساعته کاملاً صمیمانه از من می‌خواست به حرفش گوش بدم. اصرارش نرمال نبود. صدای پوف کلافه‌‌ش از پشت در شنیده شد.
    - ماهان کله‌ خراب بهت سپرده نه؟! از همین‌جا می‌گم. زیاد وقت ندارم.
    یک تای ابروم پرید. بوهای خوبی به مشام نمی‌رسید که البته ضررش برای ماهانی بود که هویتش به دست دوستش فاش شد.
    - ببین! من نمی‌دونم چند وقته با ماهان آشنا شدی، ولی اصل قضیه اونی نیست که می‌دونی؛ چون می‌دونم از هیچی خبر نداری، در اصل بهت نگفته. ماهانی که خودش رو ماکان جا زده اونی که فکر می‌کنی نیست، یه شارلاتان به تمام معناست که می‌خواد سر تو رو هم مثل دخترای قبل از تو، کلاه بذاره. نمی‌خوام اتفاق بدی واسه‌‌ت بیفته. احساس می‌کنم تو با دخترایی که دور و برشن فرق داری. می‌فهمی چی می‌گم؟
    چراغ کاوش‌گرم خاموش شد و خون تو مویرگ‌هام به گردش عادی ادامه داد. سوپرمنم شده بود! هه! به خودشون هم رحم نمی‌کردن چه برسه به ما که راحت زیرآب دوستش رو می‌زد، ولی به قیمت چی و چرا؟ حتماً بگو و مگوی شخصی بینشون بوده. کنایه زدم:
    - حرف‌هاتون تموم شد؟
    واکنشم زیاد غیر طبیعی بود که حیرت تو صداش پوزخند رو لب‌هام شد.
    - باور نمی‌کنی؟!
    جواب نیرنگ‌بازیش رو حی و حاضر دادم:
    - شما کی باشی که دروغ‌های صد من یه غازت رو باور کنم؟ زودتر از این‌جا برید تا راپورتتون به گوش اونی که نباید، نرسیده که بفهمه براتون گرون تموم می‌شه. این‌طور نیست؟
    دست بردار نبود.
    - باور کن واسه خودت می‌گم. اون عوضی چه خوب نقشش رو اجرا کرده که مغزتو شست‌وشو داده. اعتماد حرفام آسون نیست درست، حداقل به خاطر خودتم که شده، یه کم فکر کن! واسه اثبات حرفام سند و مدرک دارم. این آقا ماهان، یه مار هفت خطه و خبر نداری سر چندتای مثل تو رو زیر آب کرده!
    پشتم رو به دیوار کردم. حالا که ول‌ کن نبود محض سر در آوردن از نیتی که تا خنجر زدن به رفیقش پیش رفته، سؤال کردم:
    - می‌خواید چیکار کنم؟
    طبق حدسم سرِ کیف شد و با میل و رغبت گفت:
    - کمکت می‌کنم فرار کنی. یه ماشین بیرون منتظرته که تو رو به یکی از هتل‌های شهر می‌بره تا جای امنی داشته باشی، منم وقتی آبا از آسیاب افتاد میام پیشت تا با هم...
    پوزخندم پر رنگ شد و وسط نطقش لیچار انداختم.
    - مخاطب داستان‌های چرند شما، یه آدم ساده و زود باور و سطحی‌ نگره. زدی به کاهدون آقای زرنگ! تا واسطه تسویه حساب خـ ـیانت در رفاقتتون نشدم، گورت رو گم کن! مفهومه؟
    - نازنین! من...
    با بلند شدن ناگهانی صدای فوق‌العاده غضبناک و عصیان‌گر ماهان، از دیوار فاصله گرفتم و به در زل زدم.
    - چه غــلطـــی می‌کنـــی نارفیق؟!
    فاتحه‌‌ش به حق خونده شد! برخورد مشت قوی‌ای که صد در صد از جانب اون روی صورت پارسا به گوش رسید، باعث شد کلید رو بچرخونم و در رو باز کنم. پارسا رو زیر مشت و لگدش بـرده بود و با چهره‌ای سرخ از خشم و چشم‌هایی به خون نشسته، حرف‌های رکیكی بارش می‌کرد. محافظ‌ها قصد نزدیک شدن داشتن که ماهان اخطار آمیز فریاد زد:
    - یه قدم دیگه بردارین قلمش می‌کـنم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا