سرگردون به هم نگاه کردن و عقب رفتن و یکیشون از معرکه فرار کرد! پس از ماهان تمکین میکردن و نمیفهمیدم چرا تأکید میکرد در قفل بشه. شاید منتظر راپورتهای پارسا بود. با فریادش که لرزه به جون در و دیوارهای عمارت انداخت، جهت نگاهم رو عوض کردم. یقهش رو سفت چسبیده بود و جسم له پارسا رو به دیوار میکوبید.
- مرتیکه آ*ش*غ*ا*ل! نگفتم به زنم نزدیک نمیشی؟ هـــان؟
پارسا که به تته پته افتاده بود برای دفاع از خودش گفت:
- به خدا مــ...
- خفــه شـــو!
و مشت کاری دیگهای تقدیم گونه راست و فکش کرد که نامتعادل پخش زمین شد. چینی بین ابروهام افتاد. به روی پرخاشگرش عادت نداشتم، شاید روی واقعیش رو! حالا چرا عمارت رو رو سرش میذاشت؟ بِرَدپیت جلوش لنگ میانداخت کم بود! امون نمیداد حتی کلمهای از دهنش در بیاره و از خدا خواسته چیزی نگفتم تا جای من هم ازش پذیرایی کنه، ولی دیگه نتونستم مثل این غولتشنهای توسری خور ماتزده بمونم لاشه پارسا رو جمع کنن! بدبخت رو آش و لاش کرد! لااقل برم جلو و کات بدم نمایش چال میدونی رو تا خودش از درد حنجره و پارسا از درد ضربههای نوشجان شده پس نیفتادن! پیش رفتم و پا در میونی کردم.
- ماکان!
صدام رو نشنید. یقهش رو تو مشتش گرفت و تو یک حرکت بلندش کرد و به دیوار کوبیدش. از بینی و دهن پارسا، خون سرازیر شده بود. خاک بر سرش که نتونست از خودش دفاع کنه! مشت بعدی رو بالا آورد که بلندتر گفتم:
- ولش کن ماکان!
پنجههاش تو هوا ثابت موند. نگاه سرخ و کینهتوزش رو روم سنگین و با صدای دورگهای غرش کرد:
- برو تو اتاقــت!
اخمم بیشتر شد. اگه ادامه میداد آجر به آجر جهنمدره رو سر تک تکشون آوار میکردم. زبون تو دهنم نچرخیده صدای بم و گلهمندی تو راهروی نیمه خالی و جنزده عمارت منعکس شد.
- چه خبرتونه؟
همه به طرف صدای آمرانه و خشک مرد برگشتیم. مردی تقریباً پنجاه ساله کت و شلوار پوش با موهای یک دست سفید که با اخم کمرنگ و نگاهی خطیر به ماهان و پارسا زوم شده بود. تن مغضوب و خشدار ماهان، نفسهای پارسا رو گم کرد.
- اردشیر خان! بهت گفته بودم آبم با پارسا تو یه جوب نمیره، نگفتم؟ نخواستم دور و برم بپلکه و هی تو کارام سرک بکشه و سر و گوشش بجنبه. رفتی رو دور تکرار که با هم کنار میایم. تحویل بگیر! این هم نتیجه معادلات ذهنیت.
و با نفرت دستش رو از چهره داغون شده تا پاهای پارسا امتداد داد. مردی که متوجه شدم اسمش اردشیره، نگاهش رو آروم از چهره به هم ریخته ماهان به چهره درب و داغون پارسا گرفت و با جدیت پنهون کلامش گفت:
- دوباره چیکار کردی پارسا؟
پشت دستش رو گوشه پاره شده لــ ـبش گرفت و مظلومنمایی کرد.
- فکر میکنه همه عین خودشن. من کاری نکردم، فقط...
چشمش که بهم خورد تعلل کرد و به دروغ ادامه داد:
- به نازنین گفتم اگه چیزی لازم داره، بگم تهیه کنن که ماهان آتیشی شد و...
- خفه خون بگیـر! یاوه نباف تا خودم از زیر و رو نبافتمت! من که میدونم تو چه مرگته. سر کی شیره میمالی؟
با نیشخند طعنه زد:
- ترسیدی حقیقتو بهش بگم؟
غیظ کرد و سمتش یورش برد که اردشیر به موقع سر رسید.
- تمومش کنید!
ماهان لــ ـب سایید و با حرص قدمی عقب رفت. هر دو با نفرت تیر زهرآگینشون رو از چشمها به طرف هم پرتاب میکردن. اردشیر رد نگاهش رو از اون دو تا گرفت و به من متوقف کرد. عمیق و پر مدعا که باعث شد ابروهام جمعتر بشه و روی خوش آشنایی نشون ندم. درحالی که پوزخند کجی روی لــ ـب داشت من رو مخاطبش قرار داد و لب زد:
- پارسا درست میگـه؟
حاکم عمارت بود و میشد استدلال کرد شخصیت مهمی تو باندشونه که یه ایل محافظشون لالمونی گرفتن و گردنشون راست نمیشه. فقط اگه پلیسها برسن! این مرد حاکم بقیه بود، ولی عزرائیلش من بودم. حوصله جنگ و دعوای الکی اینها و صد البته نگاههای رذل حاکمشون رو نداشتم، بنابراین نگاه سرکشم رو به رخ کشیدم و بدون انعطاف گفتم:
- بله.
جفت ابروش پرید. یک دفعه قهقههش به هوا رفت. رئیسشون هم به جمع مورد شفاعتیها اضافه شد! بهمون پشت کرد و رفت، ولی صدای قهقهه وقیحانهش هنوز تو گوشهام زنگ میزد. به زودی با آژیر پلیسها قطع میشد!
- بیا کارت دارم!
نگاهم ردش رو گرفت و رسید به اطرافم که خالی شده بود از پارسای بیعرضه و رباتهای بیعرضهتر! پشت سرم وارد اتاق شد و در رو به هم کوبید. آروم نشده بود.
- پارسا بهت چی گفت؟
رو بهش چرخیدم، مسلط و آروم... .
- بهتون که گفت.
پوفی کشید و دست به کمر زد و دلخور نگاهم کرد.
- ببین نازنین! خوش ندارم دور و برش آفتابی بشی. فهمیدی؟
اخم کردم و دست به سـ*ـینه شدم.
- آدمی که تو اتاق حبس شده مگر روح باشه که بره بیرون سر از آدمهای مرموز اینجا دربیاره.
کنایهم به هدف خورد و بادش خوابید و شد ماهانی که دیده بودم. مستأصل پشت گردنش دست کشید و این دفعه جای قضاوت مدارا کرد.
- میدونم، میدونم. تو فقط بهش محل نده! کار چند لحظه پیشش رو فراموش نمیکنم.
با نیشخند چشم ازش برداشتم. ناشیانه بحث رو عوض کرد.
- نه که واسهم اهمیت داره!
حرف دلم به زبون آورده شد. نمیدونم چه برداشتی کرد که لبخندش نشونه آب رو آتیش شد. بیمقدمه پرسیدم:
- چرا از اون خوشت نمیاد؟
لبخندش رنگ باخت.
- مفصله.
دونستنش زیادم مهم نبود. یک ابهام ساده که تا مرز کنجکاوی و کِنِف شدن نره. از موضع حقطلبم دور نشدم و گفتم:
- خیلی چیزها دیدم که توضیحش مفصله و تو نمیخوای بگی.
نگاهش برگشت به حالتی که مظلومیت لعنتیش رو نشون داد. چقدر متنفر میشدم از چشمهای صد رنگش! چهار فصل رو یک جا داشت و بیننده رو میخکوب میکرد. یک قدم جلو اومد و ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
- میدونم نازنینم. خیلی بهت بدهکارم. خیلی سؤال ناجواب هست و باید به عهده بگیرم، ولی به حرمت فرصتی که بهم دادی تا خودمو بهت ثابت کنم، به حرمت عشقمون خانمی کن و بذار مستقر بشیم، بعد از هرجا دوست داشتی شروع کن.
چندبار حرمت دخترها رو میخرید تا موقع به دام افتادن تو تله روی وحشتناکش رو نشون بده؟ کی گفته گرگها فقط چهارپا دارن؟! قدم پس کشیده رو برگشتم و چشم ریز کردم.
- جای من باشی چیکار میکنی؟
فاصلهمون رو کمتر کرد و ابایی نداشتم. از اول هم قرار نبود پایانش رو به روش سرهنگ رقم بزنم. حالا که به آخر خط نزدیک شده بودیم، قبل از چوبه دار باید میکشوندمش تو قتلگاه قلمروئم. لب جنبید و آوای صداش به گوشم نرسیده صدای شلیک گلولهای، فضای عمارت رو به لرزه انداخت. چشمهاش قفل شد و پلکهاش از هم دور... . پس خیال نبود. سراسیمه در رو باز کرد که همزمان یکی از مردهای سیاهپوشی که تا پشت در اتاق اومده بود هولزده گفت:
- آقا! مأمورا اومدن.
فریاد کشید:
- چـــی؟!
لبخند بی موقعی مهمون لـ ـبهام شد. زنگ پایان استراتژی مردک دغلباز زده شد. شلیک گلولهها سرسامآور شده بود، اما من نمیشنیدم. گرمای لـ*ـذت بخشی به قلبم سرازیر شده بود. باید تا رسیدن پلیسها نگهش میداشتم، همینجا، قتلگاهش!
- بدو نازنین! باید بریم.
خوشیم زایل شد و بیحواس پرسیدم:
- کجا؟
ترسیده بود و سرعت عملش برای گریز بیشتر... . سراسیمه چمدونها رو به مرد سپرد و با اضطراب واضحی گفت:
- باید بریم نازنین!
به وضوح رنگش پریده بود. سردرگم، کف دستش رو روی صورتش گذاشت. میخواست فکرش رو کار بندازه واسه فرار و من واسه لِفت دادن.
- اردشیر کجاست؟
- آقا یه ربع پیش از عمارت رفت. فقط شما و پارسا خان تو عمارتین.
دندونهام چفت هم شد. اسارت ماهان برام کفایت میکرد، ولی دستگیری اردشیر حتماً روند فاش شدن مهرههای مخفی رو سریع میکرد. چطور بهشون خبر میدادم فرار کرده؟ نفس بریده انگشتهاش رو لابهلای موهاش فرو برد و خطابم داد:
- دنبالم بیا!
و خودش همراه مرد از چارچوب در گذشت. خدایا کجا برم؟ برم که چی بشه؟ زندگیم رو باد فنا بدم؟ صوت بلند و محکمش لرزه خفیفی به بدنم وارد کرد.
- چرا وایستادی؟
اگه نمیرفتم تو دلش یک دنیا تردید میذاشتم. شاید الآن زمانش نبود. با اینکه دلم به نرفتن هشدار میداد، پشت سرش حرکت کردم. اوضاع عمارت به هم ریخته بود. ولولهای میونشون تفرقه انداخته و همه اسلحه به دست و عدهای تو باغ کمین کرده بودن. صدای در شدن گلولهها بیش از اندازه و قلبم رو از زور هیجان به کوبش شدید انداخته بود.
از راهرو باریکی که کنار آشپزخونه بود رد شدیم و پلهها رو پایین رفتیم. چند محافظ ساپورتمون میکردن. نگاهم که به در آهنی پاگرد خورد، ضربان قلبم شدید شد. این در که باز میشد، راه بیدردسری جلوم میذاشت. یقیناً آخرین جایی که آدمهای سرهنگ پیدا میکردن. پارسای زخم و زیلی شده مجاور در ایستاده و به محافظها سفارش میکرد تا میتونن مقاومت نشون بدن و پای مأمورها داخل ساختمون باز نشه. قلبم فراتر از ضربان شده و به دهنم میرسید. اتفاقها غیر پیشبینی بود و تنهایی کاری ازم بر نمیاومد. نه راه پس داشتم و نه راه پیش... . خدایا خودت به دادم برس! پارسا ماهان رو خطاب داد:
- اکبر دو کیلومتری عمارت پارک کرده. هرچه زودتر خودتونو به ماشین برسونین. منم بهتون ملحق میشم. زود باشین!
کلید تکی رو به یکی از بادیگاردها داد. مرد با قفل در ور رفت و ماهان بازوی پارسا رو چسبید.
- فقط وای به حالت کلک ملک بزنه تو سرت و زیرآبی بری!
دستش رو پس کشید و غرید:
- خرده حساب ما میمونه واسه آروم شدن اوضاع. اردشیر خان سفارش ویژه کرد هواتونو داشته باشیم. به هرحال... .
به نیمرخش سمتم چرخید و پوزخند زد. صداش تو شلیک گلولهها گم شد، ولی جسم همه گوش و چشمم جنبش لبهاش رو دید و واژههای نحسش رو تفسیر کرد. ندیدم ماهان شیاد چی بهش گفت. از پلهها بالا رفت، ولی جمله کوتاهش سایه روی سرم انداخته بود. مرد فوری در رو باز کرد و نور برزخ پیش روم فضا رو روشن کرد. با یکی از همکارهاش پیشتر رفتن و کنترل اطراف رو دست گرفتن. کنار بانی عذابم ایستاده بودم و پشت سرمون دو نفر دیگه چمدون به دست، اسکورتمون میکردن. من تنها بودم. ماهان با اشاره مطمئن بادیگارد بیرون سری حرکت داد و معطل نکرد، ولی من...پاهام یاری نمیکردن؛ چون من میون کفتارها تنها بودم. متوجه تأخیرم شد.
- بجنب دختر!
هرطور شده باید وقت تلفی میکردم. هیچکدومشون به فکرم نبودن. این همه تقلاشون هم واسه سالم رسوندن سوگلی شیخ عجم بود! تند خویی کردم:
- اینجا چه خبره؟ چرا بهم چیزی نمیگی؟
عاصی دستی به گردنش کشید.
- تو رو به مقدساتت الآنو بیخیال شو! اگه از اینجا نریم به کویت نمیرسیم که هیچ، دیگه هیچ وقتم نمیتونیم همدیگه رو ببینیم، میفــهمی؟ نمیتــونیم.
- چرا نمیتونیم؟ واسه چی منو کشوندی جایی که پلیس محاصره کرده؟
یکی از غولتشنها یادآوری کرد:
- آقا! اکبر میگـه اوضاع خیطه، منتظرمونه. تا مأمورا پیدامون نکردن باید فلنگو ببندیم.
درمونده و ملتمس نگاهم کرد. وقتی دید هنوز ایستادم، سریع سمتم اومد و آستین پالتوم رو گرفت و کشید. نور همه جا رو احاطه کرد و باد سردی وزید و مردمکهام تنگ شد. با حرص آستینم رو آزاد کردم و بلند توپیدم:
- خودم میام.
لبخند تصنعی مانندی زد.
- تا نفس داری، بدو!
به ناچار فاصله پاهام رو بیشتر کردم. زیاد از عمارت دور نشده بودیم، ولی لحظه به لحظه ناآرومیم تشدید میشد. وارد برهوتی شده بودم که مگس هم پر نمیزد، زمین بیدر و پیکری که پشت پنجره دیده بودم. سرهنگ بهم قول داده بود، پس چی شد؟ داشتم با پاهای خودم دورم زنجیر میبستم. باید به داد خودم میرسیدم. تا کی به این نمایش ادامه میدادم؟
فکر بکری تو سرم جولان داد. ثانیهای به درست یا اشتباه بودن کارم فکر نکردم و قدمهام رو کند برداشتم و تو یک حرکت غیر منتظره و فرمالیتهای، خودم رو انداختم رو زمین خاکی شدهای که مسیر فرارمون بود. ماهان و افرادش که جلوتر حرکت میکردن پی نبردن، ولی محافظی که پشت سرم بود، متوجهم شد و نفس زد.
- چی شد خانم؟
گوش ماهان تیز شد و از حرکت منعش کرد. کامل طرفم برگشت، آشفتگی تو چشمهاش اشتیاق دویدن رو ازش گرفت. به نفس نفس افتاده بودم. دستم دور مچ پای چپم حلقه شد و تظاهری آه و ناله ریزی سر دادم. سراسیمه خودش رو بهم رسوند و روی زانوهاش نشست، مردمک نگاهش به دست و مچم دو دو زد.
- نازنین!
تو جوابش ناله کردم و لــ ـبهام رو فشار دادم.
- مچ پات پیچ خورده؟
تأییدوار سرم حرکت کرد.
- آقا وقت تنگه.
پریشون بازدمش رو بیرون فرستاد و به جای توجه به هشدار مرد، رو بهم گفت:
- میتونی راه بری؟
حینی که سعی میکردم به لحنم نهایت درموندگی رو تزریق کنم، گفتم:
- نمیتونم بیام ماکان. پام خیلی درد میکنه. تو برو!
آتیشی شد.
- تو رو به امون خدا ول کنم چه خاکی تو سرم بریزم؟ کجا برم؟ به چه امیدی برم؟
پناه خدا امنترین جا بود. همین خرابه و ماهان نباید اینقدر ناقصالعقل باشه که واسه محافظت از سوگلی شیخ عجم جون خودش رو به خطر بندازه! حرصی شدم و جنونآمیز داد زدم:
- برو لعنتی! بهت میگم نمیتونم بیام. میفهمی؟
باید بره، بایــد! دوباره صدای همون مرد قوی هیکل خار شد.
- آقا خواهش میکنم. نباید طو...
- ببـند چفت دهن بیصاحابتو نکبت!
روی دو پا ایستاد و آشفته و کمطاقت به صورت و گردنش دست برد. تشویش لعنتیش واسه چی بود؟! مگه سوگلی شدن چقدر ارزش داشت که ازم نمیگذشت؟! پیرامونمون رو بادیگاردها محاصره کرده بودن و شش دونگ حواسشون به محوطه خشک و بی آب و علف دور و برمون میچرخید. محض تغییر دادن نظری که نمیدونم چرا ذهنش رو درگیرش کرده بود، دوباره مصممتر از قبل تو مضیقِ بردمش.
- برو ماکان! با این وضعم مایه دردسرتون میشم.
بیحواس از حرفم انگار که فکری به سرش زده باشه، مقابلم زانو زد و مصرانه و در حالیکه چشمهاش تک تک اجزای چهرهم میگشت، لحن عجیبش رو تا زبون و نگاهش رو تا نگاهم آورد.
- مگه من مرده باشم تنهات بذارم! یا تو هم با من میای، یا با هم میمونیم. منو ببخش نازنینم! راه بهتری سراغم نیومد.
- مرتیکه آ*ش*غ*ا*ل! نگفتم به زنم نزدیک نمیشی؟ هـــان؟
پارسا که به تته پته افتاده بود برای دفاع از خودش گفت:
- به خدا مــ...
- خفــه شـــو!
و مشت کاری دیگهای تقدیم گونه راست و فکش کرد که نامتعادل پخش زمین شد. چینی بین ابروهام افتاد. به روی پرخاشگرش عادت نداشتم، شاید روی واقعیش رو! حالا چرا عمارت رو رو سرش میذاشت؟ بِرَدپیت جلوش لنگ میانداخت کم بود! امون نمیداد حتی کلمهای از دهنش در بیاره و از خدا خواسته چیزی نگفتم تا جای من هم ازش پذیرایی کنه، ولی دیگه نتونستم مثل این غولتشنهای توسری خور ماتزده بمونم لاشه پارسا رو جمع کنن! بدبخت رو آش و لاش کرد! لااقل برم جلو و کات بدم نمایش چال میدونی رو تا خودش از درد حنجره و پارسا از درد ضربههای نوشجان شده پس نیفتادن! پیش رفتم و پا در میونی کردم.
- ماکان!
صدام رو نشنید. یقهش رو تو مشتش گرفت و تو یک حرکت بلندش کرد و به دیوار کوبیدش. از بینی و دهن پارسا، خون سرازیر شده بود. خاک بر سرش که نتونست از خودش دفاع کنه! مشت بعدی رو بالا آورد که بلندتر گفتم:
- ولش کن ماکان!
پنجههاش تو هوا ثابت موند. نگاه سرخ و کینهتوزش رو روم سنگین و با صدای دورگهای غرش کرد:
- برو تو اتاقــت!
اخمم بیشتر شد. اگه ادامه میداد آجر به آجر جهنمدره رو سر تک تکشون آوار میکردم. زبون تو دهنم نچرخیده صدای بم و گلهمندی تو راهروی نیمه خالی و جنزده عمارت منعکس شد.
- چه خبرتونه؟
همه به طرف صدای آمرانه و خشک مرد برگشتیم. مردی تقریباً پنجاه ساله کت و شلوار پوش با موهای یک دست سفید که با اخم کمرنگ و نگاهی خطیر به ماهان و پارسا زوم شده بود. تن مغضوب و خشدار ماهان، نفسهای پارسا رو گم کرد.
- اردشیر خان! بهت گفته بودم آبم با پارسا تو یه جوب نمیره، نگفتم؟ نخواستم دور و برم بپلکه و هی تو کارام سرک بکشه و سر و گوشش بجنبه. رفتی رو دور تکرار که با هم کنار میایم. تحویل بگیر! این هم نتیجه معادلات ذهنیت.
و با نفرت دستش رو از چهره داغون شده تا پاهای پارسا امتداد داد. مردی که متوجه شدم اسمش اردشیره، نگاهش رو آروم از چهره به هم ریخته ماهان به چهره درب و داغون پارسا گرفت و با جدیت پنهون کلامش گفت:
- دوباره چیکار کردی پارسا؟
پشت دستش رو گوشه پاره شده لــ ـبش گرفت و مظلومنمایی کرد.
- فکر میکنه همه عین خودشن. من کاری نکردم، فقط...
چشمش که بهم خورد تعلل کرد و به دروغ ادامه داد:
- به نازنین گفتم اگه چیزی لازم داره، بگم تهیه کنن که ماهان آتیشی شد و...
- خفه خون بگیـر! یاوه نباف تا خودم از زیر و رو نبافتمت! من که میدونم تو چه مرگته. سر کی شیره میمالی؟
با نیشخند طعنه زد:
- ترسیدی حقیقتو بهش بگم؟
غیظ کرد و سمتش یورش برد که اردشیر به موقع سر رسید.
- تمومش کنید!
ماهان لــ ـب سایید و با حرص قدمی عقب رفت. هر دو با نفرت تیر زهرآگینشون رو از چشمها به طرف هم پرتاب میکردن. اردشیر رد نگاهش رو از اون دو تا گرفت و به من متوقف کرد. عمیق و پر مدعا که باعث شد ابروهام جمعتر بشه و روی خوش آشنایی نشون ندم. درحالی که پوزخند کجی روی لــ ـب داشت من رو مخاطبش قرار داد و لب زد:
- پارسا درست میگـه؟
حاکم عمارت بود و میشد استدلال کرد شخصیت مهمی تو باندشونه که یه ایل محافظشون لالمونی گرفتن و گردنشون راست نمیشه. فقط اگه پلیسها برسن! این مرد حاکم بقیه بود، ولی عزرائیلش من بودم. حوصله جنگ و دعوای الکی اینها و صد البته نگاههای رذل حاکمشون رو نداشتم، بنابراین نگاه سرکشم رو به رخ کشیدم و بدون انعطاف گفتم:
- بله.
جفت ابروش پرید. یک دفعه قهقههش به هوا رفت. رئیسشون هم به جمع مورد شفاعتیها اضافه شد! بهمون پشت کرد و رفت، ولی صدای قهقهه وقیحانهش هنوز تو گوشهام زنگ میزد. به زودی با آژیر پلیسها قطع میشد!
- بیا کارت دارم!
نگاهم ردش رو گرفت و رسید به اطرافم که خالی شده بود از پارسای بیعرضه و رباتهای بیعرضهتر! پشت سرم وارد اتاق شد و در رو به هم کوبید. آروم نشده بود.
- پارسا بهت چی گفت؟
رو بهش چرخیدم، مسلط و آروم... .
- بهتون که گفت.
پوفی کشید و دست به کمر زد و دلخور نگاهم کرد.
- ببین نازنین! خوش ندارم دور و برش آفتابی بشی. فهمیدی؟
اخم کردم و دست به سـ*ـینه شدم.
- آدمی که تو اتاق حبس شده مگر روح باشه که بره بیرون سر از آدمهای مرموز اینجا دربیاره.
کنایهم به هدف خورد و بادش خوابید و شد ماهانی که دیده بودم. مستأصل پشت گردنش دست کشید و این دفعه جای قضاوت مدارا کرد.
- میدونم، میدونم. تو فقط بهش محل نده! کار چند لحظه پیشش رو فراموش نمیکنم.
با نیشخند چشم ازش برداشتم. ناشیانه بحث رو عوض کرد.
- نه که واسهم اهمیت داره!
حرف دلم به زبون آورده شد. نمیدونم چه برداشتی کرد که لبخندش نشونه آب رو آتیش شد. بیمقدمه پرسیدم:
- چرا از اون خوشت نمیاد؟
لبخندش رنگ باخت.
- مفصله.
دونستنش زیادم مهم نبود. یک ابهام ساده که تا مرز کنجکاوی و کِنِف شدن نره. از موضع حقطلبم دور نشدم و گفتم:
- خیلی چیزها دیدم که توضیحش مفصله و تو نمیخوای بگی.
نگاهش برگشت به حالتی که مظلومیت لعنتیش رو نشون داد. چقدر متنفر میشدم از چشمهای صد رنگش! چهار فصل رو یک جا داشت و بیننده رو میخکوب میکرد. یک قدم جلو اومد و ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
- میدونم نازنینم. خیلی بهت بدهکارم. خیلی سؤال ناجواب هست و باید به عهده بگیرم، ولی به حرمت فرصتی که بهم دادی تا خودمو بهت ثابت کنم، به حرمت عشقمون خانمی کن و بذار مستقر بشیم، بعد از هرجا دوست داشتی شروع کن.
چندبار حرمت دخترها رو میخرید تا موقع به دام افتادن تو تله روی وحشتناکش رو نشون بده؟ کی گفته گرگها فقط چهارپا دارن؟! قدم پس کشیده رو برگشتم و چشم ریز کردم.
- جای من باشی چیکار میکنی؟
فاصلهمون رو کمتر کرد و ابایی نداشتم. از اول هم قرار نبود پایانش رو به روش سرهنگ رقم بزنم. حالا که به آخر خط نزدیک شده بودیم، قبل از چوبه دار باید میکشوندمش تو قتلگاه قلمروئم. لب جنبید و آوای صداش به گوشم نرسیده صدای شلیک گلولهای، فضای عمارت رو به لرزه انداخت. چشمهاش قفل شد و پلکهاش از هم دور... . پس خیال نبود. سراسیمه در رو باز کرد که همزمان یکی از مردهای سیاهپوشی که تا پشت در اتاق اومده بود هولزده گفت:
- آقا! مأمورا اومدن.
فریاد کشید:
- چـــی؟!
لبخند بی موقعی مهمون لـ ـبهام شد. زنگ پایان استراتژی مردک دغلباز زده شد. شلیک گلولهها سرسامآور شده بود، اما من نمیشنیدم. گرمای لـ*ـذت بخشی به قلبم سرازیر شده بود. باید تا رسیدن پلیسها نگهش میداشتم، همینجا، قتلگاهش!
- بدو نازنین! باید بریم.
خوشیم زایل شد و بیحواس پرسیدم:
- کجا؟
ترسیده بود و سرعت عملش برای گریز بیشتر... . سراسیمه چمدونها رو به مرد سپرد و با اضطراب واضحی گفت:
- باید بریم نازنین!
به وضوح رنگش پریده بود. سردرگم، کف دستش رو روی صورتش گذاشت. میخواست فکرش رو کار بندازه واسه فرار و من واسه لِفت دادن.
- اردشیر کجاست؟
- آقا یه ربع پیش از عمارت رفت. فقط شما و پارسا خان تو عمارتین.
دندونهام چفت هم شد. اسارت ماهان برام کفایت میکرد، ولی دستگیری اردشیر حتماً روند فاش شدن مهرههای مخفی رو سریع میکرد. چطور بهشون خبر میدادم فرار کرده؟ نفس بریده انگشتهاش رو لابهلای موهاش فرو برد و خطابم داد:
- دنبالم بیا!
و خودش همراه مرد از چارچوب در گذشت. خدایا کجا برم؟ برم که چی بشه؟ زندگیم رو باد فنا بدم؟ صوت بلند و محکمش لرزه خفیفی به بدنم وارد کرد.
- چرا وایستادی؟
اگه نمیرفتم تو دلش یک دنیا تردید میذاشتم. شاید الآن زمانش نبود. با اینکه دلم به نرفتن هشدار میداد، پشت سرش حرکت کردم. اوضاع عمارت به هم ریخته بود. ولولهای میونشون تفرقه انداخته و همه اسلحه به دست و عدهای تو باغ کمین کرده بودن. صدای در شدن گلولهها بیش از اندازه و قلبم رو از زور هیجان به کوبش شدید انداخته بود.
از راهرو باریکی که کنار آشپزخونه بود رد شدیم و پلهها رو پایین رفتیم. چند محافظ ساپورتمون میکردن. نگاهم که به در آهنی پاگرد خورد، ضربان قلبم شدید شد. این در که باز میشد، راه بیدردسری جلوم میذاشت. یقیناً آخرین جایی که آدمهای سرهنگ پیدا میکردن. پارسای زخم و زیلی شده مجاور در ایستاده و به محافظها سفارش میکرد تا میتونن مقاومت نشون بدن و پای مأمورها داخل ساختمون باز نشه. قلبم فراتر از ضربان شده و به دهنم میرسید. اتفاقها غیر پیشبینی بود و تنهایی کاری ازم بر نمیاومد. نه راه پس داشتم و نه راه پیش... . خدایا خودت به دادم برس! پارسا ماهان رو خطاب داد:
- اکبر دو کیلومتری عمارت پارک کرده. هرچه زودتر خودتونو به ماشین برسونین. منم بهتون ملحق میشم. زود باشین!
کلید تکی رو به یکی از بادیگاردها داد. مرد با قفل در ور رفت و ماهان بازوی پارسا رو چسبید.
- فقط وای به حالت کلک ملک بزنه تو سرت و زیرآبی بری!
دستش رو پس کشید و غرید:
- خرده حساب ما میمونه واسه آروم شدن اوضاع. اردشیر خان سفارش ویژه کرد هواتونو داشته باشیم. به هرحال... .
به نیمرخش سمتم چرخید و پوزخند زد. صداش تو شلیک گلولهها گم شد، ولی جسم همه گوش و چشمم جنبش لبهاش رو دید و واژههای نحسش رو تفسیر کرد. ندیدم ماهان شیاد چی بهش گفت. از پلهها بالا رفت، ولی جمله کوتاهش سایه روی سرم انداخته بود. مرد فوری در رو باز کرد و نور برزخ پیش روم فضا رو روشن کرد. با یکی از همکارهاش پیشتر رفتن و کنترل اطراف رو دست گرفتن. کنار بانی عذابم ایستاده بودم و پشت سرمون دو نفر دیگه چمدون به دست، اسکورتمون میکردن. من تنها بودم. ماهان با اشاره مطمئن بادیگارد بیرون سری حرکت داد و معطل نکرد، ولی من...پاهام یاری نمیکردن؛ چون من میون کفتارها تنها بودم. متوجه تأخیرم شد.
- بجنب دختر!
هرطور شده باید وقت تلفی میکردم. هیچکدومشون به فکرم نبودن. این همه تقلاشون هم واسه سالم رسوندن سوگلی شیخ عجم بود! تند خویی کردم:
- اینجا چه خبره؟ چرا بهم چیزی نمیگی؟
عاصی دستی به گردنش کشید.
- تو رو به مقدساتت الآنو بیخیال شو! اگه از اینجا نریم به کویت نمیرسیم که هیچ، دیگه هیچ وقتم نمیتونیم همدیگه رو ببینیم، میفــهمی؟ نمیتــونیم.
- چرا نمیتونیم؟ واسه چی منو کشوندی جایی که پلیس محاصره کرده؟
یکی از غولتشنها یادآوری کرد:
- آقا! اکبر میگـه اوضاع خیطه، منتظرمونه. تا مأمورا پیدامون نکردن باید فلنگو ببندیم.
درمونده و ملتمس نگاهم کرد. وقتی دید هنوز ایستادم، سریع سمتم اومد و آستین پالتوم رو گرفت و کشید. نور همه جا رو احاطه کرد و باد سردی وزید و مردمکهام تنگ شد. با حرص آستینم رو آزاد کردم و بلند توپیدم:
- خودم میام.
لبخند تصنعی مانندی زد.
- تا نفس داری، بدو!
به ناچار فاصله پاهام رو بیشتر کردم. زیاد از عمارت دور نشده بودیم، ولی لحظه به لحظه ناآرومیم تشدید میشد. وارد برهوتی شده بودم که مگس هم پر نمیزد، زمین بیدر و پیکری که پشت پنجره دیده بودم. سرهنگ بهم قول داده بود، پس چی شد؟ داشتم با پاهای خودم دورم زنجیر میبستم. باید به داد خودم میرسیدم. تا کی به این نمایش ادامه میدادم؟
فکر بکری تو سرم جولان داد. ثانیهای به درست یا اشتباه بودن کارم فکر نکردم و قدمهام رو کند برداشتم و تو یک حرکت غیر منتظره و فرمالیتهای، خودم رو انداختم رو زمین خاکی شدهای که مسیر فرارمون بود. ماهان و افرادش که جلوتر حرکت میکردن پی نبردن، ولی محافظی که پشت سرم بود، متوجهم شد و نفس زد.
- چی شد خانم؟
گوش ماهان تیز شد و از حرکت منعش کرد. کامل طرفم برگشت، آشفتگی تو چشمهاش اشتیاق دویدن رو ازش گرفت. به نفس نفس افتاده بودم. دستم دور مچ پای چپم حلقه شد و تظاهری آه و ناله ریزی سر دادم. سراسیمه خودش رو بهم رسوند و روی زانوهاش نشست، مردمک نگاهش به دست و مچم دو دو زد.
- نازنین!
تو جوابش ناله کردم و لــ ـبهام رو فشار دادم.
- مچ پات پیچ خورده؟
تأییدوار سرم حرکت کرد.
- آقا وقت تنگه.
پریشون بازدمش رو بیرون فرستاد و به جای توجه به هشدار مرد، رو بهم گفت:
- میتونی راه بری؟
حینی که سعی میکردم به لحنم نهایت درموندگی رو تزریق کنم، گفتم:
- نمیتونم بیام ماکان. پام خیلی درد میکنه. تو برو!
آتیشی شد.
- تو رو به امون خدا ول کنم چه خاکی تو سرم بریزم؟ کجا برم؟ به چه امیدی برم؟
پناه خدا امنترین جا بود. همین خرابه و ماهان نباید اینقدر ناقصالعقل باشه که واسه محافظت از سوگلی شیخ عجم جون خودش رو به خطر بندازه! حرصی شدم و جنونآمیز داد زدم:
- برو لعنتی! بهت میگم نمیتونم بیام. میفهمی؟
باید بره، بایــد! دوباره صدای همون مرد قوی هیکل خار شد.
- آقا خواهش میکنم. نباید طو...
- ببـند چفت دهن بیصاحابتو نکبت!
روی دو پا ایستاد و آشفته و کمطاقت به صورت و گردنش دست برد. تشویش لعنتیش واسه چی بود؟! مگه سوگلی شدن چقدر ارزش داشت که ازم نمیگذشت؟! پیرامونمون رو بادیگاردها محاصره کرده بودن و شش دونگ حواسشون به محوطه خشک و بی آب و علف دور و برمون میچرخید. محض تغییر دادن نظری که نمیدونم چرا ذهنش رو درگیرش کرده بود، دوباره مصممتر از قبل تو مضیقِ بردمش.
- برو ماکان! با این وضعم مایه دردسرتون میشم.
بیحواس از حرفم انگار که فکری به سرش زده باشه، مقابلم زانو زد و مصرانه و در حالیکه چشمهاش تک تک اجزای چهرهم میگشت، لحن عجیبش رو تا زبون و نگاهش رو تا نگاهم آورد.
- مگه من مرده باشم تنهات بذارم! یا تو هم با من میای، یا با هم میمونیم. منو ببخش نازنینم! راه بهتری سراغم نیومد.
آخرین ویرایش: