رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
سرگردون به هم نگاه کردن و عقب‌ رفتن و یکی‌شون از معرکه فرار کرد! پس از ماهان تمکین می‌کردن و نمی‌فهمیدم چرا تأکید می‌کرد در قفل بشه. شاید منتظر راپورت‌های پارسا بود. با فریادش که لرزه به جون در و دیوارهای عمارت انداخت، جهت نگاهم رو عوض کردم. یقه‌‌ش رو سفت چسبیده بود و جسم له پارسا رو به دیوار می‌کوبید.
- مرتیکه آ*ش*غ*ا*ل! نگفتم به زنم نزدیک نمی‌شی؟ هـــان؟
پارسا که به تته پته افتاده بود برای دفاع از خودش گفت:
- به خدا مــ...
- خفــه شـــو!
و مشت کاری دیگه‌ای تقدیم گونه راست و فکش کرد که نامتعادل پخش زمین شد. چینی بین ابروهام افتاد. به روی پرخاش‌گرش عادت نداشتم، شاید روی واقعیش رو! حالا چرا عمارت رو رو سرش می‌ذاشت؟ بِرَدپیت جلوش لنگ می‌انداخت کم بود! امون نمی‌داد حتی کلمه‌ای از دهنش در بیاره و از خدا خواسته چیزی نگفتم تا جای من هم ازش پذیرایی کنه، ولی دیگه نتونستم مثل این غول‌تشن‌های توسری‌ خور مات‌زده‌ بمونم لاشه پارسا رو جمع کنن! بدبخت رو آش و لاش کرد! لااقل برم جلو و کات بدم نمایش چال میدونی رو تا خودش از درد حنجره و پارسا از درد ضربه‌های نوش‌جان شده‌ پس نیفتادن! پیش رفتم و پا در میونی کردم.
- ماکان!
صدام رو نشنید. یقه‌‌ش رو تو مشتش گرفت و تو یک حرکت بلندش کرد و به دیوار کوبیدش. از بینی و دهن پارسا، خون سرازیر شده بود. خاک بر سرش که نتونست از خودش دفاع کنه! مشت بعدی رو بالا آورد که بلندتر گفتم:
- ولش کن ماکان!
پنجه‌هاش تو هوا ثابت موند. نگاه سرخ و کینه‌توزش رو روم سنگین و با صدای دو‌رگه‌ای غرش کرد:
- برو تو اتاقــت!
اخمم بیشتر شد. اگه ادامه می‌داد آجر به آجر جهنم‌دره رو سر تک تکشون آوار می‌کردم. زبون تو دهنم نچرخیده صدای بم و گله‌مندی تو راهروی نیمه خالی و جن‌زده عمارت منعکس شد.
- چه خبرتونه؟
همه به طرف صدای آمرانه و خشک مرد برگشتیم. مردی تقریباً پنجاه ساله کت و شلوار پوش با موهای یک دست سفید که با اخم کمرنگ و نگاهی خطیر به ماهان و پارسا زوم شده بود. تن مغضوب و خش‌دار ماهان، نفس‌های پارسا رو گم کرد.
- اردشیر خان! بهت گفته بودم آبم با پارسا تو یه جوب نمی‌ره، نگفتم؟ نخواستم دور و برم بپلکه و هی تو‌ کارام سرک بکشه و سر و‌ گوشش بجنبه. رفتی رو دور تکرار که با هم کنار میایم. تحویل بگیر! این هم نتیجه معادلات ذهنیت.
و با نفرت دستش رو از چهره داغون شده تا پاهای پارسا امتداد داد. مردی‌ که متوجه شدم اسمش اردشیره، نگاهش رو آروم از چهره به هم ریخته ماهان به چهره درب و داغون پارسا گرفت و با جدیت پنهون کلامش گفت:
- دوباره چیکار کردی پارسا؟
پشت دستش رو گوشه پاره شده لــ ـبش گرفت و مظلوم‌نمایی کرد.
- فکر می‌کنه همه عین خودشن. من کاری نکردم، فقط...
چشمش که بهم خورد تعلل کرد و به دروغ ادامه داد:
- به نازنین گفتم اگه چیزی لازم داره، بگم تهیه کنن که ماهان آتیشی شد و...
- خفه‌ خون بگیـر! یاوه نباف تا خودم از زیر و رو نبافتمت! من که می‌دونم تو چه مرگته. سر کی شیره می‌مالی؟
با نیشخند طعنه زد:
- ترسیدی حقیقتو بهش بگم؟
غیظ‌ کرد و سمتش یورش برد که اردشیر به موقع سر رسید.
- تمومش کنید!
ماهان لــ ـب سایید و با حرص قدمی عقب رفت. هر دو با نفرت تیر زهرآگینشون رو از چشم‌‌ها به طرف هم پرتاب می‌کردن. اردشیر رد نگاهش رو از اون دو تا گرفت و به من متوقف کرد. عمیق و پر مدعا که باعث شد ابروهام جمع‌تر بشه و روی خوش آشنایی نشون ندم. درحالی که پوزخند کجی روی لــ ـب داشت من رو مخاطبش قرار داد و لب زد:
- پارسا درست می‌گـه؟
حاکم عمارت بود و می‌شد استدلال کرد شخصیت مهمی تو باندشونه که یه ایل محافظ‌شون لال‌مونی گرفتن و گردنشون راست نمی‌شه. فقط اگه پلیس‌ها برسن! این مرد حاکم بقیه بود، ولی عزرائیلش من بودم. حوصله جنگ و دعوای الکی این‌ها و صد البته نگاه‌های رذل حاکمشون رو نداشتم، بنابراین نگاه سرکشم رو به رخ کشیدم و بدون انعطاف گفتم:
- بله.
جفت ابروش پرید. یک‌ دفعه قهقهه‌ش به هوا رفت. رئیسشون هم به جمع مورد شفاعتی‌ها اضافه شد! بهمون پشت کرد و رفت، ولی صدای قهقهه‌ وقیحانه‌‌ش هنوز تو گوش‌هام زنگ می‌زد. به زودی با آژیر پلیس‌ها قطع می‌‌شد!
- بیا کارت دارم!
نگاهم ردش رو گرفت و رسید به اطرافم که خالی شده بود از پارسای بی‌عرضه و ربات‌های بی‌عرضه‌تر! پشت سرم وارد اتاق شد و در رو به هم کوبید. آروم نشده بود.
- پارسا بهت چی گفت؟
رو بهش چرخیدم، مسلط و آروم... .
- بهتون که گفت.
پوفی کشید و دست به کمر زد و دلخور نگاهم کرد.
- ببین نازنین! خوش ندارم دور و برش آفتابی بشی. فهمیدی؟
اخم کردم و دست به سـ*ـینه شدم.
- آدمی که تو اتاق حبس شده مگر روح باشه که بره بیرون سر از آدم‌های مرموز این‌جا دربیاره.
کنایه‌م به هدف خورد و بادش خوابید و شد ماهانی که دیده بودم. مستأصل پشت گردنش دست کشید و این دفعه جای قضاوت مدارا کرد.
- می‌دونم، می‌دونم. تو فقط بهش محل نده! کار چند لحظه پیشش رو فراموش نمی‌کنم.
با نیشخند چشم ازش برداشتم. ناشیانه بحث رو عوض کرد.
- نه که واسه‌‌م اهمیت داره!
حرف دلم به زبون آورده شد. نمی‌دونم چه برداشتی کرد که لبخندش نشونه آب رو آتیش شد. بی‌مقدمه پرسیدم:
- چرا از اون خوشت نمیاد؟
لبخندش رنگ باخت.
- مفصله.
دونستنش زیادم مهم نبود. یک ابهام ساده که تا مرز کنجکاوی و کِنِف شدن نره. از موضع حق‌طلبم دور نشدم و گفتم:
- خیلی‌ چیزها دیدم که توضیحش مفصله و تو نمی‌خوای بگی.
نگاهش برگشت به حالتی که مظلومیت لعنتیش رو نشون داد. چقدر متنفر می‌شدم از چشم‌های صد رنگش! چهار فصل رو یک جا داشت و بیننده رو میخکوب می‌کرد. یک قدم جلو اومد و ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
- می‌دونم نازنینم. خیلی بهت بدهکارم. خیلی سؤال ناجواب هست و باید به عهده بگیرم، ولی به حرمت فرصتی که بهم دادی تا خودمو بهت ثابت کنم، به حرمت عشقمون خانمی کن و بذار مستقر بشیم، بعد از هرجا دوست داشتی شروع کن.
چندبار حرمت دخترها رو می‌خرید تا موقع به دام افتادن تو تله روی وحشتناکش رو نشون بده؟ کی گفته گرگ‌ها فقط چهارپا دارن؟! قدم پس کشیده رو برگشتم و چشم ریز کردم.
- جای من باشی چیکار می‌کنی؟
فاصله‌مون رو کمتر کرد و ابایی نداشتم. از اول هم قرار نبود پایانش رو به روش سرهنگ رقم بزنم. حالا که به آخر خط نزدیک شده بودیم، قبل از چوبه دار باید می‌کشوندمش تو قتلگاه قلمروئم. لب جنبید و آوای صداش به گوشم نرسیده صدای شلیک گلوله‌ای، فضای عمارت رو به لرزه انداخت. چشم‌هاش قفل شد و پلک‌هاش از هم دور... . پس خیال نبود. سراسیمه در رو باز کرد که همزمان یکی از مردهای سیاه‌پوشی که تا پشت در اتاق اومده بود هول‌زده گفت:
- آقا! مأمورا اومدن.
فریاد کشید:
- چـــی؟!
لبخند بی‌ موقعی مهمون لـ ـب‌هام شد. زنگ پایان استراتژی مردک دغل‌باز زده شد. شلیک گلوله‌ها سرسام‌آور شده بود، اما من نمی‌شنیدم. گرمای لـ*ـذت بخشی به قلبم سرازیر شده بود. باید تا رسیدن پلیس‌ها نگهش می‌داشتم، همین‌جا، قتلگاهش!
- بدو نازنین! باید بریم.
خوشیم زایل شد و بی‌حواس پرسیدم:
- کجا؟
ترسیده بود و سرعت‌ عملش برای گریز بیشتر... . سراسیمه چمدون‌ها رو به مرد سپرد و با اضطراب واضحی گفت:
- باید بریم نازنین!
به وضوح رنگش پریده بود. سردرگم، کف دستش رو روی صورتش گذاشت. می‌خواست فکرش رو کار بندازه‌ واسه فرار و من واسه لِفت دادن.
- اردشیر کجاست؟
- آقا یه ربع پیش از عمارت رفت. فقط شما و پارسا خان تو عمارتین.
دندون‌هام چفت هم شد. اسارت ماهان برام کفایت می‌کرد، ولی دستگیری اردشیر حتماً روند فاش شدن مهره‌های مخفی رو سریع می‌کرد. چطور بهشون خبر می‌دادم فرار کرده؟ نفس‌ بریده انگشت‌هاش رو لابه‌لای موهاش فرو برد و خطابم داد:
- دنبالم بیا!
و خودش همراه مرد از چارچوب در گذشت. خدایا کجا برم؟ برم که چی بشه؟ زندگیم رو باد فنا بدم؟ صوت بلند و محکمش لرزه خفیفی به بدنم وارد کرد.
- چرا وایستادی؟
اگه نمی‌رفتم تو دلش یک دنیا تردید می‌ذاشتم. شاید الآن زمانش نبود. با این‌که دلم به نرفتن هشدار می‌داد، پشت سرش حرکت کردم. اوضاع عمارت به هم ریخته بود. ولوله‌ای میونشون تفرقه انداخته و همه اسلحه به دست و عده‌ای تو باغ کمین کرده بودن. صدای در شدن گلوله‌ها بیش از اندازه و قلبم رو از زور هیجان به کوبش شدید انداخته بود.
از راهرو باریکی که کنار آشپزخونه بود رد شدیم و پله‌ها رو پایین رفتیم. چند محافظ ساپورتمون می‌کردن.‌ نگاهم‌ که به در آهنی پاگرد خورد، ضربان قلبم شدید شد. این در که باز می‌شد، راه بی‌دردسری جلوم می‌ذاشت. یقیناً آخرین جایی که آدم‌های سرهنگ‌ پیدا می‌کردن. پارسای زخم و زیلی شده مجاور در ایستاده و به محافظ‌ها سفارش می‌کرد تا می‌تونن مقاومت نشون بدن و پای مأمو‌رها داخل ساختمون باز نشه. قلبم فراتر از ضربان شده و به دهنم می‌رسید. اتفاق‌ها غیر پیش‌بینی بود و تنهایی کاری ازم بر نمی‌اومد. نه راه پس داشتم و نه راه پیش... . خدایا خودت به دادم برس! پارسا ماهان رو خطاب داد:
- اکبر دو کیلومتری عمارت پارک کرده. هرچه زودتر خودتونو به ماشین برسونین. منم بهتون ملحق می‌شم. زود باشین!
کلید تکی رو به یکی از بادیگاردها داد. مرد با قفل در ور رفت و ماهان بازوی پارسا رو چسبید.
- فقط وای به حالت کلک ملک بزنه تو سرت و زیرآبی بری!
دستش رو پس کشید و غرید:
- خرده حساب ما می‌مونه واسه آروم شدن اوضاع. اردشیر خان سفارش ویژه کرد هواتونو داشته باشیم. به هرحال... .
به نیم‌رخش سمتم چرخید و پوزخند زد. صداش تو شلیک گلوله‌ها گم شد، ولی جسم همه گوش و چشمم جنبش لب‌هاش رو دید و واژه‌های نحسش رو تفسیر کرد. ندیدم ماهان شیاد چی بهش گفت. از پله‌ها بالا رفت، ولی جمله کوتاهش سایه روی سرم انداخته بود. مرد فوری در رو باز کرد و نور برزخ پیش روم فضا رو روشن کرد. با یکی از همکار‌هاش پیش‌تر رفتن و کنترل اطراف رو دست گرفتن. کنار بانی عذابم ایستاده بودم و پشت سرمون دو نفر دیگه چمدون به دست، اسکورتمون می‌کردن. من تنها بودم. ماهان با اشاره مطمئن بادیگارد بیرون سری حرکت داد و معطل نکرد، ولی من...پاهام یاری نمی‌کردن؛ چون من میون کفتارها تنها بودم. متوجه تأخیرم شد.
- بجنب دختر!
هرطور شده باید وقت تلفی می‌کردم. هیچ‌کدومشون به فکرم نبودن. این همه تقلاشون هم واسه سالم رسوندن سوگلی شیخ عجم بود! تند خویی کردم:
- این‌جا چه خبره؟ چرا بهم چیزی نمی‌گی؟
عاصی دستی به گردنش کشید.
- تو رو به مقدساتت الآنو‌ بیخیال شو! اگه از این‌جا نریم به کویت نمی‌رسیم که هیچ، دیگه هیچ‌ وقتم نمی‌تونیم همدیگه رو ببینیم، می‌فــهمی؟ نمی‌تــونیم.
- چرا نمی‌تونیم؟ واسه چی منو کشوندی جایی که پلیس محاصره کرده؟
یکی از غول‌تشن‌ها یادآوری کرد:
- آقا! اکبر می‌گـه اوضاع خیطه، منتظرمونه. تا مأمورا پیدامون نکردن باید فلنگو ببندیم.
درمونده و ملتمس نگاهم کرد. وقتی دید هنوز ایستادم، سریع سمتم اومد و آستین پالتوم رو گرفت و کشید. نور همه جا رو احاطه کرد و باد سردی وزید و مردمک‌هام تنگ شد. با حرص آستینم رو آزاد کردم و بلند توپیدم:
- خودم میام.
لبخند تصنعی مانندی زد.
- تا نفس داری، بدو!
به ناچار فاصله پاهام رو بیشتر کردم. زیاد از عمارت دور نشده بودیم، ولی لحظه به لحظه ناآرومیم تشدید می‌شد. وارد برهوتی شده بودم که مگس هم پر نمی‌زد، زمین بی‌در و پیکری که پشت پنجره دیده بودم. سرهنگ بهم قول داده بود، پس چی شد؟ داشتم با پاهای خودم دورم زنجیر می‌بستم. باید به داد خودم می‌رسیدم. تا کی به این نمایش ادامه می‌دادم؟
فکر بکری تو سرم جولان داد. ثانیه‌ای به درست یا اشتباه بودن کارم فکر نکردم و قدم‌هام رو کند برداشتم و تو یک حرکت غیر منتظره و فرمالیته‌ای، خودم رو انداختم رو زمین خاکی شده‌ای که مسیر فرارمون بود. ماهان و افرادش که جلوتر حرکت می‌کردن پی نبردن، ولی محافظی که پشت سرم بود، متوجهم شد و نفس زد.
- چی شد خانم؟
گوش ماهان تیز شد و از حرکت منعش کرد. کامل طرفم برگشت، آشفتگی تو چشم‌هاش اشتیاق دویدن رو ازش گرفت. به نفس نفس افتاده بودم. دستم دور مچ پای چپم حلقه شد و تظاهری آه و ناله ریزی سر دادم. سراسیمه خودش رو بهم رسوند و روی زانو‌هاش نشست، مردمک نگاهش به دست و مچم دو دو زد.
- نازنین!
تو جوابش ناله کردم و لــ ـب‌هام رو فشار دادم.
- مچ پات پیچ خورده؟
تأییدوار سرم حرکت کرد.
- آقا وقت تنگه.
پریشون بازدمش رو بیرون فرستاد و به جای توجه به هشدار مرد، رو بهم گفت:
- می‌تونی راه بری؟
حینی که سعی می‌کردم به لحنم نهایت درموندگی رو تزریق کنم، گفتم:
- نمی‌تونم بیام ماکان. پام خیلی درد می‌کنه. تو برو!
آتیشی شد.
- تو رو به امون خدا ول کنم چه خاکی تو سرم بریزم؟ کجا برم؟ به چه امیدی برم؟
پناه خدا امن‌ترین جا بود. همین خرابه و ماهان نباید اینقدر ناقص‌العقل باشه که واسه محافظت از سوگلی شیخ عجم جون خودش رو به خطر بندازه! حرصی شدم و جنون‌آمیز داد زدم:
- برو لعنتی! بهت می‌گم نمی‌تونم بیام. می‌فهمی؟
باید بره، بایــد! دوباره صدای همون مرد قوی هیکل خار شد.
- آقا خواهش می‌کنم. نباید طو...
- ببـند چفت دهن بی‌صاحابتو نکبت!
روی دو پا ایستاد و آشفته و کم‌طاقت به صورت و گردنش دست برد. تشویش لعنتیش واسه چی بود؟! مگه سوگلی شدن چقدر ارزش داشت که ازم نمی‌گذشت؟! پیرامونمون رو بادیگاردها محاصره کرده بودن و شش دونگ حواسشون به محوطه خشک و بی‌ آب و علف دور و برمون می‌چرخید. محض تغییر دادن نظری که نمی‌دونم چرا ذهنش رو درگیرش کرده بود، دوباره مصمم‌تر از قبل تو مضیقِ بردمش.
- برو ماکان! با این وضعم مایه دردسرتون می‌شم.
بی‌حواس از حرفم انگار که فکری به سرش زده باشه، مقابلم زانو زد و مصرانه و در حالی‌که چشم‌هاش تک تک اجزای چهره‌‌م می‌گشت، لحن عجیبش رو‌ تا زبون‌ و نگاهش رو تا نگاهم آورد.
- مگه من مرده باشم تنهات بذارم! یا تو هم با من میای، یا با هم می‌مونیم. منو ببخش نازنینم! راه بهتری سراغم نیومد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    هضم کردنش از خوردن زهر، سخت‌تر بود. تا به خودم بیام با یک حرکت آنی دست راستش رو زیر پاهام گذاشت و دست چپش حصار شونه‌هام شد و مثل پر کاه از زمین کنده شدم. همه جا سرد شد، یخ شد و‌ تمام بدنم به نقطه انجماد رسید. چی شد؟ من چیکار کردم؟ اون چیکار کرد؟ مجرای تنفسیم قطع شده بود و نفسم بالا نمی‌اومد. نگفت احترام می‌ذاره؟ نگفتم روزگارش رو سیاه می‌کنم؟
    اگه تظاهر به پیچ خوردن پام نمی‌کردم، اگه پیشنهاد سرهنگ رو نمی‌پذیرفتم... . از ماست که بر ماست! هیچ‌کس مقصر نیست، تقصیر خودم بود که دست کم گرفتمش و کارم به گـ ـناه کشیده شد. حس عذاب وجدان لعنتی کم بود، شرمساری هم اضافه شد. چطور تو روی پدر و مادرم نگاه می‌کردم؟ نامرد واسه این‌‌که نیفتم، فشار دستش رو دور شونه‌هام بیشتر می‌کرد. حالم از این همه نزدیکی، از گرمی تــ ـنش، از هرم نفس‌های کوتاهش به هم می‌‌خورد. بغض بدی به گلوم چنبره زد و امون برید. چقدر زود درجا زدم!
    غرش ناگهانی آسمون، نگاه لرزونم رو سمت خودش برد. به محض برخورد قطره بارون روی گونه‌‌‌م چشم دزدیدم. منِ عهدشکن رو می‌بخشید؟ اگه ازم رو برمی‌گردوند می‌مردم! به ثانیه‌ای نکشید و به طرز سیل‌آسایی شروع به باریدن کرد. بغضم هوای شکستن کرد و اجازه ندادم بریزه، زخم بشه رو قلبم و غرورم رو خدشه‌دار کنه. فقط صورتم رو در معرض ریزش بارونی که به صورتم کوبیده می‌شد، قرار دادم. شاید همین بلورهای شفافِ بی‌قرار با برخوردشون گناهم رو پاک کنن. حاضر بودم اینقدر ببارن تا سیلش زمین زیر پام رو بگیره و من رو با خودش ببره. شاید ارتعاش بدنم از همین باشه، اما حسش کرد. وقتی دید سرم به سمت آسمونه، آروم به سـ ـینه‌‌‌ش نزدیک کرد و یقه پالتوش رو بالای سرم گرفت.
    صدای خنده کریه دشمن قسم خورده انسان، جفت پرده گوشم رو پاره کرد. این کار رو با من نکن لعنتی! گرمای تــ ـنـت، عطرت داره جهنم رو جلوی چشم‌هام میاره! داره خون به دل من و عروسی تو دل دشمنمون به پا می‌کنه. بیش از این من رو شرمنده خدا و غـرورم نکن! دِ لعنتــی نکــن!
    اون چه می‌دونست لرزش بدنم واسه چیه؟ اصلاً کی بود که بخواد بدونه؟ چه حقی داشت؟ احساس کردم روی جای نرم و گرمی قرار گرفتم. پلک‌های بسته‌م رو بی‌میل باز کردم. داخل همون ماشین بودیم. در عقب رو باز کرد و کنارم جا گرفت. یکی از اون بادیگاردها جلو و یکی دیگه‌‌شون کنار ماهان نشستن و راننده به سرعت دور شد.
    سنگینی نگاهش رو لحظه‌ای ازم دریغ نمی‌کرد، اما نگاه مات‌زده من به نقطه نامعلومی بود. هیچ فکری به ذهنم خطور نمی‌کرد. خالی بودم، خالی از هرچیز و هرکس... . حتی اسمم رو هم فراموش کرده بودم! صدای غرق در نگرانی و منحوسش، قهقهه شیطون رو خفه کرد.
    - خیس آب شدی که!
    قصد کرد پالتوش رو روی جسم سردم بذاره که با دستم پسش زدم. دیگه مهم نبود برخوردم رو چطور معنا کنه. چه اهمیتی داشت؟ از واکنشش پوف کلافه‌ش رو شنیدم.
    - آقا کجا برم؟
    صداش جون نداشت، هرچند حالش از من بهتر بود.
    - شیراز.
    راننده چشمی گفت و سرعت ماشین رو بیشتر کرد. دیدی باران خانم؟! داری به سرعت نور مسیر آینده شومت رو طی می‌کنی! جناب سرهنگ قول داده بود.‌ ناخودآگاه یاد گردنبند افتادم. بعد از خدا تنها امیدم بود. دستم رو آروم زیر شال نمدارم بردم، ولی... . چندین‌بار دستم رو به گردنی که خالی از گردنبند بود، حرکت دادم.
    خدایـا، نـه! شاید افتاده بود تو لباسم. حالا چطور می‌فهمیدن کجام؟ اگه ما بی سروصدا از کشور خارج بشیم و نتونن ما رو پیدا کنن چی؟ اون‌ها که از موقعیت کنونی ما خبر نداشتن! گوشی‌هامون هم خاموش بود و نمی‌شد ردمون رو گرفت.
    آه! لعنت به این وضع! لعنت به ماهان! کور سوی امیدم به تاریکی ابدی تبدیل شد. فقط خــدا... امیدم به خالق رو از دست نمی‌دم. فقط اون بود که می‌تونست بنده‌‌ش رو از منجلاب مرد‌ مرید شیطونی مثل ماهان نجات بده. مغموم سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و در حالی‌که لـ ـب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم، پلک‌هام رو با درد بستم. به عظمتش قسم که این مرد تا نابود شدنم رو نبینه نابود نمی‌شه. برای سوختنش باید تاوان پس بدم. حتی روی بنده خطاکارش رو زمین نمی‌انداخت من خودم رو نمی‌بخشم.
    ***
    سوم شخص
    «آریا»
    دستی به موهای نمدارش کشید تا قطرات ریز و درشت نشسته بر آن‌ کنار رود. حشمتی به سمتش آمد و آریا حضورش را حس کرد. به نشان احترام سر جنباند و لـ ـب گشود:
    - عملیات با موفقیت انجام شد سرگرد. دستور چیه؟
    با جدیتی آمیخته در کلامش گفت:
    - شریفی رو گرفتین؟
    به محض پایین افتادن سر حشمتی، اخم کمرنگ میان ابروان پر پشت و مردانه‌اش به گره کوری بدل گشت و سروان حشمتی را شرمسارتر کرد.
    - متأسفم سرگرد، ولی فرار کردن.
    نگاهش در غضب شعله کشید. صلابت در اعماق کلماتش هم نفوذ کرده بود.
    - فرار شد حرف مؤمن؟! تأکید نکردم ماهان شریفی صحیح و سالم دستگیر بشه؟ این خراب شده تو محاصره نیروها نیست؟
    و بی آن‌که در انتظار پاسخی از جانب او باشد، هفت تیرش را از کمر خارج کرد و به همراه چند نفر وارد عمارت شد. خونش به جوش آمده بود و کنترلی روی خشمش نداشت.
    - همه سوراخ و سمبه‌های این عمارت رو زیر و رو کنین، زود باشین!
    کلام مقتدرانه و بر‌افروخته‌اش برای قبض روح شدن افراد گروه کافی بود. در کسری از ثانیه اعضا از مقابل چشمان ویرانگر او به هر طرف پراکنده شدند تا شاید در یافتن ردی از ماهان و رهبر باندشان موفق شوند. درخت‌های ماتم زده باغ، به مثابه خار پیش چشمانش تنیده بود و دلش می‌خواست همه را با تبر ساقط کند.
    شرفش را گرو عهدی که به سرهنگ داده بود گذاشت تا دست پر برگردد، اما شریفی خوش اقبال دوباره سوزن شد در انبار کاه! یقین داشت با عملی شدن نقشه‌اش، ماهان شریفی و اردشیر جابری دستگیر شده در خدمت سرهنگ بودند. به محض فعال شدن سیگنال باران در سیستم‌شان پیگیر شدند، هرچند نقش تماشاچی را ایفا نکرد و سرخودانه و به شیوه خود پرونده را تا جایی پیش برد که به حوالی این منطقه رسید و با رسیدن سیگنال، تردیدش حتم به یقین گشت. حال نه خبری از او هست و نه از ماهان... . درحالی‌ که چین پیشانی‌اش را حفظ کرده بود، با گام‌هایی استوار از عمارت خارج شد. همه منتظر اوامر او و انجام وظیفه بودند. سرگرد منوچهری هم با عده‌ای از نیرو‌هایش عازم بندرعباس شده بود، باید او را از رخداد ناکام ماندن اعضایش آگاه می‌کرد. رو به حشمتی گفت:
    - اینا رو سریع به مرکز ببر!
    حشمتی احترام نظامی گذاشت و مطیعانه گفت:
    - اطاعت قربان.
    عزم رفتن کرد که آریا مانع شد.
    - صبر کن‌، پارسا جابری رو بیار این‌جا!
    حشمتی دو‌مرتبه پاهایش را جفت کرد و به سمت یکی از ون‌های ویژه رفت. همان اوان سروان سعیدی و شاپوری به همراه چندین نفر از نیروهای تجسس به سمتش آمدند و پس از ادای احترام سعیدی لـ ـب به دهان گشود:
    - ظاهراً از در پشتی عمارت فرار کردن.
    یک آن از کوره در رفت و فریاد زد:
    - مگه پشت ویلا از نیروهامون کسی نبــودن؟
    سعیدی با شرمندگی پاسخ داد:
    - ما طبق نقشه عمل کردیم. گویا بعد از خروجشون ما بچه‌ها رو فرستاده بودیم. مثل این‌که دیر وارد عمل شدیم.
    بازدمش را پرحرارت از آتش خشم درونش بیرون فرستاد و دستی به موهای پرپشت و خوش حالت مشکی رنگش کشاند. شاپوری قیچی سخن را دست گرفت.
    - فقط...ما چند متر جلوتر از عمارت گردنبند رو پیدا کردیم.
    نگاهش به دست او که زنجیر گردنبند از میان انگشتانش آویزان گشته بود، تاب خورد، همان گردنبندی که سرهنگ به دختر جسور داده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ آن را در دستانش گرفت و فشرد. حجم آوار شده غضب درونش لحظه به لحظه افزون می‌شد. با تمام نفرتی که از شریفی و جابری و اعضای باندشان داشت، آرام غرید:
    - اگه بذارم از این مملکت بزنی به چاک، آریا مجد نیستم ماهان شریفی!
    - آوردمش سرگرد.
    با ژست مختص به خودش روی پاشنه چرخید. با غیظ قدمی پیش گذاشت و درحالی‌ که نگاه مغضوبش را ثانیه‌ای از دیدگان پارسا نمی‌گرفت، سـ ـینه به سـ ـینه‌اش ایستاد. بعد از یک سال در پی یافتن مین و خنثی کردنش، اینبار می‌دانست به خنثی کردن بمب می‌رسد.
    - پس برادر زاده اون مرتیکه پست‌ فطرت تویی!
    وقتی پوزخند محوی در پاسخ گرفت، خشمگین غرش کرد:
    - ماهان شریفی کجاست؟
    پوزخندی به رویش زد و بی‌پروا سرش را پایین انداخت، با این کار درجه خشم آریا را به صد رساند. یقه‌اش را با حرص در مشت‌هایش فشرد و عربده زد:
    - مرتیـکه رذل! جواب منو بده! شریفی کجـــاست؟
    چشمان خسته‌اش همانند لحن کلامش بوی تمسخر می‌داد. هنوز هم نمی‌دانست با حرکت خود رسماً با دُم شیر بازی می‌کند؟
    - با سوگلی خانومش رفته ماه عسل!
    نتوانست طاقت بیاورد و پشت دستش را بالا برد و ضربه‌ای محکم بر دهان پارسا کوباند. چوب حراج گذاشتن ناموس کم از سنگ‌سار نداشت. بی‌شک اگر حشمتی و صابری او را به موقع نگرفته بودند، پخش زمین می‌شد. از دید او این آدم‌ها لایق اعدام هم نبودند. یقه پالتویش را میان انگشتانش گرفت و درحالی که تمام حرصش را روی آن خالی می‌کرد، لحن محکم و راسخش را به چهره جمع شده از درد پارسا سیلی زد.
    - با پرونده درخشانی که واسه خودت ورق زدی هیچ رقمه از دستم خلاص نمی‌شی. حرف نزن، ولی اینو بدون من اون همدست‌های کثیف‌تر از خودت رو پیدا می‌کنم. از حالا منتظر استقبالشون باش!
    و با نفرتی که در اجزای کلماتش هویدا بود‌، ادامه داد:
    - هم ماهان شریفی و هم اردشیر جابری، عموی گرامت رو.
    یقه‌اش را رها کرد و به سمت ماشینش رفت. سعیدی و شاپوری به فاصله چندین قدم همراهی‌اش کردند. دستش را روی دستگیره در قرار داد و همزمان سرش را بالا گرفت و جدی گفت:
    - برگردین ستاد! جلسه فوری داریم.
    روی صندلی راننده جای گرفت و در را محکم بست. باید خودش دست به کار می‌شد. واجب بود سرهنگ را به هر نحوی راضی کند تا از ترفند او استفاده شود. تنها راه دستگیریِ دو مهره اصلی این ماجرا همین راه بود، تنها راه و بهترین راه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    «باران»
    نمی‌دونستم کجام، ولی زمانی‌ که راننده به ماهان گفت:
    - از کدوم مسیر به ایستگاه شهریار برسم.
    متوجه شدم شیرازیم. سحر اصالتاً شیرازی بود و اسم ایستگاه قطار شهرشون رو بارها از زبونش شنیده بودم. نه حرف می‌زدم و نه اون چیزی می‌گفت. هر دو صامت بودیم تا که داوطلب شکستن سکوت بینمون شد.
    - رسیدیم.
    کسی از جاش تکون نخورد. نگاهم به رفت و آمد مردم بود که از پیاده‌روهای بلوار رد می‌شدن.
    - شما خودتون رو برسونین منطقه و با ون‌ها هماهنگ باشین!
    - چشم قربان!
    - نازنین!
    بالآخره افتخار دادم نگاهم رو‌ ببینه. مجسمه شد، پلکش پرید و خط ابروهاش به هم پیوند خورد.
    - هنوز مچ پات درد می‌کنه؟
    در رو باز کردم و از صندلی جدا شدم. زبونم بی‌حس شده بود و شک نداشتم اون چیزی که تو چشم‌هام دید اینقدر وحشتناک بوده که تقلا کرد به درد پام نسبت بده. دعا می‌کنم بازتاب چشم‌هام رو تو آینه و شیشه‌های این شهر نبینم تا دست‌هام نشه طناب و دور گردنش پیچیده نشه!
    جلوی یکی از ایستگاه‌های راه‌آهن پیاده شده بودیم. کنارم ایستاد و ماشین گازش رو گرفت. مکث کوتاهی بهش کردم. کلاه سرش و عینک قاب مشکی روی چشم‌هاش نقاب سنجیده‌ای بود که تو چشم دشمن نیاد! هه! این همه سال با همرنگ کردن خودش با جماعت دست یک گردان پلیس رو تو پوست گردو گذاشته بود و چه تقدیری بود که فقط من می‌فهمیدم و اقبال پلیس‌ها تو همون خرابه از دستم در رفت. دستی برای تاکسی بلند کرد. سمند زردی روی ترمز زد. شیشه سمت کنار راننده رو پایین آورد و سرش رو به سمتش خم کرد.
    - کجا می‌‌رین؟
    - تا ایستگاه اصلی چقدر راهه؟
    ساعدش رو به غربیلک کوبید.
    - پونزده دقیقه‌ای می‌شه‌ کاکو، ولی ترافیکه الآن و نیم ساعتی علاف می‌کنه.
    سری حرکت داد.
    - باشه. در صندوقو بزن اخوی!
    راننده جوون لبخندی زد و با لهجه شیرازیش گفت:
    - در خدمتم کاکو.
    تا چمدون‌ها رو جا داد در سرنشین رو باز کردم و نشستم. خوشبختانه صندلی شاگرد رو انتخاب کرد تا هوای آزاد به سرم برسه! دقایقی تو سکوت سپری شد و با زیاد شدن بوق ماشین‌ها، سرعت بالای راننده لاک‌پشتی شد. ماهان مدام به ساعتش زوم می‌کرد و پوفی سر می‌داد. تو ترافیک سنگینی بودیم.
    - ببخشید کاکو، از تهران آمدین؟
    بهش زل زد و بازدمش رو بیرون فرستاد.
    - بله.
    - واسه ماه عسل؟
    ماه عسل و...لا اله الا الله! امان از قضاوت‌های بی سروته مردم! لبخند خسته ماهان عصبی‌ترم کرد.
    - خدا بخواد تا چند روز دیگه می‌ریم.
    راننده به لاین راست پیچید و با لبخند حفظ شده روی لبش گفت:
    - مبارک باشه. به خوشی و سلامتی!
    ولوم صداش رو‌ بیشتر کرد.
    - مبارک باشه آباجی.
    با صراحت پوزخندی زدم و نگاهم رو به سیل ماشین‌های گیر کرده پشت ترافیک دوختم. ماهان از قضاوتش خوشش اومد که با خوش‌ رویی جوابش رو داد. به ایستگاه که رسیدیم دست به جیب کتش برد، همون سایه‌بونی که رو سرم گذاشت. بوی ادکلن شومش هنوز معده‌م رو به هم می‌زد.
    - چقدر می‌شه؟
    - جون کاکا هیچی. بذارید پای شیرینی عروسیتون. جلوی گُل دوسی هم خوبیت نداره.
    خشمگین در رو باز کردم و بیرون زدم. شیرینی و زهر...استغفر الله! تو شرایطی که به تمدد اعصاب احتیاج داشتم آدم‌ها از غیب به پستم می‌خوردن که به مرز جنون برسم و به عالم و آدم بد و بیراه بگم! صدای بلند و متعجب مرد به گوشم خورد.
    - نه کاکو جان. خیلی زیاده!
    - به قول خودت پای شیرینی عروسیم.
    و از ماشین پیاده شد. راننده جستی زد و کیفور از خداتومن پولی که گرفته بود چمدون‌ها رو درآورد و بعد از روبوسی با ماهان، با تک بوقی از دیدمون محو شد. همین که سرش رو طرفم گرفت، بی‌پروا دسته چمدونم رو از دستش بیرون کشیدم و جلوتر از پله‌های ایستگاه پایین رفتم. دیگه برام مهم نبود چه برداشتی کنه وقتی فقط من مونده بودم و حوضم!
    ***
    زمان زیادی تو صف معطل بودیم و من هنوز دنبال راهکار جدید بودم. به غیر از من و ماهان، خانم نسبتاً جوونی که همراهش پونزده دختر کم‌سن و سال بودن بهمون ملحق شدن. به حالشون تأسف خوردم. خبر نداشتن قراره به چه فلاکتی گرفتار بشن. اون‌ها ندونسته و من... . بدبختانه عین خیالشون هم نبود و سرخوش می‌گفتن و می‌خندیدن! به حماقتی که گرفتارش بودن نیشخند زدم. چه حیله‌ای کشیدن که این همه دختر رو تو دل جماعت از مرز خارج می‌کردن و گشت این‌جا راست راست قدم می‌زدن و کسی نمی‌فهمید. خدا از مردک دغل‌باز و افرادش نگذره!
    یک آن کبریتی تو ذهنم شعله کشید. دو مرتبه نگاهم رو بین دخترها به گردش درآوردم تا پیداش کنم. نبود. سرهنگ هاشمی گفته بود یکی از همکارهای خانمشون تو سفر هست. واسه امنیت من هم که شده حتماً به هر ترفندی از حضورش مطلعم می‌کرد. شاید با گروه دیگه بود.
    ماهان پست‌فطرت پشت سرم ایستاده بود و چشم‌هاش وجبم می‌کرد. کوچک‌ترین توجهی بهش نمی‌کردم. زمان رفتن فرا رسید و بعد از چک کردن بلیت‌ها وارد قطار شدیم. دخترها که تو کابین عمومی مستقر شدن، مهمان‌دار قطار من و اون رو به کابین‌های ویژه راهنمایی کرد. واسه بردن سوگلی شیخ عجم چه تشریفاتی کرده بود! نازنین وجودم داشت حال به هم زن می‌شد. بی‌اعتنا از مهمان‌دار مرد و ماهان چمدونم رو تو قفسه جا دادم و روی صندلی چرم و راحت نشستم. مهمان‌دار که از راحتی جامون مطمئن شد، در ریلی رو بست.
    جلوم نشست و ماتم شد. باید هم لال‌مونی می‌گرفت. چه اهمیتی داشت نقش بازی کردن؟ کارشون رو راحت کرده بودم. توصیه‌های ایمنی مهمان‌دار رو مخم بود. دعا می‌کرد سفرمون بی‌خطر باشه. باید مواظب خودم باشم تا کجا به سلامت برسم؟! صدای سوت قطار مثل ناقوس مرگ شیهه کشید. دریچه چشم‌هام بسته شد. پیدامون نکردن، نکردن. چقدر دیگه باید صبر می‌کردم و دم نمی‌زدم؟
    - نازنین! چیزی می‌خوری؟
    پلک‌هام به روی خورشیدی که برای وداع از آسمون ایران سرخ می‌شد و پایین می‌اومد، باز شد. شاید آخرین غروبی باشه که تو کشورم دیدم. بازدمش رو فوت کرد و دستی پشت موهاش کشید.
    - نازنین، نگام کن!
    ردی از اخم پیشونیم رو جمع کرد. لحنش شرمنده بود.
    - من که ازت معذرت خواستم!
    هه! از اون آدم‌هایی بود که کسی رو‌ بکشه ازش عذر می‌خواد!
    - نکنه می‌خواستی تو اون بر و بیابون بی در و پیکر ولت کنم؟! بعد یکی نیست بهم بگه دِ آخه بی‌غیرت! تو که جونت واسه‌ش در می‌رفت و آیند‌ه‌‌ت با اون معنا می‌داد همش هارت و‌ پورت بود؟
    پوزخند کجی زدم. اهل قهر و لجبازی نبودم، اما عوضش تا پای جونم ازش بیزار بودم.
    - خواهش می‌کنم سکوت نکن نازنین! هر چقدر می‌خوای سرم هوار بکش و بد و بیراه بگو، فقط...ساکت نباش!
    سرعت نور قطار در تکاپوی کور کردن عاقبت پونزده مسافر بی‌خانمان بود و من...باید کاری می‌کردم؛ چون من نازنین نبودم که تو پیله ترسم فرو برم. با غیظ، تیز شدم بهش و تند گفتم:
    - خودت خواستی کور بشم از چیزهایی که دیدم و زبونم نچرخه. نظرت عوض شد؟
    صدام، نگاهم از خود واقعیم بود و گیجش می‌کرد.
    - بهم اعتماد داشتی، هنوزم داری؟
    تا کی به رفتارش ادامه می‌داد و وادارم می‌کرد از نازنین کمک بگیرم؟ هرچند از نازنین عصبانی خوشم می‌اومد.
    - ازم گرفتی.
    رنگ از رخش پرید. می‌ترسید بگم پشیمون شدم، ولی مجوز نداشتم از همه اختیارات نازنین بهره ببرم. رو ازش گرفتم. حواسم بود که گردنش زیر اومد و صداش لرزید.
    - به احساسم شک کنی می‌میرم نازنین!
    چیزی تو حریم قلبم، از لابه‌لای حفاظ فولادی که دور قلبم بسته بودمش افتاد. چیزی شبیه کاغذ مچاله‌ای که جمله‌ای رو‌ با ترس و لرز و بغض نوشته بود. نگاهم بی‌اراده به نگاهش گره خورد. باورنکردنی بود! کارگردان بودم صددرصد تو تست بازیگری به عنوان نقش اول سریال قبولش می‌کردم! وای به احساس دخترهایی که بعد از واقعیت پشت پرده سوخت! وای به قلب شفافشون که تقدیم این شیاد بازیگر شد و زیر پا لهش کردن! وای به حال من که می‌دیدم و عاجز بودم از خلاص شدنم.
    فشار دندون‌هام بیشتر شد وقتی چشم‌های مظلوم‌نما دریای سرخ شد و از جدارش چکید. بلند شد و کابین رو ترک کرد. همین که شرش کم شد، سرم رو به شیشه تکیه دادم و محو سقف یک دست آبی دنیای پر فراز و نشیب شدم، بدون هیچ ابری، آبیِ آبی که یادم می‌انداخت خدا همچنان هست.
    ***
    یک ساعت مونده بود قطار به ایستگاه بندرعباس برسه. پرده قیرگون، آسمون رو پوشونده بود و بازتاب لامپ کابین روی شیشه خودنمایی می‌کرد. از موقعی که گورش رو گم کرد چشم بسته بودم که فکر کنه خوابم تا هم‌کلام نشم و از حرص مخفی به بدنم آسیب نرسونم. تنها کاری که کردم موقع آوردن شام به معده‌م رحم کردم تا برای پیدا کردن ایده‌، انرژی و خون به مغزم برسه. ساکت بودن وضع رو بدتر از اینی که هست می‌کرد. سرم رو به پشتی نرم خوابونده و پلک بسته بودم.
    بعد از شام سرش به گوشی گرم بود و هر چند دقیقه من رو رصد می‌کرد. لرز محسوسی بدنم رو تکون داد و این واکنش عادی بدن ربطی به هوای گرم کابین نداشت. دست‌هام رو بغـ*ـل گرفتم. طولی نکشید با انداختن چیزی روم غافلگیرم کرد. از استشمام رایحه تند ادکلنش معده‌م به هم ریخت و تا زمانی که جسمش رو ازم دور می‌کرد قابل تحمل‌ بود. دست‌هام مشت شد و برای کوبیدن دل دل کرد. داشتم از کوره در می‌رفتم که صدای باز شدن در کابین و لحن متعجبش به گوش‌هام رسید.
    - چی شده؟
    صدای ظریف و زنونه‌ای تو فضای بسته و گرم کابین پخش شد.
    - شقایق و صبا پیش دخترا هستن. مهمان‌داره خیلی تو مخم رفت. کلی باهاش سروکله زدم بذاره بیام.
    تن صدای ماهان آروم‌تر شد.
    - برو کابین سه میام.
    - همین‌جوری هم با زور اومدم. تو کابین سه مسافر هست.
    - خالیه. من حلش می‌کنم. برو!
    از جاش بلند شد. صدای برخورد در، پلک‌هام رو باز کرد. سر پا شدم و کت رو انداختم. الآن وقتش بود باران، نازنین رو نجات بده. از در بیرون زدم و به شماره کابینی که توش بودیم نگاه کردم. از شماره ده، هفت شماره عقب‌‌تر برم به سه می‌رسم. به پشت سرم چرخیدم. به شماره پنج که رسیدم خانم مهمان‌دار که از سمت مخالفم می‌اومد با لبخند گفت:
    - چیزی لازم داری عزیزم؟
    - زیاد نشستن پاهام رو اذیت کرده.
    - باشه عزیزم، فقط سریع برگرد کابینت یه وقت اتفاقی نیفته.
    سری تکون دادم و صبر کردم ازم دور بشه. نزدیک کابین شماره سه ایستادم و با دیدن در که نیمه باز بود، خودم رو سریع به دیوار مابین دو کابین پنهون کردم. صدای هانیه ضعیف‌تر به گوش می‌رسید.
    - چی تو رو پکر کرده؟ تو ماهان سابق نیستی.
    - نیستم. نمی‌خوام باشم.
    به در خم شدم تا صداشون رو‌ واضح‌تر بشنوم.
    - تو یه چیزیت شده. عین پروانه دور این دختره می‌چرخی. سفارشیه؟
    صدایی به گوش نرسید و هانیه بود که کنجکاوی امونش نمی‌داد و چرخش موتور جست‌وجوی ذهنم رو تندتر می‌کرد.
    - کم دختر تور نکردی و دم حجله نکشتی، ولی به عین دیدم نازنینو ترگل ورگل کردی و همش نازشو می‌کشی. چرا؟
    - چون قرار نیست دست هیچ فاسدی بهش برسه.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    جفت ابروم پرید و به در زل زدم. دختر رو سر کار می‌ذاشت؟ از طرز صحبت هانیه معلوم بود شوخی گرفته.
    - که تو چنگ خودت بمونه و بشه عزیز کرده‌ت!
    سکوت عمیقی بین حرکت قطار روی ریل خط انداخت، هر ثانیه که پر می‌شد قسمتی از بدنم رو تکون خفیفی می‌داد و نفسم رو به تپش می‌انداخت که هانیه چوب خط‌ این سکوت خفه‌کننده رو پر کرد.
    - منظورت چیه ماهان؟! از اول قرار...
    - از اولشم قراری نبود.
    آب پاکی رو دست هانیه و پازل‌های ناقص چیده شده ذهنم ریخت. منتظر بودم بگه قراره از معامله پول زیادی برسه دستم. بگه من کارم رو خوب بلدم و نازنین هم نمی‌تونه بو ببره. داشتم نگران می‌شدم.
    کاکا_ کاکو: برادر، داداش
    آباجی: اصلش آغاباجی است. به معنای خواهر، آبجی
    گل دوسی: زن داداش، زن کاکو
    - می‌شه واضح‌تر توضیح بدی؟! به خدا دارم گیج می‌شم. مگه این دختر همون گیسوی فرهمند، همونی که شیخ...
    - من گیسو رو اصلاً ندیدم.
    - ماهان خودت گفتی با گیسو حرف زدم. پس این دختر کیه؟
    - نازنین. اسم واقعیش نازنینه.
    از تحیر ولوم صداش رساتر شده و شفاف‌تر به گوشم می‌رسید.
    - به من گفتن دختری که تور کردی گیسو فرهمنده. منم گفتم حتماً واسه جعل شناسنامه و رد گم‌کنی بوده نازنین صداش می‌کنی. همیشه همین کارو کردیم تا موقع خروج از مرز مشکلی پیش نیاد.
    - نازنین واقعاً نامزدمه هانیه.
    ادای صفت مالکی رو به قدری کوبنده گفت که ته دلم مثل شن‌های کف ساحل از دریا شسته شد. هانیه سر از پا نمی‌شناخت. دوبار اسمش رو صدا زد و جمله‌ش رو نصفه بلعید، نهایت با ابهام عمیقی لب زد:
    - تو چته ماهان؟ دیوونه شدی؟
    - کاش زودتر عقلم سرجاش می‌اومد!
    این ماهان با ماهان‌های قبلی خیلی فرق داشت، ترسناک‌تر بود!
    - پس گیسو این وسط چی می‌گـه؟
    - سر قرار با گیسو، نازنینو دیدم. آدمام از اون عکس گرفتن و فرستادن واسه اون گشنه پیر! نازنین گفت اشتباه شده و سریع رفت، ولی دل منم باهاش رفت.
    - خب چرا به همه گفتی گیسوئه؟
    - چون می‌خوام تموم کنم همه چیو.
    باز سکوت خط کشید بین صدای ریل و مته به خشخاش کشید. کاش باتری گوشیم خالی نمی‌شد و مکالمه‌شون رو ضبط می‌کردم! هضمش به هزاربار شنیدن نیاز داشت. نگاهم به نیمه باز در دخیل بسته بود و برای شکستن موج‌های سینوسی اذیت‌کننده دل دل می‌کرد.
    - می‌خوام تک به تکشونو بسوزونم و غیر از خودم کاری از دست کسی برنمی‌اومد. مجبور شدم عشقمو قاطی کارای کثیفم کنم. اون گشنه پیر هم به نازنین گیر داده. فقط اینجوری می‌تونستیم نجات پیدا کنیم. همه فکر می‌کنن اونی که سرش داره می‌ره زیر آب نازنینه، ولی خودشون دارن خفه می‌شن.
    جمله‌ش رو با نیشخند کامل کرد.
    - نمونه‌ش پارسای احمقی که مغز آکبندش گفت می‌تونه فیتیله‌پیچم کنه.
    - پارسا نمی‌خواد دست برداره؟
    - برنمی‌داره تا وقتی لقمه بزرگ دهنمو بذارم تو دهن کوچیکش.
    - خبری ازش نرسیده.
    پوزخند زد.
    - گرفتنش. حالا مونده تا همشونو به خاک سیاه بنشونم. این کوچیک‌ترینشون بود.
    - تو واقعاً عوض شدی.
    - دیدن نازنین دنیایی رو که عوض کردم معنی داد. به خودم اومدم دیدم من اونی نیستم که ناموس مردمو بی‌عفت کنم. کاش خیلی وقت پیش فهمیده بودم!
    چرا دهنش رو نمی‌بست؟ جواب معمای من این نبود، نباید باشه!
    - از خودم متنفرم هانیه. نازنین بهم فرصت داد، بهم اعتماد کرد. اینقدر پاکه که گناهمو با بودنش می‌شورم، ولی وقتی تو عمارت موقت رفتیم و پلیسا ریختن سرمون، همه چی عوض شد. می‌ترسم اعتمادش از بین بره.
    هانیه ناباورانه لـ ـب باز کرد:
    - باورم نمی‌شه مردی که این حرفا رو می‌زنه، همون ماهانیه که همه بعد از اردشیر ازش دستور می‌‌گرفتیم و جرئت نگاه کردن بهش نداشتیم.
    من هم باورم نمی‌شد ماهان ترسناک‌تر از اونی که دیدم باشه! لحن هانیه مغموم و پر از آه بود.
    - حالا چیکار می‌کنی؟
    - از مرز که رد شیم، دفتر زندگی اردشیر و دَم و دستگاهش واسه همیشه بسته می‌شه و زیر خروار‌ها خاک پوسیده می‌مونه.
    - چی می‌گی؟‌ اون اردشیر جابریه ماهان. اردشـیر...
    ترس هانیه عصبیش کرد؛ چون قاطع و آشفته پاسخ داد:
    - هشت ماه تمام کارم شده بود جمع‌آوریِ مدارک و شواهدی که نشون بده این تمساح بی‌وجود لکه ننگه و از هیچ کثافت‌بازی ابایی نداره. خودمو خوب تو دلش جا کردم و حالا هم موفق شدم، به همین راحتی.
    - درست شنیدم؟ پای پلیسو وسط می‌کشی؟
    صدایی شنیده نشد و از بازخورد هانیه فهمیدم حدسش درست بوده.
    - پس کی پلیسا رو کشوند عمارت موقت؟
    - نمی‌دونم.
    - اگه ما هم گیر بیفتیم چی؟
    - واسه همین نقشه رو عوض کردم که همه متفرق بشن. امشب بتونیم مرزو رد کنیم پلیسا دستشون بهمون نمی‌رسه.
    - نمی‌ترسی رازتو لو بدم؟
    - وفادار گروه هیچ وقت خــ ـیانـت نمی‌کنه.
    تو عمق کلمه‌های گفته شده هانیه بغض معناداری به تصور باطلی که مغزش رو خسته کرد، پنهون شده بود.
    - ای کاش زودتر روی واقعیتو می‌دیدم! ای کاش!
    - چرا؟
    صداش تو بغض خفه شد، گم شد. مثل من که تو پیله نامفهومم گم شده بودم. نور پشت پرده رو تو کشورم دیده بودم و خوشحال نبودم.
    - لعنت به این بغضی که تو گلوم سنگ کردم نشکنه! لعنت به من که جرئت نکردم از این گروه لعنتی که از انسانیت هیچ بویی نبردن، خارج بشم! عذاب وجدان آزارم می‌داد. مجبور بودم بیام. پول خوبی داشت، ولی جوانبش رو نسنجیده بودم. روحمم خبر نداشت کار اعضای این باند کثیف و ناجوان‌مردانه باشه.
    هق‌هقش سوزن زد تو چشم‌هام و صداش رو برید. گوش‌هام چقدر قدرت برای شنیدنش داشت!
    - از کجا می‌دونستم نون حلالو‌ از شیطان‌نماها لقمه می‌کنم تو دهن بچه‌م؟! اردشیر نذاشت از گروه بیرون بیام. می‌گفت دستشو پیش پلیسا رو می‌کنم. به جون دخترم قسم خوردم تو کَتش نرفت که نرفت.‌ تهدید کرد هم مادرم و هم طنازمو‌ زنده می‌سوزونه جلوی چشمم! دست روی کسایی که تو این دنیای بی‌رحم برام موندن گذاشت. ترسیدم، خیلی خیلی ترسیدم!
    صدای ماهان دورگه از خشم شد و ورای درکم که غیرتش رو بپذیره.
    - هنوز دیر نشده. تو هم با ما میای. به محض رسیدن به مقصد با یکی از افرادم هماهنگ می‌کنم دختر و مادرتو به جای امنی ببرن. تا اون موقع اون ع*و*ض*ی هم دستگیر شده و دستش برای تهدید کوتاه... . نمی‌تونه از منجلابم رها شه هانیه. بهت قول می‌دم.
    روزنه امید تو حنجره‌ش جوونه زد و گوشم از پژواک جمله ماهان رعشه به پوستم می‌انداخت. «هنوز دیر نشده.»
    - چطور ازت تشکر کنم؟ خدا از دهنت بشنوه. بهت اعتماد می‌کنم. بهتره دیگه من برم، فقط...
    از جمله‌های بعد از فقطش گذشتم تا جونم رو حفظ کنم. خودم رو به کابین رسوندم. ماهان من رو به عنوان همسرش می‌خواست و این یعنی ریسک بزرگی که اگه شاخش رو نمی‌شکستم، دودمان زندگیم به باد فنا می‌رفت. در کنار رفت و قد کشید. پلک‌های بازم رو که دید یه کم جا خورد.
    - بیداری؟
    اجازه نمی‌دادم. ازش متنفر بودم. عشقی نداشتم که بهش بدم. از شاهراه به بیراهه رسیده بودم و صد انتخاب داشتم. گردنبندی نبود، پس نمی‌شد روی پلیس‌ها حساب کنم. ماهان پشیمون خیلی حرفه‌ای عمل می‌کرد برای گم و گور کردن خودش، اون‌قدر که اگه با گوش‌های خودم نمی‌شنیدم قانع نمی‌شدم، اون‌قدر که سرهنگ هم تو دوره خدمتش مجرمی مثل اون رو ندیده.
    باید هر چه زودتر یاعلی می‌گفتم و می‌ایستادم، وگرنه دود حماقتم دامن‌گیر چشم‌های خودم می‌شد. حالا که از نیتش مطلع شده بودم، باید به طور جدی‌ و متفاوت‌تری عمل می‌کردم. احدی حق نداشت تقدیر باران رو به سیاهی بکشونه. حالا که وارد نبردی شده بودم که تنها باید خودم یک تنه باهاش مبارزه می‌کردم، پس باید می‌جنگیدم و عقب‌‌نشینی نمی‌کردم، به هیچ وجه!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj

    کش و قوسی به بدنم دادم. برای تسکین درد کمرم، آروم چند مشت زدم. جلوتر چند ون سبز رنگ متوقف شده بودن که با راهنمایی ماهان و افرادش راه افتادیم. ماه تو فاصله زیادی از زمین قرار گرفته و عقربه‌های ساعت، خبر از نه نیمه شب رو می‌داد. من و ماهان و دختری‌ که اسمش شقایق بود و نصف دخترها رو ساپورت می‌کرد سوار یک ماشین شدیم و بقیه هم سوار ماشین پشت‌ سریمون شدن. ماهان در شاگرد رو باز کرد و روی صندلی نشست. راننده گفت:
    - سلام آقا. مسیر که اذیتتون نکرد؟
    - خوب بود. چه خبر از بچه‌ها؟
    با سر انگشت اشاره سرش رو خاروند.
    - اونا ساعت قبل با وَن سهرابی رفتن. گروه بعدی هم یه ساعت دیگه جلدمون می‌شن.
    چین نازک روی پیشونیش خبر از جدی بودنش رو می‌داد.
    - مشکلی که پیش نیومد؟
    - نه آقا قربونتون برم. کجا آتیش کنم؟
    و استارت ماشین رو زد. کلاه لبه‌دار سرش رو تنظیم کرد و با چرخش فرمون به خیابون پیچید.
    - همون جای همیشگی.
    - به روی چشم.
    زهرخندی چاشنیِ لــ ـب‌هام کردم و نگاهم رو به درخت‌های بی‌ برگ و بار دوختم. خوب کارشون رو بلد بودن. چه کسی شک می‌کرد ون‌هایی که ما رو سوار کرده اتفاقی نیست؟ این بود نقشه‌ش؟ تا به خودم اومدم، متوجه شدم ون از خیابون‌های چراغونی شهر دور شد و راه آسفالت تاریک رو پیش گرفت و بعد به مسیر فرعی خاکی سرعتش رو کم کرد، منطقه مسکوتی که تنها نور چراغ‌ ماشین‌ها مه غلیظ شب رو می‌شکافت.
    ماهان هر یک دقیقه به ساعت دستش زوم می‌کرد. تقریباً نیم ساعتی گذشت که ون ترمز کرد. شقایق در رو باز و دخترها رو به بیرون هدایت کرد. حین پایین اومدن رد نگاهم رو به ماهان گرفتم که سیم‌ کارتی تو نگه‌دارنده موبایلش جا داد و تماسی که بعدش برقرار کرد و تو تاریکی گم شد. از نگاه دخترها وحشت به راحتی خونده می‌شد و تازه خطر رو‌ حس می‌کردن. یکی‌شون لـ ـب باز کرد:
    - وای خدا، تو بیابون چیکار می‌کنیم؟! من می‌ترسم.
    دختری که کنارش ایستاده بود، نگاه گذرایی به زمین خاکی و محیط خقفان‌آور اطرافش انداخت و به تبعیت از حرف‌های اون دختر با صدا و دل لرزیده‌ای گفت:
    - منم همین‌طور.
    به همین منوال بقیه هم با حرکت سر، اعتراف‌های اون دو رو تأیید کردن و میونشون همهمه شد. پرخاش شقایق بلند شد:
    - خفه‌خون بگیرین!
    یکی از دخترها حق به جانب گفت:
    - لال‌مونی هم نگیریم همین‌جا سکته می‌زنیم! شما گفتین ما رو می‌بر...
    صبا با لحن بی‌نهایت توبیخ‌گرانه و کریهی کلامش رو برید:
    - خـ ـفه شو هـ ـرزه به درد نخور!
    لـ ـب‌های دختر از فرط حرصی که انگار تو ذات پلید صبا رفته بود بغض شد. چهره بغ کرده‌ای به خودش گرفت و بی‌دفاع داد زد. پلک‌هام روی هم نشست.
    - هـ ـرزه خودتی. من هـ ـرزه نیستم.
    شقایق با خشونت، ضربه‌‌ای به کتف دختر کوبید و خطاب به بقیه گفت:
    - زبون در آوردین! اون عمه من بود به پاهامون افتاد که الا و بِلا منم می‌خوام باهاتون بیام این‌جا دیگه جای من نیست؟
    صدای ظریفی که از مهار خشم و خوف لرزیده بود گفت:
    - شما حق ندارین به ما توهین کنین. این حرفا چه ربطی به ما داره؟!
    همه حرصم تو مشت‌هام گره شد. زنیکه بی‌شرم! چه وعده‌های فریبنده‌ای به این ساده‌لوح‌ها دادن که تا پای التماس کشوندن؟ قهقهه کریهش آتیشم زد. با فکی سفت و نگاهی تیز و بران بهش خیره بودم. پوزخند رذلی روی لـ ـب‌هاش جا خوش کرد.
    - تن به اجبار که دادین باید پی همه چیو بمالین به تنتون! فعلاً خوش خوشانتونه. خوش باشین!
    نگاه دخترها قبض و دندون‌هام روی هم کشیده شد. وای به حال آدم‌هایی که اشرف همه موجودات زنده بودن! فریفته موقعی بودن که خدا بعد از خلقتشون به خودش آفرین گفت؟! هیچ کدومشون تا حالا باهام دهن به دهن نشدن، احتمالاً ماهان براشون خط و نشون کشیده بود، ولی نمی‌تونستم از حق دخترها بگذرم. دهن و پاهام برای دریدن حمله‌ور شد که با فریاد آنی ماهان، چفت دهنم بسته شد و همه سیخ سر جاهاشون ایستادن و به معنی واقعیِ کلمه، حرف زدن یادشون رفت!
    - لال‌مونی بگیر شـقایق! بقیه هم همین‌طور. یه کلمه نطق کنین بلایی سرتون میارم اون سرش ناپیدا باشه و مثل سگ واق واق کنین!
    و با چند گام بلند خودش رو به شقایق و صبا که هاج و واج بهش خیره شده بودن رسوند، انگشتش رو به نشون تهدید تکون داد و به حالت دستوری و فوق‌‌العاده تندی ادامه داد:
    - یه بار دیگه با اینا دهن به دهن بشین، به خاک عزای همون اجبار می‌نشونمتون! شیر فهم شـــد؟
    از ترس به تته پته افتاده بودن و زبون تو دهنشون نمی‌چرخید.
    - نشنیـــدم!
    عربده‌ای که زد باعث شد یک آن سرشون رو بالا بیارن و همزمان، هراسون و مرتعش بگن:
    - بـ...بـ..بله.
    نگاه دخترها رنگ پیروز‌مندی گرفت و از اون‌ جایی‌که از واکنش ناگهانی ماهان ترسیده بودن، لام تا کامحرف نزدن. سرم رو به سمت ماهان حرکت دادم. چشم‌های به خون نشسته‌‌ش رو ثانیه‌ای از اون دو نفر نمی‌گرفت. دوست داشتم سیاه‌نمایی باشه که همه نیرنگ‌هاش رو تو لیست عدالتم ثبت کنم و دلیل قاطعی برای نابودیش داشته باشم. آه! گاهی آدم با ندونستن حقیقت‌ها آروم‌تره.
    ازشون رو گرفت و به همه چشم شد و از بین چند نگاه ساکت و مطیع، به من رسید. چین‌های پوستش باز شد و اعضای صورتش به شل‌ترین حالت قرار گرفت. نباید جسور می‌شد. نباید تغییر می‌کرد. باید کورکورانه آتو می‌داد دستم.‌ باریکه نوری وسیع شد و چهره آدم‌های متضاد جلوم رو روشن‌تر کرد. به مخالفم برگشتم. چشم‌هام نقطه نورانی رو شکار کرد که باریکه نورش عریض می‌شد. چندبار پلک زدم. دو ماشین دیگه هم به ما ملحق شدن و پشت بندش چهار مرد درشت هیکل عده‌ای از دخترها رو از ون پیاده کردن. تعدادشون خیلی زیاد بود. خدایا! چه دنیایی شده؟ چقدر صبوری! محافظ‌های تازه‌ وارد اسلحه به دست حواسشون رو به اطراف داده بودن و از دخترها چشم نمی‌گرفتن. یکیشون که کت اسپرت تنش بود و ظاهراً رهبر اون گروه به حساب می‌اومد، پیش ماهان اومد و به هانیه هم اشاره کرد دنبالش بیاد. ماهان با اشاره سر گفت:
    - همه‌‌‌شونن؟
    ماهان نزدیک بهم ایستاده بود و می‌شنیدم چی می‌گن. مرد گفت:
    - آره. زودتر راه بیفتیم به نفعمونه. اوضاع بدجور قمر در عقربه. پارسا رو گرفتن.
    تو نگاهش راحت می‌شد طعنه و تمسخر دید.
    - حدس می‌زدم؛ چون خبری ازش نشد. منم شانس آوردم.
    با حرکت انگشتش به صاحب‌‌‌های اون ون‌ها اشاره کرد برن. به محض دور شدنشون، فضا تو تاریکیِ مطلقش فرو رفت. چهار محافظ چراغ قوه‌های بزرگی رو که دستشون بود روشن کردن. مرد کنار ماهان هم چراغ قوه‌ای به هانیه و ماهان داد و به سمت بادیگاردها رفت. ماهان رو به هانیه گفت:
    - به سه گروه ده نفره تقسیم بشین. تو و شقایق و صبا جلوی هر گروه باشین! به رستم و کاظمم بگو پشت سرتون بیان و بشیر و کاوه هم بین گروه بایستن.
    هانیه سری تکون داد و به جمع دخترها ملحق شد. کمی بعد طبق سفارش و دستورهای ماهان و اون مرد راه رو در پیش گرفتیم. تازه متوجه نبود چمدون‌هامون شدم. رو بهش پرسیدم:
    - بدون چمدون می‌ریم؟
    از شکستن قهر عاطفی بینمون کیفور شد.
    - بردن واسه باربری کشتی. این‌جوری نیاز نیست بار اضافه همراهمون باشه.
    با لبخند کمرنگی نگاهم کرد.
    - خسته‌ای؟ پات درد نمی‌کنه؟
    اگه دوباره اون حرکت رو تکرار می‌کرد تو همین دخمه کارش رو تموم می‌کردم! از تصورش اخم کردم و رو گرفتم.
    - نه.
    صدای خنده‌ش رو شنیدم.
    - خوبه، اما...
    زیر گوشم خم شد.
    - راه طولانیه. هرجا خسته‌ت کرد در خدمتم.
    خندید و چشمکی به روم زد و من با نگاه‌های خود درگیرم نمی‌تونستم حرکت‌های بعدیش رو تضمین کنم، اما یقین داشتم بدتر می‌شه؛ چون من برای اون... .
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    سوم شخص
    «باران»
    کف پاهایش داغ شده بود در این نخلستانی که ساعت‌هاست تمام نمی‌شد. دیگر کتانی‌ها پاهایش را در فضای تنگ و تاریک خود تحمل نمی‌کرد و اعتراضش را به پاشنه‌هایش رسانده بود. با حرکت ماه از بلندترین نقطه آسمان پی برد چیزی به سحرگاه نمانده. هرچه پیش می‌رفتند، شرجی هوا را بیشتر حس می‌کرد و این میزان گرما فراتر از حد تصورش بود. نظری به دخترها کرد که دم بر نمی‌آوردند. شاید وهم آسانی پس از سختی آن‌ها را این‌گونه مطیع و خاموش کرده بود، تنها او نفس‌هایش را می‌شمرد و ضربان قلبش مویه می‌‌خواند. سکوت برابر عاقبتی بدتر از جهنم بدنش را منقبض کرده بود.
    هر گام نامطمئنش، خشکی هوا را پس می‌زد. انگار به مرز دوزخ نزدیک شده بود که خاک سرخ و گرمش همه جا را احاطه کرده و بوی تعفن جنبنده‌های خاکستر شده را پخش کرده بود. یقین داشت این حس مرده زاده پندارش نیست. خط افقی نخل‌ها را کنار زدند و کتانی‌هایش در سطح نرمی فرو رفت. شن‌ها، همان ذرات سرخی که نخلستان را تبدیل به شوره‌زار کرده بود! می‌دانست. نگاهش رسید به ماشین بی‌چرخ شناور و فرشته‌های زبانیه‌‌ای که بیش از نوزده تن بودند! سه مرد عباپوش سفید کنار اسکله چوبی ایستاده بودند.
    دیدگان بی‌فروغش محو نگاه براق مردی شد که توبه بدون مکافات خواسته بود و برای نجات جانش اهمیتی به سرنوشت کور دخترها نمی‌داد. مگر آه چند صد دختر بی‌گـ ـناه خوشبختی می‌آورد؟ دو تن از مردها پیش‌قدم شدند. یکی از آن‌ دو که اندام فربه‌تری داشت، با چهره بشاشی گفت:
    - اهلاً و سهلاً!
    جوان بلند قامت کنارش لبخندی زد و با لهجه جنوبی‌اش گفت:
    - خیلی وقته منتظرتون بودیم.
    مردی که کنار ماهان ایستاده بود و از گفت‌وگویش با ماهان پی برد نامش رحمت است، با سر اشاره‌ای به کشتی کرد.
    - مشکلی که نداره؟
    مرد فربه مداخله کرد:
    - طوفان نوح هم مایگدر ایغرگ هاذ الکشتی! «طوفان نوح هم این کشتی رو غرق نمی‌کنه!»
    ماهان به شفافیت باران مقصود کلام مرد را جویا شد و با جدیت محسوس سری حرکت داد.
    - خوبه. آماده باشین!
    ماهان نمی‌توانست پرنده سعادت را در آسمان پاک زندگی تازه‌اش پرواز دهد، در صورتی که کمترین کارش نجات دخترها بود. او در برابر دخترهایی که همراه هانیه و شقایق و صبا به کشتی هدایت می‌شدند مسئول بود. ندای درون سودا کرد:
    «به بزرگیت قَسمت می‌دم من رو از این راه امتحان نکن! می‌دونم خطا‌کارم، شرمسارم، ولی یه راه بذار جلوم. مامان و بابا طاقت نمیارن. نمی‌خوام دود حماقتم بره تو چشمشون. با امتحان سخت آزمایشم نکن!» طنین منحوسش میان مهره‌های تسبیح مناجاتش گره انداخت.
    - بریم عزیزم.
    پشت سرش بود و منتظر حرکتی از او. همه داخل کشتی شده بودند. پاهایش بی‌رغبت رد‌های خالی را پر کرد و به اولین پلکان کشتی رسید. نگاهش را به چهار محافظ سلاح‌دار اسکله دوخت، مالکان دوزخ!
    - عجله کن نازنینم!
    پلک‌هایش بر هم شد و لب‌هایش بی‌آوا‌ به آیة‌الکرسی جنبید. پاهایش یاری نمی‌کرد و دریا به گونه مهلکی می‌جوشید! احساس مجرمی داشت که در فرازش چوبه دار آویخته شده. سوگند می‌خورد که مرگ آن هم شایسته‌تر از این هیبت کفرانی‌ست. ماهان گذر کرد و روی پله اول ایستاد و مشوش چشم در چشمش دوخت.
    - نازنینم! خودت دیدی چه اتفاقی تو عمارت افتاد، شاهد بودی. اگه بگیرنمون ما رو از چشیدن لـ*ـذت یک عمر زندگیِ کنار هم محروم می‌کنن‌. تو اینو می‌خوای؟
    پلک‌هایش خمیده شد و ناصح لب زد:
    - چیکار کردی که دنبالت می‌کنن؟
    جوابش مظلومیت ماهان بود و نگاهی که پیش از شنیدن حقایق، نتوانست بخواندش.
    - هنوزم نمی‌خوای بگی؟
    - بهت قول دادم. می‌گم. رسیدیم کویت می‌گم. بریم!
    ماهان نباید همای سعادت را به‌دست می‌آورد، در صورتی که کمترین کارش افشای حقیقت به نازنین بود، اما از سکوتش بهره می‌کرد. پله‌ها را تا نیمه طی کرد و ایستاد. به پشت سرش چرخید. از این ارتفاع ساحل چقدر تاریک و نخل‌های ایستاده استوار، چه بی‌رحمانه دروازه جهنم را پوشش داده بود!
    - نازنین!
    تعللش برای چه بود و به چه خیال ناپخته‌ای باورش شد می‌تواند به تیم سرهنگ کمک کند؟ اویی که نتوانست از آویز ساده‌ گردنش محافظت کند. حتی اگر کاهلی از او باشد سرهنگ که جانش را تضمین کرده بود! نکرده بود؟!
    لب‌هایش روی هم کشیده شد. ناغافل آستین پالتویش به مخالف پرت شد و پاهایش بی‌اختیار نیروی وحشیانه را دنبال کرد. مغزش تیر کشید و صحنه سیاه عمارت روی تنش خیمه انداخت و تندبادی از آن رایحه تند، گیرنده‌های مغزش را درگیر کرد. به محضی که پاهایش بر کف کشتی قرار گرفت، با حرص مشهودی آستینش را از قفل انگشتان ماهان رها کرد و فریاد زد:
    - مگه داری حیوون با خودت می‌بری که افسار پاره کردی؟ هــــان؟!
    نگاه‌ها از هر طرف به او پرتاب شد و دیده خون‌آلودش مانند ماده‌ببری که با چنگالش شکار را از پا درمی‌آورد، بینای رخ زرد و نگاه پژمرده ماهان بود. خود حقیقی‌اش، بـــاران... . از نازنین بیزار بود! ماهان برای پذیرش صحنه مقابلش چند ثانیه زمان طلبید تا به حرف آمد.
    - باور کن قـ...
    دستش را علم کرد. خنجر نگاه عصیان‌گرش، تیزتر به دیده مات او فرو رفت و با لحن آشنای باران‌گونه‌اش گفت:
    - هیچی نگو! هی خودم رو زدم به کوچه علی‌چپ خوش به حالت شده! چرا مثل آدم منتظر نموندی سه ماه دیگه قانونی و دور از این موش و گربه بازی‌ها از کشور خارج بشیم؟ من به این سفر راضی نبودم. گفتی تنها ضامن خوشبختی‌مونه. کو خوشبختی؟ با یه عده آدم مرموز این همه دختر کشوندی تو کشتی و مأمورا دنبالتن. کجاش نرماله که هی می‌گی نپرس، نپـرس؟!
    تحیر از رخسارش کوچ کرد و محزون شد. ناراحتی ماهان برای او آزادی نبود. سرانجام هر دو مسیر چشمه متفاوتی از تباهی داشت. هانیه دستش را به نیت دلجویی گرفت که عتابش کرد:
    - دستت رو بکش!
    دستش را آزاد کرد و گوشه‌ای نشست و سرش را به بدنه کشتی خواباند. دیگر نازنینی در کار نبود و افسوس که نه راه پس داشت و نه راه پیش... . خودش را عامل همه چیز می‌دید. با تصور نابودی ماهان پا در رکابی گذاشت که هیچ‌گاه گذری به کوچه پس‌‌ کوچه‌هایش نداشت و با این حال ادعا داشت آمادگی صددرصد دارد، اما نباید یأس می‌خواند. شاید دست تقدیر او را هدایت کرد تا بانی خیر باشد و رسالتی که مجابش می‌کرد کنار دخترها بماند. با عجز نالید:
    «مامان، بابا! منو ببخشین! معلوم نیست کِی بر می‌گردم، ولی بهتون قول می‌دم میام. ناامید نشین! بر می‌گردم.»
    در آن لحظه تنها چیزی که می‌خواست، سکوت بود و بارانی که دیگر نمی‌خواست به نازنین پس بدهد. هر وجب کشتی از محافظ مسلح بود و او به اندیشه گریز از جماعت شیطانی زمان می‌‌طلبید. دخترها را به اتاق بردند. نگاهش چرخید به نگاه خیره ماهان و هانیه که تا شکارشان کرد، رو گرفتند.
    ماهان برخاست و رحمت از مرد جنوبی جلیقه‌های نجات نارنجی را گرفت و به کمک هانیه به سرنشین‌ها دادند. در آخر به او رسید که جسورانه دستش را پس زد و به نقطه نامعلومی خیره شد. پوف کلافه‌ ماهان را که با فاصله کنارش نشست، شنید. مرد جنوبی نگاهی به همه انداخت.
    - آماده‌این؟
    ماهان با حرکت انگشت صدور حرکت داد. ریه‌‌اش از حجم آهی که در خود سوزانده بود، بر تنش سنگینی می‌کرد. نباید این زخم منجر به هلاکت شود. تکاپوها برای راه انداختن کشتی آغاز شد. تاکنون از دریا رو نگرفته بود. از شهامتش که جای سرافرازی، سرافکندگی بیش نبود. تاکنون از نیمه‌های شب بیزار نشده بود. از نسیم خنک اسفند ماه که رایحه بهارش اولین عیدی او بود. از ماهی که روی رخسار فرومانده‌اش، تشعشع نقره‌ای رنگش را پاشانده و با دست و دل‌بازی‌ فراتر خود اعتباری نگماشته بود. از آنانی که از ساختن این ماشین غول‌پیکر بی‌چرخ، نان حلال در سفره عیال و اولادشان بردند. بادبان‌ها آماده بستن شد. چشم دوخت به مرد عرب زبان فربه که بعید می‌دانست متعلق به این مرز و بوم باشد. از مرزهای مشترک توافقی ملیت‌ها هم گله داشت که چرا بند اول قیدنامه‌ شراکتشان در فکر به این جنایت‌ها نبود! که شرافت ناموس، مترسک سر جالیز نیست. سنگ‌ پای آشفته‌ بازارها نیست، که مورد مزایده‌های میلیاردی نیست و ارزش آن قدر عظمت این دریایی‌ست که خون‌ها در خود گنجاند و خوراک آبزیان و خون‌ خواران کرد!
    نگاه متلاطمش درمانده شد به نگاه بی‌تلاطم دخترهایی که چمباته زده بودند و از شیشه‌ اتاق به جلادشان می‌نگریستند. کاش شرایط کاشت نهال ظلم آنقدر آسان نبود! کاش صفت رحم، پیشوند نفی‌گونه نداشت! چشم بست از همه چیز و همه‌کس و ماهان که قصد دلجویی داشت. کاش برای همه صفت‌ها تفضیل قائل نمی‌شدند! کاش ثروت، دغدغه بشر زیاده‌خواه نبود! کاش چیزی به نام دادوستد نبود! کاش بهای مضاعف مادیات با تکرار پول چرک کف دست است و پول‌دار به کباب و بی‌پول به نان کباب در ضرب‌المثل‌ها نفوذ نمی‌کرد!
    غوطه‌ور در افکارش زمان را از دست داد و ندانست به کجا رسید که نازنین خطاب دادن ماهان با هیاهوی ناگهانی، ساحل را درید و با جیغ ناشی از رعب و وحشت دختر‌ها آمیخته شد. سریع و ناباور پلک باز کرد و هاج و واج به اطرافش میخ شد. ماهان با تشویش به هانیه خوف کرده دقیق شد. واهمه دخترها را در خود مچاله کرده بود. محافظ‌ها کمین کرده و خشاب اسلحه‌شان را چک می‌کردند.
    قلبش با هیجان کوبید. چه کسی تیر رها کرد؟ نکند کسی آسیب دیده بود؟ دیده باریک‌بینی به سرنشین‌ها کرد. عزم کرد برخیزد که بانگی تهدید آمیز دست شد بر سر هانیه و انحنایی ساخت بر لبان باران. تبسمی از بزرگی و بخشندگی خدا، تبسمی که مرهم شود بر زخم تازه‌اش... .
    - این‌جا تو محاصره پلیسه. هیچ راه گریزی نیست. زود تسلیم بشین!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    عظمت دنیا را درونش حس کرد که در آن خبری از ماهان و اعضایش نبود و ندید که ماهان از جا برخاست و‌ خود را به هانیه رساند. دیگر معنی نداشت تلاش برای فهمیدن حرف‌هایی که می‌زدند، برای خواندن ارتباط چشمی محافظ‌هایی که با خم کردن سرشان پشت بدنه پناه گرفته بودن. رحمت کلتش را از کمر درآورد و پهلوی مافوقش نشست. دو مرتبه صدای پلیس از پشت بلندگو اخطار داد:
    - شرایط رو از اینی که هست سخت‌تر نکنین! تسلیم بشین!
    ماهان کلت کمری را دستش گرفت و با جنبش کوتاهی به سر، افرادش را هماهنگ کرد. گویا خواستار تسلیم شدن نبود. باران سلانه سلانه به طرف او گام برداشت. با وجودی که دلش قرص بود به ناکام ماندن برنامه ماهان، اما اگر لازم می‌دید مداخله می‌کرد تا کشتی حرکت نکند. به او نزدیک شد و تا ماهان او را دید، سراسیمه داد زد:
    - بشین!
    به دنبال خواسته هراسانش شلیک‌های ممتد، گوش فلک را کر کرد و خوف دخترها را به اوج رساند. مجاور ماهان نشست و دست‌هایش را بر گوش نهاد. مقاومت‌شان ممکن بود جانشان را به خطر بیندازد. ماهان شلیک نمی‌کرد و هوشیار به بیرون سرک می‌کشید تا از موقعیتی که دام افتاده بودند مطلع شود. باران جوانب حواسش به اوی حواس‌پرت بود که دست و پایش را گم کرده و زیر لبی کلمه‌هایی را با عجز و حرص بیان می‌کرد. دست‌هایش را شل کرد و خطابش داد:
    - ماکـان!
    دیده مستأصلش به او مایل شد.
    - بگو تمومش کنن!
    اخم بر جبین افکند و خصمانه گفت:
    - کشتی باید حرکت کنه.
    - خطرناکه! بهشون بگو دست نگه‌دارن.
    سرش را به طرفین جنباند. سر کلت رو‌ به آسمان بود و در چنگالش می‌لرزید. جنون‌آمیز صدایش را پشت گوش انداخت و لجوجانه گفت:
    - باید راه بیفته، نمی‌خوام ازم جدات کنـن.
    در حرکت ثانیه‌ای ایستاد و تا خواست ماشه را بکشد، ناله‌‌اش به هوا رفت و کف چوبی و زمخت کشتی افتاد و مانند مار گزیده به خودش پیچید. باران دست‌هایش را کامل برداشت و شگفتانه او را آنالیز کرد، از فشرده شدن صورتش تا خونی که از لابه‌لای انگشت‌های دست چپی که روی بازوی راستش محکم کرده بود. می‌دانست عاقبت خون ریخته می‌شود.
    هانیه و رحمت بالای سر ماهان زانو زدند. هانیه بر سرش می‌کوبید و مرد از روی سرگردانی موهایش را چنگ می‌زد و نهایت از آن‌ها فاصله گرفت. قطره‌های عرق پیشانی‌اش خبر از تحمل درد نفس‌گیر می‌داد. بازوی راستش در خون غلت می‌زد. با دیده زارش رد نگاه مغموم باران را گرفت و لبخند غمگینی زد. در حالی‌که سـ ـینه‌‌اش از درد به خس‌خس افتاده بود و چشم از باران نمی‌گرفت رو به هانیه گفت:
    - بگو تسلیم بشن!
    هانیه دستی به چشم‌های نمدارش کشید و بغض‌آلود گفت:
    - بدبخت شدیم ماهان.
    ماهان حینی که همت می‌کرد بنشیند فریاد زد:
    - شلیک نکنیـن!
    هیچ کدام گوش شنوایی به اطاعت نداشتند. ماهان لب به ناسزا زد و هانیه با غیظ و کینه گفت:
    - رئیس اینا اون اردشیر کـثـ ـافتــه. اصلاً شاید اون فهمیده می‌خوای دورش بزنی روزگارمونو سیاه کرد. خودت گفتی قبل محاصره عمارت موقت اون حیوون پیر رفته بود.
    بی‌اعتنا از حضور باران ضمیر دل برملا می‌کردند، هرچند ماهان با سری افتاده لب به هم دوخته بود. هانیه مأیوس از پذیرش شکست ماهان، به جمع دخترها‌ که هم‌چو‌ بید به خود می‌لرزیدند، پیوست. باران از او رو گرفت و به صورت کبود و چشمان تبدار مرد زخمی مقابلش نظر دوخت. چراغ‌های زردی که ریسه شده بود، دیدگان خون‌آلودش را فاش می‌کرد، هاله شفافی که ماه‌ها از تفسیرش ناتوان بود. ماهانی که نادم بود از زندگی دیرینش و عزم شکوفا شدن داشت. نگاهش کدر شد روی زخمش و بی‌‌اختیار و با لحن تأسف‌باری لب گشود:
    - با خودت چیکار کردی ماهان؟
    استفهامش بار تأسف داشت از کارها و حماقتی که او را به درد مبتلا کرد. اعتراف می‌کرد بعد از شنیدن ابراز پشیمانی‌، چنین پایانی برای او‌ نمی‌خواست که افراد مطیعش از اطاعت او سرباز زنند و رهایش کنند. لبخند محزونی نثار باران کرد و بی توجه به پرسش دو پهلوی او، گوشه لبش را به دندان گرفت و صادقانه گفت:
    - منو ببخش نازنینم! کاش زودتر همه چیو می‌فهمیدی تا بار خفتشو وبالم نکنم! می‌خواستم بهترین زندگیو واسمون بسازم. نشد. منو ببخش که تو این مدت بهت دروغ گفتم! منو ببخش که اذیتت کردم، ولی بازم... .
    نفس کوتاهش در حنجره گره خورد و صدایش دو رگه شد. اشک از چشمانش چکید و مرتعش ناله سر داد:
    - ولی...خدا شاهده که دوستت...داشتم. خیلی دوست دارم...نازنین! تو برای من انگیزه زندگی بودی. همه چیز منِ بی همه چیزی. خدا به واسطه تو بهم فرصت جبران داد. حتماً لیاقتشو نداشتم که بهم حروم کرد.
    لـ ـب‌های ترک‌خورده‌اش زهرخند زد و به گونه‌ای که خودش را محکوم می‌کند سر بلند کرد و گفت:
    - توبه بدون تقاص حق من نیست.
    نظر از آسمان تیره و تار گرفت و به چشم‌های بی‌حرکت باران ثابت کرد.
    - ولی می‌خواستم باهات...باشم و با محافظت از تو گناهمو پاک کنم. تو یه دختر قوی هستی که به خاطر حفظ غرورت...ازم رو‌ می‌گرفتی. داشتم ناامید می‌‌شدم که بهم بها دادی و فرصتی که از ذوقش تا صبح خوابم نبرد. لیاقت اینم نداشتم!
    زبانش به کام چسبیده بود و ماهان را جری‌تر می‌کرد.
    - نازنین! به خدا نمی‌خواستم بلایی سرت بیاد! به خدا از روز اول عاشقت شدم. می‌ترسیدم بگم تو چه کاریم و از دستت بدم. من تو رو ساده به‌دست نیاورده بودم. می‌ترسیدم دیگه بهم اعتماد نکنی. من خیلی وقت بود واسه لو دادن این گروه برنامه ریخته بودم.
    نفس‌هایش کوتاه شد و پافشاری‌اش بیشتر... .
    - نازنین! واسه زودتر آزاد شدنم هرکاری می‌کنم. همه اطلاعاتمو می‌دم به مأمورا و مجازاتمو می‌کشم، فقط بگو منو می‌بخشی تا دلم قرص باشه یکی اون بیرون منتظرمه تا بتونم تحمل کنم.
    سکوت طولانی‌اش ماهان را می‌ترساند و او همچنان به کارش ادامه می‌داد وقتی درکی از کلام او نداشت و تنها کاری که از پسش برمی‌آمد این‌که مکافاتش را به قانون بسپارد و حساب‌رسی شخصی نداشته باشد. بدتر از آن که نازنین را از او می‌گرفت. او را می‌بخشید که خطایش را پذیرفته بود، اما دیگر نازنینی نبود که به انتظار عشق نادمش مویه کند. او بارانی بود که نمی‌خواست ماهان از هویتش بو ببرد.
    خدایی که به او نظر کرد و بار دیگر بخشندگی‌اش را نشان داد، الگویی بود برای بندگانش که سه ماه خاطره‌های بد زندگی‌اش را فراموش کند و بانی‌اش را ببخشد و اگر روی واقعی ماهان را ندیده بود، کوتاه نمی‌آمد. ماهان چشم نمی‌گرفت و باران درگیر افکارش بود و هجوم مأمور‌ها را به داخل کشتی نفهمید. شاید هم جویا شد و برایش مهم نبود تا پاسخ دلگرمی از نگاه سرد باران بگیرد.
    - چرا سکوت کردی؟! بگو منو می‌بخشی، بگو که منتظرم می‌مونی، بگو و راحتم کن نازنین!
    چند مأمور چهار شانه به سمتشان می‌آمدند. آخرین نگاهش را به نگاه ملتمسش دوخت و لب گشود:
    - می‌بخشمت.
    ایستاد‌ و چشم‌های عاجز ماهان قد کشید. پاسخی برای سؤال‌های بعدش نداشت و ماهان را مضطرب می‌کرد، آنقدر ناآرام که وقتی دو مأمور با جدیت و ابرو کشیده بازوهایش را گرفتند، درد را دیر حس کرد. نفیرش، اختیار از کف باران ربود.
    - بازوش زخمیه.
    مأموری که‌ بازوی راستش را گرفته بود، نگاهی به جای زخم انداخت و دستش را آزاد کرد. دستبند دور مچ‌هایش حلقه شد و هنوز در پی امیدواری، رج به رج نگاه باران را تمنا می‌کرد که تحت تأثیر باطنش شب‌گون و سرد بود. صدای بم و دورگه‌‌اش با عجز و لابه به گوش نشست.
    - نازنین! سکوتت داره دیوونه‌‌م می‌کنه. تو رو به خدایی که می‌پرستی حرف بزن! بگو منتظرم می‌مونی، بگو دختر، بگو!
    مأموری که کنار باران نظاره‌گر ایستاده بود، دستور بردن ماهان داد. سربازها همه را از کشتی خارج می‌کردند. پشت سر مأمورهایی که ماهان را پیش‌تر می‌بردند حرکت کرد. مقاومت ماهان هر دم افزون می‌شد و پاهایش روی پله‌ها کش می‌آمد. فریادش از شلیک گلوله‌ها بلندتر بود.
    - بگو منتظرم می‌مونی! تو رو خدا بگو!
    شامه‌اش از دم عمیقی پر شد و گام‌هایش را کوتاه برداشت. مغزش تهی بود از احساسی که بها دهد به خواسته ماهان و این نشانه‌ای بود از تولد دوباره باران و دفن شدن نازنینی که در همین دریا غرق شد.
    - حالتون خوبه خانم تمجید؟
    از فراز پله‌ها، ماهان را که تقلا می‌کرد به سمت او پرواز کند دید که با اجبار سوار یکی از ون‌های مشکی نیروی انتظامی کردند و تا ماشین حرکت نکرد، درجا ماند. ایده‌ای برای عاقبت مردی که تا پای جانش از او‌ بیزار بود، نداشت. بزرگ‌ترین وظیفه‌اش گذشت از او بود که با خود کنار آمد. نسیمی از موافق به سمتش وزید. خنکای سبکی پوستش را نوازش کرد، بوی آزادی می‌‌داد.
    - خانم تمجید؟
    تکاپویی در ساحل به راه بود و گویی هیچ‌گاه آرامش را به آغـ*ـوش نگرفته! این ساحل و نخل‌هایش با آن چیزی که دیده بود فرق داشت. گویی طلسمش شکسته بود. حالا یقین داشت احساس رهایی، کویر را در نظر گلستان می‌کند. در پاسخ مأمور جنبشی به سر داد و عجولانه از پله‌ها پایین آمد. به اسکله که رسیدند، مرد او را همراهی کرد و رساند به مردی که کنار بنز مشکی ایستاده بود. فرم لباسش با بقیه فرق داشت و از این زاویه چهار شانه به نظر می‌رسید.
    با وجود نور چراغ ماشین‌های پلیس، نتوانست صاحب نگاه خیره را شناسایی کند. نزدیک که شدند، حجم زیادی از تاریکی در بازتاب نور گم شد و صورت مرد، تحت تأثیر چراغ‌گردان قرار گرفت. جا خورد. مأمور احترام نظامی گذاشت و رسمی گفت:
    - آوردمشون جناب سرگرد.
    سرگرد صفت غریبی بود برایش و پاسخ قاطعی که ابهامش را رفع کند. سرهنگ گفته بود مأموریت زیر نظر این مرد به قول خودش سرگرد روانکاو بود و یاد نداشت. آریا نیم نگاهی به او کرد و با لحنی که بارها از او شنیده بود گفت:
    - خوبه. می‌تونی بری. کارها رو سریع تموم کنین!
    - اطاعت امر قربان.
    و دو مرتبه سرش را بالا گرفت و دور شد. نگاه نافذ و سرد آریا، سر تا پاهایش را گذراند، با زبان بی‌زبانی و وقتی قصد کرد به زبان بیاورد، صدای ظریف دخترانه‌ای سد کلامش شد.
    - سلام خانم تمجید.
    به جانب صدا برگشت. دختری با لباس معمولی که متعلق به فرم انتظامی هم نبود، با لبخند زیبای روی لبش او را می‌نگریست. پیش‌دستی کرد:
    - ستوان نیوشا شیخی هستم. به عنوان جاسوس تو گروه بودم. یه کم تغییر قیافه دادم، حدس می‌زدم منو نشناسی.
    چقدر به تکاپویش بود! در گروهی که سوار قطار شده بودند او را نیافت و طبیعی بود او را نشناسد. حالت جدی صورتش را حفظ کرد و به نرمی پاسخش داد. شیخی با مهربانی گفت:
    - در به در دنبالت می‌گشتم تا که تو گروه همگانی دیدمت. واقعاً شانس آوردی. بهت خسته نباشید می‌گم.
    برخورد خودمانی و‌ زود هنگام دختر از باورش دور بود و خواه‌ نا‌خواه او را به یاد نگار می‌انداخت. نگار! یک روز دوری تداعی یک سال بود و با همه ناهنجاری‌ها و کشمکش‌هایش در مغز سنگینی می‌کرد.
    - راستی! با شریفی سر چی دعواتون شد؟ دیدم سوار کشتی نمی‌شدین و باهاش جر و بحث می‌کردی. خدای ناکرده بلایی که سرت نیاورد؟
    ترجیح می‌داد در این‌باره سخنی نداشته باشد و صراحت دختر برایش نابه‌هنگام بود. زبان چرخاند بازخورد معقولی داشته باشد که طنین محکمی از کنار گوشش گذشت و مخاطبش را متحیر کرد.
    - خسته نباشید ستوان شیخی! اگه صحبتتون تموم شد، اطلاع بدید!
    ظاهراً متوجه مافوقش نشده بود. سراسیمه پاهایش را جفت کرد و هول‌زده گفت:
    - عذر می‌خوام سرگرد ندیدمتون! شما هم خسته نباشید!
    مجدد مسیر نگاه شیخی را تعقیب کرد که از نگاه گیرا و اخم ابروی آریا می‌گریخت.
    - ایشون رو به ماشین شاپوری راهنمایی کنید! خودتون هم تشریف بیارید کارتون دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    شیخی اطاعت کرد و پس از ادای احترام دوباره، ساعد باران را گرفت و مجابش کرد یک جا نماند. به ماشین که رسیدند، دست باران را رها کرد و نفس حبسش را بیرون فرستاد و زیر لبی خود را به باد سرزنش گرفت:
    - کم بود سکته کنم. این چه کاری بود کردم؟ توبیخم نکنه؟
    با اخمی ساختگی به جانب باران سر جنباند و گفت:
    - چرا نگفتی جناب سرگرد پشت سرت بود؟ به خدا زهر ترک شدم!
    اندیشید اگر خودش در مقام شیخی بود چه واکنشی نشان می‌داد.
    - حالا که طوری نشده!
    در عقب ماشین را باز کرد و با لبخند عریضی که ردیف دندان‌های مرتب و سفیدش را به نمایش گذاشته بود، گفت:
    - هیچی از سرگرد نمی‌دونی. یه قوانینی تو چارچوب حیطه کاریش ساخته که نگو و نپرس. باورت می‌شه جلوی سرهنگ راحت‌ترم؟
    نیشخند پنهانش را عیان کرد.
    - افتخار نیست همه ازت بترسن.
    لبخندی را که به خنده بدل می‌شد خورد و رفع و رجوع کرد:
    - فکر کنم سرگردو ترسناک کردم واسه‌ت.
    - اگه جات بودم کاری می‌کردم اون از من حساب ببره.
    تک‌ خندی زد و ناباور گفت:
    - دختر تو چقدر باحالی! شخصیتت جالبه. پس فکری که من و همکارام درباره‌ت می‌کردیم زیاد اشتباه هم نبوده!
    - چی؟!
    لبخند زنان گفت:
    - الآن خسته‌ای، منم کار دارم. دیدی که سرگرد گفت برم پیشش. بعداً با هم مفصل صحبت می‌کنیم. بعد از اون یه بار که هم رو دیدیم فرصت آشنایی بیشتر نداشتیم.
    پس از رفتنش، نشست و در را با ضرب بست و گردنش را به پشتی صندلی خواباند. بازدمش هم‌چو باد بهاری، طولانی و آرامش‌بخش از ریه رها شد و دیدگانش به سقف موکت ماشین توقف کرد، درحالی که جایی درونش فراتر از چشم سر، محدودیت‌ها را رد کرده بود. در برابر عظمتش چه کار می‌کرد که به چشم آید؟ اویی که هنوز ته قلبش خود را سرزنش می‌کرد، اما به روز دوم نرسیده گویی کدورتی از ابتدا نبوده که منتظر بخشش باشد.
    پلک زد و رو گرداند به افرادی که هرسو انجام وظیفه می‌کردند. محوطه اطراف کشتی را با نوار زرد رنگی قاب کرده بودند. عده‌ای داخل کشتی بوده و عده‌ای هم صحنه جرم را مکتوب کرده و عکس می‌گرفتند. اگر جزوی از آن‌ها بود توان پذیرش تعهدش داشت؟ قطعاً هدفی برای شغل پر ریسک و استرس‌زا نداشت.
    نگاهش سوق یافت به نقطه تاریکی از دریا که رد سفید موج کوچکش به چشم می‌آمد. گذر کرد به ایامی که زندگی‌اش را به چالش کشانده بود. سه ماهی که به ازای فراموش کردنش، کسب تجربه جدید شد برای سنجیدن کارها و این‌که پیش از لمس واقعه‌ای که تاکنون در زندگی رخ نداده، نمی‌شود آمادگی کامل داشت.
    جاذبه مژه‌هایش افزون شد و به وسوسه‌ای شیرین دعوت کرد. گویا در مقر فرماندهی بدن پیامش ارسال شد و کوفتگی، جسمش را احاطه کرد. تنها چیزی که صبورش می‌کرد صدای نگار بود. خبر دستگیری ماهان خشنودش می‌کرد و نگرانی را از نگاه زیبایش می‌ربود.
    چند نفر به ماشین نزدیک شدند. ابتدا در راننده و بعد در شاگرد و در عقب باز شد. سروان شاپوری پشت فرمان نشست و آریا کنار صندلی راننده جای گرفت. شیخی و دختری که به طبع هم‌سن اون بود، پایین چادرش را جمع کرد و کنارش نشستند. دختر رو به او گفت:
    - سلام خانم تمجید. سروان شفیعی هستم. از آشنایی باهاتون خوشوقتم.
    جوابش را آهسته داد و سکوت امنی حاکم شد. امنیت، حالتی‌ست که فرد هنگام خطر آن را طلب می‌کند، اکنون با همه وجودش آن را حس می‌کرد.
    ***
    ماشین، روان و محتاط روی جاده باریک حرکت می‌کرد. آریا و سروان شاپوری در باب مأموریتشان گفت‌وگو می‌کردند. شیخی و شفیعی با دقت به صحبت‌های آنان گوش سپرده بودند و او متعجب بود از خود که یاد نداشت رهبر اعضای باند آریاست و برای رسیدن به کشتی از خواب و خوراکش زده بود!
    انگشتانش شیشه سرد پنجره را لمس کرد و نوازش‌وار روی شیشه کشید. چشمان خواب‌آلودش عروج یافت به سقف تاریک بالای سرشان و‌ راغبانه انگشت اشاره‌اش کلید کوچک روی دستگیره در را فشرد. شیشه پنجره کنار رفت و باد نسبتاً سردی بر پوست گندم‌گونش وزید و لبخند دلنشینی نقش لبانش شد.
    چشمان زیبا و مخمورش را ثانیه‌ای از آسمان پر ستاره و یک دست سیاهش نمی‌گرفت. نخل‌هایی که با فاصله منظمی اطراف جاده رشد کرده بود، با برخورد باد حفره‌های بینی‌اش را پر می‌کرد و احساس حیاتی دوباره به او هدیه می‌داد. دید کافی برای از نظر کاویدن پیرامونش نداشت و خیلی دلش می‌خواست طبیعت بندر عباس را برای اولین‌‌بار از دیده خود بینا شود.
    از اعماق وجود دم گرفت و هوای زجرآور ایام گذر کرده را با هوای روح‌بخش نخلستان پر کرد. این دگرگونی به یک‌باره را دوست داشت. احساس خالی شدن کرد از هرچیز و هرکس و حضورش را جان بر کف جویا شد. چقدر لـ*ـذت‌بخش بود خدا در افکار و قلب آدمی بماند و بینای لحظات سپری شده‌ باشد. با قلبی که حاضر بود هر دم تسلیم پروردگارش کند از دل و جان، زبان دلش را حرکت داد و نجواکنان گفت:
    «خالقم، محبوبم، عشق اول و آخرم...با دل من چی‌کار می‌کنی؟ روز به روز بیشتر از قبل شیفته و عاشقت می‌شم. از موقعی که شناختمت، این حس زیبا و رو به قلبم هدیه دادی و موندگارش کردی. اون زمان مثل یه نهال نارس بود که به مراقبت احتیاج داشت تا رشد کنه و پر و بال بگیره و تو...با خوشبختی که به من دادی، با عظمتت، با بخشنده بودنت این نهال رو تو وجودم پرورش دادی تا تنومند بشه، حالا هم من عاشقانه و از صمیم قلبم ازش محافظت می‌کنم و نمی‌ذارم از ذهنم کمرنگ بشه و برگ و بارش رو از دست بده. اینقدر پر رنگ که جایی برای یه عشق زمینی نمی‌ذاره.»
    ذهنش به گذشته‌ای نه چندان دور افتاد. روزی نگار از او پرسیده بود:
    «- دختر تو چرا از عشق‌هایی که دخترا وِرد زبونشونه بدت میاد؟! هر کی ندونه فکر می‌کنه تو قبلاً کسیو دوست داشتی و اون به هر دلیلی ترکت کرده و از امثالش متنفر شدی.»
    و او در جوابش پوزخندی زده بود و با جدیت آمیخته در کلامش و لحن مملوء از تحکم گفته بود:
    «- ذهنیت غلط تو و بقیه، این فکر خنده‌دار رو به سرتون میاره. وقتی کلمه واقعی و مقدس عشق رو از خدا گرفتم مرض ندارم برم سمت بچه‌بازی‌هایی که عشق هم براشون زیاده! دخترا و پسرا بیخود شلوغش کردن و معنی عشق حقیقی رو هم نمی‌دونن. از نظر من وقتی یه نفر همیشه و همه جا همراهت هست و با حضورش بهت آرامش بده، این‌‌که حس کنی اگه اتفاقی هم برات بیفته حالا چه خوب و چه بد تنهات نذاره، بدون منت این همه برکت تو زندگیت بیاره، اگه کار خطایی کنی و درحالی‌ که از اول بینا و شنوای کارت بوده و ازش بخوای درِ بخشیدن به روت باز کنه و خیلی راحت پذیرای سفره توبه خالصانه قلبت باشه لایق عشق نیست؟! عشق واقعی یعنی این.»
    نگار سکوت را به حرف زدن ترجیح داده بود، به گونه‌ای که شاید منطق باران را درک می‌کرد، یا تنها همه چیز را به دست زمان سپرده بود تا دوستش اصلاحاتی در کلماتش بیاورد. او خودش را مستحق مجازات می‌دانست و بنده‌ای خطاکار خوانده بود. بنده خاطی بود و معبود زمینیان نظر کرد. پرده زلالی چشمانش را در بر گرفت و به علت موقعیت قرار گرفته‌اش آن را کنترل کرد. به غیر از معشـ*ـوقه‌اش احدی حق دیدن نگاه بارانی او را نداشت! با عشق وافری که به خالقش داشت، آرام و شمرده اسامی پروردگارش را به زبان آورد و عاشقانه خواند و لـ ـبانش لرزید.
    همان حین نگاهی از جهان بیرونش هاله‌ای به صورتش انداخت. آنقدر در هوای عرفانی‌اش ماند که اهمیتی به صاحب آن نگاه‌های مبهم نداد. آخرین نامش را که بر زبان جاری کرد، با کمی مکث پلک‌هایش را گشود و لب‌هایش از دو بند کش آمد. شیشه پنجره را بالا آورد و سرش را عقب کشید.
    باز همان هاله سمج احاطه بیشتری به اجزای صورتش کرد. این‌بار دنباله‌اش را گرفت. تبسمش هم‌چون پر پرنده‌ای از تن صاحبش کنده شد. بی‌ پروا و مانند سطح یخ‌زده قطب جنوب، خیره چشمان مخمور و دلفریب باران شده بود. رگه‌های طوسی آمیخته شده به خرمایی چشمانش عجیب برق می‌زد و خیال عقب‌نشینی نداشت. دیده از دیده براقش گرفت و دوباره محو چادر سیاه آسمان گشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    در اتاق را بست و بی‌رمق روی یکی از صندلی‌های آبی سالن خاموش نشست. ساعت نصب شده کمی بالاتر از دیوار نظرش را جلب کرد، چهار و سی دقیقه... . ساعتی می‌شد که به ستاد رسیده و به محض ورودشان همراه آریا وارد اتاق سرهنگ طباطبایی، از همکاران نزدیک سرهنگ هاشمی، شده بودند. سرهنگ هاشمی زمانی‌ که حضور او را کنار همکار سرگردش دید، گل از گلش شکفت و لبخند پدرانه‌ای به رویش زد.
    دقایقی در گفت‌و‌گو سپری شد و سپس سرهنگ شرح رویداد اخیر داد‌، از تشویشی که پس از مفقود شدن گردنبند تیم را به هیاهو انداخته بود، در صورتی که او با قضاوت‌هایش غیر از یأس، نور دیگری ندید. می‌دانست باران به استراحت و زمان نیاز دارد، بنابراین بازگو کردن وقایع اخیر را به فردا موکول کرد. از او درخواست کرد تا پیدا کردن هتلی برای استراحت، در ستاد منتظر بماند و مخالفتی نکرد. معطل شدنش به چیره شدن در برابر خوی طاغوتی انسان‌فروشان نمی‌ارزید؟ بی‌شک تا اردشیر جابری را دستگیر نکنند این پرونده خاتمه نمی‌یابد. ماهان باید عاقل باشد و طبق ادعایش به پلیس‌ها کمک کند.
    سرش را به دیوار مایل کرد و پلک‌های ملتهبش را بست. در خلسه‌ میان خواب و بیداری رفته بود که دری باز و بسته شد. کوبش گام‌هایی استوار که در اثر برخورد به کف‌پوش راهرو ایجاد شده بود به گوش‌هایش رسید و خوابش را تا رسیدن به مرحله اولش سد کرد. صدای مزاحم نزدیک به او متوقف شد و حضورش پراکندگی مولکول‌های هوا را برهم زد. مژه‌هایش جنبید و از پس چشمان کم‌سو شده، جسم و قامتش را رصد کرد. ابرویش خمید و ضمیر درونش شکار شد.
    «اینم وقت گیر آورده! مگه خودت کار و زندگی نداری مدام خلوتم رو به هم می‌زنی؟! نمی‌بینی خسته‌‌‌م؟»
    به تبعیت از کلام توبیخ‌گر درون و عوض کردن حال و هوایش برخاست که به حرف آمد و گفت:
    - ناراحتی؟
    از لحنش پی برد دوباره و چندباره موضوعی را به هم پیچانده و با ذهن روانکاوش به چالش کشیده. ناراحت؟! تیرگی پوست زله‌اش را محزون تعبیر کرده بود؟! خونسرد و استفهام‌گونه گفت:
    - بله؟!
    دیده نافذش از او دریغ نشد. گویا مانند عادت پیشین پاسخش را گرفت که آهسته و گیرا لب زد:
    - کم چیزی نیست. آینده‌ای که تباه بشه حتماً ناراحتی میاره.
    به علت گیجی خواب مقصودش را نگرفت، اما همین که گیرنده‌های خوابش را مختل کرد و سردردش تشدید شد، بی‌حوصله لب زد:
    - باز چی شده سرگرد؟
    درحالی‌ که متکبرانه او را وجب می‌کرد، نگاهش زیر و به دست باران ثابت شد و پوزخند بر لبانش کاشت. نگاهش را با درنگ از دست او گرفت و روی چشمانش زوم کرد.
    - خیلی هم خوشحال نشدی پیدات کردیم.
    این مرد عبوس و بی‌‌باک در همه حال شعله‌ای داشت برای گداختن مرز سنگی آسایشش. با وجودی که عصبی بود، در لفافه و آمرانه گفت:
    - حرفتون رو هی قطع نکنید! اونی رو که می‌خواید بهش برسید، اونی رو که دوست دارید باشه بگید!
    تای یکی از ابروانش بالا رفت. با ایما و اشاره هوشمندانه به پوشه آبی دستش گفت:
    - شواهد داخل این پوشه و حقایقی که خودم دارم به عین و بارز می‌بینم اینو می‌گـه.
    ادای جمله‌اش آشنا بود و یقین داشت بوی افترا می‌دهد. با طعنه پرسید:
    - چی می‌گـه؟!
    - می‌گـه از جدایی که بین تو و ماهان افتاده ناراضی‌ای.
    نیشخندی کنج لـ ـبش گذاشت و سفیهانه گفت:
    - دیگه چی می‌گـه؟
    - بحثو عوض نکن!
    صورتش سخت‌تر شد و گامی پر کرد.
    - من نه، شما خیلی علاقه داری بحث رو برسونی به جایی که جوابش به مزاجتون سازگار نیست.
    حق به جانب سرش را کمی به شانه مایل کرد و بی‌انعطاف گفت:
    - منظور؟
    - یادتون رفته؟
    مگر می‌شد آن شب را فراموش کرد؟! جسارت و زهر کلام‌های باران در گوش‌هایش زنگ زد و باعث شد خشمگین شود و بازدمش را آزمند از سـ ـینه ستبرش خارج کند و تیر سمی زبان را به جان او بکشاند.
    - از موقعی که از معشـ ـو‌قه‌‌تون بازجویی شده، جز اسم مبارک شما حرفی به زبون نیاورده. نه می‌‌ذاره به زخمش رسیدگی بشه و نه جواب سؤالای ما رو می‌ده، تو هم که کلاً زانوی غم بغـ*ـل گرفتی. این خودش جزو شواهد موثق نیست؟
    در گذر سال‌هایی که اسمش عمر بود، دو فرد را نفهمید، یکی ماهان که سرانجام از پیله شکفت و در پندار او پرواز کرد و دیگری همین مرد بلند قامتی که همه سرگرد خطابش می‌دادند و هزاران برابر مرموزتر بود. با وجودی که سیر تا پیاز ماجرا را می‌دانست چرا به هر بهانه‌ای او را به شکست مبهمی که دلیلش واضح نبود وادار می‌کرد؟ ایام کودکی دلتنگش کرده؟! سکوت طولانی‌اش لبخند فاتحانه‌ای بر لب آریا شد که از صد ناسزا برای باران بدتر بود. حین حفظ کردن خنده استهزاء لبانش، زیرکانه پرسید:
    - روراست بودن تو رو پشت میله‌ها نمی‌ندازه. نگران نباش!
    از کوره در رفت و با سگرمه‌هایی در هم رفته، لب زد:
    - خداروشکر قاضی نیستید!
    گره کور ابروان آریا افزون شد و آن‌چه نمایان شد، خشم بی‌ سابقه نسبت به دختر تندخو و گستاخ روبه‌رویش بود.
    - که من تهمت می‌زنم؟
    تاب حرف‌های پوچش را نداشت. رو گرداند و قدم برداشت که کلام سرگرد کج‌خُلق و تیزهوش وسط ستون فقراتش فرو رفت.
    - حلقه دستت تهمته؟ واسه منحرف کردن افکار مرداست؟!
    مبهوت ایستاد. زیر لـ ـب نام شی‌ء کوچک انگشتی را زمزمه کرد و نگاهش به انگشتان دست چپش لغزید. ماهان چه گفته بود؟ انگشتر نشان! هر چه که بود برای رفتن به انگشتش اجبار و انزجار طی کرد. همین آتو را کم داشت! در دل لعنتی نثار ماهان کرد و بی درنگ شیء فلزی را از انگشت درآورد. به سمت او برگشت. آریا غیر دوستانه ادامه داد:
    - بهت گفته بودم خودتو قاطی آدمی نکن که آینده‌ش مشخصه. گفتی واسه انتقام اومدی. شیخی می‌گفت همش کنار هم بودین. من باور نمی‌کنم گردنبند به اون مهمی خیلی اتفاقی تو راهی که دسترسی ما بهش راحت نبود بیفته.
    انگشتانش جمع شد و این مرد بدبین هنوز جولان می‌داد.
    - اشتباه از من بود که خواستم با زخمی کردن دستش از پا درش بیارم.
    باران خطیر و قاطع دست به سـ*ـینه گذاشت.
    - ازتون تشکر کنم؟! اگه گوش‌هاتون خوب شنیده باشه اسم نازنین رو ازش شنیدید. اون مـ ـعشوقه منی که از هم‌‌‌جنس‌هاش بیزارم نیست.
    و با مکث کوچکی ادامه حرف‌هایش را گرفت و گفت:
    - بزرگ‌ترین انتقامم نازنین بود که پیش چشم‌هاش کشتم. بهش بگید دیگه نازنینی وجود نداره تا سر عقل بیاد.
    حلقه را میان انگشت شست و اشاره‌ حرکت داد و ولوم صدایش بالا رفت.
    - اینم بدین بهش بذاره سر خاک نازنینش!
    انعکاس صوت زهرآگینش جسورانه در دیوار ستاد نفوذ کرد و پیچید. حلقه را به سمتش پرتاب کرد. حلقه با موج بلندی به کف‌پوش سرامیک برخورد کرد و به حلقه‌های کوتاه‌تر رسید و کنار پوتین آریا به صورت سکه‌ای لرزید و ساکن شد. سردتر از معمول دیده گرفت و به قصد تازه‌ کردن ریه‌ها، آن فضای نفس‌گیر را ترک کرد.
    محوطه آزاد ستاد خلوت بود. طنین خوش اذان صبح از بلندگوی تعبیه شده خوانده شد و خشم چند لحظه قبلش را شست و یادآور نمازهای قضایش شد. نمازخانه را در حیاط یافت و راهی سرویس بهداشتی شد. چه از این بهتر؟
    وضویی گرفت و راهی نمازخانه شد. دو در بزرگ داشت و قسمت خواهران و برادران را از هم تفکیک می‌کرد. انگشتان ظریف و کشیده‌اش را دور دستگیره در مختص به خواهران گره کرد و پایین کشاند. به محض ورودش، نگاه‌ها را به خود جلب کرد. به آن‌ها حق می‌داد به اویی که از قضا همکار آنان هم به حساب نمی‌آمد و یک مرتبه پا به حریمشان گذاشته بود به چشم غریبه نگاه کنند. کفش‌هایش را در طبقه‌ای از قفسه کفش‌ها جفت کرد.
    چادر سفید و سجاده و قرآن کوچکی که تنها چند جزء از آیات الهی در صفحاتش نگاشته بود برداشت. چادر را روی سر گذاشت و مقابل آینه قدی ایستاد. حاشیه پالتوی سرمه‌ای و شلوار مشکی‌اش رد خاک مانده و قسمت آویزان شالش از نم خشک شده باران چروک شده بود. دلش رضا نمی‌داد بدون آراستگی و نظافت لباس‌ها پا به عبادت خالقش گذارد و گویا چاره‌ای نبود. لاغری صورت و رد سرخ و هلال گود زیر چشم‌ها حاکی از تحمل فشار بود. لـ ـبان خشکیده را با سر زبان تر کرد و به نماز ایستاد. ذکر گفت، دعا کرد، خدا را سپاس گفت، جزئی از آیات قرآن را با عشق خواند و به قدری غرق حالاتش بود که نفهمید چطور خواب بر چشمانش سایه افکند و به خلسه عمیق رؤیا رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    «باران»
    کسی بازوم رو گرفته بود. پلک‌هام رو به زور از هم باز کردم. چهره مهربون خانمی پشت دیده تار شده‌‌‌م رنگ گرفت. صدای ظریفش مثل لالایی تو گوشم می‌خوند.
    - خانمی؟ بیدار شدی؟
    سرم رو از پشتی برداشتم که یک آن رگ گردنم منقبض شد. با ابرویی جمع شده از درد نفس‌گیرش، دستم رو پشت گردنم کشیدم و ماساژ دادم. نگاه گنگی به فضای نسبتاً کوچیک اطرافم انداختم و همون حال پرسیدم:
    - کجام؟!
    لبخندی به روم پاشید. نگاهم به لباس فرم سبزش رسید. با حرفش نگاهم رو بالا کشیدم.
    - نمازخونه‌‌س.
    چندبار پلک زدم. به جز من و این خانم کسی نبود. تازه موقعیتم رو شناختم.
    - ساعت چنده؟
    - شیش صبح.
    سری حرکت دادم. سجاده پهن شده رو جمع کردم و چادر رو تا شده سر جاشون گذاشتم.
    - ممنون بیدارم کردید.
    لبخندی زد.
    - خواهش می‌کنم خوشگل خانم. چند دقیقه‌س حواسم بهت بود و دلم نیومد بیدارت کنم، اما جناب سرهنگ دستور داده بودن و دیگه شرمنده عزیزم.
    بند کتونی‌هام رو بستم و لبخند نیم‌‌بندی مهمون لب‌هام کردم.
    - من مثل شما قدرت بیداری کشیدن ندارم.
    - شاید داشته‌ باشی.
    کمر صاف کردم و به چشم‌های مهربونش زل زدم. همشون خوش‌برخورد و موقر بودن و موندم چرا مافوقشون اینقدر خودش رو‌ تو نظرم منزجر می‌کرد!
    - شاید خیلی چیز‌ها از دور آسون و جذاب باشه، ولی باید بری درونش تا واقعیت رو بفهمی. من تجربه‌ش کردم و فهمیدم آدمِ مسئولیت‌پذیرش نیستم.
    - درسته. من نادیام. از آشنایی باهات خوشبختم. عجیبه که نباید بخوام دوباره همو ببینیم. امیدوارم هیچ وقت پات به این جاها باز نشه.
    راست می‌گفت. دیدار من با آدم‌های این‌جا یک‌بار تو زندگیم اتفاق افتاد و دیگه نمی‌خواستم ببینمشون، ولی مشکل من با سرگرد روانکاو آسون حل نمی‌شد. باید کاری می‌کردم نبینمش تا رفاقتم با نگار حاشیه‌ساز نشه.
    از نمازخونه خارج شدیم و من رو تا پارکینگ ستاد برد. زانتیای مشکی رنگی جلوی در متوقف شده بود و نزدیک به اون سرهنگ هاشمی و یکی از مأمورین با هم درحال صحبت بودن. به محض رسیدنمون مأمور چشمی گفت و سوار ماشین شد. سرهنگ نگاه گرمش رو نثارم کرد.
    - شرمنده دخترم! هتل دیر پیدا شد. نمی‌خواستم معطل بشی. ما پلیسا تو محیطمون رسم استقبال کردن از مهمونا رو بلد نیستیم.
    - دشمنتون شرمنده.
    اونی که باید شرمنده باشه من بودم که راجع به سرهنگ زود قضاوت کردم.
    - چمدونتو تو ماشین گذاشتیم. سروان سعیدی تو رو به هتل می‌بره و تا موندنت همراهته.‌ هر مشکل و یا کاری داشتی حتماً بهش بگو!
    - مگه ماهان دستگیر نشده؟ پس خطری تهدیدم نمی‌کنه.
    دست راستش رو به جیب شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش برد و پاسخ داد:
    - صاحب اصلی باند تحت تعقیبه. خطری تهدیدت نمی‌کنه، ولی محض احتیاطه و خیالم راحت می‌شه اذیت نمی‌شی.
    حرفی به میون نیاوردم. مخالف بودم، منتها چه می‌شه کرد؟
    - فعلاً با گروه مشغول به انجام رسوندن مأموریتیم. اگه خدا بخواد و عملیاتمون به نتیجه برسه، فردا صبح عازم تهران می‌شیم.
    و با لبخندی ادامه داد:
    - این‌جوری هم خوب استراحت می‌کنی و هم یه خریدی، سوغاتی واسه خانواده‌‌ت می‌بری. نمی‌خوام از ما خاطره ناخوشایندی داشته باشی.
    در جوابش لبخند کمرنگی زدم. حالا که ماجرا ختم به خیر شد، عجله‌ واسه برگشتن نمی‌کنم. تازه دو روز از رفتنم گذشته. بدم نمی‌اومد بندرعباس رو بگردم. حتماً جاذبه‌های دیدنی خوبی داره.
    - به محض رسیدنت یه زنگی به نگار هم بزن دخترم! نگرانت بود.
    دوست خوب و حساسم! چقدر دلم واسه‌ش تنگ شده بود! همزمان با حرکت سرم، پلکی به معنی باشه زدم و در عقب ماشین رو باز کردم.
    ***
    چهل دقیقه‌ای می‌گذشت. هوا گرگ و میش بود. این شهر برام خیلی تازگی داشت. اولین‌بارم بود بندرعباس رو از قاب تلویزیون نمی‌دیدم. محو نخل‌های بلند کاشته شده خیابون عریض شهر بودم که صدای مأمور تو گوش‌هام زنگ زد.
    - قسمت شد دوباره باهاتون آشنا بشم.
    دوباره؟! چهره‌‌ش آشنا بود، پس قبلاً هم‌دیگه رو دیده بودیم. حالت مبهمی به لحنم سرایت دادم و گفتم:
    - آشنایی دوباره؟!
    از آینه جلو نگاهی کرد و با لبخند محوی که به لـ ـب‌هاش انحنا داده بود، گفت:
    - به جا نیاوردید. سروان اشکان سعیدی هستم، دوست خانوادگی زلزله خانم نگار!
    یک تای ابروم بالا رفت. تازه یادم اومد. دستش روی فرمون ضرب گرفت.
    - خیلی خوشحالم سلامت پیداتون کردیم. باور کنید کم مونده بود برای زودتر پیدا کردنتون نذر شاه چراغ کنم!
    - چطور؟!
    خندید.
    - از بس این زلزله خانم مخ ما رو درسته قورت داد! فکر نمی‌کردم تا این حد وابسته شما باشه.
    خنده‌ش صدادار شد و ادامه حرفش رو گرفت:
    - به ما که اصلاً نگاه نمی‌کنه، چه برسه به وابسته شدن!
    می‌گن خواهر رو آدم انتخاب نمی‌کنه، ولی رفیق رو خودمون انتخاب می‌کنیم و من از داشتن این رفیق به خودم می‌بالیدم، با همه تضادهای فکری‌مون... .
    - عذر می‌خوام خانم تمجید. می‌شه سؤالی ازتون بپرسم؟
    نگاهی به آینه جلوی ماشین دوختم. دنده رو عوض کرد و پرسید:
    - چند ساله با نگار دوست هستید؟
    - سیزده سال.
    - واقعا؟! درباره شما چیزی بهم نگفت! از نگار دهن‌ لق بعیده. آلو تو دهنش خیس نمی‌خوره!
    آقا رو باش! چرا بگه؟ از کنجکاوی کردنش خوشم نیومد. طوری که حساب کار دستش بیاد، لـ ـب باز کردم:
    - دلیلی نداره، در واقع که لزومی نداره. این‌طور نیست؟
    جا خورد و در کسری از ثانیه نگاهش رو به مقابل قرص کرد.
    - بله. شما درست می‌گید.
    دیگه لام تا کام حرف نزد. اگه وادارش نمی‌‌کردم تا خود هتل یک بند حرف می‌زد. من مثل اون‌ها عادت نداشتم شب و روزم یکی باشه! چند دقیقه گذشت و جلوی هتل پنج ستاره شیک و مدرنی توقف کرد. از ماشین پیاده شدیم. در صندوق رو باز کرد و چمدون‌هامون رو برداشت. در این حین مرد میانسال کت و شلوار پوشی که واضح بود متعلق به کارکنان هتله، بهمون رسید و با خوش‌ رویی گفت:
    - خیلی خوش آمدید. سوئیچ ماشینتون رو بدید پارکینگ ببرن.
    سعیدی کارتی از جیب کت مشکی رنگش بیرون کشید و نشون مرد داد.
    - ما از طرف سرهنگ هاشمی اومدیم.
    ظاهراً از قبل باهاش هماهنگ کرده بودن. لبخندی زد و گرم‌تر گفت:
    - بله، بله. بفرمایید!
    - موردی نداره ماشین رو همین‌‌جا پارک کنم.
    - هر طور راحتید. می‌تونید کنار ماشین‌های اطراف پارک کنید.
    منظور مرد به ماشین‌های اطراف ساختمون هتل بود که منظم کنار هم پارک شده بودن. نگاهی به من انداخت.
    - خانم تمجید، شما تو لابی منتظر باشید! الآن میام.
    بی‌ حرف دسته چمدونم رو کشیدم و با راهنمایی مرد وارد لابی هتل شدم. پنج دقیقه هم نگذشته بود که سر و کله‌‌ش پیدا شد و با هم به بخش رزروشن هتل رفتیم. منشی که بهش می‌خورد سی سالش باشه با پوستی سبزه و چشم‌هایی طوسی و یونیفرم زیبای سرمه‌ای پشت میز نشسته و با تلفن صحبت می‌کرد. به محض دیدنمون گوشی رو قطع کرد و صندلی چرخ‌دار مشکیش رو با حرکت بدنش جلو کشید و با روی بازی گفت:
    - به هتل پنج ستاره...خوش آمدید. در خدمتم!
    - از طرف سرهنگ هاشمی اومدیم. اتاق می‌خواستیم.
    - چندتا اتاق ثبت کنم براتون؟
    ده تا بی‌ زحمت بده بچه‌ها تو راهن الآن می‌رسن! آخه این سؤال بود پرسید؟! حرف دل من رو سعیدی محترمانه‌تر بیان کرد. ساعدش رو لبه میز گذاشت و گفت:
    - به نظر شما به جز من...
    به من اشاره کرد.
    - و این خانم شخص دیگه‌ای هم وجود داره؟! فکر کنم دو تا اتاق لازم داشته باشیم کافی باشه. اگه بازم خواستیم حتماً به اطلاعتون می‌رسونیم!
    با خودم گفتم الآنه که دختر از کوره در بره، اما انگار نه انگار! لبخند ریزی زد و و تن صداش نازک‌تر شد.
    - گفتم شاید زن و شوهر باشید، برای همین پرسیدم. خب، مدارکتون رو لطف کنید!
    کلافه زیپ کوچیک جلوی چمدونم رو کشیدم و شناسنامه و کارت ملیم رو برداشتم. سعیدی هم به غیر از اون مدارک، کارت انتظامیش رو درآورد و بهش داد. به منشی نگفته بودن طرف حسابی که رزرو داشت پلیس باشه؛ چون با دیدن کارت شناساییش یکه خورد و بی‌اراده از روی صندلی بلند شد. بی‌حرف کارها و تاییدیه لازم رو ثبت کرد و دو کارت که شماره‌ اتاق‌هامون روش نوشته شده بود، به سمتمون گرفت.
    - طبقه بیستم. شماره اتاق‌هاتون روی کارت درج شده. سایر اقدامات غذایی و نظافت رو با شماره هفت هماهنگ کنین، پرسنل شبانه‌روز آماده خدمت‌رسانی هستن. اوقات خوشی رو پیش رو داشته باشین.
    سعیدی تشکری کرد و من هم بعد از تشکر زیر لبی، کارتم رو گرفتم و سوار آسانسور شدیم. می‌خواست چمدونم رو بیاره و قبول نکردم. هتل زیبایی بود. کف‌پوشش موکت سرمه‌ای شده بود و با مبل‌های چرم مشکی و کرم، چراغ‌های ال‌ای‌دی سفید و هالوژن‌های یخی و زرد هماهنگی بی‌نقصی داشت. موزیک لایتی که تو فضا پخش شده بود، لحظات آرام‌‌بخشی ایجاد می‌کرد.
    اتاقک به طبقه بیستم ایستاد. وارد راهروی بزرگ و دنجی شدیم. این‌جا بر خلاف لابی همه چیز تو رنگ‌های زرشکی و مشکی کار شده بود، فضایی چشم‌نواز و آروم... . رو به سعیدی گفتم:
    - خودم شماره اتاقم رو پیدا می‌کنم.
    حینی که شماره اتاق‌ها رو چک می‌کرد گفت:
    - سرهنگ دستور دادن تا زمانی‌‌که به تهران نرسیدیم تنهاتون نذارم.
    ترجیح دادم چونه نزنم. به وظیفه‌ش عمل می‌کرد و از من حرف‌شنوی نداشت. سرهنگ هم بهم گفته بود. بالآخره شماره رو پیدا کردم، دویست و شونزده... . کارت رو به دستگیره چسبوندم که با صدای حسگر باز شد. اتاق سروان وظیفه‌شناس سمت راست اتاقم بود. صداش رو شنیدم که گفت:
    - خواستید بیرون تشریف ببرید حتماً اطلاع بدید! غیر از پرسنل اگه ناشناسی در زد قبلش بهم زنگ بزنید! من بیدارم.
    ای بابا! بی‌ میل و زیر لبی باشه‌ای گفتم. چشم‌هاش سرحال نبود و با این حال بیدار می‌موند! گم شدن گردنبندم سرهنگ رو خیلی ترسونده بود که نمی‌خواست اون خطا دوباره تکرار بشه، بعد اون سرگرد روانی با ذهن مریضش همه رو عین خودش می‌دید! چمدون رو دنبال خودم کشیدم. تا در رو نبستم، تو اتاقش نرفت. چه مسئولیت‌پذیر!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا