رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
26
محل سکونت
Karaj
چمدون رو کنار کانتر گذاشتم و مشغول وارسی کردن شدم. سوئیت تقریباً صد متری با یک دست مبل ساده از جنس مخمل طوسی و سیستم نمایشگر... . مجاور مبل‌ها کمی با فاصله پنجره تمام قدی قرار داشت که پارچه‌ای از جنس مبل‌ها به صورت هلالی گوشه‌های پرده حریر سفید رو پوشونده و هارمونی زیبایی با روشنایی روز ایجاد کرده بود.
کش و قوسی به بدنم دادم. لیوانی از کابینت‌ برداشتم و با پارچ آبی که از یخچال برداشته بودم پر کردم و یک نفس سر کشیدم. لیوان رو توی سینک رها کردم. یک دست لباس راحتی برداشتم، گوشیم رو به شارژ وصل کردم و راهم رو به تک اتاق سوئیت کج کردم.
بیشتر اوقات دوش آب سرد رو ترجیح می‌دادم، اما حالا آب گرم بود و پر فشار که تن کوفته‌م رو تسکین می‌داد و آلودگی‌ها و حجم اجبار و گناهی که به گردنم انداخته بودم می‌شست. احساس خوشایندی بهم تزریق شد وقتی‌ که سلول به سلول کرخت بدنم با پاک‌ترین عنصر چهارگانه کره زمین درمان شد.
حوله تن‌پوشم رو تنم کردم و خارج شدم. نای خشک کردن موهام رو نداشتم. حوله سرم رو دورشون پیچیدم و بی حال روی تخت افتادم. ساعت هشت‌ونیم صبح بود. تصمیم گرفتم قبل از خواب به نگار زنگ بزنم. موبایلم رو روشن کردم و روی اسمش ضربه زدم. به دو بوق نرسیده جواب داد، آهسته و آمیخته با تردید... .
- الو!
مکث کرد. لبخند زدم؛ مثل رنگین کمونی که یک آن در حین بارش، طیف هفت رنگ زیباش رو به رخ همه‌‌ می‌کشوند.
- باران؟!
- سلام وروجک!
هق‌هقش به دلم چنگ زد. خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد:
- بـ... باران دختر تو که منو به کشـ...تن دادی! به خدا تو مرز رو به مُوت شدن بودم دختر! آخه تو کجایی؟
- آروم باش! بهت گفته بودم اتفاقی نمی‌افته و باور نمی‌کردی. حالا هم همه چی تموم شد.
فین‌فین کنان گفت:
- داری دروغ می‌گی؟ اون عوضی گوسفند دور و ورته هنوز؟
- کی ازم دروغ شنیدی؟ ماهان دستگیر شد نگار. الآنم تو هتلم. فردا صبح میایم تهران.
- چرا فردا؟
پلک‌های ملتهبم روی هم نشست و صدام ضعیف شد. سرم از بی‌خوابی تیر می‌کشید.
- سرهنگ هاشمی گفت یه سری کار ناتموم دارن. تو کجایی؟
گریه‌ش بند اومده و گرفتگی صداش هنوز به جا مونده بود.
- خونه سحر.
- چرا اون‌جا؟
- نتونستم تو اون آپارتمان لعنتی بمونم. احساس می‌کردم یه تیکه از وجودمو با خودت بردی. می‌خواستم برم هتل، ولی پشیمون شدم و به روژین زنگ زدم برم اون‌جا، اونم گفت نیستن و با خانوادشون رفتن عروسی تو شیراز. سولماز و مژگان خیر ندیده هم رفته بودن اردبیل واسه تفریح. فقط سحر قابل اعتماد بود. قضیه تو رو بهش نگفتم، ولی فهمید.
خمیازه‌ای کشیدم و پلک‌هام رو ماساژ دادم.
- چطور؟
- بهش گفتم مامان و بابام رفتن شمال عروسی یکی از دوستاشون و چند روزی نیستن. سحرم که می‌دونی مثل خودمون خاکیه قبول کرد. دیروز این‌قدر سراغتو از سرهنگ و داییم و اشکان گرفتم که فهمید. دست خودم نبود. دلم شور می‌زد. مجبور شدم بهش بگم؛ چون بدجور شک کرده بود، به خصوص وقتی ازم پرسید واسه‌‌ت اتفاق بدی افتاده و من نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. بنده خدا تا قضیه تو رو فهمید، چند دقیقه فقط تو بهت بود و باور نمی‌کرد. شکر خدا همه چی به خیر و خوشی تموم شد. به جز من و سحر کسی از قضیه خبر نداره.
- مادر و پدرم باهات تماس نگرفتن؟
- چرا، چرا! اتفاقاً باهات تماس گرفته بودیم. مگه نیفتاده؟!
- تازه روشنش کردم.
- آره، موبایلت خاموش بود. بلافاصله با من تماس گرفتن، منم از سر ناچاری گفتم حمومی و شارژ موبایلت تموم شده و کابلت هم کار نمی‌کنه. بهم گفتن باهاشون تماس بگیری، برای همین با گوشیم از طرفت واسه‌شون پیامک فرستادم. خدا رحم کرد تا الآن زنگ نزدن. نگران بودم نکنه برگشتنت طول بکشه و همه چی لو بره.
دوباره بغض مهمون صداش شد.
- ازت ممنونم که مواظب خودت بودی دوستم!
- من ازت ممنونم رفیق! لطفاً دیگه بغض نکن! می‌دونی که...
بین بغض خندید.
- بله پرنسس خانم! خوش نداری کسی نگرانت بشه. دوست مغرور و ترشی لیته‌ای من!
وروجک باز رفت تو فاز حرص در آوردن من!
- برو خداتو شکر کن نیستم پیشت، وگرنه می‌دونستم چطور با همین دست‌هام موهات رو دونه دونه بکنم.
غش غش خندید. انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش اشک می‌ریخت و حُسنش هم همین بود.
- نه، اون‌طوری درد داره. با قیچی کار رو یکسره کن ترشک من!
و خنده‌ش شدت گرفت. لبخند محوی زدم.
- واسه زودتر دیدنت حاضرم کچل بشم، ولی شرط داره. با کارت اون نیمچه خواستگارام ازم فراری می‌شن و کسی افتخار نمی‌ده منو بگیره. دیگه زحمتش با تو!
از خنده ریسه رفت و چشم‌های من واسه خواب... .
- چرت‌وپرتت رو نگه‌دار واسه بعد از خوابم. تو هم برو استراحت کن!
جوابی نداد. صدای خنده‌ش قطع شده بود.
- کجا رفتی؟
موبایل رو از گوشم فاصله دادم. ثانیه‌شمار فعال بود. مجدد روی گوشم نگه‌داشتم.
- نگار؟!
هول زده گفت:
- سـ...سلام آقا پوریا.
عجول و گنگ خطابم گفت:
- من بعداً باهات تماس می‌گیرم.
بوق...بوق...بوق! مجدد به صفحه زمینه گوشیم زل زدم. یک دفعه چی شد؟ پوریا؟ همون پسری که نگار مانکن کرده بود! بی‌خیال گوشی رو روی عسلی گذاشتم و زیر پتو خزیدم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    مانتوی ساتن قهوه‌ای رو از آویز درآوردم و بعد از پوشیدنش، کمربند چرم مشکی رو دور کمرم بستم. جلوی آینه هد ساتن رنگ مانتوم رو بالای پیشونی کشیدم و گوشه‌های شال مشکی‌م رو با حلقه فیکس کردم. وقتی تناسب پوشش و صورتم رو رعایت می‌کردم و براش وقت می‌ذاشتم، انرژی می‌گرفتم. وسیله‌های ضروری و تلفن همراهم رو توی کوله چرم مشکی‌م جا دادم و خودم رو به اتاق سعیدی رسوندم.
    به لطف تماسی که با نگار و مامان و بابا داشتم حسابی شارژ بودم تو شهر بگردم. تقه‌ای به در اتاق سعیدی زدم‌، باز نکرد. چندبار زنگ رو فشار دادم و خبری نشد. حینی‌ که بند کوله‌م رو روی شونه جا‌به‌جا می‌کردم، سوار آسانسور شدم و پا به لابی گذاشتم. روی یکی از مبل‌های تک نفره سالن نشسته بود و مجله می‌خوند. سریع نگاهم رو شکار کرد و مجله رو روی میز انداخت و از جاش بلند شد.
    - سلام. روزتون به‌خیر! الآن تشریف می‌برید؟
    - سلام. همچنین! بله.
    ساعدش رو خم و نگاهی به ساعتش کرد.
    - جلوی ورودی منتظر باشید! به زودی می‌رسه، زانتیای مشکیه.
    یک تای ابروم پرید.
    - شما نمیاید؟!
    - دستور سرهنگه هتل بمونم.
    باهاش صحبت می‌کردم چیزی به من نگفت. چه کاری بود؟ همین سعیدی همراهم می‌اومد دیگه! هرچند ترجیح می‌دادم تنها برم. لاقید شونه انداختم و بعد از تحویل دادن کارت، از در برقی شیشه‌ای بیرون زدم. نگاهم به زانتیای مشکی رنگی که پارک کرده بود، گره خورد.
    با لباس شخصی و عینک روی چشم‌هاش پشت فرمون نشسته بود. من رو ثانیه‌ای دید و سرش به رو‌به‌رو چرخید و تک بوقی زد. خودش بود. با نظم خاصی که به گام‌هام می‌بخشیدم، به طرف ماشین رفتم و در عقب رو باز کردم. سلام کردم و کوله رو کنارم گذاشتم و نگاهم رو به محوطه نیمه خلوت هتل دوختم. چرا حرکت نمی‌کرد؟! دو دقیقه صبر کردم و دیدم قصد حرکت نداره. خواستم چیزی بگم که صدای جدیش بلند شد.
    - جلو بشین!
    خدایا، امروز نه! نمی‌تونم هرجا می‌رم ریختش رو تحمل کنم. اخم غلیظی کردم و بدون این‌که اهمیتی به لحنم بدم مخالفتم رو بروز دادم.
    - آدم قحط بود شما رو فرستادن؟!
    پوزخند کجی زد. انگار به این مدل پوزخندها خو کرده! عینک حالت نگاهش رو کور کرده بود که از دور تشخیصش ندادم.
    - دلت بخواد!
    - خوشبختانه نمی‌خواد!
    دستم روی دستگیره نشست که لحن رک و تندش بی‌حرکتم کرد.
    - ببین دختر خانم! هوا برت نداره. سرهنگ بهم نمی‌گفت، صد سال سیاه قبول نمی‌کردم جور بردنت رو بکشم. تأکید می‌کنم فقط، فقط به سفارش سرهنگ اومدم و واسه‌م مهم نیست می‌خوای کجا بری و چی‌کار کنی، منتها اگه می‌خوای بری بیرون باید با من بیای و غیر از این باشه برگرد تو هتل و وقت با ارزش منو با کارهای بیهوده‌ت نگیر!
    مرتیکه نفهم چی واسه من بلغور می‌کرد؟! هوای چی من رو برداشته؟ خودش مدام به پر و پاهام می‌پیچید و باز هم دو قورت و نیمش باقی بود. چشم ریز کردم و تنها حرفی که اون لحظه صلاح دونستم بگم این بود:
    - براتون متأسفم!
    از ماشین پیاده شدم و در رو به هم کوبیدم. هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودم که تن صدای بمش، اعصابم رو به زشت‌ترین شکل نقاشی کرد.
    - امروز هیچ‌کس به جز من نمی‌تونه ببرتت. با من میای باید جلو بشینی. من آژانست نیستم.
    کف هردو دستم از فرو رفتن ناخن‌هام به گزگز افتاد. گستاخ! جوری منت می‌ذاره که به خودم شک می‌کنم اصرار کردم بیاد من رو ببره! سعیدی چه کاری ازش برمی‌اومد و چی به سرهنگ می‌گفتم که قانع بشه این رو برگردونه؟ ولی تو دلم مونده بود به جای آسیب زدن به دستم حرکتی بزنم که چند روز کابوسش رو ببینه. امروز برای گشت‌وگذارم برنامه‌ریزی کرده بودم و اجازه نمی‌دادم وجود اون خرابش کنه.
    با طمأنینه سرم رو به سمتش حرکت دادم. تو ماشین نشسته بود و قصد رفتن داشت. پوزخند روی لبم رنگ گرفت و قدم‌های محکم و منظمم رو به زمین کوبیدم. خودت خواستی سرگرد! متوجهم که شد شیشه کنارش رو پایین داد و بدون این‌که نیم نگاهی بهم بندازه به جلو خیره شد.
    - واسه اومدنم شرط دارم.
    عینکش رو برداشت و با اخم کمرنگ و نگاه پر از غرور و صامتی لب زد:
    - اعلان جنگ؟
    - خواب و خیال‌ بی‌هدف رو واسه خودتون نگه دارید. من با کسایی که در شأن و شخصیتم نیستن جنگ نمی‌کنم، وقت هدر دادنه!
    اخمش شدت گرفت و صداش آروم‌تر شد.
    - شرطت!
    - پشت فرمون می‌شینم.
    با نیشخند لب‌های زاویه‌دارش تو نگاهم زل زد. ادامه دادم:
    - راننده‌م نیستید که اعتراضی درکار باشه.
    حالت تفریحی که وجناتش رو به رقـ*ـص تمسخر درآورد هم قدرتی برابر هدفم نداشت.
    - آرزو بر جوانان عیب نیست! نشستن پشت فرمونی که مال ستاده اونم کنار من ریسک بزرگیه سرکار خانم؛ چون اگه بی احتیاطی ازت ببینم، جریمه‌‌ت می‌کنم.
    کمی به سرم انحنا دادم و سفیهانه پرسیدم:
    - رانندگی من رو دیدید؟
    - رانندگی خانم‌ها دیدن نداره!
    سرم رو صاف کردم و تند و تیزبین پاسخ دادم:
    - امتحان کنید!
    قوسی به گردنش داد و لبخندی زد. نه بابا! نمردیم و لبخند مکش مرگ‌مای آقا رو هم دیدیم! ولی رنگ لبخندش فرق داشت، یک جورایی خبیث بود. ببینم نقشه‌م عملی بشه باز هم می‌تونه لبخند کمیاب بزنه یا همون هم تا آخر عمرش کویر می‌‌‌شه؟!
    عینکش رو زد و در رو باز کرد. عقب کشیدم. با ژست خاصی پیاده شد و نظری به ساعت مچیش انداخت. لباسش با پیراهن طوسی و شلوار مشکی تکمیل شده بود. به نظر از اون دست آدم‌هاییه که تو هر شرایطی به ظاهرش اهمیت می‌ده. روزی یک دقیقه هم واسه شعورش اضافه می‌کرد لازم نبود برای تنبیه کردنش نقشه بریزم!
    دست راستش رو تو جیب برد و عصا قورت داده نگاهم کرد. در ماشین رو گرفتم و نشستم و بستم. حالا این من بودم که لبخند رو لب‌هام داد می‌زد دسیسه‌ای پشتش خوابیده، گرچه ندید. سریع استارت زدم و کمربندم رو بستم. داشت ماشین رو دور می‌زد سوار بشه. ترمز دستی رو پایین کشیدم و دستم روی دنده یک موند.
    همزمان چشمم به چند دختر جوون گره خورد که اون طرف‌تر با نیش تا بنا گوش باز شده بهش زوم شده بودن. پوزخند عصبی زدم و به حالشون تأسف خوردم. توجه مزخرف این‌ دخترها رو نداشت چطور ادعای خودشیفتگی می‌کرد؟! نگاه دخترها بین من و اون در گردش بود. خوبه که این صحنه تماشاچی داشت. پیدا کردن کلید قفل مرکزی کار سختی نبود. مجاور در کنار راننده ایستاد و دستگیره رو گرفت. باز که نشد یک بار دیگه تکرار کرد و فهمید قفله. کاملاً ریلکس سرش رو پایین آورد. با وجود عینک روی چشم‌هاش می‌شد واژه‌های سخیف سطح پایینش رو شمرد.
    منتظر بود در رو واسه‌ش باز کنم. لبخند محوم بزرگ‌تر از قهقهه بود. مسلماً این لبخندِ واضح می‌تونست پیامم رو بهش برسونه. حرکتی نکرد و می‌تونستم واژه به‌دردبخور تعجب رو پشت شیشه دودی عینکش بخونم. انگشت اشاره‌م رو به پیشونی‌م بلند کردم و با ژست خاصی به جلو حرکت دادم. تا بخواد رفتارم رو آنالیز کنه، کف کتونی‌م پدال گاز رو تا نیمه فشار داد و لاستیک‌های ماشین کف سنگ کشیده شد. دخترها وحشت‌زده جا خوردن و عقب کشیدن.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    سوار زانتیا نشده بودم و نمی‌دونستم اینقدر تیزه! سریع با عوض کردن دنده و کنترل کلاچ، ماشین رو جمع کردم و نگاه فاتحی به آینه انداختم. مات ایستاده بود و به ماشین نگاه می‌کرد. دیدن چهره‌ش خنده تا پشت لب‌هام آورد، آخرش هم نشد و زدم زیر خنده. تو عمر بیست و دو ساله‌ای که از خدا گرفتم، چنین کاری با یک مرد نکرده بودم که قسمت شد!
    از هتل که دورتر شدم‌، فرمون رو به خیابون فرعی چرخوندم و ترمز کردم. قیافه آویزونش مدام جلوی چشم‌ها‌م رژه می‌رفت. از آینه به چهره سرخ و چشم‌های پر از اشکم زل زدم. عضله‌های شکم و دیافراگمم منقبض شده بود. کافی بود نگار من رو تو این وضع ببینه.
    کم‌کم خنده‌م به لبخند تبدیل شد و اجزای بدنم از گرفتگی دراومد. ظاهر ماشین نشون نمی‌داد متعلق به نیروی انتظامیه، ولی با دم و دستگاه و بی‌سیمی که داخل ماشین بود هرکس می‌دید مشکوک می‌شد، پس بهتر بود تا گندش در نیومده به سرهنگ خبر بدم. شماره‌‌ش رو گرفتم. بعد از چهار بوق جواب داد:
    - بله!
    - سلام سرهنگ.
    - سلام دخترم. خوبی؟ سرگرد مجد اومد دنبالت؟
    - بله، ولی جسارت نشه. چرا سرگرد رو به زحمت انداختید؟
    تا همین یک دقیقه پیش هم سرگرد حسابش نمی‌کردم! من هم آب زیر کاهی بودم. خنده‌‌ای رو که تا مرز پیش‌روی می‌اومد، با گزیدن لب پایینم قطع کردم.
    - دلت می‌خواد خـ ـیانت در امانت کنیم؟
    - پس کار درستی نکردم؛ چون بهشون گفتم می‌خوام تنها برم. الآن ایشون همراهم نیست.
    صدایی نیومد. فکر کردم تلفن قطع شده.
    - الو؟!
    لحن متعجبش تو گوشی پیچید.
    - تنهایی؟!
    - بله.
    - سرگرد قبول کرد؟!
    - نباید قبول می‌کرد؟
    - خیلی بهش تأکید کرده بودم مواظبت باشه، برای همین شخصاً فرستادمش که مشکلی پیش نیاد. از سرگرد بعیده.
    عجب! پس بدجور پا رو دمش گذاشتم. سرهنگ خبر نداشت با سرگرد روانکاوشون چی‌کار کردم. اون حرف‌هایی که بهم می‌زد هم محض حرص دادنم بود. گفت اومدن و نیومدنم واسه‌ش مهم نیست و کاری کرد تا پای تلافی خطرناک از متلک‌هاش پیش برم. صدام رو تو گلو صاف کردم و گفتم:
    - اگه صلاح می‌دونید من بر می‌گردم. ممکنه ماشین رو ببینن شک کنن.
    خندید و آهسته گفت:
    - دیگه کار خودتو کردی دخترم! با مرکز هماهنگ می‌کنم از همکارها کسی تو رو دید دستور بازرسی ندن، ولی تا قبل از چهار عصر برگرد. قرارمون رو که یادت نرفته؟
    قرار بود ساعت شیش عصر سرهنگ واسه دریافت اطلاعات لازم بیاد هتل. ازش ممنون بودم که من رو برای هرکاری به ستاد نمی‌فرستاد.
    - یادمه.
    - مواظب خودت باش و از جاهای کم تردد نرو!
    - حتماً.
    - روز خوبی داشته باشی. عصر می‌بینمت. خداحافظ!
    - همچنین. خدانگهدار!
    گوشی رو روی کوله‌ که کنارم بود انداختم. خیابون فرعی رو دور زدم به خیابون اصلی که شلوغ‌تر بود. از کجا شروع می‌کردم؟ چشمم به دور و بر چرخید که صدای زنگ موبایلی که مال من نبود، اتاقک رو پر کرد. نگاهم رو به جای جای اتاق ماشین دوختم و بالای داشبورد پیداش کردم.
    حینی که حواسم به جلو بود، دست دراز کردم و برش داشتم. حتماً مال سرگرد گرام بود. اسم سعیدی روی صفحه خودنمایی می‌کرد. گوشیش رو بالای فرمون گذاشتم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم. همین که قطع شد، به دو دقیقه نکشید و اعلان پیامک رو شنیدم. باز هم سعیدی! معلوم بود خیلی براش گرون تموم شده که ول‌کن نیست. خونسرد پوزخندی زدم و با زدن راهنمای راست، نزدیک خانم میانسالی ترمز کردم و شیشه شاگرد رو پایین دادم.
    - خانم؟
    جانب صدا چرخید و نگاهم کرد. لبه چادرش رو گرفت و جلو اومد. لهجه بوشهری کمی لحنش رو تغییر داده بود.
    - بله!
    - سلام. نزدیک‌ترین جای تفریحیِ این منطقه کجاست؟
    سلامی کرد و به فکر رفت.
    - شما از تهران آمدی؟
    - بله.
    - به شهرمان خوش آمدی. یه بازار بزرگ جلوتر هست که تازه ساختن. جاهای تفریحیِ دیگه‌ کیلومترها از این منطقه فاصله داره.
    سری تکون دادم.
    - آدرس بازار کجاست؟
    نظری به مسیر انداخت و پاسخ داد:
    - این خیابانو مستقیم بری می‌رسی به یه میدان، سه میدان دیگه هم که بری به میدان هفده شهریور می‌رسی. آن‌جا رو دور بزنی و بپیچی سمت راست، جلوتر بازار رو پیدا می‌کنی.
    آدرسش سر راست بود. از خانم تشکری کردم و گاز دادم. تقریباً یک ساعتی پشت ترافیک و چراغ قرمزها معطل شدم تا به مقصد رسیدم. یک ظهر بود و سه ساعت وقت داشتم. ماشین رو تو پارکینگ مربوط پارک کردم تا خیالم آسوده باشه. خیلی ماشین تیز و نرمی بود، به یک‌بار تجربه‌ ارزید و به قول نگار باهاش حال کردم.
    کوله و موبایلم رو برداشتم و خواستم پیاده بشم که نگاهم بی اختیار به سمت گوشی مشکی مقابلم کشیده شد. حسی قلقلکم داد پیامش رو باز کنم ببینم چی نوشته. مسلماً واسه من فرستاده بود. هر چقدر خواستم سرکوبش کنم نشد. هرچه باداباد! بدون مکث پیامک رو از قسمت پنجره خوندم که متوجه نشه بازش کردم. عجیب بود که صفحه‌ش رمز نداشت. نگاهم خط به خط رو خوند.
    «قبرت رو با دست‌های خودت کندی! سر راهت امام‌زاده هم برو و دخیل ببند و دعا کن سایه‌‌ت روم سنگینی نکنه دختر خانم! بازی با سرگرد مجد یعنی بازی با مرگ! فعلاً خوش باش، ولی وای به حال وقتی که ببینمت!»
    موبایل تو دستم مشت شد. مرتیکه ع*و*ض*ی من رو به چی گوشزد می‌کرد؟ توقع داشت بتازونه و کاری نکنم؟ هه! محاله. انگشت‌هام مشتاق بود کلمه‌های سنگین بارش کنه، ولی نه. بهتر بود فکر می‌کرد پیامش رو نخوندم. هنوز به درک این قضیه نرسیده دشمن مقابلش بارانه!
    «- دشمـن؟!»
    «- آره دیگه!»
    «- شما کی دشمن هم‌دیگه شدین؟»
    «- از موقعی که با نگاه سردش سعی به خرد کردنم داشت و با تهمت‌های بی‌جاش تقلا کرد شکستم بده. باز هم بگم؟»
    تقابل بین عقل و حسم مثل شبیخون بود. عقلم می‌گفت ما دشمن هم‌دیگه‌ایم و حسم خلافش رو جار می‌زد. از ماشین پیاده شدم. در حال حاضر حرف عقلم درست بود. ما دشمن هم‌دیگه بودیم، ولی از این به بعد کاری می‌کردم حتی دشمن هم نباشیم. به محض رسیدن به تهران می‌شدم همون بارانی که انگار آریا مجد رو نه دیده و نه می‌شناسه.
    روبه‌روی ساختمون بزرگ و مدرنی که به اسم بازار مرکزی معروف منطقه بود ایستادم، چند طبقه که طبقه اولش مخصوص پوشاک آقایون و طبقه‌های بالا مختص به بانوان بود. این بنا فقط نگار رو کم داشت که نصف بوتیک‌ها رو درو کنه! حین شمرده قدم برداشتن اجناس مغازه‌ها رو از نظر می‌گذروندم. نگاهم به رنگ‌های مانتوی کتی خریدارانه شد و براندازش کردم. سفید و مشکی، دو طیف متضاد، شاه رنگ‌ها و خاص‌ترین رنگ مورد علاقه من... . تا روی زانو بود و دو لبه یقه انگلیسی مشکی و صدفی داشت و سه دکمه بزرگ، جلوی کت رو بسته بود. شلوار راسته پارچه‌ای کمدم با این کت کاملاً تکمیل می‌شد.
    وارد بوتیک شدم و رو به فروشنده که خانم جوونی بود، مانتو رو نشون دادم. بعد از گفتن سایزم مانتو رو بهم داد و پوشیدمش. محشر بود! مانتوی خودم رو پوشیدم و بعد از حساب کردن، پاکت لباس رو برداشتم. خرید خاصی نداشتم. واسه بابا کت تک و پیراهن سرمه‌ای که رنگ مورد علاقه‌ش بود و واسه مامان هم یک جفت کفش و کیف پاشنه پنج سانتی ورنی مرجانی رنگ خریدم. واسه نگار ساعت مچی بند چرم مشکی که صفحه گردش طرح زیبای نقره‌ای ققنوس و نگین‌های ریز سفید کار شده بود گرفتم. برای سحر ادکلن با رایحه شیرین انتخاب کردم. معمولاً از این نوع رایحه استفاده می‌کرد. خریدم به یک ساعت هم نکشید. اگه از چیزی خوشم می‌اومد دیگه مغازه‌های دیگه رو نمی‌گشتم.
    از ساختمون بیرون اومدم. ساعت دو ظهر بود. وسایل‌ رو صندلی عقب ماشین جا دادم و بعد از قفل کردن درها به بازار‌های محلی اطراف رفتم. سوغاتی عمو سینا و خاله سیمین تو جاهای محلی و سنتی پیدا می‌شد. کسبه‌ها تو هر غرفه جنس‌هاشون رو ریخته بودن و پیرمردها کنار محل کاسبی‌شون چهارپایه پلاستیکی گذاشته بودن و با هم گپ می‌زدن. همیشه این بازارچه‌های قدیمی برای من دلچسب بود.
    خودم رو به مسجد کوچیک و با صفای بازار رسوندم و نمازم رو خوندم و تا برگشتم نیم ساعتی طول کشید. بوی نخود‌های معطر سرخ شده به ضعف معده‌م چنگ زد. به انتهای بازارچه رسیده بودم که به محله کوچیک خونه‌های ویلایی قدیمی باز می‌شد. بوی فلافل از اغذیه فروشی مجاور بازارچه می‌اومد. پسر جوون سبزه‌ای دستمال به دست میزها رو تمیز می‌کرد. پشت میز تک نفره‌ای نشستم. به طرفم اومد.
    - خوش اندی دده. بفرمایید! (خوش اومدی آبجی. بفرمایید!)
    شنیده بودم فلافل‌های جنوب معروفه، برای همین گفتم:
    - فلافل شهرتون رو می‌خوام.
    لبخندی زد. لهجه‌ش رو عوض کرد و با اشتیاق گفت:
    - چشم! از تهران آمدید؟
    چرا هرکس من رو تو این شهر می‌‌دید همین رو می‌گفت؟ اینقدر تابلو بود مسافرم؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    - بله.
    - هرکی از تهران میاد فلافل نخورده برنمی‌گرده. فلافل جنوب تو ایران حرف نداره. اگه تند نمی‌خوای بگم برات جدا بزنن آبجی.
    - ترجیحاً تند باشه.
    گوشیم زنگ خورد و صورت خندون نگار خودنمایی کرد. پسر چشمی گفت و رفت. لبخند محوی زدم و جواب دادم:
    - سلام وروجک!
    صدای مثل همیشه شاد و شنگولش گوشم رو نوازش داد.
    - به! سلام به خانوم خوشگل و مغرور و ترشی لیته‌ای من!
    لبخندم ماسید و نفس عمیقی کشیدم.
    - چند دفعه بهت بگم زبونت رو به هر چرندی باز نکن؟ یک روز هم نگذشته.
    - کدوم چرند؟!
    - فرستادم واسه‌ت پست کنن!
    - عه! نرسیده هنوز. خب یه‌کم سر کیسه رو شل می‌کردی پیشتاز می‌فرستادی.
    - روت رو برم!
    - نرو بابا دوباره گیر یه لات دیگه میفتی نمی‌تونم پیدات کنم!
    طبق معمول حرفم رو به نقطه رسوندم که کشش نده. خندید و آهسته گفت:
    - خیلی‌خب. جوش نزن واسه‌ت خوب نیست، ولی ازم نخواه بهت مغرور نگم.
    پوزخند زدم.
    - دختری که غرور نداشته باشه، به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خوره.
    غش غش خندید و میون خنده مسـ*ـتانه‌ش گفت:
    - اووو! بله، بله. همین حرفاته که بنده رو شیفته شما کرده و حاضر شدم به نکا...
    - رسیدم تهران اولین کاری که می‌کنم تو رو آدم می‌کنم. می‌گی نه...
    با سر ناخنم روی شیشه ضرب گرفتم و ادامه دادم:
    - این یه خط...
    چند خط دیگه پایینش کشیدم.
    - این هم چند خط پایینش!
    - والا من این خط و نشون کشیدنای تو رو ندیدم! به دست تو هم آدم نمی‌شم. اگه قرار باشه به شیوه خودت متحولم کنی، می‌ترشم و میفتم رو دست مامان و بابام! مامانم از کمبود خواستگار دور از جونش دق می‌کنه. بابام هم سرشو به کوه و دشت و بیابون می‌ذاره، خلاصه زندگی‌مون به دست تو از هم می‌پاشه. من مثل شما نیستم. واسه خودم کلی آرزو دارم. همدم می‌خوام.
    با حرص گفتم:
    - اون همدم بخوره فرق سرت!
    توجه چند زوج که روی صندلی نشسته بودن بهم جلب شد. دختره دیوونه از پشت گوشی می‌خندید و رو اعصابم فوتبال بازی می‌کرد. ابروهام رو به شدت تو هم کشیدم. بدون این‌که خم به ابرو بیارم، با تُن عصبی و زیری تشر زدم:
    - رو آب بخندی!
    - به حرف تو نمی‌خندم که، به پوریا می‌خندم.
    - چشمم روشن!
    کمی جدی شد.
    - باران، نمی‌دونی چه سوتی‌ای دادم! موقع صحبت باهات اینقدر بلند خندیدم که برادر سحر فکر کرد خل شدم و اومد تو اتاق. بیچاره صورتمو که دید، رد داد. فکر کرد دارم با دوست پسری، آق بالا سری چیزی صحبت می‌کنم. خدایی خیلی جلوش ضایع بازی درآوردم. لامصب با اون چشماش جوری بهم زل زده بود که خنده‌‌م بند اومد، اصلاً یادم رفت چطور می‌خندن!
    - چه گیری به اون دادی؟
    - بابا خودتم که عکسشو دیدی می‌دونی چی می‌گم.
    - ندیدمش و نمی‌خوام هم ببینمش.
    مبهوت لب باز کرد:
    - باران؟! همین چند روز پیش بود ها! اومده بودین خونه‌مون بعد مـ...
    کلافه وسط حرفش پریدم:
    - قطع می‌کنم‌ ها!
    زمزمه کرد:
    - یه حسی می‌گـه نفرتت بیشتر شده. دربه‌در شه اون ماهان بی‌کس و کار!
    راست می‌گفت. نفرتم کم نشد هیچ، عمیق‌تر هم شد، البته غلطش گردن ماهان نبود. خان‌دایی گرامش پیشواز رفته بود! پسر سینی فلافل و مخلفاتش رو روی میز گذاشت.
    - باید قطع کنم.
    خندید و با لحن شیطونی گفت:
    - از کی تشکر می‌کردی؟
    - از عموزاده میکی موس!
    زد زیر خنده.
    - خب تو که می‌دونی چقدر آنتن مرکزیم فعاله، اسپند که دود نمی‌کنی دیگه چرا اذیتم می‌کنی؟! باشه بابا بیخیال. الآن آمپرت چسبیده به سقف. حرص واسه امروزت بسه. فردا می‌بینمت.
    - تا برسم تمرین کن پات رو از خط قرمز‌هام رد نکنی. مفهوم شد؟
    - بله بانو. پوزش! سوغاتی یادت نره ها!
    - باشه.
    - مارک باشه ها!
    - باشه.
    - پست نکنی یه وقت ها! دیرتر از خودت میاد.
    خنده کوتاهی کردم.
    - نگار! گشنه‌مه.
    بالآخره رضایت به قطع تماس داد. کاغذ دور ساندویچ رو برداشتم و مشغول شدم. واقعاً هم تعریف کردنی بود، لذیذ و ترد و فوق‌العاد تند... . ناهارم تموم شد پولش رو پرداخت کردم و بعدش تصمیم گرفتم واسه هواخوری و هضم غذا پیاده‌روی کنم. واسه خاله سیمین روسری قواره بزرگ بادمجونی محلی و چنته که از صنایع دستی معروف بندر بود، خریدم. واسه عمو سینا هم نمی‌دونستم دقیقاً چی بخرم.
    نگاهم به مغازه‌ای که پر بود از قاب‌ شعر‌های متنوع جلب شد. تا چشم کار می‌کرد اشعار و دلنوشته تو قاب‌های بزرگ و کوچیک با خطوط مختلف نوشته شده بود. یادم افتاد نگار می‌گفت پدرش به شعرهای حافظ و مولانا خیلی علاقه داره و زیاد می‌خونه. از بینشون قاب متوسطی از چوب سوخته برداشتم که با خط نستعلیق دو بیت از غزل حافظ رو تو قابش جا داده بود.
    «ما ز یاران چشم یاری داشتیم»
    «خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم»
    صاحب غرفه به سمتم اومد و گفت:
    - سلام خانم. می‌تونم کمکتون کنم؟
    سر بلند کردم. برخلاف چهره جنوبی‌ش لهجه نداشت.
    - سلام. این قاب رو برمی‌دارم.
    - مبارکتون باشه! بیاید داخل بسته‌بندیش کنم.
    قاب رو ازم گرفت و به سمت چند جعبه روی هم قرار گرفته رفت تا جعبه‌ش رو پیدا کنه. میز بیرون کنار دهنه غرفه‌ش رو دور زدم. همین‌طور داشتم به قاب نوشته‌ها نگاه می‌کردم که چشم‌هام روی عکس تقریباً بزرگی که چوبش سفید بود و با بقیه قاب‌ها فرق داشت مکث کرد. زمینه عکسش تاریک و روشن از آسمونی پر ستاره که تصویرش سطح تاریک رود رو پوشونده بود. نگاهم روی فونت زیبای متن چرخید.
    «خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران»
    «صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد»
    هر واژه و حروف ربط و فعلی که به مصرع می‌‌رسوندم، موجی می‌انداخت به دریای آروم دلم... به نظر خاقانی قلمش رو سنگین برداشته بود! من زیاد اهل شعر نبودم و گاهی می‌خوندم. خیلی از بیت‌ها راحت از ذهنم رد می‌شد، ولی بعضی‌ها مغزم رو درگیر می‌کرد و فهمش اذیت‌کننده بود، هرچند جاذبه‌ش باعث می‌شد فراموشش نکنم، مثل این شعر... . انگار نشونه مهمی تو این دنیا هست که گمش کردم یا نمی‌بینمش. صدای مرد تو گوش‌هام نشست.
    - فقط همین مونده. یه دونه ازش داشتم که تقریباً یه ماه پیش یه مردی مثل شما خیلی خوشش اومده بود و خرید.
    ترکیب واژه‌ها پارادوکسی خلق کرده بود که با خلقیات من سازگاری نداشت، ولی... . شاید برای همین خریدمش.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    با وجود خستگی که از دیروز بدنم رو گرفت، فقط چهار ساعت خوابیدم. انرژیم با پیاده‌روی زیاد افت کرده بود. شانس آوردم راه برگشت رو درگیر ترافیک نشدم و راحت به هتل رسیدم. ماشین رو بین خطوط پارک متوقف کردم. موقع اومدن سرهنگ سوئیچ رو بهش برمی‌گردونم. جعبه ساعت و ادکلن و روسری رو تو کوله گذاشتم و بقیه وسایل رو برداشتم. از قفل بودن ماشین که مطمئن شدم به طرف لابی هتل رفتم. صحنه دو ساعت قبل تو حافظه‌م جون گرفت و لبخند ماتی مهمون لب‌هام کرد.
    نگاه سرسری به اطرافم انداختم، خبری از سعیدی نبود. کلید آسانسور رو زدم و منتظر موندم. طولی نکشید و با باز شدن در، داخل اتاقک شدم و کلید شماره بیست رو فشار دادم. عقب‌تر رفتم و سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. موزیک لایتی پخش شد و شیرین دلم خواست فقط یک لحظه چُرت بزنم.
    با اطلاع صدای ضبط شده‌ای که خبر رسیدن به طبقه بیستم داد، پلک‌هام رو باز کردم و پاکت‌ها رو برداشتم و درحالی‌ که سرم پایین بود، بند کوله‌‌م رو بالای شونه راستم تنظیم کردم. به محض بیرون گذاشتن پاهام از اتاقک، سرم رو بالا آوردم که تو حرکت غیر منتظره‌ای به شیء سفتی برخورد کردم. بینی‌م داغون شد! چشم‌هام رد کفش‌های مشکی صاحبش رو گرفت و ابروهام به سرعت تو هم پیچید. بینی‌م رو ماساژ دادم و خواستم بهش تشر بزنم که با یک جفت چشم آشنای طوفانی رو‌به‌رو شدم. اخم مهمون پیشونیم بود، ولی تو چشم‌هام می‌شد تعجب رو خوند. خودم رو نباختم و حفظ ظاهر کردم.
    - بهتره خودتون رو به روان‌پزشک نشون بدید! مشکل شما فراتر از حاده.
    بدنش رو سد راهم کرده بود. هربار خواستم مسیرم رو عوض کنم فایده‌ نداشت. کلافه پوفی کشیدم و طلبکار تو چشم‌های قرمزش خیره شدم. از رنگ خرمایی و رگه‌های طوسی خبری نبود! با لحن آمیخته به غرور و سردی لب باز کردم:
    - سدِّ معبر کردن واسه مردم خلاف و واسه پلیس‌ها شریعته؟
    مرغش یک پا داشت! نه حرف می‌زد و نه کنار می‌رفت. با کوله‌ ضربه آرومی تخت سـ ـینه ستبرش زدم و توبیخ‌گر گفتم:
    - اگه شریعته پس گِل بگیرنش! شمـ...
    تشخیص ندادم چی‌کار می‌کنه. با کف دستش محکم به کوله‌ای که حصار بین قفسه سـ ـینه‌هامون بود، ضربه زد و چون توقع چنین حرکت وحشیانه‌ای ازش نداشتم، پرت شدم تو اتاقک و کمرم به میله‌ای که دور تا دور آینه قدی نصب شده رو احاطه کرده بود، برخورد کرد. از دردی که ذره ذره مثل نسیم گرم به جون استخوون کمرم فرو رفت، پلک‌‌هام رو بستم و گوشه لبم رو گزیدم. یاغی!
    چشم باز کردم. رو‌به‌روم ایستاده بود و با پوزخند کج و نگاه پر غروری رصدم می‌کرد. درِ آسانسور بسته شد. غافل بود از شاهکارش یا نه رو نمی‌دونم، ولی اگه غیر عمد هم بود از آستانه تحملم رد شد. حالا نگاه من غضب داشت و نگاه اون... . نه! عصبی نبود. بهت هم نداشت، اینقدر پیچیده که از توان ذهنم خارج بشه. تو عمرم آدمی به شگفتی این بشر ندیده بودم. تن صدام تا حد نرمالی بالا رفت.
    - معلوم هست دارید چی‌کار می‌کنید؟
    یک لنگه ابروش پرید و با غیظ و طعنه گفت:
    - خودت چطور؟ هستی؟
    - سؤال رو با سؤال جواب ندید! هدفتون از این بی‌ حرمتی‌ها چیه؟ نمی‌خواید تمومش کنید؟
    نگاه معنادارش رو تا عمق نگاه غضب‌ناکم حرکت داد و مکث کرد.
    - حرمت! چیز خوبیه، منتها برای تو فقط مال بقیه به چشم میاد.
    بی پرواتر از اونی بودم که بخوام با اشاره به رجز خونی‌های تو پیامکش جا بزنم و بترسم.
    - همه جرأتتون رو جمع کردید که اشهدش رو من بخونم؟! اشهد رو فقط جلوی عزرائیل می‌خونن، نه بنده خاطی خدا.
    - همین بنده خاطی نمی‌تونه فرشته مرگ بشه؟
    - گنده‌تر از دهنشه!
    - وانمود نکن پیامکی که فرستاده بودم نخوندی!
    خودم رو از تک و تا نینداختم و تیزبین گفتم:
    - یادم نمیاد شماره‌‌‌تون رو تو موبایلم سیو کرده باشم.
    دوباره تو جلد یورش‌گرش رفت و انگشت اشاره‌ش رو نشونه گرفت. لحنش از صدتا فحش و لیچار بدتر بود.
    - ببین بنده صالح خدا! بهت گفتم پا رو دمم نذاری. خوندیش یا نه مهم نیست. مهم جبران مقابل جبرانه. تو امروز با حیثیت من بازی کردی و باید جبران کنی!
    مونده بودم چرا این در لعنتی باز نمی‌شه! با همون رنگ نگاه بهش زل زدم و با لحنی که قدرت تأثیر به هر مردی داشت کنایه زدم:
    - چرا بعضی‌ها توهم می‌زنن جلوی طرفشون زیاد از حد بزرگی فکر و اراده دارن؟
    انتظار واکنش سختی ازش داشتم، اما خندید! لحظه‌ای جا خوردم. خدا شفات بده! خوب خنده‌هاش رو کرد و با تمسخر گفت:
    - مقاومتت واسه چیه؟ که بگی مثل بقیه دخترا نیستم؟
    پوزخند زدم.
    - من شخصیتم رو برای هیچ‌کس تعریف نمی‌کنم و تو صورت کسایی که در برابرم پست و بی ارزش هستن، تف هم نمی‌ندازم چه برسه به... .
    اعتماد به نفسش من رو کشته! خونسردی الآنش کاملاً عاریه‌ای بود.
    - خوب چشماتو وا کن دختر خانم! من ماهان نیستم. با یه نگاه می‌فهمم طرفم چی تو سرشه.
    - نخیر! شما اگه می‌فهمیدی زبون تهمتت سر به فلک نمی‌کشید. خیلی هم بابت اتفاق امروز ناراحتید خودم به سرهنگ همه چی رو توضیح دادم. حالا هم برید کنار و بیشتر از این وقت من و خودتون رو نگیرید.
    - به من چه توضیحی می‌دی؟
    - برید کنار!
    پیش‌تر اومد. فاصله بینمون تا پر شدن به اندازه دو قدم بود. لحن موهومش باعث شد نگاهم رو بالا بکشم و تا امتداد چشم‌هاش قد علم کنم.
    - اگه نرم؟
    چرا اینقدر کله شق بود؟ با فکی سفت شده اخطار دادم:
    - پایان خوشی نداره. کاری می‌کنم که دیگه شجاعت انداختن سایه‌‌تون رو از فاصله صد متری هم نداشته باشید!
    - هنوز شروع هم نشده.
    قدم دیگه‌ای جلوتر اومد. بی اراده کوله دستم رو بلند کردم. برای اولین‌بار از حرکتش آدرنالین خونم بالا رفت. نگاهش هفت‌رنگ بود و پر از مفهوم خاص و نتونستم نگاهش کنم. نفس‌هام به شماره افتاده بود، از خشم به خودم که نیروی سرکوبش رو نداشتم و اونی که نمی‌خواستم بفهمه به چه حالتی دچار شدم. لحن خاصش فکم رو منقبض کرد.
    - تا جواب زرنگ بازیت رو نگیری، ول کنت نیستم خانم کوچولو!
    قلبم تو سـ ـینه می‌کوبید. قسم می‌خورم اگه غلط اضافه کنه، قید خودم رو می‌زنم و مشت معروفم رو تا آخرین جونم روش خالی می‌کنم و تا جون دادنش ککم نمی‌گزه. لب‌هام به هم چفت شد و با غیظ از لا‌ی دندون‌های کلید شده گفتم:
    - تو پرونده‌هایی که به دستتون می‌رسه با آدم‌های مزاحم چی‌کار می‌کنن؟
    قدم دیگه‌ای پر و فاصله بینمون رو همین کوله کرد. عین مجسمه به دیوار آینه‌ای پشتی‌م چسبیده بودم، حالتی بین جسارت و کمی ضعف که تقلا می‌کردم از بین ببرمش. بی پروا نگاهش می‌کردم. قد نسبتاً بلندم تا سر شونه‌هاش بود و می‌شد راحت ببینمش، البته چه دیدنی! اون از من بی‌باک‌تر بود. بیشتر گردن قطورش رو هدف گرفته بودم. همه خشمم فقط تو دست‌هام جمع شد.
    - بستگی داره دلیل مزاحمتش چی باشه!
    مرتیکه رذل! می‌خواست خودش رو تبرئه کنه. خدایا! چرا این در وامونده باز نمی‌شد؟ مطمئنم دست‌کاری کرده که کابین نه حرکت می‌کرد و نه در باز می‌شد. نفسم رو تو سـ ـینه اسیر کرده بودم. فاصله کم بینمون اجازه نمی‌داد نفسم به صورتش بخوره. خیر سرش پلیس مملکته، اما پست‌تر از ماهان بود. هشدار دادم:
    - کاری نکنید کاری کنم مقامتون رو ازتون بگیرن.
    بی توجه به حرفم نیشخندی زد.
    - اگه تو چشم‌هام نگاه کنی و معذرت بخوای، هم‌دیگه رو دیگه نمی‌بینیم.
    نگاهم بی‌اختیار لغزید و جدی گفتم:
    - شتر در خواب بیند پنبه دانه!
    نگاهم می‌کرد، توی سکوتی که من هم به خودش گرفته بود. درحالی که چشم از چشمم نمی‌گرفت دستش رو به یکی از دکمه‌ها برد. اتاقک یک‌ دفعه به سمت پایین حرکت کرد. پلک‌هاش رو نرم بست. خدایا! امیدوارم از فکر مسمومی که تو ذهنم جولان می‌داد به سرم زده باشه، وگرنه فاتحه‌ش خونده‌ست. انگشت‌های دست راستم رو مشت و آماده کوبیدن به صورت شیش تیغه‌ش کردم. سرش که یک سانت به پایین مایل شد، ته دلم لرزید. ازش انتظار نداشتم اینطوری ازم زهر چشم بگیره.
    ناباور دندون ساییدم و پلک‌هام بسته شد. وقت فاش کردن جهنم واقعی باران تمجید، وقت به اثبات رسوندن حرف مساوی با عمل رسیده بود. تو دلم شروع به شمردن کردم. یک، دو، سه... . تا مشتم رو بالا آوردم که کار رو یکسره کنم، صدای همهمه‌ای بلند شد. سریع چشم‌هام رو باز کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    جلوم ایستاده بود و نظر مغرور و پر از طعنه‌ش رو از صورت منقبضم نمی‌گرفت. در آسانسور باز شده و چند خانم و آقا با خیرگی آزاردهنده‌ای کنار در ایستاده بودن. صدای مبهوت یکی از خانم‌ها مته به خشخاش شد.
    - اِوا، خاک به سرم! دو ساعته پشت در منتظریم واسه شما بوده؟!
    یکی از مردها با شرم سرش رو حرکت داد و شر انداخت به دامنم!
    - والله قباحت داره! آخه توی آسانسور هم جای...لا‌اله‌الا‌الله، امان از جوونای امروزی!
    در برابر نگاه مات و گیجم خونسرد برگشت و به اون‌ها خیره شد.
    - متأسفم! نامزدم پافشاری کرد رمانتیک‌تر باشه.
    تو صداش خنده موج می‌زد. صورتم داغ شد. الآن عصبانی بشم یا متعجب؟! سرشون رو به معنی افسوس تکون دادن و عقب‌تر رفتن. اول اون بی‌شرم و بعد من با قیافه‌ای که بی‌ شباهت به برج زهرمار نبود، از اون خراب‌شده خارج شدیم. سنگینی نگاهشون من رو تا مرز جنون برد. دلم می‌خواست با همین دست‌هام گلوش رو اینقدر چنگ بزنم تا حضرت عزرائیل سر برسه و کفن به دست کارش رو تموم کنه! لبخند خبیثش تیشه به ریشه‌م زد.
    به محض رفتن اون‌ها و بسته شدن در اتاقک، دست‌هاش رو روی سـ ـینه جمع و با پیروزی به چهره و فک سفتم زل زد. چنان نفرت تو نگاهم لبریز بود که احساس کردم جا خورد، ولی فقط واسه یک لحظه‌ش بود؛ چون دست‌هاش رو توی جیب فرو برد و با لحن متفاوتی که توجیهش خونم رو به جوش میاورد، گفت:
    - عذرخواهی از من خیلی دنگ و فنگ داشت؟!
    دستم آماده اصابت به چهره وقیحش بود و چاره‌ای جز مهارش نداشتم. می‌‌زدم چی می‌شد؟ جهنم درونم بهشت می‌شد؟ آتیش نگاهم خاموش می‌شد؟ بدتر که هیچ، فاجعه می‌شد! آتشفشانم دنبال یک منفذ بود که بزنه به سیم نابودی! تمام وجودم می‌لرزید و اون وقت بهونه بدم اول خودم رو نابود کنم بعد این یه لاقبای متشخص رو؟ اگه از یک جا تخلیه‌‌ش نمی‌کردم، منفجر می‌شدم! با نفرتی که ازش تو قلبم داشتم نگاه بُرنده‌م رو پرتاب کردم.
    - حالم از تو و هم‌جنسات به هم می‌خوره مرتیکه روانی رذل! یک روز چوب این کارت رو می‌خوری. برو فقط دعا کن به جناب سرهنگ چیزی نگم که از پشیمونی تو سرت نکوبی. کاری می‌کنم به پاهام بیفتی!
    با انزجار رو ازش گرفتم و با کوله‌م ضربه بعدی رو تخت سـ*ـینه پهنش کوبیدم. از کنارش رد شدم که صدای جدیش پرده گوش‌هام رو به نوسان درآورد.
    - آدمی که تاوان می‌گیره، قبلش باید تاوان پس بده.
    ایستادم. بی اون‌که تمایل به دیدن ریختش داشته باشم، اولتیماتوم دادم:
    - منتظر نبرد دیگه‌ای از جانب من باشید آقای مجد!
    قدم پیش گذاشتم و با کارتی که موقع ورود از مسئول پیشخوان گرفته بودم، در رو باز کردم. لحظه آخر نطقش رو شنیدم.
    - بیخودی خودت رو اذیت نکن واسه شروعی که پایانش مشخصه.
    وسایل رو گذاشتم داخل و در رو کوبیدم. تنم از التهاب اتفاق پیش اومده و عرقی که از مقاومت افراطی ریخت، گر گرفته بود. چی از جونم می‌خواست؟ لباس‌هام رو با حرص از تن کندم و وارد حموم شدم و با یک حرکت دوش آب سرد رو باز کردم.
    من اون رو هیچ‌‌وقت نشناخته بودم. فکر می‌کردم شده از صدقه سری همون یک قُپه‌های یونیفرمش مردتر از این حرف‌ها باشه و به خودش چنین اجازه‌ای نده. اون پست‌ترین پست‌ها بود، نامردترین نامردها بود، اون بود که لحظه به لحظه تخم بیزاری رو تو دلم کاشت و با کارهاش اون رو پرورش داد و ریشه‌ش رو تو قلبم عمیق کرد، درخت کاج نفرین شده!
    قطره‌های شلاقی و ریز و درشت آب سرد، حالم رو دگرگون می‌کرد. بیخیال نمی‌شم. نه بهش رحم نمی‌کنم. یکهو تعادلم رو از دست دادم و موج خشمم رو تو مشتم خالی کردم و کوبیدم به دیوار کاشی شده مجاورم. چقدر محتاج کیسه بوکسم بودم! مرز جنون کجا بود؟ شاید همین حالا که درد کمر و انگشت‌هام رو حس نمی‌کردم.
    جای میله هاله قرمزی روی کمرم حک کرده بود. بعد از این بابت هر آب خوشی که از گلوش بره پایین بازخواست می‌شه. این نبردی که طبلش رو خودش به صدا در آورد به شیوه خودم ریتم می‌دادم، به شیوه باران تمجید!
    ***
    استکان چای رو ازم گرفت و تشکر کرد. مقابلش نشستم و سکوت کردم که خودش سر صحبت رو باز کنه. لبخند گرمی به روم پاشید و نظری به سوئیت مجهزی که برام گرفته بود، کرد.
    - راحتی دخترم؟ کم و کسری نداری؟
    - راحتم. ازتون ممنونم، فقط خوشحال می‌شم مبلغ اقامتم رو خودم پرداخت کنم.
    اخم کمرنگی پیشونی‌ش رو چین انداخت. مشخص نبود چقدر طول می‌کشه بندرعباس بمونیم. ترجیح می‌دادم از خودم مایه بذارم و حس سربار بودن بهم دست نده.
    - این حرفو نزن دخترم! شما مهمون مایی و کمترین کاری که در توانم هست رو دارم انجام می‌دم. یه امروز ما رو تحمل کن احتمال زیاد فردا عصر راهی می‌شیم.
    - شما حق بزرگی به گردن من دارید. من بعد از خدا زندگی‌م رو به شما مدیونم.
    با لبخند سری حرکت داد.
    - شجاعتت کمک کرد دخترم. به پدرت و مادرت که چنین دختر مصمم و نجیبی تربیت کردن غبطه می‌خورم.
    لبخند نیم‌بندی روی صورت پهن کردم.
    - بزرگوارید!
    از پوشه دستش برگه‌ و خودکار آبی درآورد و روی میز گذاشت.
    - اظهارات جدیدت رو تو این برگه اضافه کن‌، فقط قبلش به چند سؤالم جواب بده و بعد فرم رو پر کن!
    سرسری نگاهی به کاغذ کردم و لب زدم:
    - شکایتم رو پس می‌گیرم.
    به جلو خم شد و با تعجب پرسید:
    - پس می‌گیری؟!
    با جنبش سر پا روی پا انداختم. صاف نشست و با دقت زیر نظرم گرفت.
    - بهتون گفته بودم دلیل ملحق شدنم به تیم فقط و فقط حذف ماهان از زندگی‌مه و حالا هم نیست. راستش رو بخواید من دارم همه اتفاق‌ سه ماه اخیر رو فراموش می‌کنم.
    مکثی کرد و رشته کلام رو دستش گرفت.
    - نمی‌خوام تو رو مجبور به کاری کنم. چیزی هست که نمی‌دونم؟
    سرهنگ زرنگ بود، حتی از پشت لب‌های بسته‌م می‌تونست حقیقت رو حدس بزنه. سری به موافقت تکون دادم و تموم ماجرا به استثنای اون قضیه‌ای که تو راه فرار اتفاق افتاد شرح دادم. به آخرش که رسیدم سرهنگ متفکرانه گفت:
    - پس ماهان می‌خواسته به ما کمک کنه اردشیر رو دستگیر کنیم.
    به فکر رفته بود. استکان چای رو برداشتم و مزه کردم. سکوت حاکم شده رو با حرفش شکست.
    - فعلاً که با ما همکاری نمی‌کنه.
    - حرفی نزده؟
    نگاه سفیهانه‌ای بهم انداخت.
    - پاش رو کرده تو یه کفش که اگه با نازنین حرف نزنم، کلمه‌‌ای به زبون نمیارم. آدم پیچیده و سر سختیه، حتی زخم بازوش عفونت کرده بود و نمی‌ذاشت درمانش کنن. خیلی هم ازت دفاع می‌کرد و می‌گفت که ناخواسته وارد گروهشون شدی و ضامن بی‌گناهیت شد تا آزادت کنیم، آخرش هم از دردی که تحملش می‌کرد حالش بد شد و بردنش بیمارستان.
    عجب آدم کله شقی بود! برای چی اینقدر مشتاق بود کسی رو ببینه که دیروز مُرد؟
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    - ازم می‌خواید ببینمش؟
    - معلومه که نه! نباید هویت اصلی‌ت رو بفهمه.
    - بهش چی می‌گید؟
    انگشتش رو دور دسته استکان قفل کرد و با آبنبات چشید.
    - می‌گیم نمی‌خواد تو رو ببینه. آروم که شد بهش خبر می‌دیم آزاد شدی و خبر نداریم کجا رفتی.
    آدم یه دنده‌ای بود. هرچی تقلا می‌کرد بیشتر ضربه می‌خورد و امیدوار بودم به خودش بیاد. سرهنگ استکان رو از لب‌هاش دور کرد و گفت:
    - شریفی کاری کرد که اگه به گذشته برگردم نمی‌تونم تصورش کنم. شرمنده‌م دخترم! پیشنهاد من مناسب نبود.
    نفس عمیقی کشیدم. اگه نیت ماهان رو می‌فهمیدم ریسک نمی‌کردم، ولی پشیمون هم نبودم. ماهان نمی‌خواست بهم صدمه بزنه و کنار کشیدنش باعث می‌شد گیر آدم‌های اردشیر بیفتم. بین بد و بدتر من بدش رو انتخاب کرده بودم. انگشت‌‌‌هام رو تو هم قفل کردم و گفتم:
    - گذشته‌ها گذشته. مهم نتیجه‌ش بود که به نفع همه شد. چه بلایی سر ماهان میاد؟
    - هنوز مشخص نیست؛ چون حرفی نزده. تا بازجویی و تکمیل پرونده یک هفته نگهش می‌دارن و می‌فرستن تهران.
    - چه حکمی براش صادر می‌کنن؟
    - مطمئن نیستم دخترم. بستگی به قاضی پرونده‌ش داره.
    فکری به ذهنم نشست. لبم رو با زبون تر کردم و پرسیدم:
    - اون آدرس انباری که با صدای ضبط شده شریفی براتون فرستادم به دردتون خورد؟
    چهره‌ش به لبخند باز شد.
    - کمک خیلی بزرگی کردی دخترم، نه تنها به من، بلکه به کشورت.
    کمی جا خوردم. مگه اون محموله‌ای که قرار بود قاچاقی فرستاده بشه چی بوده؟ تعللم رو که دید ادامه داد:
    - تو یکی از شهرهای اصفهان چند اثر تاریخیِ معروف وجود داره. گروهی از اون‌ور مرز که همدست این باند بودن از نمونه‌ها عکس می‌گیرن. به دست یکی از مجسمه‌ساز‌های معروفشون از چند اثر موزه کپی می‌شه، طوری‌ که با مجسمه‌ها و نمونه‌های اثری دیگه فرقی نداشته یا حداقل با ظاهرشون مو نمی‌زده. گروهی از افراد این باند به شیوه‌ کاملاً حرفه‌ای این اثرهای گرانبهای کشورمون رو به سرقت می‌برن و با مجسمه‌های به اصطلاح قلابی تعویضشون می‌کنن. می‌خواستن همراه یه سری بارهای پارچه به اون‌ور مرز بفرستن که خدا خواست و نیروها به موقع رسیدن و به خیر گذشت.
    اگه به موقع چفت دهنم رو نمی‌بستم باز می‌موند! ماهان تا کی می‌خواست دست رو دست بذاره؟ میراث کشور رو به فنا می‌دادن و دخترهایی که هست و نیستشون به تاراج خدانشناس‌ها می‌رفت و اون به غیر از همکاری به خودش هیچ زحمتی نداد. اون فقط به فکر خودش بود.
    بعد از نوشتن اظهارات گفته شده و پس گرفتن شکایتم با تشکر فرم‌ها رو بهش دادم. از این‌که روی حرفش موند و کمکم کرد، تا زمانی که نفس می‌کشیدم ازش سپاس‌گزار بودم. رفتاری که نسبت به من از خودش بروز می‌داد من رو یاد بابا می‌انداخت. چقدر دلتنگشون بودم!
    تا در بدرقه‌ش کردم و پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم. یک‌ دفعه درد بدی به جون کمرم افتاد. خدا ازش نگذره مرتیکه وحشی! نگاهم رو به دست‌هام دوختم، به قدرتشون شکی نداشتم. کیک باکسینگ، قدرت رزمی‌م رو تقویت کرده و بهترین سلاح دفاعی‌م بود. از در فاصله گرفتم و خودم رو به اتاق رسوندم تا چمدونم رو ببندم. بی صبرانه منتظر فردا بودم.
    ***
    با اعلام مهماندار هواپیما که گفت:
    - ده دقیقه دیگه روی خط مهرآباد هستیم.
    نفس راحتی کشیدم. با خودم عهد بستم به محض فرود اومدن هواپیما رو خطوط زمینی فرودگاه، هر چی گذشت و شد، هرکس و هر چیزی رو که بهش وصل بود تو بندرعباس جا بذارم، ولی دو نفر رو ازش فاکتور گرفتم. سرهنگ هاشمی و لطف‌های بی‌شماری که یادم نمی‌رفت و آریا مجد... . تا شایسته شخصیتش کاری نکنم، دست برنمی‌دارم.
    خوش‌آمد گویی‌ معمول مهماندار از بلندگو‌های کابین به گوش رسید. از روی صندلیِ چرم کرم بلند شدم و کوله‌ خودم و کیف نیوشا شیخی رو که کنارم نشسته بود از باکس برداشتم. به لطف پرچونگی نیوشا، چند دقیقه پرواز زود گذشت. همه اعضای تیم و سرهنگ کنارم بودن، حتی اون روانی که با سعیدی صندلی‌های جلوی ما نشسته بود. با اخم کمرنگی داشت ساک دستی کوچیکش رو برمی‌داشت و جا رو تنگ کرده بود. کوله رو روی دوشم انداختم و بیخیال تنه‌ای با کوله‌م به شونه‌ش زدم و رد شدم. بین مسافرها از پله‌ها پایین اومدم و پاهام که به زمین تهران رسید، از سر آسودگی نفس راحتی کشیدم و بی اختیار زیر لب زمزمه کردم:
    - هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.
    لحن آمیخته به شیطنت نیوشا به گوشم نشست.
    - هی خانم! با خودت چی پچ‌پچ می‌کردی؟
    نیوشا و نگار کنار هم باشن زمان و مکان از دستم می‌ره!
    - خصوصی بود.
    مژه‌های بلندش از هم دورتر شد و با لب و لوچه کج کرده گفت:
    - آهان. از اون حرف‌هایی که بین خودت و خداست؟
    سرم رو تکون دادم. پشت سر مسافرها داخل اتوبوس شدیم. با بقیه مأمورها تقریباً پونزده نفری می‌شدیم و نیمی از فضای اتوبوس رو ما اشغال کرده بودیم. همه‌‌شون لباس‌ معمولی به تن داشتن و همین باعث می‌شد کسی متوجه هویتشون نشه. خانم‌ها عقب اتوبوس ایستاده و آقایون جلو بودن. نگاهم بی‌هدف به آسمون غبار گرفته شب می‌چرخید که صدای مبهوت نیوشا در قالب زمزمه به گوشم رسید.
    - یا بسم الله! سرگرد چش شده؟
    بهش خیره شدم.
    - چی گفتی؟
    نگاه ترسیده‌ش به نقطه‌ای بود و همون حال گفت:
    - جلوتو نگاه کن!
    رد نگاهش رو گرفتم. پوزخند روی لبم خط انداخت. حسابی طلبکار و شاکی بود. حقشه! تا اون باشه قهقهه نزنه، این به اون در! کاملاً واضح و روترش کرده نگاه غضب‌آلودش رو از من نمی‌گرفت. من هم کاملاً بی‌پروا نگاهم رو به رخش کشیدم و پشت چشمی براش نازک کردم. تازه اولشه جناب مجد. خوبه که یه حرکت کوچیک آمپرت رو رسونده به هزار. واسه طوفان بعدی حسابی ایمن کن خودتو. با سقلمه نیوشا نگاهم گردش کرد به چشم‌های از حدقه زده‌ش که هول و آروم گفت:
    - چرا اینجوری نگاش می‌کنی دختر؟ از جونت سیر شدی؟
    - ایشون ظاهراً سیر شده که زل زده به من!
    ساکت شد و با همون چشم‌های گرد نگاهم کرد. اتوبوس ترمز کرد و مسافرها بیرون زدن. زیر گوشم پچ زد:
    - حیف سرگرد جلومون نشسته بود نپرسیدم. حتماً یه چیزی شده.
    - نشده.
    جلوتر از نیوشا پیاده شدم.
    یک تای ابروش رو بالا داد و با خنده گفت:
    - تو گفتی و ابلهان باور کردن! سرگردمون درسته جدی و متعصبه‌، ولی الکی به کسی پیله نمی‌کنه. حتماً دلیل داره.
    دوباره بحث به موجود بی‌ارزش کشیده شد. برای عوض کردن بحث گفتم:
    - گفتی خونه‌تون کجاست؟
    - طرفای انقلاب. شماره‌‌مم بهت دادم نری حاجی، حاجی مکه ها! خیلی دوست دارم با هم در ارتباط باشیم.
    لبخند نیم‌بندی به روش زدم.
    - باشه.
    خیلی از خودش و خانواده‌ش برام گفته بود، از چطوری وارد این حرفه شدنش تا شرایط خانوادگی که یک سومش هم متقابلاً از طرف من دریافت نکرد. کنار نوار نقاله منتظر تحویل بار ایستاده بودیم. خوشبختانه چمدونم زودتر به دستم رسید. دسته چمدون رو گرفتم و طرف خودم کشیدم و خواستم برگردم که دست‌های ظریفی، چشم‌هام رو پوشوند.
    - نیوشا؟ شوخی‌ت گرفته باز؟
    جوابی دریافت نکردم. دست‌هاش رو آروم از پشت پلک‌هام برداشت. برگشتم که نگاهم تو یک جفت چشم عسلی بارونی قفل شد. شیفته این رنگ چشم‌ها بودم! بی صدا اشک می‌ریخت، ولی لبخند زیبایی به لب‌های برجسته‌ش بخشیده بود. دختر وروجک همیشه غافلگیرم می‌کرد. لبخند ملیحی قاب لب‌هام شد.
    - چطوری وروجک؟
    همین حرفم بهونه شد تا به خودش بیاد و سفت بـ ـغلم کنه. پلک‌هام رو ثانیه‌ای بستم و به خودم فشردمش. داشت لهم می‌کرد. برای ما سخت نبود درک دو روزی که با دو سال برابری کرد.
    - تا یه ساعت دیگه با موهات خداحافظی می‌کنی!
    از آغوشم جدا شد و دستی به صورتش کشید و اشک‌هاش رو پس زد.
    - واسه اون لحظه شیرین کلی تلخی چشیدم.
    سرش رو به سمتم متمایل کرد و زیر گوشم گفت:
    - وقتی یه شوهر به جذابی تو پیدا کنم دیگه تنبیهت برام قنده. شیرین کیلو چنده؟ چشمم کف پاتون همه چیز تمامی!
    - الحق که دیوونه‌ای!
    دست راستش رو روی سـ ـینه‌ش قرار داد و به پایین خم شد و مطیعانه و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - نبودم که یه عمره عین بختک نمی‌افتادی تو زندگی من!
    با تک سرفه مصلحتی سعیدی به خودمون اومدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    - بله دیگه! دوستشون رو دیدن و گل از گلشون شکفته و به کل ما رو فراموش کردن. انگار نه انگار تا همین دو روز پیش داشتن کچلمون می‌کردن!
    نگار که تازه متوجه اطرافش شده بود، لبخندش عمق گرفت و به همه سلام کرد و تا نگاهش به خان داییش گره خورد، با ذوق تو بـ ـغلش پرید. بالآخره اخمش کم‌کم از هم باز شد. عمر لبخندش زیاد دوومی نداشت؛ چون سریع خوردش و آروم زیر گوش نگار چیزی گفت که نگار از آغوشش جدا شد. لابد از حرکت نگار بود. هه! خیلی دلش هم بخواد! سعیدی رشته افکارم رو پاره کرد.
    - هی! کاش خدا به ما هم از این شانسا می‌داد! هیچ‌کس به استقبالمون نیومده.
    خنده همکارهاش بلند شد. نگار با لودگی گفت:
    - حضور شما چقدر در جامعه مفیده که فرش قرمز و لیموزین بیارن واسه‌تون؟
    سعیدی با اخم ساختگی گفت:
    - هی هی هی! نگی دست راستم دایی‌مه و دست چپم سرهنگ! به جناب سروان مملکت توهین کردی، نکردی‌. باز‌داشتت می‌کنما!
    دست‌ به سـ ـینه سرش رو بالاتر گرفت.
    - صبر کن ببینیم کی هوادارش بیشتره.
    سعیدی به حالت نمایشی سرش رو خاروند.
    - اینم حرفیه. این دایی شما ازم شاکی بود منو می‌بره حبس.
    رو به سرهنگ هاشمی و آریا که کنار هم ایستاده بودن و نگاه چپ بهش می‌انداختن، دولا شد.
    - شخصاً رسماً کتباً قانوناً در حضور شاهدین حرکت اضافه کردم!
    به ثانیه‌ای نکشید که شلیک خنده همکارهاش تو سالن دنج فرودگاه پیچید. عده‌ای با تعجب به جمعمون نگاه می‌کردن. سرهنگ درحالی‌ که ریز ریز می‌خندید گفت:
    - بچه! تو باز تو محیط غیر کاری قرار گرفتی شروع کردی؟ تا همین مقامت رو ازت نگرفتم، حرف نزن.
    سعیدی چهره مظلومی به خودش گرفت و مثل پسربچه‌های حرف گوش کن چشمی گفت. صمیمیتی که جدا از روابط کاری حفظ می‌کردن تحسین داشت. تا بررسی مدارک و خروج از فرودگاه، همه مشغول صحبت با هم بودن. نگار و نیوشا هم انگار از قبل با هم دیدار داشتن که زود به هم جوش خورده بودن. جلوی در چهار نفر با لباس نظامی کنار مگان‌ها ایستاده بودن. به محض ورود ما رو به سرهنگ هاشمی و آریا و بقیه احترام نظامی گذاشتن. من و نگار و نیوشا صندلی عقب نشستیم و سرهنگ صندلی جلو و آریا پشت فرمون نشست.
    به اداره آگاهی که رسیدیم، ماشین رو به حیاط هدایت کرد‌. چند سرباز آماده‌باش منتظرمون بودن. یکی از سربازها سوئیچ ماشینم رو به سرهنگ داد و سر پُستش رفت. به نظر از قبل هماهنگ کرده بود که معطل نشم. تنها من و نگار و نیوشا و سرهنگ بودیم و اون هم بعد از خداحافظی غیبش زد. سرهنگ سوئیچ رو بهم داد و گفت:
    - برات آرزوی موفقیت می‌کنم. دختری به محکمی و صبوری تو، تو این دوره زمونه کم پیدا می‌شه.
    - اختیار دارید. مرد با درایتی مثل شما هم کم پیدا می‌شه.
    با لبخند نگاهی به نگار انداخت.
    - برای تو هم آرزوی موفقیت می‌کنم نگار جان. به پدر و مادرت هم سلام من رو برسون.
    - ممنون، حتماً. پدرم خیلی سراغتون رو از دایی می‌گیره. خیلی مشتاقه شما رو به شام دعوت کنه.
    - مشغله کاری و هزار گرفتاری دست و پای منِ حقیر رو بسته دخترم، ولی در اسرع وقت یه شب با خانواده مزاحم می‌شیم.
    - مراحمید.
    از نیوشا هم تشکر و خداحافظی کردیم و سوار ماشینم که تو پارکینگ اداره بود، شدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود! نگار سر از پا نمی‌شناخت و من هوای غبار تهران رو با اشتیاق عجیبی نفس می‌کشیدم.
    ***
    فصل ششم
    گوشی رو تو چنگم گرفتم و بدون نگاه کردن به صفحه‌‌ش تماس رو برقرار کردم. با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - الو.
    - بَه! سلام خانم خانما! صبح عالی متعالی.
    - سلام. صبح تو هم بخیر خروس بی محل!
    خنده‌‌ش تو گوشی پیچید.
    - تو باز تا کله صبح سرتو کردی تو کتاب در نیاوردی؟!
    - از چت کردن تو تلگرام و اینستا که بهتره! کارت رو بگو!
    - چشم بانوی خفته. می‌رویم سر اصل موضوع، ولی حیف! حیف که بانوی خوش خواب ما خوابشان می‌آید!
    لبخند کم جونی زدم. پلک‌های نیمه بازم واسه بسته شدن تمنا می‌کرد. تازه یک ساعت بعد از نماز چشم‌هام گرم شده بود و این دختر عادت داشت کله سحر سرش رو گرم‌ مجله و اخبار مد کنه و ایده‌هاش رو بهم بگه.
    - قطع کنم؟
    - مگه دست خودته؟ می‌خواستم بگم بریم خرید.
    - همین سه ماه پیش چهارتا مانتو خریدی کافی نبود؟ کیف و کفش و شال و روسری هم بماند. شک ندارم از اون چهارتا یه دونه‌‌ش هم نپوشیدی.
    با لحن مظلوم‌نمایی گفت:
    - آخه ناسلامتی دو روز دیگه عیده. این یکی فرق می‌کنه. لباس عیده ها!
    - لباسی که دو برابر فروش بره و تا آخر بهار به نصف قیمت برسه معلومه لباس عیده!
    - باران جونی به خاطر من. تو یه صفحه سرچ کردم یه مانتویی اومده خفن! خیلی چشمم رو گرفته. قول می‌دم این دفعه فقط همین یه مانتو رو بخرم. قول قول قول!
    پوفی کشیدم و غلت زدم. بحث کردن با نگار مثل آب در هاون کوبیدن بود. پیدا کردن مانتو باب میلش مثل قطره‌ای بود تو دریا. سر‌سری گفتم:
    - دوازده جلوی خونه منتظرم باش!
    با هیجان گفت:
    - الحق که باران جونی و رفیقِ شفیق و عزیز خودمی. صبح بخیرم رو پس می‌گیرم. برو تخت بخواب. تا دوازده بـ ـو-س بـ ـو-س، بای.
    بوق بوق‌ بوق...
    دختره دیوونه! با خنده‌ای که از چشم خیلی‌ها دور بود گوشی رو روی عسلی گذاشتم و پتو رو روی سرم کشیدم.
    ***
    کم مونده بود سر به کوه و دشت و بیابون بذارم! دختر بی فکر. پاهام شکست از بس که از طبقه اول به دوم رفت و از دوم به اول. دو ساعت تمام دور خودمون می‌چرخیدیم. تا مانتو باب میلش پیدا می‌شد و می‌خواست داخل بوتیک بره پشیمون می‌شد و جاهای دیگه رو دید می‌زد.
    مدام بهانه می‌گرفت مانتویی که دیدم این شکلی نبود، دکمه‌ش فرق می‌کرد، کمربندش فرق داشت و خلاصه هزار جور ایراد‌ بی سروته می‌گرفت. نگار همین بود و عادت مخربش هیچ‌وقت برام عادت نشد. کلافه بهش که درگیر وارسی مانتوهای پشت ویترین بود، گفتم:
    - دختر خوب برو پارچه‌ش رو بخر بده خیاط. مانتو خریدنی که سر یه ماه نشده دلت رو می‌زنه دوندگی نداره!
    چهره درمونده و معنی‌داری به خودش گرفت و بهم زل زد.
    - چرا از پیج سفارش نمی‌دی؟
    - تا تنم نکنم بهم نمی‌چسبه. این پیج هم فروشش رو گذاشته بعد از سیزده بدر.
    بطری آب رو از کوله‌م درآوردم و جرعه‌ای نوشیدم. پیشنهاد نمی‌دادم قبل خرید ناهار بخوریم تا حالا پس می‌افتادیم!
    - باران جونم یه چیزی بگم آتیشی نمی‌شی؟
    اخم کمرنگ روی پیشونیم رو حفظ کردم.
    - اگه قرار بود عصبی بشم یک ساعت پیش می‌شدم.
    سرش رو به حالت نمایشی خاروند و لبش رو کج و با خنده‌ مصلحتی لب باز کرد:
    - پشیمون شدم، هرچی فکر می‌کنم می‌بینم اون مانتویی که تو پیج طرف دیدم خوب نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    با توپ پر بهش زل زدم.
    - سادیسم مرض گرفتی دو ساعته من رو علاف خودت کردی؟!
    ریز ریز خندید و توپیدم:
    - می‌رم. تو با لباس‌ها خوش باش!
    بطری رو توی کوله‌م گذاشتم و بهش پشت کردم که دستم رو گرفت و به سمت پله‌های طبقه دوم پاساژ رفت.
    - قول می‌دم از این طبقه یه مانتوی بارون‌کُش بگیرم!
    با اخم دستم رو از حصار انگشت‌هاش بیرون کشیدم و چشم غره‌ای نثارش کردم. سه بوتیک رو گشت زدیم، بوتیک بعدی نگاهم جلب مانتوی قهوه‌ای شکلاتی شد. وسطش دکمه‌های متوسط مشکی کار شده بود و کمربند ظریف به همون رنگ می‌خورد، قسمت آستینش هم با دکمه‌ و بند چرم مشکی جمع می‌شد. دیدم نگار با نگاه حرص‌درار دودلش محو همون مانتوی تن مانکن شده، برای این‌‌که دوباره بد خلقی نکنه دستش رو گرفتم و داخل بوتیک شدم و رو به فروشنده که خانمی مسن بود، گفتم:
    - عصر به‌خیر! مانتوی قهوه‌ای پشت ویترین سایز ۳۸ می‌خوام.
    خانمِ سری حرکت داد و دنبال سایز مانتو گشت. نگار با تعجب گفت:
    - واسه خودت می‌خوای؟!
    مانتو رو از فروشنده گرفتم و بهش دادم.
    - برو تنت کن! اگه اندازه‌ت بود و مشکلی نداشت، بگو حساب کنم.
    خندید و به سمت اتاقک رفت. خدا رحم کرد که پسندید و خودم و خودش رو راحت کرد. از پاساژ که خارج شدیم، معنای آزادی رو بار دیگه درک کردم! نگار خیلی از کارهاش رو با همراهی و مشورت من انجام می‌داد، سلیقه شخصیش برام محترم بود، ولی گاهی از وسواس بیش از حدش عاصی می‌شدم. سوار ماشین شدیم و به یکی از کافی شاپ‌های خوب تهران رفتم.
    بعد از جنگ اعصاب با نگار، لاته داغ می‌چسبید. هوا رو به تاریکی بود و سردتر از روز... . وارد محوطه دنج و گرم و تلخ از کافه‌ها شدیم و گوشه‌ترین جای ممکن که خلوت‌تر بود، نشستیم. لاته وانیلی سفارش دادم و نگار هم نسکافه با کیک شکلاتی... . تا آماده شدن سفارشمون نگار با گوشیش ور رفت و من به سال جدیدی که می‌خواستم برنامه‌های جدید پیاده کنم فکر کردم. هرسال زندگی من پر از برنامه‌های متنوع بود و پله‌هایی که من رو به اهدافم نزدیک‌تر می‌کرد. بعد از آوردن سفارش‌ها، نگار به حرف اومد.
    - واسه عید برنامه‌ای نداری؟
    ماگ رو میون انگشت‌هام گرفتم.
    - نه.
    - می‌گم بهتره دوباره مثل پارسال هفته آخر تعطیلات بریم شمال، ولی این دفعه ویلای ما. چطوره؟
    - خوبه.
    بوی شیر و رایحه تلخش بی‌نظیر بود. جرعه‌ای چشیدم.
    - راستی چه خبر از پسر خاله‌‌ت؟
    سؤالی نگاهش کردم. برش کوچیکی از کیک رو با چنگال برداشت و بعد از قورت دادنش گفت:
    - سهیل رو می‌گم.
    از یادآوری اسمش و حرف‌های بهرام، چین عمیقی به پیشونی دادم. نگار با لبخند مرموزی گفت:
    - باز این خواستگار قدیم چی‌کار کرده که سیم‌هات جرقه زد؟
    جدی بهش خیره شدم.
    - نسکافه‌ت تموم شده برم حساب کنم. دیر شد.
    - هنوز یه قلوپش هم از گلوم عمودی نشده! حالا نمی‌خواد تگری بشی.
    - وقتی خودت می‌دونی پس دست رو حساسیت‌هام نذار!
    به شیشه دایره‌ای میز خم شد.
    - من چی‌کار به هیستامین تو دارم؟! برو یقه اون گرده‌های مبارکو بگیر که خریت نکنه زِرتی از سوراخ دماغت رد شه و هیستامین نازک‌نارنجی...
    - ببند!
    خندید.
    - به دیده منت بانو! ولی خودمونیم‌ ها! امروز ولخرج شدی. فاز آق بالا سری بهت میاد.
    - شدی عروسک کوکی که هر سمتش رو بگیری، سمت دیگه تکون می‌خوره!
    تک خندی سر داد و گفت:
    - خب کوکش نکن!
    ***
    باز هم سالی جدید، عید یکنواخت... . دیدن فامیل‌هایی که سالی یک‌بار هم گذرشون به خونه‌مون نمی‌خورد و عید که می‌شد تازه یادشون می‌افتاد قوم و خویش داشتن! عید هر سال مثل همیشه به قوت خودش پابرجا موند، اما طراوت گذشته رو نداشت، حداقل که برای خانواده ما این‌طوری بود. طبق معمول هفته اول، خونه پر بود از مهمون‌های جورواجور که همه‌شون یا شام می‌موندن یا ناهار... . باز خوبه یادشون بود بابا پسر بزرگ خانواده‌ست و مامان دختر بزرگ خانواده!
    مثل هر سال، به غیر از خونه عمه و خانواده نگار و خاله شهین که همیشه و همه حال کنارمون بودن، خونه کسی نرفتم. خیلی اهل مهمونی و جشن‌های فرمالیته‌ که فقط به ظاهر به روی آدم می‌خندیدن، نبودم. بابا و مامان بارها بهم تذکر دادن که ناراحت می‌شن و یا فکر بدی برداشت می‌کنن، ولی کوتاه نمی‌اومدم. خانواده نگار برخلاف ما پر رفت‌وآمد بودن و مهمونی‌های خانوادگی‌شون به راه بود.
    آخرین مهمونمون که خانواده عمو آرش بودن با بدرقه مامان و بابا راهی شدن. از زور خستگی به مامان و بابا شب بخیر گفتم. فردا ساعت هشت صبح به سمت شمال حرکت می‌کردیم. واسه تحمل ترافیک به دوش آب گرم نیاز داشتم.
    ***
    بعد از جا دادن چمدون سوار ماشینم شدم. قرار بود خاله سیمین و عمو سینا با ماشین بابا بیان و نگار هم با من... . ماشین پدر نگار نقص فنی پیدا کرده و تعمیرش به تعطیلات خورده بود. بابا هماهنگی و سفارش‌های لازم رو به مش ماشاالله کرد و ازش خداحافظی کردیم و راهی شدیم.
    آماده جلوی در چشم به راه ما بودن. از ماشین پیاده شدم و بهشون سلام دادم. نگار با خوشحالی مشهودی چمدون قرمزش رو کنار چمدونم جا داد و با هم سوار شدیم. ماشین بابا جلوتر از ما حرکت می‌کرد. به اتوبان که رسیدیم، لحن گلایه‌مند نگار بلند شد.
    - اتوبان رو واسه لاک‌پشتی رفتن گذاشتن؟! چرا یواش می‌ری آخه؟ ماشینت چه گناهی کرده؟
    خونسرد به ماشین‌های پشت سرم دید زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    - غر نزن، حواس راننده رو هم پرت نکن!
    - نکه حواست پرت می‌شه! باران اذیت نکن دیگه! می‌خوام بهم خوش بگذره. از ماشین بابات سبقت بگیر گاز بده.
    - قبل از حرکت پدرهامون چی گفتن؟
    حرص تو چشم‌هاش دوید و با غیظ گفت:
    - تو ماشین با گوشی فک نزنیم، چیزی کوفت نکنیم، زیپ گاله رو ببندیم و دخترای سربه‌زیری باشیم!
    چپ چپ نگاهش کردم که حرصش به خنده تبدیل شد.
    - تو برو جلو من درستش می‌کنم. تازه گفته باشم ها از چالوس بریم. جاده قزوین رو اینقدر خز کردیم عوارضیش ما رو ببینه، فیتیله‌ش رو زیر جفت ماشین‌ها روشن می‌کنه و بقیه راه رو باید پرواز کنیم!
    - راهمون دور می‌شه. ترافیکش هم سنگین‌تره.
    - باران؟ خواهش می‌کنم!
    - گفتم گواهینامه بگیر کلی زبون ریختی، حالا پای عاقبتش وایستا!
    - از قدیم گفتن مادر رو ببین دختر رو بگیر! تو این دفعه رو قبول کن من قول می‌دم مثل مامانم یه ماه دیگه، نه دو، نه نه پنج ماه دیگه گواهینامه بگیرم. این تن بمیره پایه باش دیگه؟
    زیر نظری بهش کردم و گفتم:
    - قول‌هات به درد خودت می‌خوره. از دفعه بعد روی من حساب نکن!
    خم شد و محکم گونه راستم رو بـ ـوسید و با خوشحالی گفت:
    - آخ که من فدای رفیق شفیقم بشم!
    خند‌ه‌‌م گرفت و زیر لب خدا نکنه‌ای گفتم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم. به لاین چپی رفتم و مماس با ماشین بابا قرار گرفتم. نگار شیشه خودش رو پایین آورد. بابا ما رو که دید، کلید شیشه رو زد و گفت:
    - چی شده دخترا؟
    - عمو نیما، می‌خوایم با اجازه شما از چالوس بریم ویلا.
    عمو سینا که کنار بابا نشسته بود، گفت:
    - الآن جاده شلوغه.
    بابا ادامه داد:
    - خطرناک هم هست.
    - شما که به رانندگی باران شک ندارین! باران بی‌‌احتیاطی نمی‌کنه.
    صدای پر شماتت خاله سیمین بلند شد:
    - من که می‌دونم تو مغز باران خوندی. بیخود حواس آقا نیما و بارانو پرت نکن! نمی‌خواد از چالوس برین. اونجوری هم به مریم نگاه نکن، اونم همین نظر رو داره.
    صدای نگار پر از التماس بود.
    - تو رو خدا! دلم واسه چالوس لَک زده.
    وقتی دید تیرش به سنگ می‌خوره ترکشش رو سرم خالی کرد.
    - تو هم عین داربست سیخ نشین یه چیزی بگو!
    خواستم سر به سرش بذارم، ولی دلم نیومد.
    - به بابام بگو مواظبم.
    طوطی‌وار حرفم رو کف دست بابا گذاشت. صدای پر خنده بابا به گوشم رسید.
    - امان از دست شما! باشه.
    بابا و عمو سینا راضی، ولی مادرهامون نا‌راضی بودن که با زبون ریختن نگار حل شد. به ابتدای کرج که رسیدیم تک بوقی زدم و از اتوبان به ورودی کرج پیچیدم و بابا آزادراه مستقیم رشت قزوین رو طی کرد. میانبر رو که رد کردم، گاز دادم. از شونزده سالگی با تشویق بابا سوار ماشینش شدم و با کمکش رانندگی یاد گرفتم و حتی بدون گواهینامه چندبار پشت فرمون نشستم. بعد از کنکور اولین کار مهمی که کردم، گرفتن گواهینامه بود.
    یادآوری اون روزها لبخند رو لبم آورد. این ماشین هدیه گواهینامه‌م بود و بعد از خبر قبولی دانشگاهم، مامان و بابا با جنسیس سفیدی غافلگیرم کردن، دقیقاً سه ماه بعد از گرفتن این ماشین... . تنها دلیلش هم علاقه زیادی بود که به انواع ماشین‌ها داشتم و بابا و مامان به خوبی ازش واقف بودن. معمولاً واسه رفتن به مهمونی و مجالس با جنسیس می‌رفتم و بیشتر اوقات همین ماشین اولویتم بود. بهش علاقه خاصی داشتم و عادت کرده بودم. با صدای نگار رشته افکارم از هم گسسته شد.
    - سی‌دی‌ آهنگمون رو کجا گذاشتی؟
    - داشبورده.
    سی‌دی رو برداشت و تو سیستم فابریک ماشین گذاشت. به محض پلی شدن آهنگ، با ذوق ولومش رو زیاد کرد و رو به من گفت:
    - تا می‌تونی گاز بده. دوست دارم فقط تا خود ویلا بترکونم!
    لبخندی زدم و واسه این‌که بیشتر بهش حال بدم، حواسم رو به ماشین‌های اطرافم بیشتر کردم و نزدیک به زیرگذر روی دنده معکوس گذاشتم. ماشین زیر پل پرواز کرد! نگار عاشق هیجان بود. صدای شاد خواننده به موزیک اضافه شد.
    "اصلاً یه دفعه‌ای شد که گفتم می‌خوامت"
    "دست خودم نیست که هر روز می‌پامــت"
    "خیلی دوست دارم دستاتو بگیرم"
    "اگه اشاره کنی من برات می‌میرم...می‌میرم"
    "اصلاً یهویی شد چشمام تو چشمت افتاد"
    "اصلاً یهویی شد خدا تو رو به من داد"
    "اصلاً یهویی شد که تو دلم نشستی"
    "ممنونم که چشماتو روی همه بستی...بستی"
    با اوج گرفتن خواننده، صدای پر از انرژی نگار به اوج رسید و همراه با خواننده تکرار کرد.
    "یهــویی عزیز دلم شدی"
    "یهــویی تو همه کَسم شدی"
    "یهــویی مهرت به دلم نشست"
    "یهــویی خود نفسم شدی"
    - یوهــو! جانمی جان! پیش به سوی چالــوس... . یوهـــو!
    به چشم‌های خندونم خیره شد و با شوق و ذوق گفت:
    - یهویی عزیز نگار شدی. یهویی همه کَسش شدی. یهویی مهرت به دلش نشست. یهویی خود نفسش شدی.
    ولوم صدا رو کم کردم.
    - یه ذره آروم بگیر!
    - کوکم می‌کنی بعد خطبه می‌ری؟
    - به ترافیک خوردیم خیلی شلوغش نمی‌کنی. منظورم رو که گرفتی؟
    چند تِرَک رد کرد و به آهنگ مورد نظرش رسید.
    - حالا تا اون موقع یه کاری می‌کنم.
    دوباره صدای آهنگ رو زیاد و با شوقی وافر شروع به خوندن کرد. من هم سکوت کردم؛ چون می‌دونستم دیگه به حرف‌هام گوش نمی‌ده، از طرفی هم نمی‌خواستم این خوشی رو ازش بگیرم. حد‌اقل خوش به حالش که با این بهانه‌های ناچیز به هیجان می‌افتاد، اما من... یادم نمیاد چه چیزی فکر و ذهنم رو تا هیجا‌ن‌زده‌ کردن پیش برد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا