چمدون رو کنار کانتر گذاشتم و مشغول وارسی کردن شدم. سوئیت تقریباً صد متری با یک دست مبل ساده از جنس مخمل طوسی و سیستم نمایشگر... . مجاور مبلها کمی با فاصله پنجره تمام قدی قرار داشت که پارچهای از جنس مبلها به صورت هلالی گوشههای پرده حریر سفید رو پوشونده و هارمونی زیبایی با روشنایی روز ایجاد کرده بود.
کش و قوسی به بدنم دادم. لیوانی از کابینت برداشتم و با پارچ آبی که از یخچال برداشته بودم پر کردم و یک نفس سر کشیدم. لیوان رو توی سینک رها کردم. یک دست لباس راحتی برداشتم، گوشیم رو به شارژ وصل کردم و راهم رو به تک اتاق سوئیت کج کردم.
بیشتر اوقات دوش آب سرد رو ترجیح میدادم، اما حالا آب گرم بود و پر فشار که تن کوفتهم رو تسکین میداد و آلودگیها و حجم اجبار و گناهی که به گردنم انداخته بودم میشست. احساس خوشایندی بهم تزریق شد وقتی که سلول به سلول کرخت بدنم با پاکترین عنصر چهارگانه کره زمین درمان شد.
حوله تنپوشم رو تنم کردم و خارج شدم. نای خشک کردن موهام رو نداشتم. حوله سرم رو دورشون پیچیدم و بی حال روی تخت افتادم. ساعت هشتونیم صبح بود. تصمیم گرفتم قبل از خواب به نگار زنگ بزنم. موبایلم رو روشن کردم و روی اسمش ضربه زدم. به دو بوق نرسیده جواب داد، آهسته و آمیخته با تردید... .
- الو!
مکث کرد. لبخند زدم؛ مثل رنگین کمونی که یک آن در حین بارش، طیف هفت رنگ زیباش رو به رخ همه میکشوند.
- باران؟!
- سلام وروجک!
هقهقش به دلم چنگ زد. خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد:
- بـ... باران دختر تو که منو به کشـ...تن دادی! به خدا تو مرز رو به مُوت شدن بودم دختر! آخه تو کجایی؟
- آروم باش! بهت گفته بودم اتفاقی نمیافته و باور نمیکردی. حالا هم همه چی تموم شد.
فینفین کنان گفت:
- داری دروغ میگی؟ اون عوضی گوسفند دور و ورته هنوز؟
- کی ازم دروغ شنیدی؟ ماهان دستگیر شد نگار. الآنم تو هتلم. فردا صبح میایم تهران.
- چرا فردا؟
پلکهای ملتهبم روی هم نشست و صدام ضعیف شد. سرم از بیخوابی تیر میکشید.
- سرهنگ هاشمی گفت یه سری کار ناتموم دارن. تو کجایی؟
گریهش بند اومده و گرفتگی صداش هنوز به جا مونده بود.
- خونه سحر.
- چرا اونجا؟
- نتونستم تو اون آپارتمان لعنتی بمونم. احساس میکردم یه تیکه از وجودمو با خودت بردی. میخواستم برم هتل، ولی پشیمون شدم و به روژین زنگ زدم برم اونجا، اونم گفت نیستن و با خانوادشون رفتن عروسی تو شیراز. سولماز و مژگان خیر ندیده هم رفته بودن اردبیل واسه تفریح. فقط سحر قابل اعتماد بود. قضیه تو رو بهش نگفتم، ولی فهمید.
خمیازهای کشیدم و پلکهام رو ماساژ دادم.
- چطور؟
- بهش گفتم مامان و بابام رفتن شمال عروسی یکی از دوستاشون و چند روزی نیستن. سحرم که میدونی مثل خودمون خاکیه قبول کرد. دیروز اینقدر سراغتو از سرهنگ و داییم و اشکان گرفتم که فهمید. دست خودم نبود. دلم شور میزد. مجبور شدم بهش بگم؛ چون بدجور شک کرده بود، به خصوص وقتی ازم پرسید واسهت اتفاق بدی افتاده و من نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. بنده خدا تا قضیه تو رو فهمید، چند دقیقه فقط تو بهت بود و باور نمیکرد. شکر خدا همه چی به خیر و خوشی تموم شد. به جز من و سحر کسی از قضیه خبر نداره.
- مادر و پدرم باهات تماس نگرفتن؟
- چرا، چرا! اتفاقاً باهات تماس گرفته بودیم. مگه نیفتاده؟!
- تازه روشنش کردم.
- آره، موبایلت خاموش بود. بلافاصله با من تماس گرفتن، منم از سر ناچاری گفتم حمومی و شارژ موبایلت تموم شده و کابلت هم کار نمیکنه. بهم گفتن باهاشون تماس بگیری، برای همین با گوشیم از طرفت واسهشون پیامک فرستادم. خدا رحم کرد تا الآن زنگ نزدن. نگران بودم نکنه برگشتنت طول بکشه و همه چی لو بره.
دوباره بغض مهمون صداش شد.
- ازت ممنونم که مواظب خودت بودی دوستم!
- من ازت ممنونم رفیق! لطفاً دیگه بغض نکن! میدونی که...
بین بغض خندید.
- بله پرنسس خانم! خوش نداری کسی نگرانت بشه. دوست مغرور و ترشی لیتهای من!
وروجک باز رفت تو فاز حرص در آوردن من!
- برو خداتو شکر کن نیستم پیشت، وگرنه میدونستم چطور با همین دستهام موهات رو دونه دونه بکنم.
غش غش خندید. انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش اشک میریخت و حُسنش هم همین بود.
- نه، اونطوری درد داره. با قیچی کار رو یکسره کن ترشک من!
و خندهش شدت گرفت. لبخند محوی زدم.
- واسه زودتر دیدنت حاضرم کچل بشم، ولی شرط داره. با کارت اون نیمچه خواستگارام ازم فراری میشن و کسی افتخار نمیده منو بگیره. دیگه زحمتش با تو!
از خنده ریسه رفت و چشمهای من واسه خواب... .
- چرتوپرتت رو نگهدار واسه بعد از خوابم. تو هم برو استراحت کن!
جوابی نداد. صدای خندهش قطع شده بود.
- کجا رفتی؟
موبایل رو از گوشم فاصله دادم. ثانیهشمار فعال بود. مجدد روی گوشم نگهداشتم.
- نگار؟!
هول زده گفت:
- سـ...سلام آقا پوریا.
عجول و گنگ خطابم گفت:
- من بعداً باهات تماس میگیرم.
بوق...بوق...بوق! مجدد به صفحه زمینه گوشیم زل زدم. یک دفعه چی شد؟ پوریا؟ همون پسری که نگار مانکن کرده بود! بیخیال گوشی رو روی عسلی گذاشتم و زیر پتو خزیدم.
***
کش و قوسی به بدنم دادم. لیوانی از کابینت برداشتم و با پارچ آبی که از یخچال برداشته بودم پر کردم و یک نفس سر کشیدم. لیوان رو توی سینک رها کردم. یک دست لباس راحتی برداشتم، گوشیم رو به شارژ وصل کردم و راهم رو به تک اتاق سوئیت کج کردم.
بیشتر اوقات دوش آب سرد رو ترجیح میدادم، اما حالا آب گرم بود و پر فشار که تن کوفتهم رو تسکین میداد و آلودگیها و حجم اجبار و گناهی که به گردنم انداخته بودم میشست. احساس خوشایندی بهم تزریق شد وقتی که سلول به سلول کرخت بدنم با پاکترین عنصر چهارگانه کره زمین درمان شد.
حوله تنپوشم رو تنم کردم و خارج شدم. نای خشک کردن موهام رو نداشتم. حوله سرم رو دورشون پیچیدم و بی حال روی تخت افتادم. ساعت هشتونیم صبح بود. تصمیم گرفتم قبل از خواب به نگار زنگ بزنم. موبایلم رو روشن کردم و روی اسمش ضربه زدم. به دو بوق نرسیده جواب داد، آهسته و آمیخته با تردید... .
- الو!
مکث کرد. لبخند زدم؛ مثل رنگین کمونی که یک آن در حین بارش، طیف هفت رنگ زیباش رو به رخ همه میکشوند.
- باران؟!
- سلام وروجک!
هقهقش به دلم چنگ زد. خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد:
- بـ... باران دختر تو که منو به کشـ...تن دادی! به خدا تو مرز رو به مُوت شدن بودم دختر! آخه تو کجایی؟
- آروم باش! بهت گفته بودم اتفاقی نمیافته و باور نمیکردی. حالا هم همه چی تموم شد.
فینفین کنان گفت:
- داری دروغ میگی؟ اون عوضی گوسفند دور و ورته هنوز؟
- کی ازم دروغ شنیدی؟ ماهان دستگیر شد نگار. الآنم تو هتلم. فردا صبح میایم تهران.
- چرا فردا؟
پلکهای ملتهبم روی هم نشست و صدام ضعیف شد. سرم از بیخوابی تیر میکشید.
- سرهنگ هاشمی گفت یه سری کار ناتموم دارن. تو کجایی؟
گریهش بند اومده و گرفتگی صداش هنوز به جا مونده بود.
- خونه سحر.
- چرا اونجا؟
- نتونستم تو اون آپارتمان لعنتی بمونم. احساس میکردم یه تیکه از وجودمو با خودت بردی. میخواستم برم هتل، ولی پشیمون شدم و به روژین زنگ زدم برم اونجا، اونم گفت نیستن و با خانوادشون رفتن عروسی تو شیراز. سولماز و مژگان خیر ندیده هم رفته بودن اردبیل واسه تفریح. فقط سحر قابل اعتماد بود. قضیه تو رو بهش نگفتم، ولی فهمید.
خمیازهای کشیدم و پلکهام رو ماساژ دادم.
- چطور؟
- بهش گفتم مامان و بابام رفتن شمال عروسی یکی از دوستاشون و چند روزی نیستن. سحرم که میدونی مثل خودمون خاکیه قبول کرد. دیروز اینقدر سراغتو از سرهنگ و داییم و اشکان گرفتم که فهمید. دست خودم نبود. دلم شور میزد. مجبور شدم بهش بگم؛ چون بدجور شک کرده بود، به خصوص وقتی ازم پرسید واسهت اتفاق بدی افتاده و من نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه. بنده خدا تا قضیه تو رو فهمید، چند دقیقه فقط تو بهت بود و باور نمیکرد. شکر خدا همه چی به خیر و خوشی تموم شد. به جز من و سحر کسی از قضیه خبر نداره.
- مادر و پدرم باهات تماس نگرفتن؟
- چرا، چرا! اتفاقاً باهات تماس گرفته بودیم. مگه نیفتاده؟!
- تازه روشنش کردم.
- آره، موبایلت خاموش بود. بلافاصله با من تماس گرفتن، منم از سر ناچاری گفتم حمومی و شارژ موبایلت تموم شده و کابلت هم کار نمیکنه. بهم گفتن باهاشون تماس بگیری، برای همین با گوشیم از طرفت واسهشون پیامک فرستادم. خدا رحم کرد تا الآن زنگ نزدن. نگران بودم نکنه برگشتنت طول بکشه و همه چی لو بره.
دوباره بغض مهمون صداش شد.
- ازت ممنونم که مواظب خودت بودی دوستم!
- من ازت ممنونم رفیق! لطفاً دیگه بغض نکن! میدونی که...
بین بغض خندید.
- بله پرنسس خانم! خوش نداری کسی نگرانت بشه. دوست مغرور و ترشی لیتهای من!
وروجک باز رفت تو فاز حرص در آوردن من!
- برو خداتو شکر کن نیستم پیشت، وگرنه میدونستم چطور با همین دستهام موهات رو دونه دونه بکنم.
غش غش خندید. انگار نه انگار تا دو دقیقه پیش اشک میریخت و حُسنش هم همین بود.
- نه، اونطوری درد داره. با قیچی کار رو یکسره کن ترشک من!
و خندهش شدت گرفت. لبخند محوی زدم.
- واسه زودتر دیدنت حاضرم کچل بشم، ولی شرط داره. با کارت اون نیمچه خواستگارام ازم فراری میشن و کسی افتخار نمیده منو بگیره. دیگه زحمتش با تو!
از خنده ریسه رفت و چشمهای من واسه خواب... .
- چرتوپرتت رو نگهدار واسه بعد از خوابم. تو هم برو استراحت کن!
جوابی نداد. صدای خندهش قطع شده بود.
- کجا رفتی؟
موبایل رو از گوشم فاصله دادم. ثانیهشمار فعال بود. مجدد روی گوشم نگهداشتم.
- نگار؟!
هول زده گفت:
- سـ...سلام آقا پوریا.
عجول و گنگ خطابم گفت:
- من بعداً باهات تماس میگیرم.
بوق...بوق...بوق! مجدد به صفحه زمینه گوشیم زل زدم. یک دفعه چی شد؟ پوریا؟ همون پسری که نگار مانکن کرده بود! بیخیال گوشی رو روی عسلی گذاشتم و زیر پتو خزیدم.
***
آخرین ویرایش: