چهار ساعت تموم تا بیرون اومدن از جادههای کوهستانی و رسیدن به جادههای هموار گذشت. راهی رو که دو ساعت تا ویلا طی میشد با اختلاف دو ساعت پشت سر گذاشتیم. ماشین پشت سری دوبار چراغ زد. نگاهم رو به آینه جلو رسوندم و ابروهام به هم پیچ خورد. باز بیفکری نگار و دردسر تازه که زحمت جمع کردنش رو دوش من بود! سیستم رو خاموش کردم که غر زد:
- همیشه ضد حال چرا قطع کردی؟ داشتم حال میکردم ها!
چراغ زدنهاش فتنه انداخت به آرامش چشمم و آمپرم چسبید.
- سیل ببره اون حالی که سه ساعته نرفته تو گورش! با قِر و اطوارت صبرم رو لبریز کردی و من هم یاسین تو گوش خر خوندم. بیا تحویل بگیر!
- مگه تو رو تکون دادم؟ یه کم لطیف باش تو هم! این همه جون کندم انرژیت نیفته تو مه چپهمون نکنی.
- چی میخوای؟ شاباش بهت بدم؟ برو از پشت سرت بگیر!
با حرکت تیز چشمهام به آینه اشاره کردم. متعجب از آینه بـ ـغلِ سمت خودش نگاهی به ماشین پشت سری انداخت. ریز ریز خندید.
- بسم الله! اینا چقدر بیکارنا! از نیمه راه تا حالا ولکن نیستن.
چپچپ نگاهش کردم و پوزخند زدم.
- با اون دلقک بازیهایی که در میاوردی ولت کنن؟
- حلال مشکلات میگی چه جوری جن رو از جلدشون دربیاریم؟
از پراید جلو سبقت گرفتم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم.
- به من بود کنار جاده پیادهت میکردم.
خندید.
- بارانی که من میشناسم نگارشو ول نمیکنه.
با گردش خطرناکی از شونه خاکی گاز داد و راننده پراید رو مجبور کرد بین ماشینمون جا باز کنه. بیفرهنگها!
- کمربندت رو ببند و تا نرسیدیم ویلا، لام تا کام حرف نزن. مفهومه؟
فهمید حسابی ازش دلخورم و حوصله شوخی ندارم سکوت کرد و رضایت داد شیشه رو بالا ببره. به ابتدای اتوبان رسیدیم، سرعت رو تا نزدیک عوارضی بالا بردم. ماشینها آهسته و با توقف کوتاهی از لاینها میگذشت. با چرخش آنی به لاین پرداخت اینترنتی هدایت کردم. دنبالم اومد. از گیت که رد شدم فشار بیشتری به پدال گاز وارد کردم و سرعت رو از صد بالاتر بردم. شتاب ماشینش رو بالاتر برد. پوزخند کجی زدم. بلد بودم چطور این جماعت رو بپیچونم. دو لات بی سروپا که عددی نبودن!
عقربه کیلومترشمار از مرز ۱۲۰ گذشت. از پرشیای سفید سبقت گرفتم. امیدوار بودم به موقع به مقصدم برسم. از دو ماشین جلویی هم سبقت گرفتم و شتاب ماشین رو اضافه کردم و از آینه بغـ*ـل به عقب دید زدم. خوبه! ماکسیماش بین دو ماشین گیر کرده بود.
عقربه که به ۱۷۰ رسید، سرعت رو ثابت نگهداشتم. به رانندگیم شک نداشتم. حتی یکبار با یکی از دخترهای دانشگاه قرار کورس گذاشته بودیم و من برنده شدم.
از من عقب افتاده بود. نزدیک به جاده فرعی سرعتم رو پایین آوردم و با چرخش فرمون داخل جاده پیچیدم و دوباره پام رو روی پدال گاز فشردم. مطمئن شدم شرشون کم شد، سرعت رو کم کردم. نگار که به صندلی چسبیده بود، چندبار به پشت سرش نگاه کرد و فهمید خبری ازشون نیست، با هیجان گفت:
- خدایی سم بوتولیسمت خیلی به کارمون میاد. تو رو نداشتم باید چیکار میکردم؟
حسابی ازش شاکی بودم. گره ابروهام رو که دید و فهمید هوا پسه، به سکوت و لبخندی اکتفا کرد.
***
با تک بوقی که زدم، نگهبان ویلا در رو باز کرد. رو به من و نگار لبخند گرمی زد و سرش رو به معنی سلام تکون داد. هردو جوابش رو دادیم و حرکت کردم. کف باغ تا مسیر طی شده به ساختمون سنگلاخی بود و اطرافش پر از درختهای انگور و پرتقال و گردو... . گلهای محمدی اطراف درختها، همهجا رو خوشبو کرده و حس تازگی به حیاط باغ بخشیده بود.
ماشین رو تو پارکینگ هم تراز بنز بابا پارک کردم و صندوق رو زدم. نمای ساختمون از بیرون تمام چوب کار شده بود و سقف شیروانی قشنگش خونه رو شبیه کلبههای جنگلی کرده بود. بوی استیک و جوجه ذغالی، مشامم رو پر کرد. معصومه خانم که زن میانسالی بود، در رو باز کرد. نگار با اشتیاق در آ-غـ ـوشش گرفت و گفت:
- سلام معصومه جون. دلم واسهت قدّ جوجه کلاغ شده بود!
معصومه خانم لبخندی زد و گونهش رو بوسید.
- سلام به قد و بالات خوش زبونم. خوش اومدی عزیزم!
خونه تقریباً دویست متری میشد که از دو سالن مهمون و پذیرایی تشکیل شده بود. آشپزخونه بزرگی سمت راست داشت که به راهرو منتهی میشد و انتهای راهرو به در پشتی ویلا میرسید. یک دست مبل چرم قهوهای با تلویزیون سالن نشیمن و یک دست سلطنتی با دو آباژور دکور پذیرایی رو تشکیل داده بود. از آ-غـ ـوش هم خارج شدن. لبخند محوی زدم.
- سلام. خسته نباشید.
- سلام باران جان، ممنونم. خسته نباشید رو باید به تو گفت که تو اوج شلوغی عید تا اینجا رانندگی کردی.
چمدون نگار رو برداشت و خواست چمدون من رو دست خواهر کوچکترش شیما که کمک دستش بود، بسپره و مانع شدم.
- شما زحمت نکشید. ما چمدونمون رو برمیداریم.
معصومه خانم لبخندی به روم پاشید.
- ولی آخه...
گوشه چشمی به نگار کردم. دسته چمدونش رو از دست زن گرفت و صداش رو پشت گوش انداخت.
- حتماً خیلی از دیشب کار کردین خسته شدین. چلاق که نشدیم خودمون برمیداریم!
نگاهش به من چرخید و چشمکی زد.
- خدا مرگم بده! چه حرفیه میزنی تو دختر؟
جلوتر از پلههای مارپیچ بالا رفتم تا بیشتر از این علیلمون نکرده! همچنان داشت سخنرانی میکرد.
- منظورم اینه جوونی بهاره و ما هم باید از بهارمون استفاده کنیم دیگه!
- هرطور راحتی. پس من تا اونموقع براتون چای میارم.
- دست به خاک بزنی طلا بشه، فقط واسه دوست من نذار که معده خالی چای بزنه به بدن پس میزنه! مامان و باباهامون کجان؟
- فدای تو! حیاط پشتیان دارن کباب درست میکنن. من برم خبر بدم رسیدین. منتظرتون بودن.
پشت سرم با عجله بالا اومد. طبقهی دوم شیش اتاق داشت که اتاق من و نگار مجزا بود. اوایل اتاقهامون یکی بود، ولی پدر و مادر نگار با محبت خالصانهشون اتاق مجزایی بهم دادن. همنشینی با این خانواده باعث افتخار بود که بین من و دخترشون تبعیض قائل نمیشدن.
سه اتاق سمت راست و سه اتاق سمت چپ بود. قبل از اینکه به حرفم بگیره در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم. یک سال میگذشت. بوی نویی وسایل هنوز تو اتاق میپیچید. ست لوازم اتاق به سلیقه خودم ترکیبی از سفید و مشکی و آبی فیروزهای بود، تشکیل شده از آینه و میز توالت و تخت یک نفره با دو آباژور کنار عسلیهاشون... .
آبی به دست و صورتم زدم و بعد از خشک کردنشون تونیک پیراهنی طوسی ساده با شلوار مخمل مشکی پوشیدم. موهام رو با شال سفید پوشوندم و بعد از پوشیدن صندلهای سفید اتاق رو ترک کردم. خروجم همزمان با بیرون اومدن نگار از اتاقش شد.
با ست حولهای قرمز و کلاهی که روی موهای بورش انداخته بود و کفشهای عروسکی مشکی، بامزه نشون میداد. نگار روسری یا شال سرش نمیکرد. بارها از روی وظیفه شرعیم حد و مرز حجاب رو با معرفی چند کتاب معتبر براش تعریف کردم. آدمی نبودم که بخوام کسی رو وادار به انجام کاری کنم که بهش شناخت کامل نداشت؛ چون اعتقاد داشتم هرکسی باید خودش به باور موضوعی برسه تا بهش عمل کنه، البته حد و مرز نگار هم افراطی نبود. نگاه خیرهم رو که دید، لبهای سرخش به لبخند باز شد.
- چلاق منم که قدر خوبیهاتو نمیدونم.
حرکتی به سرم دادم و به طرف پلهها رفتم.
- خب ببخش دیگه! تو همهش به فکر منی که تذکر دادی، منم بچه بازی درآوردم. مقصر همهش شیطون خاک بر سره! قول میدم هر موقع خواست تو چالوسی، جادهای گوشمو بگیره و وز وز کنه، گوششو قِلِفتی بپیچونم! اوکی رو بده دیگه!
- خوبه که منظورم رو درست برداشت کردی. نیاز به عذرخواهی نیست.
وسط پلهها بودیم که از پشت سر دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و با خنده گفت:
- آخ که من دور رفیق شفیقم بگردم و برنگردم!
لبخند زدم و با کمی شوخ طبعی گفتم:
- خدا نکنه! تو آدم باش نمیخواد گوش جناب رجیم رو فیتیله پیچ کنی!
غش غش خندید و دستم رو گرفت و با هم به سمت در پشتی ویلا رفتیم.
***
- همیشه ضد حال چرا قطع کردی؟ داشتم حال میکردم ها!
چراغ زدنهاش فتنه انداخت به آرامش چشمم و آمپرم چسبید.
- سیل ببره اون حالی که سه ساعته نرفته تو گورش! با قِر و اطوارت صبرم رو لبریز کردی و من هم یاسین تو گوش خر خوندم. بیا تحویل بگیر!
- مگه تو رو تکون دادم؟ یه کم لطیف باش تو هم! این همه جون کندم انرژیت نیفته تو مه چپهمون نکنی.
- چی میخوای؟ شاباش بهت بدم؟ برو از پشت سرت بگیر!
با حرکت تیز چشمهام به آینه اشاره کردم. متعجب از آینه بـ ـغلِ سمت خودش نگاهی به ماشین پشت سری انداخت. ریز ریز خندید.
- بسم الله! اینا چقدر بیکارنا! از نیمه راه تا حالا ولکن نیستن.
چپچپ نگاهش کردم و پوزخند زدم.
- با اون دلقک بازیهایی که در میاوردی ولت کنن؟
- حلال مشکلات میگی چه جوری جن رو از جلدشون دربیاریم؟
از پراید جلو سبقت گرفتم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم.
- به من بود کنار جاده پیادهت میکردم.
خندید.
- بارانی که من میشناسم نگارشو ول نمیکنه.
با گردش خطرناکی از شونه خاکی گاز داد و راننده پراید رو مجبور کرد بین ماشینمون جا باز کنه. بیفرهنگها!
- کمربندت رو ببند و تا نرسیدیم ویلا، لام تا کام حرف نزن. مفهومه؟
فهمید حسابی ازش دلخورم و حوصله شوخی ندارم سکوت کرد و رضایت داد شیشه رو بالا ببره. به ابتدای اتوبان رسیدیم، سرعت رو تا نزدیک عوارضی بالا بردم. ماشینها آهسته و با توقف کوتاهی از لاینها میگذشت. با چرخش آنی به لاین پرداخت اینترنتی هدایت کردم. دنبالم اومد. از گیت که رد شدم فشار بیشتری به پدال گاز وارد کردم و سرعت رو از صد بالاتر بردم. شتاب ماشینش رو بالاتر برد. پوزخند کجی زدم. بلد بودم چطور این جماعت رو بپیچونم. دو لات بی سروپا که عددی نبودن!
عقربه کیلومترشمار از مرز ۱۲۰ گذشت. از پرشیای سفید سبقت گرفتم. امیدوار بودم به موقع به مقصدم برسم. از دو ماشین جلویی هم سبقت گرفتم و شتاب ماشین رو اضافه کردم و از آینه بغـ*ـل به عقب دید زدم. خوبه! ماکسیماش بین دو ماشین گیر کرده بود.
عقربه که به ۱۷۰ رسید، سرعت رو ثابت نگهداشتم. به رانندگیم شک نداشتم. حتی یکبار با یکی از دخترهای دانشگاه قرار کورس گذاشته بودیم و من برنده شدم.
از من عقب افتاده بود. نزدیک به جاده فرعی سرعتم رو پایین آوردم و با چرخش فرمون داخل جاده پیچیدم و دوباره پام رو روی پدال گاز فشردم. مطمئن شدم شرشون کم شد، سرعت رو کم کردم. نگار که به صندلی چسبیده بود، چندبار به پشت سرش نگاه کرد و فهمید خبری ازشون نیست، با هیجان گفت:
- خدایی سم بوتولیسمت خیلی به کارمون میاد. تو رو نداشتم باید چیکار میکردم؟
حسابی ازش شاکی بودم. گره ابروهام رو که دید و فهمید هوا پسه، به سکوت و لبخندی اکتفا کرد.
***
با تک بوقی که زدم، نگهبان ویلا در رو باز کرد. رو به من و نگار لبخند گرمی زد و سرش رو به معنی سلام تکون داد. هردو جوابش رو دادیم و حرکت کردم. کف باغ تا مسیر طی شده به ساختمون سنگلاخی بود و اطرافش پر از درختهای انگور و پرتقال و گردو... . گلهای محمدی اطراف درختها، همهجا رو خوشبو کرده و حس تازگی به حیاط باغ بخشیده بود.
ماشین رو تو پارکینگ هم تراز بنز بابا پارک کردم و صندوق رو زدم. نمای ساختمون از بیرون تمام چوب کار شده بود و سقف شیروانی قشنگش خونه رو شبیه کلبههای جنگلی کرده بود. بوی استیک و جوجه ذغالی، مشامم رو پر کرد. معصومه خانم که زن میانسالی بود، در رو باز کرد. نگار با اشتیاق در آ-غـ ـوشش گرفت و گفت:
- سلام معصومه جون. دلم واسهت قدّ جوجه کلاغ شده بود!
معصومه خانم لبخندی زد و گونهش رو بوسید.
- سلام به قد و بالات خوش زبونم. خوش اومدی عزیزم!
خونه تقریباً دویست متری میشد که از دو سالن مهمون و پذیرایی تشکیل شده بود. آشپزخونه بزرگی سمت راست داشت که به راهرو منتهی میشد و انتهای راهرو به در پشتی ویلا میرسید. یک دست مبل چرم قهوهای با تلویزیون سالن نشیمن و یک دست سلطنتی با دو آباژور دکور پذیرایی رو تشکیل داده بود. از آ-غـ ـوش هم خارج شدن. لبخند محوی زدم.
- سلام. خسته نباشید.
- سلام باران جان، ممنونم. خسته نباشید رو باید به تو گفت که تو اوج شلوغی عید تا اینجا رانندگی کردی.
چمدون نگار رو برداشت و خواست چمدون من رو دست خواهر کوچکترش شیما که کمک دستش بود، بسپره و مانع شدم.
- شما زحمت نکشید. ما چمدونمون رو برمیداریم.
معصومه خانم لبخندی به روم پاشید.
- ولی آخه...
گوشه چشمی به نگار کردم. دسته چمدونش رو از دست زن گرفت و صداش رو پشت گوش انداخت.
- حتماً خیلی از دیشب کار کردین خسته شدین. چلاق که نشدیم خودمون برمیداریم!
نگاهش به من چرخید و چشمکی زد.
- خدا مرگم بده! چه حرفیه میزنی تو دختر؟
جلوتر از پلههای مارپیچ بالا رفتم تا بیشتر از این علیلمون نکرده! همچنان داشت سخنرانی میکرد.
- منظورم اینه جوونی بهاره و ما هم باید از بهارمون استفاده کنیم دیگه!
- هرطور راحتی. پس من تا اونموقع براتون چای میارم.
- دست به خاک بزنی طلا بشه، فقط واسه دوست من نذار که معده خالی چای بزنه به بدن پس میزنه! مامان و باباهامون کجان؟
- فدای تو! حیاط پشتیان دارن کباب درست میکنن. من برم خبر بدم رسیدین. منتظرتون بودن.
پشت سرم با عجله بالا اومد. طبقهی دوم شیش اتاق داشت که اتاق من و نگار مجزا بود. اوایل اتاقهامون یکی بود، ولی پدر و مادر نگار با محبت خالصانهشون اتاق مجزایی بهم دادن. همنشینی با این خانواده باعث افتخار بود که بین من و دخترشون تبعیض قائل نمیشدن.
سه اتاق سمت راست و سه اتاق سمت چپ بود. قبل از اینکه به حرفم بگیره در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم. یک سال میگذشت. بوی نویی وسایل هنوز تو اتاق میپیچید. ست لوازم اتاق به سلیقه خودم ترکیبی از سفید و مشکی و آبی فیروزهای بود، تشکیل شده از آینه و میز توالت و تخت یک نفره با دو آباژور کنار عسلیهاشون... .
آبی به دست و صورتم زدم و بعد از خشک کردنشون تونیک پیراهنی طوسی ساده با شلوار مخمل مشکی پوشیدم. موهام رو با شال سفید پوشوندم و بعد از پوشیدن صندلهای سفید اتاق رو ترک کردم. خروجم همزمان با بیرون اومدن نگار از اتاقش شد.
با ست حولهای قرمز و کلاهی که روی موهای بورش انداخته بود و کفشهای عروسکی مشکی، بامزه نشون میداد. نگار روسری یا شال سرش نمیکرد. بارها از روی وظیفه شرعیم حد و مرز حجاب رو با معرفی چند کتاب معتبر براش تعریف کردم. آدمی نبودم که بخوام کسی رو وادار به انجام کاری کنم که بهش شناخت کامل نداشت؛ چون اعتقاد داشتم هرکسی باید خودش به باور موضوعی برسه تا بهش عمل کنه، البته حد و مرز نگار هم افراطی نبود. نگاه خیرهم رو که دید، لبهای سرخش به لبخند باز شد.
- چلاق منم که قدر خوبیهاتو نمیدونم.
حرکتی به سرم دادم و به طرف پلهها رفتم.
- خب ببخش دیگه! تو همهش به فکر منی که تذکر دادی، منم بچه بازی درآوردم. مقصر همهش شیطون خاک بر سره! قول میدم هر موقع خواست تو چالوسی، جادهای گوشمو بگیره و وز وز کنه، گوششو قِلِفتی بپیچونم! اوکی رو بده دیگه!
- خوبه که منظورم رو درست برداشت کردی. نیاز به عذرخواهی نیست.
وسط پلهها بودیم که از پشت سر دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و با خنده گفت:
- آخ که من دور رفیق شفیقم بگردم و برنگردم!
لبخند زدم و با کمی شوخ طبعی گفتم:
- خدا نکنه! تو آدم باش نمیخواد گوش جناب رجیم رو فیتیله پیچ کنی!
غش غش خندید و دستم رو گرفت و با هم به سمت در پشتی ویلا رفتیم.
***
آخرین ویرایش: