رمان باران عشق و غرور | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
26
محل سکونت
Karaj
چهار ساعت تموم تا بیرون اومدن از جاده‌های کوهستانی و رسیدن به جاده‌های هموار گذشت. راهی رو که دو ساعت تا ویلا طی می‌شد با اختلاف دو ساعت پشت سر گذاشتیم. ماشین پشت سری دوبار چراغ زد. نگاهم رو به آینه جلو رسوندم و ابروهام به هم پیچ خورد. باز بی‌فکری نگار و دردسر تازه که زحمت جمع کردنش رو دوش من بود! سیستم رو خاموش کردم که غر زد:
- همیشه ضد حال چرا قطع کردی؟ داشتم حال می‌کردم‌ ها!
چراغ زدن‌هاش فتنه انداخت به آرامش چشمم و آمپرم چسبید.
- سیل ببره اون حالی که سه ساعته نرفته تو گورش! با قِر و اطوارت صبرم رو لبریز کردی و من هم یاسین تو گوش خر خوندم. بیا تحویل بگیر!
- مگه تو رو تکون دادم؟ یه کم لطیف باش تو هم! این همه جون کندم انرژی‌ت نیفته تو مه چپه‌مون نکنی.
- چی می‌خوای؟ شاباش بهت بدم؟ برو از پشت سرت بگیر!
با حرکت تیز چشم‌هام به آینه‌ اشاره کردم. متعجب از آینه‌ بـ ـغلِ سمت خودش نگاهی به ماشین پشت‌ سری انداخت. ریز ریز خندید.
- بسم الله! اینا چقدر بیکارنا! از نیمه‌ راه تا حالا ول‌کن نیستن.
چپ‌چپ نگاهش کردم و پوزخند زدم.
- با اون دلقک‌ بازی‌‌هایی که در‌ میاوردی ولت کنن؟
- حلال مشکلات می‌گی چه جوری جن رو از جلدشون دربیاریم؟
از پراید جلو سبقت گرفتم و سرعت ماشین رو بیشتر کردم.
- به من بود کنار جاده پیاده‌‌ت می‌کردم.
خندید.
- بارانی که من می‌شناسم نگارشو ول نمی‌کنه.
با گردش خطرناکی از شونه خاکی گاز داد و راننده پراید رو مجبور کرد بین ماشینمون جا باز کنه. بی‌فرهنگ‌ها!
- کمربندت رو ببند و تا نرسیدیم ویلا، لام تا کام حرف نزن. مفهومه؟
فهمید حسابی ازش دلخورم و حوصله‌ شوخی ندارم سکوت کرد و رضایت داد شیشه رو بالا ببره. به ابتدای اتوبان رسیدیم، سرعت رو تا نزدیک عوارضی بالا بردم. ماشین‌ها آهسته و با توقف کوتاهی از لاین‌ها می‌گذشت. با چرخش آنی به لاین پرداخت اینترنتی هدایت کردم. دنبالم اومد. از گیت که رد شدم فشار بیشتری به پدال گاز وارد کردم و سرعت رو از صد بالاتر بردم. شتاب ماشینش رو بالاتر برد. پوزخند کجی زدم. بلد بودم چطور این جماعت رو بپیچونم. دو لات بی سروپا که عددی نبودن!
عقربه کیلومترشمار از مرز ۱۲۰ گذشت. از پرشیای سفید سبقت گرفتم. امیدوار بودم به موقع به مقصدم برسم. از دو ماشین‌ جلویی هم سبقت گرفتم و شتاب ماشین رو اضافه کردم و از آینه بغـ*ـل به عقب دید زدم. خوبه! ماکسیماش بین دو ماشین گیر کرده بود.
عقربه که به ۱۷۰ رسید، سرعت رو ثابت نگه‌داشتم. به رانندگیم شک نداشتم. حتی یک‌بار با یکی از دختر‌های دانشگاه قرار کورس گذاشته بودیم و من برنده شدم.
از من عقب افتاده بود. نزدیک به جاده فرعی سرعتم رو پایین آوردم و با چرخش فرمون داخل جاده پیچیدم و دوباره پام رو روی پدال گاز فشردم. مطمئن شدم شرشون کم شد، سرعت رو کم کردم. نگار که به صندلی چسبیده بود، چندبار به پشت سرش نگاه کرد و فهمید خبری ازشون نیست، با هیجان گفت:
- خدایی سم بوتولیسمت خیلی به کارمون میاد. تو رو نداشتم باید چی‌کار می‌کردم؟
حسابی ازش شاکی بودم. گره ابروهام رو که دید و فهمید هوا پسه، به سکوت و لبخندی اکتفا کرد.
***
با تک بوقی که زدم، نگهبان ویلا در رو باز کرد. رو به من و نگار لبخند گرمی زد و سرش رو به معنی سلام تکون داد. هردو جوابش رو دادیم و حرکت کردم. کف باغ تا مسیر طی شده به ساختمون سنگلاخی بود و اطرافش پر از درخت‌های انگور و پرتقال و گردو... . گل‌های محمدی اطراف درخت‌ها، همه‌جا رو خوشبو کرده و حس تازگی به حیاط باغ بخشیده بود.
ماشین رو تو پارکینگ هم تراز بنز بابا پارک کردم و صندوق رو زدم. نمای ساختمون از بیرون تمام چوب کار شده بود و سقف شیروانی قشنگش خونه رو شبیه کلبه‌های جنگلی کرده بود. بوی استیک و جوجه‌ ذغالی، مشامم رو پر کرد. معصومه خانم که زن میانسالی بود، در رو باز کرد. نگار با اشتیاق در آ-غـ ـوشش گرفت و گفت:
- سلام معصومه‌ جون. دلم واسه‌ت قدّ جوجه کلاغ شده بود!
معصومه خانم لبخندی زد و گونه‌ش رو بوسید.
- سلام به قد و بالات خوش زبونم. خوش اومدی عزیزم!
خونه تقریباً دویست متری می‌شد که از دو سالن مهمون و پذیرایی تشکیل شده بود. آشپزخونه بزرگی سمت راست داشت که به راهرو منتهی می‌شد و انتهای راهرو به در پشتی ویلا می‌رسید. یک دست مبل چرم قهوه‌ای با تلویزیون سالن نشیمن و یک دست سلطنتی با دو آباژور دکور پذیرایی رو تشکیل داده بود. از آ-غـ ـوش هم خارج شدن. لبخند محوی زدم.
- سلام. خسته نباشید.
- سلام باران جان، ممنونم. خسته نباشید رو باید به تو گفت که تو اوج شلوغی عید تا این‌جا رانندگی کردی.
چمدون نگار رو برداشت و خواست چمدون من رو دست خواهر کوچک‌ترش شیما که کمک دستش بود، بسپره و مانع شدم.
- شما زحمت نکشید. ما چمدونمون رو برمی‌داریم.
معصومه خانم لبخندی به روم پاشید.
- ولی آخه...
گوشه چشمی به نگار کردم. دسته چمدونش رو از دست زن گرفت و صداش رو پشت گوش انداخت.
- حتماً خیلی از دیشب کار کردین خسته شدین. چلاق که نشدیم خودمون برمی‌داریم!
نگاهش به من چرخید و چشمکی زد.
- خدا مرگم بده! چه حرفیه می‌زنی تو دختر؟
جلوتر از پله‌های مارپیچ بالا رفتم تا بیشتر از این علیلمون نکرده! همچنان داشت سخنرانی می‌کرد.
- منظورم اینه جوونی بهاره و ما هم باید از بهارمون استفاده کنیم دیگه!
- هرطور راحتی. پس من تا اون‌موقع براتون چای میارم.
- دست به خاک بزنی طلا بشه، فقط واسه دوست من نذار که معده خالی چای بزنه به بدن پس می‌زنه! مامان و باباهامون کجان؟
- فدای تو! حیاط پشتی‌ان دارن کباب درست می‌کنن. من برم خبر بدم رسیدین. منتظرتون بودن.
پشت سرم با عجله بالا اومد. طبقه‌ی دوم شیش اتاق داشت که اتاق من و نگار مجزا بود. اوایل اتاق‌هامون یکی بود، ولی پدر و مادر نگار با محبت خالصانه‌‌شون اتاق مجزایی بهم دادن. هم‌نشینی با این خانواده باعث افتخار بود که بین من و دخترشون تبعیض قائل نمی‌شدن.
سه اتاق سمت راست و سه اتاق سمت چپ بود. قبل از این‌که به حرفم بگیره در اتاقم رو باز کردم و وارد شدم. یک سال می‌گذشت. بوی نویی وسایل هنوز تو اتاق می‌پیچید. ست لوازم اتاق به سلیقه‌ خودم ترکیبی از سفید و مشکی و آبی فیروزه‌ای بود، تشکیل شده از آینه و میز توالت و تخت یک نفره با دو آباژور کنار عسلی‌هاشون... .
آبی به دست‌ و صورتم زدم و بعد از خشک کردنشون تونیک‌ پیراهنی طوسی ساده با شلوار مخمل مشکی پوشیدم. موهام رو با شال سفید پوشوندم و بعد از پوشیدن صندل‌های سفید اتاق رو ترک کردم. خروجم همزمان با بیرون اومدن نگار از اتاقش شد.
با ست حوله‌ای قرمز و کلاهی که روی موهای بورش انداخته بود و کفش‌های عروسکی مشکی، بامزه نشون می‌داد. نگار روسری یا شال سرش نمی‌کرد. بارها از روی وظیفه شرعی‌م حد و مرز حجاب رو با معرفی چند کتاب معتبر براش تعریف کردم. آدمی نبودم که بخوام کسی رو وادار به انجام کاری کنم که بهش شناخت کامل نداشت؛ چون اعتقاد داشتم هرکسی باید خودش به باور موضوعی برسه تا بهش عمل کنه، البته حد و مرز نگار هم افراطی نبود. نگاه خیره‌‌‌م رو که دید، لب‌های سرخش به لبخند باز شد.
- چلاق منم که قدر خوبی‌هاتو نمی‌دونم.
حرکتی به سرم دادم و به طرف پله‌ها رفتم.
- خب ببخش دیگه! تو همه‌ش به فکر منی که تذکر دادی، منم بچه بازی درآوردم. مقصر همه‌ش شیطون خاک‌ بر سره! قول می‌دم هر موقع خواست تو چالوسی، جاده‌ای گوشمو بگیره و وز وز کنه، گوششو قِلِفتی بپیچونم! اوکی رو بده دیگه!
- خوبه که منظورم رو درست برداشت کردی. نیاز به عذرخواهی نیست.
وسط ‌پله‌ها بودیم که از پشت سر دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد و با خنده گفت:
- آخ که من دور رفیق شفیقم بگردم و برنگردم!
لبخند زدم و با‌ کمی شوخ‌ طبعی گفتم:
- خدا نکنه! تو آدم باش نمی‌خواد گوش جناب رجیم رو فیتیله پیچ کنی!
غش‌ غش خندید و دستم رو گرفت و با هم به سمت در پشتی ویلا رفتیم.
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    احساس تشنگی طاقت‌‌فرسایی که به جون گلوم افتاده بود، خواب رو به چشم‌هام حروم کرد. از خشکی زیادش نمی‌تونستم آب دهنم رو قورت بدم. عطش شدیدی داشتم و اینقدر خوابم می‌اومد، حال نداشتم بلند بشم. احتمالاً از آش دوغی بود که به اصرار عمو سینا کنار شام خوردم. سکوت اتاق رو صدای امواج دریا شکسته بود. همیشه پارچ آب میاوردم، ولی فراموشم شده بود.
    با وجود سوزش شدید چشم‌هام که از سر خستگی راه و کم‌خوابی دیشبش بود، زورم می‌اومد از پله‌ها پایین برم. گیج و کلافه پتو رو کنار زدم و از نور آباژور کمک گرفتم. ساعت چهار و نیم صبح بود. پوفی کشیدم و با ست سرمه‌ای بلیز و شلوار پنبه‌ای تنم، بیخیال شال سر کردن شدم. کی بیدار بود؟
    نرده‌ها رو گرفتم تا زیر پام خالی نشه. عجیب بود که نور آباژور‌ها رو روشن نکرده بودن. درحالی‌ که سعی می‌کردم با احتیاط قدم بردارم، بالآخره به آشپزخونه رسیدم. انگشت‌های کشیده‌‌م رو لابه‌لای خرمن موهای صاف روی صورتم کشیدم و عقب بردم. تنگ شیشه‌ای آب رو از یخچال برداشتم و داخل لیوان آب چکان ریختم و پشت به کابینت کنار ظرف‌شویی ایستادم. از یخچال خاموش می‌شد پی برد تو فاصله خروجم از اتاق برق‌ها رفته.
    دقیقاً بالای سینک ظرف‌شویی پنجره‌ مربعی نصب شده بود که تصویری از سیاهی شب با ماه نورانی و امواج دریا رو تو قاب خودش به نمایش گذاشته بود و همون دیده‌م رو واضح‌تر می‌کرد. دو جرعه نوشیدم و عطشم برطرف نشد و بقیه‌ش رو سر کشیدم. از خنکی به یک‌باره‌ نفوذ کرده به گلوم حس خوبی بهم دست داد. زیر لب گفتم:
    - سلام بر حسین و یارانش.
    می‌دونستم خوردن آب از نیمه شب به بعد ضرر داره، ولی عطش وادارم کرد چشم‌پوشی کنم و سراغ لیوان دوم برم. خواستم دوباره پرش کنم که با صدایی که از پشت سرم شنیدم، سکته‌ خفیف رو پشت سر گذاشتم!
    - چرا بیداری نگار؟!
    چون توقع شنیدن صدای کسی رو نداشتم، تعادلم رو از دست دادم. لیوان از دستم رها شد و با برخورد بدی که با سرامیک داشت، کنار پام هزار تکه شد و صدای خرد شدنش سکوت آشپزخونه رو به تمسخر گرفت. دستم روی قلب هیجان‌زده‌م مشت شد. بدون این‌که متوجه بشم، خیال کردم فردی که اسم نگار رو به زبون آورده دزده، اما با حرف بعدیش به تصوراتم خط بطلانی کشید.
    - جن دیدی مگه همه رو از خواب بیدار کردی؟ منم آریا.
    این روانی این‌جا چی‌کار می‌کرد؟! به سمتش برگشتم. فقط سایه‌ سیاهی ازش می‌دیدم. مرتیکه‌ جنی! عین اجل‌ معلق سر صبحی اومده تو آشپزخونه، نمی‌گـه یکی از ترس پس میفته؟! اصلاً این‌جا چه غلطی می‌کرد؟! نکنه خواب می‌دیدم؟ با عصبانیتی که سعی داشتم افسارش رو بگیرم، آروم غریدم:
    - چه خبرتونه؟
    حرفی نزد. فکر کنم مثل من جا خورد. طبیعیه که انتظار دیدن هم‌دیگه رو تو این موقعیت نداشته باشیم. نطقش رو باز کرد، هرچند کوتاه... .
    - تو؟
    نفس عمیقی کشیدم. حالا یکی بیاد توجیهمون کنه! با لحن ناخوش و زیری که حتماً به گوش‌های تیزش می‌رسید گفتم:
    - فقط دردسر درست کن! هیچ کاری که ازت برنمیاد.
    با احتیاط نشستم خرده شیشه‌ها رو جمع کنم. زانو‌ش رو به زمین تکیه داد و جدی گفت:
    - بی‌ احتیاطی خودتو گردن من ننداز. من که نگفتم لیوانو از دستت ول کنی!
    با غیظ گردن راست کردم.
    - اگه عین روح ظاهر نمی‌شدی از دستم نمی‌افتاد.‌
    صدای پوزخندش به گوش‌هام رسید.
    - ترسوندمت.
    چه دل خجسته‌ای داشت! کنایه زدم:
    - افتخار کن!
    دستم رو به سمت خرده شیشه‌ها بردم که با همون جدیت همیشه موج زده تو صداش گفت:
    - دست‌هات رو می‌بری. برمی‌دارم.
    تکه بزرگی از شیشه‌ رو برداشتم و با اخم و لحنی طعنه‌دار گفتم:
    - خودم دست و پا دارم. شما به کارت برس!
    دستش رو دراز کرد و آمرانه گفت:
    - لجبازی نکن!
    همین هم مونده بهونه گیر بیاره که تلافی کنه. با ساعدم دستش رو پس زدم:
    - گفتم نمی‌خواد.
    تیکه دوم رو خواستم بردارم و نفهمیدم چی شد که سوزش بدی کف دست راستم رو درد آورد. لب‌ گزیدم. ای بابا! دستم گرم شد و با حس ترشح مایعی بلافاصله دست چپم رو زیرش گذاشتم تا خونش روی سرامیک‌ها نریزه. همین کم بود آتو دستش بدم. وقتی سر راهم سبز می‌شد یه ضرر بهم می‌زد و طلبش هم می‌گرفت مردک! بلند شدم. به طرف یکی از کابینت‌ها رفته بود و معلوم نبود دنبال چی می‌گشت. سراسیمه گفتم:
    - حالا که حس تمیز کردن به جونت افتاده پس به پای خودت. شما باعث و بانیش بودی.
    از آشپزخونه بیرون زدم و نفهمیدم چطور خودم رو به سرویس بهداشتی اتاق رسوندم. با دیدن کف دست خونی‌م ابروهام تو هم رفت. شیر آب ولرم رو باز کردم و دستم رو زیرش بردم. اون از کمرم که یک هفته کبود بود و این هم از دستم... .
    خوشبختانه جعبه پانسمان داخل کابینت بود. بتادین رو برداشتم و روی زخمم ریختم. بریدگی عمیقی نبود، ولی ازش خون زیادی می‌اومد. با دستمال کاغذی دستم رو خشک کردم و دوتا چسب زخم به صورت اریب روی محل خراش زدم. خونش بند اومد، ولی خیلی می‌سوخت. اینقدر هول کرده بودم شیشه‌ای که باهاش دستم رو بریده بودم، با خودم آورده بودم. بهتر! تو سطل زباله انداختمش و با دست چپم آبی به صورتم زدم.
    همین که نگاهم به صورتم افتاد، مات شدم. چشم‌هام به موهای آزادم چرخید و گرد شد. ای وای! با این سر و وضع جلوش بودم؟ باید یه چیزی سرم می‌کردم. خونه خودمون نبود که! فکر کنم من رو واضح ندید، همون‌طور که من اون رو ندیدم. موندم چطوری آفتابی شد.
    از سرویس بهداشتی خارج شدم و روی تخت نشستم. خواب از سرم پریده بود. هنوز تو بهت حضور ناگهانیش بودم. آخه تا اون‌جایی که یادم بود، تو ویلا ندیدمش. شاید خاله سیمین دعوتش کرده و خبر نداشتم، پس... . پاک داشتم عقلم رو از دست می‌دادم. فهمیدنش به چه دردم می‌خورد؟ کار از کار گذشته بود.
    یک ساعت چشم‌هام به در و دیوار خشک بود و مغزم کاملاً هوشیار برای شروع روز جدید... . بهتر بود اول نمازم رو بخونم و بعدش خودم رو واسه یک نرمش صبحگاهی لب ساحل آماده کنم. وضوی جبیره گرفتم و نماز صبح رو به‌ جا آوردم.
    بعد از یک دل سیر صحبت با خالقم، تونیک ورزشی کلاه‌دار مشکی که بلندیش تا زانوهام بود با شلوار ورزشی سفید پوشیدم. به جای شال از مقنعه‌ حجاب استفاده کردم. موهام رو بعد از شونه کردن با کش بالای سرم بستم و با گیره‌ کوچکی جمعشون کردم و کلاه تونیک رو روی مقنعه کشیدم. در آخر هدفون و کتونی‌های اسپرت سفید-مشکی رو برداشتم و اتاق رو ترک کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    همه‌ جا غرق سکوت بود. پا به راهرو گذاشتم و با دیدن آشپزخونه ایستادم. سرکی کشیدم. فضا روشن‌تر از قبل شده بود. خبری از شیشه‌های لیوان نبود. یک تای ابروم رو بالا دادم و زیر لب گفتم:
    - پس تمیز کرده!
    پوزخندی زدم و از در پشتی بیرون رفتم. بوی بارون از شن‌ها و درخت‌ها به مشامم خورد. دم عمیقی کشیدم و از دهنم بیرون کردم. با وجود سرد بودنش عروس فصل زندگی من بود. بارون نم‌نم می‌بارید. آسمون گرگ و میش تو مه‌ غلیظی از ابرهای متراکم قرار گرفته و سرماش تا استخوون آدم نفوذ می‌کرد. دریا تقریباً مواج بود و طلبکارانه خودش رو به صخره‌های پست و بلند پیش روش می‌کوبید و من مجنون خالق این منظره سوزناک بهاری بودم.
    موزیک بی‌کلامی گذاشتم و قدم زدم. تو حیاط سرسبز آلاچیق بزرگی گذاشته بودن و میزی پونزده نفره چوبی هم داخلش چیده شده بود که به دلیل هوای گرفته چند روزه با پلاستیک مخصوصی روی صندلی‌ها رو پوشونده بودن تا خیسی بارون به بافت چوبی اون‌ها نفوذ نکنه.
    تا نزدیکی دریا زمین سنگلاخی شده و بعدش به فرش پهن شده‌ شن‌ها منتهی می‌شد. اطراف پر بود از درخت‌های سیب و پرتقال. با نوازش سرما روی گونه‌هام لبخندی به لب‌هام نشست و درحالی‌ که‌ نفس عمیقی می‌کشیدم، فاصله‌ قدم‌هام رو بیشتر و به سرعتم اضافه کردم.
    ***
    نفس بریده ایستادم و دم و بازدم گرفتم. ساعت دستم هشت رو نشون می‌داد. چقدر زود دو ساعتم پر شد! سرما بدن عرق کرده‌م رو به ارتعاش انداخته بود. هدفون رو دور گردنم انداختم و به ویلا برگشتم. معصومه خانم به طرف آشپزخونه می‌رفت، با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - صبح به‌خیر باران جان. صبحانه حاضره. دارم میز رو آماده می‌کنم.
    کلاهم رو از سرم برداشتم. عرق پیشونی‌م رو با پشت دستم پاک کردم و لب زدم:
    - صبح شما هم به‌خیر. یک ساعت دیگه میام و صبحانه‌‌‌م رو حاضر می‌کنم. زحمت نکشید!
    پیش‌بند رو از گردنش درآورد.
    - پس همون موقع میز رو آماده می‌کنم؛ چون هنوز کسی پایین نیومده.
    - ممنون!
    - خواهش می‌کنم دخترم. برو سریع یه دوش بگیر عرق کردی سرما می‌خوری. برو مادر جان!
    جواب لبخند کمرنگم رو با لبخند بزرگی داد که گونه‌های برجسته‌ و تپلش سرخ شد. از درگاه آشپزخونه رد شد و من هم به سمت پله‌ها رفتم. همون لحظه در اصلی ویلا باز شد و شخصی داخل اومد. خودش بود. کاپشن مشکی تنش داشت و با حوله نم موهاش رو می‌گرفت. تو ساحل ندیدمش. بهتر! متوجه من نشده بود که بیخیال نگاه سردم رو ازش گرفتم و از پله‌ها بالا رفتم. بدنم رو با دوش کوتاه آب گرم سرحال کردم و بعد از خشک کردن موهام، سراغ لباس‌هایی که تو کمد آویزون کرده بودم رفتم.
    شلوار دمپا‌ی سرمه‌ای و تونیک گیپور آجری، لباس‌های انتخابی امروزم شد. کمی از کرم آبرسان رو به عادت روتین به حالت دورانی به پوست صورت و دستم زدم و بعد هاله‌ای از رژ لب آجری روی لب‌هام استفاده کردم. واسه پر حجم‌تر شدن مژه‌هام ریمل زدم و موهام رو با کش بالای سرم بستم. وقتی به این نحو می‌بستمش، بلندیش تا کمرم می‌رسید و چون از بالا جمعش کرده بودم، ابروهای پر پشتم رو هشتی‌‌تر نشون می‌داد. بافتمش و با شال سرمه‌ای پوشوندم. ادکلن رو کنار لوازم روی میز جا دادم و با رضایت خودم رو برانداز کردم. فقط سه ساعت رنگ خواب رو دیده بودم، ولی ورزش صبحگاهی کار خودش رو کرده بود. انرژی وصف ناپذیری داشتم و باید از فرصتی که امروز داشتم به بهترین نحو استفاده می‌کردم.
    تقه‌ای به در اتاق نگار زدم. وقتی پاسخی دریافت نکردم، دستگیره رو کشیدم. از دیدنش روی تخت با اون وضع خوابیدنش خنده‌‌م گرفت. یک سر پتو لای زانوهاش اسیر شده و لبه دیگه‌‌ش روی کف‌پوش پارکت اتاق پهن شده بود، سرش رو گوشه‌ای از بالش گذاشته و گوشه دیگه بالش رو جوری میون بازوهاش محصور کرده بود که انگار با ارزش‌ترین عروسک دوران کودکیش رو تو آ-غـ ـوش گرفته. نگاهی به لوازم تمام ست سرمه‌ای-سفید اتاق انداختم و پیش‌تر رفتم.
    - پاشو وروجک!
    تکون خفیفی خورد که موهاش از روی صورت کنار رفت و چند تار بین مژه‌هاش گیر کرد. بازوش رو نرم گرفتم و گفتم:
    - پاشو نگار! ساعت نه شد.
    فاصله‌ای به پلک‌هاش داد و بینی‌ش رو خاروند. قرمزی چشم‌هاش که به چشمم اومد، لبخندم محو شد. یاد لحظه‌ای افتادم که حالت نگاهش برافروخته از خشم بود. تداعی شدن چنین افکار عجیب به یکباره ابروهام رو به هم نزدیک کرد. صدای دورگه و خواب‌ آلودش به گوشم رسید.
    - جون من بذار بخوابم، تازه چشم‌هام گرم شده.
    پرده‌ها رو کنار زدم. با این‌که هوا ابری بود، ولی اتاق رو روشن‌تر کرد.
    - ببین چقدر هوا تمیزه! دلت میاد تو این هوای به این پاکی خواب رو ترجیح بدی؟
    - به جون باران تازه از شیش خوابم گرفته بود. بذار دو ساعت دیگه هم بخوابم.
    - باز تا صبح تو اینستا بودی؟ روز رو ازت گرفتن؟
    پتو رو سرش انداخت.
    - روز رو که کلاً تو راه بودیم و بعدشم که لب دریا غاز چروندیم وقت نشد، در ضمن تا ساعت سه تو اینستا بودم و تا شیش تو خواب و بیداری سیر می‌کردم.
    گره‌ کور ابروهام رو بیشتر کردم.
    - حقش اینه یه پارچ آب یخ بریزم روی سرت تا خواب از سرت بپره.
    به سمت در رفتم. صداش با تأخیر به گوشم رسید.
    - خودشو نمی‌گـه عین جغد کله‌شو می‌کنه تو کتابا.
    از دست این دختر! عادت مطالعه من بی‌نقص نبود، ولی با ساعت خوابم حساب شده ریسک می‌کردم. گاهی نیاز بود ساعت خوابم رو تغییر بدم و گاهی از بی‌خوابی به جای این‌که به مسکن رو بندازم مطالعه می‌کردم.
    - دستت چی شده؟
    - هیچی.
    بیرون زدم و از پله‌ها پایین رفتم. کسی تو سالن‌ها نبود. از درگاه آشپزخونه عبور کردم. بساط کامل صبحونه چیده شده بود، ولی خبری از مامان و بابا و پدر و مادر نگار نبود غیر از این روانی که داشت دولپی لقمه‌‌ش رو کوفت می‌کرد! تو سه سالی که عمو سینا ویلا رو خرید، بیشتر از پنج‌بار همسفرشون شدیم و جمعمون بیشتر از شش نفر نشد. حالا بعد از اون اتفاقی که پام رو به نیروی انتظامی باز کرد، محکوم شدم به دیدن کسی که همه جا حضور داشت. چه اتفاق نحسی!
    - سلام باران جان. صبحت به‌خیر! بشین!
    حواسم به شیما جلب شد که واسه‌م چای می‌ریخت. دختر سی ساله‌ای که تنها تفاوتش با معصومه خانم لاغریش بود.
    - صبح به‌خیر. بقیه کجان؟
    گره روسری گلدارش رو محکم کرد.
    - رفتن کوه‌نوردی، گفتن دو ساعت دیگه میان.
    چه موقع رفتن که من متوجه نشدم؟ اصلاً خوش نداشتم پیش این صبحونه بخورم. اگه می‌رفتم دوباره شروع به طعنه زدن می‌کرد که از من فراری هستی و... . خوشبختانه نیم‌ نگاه هم نثارم نکرد و سرش تو کار خودش بود. اینجوری حس می‌کردم وجود نداره!
    روی صندلی جلوش نشستم و فنجون چای رو از شیما گرفتم و بعد از تشکر از محتواش نوشیدم. با کارد یک لایه پنیر روی نون تُست مالیدم و گازی بهش زدم و با آرامش جویدم.
    شیما سرپا بود و برنج پاک می‌کرد و وقتی روش آب ریخت، بیرون رفت. آخرین لقمه‌‌م رو هم درست کردم و با دو مغز گردو خوردم. چایی‌م تموم شده بود. از جام بلند شدم و فنجونم رو برداشتم که اعلام حضور کرد.
    - برای من هم بریز!
    فنجونش رو به سمتم گرفته بود. دیگ به دیگ می‌گفت روت سیاه! بی‌اعتنا رد شدم و از قوری چای ریختم و بعد از اضافه کردن آب جوش، بی‌ هیچ حرفی سر جام نشستم. سنگینی نگاهش رو حس کردم. بلند شد و کنار سماور ایستاد.
    - فکر نمی‌کردم قدر نشناس باشی. من هم می‌تونستم اشتباهم رو نادیده بگیرم و زحمت جمع کردنش رو گردن بقیه بندازم.
    اشتباه؟! چند تیکه شیشه جمع کرده انگار کوه کنده! حیف دستم زخم شده بود. نگاهم به بخار چای بود و خطاب سردم به اون... .
    - وظیفه تمیز کردن سرامیک به عهده باعث و بانی‌ش بود. منت نذارید!
    سر جاش نشست. لحن خاصش گوش‌هام رو پر کرد.
    - اینجوری می‌خوای انتقام بگیری؟
    خط بین دو ابروم پاک شد. آره، با خودم عهد بسته بودم کارهاش رو فراموش نکنم. گفتم کاری می‌کنم به غلط کردن بیفته. آره گفتم، ولی ارزش زمان برای من بیشتر از اینه که برای تنبیه اون هدر بدم. اون خوب حرفم یادش مونده بود و شاید منتظر حمله‌ای که دفعش کنه.
    - خیلی دوست داری شکستم بدی. دلیل رفتارت چی می‌‌تونه باشه؟
    پوزخند زدم. توهم زده من هم مثل اون بیکارم که مهم‌ترین دغدغه‌م شکست اون باشه. سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به چشم‌های سفیهانه‌ش دوختم. من مثل تو نیستم سرکار! من با نادیده گرفتن طرفم انتقام می‌گیرم. فنجون رو به لبم نزدیک کردم. آه، چه زود ولرم شد!
    - هرکاری کنی از من اونی که می‌خوای درنمیاد.
    معلوم بود که درنمیاد؛ چون هنوز به درک شخصیت پیچیده و مزخرفش نرسیده بود. خواستم میز رو ترک کنم که صدای ناگهانی فریادش جونم رو لرزوند.
    - به جای فرار از چنگال من عین آدم جواب سؤالمو بده!
    قبل این‌که عصبانی بشم متعجب شدم. جوابش رو می‌دادم چه واکنشی بروز می‌داد؟ احساس کردم نگاهش لحظه‌ای تغییر کرد و از کرده‌ش پشیمون شد. با لحنی که سعی در خونسرد بودنش داشتم، جوابش رو دادم.
    - این‌جا پاسگاه نیست. شما هم حکم پلیس رو ندارید و من هم مجرم نیستم، پس دلیلی نمی‌بینم جوابتون رو بدم.
    صندلی رو عقب کشیدم و از میز فاصله گرفتم. چایی‌م ولرم شده بود، اما فنجون رو برداشتم و خواستم آشپزخونه رو ترک کنم که غرور آمیخته به تنفر صداش در‌جا خشکم کرد.
    - می‌ری چون جوابی نداری بهم بدی. آدم‌هایی مثل تو شخصیت گنگی دارن. به ظاهر خودشون رو مغرور جلوه می‌دن، منتها حاضرن خوارترین آدم بشن که شخصیت خیلی‌ها رو پایمال کنن و بعد از این‌که خوش‌گذرونی‌شون رو کردن می‌رن سراغ یکی دیگه. حالا هم تو اومدی سراغ من. ترفند جدیدت منو خام نمی‌‌کنه دختر خانم. شک ندارم اون روز تو آسانسور با اون حرکت من که فکر می‌کردی شاید به هدفت رسیدی تو دلت عروسی بود، ولی خبر نداری که...
    باقی رشته‌ پیش داوری وقیحش با خیس شدن صورتش از چای دستم قطع شد. تا بخواد به خودش بیاد، با تمام نفرتی که تو این چند ماه ازش تو قلبم رخنه بسته بود، سیلی‌ محکمی نثار گونه‌ راستش کردم که صدای بدی فضا رو ثانیه‌ای دربر گرفت و صورتش به چپ مایل شد.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    از صورت و موهایی که گوشه‌ پیشونیش رها شده بود، قطره‌های چای می‌‌غلتید و روی یقه تیشرتش می‌نشست. از شدت خشم به نفس‌ نفس افتاده بودم. فریاد زدم:
    - تو کی هستی که به خودت جرأت می‌دی تو روی من بایستی و حرف‌های مناسب شأن خودت بزنی؟ به چه حقی آب بی‌ حرمتی به من رو سر می‌کشی و تف زبون نیش‌دارت رو با وقاحت پرت می‌کنی که از هزار فحش اون‌ور تره؟! چرا به خودت نمیای؟ سه دفعه‌س گوش‌هام با حرف‌های مسخره‌ تکراریت درد گرفت. اجازه دادم قسر در بری واسه فرصتی بود که عقلت بیاد سر جاش نه این‌که خوش به حالت بشه. بس کن فرزند آدم، بس کن بشر! من وقت یکی به دو با تو رو ندارم. من بـارانـم.
    حنجره‌م تقلا می‌کرد از دهنم بیرون بزنه. دست خودم نبود. چرت و پرتش خیلی برام گرون تموم شد. از بین دندون‌های کلید شده از خشمم و با لحنی که می‌دونستم تا عمق وجودش رو به آتش می‌کشه ادامه دادم:
    - من بارانی‌‌ام که تا آخر عمرش ازت بیزاره.
    نفسم بالا نمی‌اومد. در برابر نگاه‌های خاص و سراسر مبهوتش، با گام‌هایی بلند بیرون زدم و گلوم رو چسبیدم. معصومه خانم و خواهرش هاج و واج مجاور راهرو ایستاده بودن. به حدی آتش کلماتش تو وجودم شعله‌ور شده بود که به فکرم نرسید ممکنه صدا به بیرون برسه و کسی بشنوه. مهم نبود! مهم نبود معصومه خانم و خواهرش فهمیدن، حتی اگه به گوش کسی دیگه‌ای هم رسید اصلاً مهم نبود. دیگه هیچ‌ چیز مهم نبود.
    با غیظ در رو به هم کوبیدم و قفلش کردم. پرده‌ها رو کشیدم. روشنایی اتاق اذیتم می‌کرد. شالم رو در یک حرکت روی تخت انداختم. خودم رو می‌شناختم. دلم می‌خواست تا توانم فریاد بزنم و تا این پیله آزاردهنده رو از وجودم خالی نمی‌کردم، تو دلم غده می‌‌شد و مریضم می‌کرد.
    موهام رو چنگ زدم و دور خودم چرخیدم. کیسه بوکسم کجا بود؟! تا نگاهم به بالش روی تخت کشیده شد، مشتم بهش حمله‌ور شد. چرا این انرژی شیطانی خالی نمی‌شد؟ با چنگ میون دست‌هام گرفتم و صدای فریادم توش خفه شد و آثارش خراش زد به گلوم. لعنت به تو آریا! لعنت به روزی که دیدمت!
    ***
    کتاب رو بستم و عینک مطالعه‌‌‌م رو از چشم‌هام برداشتم.
    - نگار کَنه، چرا من رو به حال خودم نمی‌ذاری؟ یک‌بار بهت گفتم میل ندارم یعنی ندارم دیگه. یه حرف رو که صدبار تکرار نمی‌کنن!
    کوبید به در.
    - ناهار که نخوردی، شام هم می‌گی میل ندارم. آخه یهو چت شد؟! نه به این‌که صبح شنگول و منگول و با زور می‌خواستی بیدارم کنی که نوید یه صبح دل‌انگیز رادیویی بدی و نه به حالا که! شکمت چه گناهی کرده همش بهم رو می‌ندازه از خر شیطون پیاده‌ت کنم؟ خب دوست من تکلیفم رو مشخص کن. بالآخـ...
    در چهار طاق باز شد و با حیرت بهم زل زد. به طرف پله‌ها رفتم و وقتی دیدم درمونده ایستاده گفتم:
    - بیام تو رو از خر شیطون پیاده کنم؟!
    جلو اومد و یک دور براندازم کرد.
    - از منم سالم‌تری چرا خودتو تو اتاق حبس کرده بودی؟
    از پله‌ها پایین رفتم.
    - ترجیح دادم تنها باشم. ایرادی داره؟
    پشت سرم اومد و موذیانه گفت:
    - بالآخره که سر در میارم. اون از دست زخمی‌ت، از دایی‌م که از صبح غیبش زده و اینم از تو که... .
    یک‌ آن برگشتم به سمتش و چون توقع نداشت فوری ایستاد.
    - بسم‌الله! چی شد یک دفعه؟ زهر ترکم کردی.
    می‌خواستم دهن به تهدید بزنم که دیگه حرف از خان‌ دایی‌ش نشنوم، اما حرفم رو خوردم. بهش حساس شده بودم، به هرچیز و هرکسی که به اون وصل می‌شد؛ مثل یک شوک عصبی... .
    همه پشت میز نشسته بودن و خوشبختانه خبری از اون نبود. دیدنش عذابم می‌داد. همه چیز اون بشر عذابم می‌داد. به محض نشستنم سیل سؤال‌ها شروع شد. دنبال بهونه‌ای بودم تا پاسخگوی سؤال‌های مشترکشون باشم که سنگینی نگاه معصومه خانم حین گذاشتن پارچ آب روی میز حس کردم. خوب می‌دونستم معنی نگاهش نشأت گرفته از چیه. شاهد بحث و جدل‌های امروز بود و اون لحظه حالم خراب‌تر از این حرف‌ها بود که بخوام روی رفتارم کنترل داشته باشم. نگار کنایه زد:
    - پرنسس خانم خونه‌ ما بهشون خوش نمی‌گذره. می‌خواستن تنها باشن.
    - خونه شما مثل خونه خودمونه، فقط میل به غذا نداشتم.
    مامان گفت:
    - یه امروز از شماها غافل شدیم خدا عالمه چی‌کار کردین. یکی تا لنگ ظهر خوابیده، یکی لب به غذا نزده.
    نگار قاشقش رو از پلو پر کرد و گفت:
    - مگس‌ پرونی کردیم. چشمم میخ شده بود به در و راه پله. بارانم چسبیده بود تو اتاق عنصر جدید کشف کنه پوز مندلیف رو بزنه! شما مجردی رفتین عشق و حال، این دخترت منو تا سر کوچه هم نبرد خاله.
    نگاهی بهش کردم که دستش رو به طرفم دراز کرد.
    - بفرما! مأمور با خودش آورده حکم جلبم رو گرفته! گفتم مأمور راستی از دایی‌‌م خبر ندارین؟
    خاله سیمین لقمه‌ش رو بلعید و گفت:
    - بهش زنگ زدم گفت کار داره دیر میاد.
    عمو سینا گفت:
    - دیشب هم که دیر وقت اومد.
    - کارش شب و روز و عید نمی‌شناسه که!
    خاله سیمین رو به مامان و بابا که کنار هم نشسته بودن گفت:
    - به داداشم نگفتم شما هستین، وگرنه می‌رفت هتل.
    مامان گفت:
    - کار درستی کردی. خونه خواهرش هست چرا الکی هزینه هتل بده!
    بابا مداخله کرد:
    - به‌خاطر ما شاید برگشته باشه.
    - بهش گفتم حتماً برگرده. روی خواهرش رو زمین نمی‌زنه.
    - حتماً بهش بگین. آریا جوون متین و مؤدبیه. ما که از حضورش معذب نیستیم، مگر نخواد بیاد.
    پوزخند آنی‌م سکوت رو حاکم کرد و نگاه‌ها بهم جلب شد. تک سرفه‌ای کردم و به لیوان آب چنگ زدم. عمو سینا به دادم رسید و رشته صحبت رو عوض کرد.
    - یه خبر خوب واسه‌تون داریم دخترا که از تنهایی بیرون بیاین.
    من و نگار نظری به هم انداختیم، نگار با تعجب و من با خونسردی... . مادر و پدر‌هامون لبخندی زدن و نگاهی بینشون رد و بدل شد. ادامه داد:
    - برای فردا عصر مهمونی ترتیب دادیم.
    نگار یک‌ دفعه فریاد زد:
    - چــی؟!
    مامان که کنارش نشسته بود، گوش‌هاش رو گرفت.
    - کَر شدم دختر!
    - خاله جون ببخشید. خب بهم حق بده.
    و رو به پدرش غر زد:
    - بابا چرا زودتر نمی‌گی؟ من چطور تا فردا لباس پیدا کنم؟
    عمو سینا خندید. خاله گفت:
    - دختر تو کویر که زندگی نمی‌کنیم! این‌جا هم شهر و پر از پاساژه، می‌ری می‌خری دیگه!
    نگار مثل دختر بچه‌های لوس پاش رو به کف‌‌پوش سالن کوبید و ناله‌وار لب باز کرد:
    - من یک‌ هفته وقت می‌خوام تا لباس مورد علاقه‌م رو پیدا کنم.
    خاله اخم کرد و حینی که داخل لیوانش آب می‌ریخت، گفت:
    - بچه‌ای تو؟! یه هفته دیگه چه صیغه‌ایه؟ پس‌ فردا خواستی بری خونه‌ شوهر بدبختت هم واسه خرید جهاز می‌خوای چقدر وقت بگیری؟ فکر کنم دو سال بگذره!
    - مــامــان!
    - یامان! یه ذره از باران یاد بگیر.
    مسیر نگاهش به من که داشتم اشتهای کورم رو با سالاد سزار باز می‌کردم گره خورد و شمشیرش رو از رو بست.
    - خانم تو فضا دنبال شهاب سنگ می‌گرده چون می‌خواد بره ویلاشون.
    همه مبهوت بهم خیره شدن. خاله اخم نمکینی تحویلم داد و گفت:
    - می‌ری دخترم، ولی بعد مهمونی. پدر و مادرت فعلاً این‌جان قدمشون سر چشم. تو تنهایی می‌خوای چی‌کار کنی؟
    کاش می‌شد به خاله بگم دیدن برادرت آینه دقمه! مامان چنگالش رو روی بشقاب خالیش گذاشت و به حمایت از خاله گفت:
    - حق با سیمینه. سه نفر از شریک‌های پدرتون با خانواده دعوت شدن، من می‌خوام دخترم کنارم باشه.
    نگار لیوان دوغش رو تو دستش گرفت و تا جرعه سر کشید. چنگالم رو از دهنم جدا کردم و داشتم لقمه‌م رو می‌جویدم که با عجله بلند شد و دستم رو گرفت و به طرف پله‌ها کشوند.
    - نگران نباش خاله‌ جون. باران نمی‌ره، یعنی من نمی‌ذارم. منو تنها ول کنه و بره که چی؟
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم.
    - من رو کشوندی پایین که دو لقمه غذا هم نخورم؟
    نگاهش بین نگاه شکارم و چنگال دستم گردش کرد و دوباره مچم رو گرفت و دنبال خودش برد.
    - تو که اشتها نداشتی، همون یه لقمه‌ای هم که خوردی کافی بود.
    در اتاق رو پشت سرش بستم. سراسیمه کمدش رو باز کرد.
    - حالا بگو من چی بپوشم؟
    روی تختش نشستم.
    - تونیک بپوش با شال و شلوار.
    چشم غره‌ای رفت و با غیظ گفت:
    - واسه تو نگفتم ها!
    آویزها رو تند گشت زد.
    - خونگی، خونگی! اینم که خونگیه. یا خدا! همه‌ لباس‌های تازه‌م خونگی‌ان.
    کنارم نشست و با تلخی سرش رو میون دست‌هاش گرفت و با درموندگی گفت:
    - وای! هیچی ندارم. یه روزه چه گلی به سرم بگیرم؟
    بلند شدم و چنگال رو کنج میز توالت گذاشتم و سراغ لباس‌هاش رفتم. این وسواس آخر کار دستش می‌داد! به‌ ترتیب لباس‌هاش رو کنار زدم و همه رو از نظر گذروندم. سه دست لباس مجلسی نو که هرکدوم داخل کاورشون بودن برداشتم و با نگاه معنی‌داری به طرفش برگشتم. آروم ضربه‌ای به پهلوش زدم و چشم ریز کردم.
    - این‌ها پیژامه‌‌ست.
    سرش رو صاف کرد و نگاه مغموم و مرددی بهشون انداخت.
    - از این‌ها استفاده کردی؟
    - نه.
    - پس احیاناً مرض تشریف داری که می‌خوای دوباره پول حروم کنی؟!
    با بی‌ میلی به لباس‌ها نگاه می‌کرد.
    - آخه قدیمی شدن. پارسال از همین‌جا خریدمشون. عروسی یکی از فامیل‌هامون بود، ولی یهو زد به سرشون و تو محل اقامتشون فرانسه برگزار کردن. اینا هم موندن رو دستم.
    لباس‌ها رو روی تخت پهن کردم. یکی‌شون پیراهن بلند یاسی بود و یکی‌شون هم پیراهن کوتاه قرمز تا زانو و اون سومی هم تونیک شکلاتی دکلته‌ تا زانو که کت کوتاهی هم روش می‌خورد و کمرش با کمربند زنجیری ظریفی بسته می‌شد. ساده، اما شیک... لباس رو از کاور خارج کردم.
    - این تونیک رو با ساپورت مشکی یا شلوار جذب می‌پوشی. نمی‌خوام نه بشنوم.
    لبخندی زد و با ناخن پیشونیش رو خاروند.
    - از مُد افتاده.
    اخمی کردم و توبیخ‌گر گفتم:
    - اگه قرار باشه زندگی‌مون رو پای این مسائل هدر بدیم، باید به هر سازی برقصیم. کچلی مُد شد باید قید موهامون رو بزنیم!
    - خب منظورم این نبود.
    - هیچ هم قدیمی نشده. اگه از این لباس‌ها هیچ کدوم رو انتخاب نکنی کلاهمون می‌ره تو هم و من هم می‌رم ویلامون.
    - خیلی خب حالا نمی‌خواد مثل مامانم تهدید هسته‌ای کنی! باشه همین رو می‌پوشم، فقط باید موهامو درست کنی‌ ها!
    - باشه.
    - تو چی می‌پوشی؟
    لباس‌هاش روی رگال آویزون کردم و در کمد رو بستم.
    - تا فردا یه کاریش می‌کنم.
    صدای خنده‌‌ش بلند شد.
    - یعنی من کشته و مرده‌ تفاهم بینمونم.
    لبخندی زدم و کنارش نشستم.
    - می‌گم تو الآن بری اتاقت باز سرتو می‌کنی تو کتاب‌؟
    - شما راه حل دیگه‌ای داری؟
    نگاهش رو به ساعت روی دیوار رسوند.
    - پایه‌ای آخر شبی بریم فیلم ببینیم؟
    - خوبه.
    دست‌هاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت:
    - ایول.
    تقه‌ای به در خورد و خاله سینی به دست داخل شد.
    - پاشین غذاتون رو بخورین تا صدام درنیومده!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    ساعت یک ربع به دوازده بود. به محض بلند شدن مامان و بابامون نگار با یک ظرف گود پر از چیپس و اسنک برگشت و روی کاناپه‌ جلوم نشست. نگاه همه به ظرف دستش مکث کرد. بابا گفت:
    - نگار جان نمی‌خوابی؟
    لبخند پهنی روی صورتش نشست.
    - خیر عمو جان. خواب بر من و دختر شما بیگانه ‌‌است. قصد تماشای فیلم را داریم.
    عمو سینا مداخله کرد:
    - کم نمک بریز بچه! فقط تا صبح جلوی تلویزیون نباشین‌. فردا کلی کار داریم.
    - به دیده‌ منت پدر گرام.
    - معده‌تون پر شده کم آت آشغال بخورین.
    - اونم به دیده منت مادر گرام.
    بعد از رفتنشون نگار روی کاناپه ولو شد و حینی که حلقه ترد چیپس فلفلی رو تو دهنش می‌ذاشت، گفت:
    - قربون دستت برو یه فیلم بذار، فقط ترسناک نباشه من جنبه مثبت یک هم ندارم.
    کیف‌ سی‌‌دی رو از کِشو برداشتم و زیپش رو باز کردم.
    - ترسناک جذاب‌تره.
    چشم‌هاش رو گرد کرد.
    - نه تو رو خدا باران. نذار دوباره اون اتفاق قبلی بیفته. جون خرزو خانت کارم به کابوس دیدن ختم نشد که! بیرون که می‌رفتم و گذرم به قصابی‌ها می‌خورد، کلیه‌هام از مواد غنی بدنم هم ادرار تولید می‌کردن! اوج جوونی نزن سَمپاتیک و پاراسَمپاتیکم رو نفله کن.
    لبخندم کش اومد و شونه‌ بالا انداختم. رسماً رنگش پریده بود! اون شب فراموش نشدنی ترس بدی تو وجود نگار انداخته بود. پارسال شهریور بود که ویلای خودمون اومده بودیم. نگار مثل امشب پیشنهاد فیلم داد. به جز فیلم‌های ترسناک و اکشن فیلم دیگه‌ای نداشتم. اون‌ شب به غیر از من و نگار و باغبونمون کسی نبود و پدر و مادرهامون هم به عروسی یکی از دوست‌هاشون دعوت شده بودن.
    تقریباً آخر‌های فیلم بود که طوفان ساحل، برق‌ها رو قطع کرد و تا به خودمون بیایم، پنجره هال به هم کوبیده و شیشه‌ش هزار تکه شد. نگار تا یک‌ ماه بد‌ خواب شده بود و وقتی حموم می‌رفت آهنگ گوشیش رو روشن می‌کرد. وقتی بلند شد، نگاه خندونم قد کشید رو قیافه آویزون و عصبانیش.
    - فیلمت واسه خودت. می‌رم بخوابم. بـ*ـوس بای!
    - نمی‌خواد نگران عملکرد لوبیاهای بدنت بشی. ترسناک نمی‌ذارم. راضی شدی؟
    زیر چشمی نگاهم کرد و با انرژی سر جاش نشست.
    - راضی‌ام ازت.
    یکی‌ یکی سی‌دی‌ها رو از نظر گذروندم. همه‌شون خارجی بود و اسم‌هاش هم به زبون لاتین نوشته شده بود. اسم هیچ‌ کدوم نظرم رو جلب نمی‌کرد تا این‌که یکی‌شون نگاهم رو روی خودش ثابت کرد، نوشته بود "Pride love"سی‌دی رو برداشتم و سیستم رو روشن کردم و کنترل به دست روی راحتی دو نفره نشستم. معصومه خانم بطری آب و دو لیوان روی میز وسط گذاشت و رو به ما گفت:
    - چیزی لازم دارین براتون بیارم.
    نگار دستش رو تو ظرف اسنک کرد و یک مشت برداشت.
    - نه معصومه جون. این دوست من خیلی هنر کنه همون آب رو می‌خوره.
    - پس برم بخوابم که فردا خیلی کار داریم.
    - برو معصومه جون، فقط غیر از آباژورها لامپ‌ها رو خاموش کن.
    - باشه دخترم.‌ شبتون به‌خیر!
    جوابش رو دادیم و کمی بعد سالن نیمه تاریک شد. نگار پرسید:
    - از ده‌تا فیلمی که پارسال خریدیم پنج‌تاش رو ندیده بودیم. کدومو گذاشتی؟
    لیوانم رو تا نیمه پر کردم و لب زدم:
    - غرور عشق.
    - ای بابا! همین غرور تو رو هر روز صوتی تصویری گوش می‌دم و می‌بینم واسه هفت پشت نوه و ندیده و نبیرم کافیه. یه چیز بذار به درد بچه‌هام بخوره!
    تلویزیون رو روشن کردم.
    - اتفاقی برداشتم.
    - خب آره. نکه از غرور می‌شنوی کهیر می‌زنی منم که از دماغ فیل افتادم!
    ولوم صدای پخش شده رو پایین آوردم.
    - ساکت، شروع شد.
    رو برگردوند و الحمدالله حواسش به جایی غیر از من پرت شد. نیم‌ ساعتی از فیلم می‌گذشت و ازش خوشم اومده بود. موضوعش راجع به دختر قوی و فوق‌العاده باهوش و موفقی بود. شخصیت مکمل مطرح مردش هم‌کلاسی دختر که از لحاظ شخصیتی تفاوتی باهاش نداشت، روند فیلم رو کامل کرده بود. از دختر خوشش می‌اومد، ولی غرورش اجازه نمی‌داد بروز بده؛ مدام جلوی هم جبهه می‌گرفتن تا این‌که... .
    پوفی کشیدم. نشد یک فیلم حساب شده و رئالیسم درست کنن از دیدنش لـ*ـذت ببریم! وقتی اوایلش با تِم متفاوتی شروع شد چرا دوباره رفتن رو دور کلیشه و اغراق؟ مسخره‌‌ بود، واقعاً مسخره‌ بود. واقعیت نداشت. معلومه که نداشت؛ چون اسمش فیلم بود! دختر عاشق پسر شده بود و پسر هم مثلاً مجنون‌تر بعد از اون همه دیوونه‌بازی و اذیت کردن دختر، داشتن با هم ازدواج می‌کردن. هه!
    ساعتی از پخش فیلم گذشت و دیگه برام جذابیت نداشت. نگاه بی‌‌حوصله‌ای به نگار انداختم. محو فیلم شده بود و هر از گاهی خمیازه می‌کشید. چرا تموم نمی‌شد؟ من موندم این اسمی که گذاشتن چه ربطی به موضوعش داشت؟ اصلاً بهش نمی‌خورد. حالا که با هزار بدبختی به هم رسیده بودن بچه‌دار هم شدن و هنوز قصد تمومی نداشت. خوب بود سینماییه و سریالی نیست!
    کم‌کم چشم‌هام گرم شد و تصمیم گرفتم مجله‌ ورزشی رو که بابا مطالعه کرده بود بخونم. مجله رو از کشوی زیر میز برداشتم و شروع کردم. دو صفحه‌ش که تموم شد سوزش چشم‌هام شدت گرفت. فیلم هنوز در حال پخش بود. چشم‌هایی رو که ساعت‌ها کمبود خواب داشت ماساژ دادم و نگاهی به ساعت‌ مچی‌م که عقربه کوچیکش روی یک بود انداختم. خواستم بلند بشم و برم بالا، ولی پلک‌هام سنگین شد و اجازه نداد.
    مزیت فیلم‌های جذب نکن همین بود که جلوش بشینی و فقط زل بزنی تا صدای مغزت در بیاد. مجله رو بستم و سرم رو روی ساعد چپم تکیه دادم و نفهمیدم چه‌ موقع پلک‌هام بسته شد و با رغبت به خواب عمیقی فرو رفتم.
    ***
    سوم شخص
    «آریا»
    پایش توان هدایت ماشین در پارکینگ خانه نداشت. نزدیک به ساختمان توقف کرد و تن رمیده‌اش را از صندلی جدا کرد. حالش را درک نمی‌کرد. سرش به شدت سنگینی می‌کرد و لحظه‌ای درد جان‌ سوزش قطع نمی‌شد. در محل کار به اجبار دو قرص مسکن مصرف کرده بود، اما گویا شکلات به جای دارو خورده بود! درد امانش را بریده و چینی به خم ابروانش سرایت داد.
    دستی به صورت درهم و برهم خود کشید و با گام‌های پر ابهت و مردانه‌ای که ناتوان‌تر از هر زمان بود، راه سنگلاخی حیاط را طی کرد و به ساختمان رسید. ساعت‌های امروز را گران سپری کرد. مأموریتش با موفقیت به اتمام رسیده بود، اما او نه خوشحال بود و نه محزون... . تنها حس پریشانی تمام روزش را سلطه گرفت و ثانیه‌ای رهایش نکرد. نبردی که مهاجمش نیروهای خودی بود! سردرگمی خاص و اعجاب‌انگیز در قالب بی‌ میلی توأم با خواستنی که هویتش مبهم بود. دردش را نمی‌دانست و گمان می‌کرد درمانش تنها به دو کپسول ژلوفن اکتفا می‌کند، اما اشتباه کرده بود.
    کلید خانه را داشت، به آرامی آن را داخل قفل چرخاند و در را گشود. پس از بستن در، درحالی که سرش پایین بود، آرام آرام ولی مستحکم پاهایش را بر کف‌‌پوش پارکت خانه کشاند، بی‌آنکه نگاهی به اطراف خود بیندازد. بی‌اختیار پلک‌هایش را با درد بست و فاصله‌ گام‌هایش کم شد. با برخورد هاله‌ای از روشنایی در پس پلک‌ها آن‌ها را باز کرد و به صفحه‌ روشن نمایشگر خانگی خیره شد.
    برایش عجیب بود که این وقت شب روشن باشد. گویا فیلمی به اتمام رسیده بود. پیش‌تر به طرف میز قدم برداشت تا خاموشش کند که به محض عزم پیشه کردن، ابتدا نگاهش به خواهر زاده خفته‌اش و بعد... .
    به طرز شگفت‌آوری زمان برایش متوقف گشت. دردی تازه‌ به جایی درون سـ*ـینه‌اش رهانیده شد و دو مرتبه پلک‌هایش را بر هم خواباند. بی‌اراده دستش را جایی که قبلش بی‌محابا می‌کوبید و با ریتم ناموزونش سفره‌ای از ناباوری در ذهنش پهن می‌کرد، مشت کرد. درد سرش کم نبود؟
    با خشم دریچه‌های سست نگاهش را گشود و دیده براقش را از چهره‌ آرام شده در خواب دختر سنگدل و گستاخ مقابلش گرفت و به جهت مخالف او خیره شد. بماند که مانند آب خوردن زبان دلش به حرف آمد چشم‌های بسته، چهره‌اش‌ را آرام و معصومانه‌تر می‌کرد و زمین تا آسمان از باران هوشیار فاصله داشت‌، آنقدر آرام که انگار ابروهایش هیچ‌گاه هم‌دیگر را ندیده‌اند! دیگر خبری از آن خنجرهای تیز نبود و مظلومیتش نظر هر بیننده را به خود جلب می‌کرد و عجیب او از آن گریزان بود.
    تلویزیون را خاموش کرد. نمی‌خواست نگار را در هوای نسبتاً سرد سالن که به علت نیمه‌باز بودن پنجره فضا را در برگرفته بود رها کند، دست راستش را زیر پاهای او گذاشت و دست چپش را دور گردنش حلقه و به راحتی او را بلند کرد و با احتیاط به طرف اتاقش رفت. نگار جسمش را جمع کرد و صورت سردش را به پیراهن او چسباند. احتمال داد صدای قلبش او را بیدار کند! در را گشود و با پاشنه‌ کفش آن را هل داد و وارد شد.
    او را روی تختش خواباند و پتوی نازکی از کمد برداشت و تا زیر چانه‌اش بالا کشاند. آهنگ نفس‌های آرام نگار خبر از یک خواب عمیق می‌داد که حتی نقل مکان را حس نکرد. انگشت نوازش به گونه‌‌ لطیف دخترک کشید و خارج شد. هنوز هم قلبش بنا به تپیدن گذاشته بود و هیچ رقمه دست از سرش بر نمی‌داشت. چندین بار بازدمش را عمیقاً از سـ ـینه خارج کرد و پا به اتاقش گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    استنشاق مولکول‌های هوا بر ریه سنگینی می‌کرد و همانند طنابی که بر گردنش بسته شده باشد، مدام به گلویش فشار می‌آورد و امانش را می‌‌درید. با گامی بلند خود را به پنجره رساند و آن را باز کرد. در اثر برخورد حجم زیادی از موج سرما به صورت تبدارش، نفسش در سـ ـینه‌ حبس شد.
    شوریده حال عقب‌ گرد و در یک حرکت کت را از تن دور کرد و روی تخت انداخت. دکمه‌‌های بالایی پیراهنش را باز کرد و دستی به گردن تبدار و سـ ـینه‌ فخارش کشاند و چندین‌‌بار دم عمیق وارد ریه‌‌ کرد و طی بازدم فرستاد، لیکن توفیری نداشت. احساس می‌کرد هر آن ممکن است تمام لوازم اتاق به انضمام بنای مدرن و شکیلش روی سر آوار شود. قلبش هنوز هم بی‌محابا در حال کوبش خود بود و حال نزارش را دگرگون‌تر می‌کرد.
    شاید آب سرد روی پوست بخارپزش اندکی از آتش سلول‌های زیرین را بکاهد. خود را به سرویس بهداشتی رساند و شیر کاهش دمای آب را باز و چندین‌بار مشتی از آن بر صورت خالی کرد و پلک‌هایش را بست.
    آرام آن‌ها را گشود و از آینه به خود نگریست. رنگش به پریدگی می‌زد و سمت راست صورتش هاله کم‌رنگ قرمزی حلقه بسته بود. بی‌ آنکه کنترلی روی رفتارش داشته باشد، دستش را همان نقطه برد و مکث کرد. مایع مذابی قلبش را با خود برد و ذوب کرد. نمی‌توانست خود را گول بزند. هنجارشکنی بی‌اختیارش، دندان‌شکنی آن دختر جسور، چایی که روی صورتش خالی کرد، سیلی‌ای که نثار گونه‌اش کرد و از همه مهم‌تر نگاه نفرت‌انگیزی که نسبت به او در دلش جوانه زده بود، وجودش را به تلاطم می‌انداخت. نمی‌دانست چرا، نمی‌دانست! مدام در دل زمزمه می‌کرد سرچشمه سیاهی دل دخترک نسبت به او چه بود. وجدان مغزش را نشانه رفته و از سرزنش نمی‌کاست.
    برایش قابل باور نبود که چرا وقتی باران مفتخر و خطیر در چشمانش خیره شد و دفاعیه کوبنده‌‌‌اش را روی کلماتش آوار کرد، همتی برای جبران خسارت وارده نکرد. چرا وقتی به صورتش زد او هم کارش را بی‌‌جواب نگذاشت؟ چرا میخ به پاهایش کوبیده شد و قدرت هر نوع حرکت را از او سلب کرد؟ چرا مُهر سکوت به لبانش زده شد؟ چرا او هم تشر نزد و نگفت که تو که هستی که دستت روی آریا مجد هرز شده؟! روی کسی که کوه بود و تا به‌ حال کسی به خود جرأت نداده بود دست روی او بلند کند که اوی تازه به دوران رسیده از حد فراتر گذاشت.
    چرا چیزی نگفت و تنها پاهایش را به ساحل کشاند و صدایش امواج را به لرزه انداخت؟ چرا این دختر با رفتارهایش، با نگاه‌های بی‌‌‌‌‌ پرده و مملوء از تنفرش، با همه‌ تعلقاتش مصداق جهنم سرد بود؟ به‌ راستی معنایش چه بود؟ عذاب دادنش؟ چرا؟ به کدام حکم؟ کدام تقصیر؟
    اینکه محکومش می‌کرد به دختری سوء‌ استفاده‌کن؟! پوزخندی مهمان لب‌های و برجسته و زاویه‌دارش شد. زمانی‌که باران را برای اولین‌بار دیده بود، چه در سر می‌پروراند و حالا چه فکری! تصورش هم نمی‌کرد تمام معادلات ذهنی‌اش را بر هم زند و به خود مشغول کند. او هم از همان تبار آب می‌خورد و از همان ژن بود، اما... . این دختر رازی در باطنش داشت که متمایزش می‌کرد و شاید این ابهام مضحک پادشاه آن جهنم سرد باشد.
    از قاب مستطیلی آینه به صورت نمدارش دقیق شد. قطره‌های آب از پیشانی می‌غلتید و زیر چانه جمع می‌شد. قطره‌ها در برابر نگاه آتشفشانی دختر چموش یخ بود! علاوه بر صورت ملتهب، صدایش هم در آینه نفس می‌کشید.
    «اجازه دادم قسر در بری واسه فرصتی بود که عقلت بیاد سر جاش نه این‌که خوش به حالت بشه. بس کن فرزند آدم، بس کن بشر! من وقت یکی به دو با تو رو ندارم. من بـارانـم.»
    دستانش را به دو سمت لبه کابینت روشویی تکیه زد و با موجی از اخم پیشانی، آرام ولی با جدیت زمزمه کرد:
    - به تو می‌گن باران تمجید، به من می‌گن آریا مجد. شاید موفق شدی و دردی رو تو وجودم سرایت دادی که از هر چیزی برام گنگ‌تره و فکرم رو درگیر خودش کرده، ولی... .
    نگاه برافروخته‌اش را ثانیه‌ای از چهره خود نمی‌گرفت. این چشم‌ها حرف‌های ناگفته‌شان انتها نداشت، این چشم‌ها سیمای باران را روی شیشه کشانده بود تا بگوید و بتازد و خالی شود از حسرت سکوت نا به هنگامش. اینبار نوبت او بود. دستانش را مشت کرد و درحالی که فشار آن را سر بدنه‌ خالی می‌کرد، غرید:
    - یا تو رو هم به این حس مبهم و دیوونه‌ کننده دچار می‌کنم و یا درمانش رو از خودت می‌گیرم؛ چون می‌دونم راه درمان این درد گنگ به دست‌های توئه، به دست تو، باران تمجید.
    خروج طوفان نفس‌ داغش، پره‌های بینی‌اش را باز کرد.
    - و تا رسیدن به اون روز بس نمی‌کنم.
    ***
    سوم شخص
    «باران»
    با گردن‌ درد شدیدی که به جانش بختک انداخته بود، دریچه مخمور چشمانش را باز کرد. روی مبل نشست و خمیازه‌کشان دستی پشت گردنش کشاند و ماساژش داد. با گیجی اطرافش را کاوید و زیر‌ لب نجوا‌ کنان گفت:
    - من چرا اینجام؟!
    پتویی که رویش انداخته شده بود، او را بیشتر به تعجب دعوت کرد، اما دیری نپایید که مجله‌ روی میز ذهنش را هوشیار کرد و شستش خبر‌دار شد. فیلم کلیشه‌ای خواب‌آور! در دل گفت:
    «چرا نگار بیدارم نکرد؟»
    پتو را جمع کرد و راهی پله‌ها و اتاقش شد و در کمد را باز کرد. بوی خاصی به بافت نرم پتو نفوذ کرده بود و به مشامش می‌پیچید و ذهنش را به رایحه آشنایی می‌‌رساند. با خود اندیشید حتماً کار نگار بوده و دلش نیامده بدون پتو او را تا صبح و سرمایش به حال خود رها کند.
    لاقید شانه‌ای بالا انداخت و پتو را تا کرد و موقت داخل کمد قرار داد تا به نگار بازگرداند. رگ‌های منقبض کمرش تمنای دوش‌ آب گرم می‌کرد. خودش را به حمام رساند و بدنش را لحظاتی به قطره‌های پی‌ در‌ پی آب گرم سپرد، سپس لباسی مناسب پوشید و پس از خشک کردن موها پا به راهرو نهاد.
    همزمان با خروجش در اتاق کناری نگار باز شد و قامت بلند آریا در چارچوب نمایان گشت. در کسری از ثانیه واکنش نشان داد و با اخم نگاه گرفت و از پله‌ها سرازیر شد. در دل گلایه کرد:
    «اگه دوباره امروزم با دیدن این بشر شروع بشه، بقیه‌‌‌ش رو خدا به خیر کنه!»
    از در مشرف به ساحل بیرون رفت. هوا همچنان در جلد ابری و بارانی‌اش مانده و سردتر گشته بود. دستانش را داخل جیب‌های بافت سرمه‌ای رنگش فرو برد و به قدم‌هایش سرعت بخشید. دقایق کوتاهی در بهره بردن از هوای لـ*ـذت‌‌بخش ساحلی سهیم شد و قصد بازگشت کرد.
    همه از خواب برخاسته و در پذیرایی حضور داشتند و جای خالی نگار به چشم می‌آمد. روی مبل کنار مادرش نشست و سلامی جمعی داد. همه مشغول صحبت راجع به ضیافت امشب بودند که پدر نگار گفت:
    - آریا جان، مهمونی امشب که شرکت می‌کنی؟
    در دل نجوا کرد:
    «امیدوارم بگه نه.»
    صوت قاطع آریا فضای سالن را پر کرد.
    - آقا سینا ممنونم، منتها کارم تموم شده و برمی‌گردم تهران. تو این جمع‌ها راحت نیستم.
    یک‌ تای ابروهایش بالا پرید. برایش جالب بود که هر دو در این زمینه یک اتفاق نظر داشتند. صدای دلخور سیمین بلند شد.
    - داداش حالا که کارت تموم شده و این همه راه اومدی نمی‌ذارم به این زودیا برگردی. محض رضای خدا به خودت استراحت بده. از این مأموریت به اون مأموریت... . مگه تو اون اداره فقط تو کار می‌کنی؟ این همه سروان و سرگرد و سرهنگ.
    به راحتی متوجه ملامت زیر‌ پوستی آریا شد. آریا گونه‌ای که از جَو پیش آمده خوشش نیامده بود، جدی پاسخ داد:
    - راجع به این قضیه صحبت کردیم. دوباره بحث رو پیش نکش!
    - باشه، ولی حق نداری زودی برگردی تهران. مامان و بابا هم که خونه نیستن. می‌مونی و مهمونی هم شرکت می‌کنی.
    - فقط امروز، فردا باید برگردم.
    - ما هم همین امروز مهمون داریم. خودت می‌دونی خدمت خانواده تمجید سال‌هاست ارادت داریم. باهاشون راحت باش.
    مریم و نیما قدردانی کردند و با مهربانی به چهره صامت آریا خیره شدند که تحت تأثیر دو دیده نرم‌تر شد، اما زبانش نچرخید. همزمان شیما وارد سالن شد و اعلام کرد:
    - صبحانه حاضره. بفرمایید سر میز!
    همه بلند شدند. سینا نبود دخترش را حس کرد و گفت:
    - نگار هنوز خوابه؟
    همسرش پاسخ داد:
    - حتماً دیگه.‌ دوباره این دختر تا صبح بیدار موند.
    رو به باران ادامه داد:
    - دیشب ساعت چند خوابیدین؟
    جویای نگاه زوم شده آریا شد. بی‌ آنکه رد نگاهش را شکار کند، رو‌ به سیمین گفت:
    - فکر کنم یک بود.
    - وا! چرا تا حالا خوابه؟! عزیزم، برو ببین اگه هنوز خوابه بیدارش کن.
    حین نشستن همه روی صندلی‌ها، سری تکان داد و از آشپزخانه خارج شد. تقه‌ای به در اتاقش زد و وارد شد. در عالم عمیق غفلت به سر می‌برد و قصد بیدار شدن هم نداشت. ساعت از نه صبح هم گذشته بود. پیش‌تر گام برداشت و صدایش زد:
    - نگار! تو که باز خوابالو شدی، پاشو!
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    نگار غلتی خورد و با تُن خش‌دار و‌ زمختش که ناشی از خواب بود، گفت:
    - اذیت نکن! خوابم میاد.
    - مهمونی امشب رو فراموش کردی؟
    پتو را روی سرش کشاند و بی‌رمق پاسخ داد:
    - میزون نیستم. سرم درد می‌کنه و گلوم هم می‌سوزه. فکر کنم سرما خوردم. قرص مسکن خوردم و بدتر بدنم خسته شده.
    - تو که تو اتاقت خوابیدی این‌جا هم گرمه. در ضمن چرا بیدارم نکردی؟ روی مبل گردنم شکست.
    - من خودم موندم چطور اومدم اتاقم ترشک جون، چه توقعی داری؟ آکبندِ آکبندم بابا! شاید کار دایی‌م بوده. اگه بیدار می‌موندم تو رو هم بیدار می‌کردم خب.
    مسخ و بهت‌زده گشت و سر ضمیر به زبان آمد:
    «یعنی اون روی من پتو انداخت؟! نه‌ بابا، امکان نداره، شاید نگار اشتباه فکر می‌کنه. خودش رفته تو اتاقش، ولی از گیجی خواب یادش نیست. آره حتماً همین‌ طوره.»
    در همان لحظه‌ درگیری با افکار، نگار پتو را کنار زد و گفت:
    - تا صبح قندیل نبستی تو سالن؟! چون پنجره باز بود.
    - پتو داشتم. الآن دارن صبحونه می‌خورن. پاشو یه چیزی می‌خوری حالت خوب می‌شه، پاشو!
    دو مرتبه پتو روی سر کشاند و لحنش را مظلومانه کرد.
    - نه تُرشَکی. خودم رو بهتر می‌شناسم، اگه استراحت نکنم تو مهمونی زامبی میام پاچه می‌گیرم همه رو فراری می‌دم! تو که اینو نمی‌خوای؟
    - فقط تا ظهر نگیری بخوابی و صدای مادرت رو بلند کنی، چشم‌هات هم پف می‌کنه. به معصومه خانم می‌گم برات جوشونده درست کنه، حق نداری دست نخورده برش گردونی.
    - باشه خانم زورگو!
    چین پیشانی‌اش را عمیق‌تر کرد.
    - واسه خودته.
    و اتاقش را ترک کرد و به سمت آشپزخانه رفت. خبری از مردها نبود. صدای پرسش‌گرانه‌ سیمین برخاست.
    - نگار کو؟
    - کمی کسالت داره، ولی چیز خاصی نیست. استراحت کنه خوب می‌شه.
    معصومه خانم که مشغول نگاشتن لیست لوازم لازم برای ضیافت و از قضا صحبت‌های آنان را شنیده بود، گفت:
    - پس براش یه دمنوش گیاهی درست می‌کنم.
    سیمین برخاست تا به دخترش سری بزند. باران ادامه داد:
    - اتفاقاً می‌خواستم بهتون بگم. یه ساعت دیگه براش ببرید.
    نشست و رو به مادرش کرد.
    - بابا کجاست؟
    مریم لقمه‌ش را قورت داد و در جواب دخترش گفت:
    - با آقا سینا رفتن ویلای یکی از دوست‌هاشون، تازه متوجه شدن اومده این‌جا، رفتن که به مهمونی امشب هم دعوتش کنن. راستی لباس داری دخترم؟
    کمی از چایش را چشید.
    - همراهم هست.
    - دخترم‌ امروز یه کم به خودت برس. یه وقت رنگ پریده نیای تو جمع که همه فکر کنن با اجبار اومدی! می‌دونم که فقط به احترام سیمین و همسرش شرکت می‌کنی.
    اخم نمکینی کرد و با دلخوری پاسخ داد:
    - آراستگی رنگ پریدگیه؟! کی دیدی تو جمعی رنگ پریده حاضر شدم مادر من؟!
    مریم لبخندی زد.
    - منظورم از لحاظ سرخاب‌ سفیداب بود. یه ذره آرایش کن، ناسلامتی جوونی و خوشگل... . جدا از رژ‌ لب، از سایه و خط‌ چشم و رژگونه هم استفاده کن. شفاف‌تر از این؟
    لغز خواند:
    «کی می‌ره این همه راه رو؟»
    با اکراه قبول کرد، ولی باز هم خودش را خوب می‌شناخت. این دست‌ها به پیروی از الگوی چند ساله عادت کرده بودند. پس از اتمام صبحانه، به همراه مادرش وارد سالن پذیرایی شدند و روی مبل‌ نشستند. پس از دقایقی سیمین به جمع آن‌ها پیوست و با مریم وارد مشاجره خانمانه شد. کمی بعد آریا از در پشتی وارد شد و روی مبلی تک‌ نفره جای گرفت. شیما پا به سالن گذاشت و برگه باریک و نسبتاً بلند دستش را به سیمین داد و گفت:
    - سیمین خانم هرچی که لازم بود نوشتیم. ببینید اگه کم و کسری‌ داره و لازمه فراهم بشه، یادداشت کنیم.
    برگه را گرفت و نگاهی به آن انداخت.
    - همین‌ها خوبه.
    رو به برادرش کرد.
    - داداش دست خودتو می‌بـ ـو-سه. از همون فروشگاه اول شهر بخر، کیفیت کالاهاش به نسبت هزینه‌ش مقرون به صرفه‌تره.
    مریم رشته کلام را در دست گرفت.
    - بنده خدا این همه وسایل رو چجوری بخره؟ باید یکی همراهش باشه.
    - به نگار می‌گم بیاد.
    - نگار که مریض شده، تو این هوا بیرون نیاد بهتره، بذار استراحت کنه.
    میان بحثشان آریا که در نگاهش تعجب موج می‌زد، پرسید:
    - مریض شده؟
    خواهرش پاسخ داد:
    - دیشب لج کرد سر شبی هله هوله خورد، احتمالاً گلوش خشک شده. خب شیما و معصومه خانم که کار دارن و نمی‌شه بیان. کارگرها هم درگیر رسیدگی به باغ و‌ خونه‌ن. آقایون هم که رفتن ویلای دوستشون تا برگردن دیر شده. من و تو هم که تو این زمان کم وقت آرایشگاه داریم.
    در بحبوحه محاسبات ذهنی سیمین و ناراحت از بی‌ نتیجه ماندنش، به طور ناگهانی گویا فکری به ذهن مریم رسیده باشد رو به دخترش گفت:
    - پاشو دخترم! تو هم که تو این‌جور خریدا یه پا استادی واسه خودت و کاری هم فعلاً نداری، با آقا آریا برو.
    آریا نیم‌ نگاهی به اوی مستأصل انداخت و بی‌ حرف راهی پله‌ها شد. آن‌ لحظه خون، خونش را نمی‌خورد. مریم کاری کرده بود که دخترش نه راه پس داشت و نه راه پیش... . یحتمل اگر می‌دانست با پیشنهاد به یک‌باره‌اش چه اجبار سختی وبال دخترش می‌کند و او را در تنگنا قرار می‌دهد، فکر چنین پیشنهادی را حتی به خورد مغزش نمی‌داد!
    چقدر دلش می‌خواست بد جنس شود و به بهانه کار داشتن از سر خود باز کند، اما حیف که وجدانش روا نمی‌دانست و به کمک او نیاز داشتند. اگر خودش را به موقع کنترل نکرده بود، بی‌ شک با هر دو دست به میز مقابلش می‌کوبید تا از آتش خشم زیر پوستی‌اش کاسته شود. از موج به طوفان نشسته روی دل دندان‌هایش را روی هم سایید. در آن بحبوحه سفارش‌ و تعارفات از جانب سیمین زده شد.
    - باران جان فقط دست روی بهترین اجناس بذاریا! شرمنده که تو زحمت انداختمت.
    برخاست و با لبخند کاملاً تصنعی لب به دهان گشود:
    - وظیفه‌‌ست.
    خود را به اتاق رساند. بماند که چقدر خودخوری می‌کرد و یک‌ بند غر می‌زد. مدام از اقبال برگشته‌اش گله می‌کرد و نگار را باعث و بانی این اتفاق می‌دانست، چرا که اگر به آن حال و روز نمی‌افتاد، اکنون وضع این‌ گونه بر علیهش دسیسه نمی‌کرد. از نظر او دایی و خواهر‌زاده مانند هم جلوه کرده بودند، مایه دردسر و بلای نازل شده‌ روی سرش!
    در فوت وقت لباس‌هایی در ست مشکی_ طوسی پوشید و کتونی و کیفش را برداشت و بیرون رفت. از سیمین کاغذ را گرفت و داخل کیفش قرار داد و از ساختمان خارج شد. همزمان خواست کلید سوئیچش را فشار دهد که نگاهش به پورش مشکی رنگ و صاحبش که پشت فرمان نشسته بود، افتاد. زیر لب با حرصی مشهود گفت:
    - با ماشین من می‌رفتیم دنیا چپه می‌شد؟ من نمی‌خوام سوار ماشینش بشم باید کی رو ببینم؟ چی می‌شد این سری هم مثل اون دفعه‌ای که تو هتل دست به سرش کردم از خودم می‌روندمش؟ اما دیگه این بمیری از اون تو بمیری‌‌ها نیست!
    بی‌دل پوفی کشید و مسیرش جهت توقف ماشین هدایت شد. دو مرتبه نفسی تازه کرد و مجاور ماشین دو در ایستاد و در حالی که یک‌ بند زهر طعنه‌هایش را به خورد آریا می‌داد، در دل گلایه کرد:
    «آخه این ماشینه که سوار شدی؟ مگه می‌خوای عروسی یا جای مهمی بری؟ ساده منم که دو هزاریم نمیفته دو درش رو عمداً انتخاب کرده که واسه عقب نشستن نشم عروس نابلد رقـ*ـص و بهونه اتاق کج گفتنش!»
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    با خصمی آشکار در را گشود و بر صندلی چرم مشکی‌ و نرم ماشین جای گرفت و بی‌ هیچ باکی آن را به هم کوباند. برایش حتی پشیزی هم ارزش نداشت که او متوجه آشفتگی نگاه و حضور اجباری‌اش شود، حتی هم‌نشینی در کنار او هم آزرده‌ خاطرش می‌کرد. آریا خیلی درنگ نکرد و به محض باز شدن در به دست نگهبان، پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت ویلا را ترک کرد.
    باران بی‌ آنکه نیم نگاهی نثارش کند، آرنجش را به لبه پنجره تکیه داد و نگاهش را بی‌ هدف به مردم در جنب و جوش دوخت. لحظه به لحظه به سرعت ماشین افزوده می‌شد و همین حرکتش هم واکنش توبیخگرانه او را تحـریـ*ک نکرد.
    نمی‌دانست با وجود سرگرد آگاهی بودنش چگونه منطق را حکم می‌کرد و تابع همان پیش می‌رفت. چون خود را معادل ناخدای سوم کشتی می‌دانست برایش مهم نبود و به قوانین توجه نمی‌کرد؟! منکر حرفه‌ای بودن شیوه راندن و تمرکزش نمی‌شد. با وجود سرعت سرسام‌ آورش تسلط خاصی روی فرمان داشت و با دقت و مهارت نگاهش را کنترل می‌کرد.
    احساس کرد آریا دستش را به سیستم پخش برد و آن را روشن کرد. با شکسته شدن سکوت اتاق ماشین با نوای آهنگی ملایم و غمگین، ظن دلش به یقین تبدیل گشت. زیر چشمی او را کاوید. مانند همیشه با چهره‌ای جدی و خم ابروانی که به علت اخم کردن به این شکل در آمده بود، آرنج چپ را تکیه‌گاه لبه شیشه ماشین کرده و انگشتانش را زیر بینی و پشت لبانش بازی می‌داد. پوزخند درون‌گرایی نثارش کرد و با سلب کردن دیده بی‌تفاوت خود، به نماهای تجاری آسمان خراش نگریست.
    "تو ماهی و من ماهی این برکه‌ی کاشی"
    "تو ماهی و من ماهی این برکه‌ی کاشی"
    "اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی"
    "اندوه بزرگی‌ست زمانی که نباشی"
    "آه از نفس پاک تو و صبح نیشابور"
    "از چشم تو و چشم تو و حجره‌ی فیروزه تراشی"
    ”پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بــار"
    "فیروزه و المــاس به آفــاق بپاشی"
    "هرگـز به تو دســتم نرسد ماه بلنـــدم"
    "انــدوه بزرگی‌ست چه باشـی چه نبا... "
    «ماه و ماهی» حجت اشرف‌زاده
    با قطع شدن ناگهانی موسیقی، بی‌رحمانه از دنیای معنوی افکار خود بیرون رانده شد و چینی به پیشانی‌اش داد و زیر لب شاکی گفت:
    «چرا قطع کرد این روانی؟!»
    ***
    «باران»
    ماشین رو که پارک کرد خودم رو از اون اجبار رها کردم و بدون این‌که منتظرش بشم وارد فروشگاه شدم.‌ سبد چرخ‌دار بزرگی برداشتم و کاغذ رو از کیفم بیرون آوردم و بر اساس اولویت لیست تصمیم گرفتم اول به بخش حبوبات برم. اجناس رو با حساسیت خاصی بر می‌داشتم و داخل سبد جا می‌دادم. خواستم به غرفه شوینده‌ها برم که حضورش رو پشت سرم حس کردم.
    از فرصت سکوتم استفاده کرد و با همون قیافه عصا قورت داده‌ش، دست راستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و دست دیگه‌‌‌ش روی دسته‌ سبد نشست تا اینطوری سد راهم بشه. با لحن محکم و آمرانه‌ای گفت:
    - تنها نیومدی که تنهایی انجام می‌دی. خواهرم چون وسیله‌ها زیاد بود تو رو فرستاد. حالا بگو کدوم بخش بریم؟
    از اون‌جایی که حوصله بحث تازه باهاش نداشتم و دلم نمی‌خواست حالا‌ حالا‌ها روزه سکوت رو بشکنم، به غرفه مورد نظرم رفتم و اون هم دنبالم اومد. سبد مملوء از وسایل شده و گوشت و مرغ مونده بود. سبد رو دست مردی که کارکن فروشگاه بود سپرد و سبد دیگه‌ای برداشت و همراه با هم بسته‌‌ها رو داخل سبد گذاشتیم.
    به طرف سکوی پرداخت رفتیم و مبلغ رو کارت کشید. به همون مرد سفارش کرد همه‌شون رو با خودش تا ماشین ببره، خودش که چیزی برنداشت مرتیکه مغرور! کلاً پونزده نایلون بود و مرد بیچاره نمی‌تونست یک تنه جور بردن این همه خرت و پرت رو به گردن بگیره. خوشم نمی‌اومد یک جا بایستم. زیر نگاه روانکاوش چندتا از نایلون‌ها رو برداشتم و مابقی رو مرد برداشت. مگه خودم دست و پا نداشتم؟!
    بی‌اهمیت از کنارش رد شدم و فروشگاه رو ترک کردم. تا چشم‌هاش در بیان! تنبل! اینقدر بی‌فکر بود که واسه این همه وسیله پورشه آورده بود. آخه همه رو چطوری تو صندوق جا می‌کردیم؟! در صندوق رو باز کرد و مرد همه کیسه‌ها رو یکی یکی داخل صندوق گذاشت و چون فضا کم بود همه رو روی هم سوار کرد. قبل از این‌که کمر خم کنه دسته‌ چند نایلون رو گرفتم و اومدم بهش بدم که جدیت و سردی لحنش، پوزخندم رو غلیظ کرد.
    - خودش می‌ذاره، نمی‌خواد جلوی این همه آدم دولا راست بشی.
    اصلاً از طرز صحبتش خوشم نیومد. مگه ما چی‌مون از مردم کم بود؟! مردم هم خریدشون رو خودشون حمل می‌کردن و تا ماشین می‌بردن. کسایی هم که از تاکسی و واحد استفاده می‌کردن بماند. ریلکس پلاستیک‌ها رو به مرد که نگاهمون می‌کرد دادم و صدام رو تو قالب یخ‌زده‌ای فرو بردم و گفتم:
    - بنده می‌دونم چه کاری درسته و چه کاری غلط و نیازی به نظر شخصی دیگران و شما ندارم.
    نگاه مرد روم ثابت شد، ولی بعد از گذاشتن آخرین نایلون بی‌ حرف در صندوق رو بست و به آریا خیره شد. ماشین رو دور زدم و سوار شدم. از آینه بـ ـغل دیدم دو تراول صد تومنی بهش داد و سوار شد و با تن صدای کنترل شده‌ای گفت:
    - واقعاً کارهات ماورائیه. وقتی من یه نفر رو واسه بردن این همه خرت و پرت جور کردم چه نیازی بود خودتو اذیت کنی؟ در راه خدا و صلواتی نبود که!
    این رو باش! انگار نه‌ انگار طوفانی وزیده و بینمون ورطه انداخته. تصور کردم با اون سیلی‌‌ای که نوش‌‌جانش کردم، بشه دشمن همیشگیم و مثل کار مسخره‌ش تو هتل جبران کنه، اما... .
    - شما خواستی بیاد نه من. اگه شما کمک می‌کردی دیگه نیازی به اون مرد نبود. خوبه خودتون می‌دونید واسه چی اومدید این‌جا.
    - اجازه ندادن سبدها رو تا ماشین ببریم. اون مرد مثل کارکن‌های دیگه یه زحمت‌کشه که هر روز بار سنگین مشتری‌ها رو برمی‌داره و مزدشو می‌گیره.
    نگاهم به باغچه پر گل جلوی ماشین بود.
    - عقیده هرکسی واسه خودش محترمه. حرکت کنید!
    خیره خیره نگاهم می‌کرد. بالآخره رضایت داد روش رو کم کنه و استارت ماشین رو زد و با خونسردی بعیدی گفت:
    - واسه‌م مهم نیست. به خاطر خودت گفتم.
    - نیازی به دلسوزی بی‌جای کسی ندارم.
    مشخص بود کلافه شده؛ چون پوفی کشید و حرکت کرد، برخلاف قبل نرم و آروم... . سرم رو به پشتی صندلی تکیه کردم و چشم‌هام رو بستم. به همین منوال سکوت گذشت و پلک‌هام رو باز کردم. هوا هنوز پر و در حال باریدن بود. کمی که به اطرافم دقیق شدم، دیدم داره تغییر مسیر می‌ده. آخرین بریدگی‌ رو که به ویلا ختم می‌شد هم رد کرد.
    با تعجب نگاهی به اطرافم انداختم. چرا از این مسیر می‌رفت؟! راهمون رو خیلی دور کرد. به هوای این‌که شاید سر راهش می‌خواد کاری انجام بده چیزی نگفتم، ولی وقتی راهنما زد و داخل جاده فرعی و خلوتی پیچید، سکوت رو جایز ندونستم و نگاهی به چهره‌ ریلکسش انداختم و با اخم کمرنگی‌ گفتم:
    - چرا اینقدر راه رو دور کردید؟! غیر از اون پل قدیمی راه دیگه‌ای به ویلا نیست.
    - می‌دونم.
    آرامشی که تو حرکاتش می‌دیدم هم ذره‌ای ترس به دلم راه نداد؛ چون می‌دونستم اگه بخواد دوباره اذیتم کنه تا من خودم بهش اجازه ندم، نمی‌تونه یک قدم فراتر از گلیمش برداره، اون هم بعد این همه اتفاق و خصومت بینمون... اخم ظریفی به پیشونی داشت و به جاده باریک جنگلی خیره بود که لب زدم:
    - پس...
    پوزخند معنادار و حرفی که به زبون آورد باعث شد یک تای ابروم بالا بره.
    - نگران نباش، جای بدی نمی‌رم.
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    - من گفتم شما جای بدی می‌ری؟
    بهم زل زد و با لحن خاصی گفت:
    - حالا که نگفتی، پس به من اعتماد کن.
    پوزخند زدم.
    - هیچ‌ وقت از دستور کسی پیروی نکردم.
    نگاهش رو‌ ازم گرفت و تک‌ خندی کنج لـ ـب‌هاش جا داد.
    - به من اعتماد نداری؟
    - شاید.
    - چرا قطعی نمی‌گی؟
    - چون کامل نمی‌شناسمتون.
    - خب حالا بشناس.
    در برابر حاضر جوابیش کنایه زدم:
    - شناخت امثال شما کار بیهوده‌ایه.
    یک‌ تای ابروش تعجب‌وار بالا پرید و حینی که از آینه بـ ـغل به پشت سرش دید می‌زد، گفت:
    - چرا؟
    نگاهم رو به نیم‌رخ مردونه و جدیش کشوندم.
    - وقت تلف کردن و به هیچ نتیجه‌ای رسیدنه.
    نیشخندی تحویلم داد و تیزبینانه لـ ـب باز کرد:
    - پس آدم‌ شناس حاذقی نیستی.
    - چه ربطی داشت؟
    با رسیدن به پیچ، فرمون رو به سمت چپ چرخوند.
    - اگه آدم‌ شناس خوبی بودی همون روز اولی که تو اداره منو دیدی پی به شخصیت واقعی‌م می‌بردی.
    اتفاقاً بردم، خیلی خوب هم بردم. دیدن طبیعت بکر اطراف از بگو مگوهای بی‌فایده بیخیالم کرد. درخت‌هایی از برگ‌های سبز سر به فلک کشیده که به علت خمیدگی شاخه‌های بالاییشون تو هم گره خورده و تو این هوای مه‌ آلود و بارونی، چتر راه باریک و خلوت شده بود. بی‌هوا شیشه پنجره رو پایین دادم و کمی سرم رو به بیرون متمایل کردم. درسته هاله‌ای از مه غلیظ اطرافمون رو پر کرده بود، اما در حدی نبود که سد دید راننده‌ها بشه.
    بوی برگ‌ها و خاک خیس‌ خورده از بارون رحمت الهی حسابی حالم رو دگرگون کرد و باعث شد لحظه‌ای چشم‌هام رو ببندم و ریه‌‌‌م رو از حجم اکسیژن پاک هوا انباشته کنم، اما این حس زیاد هم همراهی‌م نکرد؛ چون روی پل بزرگ آسفالت شده سمت چپ جاده گردش کرد. صدای جوش و خروش آب رودخونه به وضوح شنیده می‌شد. متوجه موقعیتمون نشدم. انتهای پل مرد میانسالی ایستاده بود که وقتی ما رو دید گل از گلش شکفت و با نزدیک‌ شدنمون رو به آریا گفت:
    - سلام مهندس. خیلی خیلی خوش‌ آمدید. منور کردید رستورانمون رو.
    سختی صداش نرم‌تر شد و با همون لحن گفت:
    - سلام. همه‌ چی آماده‌ست؟
    - بله. طبق فرمایش شما دنج‌ترین جا رو براتون رزرو کردیم. همه‌ چی مهیاست، از این طرف مهندس!
    چی؟ رزرو؟! یعنی چی؟ یعنی از قبل هماهنگ کرده بود؟! به چه حقی؟ چه اجازه‌ای؟ به سمت پارکینگ رستوران رفت. از حق نگذریم جای دنج و شیکی بود و به راحتی آرامش رو به وجودت سرازیر می‌کرد، یک رستوران تو دل کوه که تا چشم کار می‌کرد از گل و گیاه استفاده کرده بودن، سمت راستش هم آبشار بزرگی قرار داشت و نسبتاً شلوغ بود. منی که تموم جاهای اطراف ویلامون رو گشته بودم، چنین جایی رو ندیده بودم. محیط بی‌نظیری بود، اما الآن وقت محو شدن به این زیبایی نبود! مردک بدون اجازه من واسه خودش تصمیم‌گیری کرد.‌ کارد بزنن به شکمت! تو که می‌خواستی غذا کوفت کنی چرا من رو دنبال خودت کشوندی؟! صداش رشته افکارم رو از هم جدا کرد.
    - چرا پیاده نمی‌شی؟
    چشم ریز کردم و بی‌تعارف گفتم:
    - واقعاً که خیلی رو دارید. بدون اجازه‌ از من با خواسته خودتون اومدید این‌جا توقع دارید هر چی بگید من هم بگم بله قربان؟
    پیاده شدم. کلاه پالتوم رو سرم کشیدم تا از بارش نرم بارون خیس نشم. ساعت یازده و نیم بود. پیاده شد و ماشین رو دور زد و مقابلم قد علم کرد.
    - احتمال دادم مهمونت کنم خوشحال بشی. یه ناهار که این حرفا رو نداره!
    ابروهام رو کشیدم تو هم و توپیدم:
    - بیخود فکر کردید جناب! آخرین‌باری که با هم برخورد داشتیم واضح نشون دادم هیچ صنمی بینمون نیست. به چه حقی به‌ جای من تصمیم گرفتید؟ شما گرسنه‌‌‌تون شده، چه ربطی به زحمت‌کش‌های ویلا داره که واسه گرسنگی شما برنامه‌شون به هم بخوره؟ تازه ساعت یازده و نیم ظهره و تمام وسایل هم برای مهمونی لازمه. زودتر خبر می‌دادید جلوی فروشگاه ماشین می‌گرفتم.
    گوشی‌م رو از کیفم برداشتم و شماره آژانسی رو گرفتم. قبلاً فکر می‌کردم ذخیره کردنش به دردم نمی‌خوره. خوش اشتها من رو معطل خودش کرد!
    - حالا که چیزی نشده از کاه کوه می‌سازی. بالآخره که باید ناهار می‌خوردی. خدمتکارها کارشون سنگینه شاید نتونن به موقع ناهار آماده کنن. ما هم زیاد نمی‌مونیم. ضمناً یه وانت‌بار این‌جا هست که دوستمه. وسیله‌ها رو می‌دم ببره.
    بعد از سومین بوق تماس برقرار شد.
    - آژانس برکه بفرمایید.
    بهش پشت کردم و چند قدم دور شدم. ‌
    - سلام.‌ ماشین می‌خواستم.
    - لطف کنید فامیلی به همراه اشتراکی رو که بهتون دادیم عرض کنید.
    چهره‌ش درهم و آشفته شده بود.
    - تمجید هستم.‌ اشتراک ندارم.
    - آدرستون؟
    - رستوران «...» تو منطقه «...»
    - چشم، حتماً می‌فرستیم.
    - فقط هرچه زودتر.
    - یکی از راننده‌ها رو سریع هماهنگ می‌کنم.
    - ممنون.
    گوشی رو از گوشم فاصله دادم. با خونسردی نگاهی به چشم‌های کمی سرخ‌ شده از خشمش انداختم و گفتم:
    - ترجیح می‌دم کنار کسایی ناهار بخورم که اشتهام رو باز می‌کنن. تا شب هم بخواید بمونید صلاح خودتونه، فقط صندوق رو بزنید وسیله‌ها رو ببرم.
    - زود تصمیم گرفتی، می‌رسوندمت.‌
    از خونسردی آنی که به خودش گرفت، جا خوردم و با حرص گفتم:
    - لازم نکرده. به همون تفریحتون برسید. در صندوق رو باز کنید. عجله دارم.
    یکهو واکنش نشون داد و بلندتر جوابم رو داد:
    - اینقدر نگو تفریح! اشتباه کردم خواستم میزبان یه آدم قدرنشناس باشم.
    در صندوق رو‌ باز کرد و با همون لحن تند و پرخاشگرانه‌‌ش ادامه داد:
    - بود و نبودت توفیری نداره. برو! هرجا دلت می‌خواد برو.
    هفت نایلون رو بین دو دستم گرفتم.‌
    - نیازی به توضیح شما نیست. می‌بینید که دارم با اختیار خودم می‌رم، منتها... .
    با تحکم باقی رشته کلامم رو تو دست گرفتم و مستقیم و بی‌ پرده گفتم:
    - بعد از این هرموقع کسی سوار ماشینتون شد ازش نظر بخواید و بعد هرجا می‌خواید برید، این کار شما میزبانی نیست. قدرنشناس اونیه که بنده رو تا این‌جا کشونده و مجبورم با این همه وسیله دست‌وپا گیر تو این هوا آژانس بگیرم و برگردم، پس مراقب توصیفتون باشید. صندوق رو نبندید راننده بقیه وسایل رو برداره.
    نگاهش تلخ شد که برگشتم. قدم بیشتری برنداشته بودم که با حرف هر چند آرومی که به زبون آورد، گیجم کرد.
    - نامرد!
    گیج رفتار‌های این بشر بودم. چرا اینطوری رفتار می‌کرد؟ یواش گفت و خوشبختانه یا متاسفانه شنیدم. از پل گذشتم و حاشیه راه ایستادم. عمیقاً به فکر رفته بودم که با صدای بوقی که شنیدم، به خودم اومدم و نگاهم رو بالا کشیدم و به راننده سمند دوختم.
    - سلام. از آژانس برکه اومدم. شما ماشین خواسته بودید؟
    معادلات ذهنیم رو اینقدر به هم ریخته بود که حتی متعجب نشدم آژانس چقدر زود اومد. زبونم نچرخید و جوابش رو با حرکت سر دادم. خواست از ماشین پیاده بشه تا اسباب رو بذاره داخل صندوق که مانع شدم. اومدم در رو ببندم که یک خروار پلاستیک کنار وسیله‌ها جا خوش کرد. سر و نگاهم چرخید به ابروهای پیچ و تاب خورده و سرخی چشم‌هاش که بعد از نظم دادن به وسیله‌ها راهش رو به ورودی رستوران کج کرد. در عقب رو باز کردم و سوار شدم. شدت بارش بیشتر شده بود. راننده ماشین رو با سرعت پایینی حرکت داد.
    - آژانس ما دو شعبه داره. یه شعبه مال این محله‌‌ست و شعبه اصلیش هم داخل شهره. شما داخل شهری رو تماس گرفته بودید و وقتی که آدرس رو عرض کردید به خاطر وضعیت هوا با شعبه ما هماهنگ کردن و این شد که زود رسیدم. خیلی که معطلتون نکردم؟
    - ...
    - خانم؟!
    چی گفت؟! دید تو باغ نیستم به رو‌به‌روش خیره شد و هیچی نگفت. حس می‌کردم از بعد قضیه دیروز رفتارش نسبت به من جور دیگه‌ای شده. اون آریای مجدی که من شناخته بودم مغرورتر از این حرف‌ها بود که حتی اگه بخواد جایی هم بره یکی مثل من که دشمنشم رو با خودش ببره، پس... . چه دلیلی واسه کارهاش داشت؟ منظورش از اون حرف آخر چی بود؟ نامرد!
    توقع داشت بمونم و باهاش غذا بخورم؟! هه! چه خیال خامی! اصلاً این بشر رو نشناختم. خیلی دلم می‌خواست بهش فکر نکنم، اما نمی‌شد و همینش خیلی عذاب‌آور بود، یعنی خودش باعث می‌شد به راحتی شکل نگیره.
    آخه چه دلیلی داشت بهش تمرکز کنم؟! توهینی که دیروز کرد یادم رفته؟! از خودم عصبانی بودم که چرا باهاش اومدم خرید. مردی که رک و صاف صاف تو چشم‌‌هام زل می‌زد و می‌گفت تو من رو می‌خوای اغفال کنی و بعد بری سراغ یکی دیگه لایق هیچ سازشی نبود. اگه مامان پیشنهادش رو نمی‌‌داد، ابداً کنار نمی‌اومدم که اگه غیر این بود خودم زودتر داوطلب می‌شدم. اون بنده‌ خدا‌ها خبر نداشتن که مدال پست‌ترین موجود زندگی‌م رو گردن این شازده عبوس انداختم!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    26
    محل سکونت
    Karaj
    دسته موهایی که دور میله داغ بابلیس تاب داده بودم تا رسیدن به دمای مشخصش نگه داشتم و دور شونه‌ش انداختم. موهای حجیم شده رو از زیر رو به بالا رهاشون کرد و از آینه بهم زل زد.
    - همچین آس و تک شده ترشکی.
    - بهت میاد.
    موها تا روی شونه‌هاش بود و با فر درشت زیباتر به نظر می‌رسید. تونیکش رو از کاور درآوردم و بهش دادم. ساپورتش رو از قبل پوشیده بود، زیپ تونیکش رو با کمکم بست و کت کوچیک روش هم پوشید. انصافاً بهش می‌اومد، رنگ لباس هارمونی زیبایی با رنگ چشم‌هاش پیدا کرده بود. دست به کمر گرفت.
    - به نظرت چه مدل کفشی پام کنم؟
    - پاشنه‌دار بهتره.
    لب‌‌هاش رو کج کرد و یک جفت کفش پاشنه‌ بلند پاپیون‌دار ورنی مشکی از جعبه برداشت و نشونم داد.
    - چطوره؟
    - همین رو پات کن.
    نگاهش به ساعت دیوار خورد و چشم‌هاش گرد شد.
    - وای تو هنوز آماده نشدی؟! یه ساعت دیگه مهمونی شروع می‌شه. برو وقتت رو نمی‌گیرم.
    - زیاد لفتش نده.
    روی پاف جلوی میزش نشست و لنگه کفش‌ها رو پاش کرد.
    - آرایشم مونده که ده دقیقه‌ای تموم می‌شه. راستی کمک نمی‌خوای؟
    به سمت در اتاق رفتم و گفتم:
    - نه.
    - هر جور راحتی. می‌گم بارانی؟
    برگشتم و به چشم‌های خندونش خیره شدم. دست‌هاش رو به سمت لب‌هاش برد و بـ ـو-سه‌ای روشون کاشت و به سمتم فوت کرد که خنده‌‌‌م گرفت. یاد بچگی‌هامون افتادم. تنها کاری که از اون زمان تا به الآن تکرارش می‌کردیم همین بود. با لبخند بـ ـوسه‌ش رو تو هوا گرفتم و دست‌هام رو روی گونه‌م گذاشتم و چشمکی زدم و بیرون رفتم. کمتر از پنجاه‌ دقیقه دیگه مهمون‌ها می‌رسیدن و هنوز لباسی واسه خودم آماده نکرده بودم، در واقع اصلاً کمدم رو نگاه نکرده بودم که چی دارم و کدومش مناسب‌تره. تو جمع‌های فامیل حضور کمرنگی داشتم چه برسه به غریبه‌هایی که ساعت‌های مهمم رو صرف معرفی و صحبت‌های پیش پا افتاده می‌‌کنن.
    با بی‌میلی در کمدم رو باز و یکی یکی لباس‌ها رو چک کردم. مجلسی‌ترین لباسم مانتوی ساتنی بود که نسبت به مانتوهای دیگه‌ واسه محفل‌ها مناسب‌تر بود. نپوشیده بودمش؛ چون این مدل مانتوها رو معمولاً تو همون ضیافت‌هایی که شاید سالی یک‌ بار می‌رفتم، استفاده می‌کردم. قسمت امشب شد. کار درستی کردم آوردمش.
    مانتو رو روی تخت پهن کردم. ساده تو رنگ صورتی کمرنگ که قسمت یقه دکمه بزرگ می‌خورد و با نوار براق و ظریف مشکی کار شده و بقیه‌ش هم جلو باز و تا روی زانو بود. زیرش سارافن ساده مشکی‌ رنگی که دقیقاً تا روی زانو بود پوشیدم. از شلوارها مدل دمپای مشکی انتخاب و کفش‌های ورنی اسپرت مشکی که پنج سانت لژ داشت پام کردم. تنها هدشالی که به لباسم می‌خورد مشکی بود. تیره به نظر می‌رسید، اما مورد پسندم بود.
    بعد از کرم‌پودر سبک به ریملی که مژه‌هام رو پر پشت‌تر می‌کرد و رژ لب همرنگ مانتو بسنده کردم و موهام رو با هدشال حریر پوشوندم و از پشت میز بلند شدم. از عطر همیشگی، لالیک، اطراف گردن و مچم زدم که تقه‌ای به در اتاق زده شد.
    - بیا تو نگار!
    با اومدنش نگاهم رو از آینه کندم و بهش دوختم. سوتی کشید و با لبخند روی لبش گفت:
    - به‌به! می‌بینم که باز شیک‌تر از من شدی! جون من بگو رازش چیه؟ من دو‌ ساعته دارم با خودم ور می‌رم شدم این، ولی تو نیم‌ ساعته شدی هلو! اونم چه هلویــی!
    چپ‌چپ نگاهش کردم.
    - چرند نگو!
    جلوتر اومد و چهر‌ه با‌مزه‌ای به خودش گرفت.
    - عیان و بیان؟!
    - چشم‌هات همین‌‌جوری خوشگل هست وروجک، چرا دو کیلو ریمل به مژه‌هات زدی؟
    بلند خندید و پشت آینه ایستاد.
    - راست می‌گی‌ چشمام سگ‌دار شده! ولی خب چی‌کار کنم؟ با خودم گفتم خوشگل‌تر به نظر برسم تا به شما ننگرند، ولی بازم می‌بینم مثل همیشه ستاره سهیل مجلس خانوما تویی!
    پهلوش رو هدف گرفتم و حینی که از حرف‌هاش خنده‌‌‌م گرفته بود، گفتم:
    - ادامه بدی از تراس پرتت می‌کنم پایین! از من گفتن بود.
    گوشه شالم رو دستش گرفت و نیشش شل شد.
    - خدایی پادشاه هفت و هشت و ته خط‌هایی! هد پولکی سرت کردی خاله به رنگش گیر نده. تو لو نده من یکی یکی پته‌ت رو می‌ریزم تو میدون آزادی همه ببینن.
    دستش رو گرفتم و پا به بیرون گذاشتیم. به شونه‌م زد و گفت:
    - ساکت می‌شی مظلوم نمی‌شی ها!
    - بیا برو بچه کم انرژی هدر بده!
    خندید و با هم به سالن رفتیم. مادر و پدرهامون حاضر و آماده بودن، با دیدن ما گل از گلشون شکفت و بابای نگار زودتر به حرف اومد.
    - به‌به! دخترهای گلمون هم که اومدن، خانم دکترهای آینده... .
    هر دو لبخند ملیحی زدیم. مامان کنار گوشم گفت:
    - کاش یه کم بیشتر آرایش می‌کردی، اما خب می‌دونم تا خودت صلاح ندونی این کار رو نمی‌کنی. خوبه حالا بهت از قبل گفتم زیادش کن.
    واسه فیصله دادن قضیه و این‌که بی‌احترامی نکرده باشم، گفتم:
    - یه مهمونی ساده نیازی به این همه شلوغی نداره.
    لبخند زد.
    - باشه بارانم.
    کت و شلوار مامان شیری و‌ برای خاله سیمین زرشکی بود. با وجود این‌‌که موهاشون رو درست کرده بودن، ولی مامان مثل همیشه شال سرش کرده بود. باباها هم کت و شلوار مشکی پوشیده بودن.
    - آریا چرا نیومده؟
    نگار تو جواب مامانش گفت:
    -‌ رفتم اتاقش حموم بود، میاد تا اون موقع.
    اهل زحمت‌کش خونه درحال آماده کردن بساط پذیرایی بودن. عمو سینا خدمتکارهای دیگه هم استخدام کرده بود تا کارها به نحو احسن پیش بره. یکی از خدمتکارهای تازه‌ وارد رو به عمو گفت:
    - آقای ایرانپور مهمون‌ها تشریف آوردن.
    - ممنون. می‌تونید برید.
    به سمت در اصلی خونه رفتیم و منتظر استقبال از آدم‌های تازه وارد... .عمو سینا و خانواده‌ش کنار هم ایستادن و بعدش بابا و مامان و من کنارشون ایستادیم. اولین مهمونمون مردی هم سن‌ و سال بابا با کت و شلوار خوش‌ دوخت اتو کشیده‌ای وارد شد. اول عمو سینا و بعد بابا رو در آ-غـ ـوش گرفت و حسابی گرم گرفتن، پشت سرش هم همسرش که هم سن مامان نشون می‌داد به همراه دو دختر‌شون که از چهره‌ می‌شد کاملاً پی به دوقلو بودنشون برد وارد شدن، بهشون بیشتر از هجده‌ سال نمی‌خورد. خیلی صمیمی با ما احوال‌پرسی کردن و یکی از خدمه‌های زحمت‌کش طبق سفارش عمو سینا به سمت پذیرایی راهنمایی‌شون کرد.
    مهمون بعدی مرد نسبتاً مسن‌تر با کت و شلوار خاکستری وارد شد و همسرش با ظاهر مرتبی به همراه دختر و پسری جوون داخل شدن. تو نگاه اول به دختر می‌خورد هم‌ سن من باشه و پسر هم نزدیک سی سال... . محترمانه سلام کردیم و بعد از گفتن تبریک عید به سالن مهمون هدایتشون کردیم. امیدوار بودم مهمون بعدی آخری باشه، جو خیلی کسل‌ کننده‌ای شده بود. باز خوبه همه‌شون با هم اومدن.
    زن و شوهری میانسال همراه سه پسر و دختری وارد شدن، بهشون می‌خورد بین دهه شصت و هفتاد باشن. به گفته‌ همسر مرد، دخترِ عروس پسر بزرگشون بود. از طرز نگاه دو پسر دیگه‌شون هیچ خوشم نیومد. اون پسری که کم سن و سال‌تر بود چنان به نگار زل می‌زد که کم مونده بود کنترل زبونم رو از دست بدم. اون یکی پسر هم با نگاه‌های گاه‌ بی‌گاهش کلافه‌‌‌م می‌کرد. همین رو کم داشتم!
    ظاهراً کس دیگه‌ای نمونده بود انتظارشون رو بکشیم. با نگار پیش مهمون‌ها رفتیم و روی مبل‌های راحتی نشستیم. خانم‌ها بعد از پذیرایی همراه مامان و خاله‌ سیمین سمت سالنی که ما نشسته بودیم اومدن تا راحت‌تر باشن. نگار آهسته لب زد:
    - می‌گم چرا اینا با هم اومدن؟ از قبل هماهنگ کرده بودن؟
    حوصله نداشتم، شونه انداختم و گفتم:
    - من هم مثل تو... . نمی‌دونم.
    یک‌ ربع نگذشته بود که مهمون چهارمی هم به جمعمون پیوست، همون دوست قدیمی بابا و عمو که امروز واسه دعوت به ویلاشون رفته بودن. من و نگار دیگه به استقبالشون نرفتیم و وقتی همسرش وارد سالن شد بهش سلامی دادیم و خوش‌‌آمد گفتیم.
    چونه همه حسابی گرم شده بود به غیر از ما دخترها. گاه‌گداری نگار اون‌ها رو به حرف می‌گرفت و میوه و شیرینی تعارفشون می‌کرد. من هم با دقت به نقطه‌ نامعلومی پا روی پا انداخته و پلک هم نمی‌زدم، فکرم به پیدا کردن موضوع بکر و پر ماجرای مقاله‌ مربوط به آنژیوگرافی قلب بود که واسه جمع‌بندیش تا پایان تعطیلات نوروزی فرجه نداشتم. همون موقع صدای برخورد کفش‌هایی روی پله‌های چوبی ویلا، فضای رسمی خونه و مغشوش ذهنم رو پر و نگاه‌ها رو به خودش جلب کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا