رمان تاریکی مخوف | mahi_3018 کاربر انجمن نگاه دانلود

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
-گوشام رو کر کردن؟
سرش رو به نشونه ی آره تکون داد. دستم رو گرفت و با جدیت کامل گفت:
-چشمات رو ببند.
-چرا؟
نفس سختی کشید و با صدای بلند و خشنی گفت:
-چون من می گم.
ناچار شدم چشمام رو ببندم و این کار رو هم کردم. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه با صداش، چشمام رو باز کردم.
-ناتالی، باید بری سوا هواپیما.
با یه چشم به هم زدن، یه جای دیگه ای بودم. فرودگاه بودیم و همه در حال فرار بودم. قیافه های عجیب مردم و صداهای نامفهومی که توی محوطه پیچیده بود، نشون می داد که اوضاع خیلی وخیمه.
-هی! باید سوار هواپیما بشی.
بادی که از چرخش پره های هواپیما حاصل می شد، موهاش رو توی هوا پراکنده کرده بود. اخم کردم و گفتم:
-باشه.
به بدختی خودم رو به در هواپیما رسوندم. جمعیت با تمام قدرت هل می داد. دستم رو لبه ی در گذاشتم و گفتم:
-آروم باشین. آه!
-زود باش. باید هرچه زود تر بری داخل.
مجبور شدم چند نفری رو هل بدم و خودم رو به داخل هواپیما برسونم. تمام صندلی ها پر بود و بعضی ها هم مجبور بودن روی زمین بشینن. نگرانی توی چشمای مسافرا موج می زد. بچه ها گریه می کردن و یه لحظه هم ساکت نمی شدن. داشتم دیوونه می شدم. مسترس شدم و با چشم، دنبال کتی گشتم اما نبود!
-کتی!
خودم رو به شیشه ی هواپیما چسبوندم و داد زدم:
-کتی، بیا بالا.
کمی دور تر از هواپیما، موجودایی عجیب و انسان صفت بهمون نزدیک می شدن. با بی رحمی! با هر قدمی که جلو می ذاشتن، تپش قلبم بیشتر می شد. خنجر های روی دستاشون و رگ های خونی داخل بدنشون... اینا از ما نیستن. پس حقیقت داره. انسان ها به این زودی، منقرض می شن. پاهام سست شد و بالافاصله روی زمین افتادم. کتی چرا نمیاد؟ نکنه تنهام گذاشته؟

دوباره به پنجره نگاهم کردم و با چشم، به دنبال کتی گشتم و...
***
راوی:
خلبان هواپیما، در را به روی بسیاری از مردمان بیگناه بست. زیرا فضای هواپیما، کاملا پر شده بود. چشمان خیس از اشک آنان و اصرار آن ها برای ورود به هواپیما، دل ناتالی را آزرده خاطر می کرد، اما او همچنان خیره به کتی بود که با تمام قدرت به آن موجودات غیر انسانی حمله ور می شد. هواپیما روشن شد و به حرکت در آمد. زنان و مردانی که از مرگ بد و ناخوش هراس داشتند، خودشان را به هواپیما چسبانند.
-ازتون خواهش می کنیم. ما نمی تونیم اینجا بمونیم.
-بچه م! فقط به بچه ی من اجازه ی وارد شدن بدین. خواهش می کنم!
-می خواین ما ها رو ول کنین؟
این صدا ها لحظه ای قطع نمی شد، بلکه بیشتر و بیشتر می شد. با بالا رفتن هواپیما و وارد شدن به جو، کسانی که به هواپیم چسبیده بودند افتادن و در آن ارتفاع بلند، بدنشان کاملا متلاشی شد. چشم ها این صحنه های خونین را تماشا می کردند. دیده ها درد گرفته بود و دل ها پر شده بود از درد و غم های پایدار. ناتالی، سرش را به دیواره ی هواپیما زد و با چشمانی خیس از اشک و دستانی مشت شده گفت:
-چرا؟
تصویری از چهره ی زیبای مادرش را به یاد آورد که هر شب با مهربانی به او شب به خیر می گفت. تصویری از لارا را به خاطر آورد که مثل همیشه برای او مانند خواهری بود.
-چرا باید می مردن؟
او دلیل یتیم و بی کس شدنش را نمی دانست و خیلی ناگهانی این اتفاق افتاد. انرژی همه ته کشیده بود و تنها کاری که از دستاش بر می آد، دست به زانو نشستن و کز کردن بود. ناتالی بلند شد. لبه ی پنجره را گرفت و در حالی که آخرین قطره ی اشک به روز گونه اش می غلتید، فریاد زد:
-همتون رو می کشم.
نگاه ها به سوی او رفت. نگاه هایی عجیب و آلوده از راز. اخم کرد و با ابروهایی مچاله شده گفت:
-به یکی تون هم رحم نمی کنم عوضی های پست.
مردم برای لحظه ای به او امیدوار شدند اما وقتی به جثه ی ضعیف او نگریستند، امیدشان را از دست دادند. جوان ترین زن که با دستانی خون آلود نشسته بود، گفت:
-چی داری می گی؟ فک کردی می تونی اون موجودای بی رحم ر به راحتی شکست بدی؟ خل برت داشته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    حقیقتی که اون دختر به زبان آورد ذهن ناتالی را تسخیر کرد. انتقام را نمی توان بدون قدرت به دست آورد. قدرتی که هیچگاه نداشته و نخواهد داشت. او دختر ضعیف و نحیفی ست که توانایی شکست دادن آن قاتلان بی رحم و سنگ دل را ندارد. سرش را به پنجره کوباند و به روز زمین سر خورد. چشمانش را بست و در حالی که خاطرات دلنشین گذشته اش را مرور می کرد، گفت:
    -زندگی، هم زیباس و هم بی رحم.
    هواپیما، فضای سرد و اندوهگینی داشت. همه به حال بد و ناخوشایند خود فکر می کردند و از خداوند، طلب زندگی راحتی می کردند، اما آیا باز هم زندگی قبلی می شود؟
    ***
    ناتالی:
    هواپیما توی فرودگاهی فرود اومد که ظاهرش واقعا عجیب بود. به جز ما فقط دو تا هواپیمای دیگه اونجا ساکن بود که ظاهرا مال عهد بوقه.
    -لطفا هرچه زود تر پیاده شین. سریع لطفا...سریع تر!
    این قدرت گفت سریع که همه از سر و کول هم بالا می رفتم. یه نفر نزدیک بود بیاد روی دوشم.
    -اه، لطفا...لطفا آروم باش. تو چرا هل میدی؟
    با هزار و یک بدبختی از پله ها پایین اومدیم. نفس عمیقی کشیدم تا بوی بد عرق و جوراب توی هواپیما از ریه هام بره بیرون. به اطرافم نگاه کردم و پیرامونم رو دید زدم. اینجا فرودگاس یا گدا خونه؟ چه بوی گندی هم می ده! دیواراش رو انگار بمب باران کرده بودن و زمینش که اصلا اسفالت نبود. خاکی و کویری. شلوغی پشت سرم رو بیخیال شدم و بدون توجه به کسی از محوطه ی دلگیر فرودگاه خارج شدم. تا چشمم به بیرون افتاد، نسبت به فرودگاه امیدوار شدم.
    -نه!
    کوچه ای تنگ و تاریک که تنها با نور چراغ کوچیکی روشن بود. زمینش کثیف و آشغال دونی بود. قیافه های عجیب مرد از همه بد تر. انگار هر کدومشون رو یکی دو بار زدن. لباس های لش و پاره یی تنشون بود با چشمایی خمـار و ریش های بلند. پای سمت راستم رو بیرون گذاشتم و آب توی دهنم رو قورت دادم. با نگاه بد و وحشتناکی ازم استقبال می کردن و پچ پچ هاشون شروع شد.
    -این دیگه کیه؟
    -چه لباسای تمیز و مجللی تنشه.
    -به گمونم کانبراییه.
    گوشام رو شل کردم.میوه فروشی هاشون خالی از میوه. به فروشنده ش که سیگار بزرگی کنار لبش بود نگاه کردم. تا متوجه ی من شد، سرش رو بلند کرد و با اخم شدید و خرابی گفت:
    -برو رد کارت.
    یه قدم عقب رفتم. دستم رو بالا بردم و گفتم:
    -آ...ببخشید.
    مردمای اینجا چرا اینجورین؟ همه چی اینجا ترسناکه. به پشت سرم نگاه کردم. اگه گم بشم بیچاره می شم. باید برگردم سر جای اولم. حداققل اگه همگی با هم گم بشیم بهتر از اینه که تنهایی توی این خیابونا ول بشم.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    [HIDE-THANKS]اصلا نمی دونستم قراره کجا ساکن بشیم و این ناراحتم می کرد. بین مردم قد و نیم قد گم شدم. هوا گرم بود و هوا هم دقیقه به دقیقه با ما لج می کرد و داغ تر می شد. سرم رو پایین انداخته بودم و دست به جیب راه می رفتم. بوی گندی به مشامم خورد که حالم رو بهم زد. این قدر وحشتناک بود که مجبور شدم سرم رو بلند کنم. سر و صدای زیادی راه انداخته بودیم که به گمونم باعث ناراحتی اهالی شهر شده بود. همه با قیافه ای سیاه و اخمو بهمون نگاه می کردن و پچ پچ. حدود صد نفری بودیم که خیابون رو اشغال کرده بودیم. هواپیما دیگه فضای یه سوزن هم نداشت. ای کاش الان کنار مادرم بودم و کاترین هم پشت سرمون بود. راستش من توی بیان کردن احساسات خوب نیستم و الانم نمی دونم طوری بگم که اون موقع چه احساس بدی داشتم. فقط می تونم بگم وضعمون زیر و رو شد. توی یه شهر مجلل بودیم و حالا هم شدیم گدای خیابونا.
    ***
    -به صف وایسین.
    توی صف غذا بودیم. اونم چه غذایی! از خودش سوپ بود که بیشتر بهش میومد آب لوله باشه. یه تیکه نون خشک هم کنارش بود.
    -مگه نمی گم به صف بایستین؟
    بین اون همه آدم داشتم خفه می شدم. دست به کاسه ایستاده بودم، پشت سر یه پیرزن. حدود دوازده نفری جلوم بودن. تا این غذا رو بگیرم از گشنگی میمیرم. آهی کشیدم و با لحن کلافه ای گفتم:
    -یکم زود کار کنین دیگه. ای خدا!
    پسری جوونی که تازه غذاش رو گرفته بود، با لبخند خبیثی از کنارم رد شد و گفت:
    -عجله نکن بانو.
    چقدر شبیه ادوارده؛ موهای طلایی و بلوند و پوست سفیدش! ادوارد؟ اونم کشته شد؟
    -اد...وارد!
    چقدر بهش شباهت داره.
    -خانوم!
    با صدای کلفتی که از پشت سرم بلند شد، به خودم اومدم و توجه هم به پیرمرد پشت سرم جلب شد. قدش بیست سانتی متری از من کوتاه تر و به نظر میومد که صد سالش باشه. صورتش چروک شده بود و عصا به دست ایستاده بود.
    -بله؟
    اخمش رو عمیق تر کرد و با صدای فریاد مانندی گفت:
    -برو جلو دختر. یه ساعته تو فکری.
    -آه. ببخشید.
    خودم رو به شخص مقابلم چسبوندم. خدا رو شکر کم کم داره نوبتم نزدیک می شه.
    غذای بی خودی گرفتم و راهم رو کج کردم. از یه لحاظ خدا رو شکر می کنم که وقتی ما رو به این شهر آوردن، ولمون نکردن به امان خدا. هر پنجاه نفر رو به یه مسافرخونه فرستادن تا جای خواب و استراحتی داشته باشیم. گرچه خیلی کوچیکه و شب ها همه تو هم تو هم می خوابیم. نمی دونم دقیقا کجاییم، اما هر چه هست یه شهر فقیر نشینه. یه سالن بزرگ داره که کنارش دو تا پنجره ست که به روی یه زمین خالی باز میشه. دو تا اتاق هم توی طبقه ی بالاش هست که هیچ کس اجازه ی ورود به اونجا رو نداره. [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا