به جلدش که روش نوشته بود« خیلی خیلی خوشمزه» نگاه کردم و پوزخندی زدم. با چه اعتماد به سقفی این رو روش نوشتن. جل الخالق! تنها درسی که توش مهارت بی نظیری دارم، ورزشه که اونم از نظرم مامانم درس حساب نمیشه. این قدر کارم توی ورزش عالیه که به عنوان نماینده ی ورزشی انتخاب شدم. گرچه به جز توپ جمع کردن و اعلام پایان، کار خاص دیگه ای انجام نمی دم. پفیام رو پرت کردم توی آشغالی و روی سکو، کنار لارا نشستم.
-چه خبر؟
سرش رو بلند کرد و گفت
-کی زنگ می خوره؟ راستش از زنگ ورزش متنفرم!
حتی توی نظرات و علاقه هامون هم اختلاف نظر داریم. هه! یه خرخون و یه پشه خون که با هم جور در نمیان. به مربیمون که عین ملکه الیزابت، روی پله نشسته بود و بچه ها رو دید می زد، نگاه کردم. خوش اندامه اما حیف که یه ذره عصبیه. کاش می شد بگم جدیه، اما متاسفانه اگه به بزنه سیم آخر واویلاست.
-ناتالی؟
-هم؟
-اگه من تو رو از دست بدم یا اینکه تو من رو از دست بدی، چه حسی پیدا می کنیم؟
برگشتم و گفتم
-خدا نکنه با...
همون لحظه یهو زنگ کلاس، صداش در اومد. سوالش رو بی جواب گذاشتم و بدون هیچ حرفی، به سمت مربیمون رفتم که گفت
-این وسایل ورزشی رو ببر توی انباری.
-چشم خانم.
به لارا اشاره کردم که بیاد کمکم. عجیب نگام کرد و با سر بهم فهموند که نمیاد.
-چرا؟
شونه بالا انداخت و نگاهش رو ازم گرفت. جدی؟ سرم رو با تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم
-به درک.
موندم این پسرای مدرسه به چه دردی می خورن؟ خیر سرشون مرد مدرسه ن که من باید لوازماشون رو جمع کنم.
با بدختی، تمام وسایلای ورزشی رو کول کردم و از پله ها بالا رفتم که یهو، روی آخرین پله صدای آشنایی شنیدم. این قدر وسیله دستم بود که حتی نتونستم قیافه ی طرف رو ببینم.
-چته؟ چرا تاتی تاتی راه میری؟
ای بابا. بازم ادوارد سر راهم سبز شد. دستم رو پایین آوردم تا صورت خبیثش رو بهتر ببینم. گرچه اصلا دیدنی نیست. وقتی لبخند روی لباش رو دیدم، سرم آتیش گرفت. چپ چپ بهش نگاه کردم و با بی میلی گفتم
-بازم تو؟
به توپ و طنابای دستم نگاه کرد و جدی گفت
-کمک نمی خوای؟
از خدام بود. یه قدم جلو رفتم و گفتم
-اگه تونستی چند تاش رو بردار. باید ببریم توی انباری.
نباید زیاد بهش رو بدم. کلی وسیله دستش دادم که با لحن طلب کارانه ای گفت
-باید خدا رو شکر کنی که من اومدم، وگرنه باید مورد تمسخر بقیه قرار می گرفتی.
کار سختی بود، اما مجبور شدم یه لگد حسابی بارش کنم.
-حالا نه اینکه خیلی کمکم کردی.
ادوارد، بیست سانتی متری قدش از من بلند تره. موهای بلوند و خوش رنگی داره و چشماش هم قهوه ای مایل به عسلیه. بهتره زیاد روداری نکنم، وگرنه با یه دست، چپ و راستم می کنه. دم در انباری ایستادم و گفتم
-تا حالا داخل انباری رو دیدی؟
-نه. الان میشه اولین بارم.
وسایلا رو زمین گذاشتم و دستگیره ی در رو کشیدم. این قدر جرم گرفته بودش که به زور بازش کردم. فک نکنم حتی یه بار هم درش رو پاک کرده باشن. داخلش خیلی تاریک بود و بوی گندی توش پیچیده بود.
-داخلش اینه؟ فک می کردم دیواراش از طلا و سقفش از_
-تو دیگه هنوز از بچه گی هات جدا نشدی!
-هه، شاید.
پریز برق رو پیدا کردم و فضا رو روشن کردم. کلی خرت و پرت داخلش بود. از وسایلای ورزشی گرفته تا چند تیکه مبل و بالش از این جور چیزا. نگاهی به ادوارد انداختم و خیلی آروم گفتم
-بریم؟
چشماش گرد شد.
-چیه؟ مگه قراره بری میدان جنگ همچین آروم حرف می زنی؟
-بیخی. خودم میرم.
طنابا رو توی سبد آبی رنگ و توپ ها رو هم توی سبد قرمز رنگی انداختم.
-راستی، چه قدر زنگ طولانی بود. نه؟
گفتم
-آره. فک کنم یه ذره زنگ رو دیر زدن.
کارامون تقریبا تموم شده بود. ادوارد که دم در ایستاده بود، نگاه آرومی بهم انداخت و گفت
-من میرم. کاری نیست؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و با چشم، رفتنش رو دنبال کردم. خیلی مشتاق بودم که تمام وسایل های داخل انبار رو ببینم. مبل های خرابه و پوسیده ی زیادی کنار دیوار چیده شده بود.این قدر خراب و پوسیده بودن که راحت تونستم جا به جاشون کنم.
-ها؟
یه چیزی از پشت مبل ها، برق می زد. انگار یه چیزی شبیه در بود. با دیدنش، کنجکاو شدم و همه ی مبل ها رو یه تنه پایین آوردم. درست حدس زدم. در بود.
-چه خبر؟
سرش رو بلند کرد و گفت
-کی زنگ می خوره؟ راستش از زنگ ورزش متنفرم!
حتی توی نظرات و علاقه هامون هم اختلاف نظر داریم. هه! یه خرخون و یه پشه خون که با هم جور در نمیان. به مربیمون که عین ملکه الیزابت، روی پله نشسته بود و بچه ها رو دید می زد، نگاه کردم. خوش اندامه اما حیف که یه ذره عصبیه. کاش می شد بگم جدیه، اما متاسفانه اگه به بزنه سیم آخر واویلاست.
-ناتالی؟
-هم؟
-اگه من تو رو از دست بدم یا اینکه تو من رو از دست بدی، چه حسی پیدا می کنیم؟
برگشتم و گفتم
-خدا نکنه با...
همون لحظه یهو زنگ کلاس، صداش در اومد. سوالش رو بی جواب گذاشتم و بدون هیچ حرفی، به سمت مربیمون رفتم که گفت
-این وسایل ورزشی رو ببر توی انباری.
-چشم خانم.
به لارا اشاره کردم که بیاد کمکم. عجیب نگام کرد و با سر بهم فهموند که نمیاد.
-چرا؟
شونه بالا انداخت و نگاهش رو ازم گرفت. جدی؟ سرم رو با تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم
-به درک.
موندم این پسرای مدرسه به چه دردی می خورن؟ خیر سرشون مرد مدرسه ن که من باید لوازماشون رو جمع کنم.
با بدختی، تمام وسایلای ورزشی رو کول کردم و از پله ها بالا رفتم که یهو، روی آخرین پله صدای آشنایی شنیدم. این قدر وسیله دستم بود که حتی نتونستم قیافه ی طرف رو ببینم.
-چته؟ چرا تاتی تاتی راه میری؟
ای بابا. بازم ادوارد سر راهم سبز شد. دستم رو پایین آوردم تا صورت خبیثش رو بهتر ببینم. گرچه اصلا دیدنی نیست. وقتی لبخند روی لباش رو دیدم، سرم آتیش گرفت. چپ چپ بهش نگاه کردم و با بی میلی گفتم
-بازم تو؟
به توپ و طنابای دستم نگاه کرد و جدی گفت
-کمک نمی خوای؟
از خدام بود. یه قدم جلو رفتم و گفتم
-اگه تونستی چند تاش رو بردار. باید ببریم توی انباری.
نباید زیاد بهش رو بدم. کلی وسیله دستش دادم که با لحن طلب کارانه ای گفت
-باید خدا رو شکر کنی که من اومدم، وگرنه باید مورد تمسخر بقیه قرار می گرفتی.
کار سختی بود، اما مجبور شدم یه لگد حسابی بارش کنم.
-حالا نه اینکه خیلی کمکم کردی.
ادوارد، بیست سانتی متری قدش از من بلند تره. موهای بلوند و خوش رنگی داره و چشماش هم قهوه ای مایل به عسلیه. بهتره زیاد روداری نکنم، وگرنه با یه دست، چپ و راستم می کنه. دم در انباری ایستادم و گفتم
-تا حالا داخل انباری رو دیدی؟
-نه. الان میشه اولین بارم.
وسایلا رو زمین گذاشتم و دستگیره ی در رو کشیدم. این قدر جرم گرفته بودش که به زور بازش کردم. فک نکنم حتی یه بار هم درش رو پاک کرده باشن. داخلش خیلی تاریک بود و بوی گندی توش پیچیده بود.
-داخلش اینه؟ فک می کردم دیواراش از طلا و سقفش از_
-تو دیگه هنوز از بچه گی هات جدا نشدی!
-هه، شاید.
پریز برق رو پیدا کردم و فضا رو روشن کردم. کلی خرت و پرت داخلش بود. از وسایلای ورزشی گرفته تا چند تیکه مبل و بالش از این جور چیزا. نگاهی به ادوارد انداختم و خیلی آروم گفتم
-بریم؟
چشماش گرد شد.
-چیه؟ مگه قراره بری میدان جنگ همچین آروم حرف می زنی؟
-بیخی. خودم میرم.
طنابا رو توی سبد آبی رنگ و توپ ها رو هم توی سبد قرمز رنگی انداختم.
-راستی، چه قدر زنگ طولانی بود. نه؟
گفتم
-آره. فک کنم یه ذره زنگ رو دیر زدن.
کارامون تقریبا تموم شده بود. ادوارد که دم در ایستاده بود، نگاه آرومی بهم انداخت و گفت
-من میرم. کاری نیست؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و با چشم، رفتنش رو دنبال کردم. خیلی مشتاق بودم که تمام وسایل های داخل انبار رو ببینم. مبل های خرابه و پوسیده ی زیادی کنار دیوار چیده شده بود.این قدر خراب و پوسیده بودن که راحت تونستم جا به جاشون کنم.
-ها؟
یه چیزی از پشت مبل ها، برق می زد. انگار یه چیزی شبیه در بود. با دیدنش، کنجکاو شدم و همه ی مبل ها رو یه تنه پایین آوردم. درست حدس زدم. در بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: