رمان تاریکی مخوف | mahi_3018 کاربر انجمن نگاه دانلود

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
به جلدش که روش نوشته بود« خیلی خیلی خوشمزه» نگاه کردم و پوزخندی زدم. با چه اعتماد به سقفی این رو روش نوشتن. جل الخالق! تنها درسی که توش مهارت بی نظیری دارم، ورزشه که اونم از نظرم مامانم درس حساب نمیشه. این قدر کارم توی ورزش عالیه که به عنوان نماینده ی ورزشی انتخاب شدم. گرچه به جز توپ جمع کردن و اعلام پایان، کار خاص دیگه ای انجام نمی دم. پفیام رو پرت کردم توی آشغالی و روی سکو، کنار لارا نشستم.
-چه خبر؟
سرش رو بلند کرد و گفت
-کی زنگ می خوره؟ راستش از زنگ ورزش متنفرم!
حتی توی نظرات و علاقه هامون هم اختلاف نظر داریم. هه! یه خرخون و یه پشه خون که با هم جور در نمیان. به مربیمون که عین ملکه الیزابت، روی پله نشسته بود و بچه ها رو دید می زد، نگاه کردم. خوش اندامه اما حیف که یه ذره عصبیه. کاش می شد بگم جدیه، اما متاسفانه اگه به بزنه سیم آخر واویلاست.
-ناتالی؟
-هم؟
-اگه من تو رو از دست بدم یا اینکه تو من رو از دست بدی، چه حسی پیدا می کنیم؟
برگشتم و گفتم
-خدا نکنه با...
همون لحظه یهو زنگ کلاس، صداش در اومد. سوالش رو بی جواب گذاشتم و بدون هیچ حرفی، به سمت مربیمون رفتم که گفت
-این وسایل ورزشی رو ببر توی انباری.
-چشم خانم.
به لارا اشاره کردم که بیاد کمکم. عجیب نگام کرد و با سر بهم فهموند که نمیاد.
-چرا؟
شونه بالا انداخت و نگاهش رو ازم گرفت. جدی؟ سرم رو با تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم
-به درک.
موندم این پسرای مدرسه به چه دردی می خورن؟ خیر سرشون مرد مدرسه ن که من باید لوازماشون رو جمع کنم.

با بدختی، تمام وسایلای ورزشی رو کول کردم و از پله ها بالا رفتم که یهو، روی آخرین پله صدای آشنایی شنیدم. این قدر وسیله دستم بود که حتی نتونستم قیافه ی طرف رو ببینم.
-چته؟ چرا تاتی تاتی راه میری؟
ای بابا. بازم ادوارد سر راهم سبز شد. دستم رو پایین آوردم تا صورت خبیثش رو بهتر ببینم. گرچه اصلا دیدنی نیست. وقتی لبخند روی لباش رو دیدم، سرم آتیش گرفت. چپ چپ بهش نگاه کردم و با بی میلی گفتم
-بازم تو؟
به توپ و طنابای دستم نگاه کرد و جدی گفت
-کمک نمی خوای؟
از خدام بود. یه قدم جلو رفتم و گفتم
-اگه تونستی چند تاش رو بردار. باید ببریم توی انباری.
نباید زیاد بهش رو بدم. کلی وسیله دستش دادم که با لحن طلب کارانه ای گفت
-باید خدا رو شکر کنی که من اومدم، وگرنه باید مورد تمسخر بقیه قرار می گرفتی.
کار سختی بود، اما مجبور شدم یه لگد حسابی بارش کنم.
-حالا نه اینکه خیلی کمکم کردی.
ادوارد، بیست سانتی متری قدش از من بلند تره. موهای بلوند و خوش رنگی داره و چشماش هم قهوه ای مایل به عسلیه. بهتره زیاد روداری نکنم، وگرنه با یه دست، چپ و راستم می کنه. دم در انباری ایستادم و گفتم
-تا حالا داخل انباری رو دیدی؟
-نه. الان میشه اولین بارم.
وسایلا رو زمین گذاشتم و دستگیره ی در رو کشیدم. این قدر جرم گرفته بودش که به زور بازش کردم. فک نکنم حتی یه بار هم درش رو پاک کرده باشن. داخلش خیلی تاریک بود و بوی گندی توش پیچیده بود.
-داخلش اینه؟ فک می کردم دیواراش از طلا و سقفش از_
-تو دیگه هنوز از بچه گی هات جدا نشدی!
-هه، شاید.
پریز برق رو پیدا کردم و فضا رو روشن کردم. کلی خرت و پرت داخلش بود. از وسایلای ورزشی گرفته تا چند تیکه مبل و بالش از این جور چیزا. نگاهی به ادوارد انداختم و خیلی آروم گفتم
-بریم؟
چشماش گرد شد.
-چیه؟ مگه قراره بری میدان جنگ همچین آروم حرف می زنی؟
-بیخی. خودم میرم.
طنابا رو توی سبد آبی رنگ و توپ ها رو هم توی سبد قرمز رنگی انداختم.
-راستی، چه قدر زنگ طولانی بود. نه؟
گفتم
-آره. فک کنم یه ذره زنگ رو دیر زدن.
کارامون تقریبا تموم شده بود. ادوارد که دم در ایستاده بود، نگاه آرومی بهم انداخت و گفت
-من میرم. کاری نیست؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و با چشم، رفتنش رو دنبال کردم. خیلی مشتاق بودم که تمام وسایل های داخل انبار رو ببینم. مبل های خرابه و پوسیده ی زیادی کنار دیوار چیده شده بود.این قدر خراب و پوسیده بودن که راحت تونستم جا به جاشون کنم.
-ها؟
یه چیزی از پشت مبل ها، برق می زد. انگار یه چیزی شبیه در بود. با دیدنش، کنجکاو شدم و همه ی مبل ها رو یه تنه پایین آوردم. درست حدس زدم. در بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    خیلی کهنه و قدیمی به نظر میومد. این رو از روی لکه های زنگ زدگی آهن که روش دیده می شد، فهمیدم. به نظر میاد یه انباری کوچیک باشه. خیلی دوس داشتم بازش کنم، اما می ترسیدم یه اتفاق غیر منتظره بیفته. از یه طرفم اگه بازش نمی کردم، شب خوابم نمی برد. فایده نداشت. دستگیره ی در رو گرفتم و پایین کشیدم. به اندازه ی یک وجب بازش کردم. باد گرم و مرطوبی به صورتم برخورد کرد. بوی خاک باران خورده می داد. در رو تا آخر باز کردم و به داخل نگاه کردم.
    -ها؟
    هر چی فکر توی ذهنم سپری می کرد، پرید. فضای خیلی بزرگی بود که هیچ وقت انتظار دیدنش رو نداشتم. زمینش کاملا گلی و خاکی بود و دیواراش هم بلند! چطور ممکنه همچین جای بزرگی از نمای بیرون مدرسه معلوم نباشه؟ من سه ساله توی این مدرسه م، ولی هیچ حرفی راجب اینجا نشنیدم. نکنه یه جای محرمانه ست؟ اما آخه...نمی دونم! پای سمت راستم رو داخل گذاشتم و با صدای آرومی گفتم
    -کسی اونجاست؟
    نه جوابی شنیدم و نه صدایی.آب دهنم رو قورت دادم و داخل شدم. هوای خفه کننده و مرطوبی داشت که گلوی آدمو می گرفت. دیواراش با پرده های قرمز رنگ و ضخیمی پوشیده شده بود. این قدر خاکش خیس بود که پاهام توش فرو می رفت. خودم رو به یکی از ستون هاش چسبوندم و ایستادم. فک کنم مساحتش یه سی متری می شد. کی انتظار داشت من همچین جای بزرگی رو پیدا کنم؟ کم کم داشتم تنگی نفس می گرفتم. سه تا سرفه زدم و جلوی دهنم رو گرفتم. انگار یه نفر همین چند دقیقه ی پیش، آب پاشی کرده بود. جای بیخودی بود. تنها سوغاتی که میشه ازش داشت، گل آب خورده بود که اونم به درد کی می خوره؟ شاید بهتر باشه به لارا بگم. می خواستم برگردم که یهو، یه چیزی از بیخ گوشم برق زد.
    -اون چی بود؟
    برگشتم و به گوشه ی دیوار نگاه کردم. یه چیز یه وجبی داشت از خودش نور میداد! امم، چیه؟ به بدبختی، بهش نزدیک شدم و خم شدم. یه شیشه؟ شیشه ی کوچیکی بود که توی اون همه گل و لای، غرق شده بود. برش داشتم و با آستین لباسم، خاک و گل های روش رو پاک کردم. یه ماده ی سیاه و غلیظ داخلش غلط می خورد. شیشه رو تکون دادم. ماده ی داخلش خیلی عجیب بود.یه بار آبکی میشد و یه بارم غلیظ! باید هر چه زودتر به دوستام نشونش بدم. می خوساتم برگردم عیق که پاهام توی گل گیر کرد. این قدر دست و پا چلفتی بازی در آوردم که آخرش شیشه از دستم افتاد و خرد شد!
    -نه. ای خدا!
    تمام ماده و محتویات عجیبی که توش بود، پخش زمین شد. یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد. روی گل نرمی مثل این، مگه شیشه می شکنه؟
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    به سمتش خم شدم و یه تیکه از شیشه رو برداشتم که یهو، دود سیاهی از زیر دستم بلند شد. بوی بدی می داد و خیلی هم داغ بود. دستم رو آوردم بالا و به منبع دود، که همون مایع عجیب و سیاه رنگ داخل شیشه بود، نگاه کردم.
    -نکنه_
    صدای زنگ کلاس، حرفم رو قطع کرد. سرم رو بلند کردم و چشم از دود، گرفتم. بلند شدم و سریع خودم رو به بیرون رسوندم. باید تا قبل از رسیدن گیلبرت، خودم رو به کلاس برسونم. تند تند از پله ها پایین رفتم و نفس های عمیق و خفه کننده می کشیدم. عرق از سر و روم می بارید و چشمام آب می نداخت. با دیدن راهروی خلوتف یه خورده شک کردم که چرا بچه ها برنمی گردن به کلاساشون. روی پله ی اول، ایستادم و کل راهرو رو دید زدم. کسی نبود! یعنی صدای زنگ رو اشتباه شنیدم؟ رفتم توی حیاط. هیچکس هیچ واکنشی نشون نمی داد. حتی بعضی ها روی سکو نشسته بودن و آب میوه می خوردن. فک کنم توهم زدم. بیخیال شدم و با چشم، دنبال لارا گشتم. کنار آبخوری دیدمش که داشت با دست، آب می خورد. خندیدم و گفتم
    -موندم چطوری به این بشر گیر نمیدن؟
    آب خوردن با دست، توی مدرسه ممنوعه، اما لارا چون خیلی محبوبه، انتظاماتا کاری بهش ندارن. اصلا متوجه نشد که من پشت سرشم. دستم رو روی شونه ش گذاشتم و گفتم
    -سیلام!
    آب توی دهنش، پرید گلوش. دور دهنش رو گرفت و تا حد م سرفه زد.
    -آخه ( سرفه) تو...نمی گی سکته می کنم؟
    سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم. دستش رو کشیدم و گفتم
    -اون بالا یه اتفاق عجیبی افتاد. بیا تا بهت بگم.
    روی سکو نشستیم. سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم.
    -تو مطمئنی؟
    -آره. راس می گم.
    به دیوار تکیه داد. دست به سـ*ـینه ایستاد و با تردید گفت
    -شایدم. تو گفتی به محض اینکه شیشه افتاده، شکست. درسته؟
    می خواستم بگم آره، اما...
    راوی:
    با شنیده شدن صدای جیغ های پیاپی، سکوت عجیبی در حیاط مدرسه، حکم فرما شد. توجه دانش آموزان به داد های نامفهوم و نگاه ها به راهروی مدرسه، خیره شد. در دل آنان، ترس و وحشتی جوانه زد و قلب ها به لرزه در آمد. ناتالی و لارا چشم هایشان را که غرق نگرانی و اندوه بود، به راهرو دوخته بودند.
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    در ذهن همه سوالی بی پاسخ بوجود آمد که دلیل این ناله های بی مفهوم چیست؟ ادوارد، زیر لب زمزمه کرد
    -چرا؟
    سارا، با قیافه ای عجیب و متعجب، قدمی جلو گذاشت که ناگهان از حرکت ایستاد.
    -آ...آه!
    سرش را با لرزه به سمت ناتالی، چرخاند. خون، از فرق سرش به روی گونه هایش غلتید و چشمانش را در برگرفت. چشمانش، سیاهی رفت و سپس با صدای نحیفی بر زمین افتاد. سکوت، به طرز عجیبی شکسته شد و پاها، بی اراده به سمت در حرکت کردند!
    -برو کنار!
    -فرار کنین!!
    -لعنتی! چی شده؟
    ناتالی، بی اراده به سمت در دوید، اما در میان حرکتش، به یاد لارا افتاد. به پشت برگشت و دست لارا را گرفت و فریاد زد
    -چته؟ پاشو! لارا؟
    تمام توانش را به کار گرفت و او را به سمت در کشاند، اما نمی دانست هدفش از انجام این کار چیست. چرا می دوند؟ چرا سارا ناگهانی مرد و... . برای لحظه ای، احساس کرد که چیز سبک و ناچیزی را به سمت خودش می کشاند.
    -لارا؟
    به پشت سرش نگاه کرد، اما لارا را ندید. جای جثه ی لارا، خالی بود و اولین چیزی که به محض برگشتن دید، موجوداتی عجیب و انسان نما، با چشمانی همچون دهانه ی تاریک غار و بدنی سایه مانند، دید که درون وجودشان، رگ های خونی می جوشید و خودنمایی می کرد. شمشیری تیز و برنده، بر روی دستانشان خزیده بود. پاهایش از ترس، سست و بی حس شد و خود به خود بر زمین افتاد. درد شدید در سرش پیچید، اما این درد، بیشتر از درد از دست دادن دوستانش نبود. در دستان سرد و بی روحش، جسمی را احساس کرد که نامعلوم بود. به سختی سرش را بلند کرد و دستش را در مقابل چشمانش قرار داد.
    -چ...چی؟
    لطافت انگشت لارا را در دستش نوازش کرد. انگشتش به سفیدی برف بود و انگشترش به زیبایی ماه! یادش به خیر! او چقدر این انگشترش را در مقابل دید بد سارا قرار می داد! تنها هدفش از این کار، به رخ کشیدن حسادت سارا بود! بغض گلویش ترکید و با صدای بلند، فریاد زد. فریاد های او، در میان جیغ و فریاد های بلند، محو شد! دستش را تکیه گاهش قرار داد و می خواست کمی به حالت نشسته در بیاید، اما با ضربه ی محکمی که به سرش وارد شد، دوباره بر زمین افتاد. با ناتوانی، دستانش را بالا برد و زیر لب گفت
    -من...لارا رو_ لارا رو می خوا..م!
    پای قدرتمندی بر روی دستش نشست و مانع حرکت او شد. چشمانش سیاهی رفت و کم کم هوشیاری اش کم شد. امواج صداهای اطرافش، از بین رفت و دیگر چیزی نشنید.
    ***
    ناتالی:
    می خواستم چشمام رو باز کنم، ولی درد پیشانیم چشمام رو می بست.
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    فک کنم زخمش خیلی عمیق و خرابه. یه چیزای عجیبی توی ذهنم مرور می شد که من هیچی راجبشون نمی دونم. یعنی همه ی اون اتفاقا، خواب بود؟ اگه خواب بوده پس چرا پیشانیم زخمی شده؟ انگار الان توی خونه م. بوی عطر مامانم توی خونه پیچیده. چشمام رو به زور باز کردم. همه جا تاریک بود. یا من کور شدم، یا برقا خاموشه!
    -مامان؟
    دستام با یه چیز سفت و محکمی بسته شده بود. نمی تونستم دستام رو از هم جدا کنم. لعنتی، اینجا چه خبره؟
    -مامان؟ کجایی؟
    تا چشم کار می کرد، تاریکی بود. اصلا هیچی معلوم نبود. سعی کردم دستام رو از هم جدا کنم، اما انگار با یه چیز فلزی دستام بسته شده بود.
    -لعنتی!
    توی مدرسه اتفاقای خیلی عجیبی افتاد. یه چیزایی شبیه سایه بودن که... نه بابا! همش خواب بود. مطمئنم. احساس کردم صدای پا شنیدم. انگار یک نفر داشت قدم به قدم به من نزدیک می شد. ترسیدم و با صدای بلند گفتم
    -کی اونجاس؟
    صدای پا قطع شد، اما بلافاصله صدای آشنایی به گوشم رسید که گفت
    -سلام ناتالی. بالاخره به هوش اومدی؟
    این صدا خیلی برام آشناس! انگار همین چند دقیقه ی پیش کنارم بود. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای آرومی گفتم
    -تو کی هستی؟
    ترس، تمام جسمم رو توی مشتش گرفته بود. نزدیک بود غش کنم.
    -تو فک می کنی، من کیم؟
    -می ترسم حدسم اشتباه باشه.
    دنبال فرصتی بودم که بتونم حتی به ذره از صورتش رو ببینم. عرق از سر و روم چکه می کرد. اطرافم فقط چشم می چرخوندم، که یهو برق روشن شد. درد خیلی بدی توی چشمام پیچید. پلک هام رو روی هم گذاشتم و گفتم
    -کثافت!
    سرم رو به سمت چپم چرخوندم و پلک هام رو یه ذره باز کردم. اولین چیزی که دیدم، چشمای سرد و بی روح مامانم بود. چشماش، همون برق سبز همیشگیش رو داشت، اما انگار پلک نمی زد. صورتش مثل گچ سفید و موهای سیاهش روی زمین، پریشان و بی جان! سرم رو آروم آروم به سمت مقابلم برگردوندم. لباسش تماما خونی بود. بی صدا روی زمین، خوابیده بود.
    -ما...مامان؟
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    چرا جوابم رو نمی ده؟ یعنی مرده؟ سرم رو جلو بردم. ظاهرا نفس نمی کشه!
    -مامان؟ خوبی؟
    جوابی نشنیدم. صورت و بدنش عین گچ، سفید شده بود. پس یعنی حقیقت داره؟ مامانم مرده؟ یعنی دیگه کسی نیست که واسم کاپ کیکای خوشمزه بپزه؟ مهمونی های همیشگیمون چی میشن؟ یعنی همه چی به این سادگیا نابود شد؟
    -هه، می بینم اشکت در امده، ناتالی وایلدر.
    این صدا رو میشناسم. انگار صدای یه آدم دوجنسست! سرم رو با حرص بلند کردم. وقتی جسم سیاهشون رو دیدم، قبلم ریخت. انگار برام اشنا و تکراری بودن. وقتی به مدرسه حمله کردن، خیلی برام ترسناک تر از این حرفا بودن، اما الان هیچ حسی نسبت بهشون ندارم.
    -شما ها، کی هستین؟
    به چهره ی یکیشون نگاه کردم. چیزی جز و کینه و خشم، درون وجودشون نمی چوشید. رگ های قرمز داخل بدنشون، قشنگ همه چیز رو لو می داد. خنجر های برنده ی روی پوستشون، به خون خیلی ها آلوده شده. مامانم، لارا، ادوارد، دمیر! کلی آدم بی گـ ـناه. نمی دونم چرا الان احساسم این قدر ضعیفه. شاید هنوزم فک می کنم که خوابم و همه ی اینا با یه چشم بهم زدن ناپدید میشه. شاید هنوزم فک می کنم که بازم می تونم لبخند شیرین رو روی لبای مامانم ببینم. شایدم من احمق هنوز فک می کنم که الان از خواب پا میشم. بغض گلوم رو گرفت. کم کم داشت بغضم می ترکید، اما سعی کردم جلوش رو بگیرم. هیچ وقت چهره ی زیبای لارا رو فراموش نمی کنم. اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید. دیگه نمی تونم این همه درد رو توی قلبم مخفی و پنهان کنم. دیگه جا نداره! دارم خفه میشم.
    سرم رو پایین گرفتم و گفتم
    -جوابم رو بدین احمقا.
    سایه ی درشت هیکلی روی سرم افتاد. سرم رو بلند کردم و به قیافه ی آشغالش خیره شدم. چونه م رو گرفت و با لبخند بی معنی و کثیفی گفت
    -واقعا تو من رو نمیشناسی؟
    دستام می لرزید و پاهام سست شده بود. وقتی به قیافه ش نگاه کردم، یاد یه نفر افتادم. حالت لب و دهنش با اون مو نمی زنه. لبخندش رو شدید تر کرد. چونه م رو ول کرد و گفت
    -پس بالاخره فهمیدی. ها؟
    حالا که بیشتر بهش نگاه می کنم، احساس می کنم که اشتباه نمی کنم. حالت راه رفتنش و خندیدنش عین خودشه. گفتم
    -عوضی خائن!
    دستش رو تکون داد و با نوک انگشتاش، سر مامانم رو گرفت
    -مامانت عین خودته. باهاش مو نمیزنه. شجاعتش، حالت صورتت و همه و همه. هر وقت میومد مدرسه تا حال درست رو بپرسه اینو بهش می گفتم.
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    -به مامانم دست نزن، عوضی!
    سرش رو به سمتم چرخوند و گفت
    -جدی؟ خیلی با دل و جرعتی!
    با چشم، یه چیزی به کناریش فهموند که من اصلا نفهمیدم. اونم با قیافه ای عصبانی و خشن، به سمتم اومد و لگد محکمی به کتفم زد.
    -آه!
    کتفم ناجور درد گرفت. چه پای سفت و محکمی دارن! این قدر ضربه ش محکم بود که دستام بی حس شد. سرم رو بلند کرد و با حرص گفتم
    -تف بهت. می کشمت!
    خندید و با لحن تمسخر آمیزی گفت
    -تو؟ هه! تو حتی توی مدرسه نمی تونستی خودتو جمع و جور کنی. حالا می خوای من رو بکشی؟
    -ها؟
    یاد دست و پا چلفتی های خودم افتادم که هر دقیقه یه سوتی می دادم. همیشه مورد تمسخر دوستام قرار می گرفتم و اونا بعضی وقتا من رو دیوونه یا بی دست و پا صدا می زدن. نفس عمیقی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم، چون جوابی برای این حرفش نداشتم. راس می گـه. من جز یه دختر دبیرستانی بی دست و پا و عقب افتاده چیزی نیستم. با این وضعم هیچ کاری از دستم بر نمیاد.
    -چی شد؟ لال شدی؟
    بغض گلوم، منفجر شد. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. من همه چیزم رو از دست دادم. مامانم، دوستام، امیدم رو! وجود من چیزی رو حل نمی کنه. بمیرم راحت ترم! چند قدم عقب رفت و گفت
    -الان بر می گردم. کار اشتباهی نکنی دختر.
    موهام توی صورتم پخش شده بود. عین آدمایی شده بودم که دیگه حتی به زندگی هم اعتقاد نداشتن. با چشمان گریونم بهش نگاه کردم و با صدای آروم و بیحالی گفتم
    -چرا این کار رو می کنین؟
    سرجاش ایستاد. سرش رو به سمتم چرخوند. با دیدن حالت صورتش حسابی جا خوردم. با نگاه ناراحتی گفت
    -فقط به خاطر انتقامه. همین!
    -از کی؟ از آدمای بدبخت؟ از او_
    حرفم رو قطع کرد و با عصبانتی داد زد
    -دهنت رو ببند! من این رو نمی خواستم.
    این یارو خیلی عجیبه. نه به کینه و دل چرکینش و نه به حرفایی که از دهنش در میاد. مطمئنم یه چیزی اینجا اشتباه شده که من نمی فهمم. دستام رو تکون دادم، اما انگار از قبل سفت تر شده بود. به دستم نگاه کردم و با اخم، زیر لب گفتم
    -لعنتی!
    -فک نکنم بتونی به این راحتیا بازش کنی. ظاهرا تو هیچی از خودت نمی دونی.
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    اینو که گفت، با نگاه عجیبی از در بیرون رفت و بقیه شون هم دنبالش رفتن. کجا دارن میرن؟ هر وقت چشمم به مامانم می افته، بدنم آب میشه. دیگه تحمل این بوی کهنگی و دلتنگی خونه رو ندارم. احساس می کنم جو خونه خیلی سنگینه. کاش دستام باز بود و می تونستم رو مامانم رو برگردوندم رو به پنجره. این نگاهش داره دیوونه م می کنه.
    -مامان، می دونی بدون تو زندگی خیلی سخته؟
    سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم
    -ازت خواهش می کنم این چشمای مظلومت رو ازم بگیر.
    صدای میو نازکی شنیدم که فقط صداش بود. کتی؟ سرم رو هزار طرف چرخوندم تا اینکه دم سفید رنگش از لبه ی در اتاق، بیرون اومد.
    -کتی؟
    با دیدن من، قیافه ش بشاش شد. به سمتم دوید و خودش رو روی پاهام ول کرد. خندیدم و با صدای خوشحالی گفتم
    -گربه ی ملوس!
    حیف که نمی تونستم نازش کنم. یعنی اونا کتی رو ندیدن که این قدر بی توجه از کنارش رد شدن؟ بازم خدا رو شکر که این یکی برام باقی موند. معلوم نبود که خوشحالم یا ناراحت. هر از گاهی لبخند ظاهری می زنم که برام اصلا قشنگ نیست. نازاحتیم به خاطر...بیخیال. هروقت یادش می افتم تن و بدنم می لرزه. چشم از کتی گرفتم و به سایه ی خودم دادم. کی باورش میشد که دنیا به همین راحتی از هم بپاشه. شرط می بندم الان کل شهر رو محاصره کردن. خیلی عجیبه که دارم به این راحتی حرفش رو می زنم.
    -هوف! ی کاش می تونستم که_
    نور شدیدی از بیخ گوشم تابید. انگار خورشید بغـ*ـل دستم شکوفا شد!
    -ها؟ چی شد؟
    شدت نور، به شدت زیاد بود و من نتوسنتم چشمای خودم رو باز نگه دارم. پلک هام رو با فشار روی هم گذاشتم و تا جایی که تونستم چشمام رو دزدیدم. این دیگه از کجا پیداش شد؟ انگار از جایی که کتی نشسته بود منشا گرفت. لب و لوچم رو عین کاغذ مچاله شده جمع کردم و زیر دهنی گفتم
    -این نور....مال چه خریه؟
    با اینکه چشمام بسته بود، اما از کم شدن شدت نور، باخبر شدم. نیم نگاهی به زمین سمت راستم انداختم. یه چیز طلایی و فلزی مانند معلوم بود که رنگ طلاییش به شدت خود نمایی می کردم. چشمام رو تا آخر باز کردم و با بهت گفتم
    -کتی؟
    سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی دختری روبه رو شدم. صورتش به سفیدی گچ و موهاش به سفیدی زال. بینی باریک و چشمای سیاهی داشت. بدنش کاملا زره ای. ظاهرا زره ی لباسش از جنس طلا بود. شمشیر برنده و تیزی توی دست سمت چپش بود که آدم عکس خودش رو خیلی واضح توی فلرزش می داد.
     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    با بهت بهش نگاه می کردم که سرش رو برگردوند و با لبخند نرمی گفت
    -حالت خوبه؟
    نمی دونستم چی بگم. سرم رو بالا و پایین کردم و با صدای خفه ای گفتم
    -اهم.
    -پس خوبه.
    سمتم خم شد و دستش رو به سمت دهنم دراز کرد. از ترس، سرم رو عقب کشیدم و گفتم
    -تو کی هستی؟
    دستش همونجا خشک شد. با تعجب بهم نگاه کرد و با تردید و اخم گفت
    -چرا همچین می کنی؟ منم. کتی!
    تا جایی که یادمه این دختر یهویی سر جای کتی سبز شد. اونم خیلی بی خبر. خودم رو بیخیال گرفتم و گفتم
    -فک نمی کنی خیلی عجیبه. اصلا احساس الانم رو درک می کنی؟
    -چه احساسی؟
    -همینی که یهو عین جن ظاهر میشی. اصلا ببینم، کتی که فقط یه گربه بود. نبود؟
    دنداناش رو روی هم کشید.
    -کتی منم دختر. این رو توی اون گوشای کرت فرو کن. در ضمن، من فقط به خاطر جاسوسی خودم رو به شکل یه گربه در آوردم. وگرنه از گربه ها متنفرم! اون پشمای حال بهم زنشون...
    این دختر خنگ کیه بابا؟ زیادی داره با خودش ور میره. الانه که خودش رو بکشه.
    -لعنتی_
    -بسه دیگه توهم. کمکم می کنی یا نه؟
    چشمش رو به چشمام دوخت و افتاد به جون دستام.
    -با چی بستنش بی وجدانا !
    با یه ضربه ی محکم، بازش کرد. آخیش. انگار سه ساعتی میشه که دستام این جوری بسته شده. مچم رو چرخوندم و تکون دادم. تق تق می کرد. از روی زمین بلند شد و با بیحالی و با چشمای خماری گفت
    -باید بریم.
    -کجا؟
    -می دونی که اون بیرون چه خبره.
    به پنجره اشاره کرد و ادامه داد
    -بیرون این خونه، نابود شده.
    -چی؟ پس چرا من هیچی حس نمی کنم؟
    دستش رو روی سرم گذاشت. موهام رو آورد توی صورتم و گفت
    -چون اونا با یه قدرت خیلی قوی گوشای تو رو کر کردن.
     

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا

    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg

    [/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا