-گوشام رو کر کردن؟
سرش رو به نشونه ی آره تکون داد. دستم رو گرفت و با جدیت کامل گفت:
-چشمات رو ببند.
-چرا؟
نفس سختی کشید و با صدای بلند و خشنی گفت:
-چون من می گم.
ناچار شدم چشمام رو ببندم و این کار رو هم کردم. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه با صداش، چشمام رو باز کردم.
-ناتالی، باید بری سوا هواپیما.
با یه چشم به هم زدن، یه جای دیگه ای بودم. فرودگاه بودیم و همه در حال فرار بودم. قیافه های عجیب مردم و صداهای نامفهومی که توی محوطه پیچیده بود، نشون می داد که اوضاع خیلی وخیمه.
-هی! باید سوار هواپیما بشی.
بادی که از چرخش پره های هواپیما حاصل می شد، موهاش رو توی هوا پراکنده کرده بود. اخم کردم و گفتم:
-باشه.
به بدختی خودم رو به در هواپیما رسوندم. جمعیت با تمام قدرت هل می داد. دستم رو لبه ی در گذاشتم و گفتم:
-آروم باشین. آه!
-زود باش. باید هرچه زود تر بری داخل.
مجبور شدم چند نفری رو هل بدم و خودم رو به داخل هواپیما برسونم. تمام صندلی ها پر بود و بعضی ها هم مجبور بودن روی زمین بشینن. نگرانی توی چشمای مسافرا موج می زد. بچه ها گریه می کردن و یه لحظه هم ساکت نمی شدن. داشتم دیوونه می شدم. مسترس شدم و با چشم، دنبال کتی گشتم اما نبود!
-کتی!
خودم رو به شیشه ی هواپیما چسبوندم و داد زدم:
-کتی، بیا بالا.
کمی دور تر از هواپیما، موجودایی عجیب و انسان صفت بهمون نزدیک می شدن. با بی رحمی! با هر قدمی که جلو می ذاشتن، تپش قلبم بیشتر می شد. خنجر های روی دستاشون و رگ های خونی داخل بدنشون... اینا از ما نیستن. پس حقیقت داره. انسان ها به این زودی، منقرض می شن. پاهام سست شد و بالافاصله روی زمین افتادم. کتی چرا نمیاد؟ نکنه تنهام گذاشته؟
دوباره به پنجره نگاهم کردم و با چشم، به دنبال کتی گشتم و...
***
راوی:
خلبان هواپیما، در را به روی بسیاری از مردمان بیگناه بست. زیرا فضای هواپیما، کاملا پر شده بود. چشمان خیس از اشک آنان و اصرار آن ها برای ورود به هواپیما، دل ناتالی را آزرده خاطر می کرد، اما او همچنان خیره به کتی بود که با تمام قدرت به آن موجودات غیر انسانی حمله ور می شد. هواپیما روشن شد و به حرکت در آمد. زنان و مردانی که از مرگ بد و ناخوش هراس داشتند، خودشان را به هواپیما چسبانند.
-ازتون خواهش می کنیم. ما نمی تونیم اینجا بمونیم.
-بچه م! فقط به بچه ی من اجازه ی وارد شدن بدین. خواهش می کنم!
-می خواین ما ها رو ول کنین؟
این صدا ها لحظه ای قطع نمی شد، بلکه بیشتر و بیشتر می شد. با بالا رفتن هواپیما و وارد شدن به جو، کسانی که به هواپیم چسبیده بودند افتادن و در آن ارتفاع بلند، بدنشان کاملا متلاشی شد. چشم ها این صحنه های خونین را تماشا می کردند. دیده ها درد گرفته بود و دل ها پر شده بود از درد و غم های پایدار. ناتالی، سرش را به دیواره ی هواپیما زد و با چشمانی خیس از اشک و دستانی مشت شده گفت:
-چرا؟
تصویری از چهره ی زیبای مادرش را به یاد آورد که هر شب با مهربانی به او شب به خیر می گفت. تصویری از لارا را به خاطر آورد که مثل همیشه برای او مانند خواهری بود.
-چرا باید می مردن؟
او دلیل یتیم و بی کس شدنش را نمی دانست و خیلی ناگهانی این اتفاق افتاد. انرژی همه ته کشیده بود و تنها کاری که از دستاش بر می آد، دست به زانو نشستن و کز کردن بود. ناتالی بلند شد. لبه ی پنجره را گرفت و در حالی که آخرین قطره ی اشک به روز گونه اش می غلتید، فریاد زد:
-همتون رو می کشم.
نگاه ها به سوی او رفت. نگاه هایی عجیب و آلوده از راز. اخم کرد و با ابروهایی مچاله شده گفت:
-به یکی تون هم رحم نمی کنم عوضی های پست.
مردم برای لحظه ای به او امیدوار شدند اما وقتی به جثه ی ضعیف او نگریستند، امیدشان را از دست دادند. جوان ترین زن که با دستانی خون آلود نشسته بود، گفت:
-چی داری می گی؟ فک کردی می تونی اون موجودای بی رحم ر به راحتی شکست بدی؟ خل برت داشته؟
سرش رو به نشونه ی آره تکون داد. دستم رو گرفت و با جدیت کامل گفت:
-چشمات رو ببند.
-چرا؟
نفس سختی کشید و با صدای بلند و خشنی گفت:
-چون من می گم.
ناچار شدم چشمام رو ببندم و این کار رو هم کردم. هیچ اتفاق خاصی نیفتاد تا اینکه با صداش، چشمام رو باز کردم.
-ناتالی، باید بری سوا هواپیما.
با یه چشم به هم زدن، یه جای دیگه ای بودم. فرودگاه بودیم و همه در حال فرار بودم. قیافه های عجیب مردم و صداهای نامفهومی که توی محوطه پیچیده بود، نشون می داد که اوضاع خیلی وخیمه.
-هی! باید سوار هواپیما بشی.
بادی که از چرخش پره های هواپیما حاصل می شد، موهاش رو توی هوا پراکنده کرده بود. اخم کردم و گفتم:
-باشه.
به بدختی خودم رو به در هواپیما رسوندم. جمعیت با تمام قدرت هل می داد. دستم رو لبه ی در گذاشتم و گفتم:
-آروم باشین. آه!
-زود باش. باید هرچه زود تر بری داخل.
مجبور شدم چند نفری رو هل بدم و خودم رو به داخل هواپیما برسونم. تمام صندلی ها پر بود و بعضی ها هم مجبور بودن روی زمین بشینن. نگرانی توی چشمای مسافرا موج می زد. بچه ها گریه می کردن و یه لحظه هم ساکت نمی شدن. داشتم دیوونه می شدم. مسترس شدم و با چشم، دنبال کتی گشتم اما نبود!
-کتی!
خودم رو به شیشه ی هواپیما چسبوندم و داد زدم:
-کتی، بیا بالا.
کمی دور تر از هواپیما، موجودایی عجیب و انسان صفت بهمون نزدیک می شدن. با بی رحمی! با هر قدمی که جلو می ذاشتن، تپش قلبم بیشتر می شد. خنجر های روی دستاشون و رگ های خونی داخل بدنشون... اینا از ما نیستن. پس حقیقت داره. انسان ها به این زودی، منقرض می شن. پاهام سست شد و بالافاصله روی زمین افتادم. کتی چرا نمیاد؟ نکنه تنهام گذاشته؟
دوباره به پنجره نگاهم کردم و با چشم، به دنبال کتی گشتم و...
***
راوی:
خلبان هواپیما، در را به روی بسیاری از مردمان بیگناه بست. زیرا فضای هواپیما، کاملا پر شده بود. چشمان خیس از اشک آنان و اصرار آن ها برای ورود به هواپیما، دل ناتالی را آزرده خاطر می کرد، اما او همچنان خیره به کتی بود که با تمام قدرت به آن موجودات غیر انسانی حمله ور می شد. هواپیما روشن شد و به حرکت در آمد. زنان و مردانی که از مرگ بد و ناخوش هراس داشتند، خودشان را به هواپیما چسبانند.
-ازتون خواهش می کنیم. ما نمی تونیم اینجا بمونیم.
-بچه م! فقط به بچه ی من اجازه ی وارد شدن بدین. خواهش می کنم!
-می خواین ما ها رو ول کنین؟
این صدا ها لحظه ای قطع نمی شد، بلکه بیشتر و بیشتر می شد. با بالا رفتن هواپیما و وارد شدن به جو، کسانی که به هواپیم چسبیده بودند افتادن و در آن ارتفاع بلند، بدنشان کاملا متلاشی شد. چشم ها این صحنه های خونین را تماشا می کردند. دیده ها درد گرفته بود و دل ها پر شده بود از درد و غم های پایدار. ناتالی، سرش را به دیواره ی هواپیما زد و با چشمانی خیس از اشک و دستانی مشت شده گفت:
-چرا؟
تصویری از چهره ی زیبای مادرش را به یاد آورد که هر شب با مهربانی به او شب به خیر می گفت. تصویری از لارا را به خاطر آورد که مثل همیشه برای او مانند خواهری بود.
-چرا باید می مردن؟
او دلیل یتیم و بی کس شدنش را نمی دانست و خیلی ناگهانی این اتفاق افتاد. انرژی همه ته کشیده بود و تنها کاری که از دستاش بر می آد، دست به زانو نشستن و کز کردن بود. ناتالی بلند شد. لبه ی پنجره را گرفت و در حالی که آخرین قطره ی اشک به روز گونه اش می غلتید، فریاد زد:
-همتون رو می کشم.
نگاه ها به سوی او رفت. نگاه هایی عجیب و آلوده از راز. اخم کرد و با ابروهایی مچاله شده گفت:
-به یکی تون هم رحم نمی کنم عوضی های پست.
مردم برای لحظه ای به او امیدوار شدند اما وقتی به جثه ی ضعیف او نگریستند، امیدشان را از دست دادند. جوان ترین زن که با دستانی خون آلود نشسته بود، گفت:
-چی داری می گی؟ فک کردی می تونی اون موجودای بی رحم ر به راحتی شکست بدی؟ خل برت داشته؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: