وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bahar tabriaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/19
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
218
امتیاز
146
سن
26
محل سکونت
تبریز
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: ترنم زمستان
نویسنده:Bahar کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر :عاشقانه تخیلی
داستان از زبان :اول شخص
نام ناظر: شکوفه حسابی
خلاصه : قصه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
اجع به دختری به اسم مریم است‌ که در برزخ زمان گرفتار شده، به اینده نگاه می کند و پیش رویش روزهای سخت میبیند و به گذشته نگاه می کند و اسیر عشقی دردناک می شود.عشق کامران و‌مریم با گشودن دفتری عجیب کامل میشود و باعث می شود مریم پا در راهی بگذارد‌که بتواند عشقش را محک بزند. 257029_trnm-zmstan3.png
 
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    121375


    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    , تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    1512447
    پست اول
    با کلید در را باز کردیم وارد یه دالان طولانی شدیم. که به حیاط ۵۰متری مربع شکل راه داشت. که بیشتر شبیه مستطیل بود تا مربع از یه پله گذار کردیم تابه حیاط رسیدیم. به یک حیاط باصفا و قدیمی که یک طرف آن یه باغچه کوچک بود با درخت انگور و گل های رز پیوندی زیبا البته تو فصل زمستان بودیم. فصل بهار خیلی زیبا میشوند گل های رز در طرف راست دالان طولانی آشپزخانه بود،در سمت چپ دالان یه دستشویی بود. یه حوضچه کوچک به رنگ آبی در کنار آشپزخانه بود.فضای بیرونی ساختمان خیلی زیبا بود. روبروی آشپزخانه یه در بزرگ آهنی قرار داشت که رنگش سبزبود . مات و مبهوت داشتیم حیاط و بیرون خانه نگاه میکردیم.که با بفرمایید چرا وایسادید دایی احمد به خودمان آمدیم و وارد خانه شدیم یه راهرو طولانی داشت. که در انتهای راهروانباری۲۰متری قرار داشت داشت.در دو طرف راهرو دوتا در سبز رنگ قرار داشت که دو تا اتاق جدا بود. از هم دستگیره در سمت راست را فشار دادم وارد اتاق شدم. یه اتاق مربع شکل خوشگل و کوچولو عالی بود. نتوانستم جلوی خودم و نگه دارم و چیغ کشیدیم که مامان و دایی سراسیمه خودشون رسوندن اتاق تا ببینن برای من اتفاقی افتاده مامان رو به من گفت: مریم ...چی شد عزیزم حالت خوبه اتفاقی افتاده چرا چیغ کشیدی؟
    -چی شد دایی جون؟
    رو به مامان و دایی گفتم : نه چیزی نشده خونه رو دیدم خوشحال شدم نتوانستم خودم و نگه دارم جیغ زدم‌.
    -تو که تا دیروز مخالف اومدن به این خونه بودی حالا چی شد نظرت عوض شد؟
    -آره ولی خونه رو دیدم نظرم عوض شد خونه خوب
    و با صفایی.
    یه در آبی رنگ داخل اتاق بود. به طرفش رفتم خواستم بازش کنم ولی قفل بود.ولش کردم با دایی احمد و مامان به طرف اتاق سمت چپ رفتیم نسبت به اتاق سمت راست بزرگتر بود. یه طرفش طاقچه بود کلا از نمای داخلی و بیرونی خونه خوشم اومد و از آمدن به این خونه خوشحال بودم. قرار شد فردا اسباب کشی کنیم.
    در بیرونی خانه را بستیم و از خانه اومدیم بیرون خانه ما توی یه کوچه باریک و طولانی قرار داشت. که سمت راست و چپش کلی خونه بود. سوار ماشین پرشیای دایی احمد شدیم راه افتادیم به طرف خونه دایی شب مهمون بودیم. این چندماهه خیلی برای ما زحمت کشید و پی کار های بابا بود الان چند ماه است.
    خونه خودمان رو در اثر ورشکستگی بابا فروختیم تا پول طلبکار های بابا رو بدیم، بابام یه شرکت تجاری دارویی داشت،که با شریک ش داشتن از استانبول دارو وارد میکردند، که شریک ش سر بابام کلاه گذشت و کل اموال بابا را بالا کشید و بابا چند ماه افتاد زندان با وثیقه که جور کردیم. بابا توانست بیاید بیرون که همه کار هار و دایی احمد انجام داد.ما یه ماه بود که داشتیم خونه پایینی مامان بزرگ زندگی میکردیم، که دایی برامون اون خونه قدیمی رو که مال یکی از دوست های قدیمی بود برامون پیدا کرد.مامانم دبیر باز نشسته ریاضی که یادم میاد که همیشه ورقه های دانش آموزان خودشو میاورد خونه حل میکرد.
    ماشین جلوی در آپارتمان جدید و نو ساز ایستاد دایی در پارکینگ رو زد و وارد پارکینگ شدیم .
    دایی ماشین رو پارک کرد ، ما هم پیاده شدیم با هم سوار آسانسور شدیم. به طبقه ۴خونه دایی رفتیم در آسانسور باز شد. پیاده شدیم از آسانسور دایی با کلید رو باز کرد وارد شدیم زن دایی زهرا به استقبالمون اومد ، بهمون سلام کرد. جوابش را دادیم که سعید پسر دایی تیز هوش من از اتاق بیرون اومد با دیدنش گفتم:سلام پسر دایی تیز هوش من چطوره؟
    -سلام خوبم تو چطوری مریم؟
    -خوبم مرسی.
    بعد رو به مامان گفت :عمه ...سلام عمه خوش اومدین.
    -سلام پسرم سعید جان خوبی وضعیت درس ات چطوره؟
    -خوبه عمه دستت درد نکنه راستی عمو نادر نیومده ؟
    -نه پسر دایی بابا گفت امروز میره پیش یکی از رفیق هاش اونجا میمونه.
    ۱
     
    آخرین ویرایش:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست دوم
    -چرا خوب زنگ بزن بیاد .
    -خودشم راحت بود زن دایی جان زحمت نداد.
    -این چی حرفی زحمت چی من خودم میرم میارمش.
    -نه عمه جان زحمت نکش .
    -چه زحمتی بابا سعید پسرم بیا این سوئی چ برو بیارش.
    -باشه بابا.
    سعید رفت،دنبال بابا ما هم نشستیم روی مبل های سلطنتی که چشم به عکس روی دیوار افتاد عکس دایی بود. در زمان جنگ بلند شدم رفتم کنار عکس خوب بهش نگاه کردم. راستی دایی احمد در زمان جنگ فرمانده گروهان بود. الان هم سرهنگ اداره پلیس مواد مخـ ـدر هستش دایی خاطرهای زیادی از دوران جنگ برام تعریف کرده که خیلی شنیدنی هستن داشتم.
    با دقت به عکس های نگاه میکردم، که زن دایی زهرا با سینی چایی وارد شد. راستی اسم زن دایی من زهرا هستش دایی احمد و زن دایی زهرا وقتی من یه سال داشتم که با هم ازدواج کردند، وقتی من سه سال داشتم سعید به دنیا اومد راستی من الان بیست و دو سال دارم. تاریخ و ادبیات میخوانم شاید بگید رشته از این بهتر نبود، ولی من عاشق تاریخ معاصر هستم تو مقاطع کار دانی سعید الان ۱۹سال داریم ،واسه کنکور داره میخونه رشته پزشکی آرزو ش قبولی تو پزشکی هستش زن دایی رو به من :مریم ...دخترم بیا چای دایی هم که رفته بود لباس شو عوض کنه اومدم تو جمع ما نشستیم دور هم چایی خوردیم زن دایی رو به من گفت : مریم...دخترم اوضاع درس ات چطوره همه چی خوبه؟
    -بله زن دایی چند هفته دیگه امتحانات م شروع میشه کارم با اوضاع و احوالات خانواده فکر نکنم موفق بشم باید بیشتر امسال تلاش کنم.
    -بله دایی جون باید بیشتر زحمت بکشی من میدونم تو موفق میشی .
    چند ساعت گذشت خیلی خسته بودم. رفتم اتاق سعید در اتاق را باز کردم و وارد شدم به طرف تختش رفتم ، روش دراز کشیدم کتاب سعید روی تخت بود. برداشتم یه خورده خوندم ولی چیزی نفهمیدم تا کردم گذاشتم کنار یه خورده روی تخت این طرف اونطرف شدم تا آخر خوابم برد.باباز شدن در و اومدن یه نفر داخل اتاق بیدار شدم خیلی ترسیدم سعید بود. وقتی چشم های باز منو دید رو به من گفت: مریم....ببخش اومدم کتاب مو بردارم ولی دستم خورد به کنسول ببخش بیدارت کردم.
    - نه بابا راحت باش دیگه کم کم داشتم بیدار میشدم تو ببخش که اتاق تو رو هم گرفتم نذاشتم درس بخوانی .
    - نه بابا راحت باش من بیرون درس میخوانم .
    -نه من میرم بیرون تو بمون درس بخون راستی بابا اومد؟
    -آره اومد برو بیرون هستن دارن سفره رو آماده میکنن تا غذا بخورند اگه میخوای برو غذا بخور .
    -تو نمیخوری پسر دایی؟
    -نه من گشنه نیستم میخواهم درس بخوانم‌تو بخور نوش جونت.
    -باشه من برم غذا بخورم گشنه ام.
    رفتم بیرون مامان و زن دایی داشتن غذا رو آماده میکردند. دایی ، بابا داشتن در مورد اسباب کشی مسائل دیگه حرف میزدند، بلند سلام دادم به بابا اونم جوابمو داد به طرف آشپزخانه رفتم زن دایی با دیدنم رو به من گفت : مریم...بلاخره بیدارت کرد دخترم ببخش.
    ۲
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سوم
    -نه خودم بیدار شدم میخواستم بیام بیرون که سعید اومد اگه کاری دارین زن دایی بدین من انجام بدم؟
    -نه دخترم تو زحمت نکش آماده میکنیم خودمون مامانت هست.
    بعد از چند دقیقه سفره رو چیدیم بابا و دایی هم اومدن دایی به شوخی با دو دستش بینی ظرایف مو فشار داد، بهش لبخند زدم بابا رو به من گفت : مریم جان ...دخترم گل من چطوره خوبی خواب بودی؟
    -خوبم بابایی خوبم شما چطورین آره خیلی خسته بودم رفتم خوابیدم.
    -منم خوبم تو رو می بینم بیشتر خوب میشم .
    -بسته دیگه از این همه تعارف و لوس ش نکن حالم بهم خورد دارم غذا میخورم.
    بابا رو به دایی احمد گفت : احمد جان تو چرا ناراحتی دختر گل خودم میخواهم لوس ش کنم حالت بهم بخوره.
    همه خندیدم خیلی خوش گذشت، دور هم غذا خوردیم بعد از شام دوتا اتاق داشتیم که یکیش من، زن عمو و مامان تو اتاق خوابیدیم و بابا ،دایی و سعید تو اتاق دیگه درست خوابیده بودم ولی خسته بودم سرم به بالش رسیدم بخواب رفتم. صبح با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم از تخت پایین اومد، از اتاق خارج شدم به طرف دستشویی رفتم دست و صورتمو شستم اومدم بیرون داشتم، با حوله صورتمو خشک میکردم که داخل آشپزخانه شدم . با صدای سلام صبح بخیر سعید ترسیدم و دو متر پریدم هوا رو به سعید گفتم :وای سعید .
    -ببخش مریم نمیخواستم بترسونم رفت برام آب آورد.
    لیوان آب رو از دستش گرفتم و خوردم قلبم اومد سر جاش رو به سعید :سعید....خدا نکشتت همیشه آدمو می ترسوندی تو آخه مگه خواب نداری پسر .
    -خوب داشتم صبحانه آماده میکردم دیگه، تو بار اول خواب بودی ندیدی بعدم که خواستم بهت صبح بخیر بگم که ترسیدی حالا بیا صبحانه آماده کردم.
    نشستم روی صندلی صبحانه خوردم ،که بابا از اتاق بیرون اومد به طرف ما اومد رو به ما گفت :سلام صبحتون بخیر به به سحر خیز شدین صبحانه درست کردین خوب ما رو هم بیدار میکردید ما هم می آمدیم صبحانه میخوردیم.
    -سلام بابایی صبح شما هم بخیر بیان صبحانه.
    - سلام عمو جون صبحتون بخیر بفرمایید.
    بعد از بابا عمو احمد و زن دایی و مامانم اومدن دورهم صبحانه خوردیم خیلی خوش گذشت.
    بعد از صبحانه همراه بابا و دایی احمد رفتن کامیون باری بیارن واسه اسباب ها من و مامان و زن دایی هم به طرف خونه مامان بزرگ حرکت کردیم. تا اسباب هار و بذاریم تو کارتون بودند رو آماده کنیم، بعد از چند ثانیه بابا و دایی با یه کامیون بزرگ اومد خونه اسباب و اثاثیه رو گذاشتیم تو کامیون به طرف خونه جدید به راه افتادیم تا ساعت ۶ بعد از ظهر اسباب کشی داشتیم خیلی خسته شدم نشستم روی میزی که در قرار داشت دایی و بابا هم اومدن و سعید هم اومد تو دستش جارو برقی بود نشست روی میز دیگر که اونجا بود بعد رو به جمع خسته شدم مامان برای همه آب میوه آورد و گفت : دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدی پسرم دست تو هم درد نکنه عمه جان .
    -خوب حالا دوتا میز آورده ها کلی هم دیر اومد مامان جون کلی خودمون کار کردیم ولی تو فقط به سعید گفتی دستت درد نکنه مامان جون دست ما هم درد کرده ها.
    همه خندیدن مامان رو به من گفت: مریم....زشت دختر این چه حرفی.
    بعد کلی گفتگو اسباب هار و چیدیم اتاق سمت راست را من برای خودم برداشتم اتاق سمت چپ هم مامان و بابا همراه سعید اتاقمو چیدم بعد از چیدن اتاق به فضای اتاق نگاه کردم خیلی زیبا و شیک بود. دکوراسیون زیبا اون کامپیوتر و مبل تخت تو اتاق قدیمی تضاد خوبی ساخته بود. از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم به اتاق دیگه هم کمک کردیم شام رو دوره هم خوردیم البته از بیرون سفارش دادیم خیلی خوشمزه خیلی گرسنه بودم با عجله داشتم میخوردم که پرید تویی گلوم که صدای مامان در آمد و گفت : دختر چه خبرت خوب یواش بخور از دستت که نمیگیرند همیشه خدا عجولی.
    ۳
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهار
    به حرفش گوش نکردم و تند تند غذا مو خوردم سعید داشت. نگاه میکرد و میخندید رو به سعید گفتم :سعیدخان...چی چرا داری میخندی خوب گرسنه ام بود دیگه نگاه میکنی.
    -دیدم ته بشقاب رو در آوردی.
    خندیدم بعد از غذا دایی احمد و خانوادش رفتن خانه اشان ما هم رفتیم به بدرقشان رفتیم مامان رو به زن دایی : زهرا جون... نرید دیگه بر نگیرید ها منتظرتون هستم ؟
    -باشه حتما دوباره میام.
    خدا فظی کردیم رفتن ما هم برگشتیم ،خونه به طرف اتاقم رفتم دستگیره در را فشار دادم و وارد اتاق شدم خواستم چراغ رو روشن کنم ولی دیدم حال خاموش کردنش رو نداشتم روشن نکردم رفتم نشستم روی تختم خیلی خسته بودم حال مسواک زدن رو نداشتم رفتم زیر تخت خواب سریع به خواب رفتم .
    صبح با نوازش دستی روی مو هام از خواب بیدار شدم بابا بود بغلش کردم ، بوسیدم بهش سلام دادم جواب سلام رو دادو روی سرمو بوسید و رو به من گفت: مریم....دختر خوشگل و خواب آلود من چطوره پاشو بابایی پاشو بیا مامانت صبحانه درست کرده.
    -خوبم بابایی شما برید منم میام .
    بابا رفت بلند شدم، پتو را کنار زدم با چشم های بسته حیاط رفتم تا بروم دستشویی عادت کرده بود. توخونه به دستشویی بروم یه کم سردم شد سر صبح حالم گرفته شد. به طرف آشپزخانه به راه افتادم و به مامان سلام دادم دست و صورتمو شستم به مامان کمک کردم تا وسایل صبحانه رو بیار خونه عادت نداشتم.
    روی زمین غذا بخورم همیشه این کارو دوست داشتم، بعد از صبحانه به طرف اتاقم رفتم تا آماده رفتن به دانشگاه شدم جلویی آینه مقنعه سیاه خودمو درست کردم به خودم نگاه کردم چشم های به رنگ سبز روشن با رنگ پوست سبزه با بینی قلمی خوش فرم و لب های خوش فرم خیلی خوشگل بودم با آن مانتویی سیاه و چسبان البته خیلی تنگ نبود کوله سفید رنگ خودمو برداشتم گوشی و کتاب های مورد نیاز رو انداختم داخلش و کش کوله مو کشیدم و انداختم پشتم اومد از اتاق بیرون بابا بیرون داشت با مامان صحبت میکرد، که با عجله کفش های کتانی سفید مو برداشتم انداختم زمین و با عجله پوشیدم خیلی زمان نکشید بابا داشت میرفت که صداش زدم با عجله داشتم به طرفش میرفتم.
    که پام خورد به در آهنی ورودی خونه که آخ ام در اومد گریه ام گرفت خیلی درد میکرد. نشستم روی زمین پامو گرفتم بابا و مامان اومدن بالایی سرم مامان رو به من گفت: آخه دختر چرا هواست نیست همیشه اینطور عجله میکنی ببین چیکار میکنی.
    - خوب داشتم میرفتم به بابا بگم که منم برسونه خوب دیرم شده بود.
    -خوب دخترم من که هنوز نرفته بودم صدام میزدی ببینم حالا چیز ت نشده میتوانی راه بری؟
    - آره بابا خوبم من عجله دارم دیرم شده منم برسون سر راه دانشگاه.
    به کمک بابا نشستم تویی ماشین از مامان خدافظی کردیم، بابا به راه افتاد تویی راه سر چهارراه ایستاد، برگشت طرف من رو به من گفت :مریم ...دخترم چیزی شده چرا ساکت درد داری بریم دکتر؟
    ۴
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پنجم
    -نه بابایی خوبم داشتم فکر میکردم.
    -فکر به چی داشتی فکر میکردی که اینقدر درگیر ت کرده دخترم؟
    -هفته بعد امتحانات م شروع میشه بابا هیچی بلد نیستم درگیر بود ذهنم به خونه پیدا کردن نتوانستم درست درس بخوانم .
    -دخترم خودت و زیاد درگیر نکن عزیزم تو چند ماه اضطراب داشتی زیاد به نتیجه امسال فکر نکن انشاالله سال بعد نمره الف میاری من میدونم اینم مشکل من بود که نتوانستی درست و حسابی درس بخوانی .
    -نه بابا جون اینطور فکر نکن تقصیر شما نبود من خودم بودم نتوانستم ذهن مو معطوف درس کنم.
    رسیدیم دم در دانشگاه ماشین ایستاد و برگشت طرف من رو به من گفت: دخترم میدونم تو موفق میشی مثل همیشه نگران نباش.
    بغلم کرد، سرمو بوسید منم صورتش ، بوسیدم در ماشین روباز کردم پیدا شدم برای بابا با دست بـ*ـوس فرستادم و وارد دانشگاه شدم. سپیده دوستم رو دیدم وایساده بود. در دانشگاه با دیدنم بهم دست بلند کرد ، به طرفش رفتم بهش سلام کردم اونم جوابمو داد رو به سپیده :سپیده.... بیا بریم داخل دیر شده.
    -بریم.
    باهم وارد ساختمان دانشگاه شدیم به کلاس ۱۲۴ رفتیم کلاس تشکیل شده بود، در زدیم و وارد شدیم که استاد حالمونو گرفت و پسر ها بهمون خندیدن تا ساعت ۴ کلاس داشتم خسته شدم با کلید در رو باز کردم ،وارد خونه شدم به طرف آشپزخانه رفتم مامان داشت برای شما گوشت رو میزد به زود پز تا زودتر آماده بشه وارد شدم سلام کردم جوابم و داد.
    -دخترم حالت خوبه دانشگاه خوب بود؟
    -ممنون مامان خوبم امروز خیلی خسته شدم گرسنه هم هستم ولی خوابم میاد.
    -خوب برو استراحت کن تا یه ساعت دیگه ناهار ت آماده میشه برات میارم.
    -ممنون مامان جون پس کاری نداری پس من برم.
    -نه دخترم برو استراحت کن.
    رفتم وگونش و بوسیدم از آشپزخانه بیرون اومدم و راهی خانه شدم در آهنی بزرگ خانه را باز کردم و وارد شدم به طرف اتاقم حرکت کردم کولم و انداختم روی تختم لباس هام عوض کردم و رفتم زیر پتو به سه نرسیده خوابم برد با صدای مامان بیدار شدم کشو قوص به بدنم دادم و مامان غذام و آورد بود توی اتاقم صورتش و بوسیدم و مشغول خوردن شدم .
    مامان بلند شد رفت بیرون بعد از ناهار به طرف دری که توی اتاقم بود رفتم هر کاری کردم باز نشد، همه اتاق رو گشتم تا کلید را پیدا کنم ولی نبود، باید از دایی احمد کلید این اتاق را بگیرم اون کلید این در را شاید داشته باشد ناامید شدم ، رفتم نشستم روی تختم دراز کشیدم دستم گذاشتم زیر سرم داشتم فکر میکردم که چشم روی طاقچه به چیزی بر خورد کرد. که مانند کلید بود به طرف طاقچه رفتم بله کلید دستمو بلند کردم ولی دستم نرسید زیر پایه رو آوردم گذاشتم زیر پام کلید رو برداشتم کلید کجا بود به طرف در اتاق رفتم کلید را روی در انداختم و چرخاند م ولی باز نشد دوباره امتحان کردم دوباره چرخاند م باز شد باور نمیکردم در باز شد آرام دستم به طرف دستگیره در بردم و فشار دادم باز شد ولی خاک زیادی روی هوا بلند شد به داخل نگاه کردم تاریک بود کلید برق کنار دیوار را زدم چراغ روشن شد وارد شدم خیلی خاکی بود دستمو جلویی دهانم گرفتم تا خاک به گلوم نرود خیلی قدیمی بودیه اتاق مربع شکل بود که میز و صندلی کار با خودکار چند برگ کاغذ که سفید بود ولی روش خاک نشسته بود دستم روی کاغذ ها کشیدم رد سفیدی دوتا انگشت مو می توانستم روی کاغذ ببینم یه طرف اتاق قفسه کتاب قرار داشت و طرف دیگر یه کمد قدیمی فلزی به طرف قفسه های کتاب رفتم کتاب های قدیمی که روش ون خاک نشسته بود یکی از کتاب ها رو برداشتم با دست خاک روی کتاب رو گرفتم کتاب شعر بود کتاب شعر لیلی و مجنون صفحه رو باز کردم خواندم بعد کتاب رو روی میز گذاشت مو به طرف کمد رفتم درش صفت بود چند بار محکم کشیدم تا آخر باز شد ولی کلی کاغذ و پرونده ریخت بیرون معلوم بود به زور چپونده بودن اونجا درگیر کاغذ ها بودم که صدای مامان آمد به خودم آمدم از تویی اتاق بیرون با کلید در رو بستم به طرف آشپزخانه به راه افتادم وارد آشپزخانه شدم مامان با دیدنم داد زد: مریم ....این چه وضعی نیا تو برو خودت و بیرون بتکان لباس ه اتم عوض کن کجا بودی تو این طوری خاکی شدی تازه یادم به لباس هام افتاد.
    ۵
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست ششم
    به خانه برگشتم لباس هام و عوض کردم با سبد لباس دستم وارد آشپزخانه شدم، مامان دیدنم برگشت طرفم گفت :مریم....کجا بودی دخترم چرا این قدر خاکی شدی؟
    - خوب مامان جون اتاقم خاکی بود داشتم تمیز ش میکردم خاکی شدم .
    -خوب حالا واجب بود جمعه تمیز ش میکردی‌.
    -حالا شد دیگه.
    لباس ها رو انداختم ماشین لباسشویی به طرف مامان رفتم.
    -حالا کاری با من داشتی صدام زدی.
    -آره مامان جون دستم بنده بیا این سیب زمینی ها رو پوست بکن به من کمک کن.
    به طرف سبد رفتم چند تا سیب زمینی بود، قشنگ پوست گرفتم و خورد کردم دادم به دستش رو به مامان: کاری نداری مامان جون.
    - چی همش داری فراری میخوای کجا بری بمون به من کمک کن.
    -درس دارم مامان جون هفته بعد امتحانات م شروع میشه من رفتم.
    به طرفش رفتم بوسش کردم خندید از آشپزخانه بیرون آمدم به طرف اتاق رفتم با کلید در رو باز کردم رفتم،تو به طرف کمد حرکت کردم درشو باز کردم، چند تا پرونده اونجا بود برداشتم رفتم نشستم روی صندلی مشغول خواندن شدم گزار زمان رو فراموش کرده بود ساعت ۸شب بود ولی هنوزم نمی دونستم این پرونده ها اینجا چیکار میکردند با باز شدن در حیاط به خودم اومد پرونده رو گذاشتم سر جاش و از اتاق اومدم بیرون با کلید در رو بستم به طرف حیاط رفتم بابا بود داشت با مامان از دالان طولانی گذار میکردند سلام کردم و پریدم بغلش کردم بوسش کردم اونم سرمو بوسید دستش پر بود نزدیک بود زمین بخورد که صدای مامان در اومد رو به من گفت: مریم..... دختر چه خبر ته نزدیک بود پدرت بخره زمین تو کی میخوای بزرگ بشی من نمی دونم .
    -عیبی نداره خانوم دختره خودم دوست داره اینجوری بغلم کنه ولی بابا فکر ما رو هم بکن ما دیگه پیر شدیم.
    -هیچم پیر نشدی هنوزم جون هستین .
    همه خندیدم بابا و مامان به طرف آشپزخانه رفتن ولی من نرفتم خواستم تنهاش ون بذارم شاید بابام بخواهد مامان و بـ*ـوس کنه زشته من اونجا باشم برگشتم تو اتاق نشستم روی مبل و تی وی رو روشن کردم کانال یه کم گشتم یه فیلم خوب پیدا کردم داشتم نگاه میکردم که صدای در اومد مامان از تویی آشپزخانه داد زد که در رو باز کنم به طرف در رفتم در رو باز کردم دایی احمد بود سلام کردم بغلم کرد رفتیم داخل دایی رو به گفت : مریم ..... پدر و مادرت کجا هستن؟
    -آشپزخانه بودند.
    بابا و مامانم اومدن تعارف ها شروع شد بفرما دادش بابا بفرما احمد جان بفرما تو رفتیم توی خونه نشسته بودم کنار دایی و داشتم مثل قاطی زده ها افتاده بودم روی میوه ها داشتم خیار میخوردم که دایی رو به من گفت: مریم.... دخترم از درس هات چه خبر از اتاقت راضی هستی؟
    -هی خوبه هم درس هام خوبه هم اتاقم دایی جون زن دایی و سعید م میآوردی دیگه .
    -دایی دارم از ستاد میام از خونه نمیام .
    -حالشون چطوره دادش سلام برسون .
    -ممنون آبجی هستن اونا هم خودتون چیکار میکنید؟
    -ما هم هستیم.
    رو به دایی و مامان ، بابا گفتم : ببخشید من درس دارم باید درس بخوانم اگه اجازه میدید من برم درس بخوانم.
    -همگی رو به گفتن: مریم ....برو .
    یه سیب برداشتم و گاز زدم به طرف اتاقم رفتم و مشغول درس خواندن شدم چند دقیقه بعد صدا در اومد بلند شدم در رو باز کردم دایی احمد بود با لبخند گفت: مریم خانوم.....اجازه هست؟
    -بله بفرما دایی.
    کنار رفتم و دایی احمد وارد اتاق شد و نشست روی تختم منم نشستم روی میز کامپیوترم دایی احمد رو به من گفت : اتاق دل بازی داری چه خبر ها دایی جون ؟
    -هیچ سلامتی دایی خبری نیست درگیر امتحان اتم هستم دایی از هفته بعد امتحان اتم شروع میشه.
    -پس خوب تلاش کن دخترم.
    -دایی میخواستم یه چیزی بهتون بگم.
    -بگو دایی جون چی اتفاقی برات افتاده دخترم.
    -دایی راجب اون اتاق .
    - اتاق چی شده؟
    -هیچی اتفاقی نیفتاده من در اون اتاق رو باز کردم ولی چیز های دیدم پرونده های که برام جذاب بود من نتوانستم به بابا اینا بگم گفتم به شما بگم.
    -پرونده چی چجوری باز کردی .
    -کلید بالایی طاقچه بود دایی جون .
    -کو در رو باز کن ببینم مریم.
    در رو باز کردم دایی رفت داخل به چهره دایی نگاه کردم تعجب کرده بود و بهت زده بود ولی چشمانش نشان میداد که اینجا رو دیده چون قشنگ براش آشنا بود به طرف کمد رفت دنبالش راه افتادم نزدیک شود در کمد رو باز کردو یکی از پرونده ها رو برداشت و خواند رو به دایی گفتم: چیزی فهمیدین دایی اینا اینجا چیکار میکنند؟
    حرفی نزد به طرف بیرون حرکت کرد.
    -دایی دایی این تو چی بود؟
    -ببین مریم دیگه به اون اتاق نروی بشین پای درس هات باشه .
    -چرا دایی؟
    -چرا ندارد همین که من گفتم .
    به طرف در رفت و با کلید قفل ش کردو از اتاق بیرون رفت از اتاق اومدم بیرون سریعی کتش را پوشید از مامان بابا خدافظی کرد مامان رو به دایی گفت: کجا دادش دارم شام میارم بمون شام بخور.
    -نه ممنون آبجی زهرا اینا تنها برم انشاالله دفع بعد‌.
    دایی رفت به طرف اتاقم رفتم و نشستم روی تختم به کار های چند دقیقه پیش دایی فکر کرد.
    ۶
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست هفتم
    چند ساعت تو فکر عکس العمل دایی بودم با صدای بابا به خودم اومدم که میگفت : مریم..... دخترم بیا شام .
    به طرف اتاق حرکت کردم نشسته ام دور سفره هنوز ذهنم مشغول نفهمیدم بابا داره صدام میکنه روبه من گفت : دخترم اتفاقی افتاده چرا داری فکر میکنی غذا تو بخور .
    -نه بابا فقط فکرم درگیر درس هام بود .
    -زیاد فکر نکن ولش کن غذا تو بخور .
    بعد رو به مامان گفت: راستی حاج احمد چرا نمونده خوب نگه اش می داشتی با هم شام میخوردیم.
    -نمی دونم هر چی گفتم بمون گفت زهرا اینا تنهاست منم زیاد پا پیچش نشدم .
    -آره منم داشتم نماز میخواندم وارد اتاق شد و کتشو برداشت و رفت .
    سرم پایین بود داشتم به دایی فکر میکردم به چند لقمه خوردم و با اعلام این که دستتون درد نکنه گشن م نیست به طرف اتاقم رفتم درشو بستم شب تا صبح رو به دایی فکر کردم. چند روز گذاشت فردا امتحان دارم ولی اصلا چیزی نمی دونستم از صبح دارم درس میخوانم با خستگی تمام از اتاق اومدم بیرون اومدم ساعت ۶عصر بود به طرف آشپزخانه به راه افتادم وارد شدم و خودم و انداختم روی میز غذا خوری چهار نفره و رو به مامان گفتم : مامان.... مغزم پوکید کلی درس خواندم ولی هنوزم بیشتر فکر میکنم هیچی بلد نیستم فردا هم امتحان دارم.
    -خوب دخترم یه کم به خودت استراحت بده و به خودت سخت نگیری.
    برام چایی ریخت خوردم خستگیم از بین رفت به طرف یخچال حرکت کردم بازش کردم یه دونه خیار برداشتم و گاز زدم و به طرف اتاق حرکت کردم وارد شدم خودمو انداختم روی مبل های سلطنتی و پاهام گذاشتم روی میز میدونستم اگه مامان ببینه کلی د عوام میکنه ولی حال داده تی وی رو روشن کردم کلی کانال های ماهواره رو گشتم درآخر به کارتون خوب پیدا کردم و نگاه کردم درسته مال رده سن من نبود ولی از هیچی بهتر بود نمی دونم چقدر گذاشت که خوابم برد دیگه هیچی نفهمیدم.
    با نوازش دست بابا بیدار شدم تویی اتاق بودم و روی رخت خواب : سلام بابایی خوبی؟
    -سلام به دختر خواب آلود خودم تو چطوری؟
    -منم خوبم بابایی بازم که منو آوردی تو اتاق بابا دیگه بزرگ شدم کمرت درد میکنه.
    -خوب درد بکنه من درد کمر به خاطر تو تحمل میکنم آغوشم کشید و سرمو بوسید منم صورت شو بوسیدم رو به من گفت : مریم دخترم پاشو باباجون پاشو بیا مامانت شام رو حاضر کرده.
    -باشه شما برید منم میام.
    بابا رفت بلند شدم به طرف حیاط رفتم دست صورتمو تویی آب حوضچه کوچلویی خونه شستم رفتم آشپزخانه به مامان کمک کردم تا غذا رو آماده کنیم دورهم خوردیم تویی شوخی های منو بابا بعد از شام تا ساعت سه بامداد داشتم درس میخواندم آخر م نفهمیدم کی خوابم برد دوام نیاوردم صبح با حس این که دیرم شده از خواب بیدار شدم مامان داشت اتاقمو تمیز میکرد رو به مامان گفتم : سلام مامان جون خوبی صبح بخیر .
    -سلام دخترم تو چطوری چرا اینجا خوابیدی خوب میرفتی رو تخت خوابت میخوابیدی .
    - منم خوبم مامان جون نفهمیدم کی خوابم برد تا ساعت سه داشتم درس میخواندم راستی مامان ساعت چند ه؟
    ساعت ۹صبح دخترم .
    -وای مامان چرا بیدار نکردین میخواستم زودتر بیدار شم درس بخوانم.
    مانتویی سیاه رنگ خودم و پوشیدم و مقنعه سرم کردم کوله خودم و برداشتم ساعت ۱۱صبح بود از خونه اومدم بیرون رفتم دانشگاه امتحان م سه ساعت طول کشید .
    ۷
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست هشتم
    از دانشگاه بیرون آمدم هوا ابری بود ، باران نم نم در حال باریدن بود، من عاشق باران هستم خواسته ام پیاده برم خانه تا زیر باران قدم بزنم ولی باران شدید شد، مجبور شدم به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کنم. روی صندلی آهنی که آنجا بود نشسته ام چند تا مرد و زن دیگه هم اونجا بودن ،الان تو فصل زمستان هستیم تا عید یه ماه مونده بوی نم باران و بوی خاک روح تازه ایی در درونم به وجود آورد. چند دقیقه ایی نگذاشته بود که اتوبوس امد سوار شدم بلیط خودمو زدم رفتم نشسته کنار پنجره ، هندزفری خودمو از کول مو در آوردم گذاشتم گوشم یه آهنگ که مخصوص هوای بارونی بود گذاشتم به بیرون خیره شدم اتوبوس راه افتاد مردم در حال فرار بودن تا خیس نشن ایستگاه بعدی یه پیرزن سوار شد بلند شدم جامو به اون دادم اونم کلی منو دعا کرد در ایستگاه نزدیکی های خونه پیدا شدم وارد کوچه باریک مون شدم سرم پایین بود داشتم موهام و به درون مقنعه فرو میکردم که به یه پیرمرد برخورد کردم فوری ازش معذرت خواهی کردم و عصایش که افتاده بود زمین دادم دستش ولی خیلی عصبی بود با خم گفت : خوب جلو تو نگاه کن و رفت به در خانه رسیدم در رو با کلید باز کردم و وارد شدم به طرف آشپزخانه رفتم به مامان سلام دادم اونم جوابم و داد و بعد رو به من گفت : مریم .... دخترم امتحان ت چطور شد؟
    -خوب مامان عالی .
    -میدونستم موفق میشی.
    -آره مامان ولی گشن مه مامان جون.
    - برو لباس تو عوض کن بیا صبحانه بخور صبح که استرس داشتی درست و حسابی صبحانه نخوردی.
    رفتم گونه مامان بوسیدم و به طرف اتاقم حرکت کردم کول مو گذاشتم تویی کمد و یه شلوار با بلوز ساده تنم کردم و به طرف آشپزخانه حرکت کردم.
    وارد شدم نشسته ام روی صندلی و مامان برام چایی آورد و با نون پنیر و تخم مرغ همه چی عالی بود مشغول خوردن بودم که صدای در آمد به طرف در رفتم بازش کردم سعید پسر دایی تیز هوش من بهم سلام کرد منم جواب شو دادم بدم دسته گلو به طرفم گرفت و گفت : خونه نو مبارک .
    -ممنون چرا زحمت کشیدی .
    به صدای ما مامانم اومد بیرون با سعید احوال پرسی کرد و تشکر بابت گل به طرف خونه حرکت کردیم روی مبل نشست و منو مامانم روی این طرف و اونطرف ش بعد مامان بهم گفت که برم شیرینی و چای بیارم به طرف آشپزخانه طرفم و از توی کابین ت یه ظرف شیرینی خوری بیرون آوردم و بعد به طرف یخچال رفتم از تویی یخچال جعبه شیرینی رو بیرون کشیدم و تویی ظرف ریختم چای ریختم از آنجا داد زدم تا مامان بیاد چای رو برد منم ظرف شیرینی را بعد آوردن شیرینی و چای سعید رو به من گفت :مریم ...راستی از امتحانات چه خبر بابا میگفت امروز امتحان داشتی چطور بود خوب بود؟
    -آره خوب ممنون عالی بود تو چه خبر اوضاع درس هات چطوره ؟
    - هی ما هم داریم میخوانیم دیگه .
    -آره پسرم بخوان تا آدم مهمی بشی مثل پدرت راستی سعید عمه بابا مامان چطورند؟
    -سلام دارن خدمت عمه همه خوب هستن عمه نادر چطوره خوبه؟
    - آره پسر دایی بابا هم خوبه .
    ۸
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا