وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bahar tabriaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/19
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
218
امتیاز
146
سن
26
محل سکونت
تبریز
پست شصت و چهار

بلند شد و رفت منم پشت سرش راه افتادم بابا داشت از دالان خونه بیرون میمومد با دیدن ما لبخند زد سلام دادیم جواب مونو داد رو به ما گفت : شما دو تا کبوتر عاشق خوب هستین .
-عالی عمو نادر عالی هستیم هم من و هم مریم.
-معلومه .
دویدم بغلش کردم و گفتم : خسته نباشی بابا جون.
-دخترم تو هم خسته نباشی دخترم فکر کنم آخر بلایی سرم بیاد ملاحظه ما رو هم بکن.
-چشم بابا جون بوسیدم ش.
-حسودی میکنما مریم جون.
-خوب حسودی کن پدر خودمو دلم میخواهد بوسش کنم تو چی میگی.
-من هیچی .
همه خندیدم و رفتیم تو بعد از چند ساعت دایی احمد و زن دایی زهرا هم اومدند دور هم شام خوردیم منو سعید کنار هم نشسته بودیم و مامان و بابای جا زن دایی و دایی هم یه جا عالی بود خوش گذاشت بعد از شام به مامان کمک کردم میوه آوردیم از همه عرض خواهی کردم و به اتاقم رفتم سعید هم پشت سرم راه افتاد وارد اتاق شدیم و من نشسته ام روی صندلی اونم نشست روی تختم و کاغذها رو که گذاشته بودم روی تخت رو به من گفت و رو به من گفت : مریم عزیزم.... می توانی بقیه داستان رو برام بخوانی؟
-از دستش گرفتم و شروع به خواندن کردم داستان گرم و عالی بود که ما رو جذب خودش کرده بود که صدای در اتاق اومد که ما رو از فضای داستان بیرون برد دایی بود اجازه هست روبه دایی گفتم: بله بفرما تو دایی .
-سعید هم پا شود و نشست .
-عزیزم مریم خوبی چطورین چه خبر داشتین چیکار میکردید مزاحم شدم؟
-نه دایی جان داشتم رمان میخواندم واسه سعید .
-رمان ؟
-آره تازه شروع کردم از بیکاری دیگه.
-حالا تا کجا نوشته ای؟
-هنوز فضل اول شو نوشته ام دایی جان.
-خیلی خوب نوشته بابا عالی قلم مریم نویسنده خوبی میشه منو جذب خودش کرد داستان ش.
-چه خوب پس خیلی خوب یه بار هم برا من بخوان اومدم بگم ما داریم راه میروفتیم میای با ما یا می مانی اینجا پسرم .
-نه بابا میام شما برید من از مریم خدافظی کنم بیام .
-باشه پس فعلا خدافظ مریم جون شب خوبی داشته باشی.
-شما هم همین طور دایی.
دایی رفت سعید رو به من گفت : حیف نشد بیشتر برام بخوانی ولی قول بده برام بقیه اشو بخوانی؟
-باشه عزیزم قول میدم.
بغلم کرد و رو به من گفت : مریم عزیزم.... شبت خوش دوست دارم مریم مواظب خودت باش به خدا سپردم.
-شب تو هم بخیر سعید جان منم تو رو دوست دارم تو هم مواظب خودت باش .
-باشه عشقم .
سعید.
۶۴

پست شصت و پنجم

پیشونیمو بوسید و رو به من گفت : مریم عزیزم... شب بخیر.
-شب تو هم بخیر عزیزم .
سعید رفت منو بابا و مامان برای بدرقه ایشون رفتیم دستشو بلند کرد و ازم خدافظی کرد و سوار ماشینش شد و راه افتادند.
چند هفته گذاشت از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم امروز قرار بریم آرایشگاه با دختر عموم سپیده وقت گرفتیم سوار ماشین دختر عمو سپیده شدیم و راه افتادیم ساعت ۱۲ رسیدیم اونجا قرار جشن تو باغ عمو تورج باشه عمو تورج خیلی شبیه بابا ست و یه دونه دختر دارند که اونم اسمش سپیده است من تنها یه عمو دارم و دوتا خاله و عمه ندارم یه دونه هم مامان بزرگ دارم که مادر مامانم بابا بزرگ مامانم و مامان بزرگ و پدر بزرگ بابا هر دو فوت شدن کلا یه خانواده کم جمعیت هستیم و منم از خانواده شلوغ دوست ندارم رسیدیم دم درآریشگاه من پیاده شدم و سپیده ماشین پارک کرد وارد آرایشگاه شدم که هوایی مطبوعی همراه بابو ی مواد آرایشی به صورتم خورد که سارا هم کلاسم که تو دبیرستان باهاش دوست بودم اومد به استقبالم سلام داد منم جواب شو دادم روبه من گفت : سلام مریم جون خوبی اومدی الان به لیلا جون میگم کار رو شروع کنه عزیزم بیا بریم به طرف اتاق مخصوص عروس ها رفتم نشسته ام که لیلا دختری لاغر اندام بود اومد داخل سلام داد منم جوابش و دادم و کار شو شروع کرد سپیده هم بیرون بود سارا داشت آرایشش میکرد بعد از دو ساعت له و لورده از زیر دست لیلا بیرون اومدم کنار رفت خودمو توی آینه دیدم خیلی خوشگل شده بودم داشتم تعجب کردم یه دختر عرب آرایشم کرده بود چشم ها لنز سیاه گذاشته بودو چشم هامو مشکی م بزرگتر نشون میداد از هزار متری آدمو به طرف خودش میکشید مژه مو ریمل زده بود پر تر و بلندتر به نظر میرسید موهای بلند مو فر کرده بود یه مقدار شو بالا برام جمع کرده بود مثل آبشار رها کرده بود خودم عاشق خودم شدم تا بماند سعید لباس مو به کمک لیلا جون پوشیدیم اومدم بیرون سپیده با دیدنم کل کشید منم چرخیدم کسانی که اونجا بودند دست زدند که سارا جون گفت که آقا سعید تشریف آوردند همگی رفتیم دم در ولی سارا گفت که شال رو کنار نمیزند تا سعید شاباش نده سعید شاباش داد روی سر منم بارونی از پول بود که می بارید بعد سعید شال رو کشید کنار تعجب کرده بود و داشت به من نگاه میکردم فکر میکردم که خیلی زشت شدم که سعید داره نگاه میکنه ولی اون بی هوا منو بغلم کرد .
۶۵
 
  • پیشنهادات
  • Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست شصت و ششم
    منم شوکه شدم بغلش کردم سرمو بوسید با هم به طرف آتیله عکاسی حرکت کردیم و عکس گرفتیم بعد از آتیله به طرف باغ حرکت کردیم رسیدیم باغ کلی مهمون اونجا بود منو سعید نشسته بودیم جایگاهی که برامون تدارک دیده شده بود نشسته بودیم و بچه داشتن میرقصیدند نمیدونم چرا ولی حالم اصلا خوب نبود سرم داشت گیچ میرفت سعید دستمو گرفت تو دستش رو به من گفت : مریم....عزیزم حالت خوبه چرا رنگ ت پریده دست هات سرد میخوای بریم داخل خونه.
    مامان اومدم رو به سعید گفت :چی شده سعید عمه جون؟
    -نمی دونم عمه حالش خوب نیست جواب نمیده و دستش هاش خیلی سرده.
    -مامان جون مریم عزیزم حالت خوبه چرا رنگ ت پریده مهمون هم همگی نگران حال من بودند آهنگ قطع شده بود چشم هام سیاهی رفت و افتادم تو آغـ*ـوش سعید و دیگه چیزی نفهمیدم و از دنیای اطراف م بی خبر شدم ولی کسی توی کنار گوشم اسم مو صدا میکرد و میگفت: مریم... عزیزم خانمی بلند شو عزیزم مریم چرا اینجا خوابیدی .
    صدا های که میمومد رو میشنیدم ولی نمی دونستم کی ولی صدای مرد بود فکر کنم سعید بود میخواستم چشم هامو باز کنم ولی نمی توانستم راحت ترین کار برام شده بود سخت ترین کار ولی این بار سعی خودمو کردم چشم هامو باز کردم از خواب بیدار شدم پریدم به اطراف م نگاه کردم لباس عروسی زیبا م تنم نبود به اطراف خونه نگاه کردم توی یه آپارتمان نو جدید بودم اینجا کجا بود من اینجا چیکار میکردم کلا همه جا تغییر کرده بود یه مرد کنارم نشسته بود داشت خیره به من نگاه میکرد خیلی برام آشنا بود هر چقدر به ذهنم فشار آوردم نتوانستم به یادش بیاورم برگشتم طرفش به یه چشمم سعید بود به یه چشمم کامران نمی توانستم تمرکز کنم ولی بلا خره تمرکز کردم به صورتش خیره شدم اون کامران بود ولی چرا اینقدر مسن تر شده بود و موهاش سفید شده بود من کجا بودم رو به من گفت : مریم ... عزیزم بیدار شدی پاشو دیگه تنبل چقدر میخوابی اون بچه مارو هم تو شکمت تنبل ش کردی سحر بیدار شده تو هنوز بیدار نشدی پاشو نهار بیار بخوریم .
    -اینجا کجاست کامران من کجام هستم ؟
    -چی میگی عزیزم معلوم خوب اینجا خونه ماست.
    - کامران خونه ما ؟
    -بله خونه ما خونه ای خودمون درست ش کردیم چی شده اتفاقی برات افتاده .
    -نه نه ولی کامران خونه ما این شکلی نبود ؟
    -پس چطوری بود عزیزم؟
    -خونه ما قدیمی بود ولی اینجا نوست مثل خونه های زمان من.
    -زمان تو چی داری میگی مریم نمی فهمم عزیزم.
    -کامران من وقتی که خونه خودمون بودم خوابیدم ولی برگشتم به آینده و اونجا به زندگی عادی م داشتم ادامه میدادم و حتی داشتم با سعید پسر دایی ام ازدواج میکردم ولی روز عقد سرم گیچ رفت و باز برگشتم پیش تو ولی اینبار خونه مثل خونه قبلی نبود خیلی نو شده کامران تو رو خدا به من بگو که من کجام؟
    -عزیزم گذاشته چی آینده چی سعید کی عروسی چی فکر کنم خوب دیدی عزیزم .
    -نه سعید من خواب ندیدم من برگشته بودم به گذاشته .
    -عزیزم مریم حالت خوبه تب داری بریم دکتر چرا هذیان میگی آینده چی گذاشته چی .
    -نه کامران من حالم خوبه فقط یه کم گیچ شدم .
    -مریم حالا میشه همه چی رو به من از اول به من بگی .
    -کامران من یه دفتر از اتاق خونه خودمون پیدا کردم و خوندم و بعد از خواندن خوابیدم بعد وقتی بیدار شدم دیگه تو آینده نبودم من به گذاشته یعنی زمانی الان توش حضور داریم اومدم.
    ۶۶
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست آخر
    با تو تو سازمان کار کردیم بعد ازدواج و بچه امون به دنیا اومدم و اسمش و گذاشتیم سحر ولی من خسته بودم خوابیدم ولی باز برگشتم به زمان خودم یعنی آینده و تو اونجا پسر دایی ام اومد خواستگاری م و داشتم با اون ازدواج میکردم که از حال رفتم و تو صدام زدی وقتی بلند شدم خودمو اینجا پیدا کردم سعید الان نمی دونم کجام گیر کردم.
    -عزیزم تو خوابیدی ما الان تو گذاشته نیستیم ما تو آینده هستیم .
    -ولی چطوری تو چطوری از گذاشته اومدی آینده.
    -گذاشته چی مریم عزیزم گلم ما از اول هم تو آینده بودیم یادت نمیاد من یه دفتر از دوستم سعید که تو زمان شاه کشته شده بود پیدا کرده بودم تو اصرار کردی من بدم تو بخوانی تو هم داستان زندگی اونو خواندی خوابیدی خواب دیدی رفتی گذاشته منو گذاشتی جای سعید عزیزم من کامران هستم همسر تو ما الان هشت سالی میشه ازدواج کردیم تو خواب دیدی که بین زمان خواب بیداری گیر کرده بودی ببخش منو که باعث شدم این طوری بشی.
    -چی یعنی من همه اونا رو تو خواب دیدم ولی آخه کامران پس پدر و مادرم چی اون خونه قدیمی و ورشکستگی بابام چی ؟
    نه اونا واقعیت داره شما ورشکست شدین رفتین تو اون خونه قدیمی که من برای شما پیدا کردم حالا هم بلند شو دست و صور تو بشور و دیگه به این خواب طولانی و دراز و ترسناک فکر کن مهم اینه تو پیش من هستی اون دفتر رو هم بده ببرم سازمان بسیج بذارم کنار وسایل دیگر شهید سعید کاظمی دوست خوب من .
    بلند شد بره که بین راه برگشت رو به من گفت : مریم.... راستی مامانت زنگ زده بود وقتی خواب بودی شام دعوتم ون کرد خونه ایشون بلند شو بیا.

    کامران رفت و من یه بار تند واقع افتاده رواز اول تا آخر مرور کردم و وقتی به پایین اومد همه چی رو فهمیدم و خوشحال شدم که بلا خره فهمیدم مال آینده هستم و اینا همگی یه خواب طولانی و شیرین بود دفتر رو گذاشتم روی میز و اومدم بیرون که سحر خودشو انداخت تو بغلم منم بغلش کردم و به طرف آشپزخانه رفتیم توی جمع خوبم ون نهار خوردیم و بعد از نهار ساعت ۷ عصر به سمت خانه مامان حرکت کردیم زنگ در آبی زنگ رو زدم مامان در رو باز کردم پریدم بغلش کردم و بوسش کردم مامانم یه کم شکسته بود بابا هم اونجا بود اونم بغلش کردم اونم پیر شده بود به طرف خونه حرکت کردیم و نشسته ایم روی مبل که مامان رو به من گفت : مریم...عزیزم خوبی حال اون کوچلوی تو شکمت چطوره؟
    -خوب مامان عالی .
    بعد با سحر مشغول شدم که بابا روبه من گفت دخترم چرا اینقدر لاغر کردی نکنه کامران بهت نمیرسه.
    -آره خیلی اذیتم میکنه رو به کامران.
    -به خدا دروغ داره میگه آقای نادر این مریم منو اذیت میکنه نمیدیدند یه دفتر پیدا کرده بودم مال دوستم بوده برداشته خوانده خودشو دیده رفته به گذاشته کلی من سر کار گذاشته بود.
    -آره بابایی راست میگه ؟
    -آره بابا.
    دور هم شام خوردیم و خیلی خوش گذاشت شب از مامان بابا جدا شدم همراه با کامران و سحر به خانه برگشتیم سحر خوابیده بود بردم انداختم توی سر جاش خودم اومدم توی اتاق خواستم بخوابم ولی می ترسیدم می ترسیدم بخوابم و یه بار دیگه برم به گذاشته کامران فهمید رو به من گفت : مریم....عزیزم چرا نمیخوابی ‌؟
    -می ترسم کامران می ترسم دوباره این داستان شروع بشه .
    -نترس عزیزم من پیشت هستم هیچ اتفاقی نمی افتاه عزیزم بخواب بغـ*ـل هم بخوابید م.
    عشق راز طراوت گلشن
    مثل برق ستاره‌ای روشن
    در دل فقر و گاه در اجبار
    غزل عشق می‌شود تکرار
    پشت درهای قفل تو در تو
    کشتی عشق میزند پهلو
    در دل تند باد خاطره‌ها
    حکمرانی به هجر و فاصله‌ها
    حصر و دیوار و میله و زندان
    عاشقی را نمیکند پنهان
    عشق از جان فراتر است آخر
    دست تقدیر و طالع و باور
    ۶۷
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    145495
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا