وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bahar tabriaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/19
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
218
امتیاز
146
سن
26
محل سکونت
تبریز
پست پنجاه
شب رو تو آغـ*ـوش گرم و عاشقانه کامران خوابیدم و فردا با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم کامران بود داشت از تخت میمومد پایین وقتی چشم های منو باز دید رو به من گفت: مریم....عزیزم ببخش که بیدار ت نمیخواستم از خواب ناز بیدارت کنم.
-عیبی نداره عزیزم.
بیدار شدم و برای خودم و کامران صبحانه مفصل درست کردم که دور هم بخوریم بعد از صبحانه میخواستم خونه رو گردگیری کنم که کامران نگذاشت و گفت که تو استراحت کن من خودم انجام میدم تو باید استراحت کنی و شروع کرد گردگیری و جارو کردن خونه نمیذاش ت به چیزی دست بزنم و خودش همه کار هارو انجام میداد داشتم .
چند ماه گذاشت و بچه منو کامران به دنیا اومدم سحر خانوم دوست داشتنی چون صبح به دنیا اومدم اسم شو گذاشت کامران سحر انتخاب کرد چند روزه که تو بخش بودم امروز میتوانم از فضای بسته و بوی الـ*کـل بیمارستان بیرون بیام سوار ماشین شدیم و رسیدیم دم در کامران در رو برام باز کرد بچه هم دستش بود از وقتی بچه به دنیا اومده همش بغـ*ـل کامران و داره استراحت میکنه رفتیم داخل نشستم روی یکی از میز های که اونجا بود و استراحت کردم که کامران اومدم رو به من گفت : مریم.....عزیزم چرا اینجا نشسته ای سمیرا برات رخت پهن کرده تو اتاق مامان اینا هم الان میرسند میخوای کمکت کنم.
-نه لازم نیست کامران از فضای اتاق حالم بهم میخوره میخواهم اینجا باشم.
-باشه الان رخت میام بخواب کنار تلویزیون که تا حوصله ات سر نره.
-نه کامران عزیزم نمیخواهد.
-نه نیاره روی حرفم من میارم تو هم باید اینجا استراحت کنی.
-باشه سحر رو بده من برو.
سحر رو ازش گرفتم و آرام تکون ش دادم و به چهر ش خیره شدم باباشم رفت برام رخت بیاره کنار تلویزیون بندازه هی اصرار کردم نمیخواهد ولی قبول نکرد. بعد از چند دقیقه کامران برام رخت پهن کرد و نشست کنارم که زنگ در زده شد مامان اینا بود که با یه دسته گل اومده بودند گل رو کامران گرفت و نشسته اند دورم کنارم مامان کامران رو به من گفت : مریم .... چرا پس اینجا خوابیدی کامران خوب میبردی اتاق میخوابید.
-مامان جون خودم خواستم کامران تقصیری نداشت چند روز تو فضای اتاق بودم میخواستم بیرون باشم.
سمیرا داشت با سحر حرف میزد و نوازش میکرد رو به سمیرا گفتم : سمیرا....ممنون عزیزم این چند روز خیلی زحمت کشیدی .
-چه زحمتی برای زن داداشم کردم زحمتی نیست زن دادش.
کامران برامون آب میوه آورد رو به سمیرا گفت : بس دیگه بده من بچه امو اینقدر بـ*ـوس کردی چلوندیش.
۵۰
 
  • پیشنهادات
  • Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پنجاه و یکم
    -بیا بابا خیلی هم دلشون بخواهد.
    -عزیزم قربونت بره بابا سحر بابا عزیزم خوبی گلم.
    -کامران....خیلی شبیه تو شبیه کودکی توی.
    -البته شبیه مریم هم هست بابا جون.
    -بله پسرم.
    -خودت چطوری دخترم حالت خوبه چند روز خوب استراحت کن.
    -باشه بابا جون ولی کامران غذا پختن بلد نیست.
    -آره کامران از بچگی غذا پختن بلد نبودی حتی تخم مرغ هم نمی توانست درست کنه.
    -حالا مامان جون منو پیش مریم ذایه نکنید دیگه نا سلامتی من شوهر مریم.


    سه سال گذاشت
    قایم شده بودم سحر پیدا‌ نکنه ولی اون کامران نامرد خیلی بدجنسه جامو لو داد و سحر پیدا کرد عزیزم بغلش کردم و بوسیدم ش که صدای کامران در اومد رو به من گفت : مریم ....عزیزم چند بار گفتم مواظب خودت باش اون بچه است نمیفهمد میزنه به شکمت و کار دست ما میده .
    -باشه بابا هیچی نمیشه سحرم هوای ماما نشو و داداش شو داره مگه نه مامان جون.
    با سر حرف مو تایید کرد بلند شدم و به طرف کامران رفتم و به صورتش جذاب و مردانه اش نگاه کردم یه کم جا افتاده تر شده بود و جلوی شقیقه هاش سفید شده بود بابا بودن خیلی بهش میومد داشت لباس میپوشید سحر پرید بغـ*ـل شو صورت شو بوسید اونم سحر رو بوسید رو به سحر گفت: سحر بابا خوبه عزیزم دخترم خوبی.
    -حسودی میکنم ها تو همش دختر تو بغـ*ـل میکنی.
    -عزیزم چرا حسودی میکنی خوب تو رو هم بغـ*ـل میکنم به اومد جلو و صورتمو بوسید و سحرم صورتمو بوسیدم منم گرفتش از بابا شو انداختمش رو تخت کلی بوسیدم ش و قلقکش دادم که صدای کامران در اومد کامران رفت سر کار منم مشغول تمیز کردند خونه شدم سحرم تو تمیزی خونه بهم کمک کرد خیلی خسته بودم برای کامران نهار درست کردم اومدم اتاق سحر خوابیده بود پتو رو کشیدم روشو خودمم خسته بودم اومدم تو اتاق و یه کتاب برداشتم بخوانم ولی به سه صفحه نرسیده خوابم برد و از دنیای اطراف بی خبر شدم.
    ۵۱
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پنجاه دوم
    از خواب بیدار شدم سرم گیچ میرفت جای دیگه ای بودم ولی نمیدونستم کجام فضای اتاق برام نو بود به اطراف م نگاه کردم آره این اتاق کامران ولی من اینجا چیکار میکردم خواستم بلند بشم ولی سرم گیچ رفت بلند شدم و ایستادم ولی کم مونده بود بخورم زمین که دستمو گرفتم به صندلی کنار تخت و ایستادم به فضای داخلی خونه نگاه من کجا بودم این کامپیوتر و اون داریو اونجا چیکار میکرد از اتاق اومدم بیرون نگاهی به اتاق کردم مبل های راحتی و تلویزیون ال دی دی داشتم شاخ در میاوردم اینجا تو زمان گذاشته چیکار میکردند پاک دیوانه شده بودم رفتم توی حیاط و وارد آشپزخانه شدم فضای آشپزخانه تغییر کرده بود لباسشویی و ماکروفر داشتم با تعجب نگاه میکردم که مامان جون خوب هستین برگشت و رو به من گفت : مریم .... باز چی شده تو که خواب بودی الان بابات میرسه.
    -چی بابام میرسه؟
    -آره دیگه داره همراه دایی میاد اینجا.
    از آشپزخانه اومدم بیرون و به خانه نگاه کردم من برگشته بودم به زمان حال و زمان آینده از طرفی خوشحال بودم و از طرفی ناراحت چون الان کامران میامد و سحرم تا الان بیدار شده باز برگشتم داخل آشپزخانه به طرف مامان رفتم از ته دل بغلش کردم این چند سال که فکر میکردم ندیده امش رو بهش گفتم : مامان دلم برات تنگ شده این چند سال ندیده بودم.
    -چی داری میگی مریم چند سال تو یه ساعت نیست که منو ندیدی.
    -یه ساعت پس من یه ساعت خوابیده بودم آخه خواب دیدم از شما دور افتادم چند سال فکر کردم بازم خواب می بینم .
    -نه بیداری حالا هم بیا بهم کمک کن بهم شب دایت و زن دایت میاد خونه ما.
    -باشه مامان جون.
    بوسش کردم و رفتم داخل خونه به داخل اتاقم نگاه کردم همه چیز اتاق تغییر کرده بود چشم به دفترچه خاطرات کامران افتاد برداشتم نگاه کردم و صفحه های که خال بودند در اتاق کامران رو باز کردم وارد شدم یادم خاطراتی که با کامران داشتم افتادم دلم برای کامران تنگ شد یاد روزی افتادم که کامران چند تا اسلحه تو اتاق شو و باغچه قایم کرده بود با خاک انداز گوشه اتاق رو کندم و اسلحه رو بیرون کشیدیم دیگه باورم شد که من در زمان سفر کرده بودم اونم با یه خواب ولی سفر شیرینی بود تصمیم گرفتم ادامه دفترچه کامران رو از آمدن خودم به زمان گذاشته از زبان کامران بنویسم و اگه توانسته ام چاپ ش کنم نشستم روی صندلی و مشغول نوشته شدم که مامان صدام کرد از اتاق اومدم بیرون و درشو بسته ام و اومدم از اتاقم بیرون و رفتم به مامان کمک کنم بعد از نیم ساعت کارم تمام شد و برگشتم خونه و نشسته ام به درس هام نگاه میکردم من همه اون ولی فکرم درگیر بود درگیر گذاشته به کامران سحر الان دارند چیکار میکنند .
    ۵۲

    پست پنجاه سوم
    ولی بیشتر که به موضوع فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم من شاید اون همه اتفاق رو خواب دیدم چون منطقی نبود سفر در زمان ولی پیدا شدن اسلحه منو بیشتر به شک وا میداشت در هین بودم که گوشیم زنگ خورد برداشتم نگاهش کردم سعید بود پسر دایم : الو سلام .
    -الو سلام مریم خوبی چطوری؟
    -ممنون خوبم تو چطوری ؟
    -منم خوبم زنگ زدم ببینم داری چیکار میکنی چیزی فهمیدی ؟
    آره ولی قصه اش زیاد سعید شب اومدی برات تعریف میکنم چه اتفاقی افتاد ولی قول بدی به کسی نگی.
    -باشه مریم منتظرم بی صبرانه پس فعلا.
    -فعلا تا شب خدافظ.
    تماس قطع شد و منم برگشتم رو درسم هام نتوانستم یه کم ذهن مو معطوف کنم به درس ام آخه دو روز دیگه امتحان داشتم چند ساعت گذاشت و هوا تاریک شده بود بی صبرانه منتظر بابام بودم دلم براش تنگ شده بود هم برای اون و هم برای دایی و سعید بالاخره بعد از کلی منتظر ماندن بابا اومد زنگ در زده شد به طرف در رفتم و بازش کردم بابا اومدم داخل پریدم بغلش کردم و گفتم : سلام بابایی.... دوست دارم.
    -سلام دخترم گل خودم خوبی بابایی چطوری امروز حالت خوبه؟
    -ممنون خوبم شما چطورین خسته نباشین.
    -ممنون دخترم تو هم خسته نباشی با هم به طرف آشپزخانه حرکت کردیم بابا سلام داد مامانم جواب شو داد بابا خرید هاشو گذاشت روی میز منم اومدم بیرون تا اونا راحت باشن و رفتم پی درس هام خیلی وقت بود بابا رو ندیده بودم دلم براش خیلی تنگ شده بود چند ساعت گذاشت و بالاخره دایی احمد و سعید و زن دایی زهرا چادر مو سرم کردم و همراه با مامان بابا به استقبالشون رفتم در رو باز کردم که اومد داخل سعید گل ها روبه طرفم گرفت و رو من گفت : سلام مریم .....خوبی.
    وقتی به چهر ش نگاه کردم یاد کامران افتادم سعید خیلی شبیه کامران بود انگار سیب رو از وسط کرده باشن خیلی دلم براش تنگ شده بود خشکم زده بود داشتم خیره به سعید نگاه میکردم که صداش در اومد رو به من گفت: مریم.... نمیخوای این گل رو از دستم بگیری دستم خشک شد .
    -بله بله .
    گل رو از دستش گرفتم رو بهش گفتم : خوب اومدی لازم به زحمت نبود .
    -چه زحمتی وظیفه است بعد از اون با دایی احمد و زن دایی زهرا سلام علیک کردم ولی چشم هام روی سعید گره خرده بود و داشتم خیره بهش نگاه میکردم اونم وقتی منو خیره میدید.
    ۵۳
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پنجاه و چهارم
    سرشو می انداخت پایین نگاه و چهره و چشم های سعید برام تازگی داشت وقتی بهش نگاه میکردم انگار که کامران نشسته رو به روم منم خیره دارم نگاهش میکنم دلم دوباره برای کامران پر کشید و فکرم رفت به گذاشت و آغـ*ـوش های زیبای کامران و صورت جذاب مردانه اش و سحر عزیز تو فکر کامران و سحر بودم که دایی رو به من گفت: مریم ...دایی خوبی از درس هات چه خبر امتحانات خوب بود.
    -ممنون دایی خوبم درس هام دارم میخوانم ولی به مغزم نمیره درس هام نمیدونم چی کار کنم دایی.
    -خوب تلاش کن دخترم من میدونم تو موفق میشی .
    -روش های دیگه ای هم هست دختر عمه.
    چشم افتاد به قیافه ای برام تازگی نتوانستم دوام بیارم و سرمو انداختم پایین رو به سعید گفتم :مثال میتوانی بزنی پسر دایی.
    -آره دور خوانی زیاد من دارم دور خوانی میکنم تو هم همین کار رو بخوان اونقدر تکرار کن تا ملکه مغز ت بشه .
    -باشه پسر دایی به چشم هام خیره ناخدا گاه منم به چشم هاش خیره شدم نمیدونم چرا ولی دوستش داشتم من سال ها دارم قیافه سعید نگاه میکنم ولی چرا اینبار این طوری شده نمی دونم چیکار کنم در آخر م نتوانستم دوام بیارم و بلند شدم واز دایی و زن دایی عرض خواهی کردم و پناه بردم به اتاقم حالم خوب نبود نمی دونستم چیکار کنم دلم برای کامران تنگ شده دلم لب گرم و آغـ*ـوش گرم شو میخواستم دلم میخواستم تو همون گذاشته زندگی میکردم یا حداقل کامران بیاد آینده ذهنم کلا در گیر بود نمی دونستم چیکار کنم دلم برای سحر یه زیره شده بود نشسته بودم روی صندلی به گذاشته به وقتی تازه رفته بودم به گذاشته و کامران کاغذ هارو میخواند و منم تایپ میکردم دلم برای اون روز ها تنگ شده بود دفتر کامران رو باز کردم شروع کردم از جایی که وارد زندگی کامران شدم نوشته ام چند خط ننوشته بودم که در اتاقم زده شده بلند گفتم : بله .
    -مریم.....منم سعید اجازه هست بیام تو؟
    -بیا تو سعید.
    وارد اتاق شد و نشست روی تختم رو به من گفت : مزاحم شدم داشتی میخواندی.
    -نه مزاحم نبودی داشتم واسه رمانم یه شروع مینویسم.
    -رمان میخوای رمان بنویسی آخه مگه امتحان نداری.
    -چرا ولی هنوز تازه دارم شروع میکنم وقتی درس ندارم مینویسم.
    - حالا موضوع رمانت چی؟
    -رمانم بیشتر مربوط قضیه خودم که اومدیم خونه تازه و اتاقی که پیدا کردیم و که دختره سفر در زمان میکنه و میره گذاشته با یه پسره آشنا میشه بعد از کلی ماجرا و درگیری با هم ازدواج میکنه و بچه دار میشن که دختره بر میگرده باز آینده و به بقیه اش فکر نکردم .
    -خیلی موضوع خوبی ولی یه داستان تخیلی بیشتر .
    -آره .
    -حالا تا کجا پیش رفتی تا اونجا نوشته ام که پسره داره تو گذاشته زندگی میکنه و دختره هم تو آینده.
    -پس هنوز تازه شروع کردی.
    -آره هنوز اولش م تازه دو روزه شروع کردم.
    -حالا اون چیزی که میخواستی بهم نشون بدی چی هست .
    -بیا دنبالم تا بهت نشون بدم .
    به طرف اتاق رفتیم و کمد رو کشیدم کنار اون چیزی های که پیدا کرده بودم رو به سعید نشون دادم از اتاق بیرون اومدیم سعید تو فکر بود در رو بستم و رو به سعید گفتم : سعید ....حالا من باید چیکار کنم؟
    -بذار من فکر میکنم بهت خبر میدیدم من برم تو هم به درس هات برس .
    -باشه ممنون منتظرم.
    دلم میخواست زیاد تو اتاقم بمونه دلم وقتی سعید میدید میلرزید نمی دونستم چرا دوست داشتم ساعت بشینم و نگاهش کنم اون خیلی شبیه کامران بود‌.
    از اتاق رفت بیرون ولی بوی عطرش مونده بود تو اتاق عطر شو با تمام اشتمام کردم به ریه هام فرستادم .
    ۵۴
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پنجاه و پنجم
    چند ماه گذاشت و امتحانات م تمام شد وقتم آزاد شده و بی کار شدم و حوصله ام سر رفته همش خونه ام و دارم به کامران فکر میکنم ولی دارم کم کم به این واقعیت میرسم که من فقط خواب داشتم میدیدم و کامران اصلا منو نمیشناسم و منو فکر نکنم دیده ولی چهره اش خیلی برام تازه است و فکر میکنم من تو واقعیت دیدم و خواب نبوده این چند ماه دفتر کامران رو که پیدا کردم بودم رو کامل کردم و دادم برام چاپ ش کنن الان داره ویرایش داره میشه چند باری دیگه سعید رو دیدم و هر وقت چهر شو می بینم تو چشم هام اشک پر میشه و نمی توانم بغض امو پنهان کنم ولی اینو خوب میدونم من از ته دل سعید رو دوست دارم شاید به خاطر این که خیلی شبیه کامران و حس های زیبایی رو از کامران برام زنده میکنه ولی نمی دونم من واقعاً سعید رو دوست دارم یا این که به خاطر شبیه کامران و من هنوز هم کامران رو دوست دارم و من تو چهره سعید دارم کامران رو میبینم ولی هر چی هست منو دو دل کرده سعید هم خودش از حال و هوا و رفتار هام چیز های فکر کنم فهمیده ولی اون خیلی تو داره و نمی توانم ته دلشو و نگاه شو بخوانم ولی میدونم که اونم بی میل نیست و اونم به من حس داره ولی شاید اون داره به حسش لگام میزنه تا از دستش در نره ولی نمیدونه وقتی میاد خونه ما یا ما میرویم اونجام هزار بار سرخ و سفید میشوم دلم تند میزند اونقدر که احساس میکنم الان مامان بابا صدای تپش قلب مو میشنوند وقتی به گذاشته نگاه میکنم و به کار های سعید می بینم که همیشه رفتارش با من خوب بوده ولی در کل نمی دونم چیکار کنم میخواهم با خودش حرف بزنم ولی خجالت میکشم که بگه چقدر پرو هستم و از طور حرف ها هر وقت اتاق من بی مورد صداش میکنم موضوع رو بهش بگم ولی بعد منصرف میشوم و موضوع دیگه ای میگه الان توی خونه هستم و بیکار بی حوصله نشستم پای این کانال های ماهوارهای که بلکه یه فیلم درست حسابی بده تا منم ببینم در آخر م یه فیلم پیدا کردم و داشتم نگاه میکردم که صدای زنگ گوشی تلفن خونه به صدا آمد بلند شدم و رفتم برداشتم شماره خونه دایی بود گفتم: الو سلام بفرمایید؟
    -الو سلام مریم جون خوبی مامان خوبه خودت خوبی؟
    -سلام زن خوبین ممنون منم خوبم اونا هم تشریف دارین شما چطور ید دایی چطوره سعید؟
    -ممنون زن دایی اونا هم خوبن سعید هم خوبه داره درس میخونه راستی چه خبر از کارنامه ات؟
    - هنوز کارنامه امو ندادن هفته بعد میادن ولی میدونم همش خوبه.
    -خوب معلومه غیر از اینم ازت انتظار میرفت میدونم تو موفق میشی همیشه .
    -ممنون زن دایی راستی کاری داشتین ؟
    -بله زن دایی مامانت او نجاست کارش داشتم خیره؟
    -باشه الان صداش میکنم تو آشپزخانه است.
    ۵۵

    پست پنجاه و ششم
    از اونجا مامانو صدا کردم اومد با زن دایی کلی حرف زدند نمی دونستم چی دارن میگن ولی میدونستم که مخاطب حرفشو من بودم چون مامان داشت هی به من نگاه میکرد و میخندید و لبخند میزد و هی تعارف میکرد بلا خره تماس قطع شد و رو به مامان گفتم: خوب زن دایی چی میگفتم واسه کسی اتفاقی افتاده؟
    -نه زنگ زده بود ازمن اجازه بگیره بیاد واسه یه امر خیره در مورد تو.
    -امر خیر اونم درمورد من مثلا چی؟
    -دخترم زن دایی دایی ت آخر همین هفته میخواهد بیاد خواستگاری تو برای سعید پسرش میخواست از من اجازه بگیره.
    انگاری به من برق ۲۰۰ ولت وصل کردند خشکم زد نمیدونستم خوشحالی کنم یا ناراحت تعجب کرده بود هرگز انتظار نداشتم سعید به این زودی بیاد خواستگاری پس اونم به من حس داشت پس اونم منو دوست داشت نمی دونم چقدر ولی داشتم فکر میکردم که با صدای مامان از فکر بیرون اومدم رو به من گفت: مریم....مامان جون داری به چی فکر میکنی حالا نظرت چی میخوای بیان یا نه دارن واسه خواستگاری تو میان تو باید تصمیم بگیری که بیان یا نه اصلا نم به این فکر کن که شاید اونا فامیل ما هستن رد کردند درخواست نشون بده خوب فکر کن بعد تصمیم خودت و به من بگو اگه راضی نبود نترس اونا ناراحت نمیشن اگه ناراضی باشی الان بگی بهتر از بعدا هستش دخترم پس خوب فکر کن و بگو منم گفتم تا دو روز دیگه خبر میدم دو روز خوب فکر کن بگو باشه عزیزم اینم بدون تو هر تصمیمی هم بگیری ما به تصمیم ات احترام میگذاریم .
    -باشه مامان جون بهتون خبر میدم.
    بلند شدم رفتم و رفتم زیر لحاف و تشک به خواستگاری سعید فکر میکردم سعید خوب بود من خودم دوستش داشتم ولی نمیدونستم این دوست داشتن از روی علاقه قلبی یا این که اون به کسی شبیه که عاشقانه دوستش دارم نمیدونستم چیکار کنم در آخر م اونقدر فکر کردم که بخواب رفتم با نوازش دستی توی مو هام از خواب بیدار شدم بابا بود بلند شدم و بغلش کردم و بهش سلام دادم و اونم جوابمو داد و رو به من گفت: سلام به دختر ناز و خوشگل خودم حالت چطوره بابایی؟
    -ممنون خوبم بابا عزیزم و شما چطورین؟
    -منم خوبم دخترگلم الان چند دقیقه است تو اتاقت هستم داشتم نگاهت میکردم خیلی ناز خوابیده بودی مثل شاهزاده ها دوست داشتم تو خواب باشی منم نگاهت کنم دختر خوبم عزیز دلم.
    ۵۶
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پنجاه هفتم
    -ممنون بابایی پس صدام میکردی بلند میشدم .
    -دلم نیومد آخه خیلی ناز خوابیده بودی یه خواب عمیق خوب حالا چه خبر دختر نازم چه خبر ها امروز چیکار ها کردی شنیدم خبر های است مثل این که کسی پیدا شده که لایق گل خوشبوی من باشه خوب میخواهم بدونم چی قضیه خواستگاری که میخواهد جمعه بیاد خونه من.
    -هیچی بابا قرار دایی احمد بیاد خواستگاری من برای سعید .
    -خوب تو چی میگی دختر گلم دلت کوچ لوت چی میگه ؟
    -نمی دونم بابا هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم کلی فکر کردم ولی نتوانستم جواب اونا چی بگم دو دلم بابا می ترسم.
    -ترس چرا دخترم ببین تو خودت میدونی تو هر تصمیمی میگیری من پشت هستم نترس تو خوب فکر کن مهم نیست چند روز طول بکشه مهم نیست که اونا فامیل هستن و شاید زشت بشه تو ببین می توانی باهاش زندگی کنی یا نه صحبت یه عمر زندگی فقط عجولانه تصمیم نگیر که بعدا پشیمان بشی هر چی باشه تصمیمت من می پذیرم البته باید ببینم خواستگار ت لایق داشتن گل منو داره یا نه اگه داشته باشه میدیدم من هیچ وقت نمیزارم گل منو کسی ازم بگیره باید سبک سنگین کنم بعد بگم بعد از تصمیم تو البته گلم.
    -ممنون بابایی که همیشه پشت من هستین تو بهترین بابای دنیای .
    -عزیزم تو هم بهترین دختر دنیای عزیزم اگه میشود تو رو پیش خودم نگاه میداشتم تا همیشه از بوی خوشت استفاده کردم الانم پاشو بیا بریم ناهار بخوریم مامانت بهم گفت بیام با هم حرف بزنیم در مورد خواستگاری حالا بیاریم اون ماکارونی خوشمزه رو بخوریم عزیزم هر چی باشه دوستت دارم .
    اینو گفت و سرمو بوسید منم گون شو بوسیدم و رفت بیرون و من موندم داخل اتاق بعد از چند بلند شدم رفتم به آشپزخانه دور هم نهار خوردیم و برگشتم اتاقم در یک چشم بهم زدند آخر هفته شد استرس داشتم خیلی بابا هم از حال و روزم میدید با خنده هاش بیشتر منو به استرس وا میداشت به بلوز یاسی رنگ با یه دامن کوتاه سیاه پوشیده بودم یه روسری ساتن شیری رنگ سرم کردم چادر مو برداشتم گذاشتم روی مبل چادرم سفید با گل ریز قرمز و نارنجی و زرد خیلی زیبا بود رفتم آشپزخانه همه چیز رو در مورد استکان ها و سینی داخل سینی بهم توضیح داد تو دلم داشتن رخت می شستن نمی دونستم الان حال سعید چطوری ولی میدونم حال اونم دست کمی از من نیست چند پرانول ۱۰ خوردم که لرزش دست و حرف زدم درست بشه ولی فکر کنم فایده ای نداشت بعد از یه ساعت زنگ در زده شد خواستم برم باز کنم ولی مامان داد زد که کجا بیا برو آشپزخانه تا نگفتم چیزی نگو البته آشپزخانه اون انباری کوچک رو که بابا دیروز تخلیه کرد تا من اونجا برای خواستگار ها چایی بریزم آمدند صدای دایی میومد و زن دایی دارن تعارف میکنند .
    ۵۷

    پست پنجاه و هشتم
    دلم میخواهد ببینم سعید چی پوشیده بابا و دایی داشتن در مورد مسائل روز و کار حرف میزند بعد از نیم ساعت دایی رو به بابا و مامان گفت: خواهر جان آقا نادر اگه اجازه میدیدند مریم جون برامون چای بیارن.
    -بله احمد جان .
    بعد بلند گفت : مریم.... دخترم عزیزم برای همه چای بیار این حرفشو این دختر عزیزم بهم یه نیروی درونی خوب برام بوجود آورد توانستم دوام بیارم چایی ریختم بعد چادر مو سرم کردم آرام از اتاق اومدم داخل دایی احمد دیدنم هی میگفت : به به عروس گلم .
    از دایی احمد شروع کردم به تعارف چای برداشت و گفت : مریم جان ....عزیزم انشاله مبارکه.
    بعد از دایی بابا و بعد از بابا زن دایی زهرا بهم گفت : هزار اله اکبر چه خانوم شدی دخترم .
    بعد از زن دایی مامان و بعد از مامان آخرین نفر سعید بود طفل کی خیلی استرس داشت چون وقتی چای برمیداشت دستش میلرزید.
    رفتم نشسته ام کنار بابا زیر چشمی داشتم به سعید نگاه میکردم یه کت شلوار آبی کار بنی پوشیده بود با یه پیراهن مردانه سفید خیلی جذاب شده بود دایی احمد شروع کرد رو به بابا گفت : نادر خان ....سعید رو که میشناسی میدونی که همه چیز داره ولی هنوز سربازی نرفته و بعد از اون همه چی داره خونه و کار و ماشین ظاهر قضیه رو میدونی حالا این شما و اینم پسرم من سعید .
    -احمد جان من از قبل هم به خود مریم هم گفتم که هر چی اون تصمیم بگیره منم قبول میکنم.
    -پس اگه اجازه بدین این دوتا جون برن تو اتاق حرف هاشون بزنن.
    -باشه احمد جان .
    بعد رو به من گفت : عزیزم سعید جان رو به اتاقت راهنمایی کن.
    بلند شدم راه افتادم اونم بدون حرف بلند و راه افتاد وارد اتاق شدیم چادرمو برداشتم رو به سعید گفتم من یه چیزی رو بهت بگم سعید که بهم کمک کنی .
    -باشه مریم هر چی باشه من بهت کمک میکنم.
    بعد از چند دقیقه سعید با تعجب داشت به من نگاه میکرد و رو به سعید گفتم : سعید ....حالا می توانی به من کمک کنی من نمیدونم واقعا دوستت دارم ویا شبیه اون مرد توی خواب منی.
    -نمیدونم .
    ۵۸
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پنجاه و نهم
    -ولی من تصمیم خودمو گرفتم سعید کامران واقعی نبود و مجازی بود یه خواب خوب بود و شیرین ولی تو واقعی هستی راستش اول که زن دایی زنگ زد شوکه شده بودم مامان که گفت نظرت چی دهنم بسته مونده بود نمی توانستم هزم کنم که بخوایی بیای خواستگاری من ولی وقتی دیدم نه همه چی جدی در مورد تو تفکر کردم و دیدم خصوصیات خوبی داری می توانم با تو زندگی کنم.
    -پس اول منو باور نداشتی و فکر میکردی مامان الکی زنگ زده نه مریم من تو رو دوست دارم از همون کودکی دوست داشتم تو زیاد با من بازی نمیکردی و به من به چشم یه بچه کوچیک نگاه میکردی ولی وقتی بزرگ شدم نظرم و رفتار مو با تو یکی کردم و وابسته ات شدم مریم من عاشقانه دوستت دارم درست از نظر سنی با تو تفاوت سنی دارم و کوچکم ولی من عاشقانه تو رو دوست دارم و برای خوشبختی دو تامون تلاش میکنم عزیزم.
    -میدونم سعید برای من معیار ازدواج سنت نیست اگه تو از من بیست سال هم بزرگ بودی وقتی میدیدم کنار تو خوش بخت میشم خوب قبول میکردم به نظر من معیار ازدواج عاشق نه تفاوت سنی .
    -البته یه موضوع دیگه هم است مریم من هنوز سربازی نرفتم انشاالله مدرک مو بگیرم سربازی هم میرم قول میدم مثل یه کوه پشتت باشم قول میدم.
    -میدونم سعید تو برخلاف سن ات عشق رو خوب درک کردو میدونی عشق همه کار ها رو جبران میکنه.
    -پس حالا جواب ت به خواستگاری من چی مریم میخوای چی به خانواده هامون بگی .
    -نمیدونم جواب بله بدم یا آره موندم.
    -چی ببینم پس تو قبول میکنی ممنونم مریم تلاش میکنم خوش بخت کنم حالا بیا بریم نتیجه صبحتون بدیم به خانواده هامون.
    -باشه بریم.
    بلند شد رفت بیرون منم پشت سرش راه افتادم و وارد اتاق شدیم با دیدن ما همه سکوت کردند و دایی احمد رو به من گفت : مریم....دخترم بگو ببینم تعارف میکنی ما از شیرینی ها بخوریم یا باید صبر کنیم؟
    -من حرفی ندارم بابا هر چی تصمیم بگیره.
    -پس مبارکه انشاالله خوش بخت بشین .
    -دخترم مریم جون خوش بخت بشی عزیزم امیدوارم به پای هم پیر بشی.
    -مریم بابا خوش بخت بشی بابای.
    -دخترم مامان خوش بشی به پای هم پیر بشین .
    جواب همگی رو دادیم و همون روز بین منو و سعید صیغه محرّمیت خوانده شد و سعید انگشتری تک نگین زیبایی رو دستم کرد قرار شد فردا بریم عقد بکنیم دایی احمد و سعید و زن دایی رفتن داشتم به مامان تو جمع کردند ظرف های میوه و شیرینی کمک کردم و بردم آشپزخانه بابا اونجا بود یه لحظه دلم براش آغـ*ـوش که شاید دیگه نداشته باشم رفتم و بغلش کردم اونم بغلم کرد و رو به من گفت جای خالی وقتی بری از خونه پیدا خواهد شد دخترم ولی بهت آرزویی خوش بختی میکنم درست هنوز سربازی نرفته ولی اون پسر خوبی و پسر دایی هم است برای سعید زن خوبی باش بابا ببوسم کرد و رفت داشتم توی آشپزخانه گریه میکردم که مامان وارد آشپزخانه شد وقتی دید دارم گریه میکنم بغلم کرد و گفت: مریم... عزیزم چرا گریه میکنی آدم که تو روز خواستگاری ش گریه میکنه عزیزم امیدوارم به پای هم پیر بشین .
    ۵۹
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست شصتم
    -ولی مامان من دلم نمیاد از پیش شما برم .
    -این چه حرفی دخترم اولش که به سعید میگیم که نزدیک ما خونه بخره بعدش که هی میام اونجا و از احوالات با خبر میشم عزیزم گریه نکن برای سعید سعی کن همسر خوبی باشی دخترم .
    اومدم اتاقم خواستم بخوابم دیدم سعید کلی زنگ زده و پیامک داده بازش کردم یه اس ام اس عاشقانه بود خواندمش این عصر های بارانی
    عجیب بوی نفس های تو را میدهد...!
    گوئی تو ...اتفاق میوفتی و من دچار میشوم...
    تمام((من((دارد))تو ((می شود...
    هنوز تو خلسه اس ام اس اول بودم که اس ام اس دوم جمله اومد.
    هنوز هم صدقه هایم به نیت سلامتی توست...
    هی...؟
    معشـ*ـوقه ی من....
    سلامتی...؟
    داشتم از ذوق میمردم که با اس ام اس سوم واقعاً خلع سلاح شدم.
    قرار مان یک مانور کوچک بود....
    قرار بود تیرهای نگاهات مشقی باشد...
    اما ببین،
    یه جای سالم در قلبم نمانده است....!
    وای سعی داشت با من چیکار میکرد منم براش اس ام اس فرستادم تا نیمه های شب داشتیم با هم حرف میزدیم با احساس خوب به خواب رفتم و صبح زود با اومدن مامان تو اتاقم بیدار شدم داشت منو صدا میکرد سعید اومده بود دنبالم یه کم آرایش کردم و لباس هامو پوشیدیم یه مانتویی کرم با یه روسری شیری و کفش و شلوار کرم خیلی زیبا شده بود اومدم بیرون سعید هم یه تیپ خوب زده بودم سوار بر ماشین سعید به طرف محضر حرکت کردیم و بابا و مامانم اومدن زن دایی و دایی احمد هم بودند و مامان بزرگ و خاله ثریا که از مشهد اومده بود تو عقدم افرادی کمی بودند بعد از چند دقیقه منو و سعید تو جایگاه قرار گرفتیم و عاقد عقد ما دو تا رو خوندن و منو و سعید با هم عقد کردیم بعد از سه بار با اجازه پدر و مادرم و بزرگتر های مجلس بله و همه دست زدند بعدش نوبه سعید بود که جواب بله داد سعید یه سرویس طلا بهم داد زن دایی و دایی احمد هم یه سرویس طلا سفید بهم دادند مامان و بابا هم برام یه با هم چهار تا النگو دادند که خیلی شیک خاله هم یه گردنبند خوشگل .
    ۶۰
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست شصت یکم
    داد بعدش سعید یه انگشتری زیبا رو دستم کرد منم انگشتری که بابا بهم داده بودو اونم از پدرش بهش رسیده بود قرار بود برسه به پسر بابا ولی چون من دختر بودم دادمن تا بدم اش به سعید خیلی خوب بود .
    اومدیم بیرون و سعید رو به بابا مامان گفت: عمو نادر اجازه میدی من با همسرم بریم رستوران نهار؟
    -آره پسرم اشکالی نداره .
    سوار ماشین خوشگل سعید شدیم و راه افتادم هنوز زود بود و خیلی گرسنه نبودیم پس به طرف شهر بازی حرکت کردیم کلی خوش گذراندیم و بعدش رفتیم به رستوران شیک و توی یه جای دنج نشسته ایم من رو به روی سعید نشسته بودم منو رو به طرف گرفت و گفت: مریم....عزیزم چی میل داری بخوریم؟
    -سعید من دوست دارم کباب برگ بخورم.
    -باشه عزیزم پس منم کباب برگ میخورم .
    گارسون سفارش رو گرفت و رفت داشتم به فضای رستوران که دنج بود نگاه میکردم که سعید رو به من گفت: مریم...عزیزم دوست دارم وقتی عروسی کردیم دوتا بچه داشته باشیم یکی پسر یکی هم دختر.
    -اگه دختر باشه خودم تربیت میکنم که مثل خودم خانوم باشه.
    -منم اگه پسر بود بهش یاد میدم که همیشه عاشق باشه و به عشقش وفا دار مریم همه تلاش خودمو میکنم خوش بخت کنم عزیزم.
    -منم برای خوش بختیمون تلاش میکنم سعید.
    دستمو گرفت توی دستش و عاشقانه به چشم هام خیره شد و زیبا ترین جمله عمرم گفت: مریم ...عزیزم دوست دارم.
    بعد لحظه های عاشقانه بین منو و سعید گارسون کباب هارو آورد و مشغول خوردن شدیم البته سعید بیشتر به من خیره بود تا نهار شو بخوره فکر کنم یخ کرد و سرد خورد غذا شو هفته آخر قرار جشن نامزدی بگیریم و اقوام و فامیل رو دعوت کنیم سوار ماشین سعید شدیم داشتیم برمیگشتیم که سعید توی یه کوچه خلوت نگه داشت و برگشت طرف من و آرام لبم و بوسید خیلی زیبا بود بار دوم منم اونو همراهی کردیم بـ..وسـ..ـه زیبا منو رسوند دم در خونه هر چه گفتم بیا بریم خونه نرفت ازش خدافظی کردم و پیاده شدم و راه افتادم با کلید در رو باز کرد و وارد خونه شدم رفتم به طرف آشپزخانه مامان داشت برای شام تدارک میدید وارد شدم سلام دادم جوابمو داد و رو به من گفت : مریم جان....با سعید بهت خوش گذاشت نهار خوردین؟
    -آره مامان جون عالی بود کلی تو شهر بازی بازی کردیم و خوش گذراندیم بعدم رفتیم نهار خوردیم اومدیم خونه ولی خیلی خسته شدم.
    -خسته نباشی دخترم برو لباس تو عوض کن که شب مهمون داریم.
    -مهمون کی قرار بیاد؟
    -قرار دایی احمد ت بیان چشم روشنی رو استراحت کن تا شب شارژ باشی.
    ۶۱


    پست شصت دوم

    -باشه مامان جون اگه بذارکمکت کنم؟
    -نه مامان جون برو استراحت کن من خودم همه کار هار انجام میدم
    - پس من میرم بخوابم .
    از آشپزخانه اومدم بیرون و رفتم اتاقم لباس مو گذاشتم کمد خسته بودم سرم به بالش نرسیده به خواب رفتم و دیگه از دنیای اطراف م بی خبر شدم با نوازش دستی توی موهام چشمامو باز کردم اول فکر کردم بابا ست ولی اون نبود سعید بود سلام دادم اونم جوابمو داد و رو به من گفت: پاشو دیگه شاهزاده خانوم خواب آلو چقدر میخوابی مهمونات رسیدن.
    -راست میگی سعید دایی احمد و زن دایی اومدن.
    -نه بابا شوخی کردم من یه کم زودتر اومدم چون دلم برات تنگ شده بود.
    -ای بد جنس فکر کردم واقعاً اومدن .
    -خوب دلم برای عزیزم تنگ شده اومدم ببینمش جرم .
    -نه چی گفته .
    لبم و بوسید و رو به من گفت : پس پاشو اون لباس هاتو عوض کن بیا بریم به عمه کمک کنیم.
    -اه تو میخوای خودت و پیش مادر زنت شیرین من چرا باشد کمک کنم.
    -بدجنس خوب دوست دارم مادرزن خودم عمه خودم میخوام کمکش کنم تو هم زن منی من میگم بیا به من کمک کن.
    -ولی؟
    -ولی نداره همون چیزی که من گفتم.
    -خیلی زور گویی .
    هر دو خندیدم بلند شدم لباس پوشیدم و اومدم بیرون با سعید و به طرف آشپزخانه رفتیم وارد آشپزخانه شدیم .
    ۶۲
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست شصت و سوم
    سلام دادم نشسته ام روی صندلی مامان رو به من گفت: مریم جان عزیزم ....خوب خوابیدی خستگی ات در رفت؟
    -آره خوب بود خستگی ام در رفت.
    -عمه جون نبودی دو ساعت خانوم صدا کردم بعدا بیدار شد خوابش خیلی سنگین ه عمه جون.
    -آره پسرم خواب مریم خیلی سنگین ه خیلی .
    -عمه جون اگه کاری داری بده منو و مریم انجام میدیدم.
    -به من که چه تو میخوای خودت و پیش مادر زنت شیرین کنی جا تو چرا من باید جور تو رو بکشم.
    -خوب میکنم مادر زن خوب خودم میخواهم بهش کنم تو هم زن من هستی باید کمک کنی.
    -می بینی که مامان خوش به حالت یه داماد کاری گیرت اومده.
    -خوب تو باید کمک کنی سعید خسته میشه.
    -مامان من دیگه چرا به داماد عزیز ت بگو که خودشو شیرین میکنه .
    -بس دیگه اگه اونقدر که حرف میزدی کمک میکردی الان کار ها کمک میکردی.
    -راست میگه عمه جون.
    -خوب هوای داماد تو داری ها مامان جون منم حسودی میکنم.
    -خوب اون بچه برادر مه به خاطر همون .
    بعد از کلی کار همراه با سعید به طرف اتاق حرکت کردیم وارد اتاق شدم خواستم لباس عوض کنم ولی سعید تو اتاق بود و خجالت میکشیدم رو به سعید گفتم : سعید....عزیز.
    -جونم عزیزم.
    -سعید میشه چشم هاتو ببندی من لباس عوض کنم؟
    -آره خانومی تو عمر کن ولی باید این خجالت و بذاری کنار من دیگه همسر تم.
    -باشه فعلا چشم هاتو ببند .
    چشم های خوشگلشو بست ولی زیر چشمی میدیدم که داره نگاه میکنه لباس مو عوض کردم و انداختم توی سبد تا بدم مامان بندازه ماشین لباسشویی سعید نشسته بود روی تختم اومدم نشستم کنارش و صورت شو بوسیدم اونم سرمو بوسید و بغلم سرمو تکیه دادم به شونه های مردانه اش رو به من گفت : مریم ....عزیزم.
    -جونم.
    -عزیزم چه خبر از رمانی که داشتی می نوشتی تمامش کردی ؟
    -نه هنوز ولی فصل اول تمام شده میخوای داستان رو بخوانم برات؟
    -آره عزیزم دلم میخواهد.
    بلند شدم رفتم کاغذ های رو که نوشته بودم رو آوردم صدا مو با یه تک صرفه صاف کردم و شروع بخواند کردم من داشتم رمان رو برای سعید میخواندم و اونم مثل به بچه حرف گوش کن به من زل زده بود و داشت گوش میداد تازه چند سطر رو نخوانده بودم که صدای در هر دوی ما رو از فضای داستان و رمان بیرون آورد سعید رو به من گفت : مریم عزیزم...خیلی زیبا نوشته بودی هیچ فکر نمیکردم که همچین قلم خوبی داشته باشی عزیزم مجذوب داستان تو شدم لطفاً بعد از شام برام بازم بخوان.
    -باشه عزیزم روی چشم حالا بلند شو بریم بابام اومده.
    -باشه خوشگلم گلم .
    ۶۳
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا