پست پنجاه
شب رو تو آغـ*ـوش گرم و عاشقانه کامران خوابیدم و فردا با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم کامران بود داشت از تخت میمومد پایین وقتی چشم های منو باز دید رو به من گفت: مریم....عزیزم ببخش که بیدار ت نمیخواستم از خواب ناز بیدارت کنم.
-عیبی نداره عزیزم.
بیدار شدم و برای خودم و کامران صبحانه مفصل درست کردم که دور هم بخوریم بعد از صبحانه میخواستم خونه رو گردگیری کنم که کامران نگذاشت و گفت که تو استراحت کن من خودم انجام میدم تو باید استراحت کنی و شروع کرد گردگیری و جارو کردن خونه نمیذاش ت به چیزی دست بزنم و خودش همه کار هارو انجام میداد داشتم .
چند ماه گذاشت و بچه منو کامران به دنیا اومدم سحر خانوم دوست داشتنی چون صبح به دنیا اومدم اسم شو گذاشت کامران سحر انتخاب کرد چند روزه که تو بخش بودم امروز میتوانم از فضای بسته و بوی الـ*کـل بیمارستان بیرون بیام سوار ماشین شدیم و رسیدیم دم در کامران در رو برام باز کرد بچه هم دستش بود از وقتی بچه به دنیا اومده همش بغـ*ـل کامران و داره استراحت میکنه رفتیم داخل نشستم روی یکی از میز های که اونجا بود و استراحت کردم که کامران اومدم رو به من گفت : مریم.....عزیزم چرا اینجا نشسته ای سمیرا برات رخت پهن کرده تو اتاق مامان اینا هم الان میرسند میخوای کمکت کنم.
-نه لازم نیست کامران از فضای اتاق حالم بهم میخوره میخواهم اینجا باشم.
-باشه الان رخت میام بخواب کنار تلویزیون که تا حوصله ات سر نره.
-نه کامران عزیزم نمیخواهد.
-نه نیاره روی حرفم من میارم تو هم باید اینجا استراحت کنی.
-باشه سحر رو بده من برو.
سحر رو ازش گرفتم و آرام تکون ش دادم و به چهر ش خیره شدم باباشم رفت برام رخت بیاره کنار تلویزیون بندازه هی اصرار کردم نمیخواهد ولی قبول نکرد. بعد از چند دقیقه کامران برام رخت پهن کرد و نشست کنارم که زنگ در زده شد مامان اینا بود که با یه دسته گل اومده بودند گل رو کامران گرفت و نشسته اند دورم کنارم مامان کامران رو به من گفت : مریم .... چرا پس اینجا خوابیدی کامران خوب میبردی اتاق میخوابید.
-مامان جون خودم خواستم کامران تقصیری نداشت چند روز تو فضای اتاق بودم میخواستم بیرون باشم.
سمیرا داشت با سحر حرف میزد و نوازش میکرد رو به سمیرا گفتم : سمیرا....ممنون عزیزم این چند روز خیلی زحمت کشیدی .
-چه زحمتی برای زن داداشم کردم زحمتی نیست زن دادش.
کامران برامون آب میوه آورد رو به سمیرا گفت : بس دیگه بده من بچه امو اینقدر بـ*ـوس کردی چلوندیش.
۵۰
شب رو تو آغـ*ـوش گرم و عاشقانه کامران خوابیدم و فردا با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم کامران بود داشت از تخت میمومد پایین وقتی چشم های منو باز دید رو به من گفت: مریم....عزیزم ببخش که بیدار ت نمیخواستم از خواب ناز بیدارت کنم.
-عیبی نداره عزیزم.
بیدار شدم و برای خودم و کامران صبحانه مفصل درست کردم که دور هم بخوریم بعد از صبحانه میخواستم خونه رو گردگیری کنم که کامران نگذاشت و گفت که تو استراحت کن من خودم انجام میدم تو باید استراحت کنی و شروع کرد گردگیری و جارو کردن خونه نمیذاش ت به چیزی دست بزنم و خودش همه کار هارو انجام میداد داشتم .
چند ماه گذاشت و بچه منو کامران به دنیا اومدم سحر خانوم دوست داشتنی چون صبح به دنیا اومدم اسم شو گذاشت کامران سحر انتخاب کرد چند روزه که تو بخش بودم امروز میتوانم از فضای بسته و بوی الـ*کـل بیمارستان بیرون بیام سوار ماشین شدیم و رسیدیم دم در کامران در رو برام باز کرد بچه هم دستش بود از وقتی بچه به دنیا اومده همش بغـ*ـل کامران و داره استراحت میکنه رفتیم داخل نشستم روی یکی از میز های که اونجا بود و استراحت کردم که کامران اومدم رو به من گفت : مریم.....عزیزم چرا اینجا نشسته ای سمیرا برات رخت پهن کرده تو اتاق مامان اینا هم الان میرسند میخوای کمکت کنم.
-نه لازم نیست کامران از فضای اتاق حالم بهم میخوره میخواهم اینجا باشم.
-باشه الان رخت میام بخواب کنار تلویزیون که تا حوصله ات سر نره.
-نه کامران عزیزم نمیخواهد.
-نه نیاره روی حرفم من میارم تو هم باید اینجا استراحت کنی.
-باشه سحر رو بده من برو.
سحر رو ازش گرفتم و آرام تکون ش دادم و به چهر ش خیره شدم باباشم رفت برام رخت بیاره کنار تلویزیون بندازه هی اصرار کردم نمیخواهد ولی قبول نکرد. بعد از چند دقیقه کامران برام رخت پهن کرد و نشست کنارم که زنگ در زده شد مامان اینا بود که با یه دسته گل اومده بودند گل رو کامران گرفت و نشسته اند دورم کنارم مامان کامران رو به من گفت : مریم .... چرا پس اینجا خوابیدی کامران خوب میبردی اتاق میخوابید.
-مامان جون خودم خواستم کامران تقصیری نداشت چند روز تو فضای اتاق بودم میخواستم بیرون باشم.
سمیرا داشت با سحر حرف میزد و نوازش میکرد رو به سمیرا گفتم : سمیرا....ممنون عزیزم این چند روز خیلی زحمت کشیدی .
-چه زحمتی برای زن داداشم کردم زحمتی نیست زن دادش.
کامران برامون آب میوه آورد رو به سمیرا گفت : بس دیگه بده من بچه امو اینقدر بـ*ـوس کردی چلوندیش.
۵۰