وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bahar tabriaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/19
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
218
امتیاز
146
سن
26
محل سکونت
تبریز
پست سی چهارم
تو رو ببینه چیکار کنم بیاد تو پسرم .
-آره بابا جون لطفاً بذارید بیاد تو شاید از مریم بهم چیزی بگه.
اومدم تو ولی بادیدنش چهره فریبا همه امیدم نا امید شد و باز افتادم روی تخت اومد تو و نشست روی صندلی کنار تختم روم اون طرف بود رو به من گفت : کامران.....سلام خوبی چند هفته است نیستی هیچ کسم خبری ازت نداشت چی شده چرا حال و روزت بد شده اتفاقی افتاده.
-سلام ممنون خوبم چیزی نیست فقط چند هفته است دوستم که توسط ساواک ها اسیر شده بود فوت شده حال روحیم خوب نیست به بابا گفتم به دانشگاه خبر بده .
-متاسفم نمی دونستم حالا عضو چه سازمانی بود؟
-انقلابی بود که دستگیر شد بعدم کشتند.
-راستی از مریم چه خبر کامران وقتی اومدم ندیدمش کجاست ؟
-مریم .... رفت به شهر خودشون به خاطر همون.
-اه پس این طور ولی شایدم اون نرفته شهرستان و همین جایست یه جای تو شهر.
-چی تو چی میگی فریبا تو از جای مریم خبر داری؟
-نه فقط گفتم شاید من نمیدونم.
-نه مریم تو یه چیزی میدونی .
برگشتم طرف شو نشسته ام توی جام و رو به مریم گفتم : فریبا.....لطفاً اگه جای مریم رو میدونی به من بگو الان چهار هفته است که ندیدمش و دارم دیوانه میشم.
-پس اون مرگ دوستت و ساواک همه دروغ بود تو دلتنگ مریم هستی کامران نگو که بهش علاقه داری که باورم نمیشه.
-نه باور کن فریبا من مریم رو دوست دارم بهش علاقه مندم .
-پس چرا زودتر نگفتی دیوانه اون الان توی یه ماموریت خطرناکی .
-چی آخه چطوری اون چرا بدون این که به من بگه رفت به خونه تیمی و بعد شم ماموریت؟
-این دستور سازمان بود کامران اون باید این عملیات رو انجام بده تا به عضویت سازمان در بیاد منم وقتی حالتو دیدم نتوانستم که بهت نگم ولی تو می توانی بهش کمک کنی کامران .
-چطوری می توانم به مریم کمک کنم تا از اون ماموریت بیاد بیرون .
-اون الان تو یه خونه داره زندگی میکنه که افراد مخالف سازمان هستند و باید برای سازمان مدارک لازم رو جمع کنه اون با خواهر همون کسی که نظر سازمان دوست شده و الان هم تو خونه اون هاست ؟
-آخه چطوری اونا چطوری اونو پذیرفتن.
-اون همون کلکی که به خانواده تو زد به خواهر اونم گفت یعنی برادرش دست ساواک هاست .
۳۴

پست سی پنجم
-اونا آخه باور کردند ؟
-با ما که در تماس بود گفت که باور کردند و حاضرند بهش کمک کنند کامران تو اگه مریم رو دوستش داری باید به اون خونه بری.
-آخه چطوری بهشون چی بگم؟
-بگو بردارش هستی و آزادت کردند نمی دونم یه چیزی بهشون بگو فقط به مریم کمک کن کاری هم با سازمان نداشته باش من با هاشون صحبت میکنم آخه آماده ای آدرس شو بدم همین فردا برو.
-باشه آره میرم آدرس شو بده؟
آدرس رو روی تکه کاغذی نوشت و داد دست من و رو به من گفت : کامران.....تو موافق میشی بهش کمک کن اونم تو رو دوست داره خودش بهم گفت قبل از این که به ماموریت بره بهم گفت بهت بگم که از ته دل دوستت داره پس به خاطر مریم به اون کمک کن .
-باشه همه سعی خودمو میکنم ممنون از کمکت ولی چرا این اطلاعات رو بهم دادی؟
-قصه اش طولانی اگه موفق شدی بهت میگم.
فریبا رفت و به تکه کاغذ در دستم نگاه کردم و فکر کردم که پدر و مادرم چه بگویم که دارم کجا میرم و یه راه حل خوب پیدا کردم کاغذ رو تو جیب شلوارم چپاندم و اومدم بیرون بابا و مامان سمیرا تو پذیرایی بودند رو بهشون گفتم : من تصمیم خودمو گرفتم میخواهم برم مسافرت.
-آره پسرم بهتر راه حل رو واسه بهتر شدن روحیات گرفتی حالا کجا میخوای بری میخوای برات بلیط بگریم بری کانادا پیش دایی یو سفت چطوره؟
- نه مامان نمیخواهم از کشور خودم برم بیرون میخواهم یه ماه برم ویلا شمال و به درس هام برسم از درس هام عقب افتادم یه ماه دیگه امتحانات م شروع میشه.
-خوب پسرم عزیزم باشه برو ولی بذار یکی از ما هم بیام اونجا باهات تنهایی سخته.
-نه بابا میخواهم تنها باشم .
-آخه پسرم پس قول بده که نری اونجا که تنها باشی و به درس دادند دوستت فکر کنی باشه ؟
-باشه قول میدم بابا قول میدم بعد از برگشتن از شمال یه کامران شاد و سرحال باشم مثل قبل شایدم یه عروسی هم گرفتیم.
۳۵
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سی و ششم
    -راستی پسرم این خانم که بود از مریم خبری داشت؟
    -آره مریم خانوم رفته شهرستان و بهم یه نامه داده بود بدم به بردارش چیزی نمی گفت.
    -آره پسرم برو برگرد بریم خواستگاری واسه زهرا اونا هم خیلی وقته که چشم به راه ما هستن.
    -باشه مامان .
    -حالا کی راه میوفتی؟
    -فردا صبح ساعت ۸ راه میافتم بابا.
    برگشتم داخل اتاقم خوشحال بودم فردا می توانستم عشقم مریم رو بعد از چند هفته ببینم ولی باید اونو به خاطر این که بدون اطلاع من رفته تنبیه کنم تا دیگه بدون اطلاع من جایی نره خوشحال بودم که روز های دیوانگی من تمام شد روز های سخت که هر لحظه برام یه عمر گذاشت ولی فردا می توانستم بغلش کنم به اندازه این چند هفته که نبود به اندازه این چند هفته بوسش کنم و بگم عشق کجا بودی مردم و زنده شدم چند باری آن تکه کاغذ رو باز میکردم و میخواندم بعد آرام بوسش میکردم و میگذاشتم روی قلبم و محکم محکم به خود فشارش میدادم یه عکس سه در چهار از مریم داشتم گرفته بودند برای روی پرونده اونو کندم و بهش خیره شدم وقتی چشماشو دیدم تازه فهمیدم که چقدر دلتنگش بودم بعد از چند ساعت از اتاق اومدم بیرون به طرف اَشپزخانه رفتم شاد بودم وارد آشپزخانه شدم مامان برام غذای مورد علاقه امو گذاشته بود کلی خوردم دق دلی این چند وقت غذا نخوردند رو در آوردم اون قدر خودم که آخر معده ام درد کرد بعد از غذا شربت معده داشتم میخوردم برگشتم اتاقمو یه ساک ورزشی رو در آوردم رنگش سیاه رنگ در آوردم و همه لباس هامو وسایل مو گذاشتم توش و درشو بستم شب رو زود به خواب رفتم صبح با صدای ساعت کوکی قرمز رنگ کنار تختم بلند شدم سرم داشت گیچ میرفت در پنجره اتاقمو باز کردم تا هوا بیاد داخل بلند شدم رفتم دست شوی اومدم بیرون دست و صورتمو شستم و اومدم داخل خونه و شلوار مو عوض کردم یه شلوار مردانه نوک مدادی و یه پیراهن مردانه صور مه ای رنگ پوشیدم و یقه اش درست کردم از روی طاقچه عطر مورد علاقه امو برداشتم یه کم زدم که بوی خوبی بدم و اومدم کاپشین سبز رنگ خودم و همراه با ساک برداشتم و تنم کردم و اومدم از اتاق بیرون که بابا رو دیدم سلام دادم جوابمو داد رو به من گفت : کامران ..... عزیزم میدونم سخته که از ذهنت بیرون بره ولی بهم قول بده که از فکرت بیرونش کنی اون رفت خودت نامه اشو خواندی.
    -آره ولی یه کم سخته ولی بهتون قول میدم از فکرم بیرونش کنم.
    -بیا سوئی چ رو بگیر دیروز پرش کردم قول بده مواظب خودت باشی.
    -باشه بابا جون ممنون از این که همیشه پشتم بودین و بغلش کردم از خونه اومدیم بیرون و ساک رو گذاشتم پشت ماشین و نشستم جلو بابا هم نشست بابا رو رساندم مطبش و خودم هم به طرف آدرسی که فریبا بهم داد رفتم و آدرس رو پیدا کردم ماشین رو بردم پارکینگ نزدیک خونه رسیدم دم در خونه یه در سفید رنگ آهنی بود یه زنگ کوچیک داشت زنگ زدم یه دختره از اون طرف در صدا داد کی در میزنه منم گفتم یه لحظه بیان دم در .
    ۳۶

    پست سی و هفتم
    یه بچه که داشت تو حیاط بازی میکرد در رو باز کرد بعد یه دختر دیگه داشت غر میزد به بچه از پله ها داشت پایین میومد رو به دختر کوچلو کرد و گفت : مینا .....خاله مگه نگفتم بپرس کی بعد در رو باز کن ؟
    -چرا گفتی.
    -پس چرا در رو به این.
    سرشو بالا آورد و حرفش تو دهنش موند تعجب کرده خیلی داشت مستقیم به چشمام نگاه میکرد وقتی به چشماش نگاه کردم فهمیدم که چقدر دل تنگش بودم اون مریم من بود اون دختری بود منو این چند هفته به مرز جنون برد حالا جلوم بود داشت منو نگاه میکرد ساک از دستم افتاد یه کلمه دیگه حرف نزد بغلش اونقدر محکم بغلش کردم تا عقده این وقته بغـ*ـل کردنش رو دلم نمونه دلم نمیخواست ازش جدا بشم دوست داشتم تا آخر عمر بغلش کنم بذارم دیگه جای بره می ترسیدم از دستم فرار کنه محکم به خودم فشارش میدادم اونم چیزی نمی گفت ولی داشت اطراف رو نگاه میکرد از خودم جدا ش کردم رو بهش گفتم : مریم عزیزم کجا بودی این همه نگفتی اگه تو بری من دق میکنم میمرم نمیگی دیوانه میشم کجا بودی عزیزم که هر جا رو میگشتم پیدات نمیکردم چرا نیومد اونقدر چشمام هام رو در خشک شد که تو یه زمانی میای پس کجا بودی چرا نداشتی احساسات قلب مو بهت بگم گلم چرا عطر تو از من گرفتی وقتی تو نبود یه روانی بی اعصاب بودم که به همه چی گیر میدادم بی خودی گریه میکردم واسه همه خاطرات خو بمون آخه تو کجا گل خوش بوی من میوه عمر من عزیزم مریم دیگه نمیزارم بری دیگه نمیزارم کسی تو رو از من بگیره نمیزارم مریم.
    داشتم مسلسل بار حرف های این چند مونده تو دلم به عشقم میگفتم اونم داشت گوش میکرد تو بغلم بود ولی با باز شدن در خانه ما رو از هم جدا کرد یه مرد میانسال و یه زن جوان با یه زن میانسال اومدن حیاط وقتی مریم رو تو آغـ*ـوش من دیدند مرد میانسال رو به ما گفتم : مریم... دخترم معرفی نمی کنی؟
    -چرا چرا این کامران ه برادرم گفته بودم دست ساواک هستش امروز آزاد شده من آدرس رو بهش داد بودم اومده اینجا.
    -به به آقا کامران خوب هستین من ابراهیم رضایی هستم پدر دوست مریم خانم حتما خیلی سختی کشیدن بیان تو .
    -نه ممنون زحمت نکشین اومدم ازتون به خاطر زحمتی کشیدن و مریم موند خونه شما تشکر کنم اگه اجازه میدید منو مریم دیگه بریم شهرمان دیگه به شما هم زحمت ندیدم
    مریم برو ساک تو بردار بریم شهرستان پیش دایی و زن دایی.
    -چشم تو بیا تو منم الان ساک مو میبندم.
    -آقا کامران حالا چه عجله ایی بیان تو حموم کنید خستگی از تنت بره بیرون بعد تصمیم بگیرید.
    -نه دیگه ممنون به اندازه کافی منو مریم بهتون زحمت دادیم دیگه وقت شه برگردیم.
    ۳۷
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سی هشتم
    - چه زحمتی آقا کامران اونم مثل دختر من بیان تو اصلا امکان داره که این طوری بذارم برید بیان تو عجله نکنید بیان یه چند روز بمانید بعدا اگه خواستن برید ولی این طوری خیلی بده که من حبیب خدا رو از خونه ام بیرون نمیکنم.
    -آخه اون وقت خیلی به شما زحمت میدیدم.
    -چه زحمتی گفتم که این خونه بزرگه واسه یه نفر هم جا هست بفرمایید.
    ساک مو برداشتم همراه با آقا ابراهیم به طرف خونه به راه افتادم بالای پله ها رسیدیم سلام دادم اونا هم جوابمو دادند زن میانسال رو به من گفت : آقا کامران خوشحالم که از زندان اومدین بیرون مریم خیلی نگران شما بود و هی از شما میگفت بفرمایید تو.
    -ممنون منم تو فکر مریم بودم همه افکارم شده بود مریم خوشحالم که دوباره می بینمش اون یادگار مادر منه .
    - حتما خیلی سختی کشیدن آقا کامران ؟
    -هی هر کی میره اونجا اونقدر شکنجه میادن بهش که تا مرگ رو بهترین چیز تو زندگیش بدونه خیلی بد بود.
    -بهت تبریک میگم مریم خوشحالم که برادرت آزاد شد.
    -ممنون گلرخ جون .
    به داخل خانه رفتیم و دور هم نشسته بودیم تو پذیرایی رو مبل که خانوم آقای رضایی برامون چای آورد آقا ابراهیم رو به من گفت : آقا کامران بفرمایید چای داغ حتما خیلی وقته چای داغ نخوردی ؟
    -بله ممنون آره خیلی وقته که چای داغ نخوردم .
    فاطمه خانوم رو به من گفت : پسرم حالا میخوای چیکار کنی .
    -من که تصمیم گرفته بودم مریم رو بردارم برم شهرمان اونجا بشینم درس مو بخوانم و پزشکی امو بگیرم.
    -مگه شما رشته اتو پزشکی؟
    - بله من دارم پزشکی میخوانم البته میخواندم درگیر کار های سیـاس*ـی شدم و بعد شم که شما میدونید.
    - پس می توانید اینجا بمانید اگه قبول دارید و دوست دارید اینجا بمانید و درس بخوانید مریم خانوم تازه ثبت نام کرده حداقل تا درس اونم تموم این سال تموم بشه بمانید.
    -آخه اون وقت خیلی به شما زحمت میدیدم.
    -چه زحمتی اینجا بمانید نگران هیچی هم نباشید .
    بعد از کلی حرف و خوردن چای به طرف اتاق مریم رفتیم که تو اتاق بالا بود که یه راه پله داشت ساک مو برداشتم و همراه با مریم به طرف اتاقش رفتم و وارد اتاق شدیم وقتی در رو بستم بغلش کردم رو بهش گفتم : مریم .....تو اینجا چیکار میکنی کجا بودی نگفتی من دلم هزار راه میره واسه همه این کار هات باید توضیح بدی میشنوم.
    -تو اینجا چیکار میکنی کامران من تو ماموریت م سازمان به من گفته این خونه رو کنترل کنم تو اینجا چیکار میکنی؟
    - خوب منم تو ماموریت م .
    -ماموریت ولی چیزی به من نگفتند .
    -خوب این ماموریت سری.
    -چی سری؟
    -آره سری میخوای بدون ماموریت م من چی ؟
    -آره .
    -ماموریت من مراقبت از توی یه ماموریت خوب که باید مراقب تو باشم .
    -دروغ نگو کامران.
    -تو که میدونی من بهت دروغ نمیگم عزیزم نمی دونی چی کشیدیم این دو هفته مثل جنازه بودم هیچی نمی فهمیدم تا این که دیروز فریبا بهم گفت که تو ماموریتی نمی دونی مریم حتی کارم به دکتر و قرص هم کشید.
    ۳۸
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سی و نهم
    مریم عزیزم کجا بودی این چند روز نمی دونی چه کشیدم آخه تو کجا رفته بودی چرا به من خبر ندادی عزیزم دلم برات ریزه شده بود .
    -ببخش منو کامران فریبا گفت که سازمان گفته که به تو نگم کجا من نمیخواستم تورو اذیت کنم خودت میدونی حتی دلم نمیاد خار به پای تو بره همش کار فریبا بود یه هفته تو خونه تیمی بودم تو فکر تو دلم پیش تو بود ولی خودم تو خونه کذایی چند باری خواستم تو رو در میان بذارم ولی هر دفع دو نفر که با من داشتن زندگی میکردند نذاشتم هر روز با یه مرد برای یاد گیری شلیک می بردم جاهای که تا حالا ندیده بودند ولی من به خاطر تو صبر کردم عزیزم من همه اینارو تحمل کردم فقط فقط به خاطر تو کامران.
    -عزیزم چقدر بهت سخت گذاشته درست دیوانه شده بود عزیزم ولی نمی دونستم تو هم همراه با من داشتی زجر میکشیدی عزیزم همه اینا به خاطر این سازمان بذار بعد از این ماموریت دیگه از سازمان کنار گیری میکنم و تو رو پیش خودم نگه میدارم عزیزم نمیدونی نبودی چی ها کشیدم مثل مجسمه شده بود به هر جا که سر میزدام بوی تو و قیافه تو میمومد جلوی چشم بابا چند تا دکتر آورد ولی قرص های اونا بیشتر منو یاد تو می انداخت و چشم به راه بودم گل مریم من چشمم دوخته بودم رو در و منتظر اومدن تو بودند وقتی صدای در میمومد با شتاب خودمو میرساندم به در حیاط فوری باز میکردم میگفتم با خودم تو باشی بغلت میکنم میگم عزیزم کجا بودی ولی وقتی باز میکردم تو رو توی چار جوب در نمیدیدم حالم بد میشود با سر خوردگی باز بر میگشتم خونه و باز منتظر میموندم مامان و سمیرا از حالم خبر نداشتن که داشتم از عشق تو این طوری میسوختم بابا بهشون گفته بودن به خاطر مرگ دوستش که اینطور افسرده شده ولی میدانست که اینا فقط به خاطر تو بود تا در آخر فریبا بهم گفت که تو اینجایی منم بهشون گفتم میرم شمال اومدم اینجا الانم من تو شمال هستم کنار عزیزم عشقم مریم من دوست دارم.
    - ببخش عزیزم کامران ببخش که نا خواسته باعث اذیت و آزار شما شدم من نمی دونستم بخشش کامران جان.
    چند هفته گذاشت تو خونه حاجی هستیم حاجی مرد خیلی خوب با مرام و من و مریم داریم از اعتماد حاجی سو استفاده میکنیم اون بدون هیچ منیت خونه شو در اختیار ما گذاشته و ه روز داره دین ما به این مرد بیشتر و بیشتر میشه نمیدونم چیکار کنم داره حالم از سازمان بهم میخوره مجبور میکنه ما جاسوسی کنیم از خونه حاجی و اون داره بدون هیچ منیت به ما جا داده نمیدونم چیکار کنم دلم میخواهم از سازمان بیرون بیام مسئله رو با مریم هم در میان گذاشتم اونم دلش میخواهد همکاری خودمون و با سازمان قطع کنیم چند باری هست که داریم اطلاعات غلط میدیدم به سازمان و دلم ولی رضا نیست مریم چند باری گفته مسئله رو به حاجی بگیم و اعتراف کنیم.
    ۳۹

    پست چهلم
    ولی نمیدونستم چطور میدونستم حاجی مارو از خونه اش بیرون میکنه ولی نمیدونستم چطوری ولی دل رو به دریا زدم و یک روز که حاجی خونه بود از پله ها اومدم پایین و مریم هم همراه من نشست روی مبل منم آرام در زدم که صدای حاجی اومد که گفت بیا تو نگاهی به مریم کردم با سر بهم گفت برو تو برگشتم طرف در یه اه عمیق کشیدم و دستگیره در رو فشردم و رفتم تو حاجی پشت میز کارش بود با دیدنم بلند شد و با من دست داد و رو به من گفت: بشین آقای کامران خان خوش اومدی خوب هستین؟
    -ممنون عالی هستم شما چطور ید؟
    -منم خوبم چه خبر از مریم خانوم راحت هستین ببخشید ها جای شما هم تنگ شده تو اون اتاق .
    -نه عالی ممنون از زحمتی که کشیدین که حاج ابراهیم.
    -خوب کاری با من داشتی کامران خان؟
    -بله .
    -خوب بفرمایید.
    -چطوری بگم حاجی میخواهم چیزی بگم که گفتش راحت نیست حاجی.
    -چرا پسرم تو هم مثل پسر نداشته خودم.
    -حاجی اگه پسر شما یه اشتباه بد بکنه شما می توانید ببخشید اونو؟
    -اگه بدونم دلیل خوبی داره آره چرا که نه خوب انسان جایز اخلاط است.
    -ولی اشتباه من بیشتر از این حرف ها از بخشش گذاشته اگه اجازه میدید منو مریم دیگه بریم.
    -آخه چرا یه دفعه تصمیم گرفتی.
    -حاجی من کاری و اشتباهی کردم در مقابل خوبی شما که نمی توانم به صورت شما نگاه کنم.
    -چرا مگه چی شده آقا کامران پسرم بگو.
    -حاجی منو مریم از اعتماد شما سو استفاده کردی میخواهم امروز به شما اعتراف کنم حاجی من الان چند هفته است که عذاب وجدان نذاشتم درست و حسابی یه خواب راحت داشتم حاجی من و مریم ما دوتا عضو سازمان هستیم برای ماموریت داشتیم که جاسوسی شما رو بکنیم و به سازمان گزارش بدیم حاجی من میدونم که ما به شما بدترین کار ممکن رو کردیم ولی دلیل داشتم حاجی من یه دروغ هم به شما گفتم مریم خواهر من نیست بردار مریم رو ساواک گرفته و بردارش دوست من بود من داشتم اونو تو خونه خودمون نگه میداشتم ولی با سازمان آشنا ش کردم من مریم رو دوست داشتم اونم منو دوست داره درسته به من نگفته ولی میدونم منو دوست داره اون خیلی مایل نبود عضو سازمان بشه ولی با اصرار من اونم عضو سازمان شد یه هفته ازش بی خبر بودم دیوانه شده بودم .
    ۴۰
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهل یکم
    دیگه به مرز خودکشی هم رسیده بود ولی توسط دوستم توانستم مریم رو پیدا کنم اون گفت به شما گفته بردار شو ساواک گرفته خودمو زدم جای بردار تا به مریم نزدیک بشم حاجی من مریم رو دوست داشتم اونم تقصیری نداشت همش تقصیری من بود اگه میخوای مجازات کنی من آماده ام حاجی.
    -مجازات واسه چی کامران مگه عاشقی جرم که من شما رو مجازات کنم من میدونستم من از اول که مریم خانوم اومد خونه همه چیز رو فهمیدم ولی خواستم خودش به همون نتیجه ای الان رسیدین برسه من میدونستم شما هم جرمی مرتکب نشده اید من شما رو بخشیدم اگه واقعاً مریم خانوم دوست داری من با اهل خونه صحبت میکنم به پدر و مادر خودت و مریم خانوم هم بگو بیان اینجا من خودم شما رو عقد میکنم اینم شیرینی عروسی شما دو تا عاشق.
    -چی یعنی شما ما رو بخشیدن.
    -بله بخشیدم نمیخواهد به اهل خانه چیزی از این موضوع بگید من خودم قضیه رو میگم .
    -ولی حاجی پدر و مادر مریم هر دوتا توی تصادف مرده اند و فقط یه بردار داره اونم تو باز داشته.
    -اه چه بد پس خیلی سختی کشیدن مریم خانوم که مرگ دو تا از عزیز هاشو دیده خوب پدر مادر شما چطور.
    -یه مسئله ای هست حاجی مادر من با این ازدواج مخالف اون دوست داره من با دختره بردارش ازدواج کنم ولی من اونو دوست دارم الان چند ماه که امروز فردا میکنم نمیرم خواستگاری حاجی اون هیچ وقت نمیاد خواستگاری برای مریم من میدونم .
    -خوب شماره دفتر کار مادرت ون رو به من بدین من خودم با هاشون حرف میزنم راضیشون میکنم.
    -ممنون حاجی شما واقعاً یه مرد با مرام هستین من هر دقیقه دارم شرمنده شما میشم .
    -این چه حرفی شرمنده خدا نشی مومن این چه حرفی من که کاری نمیکنم رسوندن دوتا زوج عاشق هم مثل اعمال کار های روزانه است .
    خواستم دستشو ببوسم ولی نذاشتم و رو به من گفت: این چه حرفی مرد رو به اون بیچاره هم بگو الان کلی فکر کرده برو.
    ۴۱

    پست چهل و دوم
    -ممنون آقا ابراهیم شما به من لطف بزرگی کردید کاش بتوانم جبران کنم.
    -این چه حرفی آقا کامران تو هم مثل پسر نداشته من مطمئن باش اگه پسر خودمم بود همین کار رو میکردم.
    -پس ممنون من برم این خبر رو به مریم هم بگو بشنوه خوشحال میشه.
    -باشه پسرم برو.
    از اتاق اومدم بیرون مریم با چشم های منتظر به در اتاق حاج ابراهیم خیره شده بود وقتی از در اومدم بیرون با چشم های نگران و پراز استرس به من داشت نگاه میکرد با سر اشاره کردم بریم بالا اونم که فکر میکرد نتیجه بدی داشته حرف های من با حاجی سالانه سالانه از پله ها بالا اومدم نشست رو تخت رو به من گفت : کامران....عزیزم حرف زدی با کامران چی شد؟
    -آره گل من حرف زدم.
    -خوب نتیجه ایی هم داشت؟
    -نه مریم نتیجه ای ما میخواستیم نبود.
    مریم با ناامیدی رو به من گفت : میدونستم اون حق داره هر کاری با ما بکنه ما جاسوسی کردیم می فهیمی جاسوسی کردیم.
    -مریم؟
    -بله.
    سرشو بلند نکرد با کله گفت بله.
    رو به مریم گفتم :مریم ....شوخی کردم اون قبول باور نمیکنی مریم همه داستان زندگی خودمو و تو رو بهش گفتم اون واقعاً مرد خوبی قبول کرد حتی اجازه داد ما تو خونه اش زندگی کنیم گفتم بهش تو رو دوستت دارم خواهرم نیستی اونم قبول کرد گفت با پدر و مادر من حرف میزنه و عقد ما رو هم خودش میخونه به خانوادش گفت خودش میگه مریم حاجی برامون سنگ تموم گذاشت.
    -چی میگی واقعاً اون ما رو بخشید تو درست میگی کامران حتی حاضر شد ما ازدواج کنیم و بمانیم اینجا باورم نمیشه راست میگی یا بازم شوخی میکنی؟
    -نه به خدا دارم راست میگم مریم حاجی خیلی جوان مرده به خاطر همون نداشت ما شرمنده اش بشیم مریم من دیگه با سازمان ارتباطی نخواهم داشت.
    - دوست دارم کامران.
    ۴۲
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهل و سوم
    -منم دوستت دارم عزیزم.
    بغلش کردم اونم منو بغـ*ـل کرد و یه بـ..وسـ..ـه طولانی همدیگر کردیم که یه ده دقیقه طول کشید چند ماه گذاشت حاجی با مامانم و خانواده ام صحبت کرده اونا موافق این بودند که من با مریم ازدواج کنم همه قرار مدار هارو گذاشتیم و مهریه مریم هم ۱۲ تا سکه شد به خاطر دوازده امام و قرار شد یه عروسی ساده بگیریم که فقط خانواده من باشه و خانواده حاجی توی مراسم هم همین تعداد خانواده تو مراسم بودند مریم یه مانتویی شیری رنگ پوشیده بود با شال و چادر سفید منم یه کت و شلوار سیاه زغالی با یه پیراهن سفیدرنگ پوشیده بودیم عقد تو خونه حاج ابراهیم توسط خود حاج ابراهیم خونده شد و بعد سه بار پرسیدن و شیرین کاری های سمیرا مریم با اجازه بزرگ تر های مجلس و پدر و مادرش که در قید حیات نیستند بله رو گفت نوبت رسید به جواب من که منم بار اول جواب بله رو دارم و حاجی هم که خودش دفتر ثبت ازدواج و طلاق داشت عقد ما رو ثبت کرد و مریم شد زنم خیلی دلم میخواست مریم اون چادرش رو بزنه کنار تا ببینم چه طوری شده چادر شو از سرش برداشتم خیلی فوقالعاده شده بود و زیبا دلم براش گنج رفت و دلم خواست از اون لبهای سرخ و شیرین رو ببوسم بعد به ترتیب همه کادو ها رو دادند مامان بابا برامون یه خونه کوچیک گرفته بودند با یه سرویس طلا برای مریم حاج ابراهیم هم برای عروسی ما به ما سکه طلا داد بعد از کادو ها منو مریم به طرف شمال حرکت کردیم و رفتیم ماه عسل کنار یه برکه زیبا نگه داشتم پیاده شد رو به مریم : مریم.....خانمی اینجا خوبه.
    -آره عزیزم خوب بریم اونجا .
    چادر زدیم نشستیم توش بعد من مشغول تدارک زغال شدم مریم هم جوجه هارو داشت سیخ میکشید داد دست منم گذاشت روی زغال تا مغز پخت بشه و هندوانه گرفته بود قاچ زدم شتری بریدم با هم خوردیم تا جوجه ها آماده بشین خیلی گذاشت شب رسیدیم ویلا مریم خوابیده بود منم کت خودمو انداخته بودم روش در رو باز کردم و پیاده شدم رفتم مریم رو بغـ*ـل کردم بردم داخل خانه گذاشتم ش روی تخت که تکان خورد و با صدای خش دار گفت: کامران... رسیدیم آره عزیزم بخواب خیلی خسته شدی.
    -آخه باید شام درست بکنم من نمی خورم زحمت نکش بخواب عزیزم .
    باشه پس میخوابم.
    برگشت اون طرف خوابید لباس هامو عوض کردم و پریدم زیر پتو از پشت بغلش کردم تو بغـ*ـل هم به خواب رفتیم فردای آن روز باصدا امواج بیدار شدم و دیدم مریم نیست ترسیدم اومدم پایین ولی تو خونه نبود به طرف دریا رفتم دیدم نشسته زمین داره به دریا خیره نگاه میکنه خیلی ترسیدم رو به مریم گفتم : عزیزم اینجایی ترسیدم منم داشتم دنبالت میکردم.
    -فکر کردی رفتم .
    -اگه تو بری من دق میکنم مریم جونم به جونت بسته با جونم بازی نکن حالا هم پاشو بیا بریم صبحانه بخوریم .
    -باشه .
    بلند شد تا خانه دنبال هم دویدیم و خودمو انداختیم خونه و به طرف آشپزخونه رفتم برام صبحانه آورد خودم خیلی خوشمزه بود بعد از صبحانه همراه مریم به بازار رفتیم تا یه کمی برای ویلا وسایل مورد نیازمون رو بگیریم .تا ساعت ۲ ظهر تو بازارچه بودیم نهار رو هم تو بازار خوردیم بعد از کلی خرید رسیدیم ویلا وبه کمک هم به وسایل هارو بریدم داخل.
    ۴۳
     
    آخرین ویرایش:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهل و چهارم
    نهار ماکارونی خوردیم بعد از هم رفتیم ساحل غروب خورشید تماشا کردیم خیلی زیبا بود دست تو دست هم به افق خیره شده بودیم بعد از آن خوابیدم روی شن های ساحل اونم کنارم خوابید بعد بلند شدم بوسیدم ش به طرف دریا دویدم موج ها کوچیک به پاهام میخورد بلند به امواج بلند و فریاد زدم و گفتم : آهای دریا ،موج ها ، آهای دنیا من خوش بختم من خوش بختم ترین آدم روی زمین هستم بلند بلند فریاد میزدم موج های بزرگتر شدند و تا روی زانو هام هم میومدن مریم هم نشسته بود لب ساحل و برای من میخندید وقتی بیشتر رفتم فریاد زد و گفت : کامران..... نروی اونجا ها خطرناک ه عزیزم بیرون همه فهمیدم تو منو دوست داری.
    -نه باید همه بدوند منو تو رو دارم خوش بختم .
    -کامران نروی لطفاً نتوانستم غم شو ببینم اومدم بیرون از آب خیس شده بود ولی دیوانگی به سرم زده بود تو سرما رفته بودم توی آب تو ساحل قدم زدیم شب هم آتیش روشن کردیم و من نشستم یه طرف آتیش اونم نشست رو به روم چند تا سیب زمینی انداختم داخل آتیش تا زغالی بشه خیلی خوش گذاشت روز خوبی بود باهم دست به دست به طرف ویلا حرکت کردیم فردا آن روز نهار با هم ماهی صید کردیم و داده مردم درحال انجام های خودشون هستند بعضی هام دارند واسه سفره عید وسایل هفت سین رو میگیرند و لباس جورواجور و یادم میاد لباس های که بزرگتر ها میخریدند و ما هم ذوق داشتیم و هر روز می پوشیدیم بازش ون میکردیم هی میگفتیم پس این عید کی میاد ما بپوشیم لباس های نو خودمون یادمه تنگ های شیشه ماهی با اون ماهی های قرمز و آجیل شب عید که دزدکی میخوریم و گل های سنبل و اون سفره هفت زیبای مامان که درست میکرد ما هم به سمنو و سنجد نا خنک میزدیم چه روز های خوبی داشتیم ولی امسال عید برای من مهم چون عشقم کنارم ه هر روز تو خیابونا و داریم به وسایل عید نگاه میکنیم امروز یه ماهی و سبزه و سنبل و سمنو هی کلی وسایل خرید مو خسته و کوفته شب رسیدیم خونه خیلی خسته بودم ولی خوابم نمی اومد دلم آغـ*ـوش عشق مو میخواست بغلش کردم و خوابیدم.
    فردای آن روز یعنی چهار شنبه سوری کوچه شلوغ همه جا بوی دود و صدای ترقّه های گوش رو آزار میداد ما هم تو حیاط آتیش روشن کردیم و پریدم از روش و به طرف خونه ما حرکت کردیم آخه شام دعوت بودیم رسیدیم دم در و زنگ زدیم سمیرا در باز کرد وارد شدیم و سلام دادیم اونم جوابمو داد رو به سمیرا : سمیرا...مامان بابا کجا؟
    -داخل هستن بفرمایید .
    رفتیم داخل مامان برامون اسفند دود کرد تو شام رو تو خونه مامان اینا بودیم و ساعت ۱۱ برگشتیم خونه کنار هم تو آغـ*ـوش هم خوابیدیم.
    ۴۴

    پست چهل و پنجم
    سال نو شروع شد و ما هم به زندگی داشتیم به زندگی ادامه میدادیم یه روز از خونه اومدم بیرون تا برم سر کار تو یه شرکت داشتم کار میکردم مریم تا کنار در باهام اومدم خم شدم و بوسیدم ش از لبش و کیف مو داد دستم و خدافظی کرد سوار ماشینم شدم و داشتم میرفتم که یه نفر با چیزی زد تو سرم دیگه از دیگه چیزی ندیدم وقتی چشم هامو باز کردم نور افتاد درست به چشم هامو نداشت بازش کنم دلم درد میکرد و از دهنم داشت خون میومد کجا بودم چشم هام به نور عادت کرد اطراف مو دیدم توی یه اتاق بودم دست هامو بسته بودند و یه میز کار بود با چند تا ورقه کاغذ روی میز و صندلی که روش یه کت سیاه بود خیلی ترسیده بود کجا بودم نمی دونستم ساعت چنده و مونده ام چیکار کنم که در باز شد یه مرد اومدم داخل یه بلوز مردانه قرمز با یه شلوار سیاه و کراوات آبی رنگ رو به من : سلام آقای کامران خوبی به هوش اومدی؟
    یه لیوان چای گذاشت روی میز و رو به من گفت: بخور حالتو خوب میکنه لرزان لیوان چای رو برداشت و مزه کردم
    -خوب آقای کامران حالا برید پی کار خودمون چند سال تو این گروه ها هستی؟
    -کدوم گروه من هیچی نمیدونم.
    -دروغ نگو رابط و با سازمان مخفی میکنی.
    وسایل شکنجه رو آوردند شروع به شکنجه کردند با سیگار دست هامو میسوزند و انگشت هامو میکوشند و آب داغ میریخت روم روی بدنم میسوختم نمی دونستم چی میگی من که دیگه رابـ ـطه نداشتم با سازمان چرا اینا پس منو گرفتند باور نمیکرد سنجاق ها رو فرو میکرد به دستم و با فندک داغ میکرد خیلی درد داشتم نمی دونستم چیکار کنم بهم برق وصل میکردند .
    ۴۵
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهل ششم
    شب بود توی سلول بودم همش صدای ناله و بوی سوختگی حال مو داشت میزد بیرون نای نفس کشیدم نداشتم چشم هام اونقدر کبود شده بودند که نمی توانستم پلک بزنم اذیتم میکرد دست هام از این که خم شده بود بی حس شده بود از درد از جای ناخن هام داشت خون میومد و لب هم خون مرده بود نای حتی یه آه کشیدنم نداشتم و نمی توانستم بایستم پاهام زخمی بود و چشم هام با دستمال بسته بودند فقط صدای ناله و ضبحه های توی گوشم میپیچید دست هام بسته بودند و نمی نتوانستم تکون بخورم تو ذهنم همیشه به مریم فکر میکردم که الان داره چیکار میکنه الان حالش چطوری نکنه اذیت ش کنند داشتم دیوانه میشدم بدنم درد هر روز بازجوی م میکردند و ولی به نتیجه نمی رسیدند آنقدر کتک میخوردم که حتی نمی توانستم درست حرف بزنم و راه برم دو نفر کشان کشان منو میبردند به این اتاق به اون اتاق خسته شده بودم.


    مریم
    اومدم داخل و نشستم روی میز و داشتم تلویزیون که یادم افتاد که کامران گفت نهار میاد فوری براش یه غذای خوشمزه درست کردم و رفتم اتاقم لباس هامو عوض کردم و اومدم پایین نشستم روی صندلی الان هاست که پیداش بشه ولی نیم ساعت گذاشت نیامد گفتم شاید یه کم دیرتر بیاد یه ساعت گذاشت گفتم شاید تو ترافیک گیر کرده دو ساعت گذاشت فکر کردم یادش رفته نهار بیاد خونه رفتم به طرف گوشی تلفن و شماره شرکت رو گفتم ولی بر نداشت نگران شدم چند بار دیگه زنگ زدم ولی بر نداشت چند ساعت گذاشت نگرانیم بیشتر شده بود یعنی الان کجا میتونه رفته باشه چرا الان ۵ساعت برنگشته خواستم به خونه کامران اینا زنگ بزنم ولی ترسیدم اونجا نباشه و اونا رو هم نگران کنم یه کم دیگه صبر کنم بازم صبر کردم هوا داشت کم کم تاریک میشود امکان نداشت کامران اینقدر دیر نکنه جای نداشت بره شماره خونه کامران اینا رو گرفته ام سمیرا برداشت: الو بفرمایید؟
    -الو سلام سمیرا خوبی منم مریم ؟
    -سلام مریم جان خوبم تو چطوری حالت خوبه؟
    -ممنون خو بیم گرز از مزاحمت میخواستم یه سوال ازت بپرسم سمیرا.
    -چی شده اتفاقی افتاده؟
    -نه نه سمیرا نگران نباش موضوع اینه که از نهار تا الان به خونه برنگشته قرار بود بیاد نهار ولی نیومده نگران شدم میخواستم ببینم اونجا نیومده ؟
    -نه اینجا نیومده به شرکت زنگ زدی ؟
    -زدم برنمی داره نمیدونم چیکار کنم کامران دوستی رفیقی نداره که بشه بهش زنگ زد و از اون پرسیدم از کامران خبر داره؟
    -چرا یه شماره داشت سهیل دوست صمیمی بود شاید اون بدنه از جای کامران.
    -باشه ممنون فعلا پس.
    ۴۶
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهل وهفتم
    تماس قطع شد شماره ای که روی کاغذ نوشته بودم رو گرفته ام جواب داد ولی اونم از کامران بی خبر بود ساعت ۱۰ شب بود هنوز کامران نیومده بود نمی دونستم باید چیکار کنم شب از نصفه گذاشته بود سمیرا هم هی زنگ میزد و می پرسید اومد یا نه آخر هم روی میز غذا خوری خوابم برد صبح با صدای گوشی تلفن از خواب بیدار شدم نمی دونستم چی که زنگ میزنه بعد فهمیدم که روی میز خوابیدم گوشی تلفن رو برداشتم : الو بفرمایید؟
    -الو سلام خوبی مریم فریبا هستم نمی توانم بیشتر از این صحبت کنم شاید شنود گذاشته باشن به تلفن ت فقط بدون که کامران الان توسط ساواک گیر افتاده اونو لو دادند یکی از بچه ها که تو سازمان بوده لوش داده اونا هم گرفتش فوری از خونه بزن بیرون و بیا خونه تیمی سر خیابان .
    -فریبا سر کامران چه بلایی سرش اومده نکنه تو میدونی تو رو خدا بگو از دیروز نگران شم.
    -نمیدونم من فقط میخواستم بدون کجاست و از نگرانی درت بیارم فعالم از خونه بزن بیرون شاید تحت کنترل باشی بیا خونه تیمی من بهت کمک میکنم.
    -پس کامران چی اون که دیگه با سازمان رابـ ـطه ای نداشت؟
    -بله نداشت ولی اون کار های بزرگی برای سازمان کرده و مهره ای ارزشمندی برای سازمان بوده. تماس قطع شد کلی سوال تو ذهنم بود که واسش دنبال پاسخ بودم ولی وقت نبود فوری وسایل مو برداشتم و رفتم آدرسی که فریبا داده بود در زدم یه پسر جوان در رو باز کرد رفتم داخل فریبا هم خودشو رسوند کلی سوال ازش پرسیدم اونم بهم جواب داد چند ماه گذاشت دارم تو خونه تیمی زندگی میکنم و از کامران بیخبرم نمیدونم کجاست حالش چطوره کجاست الان دلم میخواست کنارش بودم بهش خبر بارداری مو بهش میدادم میگفتم که الان دو ماه بار دارم خیلی دلم میخواست کامران بدونه توی خونه خوابیده بودم که صدای انفجار و اسلحه و تفنگ بلند شد ساواک بود ریخته بود خونه نمیدونم چطوری رد خونه زده بودند اومدم از اتاق بیرون که فریبا رو دیدیم تیر خورده بود به شکمش داشت درد میکشید و دستش یه گردن بند بود بازش کردم یه طرفش عکس خودش بود و یه طرفش عکس کامران دست خونی شو کشید روی عکس مرد خیلی گریه کردم داشتم زار میزدم بعد از چند دقیقه منو همراه دو تا مرد دیگه گرفته نمون و جنازه مریم هم مونده بود رو زمین دلم برای فریبا داشت می سوخت اون چند سال داشت تو تب عاشق به کامران می سوخت و دم نمیزد اون یه عشق یه طرفه داشت اون هر وقت منو کامران به خطر میافتادیم اون کمک مون میکرد .
    ۴۷

    پست چهل و هشتم
    سوار ماشینم کردند و چشم هامو بسته بودند بعد از چند دقیقه رانندگی ماشین ایستاد و دو نفر منو روی زمین داشتند می کشیدن بردنم توی اتاق و چشم هامو باز کردند نور اتاق چشم هامو کور کرد ولی بعد از چند بار پلک زدند توانستم اطراف ببینم ترسیده بودم نمیدونستم کجا هستم که یه مرد در رو باز و اومد داخل نشست پشت میز و با فندک سیگار خودشو روشن کرد و پرونده جلو شو نگاه کرد رو به من گفت : خانوم مریم صالحی ؟
    سیگار شو پوک عمیقی زد و رو به من باز گفت : خوب تو خونه تیمی چیکار داشتین ؟چند ساله عضو سازمان هستی؟
    کارت تو سازمان چی بود ؟آقای کامران رو میشناسی؟
    -من هیچی نمی دونم ولی کامران همسرم .
    خیلی خوب پس آقای کامران شما رو دوتایی تو سازمان بودین شوهرت ون الان حال خوبی نداره بهتر هر چی از سازمان و افراد میشناسید به ما بگید تا بتوانیم بهتون کمک کنیم و گرنه با این پرونده حکم شما مرگ پس بهتره به سازمان کمک کنید.
    کاغذی جلوم گذاشت و رو به من گفت : بهتره تا من میام تو اتاق هر چیزی که میدونید بنویسید.
    -خودکار و کاغذ رو کشیدم جلو شروع کردم همه چیز رو که تو این مدت از سازمان میدونستم نوشته ام اومد داخل نگاهی به برگه کرد و دستور داد منو ببرند باز چشم هامو بسته اند و کشان کشان بردند به یه سلول بین راه صدای شکنجه و فریاد باعث ترسم میشوند و گوشم رو آزار میدادند بردنم به سلول چشم هامو باز یه سلول تاریک و نامور خیلی ترسناک بود هی صدای فریاد میامد یه گوشه گز کردم و نشسته ام و در سلول بسته شد همه جا تاریک بود و فقط صدای فریاد افراد مورد شکنجه نتوانستم دوام بیارم و دستم هامو گذاشتم روی گوشم تا صدا نشنوم که خوابم برد فردا منو باز بردند پیش همون مرد ساواک نشسته ام روی برام چای تعارف کرد لیوان چای رو برداشتم مرد رو به من گفت : اگه میخوای به همسرت کامران کمک کنی باید به ما کمک کنی تا اونا رو بگیریم به ناچار قبول کردم ولی میخواستم کامران رو ببینم توی بهداری بود وقتی دیدمش دلم برایش شد همه بدنش خون بود و درد میکرد زخم هاش خیلی بد بودند به طرفش رفتم بغلش کردم و صداش کردم انگار فهمید یه چشماشو از لایی اون همه کبودی باز کردو به من خیره شد به زخم هاش نگاه میکردم گریه ام میگرفت همه بدنش زخمی بود آرام گفت : مریم..... نفسم توی من تو بهشتم که تورو میبینم تو اینجا چیکار میکنی؟
    -کامران چرا گرفتند تو که از سازمان اومده بودی بیرون .
    -آره ولی با فریبا هنوز رابـ ـطه داشتم براش کار های میکردم ولی نمیخواستم تو دیگه درگیر بشی .
    -کامران ببین چیکار کردی با خودت.
    -من خوبم تو چرا اومدی کی آوردتت اینجا مریم.
    -قصه اش زیاد تو فقط خوب استراحت کن من خودم خوبم من باید برم دیگه نمیذاره بمونم مواظب خودت باش.
    ۴۸
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهل ونهم
    -مریم مریم.
    ازش با گریه جدا شدم اومدم بیرون باز اون مرده رو به من گفت : اگه میخوای بهش کمک کنی باید با ما هم کاری کنید .
    -باشه من حاضرم هر کاری که شما میخواین انجام بدم ولی قول بدین که دیگه شکنجه نشه؟
    -باشه قول میدم.
    یه ماه گذاشت هر روز دارم به دیدن کامران میرم خدا رو شکر داره حالش خوب میشه از وقتی فهمیده فریبا مرده خیلی ناراحت شد منم سوار ماشینم کردند و چشم هامو بسته بودند بعد از چند دقیقه رانندگی ماشین ایستاد و دو نفر منو روی زمین داشتند می کشیدن بردنم توی اتاق و چشم هامو باز کردند نور اتاق چشم هامو کور کرد ولی بعد از چند بار پلک زدند توانستم اطراف ببینم ترسیده بودم نمیدونستم کجا هستم که یه مرد در رو باز و اومد داخل نشست پشت میز و با فندک سیگار خودشو روشن کرد و پرونده جلو شو نگاه کرد رو به من گفت : خانوم مریم صالحی ؟
    سیگار شو پوک عمیقی زد و رو به من باز گفت : خوب تو خونه تیمی چیکار داشتین ؟چند ساله عضو سازمان هستی؟
    کارت تو سازمان چی بود ؟آقای کامران رو میشناسی؟
    -من هیچی نمی دونم ولی کامران همسرم .
    خیلی خوب پس آقای کامران شما رو دوتایی تو سازمان بودین شوهرت ون الان حال خوبی نداره بهتر هر چی از سازمان و افراد میشناسید به ما بگید تا بتوانیم بهتون کمک کنیم و گرنه با این پرونده حکم شما مرگ پس بهتره به سازمان کمک کنید.
    کاغذی جلوم گذاشت و رو به من گفت : بهتره تا من میام تو اتاق هر چیزی که میدونید بنویسید.
    -خودکار و کاغذ رو کشیدم جلو شروع کردم همه چیز رو که تو این مدت از سازمان میدونستم نوشته ام اومد داخل نگاهی به برگه کرد و دستور داد منو ببرند باز چشم هامو بسته اند و کشان کشان بردند به یه سلول بین راه صدای شکنجه و فریاد باعث ترسم میشوند و گوشم رو آزار میدادند بردنم به سلول چشم هامو باز یه سلول تاریک و نامور خیلی ترسناک بود هی صدای فریاد میامد یه گوشه گز کردم و نشسته ام و در سلول بسته شد همه جا تاریک بود و فقط صدای فریاد افراد مورد شکنجه نتوانستم دوام بیارم و دستم هامو گذاشتم روی گوشم تا صدا نشنوم که خوابم برد فردا منو باز بردند پیش همون مرد ساواک نشسته ام روی برام چای تعارف کرد لیوان چای رو برداشتم مرد رو به من گفت : اگه میخوای به همسرت کامران کمک کنی باید به ما کمک کنی تا اونا رو بگیریم به ناچار قبول کردم ولی میخواستم کامران رو ببینم توی بهداری بود وقتی دیدمش دلم برایش شد همه بدنش خون بود و درد میکرد زخم هاش خیلی بد بودند به طرفش رفتم بغلش کردم و صداش کردم انگار فهمید یه چشماشو از لایی اون همه کبودی باز کردو به من خیره شد به زخم هاش نگاه میکردم گریه ام میگرفت همه بدنش زخمی بود آرام گفت : مریم..... نفسم توی من تو بهشتم که تورو میبینم تو اینجا چیکار میکنی؟
    -کامران چرا گرفتند تو که از سازمان اومده بودی بیرون .
    -آره ولی با فریبا هنوز رابـ ـطه داشتم براش کار های میکردم ولی نمیخواستم تو دیگه درگیر بشی .
    -کامران ببین چیکار کردی با خودت.
    -من خوبم تو چرا اومدی کی آوردتت اینجا مریم.
    -قصه اش زیاد تو فقط خوب استراحت کن من خودم خوبم من باید برم دیگه نمیذاره بمونم مواظب خودت باش.
    مجبور شدم با ساواک هم کاری کنم و لی با میل قلبی خودم نبود و مجبور بودم ساواک منو آزاد کرد چون جرم نسبت به کامران کم بود ولی کامران ۶ ماه تو زندان بود هر روز به دیدنش میرفتم برداش غذا های جورواجور درست میکردم روزی که قرار بود کامران آزاد بشه اون روز رو نمی توانم فراموش کنم. همراه با مامان بابا و سمیرا رفته بود دم در زندان ۶ ماه گذاشته بود شکم کلی اومده بود جلو با دسته گل جلوی زندان بودم که با یه ساک سبز و پالتو سیاه و شلوار آبی کاربونیاومدم بیرون کلی ریش در آورده بود وقتی منو دید به طرفم دوید و بغلم کرد منم بغلش کردم از شوق هر دو گریه میکردیم روی شکم دست کشیدید حال فرزند شو پرسید منم گفتم خوبه بعد خانواده اشو بغـ*ـل کرد به طرف خانه خودمون حرکت کردیم خانواده کامران م بودند شام دور هم بودیم و داشتیم کباب میخوردیم کامران رفته بود حمام و خیلی خوشگل شده بود مو هاشو بابا جون براش زد و خودشم با تیغ همه ریشو زد و فقط سبیل هاشو نگاه داشت خیلی جذاب شده بود دوستم ساعت ها بهش خیره بشم من بیشتر عاشق کامران شده بودم و داشتم عاشقانه نگاهش میکردم اونم منو نگاه میکرد بعد از کلی بگو بخند مامان بابای کامران رفتن خونه اشونم من موند و کامران جذاب به همراه هم ظرف هارو شستیم کامران رو به من گفت : مریم.... عزیزم این کوچلو چطوره مادر شو که اذیت نمیکنه اگه اذیت ش کنی حسابت با منه ها.
    -نه باباش بچه ام خیلی آرام ه مثل بابا ش.
    -و خوشگله هست مثل مادرش مریم عزیزم خیلی دلتنگ ت بودم بغلم کرد منم بغلش کردم.
    -منم دل تنگ بودم کامران البته ما دو تا بودیم منو بچه امون که نگران باباش بود.
    دستشو روی شکمم کشید رو به من گفت : عزیزم قربونش بره باباش .
    ۴۹
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا