وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bahar tabriaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/19
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
218
امتیاز
146
سن
26
محل سکونت
تبریز
پست نهم
بعد رو به مامان و سعید گفتم :ببخشید من پس فردا امتحان دارم میرم اتاقم درس بخوانم با اجازه.
بلند شدم به طرف اتاقم به راه افتادم در رو باز کردم وارد شدم جوری افتادم روی تخت که اگه تخت زبون داشت حتما ازم گله میکرد مشغول درس خواندن شدم چند نگذاشته بود که صدای در اومد به طرف در رفتم و بازش کردم سعید بود سعید خیلی شبیه دایی احمد بود موهای قهوایی با رنگ چشم های قهوایی با بینی قلمی و لب و دهان مردانه رنگ پوستش سبزه بود در حال روانکاوی صورت سعید بودم که با صداش به خودم اومدم رو به من گفت : مریم .... خوبی حالت خوبه تو فکری گفتم اجازه میدی بیام داخل.
کنار رفتم وارد شد ساکت بودم نشست روی تختم روبه من گفت : مزاحمت شدم نذاشتم درس بخوانی.
-نه راحت باش .
-چه خبر از اتاقت راضی هستی؟
-آره خوبه عالی.
بلند شد به طرف در توی اتاق حرکت کرد در حال سعی میکرد درو باز کند گفت: مریم... راستی تونستی در این اتاق رو باز کنی؟
دو دل بودم به سعید همه چیز رو بگم یا نه داشتم فکر میکردم که صدام کرد رو به من گفت : مریم ... با تو هستم ها چی امروز چرا همش تو فکری؟
-چی داشتی میگفتی؟
-گفتم توانستی در این اتاق رو باز کنی؟
-سعید برگشت طرفم میخواهم بهت چیزی بگم ولی قول بده به کسی حرفی نزنی باشه؟
-باشه اون چی مریم چرا این قدر هراسان ی اتفاقی افتاده؟
-سعید چیزی که میخواهم بگم باید بین منو تو بمونه نباید کسی در موردش حرفی بزنی.
-چی شده مریم داری کم کم نگرانم میکنی چرا باید عمه اینا چیزی نفهمند.
-بهت میگم ولی تو قول بده؟
-باشه قول میدم.
اومد نشست کنارم رو بهش گفتم : من این در رو باز کردم سعید داخل این چیزهای دیدم که خیلی برام عجیب بود .
-عجیب چه دیدی؟
داخل اتاق یه قفسه کتاب قدیمی بود با یه میز و صندلی قدیمی چوبی ولی چیزی که از همه مهم تر بود این بود که من تو اتاق یه کمد قدیمی پیدا کردم داخلش پر بود از کاغذ و پرونده های زیاد که مال قدیم بود ولی تو یکی از پرونده ها اسم دایی احمد توش بود با عکس قدیمی خیلی بررسی کردم پرونده هار و به جاهایی هم رسیدم حتی به دایی احمد هم نشون دادم ولی اون کلید اتاق رو ازمن گرفت و با خودش برد به منم گفت نرم اون اتاق.
-چی داری میگی مریم داری اذیتم میکنی راست نمیگی.
-نه سعید باور کن به جون خودم راست میگم دایی با خودش برد.
-باور نمیکنم آخه چرا بابا باید پرونده رو قایم کنه نمی دونم چی بگم .
-چیزی نگو ازت کمک میخواهم .
-کمک؟
-آره کمک میخواهم به من کمک کن در این اتاق رو باز کنم بعدا میفهمیم که چرا دایی اون پرونده هار و قایم کرده و نداشت من برم به اتاق.
-چه کمکی می توانم بکنم مریم از من چی میخوای.
-مامان فردا به خونه کوکب خانوم میره واسه آموزش خیاطی دو سه ساعت طول میکشه ببین می توانی از وسایل دایی کلید رو پیدا کنی بیاری اینجا .
-باشه مریم بذار ببینم می توانم بردارم کلید رو یا نه حالا من میرم درس دارم.
-ممنون سعید.
تا دم در حیاط همراه مامان سعید رو بدرقه کردیم سعید رفت برگشتم توی اتاق رفتم سراغ درس هام تا ساعت ۸ شب داشتم درس میخواندم که صدای باز شدن در آمد بابا بود به استقبال ش رفتم.
۹
 
  • پیشنهادات
  • Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست دهم
    سلام دادم و پریدم بغلش کردم که صدای اخ در اومد بوسش کردم اونم سرمو بوسید مامان از آشپزخانه اومد بیرون واسه استقبال روبه بابا گفت: محمد...سلام خوش اومدی خسته نباشی.
    -سلام ممنون تو هم خسته نباشی چطوری خانوم خوبی؟
    -ممنون من خوبم.
    بابا رو به من گفت : مریم ....خوبی دختر ؟
    -ممنون باباجون عالی ام شما چطورین؟
    -منم خوبم شما رو دیدم عالی تر هم شدم دخترم .
    مامان و بابا به طرف آشپزخانه حرکت کردند منم برای این که راحت باشن بابا و مامان عاشق هم هستن و عشق در زندگی هر دو آنها جریان داد هم بابا مامان رو دوست داره و هم مامان بابا رو دوست داره من گاهی به زندگی مشترک عاشقانه این دو حسودی میکنم منم دوست یه روز مثل پدرو مادرم زندگی عاشقانه ایی رو تجربه کنم به طرف اتاقم رفتم تا درس بخوانم که صدای در اومد بفرمایید تو بابا بود اومد تو بلند شدم ایستادم بابا نشست روی صندلی کنار تختم روبه من گفت :مریم....دخترم بشین مزاحم شدم نذاشتم درس بخوانی
    نشستم رو به بابا گفتم: نه بابا راحت نباشین بعدا میخوانم.
    -دخترم چه خبر از امتحان ت خوب بود بابایی.
    -آره بابایی عالی بود.
    بابا بلند اومد نشست کنارم و بغلم کردو سرمو بوسید رو به من گفت : میدونستم موفق میشی دخترم امیدوارم تو همه مقطع موفق بشی دخترم.
    محکم به خودم فشردم ش آغـ*ـوش بابا امن ترین جایی بود که میشناختم من عاشق آغـ*ـوش بابا بود یه حس آرامش بخش و امنی برام تداعی میکرد روبه بابا گفتم: دوست دارم بابایی تو بهترین و مهربان ترین بابایی دنیایی
    -منم تو رو دوست دارم دخترم تو هم بهترین دختر دنیایی دختر گل منی گلی که تو باغچه زندگی من هستی.
    بعد بابا روبه من گفت :مریم.... دخترم مامانت داشت غذا میاورد بیا بریم بهش کمک کنیم .
    -باشه بابایی.
    به طرف آشپزخانه حرکت کردم با دیدن مامان.
    پرتلاشم دلم براش پر کشید رفتم از پشت بغلش کردم وگونشو بوسیدم که گفت :اه نکن دختر دارم غذا میزم میریزم زمین .
    غذا رو از دستش گرفتم گذاشتم روی میز غذا خوری و نشستم بابا رو به مامان گفت :مینا... دستت درد نکنه خانوم عالی شده خسته نباشی .
    -ممنون محمد نوش جون عزیزم .
    غذا رو دورهم خوردیم عالی بود بعد از تمام شدن غذا به مامان تو جمع کردن غذا کمک کردم میخواستم ظرف رو هم بشورم که مامان اجازه نداد و گفت: که برو به درست برس مامان جون من میشورم .
    -آره دخترم تو برو منو مامانت میشوریم.
    به طرف خونه برگشتم رفتم اتاقم یادم افتاد به سعید زنگ بزنم ببینم کلید رو پیدا کرد یا نه گوشی خودمو برداشتم و شماره سعید رو گرفتم بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد.
    -سلام سعید خوب هستی؟
    -سلام مریم خوبم تو چطوری خوبی؟
    -ممنون منم خوبم چه خبر توانستی برداری کلید رو .
    -نه مریم خونه نبود من همه اتاق بابا رو گشتم حتی گاو صندوق رو گشتم ولی نبود مریم حالا باید چیکار کنیم.
    -باید یه کلید ساز پیدا کنیم فردا مامان میره پیش کوکب خانوم یه دو سه ساعتی وقت داریم باید کلید ساز بیاریم در رو باز کنیم فهمیدی؟
    -باشه فهمیدم مریم من فردا ساعت ۱۱ با کلید ساز میام خونه تون ولی هر وقت عمه رفت بگو بدونم.
    -باشه پس تا فردا من برم درس دارم خدافظ.
    -باشه برو خدا نگهدارت.
    تماس قطع شد برگشتم سر درس هام و ساعت ۱۱ شب بعد کلی فکر و خیال و این ور اون ور شدن خوابم برد.
    ۱۰
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست ۱۱
    صبح با بسته شدن در حیاط از خواب بیدار شدم از پنجره به بیرون نگاه کردم بابا بود داشت میرفت کار راستی بابا یه مغازه شیرینی فروشی کوچیک باز کرد به کمک دایی و طلا های مامان البته بابا اصرار داشت که طلا های مامان و نگاه داره ولی خود مامان گفت ببر فروش اش و بابا هم قبول کرد الان یه شیرینی فروشی باز کرده که خدا رو شکر کارش م گرفته شاید بگید چرا شیرینی فروشی آخه بابا بزرگ من یکی از شیرینی فروش های شهر بود و کارش حرف نداشت بابا بزرگ خیلی دوست داشت بابا شیرینی فروش بشه ولی اون کار تجارت رو بیشتر دوست داشت و به خاطر همین یه شرکت که بر حسب اتفاق های باعث شد ورشکستی بابا شد ولی شیرینی پزی تو خون خاندان بزرگ ماست و من خودم یه کیک های خوشمزه می پز م که بیا و ببین.
    بلند شدم از جام و ریخت هامو جمع کردم و گذاشتم سر جاش اومدم بیرون به طرف دستشویی رفتم و تا دست صورتمو بشورم با صورت خیس به طرف آشپزخانه حرکت کردم که یه خورده سردم شد وارد آشپزخانه شدم بویی نون داغ با بویی چای حال مو خوب کردم به طرف مامان رفتم از پشت بغلش کردم بوسیدم ش و سلام دادم اونم جوابمو داد رو به من گفت: مریم.... دخترم بشین برات چای بیارم.
    -دستت درد نکنه مامان جون.
    نمی دونم از کی ولی تا حالا نشده روز سماور خانه سر صبح خاموش باشه هر روز مامان زودتر از ما بلند میشه و صبحانه رو آماده میکنه چند باری خواستم زودتر بلند شدم ولی بازم نتوانستم مامان پیروز شد تو سحر خیز کلا مامان آدم سحر خیز و خانواده دوست حتی جمعه ها هم از ساعت ۶ بلند میشه صبحانه آماده میکنه بعد از خوردن صبحانه شدم تو جمع کردن سفره به مامان کمک کردم به طرف اتاقم رفتم تا درس بخوانم چند ساعتی گذاشت از تو پنجره اتاقم داشتم مامان و نگاه میکردم ببینم تا کی به خونه کوکب خانم میره زنگ بزنم سعید کلید ساز بیاره بلا خره بعد از دو ساعت مامان سر وقت مرتب من بعد از انجام همه ای کار هاش رفت حاضر بشه بعد از عوض کردند لباس هاش اومد اتاقمو رو به من گفت : مریم ..... دخترم من میرم خونه کوکب خانوم مواظب خونه باش.
    -باشه مامان جون من که دیگه دختر ۳ ساله نیستم بهم گوشزد میکنید.
    -باشه تو هر چقدر هم بزرگ شی واسه منو بابات هنوز بچه ایی .
    -مامان؟
    -باشه بابا اخم نکن خرس گنده ای من رفتم فراموش نکن.
    -باشه مامان جون خیالت ون راحت.
    مامان رفت به مازه خارج شدن از در شماره سعید رو گرفتم بعد از تا بوق تماس برقرار شد.
    -الو سلام سعید صبح بخیر خوبی مامان رفت می توانی راه بیفتی.
    -سلام مریم صبح تو هم بخیر باشه الان راه میافتم.
    -منتظر ت هستم.
    باشه فعلا.
    تماس قطع بعد از یه ساعت صدای زنگ در اومد چادر مو برداشتم به طرف در رفتم گفتم : بله بفرمایید.
    -منم مریم باز کن.
    در رو باز کردم یا اله گویان همراه با یه مرد که در دستش جعبه ابزار بود وارد شد سعید جلویی در به مرده گفت : بفرما اوستا هیچکس نیست راحت باش.
    ۱۱
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست دوازدهم
    اونم یا اله گویان وارد شد رو به سعید گفت : کجاست در؟
    -بفرما اینجا اوستا
    رفتن داخل منم پشت سرش ون وارد اتاق شدم مرده رو به سعید گفت : این در خیلی قدیمی .
    -آره اوستا گفتم یه در قدیمی حالا می توانی بازش کنی؟
    -آره ولی خیلی زمان بره.
    -عیبی نداره تو بازش کن من از زحمت در میام.
    رو به سعید آرام گفتم : سعید .... می تواند بازش کنه؟
    -آره خیالت راحت مریم تو برو دو تا چایی بیار واسه‌‌ ما.
    -باشه.
    از اتاق اومد بیرون به طرف آشپزخانه رفتم و دو تا چایی ریختم آوردم واسه سعید مرد کلید ساز وارد اتاق شدم سینی چای رو دادم دست سعید گرفتم منم برای این راحت باشم به اتاق سمت چپ رفتم تا درس بخوانم ولی چه درس خواندی همه حواسم پی در بود که باز میشه یا نه بعد از نیم ساعت جون کندن در باز شد خوشحال شدم سعید به کلید ساز گفت کلید اتاق رو عوض کنه اونم عوض کرد بعد از رفتن کلید ساز همراه سعید وارد اتاق شدیم فوری به طرف کمد رفتم پرونده هار و بیرون کشیدم تا یه ساعت داشتیم پرونده هار و میخواندیم آخر هم خسته شدیم سعید رو به من گفت : مریم.... من باید برم الان است که عمه بیاد یکی دو تا از این پرونده هار و میبرم خونه تا بخوانم اگه چیزی متوجه شدم بهت خبر میدم تو هم چیزی فهمیدی به من بگو ؟
    -باشه.
    سعید کلید در اتاق رو گذاشت روی میز و رفت بعد از بدرقه سعید برگشتم اتاق در رو باز کردم و وارد شدم نشستم روی صندلی باز مشغول شدم. حوصله ام سر رفت پرونده رو پرت کردم به طرف کمد تکان خورد ولی چیزی دیدم که باور نکردم با سعی و تلاش بسیار کمد رو کشید اون طرف چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم پشت کمد یه اتاق کوچیک بود با یه میز مربع شکل که روش یه ماشین نویس قدیمی بود که روش یه کاغذ بود چند تا اعلامیه چند تا لباس خونی اینا اینجا چیکار میکردند دستمو کشیدم رو ماشین نویس روش پر خاک بود چند تا عکس که نشناختم اسم های که تا حالا نشنیده بودم داشتم میرفتم که عکس دایی رو دیدم با قلم قرمز روی عکسش کشیده شده بود روی زمین کاغذ های ریخته بود برداشتم خوندم ولی چیزی دستگیرم نشد یه کشو کنار میز رو باز کردم ولی چیزی که دیدم وحشت کردم یه اسلحه کمری بود با یه دفتر چه اسلحه روی دفترچه بود فوری درشو بستم ولی دوباره بازش کردم اسلحه رو خیلی آرام برداشتم نگاه کردم پر بود دستم رفت روی ماشه و صدای بلند گلوله انداختم زمین و دست هامو گذاشتم روی گوش هام سرمو انداختم پایین بعد آرام سرمو بلند کردم نگاه کردم گلوله درست خورده بود به عکس دایی درست پیشونیش دایی اسلحه رو برداشتم گذاشتم روی میز و دفترچه رو برداشتم یه دفتر با جلد قرمز بازش کردم .
    ۱۲

    پست سیزدهم
    جلد دفتر رو باز کردم به نام خدا نویسنده کامران رضایی بهمن سال۱۳۵۷ تهران خانه تیمی نمی دونم چرا ولی میخواهم هر اتفاقی که تو این دو سال افتاده رو بنویسم دو سال پیش بود دی ۱۳۵۵از خونه اومدم بیرون سوار اتوبوس شدم تا راهی دانشگاه اتوبوس تویی ایستگاه ایستاد دوستم سروش تو ایستگاه بود براش دست تکون دادم سوار شو اونم سوار اتوبوس شد اومد طبقه دوم منو سروش از بچگی با هم رفیق هستیم اومد نشست کنارم رو به من گفت : به سلام آقا کامران خوبی صبح بخیر .
    -سلام سروش خوبی صبح تو هم بخیر چه خبر ها؟
    -هیچ سلامتی تو چه خبر؟
    -منم هیچ اعلامیه دیروز رو دیدی؟
    -آره چطور؟
    -هیچی.
    بقیه راه رو ساکت بودیم اتوبوس ایستاد پیاده شدیم راه افتادیم به طرف دانشگاه تا رسیدیم دم دانشگاه که چند تا از دوستون هم دم در دانشگاه بودن رسیدیم و سلام کردیم اونا هم جوابم دادن با هم به داخل دانشگاه رفتیم و وارد کلاس شدیم که زهرا با دیدنم بهم سلام کرد منم بهش جواب دادم زهرا دختر دایی ام پدرش تو گارد شاهنشاهی هستش قرار هست با هم ازدواج کنیم زهرا رو به من گفت : کامران ....خوبی چه خبر دیروز تو بحث آزاد کلاس نبودی؟
    -آره سرما خورده بودم.
    استاد در رو زد وارد شد که نتوانستیم زیاد حرف بزنیم چند روزی گذاشت یه دختر جدید اومده تو کلاس تا حالا ندیده بودم اسمش فریبا بود دیروز اتفاقی بهش برخورد کردم وسایل ش افتاد زمین روی صندلی بیرون دانشگاه نشسته بود داشتم به یه موضوع و اختراع جدید فکر میکردم آخه من دارم مهندسی الکترونیک میخوانم چند تا هم اختراع داشتم همیشه دوست داشتم شاگرد اول دانشگاه باشم که فریبا به طرفم آمد رو به من گفت : ببخشید اجازه هست؟
    -بله بفرمایید.
    -اسم من فریبا ست دیروز تویی راهرو برخورد کردین به من اومد ازتون معذرت خواهی کنم.
    -آره یادم اومد شما منو ببخشید من شما رو ندیدم.
    -نه راستش من فکر درگیر بود شما رو ندیدم به هر حال ببخشید.
    -نه عمدی در کار نبوده که شما منو ببخشید.
    -به هرحال ببخشید مزاحمتون شدم .
    بلند شد رفت چند گذاشت و من هی بیشتر با فریبا آشنا شدیم هی فکر میکردم که فریبا داره بیشتر به من نزدیک میشه فریبا مادر شو توی بچگی از دست داده بود با پدرش زندگی میکرد یه زندگی متوسط فریبا دختره تیز هوشی بودو داشت برای سازمانی کار میکرد وقتی قرار میداشتیم داشت از چرک حرف میزد از خونه تیمی اینجور حرف ها خیلی دوست داشتم وارد تشکیلات چرکی بشم ولی نمی توانستم از فریبا قافل بشم اون در های دیگر رو به روی من داشت باز میکرد هر روز واسم نوار کاست میاورد و میگفت گوش بکن اعلامیه های تشکیلات بلا خره بعد از گذاشت دو ماه که با فریبا در ارتباط بود توانستم توسط فریبا با یکی از افراد عضو چرکی ارتباط برقرار کنم و با هاشون قرار بذارم سر چهارراه منجم تویی یه پارک ساعت ۴ بود که رسیدم به پارک از ماشین پیاده شدم و وارد پارک شدم نشستم روی نیمکت سبز رنگی که اونجا بود بعد از گذاشت.
    ۱۳
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست چهار دهم
    چند دقیقه مردی با یه پالتوی بلند سیاه و پیراهن مردانه چهار راه و یه شلوار کرم رنگ و با یه شال گردان راه راه قرمز کنارم روی نیمکت و در حال که داشت به رو به رو نگاه میکرد گفت : کامران رضایی؟
    -بله خودم هستم شما آقای کریمی هستین ؟
    -بله خودم هستم فریبا در مورد شما با من زیاد حرف زده سازمان نظر مثبتی روی شما داره.
    -سازمان از کجا منو میشناسی خود شما هنوز منو تازه دیدین؟
    -ما از خیلی وقت پیش دنبال شما بودیم آقای کامران رضایی و میدونیم کی هستین و خانواده تون کی هستن سازمان همه این ها رو میدونه .
    -خوب چرا اومدین دنبال من ؟
    -چون شما یکی از افراد نخبه الکترونیک هستین تو کشور ما به شما احتیاج داریم.
    -ولی من اصلاً دوست ندارم عضو سازمانی بشم‌
    -شما باید عضو سازمان بشد سازمان به شما به شما نیاز داره اگه حرفی داشتی میخواستی با من در تماس باشی به فریبا بگو اون رابط میان ما و توست.
    بلند شد و رفت چند دقیقه اونجا ماندم و به حرف های که فکرم کردم و بعد از چند دقیقه بلند شدم به طرف خونه به راه افتادم در رو با کلید باز کردم و وارد شدم
    خونه شدم به طرف اتاقم رفتم که سمیرا خواهرم وارد اتاقم شد رو به من گفت : کامران ....دادشی خوبی حالت خوبه؟
    -آره ولی حوصله ندارم کاری داری بگو میخواهم بخوابم سرم درد میکنه.
    - هیچ فقط میخواستم ببینم می توانم از ماشین نویس استفاده کنم؟
    -باشه برو ببر ولی خدا وکیلی خرابش نکن .
    سمیرا داره واسه کنکور میخونه و درس هم خیلی خوبه.
    بابا د کتره و هر روز تو مطب هستش و مامانم در حال پخت و پز و البته مامان تدریس هم میکنه اون معلم سال اولی هست و هر وز هم ورقه های دانش آموزان شو میاره ما حل کنیم دستمو گذاشتم روی پیشونیمو با فکر حرف که شنیدم به خواب رفتم با صدای در بیدار شدم بفرمایید تو بابا بود نشست روی تختم منم نشستم روی صندلی رو به من گفت : کامران.... پسرم اتفاقی افتاده چند روز که تو فکری اون کامران شاد نیستی.
    -نه بابا اتفاقی نیفتاده خوبم فقط فکرم درگیر ه به خاطر یکی از رفیق هام.
    -چرا پسرم براش اتفاقی افتاده؟
    -آره ساواک تویی یه خونه تیمی گرفته حالا به دردسر افتاده داشتم فکر میکردم چطوری می توانم کمک کنم.
    - پسرم مواظب باش تو خودت و درگیر کار های اون نکنی ساواک شوخی بردار نیست ها مواظب باش حالا هم پاشو بیا بریم شام بخوریم فکرشو نکن از دایی ات پیگیر شو شاید بتواند به اون کمکی بکنه.
    - آره باشه بهش زنگ میزنم شما برید منم میام بابا رفت .
    ۱۴
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سیزدهم
    بلند شدم از اتاق اومدم بیرون به طرف آشپزخانه حرکت کردم و وارد شدم سمیرا و مامان و بابا توی آشپزخانه بودند داشتند شام میخوردند نشستم روی صندلی رو به سمیرا گفتم : سمیرا کارت با ماشین نویس تمام شد بیار میخواهم مطلب رو تایپ کنم.
    -آره تموم شده بعد شام میارم .
    بابا رو به من گفت : از زهرا چه خبر حرف هاتون رو زدین هفته دیگه بریم خونه تیمسار قرار مدار های ازدواج تون رو بذاریم.
    -ببخش بابا من درس دارم و وقت ازدواج ندارم درگیر هستم بذارید واسه بعد.
    -چرا مادر مگه شما وقت نگرفتید که حرف هاتون بزنید و بیشتر آشنا باشید؟
    -چرا مامان ولی الان وقتش نیست مادرمن .
    -چرا؟
    -از هفته آینده امتحانات م شروع میشه و کلی درس دارم من با زهرا هم حرف زدم به اونم گفتم که باید صبر کنیم.
    -جای صبر نیست درس ات زیاد مهم نیست مهم آینده تو و زهرا ست که باید زود برید سر خونه زندگی تون.
    -چرا مامان جان درس من برام مهم تر از ازدواجم اول درس بعد ازدواج .
    -این که نمیشه.
    -چرا من فعلا کلی کار دارم مامان جون که حتی به زهرا فکرم نمی کنم.
    -بی خود اگه میخواستی بهش فکر نکنی چرا رفتی خواستگاری مگه دایی دختر شو از سر راه آورده ببینم پای کس دیگه در میان ه.
    -نه مامان پای کسی در میان نیست ولی عروسی رو باید به تعلیق در بیاریم تا من کار هامو انجام بدم.
    بلند شدم به طرف اتاقم رفتم و مشغول درس خوندن شدم ولی فکرم درگیر بود درگیر اون مرده بلند شدم از اتاق اومدم بیرون به طرف اتاق سمیرا رفتم و ماشین نویس رو ازش گرفتم و به طرف اتاقم رفتم فریبا چند تا متن داده بود باید تا صبح تایپ شون میکردم تا ساعت ۲ شب داشتم تایپ میکردم آخر م کاغذ هار و گذاشتم تویی کشوی اتاقم به فکر فردا و زهرا و فریبا به خواب رفتم صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم لباس مو پوشیدم و کاغذ هار و که تایپ کرده بودم گذاشتم توی کیفم از خونه زدم بیرون در بین راه احساس میکردم که کسی داره دنبالم میکنه به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم چند دقیقه صبر کردم تا اتوبوس اومد سوار شدم همراه من چند تا مرد و زنم سوار شد دم در دانشگاه پیاده شدم به طرف دانشگاه حرکت کردم وارد دانشگاه شدم فریبا رو دیدم که روی نیمکت نشسته بود به طرفش رفتم سلام دادم نشستم کنارش رو به من گفت : خوبی صحبت بخیر تایپ شون کردی ؟
    -صبح تو هم بخیر آره تایپ کردم .
    از توی کیفم در آوردم به طرفش گرفتم اونم ازم گرفت نگاه و گذاشت.
    ۱۳

    چهار دهم
    توی کیفش رو به من گفت : نه کارت خوبه فکر میکردم زیاد طول بکشه ولی تو زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم عمل میکردند تو کار اول تو خوب انجام دادی دیروز رفتی سر قرار باهاش حرف زدی؟
    -ممنون آره رفتم ولی ببین فریبا من بهتون کمک میکنم ولی نمیخواهم درگیر عملیات های شما بشم ولی اگه کاری توی سازمان بود می توانم انجام بدم ولی دوست ندارم تو کار های عملی شرکت کنم.
    -باشه با سیامک حرف میزنم حالا هم تا بیش از این تابلو نشده بلند شو برو سر کلاست.
    بلند شدم به طرف کلاسم به راه افتادم و تا ساعت ۴ بعد از ظهر کلاس داشتم خودمو سخته انداختم توی خونه .
    گاهی وقت تا هم براشون بمب های دست ساز درست میکردم شده بودم یه چریک تا دیروز که فریبا بهم گفت که باید تیر اندازی رو یاد بگیرم شاید لازم باشه بهم یه اسلحه داد با یه سیا نور با تردید از دستش گرفتم و گذاشتم زیر لباسم برگشتم خونه یه دفتر برداشتم و هر چی که تو این سه ماه اتفاق افتاده بود رو توش نوشتم.
    برگ های دفتر رو باز کردم ولی چیز دیگه ایی نبود همه برگهای دفتر سفید بودند ولی چرا یعنی یه دفتر دیگه هست دنبالش تو اتاق گشتم ولی نبود دفتر رو برداشتم و کمد رو گذاشتم سر جاش و از اتاق اومد بیرون با کلید در قفل کردم ولی چرا کامران بقیه داستان زندگی شو نوشته بود نشستم باز از اول دفتر رو خوندم ولی باز چیزی دستگیرم نشد با باز شدن در به خودم اومدم مامان بود اومد تو در رو بست به استقبال ش رفتم و وسایلی که تو دستش بود ازش گرفتم به طرف آشپزخانه حرکت کردیم رو به مامان گفتم : رفتی مامان جون چطور بود چیزی یاد گرفتید.
    -آره عالی بود دخترم کلی چیز یاد گرفتم بذار کامل یاد بگیرم به تو هم یاد میدم برگشتم و باز فکرم آخر م اونقدر فکر کردم که خسته شدم به خواب رفتم. با صدای برخورد چیزی به در چشم هامو باز کردم خواب بود چشم هامو به زور باز کردم و به فضای اتاق نگاه کردم کلا تو فضای دیگری بودم فکر میکردم خواب هستم خبری از وسایل هام نبود کامپیوتر و تلویزیون و کمد لباسم بلند شدم سرم درد گرفت خواستم بلند بشم ولی تعادل خودمو از د۰ست دادم و افتادم زمین دستمو تکیه دادم زمین و بلند شدم که پسری از اتاقی که درش قفل بود اومد بیرون اومد طرفم داشتم به صورتش نگاه میکردم خیال میکردم جای دیگری هستم ولی اتاق خودم بود اگه اتاق من بود پس این پسره کیه جیغ کشیدم که فوری دستشو گذاشت جلوی دهنش و رو به من گفت : تو رو خدا یواش الان همسایه ها میان اینجا کی هستی تو خونه ما چیکار میکنی دوست سمیرا هستی الان خونه نیست تو کلاس کنکور .
    -تو کی هستی تو خونه ما چیکار می کنی تو اتاق من وسایل های منو چیکار کردی دزدی الان جیغ میزنم ماما نمو و همسایه ها ب ریزن اینجا.
    ۱۴
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست پانزدهم
    -خونه شما ببین خانوم اینجا خونه ماست و مامانت اینجا نیست اشتباه اومدی بی خودی هم جیغ و داد نکن و از خونه ما برو بیرون تو اصلا با اجازه کی اومدی تو خونه ما نکنه خود تو دزدی ها راستشو بگو ؟
    -بی خود حرف نزن خونه ما از کجا به شما رسیده تا دیروز که خونه خودمون بود الان زنگ میزنم نیروی انتظامی بیاد چی فکر کردی دزدم خود تی.
    -برو خانوم برو زنگ بزن اصلا من خودم الان زنگ میزنم آژانها بریزند اینجا.
    -دزد عوضی کامپیوتر منو چیکار کردی حالا بگو ببینم لپ تام کو الان با گوشیم زنگ میزنم پلیس بیاد.
    دستمو بردم تا از تویی تختم گوشی ام بردارم ولی نبود هر چه گشتم نبود رو به پسره گفتم : یا لا گوشی منو بده بیاد و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .
    -گوشی چی کامپیوتر چی روانی شدی کامپیوتر چی من تا حالا کامپیوتر ندیدم .
    -برو خوب خودت و زدی به اون کوچه گوشی از کدوم جهنم دره ایی اومدی که نمی دونی گوشی چی الان همه یکی داره یعنی تو میگی تا حالا گوشی تلفن ندیدی.
    -نه خانوم تو رو خدا از خونه ما برید بیرون الان مامانم میاد تو رو میبینه برام بد میشه.
    -هیچ جا نمیرم اینجا خونه ماست الان مامانم تو آشپزخانه است داره آشپزی میکنه‌.
    -کو خواهر کسی تو آشپزخانه نیست تو اشتباه میکنی کسی نیست.
    -کو ببینم به طرف آشپزخانه رفتیم وسایل آشپزخانه نبود رو به من گفت : دیدید مادرت ون اینجا نیست خانوم اشتباه کردین.
    -کو مامانم کو چیکار ش کردی ماما نمو زود باش حرف بزن یه چاقو از برداشتم گرفتم طرفش خیلی ترسیده بودم نمی دونستم کجا میخواست آرام بکنه ولی آرام نمیشدم ازش میترسیدم اونم هی بهم میگفت جیغ نزدم همه خونه رو گشتم انگار خونه ما نبود وسایل هاش عوض شده بود گیج بودم تا این که با انفجار بمبی در نزدیکی خونه ترسیدم و خوردم زمین وسط حیاط پسره هم خوابید روی زمین مثل بید داشتم میلرزیدم رفت داخل آشپزخانه و برام آب آورد و رو به من گفت: نترس خونه کدوم بدبختی بود منفجر شد این روز ها بیشتر م شده در حیاط رو باز با عجله به کمک زخمی ها شتافت منم دنبالش راه افتادم نمی دونستم کجا هستم انگار توی خونه خودمون گم شده بودم ولی آخه خانه رسیدم بهش رفت و چند تا مرد رو که زیر آوار مونده بیرون آورد و یه بچه هم زیر آوار بود بیرون کشید رو به من بهت زده داد زد تو می توانی درمان شون کنی بلد بودم پانسمان کنم چون دورهای امداد و درمان رو طی کرده بود سرش شکسته بود با بخیه زدم با باند بستم و به زخمی های دیگه حالم داشت بهم میخورد چشم افتاد به پسره که دستش خونی بود رو بهش گفتم : باید پانسمان ت کنم.
    دستشو پانسمان کردم به بیمارستان فرستادن و بعد از اون به طرف خانه رفتم.
    ۱۵

    پست شانزدهم
    و رفتم سراغ تقویم روی طاقچه چیزی که میدم رو باور نمیکردم دی ۱۳۵۶من اینجا چیکار میکنم رو به پسره گفتم : اسمت چی ؟
    -کامران اسم تو چی چرا تعجب کردی وقتی به تقویم نگاه کردی؟
    -اسم من مریم آخه من تو سال۹۵ زندگی میکردم درست تو این خونه و از اتاقی هم اومدی بیرون این دفتر رو پیدا کردم داستان در مورد پسری بود به هم نام خودت اونم اسمش کامران بود صبر کن ببینم تو اسمت کامران رضایی نیست ؟
    -چرا من کامران رضایی هستم ولی تو از کجا منو میشناسی؟
    -ببینم تو یه خواهر به اسم سمیرا داری و قرار با دختر دایی ات زهرا ازدواج کنی .
    -آره ولی تو اینارو از کجا میدونی اصلا تو کی هستی همه زندگی خصوصی منو میدونی زود باش بگو؟
    -من که گفتم تو سال ۹۵زندگی میکنم من از آینده میام مگه تو یه دفتر یاداشت نوشته ای .
    -آره چطور؟
    -خوب کامران من داستان تو رو خوندم و اون باعث شده من از آینده بیام زمان تو.
    -تو چی داری میگی آینده چی این حرف ها کدومه .
    -ببین کامران من آینده اومدم و همه زندگی تو رو میدونم حتی میدونم تو با یه دختر دیگه به نام فریبا در ارتباطی که براشون اعلامیه تایپ میکنی جای هم که داری اعلامیه مینویسی بیا اینجاست
    کمد رو کشیدم کنار رفتم داخل اتاق دهان کامران از حرف های من باز مونده بود رو به من با ته پته گفت: یعنی تو یعنی تو از آینده اومدی .
    -آره من از آینده اومدم ولی چجوری نمی دونم شاید دفتر آره خودشه دفتر یاداشت تو اون منو آورده پیش تو .
    -صبر کن ببینم یعنی تو دفتر منو خواندی و اومدی اینجا .
    صدای در حیاط که بسته شد هر دیو مارو از فضای تعجب بیرون آورد کامران رو به من گفت : وای بدبخت شدم اگه خانواده ام تو رو ببین چیکاربایدبکنم . واقعاً نمی دونستم چیکار کنم تا این که فکری به ذهن کامران رسید رو به من گفت : ببین مریم خانوم شما باید دوباره اون دفتر رو بخوانید برگردید پیش خانوادتون زمان آینده .
    -باشه .
    دفتر رو آورد خوندم ولی تاثیری نداشت باز تو زمان گذاشته بود تا یه دو ساعت مطلع بودم تا این که کامران گفت: اینکار جواب نمیده تو اینجا اتاق میمونی منم میرم اون بیرون تا ببینیم کی دفتر باز تو رو زمان آینده برمی گردونه ولی باید بهم قول بدی که تو همین جا بمونی من برات غذا و رخت خواب میارم اگه چیز م لازم داشتی من نبودم ببین اگه خونه کسی نبود برو بردار فقط بمون اینجا تا چند روز دیگه برات یه سرپناهی پیدا میکنم ولی باید هیچ کس نفهمد .
    ۱۶
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست هفدم
    کامران
    خسته شدم و از اتاق اومدم بیرون ولی با چیزی دیدم خیلی تعجب کردم یه دختر بود که روی تختم خوابیده بود داشتم میرفتم بیدارش کنم که دستم خورد و لیوان از روی میز افتاد زمین ترسید از خواب بیدار شد هنوز معلوم بود که گنگ بود خیلی زیبا بود بلند شد انگار برای اولین بار بود که داشت خانه رو میدید بلند شد ولی تعادل خودشو را حفظ کرد تا زمین نخوره بعد مثل این که تازه متوجه جیغ کشید که اومدم جلو بهش گفتم : جیغ نزن تا چند ساعت با هم در مورد خونه جر و بحث میکردیم من میگفتم اینجا خونه ماست اونم میگفت خونه ماست به طرف آشپزخانه رفت ولی وقتی چیزی تو آشپزخانه کسی رو ندید به من تهمت زد که بلایی سر مادرش آوردم از آشپزخانه اومد بیرون که بمبی حوالی خونه ترکید خیلی ترسید الهی بمیرم خیلی ترسید هنوزم هنوز ه ترس اون روز مریم یادم هست به طرف آشپزخانه رفتم و براش آب قند آوردم خورد و از خونه رفتم بیرون واسه کمک به آسیب دیدگان مریم اومد چون کار های امداد به بیمارها رو بلد بود می توانست درمان کند بعد از کلی کمک به زیر آوار مونده ها اومدم داخل خونه می ترسیدم مامان بیاد و با دیدن مریم قصه دیگر شروع بشه رفت تو اتاقم من و از روی میز تقویم رو برداشت و نگاه خیلی تعجب کرده بود و نشست روی تخت به طرفش رفتم و گفتم: چی شده خانوم اتفاقی افتاده اونم بهم توضیح داد که از زمان آینده اومده اولش باور نکردم و جا خوردم ولی بعدش که توضیح داد دفتر منو خونده و بعدش اومده به زمان گذشته توی اتاق بودیم مریم همه جاهای مخفی اتاق منو میدانست دیگه باورم شده بود که از زمان آینده اومده توی فضای تعجب بودیم که در حیاط باز شد ما رو از اون فضا در آورد نمی دونستم باید چیکار کنم و مریم رو کجا نگه دارم چند ساعت گذشت تا این که فکری به ذهنم رسید به مریم گفتم که باید تو اتاق بمونه از اتاق بیرون نیابد البته صبح که مامان میره به مدرسه و ظهر میاد سمیرا هم که میره پیش دوستش تا واسه کنکور بخواند بابا هم که میره مطب پس خونه خالی خواهد بود و می توانست تو خونه راحت باشد چند روز گذاشت تو این چند روز من داشتم درس میخواندم و مریم برای خودش مطالعه میکرد ولی وقتی با من حرف میزد در نگرانی هاش برای مادرش که الان تو چه وضعیتی هستند منم هی بهش امیدواری میدادم وقت خواب من تو بیرون اتاق روی تخت میخوابیدم برای اون تویی اتاق کارم که تو داخل اتاق بود براش رخت پهن میکردم میخوابید و برای راحتی خودش کلید رو داده بود به مریم تا از تو در رو با کلید قفل کنه داشتم کمک میدیدم که داره در مورد همه چی پرس جو میکنه یه روز که داشتم کاغذ های که فریبا داده بود رو تایپ میکردم.
    ۱۷

    پست هجدهم

    که اومد نشست روی صندلی رو به من گفت : کامران.
    -بله.
    - اجازه میدی منم تایپ کنم .
    -مگه بلدی تایپ کنی میدونی من دارم چی تایپ میکنم.
    -آره بلدم تایپ کنم با کامپیوتر خودم بهتر هم می توانستم تایپ کنم بعد شم آره من میدونم اینارو سازمان به تو داده.
    -راستی مریم این کامپیوتر چی که هی به زبون میاری.
    -کامپیوتر یه وسایلی که کارهای انسان رو راحت میکنه اطلاعات رو میدی توش نگه میدارد خیلی کاربرد داره فکر کنم شاید به زودی اختراع کنن .
    -راستی مریم میخواهم سوالی ازت بپرسم بهم جواب ده .
    -باشه بپرس .
    -تو که از آینده اومدی آینده چی میشه این رژیم سر جاش یا متلاشی میشه از ساواک و اصلا آخر داستان اعتراض ما چی میشه؟
    -یکی سوال کن من که نمی توانم به همه اینا پاسخ بدم ولی بدون مبارزه جواب میده و رژیم شاهنشاهی متلاشی میشه و انقلاب میشه ولی اگه میخوای از عاقبت سازمان چریک پرسی آینده روشنی نداره همه اعدام میشن اگه از من می پرسی تو می توانی به طرف انقلابی ها بری تا به طرف چریک ها چون انقلابی ها پیروز میشن یه مبارزه سخت در راه کامران چریک دشمن انقلاب خواهد شد که بعدش از بین خواهد رفت تو خودت و بکش بیرون.
    یه کم به فکر فرو رفتم چای از توی سینی رو برداشتم یه کم مزه کردم بعد رو به مریم گفت: مریم..... یعنی میگی مبارزه نکنیم آخه پس رژیم چی میشه مریم؟
    -تو توسط انقلابی ها زودتر به هدف ت میرسی تا سازمان حالا اجازه میدی منم یه کم تایپ کنم ؟
    -بله بله بفرمایید بلند شدم نشست سر جام و مشغول تایپ شد تا سه ساعت طول کشید من متن رو میخواندم اونم تایپ میکرد دست های روانی داشت و خوب می نوشت بعد از تمام شدن تایپ تابی به گردنش داد و رو به من گفت : خسته شدم .
    -ببخش خیلی به زحمت افتادی.
    -نه زحمتی نیست چون خودم گفتم که تایپ کنم حالا چطور بود بلد بودم.
    -آره تو خیلی حرفه ایی دو انگشتی تایپ میکردی حتی بهتر از من .
    -نه بابا این طوری هم نیست تعارف میکنی .
    -نه تعارف نیست تو واقعاً خوب داشتی تایپ میکردی.
    ۱۸
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست نوزدهم
    چند روز گذاشت و مریم داره هی منو سیم جیم میکنه تا در سازمان اطلاعاتی بهش بگم اون خیلی مشتاق نیست من تو سازمان چریک باشم و هی به من میخواهد بفهمن که به طرف انقلابی ها برم با اونا هم صدا بشم تا سازمان چریک چند وقتی تو اتاقم بوده بهش عادت کردم ولی داره کمکم صدا های تو قلبم میشنوم صدای های غیر طبیعی که وقتی کنارش هستم در وجودم فوران میکنه ولی اون مثل همیشه آروم کنارش حس آرامش بهم دست میده دوست دارم بشینم و اونو نگاه کنم رفتار هام غیر عادی شده صداش میکنم میخواهم بهش چیزی بگم ولی نگاه میکنه دست پای خودمو گم میکنم و رشته کلام از دستم خارج میشه طوری شده که خود مریم هم به غیر طبیعی بودند رفتار هام پی بـرده به چشم هاش نگاه میکنم قلبم میلرزه نمی دونم چرا ولی اینو خوب میدونم که من دلم به مریم باختم لایق باید به خودم که راستشو میگفتم به نجابت و پاکی عمق نگاه مریم دل باختم و هر وقت به چشم هاش نگاه میکنم نا خدا گاه اشک میاد تو چشم هام میخواهم به خودش بگم ولی می ترسم در مورد من فکر بعد بکنه ساعت هو بهش خیره نگاه میکنم اون به آرامی کتاب میخواند من در درونم شعله ای فوران می سوزاند نمی دونم باید چیکار کنم دوست دارم ساعت ها بشین مو به چشم های خوابش نگاه کنم ولی هر وقت بر میگرده منو خیره می ببینه باهام دعوا میکنه منم خیلی زود از دلش در میارم نمیزاره ناراحت بشه شب و روزم شده مریم حال و روز خوشی ندارم حتی مریم هم متوجه شده کلاس هار و میچپانم تا زود بیام و عشقم مریم رو ببینم اونم هی بهم غر میزنه که چرا زود اومدم بی خودی یه بحثی رو راه میاندازم بعدش خودمو میکشم کنار تا اون حرف بزنه و منم بهش خیره نگاه میکنم بعضی وقت ها اونقدر گرم و خیره میشم بهش که نمی فهم چی داره میگه وقتی براش غذا میارم اون غذا شو میخوره و منم خیره بهش نگاه میکنم تا آخر که غذا م یخ میکنه دختر خیلی زیباست یک روز که صبح مامان رفت به مدرسه و سمیرا پیش دوستش و بابا مطب از خونه آوردم ش بیرون الهی بمیرم اونقدر تو خونه مانده بود که وقتی اومد بیرون از ته دل یه آه بلند کشید بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به طرف کوچه های تهران تا ساعت ۴ بعداز ظهر بیرون بودیم هر چی رو میدید تعجب میکرد یه جور های براش غیر باور بود نهار رو توی که جگرکی زیر یه بید مجنون قدیمی نهار خوردیم البته من بیشتر به مریم خیره بودم تا نگاه در آخر م فکر ها مونو گذاشتیم روی هم و یه راه حل پیدا کردیم تا مریم رو خواهر اون دوستی معرفی کنم که مامور ها گرفتن از شهرستان اومده منم بهش کمک کردم گفتم بیاد تا معلوم شدن ماجرایی بردارش بمونه پیش ما مریم رو هم فهماند که اسم بردارش فرهادها و اسم پدر و مادرش م فوت شدن و با بردارش زندگی میکرده میفهمد بردار شو مامور ها گرفته اومده به بردارش کمک بکنه اونم قبول کرد.
    ۱۹

    پست بیستم
    بعد از غذا به طرف بازار حرکت کردیم تا چند دست لباس زمان قدیمی برای مریم بخریم چون بهش چهار چشمی داشتن نگاه میکردند بعد از خرید سوار اتوبوس شدیم و اومدیم خونه در رو با کلید باز کردم . و همراه مریم وارد شدیم بلند گفتم : مریم خانوم بفرماید.
    داشتیم وارد میشدیم که مامان از آشپزخانه بیرون اومدم به استقبال ما هر دو رو به مامان سلام دادیم اونم پاسخ سلام مارو داد بعد رو به من گفتم : کامران .....پسرم این خانوم زیبا رو معرفی نمی کنی.
    -چرا مامان ایشون مریم خانوم هستن خواهر دوست من فرهاد ایشون از شهرستان اومدن آخه چند روزی که بردار مریم خانوم مامور ها گرفتن ایشون اومده به بردارش کمک کنه فرهاد با من تماس گرفت و گفت به ایشون کمک کنم چون هیچکس رو اینجا ندارن منم دیدم جای ندارن آوردمشون خونه .
    - خوش اومدی دخترم مامان و بابات کجا هستن اونا نیامدن ؟
    -نه متاسفانه مامان و بابا تو یه حادثه رانندگی کشته شدن و منو فرهاد با هم پیش پدر بزرگم زندگی میکردم که توسط یکی از دوست هام فهمیدم فرهاد رو گرفتن .
    -اه خیلی متاسفم عزیزم ببینم حالا کسی رو اینجا داری بهت کمک کنه تا بردار تو ببینی؟
    -آره یه دایی نا تنی دارم که گفته بهم کمک میکنه .
    -دخترم رو کمک ما هم حساب کن عزیزم تا هر وقت که این جا باشی قدمت روی چشم ما جا داره مثل خونه خودتون بدون اینجا رو الان دخترمم سمیرا میاد میتوانی تو اتاق اون بمونی عزیزم حالا نهار خوردین ؟
    -بله مامان قبل از این که بیام خونه فکر کردم گرسنه باشن رفتیم ساندویچی.
    -کامران تو هاله هول بیرون و خوردی هزار دفع گفتم ساندویچ ضرر داره گوش نمیدی .
    -باشه مامان دیگه نمی خورم.
    بعد از اون روز مریم تو خونه ما موند و تو اتاق سمیرا میخوابید ولی از وقتی از دور کردم احساس میکنم که آرامش رو از دست دادم به بابا و سمیرا هم گفتیم اونا هم قبول کردند با ما زندگی کنه سر شام سر نهار احساس میکردم که از هم دور هستیم اشتها م کور میشود غذا بی مزه اونقدر با غذا م بازی میکردم تا غذا م سرد میشد افسرده شده هزار بار به خودم فحش میدادم که چرا مریم رو از خودم دور کردم حتی رفتار هامو مامان و بابا هم متوجه شده بودند حتی زهرا با اون گیر دادن های اعصاب خورد کنش که هر وقت میومد کنار می پر دمش.
    ۲۰
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست بیست یکم
    اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم حتی اینو فریبا هم فهمیده بود یه روز که نشسته بودم کنار دیوار تو سالن دانشگاه فریبا به طرف اومد نشست کنارم روی زمین رو به من گفت : کامران.....چرا اینجا نشستی؟
    -حوصله ندارم فریبا .
    -می بینم چند روز تو خود تی کامران اتفاقی افتاده؟
    -نه چیز خاصی نیست .
    -چیز خاصی نیست این طوری داغون شدی از دور هم یکی نگاه کنه میفهمد که حالت خوب نیست.
    -نه خوبم فقط میخواهم تنها باشم .
    -کامران سازمان چند روز ه ای که به من فشار میارن به تو بگم مثل گذاشته با هاشون همکاری کنی چرا همکاری تو با سازمان قطع کردی کامران؟
    -نمیدونم فریبا یه درگیری خانوادگی دارم نمی توانم یه مدت با سازمان هم کاری کنم اینو به بقیه دیگه هم بگو منو راحت بز راند چند روز.
    - آخه این طور که نمیشه کامران .
    بلند شدم به طرف کلاس فرار کردم فریبا هم چند باری اسم مو صدا کرد ولی بر نگشتم و کیفم چرم خودمو برداشتم از کلاس بیرون اومد بدون اون می توانستم جای دوام بیارم زهرا داشت میومد داخل کلاس برخورد کردم بهش سرشو بلند کرد وقتی دیدم منم رو به من کامران.... کجا داری میری مگه کلاس نداری؟
    -چرا ولی سرم درد میکنه نمی توانم دوام بیارم میرم دکتر بعدش میرم خونه بخوابم .
    - اگه میخوای منم بیام باهم بریم دکتر؟
    -نه لازم به زحمت نیست تو بمون و جز رو بنویس به منم بده.
    -باشه ولی مطمئنی کامران ؟
    -آره زهرا.
    از دانشگاه اومدم بیرون و به طرف اتوبوس رفتم حوصله هیچ کس رو نداشتم سوار شدم و نشستم روی صندلی سرمو تکیه دادم به شیشه اتوبوس و به مریم و رفتار هاش و حرکات ش همه چیز ش برام نو بود تازه مریم مثل کتابی بود که باید هر برگ ورقه اش با دقت میخواندی تا متوجه میشدی اتوبوس ایستاد فوری پیاده شدم به طرف خونه حرکت کردم قلبم هر چه به خونه نزدیک میشدم تند تر میزد نمیدونم چرا حال به این روز افتاده که به تپش با کلید در رو باز کردم و وارد شدم انتظار داشتم مریم به استقبالم بیاد ولی هیچ کس نیومد به طرف آشپزخانه رفتم باز کسی نبود گفتم شاید خونه باشد وارد خونه شدم رفتم اتاقم ولی تو اتاق ها هم نبود یه خورده نگران شدم ناراحت و غمگین سرخورده خونه نبود ولی یه لحظه یادم اومد که اون جای رو بلد نیست فوری به طرف گوشی رفتم به خونه دوست سمیرا زنگ زدم بعد از چند دقیقه سامان دادش دوست سمیرا برداشت :سلام سامان خوبی سمیرا او نجاست میشه گوشی رو بدی بهش .
    -سلام آقا کامران چه عجب یادی از ما کردی آره سمیرا خانوم اینجاست بذار برم صداش کنم .
    بعد از چند دقیقه گوشی رو برداشت : سلام خوبی کامران اتفاقی افتاده که زنگ زدی برای بابا اتفاقی افتاده؟
    -سلام نه اتفاقی نیفتاده فقط اومدم خونه مریم خانوم خونه نبود تو نمیدونی کجا رفته با تو اونجا نیومده ؟
    -بابا نصف جونم کردی نه با من نیومد با مامان رفت مدرسه الان ها میان نگران نباش .
    -باشه فعلا.
    تماس قطع نفس راحتی از ته . دل کشیدم به طرف آشپزخانه رفتم و برای خودم یه چای ریختم و آوردم گذاشتم روی میز مشغول تایپ شدم .
    ۲۱
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا