پست نهم
بعد رو به مامان و سعید گفتم :ببخشید من پس فردا امتحان دارم میرم اتاقم درس بخوانم با اجازه.
بلند شدم به طرف اتاقم به راه افتادم در رو باز کردم وارد شدم جوری افتادم روی تخت که اگه تخت زبون داشت حتما ازم گله میکرد مشغول درس خواندن شدم چند نگذاشته بود که صدای در اومد به طرف در رفتم و بازش کردم سعید بود سعید خیلی شبیه دایی احمد بود موهای قهوایی با رنگ چشم های قهوایی با بینی قلمی و لب و دهان مردانه رنگ پوستش سبزه بود در حال روانکاوی صورت سعید بودم که با صداش به خودم اومدم رو به من گفت : مریم .... خوبی حالت خوبه تو فکری گفتم اجازه میدی بیام داخل.
کنار رفتم وارد شد ساکت بودم نشست روی تختم روبه من گفت : مزاحمت شدم نذاشتم درس بخوانی.
-نه راحت باش .
-چه خبر از اتاقت راضی هستی؟
-آره خوبه عالی.
بلند شد به طرف در توی اتاق حرکت کرد در حال سعی میکرد درو باز کند گفت: مریم... راستی تونستی در این اتاق رو باز کنی؟
دو دل بودم به سعید همه چیز رو بگم یا نه داشتم فکر میکردم که صدام کرد رو به من گفت : مریم ... با تو هستم ها چی امروز چرا همش تو فکری؟
-چی داشتی میگفتی؟
-گفتم توانستی در این اتاق رو باز کنی؟
-سعید برگشت طرفم میخواهم بهت چیزی بگم ولی قول بده به کسی حرفی نزنی باشه؟
-باشه اون چی مریم چرا این قدر هراسان ی اتفاقی افتاده؟
-سعید چیزی که میخواهم بگم باید بین منو تو بمونه نباید کسی در موردش حرفی بزنی.
-چی شده مریم داری کم کم نگرانم میکنی چرا باید عمه اینا چیزی نفهمند.
-بهت میگم ولی تو قول بده؟
-باشه قول میدم.
اومد نشست کنارم رو بهش گفتم : من این در رو باز کردم سعید داخل این چیزهای دیدم که خیلی برام عجیب بود .
-عجیب چه دیدی؟
داخل اتاق یه قفسه کتاب قدیمی بود با یه میز و صندلی قدیمی چوبی ولی چیزی که از همه مهم تر بود این بود که من تو اتاق یه کمد قدیمی پیدا کردم داخلش پر بود از کاغذ و پرونده های زیاد که مال قدیم بود ولی تو یکی از پرونده ها اسم دایی احمد توش بود با عکس قدیمی خیلی بررسی کردم پرونده هار و به جاهایی هم رسیدم حتی به دایی احمد هم نشون دادم ولی اون کلید اتاق رو ازمن گرفت و با خودش برد به منم گفت نرم اون اتاق.
-چی داری میگی مریم داری اذیتم میکنی راست نمیگی.
-نه سعید باور کن به جون خودم راست میگم دایی با خودش برد.
-باور نمیکنم آخه چرا بابا باید پرونده رو قایم کنه نمی دونم چی بگم .
-چیزی نگو ازت کمک میخواهم .
-کمک؟
-آره کمک میخواهم به من کمک کن در این اتاق رو باز کنم بعدا میفهمیم که چرا دایی اون پرونده هار و قایم کرده و نداشت من برم به اتاق.
-چه کمکی می توانم بکنم مریم از من چی میخوای.
-مامان فردا به خونه کوکب خانوم میره واسه آموزش خیاطی دو سه ساعت طول میکشه ببین می توانی از وسایل دایی کلید رو پیدا کنی بیاری اینجا .
-باشه مریم بذار ببینم می توانم بردارم کلید رو یا نه حالا من میرم درس دارم.
-ممنون سعید.
تا دم در حیاط همراه مامان سعید رو بدرقه کردیم سعید رفت برگشتم توی اتاق رفتم سراغ درس هام تا ساعت ۸ شب داشتم درس میخواندم که صدای باز شدن در آمد بابا بود به استقبال ش رفتم.
۹
بعد رو به مامان و سعید گفتم :ببخشید من پس فردا امتحان دارم میرم اتاقم درس بخوانم با اجازه.
بلند شدم به طرف اتاقم به راه افتادم در رو باز کردم وارد شدم جوری افتادم روی تخت که اگه تخت زبون داشت حتما ازم گله میکرد مشغول درس خواندن شدم چند نگذاشته بود که صدای در اومد به طرف در رفتم و بازش کردم سعید بود سعید خیلی شبیه دایی احمد بود موهای قهوایی با رنگ چشم های قهوایی با بینی قلمی و لب و دهان مردانه رنگ پوستش سبزه بود در حال روانکاوی صورت سعید بودم که با صداش به خودم اومدم رو به من گفت : مریم .... خوبی حالت خوبه تو فکری گفتم اجازه میدی بیام داخل.
کنار رفتم وارد شد ساکت بودم نشست روی تختم روبه من گفت : مزاحمت شدم نذاشتم درس بخوانی.
-نه راحت باش .
-چه خبر از اتاقت راضی هستی؟
-آره خوبه عالی.
بلند شد به طرف در توی اتاق حرکت کرد در حال سعی میکرد درو باز کند گفت: مریم... راستی تونستی در این اتاق رو باز کنی؟
دو دل بودم به سعید همه چیز رو بگم یا نه داشتم فکر میکردم که صدام کرد رو به من گفت : مریم ... با تو هستم ها چی امروز چرا همش تو فکری؟
-چی داشتی میگفتی؟
-گفتم توانستی در این اتاق رو باز کنی؟
-سعید برگشت طرفم میخواهم بهت چیزی بگم ولی قول بده به کسی حرفی نزنی باشه؟
-باشه اون چی مریم چرا این قدر هراسان ی اتفاقی افتاده؟
-سعید چیزی که میخواهم بگم باید بین منو تو بمونه نباید کسی در موردش حرفی بزنی.
-چی شده مریم داری کم کم نگرانم میکنی چرا باید عمه اینا چیزی نفهمند.
-بهت میگم ولی تو قول بده؟
-باشه قول میدم.
اومد نشست کنارم رو بهش گفتم : من این در رو باز کردم سعید داخل این چیزهای دیدم که خیلی برام عجیب بود .
-عجیب چه دیدی؟
داخل اتاق یه قفسه کتاب قدیمی بود با یه میز و صندلی قدیمی چوبی ولی چیزی که از همه مهم تر بود این بود که من تو اتاق یه کمد قدیمی پیدا کردم داخلش پر بود از کاغذ و پرونده های زیاد که مال قدیم بود ولی تو یکی از پرونده ها اسم دایی احمد توش بود با عکس قدیمی خیلی بررسی کردم پرونده هار و به جاهایی هم رسیدم حتی به دایی احمد هم نشون دادم ولی اون کلید اتاق رو ازمن گرفت و با خودش برد به منم گفت نرم اون اتاق.
-چی داری میگی مریم داری اذیتم میکنی راست نمیگی.
-نه سعید باور کن به جون خودم راست میگم دایی با خودش برد.
-باور نمیکنم آخه چرا بابا باید پرونده رو قایم کنه نمی دونم چی بگم .
-چیزی نگو ازت کمک میخواهم .
-کمک؟
-آره کمک میخواهم به من کمک کن در این اتاق رو باز کنم بعدا میفهمیم که چرا دایی اون پرونده هار و قایم کرده و نداشت من برم به اتاق.
-چه کمکی می توانم بکنم مریم از من چی میخوای.
-مامان فردا به خونه کوکب خانوم میره واسه آموزش خیاطی دو سه ساعت طول میکشه ببین می توانی از وسایل دایی کلید رو پیدا کنی بیاری اینجا .
-باشه مریم بذار ببینم می توانم بردارم کلید رو یا نه حالا من میرم درس دارم.
-ممنون سعید.
تا دم در حیاط همراه مامان سعید رو بدرقه کردیم سعید رفت برگشتم توی اتاق رفتم سراغ درس هام تا ساعت ۸ شب داشتم درس میخواندم که صدای باز شدن در آمد بابا بود به استقبال ش رفتم.
۹
دانلود رمان و کتاب های جدید