وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bahar tabriaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/19
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
218
امتیاز
146
سن
26
محل سکونت
تبریز
پست بیست دوم

تا این که صدای در اومد مطمئن بودم مامان و مریم بودند ولی ناراحت بودم از دست مریم ولی دلیل ش را نمی دانستم داشتم تایپ میکردم که وارد اتاق شد و رو به من گفت : سلام آقای اخمو خسته نباشی خوب هستی؟
-ممنون شما خوبم شما خوبین خوش گذاشت ؟
-عالی بود کامران مامان آدم شوخ و مهربانی.
-پس بهت خوش گذاشت ؟
-آره تو چی خوب دانشگاه ؟
-آره خوب بود ولی کلاس آخر رو نماندم و اومدم خونه سرم درد میکرد اول ترسیدم دیدم نیستی گفتم میری بیرون گم میشی.
-نه دلم گرفته بود و مامانت فکر کرد به خاطر فرهاده بهم گفت می توانم باهاش برم منم قبول کردم حالا سر دردت خوب شده .
-نه مریم برو ببین میتوانی برام قرص سر درد پیدا کنی بیاری .
-خوب من میرم ولی اگه سر درد داری پس چرا نشستی داری تایپ میکنی حتما چشم هات ضعیف شده بذار الان میام همش برات تایپ میکنم.
مریم رفت همه اون عصبانیت و اون همه حرف با یه خنده و نگاه مریم از بین رفت اون منو خلع سلاح کرد من نتوانستم کاری صورت بدم بعد از چند دقیقه با به قرص و یه لیوان آب برگشت قرص رو از کاورش در آورد به طرفم گرفت از دستش گرفتم گذاشتم دهانم با آب قرص رو خوردم بعد رو به مریم گفتم : مریم بیا سر تخت رو بگیر ببریم اونجا .
-چرا اینجا که خوب جاش.
میخواهم بخوابم بگم تا تو تایپ کنی .
-اهن باشه .
تخت رو بلند کردم آوردم کنار وسایل تایپ دراز کشیدم و کاغذ رو گرفتم دستم براش خوندم اونم تایپ کرد.
چند ساعت طول کشید تا تمام بشه بعد تایپ از مریم خواستم کاغذ های تایپ شده رو بذاره توی کیفم اونم همون کارو کرد بعد بیرون رفت تا من استراحت کنم تا ساعت ۹ شب خواب بودم با صدای در بیدار شدم مریم بود اومد تو نشست روی صندلی رو به من گفت : پاشو آقای خواب آلو چقدر میخوابی آخه بیدار شو دارن شام میخورند .
-اه سرم مگه چقدر خوابیدم ساعت چنده ؟
-نه شب آقای خواب الوده .
-نه شب چرا پس بیدارم نکردین قرص خورده بودم هیچی نفهمیدم .
- آره میدونم به مامانت اینا هم گفتم قرص خوردی خوابیدی اونا هم بیدار ت نکردن الان خاله توران بهم گفت که بیام بیدار ت کنم واسه شام.
-باشه تو برو بخور منم الان میام.
-بعد از رفتن مریم خواستم بلند بشم که سرم گیچ رفت و اگه دستمو به دیوار تکیه دادم نزدیک بود زمین بخورم به طرف بیرون حرکت کردم هنوز سرم بی حس بود دست صورتمو با آب حوضچه شستم و وارد آشپزخونه شدم و نشستم روی صندلی و رو به سلام دادم و اونا هم جوابمو دادند. بعد مامان رو به من گفت : کامران ..... پسرم خوبی چرا اینقدر خوابیدی شب خوابت نمیبرد.
-نمی دونم والا از مریم خانوم بپرسید من سرم درد میکرد گفتم برو واسم قرص سر درد بیار نمی دونم قرص چی بود که منو این طوری بی هوش کرد.
همه خندیدن مریم خندید بعد بابا رو به من گفت : خوب چشم نداشتی گیرم مریم خانوم به قرص دادن تو باید کا ورشو میخواندی.
-نداشت بابا به زور گذاشت تو دهانم .
-دروغ میگه به خدا خودش قرص خورد آقا محمد.
-میدونم دخترم این پسرم من از قدیم سر به هواست.
۲۲
 
  • پیشنهادات
  • Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست بیست سوم
    میدونم دخترم این پسرم من از قدیم سر به هواست.
    مشغول خوردن شام شدم که مامان رو به من گفت: کامران .... پسرم از زهرا چه خبر ازش خبر داری؟
    -آره چطور مامان اتفاقی براش افتاده ظهر تو دانشگاه دیدم .
    -نه پسرم چند ساعت پیش زنگ زده بود تا حالت بپرس منم گفتم خوابیدی.
    -آره بهش گفتم سرم درد میکنه شاید واسه همین زنگ زده.
    نمی دونم چرا ولی چشم به طور اتفاقی افتاد به مریم خیلی عصبانی بود چرا داشت تند تند غذا شو میخورد فکر کردم شاید حسودی ش شد مامان رو به من گفت : چی شد مامان کار های خودتون انجام دادی ما واسه دو هفته دیگه میریم خونه دایت واسه زهرا چیکار میکنی کار های خودت و حل کردی؟
    -نه مامان من که گفتم شرایطم فعلا مناسب نیست شما هم بهتره کنسل کنید.
    -چی میگی کامران الان دفعه دوم دارم کنسل میکنیم اونا که مسخره ما نیستن هر دفع مراسم رو کنسل کنیم .
    مریم بلند شد از مامان تشکر کرد و از آشپزخانه خارج شد وقتی از کنارم گذاشت بعض ش را دیدم که داشت گریه میکرد. عصبانی شدم از بعض مریم طاقت حتی به لحظه گریه اش ندارم بلند رو به مامان گفتم : مامان... من هنوز شرایط ازدواج رو ندارم مامان بهتر خودتون کنسل اش کنید بلند شدم به طرف خانه دویدم فوری به اتاقم رفتم ولی اونجا بود به اتاق سمیرا رفتم در زدم صدای نیامد داشت گریه میکرد و داشت دفتر منو میخواند در رو باز کردم سرم بردم داخل و گفتم اجازه هست هیچی گفت داشت با پشت دست اشک شو پاک میکرد به طرفش رفتم رو به مریم گفتم : چرا گریه میکنی کسی چیزی بهت گفته مامان حرفی زده سمیرا چیزی گفته تو ببخش اونا رو.
    -نه خیر شما به عروسی ون برسی برید با زهرا جون حرف بزن.
    -اه اه داری حسودی میکنی؟
    -نه خیرم چرا باید حسودی کنم.
    -اگه حسودی نکردی پس چرا گریه کردی؟
    -به خاطر مامان و بابا هستش دل تنگش شدم اومدم تنها باشم.
    -میفهمم مریم خیلی خسته .
    ول باید تحمل کنی حتما یه راهی هست که برگردی دوران خودتون داشت سر به زیر گریه میکرد صداش زدم سرشو بلند کرد با انگشت شستم اشک توی چشم هاش پاک کردم بی اراده بغلش کردم اصلا حواسم نبود که تو اتاق سمیرا بودم شاید سمیرا بیاد سرشو بوسیدم از خودم جدا کردم تعجب کرده بود از رفتارها اومدم حرف بزنه دستمو گذاشتم جلوی دهنش و آرام مشغول حرف زدند شدم به مریم گفتم : من دوست دارم مریم خیلی بیشتر از آنچه که فکرشو بکنی میدونم
    ۲۳

    پست بیست چهار
    - الان از من بدت اومده و بهت برخورد ه اما میگم باید بگم تو این یه ماه که اینجا تو خونه بودی فقط اینو میدونم که بهت وابستت شدم من عاشق ت شدم عاشق غرور ت، نجابت، شخصیت و پاکیت عاشق چشم های وحشیت عاشق موهای شلاقوارت مریم بودن کنار تو و لمس نکردنت رو ندارم من دیوانه وار می خو امت مرد طاقت آوردن نیستم من کم آوردم مریم اعتراف میکنم من در برابر دختری از آینده اومده کم اومدم تند تند میگفتم مسلسل وار بی طاقت اشک جلویی چشمام رو گرفته بود در حالی از شدت هیجان و احساسات رو به غلیان به خودم فشارش داده بودم بی وقفه میگفتم انگار می ترسیدم نداره که بگم می ترسیدم فرار کنه. من میگفتم مریم ساکت و صامت فقط گوش می داد باور نمیشود دارم حرف هامو به مریم میگم حالیم نبود خانوادم بیان تو مریم رو تو آغـ*ـوش من ببین حس میکردم دنیا بی حرکت شده تا من حرف هامو به عشقم بزنم میگفتم و گریه میکردم وقتی حرف هام تمام شد مریم خشک شده رو از خودم خدا شاهده چقدر از برخورد با چشماش می ترسیدم بازو هاشو گرفته بودم سرش پایین بود با ترس سرشو بالا آوردم چشماش رو انداخت رو زمین نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم : به من نگاه کن مریم
    هنوزم نگاش زمین بود دستمو گذاشتم رو صورت شو گلگونش و گفتم : اونقدر دلخوری که نگاهت رو هم ازم دریغ میکنی؟
    دستم رو از روی گونش برداشت سر به زیر گفت: دلخور نیستم به هیچ وقت فقط غافلگیر شدم من انتظار به وجود اومدن این شرایط رو نداشتم. معذرت میخواهم که باعث رنجش آزارتون شدم من اینو نمیخواستم باور کنید با این که باهام خوب برخورد کرد داشتم رو ابر ها پرواز میکردم با عجله از اتاق سمیرا اومدم بیرون به طرف اتاقم حرکت کردم احساس سبکی میکردم حرف های که تو این چند هفته مونده بود رو دلم به مریم گفتم رو تخت نشسته امو به مریم فکرکردم.

    مریم
    چند از روز گذاشت از اغراق کودکانه و شیرین کامران کسی که همه تک تک لحظه هامو در بر گرفته بود این طوری از دلتنگی هاش در مورد من میگفت تو این چند روز کم شده که با کامران روبه رو شم ازش خجالت میکشم.
    ۲۴
     
    آخرین ویرایش:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست بیست پنچم
    همش توی خونه بودم سر خودم به کتابی بودم که از قفسه کتاب کامران برداشته بودم مشغول کرده بودم و هی میخواندم تا وقت نهار و شام که با هزار یک تا دردسر و سرخ شدن و تپش قلب تمامش میکردم اونقدر کتاب خوانده بودم که دیگه حفظ شده بودم فکر کنم چهار بار میخواندم کتاب نگـاه دانلـود عاشقانه قدیمی زمام امپراطوری انگلیس خیلی زیبا بود گاهی خودمو جای زن داستان میدم که کامران یعنی مرد داستان عاشقانه او را دوست داشت و در آخر هم بهم نمی رسیدن خیلی می ترسیدم تا به کامران برسم همه فکر و ذکر منو به خودش درگیر کرده بود البته حال کامران هم دست خوشی از من و تعریفی نیست اونم به دردی گرفتار شده که داره تو شعله های اون میسوزه مثل من ولی اون صبور تر از من بود روز ها صبح زود از خونه میرفت بیرون مثل این که ساعت های ما رو با هم کوک کرده بودند راس ساعت ۶ بلند میشد و آماده رفتن میشد تا از خونه بره بیرون قشنگ هر جا که میرفت رو باهاش میرفتم و نگاهش میکردم کجا میره بعد از این که از خونه بیرون میرفت مثل این که حال منو بگیرن میافتادم روی تخت و به سقف چشم می دوختم حتی سمیرا که خیلی باهام دوست شده بودیم هم این تغییر روحیه منو فهمیده بود به این ربط میداد که من نگران برداری هستم که اصلا وجود فیزیکی نداره هزار تا قصه مثل قصه برادر مجازی من میگفت منم گوش میکردم اونقدر درگیر کامران شده بودم که پدر مادرمو یادم رفته بود بعد از رفتن خاله و سمیرا و بابای کامران به طرف اتاقش میرفتم عطر ت نشو با تمام وجود به ریه ها میکشیدم بوی عطر تنش همه نگرانی ها و دل تنگی های منو از بین می برد بهم آرامش میکرد توی تختش دراز میکردم و چند ساعتی رو بدون نارحتی دلتنگی شب بیداری میخوابیدم مو هامو آزاد دورم میریختم دوست داشتم یه روز کامران بیاد روی موهام دست بکشه نازم کنه و همه وجود مو تو بـ..وسـ..ـه غرق کنه ولی هر دفعه با خواب ترسناک و کشته شدن کامران از خواب بیدار میشدم خواب میدیدم که کامران رو به یه جوب بسته اند که به طرفش شلیک میکنند و اون کشته میشه همه وقتی شلیک می کنند از خواب بیدار میشوم با ترس و سر درد از اتاق کامران خارج شدم و به طرف آشپزخانه رفتم و یه دونه قرص سر خوردم نشستم روی صندلی که چشم افتاد به ساعت ساعت ۲ ظهر بود میدونم الان هاست که پیداش بشه و بیاد خونه خواسته ام براش نهار درست کنم براش قرمه سبزی پختم و گذاشتم جا بیافته خودم رفتم داخل و یه لباس که باهاش خریده بود رو برداشتم پوشیدم یه دامن سفید که بلندش تا روی مچ پام بود و یه بلوز آبی رنگ که ساده بود با یه شال سفید پوشیدم و آماده شدم بعد از چند دقیقه با کلید در رو باز کرد و وارد وقتی وارد شد با بوی قرمه سبزی جا خورد به طرف آشپزخانه رفت منم از خونه بیرون اومدم وارد آشپزخانه شدم سلام دادم جوابمو داد بعد رو به من گفت : به به چه قرمه سبزی دست پخت توی فکر کردم مامان زود اومده و غذا رو گذاشته.
    ۲۵

    پست بیست ششم
    -نه فکر کردم از دانشگاه بیان گرسنه باشین براتون قرمه سبزی پختم.
    -ممنون دستت درد نکنه صبح ام چیزی نخورده بودم و گرسنه بودم .
    -برو لباس تو عوض کن بیا تا منم برات بکشم .
    -باشه .
    با لبخند به طرف اتاقش رفت بعداز ۱۰ دقیقه اومد دست هاشو شست یه پیراهن آستین کوتاه سفید پوشیده بود با یه شلوار ورزشی سیاه که دوتا خط قرمز داشت. اومد و نشست روی صندلی بشقاب شو به طرفم گرفت و گفت : برام میکشی
    بشقاب رو از دستش گرفتم و براش برنج کشیدم بهش گفتم : بسته ؟
    -آره دستت درد نکنه.
    مشغول خوردن غذا شد بعد رو به من گفت : مریم .... خیلی خوشمزه شده چی توش ریختی؟
    -هیچی به خدا بار او لمه دارم قرمه سبزی می پز م .
    - بار اول باشه مثل آشپز ش خوشمزست .
    خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین رو به من گفت : مریم امروز کلی کاغذ برای تایپ دارم باید بهم کمک کنی راستی یه چیزی هست .
    -چی شده اتفاقی افتاده؟
    -نه مریم من در مورد تو با مریم حرف زدم اونا راضی هستن تو هم همراه من باشی تو سازمان ولی باید رضایت اونا رو جلب کنی.
    -ولی کامران من اصلا خوشم نمیاد که عضو سازمان باشم چرا باهاشون حرف زدی.
    -با فریبا قرار گذاشتم فردا با هم میریم دانشگاه تا باهاش بیشتر آشنا بشی مطمئنم تو نظرت عوض میشه مریم در مورد سازمان.
    از این که به سازمان برم اصلا برام خوش آیند نبود و دوست نداشتم ولی مجبور بودم تا برای خوشحالی و برای این که کنار کامران باشم قبول کنم ولی یه دفعه چیزی به فکرم افتاد رو به کامران گفتم : کامران .... اگه من بیام دانشگاه زهرا منو میبینه چی میخوای جواب شو بدی؟
    -نترس به مامان اینا چی گفتیم به اونم میگیم .
    -قبول میکنه ؟
    -چرا نکنه عزیزم.
    بازم خجالت کشیدم سرم رو انداختم پایین بعد از خوردن غذا ازم بابت غذا تشکر کرد و رفت داخل خانه بعد از شستن. ظرف ها به برای کامران و خودم چای ریختم و به طرف اتاقش رفتم در زدم وارد شدم نشسته بودی تخت از تویی کیف چرم سیاه رنگش چند تا برگه آورد بیرون رو به من گفت : مریم.... آماده ای شروع کنیم اون کاغذ رو میخواند منم براش تایپ میکردم که بیشتر از چهار ساعت طول کشید در آخر م کامران به خواب رفت بعد از تایپ کاغذ هار و جمع کردم و گذاشتم روی میز روش باز بود پتو رو کشیدم روش و آرام روی صورتش بـ..وسـ..ـه ای زدم سینی استکان هارو برداشتم اومدم بیرون به طرف آشپزخانه رفتم تا استکان هارو بشورم که خاله از دستم گرفت خودش شست رو به من گفت : مریم دخترم آخه چرا اینکارو میکنی ما شرمنده تو میشیم آخه نا سلامتی تو مهمانی ما باید از تو پذیرایی کنیم.
    -نه خاله جون عیبی نداره من که مهمون نیستم مهمون یکی دو روز من که عضوی از خانواده شما هستم پس باید به شما کمک کنم.
    ۲۶
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست بیست هفتم
    فردای آن روز صبح سر ساعت ۶ از خواب بیدار شدم از اتاق اومدم بیرون که کامران رو دیدم با دیدنم لبخند زد به طرف آمد خم شد و صورتمو بوسید و با گفتن صبح بخیر رفت بیرون ولی من سر جام ماندم انگار یه برق ۲۰۰ ولت بهم وصل کردند برگشت خونه وقتی دید تو فکر رو به من گفت : مریم .... چی شده چرا اینجا وایسادی نکنه دلت میخواهد بیام بوست کنم؟
    با دست صورتمو گرفتم و به طرف بیرون حرکت کردم دست و صورتمو شستم برگشتم خونه بین راه کامران رو دیدم رو به من برو آماده شو میخواهیم بریم دانشگاه با فریبا آشنا شی .
    -باشه تند رفتم اتاق لباس عوض کردم و برگشتم در اتاقش را زدم وارد شدم هنوز آماده نشده بود رو بهش گفتم : شما که هنوز خودتون حاضر نشدید.
    -خوب عزیزم دارم آماده میشم دیگه تو خیلی عجله داشتی من گفتم برو آماده شد ولی نه دیگه اینقدر زود عجله داری؟
    -آره میخواهم ببینم دانشگاه ون چطوری؟
    -خوب این که عجله نداره میریم می بینی.
    -اه مثل دختر لباس پوشیدن ت دو ساعت طول میکشه کم حرف بزن کارتو بکن.
    - اش خوب دارم می پوش م دیگه .
    خندیدم و نشستم روی تختش و بوی عطر شو به ریه هام کشیدم و آرامش گرفتم اومد نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستاشو رو به من گفت : مریم .....دست هات یخ کرده چی شده قند ت اومده پایین استرس داری اگه حالت خوب نیست می توانیم دفع بعد بریم .
    -نه کامران من حالم خوبه فقط یه کم اضطراب م زیاده .
    بغلم کرد و سرمو چسبانده به سـ*ـینه مردانه اش و آرام سرم نوازش داد دم گوشم گفتم : مریم عزیزم استرس نداشته باش آروم باش عزیزم قرار نیست اتفاقی رخ بده من مواظبت هستم .
    اندام ظریف امو توی سـ*ـینه مردانه و دست های گرم و نوازش خوش باعث شد آرامش زیاد و خوبی تو درونم به وجود آورد که اثرش رو تو همه جای بدنم حس میکردم روح تازه ای در کالبد م دمیده شد از طرف کامران دوست داشتم ساعت توی آغـ*ـوش کامران جای بگیرم آغـ*ـوش کامران رو برای خودم بکنم .
    آرام دست هاشو از دورم باز کرد دست هاشو گذاشت تو شونه هام رو به من گفت : مریم.... عزیزم آرام باش من اینجام .
    با این حرفش دیگه میدونستم یه حامی و پشتی بانی خوب دارم بعدش کیف شو برداشت همراه من از خانه خارج شدیم کامران میخواست تاکسی بگیره تا بریم دانشگاه ولی من با اتوبوس رفتن رو بیشتر دوست داشتم رو به کامران گفتم : کامران.
    -بله عزیزم.
    -کامران بیا با اتوبوس به دانشگاه بریم من دلم میخواهد با اتوبوس بریم.
    -باشه عزیزم .
    ۲۷
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست بیست هشتم
    با هم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتیم و نشستیم روی صندلی تا اتوبوس آمد من از طرف زن ها سوار شدم و کامران از طرف مرد ها ولی چشماش رو من بود داشت منو نگاه میکردم.
    بعد از گذاشت چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و پیاده شدیم با هم پیاده شدیم و همراه هم وارد دانشگاه شدیم بعد کامران رو به من گفت : مریم عزیزم من باید برم کلاسم اگه تو هم میخوای بیا با هم بریم اگه هم دوست نداری حوصله ات سر میره این کلاس رو نروم بمونم با تو تا فریبا بیاد آخه ساعت ۱۰ میاد.
    -نه کامران حوصله ام سر نمیره میخواهم توی کلا ستون رو ببینم فقط دختر دایی ت ما رو نبینه؟
    -نه عزیزم زهرا امروز کلاس نداره خیالت راحت عزیزم بیا بریم.
    به طرف کلاس حرکت کردیم وارد کلاس شدم میز و صندلی های قدیمی توجه امو به خودش جلب کرد دو ساعت کلاس داشت ماندم تو کلاس ولی همه حواسم پی فریبا بود قرار امروز بعد از اتمام کلاس کامران همراه باهاش به طرف پارک خاقانی حرکت کردیم بعد از یه ساعت رسیدیم پارک نشسته بودم روی نیمکت با کامران حرف میزدم که دختری با اندام ظریف و رنگ سبزه و چشم های قهوه ایی و لب و دهان گرد و کوچولو با بینی کوچیک در کل خوب بود یه پالتو بزرگ پوشیده بود با یه روسری سبز رنگ و کفش های سیاه و شلوار سیاه با دیدنش یه حس حسادت عمیق درونم به غلیان در آماد ولی زود پراندم دخترک رو به من گفت : سلام اسم من فریبا ست حتما کامران در مورد من باهاتون حرف زده.
    -سلام منم مریم هستم بله کامران در مورد شما خیلی با من حرف زده.
    -خوب چرا میخوای وارد سازمان بشی؟
    -خوب من آرمان های سازمان رو دوست دارم من بعضی وقت ها اعلامیه های که. کامران برای تایپ میاره میخوانم و میخواهم عضو سازمان بشم.
    -ولی تو باید قوانین سازمان رو بدانی.
    -من قوانین سازمان رو از کامران یاد گرفتم .
    -خوب پس اگه این طوری چه کاری ازت بر میاد چه کاری می توانی برای سازمان بکنی.
    -من.
    -اون هیچی بلد نیست ولی تایپ عالی میتواند کمک کنه.
    -می توانی تیراندازی کنی ؟
    -نه ولی سعی خودمو میکنم یاد بگیرم .
    -باشه فردا یکی میاد دنبالت تو همین پارک ساعت ۴ تورو میبره به یه خونه تیمی اونجا میمونی به مدت یه هفته تا هم تیراندازی یاد بگیری و هم با کار ها آشنا بشی.
    -ولی تو به من نگفته بودی که قرار یه هفته تو خونه تیمی باشه.
    -حالا گفتم ما باید به اونو آماده کنیم کار های بزرگی میتواند برای سازمان بکنه.
    -نه نمیشه منم با مریم میام به اون خونه تیمی نمی توانم تنهاش بزارم.
    -نه نمیشه کامران تو کار های زیادی داری فعلا خدا نگه دار .
    ۲۸
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست بیست نهم
    فریبا رفت و منو کامران ماندیم توی پارک کامران رو به من گفت : نگران نباش هر طوری باشه منم میام خونه تیمی نمیزارم تنها باشی. لبخندی زدم که اونم خندید آرام دستشو گذاشت روی گونه و به چشم هام خیره شد سرمو برگرداندم و روی دستش بـ..وسـ..ـه ایی زدم که خندید با صدای رسا رو به من گفت : مریم عزیزم دوست دارم نمیزارم کسی تو رو از من بگیره حتی شده جو نمو بدم حتی حاضرم به خاطر تو با همه دنیا بجنگم سرمو انداختم پایین بعد بلند شدیم به طرف خانه به راه افتادیم .
    چند روز گذاشت با فریبا هماهنگ کردم قرار ساعت دو تو همان پارکی باشم که دفع اول دیدمش یه مرد میاد دنبالم لباس هامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون حتی کامران هم خبری نداره قرار امروز برم خانه تیمی دلم میخواست بهش خبر بدم ولی با حرف فریبا که گفت : به کامران نگو کی میری خونه تیمی به کامران حرفی نزدم نمیدونستم چطوری باید هفت روز بدون کامران زندگی کنم منی که با عطر کامران زندگی میکردم و ثانیه های لحظه زندگیم به نفس کامران بسته بود باید اونو تنها میگذاشتم فقط تنها دلخوشی م این بود که کامران بهم قول داد اونم میاد خونه تیمی سوار اتوبوس شدم به طرف پارک مد نظر به راه افتادم تا رسیدم پارک و نشستم روی نیمکت کنار مجسمه ماهی بعد از چند دقیقه با پالتو قهوایی و شلوار سیاه یه شال گردانی سبز رنگ که اونو کشیده بود جلویی صورتش به طرفم آمد رو به من گفت : ساعت چند ؟
    - ساعت یک بامداد.
    - خانوم مریم صالحی ؟
    -بله خودم هستم شما آقای؟
    -مهرداد رائین هستم .
    -فریبا در مورد شما با من حرف زده بود .
    -اگه آماده هستین بریم ؟
    -بله.
    بلند شدیم به طرف یه ماشین بنز قدیمی شدیم در رو باز کرد و نشستم داخل ماشین یه راننده هم بود داخلش بعد چشم هامو بست تا ماشین به راه افتاد بعد یه بیست دقیقه رانندگی به مقصد رسیدیم ماشین ایستاد مرده بهم کمک کرد تا از ماشین پیاده بشم بعد چشم هامو باز کرد نور چشم هامو اذیت میکرد بعد از چند بار پلک زدند توانستم اطراف خودمو ببینم در رو باز کرد و رو به من گفت : برو تو .
    وارد شدیم یه حیاط بیست متری که چند تا پله داشت با نرده که برای وارد شدن به خانه باید از پله ها عبور میکردی بغـ*ـل پله ها یه انباری بود حیاط ش کوچک بود داشتم به فضای خونه نگاه میکردم که مهرداد وارد شد برو تو همسایه ها نگاه میکنن از پله ها بالا رفتم یه در بزرگ بود که پایین آهنی بود و بالا هاش شیشه بود دستگیره در را فشار داد وارد خانه شدیم یه راه پله داشت که ۵ تا پله داشت تا به خانه میرسید از پله ها بالا اومدم دوتا اتاق داشت یکیش بزرگ بود دیگری کوچیک بود هر دو مبله بود وارد اتاق بزرگ شدم .
    ۲۹
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سی ام
    مهرداد اومد رو به من گفت : به غیر از تو اینجا یه زن و شوهر هم هستن اونا هم عضو سازمان هستن با اونا زندگی میکنی هر روز یه ماشین میاد دنبالت که تو رو میبره بیرون شهر تا بهت تیراندازی یاد بده سعی کن با هاشون دوست باشی هر سوال داشتی از اونا می پرسی البته اسمشان هادی و سیمین هستش هادی زیاد خونه نیست میره سر کار می توانی با زنش دوست بشی من فعلا میرم اگه کاری داشتی شب به هادی بگو اون به من میگه با سر حرف هاشو تایید کردم رفت به طرف آشپزخانه رفتم گرسنه بودم برای خودم ماکارونی پختم که و داشتم میخوردم که صدای باز شدن در آمد از پنجره بیرون و نگاه کردم یه زن و مرد جوان بودند اومدن بالا سلام دادم اونا جوابمو دادند مرده رو به من گفت : من هادی هستم اینم سیمین همسرم زنه سیمین هستم .
    -منم مریم هستم فکر کنم گرسنه باشین برید لباستون رو عوض کنید بیاد نهار ماکارونی پختم .
    -دستتون درد نکنه زحمت کشیدی .
    به طرف اتاق کوچک رفتم ولی صداشون زدم رو به سیمین گفتم : عزیزم من تنها م میتوانم تو اتاق کوچیک باشم شما دو نفر هستید برید اتاق بزرگتر.
    -ممنون مریم خانوم .
    -راحت باشین به من بگید مریم منم اسم شما رو صدا میزنم حالا برید لباس عوض کنید بیان.
    - باشه مریم جون .
    هر دو رفتن به طرف آشپزخانه رفتم و دو تا بشقاب گذاشتم روی میز با قاشق و چنگال اومدم نشستم بعد از چند دقیقه اومدن. نشستن روی میز سیمین رو به من گفت : دستت درد نکنه مریم جون زحمت کشیدی شرمنده کردی.
    -چه زحمتی بفرمایید بخورید.
    چند روز گذاشت الان توی اتاق هستم هادی سر کاره و سیمین مشغول آشپزی دلم برای کامران تنگ شده این چند روز از هادی و سیمین کلی اطلاعات بدست آوردم و فهمیدم که دوساله عضو سازمان شدند اونا عاشق هم شدند با هم ازدواج کردند تو این چند روز دیدم که چقدر همدیگر رو دست دارم و دیدم که هادی دیوانه بار سیمین رو دوست داره ولی هر وقت ابراز محبت هادی و سیمین رو میبینم یاد کامران خودم میافتم که الان نمیدونه من کجا هستم هنوز چهار روز گذاشته نمیدونستم با بقیه چیکار کنم هر رو حال و هوش ساعت ۴ مهرداد میاد دنبالم با هم به بیرون شهر میرویم و تیراندازی به من یاد میده و منم تیراندازی کلی پیشرفت کرده داشتم تصویر کامران رو تو ذهنم مجسم میکردم .
    ۳۰
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سی یکم
    که سیمین وارد اتاق شد و رو به من گفت : مریم جون..... ناهار حاضر است بیا ناهار .
    - باشه عزیزم تو برو منم الان میام .
    سیمین رفت و منم بعد از چند دقیقه از اتاق اومدم بیرون وارد آشپزخانه شدم با دیدن کوتلت های خوشمزه یاد کوتلت های مامان افتادم که کلی برامون درست میکرد ما هم کلی میخوردم تا بترکم و مامانم کولت هارو از زیر دستم بیرون بکشه میخوردم یادش بخیر دلم برای مامانم تنگ شده بود دلم میخواست الان اینجا بود و بغلش میکردم نشستم روی میز و مشغول خوردن کولت شدم ساعت چهار بود که مهرداد اومدم دنبالم لباس مو پوشیدم از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین مهرداد شدم و سلام دادم اونم جوابمو داد بعد به راه افتاد توی راه تو فکر پدر و مادرم بودم دلم میخواست ببینم پدر و مادر تو چه حالی هستن وقتی دیدند من اومدم به گذاشته مهرداد متوجه شد که حال و حوصله ندارم سر چهار راه ایستاد برگشت طرفم رو به من گفت : مریم ....حالت خوبه فکر کنم امروز حوصله نداری اگه میخوای نریم واسه تمرین.
    -نه حالم خوب فقط دلم برای پدر و مادرم تنگ شده چیزی نیست میشه امروز نریم تمرین؟
    -نه اشکالی نداره فردا میریم برگشتیم خونه حوصله هیچ کس رو نداشتم یک راس به طرف اتاقم رفتم و پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم.


    کامران
    ساعت ۲ ظهر مثل همیشه تند از دانشگاه اومدم بیرون میدونستم هیچ کس تو خونه نیست و مریم هم مثل روز های برام ناهار آماده کرده نمیخواستم بیشتر از این تنهاش بذارم سوار تاکسی شدم تا زود برسم خونه از تاکسی پیاده شدم و تا دم در خانه دویدم دلم برا عشقم تنگ شده بود برای خودش و دست پخت ش میخواستم با کلید در رو باز کنم ولی در زدم تا عشقم بیاد باز کنه دو بار زنگ زدم بعد از چند دقیقه در باز شد سرم پایین بود سرمو بلند کردم بگم : سلام عشق من چطوری عزیزم ولی حرف تو دهنم ماسید عشقم مریم نبود سمیرا در رو باز کرد همونجا چند ثانیه خشکم زد تا این که صدای سمیرا منو از فکر در آورد : کامران ..... چرا وایسادی خوب بیا تو مگه کلید نداری در میزی.
    -نه کلید م تو خونه مونده.
    در رو بست و وارد حیاط شدیم رو به سمیرا گفتم :سمیرا.... امروز نرفتی پیش دوستت؟
    -نه دوستم رفته مسافرت یه هفته منم ماندم خونه درس بخوانم .
    -مریم خانوم کجاست با مامان رفته ؟
    - نه وقتی مامان رفت خونه بود به من گفت میره پیش دوستش و یه هفته اونجا میمونه به من گفت تا به شما بگم .
    -چی خونه دوستش اون که اینجا دوست نداره سمیرا اون الان کجاست چرا گذاشتی بره نکنه بهش چیزی گفتنی .
    -نه عزیزم ما با مریم خوب بودیم گفت که بهت بگم دنبالش نرید بابا اون که بچه نیست حتما دوستی داشته اینجا رفته خونه اونا حال هم برو لباس هاتو عوض کن بیا ناهار دلم گرفته شد گوش هام دیگه چیزی نمیشنیدم نمی دونستم چیکار کنم با تلو تلو خودمو انداختم اتاقم نشستم روی تختم یعنی الان کجاست کجا میتونه باشه دلم هزار راه رفت داشتم دیوانه میشدم به همه جا زنگ زدم ولی اثری ازش نبود نمیدونستم چیکار کنم به همه جا سر زدم ولی نبود حتی به بیمارستان ها هم زنگ زدم ولی اونجا نبود داشتم دق میکردم تا ساعت ۹ شب تو کوچه ها بودم همراه بابا داشتم دنبالش میگشتم بارونی سختی در حال باریدن بود .
    ۳۱
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سی دوم
    همه جا رو گشتیم تکیه دادم به درخت کنارم و داشتم گریه میکردم بابا تو ماشین بود دلم گرفته بود دوست داشتم فریاد بزنم عشقم یه روز بود نبود همه لباس هام خیس شده بود بابا هم نمیدانست منو دل داری بده یا برگرده دنبال مریم اگه مریم رو نداشتم میمردم میدونستم نبودنش مساوی بود با مرگم قطرات اشک با قطرات باران گره خورده بود بابا هم از حال و روزم عاجز مانده بود ولی میدانست که نگرانیم واسه مریم بیشتر و شاید میدانست من اونو دوست دارم و عاشقم ولی من دلداری میداد خودشو به اون کوچه میزد که مثلا من هنوز نفهمیدم سر خوردم افتادم زمین همه بدنم داشت آب میریخت قطرات تند باران با شدت به سرم و بدنم میزند بابا از ماشین پیاده شد اومد کنارم رو به من گفت : کامران .....پسرم پاشو نشین خیس میشی انشاالله پیدا میشه به زور بلندم کرد حالم بد بود از حال رفتم . و دیگه چیزی نفهمیدم با سوزش چیزی مانند سوزن تویی دستم چشم هامو به آرامی باز کردم همه سفید بود چند بار پلک زدم تا توانستم ببینم توی خونه بودم توی رخت خوابم بابا داشت به دستم سرم میزد با دیدن چشم های من گفت : خدا رو شکر به هوش اومدی پسرم خوبی جای ت درد نمیکنه؟
    -نه بابا چرا به من سرم زدین ؟
    -چون بیهوش بود به خاطر همون ضعف کردی.
    -من چند روز بیهوش بودم بابا؟
    -پسرم الان چهار روزه که تو تب داری میسوزی شب تبت پایین اومد.
    -بابا مریم یعنی مریم خانوم پیدا شد ؟
    - راحت باش پسرم من میدونم بهش چه حسی داری و گریه های زیر باران من همگی رو میدونم ولی باید بگم هنوز پیدا نکردیم ولی تو نباید خودت و ببازی باید قوی باشی.
    -بابا اون همه زندگی منه من بدون مریم میمرم پتو رو کشیدم سرم و گریه کردم .
    -میدونم پسرم دوستش داری ولی نباید خودت و اذیت کنی اون تو رو ترک کرده اگه قسمت هم باشید یه روز بهم میرسید به خودت سخت نگیر بابا رفت بیرون کلی گریه کردم تا به خواب رفتم دو روز گذاشت هر روز بیشتر مجنون میشدم دیوانه تر نمیدونستم باید چیکار کنم هر روز می نشستم روی تختم از توی پنجره به در حیاط چشم میدوختم که عشقم مریم بیاید از خواب و خوراک افتاده بود فکر میکردم بدون اون غذا بهم نمی چسب ه هر وقت که صدای در می آمد با خوشحال به طرف در میرفتم فکر میکردم مریم است میرفتم بغلش بکنم بگم عشقم این چند روز کجا بودی ولی وقتی میدیدم کس دیگری است با سرخوردگی بر میگشتم اتاقم باز چشم به راه میشدم قید کلاس و درس رو زده بودم آرزویی مرگ میکردم تو دلم آتیش بود مامان بابا چند باری بردنم چند تا روانشناس ولی اونا هم بهم کلی قرص میدادند که اثری نداشت با مصرف دارو ها بیشتر گوشه نشین میشدم و فقط باعث خواب های طولانی میشد.
    ۳۲
     

    Bahar tabriaz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/19
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    218
    امتیاز
    146
    سن
    26
    محل سکونت
    تبریز
    پست سی سوم
    در کل حالم خوب نبود دلم برای عشقم مریم تنگ شده آرزوی یه لحظه دیدنش رو میکشیدم تا بیاد در آغوشم بگیرم و بگم عشقم کجا بودی تو اون مدت و غرق بوسش کنم و بگم دوست دارم ولی آه میکشیدم و دلم چاک چاک شده بود حالم اصلا خوب نبود پدرم به مامان و سمیرا چیزی از عاشق شدم نمیگفت همشو به مرگ دوستم بردار مریم ولی میدید که چقدر دارم تو عشق مریم میسوزم مامانم هی بهم دلداری میداد و بابا هم حال مو میدید ولی نمی توانست به جز مقاومت کار بکنه کلا درس و دانشگاه رو گذاشته بودم کنار حتی فریبا رو هم کم میدیدم به طرف ماشین نویس میرفتم روش دست میکشیدم و اشک هام سرازیر میشود حالم اونقدر بد بود حتی جلوی مامان و سمیرا هم نمی توانستم از سرازیری اشک هام جلوگیری کنم یه روز که نشسته بودم تختم به مریم فکر میکردم که صدای در آمد : بله بیان تو .
    مامان بود اومد تو و نشست روی تختم و روبه من گفت : کامران......مادر عزیزم قربونت برم آخه چرا این قدر خودت و اذیت میکنی.
    -مامان تو نمیدونی که وقتی کسی رو از دست میدی همه آرزو هات تو دلت بمیره مامان .
    -پسرم میدونم سخته دوری تحمل از دادن کسی دوستش داری ولی باید صبور باشی ازخودتو مقاومت نشان بدهی مادر جان حالا هم پاشو پاشو بیا بریم دور هم غذا بخوریم همونی دوست داری رو برات پختم.
    -باشه مامان شما برید منم الان میام.
    مامان رفت از روی تخت بلند شدم از اتاقم اومدم بیرون و به طرف آشپزخانه حرکت کردم ولی چشم افتاد به حوضچه کنار آشپزخانه یاد روزی افتادم که داشتم با مریم بازی فوتبال میکردم که خسته شدم مریم داشت از حوضچه آب میخورد منم ایستاده بودم داشتم نگاهش میکردم که آب رو به طرف گرفت خیس م کرد فرار کردم ولی اون شلینگ رو باز کرد گرفت طرفم منم میخواستم از دستش شلینگ آب رو بگیرم کلی آب بازی کردیم که هر دو سرد مان شد به طرف خانه رفتیم و لباس ها مونو عوض کردیم وارد. آشپزخانه شدم مامان رو به من گفت : کامران.... پسرم بشین برات بشقاب بیارم .
    بلند شد برای من بشقاب بیاره یاد اون روز افتادم که خسته و گرسنه اومدم خونه که بوی خوب غذا توی خونه پیچیده بود وقتی اومد آشپزخانه و دیدم عشقم برای من غذا پخته خوشحال شدم و مشغول خوردن شدم با ندین بشقاب مریم اشک از چشم هام سرازیر شد به طرف اتاق مریم رفتم نشستم روی تختش هنوز بوی عطرش از روی تختش نرفته بود بوی عطر شو به ریه هام کشیدم و آرامش گرفتم چند از لباس هاشو نبرده بود برداشتم و بو کردم و گذاشتم روی قلب مو گریه کردم روسری آبی رنگی که خودم براش گرفته بود و اشک میریختم اصلا حالم خوب نبود در آخر هم نتوانستم دوام بیارم و از حال رفتم وقتی به هوش اومدم و توی تختم بودم و بابا بالای سرم وقتی چشم های منو باز دید رو به من گفت : کامران .....پسرم بیهوش اومدی پسرم تحمل داشته باش عزیزم مامانت و سمیرا نگران تو هستم عزیزم چیکار کنم پسرم نمی توانم زجر کشیدن تو ببینم کامران یه نفر اومد و میگه اسمش فریبا ست میگه دوست مریم و برات از مریم خبر آورده میخواهد تو رو ببینه بیرون.
    ۳۳
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا