پست سی چهارم
تو رو ببینه چیکار کنم بیاد تو پسرم .
-آره بابا جون لطفاً بذارید بیاد تو شاید از مریم بهم چیزی بگه.
اومدم تو ولی بادیدنش چهره فریبا همه امیدم نا امید شد و باز افتادم روی تخت اومد تو و نشست روی صندلی کنار تختم روم اون طرف بود رو به من گفت : کامران.....سلام خوبی چند هفته است نیستی هیچ کسم خبری ازت نداشت چی شده چرا حال و روزت بد شده اتفاقی افتاده.
-سلام ممنون خوبم چیزی نیست فقط چند هفته است دوستم که توسط ساواک ها اسیر شده بود فوت شده حال روحیم خوب نیست به بابا گفتم به دانشگاه خبر بده .
-متاسفم نمی دونستم حالا عضو چه سازمانی بود؟
-انقلابی بود که دستگیر شد بعدم کشتند.
-راستی از مریم چه خبر کامران وقتی اومدم ندیدمش کجاست ؟
-مریم .... رفت به شهر خودشون به خاطر همون.
-اه پس این طور ولی شایدم اون نرفته شهرستان و همین جایست یه جای تو شهر.
-چی تو چی میگی فریبا تو از جای مریم خبر داری؟
-نه فقط گفتم شاید من نمیدونم.
-نه مریم تو یه چیزی میدونی .
برگشتم طرف شو نشسته ام توی جام و رو به مریم گفتم : فریبا.....لطفاً اگه جای مریم رو میدونی به من بگو الان چهار هفته است که ندیدمش و دارم دیوانه میشم.
-پس اون مرگ دوستت و ساواک همه دروغ بود تو دلتنگ مریم هستی کامران نگو که بهش علاقه داری که باورم نمیشه.
-نه باور کن فریبا من مریم رو دوست دارم بهش علاقه مندم .
-پس چرا زودتر نگفتی دیوانه اون الان توی یه ماموریت خطرناکی .
-چی آخه چطوری اون چرا بدون این که به من بگه رفت به خونه تیمی و بعد شم ماموریت؟
-این دستور سازمان بود کامران اون باید این عملیات رو انجام بده تا به عضویت سازمان در بیاد منم وقتی حالتو دیدم نتوانستم که بهت نگم ولی تو می توانی بهش کمک کنی کامران .
-چطوری می توانم به مریم کمک کنم تا از اون ماموریت بیاد بیرون .
-اون الان تو یه خونه داره زندگی میکنه که افراد مخالف سازمان هستند و باید برای سازمان مدارک لازم رو جمع کنه اون با خواهر همون کسی که نظر سازمان دوست شده و الان هم تو خونه اون هاست ؟
-آخه چطوری اونا چطوری اونو پذیرفتن.
-اون همون کلکی که به خانواده تو زد به خواهر اونم گفت یعنی برادرش دست ساواک هاست .
۳۴
پست سی پنجم
-اونا آخه باور کردند ؟
-با ما که در تماس بود گفت که باور کردند و حاضرند بهش کمک کنند کامران تو اگه مریم رو دوستش داری باید به اون خونه بری.
-آخه چطوری بهشون چی بگم؟
-بگو بردارش هستی و آزادت کردند نمی دونم یه چیزی بهشون بگو فقط به مریم کمک کن کاری هم با سازمان نداشته باش من با هاشون صحبت میکنم آخه آماده ای آدرس شو بدم همین فردا برو.
-باشه آره میرم آدرس شو بده؟
آدرس رو روی تکه کاغذی نوشت و داد دست من و رو به من گفت : کامران.....تو موافق میشی بهش کمک کن اونم تو رو دوست داره خودش بهم گفت قبل از این که به ماموریت بره بهم گفت بهت بگم که از ته دل دوستت داره پس به خاطر مریم به اون کمک کن .
-باشه همه سعی خودمو میکنم ممنون از کمکت ولی چرا این اطلاعات رو بهم دادی؟
-قصه اش طولانی اگه موفق شدی بهت میگم.
فریبا رفت و به تکه کاغذ در دستم نگاه کردم و فکر کردم که پدر و مادرم چه بگویم که دارم کجا میرم و یه راه حل خوب پیدا کردم کاغذ رو تو جیب شلوارم چپاندم و اومدم بیرون بابا و مامان سمیرا تو پذیرایی بودند رو بهشون گفتم : من تصمیم خودمو گرفتم میخواهم برم مسافرت.
-آره پسرم بهتر راه حل رو واسه بهتر شدن روحیات گرفتی حالا کجا میخوای بری میخوای برات بلیط بگریم بری کانادا پیش دایی یو سفت چطوره؟
- نه مامان نمیخواهم از کشور خودم برم بیرون میخواهم یه ماه برم ویلا شمال و به درس هام برسم از درس هام عقب افتادم یه ماه دیگه امتحانات م شروع میشه.
-خوب پسرم عزیزم باشه برو ولی بذار یکی از ما هم بیام اونجا باهات تنهایی سخته.
-نه بابا میخواهم تنها باشم .
-آخه پسرم پس قول بده که نری اونجا که تنها باشی و به درس دادند دوستت فکر کنی باشه ؟
-باشه قول میدم بابا قول میدم بعد از برگشتن از شمال یه کامران شاد و سرحال باشم مثل قبل شایدم یه عروسی هم گرفتیم.
۳۵
تو رو ببینه چیکار کنم بیاد تو پسرم .
-آره بابا جون لطفاً بذارید بیاد تو شاید از مریم بهم چیزی بگه.
اومدم تو ولی بادیدنش چهره فریبا همه امیدم نا امید شد و باز افتادم روی تخت اومد تو و نشست روی صندلی کنار تختم روم اون طرف بود رو به من گفت : کامران.....سلام خوبی چند هفته است نیستی هیچ کسم خبری ازت نداشت چی شده چرا حال و روزت بد شده اتفاقی افتاده.
-سلام ممنون خوبم چیزی نیست فقط چند هفته است دوستم که توسط ساواک ها اسیر شده بود فوت شده حال روحیم خوب نیست به بابا گفتم به دانشگاه خبر بده .
-متاسفم نمی دونستم حالا عضو چه سازمانی بود؟
-انقلابی بود که دستگیر شد بعدم کشتند.
-راستی از مریم چه خبر کامران وقتی اومدم ندیدمش کجاست ؟
-مریم .... رفت به شهر خودشون به خاطر همون.
-اه پس این طور ولی شایدم اون نرفته شهرستان و همین جایست یه جای تو شهر.
-چی تو چی میگی فریبا تو از جای مریم خبر داری؟
-نه فقط گفتم شاید من نمیدونم.
-نه مریم تو یه چیزی میدونی .
برگشتم طرف شو نشسته ام توی جام و رو به مریم گفتم : فریبا.....لطفاً اگه جای مریم رو میدونی به من بگو الان چهار هفته است که ندیدمش و دارم دیوانه میشم.
-پس اون مرگ دوستت و ساواک همه دروغ بود تو دلتنگ مریم هستی کامران نگو که بهش علاقه داری که باورم نمیشه.
-نه باور کن فریبا من مریم رو دوست دارم بهش علاقه مندم .
-پس چرا زودتر نگفتی دیوانه اون الان توی یه ماموریت خطرناکی .
-چی آخه چطوری اون چرا بدون این که به من بگه رفت به خونه تیمی و بعد شم ماموریت؟
-این دستور سازمان بود کامران اون باید این عملیات رو انجام بده تا به عضویت سازمان در بیاد منم وقتی حالتو دیدم نتوانستم که بهت نگم ولی تو می توانی بهش کمک کنی کامران .
-چطوری می توانم به مریم کمک کنم تا از اون ماموریت بیاد بیرون .
-اون الان تو یه خونه داره زندگی میکنه که افراد مخالف سازمان هستند و باید برای سازمان مدارک لازم رو جمع کنه اون با خواهر همون کسی که نظر سازمان دوست شده و الان هم تو خونه اون هاست ؟
-آخه چطوری اونا چطوری اونو پذیرفتن.
-اون همون کلکی که به خانواده تو زد به خواهر اونم گفت یعنی برادرش دست ساواک هاست .
۳۴
پست سی پنجم
-اونا آخه باور کردند ؟
-با ما که در تماس بود گفت که باور کردند و حاضرند بهش کمک کنند کامران تو اگه مریم رو دوستش داری باید به اون خونه بری.
-آخه چطوری بهشون چی بگم؟
-بگو بردارش هستی و آزادت کردند نمی دونم یه چیزی بهشون بگو فقط به مریم کمک کن کاری هم با سازمان نداشته باش من با هاشون صحبت میکنم آخه آماده ای آدرس شو بدم همین فردا برو.
-باشه آره میرم آدرس شو بده؟
آدرس رو روی تکه کاغذی نوشت و داد دست من و رو به من گفت : کامران.....تو موافق میشی بهش کمک کن اونم تو رو دوست داره خودش بهم گفت قبل از این که به ماموریت بره بهم گفت بهت بگم که از ته دل دوستت داره پس به خاطر مریم به اون کمک کن .
-باشه همه سعی خودمو میکنم ممنون از کمکت ولی چرا این اطلاعات رو بهم دادی؟
-قصه اش طولانی اگه موفق شدی بهت میگم.
فریبا رفت و به تکه کاغذ در دستم نگاه کردم و فکر کردم که پدر و مادرم چه بگویم که دارم کجا میرم و یه راه حل خوب پیدا کردم کاغذ رو تو جیب شلوارم چپاندم و اومدم بیرون بابا و مامان سمیرا تو پذیرایی بودند رو بهشون گفتم : من تصمیم خودمو گرفتم میخواهم برم مسافرت.
-آره پسرم بهتر راه حل رو واسه بهتر شدن روحیات گرفتی حالا کجا میخوای بری میخوای برات بلیط بگریم بری کانادا پیش دایی یو سفت چطوره؟
- نه مامان نمیخواهم از کشور خودم برم بیرون میخواهم یه ماه برم ویلا شمال و به درس هام برسم از درس هام عقب افتادم یه ماه دیگه امتحانات م شروع میشه.
-خوب پسرم عزیزم باشه برو ولی بذار یکی از ما هم بیام اونجا باهات تنهایی سخته.
-نه بابا میخواهم تنها باشم .
-آخه پسرم پس قول بده که نری اونجا که تنها باشی و به درس دادند دوستت فکر کنی باشه ؟
-باشه قول میدم بابا قول میدم بعد از برگشتن از شمال یه کامران شاد و سرحال باشم مثل قبل شایدم یه عروسی هم گرفتیم.
۳۵
آخرین ویرایش توسط مدیر: