پست شصت و چهار
بلند شد و رفت منم پشت سرش راه افتادم بابا داشت از دالان خونه بیرون میمومد با دیدن ما لبخند زد سلام دادیم جواب مونو داد رو به ما گفت : شما دو تا کبوتر عاشق خوب هستین .
-عالی عمو نادر عالی هستیم هم من و هم مریم.
-معلومه .
دویدم بغلش کردم و گفتم : خسته نباشی بابا جون.
-دخترم تو هم خسته نباشی دخترم فکر کنم آخر بلایی سرم بیاد ملاحظه ما رو هم بکن.
-چشم بابا جون بوسیدم ش.
-حسودی میکنما مریم جون.
-خوب حسودی کن پدر خودمو دلم میخواهد بوسش کنم تو چی میگی.
-من هیچی .
همه خندیدم و رفتیم تو بعد از چند ساعت دایی احمد و زن دایی زهرا هم اومدند دور هم شام خوردیم منو سعید کنار هم نشسته بودیم و مامان و بابای جا زن دایی و دایی هم یه جا عالی بود خوش گذاشت بعد از شام به مامان کمک کردم میوه آوردیم از همه عرض خواهی کردم و به اتاقم رفتم سعید هم پشت سرم راه افتاد وارد اتاق شدیم و من نشسته ام روی صندلی اونم نشست روی تختم و کاغذها رو که گذاشته بودم روی تخت رو به من گفت و رو به من گفت : مریم عزیزم.... می توانی بقیه داستان رو برام بخوانی؟
-از دستش گرفتم و شروع به خواندن کردم داستان گرم و عالی بود که ما رو جذب خودش کرده بود که صدای در اتاق اومد که ما رو از فضای داستان بیرون برد دایی بود اجازه هست روبه دایی گفتم: بله بفرما تو دایی .
-سعید هم پا شود و نشست .
-عزیزم مریم خوبی چطورین چه خبر داشتین چیکار میکردید مزاحم شدم؟
-نه دایی جان داشتم رمان میخواندم واسه سعید .
-رمان ؟
-آره تازه شروع کردم از بیکاری دیگه.
-حالا تا کجا نوشته ای؟
-هنوز فضل اول شو نوشته ام دایی جان.
-خیلی خوب نوشته بابا عالی قلم مریم نویسنده خوبی میشه منو جذب خودش کرد داستان ش.
-چه خوب پس خیلی خوب یه بار هم برا من بخوان اومدم بگم ما داریم راه میروفتیم میای با ما یا می مانی اینجا پسرم .
-نه بابا میام شما برید من از مریم خدافظی کنم بیام .
-باشه پس فعلا خدافظ مریم جون شب خوبی داشته باشی.
-شما هم همین طور دایی.
دایی رفت سعید رو به من گفت : حیف نشد بیشتر برام بخوانی ولی قول بده برام بقیه اشو بخوانی؟
-باشه عزیزم قول میدم.
بغلم کرد و رو به من گفت : مریم عزیزم.... شبت خوش دوست دارم مریم مواظب خودت باش به خدا سپردم.
-شب تو هم بخیر سعید جان منم تو رو دوست دارم تو هم مواظب خودت باش .
-باشه عشقم .
سعید.
۶۴
پست شصت و پنجم
پیشونیمو بوسید و رو به من گفت : مریم عزیزم... شب بخیر.
-شب تو هم بخیر عزیزم .
سعید رفت منو بابا و مامان برای بدرقه ایشون رفتیم دستشو بلند کرد و ازم خدافظی کرد و سوار ماشینش شد و راه افتادند.
چند هفته گذاشت از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم امروز قرار بریم آرایشگاه با دختر عموم سپیده وقت گرفتیم سوار ماشین دختر عمو سپیده شدیم و راه افتادیم ساعت ۱۲ رسیدیم اونجا قرار جشن تو باغ عمو تورج باشه عمو تورج خیلی شبیه بابا ست و یه دونه دختر دارند که اونم اسمش سپیده است من تنها یه عمو دارم و دوتا خاله و عمه ندارم یه دونه هم مامان بزرگ دارم که مادر مامانم بابا بزرگ مامانم و مامان بزرگ و پدر بزرگ بابا هر دو فوت شدن کلا یه خانواده کم جمعیت هستیم و منم از خانواده شلوغ دوست ندارم رسیدیم دم درآریشگاه من پیاده شدم و سپیده ماشین پارک کرد وارد آرایشگاه شدم که هوایی مطبوعی همراه بابو ی مواد آرایشی به صورتم خورد که سارا هم کلاسم که تو دبیرستان باهاش دوست بودم اومد به استقبالم سلام داد منم جواب شو دادم روبه من گفت : سلام مریم جون خوبی اومدی الان به لیلا جون میگم کار رو شروع کنه عزیزم بیا بریم به طرف اتاق مخصوص عروس ها رفتم نشسته ام که لیلا دختری لاغر اندام بود اومد داخل سلام داد منم جوابش و دادم و کار شو شروع کرد سپیده هم بیرون بود سارا داشت آرایشش میکرد بعد از دو ساعت له و لورده از زیر دست لیلا بیرون اومدم کنار رفت خودمو توی آینه دیدم خیلی خوشگل شده بودم داشتم تعجب کردم یه دختر عرب آرایشم کرده بود چشم ها لنز سیاه گذاشته بودو چشم هامو مشکی م بزرگتر نشون میداد از هزار متری آدمو به طرف خودش میکشید مژه مو ریمل زده بود پر تر و بلندتر به نظر میرسید موهای بلند مو فر کرده بود یه مقدار شو بالا برام جمع کرده بود مثل آبشار رها کرده بود خودم عاشق خودم شدم تا بماند سعید لباس مو به کمک لیلا جون پوشیدیم اومدم بیرون سپیده با دیدنم کل کشید منم چرخیدم کسانی که اونجا بودند دست زدند که سارا جون گفت که آقا سعید تشریف آوردند همگی رفتیم دم در ولی سارا گفت که شال رو کنار نمیزند تا سعید شاباش نده سعید شاباش داد روی سر منم بارونی از پول بود که می بارید بعد سعید شال رو کشید کنار تعجب کرده بود و داشت به من نگاه میکردم فکر میکردم که خیلی زشت شدم که سعید داره نگاه میکنه ولی اون بی هوا منو بغلم کرد .
۶۵
بلند شد و رفت منم پشت سرش راه افتادم بابا داشت از دالان خونه بیرون میمومد با دیدن ما لبخند زد سلام دادیم جواب مونو داد رو به ما گفت : شما دو تا کبوتر عاشق خوب هستین .
-عالی عمو نادر عالی هستیم هم من و هم مریم.
-معلومه .
دویدم بغلش کردم و گفتم : خسته نباشی بابا جون.
-دخترم تو هم خسته نباشی دخترم فکر کنم آخر بلایی سرم بیاد ملاحظه ما رو هم بکن.
-چشم بابا جون بوسیدم ش.
-حسودی میکنما مریم جون.
-خوب حسودی کن پدر خودمو دلم میخواهد بوسش کنم تو چی میگی.
-من هیچی .
همه خندیدم و رفتیم تو بعد از چند ساعت دایی احمد و زن دایی زهرا هم اومدند دور هم شام خوردیم منو سعید کنار هم نشسته بودیم و مامان و بابای جا زن دایی و دایی هم یه جا عالی بود خوش گذاشت بعد از شام به مامان کمک کردم میوه آوردیم از همه عرض خواهی کردم و به اتاقم رفتم سعید هم پشت سرم راه افتاد وارد اتاق شدیم و من نشسته ام روی صندلی اونم نشست روی تختم و کاغذها رو که گذاشته بودم روی تخت رو به من گفت و رو به من گفت : مریم عزیزم.... می توانی بقیه داستان رو برام بخوانی؟
-از دستش گرفتم و شروع به خواندن کردم داستان گرم و عالی بود که ما رو جذب خودش کرده بود که صدای در اتاق اومد که ما رو از فضای داستان بیرون برد دایی بود اجازه هست روبه دایی گفتم: بله بفرما تو دایی .
-سعید هم پا شود و نشست .
-عزیزم مریم خوبی چطورین چه خبر داشتین چیکار میکردید مزاحم شدم؟
-نه دایی جان داشتم رمان میخواندم واسه سعید .
-رمان ؟
-آره تازه شروع کردم از بیکاری دیگه.
-حالا تا کجا نوشته ای؟
-هنوز فضل اول شو نوشته ام دایی جان.
-خیلی خوب نوشته بابا عالی قلم مریم نویسنده خوبی میشه منو جذب خودش کرد داستان ش.
-چه خوب پس خیلی خوب یه بار هم برا من بخوان اومدم بگم ما داریم راه میروفتیم میای با ما یا می مانی اینجا پسرم .
-نه بابا میام شما برید من از مریم خدافظی کنم بیام .
-باشه پس فعلا خدافظ مریم جون شب خوبی داشته باشی.
-شما هم همین طور دایی.
دایی رفت سعید رو به من گفت : حیف نشد بیشتر برام بخوانی ولی قول بده برام بقیه اشو بخوانی؟
-باشه عزیزم قول میدم.
بغلم کرد و رو به من گفت : مریم عزیزم.... شبت خوش دوست دارم مریم مواظب خودت باش به خدا سپردم.
-شب تو هم بخیر سعید جان منم تو رو دوست دارم تو هم مواظب خودت باش .
-باشه عشقم .
سعید.
۶۴
پست شصت و پنجم
پیشونیمو بوسید و رو به من گفت : مریم عزیزم... شب بخیر.
-شب تو هم بخیر عزیزم .
سعید رفت منو بابا و مامان برای بدرقه ایشون رفتیم دستشو بلند کرد و ازم خدافظی کرد و سوار ماشینش شد و راه افتادند.
چند هفته گذاشت از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم امروز قرار بریم آرایشگاه با دختر عموم سپیده وقت گرفتیم سوار ماشین دختر عمو سپیده شدیم و راه افتادیم ساعت ۱۲ رسیدیم اونجا قرار جشن تو باغ عمو تورج باشه عمو تورج خیلی شبیه بابا ست و یه دونه دختر دارند که اونم اسمش سپیده است من تنها یه عمو دارم و دوتا خاله و عمه ندارم یه دونه هم مامان بزرگ دارم که مادر مامانم بابا بزرگ مامانم و مامان بزرگ و پدر بزرگ بابا هر دو فوت شدن کلا یه خانواده کم جمعیت هستیم و منم از خانواده شلوغ دوست ندارم رسیدیم دم درآریشگاه من پیاده شدم و سپیده ماشین پارک کرد وارد آرایشگاه شدم که هوایی مطبوعی همراه بابو ی مواد آرایشی به صورتم خورد که سارا هم کلاسم که تو دبیرستان باهاش دوست بودم اومد به استقبالم سلام داد منم جواب شو دادم روبه من گفت : سلام مریم جون خوبی اومدی الان به لیلا جون میگم کار رو شروع کنه عزیزم بیا بریم به طرف اتاق مخصوص عروس ها رفتم نشسته ام که لیلا دختری لاغر اندام بود اومد داخل سلام داد منم جوابش و دادم و کار شو شروع کرد سپیده هم بیرون بود سارا داشت آرایشش میکرد بعد از دو ساعت له و لورده از زیر دست لیلا بیرون اومدم کنار رفت خودمو توی آینه دیدم خیلی خوشگل شده بودم داشتم تعجب کردم یه دختر عرب آرایشم کرده بود چشم ها لنز سیاه گذاشته بودو چشم هامو مشکی م بزرگتر نشون میداد از هزار متری آدمو به طرف خودش میکشید مژه مو ریمل زده بود پر تر و بلندتر به نظر میرسید موهای بلند مو فر کرده بود یه مقدار شو بالا برام جمع کرده بود مثل آبشار رها کرده بود خودم عاشق خودم شدم تا بماند سعید لباس مو به کمک لیلا جون پوشیدیم اومدم بیرون سپیده با دیدنم کل کشید منم چرخیدم کسانی که اونجا بودند دست زدند که سارا جون گفت که آقا سعید تشریف آوردند همگی رفتیم دم در ولی سارا گفت که شال رو کنار نمیزند تا سعید شاباش نده سعید شاباش داد روی سر منم بارونی از پول بود که می بارید بعد سعید شال رو کشید کنار تعجب کرده بود و داشت به من نگاه میکردم فکر میکردم که خیلی زشت شدم که سعید داره نگاه میکنه ولی اون بی هوا منو بغلم کرد .
۶۵
سایت دانلود رمان نگاه دانلود