غوغا در حالی که از عمه جدا شده بود به سمتم اومد و دستی برام تکون داد.
هنوز چند قدم مونده بود بهم برسه که آروم زمزمه کرد:
- سلام.
زیر لب جوابش رو دادم و کنار خودم جایی براش باز کردم .
بیحرف نشست و کیفش رو جلوی پاش گذاشت .
- چه خبر؟
به سمتش متمایل شدم.
- سلامتی.
نگاه پر معنی بهم انداخت وسرش رو تکونی داد و بیحرف به رو به روش خیره شد .
صدای مداح باعث شد همهمه تو مسجد ، جاش رو با سکوت اجباری عوض کنه و فقط صدای شیون و نالههای خاله اجازه داشت، که سکوت رو بشکنه و برای دخترش عزاداری کنه.نگاهم رو روی خاله چرخ دادم.
زیر چشمهاش گود افتاده بود و حسابی ضعیف و لاغر شده بود. چه غمی تو چشمهاش داشت .
چه دل خونی داشت. ستارهاش رو از دست داده.
نگاه ناگهانیاش به سمتم، تمام تنم رو به لرز در اورد.
تنم یخ کرد از سردی نگاهش . چرا همه با من سردن؟
چرا همه بیتفاوتن؟
چرا غریبه شدم؟
غریبه که بودم...
***
- که اینطور.
- اهوم حالاحالاها اوستا رو داریم تو خونه.
به سمتم برگشت و نگاهش رو بهم دوخت.
- تو چیکار میکنی؟ حضور اوستا تو خونه اذیتت نمیکنه؟
لبم رو تر کردم و با تردید به خیابون چشم دوختم.
- اذیت نمیشم.
رو ازم گرفت و بیحرف به رو به رو خیره شد .
- اوستا.
متعجب به پشت سرم نگاه کردم .
صدای اشناش...
با دیدنش لبخند کم رنگی گوشه لبم نمایان شد .
- اهوراس؟
- خود بیمعرفتشه.
- دشمن خونیمم اومده پس.
- اره.
چند ثانیهای خیره نگاهش کردم و بعد روم رو ازش گرفتم و به رو به رو خیره شدم.
دلم میخواست اول اون بیاد جلو نه من.
دلم برادرانههاش رو میخواست.دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی اون سهساله بیخبر رفته.
اونی که باید بیاد اونه نه من.
- ولی خودمونیما، اینا هرچی سنشون میره بالا جذاب تر میشن.
- همش ۳۰ سال بیشتر ندارنا.
- همون دیگه ببین چه جیگرایی شدن.
چشم غرهای نثار ابن چشم چرونیهاش کردم و منتظر شدم تا بابا و مامان اینا از مسجد بیرون بیان.
- شرکت اصفحان رو میسپرم به آمین، تو فقط یه سر برو کارا رو راست و ریس کن .
- قرار دادهای ماه پیش چی؟همشون انجام شده یا عقب افتادن؟
- انجام شده فقط کار انتقالش مونده.
- خیله خب.
آدم فضولی نبودم ولی الان کنجکاو بودم بدونم میخوان چیکار کنن.
کمی بینشون به سکوت گذشت .
- اوستا میخوای چیکار کنی؟
- به زندگیم ادامه میدم.
- جا...
- اهورا اسمش رو نیار، اعصابم رو خرد نکن.
چشمم رو بستم و لبم رو به دندون گرفتم.
اسم کیو نیاره؟ مگه کسی غیر از من هست که اول اسمش جا باشه آخرش نا؟
اسمم که میاد عصبی میشه؟
چه هیزمتری بهش فروختم که اینطوری ازم متنفره.
گرمی دستهای غوغا رو میون انگشتهام احساس کردم .
- به حرفهاش توجه نکن.
چشمم رو باز کردم و سرم رو تکون دادم و لبم رو به دندون گرفتم.
دیگه نمیزارم خردم کنه، دیگه بهش این اجازه رو نمیدم.
با اومدن مامان اینا با سرعت سوار ماشین شدم و تا بهشتزهرا چیزی نگفتم.
غوغا هم وقتی دید حال خوشی ندارم سکوت کرد و فقط گرمی دستهاش رو تا بهشتزهرا مهمون انگشتهام کرد.
تو کل مدتی که تو بهشتزهرا بودیم نیمنگاهی به اوستای سیاهپوش ننداختم و فقط به قبر سرد ستاره چشم دوختم.
- جانا۔
چشم از قبر گرفتم و نگاهم رو به سمت صدا کشوندم.
با دیدنم لبخندی زد و به سمتم اومد.
- خوبی؟
لبخند گوشه لبم جا خشک کرد.
- از احوال پرسیاتون.
- اهل کنایه زدن نبودی که.
زیر لب سلامی به غوغا کرد که غوغا فقط با سر جوابش رو داد.
- تو این همهسال خیلی چیزها تغییر کرده.
- نمیتونستم بیام دیدنت.
- یه زنگ که میتونستی بزنی.
آهی کشید و نگاهی به قبر ستاره که دور تا دورش شلوغ بود انداخت.
- حتی یه زنگ.
- مهم نیست.
- مهمه.
- اهورا، من خیلی وقته به بیمعرفتی اطرافیانم عادت کردم، توام روش.
دست غوغا انگشتهام رو رها کرد.
- من میرم پیش زندایی فعلا.
سرم رو تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم.
- شرمندتم جانا۔.
لبخند کم رنگی زدم .
- شرمنده نباش داداش.
- هستم جانا هستم ، باور کن همیشه به یادت بودم ولی...
نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
- ولی چی؟
کلافه دستش رو توی موهاش فرو برد.
- هیچی، دلتنگت بودم.
لبخندی به معنای من هم دلتنگت بودم زدم.
ذوق کوتاهی کرد و کنارم ایستاد و به رو به رو خیره شد.
با لبخند به اطرافم نگاهی انداختم که نگاهم تو نگاه سرد و عصبی اوستا گره خورد.
با اخمی که میون ابروهاش گره ایجاد کرده بود نگاهمون میکرد.چند ثانیه خیره نگاهمون کرد و بعد روش رو گرفت و سرش رو تکون داد و به قبر ستاره خیره شد.
نگاهی به خودم انداختم و لبخند رضایتبخشی زدم.
یه ست سفیدکرمی از میون لباسهای زمستونیم انتخاب کردم و پوشیدمشون .
موهام رو هم صاف کردم و نیمیش رو از شال بیرون گذاشتم و حالتی بهشون دادم .
گوشی رو از روی تخت برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
در حالی که از پلهها پایین میاومدم نگاهی به ساعت ته سالن انداختم و سرعتم رو بیشتر کردم.
ساعت پنج و نیم بعدازظهر رو نشون میداد.
- مامان من باید برم جایی، عجله دارم ماشین شما رو میبرم باخودم.
- کجا میری مگه؟
نگاهی عجول بهش انداختم و با سرعت به سمت در رفتم.
- الان وقت ندارم، بابا بهتون میگه.
- مواظب خودت باشیا.
- چشم فعلا.
با سرعت از خونه زدم بیرون و به سمت ماشین مامان رفتم .
نگاهی به ماشین اوستا که گوشه حیاط پارک بود انداختم.
پس اون ماشینی که اون روز جلو بهشتزهرا ، رنگ و رخسار از غوغا گرفت ، ماشین اوستا بود!
عجیبه که تا حالا به ماشین جدید اوستا توجه نکرده بودم و تازه الان متوجه شده بودم که چه عروسکی جور بیرون رفتنش از خونه رو میکشه.
سوار ماشین شدم و روشنش کردم.
حتما الان تو اتاق زیر شیروونی در حال استراحته .
آهی کشیدم و در رو با ریموت باز کردم و قبل از خروجم بوقی برای مشمصیب که در حال آبیاری باغچه بود زدم که دستی برام تکون داد و خداحافظی کرد.
بعد از بیستدقیقه جلوی شرکت گلدن مکس پارک کردم و وارد شرکت شدم .
یلدا رو دیدم که مشغول صحبت کردن با یکی از کارمندهاش بود و سعی داشت چیزی رو بهش گوشزد کنه. این رو از حرکاتش میشد فهمید.
سرش رو بالا آورد و چند لحظه نگاهم کرد و بعد انگار که شناختم به سمتم اومد.
لبخندی به روش زدم و من هم به تابعیت از اون به سمتش رفتم و سلام و احوال پرسی کردم .
- سلام عزیزم خوشاومدی.
- سلام ممنونم گلم.
لبخندی زد و دستش رو روی کمرم گذاشت و من رو به سمت آسانسور شیشهای شرکت هدایت کرد.
- چه خبر خوش میگذره؟ راستی تسلیت میگم غوغا ، بهم گفت.
لبخند ملیحی به روش زدم.
- مچکرم.
لبخندی زد و هر دو وارد آسانسور شدیم .
آسانسور روی طبقه ششم ایستاد .
از آسانسور خارج شدیم و به سمت دفتر تبلیغات که انگار ته سالن بود رفتیم.
تقهای به در زد و وارد شد و اشاره کرد من هم برم داخل .
سه نفری مشغول به کار بودن که با ورودمون از جاشون بلند شدن و ایستادن و لبخند گرم و صمیمیشون رو به پیشوازمون فرستادن.
- سلام بچهها.
یکی از پسرها که معلوم بود سن کمی داره دستش رو بالا برد و تکون داد.
- سلام به خانم رئیس عزیز چطوری؟
یلدا خنده کوتاهی زد و پشت چشمی هم براش نازک کرد .
- نمکدون.
پسره خندید و بعد متعجب به من نگاه کرد.
- معرفی میکنم جانا جان مدل شرکت در موردش باهاتون صحبت کرده بودم که.
هر سه سری تکون دادن و لبخند پر رنگتری زدن.
پسره از پشت میز بیرون اومد.
- من امیرعلیم، عکاس تیم تبلیغات
- خوشبختم .
- همچنین .
باز هم لبخندی به روش زدم .
قد بلند و هیکل خوبی داشت. بهش میخورد ۲۶ سالی داشته باشه.
- من هم آیدام، ادیتور تیم، امیدوارم همکارای خوبی بشیم.
سرم رو تکون دادم.
- امیدوارم.
لبخندی زد و منتظر شد تا پسر کناریش خودش رو معرفی کنه.
- منم چاکرشما و غلام آیدا، مهبدم.
یلدا خندهای کردو خطاب به من گفت:
- مهبد همسر آیدا سن، یعنی نامزدن.
ابرویی بالا انداختم و با لبهایی که تا بناگوم کش اومده بود به هردوشون نگاه کردم.
- مبارک باشه ایشالا خوشبخت شید.
- ممنون.
یلدات لبخندی زد و بعد به سمت ته دفتر رفت و اشاره کرد بشینم.
کنار آیدا نشستمو منتظر شدم تا یلدا حرفشرو بزنه.
- خب همونطور که میدونید قراره لباسها و پوشاک ما تو تن جانا بدرخشهو حسابی بترکونه.
آقای راد قصد دارن که یه دفتر مجزا واسه جانا جان فراهم کنند، البته اگر جانای عزیزم هم راضی باشه.
به نظرم دفتر کار به درد من نمیخورد. دقیقا باید توی دفتر چیکار میکردم؟لباس میپوشیدم از خودم عکس میگرفتم؟
خندهای زیر پوستی کردم و سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم.
- به نظر من که نیازی نیست، خب من قراره که فقط مدل باشم و توی لوکیشن حاظر بشم دفتر مجزا به دردم نمیخوره.
یلدا لبخندی زد و حرفشرو ادامه داد.
یک ماهی از چهلم ستاره میگذره...
روز چهلم خاله باهام حرف زد.
شرمنده بود از رفتارش .
ناراحت بود.
درکش میکردم.
ستاره رو از دست داده بود.
دختر خالم جلو چشماش جون داده بود.
بغلش کردم تا بفهمه که از رفتارش ناراحت نیستم. بلکه درکش کردم و با سکوتم پلهای پشت سرم رو خراب نکردم.
اوستا هنوز هم تو خونه ما میمونه.
از بعد چهلم دیگه ندیدمش.
هر روز واسه عکاسی محبورم تو لوکیشنهای خاص حاضر بشم و هزار مدل لباس رو عکاسی کنم.
بخاطر ساعت کاریم مجبور شدم از شرکت سلطانی استعفا بدم و فقط به کار جدیدم برسم.
اوستا هم مشغول شرکت خودش شده و گاهی اوقات تا نیمهصبح خونه نمیاد، انگار که دنبال هر بهونهای میگرده تا توی این خونه نباشه.
صبحها هم همیشه زودتر از من میره.
شاید دلش نمیخواد من رو ببینه.
شاید هنوز هم بخاطر نرفتنم به اصفحان ناراحته.
با صدای گوشیم نگاهم رو از پنجره گرفتم و به سمت تخت رفتم.
گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم.
سپیده بود.
- سلام به کوالای شب زندهدار خودم.
لبخندی زدم.
- سلام خوبی؟
- از ندیدنت عالیم، پاشو آمادهشو خیلیوقته ندیدمت دارم میام دنبالت.
- الان!؟ ساعت و نگاه کردی؟
- خب ساعت نه. تا دوازده شب بر میگردیم خونه.
- مهمون تو؟
خندید و با لحن بامزهای جوابم رو داد:
- مهمون خودم.
لبخندی زدم و به سمت کمد رفتم و نگاهی به لباسهام انداختم.
رسیدی یه تک بزن به گوشیم.
- اون رفیق گودزیلاتم اگر هست بریم دنبالش ، دلم براش تنگ شده.
- کی!؟ غوغا؟
تک خندهای کرد.
- اره دیگه مگه چند تا گودزیلا داریم؟
لبم رو به دندون گرفتم و به این فکر کردم که اگر بفهمه سپیده بهش میگه گودزیلا چه شری به پا میشه.
- بهش زنگ میزنم.
- باشه پس فعلا.
گوشی رو قطع کردم و یک دست شومیز و شلوار از میون لباسها انتخاب کردم و بیرون کشیدم.
زود پوشیدمشون و به سمت اینه رفتم .
به نظرم نیاز به ارایش نبود کمی برق لب زدم و موهام رو هم ساده بستم و فقط کمی از اون رو بیرون.گذاشتم و از اتاق زدم بیرون.
نگاهی به پله کنار پنجره انداختم که به اتاق زیر شیروونی راه داشت.
اتاق مثل همیشه چراغش خاموش بود و درش بسته.
فاصله اتاقهامون خیلی از هم زیاد نبود. شاید به فاصله پنج پله. اونقدری که گـهگاهی عطر بلک افگانوی تلخش فضای اتاقم رو به مدت کوتاهی معطر میکرد و حال من رو دگرگون.
گاهی اوقات از نور شدیدی که روی درختها میافتاد میشد فهمید که اوستا توی تراس نشسته یا حداقل در تراسش بازه و باز به یاد قدیمها خیره شده به ستارههای تو اسمون و باهاش حرف میزنه.
پلهها رو یکی در میون پایین اومدم . مامان با شنیدن صدای پام به سمتم برگشت.
- خوشتیپ کردی، جایی قراره بری؟!
به سمتشون رفتم و کنارشون نشستم.
- سپیده میگه بیا بریم یه دوری بزنیم، غوغا رو هم میبریم.
آخ غوغا باید حتما بهش زنگ میزدم.
گوشی رو روشن کردم و یه پیام کوتاه براش فرستادم.
- خيليم حوب.
لبخندی به روش زدم و به تلوزیون ، در حال پخش اخبار چشم دوختم.
- چه خبر از کارت؟
- سختیهای خودش رو داره، ولی بازم خوبه، من دوستش دارم.
- همین که به کارت علاقه داری خودش خوبه.
لبخند پر رنگی زدم.
- اهوم.
چند دقیقه کنارشون نشستم که با صدای زنگ گوشیم متوجه رسیدن سپیده شدم .
- اومد، من میرم دیگه فعلا.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
- زود بیایا، مواظب خودتم باش.
- چشم ، چشم ، چشم.
تندتند نیم بوتم رو پوشیدم و از ویلا زدم بیرون.
تا برسم به در حیاط گوشیم رو روشن کردم و پیام غوغا که نوشته بود من آمادهام رو چک کردم.
نگاهیام به خونه مش مصیب انداختم که چراغش روشن بود. از صدایهای نا مفهوم میشد فهمید که باز مش مصیب صدای تلوزیونش رو تا ته زیاد کرده.
خنده ای کردم و از حیاط خارج شدم و در رو زدم بهم.
سپیده با دیدنم دستی برام تکون داد و چراغ ماشینش رو روشن خاموش کرد.
به سمتش رفتم و با عجله سوار شدم.
هوا حسابی سرد بود و تو همین مدت کمی که توی حیاط بودم حسابی دستهام یخ کرده بود.
- سلام بخاریت رو روشن کن دارم یخ میزنم.
بلند خندید.
- مرسی، ممنون، منم خوبم.سلام رسوندن.
متعجب نگاهش کردم.
-چی میگی؟!
در حالی که رگههایی از خنده میون کلامش موج میزد جوابم رو داد:
- هیچی، بخاری روشنه.
- یه چیزی میزنیا.
در حالی که ماشین رو به حرکت در میآورد گردنی تکون داد و با حالت مسخرهای گفت:
- من همهچیز میزنم.
چشم غرهای بهش رفتم و چیزی نگفتم.
- غوغا خونه خودشونه؟
- اهوم.
سری تکون دادو به سمت خونه غوغا اینا حرکت کرد.
توی ماشین آهنگ ملایمی در حال پخش بود و هر سه در سکوت مشغول گوش دادن بهش بودیم.
زیر چشمی نگاهی به سپیده انداختم.
یعنی پسر عموش شانسی برای با سپیده بودن داره؟ کاش سپیده هم اون رو دوست داشته باشه .
کاش اشتباه نکرده باشم. کاش حداقل یه عشق توی این شهر زنده بمونه.
پوفی کردم و به خیابون چشم دوختم.
همه توی این شهر، به طرز باور نکردنی کسی رو دوست دارن که هیچ امیدی برای با اون بودن نیست.
هزار تا جوون خندهکنان دوشادوش هم قدم میزنن. میگن و میخندن و ادعا میکنن عاشقن. ولی فقط خودشون میدونن اونی که سالها قبل، زیر خردههای قلبشون خاک کردن، چقدر عزیز بوده و اگر بود چقدر زندگیشون رو قشنگتر میکرد.
شاید اگر همه عاشقانههای دنیا، دوطرفه بود الان هممون بهشت رو تو همین دنیا میدیدیم، نه تو یه دنیای دیگهای.
- رسیدیم.
لبخندی زدم.
- جای همیشگی.
لبخندی زد.
- اره.
- اه اه اه ، چندشا، دارین حالم رو بهم میزنید، میخوام برم بیارم بالا.
من و سپیده بلند خندیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
برعکس غوغا، سپیده شخصیت ارومتر و خانومانهتری داشت و البته احساسی هم بود.
نزدیکترین نیمکت رو انتخاب کردیم و بیحرف کنار هم نشستیم.هیچجا نمیتونست جز تصویر رو به روم، من رو آروم کنه و چند دقیقهای من رو محو این همه زیبایی نگهداره. چراغهای شهر، عملکرد خوبی تو تسخیر من داشتن.
- جانا، ارتان بهم زنگ زد.
ابرویی بالا انداختم.
- آرتان خودمون؟
-آره.
سپیده متعجب نگاهمون میکرد.
- آرتان کیه؟
غوغا مکث کوتاهی کرد.
- هم کلاسیمون تو دانشگاه.
ابرویی بالا انداخت.
- آها.
- چی میگفت؟
- احوالمون رو پرسید.
با چشمهای گرد خیره نگاهش میکردم.
- همین؟
- نه خب؛ گفت با بچههای دانشگاه میخوام یه مهمونی کوچیک بگیرم شماهم بیاید.
- گفتم شاید باز یه کاری داشته.
- نه بابا.
غوغا کمی سکوت کرد و بعد با شک ادامه داد:
- میریم؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
-نه، ما که نمیتونیم بریم.
- چرا نمیتونیم بریم؟!
چشم غرهای بهش رفتم و به سپیده اشاره کردم.
- میبینی تورو خدا، اصلا حالیش نیست زن پسر داییش مرده و ما الان عزا داریم.
- منظورت زن آوستاس؟
متعجب نگاهش کردم.
نگاهش رو ازم گرفت و خونسرد به رو به روش خیره شد.
میخواست چی رو یادم بندازه؟
کامه من تلخ بود و غوغا تلخترش میکرد؟
- آره منظورم زنه اوستاست.
- ولی اون گفت که مهمونی ساده. یعنی یه چیزی تو مایههای دورهمی.
لبم رو به دندون گرفتم.
- همه بچههای دانشگاه یعنی کیا؟
- یعنی بچههای کلاس با اونایی که اشنا هستن.
سرم رو تکون دادم و به رو به روم خیره شدم.
ارتان...
نزدیک سهسال از دانشگاه میگذره. عجیبه که اون تازه به یاد همچین کاری افتاده.
کم و بیش باهاش در ارتباط بودیم.
بیشتر اوقات توی تفریحها و دور همیاش مارو دعوت میکرد.
یادش بخیر...
اون موقع ها که دانشگاه می رفتیم خیلی باهم صمیمی بودیم، همیشه هوام رو داشت و تو بیشتر کارام بهم کمک می کرد.
از دانشگاه که فارغالتحصیل شدیم رابـ ـطهمون هم سردتر شد، هرچند من دیگه دل و دماغ ادامه دوستی باهاش رو نداشتم چون فارغالتحصیلی من مصادف شده بود با ازدواج اوستا و ستاره و اگر نه اون همیشه سعی داشت که بهم نزدیک بشه. و رفاقتمون رو مثل قبل مستحکم کنه.
-میای؟
- ببینیم چی میشه.
باشهای گفت و نگاهش رو ازم گرفت.
چند لحظهای به سکوت گذشت که سپیده به حرف اومد و سکوت بینمون رو شکست.
- پسر عموم اومده ایران.
نگاهم رو از چراغها گرفتم.
- کدومش؟
- کلا یه پسر عمو بیشتر ندارم اونم همین فرهاده.
لبخند محوی گوشه لبم نشست.
پس عاشق پیشمون اسمش فرهاده.
غوغا خنده کوتاهی کردم و رو به سپیده گفتم:
- خب وطنشه، بر گشته که برگشته، تو چرا انقدر دپرس شدی؟
سپیده کمی نگاهمون کرد و سرش رو تند به دو طرف تکون داد.
- هیچیهیچی ، اصلا فراموشش کنید.
هردو اعتراض کردیم.
- عع بگو دیگه...
دو به شک بود.نمیدونست بگه یانه. انگار میترسید.
- میخواد با سلطانی قرار داد ببنده.
متعجب و سوالی نگاهش کردم.
باورم نمیشد تا این حد بخواد به سپیده نزدیک بشه.
غوغا با لحنی که تمامش رو خونسردی فرا گرفته بود جوابش رو داد.
- خب خوبه که، پسر عموئه بیخ گوشته، جای پاتم تو شرکت سلطانی محکم میشه.
سپیده اخمی کرد و تشری به غوغا زد:
- چی میگی غوغا؟ من دوست ندارم هر روز ببینمش، بیشتر ازش فرار میکنم که چشمم بهش نیوفته، بعد تو میگی بیخ گوشت باشه خوبه؟!
- خب چرا ازش بدت میاد؟
خیره نگاهم کرد و بعد چشمهاش رو بست. انگار داشت به خاطر میاورد که چی باعث این نفرت شده! بعد از چند لحظه سکوت یه حرف اومد.
- قدیما ناف بریدم بود.یعنی مارو واسه هم نشون کرده بودن.
من اصلا از اون خوشم نمیومد ولی به اجبار قبول کرده بودم که زنش بشم . بعد از دو هفته شنیدم اون گذاشته رفته، رفتن اون یعنی این که من رو در حد خودش نمیدونسته و حتی حاضر نبوده به اجبار با من ازدواج کنه، من جلوش غرورم خرد شده بود .
گوشه چشمش درخشید. سپیده داشت بخاطر فرهاد گریه میکرد؟
دلم براش کباب شد. رفیق من داشت گریه میکرد و این یعنی شاید اون هم عاشق فرهاد باشه. نگاهش رو به سمت جوونها که ته بام کنار ماشینهاشون ایستاده بودن دوخت.
- عجب داستان خفنی.
چشم غرهای به غوغا رفتم.
- خب اون رفته چون میدونسته که هردوتون هم رو نمیخواید.
اشکش رو پاک کرد و حق به جانب جواب داد.
- ولی من اون ازدواج رو قبول کرده بودم. یعنی راضی بودم.
- خب... شاید به دلیلی داشته، به نظرم باید باهاش حرف بزنی.
بیتوجه به حرفم زمزمه کرد:
- کاشکی یه اتفاقی بیوفته نتونن قرار داد ببندن.
پوفی کردم و چیزی نگفتم.
غوغا از جاش بلند شد و رفت کنار سپیده و محکم بغلش کرد.
- دوستش داری؟
- نه اصلا.
- پس دوستش داری.
سپیده سرش رو از بغـ*ـل غوغا در آورد و با اخم نگاهش کرد.
- میگم ندارم.
- پس چرا گریه میکنی؟!
خندیدم. راست میگفت دیگه. حرف دل من رو میزد. اگر دوستش نداشت پس چرا بخاطرش گریه میکرد؟1
- مبارکه.
- خفهشو جانا.
غوغا خندید و با ریتم زمزمه کرد:
- امشب چه شبیست، شب مراداست امشب.
سپیده از جاش بلند شد و با اخم نگاهش کرد.
- زهرمار.
_ آدم به ساقدوشاش توهین میکنه؟
خواست به سمتمون هجوم بیاره که هر دو انی از جامون بلند شدیم و هر کدوم به یه سمت دویدیم.
- مگه اینکه دستم بهتون نرسه.
- رم نکن تروخدا.
با حرص برامون خط و نشون میکشید و ما با صدای بلند میخندیدیم.
بیتوجه به مردم که متعجب ما رو نگاه میکردن کنار ماشین ایستادیم و هر سه با خنده به هم نگاه کردیم.
بعد از کمی چرخیدن تو خیابونهای شلوغ تهران و رسوندن غوغا جلو خونشون، سپیده من رو هم جلوی خونه رسوند و با روشن و خاموش کردن چراغ_راهنمای ماشینش خداحافظی کرد.
در حیاط رو باز کردم و وارد شدم.
آروم در رو پشت سرم بستم و نگاهم رو دور حیاط چرخوندم. تاریکیه مطلق...
به قدری تاریک بود که سایه درختهای سرو لرز انداخت به تنم و باعث شد چند لحظهای برای رفتن به ساختمون شک کنم.
صدای جیرجیرکها مخوفترین صدایی بود که اون لحظه میشنیدم .
چشمم رو روی هم فشردم و با استرس آب دهنم رو قورت دادم.
باید برم، نمیتونم تا صبح اینجا بمونم.
دستم رو روی س ینهام گذاشتم.
انگار چیزی راه نفس کشیدنم رو مخطل کرده بود و اجازه تنفس رو بهم نمیداد.
تازه یاد ترس از تاریکی و فوبیای وحشتناکی که بهش داشتم افتادم.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
باد سردی روی گونههام نشست و باعث شد برگهای روی زمین صدای وحشتناکی رو تو صدای وحشتناکتر جیرجیرکها تداعی کنن.
جیغ خفیفی کشیدم و به دیوار پشت سرم چسبیدم.
خدایا کمک...
همونطور که نفسنفس میزدم با ترس دستم رو توی جیبم بردم و گوشیم رو بیرون اوردم و سعی کردم چراغقوهاش رو روشن کنم.
چند بار امتحان کردم ولی نشد.
فکر کنم چون شارژ گوشیم کم بود چراغقوه کار نمیکرد.
گوشی رو محکم توی دستم گرفتم و باز به راه طولانیی و ترسناکی که مجبور بودم تا ساختمون طی کنم نگاه کردم.
تعداد نفسهام رو بیشترین حالت ممکن بود و چیزی تا اینکه یه سکته خفيف رو رد کنم نمونده بود.
با صدای وحشتناکی که از میون شمشادها شنیدم جیغ بلندی کشیدم و با آخرین سرعت به سمت ساختمون دویدم.
احساس میکردم کسی دنبالم میکنه و این باعث میشد تندتر بدوئم.
انقدر تند دویدم که حتی فکر کنم پام هم پیج خورد ولی اعتنایی نکردم و به فرارم ادامه دادم.
قبل از اینکه به در برسم در با سرعت باز شد و من بدون نگاه کردن به شخص پشت در خودم رو تو آغوشش رها کردم.
آغوشش حس امنیت رو به رگهای نا آروم قلبم تزریق و آرامشی رو نصیب نفسهای نامنظم و دستهای لرزونم کرد.
هنوز هم نفس توی س ینهام سنگینی میکرد و به مغزم فشار می آ ورد.
انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم کی چشمهام روی هم افتاد و هیچی از اتفاقهای دور ورم نفهمیدم.
***
چشمم رو روی هم فشردم و سرفهای کردم.
- خوبی جانا؟
نیمی از پلکهام رو باز کردم تا بتونم صاحب صدا رو تشخیص بدم.
از دیدن آدم رو به روم تعجب کردم ولی اونقدری توان نداشتم که تعجبم رو بروز بدم.
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و کمی خودم رو کشیدم بالا تر.
- میخوای بریم دکتر؟
- نه.خوبم.
نگاهی به اوستا که پشت سر اهورا ایستاده بود انداختم.
مثل همیشه خنثی و بی تفاوت.
حتی نگران هم نبود.
- چت شده بود؟ چرا انقدر ترسیده بودی؟ کسی اذیتت کرده بود؟
با یادآوری حیاط و اون فوبیای لعنتی کمی اخم کردم و نفسم رو با حرص بیرون دادم.
حالا باید چی بگم؟ بگم ترس از تاریکی دارم؟ خودم رو بیشتر تو چشم اوستا حقیر و ترسو جلوه بدم؟ واقعا باید چی بگم؟ چه دلیلی برای ترسم بیارم که من رو ترسو خطاب نکنه؟
- نمیدونم یادم نیست.
نگاه متعجب اهورا روم ثابت موند و اما...
بازم سردی نگاه اوستا...
- نکنه سرت ضربه خورده؟!
- اهورا میشه بس کنی؟ چقدر سوال میپرسی آخه؟
کمی با اخم نگاهم کرد و روی مبل نشست.
- فقط نگرانت بودم.
لبخند کمرنگی به روش زدم.میدونستم دلخور شده، ولی این تنها راه من برای فرار از واقعیت بود.
- نگران نباش خوبم.
شونهای بالا انداخت و باز نامطمئن بهم خیره شد.
اوستا از روی دسته مبل بلند شد و رو به اهورا گفت:
- میرم مدارک رو برات بیارم.
و بعد بیتوجه از کنارم رد شد و پلهها رو یکییکی گذروند و رفت طبقه بالا.
پوزخندی روی لبم نقش بست، چقدر من واسش مهمم! پوفی کردم و زیر چشم نگاهی به اهورا انداختم. با پاش زمین رو ضرب گرفته بود و خیره به گلهای روی میز نگاه میکرد.
- نمیدونی مامان و بابام کجان؟
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
- فک کنم حال خالت بد شده بود رفتن خونه اون.
آهانی زمزمه کردم و سرم رو پایین انداختم.
چند لحظه بعد اوستا پوشه به دست اومد پایین و اون رو به سمت اهورا گرفت.
- اینا کپیه، اصلش باشه بعد از قرارداد.
اهورا سری به معنای باشه تکون داد و از جاش بلند شد.
- صبح اگر تونستی حتما بیا شرکت.
- ببینم چی میشه.
اهورا ضربهی آرومی به بازوهای اوستا زد و با لبخند رو به من گفت:
- میگم داری مدل میشی ما رو دور نندازیا.
خنده ملیحی تحویلش دادم.
- نترس دور نمیندازم.
- خداکنه.
و بعد خندهای کرد و در حالی که سویشرتش رو بر میداشت دستی برام تکون داد و همراه با اوستا به سمت در رفت.
قبل رفتنش در گوش اوستا چیزی زمزمه کرد که هری دلم ریخت.
دهنم تلخ شد و دلم پیچ خورد.
- مواظبش باش.
لبم و به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
چند لحظهای خیره نگاهش کرد و بعد سرش رو به معنای باشه، تکون داد.
اهورا هم لبخندی زد و واسه آخرین بار خداحافظی کرد و با سرعت از ساختمون خارج شد.
با خوردن در حیاط به هم، اوستا هم در سالن رو بست و به سمتم برگشت.
مثل خودش سرد و خشک نگاهش کردم. از این به بعد همینه، رفتار من مکمل رفتارش شکل میگیره.
طلبکارانه به سمتم اومد و رو به روم، روی دستهمبل نشست.
- خودت از اول تعریف کن.
به تای ابروم رو بالا دادم و خونسرد جوابش رو دادم:
- چی رو تعریف کنم؟! |
- بین تو و ستاره چی گذشته بوده؟
جا خوردم. انگار خون توی رگهام یخ زد و بهت، سراسر وجودم رو فرا گرفت.
ناخواسته این بهت رو به خوبی توی چهرهام به نمایش گذاشتم. طوری که اون یقین پیدا کرد بین من و ستاره حتما یه چیز مهم بوده.
با کشیدن یه نفش عمیق تونستم خودم رو جمع و جور کنم و با آرامش جوابش رو بدم:
- چی باید میگذشت؟
- میخوام تو بگی۔
- من چیزی واسه گفتن ندارم.
اخم عمیقی کرد و منتظر شد تا دست از طفره رفتن بکشم و بگم.
هرلحظه که حرفی نمیزدم اخمش غلیظتر میشد.
- چیه؟
با صدای تقریبا کنترل شده غرید:
- وقتی ازت سوال میپرسم مثل آدم جوابم رو بده.
- فکر نمیکنی سوالات یه کوچولو شخصيه؟
ابرویی به معنای نه بالا انداخت و با همون چشمهای خنثی نگاهم کرد.
- میشنوم.
پوزخندی زدم.
- خوبه، فکر کردم شنواییت رو از دست دادی.
لبخند ملایمی روی لبهاش نشست، نگاهی به سرتاپام انداخت و لبخندش رو تبدیل به پوزخندی پر از حقارت کرد.
از روی دستهمبل بلند شد وآروم به سمتم اومد.
اونقدری اخم داشت که برای لحظه ای ترسیدم و خودم رو روی مبل مچاله کردم. با اینکه حسابی ترسیده بودم اما باز هم پرو وارانه نگاهش میکردم و چه بسا هر از گاهی لبخند کجی هم، تحویلش میدادم که این باعث میشد بیشتر حرص بخوره.
رو به روم ایستاد و روی صورتم خم شد. اونقدر خم، که میشه گفت سردی نفسهاش صورتم رو سرد کرد.
حرکت خون به سمت صورتم رو حس میکردم، این لحظهها برای من غیر عادی بود و آتیشه شرمم رو هر لحظه تندتر میکرد.
چشم آبی، چه طوفانی به پا کردی تو این دل بیصاحب من!؟ واقعا چکار کرده بود با من؟!
سرش رو جلوتر آورد و کنار گوشم نگهداشت.
صدای کوبیدن قلبم به سـ*ـینهام رو میشنیدم، کاش انقدر دلتنگ نبود،کاش...
- برای بار آخر میپرسم، بین تو و ستاره چی گذشته؟
بدون ذرهای جابه جایی سرش رو برگردوند و به نیمرخ صورتم نگاه کرد.
کمی صورتم رو به سمتش متمایل کردم.
- هیچی.
فشاری به بازوهام داد.
- گفتم بگو.
دستش رو پس زدم و از جام بلند شدم، بیتوجه به اخمهای غلیضش داد زدم:
- تو فکر کردی کی هستی؟ تو چه صنمی با من داری که من به تو جواب پس بدم؟ اصن تو کیه منی؟
من با یه آدم خودخواه و منزوی چه صنمی میتونم داشته باشم؟
نفسمرو با حرص به بیرون فرستادم و عصبی به صورتش خیره شدم.
از میون دندونهای قفل شدهاش، در حالی که از حرص و عصبانیت رگهای دستش متورم شده بود زمزمه کرد:
- حرف دهنت رو بفهم.
بیتوجه بهش نفس عمیقی کشیدم.
- ببین اوستا این زندگیه منه، هر چی بین من و ستاره بوده بین من و ستاره میمونه فهمیدی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و به سرعت از کنارش گذشتم.
- من با زندگی نحص تو هیچ کاری ندارم.
بدون اینکه به سمتش برگردم ایستادم، و منتظر شدم ادامه حرفش رو بزنه.
- فقط میخوام بدونم تو با زنه من چیکار داشتی؟ فکر کنم صلاحیت دونستن، این رو داشته باشم نه؟
زنم! آره انگار فراموش کرده بودم ستاره زن اوستا بوده.
این تلنگر کافی بود برای عوض شدن حالم و پیچ خوردن دلم و لرزیدن چونهام.
بیتوجه به حرفی که زده بود با سرعت به سمت بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم.
چرا این کار رو باهام میکرد؟ از اینکه گند بزنه به حالم، خوشحال میشد؟ خوشش میاومد؟
خدایا!
تاوان کدوم گـ ـناه رو داری ازم میگیری؟
بدون توجه به قطرههای اشکی که گونهام رو خیس میکرد با حرص گوشیم رو گذاشتم تو شارژر و به سمت حموم رفتم و شیر آب رو باز کردم.
اونقدر جلوی بالا رفتن صدای گریهام رو گرفتم که، ناخوداگاه گریهام به هقهق تبدیل شد.
عصبی زیر دوش ایستادم و سعی کردم خودم رو آروم کنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم ، جا بیاد.
حالم که بهتر شد، تازه حرفها و سوالهای متداول تو مغزم شروع به کنکاش کردن.
انگار تو مغزم مهمونی بود...
چرا انقدر اوستا از من بدش میاد؟ مگه من چیکار کردم؟ جز این بوده که یه عمره همه زندگیمرو به خاطرش تباه کردم؟ چرا؟ چون عاشقشم؟ چون نمیتونم فراموشش کنم؟
نه!
چون احمقم.
بدتر از احمق بودنم، اینه که میدونم این احساسم آخر حماقته، ولی بازم دوست دارم ادامه بدم.
لبخند تلخی زدم و چشمهام رو محکم بستم.
تحمل این مهمونی توی مغزم رو نداشتم.
به چند دقیقه زیر دوش ایستادم و بعد از پوشیدن حوله، از حموم بیرون اومدم و کمی شوفاژ اتاقم رو زیادتر کردم.
روی صندلی میز توالت نشستم و از توی آینه نگاهی به صورتم انداختم.
حسابی بینیم قرمز شده بود و گونههای برجستهام رو به گلبهی میرفت.
چند تاره موی خیس ریخته بودن کنار صورتم که حسابی خوشگلم کرده بودن.
لبخندی تو آینه زدم.
لبای قرمزم که پوست صورتم رو سفیدتر نشون میداد. ابروهای درهم و مشکیم. مژههای پر و چشمهای درشتم که تو نور اتاق حسابی برق میزد.
یادمه تو دانشگاه بهم میگفتن آبنبات.
نمیدونم فلسفه آبنبات چی بود؟ ولی همه تو دهنشون افتاده بود که بهم بگن آبنبات و البته میگفتن.
اولین نفر هم ارات این رو انداخت سر زبون بقیه.
با یاداوری اون خاطرات لبخندی زدم. اون موقعها خیلی خوش بودیم. یادمه غوغا دختر معروفه دانشگاه بود، چون طراحیش از همه بهتر بود و البته بیشتر استادا بهش میگفتن چهرهمون رو بکش.
بخاطر همین هم همیشه بهش میگفتن غوغا- دست به قلم. منم به واسطه غوغا معروف شده بودم و حسابی واسه خودم میتازوندم.
چه دورانی بودا!
با لرزی که به تنم افتاد از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمدم رفتم. یه دست لباس راحتی برداشتم و تندتند پوشیدمشون.
نم موهام رو گرفتم و نیمی از در اتاقم رو باز کردم.
حسابی دهنم خشک شده بود و نیاز به آب داشتم، از طرفی هم میترسیدم اوستا نخوابیده باشه و باز خفتم کنه.
سرم رو بیرون بردم و نگاهی به اطراف انداختم، همه جا امن و امان بود.بر گشتم تو اتاق گوشیم رو از شارژ بیرون کشیدم که صداش رفت بالا.
این بدبختم شارژ نداشت. پوفی کردم و دوباره به سمت در برگشتم.
نور گوشی رو روشن کردم و راه آشپزخونه رو پیش گرفتم. همه چراغها خاموش بود و چشمچشم رو نمیدید. یکییکی پلههارو پایین میاومدم و مواظب بودم که یه وقت اوستا سر نرسه. چرا من واقعا ازش میترسم؟ از اوستا نمیترسم از سوالی که دنبال جوابشه میترسم. چی باید حواب میدادم؟ میگفتم خــ ـیانـت کرد به درد و دلام؟
میگفتم ستاره بخاطر خودش من رو زیر پاش له کرد؟
چرا له کرد؟
چون اونم مثل من احمق، عاشق تو بود؟
اینارو بگم تا بیشتر غرورم خردشه؟ تا بیشتر با نگاهش تحقیرم کنه؟
دوتا پله مونده بود به سالن برسم که پام لغزید و قبل از اینکه خودم رو کنترل کنم گوشیم، به زمین افتاد و صدای بدی تولید کرد.
- چی شد؟
با صدای اوستا جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- هیش منم، چرا جیغ میزنی؟
لبم رو به دندون گرفتم، با حرص گوشیم رو از روی زمین برداشتم و جوابش رو دادم.