رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,663
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و نهم

    در مواقع عادی می‌تونستیم به این حرف بخندیم و سرش کلی اذیتش کنیم ولی الان همه با سر حرفش رو تایید می‌کنیم و از هم جدا می‌شیم، دولا و خمیده جلو می‌ریم و با احتیاط زیاد قدم هامون رو روی زمین سنگلاخی تنظیم می‌کنیم. به دنبال پاتر کارخونه رو که بوی خون گندیده ای دور تا دورش پیچیده و مایع سیاه رنگی از روی دیوارهایش چکه می‌کنه دور می‌زنیم.
    -ميدونستی خون حیوونا رو دور کارخونه می‌ریزن تا این شکل و شمایل رو به خودش بگیره؟ خیلی ها فکر می‌کنن خون انسانه؛ ولی از بوش مشخصه مال آدم نیست.
    با حرص می‌گم :
    -حالم به هم نمی‌خوره، پاتر! تلاش الکی نکن.
    اسید معدم که تا حلقم بالا اومده رو به سختی قورت می‌دم و سعی می کنم مثل همیشه باشم این حالم مال حقیقت مسخره ای که آشکار شده بود نیست، مال چیزیه که خیلی نگرانم می‌کنه. این دفعه با دفعه های قبل فرقی داره که دقیقا نمی‌دونم چیه؛ خودت رو جمع و جور کن مارتا!
    -چرا من فکر می‌کردم ما دیگه مثل قبل نیستیم؟ چرا باید اینکار رو بکنی؟
    همونطور خمیده سر جاش متوقف میشه و از روی شونش صورتش رو در جهت زاویه دیدم قرار میده، چونه نوک تیزش رو بالا می‌گیره و با بی‌رحمی جواب میده:
    -شاید چون فکر می‌کنی با نجات دادن جونم و دادن اون افتخار، بهت مدیونم و مجبورم رفتارم رو عوض کنم.
    اون لعنتی اصلا عوض نشده. اون بهتر از هرکسی می‌دونه من چه احساسی نسبت بهش دارم و هیچوقت برای جبران کاری رو برای کسی نمی‌کنم. آمادم که سرش داد بزنم و اعتراض کنم، اما با توجه به موقعیتمون، مثل خودش ساکت می‌مونم و دوباره پشت سرش به حرکت در میام.
    سکوت ما برای فرو بردن فضا در سکوت کافی نیست؛ صدای برخورد کف چرم چکمم با سنگ ریزه های روی زمین حس بدی رو توی وجودم سرازیر می‌کنه، حسی فراتر از حس مرگ! اگه بخوام منطقی باشم مرگ ته تهشه! درواقع بمیری دیگه همه چیز تمومه ولی مرگ اون قدر ها هم ترسناک نیست حداقل نه برای من که چیزی برای از دست دادن ندارم! خودم رو به پاتر که بی توجه به من در پشت عمارت رو برسی میکرد می‌رسونم و اطراف رو از نظر می‌گذرونم؛ مثل جاهای دیگر عمارت اینجاهم بوی خون می اومد ولی بیشتر! با دیدن یه جایی از دیوار آجری که کاملا فرو ریخته بود به پاتر که مشغول ور رفتن با قفل در بود میگم:
    -اونجا رو!
    سرش رو بالا میاره و به من نگاه می‌کنه، ته ریش طلایی که همیشه می‌زاره تو نور چراغ های نیمه شکسته برق می‌زنه و کمی از سفیدی پوستش کم می‌کنه! با سرم به سمت سوراخ اشاره می‌کنم؛ با دیدنش میگه:
    -احتمالا یه فرو ریختگی سادس...
    و پوزخندی می‌زنه و ادامه میده:
    -البته بهتره اینجا بمونی و مراقب باشی!
    و بی خیال قفل میشه و با لگدی به در، در رو باز می‌کنه و داخل می‌دوه! مردد نگاهم رو بین در و سوراخ می‌گردونم و براساس احساس مسخره ام همونجا‌ منتظر می‌مونم. به دیوار تکیه نمیدم جون اصلا از اون مایع سیاه خوشم نمیاد!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتادم

    البته نترسیدن از مرگ دلیل بر این نمی‌شه که بخوام بمیرم! من زندگیم رو دوست دارم و هنوز برای مردن خیلی جوونم! صدای زوزه کشیدن باد و صدای ذهنم هردو سرزنش گرانه توی گوشم می‌پیچن:
    -تو یه احمقی مارِتا یه احمق که بیخودی اینجا برای هیچ و پوچ وایساده!
    با حرص نفسم رو بیرون میدم. امروز روز خوبی نیست، اصلا روز خوبی نیست! "لعنتی" ای زیر لب میگم و تسلیم شده به سمت در راه می افتم که سوزشی رو روی‌ پوست شکمم حس می‌کنم؛ فریادم رو با آهی خفه می‌کنم و بر خودم لعنت می‌فرستم که چرا اون رو اونجا گذاشتم!؟ فورا از زیر کمربندم بیرون می‌کشمش و بی توجه به سوختگی شکمم به تیغه داغش که به رنگ آبی لاجوردی می‌درخشه چشم می‌دوزم ؛کجاس؟
    با دقت اطراف رو زیر نظر می‌گیرم؛ لوله آبی در کنار قسمت فرو ریخته پکیده بود و آب همواره ازش فرو می‌ریخت و سطح شیب دار زمین رو پر از آب می‌کرد، مشخص بود که مدت زیادیه که شکسته چون کل کوچه پراز آب بود حتی زیر پای من! چراغ قرمز بالای سقفی که جلوی در قرار داشت شروع به وز وز و خاموش روشن شدن می‌کنه، در نهایت با صدای"پق" ی خاموش میشه و چند جرقه از لای سر پیچ چراغ با شور و شوق به زمین سقوط می‌کنن! چشم هام رو بسته و نفس هام رو آروم می‌کنم، فقط گوش بده!
    چیک-چیک، ویزززز، تالاپ-تالاپ، شلپ-تق_شلپ-تق! با شنیدن صدای برخورد سریع و شتابان قدم های شخصی با سطح خیس زمین که شلپ و شلوپ کنان از داخل دیوار فرو ریخته به این سمت می‌ومد، فوری چشم هام رو باز میکنم، پشت دیوار کنار سوراخ می‌پرم و آماده منتظر می‌مونم؛ قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشد و نفس های بی‌قرار من تند تر. با شمارش معکوسی درون ذهنم زمان رسیدن بهم رو پیش‌بینی می‌کنم:
    پنج، چهار، سه، دو و...
    فردی تلو تلو خوران به سرعت بیرون می‌دوه و من که آماده بودم با سرعت جلو می‌پرم، از پشت سر می‌گیرمش و خنجرم رو جلوی گردنش نگه می‌دارم؛ زمزمه وار تو گوشش میگم:
    -تکون نخور!
    بوی آشنایی به دور از بوی خون حس می‌کنم؛ آرامش و لرز همزمان به وجودم حجم میارن. با شنیدن صدام نفسش توی سینش حبس میشه و با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید میگه:
    -مارتا؟
    اون... اون؟! چیزی روی قفسه سـ*ـینه‌ام فشار میاره و مانع از نفس کشیدنم میشه، شاید هم توی قفسه سینم، از حجم فشار چیزی داره فشرده میشه؛ چیزی که می‌خواستم نباشه!
    سنگینی چیزی درون دستم اون رو شل و وارفته جلوی گردنش قرار میده، سنگین تر، سنگین تر و سنگین تر! در نهایت خنجر از دستم رها می‌شه و صدای زمین خوردنش در اون جو سنگین فضا گم میشه، فرو دادن بغض سنگینم اونقدر سخته که اشک درون چشمام حلقه می‌بنده. یاد حرف مارسل می افتم که می‌گفت:
    -آدم ها همیشه اونی که تظاهر می‌کنن نیستن!


    پ.ن: می‌دونید کیه، مگه نه؟ 42kmoig
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هشتاد و یکم

    سمتم برمی‌گرده و حال زارم رو نگاه می‌کنه، صورتش زیر ماسک مشکی رنگی پوشیدس و مثل من چهرش رو پنهان کرده؛ اما همین صدا برای هردومون کافیه تا همدیگه رو بشناسیم.
    نفس نفس زده و میگه:
    -متاسفم.
    دنیا دور سرم چرخیده و قلب من برای بار دوم فرو می‌ریزه!
    -نمی‌خواستم! باورکن نمی‌خواستم اما...همیشه دقیقا همون چیزی که نمی‌خواستم سرم اومد!
    لب هام رو از داخل گاز می‌گیرم تا هق نزنم.
    -مارتا... صدای چی بود؟
    با وحشت از صدای پاتر رو بهش میگم:
    -برو...
    چشم هاش خیس میشه.
    -اما...
    داد می‌زنم:
    -فقط برو.
    و همزمان با جاری شدن اشک هام، با زانو هام روی خاک می‌افتم. جیم با شنیدن صدای قدم هایی از داخل در پشتی، نگاه کوتاه و پر مفهومی بهم انداخته و پا به فرار می‌ذاره.
    همین که پاتر از در خارج میشه به دنبالش شروع به دویدن می‌کنه و مشخصه که نور آبی خنجر بهش فهمونده که اون فرد در حال فرار، همونیه که ما دنبالش می‌گشتیم!
    مات و مبهوت به خرده سنگ های خون آلود، خیره میشم و چشم هام شروع به سوزش می‌کنه.
    «من خیلی کم و برای تفریح خوانندگی میکنم و اون ها هم هم گروهی های منن!»
    خوانندگی؟ یعنی ممکنه...
    «_رنگشون کردم! به هر حال من یه خوانندم و اونا میخوان که در بهترین حالت باشم.»
    اونا یعنی...پیرادماها؟!
    «_داشتم فکر می‌کردم تو چطور بعد از مرگ پدر و مادرت زندگی کردی؟ چطوری دووم آوردی درحالی که 7 سالت بوده؟
    کاملا واضح شوکه میشه و میگه:
    _اوه مارتا!
    نفس عمیقی می‌کشه و به چشم هام خیره میشه و با ناراحتی ادامه میده:
    _کسی تا حالا این موضوع رو نمی‌دونسته و من با تمام وجودم مخفیش کرده بودم ولی تو...»
    البته که برای هیچ کس تعریف نکرده بودی چون... تو تمام این مدت پیش قاتل پدر و مادرت بزرگ شدی! البته اگه درمورد همون ها هم بهم دروغ نگفته باشی!
    «-خیلی وقت بود ندیده بودمت.
    سمتش خم شده و نفسش رو توی صورت جیم فوت می‌کنه. دستش از روی موهاش پایین اومده و گردنش رو نوازش می‌کنه و به شونش می‌رسه.
    -دفعه قبل فرار کردی جیم. اما ایندفعه چی؟ خودت اومدی سراغم؟»
    و چطور اینقدر احمق بودم که از خودم نپرسیدم پتریشا تو رو از کجا می‌شناخت!
    بغض می‌کنم و گلوم به خس خس می‌افته.
    چرا اصلا بهت شک نکردم جیم؟
    -چون روی بدنت خالکوبی نداشتی!
    «چون تو بیش از حد پسر خوبی هستی و من ممکنه از راه به درت کنم.
    از جوابم، خنده از روی لب هاش پر کشیده و جاش رو به غم عمیق درون چشم هاش میده. بی‌خیال شوخی کردن شده و از روی اپن پایین می‌پرم.
    -چیشده جیم؟
    جیم بهم خیره شده اما می‌دونم که اصلا من رو نمی‌بینه؛ درون دنیایی فرو رفته که از اینجا خیلی دوره؛ جایی به دور دستی خاطرات.
    از زاویه دیدش خارج شده و اپن رو دور میزنم تا وارد آشپزخونه بشم اما با جابه‌جا شدن من، نگاه اون روی همون نقطه قبلی ثابت می‌مونه.
    -جیم... ؟»
    خوب؟ جدا باید چی رو باور کنم؟ تو اون موقع به این فکر میکردی که پسر خوبی نیستی...مگه نه؟!
    اشک هام روی گونه هام جاری شده و بی امان صورتم رو خیس می‌کنه. می‌لرزم و سرم رو توی دستام پنهان می‌کنم و برای اولین بار، بلند گریه می‌کنم. از ته دل گریه می‌کنم و آرزو می‌کنم که این فقط یه خواب باشه؛ یه کابوس! اما همونقدر که سوزش چشمام از اشک هایی که راهشون رو سد کردن، واقعیه، تمام این ها هم واقعیه.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هشتاد و دوم

    «- من توی کل عمرم از دخترا فراری بودم!»
    البته که بودی...برای مخفی کردن این هویتت باید هم می‌بودی.
    «-تو فکر کن بعد از تنها شدن دیگه هیچ کریسمسی رو جشن نگرفتم.»
    «خیلی وقته کلیسا نیومدم»
    چطور اصلا شک نکردم؟! قطعا یه پیرادما به کلیسا نرفته و کریسمس رو جشن نمی‌گیره.
    «برای عوض کردن بحث می‌پرسم:
    -کجا کار می‌کنی؟
    سرش رو پایین انداخته و ریز ریز می‌خنده. متعجب نگاهش می‌کنم که میگه:
    -من آدم خیلی تنبلی هستم!
    همونطور که‌ خودم رو در آغـ*ـوش کشیدم و می‌لرزم، ناباور می‌پرسم:
    -یعنی سر کار نمیری؟
    مخالفت می‌کنه که می‌پرسم:
    -پس چجوری چیز میز می‌خری؟
    نگاهش رو به بوران پیش و رومون انداخته و شونه ای بالا می‌اندازه.
    -ارثیه هنگفت خانوادگی!»
    تو سر کار نمی‌رفتی چون اون ها خرجت رو می‌دادن.
    «-هدفت از زندگی کردن چیه، مارتا؟
    زیر چشمی نگاهش کرده و با لرز میگم:
    -کمک به مردم.
    به ساده ترین روش ممکن بدون دروغ گفتن!
    -خودت چی؟
    کمی فکر کرده و با لبخند میگه:
    -تا حالا هیچی نبوده اما حالا که تو رو دیدم...»
    نداشتن هدف...ناامیدی، چقدر کور بودم و... حالا که من رو دیدی چی جیم؟ چیزی تغییر کرد؟
    «-آره، خیلی وقت بود برای کسی اونقدر مهم نبودم که برام گریه کنه.»
    نبوده، هیچکس نبوده و حالا...
    «-خیلی هم عادلانس. برای منی که همیشه تنها بودم عادلانس.»
    اون می‌خواست از فرعه خارج بشه...اون پیرمرده همین رو گفت مگه نه!؟ یعنی ممکنه...؟با تمام وجود آرزو می‌کنم که پاتر نتونه جیم رو بگیره...اما جیم ضعیفه! این جمله مثل چراغ چشمک زنی در ذهنم خاموش و روشن میشه. به سختی نفسم رو بیرون داده و روی زمین توی خودم مچاله میشم.
    جیم ضعیفه، هیچ وقت ورزش نکرده و...جان و جرج از خواننده ای حرف می‌زندن که برای کم خونی و ضعیف بودنش، بدنش رو خالکوبی نکرده...از فرعه متنفره و از ترسش از اون خارج نمیشه...یعنی می‌تونه جیم بوده باشه.
    با هق هق سعی می‌کنم اشک هام رو کنار بزنم و دنبالشون برم تا جلوی پاتر رو بگیرم اما همون موقع صدای پاهای دیگه ای رو از داخل در پشتی می‌شنوم. خنجر رو برداشته و سمت در گارد می‌گیرم که از داخلش دوتا پیکر بزرگ و عضلانی بیرون می‌زنن.
    بالا تنه های برهنشون تنها چیزی بود که قابل مشاهده بود چون صورت و موهاشون زیر نقاب و کلاه شنلی، مخفی شده و چیزی از خودشون به نمایش نمی‌گذاشتن.
    با دیدن خنجر صلیبی شکل درون دستم گارد گرفته و یکیشون با صدای کلفتی میگه:
    -شکارچیه!
    اون صدا...

    خونم به جوش میاد. بالاخره پیداتون کردم!
    مرد ها گارد گرفته و سمتم حمله می‌کنن اما من از خشم انتقامی که درونم موج میزد و شاید حقیقتی که چند لحظه پیش فهمیدم، قبل از اینکه بتونن حتی ضربه کوچکی بهم بزنن مشتم رو توی صورت یکیشون کوبیده و روی زمین پرتش می‌کنم؛ استخون فک مرد، زیر دستم جابه‌جا شده و با افتادنش، ماسک پلاستیکی روی صورتش خورد میشه و چهرش رو نمایان می‌کنه. لگدی به سـ*ـینه دیگری زده و ماسک اون و هم برمی‌دارم اما اون، دیگه اون یکی نیست.
    همین که یکیشون رو هم پیدا کردم، خیلیه.
    رهاش کرده و سمت اون یکی میرم. دهنش پر از خون شده و به نظر میاد که دندون هاش خورد شده.
    -می‌دونی من کیم؟
    نگاهش رو با خنده بالا آورده و چیزی نمیگه.
    -یه پسر نوزده ساله رو توی کوچه بیگمن سلاختی کردی...با یه نفر دیگه، بدون اینکه بدونی جلوی چشم خواهر کوچیکش این کار رو می‌کنی...


    پ.ن: این پارت تقدیم به ثمین عزیزم که دونه به دونه خوند و نظر داد و من هیچوقت نمیدونم‌ چطور می‌تونم لطفش رو جبران کنم @●Breath of death● ممنونم ازت
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هشتاد و سوم

    قهقهه ای زده و میگه:
    -آره. خوب یادمه...پسر خوبی بود. نه صدا کرد و نه تکون خورد و گذاشت خیلی راحت گوش تا گوشش رو پاره کنم.
    تنم می‌لرزه. چطور اینقدر راحت و باافتخار درباره قتل یه نوجوون حرف می‌زنه؟!
    خنجرم رو نزدیک گلوش گرفته و با صدایی که می‌لرزید و سرشار از بغض بود میگم:
    -می‌خوام بکشمت عوضی... می‌شنوی؟ می‌خوام بکشمت و انتقامش رو بگیرم! یه چیزی بگو که راضیم کنه...یه دلیل بیار که چرا اون رو کشتی لعنتی؟
    خون دور دهنش رو زبون زده و خونش رو می‌خوره و میگه:
    -من رو بکش...اربـاب خوشحال میشه که یه نفر از روی انتقام کسی رو بکشه!
    خشمم فرونشسته و بدنم بی‌حس میشه. حق با راهب بود...انتقام یه امر شیطانیه. دستم از دور یقش شل شده و چند قدم به عقب تلو تلو می‌خورم.
    مرد با خوشحالی چیزی درون چشم هاش برق زده و بلافاصله کف کفشش رو محکم توی شکمم فرود میاره. از درد نفسم بند اومده و خنجر از دستم رها میشه.
    کسی دستم هام رو گرفته و پشت سرم به هم قفل می‌کنه و من تازه می‌فهمم که از اون یکی غافل شده و وجودش رو فراموش کرده بودم.
    -خوب خانوم کوچولو...
    مرد با پوزخند زشتی جلو اومده و خنجر رو از روی زمین برمی‌داره.
    -مامانت بهت یاد نداده که این چیزا خطر دارن؟
    نوک تیغه خنجر رو زیر چونم گذاشته و با فشار اون رو تا پایین گلوم می‌کشه؛ صورتم در هم رفته و می‌خوام از پشت سر سرم رو به صورت مرد دیگه بکوبم که موهام رو از ریشه گرفته و سرم رو ثابت نگه می‌داره.
    -اینقدر وول نخور بچه جون.
    مرد از حال زارم قهقهه اس زده و میگه:
    -چطوره یه احضار انجام بدیم؟
    آمادست تا با تیغه خنجر باز هم پیش روی کنه که جفت پاهام رو با تکیه به پشت سریم بالا آورده و توی صورتش می‌کوبم. فریادی کشیده و با گرفتن صورتش چند قدم عقب میره؛ همین که دستش رو از روی صورتش برمی‌داره، خنجر رو رها کرده و با خشم، مشتی تو صورتم می‌کوبه.
    -دختره ***. همین رو می‌خوای؟ پس بخور...
    مشت های بعدیش تو صورت، سر، شکم و هر جایی که گیر می‌آورد، فرود اومده و روحم رو تا مرز جدا شدن از تنم می‌بره.
    دیگری من رو عقب کشیده و میگه:
    -هی پسر...بزار لااقل شاید بتونیم ببریمش خونه یه عشقی باهاش بکنیم!
    اشک هام دوباره صورتم رو پر می‌کنن. متاسفم جیم...فکر نکنم بتونم برای نجاتت بیام.
    -نه! خیلی وحشیه. به درد اون کار نمی‌خوره.
    و به پشتوانه حرفش، یقه ام رو گرفته و از بین دست همراهش بیرون می‌کشه و روی زمین پرت می‌کنه.
    با صورت توی سنگ های نوک تیز فرود اومده و سر تا پام رو زخمی می‌کنم.
    -چه حسی داره؟ که مثل یه کرم جلوی پام افتادی و می‌تونم درست مثل کرم های دیگه...
    کف کفشش رو روی سرم گذاشته و محکم فشار میده.
    -...لهت کنم.
    توان ناله کردن هم ندارم! از بین دید تارم فقط سایه های کشیده ای رو می‌بینم که مدام در جای خودشون می‌لرزن؛ دارم می‌میرم؟
    -التماس کن، ازم بخواه تا ببخشمت و بزارم زنده بمونی.
    به قاتل برادرم التماس کنم؟ هرگز!
    پاش رو از روی سرم برداشته و با لگد به جونم میوفته. سرم سنگین شده و دنیا دور سرم می‌چرخه.
    -بمیر... بمیر دختره عوضی!
    قبل از اینکه از هوش برم حس می‌کنم که ضربه ها قطع شدن، شاید هم برای اینه که دیگه روحم از بدنم جدا شده و درد و سرما رو حس نمی‌کنه!


    پ.ن: اینجا جا داره از @*Elena* و @Mah dokht که خیلی در انتخاب خلاصه کمکم کردن تشکر کنم. واقعا ممنونم بانو ها و نمیدونم‌ چطور ازتون تشکر کنم
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هشتاد و چهارم

    ***
    طعم شور خون رو توی دهنم حس می‌کنم، می‌خوام آب دهنم رو به بیرون تف کنم اما اینقدر بدنم کوفته و سنگینه که نیرویی برای این کار پیدا نمی‌کنم. خون خشکیده درون دماغم با برخورد سوز سردی که می‌وزید، حس بدی درونم ایجاد می‌کرد. حتی نمي‌تونستم درست نفس از درونش نفس بکشم؛ ناچار دهنم رو کمی-نه اونقدر که زخم کنار لبم رو دوباره از نو بشکافه - باز کرده و از همان یه ذره فاصله، هوای سرد بیرون رو فرو میدم.
    -خانم مارتا، حالتون خوبه؟ می‌تونین چشم هاتون رو باز کنین؟
    به سختی پلک هام رو از هم جدا کرده و به دنیای مات و بی‌مفهوم پیش روم خیره میشم.
    -می‌تونین من رو ببینین؟
    سرفه ای خشک کرده و خون رو دوباره از زخم کنار لبم جاری می‌کنم.
    -ن...نه‌!
    صدام اونقدری ضعیف بود که حتی به گوش خودم هم نمی‌رسید اما با این وجود فرانک اون رو شنیده و زمزمه می‌کنه:
    -باید حدس می‌زدم.
    چیزی نگذشته بود که پوست گرمی رو زیر پلک هام حس می‌کنم، چیزی مثل جریان الکتریکی در زیر پلک هام ایجاد شده و سوزش و گرما رو همزمان درونش ایجاد می‌کنه؛ همین که اتصال قطع میشه، به راحتی می‌تونم پلک هام رو باز کنم و اطراف رو خیلی واضح، حتی واضح تر از قبل می‌بینم.
    حالا به راحتی بال های آویزان از پشتش و موهای زرد رنگش رو که بالا سرم وایساده بود می‌بینم.
    -حالتون خوبه؟
    لبخند کمرنگی زده و میگم:
    -هنوز هم بال هات رنگ پریدن!
    زیرلب خندیده و میگه:
    -معلومه که خوبی.
    اما واقعا نبودم. با هر نفسی که داخل می‌دادم، ریه هام آتیش می‌گرفت و استخون هام از سرما و درد می‌لرزیدن و سرمای آزار دهنده قبل، الان غیر قابل تحمل بود و نشون از پایین اومدن عملکرد سیستم ایمنی بدنم بود.
    -یکی داره میاد، باید برم.
    و قبلا از اینکه چیزی بگم از جلوی چشم هام محو شده و من رو لرزون و خسته، اینجا رها می‌کنه.
    صدای قدم هایی که از دور شنیده میشه من رو به شک می‌اندازه که نکنه یه کیلرراکر دیگه سراغم بیاد اما اگه بود که فرانک من رو اینجا تنها نمی‌ذاشت، می‌ذاشت؟
    نگاهم روی دو مردی که تا می‌خوردم، کتکم زده بودند و حالا جسد وار، گوشه ای افتاده بودن و در خون خودشون شنا می‌کردن، افتاده و حالت تهوع به حلقم هجوم میاره.
    چهره سرخ شده از عصبانیت پاتر از دور نمایان میشه؛ اونقدری عصبانی که مشت هاش از فشار درحال انفجار بوده و رگ های گردنش، برافروخته بیرون زده بود.
    حالش اونقدر ها هم دووم نیاورده و با دیدن حال و روز من نگاهش رنگ نگرانی و آشفتگی می‌گیره.
    جیم رو نتونسته بگیره که اینقدر عصبانیه یا...!
    پاتر با دو خودش رو بهم رسونده و کنارم روی زمین فرود میاد. دست هاش جوری توی هوا معلق مونده که انگار نمی‌دونه می‌تونه به این پیکر پژمرده دست بزنه یا ممکنه از این بیشتر بهش صدمه بزنه.
    -اوه خدای من مارتا!
    چشم های عسلیش لرزش استخون هام رو دیده و مجبورش می‌کنه تا کاپشن خودش رو در آورده و روی بدن لرزون من بندازه.
    -چه بلایی سر خودت آوردی؟
    زیرلب به سختی می‌پرسم:
    -تون... ستی...بگیریش ؟


    پ.ن: دوست دارین جیم رو گرفته باشه یا نه؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هشتاد و پنجم

    از سوالم شکه شده و رنگ نگاهش متاسف میشه، اما به سردی میگه:
    -آره، جیم رو گرفتم.
    دوباره اشک هام شروع به ریزش می‌کنن؛ تماس شوری اشک با زخم های صورتم، اون رو به سوزش می‌اندازه ولی باعث نمیشه، دست از گریه کردن بکشم.
    پاتر جا می‌خوره؛ به عمرش گریه کردن من رو توی خواب هم ندیده بود و حالا دارم مثل ابر بهار روبه‌روش اشک می‌ریزم.
    دست از احتیاط کشیده و آروم من رو به سینش چسبونده و از زمین سنگی و زبر زیرم بلند می‌کنه. کاپشنش رو مثل پیله کرم ابریشم به دورم پیچیده و اجازه میده تا سرم روی سینش لم داده و ذربان قلبش توی گوشم بپیچه.
    -به جز من و پیتر کسی از رابـ ـطه تو و جیم خبر نداره، پیتر هم چیزی نمیگه پس تمومش کن و خودت رو تو دردسر ننداز.
    با شدت بیشتری زیر گریه می‌زنم که آهی از ناباوری کشیده و داد می‌زنه:
    -گریه نکن مارتا!
    قلبش تند تر از حد معمول کنار گوشم زده و مشخص میشه از دیدن یه دختر درحال گریه سردرگمه و نمی‌دونه چیکارش کنه!
    -بسه! گریه نکن. گریه نکن!
    دیگه دست من نبود که بتونم جلوی گریم رو بگیرم و پاتر هم فکر می‌کرد با داد زدن و ترسوندن من، می‌تونه مانع از گریم بشه.
    اون درک نمی‌کرد که من قلبم از حفره دیگه ای که درونش ایجاد شده بود، درد می‌کرد. نمی‌تونم پاتر...دیگه نمی‌تونم ظاهرم رو حفظ کنم!
    پاتر که می‌بینه نمی‌تونم دست از گریه کردن بردارم، راهش رو از مسیری که پیش گرفته بود، کج کرده و به جایی می‌رفت که نه می‌دونستم کجاست و نه برام مهم بود که بدونم! الان فقط نگران جیمی بودم که از حالش خبر نداشتم!
    کم کم دوباره دنیا پیش و روم تاریک شده و من رو در عالم بی‌خبری فرو می‌بره.
    ***
    چشم هام رو باز کرده و دستمال خیس روی پیشونیم رو بر می‌دارم. بلند میشم و روی پاهام وایمیسم امان از اینکه پاهام قدرت کافی رو برای نگه داشتنم نداشتن و با صدای بلندی من رو روی زمین رها می‌کنن.
    همین صدا، صدای قدم هایی که به شکل فجیهانه ای از پله ها بالا می‌اومدن رو به همراه داره؛ چهره سردرگم و خسته پاتر در درگاه حاضر شده و بلافاصله اخم هاش در هم میره.
    -چه غلطی داری می‌کنی؟
    درد رو عقب زده و تمام تلاشم رو می‌کنم تا روی پاهای بی‌جونم بایستم.
    -میخوام برم...
    از درد زخم کنار لبم دست از حرف زدن برداشته و به دیوار تکیه می‌کنم تا دوباره روی زمین سقوط نکنم.
    پاتر پوزخندی زده و با دوقدم خودش رو بهم می‌رسونه و با گرفتن بازوم، روی تخت فنری هلم میده.
    با کمر روی تخت افتاده و از دردی که درونش مثل ماری تکون می‌خوره، به خودم می‌پیچم و در خودم مچاله میشم.
    -می‌خوای بری موسسه؟ مگه نه؟
    پوزخندی زده و داد می‌زنه:
    -داری می‌میری! از درد داری به خودت می‌پیچی و بعد می‌خوای بری موسسه؟ برای چی؟ هان؟
    حق با اونه. اگه همینطوری بخوام برم که نمیشه! درد رو پس زده و نیم خیز میشم.
    -می‌خوام برم پیشش؛ می‌خوام ببینمش!
    قیافش سردرگم میشه اما قبل از اینکه بتونم از جام بلند شم روی تخت خزیده و مانع از بلند شدنم میشه. لب هام می‌لرزه.
    -چه بلایی سرش آوردن؟
    نگاهش متاسف میشه اما تو صورتم پوزخندی زده و میگه:
    -خودت چی فکر می‌کنی؟
    بغض کرده و میگم:
    -از درد کشیدنم لـ*ـذت می‌بری؟
    پوزخند از روی لبش پر کشیده و جاش رو به ناباوری میده.
    -خوشت میاد زجرم بدی؟ می‌خوای جلوت به گریه بیوفتم؟
    عقب کشیده و روش رو ازم برمیگردونه. بی‌توجه به زخم لبم داد می‌زنم:
    -دوست داری من رو اینجوری ببینی؟
    ناگهان سمتم خیز برداشته و دستاش رو دوطرف صورتم می‌ذاره و با بیچارگی داد می‌زنه:
    -نه...نه...نه...نه!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هشتاد و ششم

    صورتم رو از بین دستاش بیرون می‌کشم که آروم زمزمه می‌کنه :
    -هیچوقت نمی‌خواستم اینجوری ببینمت.
    گوشه لبم با تمسخر بالا رفته و بی توجه به نفس نفس زدن و بی قراری آشکارش میگم:
    -اوه واقعا؟ پس اون زخم زبون ها حتما یه جور ناز و نوازش بوده!
    نفسی گرفته و میگه:
    -می‌دونم... می‌دونم!
    متعجب نگاهش می‌کنم که ادامه میده:
    -من اذیتت می‌کردم و می‌خواستم که ناراحت بشی، غرورت بشکنه و خورد بشی اما...
    نگاهش رو بالا آورده و به چشمام می‌دوزه.
    -اون شب که اونطوری و با اون حال دیدمت فهميدم که این واقعا اون چیزی نیست که من می‌خوام! تو داشتی بین دستام جون می‌دادی، مثل یه مرده یخ کرده بودی و مدام گریه می‌کردی اما نه برای خودت... برای جیم گریه می‌کردی و این باعث شد بفهمم که من واقعا نمی‌خوام هیچ‌وقت گریه کردن و شکستنت رو ببینم مارتا.
    اون واقعا پاتره؟ جدا داره این حرفا رو بهم می‌زنه یا من توهم زدم؟
    دستش جلو اومده و موهام رو پشت گوشم می‌ذاره و آروم ادامه میده:
    -اون موقع نمی‌دونستم که زجر دیدن تو اصلا برام قابل تحمل نیست...تو همیشه قوی بودی، مهارت بالایی داشتی و من فکر می‌کردم تو زیادی به خودت مغروری و وظیفه من اینه که تو رو بشکنم و بهت بفهمونم هیچی نیستی!
    نگاهش روی زخم هام بالا و پایین میره و جوری اخم می‌کنه که انگار خودش دردشون رو حس می‌کنه.
    -ولی اون شب تو داشتی می‌مردی و نگران حال جیم بودی...به فکر خودت نبودی و این باعث شد بفهمم که اشتباه می‌کنم.
    عقب نشینی کرده و با تلخ خندی ادامه میده:
    -البته از وقتی که شنیدم از هفت سالگی تو موسسه بودی و بعد از تحقیق فهمیدم برادرت چی شده یه جورایی از همون موقع فهمیدم که اشتباه می‌کردم! اما خوب بعد از اون یه جورایی این کار برام عادت شده بود و انجام ندادنش سخت بود. همین الانم سخته.
    با شکوندن قولنج گردنش ادامه میده:
    -اما باید یاد بگیرم...مگه نه؟
    سرش رو برگردونده و همین که قیافه جا خورده و مبهوت من رو روی خودش می‌بینه، خنده ای کرده و میگه:
    -بیا...می‌برمت پیشش اما قبلش باید یه حموم بری. بعد از سه روز بی‌هوش بودن و بهونه های من برای نبودنت، خونی رفتن توی موسسه چندان کار عاقلانه ای نیست!
    زمزمه می‌کنم:
    -سه روز؟
    سری تکون داده و زیر بقلم رو می‌گیره و کمکم می‌کنه تا بلند شم و سمت در حمومی که گوشه راست اتاقش، کنار کمد ستونیش جای گرفته بود، برم.
    -بهتره کمک نخوای چون مجبور میشم زنگ بزنم لارا و خودت که میشناسیش!
    سری تکون داده و از بین دستاش خودم رو آزاد می‌کنم و با کمک دیوار وارد حموم میشم.
    -پشت در برات لباس می‌ذارم و دیگه نمیام بالا تا راحت باشی اما اگه چیزی شد فقط داد بزن، صدات رو می‌شنوم.

    همونطور که سمت در می‌رفت، در حموم رو بسته و لباس هام رو با احتیاط در میارم. دوش آب گرم رو باز کرده و زیرش میرم و خیلی آروم روی تن کوفته و سیاه شدم دست می‌کشم و خون های خشک شده رو از خودم پاک می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هشتاد و هفتم

    با کمی شامپو، موهام رو شسته و آب می‌کشم و ترجیح میدم بیشتر از این توی حموم نمونم و برگردم بیرون.
    آروم لای در رو باز کرده و اطراف رو نگاه می‌کنم و وقتی پاتر رو توی اتاق نمی‌بینم تا در اتاق دویده و در رو از داخل قفل می‌کنم. صدای خنده پاتر از پشت در میاد و فکر اینکه ممکنه داخل اتاق مخفی شده باشه رو از سرم بیرون می‌کنه.
    با خیال راحت و لنگ زنان سمت سبدی از لباس که جلوی در حموم قرار گرفته بود، رفته و آروم شلوار نسبتا گشادی رو که رنگ کرمی تیره ای داشت رو بدون اذیت کردن پوستم می‌پوشم. برای دومین بار لباسی به غیر از سیاه می‌پوشم. پاتر به فکر زخمام بوده و مثل شلوار، پیرهن گشاد و بلندی گرفته بود که به رنگ کرمی روشن بود و تا وسط رون هام می‌رسید.
    با پوشیدن پیرهن، حوله رو روی موهام کشیده و بی‌قرار از دیدن جیم، نیمه تر رهاش کرده و قفل در رو باز می‌کنم.
    پاتر درحالی که دست به سـ*ـینه، به دیوار کنار در اتاق تکیه زده بود، اشاره‌ ای به موهام کرده و میگه:
    -خشکشون کن.
    لب گزیده و آروم میگم:
    -خودشون خشک میشن، می‌خوام زود تر ببینمش.
    آهی کشیده و میگه:
    -اول موهات...بعد جیم.
    بغض کرده و درحالی که اشک درون چشمام حلقه می‌بنده، میگم:
    -می‌خوای بعد از اعدامش ببری ببینمش؟
    نگاهش رو ازم دزدیده و مشتش رو آروم روی دیوار رنگ شده شیری فرود میاره.
    -از کجا می‌دونی؟
    بغضم رو فرو داده و میگم:
    -تا وقتی اومدی بیای پیشم به چیزایی که بهشون توجه نکرده بودم، فکر کردم. اون یه خوانندس.
    سرش رو تکون داده و میگه:
    -درسته!
    سعی می‌کنم بدون لرزیدن صدام بگم:
    -اعدامش کی برگزار میشه؟
    اما برخلاف تلاشم صدام کاملا می‌لرزه و پاتر رو از جواب دادن بهم باز می‌داره.
    -بهم بگو پاتر.
    چشم هاش رو محکم به هم فشرده و جواب میده:
    -هفت روز... دیگه.
    اشک هام رو پس زده و میگم:
    -موسسه.
    تکیش رو از دیوار گرفته و میگه:
    -خیلی خب. فقط اینو بکش رو موهات.
    و کلاه خردلی رنگی رو سمتم می‌گیره که خط های کرمی روش خود نمایی می‌کنه. دستم رو پیش بـرده و کلاه رو می‌گیرم اما تا می‌خوام دستام رو برای پوشیدن کلاه بالا ببرم، پهلوم تیر کشیده و مجبورم می‌کنه عقب نشینی کنم.
    -بدش به من.
    کلاه رو از دستم گرفته و موهام رو بدون بستن، بالای سرم جمع می‌کنه و کلاه رو روش می‌کشه.
    -خوبه... حالا بزار بریم جیم رو ببینیم.
    کمکم می‌کنه از پله‌ها پایین برم و سوار بی‌ام‌وی سورمه ایش بشم.
    چند دقیقه که حکم چند سال رو داشت، با ضرب گرفتن انگشت های پر از استرس پاتر روی فرمون گذشته و در نهایت به موسسه می‌رسیم.
    جایی که حالا بعد از این همه سال حس می‌کنم برام غریبس.
    دستگیره در رو کشیده ولی باز نمیشه.
    -پاتر...
    به پاتر که انگار بیشتر از من برای دیدن جیم استرس داشت، نگاه می‌کنم و دوباره صداش می‌کنم:
    -پاتر؟
    گیج سمتم برمی‌گرده که میگم:
    -در قفله!
    آهانی گفته و دستش برای باز کردن قفل سمت سوئیچ میره اما بازش نکرده و سمتم می‌چرخه و میگه:
    -نباید بری اونجا!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا