- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت صد و شصت و هشتم
-مارتا؟
نگاهم اونها رو که ازمون دور میشدن دنبال میکنه اما میتونم از گوشه چشم پاتر رو ببینم که داره سمتم میاد.
-حالت خوبه؟ آسیب دیدی؟
چیزی نمیگم اما مستقیم بهش چشم میدوزم.
-چیزی شده؟ سالمی؟
نفس نفس زده و به خنجر رها شده روی زمین نگاه میکنم؛ پاتر از نگاهم تقلید کرده و نگاهی به خنجر میاندازه و میگه:
-نمیتونیم خطر کنیم و ببریمش داخل! بیا... باید ماموریت رو تموم کنیم.
حس میکنم زمان برای من متوقف شده، اصلا انگار نمیتونم به هیچ چیز درست و حسابیای فکر کنم! با حرص دستی به صورتم کشیده و ناخواسته صلیب نقرهای آویزون از گردنم رو لمس میکنم.
به ناگاه، دنیا دوباره رنگ طبیعی به خودش گرفته و احساس میکنم که تازه از مرگ برگشتم.
-خوبی؟
تند تند سرم رو تکون داده و میگم:
-آ... آره. چرا خوب نباشم؟
چشم غره بهم رفته و میگه:
-خوبه. پس زود باش که میخوام هرچه زودتر برگردم خونه!
با احتیاط پشت سرش راه افتاده و با گذشتن از کنار حلقه چوبی، از ورودی گنبد مانند سنگی که ردی از دود آتش، روش رو فرا گرفته بود وارد میشیم.
-بود آتیش تازه میاد!
آروم مینالم:
-منم حسش میکنم.
و صورتم رو توی یقه ردای چرمی و مشکی رنگم فرو میکنم.
پاتر خنجر های دوقلوش رو در دست گرفته و با خنده عصبیای میگه:
-کی فکرش رو میکرد که ما دوتا، تنها این ماموریت رو انجام بدیم؟
به بخار دهنم که از شدت سرما در فضای نیمه تاریک روبهروم به نمایش دراومده بود، چشم دوخته و میگم:
-کی فکرش رو میکرد من بتونم توی عمرم بیهوش شدن لیزا رو ببینم؟ هیچ کس.
از ترس چیزی که ممکنه توی این کلیسا وجود داشته باشه، با پچ پچ حرف میزنم که صدام توی فضا اکو شده و مو به تنم سیخ میکنه.
-لعنتی!
با ورودمون به فضای بزرگ و حلقوی ای، صدای چکیدن قطره های آب روی زمین در فضا میپیچه.
نگاهم رو روی عبادتگاه سنگی و پنجره هایی که در دیواره سنگی برج مانند کلیسا نور کمی رو به داخل راه میدادن چرخونده و دنبال منبع صدای آب میگردم اما هیچ اثری از آب نیست!
-کنار دیواره ها راه پله داره.
صدام دوباره میپیچه اما تلاش میکنم تا اهمیتی به وهمناک بودن این موضوع ندم.
-خیلی قدیمی و خطرناک به نظر میرسه!
حق با اونه، ردیف پله هایی که دور تا دور دیواره حلقوی برج پیچ خورده و بالا رفته خیلی فاصله کمی برای قدم گذاشتن داره و به نظر درحال فروپاشی میاد!
آهی کشیده و ترسم رو فرو میدم. شونه ای انداخته و به شوخی میگم:
-بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم دیگه!
قبل از اینکه از این کار منصرفم کنه سریع سمت ابتدای پله ها رفته و آب دهنم رو پر سر و صدا قورت میدم. ضربان قلبم بالا رفته و آرزو میکنم که ایکاش پارکور یاد گرفته بودم!
دستم رو در فرو رفتگی های بین سنگ های بزرگ دیواره، فروکرده و سـ*ـینه به سـ*ـینه دیوار از پله ها بالا میرم.
نگاهم رو از روی دیوار زبر و سنگی برنداشته و از نگاه کردن به پایین امتناع میکنم.
-مارتا؟
نگاهم اونها رو که ازمون دور میشدن دنبال میکنه اما میتونم از گوشه چشم پاتر رو ببینم که داره سمتم میاد.
-حالت خوبه؟ آسیب دیدی؟
چیزی نمیگم اما مستقیم بهش چشم میدوزم.
-چیزی شده؟ سالمی؟
نفس نفس زده و به خنجر رها شده روی زمین نگاه میکنم؛ پاتر از نگاهم تقلید کرده و نگاهی به خنجر میاندازه و میگه:
-نمیتونیم خطر کنیم و ببریمش داخل! بیا... باید ماموریت رو تموم کنیم.
حس میکنم زمان برای من متوقف شده، اصلا انگار نمیتونم به هیچ چیز درست و حسابیای فکر کنم! با حرص دستی به صورتم کشیده و ناخواسته صلیب نقرهای آویزون از گردنم رو لمس میکنم.
به ناگاه، دنیا دوباره رنگ طبیعی به خودش گرفته و احساس میکنم که تازه از مرگ برگشتم.
-خوبی؟
تند تند سرم رو تکون داده و میگم:
-آ... آره. چرا خوب نباشم؟
چشم غره بهم رفته و میگه:
-خوبه. پس زود باش که میخوام هرچه زودتر برگردم خونه!
با احتیاط پشت سرش راه افتاده و با گذشتن از کنار حلقه چوبی، از ورودی گنبد مانند سنگی که ردی از دود آتش، روش رو فرا گرفته بود وارد میشیم.
-بود آتیش تازه میاد!
آروم مینالم:
-منم حسش میکنم.
و صورتم رو توی یقه ردای چرمی و مشکی رنگم فرو میکنم.
پاتر خنجر های دوقلوش رو در دست گرفته و با خنده عصبیای میگه:
-کی فکرش رو میکرد که ما دوتا، تنها این ماموریت رو انجام بدیم؟
به بخار دهنم که از شدت سرما در فضای نیمه تاریک روبهروم به نمایش دراومده بود، چشم دوخته و میگم:
-کی فکرش رو میکرد من بتونم توی عمرم بیهوش شدن لیزا رو ببینم؟ هیچ کس.
از ترس چیزی که ممکنه توی این کلیسا وجود داشته باشه، با پچ پچ حرف میزنم که صدام توی فضا اکو شده و مو به تنم سیخ میکنه.
-لعنتی!
با ورودمون به فضای بزرگ و حلقوی ای، صدای چکیدن قطره های آب روی زمین در فضا میپیچه.
نگاهم رو روی عبادتگاه سنگی و پنجره هایی که در دیواره سنگی برج مانند کلیسا نور کمی رو به داخل راه میدادن چرخونده و دنبال منبع صدای آب میگردم اما هیچ اثری از آب نیست!
-کنار دیواره ها راه پله داره.
صدام دوباره میپیچه اما تلاش میکنم تا اهمیتی به وهمناک بودن این موضوع ندم.
-خیلی قدیمی و خطرناک به نظر میرسه!
حق با اونه، ردیف پله هایی که دور تا دور دیواره حلقوی برج پیچ خورده و بالا رفته خیلی فاصله کمی برای قدم گذاشتن داره و به نظر درحال فروپاشی میاد!
آهی کشیده و ترسم رو فرو میدم. شونه ای انداخته و به شوخی میگم:
-بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم دیگه!
قبل از اینکه از این کار منصرفم کنه سریع سمت ابتدای پله ها رفته و آب دهنم رو پر سر و صدا قورت میدم. ضربان قلبم بالا رفته و آرزو میکنم که ایکاش پارکور یاد گرفته بودم!
دستم رو در فرو رفتگی های بین سنگ های بزرگ دیواره، فروکرده و سـ*ـینه به سـ*ـینه دیوار از پله ها بالا میرم.
نگاهم رو از روی دیوار زبر و سنگی برنداشته و از نگاه کردن به پایین امتناع میکنم.