رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,671
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت صد و شصت و هشتم

-مارتا؟
نگاهم اون‌ها رو که ازمون دور میشدن دنبال می‌کنه اما می‌تونم از گوشه چشم پاتر رو ببینم که داره سمتم میاد.
-حالت خوبه؟ آسیب دیدی؟
چیزی نمیگم اما مستقیم بهش چشم می‌دوزم.
-چیزی شده؟ سالمی؟
نفس نفس زده و به خنجر رها شده روی زمین نگاه می‌کنم؛ پاتر از نگاهم تقلید کرده و نگاهی به خنجر می‌اندازه و میگه:
-نمی‌تونیم خطر کنیم و ببریمش داخل! بیا... باید ماموریت رو تموم کنیم.
حس می‌کنم زمان برای من متوقف شده، اصلا انگار نمی‌تونم به هیچ چیز درست و حسابی‌ای فکر کنم! با حرص دستی به صورتم کشیده و ناخواسته صلیب نقره‌ای آویزون از گردنم رو لمس می‌کنم.
به ناگاه، دنیا دوباره رنگ طبیعی به خودش گرفته و احساس می‌کنم که تازه از مرگ برگشتم.
-خوبی؟
تند تند سرم رو تکون داده و میگم:
-آ... آره. چرا خوب نباشم؟
چشم غره بهم رفته و میگه:
-خوبه. پس زود باش که می‌خوام هرچه زودتر برگردم خونه!
با احتیاط پشت سرش راه افتاده و با گذشتن از کنار حلقه چوبی، از ورودی گنبد مانند سنگی که ردی از دود آتش، روش رو فرا گرفته بود وارد می‌شیم.
-بود آتیش تازه میاد!
آروم می‌نالم:
-منم حسش می‌کنم.
و صورتم رو توی یقه ردای چرمی و مشکی رنگم فرو می‌کنم.
پاتر خنجر های دوقلوش رو در دست گرفته و با خنده عصبی‌ای میگه:
-کی فکرش رو می‌کرد که ما دوتا، تنها این ماموریت رو انجام بدیم؟
به بخار دهنم که از شدت سرما در فضای نیمه تاریک روبه‌روم به نمایش دراومده بود، چشم دوخته و میگم:
-کی فکرش رو می‌کرد من بتونم توی عمرم بی‌هوش شدن لیزا رو ببینم؟ هیچ کس.
از ترس چیزی که ممکنه توی این کلیسا وجود داشته باشه، با پچ پچ حرف می‌زنم که صدام توی فضا اکو شده و مو به تنم سیخ می‌کنه.
-لعنتی!
با ورودمون به فضای بزرگ و حلقوی ای، صدای چکیدن قطره های آب روی زمین در فضا می‌پیچه.
نگاهم رو روی عبادتگاه سنگی و پنجره هایی که در دیواره سنگی برج مانند کلیسا نور کمی رو به داخل راه می‌دادن چرخونده و دنبال منبع صدای آب می‌گردم اما هیچ اثری از آب نیست!
-کنار دیواره ها راه پله داره.
صدام دوباره می‌پیچه اما تلاش می‌کنم تا اهمیتی به وهمناک بودن این موضوع ندم.
-خیلی قدیمی و خطرناک به نظر می‌رسه!
حق با اونه، ردیف پله هایی که دور تا دور دیواره حلقوی برج پیچ خورده و بالا رفته خیلی فاصله کمی برای قدم گذاشتن داره و به نظر درحال فروپاشی میاد!
آهی کشیده و ترسم رو فرو میدم. شونه ای انداخته و به شوخی میگم:
-بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم دیگه!
قبل از اینکه از این کار منصرفم کنه سریع سمت ابتدای پله ها رفته و آب دهنم رو پر سر و صدا قورت میدم. ضربان قلبم بالا رفته و آرزو می‌کنم که ای‌کاش پارکور یاد گرفته بودم!
دستم رو در فرو رفتگی های بین سنگ های بزرگ دیواره، فروکرده و سـ*ـینه به سـ*ـینه دیوار از پله ها بالا میرم.
نگاهم رو از روی دیوار زبر و سنگی برنداشته و از نگاه کردن به پایین امتناع می‌کنم.
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و نه

    نگاه خیره پاتر رو روی خودم حس می‌کنم اما اهمیتی نداده و آروم آروم پیش میرم.
    صدای قطره ها بلند تر شده و جوری به نظر می‌رسه که انگار از توی دیوار ها ناله چرخدنده های زنگ‌‌زده به گوش می‌رسه. همین که دستم رو برای جلو تر رفتن، پیش می‌برم، دیوار پشت اون با فشار کمی که بهش میدم عقب رفته و گودی اتاق مانندی رو به نمایش می‌ذاره.
    از اونجایی که جلوتر، پله ای برای پیش رفتن نیست، قدم به داخل اتاق سنگی گذاشته و منبع صدای قطره ها رو پیدا می‌کنم. خون قرمز رنگ تازه ای از لا به لای شیاف های سقف بیرون خزیده و روی زمین می‌چکه!
    -اونجا چه خبره؟
    فریاد پاتر از پایین ارتفاع صد متری ای که بالا رفته بودم، به گوشم می‌رسه. از اونجایی که نور کمی که از بیرون اتاق داخلش تابیده بود، فقط خون هایی که از سقف چکه می‌کرد مشخص بود، بنابراین چراغ‌قوم رو از بین جایگاه کمربندم بیرون کشیده و داد می‌زنم:
    -نمی‌دونم!
    صدام در برج که یک صدم ارتفاعش رو هم بالا نرفته بودم، تکرار میشه.
    -میرم تا چک کنم...کنم...کنم...
    پاتر که از این بالا خیلی کوچولو به نظر می‌رسید، داد میزنه:
    -باشه... باشه... باشه...منم این پایین رو می‌گردم! گردم... گردم...
    از اکو صدا حس بدی بهم دست میده اما فوری پسش می‌زنم و نور چراغ قوه رو روشن می‌کنم.
    اولین چیزی که می‌بینم زنجیرهاییه که از دل سنگ های روبه‌رو بیرون زده و بی‌هدف همون جا رها شده بودن.
    نور رو چرخونده و سینی فلزی ای رو که گوشه ای رها شده و تمیز و براق بود رو می‌بینم. از دم در تکون نخورده و باز هم نور رو تکون میدم که تخت فلزی ذی رو نمایان می‌کنه که پتوی روش جوری که انگار جسمی زیرش قرار داشته باشه، برجسته شده.
    آروم پا به درون اتاق گذاشته و یکی از چاقو های تیغه بلندم رو بیرون می‌کشم.
    با احتیاط روی سنگ های ناهموار و سوخته کف اتاق قدم برمی‌دارم و قبل از اینکه ترس درونم ریشه کنه، لبه پتو رو گرفته و آروم سمت خودم می‌کشم. پتو با خش خش سمتم اومده و اول از همه موهایی قهوه‌ای رو به نمایش می‌ذاره که مطعلق به دختر بچه پنچ یا شیش ساله ایه که توی تخت با نگاهی بدون مردمک اما خیره به سقف زل زده و مجبورم می‌کنه تا نور چراغ قوه ام رو روی سقف بندازم و به نوشته خونینی که روش کشیده شده چشم بدوزم.
    دی، اِی، وای، ای، ان، ای؛ دیانا.
    متحیر دوباره سمت دختر بچه که حالا چشم هاش بسته و پوست سفید پشت پلک های بدون مژش رو به نمایش در آورده، نگاه می‌کنم. پس اسمت اینه!
    خم شده و زیر بقل و زانو هاش رو می‌گیرم و همراه خودم به بیرون از اتاق می‌برم؛ حالا چطوری برم پایین؟
    کمرم رو به دیوار سنگی چسبونده و آروم آروم پا روی پله هایی که فاصله زیادی از دیوار نداشتن گذاشته و لبم رو گاز می‌گیرم تا خطایی انجام ندم.
    فاصله چندانی از زمین نمونده که پله سنگی زیر پام می‌لغزه. متوقف شده و آروم نگاهم رو به پایین می‌دوزم که گرد و غباری رو می‌بینم که از زیر پله ای که روش وایسادم پایین ریخته و توی نور کمرنک خورشید می‌درخشه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتادم

    با صدای تلق تولوق چیزی نگاهم سمت بالا ترین پله چرخیده و وقتی می‌بینم پله ها دونه دونه از بالا شروع به فروریختن می‌کنه، دست از محتاط بودن کشیده و تا قبل از اینکه پله های زیر پام هم بریزه سمت پایین پله ها می‌دوم.
    همین که پا روی زمین می‌ذارم، کل پله های سنگی روی کف دایره شکل کلیسا ریخته و گرد و غبار عظیمی به هوا پرتاب میشه.
    نفس های تند شدم رو کنترل کرده و جسد دخترک رو روی زمین می‌ذارم و داد می‌زنم:
    -پاتر؟
    صدای من توی فضا می‌پیچه اما بازخوردی نداره! جلوی بینیم رو پوشونده و دوباره با چشم های نازک کرده داد می‌زنم:
    -پاتر.
    نکنه سنگ ها ریختن روش؟
    کمی که گرد و غبار ها فرو می‌شینه، در چوبی رنگی رو رو می‌بینم که کف زمین به سمت بالا باز شده و فضای خالی درونش رو به نمایش گذاشته.
    دستم رو درون جیب چرمی ردا فرو کرده و زنجیر نقره صلیب رو چند دور دور انگشتم می‌پیچیم.
    پیش رفته و با نشستن لبه گودال آروم پایین پریده و با دیدن نور قرمز رنگی که تونلی که داخل جای گرفته بودم رو روشن می‌کرد جا می‌خورم. یه تونل فرار دیگه؟
    برخلاف بالای سوراخ، این پایین همش از خاک درست شده بود و خبری از سنگ نبود!
    نفس عمیقی کشیده و به طرف تنها دری که تونل بهش ختم میشد، به راه می‌افتم. در چوبی که روی اون ستاره شش پر قرمزی طراحی شده بود، نیمه باز مونده بود.
    -کوچولو اینجا چیکار می‌کنی؟
    صدای پاتر از درون اتاق به گوشم می‌رسه اما بلافاصله بعد از اون صدای دختر بچه کوچکی در فضا پخش میشه:
    -مندل و لوئیس مجبورم کردن بیام این تو. اما من خیلی می‌ترسم، می‌تونی من رو از اینجا ببری بیرون؟
    آروم از بین در سرک کشیده و پاتر رو می‌بینم که روی زمین جلوی دختری با موهای قهوه‌ای و پلیز و دامنی با گل های سرخ زانو زده و میگه:
    -البته کوچولو.
    چیزی در چشم های سیاه دخترک می‌درخشه. چیزی که بهم میگه اون همون موجودیه که این کلیسا رو تسخیر کرده، موجودی که خودش رو به شکل دختری که در اتاق بالای پله ها بود در آورده و داره نقش بازی می‌کنه.
    سر موجود با حالت تیک داری سمتم چرخیده و خیره نگاهم می‌کنه که نفس کشیدن رو از یادم می‌بره.
    پاتر با تعجب رد نگاهش رو دنبال کرده و به منی که با وحشت به برق قرمز درون چشم های دختر خیره شدم، چشم می‌دوزه.
    ناخودآگاه داد می‌زنم:
    -پاتر! مراقب باش!
    می‌دوم تا به پاتر کمک کنم اما قبل از اینکه بتونم بهش برسم، در توی صورتم بسته میشه و دسترسیم رو بهش مسدود می‌کنه.
    خودم رو محکم به در کوبیده و مدام اسمش رو صدا می‌کنم که جز خس خس نفس هایی از داخل چیزی دستگیرم نمیشه.
    عقب رفته و با پاشنه چکمه جیم محکم به نزدیکی لولای در می‌کوبم؛ یه‌بار، دوبار، سه‌بار و... در با صدای بلندی باز میشه.
    پاتر با چهره ای سیاه شده از مسدود شدن راه‌نفسش توسط دختر، مدام دست و پا می‌زنه تا پنجه دختر رو از دور گردنش باز کنه اما نیروش در برابر موجود روبه‌روش کافی نیست و کم کم به مرز بی‌هوشی نزدیک میشه.
    سمتش دویده و چاقو رو توی کمرش فرو می‌کنم و تمام تلاشم رو می‌کنم تا زخمی رو که ایجاد کردم تا بالای گردنش ادامه بدم اما دخترک با فریادی جیغ مانند که باعث شد برای چند لحظه دنیا پیش چشمم تار بشه سمتم برگشته و پاتر رو رها می‌کنه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و یکم

    پاتر روی پهلو چرخیده و با سرفه های متعددی گلوش رو که رد انگشتای دختر روش کبود شده بود رو می‌ماله و سعی می‌کنه تا هوا رو ببلعه.
    دختر سمتم دویده و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دندون هاش رو محکم روی گوشت بازوم فرو کرده و با خون‌طلبی گوشتم رو از تنم می‌کنه.
    فریادی از درد کشیده و چاقو رو روی زمین رها می‌کنم. دختر با خنده چندش‌ناکی تیکه کوچیکی از گوشت بازوم رو که کنده بود به گوشه ای تف کرده و خون دور لب‌هاش رو لیس می‌زنه.
    جوری سمتم قدم برمی‌داره که انگار آهویی رو در گوشه ای گیر انداخته و میخواد ازش تغذیه کنه.
    همین که به‌ یه قدمیم می‌رسه بازو های کلفت پاتر از پشت سر دور گردنش حلقه شده و تلاش می‌کنه تا دختر رو ازم دور نگه داره.
    ناخودآگاه زنجیر صلیبی که دور مچم پیچیده بودم رو به دور گردنش انداخته و خودم رو عقب می‌کشم.
    پاتر با لرزیدن دختر، گردنش رو رها کرده و تلو تلو خوران عقب میره.
    دختر با صدایی که از قعر چاه میومد زمزمه می‌کنه:
    -اربـاب هر چیزی رو که بخواد به دست میاره و تو از سایر چیز ها استثنا نیستی. به زودی...
    همون موقع مثل بال های فرانک که موقع پنهان کردنشون توی هوا به ذره های ریز گرد و غبار تبدیل میشد، از هم پاشیده و هیچ اثری جز خاکستری که کم کم توی هوا محو میشد از خودش به جا نمی‌ذاره.
    پاتر نگاه ناباورش رو سمتم چرخونده و می‌پرسه:
    -اون چی می‌گفت؟ منظورش چی بود؟
    دروغ میگم:
    -نمی‌دونم!
    و سمتم میرم تا کبودی گردنش رو وارسی کنم که میگه:
    -بزار اول از این جهنم بریم بیرون، بعد وقت برای این کار ها زیاده.
    با موافقت سری تکون داده و همراه با برداشتن چاقو و صلیبی که حالا بی‌استفاده روی زمین افتاده بود، به دنبالش راه می‌افتم. تا دم حفره بالای سرمون پیش رفته و پاتر بهم کمک می‌کنه تا از اون بالا برم. بعد از اون، خم شده و بی‌توجه به زخم دستم، دستای پاتر رو گرفته و از تونل فرار بیرون می‌کشمش.
    -بلند شو. وقت اینجا ولو شدن رو نداریم.
    شونه آتیش گرفتم رو می‌چسبم و بی‌توجه به اخمی که کرده، از کلیسا خارج میشم؛ دایره چوبی رو دور زده و خودم رو به خنجر بلااستفادم می‌رسونه.
    -قراره پیتر بیاد دنبالمون.
    به سمت جاده وسط جنگل وس راه افتاده و زیر لب "خوبه" ای میگم. برات نقشه ها دارم آقای پاتر!
    همین که سر جاده میون درخت های کاج رده، می‌رسیم، پیتر رو می‌بینیم که روی صندلی ون نشسته و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته و بی‌صبرانه اشاره می‌کنه که سوار ماشین بشیم.
    همین که روی صندلی پشتی ون می‌شینم، می‌پرسم:
    -از کی اینجایی؟
    دنده رو جا انداخته و درحالی که وسط جاده می‌پیچه، از جلوی ماشین جوابم رو میده:
    -از وقتی که لوکاس و بقیه برگشتن. منم اجازه نداشتم بیام تو ماموریت و اینجا شده بودم پیاز بی کار. حالا بگو ببینم چیشد؟ موفق شدین؟
    اخم های پاتر بیشتر در هم رفته و توی صندلیش فرو میره. نفس عمیق بکش پاتر که یه وقت سکته نکنی!
    -راستش یه موجود ناشناخته و خیلی قوی بود که واقعا نمی‌دونم چی بود!
    اخم های پاتر همراه با لب هاش که به هم فشرده میشد، کل صورتش رو پوشونده و از اغراق هام نگاه خشمگینی بهم می‌کنه؛ اهمیتی نداده و ادامه میدم:
    -پاتر اونو کشت!
    رنگ از رخ پاتر می‌پره و اخم هاش رنگ تعجب و ناباوری به خودشون می‌گیرن. پیتر با خنده میگه:
    -واو! از بیمارستان که برگشتی قوی تر هم شدی پسر! الان با این ردیف فعالیت هات کامل میشه مگه نه؟! راهب مارتیو حتما بهت مدال میده. حالا چیکار کردی؟
    قبل از اینکه پاتر گند بزنه به کارام شروع به تعریف یه داستان قهرمانانه از پاتر. بله جناب پاتر، دیگه رقابتی در کار نیست، دیگه اصلا برام مهم نیست...الان فقط جیم برام مهمه و تمام. فقط جیم.
    -و پاتر یه صلیب نقره رو از دور پرت کرد و من پیش خودم گفتم امکان نداره بیوفته تو هدف اما صلیب توی هوا چرخید و چرخید و چرخید و افتاد تو گردن دختر اهریمنیه و دختره هم... پومپ... پودر شد رفت تو هوا!
    به زودی داستان توسط پیتر تو کل موسسه می‌پیچه و تنها کسایی که از خبر دارن من و پاتریم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و دوم

    با ضربه های بلندی که به در می‌خورد از خواب بلند شده و پله ها رو با سر پایین میرم.
    -اومدم... اومدم.
    همین که در رو باز می‌کنم، سر خمیده شخصی رو می‌بینم که موهای قهوه‌ای روشنش توی صورتش ریخته بود. آروم زیر لب میگم:
    -جیم؟
    سرش آروم بالا میاد اما قبل از اینکه نگاهش به چشمام برسه روی پاهاش لغزیده و پلک هاش روی هم می‌افته. قبل از اینکه زمین بخوره، می‌گیرمش و صداش می‌کنم:
    -جیم؟ جیم چی شدی؟
    جواب نداده و با این کارش نگرانی رو به خونم تزریق می‌کنه. داخل کشیده و در رو با پام می‌بندم؛ آروم روی مبل دراز کشش می‌کنم و سریع چراغ رو روشن می‌کنم تا بفهمم چه اتفاقی براش افتاده!
    با پیچیدن نور سفید مهتابی ها، دوباره سمتش برگشته و زخم و خون خشکیده کنار لبش رو نگاه می‌کنم؛ همینطور کبودی کنار چشم راست و بالای ابروی چپش رو.
    نیمه هوشیار، ناله ای می‌کنه و مجبورم میکنه تا لبه پیرهنش رو بالا بکشم و به پوست زخمی و کبود تنش خیره بشم. انگار چند نفر ریخته باشن سرش و محکم کتکش زده باشن!
    بلند شده و گوشیم رو برمی‌دارم و همونطور که سمت آشپرخونه میرم با پاتر تماس می‌گیرم.
    همین که لیوان آبی رو پر می‌کنم صدای خواب‌آلودش از اون طرف خط به گوشم می‌رسه:
    -هیچ می‌دونی ساعت چنده؟
    بی‌توجه به سؤالش میگم:
    -باید بیای اینجا، به کمکت احتیاج دارم!
    خمیازه ای کشیده و میگه:
    -پیتر، لارا، لیزا... هیچ بدبخت دیگه ای نبود که اومدی سراغ من؟
    همونطور که شکر داخل آب رو هم می‌زنم، میگم:
    -به یه مرد احتیاج دارم و پیتر هم زیادی شلوغش می‌کنه.
    صدای نفس های عصبی و سردرگمش توی گوشم می‌پیچه. آروم زمزمه می‌کنم:
    -خواهش می‌کنم پاتر.
    نفسش رو با حرص بیرون فوت کرده و میگه:
    -خیلی خب. بمون اومدم.
    و بلافاصله گوشی رو قطع می‌کنه.
    لیوان رو برداشته و سمت جیم میرم و با بالا گرفتن گردنش کمی از آب قند رو بهش می‌خورونم. سرفه ای می‌کنه و صورتش از درد در هم میره.
    قلبم تیر می‌کشه. چطور می‌تونم اینطوری دیدنش رو تحمل کنم؟! چه بلایی سر خودت آوردی جیم؟
    با صدای ضربه های دیگه ای به در لیوان رو روی عسلی کنار مبل گذاشته و سمت در میرم.
    همین که بازش می‌کنم، پاتر با نگاهی خسته، داخل میشه و میگه:
    -چی شده.
    در رو می‌بندم و کاپشنش رو گرفته و روی چوب لباسی آویزون می‌کنم.
    -موضوع جیمه! باید خودت ببینی.
    ابرویی بالا انداخته و می‌پرسه:
    -تازه کار بودی بلایی سرش آوردی؟
    و خودش می‌خنده که میگم:
    -خفه شو و بیا خودت ببین.
    و با کشیدن دستش سمت مبل می‌برمش که با دیدن جیم قیافش جدی شده و میگه:
    -چی شده؟
    آروم، همونطور که جلو رفته و لباس نیمه بالا زده جیم رو کامل با احتیاط از سرش در میاره، میگم:
    -نمی‌دونم... اومد و در زد و تا دیدمش از حال رفت. اصلا نمی‌دونم باید چیکارش کنم.
    با پای راستم روی زمین ضرب می‌گیرم و مشغول کندن پوست لبم میشم. پاتر زخم های بدنش رو بررسی کرده و میگه:
    -خب، مشخصه چند نفر ریختن سرش و زدنش اما زیاد چیز خاصی نیست. خوب میشه. ضعف کرده، از حال رفته. یه چیز بیار بخوره؛ آبکی باشه فقط.
    قبل از اینکه چیزی بگم نگاهش به لیوان نیمه خالی روی میز افتاده و میگه:
    -مثل اینکه زودتر دست به کار شدی، خوبه! یه چند دیقه دیگه بیدار میشه. باز هم خوبه از هوش نرفته. حمومت کجاس؟
    متحیر می‌پرسم:
    -حموم؟
    پوزخندی زده و میگه:
    -نترس. آب گرم دردش رو التیام میده. تا اون موقع تو هم پماد کبودی و ضد عفونی کننده هرچی داری بردار بیار.
    آروم میگم:
    -تو اتاقم و پشت در یه در دیگه هست مال حمومه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و سوم

    سری به معنی فهمیدم تکون داده و جیم رو روی دستاش بلند کرده و از پله ها بالا می‌بره. سمت یخچال دویده و اول از همه محلول آنتی بیوتیک رو برداشته و بعد به دنبال پماد مورد نظر قفسه دارو ها رو زیر و رو می‌کنم اما چیزی دستگیرم نمیشه.
    پوفی کشیده و بی‌خیال پماد میشم و پله ها رو با سرعت بالا میرم. به محض وارد شدنم، در باز حموم رو می‌بینم که پاتر رو با آستین های تا شونه بالا زده و دستایی که سر جیم رو خارج از آب وان نگه داشته بودن، به نمایش گذاشته بود.
    -اومدی؟
    آروم هومی میگم و به جیم که یه هو با وحشت توی آب دست و پا زده و هوشیاریش رو به دست آورده خیره میشم.
    پاتر محکم جیم وحشت زده رو نگه داشته و اجازه نمیده خودش رو غرق کنه؛ جلو دویده و مثل پاتر کنار وان می‌شینم و آروم شونه برهنه جیم رو می‌گیرم.
    -چیزی نیست جیم... چیزی نیست! جات امنه.
    جیم با شنیدن صدام آروم گرفته و میون دستای پاتر نفس نفس می‌زنه.
    -مارتا...
    آروم گردنش رولمس کرده و میگم:
    -چیه جیم؟ چی شده؟
    با وحشت اطراف رو نگاه کرده و می‌ناله:
    -اونا برگشته بودن...می‌خواستن من رو هم بفرستن پیششون.
    از چشم های خمارش می‌فهمم که اصلا نمی‌فهمه کجاس و چه اتفاقی براش افتاده بوده.
    آروم به بازوی پاتر زده و میگم:
    -از آب بیارش بیرون.
    پاتر نیم خیز میشه تا جیم رو از توی وان بیرون بیاره.
    -جیم من اجازه نمیدم اونا بلایی سرت بیارن. قول میدم.
    پاتر اخمی کرده و اشاره می‌کنه تا حوله بیارم. همین که پلک های جیم با بی‌حالی دوباره روی هم می‌افته سمت کشوی کمدم رفته و آخرین بسته حوله یه بار مصرف رو بیرون می‌کشم و با کمک پاتر، بدنش رو خشک می‌کنم. حالا که خون های خشک شده روی بدنش پاک شده بود، کم تر به نظر می‌رسید که زخم هاش خطرناک باشن.
    -پس پمادت کو؟
    حوله رو روی موهای جیم حرکت داده و میگم:
    -نداشتم!
    پاتر. پوفی کشیده و دست در جیب پیرهن سفیدش می‌کنه و پماد کوچیکی رو از توش بیرون می‌کشه.
    -خوبه من این رو برای گردنم خریدم وگرنه چیکار می‌کردی؟!
    آسوده نفسم رو خارج کرده و به انگشتاش که آروم پماد رو روی سطح کبود بدن جیم پخش می‌کرد نگاه می‌کنم.
    -نگران نباش. صبح که بیدار بشه فقط یکم درد داره وگرنه حالش خوب میشه.
    با تموم شدن کارش در پماد رو بسته و سمتم نگهش می‌داره.
    -لباس تنش نکن و فقط پتو رو بکش روش. بهش بگو دفعه بعد که خواست کتک بخوره لطفا تو روز باشه که خواب مردم رو ازشون نگیره. فعلا مارتا.
    وقتی می‌بینه پماد رو ازش نمی‌گیرم اون رو روی تخت پرت کرده و بدون اینکه اجازه بده حتی ازش تشکر کنم از در بیرون میره و من رو با جیم نیمه هوشیار اینجا تنها می‌ذاره.
    ***
    کسی آروم تکونم داده و خواب رو از سرم می‌پرونه.
    -مارتا!
    چشم ها شکلاتی جیم رو در فاصله چند سانتی صورتم دیده و نیم خیز میشم.
    -جیم... خوبی؟
    نگاهی به پیرهنش که دیشب پاتر پایین روی مبل از تنش درآورده بود و همون جا رهاش کرده بود می‌کنم و متوجه میشم که یه بار پایین رفته و دوباره بالا اومده.
    -ببخشید که دیشب اذیتت کردم! نمی‌دونم چرا اومدم اینجا اما وقتی به خونت رسیدم دیگه جون رفتن به جای دیگه ای رو نداشتم و در زدم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و چهارم

    فورا میگم:
    -نه جیم. مشکلی نیست. چه اتفاقی برات افتاده بود؟
    با خنده دستی به پشت گردنش کشیده و میگه:
    -چندتا زورگیر اومدن سراغم و اون موقع پول همراهم نبود، خلاصه اینکه منی که تاحالا تو عمرم با کسی دعوا نکرده بودم رو مظلوم گیر آورده و تا می‌خوردم، زدنم!
    به چشم های گرد شدم خندیده و میگه:
    -ببخشید بیدارت کردم. گفتم شاید بخوای بری سر کار!
    با خمیازه ای می‌پرسم:
    -ساعت چنده؟
    جوابش نفسم رو بند میاره.
    -ده و نیم.
    از روی تخت پایین پریده و به این فکر می‌کنم که دقیقا کی خوابم برد؟!
    تند تند کت بلند و ردا مانندم رو روی لباس آستین بلندم پوشیده و میگم:
    -دیرم شد... می‌خوای تا جایی برسونمت یا همين‌جا می‌مونی؟
    شونه ای بالا انداخته و جواب میده:
    -پیاده میرم.
    چپ چپ نگاهش کرده و درحالی که موهای زیادی بلند شدم رو، دم اسبی بالای سرم می‌بندم، میگم:
    -می‌رسونمت.
    از روی تخت بلندش کرده و از اتاق بیرونش می‌کنم تا شلوارم رو با شلوار براق و چسبون سیاه رنگی عوض کنم.
    به محظ پایین رفتنم، کلید ماشین رو از روی جاکفشی برداشته و به جیم اشاره می‌کنم تا همراهم بیاد و سوار فراری قرمز درون پارکینگ بشه.
    درمیون راه، بار ها بهش گفتم که مراقب زخم ها و کبودی هاش باشه و مدام تمیزشون کنه. جیم هم آخرش عاصی از دست من از ماشین فرار کرده و به داخل خونش پناه می‌بره.
    آه می‌کشم. فرمون رو سمت موسسه کج کرده و به این فکر می‌کنم که پاتر قطعا از این جشن افتخاری که براش برپا شده بود خیلی خوش حاله.
    منم یه زمان هایی از داشتن چنین جشن هایی خیلی خوشحال می‌شدم اما حالا...حس می‌کنم مهم ترین چیز تو زندگیم سالم نگه داشتن جیمه!
    ماشین رو گوشه ای پارک کرده و از پله ها بالا میرم و درب شیشه ای رو به عقب هل میدم. همون موقع تجمع زیادی آدم رو می‌بینم که با نیش های باز درحال حرف زدن با همديگه هستن و اصلآ حواسشون به هیچ جا نیست.
    -بالاخره اومدی.
    نگاهم رو به پاتر که به میز خالی جولیا تکیه زده بود و جامی دستش بود نگاهم می‌کنم.
    -فکر می‌کردم توی موسسه مایعات الکی ممنوعه!
    پاتر سرخوش خندیده و مبگه:
    -البته که هست اما این مثلا شربت گیلاسه که چند تا از کارآموز ها یه حجم کمی ودکا رو باهاش مخلوط کردن.
    ذره‌ای از جام رو مزه مزه کرده و چهرش رو در هم می‌کشه.
    -مزش مزخرفه!
    با تاسف سری تکون داده و می‌فهمم امروز موسسه چه فرقی کرده! سمتش میرم و جام رد ازش می‌قاپم و توی گلدون فیسالیس پست سرم خالی می‌کنم.
    -به این فکر کن موقع مدال گرفتن، گیج و ویج باشی! یادت نره پاتر، ما شکارچی ها مـسـ*ـت نمی‌کنیم!
    پاتر چند بار محکم به شونم می‌کوبه و حرف خودم رو به خودم تحویل میده:
    -اوه مارتا. اینقدر زدحال نباش!
    نمی‌خوام این کار رو بکنم اما مطمئنا خودش بعدا به خاطرش ازم تشکر می‌کنه؛ دستم رو بالا بـرده و در یه حرکت مشتم رو تو گونه چپش فرود میارم که سرش به سمت راست چرخیده و خماری از چشماش می‌پره.
    دستش رو به سمت چپ گونش کشیده و حالا به دید دیگه ای به ماجرا نگاه می‌کنه.
    -به راهب میگم تا دستور بده نوشیدنی ها رو جمع کنن.
    تکیش رو از میز گرفته و بی هیچ حرفی میون جمعیت گم میشه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و پنجم

    زود تر از چیزی که انتظار داشتم نوشیدنی ها از توی مهمونی جمع شده و هوش و حواس بقیه کم کم سر جاش برگشته؛ راهب مارتیو با صبوری بین جمعیت پیش رفته و میگه:
    -قوانین رسم میشن تا شکسته بشن و این اتفاق اونقدر ها هم دور از انتظار نبود. فقط برای چند لحظه وقتتون رو می‌گیرم و بعد می‌تونین ادامه خوش گذرونی هاتون رو خارج از موسسه، مهمان پاتر عزیز باشین.
    همه با خجالت سرهاشون رو پایین انداخته و احساس شرمندگی می‌کنن؛ البته به جز شخص هایی مثل خود پاتر.
    -امشب اینجا جمع شدیم که برای رشادت و دلاوری آقای فدریک پاتر در نابودی یک نوع اهریمن نامشخص در کلیسایی تسخیر شده جشن گرفته و به ایشون مدال عطا کنیم. خواهش می‌کنم بیاین جلو پاتر عزیز.
    همراه سایر افراد حاضر شروع به دست زدن می‌کنم که اخم هاش در هم رفته و میگه:
    -تو یکی... حق دست زدن نداری!
    به حرص خوردنش خندم می‌گیره اما جلوی خودم رو گرفته و در سکوت، حرکتش به سمت راهب رو تماشا می‌کنم.
    همین که پاتر به راهب می‌رسه، راهب از داخل جعبه چوبی خوش‌رنگی که روش صلیب منحنی مانندی طراحی شده بود، مدال کوچک و نقره ای رنگی که روش به زبان اردو کلمه شکارچی بی‌باک حکاکی شده بود رو در آورده و به سر شونه لباس سفید و ساده پاتر آویزون می‌کنه.
    البته این مدال ها بعدا داخل قاب های رو به روی دفترهامون نصب شده و به نمایش همگان درمیان؛ برای همین، شاید، پاتر لباس بهتری براش نپوشیده!
    پاتر برای تشکر از تشویق ها، سرش رو کمی به حالت تعظیم مانند، خم کرده و دستش رو روی سینش قرار میده.
    با لبخند براش دست می‌زنم که راهب نگاهش به من افتاده و میگه:
    -اوه. و دوشیزه مارتا هم باید مراقب باشند چون چیز زیادی نمونده تا آقای پاتر به درجه ایشون برسن!
    درجه من؛ شکارچی نامرئی!
    خنده داره که همه با تاسف بهم نگاه کردن چون من خودم این رو به پاتر دادم. دیگه برام این کار ها مهم نیست! مهم ترین چیز اینه که جیم کی می‌خواد رسما از من درخواست ازدواج کنه؟!
    قبل از اینکه پاتر از پیش راهب مرخص بشه و برای تشکر یا هر حرف دیگه ای سراغم بیاد، خودم رو بین جمعیت گم و گور کرده و به گوشه ای می‌رسونم تا درباره دیدارم با جیم فکر کنم.
    -فکر کردی خیلی زرنگی؟
    پوفی کشیده و سمت‌ش می‌چرخم که میگه:
    -چرا فرار می‌کنی؟
    با بی‌حوصلگی جامی خالی رو برداشته و مشغول بازی باهاش میشم.
    -دیدم می‌خوای بیای سراغم، گفتم فرار کنم.
    پاتر به تقلید از من به میزی که جای صندلی های سالن ورودی قرار گرفته بود، تکیه زده اشاره ای به نشان روی شونش می‌کنه و میگه:
    -همه اینا باید مال تو می‌بود. اگه حقیقت رو می‌گفتی... الان نشان شکارچی طلایی رو داشتی!
    بالاترین رتبه بین شکارچی ها؛ با خنده به موهاش اشاره کرده و میگم:
    -به تو بیشتر میاد! زودتر بگیرش تا مَچ شین!
    چشم هاش هاش رو با حرص روی هم فشار داده و میگه:
    -دارم جدی حرف می‌زنم.
    مثل خودش میگم:
    -منم جدی حرف می‌زنم.
    و جام رو سر جاش برگردونده تا بین این بحث، بلایی سرش نیارم.
    -چرا این کار رو کردی؟ چرا کاری رو که خودت کردی به همه گفتی من انجام دادم.
    صادقانه جواب میدم:
    -چون دیگه برام مهم نبود.
    چشم غره ای رفته و نشون میده که حرفم رو باور نکرده؛ بنابراین با مسخره بازی ادامه میدم:
    -دیدم خیلی گیر افتخار و اینایی گفتم بدمش به تو!
    با حرص میگه:
    -حقم نیست اینطوری تحویل گرفته بشم!
    مشکلش چیه؟! اون موقع از حرص بالاتر بودن رتبه من نسبت به خودش ازم متنفر بود، حالا هم میگه که چا همچنین کردی!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و ششم

    -حقت بود...تو پیداش کردی!
    آمادست تا سرم داد بزنه اما به خاطر جمعیت آروم میگه:
    -من نفهمیدم که اون یه اهریمنه و این یه ننگه مارتا؛ نه افتخار!
    آروم مثل خودش پچ پچ می‌کنم:
    -منم اگه جسد اصلی دختره رو ندیده بودم نمی‌فهمیدم که...
    در با صدای بلندی باز شده و شخصی مثل موشک از توی بارون وارد سالن میشه.
    -لارا...لارا کجاس؟
    سمت پیتر که جسم لاغر و استخونی روی دوشش رو با احتیاط روی زمین سرامیکی می‌ذاره، رفته و کنارش روی زمین می‌شینم.
    -چی‌شده؟
    دست پیرمرد سیاه پوست و زخمی روی زمین، خیلی سفت به دور مچم پیچیده و زمزمه می‌کنه:
    -داره میره...اگه بره دیگه... دیگه هیچوقت پیداش نمی‌کنین! اطلاعات زیادی داره و می‌تونه فرعه های زیادی رو از هم بپاشونه. چهارشنبه... کارخونه قدیمی تولید کفش ول.. گ...ا.،.س...
    فشار دستش شل شده و همراه با چشم های بی‌فروغش، روی زمین می‌افته. راهب که شاهد تمامی این ماجرا بوده بلند میگه:
    -همه شکارچی ها در حالت آماده.
    ***
    می‌دونم که باید در حالت آماده باش باشم اما...چطور می‌خوام قرارم با جیم رو کنسل کنم؟
    با شیرینی های درون دستم روی برف کم حجمی که سطح زمین رو پوشونده، قدم برداشته و پیاده سمت خونه جیم میرم؛ حدودا یه چهل دیقه طول می‌کشه اما به حس خوبی که داره می‌ارزه.
    بین کاپشن جدیدی که خریدم احساس سرما نکرده و خیلی راحت از هوای زمستونی لـ*ـذت می‌برم. عاشق زمستون باشی و به سرما حساس! انصافه؟
    -خیلی خوبه که قبل از گیر افتادن پشت در بسته خونم می‌بینمت!
    سمتش برگشته و با حیرت به تیپش نگاه می‌کنم؛ جیم که قصد داشت جلو بیاد تا من رو بین بازوهاش بگیره با دیدن قیافم، سر جاش می‌ایسته و سرگرم شده، منتظر واکنشم می‌مونه.
    اشاره ای به روسری مانندی که دور کمرش بسته بود و تا بالای زانو هاش می‌رسید، کرده و می‌پرسم:
    -اون دامنه؟
    لبخندی کجی زده و میگه:
    -یه جورايی.
    نگاهم رو از دامن روسری سیاه که چهارخونه های خالی قرمز و بنفش داشت گرفته و تیشرت یقه گرد قرمز و مشکی و ژاکت چرم و مشکی براقی که روش پوشیده بود رو از نظر گذرونده و جدا از جین لیز و مشکی رنگش به دستمال گردن قرمزی که خطوط مشکی داشت، می‌رسم. این دیگه چه نوعشه؟!
    جیم با دستاش به سر و وضعش اشاره کرده و میگه:
    -و این هم تیپ جیم موقع خوانندگی. خوشت نیومد؟
    از لحن ناامید شدش لبخندی زده و حقیقت رو میگم:
    -نه جیم...بهت میاد.
    و واقعا هم بهش می‌اومد. چون رنگ قرمز و مشکی کنار شکلاتی های چشم ها و قهوه ای روشن موهاش، ترکیب شیک و قشنگی رو ایجاد می‌کرد.
    به دامنش اشاره کرده و میگم:
    -فقط تا حالا از اینا ندیده بودم.
    و دوباره به دو راس مربع روسری که دوطرف رون هاش قرار گرفته و از جلو، اون ها رو نمایان می‌کردن، نگاه می‌کنم.
    جیم خندیده د میگه:
    -آره. اولین بار خودم هم توش مونده بودم.
    درست همون لحظه شخصی رو از دور می‌بینم که مطلقا دوست نداشتم ببینمش.
    آروم زیر گوش جیم میگم:
    -تو همکارمی و چینی درس میدی، مفهومه؟
    قبل از اینکه جوابی بده، سمت شخص قدم برداشته و با بیچارگی ناله می‌کنم:
    -الک!
    الک که از دور هم من رو دیده بود، لحنم رو از خوشحالی دیدار تلقی کرده و میگه:
    -مارتا! چقدر خوب شد که اینجا دیدمت. امروز چطوری؟
    جیم کنارم قرار گرفته و حواس الک رو به خودش پرت می‌کنه. برق حسادت توی چشمای الک می‌درخشه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتاد و هفتم

    -ام... خوبم اما امروز کلی کار دارم که انجام بدم. تو خوبی؟
    الک بدون گرفتن نگاه خیرش از الک، میگه:
    -ممنون. منم خوبم. معرفی نمی‌کنی؟
    دهنم رو برای گفتن جوابی که از قبل براش آماده کرده بودم، باز می‌کنم:
    -جیم... همکار جدیدم که دارم شهر رو نشونش میدم و چینی درس میده. ام... و جیم... این الکه! بهترین کتاب فروش اطراف!
    حسادت خطرناک چشم های الک فرو خوابیده و با خون‌گرمی با جیم دست میده.
    -خوشبختم...خوب، من تنهاتون می‌ذارم. روز خوبی داشته باشین.
    و اجازه میده تا آروم زیرلب باهاش خداحافظی کنیم و ازمون دور میشه.
    -کی بود؟
    با استرس نگاهش کرده و میگم:
    -عاشق سـ*ـینه چاک من!
    برخلاف تصورم جیم نه خشمگین شد و نه حسادتی تو چهرش دیده شد. فقط یه تای ابروش رو بالا انداخته و می‌پرسه:
    -چند وقته که دست به سرش می‌کنی؟
    واقعا از کجا می‌فهمه؟! سرم رو پایین انداخته و چشم از کبودی های محو صورتش می‌گیرم.
    -یه نه سال...شایدم ده سال!
    جیم چپ چپ نگاهم کرده و میگه:
    -کار خوبی نیست براش نقش بازی می‌کنی!
    آروم زیر لب غر غر می‌کنم:
    -می‌دونم اما اگه ردش کنم دیگه روم نمیشه ازش کتاب بگیرم.
    لب هاش رو به گوشم رسونده و پچ پچ می‌کنه:
    -اینا همش بهونس! باهاش بازی نکن مارتا و خیلی ساده حقیقت رو بهش بگو.
    از برخود نفس گرمش به گردنم دست و پاهام سر میشه. حق با اونه و این چیزی نیست که من تا قبل از الان نمی‌دونسته باشم!
    -باشه.
    لبخندی زده و عقب می‌کشه.
    -خوبه! حالا...بیا بریم که کلی برات برنامه ریختم.
    ***
    صدای کوبش سنگینی درست از کنار گوشم شنیده میشه، عمیق و بلند! اونقدر از نزدیک صداش میاد که کم کم دارم به گوشای خودم شک می‌کنم! بارها برای پیدا کردن منبع اصلی دور و برم رو بررسی کردم اما چیزی جز تاریکی و پوچی نبوده.
    پیتر درحالی که دست هاش رو از دو طرف دور بازوهاش که در آستین‌های هودی مشکی رنگی فرد رفته بود پیچیده، آروم ناله می‌کنه:
    -لعنت، هوا برای بهار خیلی سرده! زمستونم اینقدر سرد نبود؛ مگه نه؟
    هوا واقعا سرده، اونقدر سرد که می‌تونه به جای بارونی که عطر فرا‌رسیدنش کم کم تمام فضا رو در بر می‌گیره، برف بباره!
    -آره، دارم تبدیل به یه تیکه قندیل میشم!
    پیتر از حرفم چشماش که زیر نور چراغ های قرمز رنگی که بالای دیوار های کارخونه-تنها عضو مشخص از زیر اون ماسک سه گوش و چرم کلفتی که صورتش رو فرا گرفته- بیشتر به رنگ سبز مایل به نارنجی می‌خورد، می‌خنده، اما با لحن همیشگیش دعوام می‌کنه:
    -ببین چی پوشیده تو این موقعیت. همون ردای بلند و چرمی نازک همیشکی. من با اینکه ده تا دیگه هم زیرش پوشیدم، هنوز سردمه؛ تو دیگه چی باشی!
    هیستریک می‌خندم و پارچه کوچکی که نیمه پایینی صورتم رو پوشونده تا زیر چشم هام بالا می‌کشم و لبه کلاه شنل رو پایین تر! جای این حرفا نیست، واقعا قبل از شکار وقتش نیست.


    پ.ن: می‌دونم که بیشتری ها میدونن و حدس زدن که چه اتفاقی اینجا میوفته اما صبور باشین چون همه ماجرا به اینجا ختم نمیشه و راز های زیادی هستن که قراره فاش بشن و شاید هم نشن...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا