رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,665
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت صد و چهل و هشتم

کتاب رو توی بقلم از زیر بارون دور نگه داشته و تند تند از پله های لیز بالا می‌دوم. لازم شد حتما یه چتر بخرم.
شیشه بخار گرفته در رو به عقب هل داده و وارد میشم. آروم زیر لب به جولیا سلام می‌کنم که به جای جواب دادن، با تعجب سرش رو بالا آورده و موهای بلند و خرماییش از توی چشمش عقب میره. از نگاه خیره و سکوتش حس بدی بهم دست میده، اطراف رو نگاه کرده و با دیدن نبودن هیچکس جا می‌خورم. برای لحظه ای فکر می‌کنم شاید یه سیل اومده و همه کارکنای موسسه رو با خودش شسته و بـرده یا حتی شاید زندانی ها فرار کردن و... نمی‌دونم!
با تنی لرزون چند قدم پیش میرم که چند تایی از کارآموز ها از دفتر پیتر بیرون میان و با دیدن من در سکوت بهم خیره میشن.
با دیدن جمعیت باز هم حس بدم فروکش نکرده و مشخص میشه قضیه چیزی غیر از آینه.
-پاتر امروز قهوه خورده؟
دو تا دختر کارآموزی که از دفترش بیرون اومده بودن، نگاه عجیبی با هم رد و بدل می‌کنن که من رو از قبل هم نگران تر می‌کنه.
-از صبح تا حالا که اینجا بودم ندیدم بخوره.
جولیا که دوباره سرش رو توی برگه های روبه‌روش فرو کرده بود این رو میگه. زیر لب زمزمه می‌کنم:
-پس نخورده!
همین که سمت قهوه ساز میرم دختری که موهاش رو بالای سرش شل گوجه‌ای بسته بود، میگه:
-چرا کمکش می‌کنی؟
پسری که بعد از اون‌ها بیرون اومده بود حرفش رو ادامه میده:
-وقتی که کمک نمی‌خواد؟
اخمی کرده و سمتشون مایل میشم.
-اول از همه اینکه پاتر مثل شما ها بی‌کار نیست و از حجم کارش گاهی اوقات فراموش می‌کنه قهوه بخوره، اینجاست که از شما ها انتظار کمک داره و وقتی شما ها دست به کار نمی‌شین مجبور میشم خودم این‌کار رو بکنم.
پسر جواب میده:
-اما پاتر یه تشکر خشک و خالی هم نمی‌کنه درضمن...
یه‌هو حرفش رو می‌خوره و با ترس به پشت سرم نگاه می‌کنه. خب، قابل حدسه!
بدون برگشتن میگم:
-سلام...پاتر!
پاتر با حرص از پشت بهم تنه زده و روبه‌روم قرار می‌گیره. صورتش سرخ شده و رگ هاش در مرز انفجاره! این یکی رو دیگه اصلا انتظارش رو نداشتم.
با صدایی که از عصبانیت می‌لرزه، آروم و تهدید وار میگه:
-یه بار ازت خواستم دیگه کمکم نکنی...ولی درعوض چیکار کردی!؟
با داد سرم آوار میشه:
-اومدی به همه میگی که من ازشون انتظار کمک دارم؟ که باید بهم کمک کنن؟
خیره به چشماش ساکت می‌مونم و اجازه میدم عصبانتشو سرم خالی کنه؛ دیگه به این چیزا عادت کردم.
-فکر...
صدایی حرفش رو قطع می‌کنه:
-فکر نمی‌کنی به اندازه کافی زر زدی، فدریک؟
فدریک نامیدن پاتر تو این حالش اصلا کار درستی نیست چون فقط و فقط عصبی ترش می‌کنه! به سمت راهروها چرخیده و پیتر رو می‌بینم که فوری خودش رو بهمون رسونده و تو صورت پاتر میگه:
-ناسپاسی پسر. ناسپاس! اونقدر که مارتا کمکت کرد، کدوممون کمکت کردیم؟ اونقدر که مراقبت بود، اشتباهات رو به جون خرید، جونش رو برات به خطر انداخت، کدوممون این کار رو کردیم؟
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و نهم

    سردرگمی و شاید پشیمونی به نگاه پاتر می‌پاشه. مات و مبهوت بهم نگاه کرده و اجازه میده تا پیتر به حرفاش ادامه بده.
    -این کارا ازت مرد نمی‌سازه! این کارا فقط تبدیل می‌کنه به یه...
    فورا قبل از ایجاد یه دعوا میگم:
    -کافیه پیتر.
    نگاه ناباور پیتر سمتم چرخیده و میگه:
    -وقتی اون سرت داد می‌زنه و بهت بی‌احترامی می‌کنه، نمیگی خفه شه. اونوقت به منی که اومدم ازت دفاع می‌کنم میگی که...
    التماس می‌کنم:
    -پیتر...لطفا!
    سرش رو با حرص تکون داده و عصبی، دندون هاش رو به هم می‌سابه.
    -آره دیگه. طرفداری کسی رو بکن که چند لحظه پیش پشت سرت بد گفته و حالا هم جلوی همه سرت هوار می‌کشه!
    احساس بد دوباره درونم جاری میشه؛ نگاه پاتر از شادی برق زده و اون پشیمونی از سرش می‌پره. با شک می‌پرسم:
    -چه حرفی؟
    تعداد زیادی از کارآموزها که از سر و صداهامون جمع شده بودن همه با سکوت بهم زل می‌زنن. جوری که فکر می‌کنم شاید یه پیرادما بودم و خودم نمی‌دونستم!
    در جوابم پاتر با بالا گرفتن چونش پوزخندی زده و با لحن عجیبی میگه:
    -پس شرینیت کو؟ نمی‌خوای جشن بگیری؟ یا می‌ترسی افتخار چند سالت رو به باد بدی؟
    به پیتر که ساکت سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت، نیم نگاهی کرده و میگم:
    -متوجه منظورت نمیشم!
    خمی سمتم خم شده و با حالت پچ پچ مانندی می‌پرسه:
    دیشب شب خوبی داشتی؟
    دیشب؟! دیشب که خودش اونجا بود و مطلقا برای زخمی بودنم این برق پیروزی توی چشماش نمی‌درخشه؛ بعدش هم که رفتم بیرون و جیم... جیم! تازه فهمیدم جریان از چه قراره؛ اون سایه ای که صبح دیدم فرانک نبوده، پاتر بوده.
    نفسم توی سینم حبس میشه. با ناباوری می‌غرم :
    -تو...تو...
    نیشخندی زده و میگه:
    -من چی؟ حرفتو بزن عزیزم!
    عزیزم رو با حالت چندش آوری می‌کشه که تنفس رو برام سخت می‌کنه. بغض؟ شاید. تو این وضعیت بعید هم نیست بغض کنم. یعنی بعد از این همه کاری که براش کردم... باز هم از شکست و سرافکندگی من لـ*ـذت می‌برد؟
    -چیشدی مریم مقدس‌؟
    از لرزش بدنم کم کرده و با تنه محکمی سمت دفترم میرم. صداش برای چند لحظه متوقفم می‌کنه:
    -از صحنه می‌گریزی؟
    چیزی نگفته و با آرامشی نمایشی خودم رو به اتاقم می‌رسونم. به سرعت روی صندلی پشت میزم نشسته و دستی به صورتم می‌کشم تا بتونم آرامشم رو حفظ کنم.
    یکم انتظار مشکلم رو حل می‌کنه.
    درست بعد از چند ثانیه پیتر وارد شده و با قیافه ای حق به جانب از زیر عینکش بهم چشم می‌دوزه.
    -جریان چیه مارتا؟
    لبخندی زده و میگم:
    -بشین.
    با حرص خودش رو روی صندلی اون طرف میز انداخته و منتظر می‌مونه:
    -قهوه؟ چایی؟
    با حرص نفسش رو بیرون داده و می‌ناله:
    -پناه بر خدا. فقط بگو.
    میل به خنده رو درونم سرکوب کرده و میگم:
    -خیلی خب، اون فقط یه دوسته. یه دوست مثل تو که تازه با هم آشنا شدیم و اتفاقی دیشب اومد خونم. البته این امکان وجود داره که دیگه فقط دوست باقی نمونیم اما مطمئن باش اگه جریان جدی بشه تو زودتر از من می‌فهمی!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاهم

    می‌پرسه:
    -پس پاتر اشتباه می‌کرد؟
    آروم و با بغضی که از یادآوری کار پاتر تو گلوم گیر کرده بود، میگم:
    -من نمی‌دونم پاتر چی دیده اما دیدار با یه پسر جوون در هر صورت به معنی وجود چیزی بینشون نیست!
    سری تکون داده و بالاخره لبخندی می‌زنه.
    -اگه واقعا جدی بشه خیلی برات خوشحال میشم. نظرت دربارش چیه؟
    آروم زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -دوسش دارم.
    هرچی بیشتر این جمله رو به زبون میارم، گفتنش راحت تر میشه. ابروهاش بالا پریده و میگه:
    -جدا؟ و اون؟
    اصلا از این بحث خوشم نمیاد.
    -اونم دوسم داره... فکر کنم!
    خنده ای کرده و میگه:
    -پس پاتر اونقدرا هم بی‌ربط نگفته. نگرانش نباش! خودم حلش می‌کنم.
    و بلند میشه و از در بیرون میره.
    پوفی کشیده و سرم رو به لبه چوبی میز تکیه میدم. می‌دونم که الان پیتر میره و به همه تا هر بخشی از حرفام رو که لازم بدونه میگه.
    حالا چی جناب پاتر، دوباره شکست خوردی! مطمئنا پاتر تا چند روز خودش رو تو دفترش حبس می‌کنه و بیرون نمیاد، با این‌حال دیگه امکان نداره بهت اهمیت بدم!
    موهام رو عقب زده و کتاب رو جلو می‌کشم تا نگاهی بهش بندازم.
    دونه دونه ورق زده و سر تیتر های پررنگ و بزرگ بالای هر صفحه رو نگاه می‌کنم:
    _فصل سوم:قدرت و فایده روح_
    _فصل چهارم:احضار_
    _فصل پنجم:اهریمن های جهنم_
    _فصل ششم:گالینل ها_
    با دیدن اسم گالینل دست از ورق زدن برداشته و خط کلمه ها رو از نظر می‌گذرونم تا اینکه به بخش"قدرت انتقال" میرسم.
    <قدرت انتقال یکی از نیروهایی ست کنترل آن دست خود گالینل ها نبوده و فقط درصورتی که هدفی که برای آن نیروی خود را به جسمی انتقال می‌دهند، مورد قبول و قدرتمند باشد این امر امکان پذیر است.
    جسمی که انتقال به آن انجام می‌گیرد باید فلزی یا شیشه ای بوده و به خوبی ساخته شده باشد.
    برای انتقال تنها لازم است که گالینل نیروی خود را روی جسم متمرکز کرده و به شخصی که می‌خواهد جسم را به او بدهد فکر کند.
    نکته:گالینل نمی‌تواند برای خودش این کار را انجام دهد.
    نکته:آن نیرو تنها برای شخص مورد نظر قابل استفاده است.
    درصورت موفقیت در ساخت آرینوا (وسیله دارای انرژی) این وسیله با درخشش خود به رنگ های مختلف درخشیده و به صاحبش کمک می‌کند.
    -رنگ آبی: هدفی که گالینل برای آن نیرویش را انتقال داده.
    -رنگ سبز:هدفی بزرگ که صاحب آرینوا در سر دارد و این رنگ درصورت رسیدن وجود ابزار یا اشخاصی که به رسیدن به آن هدف، کمک می‌کنند می‌درخشد.
    -رنگ سفید (کم) :وجود یک سازارا در اطراف.
    -رنگ قرمز: وجود فردی که در آینده صاحب آرینوا تاثیر بزرگی می‌گذارد. نکته:می‌تواند این تاثیر خوب یا بد باشد.
    -رنگ سفید (زیاد): درصورتی که زمان مرگ صاحبش فرارسیده و صاحبش انسان خوبی بوده باشد به این رنگ می‌درخشد.
    -رنگ سیاه: درصورتی که صاحبش انسان بدی بوده باشد و زمان مرگش فرارسیده باشد، به این رنگ می‌درخشد.
    ...>
    چشمام دیگه صفحه کتاب رو نمی‌بینه؛ جدا لازمه که کل این کتاب رو مطالعه کنم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و یکم

    کتاب رو بسته و آروم به عقب هلش میدم و بلند میشم تا برم سراغ دوقلوها.
    همین که بیرون میرم، متوجه میشم که نگاه ها دیگه بهم عادی شده و این یعنی پیتر کارش رو خوب انجام داده!
    پوزخندی به در بسته دفترش میزنم و سمت سالن تمرین میرم.
    همین که در رو به عقب هل میدم، پسر ها رو می‌بینم که با حوله های کوچیکی مشغول خشک کردن موهاشونن و سرگرم حرف زدن با همدیگن.
    -جان... جرج!
    نگاهشون طرفم برگشته و با دیدن من با دو سمتم میان.
    -آفرین پسرا، دنبالم بیاین باید روش برگردوندن گالو ها رو یاد بگیرین. قبلش سوالی ندارین؟
    جرج کمی دست دست کرده و می‌پرسه:
    -راسته قانون گذاشتن خواننده ها با یا بدون توبه اعدام میشن؟
    اخم کرده و میگم:
    -آره، باهاش مشکلی دارین؟
    جان فوری مخالفت می‌کنه:
    -نه. اصلا! اون ها مغرور و از خود راضی و عوضی هستن و اگه از کیلرراکر ها گناهکار تر نباشن بی‌گـ ـناه نیستن!
    از حرص درون صدای جان می‌خندم که ادامه میده:
    -اونا همش به ما مثل خدمتکاراشون زور می‌گفتن و کلی سرمون منت می‌ذاشتن.
    می‌پرسم:
    -یعنی همشون آدم های بدی بودن؟
    جان و جرج نگاهی رد و بدل کرده و جرج میگه:
    -نه. یکیشون خیلی خوب بود.
    قیافه هردوتاشون با ناراحتی در هم میره. می‌پرسم:
    -مگه چجوری بود؟
    جرج توضیح میده:
    -اون خیلی مهربون بود، خیلی دلش می‌خواست تو فرعه نباشه اما...
    اخم کرده و می‌پرسم:
    -اما چی؟
    جان میگه:
    -اون خیلی ضعیف بود، وقتی میگم خیلی یعنی خیلی! موقعی که می‌خواستن خاکوبیش کنن از دردش بی‌هوش میشه و همون یه ذره زخم کلی خون ریزی می‌کنه.
    جرج بین حرفش می‌پره:
    -می‌گفتن کم خونی داشته.
    جان سری تکون داده و میگه:
    -آره. اون تنها عضو فرعس که نه خالکوبی کرده و نه زبونش رو دوشقه کرده! البته این خیلی تو فرعه بدنامش کرده اما زیاد براش مهم نبود. فکر کنم از ترس به خطر افتادن جونش از فرعه بیرون نمی‌رفت.
    میگم:
    -خب آدرسی...اسمی...شماره ای ازش ندارین؟ ما می‌تونیم کمکش کنیم.
    جرج مخالف سری تکون داده و میگه:
    -اطلاعات خواننده ها همیشه مخفیه. ما هم چون باهاش زیاد می‌گشتیم قیافش رو دیدیم وگرنه بقیه حتی چهره هاشون رو هم می‌پوشونن! نه اسمی و نه آدرسی. هیچی ازش نداریم.
    سری تکون داده و بی‌خیال میشم و آروم شروع می‌کنم به توضیح دادن.
    ***
    از دیشب تا حالا فکر کردن درباره پاتر رو از ذهنم بیرون کرده تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا نگرانش نباشم.
    حالا اینجام! درست روبه‌روی در بسته دفترش و دل رودم داره به شکل وحشتناکی در هم می‌پیچه. آب دهنم رو قورت میدم و سعی می‌کنم از استرسم کم کنم.
    الان مجبورم برگه های گزارش حسابی رو که دستم بود تحویلش بدم. از لارا خواستم اون این کار رو بکنه اما با شنیدن اتفاق دیشب، راضی نشد و گفت که نهایتا تا کی می‌خوای ازش فرار کنی؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و دوم

    حق با اونه. نمی‌تونم تا آخر عمرم ازش فرار کنم.
    نگاهی به چهره منتظر دوقلوها که برای آشنایی با کار های اداری موسسه، دنبال خودم آورده بودمشون کرده و از اینکه هیچ اعتراض نکرده و همینطور منتظر پشت سر من وایساده بودن تعجب می‌کنم.
    امیدوارم چشمام نگرانی توی ذهنم رو لو ندن!
    در می‌زنم و منتظر می‌مونم.
    جوابی نمیاد.
    دوباره در می‌زنم و وقتی دوباره سکوت تنها نتیجش میشه، به آرومی در رو باز کرده و به داخل هلش میدم.
    صندلی پشت میز پاتر کمی عقب رفته و روی میزش برای اولین بار نامرتب و به‌هم ریختس اما خودش نیست. نفس راحتی کشیده و می‌پرسم:
    -کسی می‌دونه پاتر کجاست؟
    جولیا درحالی که چیزی رو یادداشت می‌کرد میگه:
    -تا اونجا که می‌دونم از وقتی رفته تو اتاقش حتی یه لحظه هم بیرون نیومده!
    جلمش رو هضم می‌کنم؛ بیرون نیومده، از دیشب که رفته تو اتاقش بیرون نیومده. حتی برای یه لحظه! و دیروز هم... قهوه نخورده بود!
    بی‌اراده داخل دویده و برگه ها رو رها می‌کنم. میزش رو دور زده و می‌بینمش اما آرزو می‌کردم که هیچوقت این‌طوری نمی‌دیدمش!
    بدنش شدید می‌لرزید، سرش کج شده و چپ صورتش کاملا روی زمین بود. پای چپش روی لبه پایه چرخ دارش بود و کنار سرش خونی بود. معلومه یه هو از هوش رفته و از صندلی پایین افتاده!
    با صدای وای جرج به خودم اومده و سمتش می‌دوم؛ دستاش رو گرفته و سعی می‌کنم از لرزیدن بدنش کم کنم.
    -جرج، قهوه بیار. جان، تو بیا و پاهاش رو محکم نگه دار. جولیا زنگ بزن اورژانس.
    جمله آخر رو بلند میگم که همزمان با خارج شدن جرج، جولیا سراسیمه دم دفتر ظاهر میشه و همین که جریان رو می‌فهمه فوری برای انجام کاری که گفتم به سمت میزش می‌دوه. جان جلو اومده و با هل دادن صندلی به عقب، روی پاهای پاتر می‌شینه و همراه با گرفتنشون تمام تلاشش رو می‌کنه تا کاری که گفته بودم رو انجام بده.
    نگاهم به جرج برمی‌گرده که سعی می‌کنه بدون ریختن قهوه سریع سمتم بیاد؛ با گرفتن لیوان پلاستیکی، دستاش رو رها کرده و با گفتن پشت شونه هاش کمی بلندش می‌کنم. لبه لیوان رو به لب هاش رسونده و با احتیاط سرش رو خم می‌کنم تا قهوه به درون دهنش بریزه. وقتی یه سوم حجم لیوان رو بهش دادم آروم لیوان رو کنار گذاشته و اجازه میدم سرش به شونم تکیه کنه.
    دست پیش بـرده و موهای طلاییش رو از روی زخمش کنار می‌زنم. قلبم خودش رو محکم به سینم کوبیده و بغض می‌کنم. چرا سر یه حرفش بچه بازی درآوردم و یه آدم مریض رو تنها گذاشتم؟! فکر نکنم هیچوقت بتونم خودم رو ببخشم!
    پیتر با عجله خودش رو از بین جمعیتی که جلوی در جمع شده بودن، داخل اتاق انداخته و می‌پرسه:
    -کجاس؟ چی شده؟
    چیزی نمیگم و صبر می‌کنم تا خودش میز رو دور بزنه و پاتر رو که حالا خفیف می‌لرزید، ببینه.
    به جان اشاره می‌کنم که می‌تونه پاهاش رو ول کنه.
    -خدای من!
    صدای‌ پیتر که دستش محکم ریشه موهاش رو چنگ زده بود، توجهم رو به خودش جلب می‌کنه.
    تا می‌خوام چیزی بگم صدای جولیا از بیرون می‌رسه:
    - برین کنار، از این طرف خواهش می‌کنم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و سوم

    همون موقع مرد هایی با روپوش قرمز و آبی و سفید داخل اتاق شده و برانکارد و وسایلشون رو روی زمین مي‌ذارن. یکیشون که پوست سبزه و چشم های درشتی داشت سمتم اومده و با احتیاط سر پاتر رو ازم جدا می‌کنه و میگه:
    -خواهش می‌کنم عقب وایسین.
    بی‌میل بلند شده و همراه با جان، کنار پیتر و جرج ایستاده و مشغول تماشای کارشون میشیم.
    همون مرد ماسک اکسیژنی روی صورت پاتر گذاشته و دکمه های پیرهن سفیدش رو باز می‌کنه؛ با گوشی پزشکی، صدای قلبش رو گوش کرده و بعد از اون با دستش نبض مچ و گردنش رو می‌گیره و چیزی رو به فرد دیگه میگه که بلافاصله هر دوتاشون دست و پاهای پاتر رو گرفته و با یه حرکت سریع، اون رو به روی برانکارد انتقال میدن.
    همین که میگن یه نفر همراهش داخل ماشین آمبولانس بیاد هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی من رو برای رفتن همراهشون بگیره.
    پیتر هم سوار ماشینم که لوکاس آورده بودش شده و دنبالمون راه می‌افته.
    در سکوت، پوست سفید پاتر رو از نظر گذرونده و به مرد که حالا درحال فرو کردن سوزن سرمی توی دستش بود، نگاه می‌کنم.
    دارم میرم بیمارستان؟ تمومش کن مارتا؛ گذشته ها گذشته و به قول آقای چانگ، "اون بیمارستان روانی خیلی وقته که بسته شده و کارکناش هم توی زندانن."
    آهی کشیده و از اونجایی که بیمارستان خیلی از موسسه دور نیست، زود بهش می‌رسیم.
    صبر می‌کنم تا اول اون ها پاتر رو از ماشین پایین ببرن و بعدش من از ماشین پیاده بشم.
    با داخل رفتنم پرستاری فرمی رو دستم میده و مجبورم می‌کنه بیرون از اتاقی که پاتر رو داخلش بـرده بودن، بمونم و حتی پرده اتاق رو هم کامل می‌کشن تا کاملا دیدم رو بهش از دست بدم.
    ناچار روی صندلی سبز رنگ روبه‌روی اتاق نشسته و خودم رو سرگرم فرم می‌کنم.
    اسم؛ می‌نویسم "فدریک پاتر". سن؛ بیست و هفت. محل تولد؛ اخمی کرده و با خودم میگم حتما همون سیاتل به دنیا اومده دیگه. تا می‌نویسمش، صدایی از بالای سرم میگه:
    -متولد واشنگتنه!
    سرم رو بالا گرفته و پیتر رو می‌بینم که لبخند غمگینی زده.
    -و اسم کاملش فدریک جانسون پاتره. وقتی اطلاعات کافی نداری برای چی فرم پر می‌کنی.
    آروم می‌پرسم:
    -حالش خوب میشه؟
    فرم رو از دستم گرفته و با ناراحتی کنارم می‌شینه.
    -به‌موقع پیداش کردی...خوب میشه.
    اما خودش هم اونقدر مطمئن به نظر نمی‌رسید. بغض گلوم رو می‌گیره.
    -چطور یه آدم مریض رو تنها گذاشتم؟
    سرم رو بین دستام می‌گیرم که میگه:
    -تو حق نداری خودت رو سرزنش کنی؛ ما همه با اخلاق پاتر آشنا بودیم، با بیماریش هم همینطور اما این وسط فقط تو کمکش می‌کردی؛ با اینکه بیشتر از همه با تو بد بود. حالا با حرفا و رفتارای دیشبش حق داشتی بهش بی محلی کنی!
    آهی کشیده و بی توجه به حرفای پیتر میگم:
    -می‌دونستم...می‌دونستم که اگه احساس شکست کنه پاش رو از دفترش بیرون نمی‌ذاره، می‌دونستم حتی حالش بد بشه هم از جاش تکون نمی‌خوره. می‌دونستم و کاری نکردم! وای خدایا!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و چهارم

    اخم می‌کنه.
    -اگه قرار باشه کسی عذاب وجدان بگیره من و بقیه بچه هاییم نه تو. پس تمومش کن.
    همون لحظه دکتر بیرون میاد که سمتش پرواز کرده و می‌پرسم:
    -وضعیتش چطوره؟
    دکتر نگاهی به سر تا پای من انداخته و میگه:
    -خوشبختانه فلج نشده، به موقع نجاتش دادین. اینجور بیمار ها احتیاج دارن که حواستون بهشون باشه.
    آهی از آسودگی می‌کشیم که ادامه میده:
    -اما تشنج به قلبش هم فشار آورده و ممکنه گاهی اوقات درد قلب رو تجربه کنه.
    نفسم بند میاد. به قلبش فشار اومده؟
    پیتر با نگرانی نگاهم می‌کنه؛ حق داره که نگران هم باشه چون واقعا احساس می‌کنم دارم از حال میرم.
    حالا به پاتر چی بگم؟ بگم چیزی نیست فقط بیماری قلبی هم به بیماریت اضافه شد؟ بگم یه مدت نمی‌تونی بیای موسسه و باید بیمارستان بمونی؟ چی باید بگم؟
    دکتر می‌پرسه:
    -حالتون خوبه خانم؟
    هیچی نمیگم. پیتر میگه:
    -برو خونه مارتا. برو خونه و یکم استراحت کن.
    حق با اونه. باید می‌رفتم وگرنه اینجا دیوونه می‌شدم.
    با برگشتم به خونه چیزی تغییر نکرد! مدام توی سالن پذیرایی چپ و راست می‌رفتم و از فکر حال پاتر یه لحظه هم نمی‌تونستم بی‌حرکت بمونم.
    در نهایت گرمی بافتنی مشکی رنگی تنم کرده و از خونه بیرون می‌زنم؛ باد سرد به سرم خورده و کمی آرومم می‌کنه. خیابون ها حالت زمستون رو به خودشون گرفته و شهر رنگ خاکستری ای زیر ابر های درشت توی آسمون داشت، بارون دیشب دوباره جوب ها رو پر از آب کرده بود و حالا بوی خاک خیس اطراف رو فرا گرفته بود.
    حواسم رو با ترکیب شش‌ضلعی کف پوش پیاده رو پرت کرده و با چشمم ردشون رو دنبال می‌کنم.
    -کجایی؟
    با صدای بیش از حد آشناش، سرم رو بالا آورده و نگاهم رو به شکلات هاش می‌دوزم.
    -جیم!
    بی‌هوا خودم رو سمتش پرت می‌کنم که غافلگیر شده و دست هاش با تعجب دوطرفم باز می‌مونن، اما این غافلگیری زیاد طول نکشیده و اون هم دستاش رو به دورم پیچیده و با یه حرکتی توی هوا بلندم کرده و یه دور، دور خوش تاب میده.
    همین که دوباره روی زمین قرار می‌گیرم آروم می‌خندم و سعی می‌کنم پاتر رو از ذهنم دور کنم اما فایده ای نداره!
    سرم رو از خودش جدا کرده و به چشمام نگاه می‌کنه و بی‌شک غم رو درونشون تشخیص میده.
    -وقتی تو خیابونی نباید تو افکارت غرق بشی وگرنه دوباره میوفتی تو جوب!
    صدای خنده ای که از پشت سرمون بلند میشه باعث میشه ازش فاصله بگیرم و به جک و اون یکی پسری که اون روز همراهشون دیده بودم نگاه کنم.
    جیم متوجه نگاهم بهشون میشه، دستی به پشت گردنش می‌کشه و میگه:
    -اوم...حواسم نبود بگم با دوستام بیرونم.
    اون یکی که چشمای آبی روشن داشت و موهاش بلوند رنگ کرده بود صوتی کشیده و میگه:
    -جیم...خبریه؟
    جک به شونش زده و میگه:
    -کجای کاری پسر؟ فکر کنم دو روز دیگه برامون کارت دعوت عروسی بیاد!
    خون به صورتم می‌دوه اما جیم به جای خجالت کشیدن جواب میده:
    -زیاد امیدوار نباش جک؛ فکر نکنم تو لیست مهمونام باشی.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و پنجم

    جک ناباور به جیم نگاه می‌کنه که اون یکی پسر از حال گرفتش بلند می‌خنده. اما امون موقع با شک میگه:
    -این همون دختری نیست که من و جک رو ناقص کرد؟
    جک سری تکون میده که پسر به شکل خنده داری پشت جک پریده و داد می‌زنه:
    -یا عیسی مسیح!
    جیم معرفی می‌کنه:
    -ایشون دوشیزه مارتا هستن. مارتا، این‌یکی پسر دیوونه هم دوست من، راجمونده!
    جک نگاه چپ چپی بهش انداخته و می‌پرسه:
    -منظورت از این‌یکی دیوونه چی بود؟
    خنده غمگینی می‌کنم که جیم فورا متوجهش میشه.
    -خب، مارتا کی می‌خوای من رو به مامانت معرفی کنی؟
    جک تیکه میندازه:
    -هی پسر! چه خبره؟ حالا تا حرف عروسی اومد می‌خوای گازش رو بگیری و بری؟
    جیم توجهی به حرفش نکرده و نگاهش رو به من می‌دوزه. لب می‌زنم:
    -درموردش مطمئنی؟
    دقیق نگاهم کرده و جواب میده:
    -تو مطمئن نیستی؟
    آب دهنم رو قورت داده و قبل از اینکه ناراحت بشه، گوشیم رو در میارم و جلوی چشمش پیامی رو برای مامانم تایپ می‌کنم:
    -دارم میارمش اونجا.
    همین که ارسالش می‌کنم، نیش جیم تا بناگوش کش میاد و راجموند بلافاصله می‌پرسه:
    -شما دوتا جدی جدی دارین این کار رو می‌کنین؟ مگه چندوقته با هم آشنا شدین؟
    جک جواب میده:
    -از همون روزی که من انداختمش توی جوب و آقا مثل شوالیه دوید از تو آب کشیدش بیرون.
    راجموند چشماش رو گرد کرده و میگه:
    -جدی؟ ببین اینکه می‌گفتیم حالا حالا ها دل به کسی نمی‌بنده داره ازمون می‌زنه جلو، من و تو هم باید یه فکری به حال خودمون بکنیم.
    همین که جک شروع می‌کنه به گفتن اینکه راجموند آخرین دختری رو که باهاش آشنا شد رو جلوی دوربین مخفی که با اسلحه تهدیدشون کردن، ول کرده و فرار کرده، دست جیم رو گرفته و دنبال خودم به سمت شیرینی فروشی می‌کشم.
    پسرا پشت سرمون اومده و شروع به گفتن اینکه اون یکی سر دخترایی که دیدن، چه بلایی آورده می‌کنن اما من دستم به وسیله جیم توی هوا پیچ و تاب خورده و فکرم درگیر پاتر توی بیمارستانه.
    همین که در شیرینی فروشی رو باز می‌کنم، صدای جینگ جلینگ آویز های بالای سرمون به صدا در میاد. تا جک با تعجب می‌خواد چیزی بپرسه مامانم سریع خودش رو بهمون رسونده و میگه:
    -خوش اومدین.
    کوتاه بقلش کرده و همزمان با عقب کشیدنم، معرفی می‌کنم:
    -پسرا...مامانم. مامان... جیم... جک و راجموند.
    با معرفی هرکدوم به تک تکشون اشاره می‌کنم که مامانم از اونجایی که اول از همه جیم رو معرفی کردم، می‌فهمه که اصل کاری اونه و درست و حسابی براندازش می‌کنه.
    -می‌تونین من رو ماری صدا کنین.
    جیم سرش رو پایین انداخته و مثل من سعی می‌کنه جلوی خندیدنش رو بگیره. همین که مامانم ما رو به داخل دعوت کرده و بهمون پشت می‌کنه تا سمت خونه بره، جیم از خنده می‌لرزه و مثل من لباش رو گاز می‌گیره تا صداش در نیاد و این وسط اون دو نفر موندن که ما به چی می‌خندیم!
    از راهرو به داخل پذیرایی رفته و روی مبل ها می‌شینن؛ بعد از نشستن جیم کنارش می‌شینم و سرم رو از پشت سر به گودی گردنش فشار میدم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و ششم

    جیم جا می‌خوره، جک و راجموند هم همینطور اما وای که مامانم چقدر از دیدن این پسر کنار من ذوق کرده. هنوز هم حرصم درمیاد که جوری رفتار می‌کنه انگار ازدواج نکردن مشکلی داره.
    -می‌دونی که دوستت دارم؟
    آروم خندیده و میگم:
    -نه نمی‌دونم!
    چپ چپ نگاهم می‌کنه که از خنده می‌لرزم اما همون موقع مامانم میگه:
    -آقای جیم ممکنه دنبال من بیاین؟
    جیم زیر لب به قیافه وا رفته من می‌خنده و خودش رو از پشت سرم بیرون کشیده و دنبال مامانم به راه میفته؛ مامان منم شیطونه ها!
    همینطور که با حسرت به مامانم که جیم رو دنبال خودش به آشپزخونه می‌برد نگاه می‌کنم، صدای راجموند رو می‌شنوم:
    -خیلی خوش شانسین.
    متعجب سمتش برگشته و می‌پرسم:
    -چرا؟
    اروم میگه:
    -جیم خیلی باهوش و مهربونه و به نظرم تمام ویژگی های یه همسر ایده آل رو برای یه دختر داره. البته نمیگم شما براش مناسب نیستین اما ازتون خواهش می‌کنم خیلی مراقبش باشین.
    از حرف اولش یکم دلخور میشم اما فراموشش کرده و می‌پرسم:
    -مراقبش باشم؟
    سری تکون داده و میگه :
    -هروقت ما پیشش بخوابیم از عمد نمی‌خوابه اما بعد یه مدت خوابش می‌بره و کابوس می‌بینه. اون پدر و مادرش رو از دست داده و حالا که به یه نفر دل بسته ممکنه از دست دادن شما هم ضربه بدی بهش بزنه.
    اخمی بهش کرده و جواب میدم:
    -من ترکش نمی‌کنم؛ شما هم لازم نیست این ها رو بهم بگین چون خودم می‌دونم.
    متعجب می‌پرسه:
    -می‌دونین؟ اما جیم تا حالا اینا رو به کسی نگفته بود.
    جک جوابش رو میده:
    -گفتم که کجای کاری! اینا...
    بقیه حرفش را نمی‌شنوم و نگاهم رو به آشپزخونه می‌دوزم. مطمئنا مامان هم داره درباره من به جیم نصیحت می‌کنه.
    با کنجکاوی از جا بلند شده و نگاهی به جک و راجموند که گرم گفت و گو هستن و حواسشون به من نیست کرده و به سرعت خودم رو پشت در آشپزخونه می‌رسونم و یواشکی داخلش رو دید می‌زنم.
    -ببینین، اگه بخواین مارتای من رو عاشق خودتون کنین و بعدش رهاش کنین تا بشکنه باید بگم که اون یه بار بدجوری آسیب دیده و من دیگه نمی‌خوام صدمه ای ببینه پس بهتره قبل از جدی شدن رابطتون، همین جا تمومش کنین.
    عجب! پس انگار خیلی هم دلش نمی‌خواد من رو همینجوری رد کنه برم!
    -اما اگه می‌دونی که عاشقشی و می‌تونی مراقبش باشی و دلش رو نشکنی باید بگم خیلی ازت ممنونم... مارتای من هیچ وقت حاضر نمیشد با پسری حرف بزنه و همه دوستاش همکاراش بودن.
    می‌خوام از خجالت سرم رو به دیوار بکوبم...این حرفا دیگه چیه؟
    یواشکی داخل رو نگاه می‌کنم که لبخند جیم رو می‌بینم، مامان هم مثل من متوجه شباهتش شده و اشک درون چشماش حلقه می‌بنده.
    -متاسفم، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. مارتا بهم گفته بود که...
    مامانم از تعجب یه قدم عقب رفته و می‌پرسه:
    -مارتا بهت گفته بود؟
    جیم سری تکون داده و میگه:
    -بهتون قول میدم هیچوقت دلش رو نمی‌شکنم.
    این جمله رو روی قلبم حک می‌کنم.
    مامانم لبخند لرزونی زده و میگه:
    -مثل این می‌مونه که پسر خودم برگشته باشه... اشکالی نداره پسرم صداتون کنم؟
    جیم هم بغض کرده و آروم میگه:
    -به شرطی که اجازه بدین این یتیم هم شما رو مادر صدا کنه.
    قلبم فشرده میشه. مامانم اول جا می‌خوره اما فوری میگه:
    -البته...پسرم. خوشحالم که مارتا تو رو انتخاب کرده... همیشه دلم می‌خواست مارتا پیش یه آدم قابل اعتماد باشه و تو هیچی کم نداری.
    جیم سرش رو پایین انداخته و میگه:
    -ممنونم.
    مامانم با انگشتش، اشکاش رو پاک کرده و با خنده میگه:
    -برو دیگه،برو تا دخترم از نبودت دق نکرده!
    قبل از اینکه جیم قدم از قدم برداره سمت مبل دویده و خودم رو روش پرت می‌کنم اما پسرای غرق در صحبت اصلا متوجه نشده و خیالم رو راحت می‌کنن.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    صد و پنجاه و هفتم

    جیم در چند قدمیم متوقف شده و نگاه عمیقش رو بهم می‌دوزه. در یه ثانیه، به سرعت جلو اومده، سمتم خم میشه و بهم ابراز محبت می‌کنه.
    از خجالت گونه هام می‌سوزن اما جیم انگار که عین خیالش نیست. موهام رو بین انگشتاش می‌کشه و آخم توسط خودش خفه میشه.
    با عقب رفتنش نفس عمیقی کشیده و همین که چهره متحیر پسرا رو می‌بینم تا گوشام سرخ میشم.
    جیم با بی‌خیالی و کمی فاصله روی مبل کنارم نشسته و سرش رو به سر تکیه گاهش، تکیه میده.
    -اگه یکم دیگه بهش خیره بمونین پا میشم جفت چشماتونو در میارم.
    جک صوتی کشیده و راجموند مبگه:
    -هی رفیق بزار برسی بعد ادای عاشقای افسانه ای رو در بیار.
    جک آروم خندیده و خطاب به راجموند میگه:
    -ولش کن راج...بزار بچمون دلش خوش باشه؛ آخه بدجوری جو گرفتتش!
    جیم بی‌توجه به اونا می‌پرسه:
    -از چی ناراحتی؟
    نگاهم سمتش برگشته و از دیدن نگرانیش چیزی با خوشحالی درونم تکون می‌خوره.
    -مفصله...
    پسرا ساکت میشن و به بحث من و جیم گوش میدن.
    -وقت زیاده!
    لبم رو جمع کرده و تسلیم شده، پوفی می‌کشم:
    -موضوع یکی از همکارامه، اسمش فدریک پاتره و آلمانی درس میده و درواقع یکم با من مشکل داره...
    البته یکم از یکم بیشتر.
    -... دیشب سر یه جریان با هم بحثمون شد و من یه جورایی قالب شدم و اون از حرص یا خجالتش تا امروز ظهر از دفترش بیرون نیومد.
    مکث می‌کنم و قیافه هاشون رو که بدی ماجرا رو درک نمی‌کردن از نظر می‌گذرونم.
    -اون یه مريضی داره که باید روزی یه لیوان قهوه رو حداقل بخوره و...
    راجموند ادامه حرفم رو می‌گیره:
    -حتما کل دیروز رو نخورده بوده و تا امروز هم که تو اتاقش بوده پس حالا یه بلایی سرش اومده!
    با سر موافقت می‌کنم که جیم می‌پرسه:
    -چه اتفاقی براش افتاد؟
    زمزمه می‌کنم:
    -تشنج کرد و شانس آورد که فلج نشد.
    آب دهنم رو قورت داده و ادامه میدم:
    -ولی به قلبش صدمه زده.
    جیم دستم رو برای دلداری گرفته و میگه:
    -می‌خوای بریم ملاقاتش؟
    زمزمه می‌کنم:
    -نمی‌دونم.
    خیلی محکم و جدی میگه:
    -پس می‌ریم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا