رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,671
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت صد و سی و هشتم

-چه خبره اینجا؟
جان که حالا از روی دوتا خالی که کنار ابروی چپش جای گرفته و لاله های گوشش که برخلاف جرج از پوستش جدا نبود، می‌شناختمش با کنجکاوی این رو پرسیده و کار آموزها رو که دور حلقه بزرگ وسط زمین می‌نشستن، تماشا می‌کنه.
-قراره مسابقه برگزار بشه.
جرج هم همونطور که موهاش رو با هله ای خشک می‌کرد، با شوق می‌پرسه:
-ما هم می‌تونیم شرکت کنیم؟
لیزا جواب میده:
-البته.
اما قیافش به اندازه لحنش مطمئن به نظر نمی‌رسید!
با وارد شدن پاتر، چیزی درونم با خوشحالی تکون می‌خوره اما مغزم با دیدن کبودی های صورتش و لنگیدن پای چپش بهم اخطار میده که این کار رو نکنم. سمت لیزا خم شده و دم گوشش زمزمه می‌کنم:
-دعوت مبارزه من از پاتر رو تو لیستت داشته باش.
صورتش از هم شکفته شده و با لـ*ـذت میگه:
-این اون مارتاییه که من می‌شناسم!
با جمع شدن همه دور حلقه کف پوش لارا به وسط میدون پا گذاشته و با صدای بلند میگه:
-دفعه پیش از یه مبارزه ناجوانمردانه، مسابقه کنسل شد.
هو کشیدن جمعیت بالا میره، انگار این جمع بیشتر برای دیدن کتک کاری جمع شدن تا انجامش!
-پس شاید بهتر باشه اول از همه این کاره نیمه تموم رو تموم کرده و درخواست مبارزه دوشیزه اردونال رو از آقای پاتر اعلام کنیم.
فدریک با شنیدن اسمش به سرعت نگاهش رو از کف پوش سالن گرفته و با بالا آوردن سرش، به من می‌دوزه. ناباور، خسته.
قدم به میدون می‌ذارم و پاتر که هنوز مات و مبهوت بدون هيچ حرکتی به من زل زده رو از نظر می‌گذرونم.
منم زخمی‌ام، منم خستم! پس این یه مبارزه عادلانس.
پاتر بالاخره با فکی منقبض شده و رگ هایی باد کرده پا به میدون می‌ذاره. خوبه، عصبانی باشه بهتر می‌جنگه.
لارا از میدون مسابقه عقب کشیده و اعلام می‌کنه:
-آماده...
گارد گرفته و کمی روی زانوهام خم میشم و آماده به پاتر که حرکاتم رو تقلید کرده، چشم می‌دوزم.
-... شروع!
به سرعت سمتش دویده و با گیر انداختن مشتش که توی هوا به سمتم میومد، کمی به سمت خودم می‌کشمش و با زانو محکم تو شکمش می‌کوبم.
خم شده و ناله می‌کنه:
-لعنت بهت.
اما همون لحظه با چرخشی، پاش رو از پشت سر بالا آورده و توی صورتم می‌کوبه.
با گرفتن گوشم که صدا می‌داد به عقب تلو تلو خورده و برای فراموش کردن گاردم، خودم رو لعنت می‌کنم.
پاتر خوشحال از ضربه ای که بهم زده بود، با لگدی سمتم حمله می‌کنه که جاخالی داده و پام رو زیر تنها پاش که روی زمین بندش کرده بود می‌کوبم غافل از اینکه برای زمین نخوردن یقه من رو چسبیده و من رو هم به دنبال خودش به زمین میندازه؛ اون به پشت، روی زمین و من به شکم، روی اون.
صدای خنده کارآموز ها بلند میشه.
پوزخندی زده و میگه:
-اون قدر ها هم حالت بهتر از من نیست که درخواست چنین نبردی رو دادی، می‌خوای مزحکه یه مشت بچه بشیم؟
عضلات شکمش رو زیرم حس می‌کنم. یقم رو از دستش که به زور نزدیک به خودش نگهم می‌داشت، در آورده و با گذاشتن کف دستام روی شونه هاش و فشار آوردن بهشون بلند میشم.
-عدالت پاتر، بهش میگن عدالت. الان کاملا برابریم.
پاتر هم به پشتوانه من بلند شده و بی‌هوا مشتی نصیب شونه چپم می‌کنه. زیر مشتش لرزیده و چند قدمی به عقب پرت میشم اما اونقدر ها هم دردی رو حس نکردم!
دوباره بهم حمله می‌کنه که ایندفعه با گرفتن مچش، دستش رو پیچونده و پشت سرش، گرش میزم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و نهم

    دستش برای گرفتن موهای بلند و سیاهم بالا میاد که فورا خودم رو عقب کشیده و میگم:
    -آ...آ! مو کشیدن نداشتیم.
    پوزخندی زده و درحالی که سعی می‌کنه، با همون حالت، لگدی نصیبم کنه، میگه:
    -تو جنگیدن با دخترا، چنگ و گاز هم قبوله.
    به خاطر حرفش، کف چکمم رو پشت کمرش جای داده و محکم هلش میدم که با صورت تو کف پوش های سالن فرود میاد.
    روی پاهاش پریده و با اخم های در هم کشیده آماده تلافیه که صدای لیزا بلند میشه:
    -وقتتون تمومه!
    همزمان با پاتر متعجب سمتش برمی‌گردیم که توضیح میده:
    -برای اینکه همه فرصت جنگیدن پیدا کنن هر مسابقه فقط ده دقیقه زمان داره. لطفا زمین رو برای سایر شرکت کننده ها ترک کنین.
    نفسم رو کش دار بیرون داده و با تنی کوفته به پاتر خسته چشم می‌دوزم.
    اون هم به من نگاه کرده و با مکثی از حلقه وسط خارج شده و پا به بیرون سالن تمرین می‌ذاره،بدون‌ هیچ حرفی.
    لیزا به وسط حلقه برگشته و میگه:
    -نفرات بعدی زیردست یکی از شکارچی ها که از مایکل درخواست مبارزه کرده؛ جرج.
    و به جرج که با ترس پنهانی در نگاهش به مایکل، اشاره می‌کنه. همون لحظه صدای راهب از دم در بزرگ سالن به داخل می‌پیچه:
    -دخترا! میشه چند لحظه بیاین اینجا؟
    من، لیزا و لارا، با مکثی به همدیگه نگاه کرده و بعد از اینکه لیزا لیست مبارزات و ادارش رو به مارتین - یکی از بهترین شاگرداش و اون دیوونه ای که کارم رو به آقای جکسون لو داده بود- می‌سپاره، پیش راهب مارتیو که در کنارش پاتر و پیتر قرار گرفته بودن، می‌ریم.
    -بدون مقدمه و کوتاه میرم سر اصل مطلب، اول از همه اینکه جمع راهب ها تشخیص دادن که از اونجایی که ریشه اصلی قتل های اخیر، خواننده ها هستن، از این به بعد، بعد از شکنجه و گرفتن اعترافات، اعدام میشن؛ چه توبه بکنن چه توبه نکنن!
    چیزی با اضطراب درونم تکون می‌خوره اما مخالفتی نکرده و به ادامه حرفش گوش میدم.
    -از طرفی دختر کریستین لاگارد مرده و ظاهرا توسط یه گالوی احضار شده، اتفاق افتاده. با این حال پدرش شاکیه د از پلیس فدرال خواسته که مقصر رو پیدا کنن و اون ها هم به ما گذارش دادن. حالا لارا لطفا همراهم بیا، می‌خوام ببینم می‌تونی از روی جسد دختره چیزی بفهمی یا نه! بقیه هم بهتره دست از دیدن مسابقه کشیده و استراحت کنین. معلوم نیست در آینده چی پیش بیاد.
    لارا همراه راهب در راهرو حرکت می‌کنه و پاتر هم پشت سرشون سمت دستگاه قهوه ساز میره. آهی از روی آسودگی کشیده و می‌پرسم:
    -کریستین لاگارد کیه؟
    لیزا درحالی که به سمت زمین مسابقه برمی‌گشت، میگه:
    -پولدار ترین آدم توی ایالت میشیگان.
    با دیدن جرج که با دماغی خونی کناری نشسته و جان با دستمالی، خون رو از روی چونش پاک می‌کنه، بی‌خیال گوش کردن به جواب سوالم شده و همرا با پیتر سمتشون میدویم.
    پیتر زود تر از من جرج رو بلند کرده و میگه:
    -می‌برمش دفترم. بعد از اون هم این دوتا بچه تو خونه من می‌مونن، فعلا برای امنیت جانیشون، راهب دستور داده.
    مخالفت نکرده و پیتر هم وقتش رو با حرف زدن تلف نکرده و دوقلوها رو با خودش راهی دفتر می‌کنه.
    -تو برو مارتا. من مسئول مسابقاتم و باید همینجا بمونم.
    سری تکون داده و با چشم غره ای به مایکل که با ترس شونه هاش رو برام بالا میندازه، از موسسه خارج میشم.
    کلید ماشینم رو به لوکاس می‌سپارم تا دفعه بعد برام بیارتش موسسه و فعلا، از روی اجبار، تا خونه رو شروع به قدم زدن می‌کنم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهلم

    برف دیشب دوباره از توی جاده ها و خیابون ها کنار زده شده و راه و برای افراد در حال رفت و آمد، باز کرده؛ با این حال روی برگ های سوزنی و نوک تیز درخت های کاج و یا شاخه های عـریـ*ـان و بدون پوشش سایر درختان، برف جمع شده و همه جا رو سفید پوش کرده.
    دست هام رو که برای جا گذاشتن دستکش هام در دفتر لارا، بی‌سرپناه باقی مونده بودن، درون جیب های ردام جا داده و سرم رو پایین می‌گیرم تا از برخورد مستقیم باد شمالی به صورتم جلوگيري کنم.
    اما چندان قدمی برنداشتم که جیبم شروع به لرزیدن می‌کنه. می‌نالم:
    -دوباره چیه پیتر؟
    اما با درآوردن بلک بری و دیدن شماره ناشناسی، جا خورده و با شک، تماس رو برقرار می‌کنم.
    -خو....خودتونین؟
    دختر پشت خط نفس نفس میزد و مشخص بود داره می‌دوه. میگم:
    -می‌شناسم؟
    جیغی کشیده و بی نفس میگه:
    -تو...توی...اتوبوس کارت ویزیتتون رو... رو بهم دادین و...
    متوقف شده و سعی می‌کنم به یاد بیارم که دقیقا به کی کارتم رو دادم؟!
    -ل... لطفا... کمکم کنین.
    با شنیدن بغض نهفته درون صدای ضعیف دختر، بی‌خیال به‌یاد آوردن شده و می‌پرسم:
    -چی شده؟
    صدای کوچک تر و ترسیده تری از اون طرف خط به گوشم می‌رسه:
    -آجی من می‌ترسم. چرا... او... اون مردا دنبالمونن؟
    بهش فرصت جواب دادن به سوال قبلیم رو نداده و می‌پرسم:
    -الان کجایی؟
    به سرفه میوفته. نفس کم آورده و مشخصه مدت زمان زیادی رو درحال دویدن بوده. گوشی شخصیم رو بیرون کشیده و شماره پیتر رو درونش جست و جو می‌کنم.
    -دا... دارم... از پلکان اضطراری پشت ساختمون دانشگاه وین استیت بالا میرم.
    دختره دیوونه. خودش رو گیر انداخته! با هول همزمان با گرفتن تماس با پیتر اطراف رو نگاه می‌کنم تا بفهمم چقدر از دانشگاه فاصله دارم.
    خیابون کَس. درست موازی با خیابون وود وارد؛ شانس آوردی که فقط با استفاده از خیابون وی‌فری می‌تونم خودم رو بهت برسونم!
    -فقط پیام بزار.
    با حرص قطع می‌کنم و سراغ شماره لیزا میرم که اون هم خاموشه. ناچار همونطور که به پاتر زنگ می‌زدم، شروع به دویدن می‌کنم.
    -گوشی رو نگه دار، چقدر دیگه مونده تا برسی بالای پشت بوم؟
    بغض دختر شکسته و با گریه جواب میده:
    -نم... نمی‌دونم.
    صدای گرفته پاتر از گوشی دیگم بلند شده و با بی‌حالی زمزمه می‌کنه:
    -چی می‌خوای؟
    بلک بری رو از دم گوشم برداشته و خطاب به پاتر میگم:
    -دانشگاه وین‌استیت. زود خودت رو برسون.
    قبل از اینکه چیزی بپرسه قطع کرده و گوشیم رو دوباره درون جیب ردا هل میدم.
    -چیزی نیست، خوب؟ چند نفر دنبالتن؟
    بی‌حواس به مردی برخورد می‌کنم که تمام برگه های درون دستش روی زمین می‌ریزه. بلند عذرخواهی کرده اما ذره ای از سرعتم کم نمی‌کنم و با رسیدن به چراغ قرمز سر چهار راه داخل خیابون وود وارد می‌پیچم.
    -زیادن... شیش، هشت یا شایدم ده تا.
    برای من زیاد نیستن!
    -اس... اسلحه هم دارن.
    اخم کرده و ساختمون دانشگاه رو از دور می‌بینم.
    -چاقو؟ خنجر؟
    با وحشت میگه:
    -نه. نه. ت... تفنگ دارن.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و یکم

    زیر لب نفرینی کرده و آرزو می‌کنم پاتر با خودش اسلحه گرم بیاره؛ من جز خنجر، چیزی همراهم ندارم.
    -آروم باش، نزدیکم.
    هق می‌زنه:
    -تو...تورو خدا عجله کنین.
    ساختمون رو دور زده و به دنبال پلکان می‌گردم. با دیدن پله های فلزی ای که به دیوار های آجری دانشگاه پیج شده و تا پشت بوم طبقه دوم ادامه داشت، بی معطلی برای تازه کردن نفس سمتش رفته و شروع به بالا رفتن می‌کنم.
    -رسیدم به پله ها... گوشی رو قاییم کن که نبینن، فعلا قطع می‌کنم.
    آروم میگه:
    -با... باشه.
    بلک بری رو هم توی جیم جا داده و همزمان با تند تد بالا رفتن از پله های آهنی که زیر پام تق تق صدا می‌دادن، خنجر رو از جاش بیرون می‌کشم.
    دوطبقه پله چیز خاصی نیست و خیلی راحت به پشت بوم می‌رسم. قبل از اینکه خودم رو نمایان کنم، پشت دیوار آجری کوتاهی که بعد از پله آخر کشیده شده بود، پنهان شده و وضعیت رو بررسی می‌کنم.
    با دیدن صورت تپل و کک مکی دختر یادم میاد که کِی دیده بودمش. دختر که حالا موهای زیتونیش رو باز گذاشته و از دویدن بی‌وقفه، نامرتب روی هوا پریشون بود، دختر بچه کوچیکی رو که کپ چهره خودش بود، پشتش پنهان کرده و با وجود ترسش سعی می‌کنه ازش دربرابر پیکر های سیاه پوش روبه‌روش محافظت کنه.
    نه‌ تا مرد درشت هیکل محاصرش کردن که از بین اون نه تا تنها چهارتاشون رگبار دارن.
    -اوه بی‌خیال "کَسی" تو که نمی‌خوای کاساندرا آسیب ببینه می‌خوای؟
    دختر که اسمش کَسی بود با وجود ترسش داد می‌زنه:
    -خفه شو جاستین! اجازه نمیدم آسیبی بهش بزنین.
    جاستین برخلاف سایر سیاه پوش هایی که زیر شنلشون، چهرشون رو پنهان کرده بودن، موهای نقره‌ای و نقش بز انسان‌نمایی رو که روی گردنش حکاکی کرده بود، دست و دلبازانه به نمايش گذاشته بود.
    -یا امشب با من به اون مراسم اومده و خیلی راحت خودت رو تسلیمم می‌کنی یا اجازه میدم که دوستام ازتون برای مراسم قربانیشون استفاده کنن!
    کَسی بی‌امان از حرفش می‌لرزه؛ جاستین با اون جسه درشت اندامش، دستش رو سمت کسی دراز کرده و با لحن نرم شده ای زمزمه می‌کنه:
    -بیا کسی! برای اولین بار اونقدر ها هم بهت سخت نمی‌گیرم.
    صبر رو جایز ندونسته و با یه پرش خودم رو روی کف پشت بوم جای میدم.
    -بزار من بهت بگم...
    سرها با شگفتی سمت من برمی‌گردن.
    -...نه مراسمی درکاره و نه تسلیم شدنی چون من این اجازه رو بهتون نمیدم.
    جاستین بلافاصله داد می‌زنه:
    -بکشینش!
    قبل از اینکه اولین تیر سمتم روانه بشه، به سمت یکی از اون هایی که اسلحه داشت و قدش از همه بلند تر بود رفته و همزمان با پیچوندن دستش، پشتش پناه می‌گیرم تا پیش مرگ من، دربرابر گلوله هایی که بی امان سمتم پرواز می‌کردن بشه.
    مرد از شدت نیروی برخورد گلوله ها به تنش تکون تکون خورده و در نهایت پهن زمین میشه اما قبل از اینکه هیچ کدومشون فرصت شليک کردن به من رو داشته باشن، اسلحه مرد رو قاپیده و سمت اولین نفر شلیک می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و دوم

    اون هایی که اسلحه ندارن پناه می‌گیرن تا هدف تیر های رگباری که در دست دارم نشن و سه نفر اسلحه به دستِ باقی مونده، زیر رگبار گلوله جان می‌بازن.
    خشاب رگبار رو جدا کرده و اجازه میدم تا گلوله های استوانه ای یکی یکی روی زمین افتاده و دینگ دینگ صدا بدن.
    -بکشینش احمقا.
    جاستین رو که سمت کسی و خواهرش می‌رفت از گوشه چشمم، زیر نظر گرفته و با دویدن و جاخالی از زیر ضربات چاقو فرد روبه‌روم، خودم رو بینشون جا میدم.
    خنجر رو جلوی صورتم گرفته و گارد می‌گیرم. جاستین کمی عقب نشینی می‌کنه و جای اون فرد دیگه ای از سمت چپ بهم حمله می‌کنه.
    باهاش درگیر شده و آرزو می‌کنم زود تر از دستش خلاص شم تا حواسم به جاستین باشه که قصد نزدیک شدن به کسی رو داره.
    فرد روبه روم که با بقیشون هیچ فرقی نداشت، ضربات سریعی داشت و خیلی راحت از زیر دستم در می‌رفت. درحین درگیری با اون، هر از گاهی با یه چرخش، فاصله جاستین رو از کَسی حفظ می‌کنم.
    چاقوی لبه بلندش، از حواس پرتیم سوءاستفاده کرده و تا نیمه توی پهلوم رو میره. چیزی جز سوزش سطحی پوستم حس نمی‌کنم و دلیلش رو گرم و منقبض عضلاتم از مبارزه تلقی می‌کنم.
    برق شادی از درون تاریکی کلاه شلنش به درخشش درمیاد ولی زیاد دووم نمیاره چون از فرصت استفاده کرده و همزمان با بیرون کشیدن چاقوش از درون پوستم، خنجر رو بین دنده هاش چرخونده و میون قفسه سینش جای میدم.
    روح از درون چشماش پر می‌کشه، زانوهاش شل میشه و روی زمین سقوط می‌کنه.
    خونش از روی لبه برنده خنجر چکه کرده و همراه با خونی که به حلقم هجوم میاره، حالم رو به هم می‌زنه.
    -تسلیم شو.
    نگاهم رو از جنازه بی‌جون روی زمین گرفته و به جاستین می‌دوزم که نوک تیز چاقوی جیبی کوچیکش روی گلوی کسی سنگینی می‌کنه.
    -گفتم تسلیم شو وگرنه کار‌ش تمومه.
    از همین جاش می‌ترسیدم! نگاهم رو به اطراف گردونده و به سه نفر باقی مونده به غیر از جاستین می‌دوزم.
    با نمایشی، دستام رو همراه خنجر بالا می‌گیرم که کمی لبه چاقو از گردن کسی فاصله می‌گیره.
    -بندازش.
    از عمد روی یه پام تکیه داده و پوزخندی تحویلش میدم. عصبی داد می‌زنه:
    -اون لعنتی رو بندازش زمین.
    باز هم واکنشی نشون نمیدم و به چشم هاش که دو دو می‌زدن خیره میشم؛می‌ترسه! خیلی زیاد می‌ترسه.
    آماده از حرکتی که می‌دونم قراره انجام بده روی پاهام تکون می‌خورم. دستی که باهاش چاقو رو نگه داشته بود، برای تهدید سمتم بلند میشه و لبه چاقو سمت من قرار می‌گیره.
    -مگه کر...
    قبل از اینکه فرصت از چنگم در بره سمتش پریده و با گرفتن مچ همون دستش و کوبیدن زانوم به استخون آرنجش، صدای شکستن استخون هاش به هوا برخاسته و دل و رودم رو به هم می‌پیچه.
    -آخ...
    از درد، دست دیگش که موهای کسی رو از ریشه چنگ زده بود، عقب کشیده و روی زمین به خودش می‌پیچه.
    سایر افراد که از ديدن نمايش حوصلشون سر رفته بود، همزمان سمتم حرکت می‌کنن که صدای آشنایی در فضا طنین انداز میشه:
    -چند نفر به یه نفر؟ اصلا عادلانه نیست، مگه نه؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و سوم

    موهای طلاییش زیر نور غروب می‌درخشدن و چهره خسته و آزردش از درخواست مبارزه ای که بهش داده بودم، رنگ پریده به نظر می‌اومد. اشاره به عادلانه ای که توی مسابقه بهش گفته بودم یعنی "ببین با اینکه ازت دلخورم اما باز هم اومدم."
    دیر اومدی جناب پاتر، سه نفر بیشتر باقی نموندن!
    پاتر بی‌صبرانه مشتی جانانه رو نصیب نزدیک ترین فرد به خودش کرده و انرژی تازه نفسش، بهم جون دوباره ای برای حمله می‌بخشه.
    سمت دونفر باقی مونده حرکت می‌کنم اما هنوز ضربه ای از چله رها نکردم که صدای جیغ دلخراشی از پشت سرم بلند میشه:
    -کاساندرااا...
    نفسم میره، اما برنمی‌گرده. قلبم درون لایه ای زمخت مچاله میشه و چشمام با التماس و لرزان به دنبال دختر کوچيکی به پشت سر برمی‌گرده.
    با اونطور دیدنش، دیدم تار میشه؛ دنیا چرخیده و روی سرم آوار میشه و دستم از درد و ناتوانی، خنجر رو روی زمین رها می‌کنه.
    صدای زمین افتادنش گنگ توی سرم پخش میشه.
    مارسل هم همینطور افتاده بود روی زمین؟ همینقدر آروم به خواب ابدی فرو رفته بود؟ همینقدر دنیا تیره و سرخ بود؟
    آره.
    چیزی از پشت سر بهم می‌خوره و روی زمین پرتم می‌کنه؛ میون مایع سرخ و تیره ای که مدام حجمش روی زمین افزوده میشد.
    -مارتا... تا... تا... ا..
    این صدا و همینطور صدای قهقهه از سر لـ*ـذت جاستین که دست های آلوده به خونش رو می‌مکید، مدام توی سرم اکو میشه.
    خشم درون تک تک سلول های بدنم ریشه می‌کنه، دنیا کمی رنگ وضوح به خودش می‌گیره و پاتر رو که برای حفاظت از من دربرابر دونفر پشت سرم، باهاشون درگیر شده بود رو به نمایش می‌ذاره.
    توجهی بهش نکرده و دستم روی زمین دسته خنجر پیدا می‌کنه.
    نگاهم مستقیم روی فک خونین جاستین که هنوز از خنده باز بود، هدف گذاری میکنه.
    وقت انتقامه.
    با یه حرکت، سمتش خیز برمی‌دارم و خنجر رو برای تیکه تیکه کردنش بالا میارم.
    اون باید بمیره، همچین آدم هایی که بچه ها رو قربانی می‌کنن، حقشون مرگه. برای انتقام کاساندرا، برای انتقام مارسل...
    مچم از پشت سر اسیر میشه و ضربه ای شلاقی به صورتم می‌خوره.
    -به خودت بیا مارتا.
    نه از سوزش سمت چپ صورتم بلکه از کاری که نزدیک بود انجامش بدم، لب‌هام ناباور می‌لرزن.
    نگاهم در چشم های پرنفوذ پاتر اسیر شده و حس هام، پوست سر انگشتاش رو که از روی شونم پایین لغزیده و مچم رو پیدا می‌کنه، متمرکزه. از لبه آستینم به روی پوست ظریف و خونی مچم نقل مکان کرده و تنم رو به لرزه در میاره؛ کف دستش روی مشت سفت شدم جای می‌گیره و بعد... هیچی! بی‌حرکت همون‌جا استوار میشه.
    نگاهش فرق داره، اون نگاه حسود و متنفر از من نیست، دلسوز و نگرانه و حتی با وجود اینکه از دلسوزی بدم میاد، خوش آینده!
    -یادت نره... تو مارتایی...
    به جلو خزیده و سـ*ـینه به سینم می‌ایسته.
    -... و مارتا از روی خشم و انتقام کسی رو نمی‌کشه.
    انگشت هام رو یکی یکی از دسته خنجر جدا کرده و تنم رو می‌لرزونه؛ داشتی چیکار می‌کردی مارتا!؟
    خنجر رو ازم گرفته و لبش رو کنار گوشم قرار میده:
    -شاید فردریک پاتر این کار رو انجام بده...
    نفسش روی گردنم پخش میشه و پوستم رو به گز‌گز می‌ندازه؛ خنده کوتاه و تلخی کرده و عقب می‌کشه.
    -... ولی مارتا این کار رو نمی‌کنه!
    مچ دستم رو رها کرده و تکیه‌گاهی که سر پا نگهم داشته بود رو ازم جدا می‌کنه؛ همین که پاتر سمت کسی میره تا کمکش کنه و شاید دلداریش بده، چشم هام خسته و بی‌رمق روی هم میوفته، زانوهام شل شده و دنیا پیش روم سیاه میشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و چهارم

    همه جا تاریکه؛ فکر کنم بی‌هوشم! شاید هم چشمام بستس، اما نه! چشم هام بازه و می‌تونم پلک هام رو به هم بزنم.
    دهنم مزه گس آهن میده، حتی تیکه های لخته شده خون داخل دهنم جابه‌جا میشه؛ عق زده و نیم خیز میشم، پهلوم تیر کشیده و آهی از درد از دهنم در میره. به پهلوم چنگ انداخته و لبم رو به دندون می‌کشم.
    -هممم...
    با صدای کسی از درون تاریکی، درحالی که عضلات صورتم درهم رفته، به جایی که صدای قژقژ صندلی بلند شده، خیره میشم.
    به ناگاه نور کور کننده ای فضا رو دربر می‌گیره. با نارضایتی دستم رو بالا میارم تا جلوی چشمم رو بگیرم اما همین که دستم رو بالا میارم، درد تک‌تک عضلاتم رو در بر می‌گیره.
    توی خودم جمع شده و روی تشک زیرم میوفتم.
    -کاری جز دردسر هم بلدی؟ نباید تکون بخوری وگرنه بخیه هات از میشن.
    به سختی چشم گشوده و پاتر رو می‌بینم که با چهره ای خواب‌آلود و چشم هایی نیمه باز سمتم میاد.
    -آروم برگرد.
    دستش پشت شونه و بازوی چپم رو گرفته و با ملایمت برم ‌می‌گردونه و کاملا به پشت روی تخت می‌خوابونه. هنوز زانوهام رو خم کرده و توی دلم نگه داشتم و دستم، زخمم رو چنگ زده.
    -ولش کن اون بدبختو.
    دستم رو گرفته و تلاش می‌کنه تا از پهلوم، آروم جداش کنه.
    -ن...نکن...پاتر.
    از درد چشم هام رو به هم فشار میدم.
    -ولش کن، مارتا! چیزیت نمیشه.
    کوتاه نمیام اما پاتر بالاخره بهم قالب شده و دستم رو به سطح تشک، میخکوب می‌کنه.
    آمادم تا دست دیگم رو به پهلوم بگیرم که پیشدستی کرده و روم نیم‌خیز میشه و اون یکی دستم رو هم به تخت می‌چسبونه.
    از درد پلکم می‌پره.
    -حتما باید لجبازی کنی؟
    درجوابش ناله ای از درد می‌کنم که تازه زانو پای چپش رو بین شکم و زانوهام گذاشته و اون ها رو هم از زخمم فاصله میده.
    از درد تلاش می‌کنم تا به خودم بپیچم اما این کار اصلا ممکن نبود!
    -دودیقه آروم بگیر تا دردت هم آروم بگیره.
    آخرین باری که زخمی شده بودم رو به خاطر نمیارم اما الان حس می‌کنم دارم جون میدم!
    -منو نگاه کن مارتا.
    صورتم رو به سمت تخت کج کرده و زیرلب ناله می‌کنم:
    -نه.
    جدی و بلند تر میگه:
    -چشم هات رو بازکن و منو نگاه کن.
    باورم نمیشه اصلا حواسش نیست داره مچ هام رو میون دستاش خورد می‌کنه! به سختی چشم هام رو که به نور اطراف عادت کرده بود، باز کرده و به چشم های عسلیش می‌دوزم.
    -خوبه. حالا عضلاتت رو شل کن، قرار نیست باهام بجنگی که برام گارد گرفتی مارتا.
    نفس نفس زده و متوجه میشم واقعا دارم باهاش می‌جنگم. نفس هام رو آروم کرده و تلاش می‌کنم تا از انقباض عضله هام کم کنم.
    گوشه لبش بالا رفته و با رضایت میگه:
    -خوبه.
    زانوهام زیر ساق پای راستش درحال ترکیدن بود؛ ناله می‌کنم:
    -پام!
    ابروهاش با سرگرمی بالا پریده و از فشار پاش روی زانوهام کم می‌کنه.
    -خوب شد؟
    اخم هام رو در هم کشیده و می‌غرم:
    -از روم بلند شو.
    با خنده، موهاش رو که برای اولین بار به بالا شونه نشده و توی چشماش ریخته بود، فوت می‌کنه.
    -نمیشه! دوباره گند می‌زنی به زخمت.
    بهش اطمینان میدم:
    -تکون نمی‌خورم. پاشو.
    زبونش رو از داخل به لپ سمت چپش کشیده و با کمی فکر میگه:
    -خیلی خب.
    و مچ دست هام رو رها کرده و دوطرفه سرم قرار میده؛ پاش رو عقب کشیده و سرش رو جلو آورده و کنار گوشم زمزمه می‌کنه:
    -تکون بخوری، می‌بندمت به لبه های تخت.
    و با خنده گیج و ویجی عقب نشینی می‌کنه.
    بالاخره نفسم رو آسوده بیرون داده و تمام تلاشم رو می‌کنم تا برخلاف میلم به تکون خوردن، ثابت بمونم.
    -بیدار شده؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و پنجم

    نگاهم سمت پیتر که دست در جیب شلوار مشکیش دم در وایساده، برگشته و از تعجب تکون می‌خورم. پاتر نگاه تهدید آمیزی بهم می‌اندازه که از این اخلاقش خندم می‌گیره. واقعا پاتره؟!
    -آره، بیدار شده و تا چند لحظه پیش داشت لگد می‌پروند!
    ناباور سرفه ای می‌کنم که پیتر بلند می‌خنده.
    -مارتایی که بتونه یه جا ثابت بمونه دیگه مارتا نیست! الان هم در ثابت بودنش موندم.
    اخم هام رو در هم کشیده و نیش پاتر رو که آروم آروم باز میشه زیر نظر می‌گیرم.
    -دختره رو...
    پیتر با چشم غره پاتر، حرفش رو می‌خوره و با نگرانی بهم خیره میشه.
    تمام اتفاقات افتاده از جلوی چشمم رد شده و قلبم رو از حرکت بازمی‌دارد.
    نیم خیز میشم که دست پاتر به شونم نشسته و دوباره سر جام برم می‌گردونه.
    -تو الان باید به فکر خودت باشی، تکون نخور و به چیزی فکر نکن.
    «ل...لطفا...کمکم کنین.»
    اون دختر به من اعتماد کرده بود، ازم کمک خواسته بود و من... نتونستم از خواهرش محافظت کنم!
    می‌لرزم. پیتر سمتم قدم برداشته و خودش رو به کنار تخت می‌رسونه.
    -پاتر، باید برگردیم موسسه. برو تو ماشین تا من هم بیام.
    دست پاتر لایه موهای طلاییش فرورفته و با حرص، بدون خدافظی از اتاقم بیرون میره.
    با نشستن پیتر روی لبه تخت، تخت کمی بالا و پایین میره. دستش پیش اومده و موهای توی صورتم رو پشت گوشم می‌ذاره.
    -تو تمام تلاشت رو کردی.
    می‌دونست که به چی فکر می‌کنم، مثل زمانی که کوچیک بودم و مراقبم بود، خوب می‌دونست از چی درد می‌کشم!
    -نباید ازشون غافل می‌شدم.
    با به یادآوردن گلوی دریده شده کاساندرا، بغض می‌کنم.
    -پاتر بهم گفت که شش نفرشون رو از پا در آوردی! کنترل کردن نه نفر جمعا، اون هم تنها، اصلا راحت نیست. تقصیر منه که از گوشیم غافل شدم.
    چیزی نمیگم و روم رو ازش برمی‌گردونم تا بغضم سر جاش باقی بمونه؛ فعلا قصد ندارم جلوی کس دیگه ای بشکنم!
    آهی کشیده و از روی تخت بلند میشه.
    -باید برگردم. می‌تونی تنها بمونی؟
    سرم رو تکون داده و تو همون حالت باقی می‌مونم.
    -خدافظ مارتا.
    زیرلب به آرومی زمزمه می‌کنم:
    -خدافظ.
    و اجازه میدم حواسم فقط روی صدای قدم هاش هنگام پایین رفتن از پله ها متمرکز بشه.
    با رفتن پیتر، خونم مثل همیشه در سکوت فرو رفته و من رو درون خودش می‌بلعه؛ با این تفاوت که ایندفعه چراغ این اتاق روشنه.
    با احتیاط کمی به سمت راست چرخیده و گوشیم رو از روی میز کنار تخت برداشته و از سر بیکاری مشغولش میشم.
    دقیقا نمی‌دونم می‌خوام توش چیکار کنم، بنابراین بی‌هدف کمی توی لیست برنامه ها اینطرف و اون طرف رفته و درنهایت وارد پیامک ها میشم. جیم الان بیداره؟
    ساعت بالای گوشی رو که یک نصف شب رو نشون می‌داد رو چک کرده و تیری در تاریکی رها می‌کنم.
    -بیداری؟
    احتیاجی به انتظار کشیدن نیست، چون بلافاصله پیامی در سمت مخالف پیام خودم نمایان میشه.
    -هوم، بیدارم و اصلا خوابم نمیاد. کابوس دیدی بیدار شدی؟
    به تفسیرش خندیده و تایپ می‌کنم:
    -نه، خوابم نمیاد. تو چرا بیداری؟
    و تقریبا مطمئنم که اون هم کابوس ندیده.
    -یه نفر کنارم داره خروپف می‌کنه. متاسفانه نمی‌تونم نصفه شب پرتش کنم بیرون!
    -کی؟
    کی می‌تونه کنارش خوابیده باشه؟ با اضطراب لبم رو به دندون می‌کشم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و ششم

    -کی؟! اوه، خب جک دیگه. از دیروز که اومده خونم حاضر نشده بره!
    نفس راحتی کشیده و می‌نویسم:
    -من یه سوال دارم.
    به سرعت جوابش میاد:
    -بپرس.
    سر اصل مطلب نرفته و می‌نویسم:
    -تو چندسالته؟
    درواقع چیزی که می‌خوام بدونم خیلی از این موضوع فاصله داره و نمی‌دونم چطور می‌خوام از این سوال به اون برسم!
    -تقریبا نزدیک سی! و تو؟
    همونطور که دارم برنامه ریزی می‌کنم چطور به اون سوال برسم، تایپ می‌کنم:
    -بیست و چهار ، منظورت از تقریبا چیه؟
    اگه بعدش برم سراغ کار های مورد علاقه و چیزایی که دوست داره شاید بتونم یه جوری بهش برسم.
    -آخه ماه دیگه تولدمه. برای همین میگم تقریبا.
    توی ذهنم ثبت می‌کنم که تولد جیم توی فوریه‌ست.
    -خوب معمولا چیکار می‌کنی؟ تو خونه می‌مونی یا میری بیرون؟
    خب، بد نشد! کم کم میشه به هم ربطشون داد.
    -اوم... بیشتر شب ها بیرون بودم که الان که دارم از دست کابوس ها راحت میشم شاید به هم بریزه اما معمولا تو روز خونم. مگه اینکه با جک بیرون برم.
    ناخواسته میرم سر اصل مطلب:
    -تا حالا عاشق شدی؟
    بلافاصله پس از فرستادنش پشیمون میشم، ای کاش میشد حذفش کنم اما مطمئنا تا حالا پیام رو دیده و پاک کردنش فایده ای نداره.
    جوابی نمیاد؛ اونقدری نمی‌شناسمش که بدونم الان چه فکری داره می‌کنه و این نگرانم می‌کنه. ثانیه ها کش اومده و نگاه من در انتظار یه پیام روی صفحه بالا و پایین میره. خواهش می‌کنم جیم،یه چیزی بفرست.
    -چرا این رو می‌پرسی؟
    با آسودگی آهی کشیده و تایپ می‌کنم:
    -چون می‌خوام بیشتر بشناسمت.
    فورا جواب میاد:
    -چرا می‌خوای بیشتر بشناسیم؟
    آب دهنم رو به سختی فرو داده و به این فکر می‌کنم که چرا می‌خوام واقعا بیشتر بشناسمش؟ چون اون مثل من بوده؟! نه. مطلقا نه.
    -نمی‌دونم!
    جوابش مثل پتک توی سرم می‌خوره.
    -نمی‌دونی؟ نمی‌دونی و همچین چیزی می‌پرسی؟
    اصلا نمی‌خواستم اینطور بشه. جیم حالا عصبانی به نظر می‌رسه و این اصلا خوب نیست.
    -متاسفم جیم. من فقط کنجکاو شدم که تو تا حالا عاشق شدی یا نه، فقط همین!
    -خودت چی؟ خودت تاحالا عاشق شدی؟
    عاشق شدم؟! اوه، خدای من. معلومه که نشدم.
    -نه.
    جوابی نمیاد. منتظر مونده و فکر می‌کنم که باهاش صادق بودم و این باعث میشه که اون هم جواب منو بده.
    -ببخشید دوشیزه اردونال ولی باید تمومش کنیم. امیدوارم به بهترین ها برسین.
    جا می‌خورم. فوری تایپ می‌کنم:
    -چی؟
    نمی‌فهمم، مگه چیز اشتباهی گفتم؟!
    پیام براش ارسال نمیشه و من رو از قبل هم متحیر تر می‌کنه. سیخ روی تخت می‌شینم که پهلوم تیر می‌کشه اما اهمیتی بهش نداده و شماره جیم رو می‌گیرم. بوق اشغال بلافاصله توی گوشم می‌پیچه؛ من رو بلاک کرده؟
    گوشی از بین دستم سر خورده و پایین میوفته. خدایا مگه چیکار کردم؟
    قلبم درخودش جمع شده و تنفس رو برام سخت می‌کنه؛ واقعا تموم شد؟ الان یعنی دیگه اون رو نمی‌بینم؟ خنده هاش رو که بی‌نهایت به مارسل شبیه بود رو نمی‌بینم؟
    تو چت شده دختر؟ به این زودی به یه نفر وابسته شدی؟
    «خوب، پس عاشق شدی؟»
    مزخرفه. چطور ممکنه به این زودی عاشق یه نفر بشم، دکتر؟
    « من نمی‌دونم چرا شما جوونا اینقدر مغرورین که نمی‌خواین عاشق شدنتون رو باور کنین.»
    غرور؟ خوب اگه عاشق می‌شدم، برای چی نباید بهش اعتراف می‌کردم؟!
    ‌ «بهتره بهش اعتقاد پیدا کنی... »
    عشق در نگاه اول؟ یعنی واقعا باید قبول کنم که عاشق این پسر شدم؟
    ناگهان متوجه اشتباهم میشم؛ جیم انتظار داشته من عاشق اون باشم و من بین افرادی که بررسی کردم اصلا جیم رو در نظر نگرفتم!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و هفتم

    از ناراحتی یخ می‌کنم، بلند شده و بی توجه به پهلوی ناقصم از در بيرون میرم، یکی یکی پله ها رو پایین رفته و بدون برداشتن هیچی جز یه کلید، از خونه خارج میشم.
    به محض خارج شدنم سوز سردی وزیدن گرفته و تا مغز استخونم رو سرما فرامی‌گیره. می‌لرزم اما بهش اهمیتی نداده و حتی دستم رو دور خودم نمی‌پیچم تا گرم بشم.
    بعداز ازدست دادن مارسل، حالا برای دومین بار حس می‌کنم که حفره دیگه ای درون قلبم ایجاد شده. بغض کرده اما حتی سعی نمی‌کنم اون رو فرو بدم.
    از خودت خجالت بکش مارتا.
    مگه چه اشکالی داره که برای یه بار هم که شده مثل دختر های عادی گریه کنم و تا چند روز افسرده باشم؟ مگه من چه فرقی با اونا دارم که همش باید سعی
    کنم قوی باشم و خم به ابرو نیارم؟
    می‌خوام برای یه بار هم که شده عادی باشم و گریه کنم. عادی باشم و برای همین چیزها تا چند روز ناراحت باشم. عادی باشم و تا چند روز به کسی که دوستش دارم فکر کنم اما مشکل اینجاست که من واقعا نمی‌دونم به چی میگن دوست داشتن؟!
    مارسل برادرم بود و می‌دونستم که واقعا دوستش دارم، اون تنها کسی بود که باهام بازی می‌کرد و برام وقت می‌ذاشت.
    پیتر هم بعد از اون برام مهم بود چون اون هم بهم اهمیت می‌داد و مراقبم بود و تلاش می‌کرد جای مارسل رو برام پر کنه و پاتر... هیچوقت نفهمیدم پاتر برام چه جایگاهی داره، برام مهم بود ولی فکر نمی‌کنم تو رده دوست داشتن قرار بگیره.
    حالا این وسط جیم یکم با بقیه متفاوته، حتی نمی‌دونم وقتی دارم بهش فکر می‌کنم باید اسمش رو چی بزارم، اهمیت میدم بهش؟ مطلقا میدم. دوستش دارم؟ نمی‌دونم. دوستش ندارم؟ فکر نمی‌کنم دوستش نداشته باشم!
    روی نیمکت زیرچراغ برق نشسته و آه دیگه ای می‌کشم. حالا هرچی هم که فکر کنم تا به این نتیجه برسم که جیم رو دوست دارم یا نه به چه دردی می‌خوره؟ اون دیگه رفته و فکر نمی‌کنم هیچوقت دیگه بتونم ببینمش.
    قطره اشکی لجوجانه از گوشه چشمم روی گونم لغزیده و پایین میره، تلاشی برای پاک کردنش نمی‌کنم.
    می‌بینی، مغزت درست کار نمیده و دلت از همین الان دلتنگه. اگه واقعا عاشق بودم پس چرا همیشه تو فکرم نبود؟ چرا لحظه به لحظه یادش نبودم و مثل بقیه مدام ذهنم سر هر کاری سمتش پر نمی‌کشید؟
    صدای رعدی در اطراف می‌پیچه و بلافاصله شر شر بارون در اطراف می‌پیچه. سرم هنوز رو به پایینه و زیر بارون خیس میشه. می‌دونم که باید برگردم وگرنه از سرما جون می‌بازم اما... نمی‌تونم تکون بخورم!
    لباسم همزمان با خیس شدن به تنم چسبیده و سنگین میشه، موهام ذره ذره توی صورتم افتاده و آب از سر و روم جاری میشه.
    حالا می‌فهمم عاشق شدن برای یه شکارچی چقدر خطرناکه و این یعنی من باور کردم که عاشق شدم...فکر کنم.
    به ناگاه ضربه های شلاقی قطرات بارون روی سر و پیرهن نازکم متوقف میشه اما همچنان صدای تلق و تولوق برخورد بارون به زمین اطراف بلنده و از شدت بارون خبر میده.
    گردن خشک شدم رو بالا گرفته و به سایه بلندی که بالای سرم ایستاده و چترش رو روی سر هردومون گرفته، نگاه می‌کنم.
    -وقتی میگم همیشه تو شب همدیگه رو می‌بینیم باید قبول کنی!
    دلخوره اما لبخندی رو-هرچقدر هم تلخ- به لبش نشونده و نگاهش رو به چشمام دوخته.
    ناخودآگاه زیرلب با بیچارگی زمزمه می‌کنم:
    -جیم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا