- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت صد و سی و هشتم
-چه خبره اینجا؟
جان که حالا از روی دوتا خالی که کنار ابروی چپش جای گرفته و لاله های گوشش که برخلاف جرج از پوستش جدا نبود، میشناختمش با کنجکاوی این رو پرسیده و کار آموزها رو که دور حلقه بزرگ وسط زمین مینشستن، تماشا میکنه.
-قراره مسابقه برگزار بشه.
جرج هم همونطور که موهاش رو با هله ای خشک میکرد، با شوق میپرسه:
-ما هم میتونیم شرکت کنیم؟
لیزا جواب میده:
-البته.
اما قیافش به اندازه لحنش مطمئن به نظر نمیرسید!
با وارد شدن پاتر، چیزی درونم با خوشحالی تکون میخوره اما مغزم با دیدن کبودی های صورتش و لنگیدن پای چپش بهم اخطار میده که این کار رو نکنم. سمت لیزا خم شده و دم گوشش زمزمه میکنم:
-دعوت مبارزه من از پاتر رو تو لیستت داشته باش.
صورتش از هم شکفته شده و با لـ*ـذت میگه:
-این اون مارتاییه که من میشناسم!
با جمع شدن همه دور حلقه کف پوش لارا به وسط میدون پا گذاشته و با صدای بلند میگه:
-دفعه پیش از یه مبارزه ناجوانمردانه، مسابقه کنسل شد.
هو کشیدن جمعیت بالا میره، انگار این جمع بیشتر برای دیدن کتک کاری جمع شدن تا انجامش!
-پس شاید بهتر باشه اول از همه این کاره نیمه تموم رو تموم کرده و درخواست مبارزه دوشیزه اردونال رو از آقای پاتر اعلام کنیم.
فدریک با شنیدن اسمش به سرعت نگاهش رو از کف پوش سالن گرفته و با بالا آوردن سرش، به من میدوزه. ناباور، خسته.
قدم به میدون میذارم و پاتر که هنوز مات و مبهوت بدون هيچ حرکتی به من زل زده رو از نظر میگذرونم.
منم زخمیام، منم خستم! پس این یه مبارزه عادلانس.
پاتر بالاخره با فکی منقبض شده و رگ هایی باد کرده پا به میدون میذاره. خوبه، عصبانی باشه بهتر میجنگه.
لارا از میدون مسابقه عقب کشیده و اعلام میکنه:
-آماده...
گارد گرفته و کمی روی زانوهام خم میشم و آماده به پاتر که حرکاتم رو تقلید کرده، چشم میدوزم.
-... شروع!
به سرعت سمتش دویده و با گیر انداختن مشتش که توی هوا به سمتم میومد، کمی به سمت خودم میکشمش و با زانو محکم تو شکمش میکوبم.
خم شده و ناله میکنه:
-لعنت بهت.
اما همون لحظه با چرخشی، پاش رو از پشت سر بالا آورده و توی صورتم میکوبه.
با گرفتن گوشم که صدا میداد به عقب تلو تلو خورده و برای فراموش کردن گاردم، خودم رو لعنت میکنم.
پاتر خوشحال از ضربه ای که بهم زده بود، با لگدی سمتم حمله میکنه که جاخالی داده و پام رو زیر تنها پاش که روی زمین بندش کرده بود میکوبم غافل از اینکه برای زمین نخوردن یقه من رو چسبیده و من رو هم به دنبال خودش به زمین میندازه؛ اون به پشت، روی زمین و من به شکم، روی اون.
صدای خنده کارآموز ها بلند میشه.
پوزخندی زده و میگه:
-اون قدر ها هم حالت بهتر از من نیست که درخواست چنین نبردی رو دادی، میخوای مزحکه یه مشت بچه بشیم؟
عضلات شکمش رو زیرم حس میکنم. یقم رو از دستش که به زور نزدیک به خودش نگهم میداشت، در آورده و با گذاشتن کف دستام روی شونه هاش و فشار آوردن بهشون بلند میشم.
-عدالت پاتر، بهش میگن عدالت. الان کاملا برابریم.
پاتر هم به پشتوانه من بلند شده و بیهوا مشتی نصیب شونه چپم میکنه. زیر مشتش لرزیده و چند قدمی به عقب پرت میشم اما اونقدر ها هم دردی رو حس نکردم!
دوباره بهم حمله میکنه که ایندفعه با گرفتن مچش، دستش رو پیچونده و پشت سرش، گرش میزم
-چه خبره اینجا؟
جان که حالا از روی دوتا خالی که کنار ابروی چپش جای گرفته و لاله های گوشش که برخلاف جرج از پوستش جدا نبود، میشناختمش با کنجکاوی این رو پرسیده و کار آموزها رو که دور حلقه بزرگ وسط زمین مینشستن، تماشا میکنه.
-قراره مسابقه برگزار بشه.
جرج هم همونطور که موهاش رو با هله ای خشک میکرد، با شوق میپرسه:
-ما هم میتونیم شرکت کنیم؟
لیزا جواب میده:
-البته.
اما قیافش به اندازه لحنش مطمئن به نظر نمیرسید!
با وارد شدن پاتر، چیزی درونم با خوشحالی تکون میخوره اما مغزم با دیدن کبودی های صورتش و لنگیدن پای چپش بهم اخطار میده که این کار رو نکنم. سمت لیزا خم شده و دم گوشش زمزمه میکنم:
-دعوت مبارزه من از پاتر رو تو لیستت داشته باش.
صورتش از هم شکفته شده و با لـ*ـذت میگه:
-این اون مارتاییه که من میشناسم!
با جمع شدن همه دور حلقه کف پوش لارا به وسط میدون پا گذاشته و با صدای بلند میگه:
-دفعه پیش از یه مبارزه ناجوانمردانه، مسابقه کنسل شد.
هو کشیدن جمعیت بالا میره، انگار این جمع بیشتر برای دیدن کتک کاری جمع شدن تا انجامش!
-پس شاید بهتر باشه اول از همه این کاره نیمه تموم رو تموم کرده و درخواست مبارزه دوشیزه اردونال رو از آقای پاتر اعلام کنیم.
فدریک با شنیدن اسمش به سرعت نگاهش رو از کف پوش سالن گرفته و با بالا آوردن سرش، به من میدوزه. ناباور، خسته.
قدم به میدون میذارم و پاتر که هنوز مات و مبهوت بدون هيچ حرکتی به من زل زده رو از نظر میگذرونم.
منم زخمیام، منم خستم! پس این یه مبارزه عادلانس.
پاتر بالاخره با فکی منقبض شده و رگ هایی باد کرده پا به میدون میذاره. خوبه، عصبانی باشه بهتر میجنگه.
لارا از میدون مسابقه عقب کشیده و اعلام میکنه:
-آماده...
گارد گرفته و کمی روی زانوهام خم میشم و آماده به پاتر که حرکاتم رو تقلید کرده، چشم میدوزم.
-... شروع!
به سرعت سمتش دویده و با گیر انداختن مشتش که توی هوا به سمتم میومد، کمی به سمت خودم میکشمش و با زانو محکم تو شکمش میکوبم.
خم شده و ناله میکنه:
-لعنت بهت.
اما همون لحظه با چرخشی، پاش رو از پشت سر بالا آورده و توی صورتم میکوبه.
با گرفتن گوشم که صدا میداد به عقب تلو تلو خورده و برای فراموش کردن گاردم، خودم رو لعنت میکنم.
پاتر خوشحال از ضربه ای که بهم زده بود، با لگدی سمتم حمله میکنه که جاخالی داده و پام رو زیر تنها پاش که روی زمین بندش کرده بود میکوبم غافل از اینکه برای زمین نخوردن یقه من رو چسبیده و من رو هم به دنبال خودش به زمین میندازه؛ اون به پشت، روی زمین و من به شکم، روی اون.
صدای خنده کارآموز ها بلند میشه.
پوزخندی زده و میگه:
-اون قدر ها هم حالت بهتر از من نیست که درخواست چنین نبردی رو دادی، میخوای مزحکه یه مشت بچه بشیم؟
عضلات شکمش رو زیرم حس میکنم. یقم رو از دستش که به زور نزدیک به خودش نگهم میداشت، در آورده و با گذاشتن کف دستام روی شونه هاش و فشار آوردن بهشون بلند میشم.
-عدالت پاتر، بهش میگن عدالت. الان کاملا برابریم.
پاتر هم به پشتوانه من بلند شده و بیهوا مشتی نصیب شونه چپم میکنه. زیر مشتش لرزیده و چند قدمی به عقب پرت میشم اما اونقدر ها هم دردی رو حس نکردم!
دوباره بهم حمله میکنه که ایندفعه با گرفتن مچش، دستش رو پیچونده و پشت سرش، گرش میزم
آخرین ویرایش: