- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت صد و چهل و هشتم
اخمی کرده و اشاره میکنه بلند بشم اما حالا که دوباره دیدمش، سرما باز هم بهم غلبه کرده و مانع از این کار میشه.
-وقتی سرمایی هستی باید از سرما فراری باشی؛ حالا تو با یه لباس نازک زیر بارون اومدی بیرون؟
نگاهم رو نمیتونم از اون چشم ها دریغ کنم، میترسم دوباره نبینمشون؛ میترسم که جیم فقط به خاطر سرما اینطور رفتار کنه و بعدش دوباره عقب بکشه.
-بلند شو مارتا.
لحن دستوریش و دستی که دسته چتر رو نگرفته بود به کمکم اومده و من رو سرپا میکنن. جیم کاپشن خشک و گرم آلبالویی خودش رو در آورده و بهم میده تا بپوشم اما وقتی میگم پس خودت چی فقط درجواب اخمی غلیظ تحویلم میده که جرات هر حرف دیگه ای رو ازم میگیره.
درسکوت قدم به قدمش پیش رفته و سرم رو پایین انداختم. باد سردی وزیدن گرفته و تن جیم رو به لرزه میندازه و من واقعا نمیتونم باورکنم اون کاپشن خودش رو به من داده و اجازه میده تا خودش توی این سرما یخ بزنه.
-من متاسفم جیم.
نگاه کوتاهی بهم انداخته و دوباره اون رو به کف پوش پیاده رو میگیره.
-برای چی؟
صداش آروم و ملایمه و باعث میشه بخوام اعتراف کنم که عاشقشم اما وقتی نمیدونم که اصلا عاشق بودن چی هست، چطور میتونم بهش اعتراف کنم؟!
-برای حرفم.
تلخ خندیده و میپرسه:
-کدوم یکیش؟
مژه های کوتاه و فر خوردش رو تماشا میکنم و زمزمه میکنم:
-آخریش.
بیهوا ایستاده و ناباور بهم چشم میدوزه. اخم از روی ابروهاش پر کشیده و جاش رو به کمانی نیم دایره بالای چشم هاش داده.
-چ... چرا باید برای اون متاسف باشی؟ تو فقط جواب سوال رو دادی.
نگاهم رو از چشم هاش گرفته و به زمین میدوزم.
-چون اشتباه جواب دادم.
با چشم های ریز کرده میپرسه:
-اشتباه؟ چرا باید اشتباه جواب داده باشی؟
مثل مشاور ها از حرف هام یه سوال درآورده و ازم میپرسه، فکر میکنم جیم استعداد خوبی توی این شغل داشته باشه.
-چون من همه رو حساب کردم جز تو.
چشم هاش از خوشحالی میدرخشن؛ لب هاش برای لبخندی کش میان که فوری جمعشون کرده و میگه:
-این حرفت یعنی عاشق منی؟
از رک بودنش خوشم میاد، خیلی راحت میپرسه منظورت این بود؟
-نمیدونم.
این دفعه متعجب تر از همیشه میپرسه:
-نمیدونی!
توضیح میدم:
-من واقعا نمیدونم... نمیدونم اون عاشق شدنی که مردم دربارش حرف میزنن چیه اما... تو برای من متفاوتی، ازت خوشم میاد و دلم نمیخواد بقیه عمرم رو بگذرونم و تورو نبینم. اگه میشه به این گفت عاشقی...پس آره جیم، من عاشقتم.
آروم زیر لب میخنده. متعجب میپرسم:
-به چی میخندی؟
سری تکون داده و میگه:
-هیچی فقط...به نظرم جالب ترین اعتراف به عشقی بود که تا حالا شنیدم.
گونههام به سوزش میوفته؛ همین الان چه غلطی کردم؟!
-خودت چی؟ اول از همه من این سوال رو ازت پرسیدم.
لبخندی زده و میگه:
-میگن عشق دوطرفه باعث خوشبختیه، پس این یعنی من خیلی خوشبختم دوشیزه مارتا.
اخمی کرده و اشاره میکنه بلند بشم اما حالا که دوباره دیدمش، سرما باز هم بهم غلبه کرده و مانع از این کار میشه.
-وقتی سرمایی هستی باید از سرما فراری باشی؛ حالا تو با یه لباس نازک زیر بارون اومدی بیرون؟
نگاهم رو نمیتونم از اون چشم ها دریغ کنم، میترسم دوباره نبینمشون؛ میترسم که جیم فقط به خاطر سرما اینطور رفتار کنه و بعدش دوباره عقب بکشه.
-بلند شو مارتا.
لحن دستوریش و دستی که دسته چتر رو نگرفته بود به کمکم اومده و من رو سرپا میکنن. جیم کاپشن خشک و گرم آلبالویی خودش رو در آورده و بهم میده تا بپوشم اما وقتی میگم پس خودت چی فقط درجواب اخمی غلیظ تحویلم میده که جرات هر حرف دیگه ای رو ازم میگیره.
درسکوت قدم به قدمش پیش رفته و سرم رو پایین انداختم. باد سردی وزیدن گرفته و تن جیم رو به لرزه میندازه و من واقعا نمیتونم باورکنم اون کاپشن خودش رو به من داده و اجازه میده تا خودش توی این سرما یخ بزنه.
-من متاسفم جیم.
نگاه کوتاهی بهم انداخته و دوباره اون رو به کف پوش پیاده رو میگیره.
-برای چی؟
صداش آروم و ملایمه و باعث میشه بخوام اعتراف کنم که عاشقشم اما وقتی نمیدونم که اصلا عاشق بودن چی هست، چطور میتونم بهش اعتراف کنم؟!
-برای حرفم.
تلخ خندیده و میپرسه:
-کدوم یکیش؟
مژه های کوتاه و فر خوردش رو تماشا میکنم و زمزمه میکنم:
-آخریش.
بیهوا ایستاده و ناباور بهم چشم میدوزه. اخم از روی ابروهاش پر کشیده و جاش رو به کمانی نیم دایره بالای چشم هاش داده.
-چ... چرا باید برای اون متاسف باشی؟ تو فقط جواب سوال رو دادی.
نگاهم رو از چشم هاش گرفته و به زمین میدوزم.
-چون اشتباه جواب دادم.
با چشم های ریز کرده میپرسه:
-اشتباه؟ چرا باید اشتباه جواب داده باشی؟
مثل مشاور ها از حرف هام یه سوال درآورده و ازم میپرسه، فکر میکنم جیم استعداد خوبی توی این شغل داشته باشه.
-چون من همه رو حساب کردم جز تو.
چشم هاش از خوشحالی میدرخشن؛ لب هاش برای لبخندی کش میان که فوری جمعشون کرده و میگه:
-این حرفت یعنی عاشق منی؟
از رک بودنش خوشم میاد، خیلی راحت میپرسه منظورت این بود؟
-نمیدونم.
این دفعه متعجب تر از همیشه میپرسه:
-نمیدونی!
توضیح میدم:
-من واقعا نمیدونم... نمیدونم اون عاشق شدنی که مردم دربارش حرف میزنن چیه اما... تو برای من متفاوتی، ازت خوشم میاد و دلم نمیخواد بقیه عمرم رو بگذرونم و تورو نبینم. اگه میشه به این گفت عاشقی...پس آره جیم، من عاشقتم.
آروم زیر لب میخنده. متعجب میپرسم:
-به چی میخندی؟
سری تکون داده و میگه:
-هیچی فقط...به نظرم جالب ترین اعتراف به عشقی بود که تا حالا شنیدم.
گونههام به سوزش میوفته؛ همین الان چه غلطی کردم؟!
-خودت چی؟ اول از همه من این سوال رو ازت پرسیدم.
لبخندی زده و میگه:
-میگن عشق دوطرفه باعث خوشبختیه، پس این یعنی من خیلی خوشبختم دوشیزه مارتا.