رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,673
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت صد و چهل و هشتم

اخمی کرده و اشاره می‌کنه بلند بشم اما حالا که دوباره دیدمش، سرما باز هم بهم غلبه کرده و مانع از این کار میشه.
-وقتی سرمایی هستی باید از سرما فراری باشی؛ حالا تو با یه لباس نازک زیر بارون اومدی بیرون؟
نگاهم رو نمی‌تونم از اون چشم ها دریغ کنم، می‌ترسم دوباره نبینمشون؛ می‌ترسم که جیم فقط به خاطر سرما اینطور رفتار کنه و بعدش دوباره عقب بکشه.
-بلند شو مارتا.
لحن دستوریش و دستی که دسته چتر رو نگرفته بود به کمکم اومده و من رو سرپا می‌کنن. جیم کاپشن خشک و گرم آلبالویی خودش رو در آورده و بهم میده تا بپوشم اما وقتی میگم پس خودت چی فقط درجواب اخمی غلیظ تحویلم میده که جرات هر حرف دیگه ای رو ازم می‌گیره.
درسکوت قدم به قدمش پیش رفته و سرم رو پایین انداختم. باد سردی وزیدن گرفته و تن جیم رو به لرزه می‌ندازه و من واقعا نمی‌تونم باورکنم اون کاپشن خودش رو به من داده و اجازه میده تا خودش توی این سرما یخ بزنه.
-من متاسفم جیم.
نگاه کوتاهی بهم انداخته و دوباره اون رو به کف پوش پیاده رو می‌گیره.
-برای چی؟
صداش آروم و ملایمه و باعث میشه بخوام اعتراف کنم که عاشقشم اما وقتی نمی‌دونم که اصلا عاشق بودن چی هست، چطور می‌تونم بهش اعتراف کنم؟!
-برای حرفم.
تلخ خندیده و می‌پرسه:
-کدوم یکیش؟
مژه های کوتاه و فر خوردش رو تماشا می‌کنم و زمزمه می‌کنم:
-آخریش.
بی‌هوا ایستاده و ناباور بهم چشم می‌دوزه. اخم از روی ابروهاش پر کشیده و جاش رو به کمانی نیم دایره بالای چشم هاش داده.
-چ... چرا باید برای اون متاسف باشی؟ تو فقط جواب سوال رو دادی.
نگاهم رو از چشم هاش گرفته و به زمین می‌دوزم.
-چون اشتباه جواب دادم.
با چشم های ریز کرده می‌پرسه:
-اشتباه؟ چرا باید اشتباه جواب داده باشی؟
مثل مشاور ها از حرف هام یه سوال درآورده و ازم می‌پرسه، فکر می‌کنم جیم استعداد خوبی توی این شغل داشته باشه.
-چون من همه رو حساب کردم جز تو.
چشم هاش از خوشحالی می‌درخشن؛ لب هاش برای لبخندی کش میان که فوری جمعشون کرده و میگه:
-این حرفت یعنی عاشق منی؟
از رک بودنش خوشم میاد، خیلی راحت می‌پرسه منظورت این بود؟
-نمی‌دونم.
این دفعه متعجب تر از همیشه می‌پرسه:
-نمی‌دونی!
توضیح میدم:
-من واقعا نمی‌دونم... نمیدونم اون عاشق شدنی که مردم دربارش حرف می‌زنن چیه اما... تو برای من متفاوتی، ازت خوشم میاد و دلم نمی‌خواد بقیه عمرم رو بگذرونم و تورو نبینم. اگه میشه به این گفت عاشقی...پس آره جیم، من عاشقتم.
آروم زیر لب می‌خنده. متعجب می‌پرسم:
-به چی می‌خندی؟
سری تکون داده و میگه:
-هیچی فقط...به نظرم جالب ترین اعتراف به عشقی بود که تا حالا شنیدم.
گونه‌هام به سوزش میوفته؛ همین الان چه غلطی کردم؟!
-خودت چی؟ اول از همه من این سوال رو ازت پرسیدم.
لبخندی زده و میگه:
-میگن عشق دوطرفه باعث خوشبختیه، پس این یعنی من خیلی خوشبختم دوشیزه مارتا.
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل نهم

    این یه اعتراف بود؟ حرفم رو پس می‌گیرم، جیم اصلا آدم رکی نیست.
    -خب، اعتراف زیر بارون. این قسمتش رو دوست داشتم.
    ناخواسته غر غر می‌کنم:
    -نزدیک بود اشکم رو در بیاری! بعد در میای میگی دوست داشتم؟
    جیم قهقهه ای زده و میگه:
    -اومم...دوست دارم یه نفر به‌خاطر من گریه کنه؛ پس آره، دوست داشتم.
    ناباور می‌پرسم:
    -دوست داری یه نفر برات گریه کنه؟
    نگاهش سمتم برمی‌گرده، چشماش می‌لرزه.
    -آره، خیلی وقت بود برای کسی اونقدر مهم نبودم که برام گریه کنه.
    قلبم فشرده میشه؛ جیم خیلی بیشتر از من سختی کشیده و نمی‌تونم وقتی اون غم رو درون چشماش می‌بینم، بی‌تفاوت بمونم.
    سعی می‌کنم مثل خودش جو رو عوض کنم:
    -پس از این به بعد کارم گریه کردن برای توعه، حقوقم می‌خوام.
    اصلا بامزه نبود اما جیم لبخندی زده و بلافاصله بعدش می‌لرزه.
    -حالا خونه من نزدیک تره جیم، بهتره تا بعد از بارون رو اونجا صرف کنی.
    جیم با نیش باز میگه:
    -دعوتت پذیرفته میشه.
    اخمی می‌کنم که بی‌توجه به من به سمت خونم راه میوفته و بهم یادآوری می‌کنه که قبلا آدرسش رو یادگرفته د احتیاجی به راهنمایی من نداره!
    به دنبالش زیر چتر پیش رفته و سریع تر از انتظار به خونم می‌رسیم، شلپ و شلوپ کنان در حالی که هردوتامون از سرما می‌لرزیم وارد خونه میشیم .
    فورا سمت درجه تعیین دما رفته و تا ته زیادش می‌کنم. جیم کفش هاش رو در آورده و کنار جاکفشی می‌ذاره و خودش رو روی مبل کنار رادیاتور ولو می‌کنه.
    سریع از پله ها بالا رفته و لباس های خیسم رو با پیرهن یقه گردی عوض کرده و چندتایی پتو از زیر تخت برمی‌دارم و پایین میرم. همین که دوباره پا به پذیرایی می‌ذارم، جیم رو می‌بینم که توی خودش جمع شده و آروم می‌لرزه.
    به سرعت سمتش رفته و یکی از پتو ها رو روش می‌اندازم؛ با حس کردن پتو روی خودش، آروم سرش رو بالا آورده و نگاه قدردانی بهم می‌اندازه. لبخندی زده و می‌پرسم:
    -چی می‌خوری؟
    زیرلب زمزمه می‌کنه:
    -هیچی.
    اما خوب می‌دونم که اون هم مثل من ضعف کرده و لازمه یه چیزی بخوره. چشم هام رو در حدقه چرخونده و سمت آشپزخونه عقب گرد می‌کنم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاهم

    تاکو انتخاب بدی برای شام نبود، بنابراین گوشت گاو رو با پودر چیلی، زیره، نمک، پونه کوهی، پودر سیر و فلفل توی ماهیتابه ریخته و اجازه میدم تا با حرارت کم تفت بخورن.
    روی سنگ اپن خم شده و میگم:
    -دارم تاکو می‌پزم. امیدوارم...
    وقتی می‌بینم که روی مبل نیست حرفم رو می‌خورم! صاف ایستاده و از آشپزخونه بیرون میام و نگاهی به سرتاسر سالن پذیرایی کوچیک انداخته و میگم:
    -جیم... ؟
    صدای خندش رو از پشت مبل می‌شنوم، شوخیش گرفته؟ شونه ای بالا انداخته و آروم آروم سمت مبل قدم برمی‌دارم و آمادم تا غافل گیرش کنم که یه هو بلند شده و پتویی رو که روش انداخته بودم رو روی سرم میندازه.
    همین که پتو روم می‌افته، همه جا تاریک میشه اما تا پتو رو برمی‌دارم جیم رو در حالی می‌بینم که آمادست تا از روی مبل سمت من بپره! می‌خوام خودم رو عقب بکشم اما پاهام یاری نکرده و جیم از تا از روی مبل می‌پره پای چپش به بالای مبل گیر می‌کنه و با برخورد به‌ من ،هر دوتامون رو روی زمین پرت می‌کنه.
    درد پهلوم جون گرفته و تیر می‌کشه و آهی از دستم در میره. جیم متعجب می‌پرسه:
    -چی شد؟
    همین که می‌خوام جوابی برای حرفش پیدا کنم صدای چرخوندن کلید توی قفل بلند شده و نگاه هردومون به سمت در برمی‌گرده.
    در ورودی باز شده و چهره متعجب و جا خورده مامانم رو به نمایش در میاره. جیم زود تر از من به خودش اومده و تلو تلو خوران سعی می‌کنه تا از روم پاشه؛ زیر لب ناله می‌کنم :
    -مامان!
    به پشتوانه جیم میخوام بلند شم که روی سرامیک لیز خورده و ناخواسته مچ جیم رو می‌گیرم و دوباره هردوتامون رو روی زمین می‌اندازم!
    آهم رو خفه کرده و به چشم های جیم که میلش رو به خندیدن نشون میده نگاه می‌کنم. این دیگه چه وضعشه؟ آخه نصفه شب مامانم اینجا چیکار می‌کنه؟
    -ام... خوب فکر کنم بعدا برگردم! فعلا شما دوتا رو تنها می‌ذارم.
    خودم رو چهاردست و پا از زیر جیم بیرون کشیده و تلو تلو خوران سمت در می‌دوم و میگم:
    -صبر کن مامان!
    اما قبل از اینکه به در برسم، مامانم با نگاهی راضی در رو پشت سر خودش بسته و دوباره ما رو تنها می‌ذاره.
    دستم رو ناباور درون موهام کشیده و نفسم رو محکم بیرون میدم. همینم کم مونده بود!
    سمت جیم که روی زمین چمباتمه زده و با نگاه خنده داری بهم چپ چپ نگاه می‌کرد، برمی‌گردم.
    -مامانت بود؟
    نفس عمیقی کشیده و با سر تایید می‌کنم.
    -الان باید خجالت بکشم یا بخندم؟
    نگاهم رو به سقف گرفته و شونه ای بالا می‌اندازم.
    -به خودت بستگی داره!
    جیم سرش رو پایین انداخته و همراه با لرزش شونه هاش می‌خنده، لبم رو گاز می‌گیرم و با حرص و خنده سمت آشپزخونه میرم.
    از اونجایی که گوشت کاملا قهوه ای شده بود سس‌گوجه‌فرنگی و آب رو بهش اضافه کرده و ميزارم تا آبش کشیده میشه، بپزه.
    -حالا خیلی برات بد میشه؟
    آروم میگم:
    -نه.
    و می‌دونم الان مامانم از خوشحالی غش نکنه خیلیه!
    -میخوای فیلم ببینی؟
    جیم دوباره روی مبل نشسته و از قیافش مشخصه شیطنتش با این زد حال کاملا فروکش کرده.
    -فیلم؟ چه فیلمی؟
    کمی فکر کرده و به خاطر میارم یه سی‌دی خیلی وقت پیش گرفته بودم تا ببینم اما حوصله نکرده و کنار گذاشته بودمش.
    -تایتانیک.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و یکم

    با خنده می‌پرسه:
    -طرفدار فیلم های قدیمی ای؟ رمانتیک؟
    با سرم مخالت می‌کنم.
    -نه. حقیقتش اصلا فیلم نمی‌بینم. این هم خیلی وقت پیش گرفتم و ندیدمش.
    تعجب کرده اما چیزی دربارش نمیگه و با اشتیاقی الکی میگه:
    -خب، به نظرم بد نیست که یه فیلم ببینیم مگه نه؟
    لبخندی زده و از پله ها بالا میزم تا سی‌دی رو پیدا کنم. همین که توی کشوی پایینی تخت می‌بینمش، برش داشته و پایین میرم.
    -میشه بزاریش تا من به تاکو برسم؟
    جیم حلقه سی‌دی رو ازم گرفته و سمت دستگاه پایین تلویزیون میره تا فیلم رو پخش کنه؛ حقیقتش اینه که تا حالا با اون دستگاه کار نکردم و نمی‌دونم باید چجوری باهاش کار کنم!
    سراغ تاکو ها برگشته و ماده تاکو رو توی نون های تاکو ریخته و روش رو با کمی سبزی میپوشم. با گذاشتن لقمه های تاکو توی ظرفی و ریختن سس تند روشون، سمت جیم برمی‌گردم.
    -خیلی خوب، می‌دونم که خیلی طول کشید اما بالاخره وقتی بدون هماهنگی میای اینجا باید انتظار اینم داشته باشی.
    جیم همونطور که توی پتوی نرم و پشمالوی خردلی فرو رفته روی مبل صاف می‌شینه و نگاهش رو نه به تاکوها، بلکه به چشم های من می‌دوزه؛ نیمه باز و خسته!
    -گفتم که نباید خودت رو تو زحمت می‌نداختی. من شام خورده بودم.
    چپ چپ نگاهش کرده و خم میشم تا تاکوها رو روی میز بزارم. با اینکه خود تاکوها یکم وا رفته و شل بود اما سس تندی که روشون ریختم تا حدودی ظاهرشون رو حفظ کرده و وسوسه انگیزشون می‌کنه.
    صدای آروم زنگ گوشی جیم به صدا درمیاد. جیم به سختی دستش رو که گوشیش رو با اون گرفته بود، از زیر پتو بیرون آورده و به صفحه نمایش نگاه می‌کنه.
    -وای! کلا فراموش کرده بودم.
    با اینکه جملش پشیمون به نظر می‌رسید اما نیشش باز شده و تماس رو روی بلندگو می‌ذاره. اتصال رو برقرار می‌کنه:
    -نصفه شبی کوم گوری رفتی دیوونه؟ نمیگی یه مهمون تو خونه آوردم زشته ولش کنم برم؟ هان؟
    جیم نگاهش رو از چهره متحیر من گرفته و خندش رو کنترل می‌کنه.
    -سلام جک. شب تو هم بخیر.
    داد جک از قبل هم بلند تر شده و جوری فریاد می‌زنه که سلامتی حنجرش رو به خطر می‌اندازه.
    -شب؟ شب منم به خیر؟ معلوم هست الان کجایی؟ همین الان میرم و دیگه هم پشت سرمو نگاه نمی‌کنم! شنیدی آقای ماتیلدون؟
    جیم زیرلب می‌خنده و آروم میگه:
    -تو جاده مراقب باش. به سلامت!
    -به‌سلامت؟ به سلامت؟
    جک از اون طرف خط نفس نفس زده و عصبانیتش رو علنی می‌کنه.
    -پدر و مادرت فقط همین رو یادت دادن؟ اینطوری تربیتت کردن؟ واقعا انتظار نداشتم جیم.
    و بلافاصله تماس قطع شده و صدای بلند بوق اشغال دورمون رو پر می‌کنه اما هیچکس اقدامی برای قطع کردنش انجام نمیده.
    روح از چشمان جیم پر زده و اون رو سرد و خشک رها می‌کنه؛ می‌دونم که این اشاره به پدر و مادرش چقدر بهش فشار آورده و الان تمام فکر و ذهنش دور همون حرف می‌چرخه.
    این پسر بدجوری شکسته اما با این حال همیشه ظاهرش رو حداقل برای من حفظ کرده و خم به ابرو نمیاره، اما حالا برای اولین بار می‌تونم چیزی رو که جیم درونش ذره ذره انبار کرده و همراه خودش به دوش می‌کشه رو ببینم؛ می‌تونم شونه های فرو افتاده و نگاه بی‌فروغش رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و دوم

    می‌تونم پسر بچه تنهایی رو ببینم که توی این دنیای بزرگ، تنها رها شده و تمام این مدت با درد و رنج و تنهایی بزرگ شده؛ بیست و چهار سال از عمرش رو.
    روی زانوهام می‌شینم؛ درست در روبه‌روش. سرش پایین افتاده و باوجود اینکه موهاش به خاطر پیچ و تابشون، توی صورتش نریخته اما سایه عظیمی نیمی از اون رو پوشونده و ازم مخفی کرده.
    عضلات منقبض شده فکش و سیبک گلوش رو از نظر گذرونده و آروم و با احتیاط، دستم رو پیش بـرده و رو دست لرزونش می‌ذارم.
    لب هاش همزمان با تماس دست هامون می‌لرزه اما همون دستش با قدردانی با انگشتام شروع به بازی می‌کنه؛ این ور رفتن با انگشتام یه جور حالت عصبی داشت که واقعا نگرانم می‌کرد.
    از لبه مبل بالا خزیده و کنارش جا می‌گیرم. دست راستم رو از پشت سرش رد کرده و دور شونه هاش می‌پیچم و به گونه ای سعی می‌کنم با همین کار بهش بگم که هرچی هم که بشه جیم، تو از الان تا ابد من رو کنار خودت خواهی داشت؛ قول میدم.
    سرش از روی شونم پایین لغزیده و تارهای پراکنده موهاش گردنم رو غلغلک میده؛ سرم رو به موهاش تکیه داده و زیرلب زمزمه می‌کنم:
    -اصلا عادلانه نیست که اینطوری بهت دل باختم. کی فکرش رو می‌کرد؟
    توی بغلم از خنده می‌لرزه؛ خب، حداقل حرص خودن من از این احساسی که هنوز باهاش کنار نیومده بودم به یه دردی خورد.
    -خیلی هم عادلانس. برای منی که همیشه تنها بودم عادلانس.
    به یاد دعایی که راهب اسکار در شب کریسمس خوند میوفتم.
    «گاه فقط چند کلمه به یک تنهایی پایان می‌بخشد...»
    لبم رو گاز گرفته و با خودم کلنجار میرم که باید این کار رو بکنم، شاید اگه کس دیگه ای جای جیم بود این قضیه فرق می‌کرد اما جیم مغرور نیست! و خیلی به شنیدن برخی چیز‌ها احتیاج داره.
    «هرکس درجست و جوی دستی است که او را پشتیبان باشد.»
    جیم واقعا به عنوان یه پشتیبان، نه از نظر مادی، از نظر روحی برای منه. اون بلده چطور از ناراحتی بیرون بکشدم و چطور باهام هم‌دردی کنه. حالا من هم می‌خوام برای تو همین کار رو کنم جیم، می‌خوام از غم گذشته بکشمت بیرون.
    -جیم...
    سرش رو کمی روی شونم چرخونده و به نگاهم چشم می‌دوزه.
    «امشب درهای وجودت را مبند و دریچه قلبت را کامل بگشا.»
    -تو با همه فرق داری.
    لبخند کمرنگی زده و پتوش رو باهام شریک میشه.
    -درسته که تنها بزرگ شدی اما...
    چی‌باید بگم؟! چطور باید بهش بگم که دیگه ناراحت نباشه چون از این به بعد منو داره؟
    -اما... تو خیلی بهتر از همه کسایی هستی که تا حالا توی عمرم دیدم.
    نگاهش غمگین میشه اما به شوخی میگه:
    -واقعا؟
    تایید می‌کنم :
    -تو مهربون و خوش‌قلب و خاصی، از طرفی سعی نمی‌کنی مثل بقیه باشی و مرد بودنت رو با زور گفتن و بدخلقی به نمايش در نمیاری...
    ایندفعه واقعا می‌خنده و کمی ازم فاصله می‌گیره.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و سوم

    -اوه! معلومه بدجوری از یه نفر دلت پره.
    دقیقا همینه، بدجوری دلم از پاتر پره. برای حفظ خندش دندونام رو به نمایش گذاشته و ادای بچه ها رو در میارم:
    -تازه... خیلی هم... خوش‌تیپ و جذابی!
    جیم با برقی در نگاهش، شال مشکی و آلبالوییش که به شکل حلقه ای دور گردنش پیچیده بود، مرتب کرده و با نمایش، ابرویی بالا انداخته و میگه:
    -جدا؟
    می‌خندم و نگاهم رو به فیلم تایتانیک که مثلا برای جیم گذاشته بودم اما حواس هیچ کدوممون بهش نبود انداخته و مرد و زنی که مثلا عاشق هم شده بودن رو نظاره می‌کنم.
    -فکر می‌کنی احساس منم به تو مثل زن توی فیلمه؟
    هیچوقت این فیلم رو ندیدم اما حس نمی‌کنم احتیاجی هم به دیدنش داشته باشم.
    -احساس تو، احساس توعه مارتا! اون فقط یه فیلمه و به نظر من مال تو خیلی ارزشمند تر از اون چیزیه که اون ها به نمایش می‌ذارن.
    سر‌ رو دوباره به جای قبلی برگردونده و خمیازه ای می‌کشه.
    -اون ها حتی واقعا عاشق هم نیستن. دوتا بازیگرن که ادای عاشق بودن رو در میارن و تو اینجا با حرفات، هر دفعه من رو بیشتر و بیشتر مجذوب خودت می‌کنی و بعد هم میگی نمی‌دونم عاشق بودن چیه و احساسم واقعا چیه!
    پلک ها‌ش روی هم افتاده و مژه های کوتاهش، سایه ای نازک روی پوست رنگ پریدش ایحاد می‌کنه. با لحن کشیده و خواب‌آلودی ادامه میده:
    -نمی‌خواد مثل فیلم ها و داستان ها عاشقم باشی مارتا. همینجوری خوبه! فقط مثل بقیه نباش.
    از خمیازه های متعددش، من هم خمیازه هی کشیده و پلک هام سنگین میشن.
    -چطوری نباشم؟
    دنیا از پشت پلک هام تاریک شده و جمله نهاییش از دور دست ها به گوشم می‌رسه:
    -رهام نکن.
    ***
    از گرمای زیاد بیدار میشم، سرم رو گیج از روی دسته مبل راحتی بلند کرده و دستی به چشمام می‌کشم.
    نگاهم از روی ساعت شش صبح به جیم که کاملا روی مبل دراز کشیده و سرش روی پاهای من بود افتاده و از گرمای نامطبوع هوا آروم ناله می‌کنم.
    به ناگاه جیم غلتیده و قبل از اینکه بتونم جلوی سقوطش رو بگیرم محکم از مبل پایین میوفته.
    صدا نالش بلند شده و مجبورم می‌کنه برای کمک بهش، از روی مبل پایین خزیده و از سرمای سرامیک زیرم لـ*ـذت ببرم.
    بین خواب و بیداری از اینکه لای پتو زندانی شده خندم می‌گیره اما جیم صبر نمی‌کنه تا کمکش کنم و مدام با دست و پا زدن، تلاش می‌کنه تا خودش رو از دست پلو نجات بده.
    -صبر کن جیم تا کمکت کنم.
    با حرفم، لحظه ای دست از تکون خوردن کشیده و نگاه خسته و ناراضی از گرماش رو بهم می‌دوزه.
    دست پیش بـرده و با پیدا کردن لبه پتو آزادش می‌کنم که با خوشحالی نفس راحتی می‌کشه. دستی به گردن خیس از عرقش کشیده و مثل بچه کوچولو ها بهونه می‌گیره:
    -گرمه!
    خودم هم بی‌تاب از گرما از جا پا شده و سمت در میرم تا با باز گذاشتنش، کمی از سرمای بیرون رو برای جهنم داخل خونه قرض بگیرم.
    با باز کردن در، باد بدو بدو داخل خونه اومده و پوست عرق کردم رو سر شوق میاره.
    برای اولین بار از وجود سرما، خوشحالم!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و چهارم

    بیرون رو نگاهی کرده و با دیدن ابر های کلفت و طوسی رنگ که آسمون رو فرا گرفته بودن مطمئن میشم امروز یا برف می‌باره یا بارون.
    در رو باز گذاشته و دوباره داخل برمی‌گردم و درجه تنظیم هوا رو که تا آخر زیاد بود کم کرده و از هوای خنکی که کم کم خونه رو در بر می‌گرفت، لبخندی می‌زنم.
    -صبح بخیر.
    جیم سر پا ایستاده و درحالی که موهای خیسش رو از توی صورتش عقب می‌بره، با نگاهی که معلومه هوش و حواسش سر جاش اومده، نگاهم می‌کنه.
    -صبح تو هم بخیر.
    خم میشم و با برداشتن کنترل، تلویزیون رو که با تموم شدن فیلم با خش خش، نوار های سفید و سیاهی رو به نمایش گذاشته بود، خاموش می‌کنم.
    -تاکوهات داغون شده!
    با حرف جیم تازه، تاکو ها رو که به یه طرف کج شده و تمام سس های روش روی میز زیرش ریخته بود، می‌بینم. اوه، خیلی ممنون!
    فورا لاشه تاکوها رو برداشته و توی یخچال قرار میدم تا بیشتر از این به خونم گند نزنه!
    -خب، حداقلش این بود که کابوسی ندیدم، تو چطور؟
    سرم رو از توی یخچال بیرون کشیده و به جیم که صورتش رو می‌شست نگاه می‌کنم.
    -منم چیزی ندیدم.
    و این دیگه عجیب نیست چون کم کم حتی دیگه صحنه کابوس های قبلیم رو هم به یاد نمی‌آوردم.
    صورتش رو با لبه لباسش خشک کرده و میگه:
    -ازت ممنونم مارتا. اما الان من باید برم، همین الانش هم دیر کردم!
    دیر کرده؟ برای خوانندگی گروهی؟
    -دیر کردی؟ برای چی دیر کردی؟
    همونطور که کاپشنش رو از روی مبل برداشته و می‌پوشه سمتم اومده و سریع ابراز محبتی روی گونم می‌نشونه.
    -آره، امروز اجرا دارم. دوست داری بیای؟
    واقعا دوست دارم که اجرای جسم رو به چشم خودم ببینم اما باید برم موسسه.
    -خیلی دوست دارم اما باید برم سر کار.
    سری تکون داده و میگه:
    -متوجهم.
    می‌خواد خداحافظی کنه که فورا میگم:
    -تا دم در باهات میام.
    لبخندی زده و اجازه میده تا قدم قدم باهاش تا دم در که باز مونده بود، پیش برم.
    -خب...
    آروم می‌خندم و می‌پرسم:
    -خب؟
    سرش رو پایین انداخته و دم در با فرورفتگی های کف‌پوش پیاده رو بازی می‌کنه.
    -ببخشید که اینطوری اومدم خونت!
    -مگه من هر دفعه جور دیگه ای اومدم خونه تو؟!
    با چشم های گرد شده نگاهم می‌کنه که لبخندی تحویلش میدم.
    -حالا که اینطور شد، حتما باید دعوتت کنم خونم، بدون اینکه برای سرما بهش پناه آورده باشیم.
    لپم رو از داخل گاز گرفته و آروم میگم:
    -خوشحال میشم.
    دستش رو برای دست دادن پیش آورده و میگه:
    -تا دیدار بعد مارتا.
    انگشت های بلندش رو میون دستم گرفته و جواب میدم:
    -تا بعد جیم.
    همون لحظه سایه ای رو از کنار چشمم می‌بینم؛ حواسم از جیم که آروم آروم ازم دور میشه، پرت شده و سایه خیلی سریع داخل کوچه ای که کمی با خونم فاصله داشت پنهان میشه.
    کفشی رو از روی جاکفشی قاپیده و به سرعت می‌پوشم؛ به سمت کوچه دویده و سعی می‌کنم توی تاريکیش، کسی رو که من رو دید میزد پیدا کنم. لعنتی، کی می‌تونه بوده باشه؟
    ناگهان جسمی جلوی چشمم ظاهر میشه. با وحشت عقب پریده و قلبم رو که بی‌امان می‌تپید، چنگ می‌زنم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و پنجم

    -اوه، خیلی متاسفم دوشیزه مارتا. حالتون خوبه؟
    ترسم رو فراموش کرده و با خوشحالی میگم:
    -فرانک!
    بال هاش ناگهان لرزیده و من متوجه میشم که داره می‌خنده.
    -عجیبه که اینطور از دیدنم خوشحال شدین، مگه نه؟
    همون موقع صدای زمختی از پشت سرم به گوش می‌رسه.
    -باید هم خوشحال بشه، حتما کارش به کارت گیره که اینقدر ذوق کرده.
    از روی شونه به عقب چرخیده و بابانوئل غول‌پیکر رو می‌بینم که با اخم درشتی نگاهم می‌کنه.
    -اوه، خب من نمی‌دونم از دست یه گالو چه کمکی می‌تونه برای یه انسان بربیاد اما خوشحال میشم لطفی رو که در حقم کردین جبران کنم.
    زیر نگاه سنگین مرد می‌لرزم، ترسناکه وقتی نمی‌دونم اون دقیقا چه‌جور موجودیه، کنارم تحملش کنم.
    به فرانک پیشنهاد میدم:
    -بهتر نیست تو خونم حرف بزنیم؟
    فرانک اول نگاهی به من و بعد به فرد پشت سرم کرده و با موافقت سری تکون میده و میگه:
    -شما برین، من و جس اونجا بهتون ملحق میشم.
    تازه متوجه میشم که بیرون اومدن فرانک با بال های فروافتاده پشت سرش، از توی تاریکی اصلا عاقلانه نیست بنابراین عقب گرد کرده و خودم رو به داخل خونه می‌رسونم.
    همین که وارد میشم، متوجه میشم که هر دوتاشون با فاصله روی مبل ها نشسته و هیچ حرفی با هم نمی‌زنن؛ مشکل چیه؟
    -امم...چیزی می‌خورین؟
    فرانک با قدردانی مخالفت کرده و میگه:
    -نه. ممنونم اما ما باید فوری برگردیم.
    با کمی فاصله روی مبل، کنار فرانک نشسته و می‌پرسم:
    -برگردین؟
    اخم های جس با این حرفم در هم میره.
    -آره. آخه جس زیاد نمی‌تونه بودن بین انسان ها بودن رو تحمل کنه.
    و بلافاصله با حرص، چشماش رو در حدقه غلت میده.
    -جس هم یه گالوعه؟
    همون موقع قهقهه جس بلند شده و نگاه هردومون رو به خودش فرا می‌خونه.
    -یه گالو؟ اوه، نه بچه جون. من یه سازارا ام. یه سازارای قدرتمند.
    سازارا؟ اون دیگه چه کوفتیه؟
    فرانک متوجه سردرگمیم شده و میگه:
    -سازارا ها بهترین دور کنندگان اهریمن هستن، هیچ اهریمنی نمی‌تونه تحمل کنه که حتی در هزار فرسخی یه سازارا قدم بزنه. اون ها سازنده های سنگ الهی هستن.
    سنگ الهی!؟ اوه خدای من.
    -اون سنگ ها هم اهریمن رو دور می‌کنن، مگه نه؟
    ابروهای کلفت و قهوه‌ای جس بالا پریده و میگه:
    -اینجا نیستم که سوالات یه انسان رو جواب بدم، یا کارت رو بگو، یا می‌ریم.
    آهی کشیده و بی‌خیال جس میشم. رو به فرانک میگم:
    -چند تا جمله هست که می‌خوام معنیشون رو بهم بگی.
    با سر اشاره می‌کنه که جمله هارو بگم.
    -خب اولیش... هاس نامیو... گورومین شارا.
    نفس هردوتاشون توی سـ*ـینه هاشون حبس میشه؛ نگاهشون طوری تو هم قفل میشه که انگار می‌تونن با نگاه کردن به همدیگه با هم حرف بزنن. مضطرب توی جام تکونی خورده و می‌پرسم:
    -چی شده؟
    فرانک نگاهش رو ازم دریغ کرده و با چنگ زدن موهاش می‌پرسه:
    - این رو کجا شنیدی؟
    با شک میگم:
    -مشکل چیه؟
    جس با صدای محکم و قاطعی میگه:
    -سؤالش رو جواب بده.
    آب دهنم رو قورت داده و میگم:
    -توی... توی یه توهم! من نمی‌فهمم مگه چه معنی ای میده!؟
    جس بی‌مقدمه می‌غره:
    -یعنی سرورمان به دنبال روح توست!
    گنگ نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم حرفش رو تفسیر کنم که فرانک فکرم رو ب هم زده و می‌پرسه:
    -دیگه چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و ششم

    آروم جواب میدم:
    -هاسی... نامیو شارا.
    سری تکون داده و میگه:
    -با توجه به قبلی جور در میاد. روحت را می‌طلبم! دیگه؟
    -توشن هیم.
    لب های خشکش رو با زبون خیس کرده و آروم میگه:
    -به دستت خواهم آورد.
    آخرین جمله رو درحالی که هنوز نمی‌فهمم چرا باید این زمزمه ها رو بشنوم، بیان می‌کنم:
    -همر گالاموس.
    نگاه مطمئنش رو بهم انداخته و نشون میده که می‌دونه چه خبره.
    -راه فراری نیست.
    انگشت های دوتا دستش رو به هم قفل کرده و کمی سمتم خم میشه.
    -ببین مارتا، یادت میاد اون موقع که باهام می‌جنگیدی، چی بهت گفتم؟ نمی‌دونم که اصلا متوجه شدی یا نه اما...
    فورا حرفش رو قطع می‌کنم :
    -گفتی بکشمت چون دستور داری منو بکشی.
    پلک هاش رو محکم به همدیگه فشار داده و میگه:
    -درسته، اون موقع اهریمن به من گفته بود بکشمت چون تو براش یه تهدید بودی اما...
    نگاهم می‌کنه؛ جدی! و بهم می‌فهمونه که این موضوع اصلا شوخی بردار نیست.
    -... اما الان اون روحت رو می‌خواد، نمی‌دونم چقدر درباره خریدار روح می‌دونی اما اون روح رو ازت نمی‌دزده یا از بدنت بیرون نمی‌کشه بلکه اون رو در اعضای چیزی معامله می‌کنه. اون یه تاجره و تو همون موقع هم توجهش رو جلب کرده بودی و می‌خواستت اما اون موقع مطمئن بوده که نمی‌تونه تو رو به دست بیاره.
    مکث می‌کنه تا نفسی تازه کنه و من که مهره های ذهنم تازه به گردش افتاده بود زمزمه می‌کنم:
    -اما الان اون چیزی رو پیدا کرده که فکر می‌کنه می‌تونه باهاش روحم رو به‌دست بیاره.
    موافق سرش رو تکون میده. این خیلی مسخرس، امکان نداره در اعضای چیزی روحم رو به کسی بفروشم.
    جس فکرم رو خونده و بالاخره لب به سخن گفتن باز می‌کنه:
    -اون یه تاجره و خوب بلده چطور معامله کنه، باتوجه به جمله هایی که شنیدی باید بگم کاملا درمورد تو مطمئنه!
    پوفی کشیده و دستم رو محکم روی صورتم می‌کشم.
    -اما هیچ چیزی نیست که بخواد باهاش تهدیدم کنه، مگه اینکه بخواد جون خانوادم رو به خطر بندازه.
    فرانک مخالفت می‌کنه:
    -اون اونقدری قدرتمند نیست که بتونه انسان ها رو بکشه مگه اینکه قبلش روحشون رو بهش فروخته باشن.
    از اینکه خانوادم در خطر نیستن خیالم راحت میشه.
    فرانک با احتیاط دستم رو لمس کرده و میگه:
    -می‌دونم که الان چقدر از این چیز ها گیج شدین اما می‌خوام این رو بدونین که اهریمن هیچ‌وقت به قولش پایبند نبوده و بعد از به دست آوردن چیزی که می‌خواد می‌زنه زیر معامله... بهترین کار کمک خواستن از خالقه. اون خیلی بهتر از هرکسی می‌تونه کمکتون کنه.
    با خنده عصبی ای میگم:
    -جوری حرف می‌زنی که انگار واقعا فکر می‌کنی قراره روحم رو بهش بفروشم! من یه شکارچی ام فرانک... و این کار رو نمی‌کنم.
    جس پوزخند صدا داری زده و میگه:
    -خیلی به خودت مطمئنی!
    آهی می‌کشم که فرانک می‌پرسه:
    -چیز دیگه ای هم هست؟
    به یاد خنجر افتاده و میگم:
    -هست. من یه خنجر دارم که به نوعی می‌تونه افراد اصلی فرعه ها رو در صورت نزدیک شدن بهشون شناسایی کنه.
    ابرو های هردوتاشون بالا پریده و جس زیرلب زمزمه می‌کنه:
    -یه گالینل!؟
    اوه خدایا، توی این جمع احساس خنگ بودن بهم دست میده!
    -هان؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهل و هفتم

    فرانک دوباره توضیح میده:
    -اون کسی که این خنجر رو ساخته یه گالینل بوده. یا حداقل اون کسی که این قدرت رو بهش داده، می‌تونم خنجر رو ببینیم؟
    جواب میدم :
    -حتما.
    و با بلند شدن از جام، از پله ها بالا میرم تا خنجر رو بیارم.
    همین که با خنجر برمی‌گردم، جس از جاش بلند شده و مستقیم به خنجر که توی دستم قرار گرفته بود خیره میشه. فرانک هم به تبعیت ازش بلند شده و می‌پرسه:
    -چیزی حس می‌کنی؟
    جس سمتم اومده و با احتیاط نگاهش رو روی تیغه خاکستری خنجر بالا و پایین می‌کنه. همون لحظه تیغه خنجر با تور سفیدی شروع به درخشش می‌کنه!
    با تعجب اول به خنجر و بعد هم به جس نگاه می‌کنم که آروم میگه:
    -قدرتمنده! صاحبش هم همینطور.
    آروم میگم:
    -آره. لارا خودش هم خیلی قدرتمنده اما...
    نگاهش رو از روی خنجر بالا آورده و به چشمام می‌دوزه.
    -منظورم سازندش نیست. منظورم صاحبشه! اون کسی که براش خنجر ساخته شده. بعید نیست بتونی از دام اهریمن فرار کنی.
    فرانک بلند شده و سمتمون میاد، با هر قدمش بال هاش آروم توی هوا این طرف و اون طرف تاب می‌خوره.
    -حالا چه سوالی درموردش داری؟
    به درخشش سفید رنگش نگاهی کرده و میگم:
    -می‌خوام بدونم رنگی که می‌درخشه به چه مفهومه؛ آبی رو معمولا برای افراد اصلی فرعه ها می‌درخشه اما چند بار قرمز شده و خیلی داغ.
    تازه متوجه میشم که الان خنجر از حد معمول خنک تره. جس نیشخندی زده و میگه:
    -اگه یه سازارا نزدیکت باشه سفید میشه، فکر کنم این واضح باشه.
    فرانک بی‌توجه به جس میگه:
    -ببین مارتا، درباره این سوالت من نمی‌تونم جوابی بدم. چرا از سازندش نمی‌پرسی.
    نمی‌تونه جواب بده؟! چرا؟
    -اون نمی‌دونه، حتی درمورد نیروهای خودش هم زیاد نمی‌دونه!
    جس زیر لب زمزمه می‌کنه:
    -عجیب نیست، گالینل ها خیلی کم شدن!
    فرانک آهی کشیده و میگه:
    -اون کتابی که روی طاقچه خونته رو تا حالا کامل خوندی؟ بهت توصیه می‌کنم یه نگاه کلی بهش بندازی!
    نگاهم سمت کتاب کلفتی که از الک خریده بودم برمی‌گرده. همین که می‌خوام دوباره به فرانک نگاه کنم و بپرسم که چرا باید بخونم متوجه میشم که رفتن؛ هردوتاشون.
    ***

    پ.ن: نظر بدین :aiwan_light_sddsdblum: ::ابروکمون
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا