رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,661
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
صد و پنجاه و هشتم

با خدافظی از مادرم و همراهی عجیب راجموند و جک، راهی بیمارستان میشیم. به نظرم اومدنشون خیلی عجیب بود و این ثابت می‌کرد که جیم در انتخاب دوست خوب پیش رفته؛ هرچند که اعصاب خوردکن باشن.
با ورود به بیمارستان، دست جیم رو چنگ زده و محکم فشار میدم. تنها موقعی که اینجا بودم و حالم بد نشد برای پاتر بود که اون موقع از سر نگرانی اصلا نمی‌فهمیدم چی به چیه! حتی برای دیدن آلوین هم بخشی از حال بدم به‌خاطر بودن توی بیمارستان بود.
جیم از کارم متعجب میشه اما چیزی به زبون نمیاره.
همین که به اتاق پاتر می‌رسیم، جلو رفته و از پشت شیشه، پاتر رو که توی لباس آبی رنگ بیمارستان، پوست سفیدش رنگ پریده تر از همیشه بود و دستاش هنوز خفیف می‌لرزید نگاه می‌کنم.
زیر چشمای بازش کمی گود افتاده و سیاه شده بود اما خیلی به نظر بد نمی‌رسید.
جیم بازوم رو گرفته و مجبورم می‌کنه از پشت شیشه تماشا کردن رو بی‌خیال شده و وارد اتاق بشم.
با صدای باز شدن در، پاتر که موهای طلاییش زیر نور چراغ می‌درخشید، چشمای سرخ شدش رو بهمون دوخته و بین من و جیم مدام جابه‌جا میشه.
-کی می‌تونم برم؟
آهی کشیده و همونطور که سمت در برمی‌گردم، زمزمه می‌کنم:
-میرم از دکترت می‌پرسم.
راجموند بلافاصله میگه:
-نه. نه. من و جک میریم... مگه نه؟
و درست همون‌لحظه بدون اینکه به جک اجازه مخالفت بده، بازوش رو گرفته و دنبال خود‌ش به بیرون اتاق می‌کشونه.
سمت پاتر چرخیده و دوباره لرزش دستاش رو کنار رگ باد کردش زیر سوزن سرم در نظر می‌گیرم.
سرم گیج رفته و چند قدمی تلو تلو می‌خورم که بازوهای جیم به دورم پیچیده و مانع از افتادنم میشه. پاتر اخمی کرده و میگه:
-تقصیر تو نبود مارتا. من حس می‌کردم حالم بده و کاری براش انجام ندادم... نتیجه لجبازی خودم رو دیدم و این هیچ ربطی به تو نداره. درواقع اگه تو کمکم نمی‌کردی الان اینجا هم نبودم.
چرا این کار رو می‌کرد؟ می‌تونست بیخیال عذابی که می‌کشیدم شده و بزاره تا به دست وجدان خودم بمیرم!
آروم می‌پرسم:
-الان حالت چطوره؟
با همون ابرو های طلایی در هم رفتش جواب میده:
-لازم نکرده نگران حال من باشی.
و با چشماش جیم رو زیر نظر می‌گیره؛ طاقت نیاورده و پوزخندی به جیم می‌زنه که جیم بی‌خبر از همه جا لباساش رو وارسی می‌کنه تا بفهمه مشکل از کجاست! پاتر خندش می‌گیره اما خودش رو کنترل کرده و با لبخند ضعیفی می‌پرسه:
-نسبتی با خانم دارین؟
جیم آروم میگه:
-تقریبا نیم ساعت پیش نامزد کردیم.
و من ازش ممنونم که روی زمانش تاکید کرد! پاتر می‌فهمه که اشتباه کرده و آروم میگه:
-مبارکه!
نمی‌دونم چرا وقتی یه دختر، پسری رو پیش مامانش ببره و اون ها رو به هم معرفی کنه یه جورایی رسما دختر و پسر نامزد هم محسوب میشن! این هم یکی از رسم های عجیب این شهره.
همون موقع در باز شده و پیتر و عینکش همراه با پلاستیک های کنسروی که دستش بودن وارد میشن و با دیدن من، یا بهتر بگم من بین بازو های جیم جا خورده و با چشمای گرد شده، زمزمه می‌کنه:
-مارتا...
جیم با تعجب سرش رو سمتم خم کرده و می‌پرسه:
-چرا همه منو اینطوری نگاه می‌کنن؟
آروم خندیده و جواب میدم:
-چون باورشون نمیشه من نامزد کردم!
قبل از اینکه پیتر مثل بهمن روی سرم آوار بشه سریع توضیح میدم:
-اوه پیتر... بزار معرفی کنم... جیم که همین چند لحظه پیش نامزد کردیم.
روی چند لحظه پیشش تاکید می‌کنم تا بعدا خرخرم رو نجوه! پیتر اخم ها‌ از هم باز شده و میگه:
-اوه خدای من، دختر. چقدر خوشحالم که این مسخره بازی رو که برای کارمون نباید ازدواج کنیم رو کنار گذاشتی!
چشم غره‌ای به پیتر میرم که جیم حیرت زده می‌پرسه:
-برای کارتون؟
فورا جواب میدم:
-بهونه ای بهتر از این نداشتم... جیم، بزار پیتر رو بهت معرفی کنم؛ جوون ترین پیرمرد همکارم که ایتالیایی درس میده.
جیم فورا با پیتر دست داده و میگه:
-خوشبختم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجاه و نهم

    همون موقع در باز شده و پسرا همراه با مرد چهارشونه ای در روپوش سفید رنگ دکتری وارد اتاق میشن. دکتر سمت پاتر رفته و همونطور که سرمش رو چک می‌کرد، میگه:
    -خب، آقای پاتر...حالتون چطوره؟
    پاتر زیر لب زمزمه می‌کنه:
    -خیلی بهترم.
    دکتر با گرفتن مچ دستش نبضش رو با ساعت روی مچش چک کرده و میگه:
    -بله. واقعا خیلی بهترین؛ درد ندارین؟
    پاتر با مخالفت سری تکون میده که دکتر تاکید می‌کنه:
    -این بیماری اگه بهش رسیدگی بشه خطری نداره؛ اما اگه بهش بی توجهی کرده و فراموش کنید که همون یک لیوان رو در روز بخورین، خطرناک میشه. خواهش می‌کنم احتیاط کنید.
    پاتر با شونه های فرو افتاده، آروم فقط حرف دکتر رو تایید می‌کنه :
    -حتما.
    اما بعید می‌دونم واقعا بهش عمل کنه.
    دکتر با دستش سر پاتر رو بالا آورده و با پایین کشیدن پلک هاش، چشماش رو وارسی می‌کنه و درنهایت میگه:
    -سرخی و سوزش چشم با لرزش دست ها از عوارض جانبی تشنجه. می‌تونید برید اما باید سه روز استراحت مطلق داشته باشید؛ مفهومه؟
    پاتر با بدخلقی از بین دندوناش می‌غره:
    -البته.
    دکتر اهمیتی به لحن پاتر نداده و پرستار رو از دم در صدا می‌زنه؛ دختری با قد کوتاه و موهایی بلوند که روی سرش سنجاق شده بود وارد اتاق شده که دکتر میگه:
    -این آقا مرخصن.
    پرستار فورا خودش رو کنار کشیده تا مانع از بیرون رفتن دکتر نشه.
    -بله.
    همین که دکتر وارد راهرو بیمارستان میشه، دختر جلو اومده و سریع سوزن سرم رو از دست پاتر جدا می‌کنه و میگه:
    -لطفا بیرون منتظر بمونین.
    و به زور ما رو بیرون می‌کنه تا و پرده ها رو می‌کشه تا پاتر لباسش رو عوض کنه. جیم رو به من میگه:
    -من میرم کار های ترخیصش رو انجام بدم.
    با موافقت سری تکون میدم که جک و راجموند هم دنبالش به راه میوفتن. آروم نفسم رو بیرون داده بود با باز شدن در، نگاهم رو به پاتر که شق و رق روی پاهاش ایستاده بود، می‌گیرم و فورا قبل از اینکه زمین بخوره جلو میرم تا کمکش کنم.
    همین که زیر بازوش رو می‌گیرم، کمی خودش رو عقب می‌کشه که میگم:
    -لج نکن. می‌خوری زمین یه بلایی سرت میاد.
    دستش رو به زخم سطحی پیشونیش کشیده و ناله می‌کنه:
    -خیلی خب.
    آروم با تکیه به من در راهرو بیمارستان پیش اومده و می‌پرسه:
    -برای من حاضر شدی تو بیمارستان بمونی؟ جالبه!
    از تیکه ای که بهم انداخته بود، پوفی کشیده و میگم:
    -فقط تصميم گرفتم با ترس هام روبه‌رو بشم.
    پوزخندی زده و برای لحظه ای لیز می‌خوره که وزنش کاملا روم میوفته؛ خودم رو محکم نگه داشته و صبر می‌کنم تا دوباره صاف روی پاهاش وایسه.
    -مجبور نیستی بهم کمک کنی.
    به زور مجبور به حرکتش می‌کنم و میگم:
    -اجباری در کار نیست، خودم خواستم.
    همون موقع جیم برمی‌گرده و با دیدن من و پاتر سمتمون دویده و کمک می‌کنه و پاتر رو ازم می‌گیره تا به اون تکیه کنه.
    -می‌گفتی بیام کمک.
    همزمان با پاتر ازش تشکر کرده و داخل ماشین جیم می‌شیم. آدرس خونه پاتر رو بهش میدم و وقتی به پاتر پیشنهاد میدم تا بیام و کمکش کنم با لحن سرد و خشکی تشکر کرده و مخالفت می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصتم

    درنهایت جیم من رو تا خونم می‌رسونه و همراه دوستاش برمی‌گرده؛ دم در وایساده و دور شدنش رو تماشا می‌کنم. وقتی به اندازه کافی آرم فاصله گرفت، سمت موسسه قدم تند می‌کنم تا از سر بی‌کاری فکرم به حال پاتر توی خونش کشیده نشه.
    می‌دونم که پیتر از دستم شاکی میشه و میگه باید استراحت می‌کردم اما خب...من کسی نیستم که با استراحت کنار بیاد!
    با سبز شدن چراغ عابر پیاده، سریع از چهار راه عبور کرده و خودم رو به اون طرف، یعنی به ساختمون بزرگ و عریض موسسه می‌رسونم. از پله ها بالا میرم و در شیشه ای رو به داخل هل میدم.
    همون اول پیتر رو می‌بینم که تنها روی صندلی ای نشسته و مشغول خوندن چیزیه. با اومدن صدای در جولیا بدون بلند کردن سرش میگه:
    -سلام مارتا.
    پیتر فوری نگاهش روی من برگشته و چشماش گرد میشه.
    -مارتا؟ اینجا چیکار می‌کنی؟
    از در داخل رفته و پشت سرم می‌بندمش.
    -درواقع...توی خونه کاری برای انجام دادن نداشتم دیگه!
    پیتر با حق نفسش رو فوت کرده و میپرسه:
    -و از نظر تو اینجا کاری برای انجام دادن هست؟
    به نظرم می‌تونم برم و کتابی رو که توی کشوی میزم گذاشتم رو بخونم اما قبل از اینکه جوابی به پیتر بدم، کتی و کريستف رو می‌بینم که دارن با خنجر و اسلحه هایی در دستشون سمتمون میان. کتی با ذوق میگه:
    -برای ماموریت آماده ایم قربان!
    پیتر لبش رو گاز می‌گیره و من با سوء‌ذن می‌پرسم:
    -مأموریت؟
    کتی دستی به موهاش که کرنلی کوتاه شده و توی هوا نامرتب پر و پخش‌ بودن کشیده و جواب میده:
    -قراره برای بازرسی یه سالن اپرا که گفته میشه توش مراسم اجرا میشه، بریم.
    با خوشحالی از پیروزی‌ای که نصیبم شده بود، رو به پیتر میگم:
    -این از کار. حالا کجا باید بریم؟
    پیتر با حرص از جا برخاسته و سمت در میره و میگه:
    -خنجر و کلتت رو بردار. با ون می‌ریم.
    سریع خودم رو به دفترم رسونده و قفل کشوی میزم رو باز کرده و خنجر رو که سرد و تمیز کنار کتاب افتاده بود رو برداشته و کلت رو توی کمربندم جا داده و سریع-تا پیتر من رو رها نکرده و در بره - تا ون می‌دوم و با نشستن کنار کتی ابرو هام رو با خوشحالی برای پیتر بالا مي‌اندازم که تخمش بیشتر تو هم میره. زیر لب میگه:
    -دختره پررو.
    کتی آروم می‌پرسه:
    -شما چند سال تو این موسسه بودین؟
    آروم با انگشتام حساب کرده و میگم:
    -حدودا هفده سال.
    پیتر هم بعد از من جواب میده:
    - منم یه بیست سال!
    کريستف آرنجش رو به زانوهاش تکیه داده و می‌پرسه:
    -شما کلا چند سالتونه؟
    پیتر با بی‌خیالی جواب میده:
    -سی و هفت سال.
    کتی دهنش از تعجب باز می‌مونه.
    -وا...واقعا سی و هفت سالتونه؟
    آروم می‌خندم و میگم:
    -بچمون هنوز باورش نشده سه سال دیگه چهل ساله میشه.
    پیتر از رو به روم پاش رو تهدید وار بالا آورده و میگه:
    -خوب تو هم شونزده سال دیگه چهل سالت میشه. مگه چیه!؟
    آروم به قیافه مبهوت کتی و کريستف خندیده و میگم:
    -نگاه کن با اینا چیکار کردی! هنوز تو شُکَن.
    نگاه پیتر سمت زوج داخل ماشین برگشته و مثل من به خنده می‌افته اما همون لحظه ون از حرکت ایستاده و مجبورمون می‌کنه دست از مسخره بازی برداریم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و یکم

    -خیلی خب. از اونجایی که اولین باره که به ماموریت میاین، بهتره که بی احتیاطی نکرده و زیاد از ما دور نشین. اگه هم درگیری ای پیش اومد فقط وارد درگیری نشین مگه اینکه مجبور باشین. مفهومه؟
    هردوتاشون موافقت کرده و پشت سر ما از ون پیاده میشن؛ هوا مثل همیشه سرد بود و اطراف ساختمون بزرگ روبه‌رومون فقط خونه های خراب شده به چشم می‌خورد.
    -چرا دیترویت اینقدر خونه های متروکه داره؟
    پیتر جوابش رو میده:
    -بعد از یه زمانی مردم خونه هاشون رو رها کردن و به جاهای دیگه رفتن اما دلیلش واقعا مشخص نیست! این شهر بیشترین میزان خونه های رها شده رو داره و کم کم بر اثر زمان دارن از بین میرن.
    زیر لب می‌غرم:
    -همین موضوع آمار بیشترین مراسم ها رو در اینجا ایجاد می‌کنه چون جا برای گرفتن مراسم زیاده و شناساییشون سخت میشه.
    پیتر درحالی که به در پشتی اشاره می‌کنه، میگه:
    -فعلا جای این حرفا نیست. شماها از در جلویی وارد بشین و درصورت مشاهده چیزی فقط بهمون گزارش بدین. مارتا، من و تو در پشتی رو چک می‌کنیم.
    آروم پشت سرش به راه افتاده و میگم:
    -مراقب باشین.
    کريستف دست کتی رو گرفته و همراه خودش سمت در ورودی می‌کشونه. از پشت به پیتر نزدیک شده و می‌پرسم:
    -فکر نمی‌کنی نباید تنهاشون بزاریم؟ آخه اونا...
    داخل کوچه کنار ساختمون پیچیده و حرفم رو قطع می‌کنه:
    -اينجا هیچ خطری نیست!
    متعجب می‌پرسم:
    -چی؟
    چشماش رو در حدقه چرخونده و میگه:
    -داخل ترسناکه اما خطرناک نیست و پر از دوربینه. اینجا جائیه که ما کارآموز ها رو می‌بریم و یه جورایی امتحانشون می‌کنیم. این یکی از مانور های آموزشیمونه.
    پوفی کشیده و به این فکر می‌کنم که چرا من تا حالا این رو نمی‌دونستم. همین که می‌خوام چیزی بگم سایه ای رو پشت سر پیتر می‌بینم و چشمام از تعجب گرد میشه.
    -مارتا... پشت سرت!
    فرصت نمی‌کنم بهش اخطار بدم، چون پارچه ای دم دهنم رو می‌گیره و دستام توسط همون شخص گرفته میشه تا نتونم کاری بکنم.

    نفس نمی‌کشم و تلاش می‌کنم تا با پاهام فرد پشت سرم رو بزنم اما فایده ای نداره. پیتر رو تار و تیره می‌بینم که میون بازو های فرد پشت سرش از هوش میره و اون فرد آروم روی زمین دراز کشش کرده و سمت من میاد.
    بیشتر دست و پا می‌زنم اما از نبود اکسیژن اون قدری که باید نیروی کافی رو ندارم! دستی به گردنم ضربه زده و میگه:
    -زود باش دختر، بی‌خیال. لازم نیست...
    با اولین نفسی که می‌کشم صداش ازم دور شده و پلک هام روی هم می‌افتن.
    ***

    پ.ن:فکر کنم تنها کسی که رمانم رو می‌خونه @ii.haniw باشه. ازت ممنونم عزیزم❤
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و دوم

    -مطمئنی دست و پاهاشون رو نبندیم؟
    -آره. کريستف که اصلا هیچ کاری بلد نیست بکنه. زنش هم که از خودش بدتر! احتياجی نیست ببندیمشون.
    با سردرد بلند میشم. دستی به چشمام که اطراف رو تار می‌دید کشیده و چند بار پشت سر هم پلک می‌زنم تا دیدم واضح بشه؛ اولین چیزی که می‌بینم گوی تخریب بزرگیه که از سقف، مثل کیسه بوکسی آویزون شده.
    داخل کابین یه کامیون یا یه ماشین سنگینم که به خاطر حرکت مدام بالا و پایین رفته و صدای بلندی از خودش تولید می‌کرد. شقیقه هام رو مالیده و با گیجی به گوی تخریب نگاه می‌کنم؛ این این‌جا چیکار می‌کنه؟
    به پهلو چرخیده و نگاهم به جسم مچاله شده ای که کمی اونطرف تر با تکون های ماشین بالا و پایین میشد، چشم می‌دوزم. سمتش خم شده و درحالی که دهنم نیمه بی‌حسه با لحن کشداری میگم:
    -پاشو...پیت...تر!
    یکم محکم تر تکونش داده و ناله می‌کنم:
    -پاشو.
    لگد محکمی نثارش کرده و داد می‌زنم:
    -پاشو!
    پیتر از جا پریده و می‌پرسه:
    -چی شده؟!
    عینکش رو که چپ و چوله روی صورتش ولو بود صاف کرده و می‌پرسه:
    -کجاییم؟
    تلو تلو خوران روی پاهام وایساده و دستم رو به دیوار ماشین می‌گیرم:
    -یادت نمیاد؟ دزدیدنمون. معلوم نیست دارن کجا می‌برنمون اما ما رو با کريستف و کتی اشتباه گرفتن! باید زود تر از این‌جا بریم بیرون.
    سمت در رفته و دنبال قفل یا دستگیره ای می‌گردم اما مشخصه که از بیرون قفل شده! لگد محکمی به در می‌کوبم که درد توی پام پیچیده و جونم رو به لبم می‌رسونه.
    روی زمین ولو شده و ناله می‌کنم:
    -آی آخ آخ پام.
    پیتر درحالی که اطراف رو نگاه می‌کرد، میگه:
    -اون سفته، فایده نداره!
    سرم رو محکم گرفته و روی کف ماشین ولو میشم.
    -پس چیکار کنیم؟
    پیتر نیشخندی زده و با سر به گوی تخریب فلزی اشاره می‌کنه. متعجب نیم خیز شده و تازه می‌فهمم منظورش چیه. پیتر روی پاهاش ایستاده و با تمام زوری که داره گوی رو مجبور به حرکت کمی می‌کنه.
    -بیا کمک.
    بلند میشم و با کف دستام گوی رو هل میدم اما چندان حرکتی نمی‌کنه.
    -سنگینه اما یه ذره یه ذره که هل بدیم شتاب می‌گیره و یا ماشین رو چپ می‌کنه یا در رو از جا می‌کنه!
    صبر می‌کنم گوی عقب بره و سمتم برگرده و بعد دوباره مثل تاب به سمت در هلش میدم. زیر لب می‌غرم:
    -یا ما رو له می‌کنه.
    پیتر به حرفم اهمیت نداده و درحالی که گوی رو که شتاب بیشتری گرفته بود، با شدت بیشتری هل میده؛ گوی خطرناک توی هوا عقب و جلو رفته و باعث چپ و راست شدن ماشین میشه.
    -اون عقب چه خبره؟
    پیتر دستی به عینکش زده و میگه:
    -محکم تر!
    تا انتهای ماشین عقب نشینی کرده و با تکیه به دیواره اون، با پا محکم گوی رو سمت در هل می‌دیم؛ حالا که گوی شتاب گرفته بود، خیلی راحت زیر فشارمون عقب رفته و محکم به در ماشین می‌خوره و فلز اون رو در خودش مچاله می‌کنه.
    -مراقب باش!
    فورا خودم رو از سر راه گوی که قصد داشت مثل در انتهای ماشین، ما رو هم له کنه، کنار می‌کشم و گوی محکم به دیواره ای که بین ما و مهاجم ها فاصله انداخته بود، ضربه می‌زنه.
    -نگه دار! نگه دار!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و سوم

    قبل از اینکه ماشین بتونه از حرکت وایسه، روی تایر های سمت کج شده و سمت راست توی هوا میره.
    -مارتا...دستم رو بگیر.
    به پیتر که دستگیره فلزی ای که به دیوار سمت راست ماشین رو گرفته و دست‌ش رو سمتم دراز کرده بود نگاهی کرده و قبل از اینکه گوی به خاطر جهت ماشین روم فرود بیاد، بالا پرده و دستش رو می‌گیرم که منو سمت خودش بالا کشیده و دستم رو به دستگیره می‌رسونه.
    به خاطر وزن گوی، ماشین با صدای بنگ بلندی، چپ کرده و از حرکت می‌ایسته.
    پیتر دستگیره رو ول کرده و کنار گوی که روی فلز دیواره آروم قل می‌خورد، فرود میاد. سمت در مچاله شده رفته و با ضربه ای، در عقب کابین رو روی آسفالت جاده پرت می‌کنه.
    همراهش از ماشین خارج شده و با پیکر چپ شده وولو اف اچ-پونصد خاکستری رنگی رو به رو میشم. پیتر بدون حرف، خودش رو از ماشین بالا کشیده و سمت در راننده میره و به سختی بازش می‌کنه.
    جلوی سقف غول‌پیکر وایساده و منتظر می‌مونم تا وقتی افراد توی ماشین رو بیرون می‌کشه از پایین بگیرمشون. اولین مردی رو که کلاه و ماسک مشکی رنگی زده بود رو بیرون کشیده و سمتم خم میشه تا بگیرمش؛ پهلو های مرد رو گرفته و روی زمین درازکشش می‌کنم. ماسکش رو کنار زده و نبض گردنش رو چک می‌کنم. زندست!
    با برداشتن کلاهش و دیدن خالکوبی روی شقیقش تعجب نکرده و زخم بالای ابروش که خون‌ریزی داشت رو چک می‌کنم.
    بلند شده و نفر بعدی رو که درشت تر و سنگین تر بود رو گرفته و کنار دیگری می‌خوابونم. ماسکش رو برداشته و با دهن پر از خونش روبه‌رو میشم. لعنتی.
    همراه با چک کردن نبضش داد می‌زنم :
    -پیتر زنگ بزن اورژانس.
    پیتر از همون بالا خنجر و کلتم رو سمتم پرت کرده و درحالی که با کلت خودش ور می‌رفت، شماره گیری کرده و گوشی رو بین شونه و گوشش نگه می‌داره.
    -سلام، پی نهصد و یازده هستم.به یه امداد رسانی فوری در...
    نگاهش رو روی اطراف چرخونده و با دیدن تابلوی بزرگی، میگه:
    -بزرگ راه میس اس احتیاج داریم. لطفا سریع خودتون رو برسونید.
    و بلافاصله قطع کرده و دوباره شماره گیری می‌کنه. بعد از ذره ای مکث میگه:
    -سلام...
    ناگهان اخم هاش رو به شدت در هم کشیده و با رگ های باد کرده سر گوشی داد می‌زنه:
    -تو اونجا چه غلطی می‌کنی؟
    من به جای فرد پشت خط بالا پریده و با چشم های گرد شده نگاهش می‌کنم.
    -خوب شدی؟ الان یه روز هم نشده و برگشتی موسسه!؟
    کمی مکث کرده و من می‌فهمم شخص پشت خط پاتره! بلند تر از قبل عربده می‌کشه:
    --لازم نکرده کارم رو به تو بگم، اصلا جولیا کجاس؟...مرخصی؟ غلط کرده این وسط رفته مرخصی!
    ناباور خندم گرفته و سرم رو پایین می‌اندازم تا پیتر متوجه خندم نشه.
    -خیلی خب، یه نفر رو بفرست پیش کريستف و کتی و یه راننده هم برامون بفرست بزرگ راه میس اس. نبینم از اونجا تکون بخوری. فعلا.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و چهارم

    سمتم برگشته و با عصبانیت میگه:
    -هنوز هیچی نشده پا شده رفته موسسه، وای به حالش اگه چیزیش بشه.
    اخم هام رو در هم کشیده و ناله می‌کنم:
    -پاتره دیگه...بلده استراحت کنه اما خوشش نمیاد به خاطر حرف بقیه تو خونه بمونه!
    سری تکون داده و می‌پرسه:
    -چقدر از شهر دوریم؟
    نگاهم رو روی صخره بلند و شیب پوشیده از علف های بلند دوطرف جاده دوخته و میگم:
    -به نظر خیلی دور نمیایم. مگه چقدر وقت ممکنه بیهوش بوده باشیم؟
    پیتر گوشیش رو چک کرده و میگه:
    -الان شیش و چهل و دو دیقس، شیش اونجا بودیم پس حدود چهل دیقه راه رو تا اینجا اومدیم!
    خودم رو از کنار مرد ها دور کرده و روی زمین می‌شینم و میگم:
    -پس زیاد دور نشدیم، این جاده غرب شهره و ما شرق شهر بودیم، حدودا نیم ساعتش رو از اونطرف شهر اومدیم این‌طرف پس... یه ربع ساعت از شهر فاصله گرفتیم.
    با صدای آژیر آمبولانس از بالای ماشین پایین پریده و کنارم قرار می‌گیره. بلافاصله افراد سفید پوشی سمتمون میان و می‌خوان که وضعمون رو چک کنن که به مرد ها اشاره کرده و از خودمون دورشون می‌کنم. اما همین که سرم رو دوباره سمت جاده برمی‌گردونم، بی‌ام‌وی پاتر رو می‌بینم که از دور درحال نزدیک تر شدن بود. دعا کن که پیتر زندت بزاره!
    با سر به ماشین پاتر اشاره می‌کنم که نگاه پیتر از کار افراد آمبولانس سمتش برگشته و خونش به جوش میاد.
    دست هاش مشت شده و با قدم های کوبان سمت پاتری که از در راننده خارج شده و با نیشخندی بهمون نگاه می‌کنه، پا تند می‌کنه. پاتر برای آروم کردنش عقب نشینی کرده و میگه:
    -بی‌خیال مرد! کسی نبود بیاد دنبالتون، راننده ها هم رفته بودن. بد کردم نزاشتم شب توی جاده بمونین تا گرگ ها بخورنتون؟
    دستام رو از سرما توی جیب ردام فرو کرده و همونطور که سمتشون می‌رفتم، میگم:
    -محض اطلاعت پاتر...اینجا شاید ببر داشته باشه اما گرگ نداره!
    بی‌توجه به نگاه پسر ها در صندلی چرمی کمک راننده فرو رفته و در رو آروم پشت سرم می‌بندم. با حرکت من، پسرا بی‌خیال جنگ و جدل شده و سوار میشن. پیتر اجازه نمیده که پاتر رانندگی کنه و میگه که تا اینجا رانندگی کردنش هم توی این وضع زیادی بوده! و خودش فرمون رو به دست گرفته و سمت دیترویت به راه می‌افته.
    از اونجایی که پیتر می‌خاست همراه پاتر به خونش بره تا حواسش بهش باشه، میگم:
    -من رو همین‌جا پیاده کن، پیتر!
    پاتر که اون چیزی رو که من دیده بودم رو دیده بود، خندیده و میگه:
    -ای ناقلا!
    پیتر متعجب، گردن می‌کشه تا بفهمه ما چی دیدیم اما متوجهش نشده و با بی‌خیالی، شونه هاش رو بالا می‌اندازه.
    پیاده شده و درحالی که با عجله خداحافظی می‌کنم از خیابون رد شده و خودم رو از پشت سر بهش نزدیک می‌کنم اما چیزی نمیگم و اجازه میدم تا همینطور با شونه های فروافتاده به حرکت ادامه بده.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و پنجم

    خیلی آروم و بی‌حوصله قدم برمی‌داشت و نگرانم می‌کرد، اون که اینطوری نبود!
    -جیم!
    خیلی سریع، گردنش رو چرخونده و بهم نگاه می‌کنه.
    -مارتا!
    مردمک هاش در جای خودشون می‌لرزیدن و سیبک گلوش بی‌قرار بالا و پایین می‌رفت.
    -چی‌شده جیم؟
    آب دهنش رو قورت داده و نگاهش رو از روی شونم به پشت سرم می‌دوزه. برگشته و کلیسای سنت آنه ده رو می‌بینم. دوباره می‌پرسم:
    -مشکل چیه؟
    -امروز یکشنبس؟
    به چشم های نم‌گرفتش چشم دوخته و میگم:
    -آره.
    کمی دست دست کرده و درنهایت با صدای لرزونی می‌پرسه:
    -میشه باهام بیای کلیسا؟
    چطور می‌تونستم این درخواست عجیب و ملتمسانش رو رد کنم؟! اون هم وقتی با این حال و روز ازم درخواست می‌کرد!
    دستم رو سمتش گرفته و میگم:
    -خیلی خب جیم...بیا بریم عبادات امروزمون رو انجام بدیم.
    البته خوب می‌دونستم که الان پایان برنامه کلیساس اما برای دل جیم هم شده از چهارراه عبود کرده و وارد کلیسا میشیم. سالن بزرگ و طویل کلیسا با دیوار های سنگی سفید و سقف گنبد گنبدی فیروزه ای که طرح های ریزی به روش کشیده شده بود، پر از ردیف نیمکت های قهوه ای چوبی با برش ها و شکل های دقیقی بود و کاملا مشخص بود که به بخش انتهایی مراسم امروز رسیدیم.
    روی نیمکت، کنار جیم نشسته و به راهبی که روی سکویی که ارتفاع چندانی از زمین نداشت، گوش می‌سپارم.
    -آنگاه وسوسه‌گر نزدش آمد و گفت: «اگر پسر خدایی، به این سنگها بگو نان شوند!» عیسی در پاسخ گفت: «نوشته شده است که: «‌”انسان تنها به نان زنده نیست، بلکه به هر کلامی که از دهان خدا صادر شود.“» سپس ابلیس او را به شهر مقدّس برد و بر فراز معبد قرار داد۶و گفت: «اگر پسر خدایی، خود را به زیر افکن، زیرا نوشته شده است: «‌”دربارۀ تو به فرشتگان خود فرمان خواهد داد و آنها تو را بر دستهایشان خواهند گرفت،مبادا پایت به سنگی برخورَد.“» عیسی به او پاسخ داد: «این نیز نوشته شده که، «‌”خداوند خدای خود را میازما.“» دیگربار ابلیس او را بر فراز کوهی بس بلند برد و همۀ حکومتهای جهان را با تمام شکوه و جلالشان به او نشان داد۹و گفت: «اگر در برابرم به خاک افتی و پرستشم کنی، اینهمه را به تو خواهم بخشید.»۱۰عیسی به او گفت: «دور شو ای شیطان! زیرا نوشته شده است: «‌”خداوند، خدای خود را بپرست و تنها او را خدمت کن.“»
    تا حالا این بخش از انجیل رو نخونده بودم! راهب آروم میگه:
    -باشد که خداوند همه شما را رستگار سازد.
    راهب از پشت تریبون بیرون اومده و اشاره می‌کنه تا سایر کارکنان کلیسا برای جمع آوری خیرات با کیسه های زنگوله دار پیش بیان. جیب هام رو برای پیدا کردن پول می‌گردم و ده دلار رو توی جیب شلوارم پیدا می‌کنم.
    می‌خوام از جیم بپرسم که از نظرش این مقدار کافیه یا نه؟! اما همین که چشم های خیسش و دست هایی که برای دعا کردن محکم به هم می‌فشرد رو می‌بینم، جا خورده و حرفم رو فراموش می‌کنم.
    چی‌شده جیم!؟
    همین که صدای جینگ جیلینگ زنگوله ها به کنارم می‌رسه، نگاهم رو از جیم که اصلا متوجه فضای اطرافش نبود گرفته و به کارآموزی که ردای بلند و سیاهی رو روی پیرهن سفیدی پوشیده بود، گرفته و آروم پول ها رو درون کیسه می‌ریزم.
    -خیلی ممنونم.
    پسر لبخندی زده و می‌خواد بره اما با کمی فکر سمتم برگشته و میگه:
    -بزارین راحت باشه. بعضی ها احتیاج دارن اینجا با خودشون خلوت کنن. اینطوری روحشون التیام پیدا می‌کنه.
    لبخندی زده و با سرم حرفش رو تایید می‌کنم.
    -حق با شماست. خیلی ممنون.
    با دور شدن پسر، دوباره به جیم که پیشونیش رو به دست های گره زدش چسبونده و چیزی رو زیرلب زمزمه می‌کنه نگاه می‌کنم. قطره اشکی از بین پلک های به هم فشرده جیم روی شلوارش چکیده و اون رو خیس می‌کنه.
    لبم رو گاز می‌گیرم تا جلوی خودم رو برای پاک کردن خیسی زیر چشماش بگیرم. ای کاش می‌تونستم کمکی بهت بکنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و ششم

    ساختمون بلند و سوخته برج مانند کلیسا از دور مشخص بود و این برج استوانه ای شکل، تعداد کمی پنجره رو در دیوار خودش جا داده بود.
    پیتر نبود که بخواد از بودن فدریک توی این ماموریت بدقلقی کنه اما من که بودم!
    جرج و جان برای اولین بار یه ماموریت-واقعی-اومده و مدام سوال می‌پرسیدن و پاتر تمام و کمال جوابشون رو می‌داد.
    -کلیسای نوتردام درست وسط جنگل روستای "وِس" ساخته شده بود. سال ها پیش این کلیسا توسط موجودی که مشخص نیست چیه، تسخیر شده و دختری به نام آنا ورندال خودش و کل کلیسا رو به آتیش می‌کشه تا اون موجود رو نابود کنه.
    جرج با احتیاط لایه سیاهی رو که روی سنگ های کلیسا رو پوشونده بود، دست کشیده و میگه:
    -اینجا اینقدری دود گرفته که وقتی پاکش می‌کنی باز هم زیرش غباره.
    و این عین حقیقته.
    جان به ورودی کلیسا اشاره کرده و میگه:
    -اونجا رو.
    و تا می‌خواد با عجله اون سمت بدوه، پاتر دستش رو روی سینش گذاشته و نگهش می‌داره.
    -به عنوان یه تازه کار باید بدونی قرار نیست با سر بری تو خطر!
    و همین که رهاش می‌کنه، سر جان با ناراحتی پایین می‌افته. جلو رفته و موهای فرفریش رو که تا حدودی نسبت به قبل بلند تر شده بودن رو به هم ریخته و میگم:
    -هی، رفیق! بهش توجه نکن اون همیشه زد حاله.
    پاتر روی پاشنه چرخیده و سمتم برمی‌گرده.
    -همین الان چی گفتی؟
    به چشم غره ای که بهم میره توجهی نکرده و با بالا گرفتن سرم نگاهش می‌کنم.
    -گفتم که خیلی زد حالی پاتر.
    دستی به ته ريشش کشیده و ناباور می‌خنده.
    -که اینطور.
    همین که می‌خواد چیز دیگه ای هم اضافه کنه، لیزا از پشت درختی که دیدمون رو بهش صد می‌کرد داد می‌زنه:
    -کافیه؛ ما برای ماموریت اینجاییم نه بحث و مجادله، پس عجله کنین.
    پاتر زود تر هممون روی پا چرخیده و سمت ورودی به راه می‌افته؛ پشت سرش حرکت کرده و لوکاس رو می‌بینم که به پاش داره برگ هایی که زمین رو پوشونده کنار می‌زنه.
    -قرار نیست اینجا گنج پیدا کنیم لوکاس، بیا فقط این کار رو انجام بدیم.
    لوکاس به حرف پاتر اهمیتی نداده و به کارش ادامه میده؛ حتما چیزی حس کرده.
    جلو رفته و همراه باهاش مشغول کنار زدن برگ ها میشم که تا پام رو روی زمین می‌کشم متوجه میشم چه خبره!
    -یه چیز چوبی اینجاست!
    برگ ها خرچ خرچ زیر پام صدا داده و کنار میرن و کم کم دایره چوبی ای رو به نمایش می‌ذارن که خطوط عجیبی روشون کشیده شده بود.
    -این چیه؟
    لوکاس گیج خط های در هم برهم رو که تا حالا نمونش رو توی هیچ یک از آیین پیرادماها ندیده بودم رو بررسی کرده و با گیجی میگه:
    -نم... نمی‌دونم!
    لیزا و پاتر خودشون رو به کنار دایره چوبی رسونده و اون ها هم دقیق به خطوط نگاه می‌کنن.
    -پسرا...براتون آشنا نیست؟
    جان و جرج مطمئن مخالفت می‌کنن و پاتر اظهار نظر می‌کنه:
    -شبیه به رسم ریاضیاته!
    هممون متعجب سمتش برمی‌گردیم که میگه:
    -چیه؟من دانشگاه ریاضیات خوندم.
    دستم و سمت اشکال تکون داده و میگم:
    -خب، فرضا که ریاضیات باشه. چرا باید اینجا، روی این تکه چوب رسمش کنن؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شصت و هفتم

    لیزا اخمی به لوکاس که محو نیم‌رخش شده بود کرده و میگه:
    -حالا معلوم میشه.
    و بلافاصله روی دایره قدم می‌ذاره.
    -نه...لیزا!
    فریاد هشدار آمیز لوکاس دیر بود؛ چون همین که لیزا پا روی چوب می‌ذاره، چیزی مثل حرکت چرخ‌دنده ها زیر چوب صدا داده و تیری با صوت کشیدن، لایه اتمسفر رو شکافته و به سمت صورتش پرواز می‌کنه.
    اما لیزا کار کشته تر از این حرفا بود و فورا قبل از برخورد تیر بهش خودش رو عقب می‌کشه.
    -لیزا از اون حلقه بیا بیرون!
    فریاد لوکاس با سوختن پوستم گنگ شده و حواسم از لیزا به خنجر که با نور آبی درخشانی برق میزد، پرت میشه.
    لعنتی، لباسم رو سوراخ کرده!
    خنجر رو با یک حرکت از پوستم جدا کرده و دسته نگین دار نقره‌ایش که تا حدودی گرمای قابل تحملی داشت رو می‌گیرم.
    با جای گرفتن خنجر، خطوط گود روی تکه چوب هم شروع به درخشیدن می‌کنن.
    -لعنتی...لیزا...
    نگاهم به لیزا که خشک شده و به چندین تیر که از میون برگ های بلند و نوک تیز درختان سمتش می‌اومدن، نگاه می‌کنه.
    می‌خوام جلو برم که پاتر بازوم رو چسبیده و سرم داد می‌زنه:
    -نمی‌بینی؟ اونا دارن همرنگ خنجر می‌درخشن! هرچی که هست به وجود اون نزدیک خودش واکنش داده! باید از دایره دورش کنی. پرتش کن اون طرف!
    باد سردی شروع به وزیدن کرده و برگ های پاییزی و رنگارنگ رو توی هوا پر و پخش می‌کنه.
    -باشه.
    دستم رو برای دور انداختن خنجر بالا می‌برم اما تازه متوجه میشم که این کار امکان پذیر نیست؛ اون به دستم چسبیده!
    پاتر منتظر نگاهم می‌کنه که داد می‌زنم :
    -نمیشه!
    باد صدام رو در خودش بلعیده و خنجر به حالت آهن ربایی کمی سمت دایره درخشان خیز برمی‌داره.
    -لیزا...!
    نگاهم رو به لیزا که با چشم هایی گرد شده از ناباوری دستش رو روی گردن مخفی شده زیر موهای مصریش گذاشته و با برداشتنش ردی از خون رو روی اون به نمایش می‌ذاره. قبل از اینکه از هوش بره لوکاس بی‌احتیاطی کرده و خودش رو میون دایره می‌اندازه.
    -از حلقه دور شو مارتا. برو. من و دوقلوها حواسمون بهشون هست!
    سری تکون داده و قدمی به عقب برمی‌دارم که خنجر با قدرت بیشتری خودش رو سمت حلقه می‌کشه و باد هم گویی از پشت سر من رو به طرف اون هل میده!
    چشم از صحنه گرفته و سمت مخالف حلقه می‌دوم اما برخلاف انتظارم، چیزی مانعم نشد و با ایجاد فاصله ای نسبی، باد فروخوابیده و تمام برگ ها رو روی سرمون رها می‌کنه.
    -لیزا...لیزا خواهش می‌کنم چشمات رو باز کن!
    چسب خنجر از دور دستم باز شده و صدای افتادنش رو انبار برگی که زمین رو پوشونده، خفه میشه.
    با نفس های منقطع سمت بقیه چرخیده و لوکاس رو می‌بینم که لیزا رو محکم گرفته و روی زانوهاش افتاده. نگاهش اشک آلوده و لب هاش، درست مثل دست هاش می‌لرزن؛ اگه من هم طوریم بشه جیم اینقدر ناراحت میشه؟
    -جان، جرج...به لوکاس کمک کنید و سریع لیزا رو به بیمارستان ببرین.
    پسرا سری تکون داده و به لوکاس کمک می‌کنن تا بلند بشه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا