- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
صد و پنجاه و هشتم
با خدافظی از مادرم و همراهی عجیب راجموند و جک، راهی بیمارستان میشیم. به نظرم اومدنشون خیلی عجیب بود و این ثابت میکرد که جیم در انتخاب دوست خوب پیش رفته؛ هرچند که اعصاب خوردکن باشن.
با ورود به بیمارستان، دست جیم رو چنگ زده و محکم فشار میدم. تنها موقعی که اینجا بودم و حالم بد نشد برای پاتر بود که اون موقع از سر نگرانی اصلا نمیفهمیدم چی به چیه! حتی برای دیدن آلوین هم بخشی از حال بدم بهخاطر بودن توی بیمارستان بود.
جیم از کارم متعجب میشه اما چیزی به زبون نمیاره.
همین که به اتاق پاتر میرسیم، جلو رفته و از پشت شیشه، پاتر رو که توی لباس آبی رنگ بیمارستان، پوست سفیدش رنگ پریده تر از همیشه بود و دستاش هنوز خفیف میلرزید نگاه میکنم.
زیر چشمای بازش کمی گود افتاده و سیاه شده بود اما خیلی به نظر بد نمیرسید.
جیم بازوم رو گرفته و مجبورم میکنه از پشت شیشه تماشا کردن رو بیخیال شده و وارد اتاق بشم.
با صدای باز شدن در، پاتر که موهای طلاییش زیر نور چراغ میدرخشید، چشمای سرخ شدش رو بهمون دوخته و بین من و جیم مدام جابهجا میشه.
-کی میتونم برم؟
آهی کشیده و همونطور که سمت در برمیگردم، زمزمه میکنم:
-میرم از دکترت میپرسم.
راجموند بلافاصله میگه:
-نه. نه. من و جک میریم... مگه نه؟
و درست همونلحظه بدون اینکه به جک اجازه مخالفت بده، بازوش رو گرفته و دنبال خودش به بیرون اتاق میکشونه.
سمت پاتر چرخیده و دوباره لرزش دستاش رو کنار رگ باد کردش زیر سوزن سرم در نظر میگیرم.
سرم گیج رفته و چند قدمی تلو تلو میخورم که بازوهای جیم به دورم پیچیده و مانع از افتادنم میشه. پاتر اخمی کرده و میگه:
-تقصیر تو نبود مارتا. من حس میکردم حالم بده و کاری براش انجام ندادم... نتیجه لجبازی خودم رو دیدم و این هیچ ربطی به تو نداره. درواقع اگه تو کمکم نمیکردی الان اینجا هم نبودم.
چرا این کار رو میکرد؟ میتونست بیخیال عذابی که میکشیدم شده و بزاره تا به دست وجدان خودم بمیرم!
آروم میپرسم:
-الان حالت چطوره؟
با همون ابرو های طلایی در هم رفتش جواب میده:
-لازم نکرده نگران حال من باشی.
و با چشماش جیم رو زیر نظر میگیره؛ طاقت نیاورده و پوزخندی به جیم میزنه که جیم بیخبر از همه جا لباساش رو وارسی میکنه تا بفهمه مشکل از کجاست! پاتر خندش میگیره اما خودش رو کنترل کرده و با لبخند ضعیفی میپرسه:
-نسبتی با خانم دارین؟
جیم آروم میگه:
-تقریبا نیم ساعت پیش نامزد کردیم.
و من ازش ممنونم که روی زمانش تاکید کرد! پاتر میفهمه که اشتباه کرده و آروم میگه:
-مبارکه!
نمیدونم چرا وقتی یه دختر، پسری رو پیش مامانش ببره و اون ها رو به هم معرفی کنه یه جورایی رسما دختر و پسر نامزد هم محسوب میشن! این هم یکی از رسم های عجیب این شهره.
همون موقع در باز شده و پیتر و عینکش همراه با پلاستیک های کنسروی که دستش بودن وارد میشن و با دیدن من، یا بهتر بگم من بین بازو های جیم جا خورده و با چشمای گرد شده، زمزمه میکنه:
-مارتا...
جیم با تعجب سرش رو سمتم خم کرده و میپرسه:
-چرا همه منو اینطوری نگاه میکنن؟
آروم خندیده و جواب میدم:
-چون باورشون نمیشه من نامزد کردم!
قبل از اینکه پیتر مثل بهمن روی سرم آوار بشه سریع توضیح میدم:
-اوه پیتر... بزار معرفی کنم... جیم که همین چند لحظه پیش نامزد کردیم.
روی چند لحظه پیشش تاکید میکنم تا بعدا خرخرم رو نجوه! پیتر اخم ها از هم باز شده و میگه:
-اوه خدای من، دختر. چقدر خوشحالم که این مسخره بازی رو که برای کارمون نباید ازدواج کنیم رو کنار گذاشتی!
چشم غرهای به پیتر میرم که جیم حیرت زده میپرسه:
-برای کارتون؟
فورا جواب میدم:
-بهونه ای بهتر از این نداشتم... جیم، بزار پیتر رو بهت معرفی کنم؛ جوون ترین پیرمرد همکارم که ایتالیایی درس میده.
جیم فورا با پیتر دست داده و میگه:
-خوشبختم.
با خدافظی از مادرم و همراهی عجیب راجموند و جک، راهی بیمارستان میشیم. به نظرم اومدنشون خیلی عجیب بود و این ثابت میکرد که جیم در انتخاب دوست خوب پیش رفته؛ هرچند که اعصاب خوردکن باشن.
با ورود به بیمارستان، دست جیم رو چنگ زده و محکم فشار میدم. تنها موقعی که اینجا بودم و حالم بد نشد برای پاتر بود که اون موقع از سر نگرانی اصلا نمیفهمیدم چی به چیه! حتی برای دیدن آلوین هم بخشی از حال بدم بهخاطر بودن توی بیمارستان بود.
جیم از کارم متعجب میشه اما چیزی به زبون نمیاره.
همین که به اتاق پاتر میرسیم، جلو رفته و از پشت شیشه، پاتر رو که توی لباس آبی رنگ بیمارستان، پوست سفیدش رنگ پریده تر از همیشه بود و دستاش هنوز خفیف میلرزید نگاه میکنم.
زیر چشمای بازش کمی گود افتاده و سیاه شده بود اما خیلی به نظر بد نمیرسید.
جیم بازوم رو گرفته و مجبورم میکنه از پشت شیشه تماشا کردن رو بیخیال شده و وارد اتاق بشم.
با صدای باز شدن در، پاتر که موهای طلاییش زیر نور چراغ میدرخشید، چشمای سرخ شدش رو بهمون دوخته و بین من و جیم مدام جابهجا میشه.
-کی میتونم برم؟
آهی کشیده و همونطور که سمت در برمیگردم، زمزمه میکنم:
-میرم از دکترت میپرسم.
راجموند بلافاصله میگه:
-نه. نه. من و جک میریم... مگه نه؟
و درست همونلحظه بدون اینکه به جک اجازه مخالفت بده، بازوش رو گرفته و دنبال خودش به بیرون اتاق میکشونه.
سمت پاتر چرخیده و دوباره لرزش دستاش رو کنار رگ باد کردش زیر سوزن سرم در نظر میگیرم.
سرم گیج رفته و چند قدمی تلو تلو میخورم که بازوهای جیم به دورم پیچیده و مانع از افتادنم میشه. پاتر اخمی کرده و میگه:
-تقصیر تو نبود مارتا. من حس میکردم حالم بده و کاری براش انجام ندادم... نتیجه لجبازی خودم رو دیدم و این هیچ ربطی به تو نداره. درواقع اگه تو کمکم نمیکردی الان اینجا هم نبودم.
چرا این کار رو میکرد؟ میتونست بیخیال عذابی که میکشیدم شده و بزاره تا به دست وجدان خودم بمیرم!
آروم میپرسم:
-الان حالت چطوره؟
با همون ابرو های طلایی در هم رفتش جواب میده:
-لازم نکرده نگران حال من باشی.
و با چشماش جیم رو زیر نظر میگیره؛ طاقت نیاورده و پوزخندی به جیم میزنه که جیم بیخبر از همه جا لباساش رو وارسی میکنه تا بفهمه مشکل از کجاست! پاتر خندش میگیره اما خودش رو کنترل کرده و با لبخند ضعیفی میپرسه:
-نسبتی با خانم دارین؟
جیم آروم میگه:
-تقریبا نیم ساعت پیش نامزد کردیم.
و من ازش ممنونم که روی زمانش تاکید کرد! پاتر میفهمه که اشتباه کرده و آروم میگه:
-مبارکه!
نمیدونم چرا وقتی یه دختر، پسری رو پیش مامانش ببره و اون ها رو به هم معرفی کنه یه جورایی رسما دختر و پسر نامزد هم محسوب میشن! این هم یکی از رسم های عجیب این شهره.
همون موقع در باز شده و پیتر و عینکش همراه با پلاستیک های کنسروی که دستش بودن وارد میشن و با دیدن من، یا بهتر بگم من بین بازو های جیم جا خورده و با چشمای گرد شده، زمزمه میکنه:
-مارتا...
جیم با تعجب سرش رو سمتم خم کرده و میپرسه:
-چرا همه منو اینطوری نگاه میکنن؟
آروم خندیده و جواب میدم:
-چون باورشون نمیشه من نامزد کردم!
قبل از اینکه پیتر مثل بهمن روی سرم آوار بشه سریع توضیح میدم:
-اوه پیتر... بزار معرفی کنم... جیم که همین چند لحظه پیش نامزد کردیم.
روی چند لحظه پیشش تاکید میکنم تا بعدا خرخرم رو نجوه! پیتر اخم ها از هم باز شده و میگه:
-اوه خدای من، دختر. چقدر خوشحالم که این مسخره بازی رو که برای کارمون نباید ازدواج کنیم رو کنار گذاشتی!
چشم غرهای به پیتر میرم که جیم حیرت زده میپرسه:
-برای کارتون؟
فورا جواب میدم:
-بهونه ای بهتر از این نداشتم... جیم، بزار پیتر رو بهت معرفی کنم؛ جوون ترین پیرمرد همکارم که ایتالیایی درس میده.
جیم فورا با پیتر دست داده و میگه:
-خوشبختم.
آخرین ویرایش: