رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,664
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت صد و بیست و هشتم

لب هام رو کنار گوشش رسونده و زمزمه می‌کنم:
-سلام پیرمرد.
بلافاصله عقب کشیده و دستمال گردنش رو رها می‌کنم.
به سختی آب دهنش رو قورت داده و نگاه ماتش رو به چشمام می‌دوزه؛ ناباور، متعجب و شگفت زده.
شل و وارفته با قفسه سینش که به سرعت بالا و پایین میشد خودش رو روی صندلیش ولو کرده و هنوز گیج نگاهم می‌کنه.
نکنه بلایی سر مغزش آوردم؟
به یکباره با بستن چشماش و عقب انداختن سرش، شروع به خندیدن کرده و بهم اطمینان میده که هنوز در سلامت عقلی به سر می‌بره.
کمی دور لب هاش رو لیس زده و بقیه‌ی خامه ها رو با دستمال پارچه‌ای که روی میز تا خورده بود پاک می‌کنه.
-هی! حداقل صبر می‌کردی یه عکس ازت بگیرم!
چند بار پلک زده و میگه:
-بله؟! می‌خوای بیا دوباره بمال!
مشتاق می‌پرسم:
-میشه؟
درحالی که دستمال رو کناری گذاشته و لب هاش رو لیس می‌زنه، چپ چپ نگاهم کرده و میگه:
-برو کچل!
خندیده و مشغول به خوردن میشم. همون قاشق اول طعم عجیبی داشت که باورم نمیشه دوباره دارم تجربش می‌کنم! قاشق دیگه ای که پر کرده بودم از دستم درون جام سُر خورده و دیلینگی صدا میده.
« - و اما ببینیم آشپز مارسل چه کرده...
اخم کرده و میگم:
-مامان تُجاس؟
مارسل بشقابی رو که بستنی نیمه آب شده ای درونش جا گرفته بود جلوم هل داده و میگه:
-مامان بیرونه و ما فعلا می‌خوایم از خوردن بستنی که من درست کردم، لـ*ـذت ببریم.
از صندلی پایین پریده سمت پذیرایی می‌دوم که مارسل از پشت سر بقلم کرده و روی هوا بلندم می‌کنه.
-کجا؟ ها؟
جیغ زده و دست و پا میزنم.
-نمی‌دام... ولم‌تُن! من بستی آب شده نمی‌دام!
همونطور که روی صندلی برم می‌گردوند، میگه:
-اول بخور اگه بد بود بعد بگو نمی‌خوام!
روی صندلی رهام می‌کنه که با اخم به موهای قهوه‌ایش زل می‌زنم و دست به سـ*ـینه از جام تکون نمی‌خورم!
مارسل چشماش رو در حدقه چرخونده و میگه:
-فقط یه قاشق... بخور دیگه! اگه بد بود دیگه نخور.
به اجبار قاشقی برداشته و می‌خورم. مزه شکلات و خامه ای که توش بود به کنار، یه طعم عجیب و خوشمزه ای با وجود آب شدن بستی وجود داشت که تا حالا نخورده بودم!
قاشق رو با لجبازی توی بشقاب پرت کرده و میگم:
-دوس نداشتم.
و تند به سمت اتاقم دویده و با وجود اینکه دلم می‌خواد اون بستنی رو بخورم اما مارسل متعجب رو پیشت سرم جا گذاشته و از آشپزخونه دور میشم.»
-چیزی شده؟
خاطرات رو پس زده و با لبخند ملیحی میگم:
-نه!
چیزی نمیگه اما می‌دونه که الکی میگم. من هم دیگه چیزی اضافه نکرده و به خوردن ادامه میدم.
دقیقا همون طعمه! بدون هیچ تفاوتی! چهره مارسل جلوی چشمام سوسو می‌زنه؛ موهای قهوه‌ایش که فرق کج زده، چشمای عسلی و کمی کشیدش، دماغ نوک تیز و لب های خشکیدش.
بعد از اون کارم دیگه برام هیچوقت بستنی درست نکرد! هیچوقت!
-همه چیز کامله؟
چهره مارسل از جلوی چشمم خاموش شده و چهره بشاش مکس جاش رو می‌گیره.
جیم لبخندی زده و میگه:
-کامله... مثل همیشه!
فورا می‌پرسم:
-می‌تونم ببینم کی این رو درست کرده؟
جیم تعجب کرده و مکس رنگ از صورتش می‌پره و میگه:
-مشکلی داشت؟ چیزی توش بود؟
فورا مخالفت می‌کنم:
-نه. نه. فقط...
مکس با خیال راحت سری تکون داده و میگه:
-خیلی خوب. بهش میگم بیان سر میزتون.
و فورا از میزمون فاصله می‌گیره.
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و نهم

    جیم صبرش تموم شده و می‌پرسه:
    -چه خبره مارتا. با اون چیکار داری؟
    قیافه جیم طوریه که انگار می‌خواد به هر طریقی که شده مانع از دیدار من با اون فرد بشه. با چشمای ریز شده می‌پرسم:
    -می‌شناسیش؟
    نگاهش رو ازم برگردونده و به آبنمایی که اون‌طرف وجود داشت می‌گیره. صدای ضربه های کفشش که روی زمین ضرب گرفته باعث میشه تا براش توضیح بدم.
    -جیم...
    به سختی دوباره نگاهم می‌کنه، با اخمی که تا حالا تو چهرش ندیده بودم. به یک باره قیافش چند سال بزرگ تر میشه.
    -... این بستنی... مزش... همون طعمیه که فقط یه بار توی عمرم برادرم برام درست کرده بود...
    اخمش پر کشیده و متحیر، لب هاش از هم فاصله می‌گیرن.
    -... می‌خوام بدونم کی این رو درست کرده... فقط همین!
    نفسش رو نگران بیرون داده و با گاز گرفتن لب پایینش، نگاه مضطربش رو به پشت سرم می‌دوزه.
    برمی‌گردم که فورا شونم رو گرفته و نمی‌ذاره.
    -فقط هر چیزی رو که دیدی بعد از خارج شدنمون فراموش کن.
    همون لحظه جسه نسبتا بزرگی تو دیدم قرار می‌گیره. از گوشه چشمم لرزش تن جیم رو به وضوح حس می‌کنم.
    اصلا نگاه مرد روی من نرفته و همون اول روی جیم می‌شینه.
    -همم...ببین کی اینجاس!
    لعنتی! اگه می‌دونستم هیچوقت همچین درخواستی نمی‌کردم!
    انگشت های خالکوبی شدش لای ریشه های جلویی موهای جیم نشسته و مقداری درونشون فرو میره.
    نفس جیم توی سینش حبس میشه.
    با کشیده شدن موهاش از درد چهرش در هم رفته و من بیشتر از خودم متنفر میشم. ناخواسته لب هام می‌لرزه.
    -خیلی وقت بود ندیده بودمت.
    سمتش خم شده و نفسش رو توی صورت جیم فوت می‌کنه. دستش از روی موهاش پایین اومده و گردنش رو نوازش می‌کنه و به شونش می‌رسه.
    -دفعه قبل فرار کردی جیم. اما ایندفعه چی؟ خودت اومدی سراغم؟
    از صدای عوضی و گرفتش حالم به هم می‌خوره و از اینکه داره شونه جیم رو که با وحشت در جاش می‌لرزه رو می‌ماله حرصم در میاد. از جا بلند شده که جیم هشدار آمیز نگاهم می‌کنه.
    کنار نکشیده و سمتش میرم و قبل از اینکه دستش از جایی که هست پایین تر بخزه، یقش رو گرفته رو عقب می‌کشمش.
    جا میخوره ولی نمی‌تونه در برابر زمین خوردن مقاومت کنه.جیم بالاخره به خودش اومده و همونطور که می‌لرزید از جاش بلند شده و پشت سرم پناه می‌گیره.
    بالاخره نگاه مرد ولو شده روی زمین روی من خزیده و از حیرت کمی عقب می‌خزه.
    -ما...مارتا؟
    حالا من از خشم می‌لرزم. ریش بلندش که با نخی به شکل لوله ای زیر چونش آویزون مونده و موهاش که کوتاه بالای سرش بسته شده بود، توی سایه دیگه قهوه‌ای تیره میزد و چشم های خاکستریش با وحشت بهم دوخته شده بود.
    -بهت گفتم یه روزی دخلت رو میارم.
    پوزخندی زده و از جاش بلند میشه.
    -مارسل حیف بود... بچه خ...
    مشتم بی امان توی صورتش فرود اومده و دوباره روی زمینی که ازش بلند شده بود فرود میاد.
    احتمالا فکر نمی‌کرده با این جسه غول‌پیکرش زورم بهش برسه! نفس های منقطع جیم وجودش رو بهم یادآوری می‌کنه.
    حیف که جلوی اون نمی‌تونم این حیوون رو بکشم!
    آستین جیم رو چسبیده و جلوی چشم متحیر مکس سمتش میرم.
    -پتریشا...
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سیم

    صورت غرق در خونش رو بالا گرفته که جیم رو جلو می‌کشم و بهش اشاره می‌کنم.
    -... اگه فقط یه بار دیگه دستت بهش بخوره...
    با کف چکمم ضربه ای به سینش می‌زنم که دوباره پهن زمین میشه.
    -... با دستای خودم می‌کشمت.
    صبر نکرده و جیم رو پشت سر خودم از مغازه بیرون کشیده و وارد بارش برف شدیدی می‌کنم که اصلا متوجه زمان شروعش نشده بودم.
    جیم رو دنبال خودم می‌کشم، اونقدری تند و تند پیش میرم که کاملا از اون مکان نفرین شده فاصله بگیریم.
    اجازه نمیدم خاطرات مارسل پیش بیاد و از حالی که جیم داشت ناخودآگاه زیر گریه می‌زنم. با زانوهام روی برف فرود اومده و صورتم رو با دستام می‌پوشونم.
    -هی! هی!
    جیم جلوم روی برف نشسته و شونه هام رو ملایم لمس می‌کنه.
    -چیزی نیست.
    حالا من می‌لرزم و اون محکم و استوار حواسش بهم هست.
    -چرا... ج... جیم. چیزی هست...اون عوضی... مارسل...
    جیم بی‌صبرانه دستام رو از روی صورتم کنار زده و من رو سمت خودش می‌کشه.
    -بهش فکر نکن.
    روی شونش نفس نفس می‌زنم.
    -اصلا بهش فکر نکن. خاطرات بد ذره ای ارزش فکر کردن ندارن.
    چیزی در جواب نمیگم. چونش رو به تقلید از من محکم توی شونم فرو می‌کنه و با شوخی میگه:
    -به خدا درد داره!
    چونم رو برداشته و همونطور که با لبخندی که از حرفش به لبم اومده دوباره زیر گریه می‌زنم.
    برای بار دوم جیم باعث میشه خنده و گریم مخلوط بشه.
    دست هاش از دوطرف صورتم رو در بر می‌گیره.
    -دوباره چرا گریه می‌کنی؟
    از لحنش مشخص بود که الان نمی‌دونه باید با یه دختر که جلوش گریه می‌کنه چیکار کنه!
    -من... من..
    هق می‌زنم و توی این سرما نفس کم میارم.
    آروم دست یخ زدم رو میون دستش گرفته و میگه:
    -ولش کن. مهم نیست!
    بی‌توجه به حرفش بریده بریده میگم:
    -اگه... اگه... نگفته بودم که...بیاد...اینجوری نمی‌شدی!... تو... تو...
    لبخند ملایمی زده و میگه:
    -هيچکس هیچوقت ازم دفاع نکرده بود اما تو چنان زدی تو صورتش که... کیف کردم.
    کیف رو جوری می‌کشه که دوباره باعث خندم میشه.
    -من از دستش فرار کردم و تا الان ازش می‌ترسیدم اما این کار تو... باعث شد حس کنم می‌تونم جلوش رو بگیرم و نزارم بترسوندم! می‌فهمی چی میگم مارتا؟
    متوجه میشم دیگه اون لرزشش وجود نداره! اون ترسش و شاید... شاید حرفش حقیقت باشه.
    کمکم می‌کنه تا از جا بلند شم. بهش تکیه کرده و از سرما دندونام به هم می‌خوره.
    -باورم نمیشه تو همون مارتایی که اونجوری پتریشا رو زد!
    از زیر برف ها زیر بالکن خونه ای دویده و از دونه های برفی که سر تا پامون رو فرا گرفته بود می‌خندیم.
    -اعتراف می‌کنم که ازت خیلی خوشم میاد!
    چپ چپ نگاهش می‌کنم که با خنده اضافه می‌کنه:
    -گاهی وقتا خیلی مظلومی، اونقدر که دلم رو آتیش می‌زنی، گاهی وقتا هم اونقدر جدی و قوی و خطرناکی که آدم ازت می‌ترسه!
    فکر می‌کنم "تو نمی‌دونی جیم. اما من بیشتر عمرم به قول تو خطرناک بودم!"
    بین دستام که جز جز می‌کنن "ها" کرده و سعی می‌کنم گرمشون کنم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و یکم

    -هدفت از زندگی کردن چیه، مارتا؟
    زیر چشمی نگاهش کرده و با لرز میگم:
    -کمک به مردم.
    به ساده ترین روش ممکن بدون دروغ گفتن!
    -خودت چی؟
    کمی فکر کرده و با لبخند میگه:
    -تا حالا هیچی نبوده اما حالا که تو رو دیدم...
    نیشش باز شده و میگه:
    -دارم فکر می‌کنم چجوری باید مامانت رو ملاقات کنم.
    حرفش شوخی نبود.
    با اینکه از درون آتش گرفتم اما میگم:
    -اوه خفه شو.
    می‌خنده. جوری که انگار نه انگار الان چی گفته بود!
    برای عوض کردن بحث می‌پرسم:
    -کجا کار می‌کنی؟
    سرش رو پایین انداخته و ریز ریز می‌خنده. متعجب نگاهش می‌کنم که میگه:
    -من آدم خیلی تنبلی هستم!
    همونطور که‌ خودم رو در آغـ*ـوش کشیدم و می‌لرزم، ناباور می‌پرسم:
    -یعنی سر کار نمیری؟
    مخالفت می‌کنه که می‌پرسم:
    -پس چجوری چیز میز می‌خری؟
    نگاهش رو به بوران پیش و رومون انداخته و شونه ای بالا می‌اندازه.
    -ارثیه هنگفت خانوادگی!
    سری تکون میدم و به یاد یخچال خالی خونش میوفتم اما چیزی نمیگم.
    -خودت چی؟ کار می‌کنی؟
    سری تکون داده و میگم:
    -آره.
    و قبل از اینکه بپرسه میگم:
    -روسی درس میدم.
    قبل از اینکه چیزی بتونه بگه ماشینی جلومون متوقف شده و پنجره دودیش به آرومی پایین میره.
    چهره اون دوست جیم که موهاش رو از وسط فرق باز کرده بود از توش نمایان میشه.
    -جک!
    جیم متحیر به چهره جک که انگار مچ گیری کرده باشه، چشم می‌دوزه.
    -اوه، اوه. اینجا رو ببینین. جناب جیم بزرگ در قرار با یه دختر دستگیر میشه.
    جیم اخمی کرده و میگه:
    -ساکت باش جک!
    جک سمت در کمک راننده خم شده و با باز کردن در اون رو به عقب هل میده. همونطور که برای باز کردن در عقب از وسط دو صندلی جلو به عقب می‌خزد، میگه:
    -اون هم وسط برف و یخ بندون. باید ازم ممنون باشی که دختره رو پرت کردم تو جوب وگرنه تا آخر عمرت تنها می‌موندی!
    حالا هردومون با اخم بهش خیره میشیم که می‌ناله:
    -خدا بخیر کنه! همین یه دونش کم بود یکی دیگه هم اضافه شد. سوار می‌شین یا می‌خواین آدم برفی بشین؟
    جیم لبش رو گاز می‌گیره تا جلوی خندش رو بگیره، بهم اشاره می‌کنه تا سوار شم. همزمان با نشستن جیم روی صندلی جلو، عقب نشسته و در رو پشت سرم می‌بندم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و دوم

    همین که داخل ماشین می‌شینم گرمای مطبوعی مثل آغـ*ـوش مادر، به استقبالم میاد. البته بخاری‌های ماشین روشنن و وجود این گرما چیز عجیبی نیست.
    -پسر دیشب میلاندولا ها با اجراشون ترکوندن! کی میای تمرین کنیم؟ میگم چطوره دختره رو هم بیاری؟
    جیم سرش رو سمت جک کج کرده و برای اینکه بتونم قیافش رو ببینم ناچارا بین دوتا صندلی جا می‌گیرم.
    -دختره نه، اسمش مارتاست و تو می‌تونی خانوم اردونال صداش کنی، درمورد اینکه بیارمش تا اجرامون رو ببینه هم باید نظر خودش رو بپرسی، نه من!
    جک که حواسش به شیشه ایه که مدام توسط برف پاک کن، تمیز میشه، کمی سمت پنجره بقل دست خودش خم شده و به شوخی میگه:
    -چته پسر؟ کی زده سیاهت کرده که تلافیش رو سر من در میاری؟
    برق عصبانیت در گوی های شکلاتیش برق می‌زنه اما از اونجایی که ادامه نمیده می‌فهمم که جک چیزی درمورد پتریشا نمی‌دونه.
    -حالا بگین ببینم شماها واقعا چه رابـ ـطه ای با هم دارین؟ قراره ازدواج کنین؟
    از فکر ازدواج با جیم چیزی درونم تکون می‌خوره که به همون اندازه که اعصابم رو خورد می‌کنه، بهم فرصتی برای فکر بیشتر درباره جیم میده.
    -سرت تو کار خودت باشه. تو کار بزرگ ترا دخالت نکن.
    و با این حرفش تازه می‌فهمم که من هنوز نمی‌دونم که جیم چند سال داره!
    گوشیم زنگ خورده و توی جیبم می‌لرزه. دستم رو که دیگه مثل قبل یخ‌زده نیست توی جیبم فرو کرده و با پیدا کردنش، تماس رو برقرار می‌کنم.
    -سلام مامان.
    جیم از بین دو تا صندلی نگاهی بهم انداخته و بعد از یه اخم حسابی برای جک، دوباره نیشش باز میشه.
    -مارتا میخوام بیام ببینم چه خونه ای خریدی، همون آدرسیه که گفته بودی دیگه؟
    همونطور که به جیم چشم غره میرم، زمزمه می‌کنم:
    -آره همونه. فقط ممکنه من زیاد خونه نباشم؛اممم...کلید همون جائیه که خودت می‌ذاری!
    جیم از شنیدن ترفندی که برای نفهمیدن جای کلید خونم به کار بـرده بودم، جا خورده و با تک خنده ای، ابروهاش بالا میرن.
    -باشه، فهمیدم. پس بهش سر می‌زنم. خدافظ.
    و زود تر از اون که بتونم جوابش رو بگم، تماس رو قطع می‌کنه. اوه خدایا، حالا باید برم اسلحه هام رو پنهان کنم!
    جک با خنده از قیافه در هم رفته جیم از اینکه نفهمیده بود کلید خونم رو کجا می‌ذارم، میگه:
    -خوب، خانوم اردونال، خونتون کجا تشریف داره.
    خیلی ساده میگم:
    -میسی وراندو، صد و دوازده.
    حالا جیم با شنیدن جای خونم صورتش از خوشحالی برق می‌زنه و کاری می‌کنه که دلم بخواد مثل خودش قهقهه بزنم!
    -صد و دوازده؟ شرقیه یا غربی؟
    از پنجره کنارم سعی می‌کنم چیزی ببینم اما مطلقا از پشت شیشه برف گرفته، چیزی معلوم نیست. تا می‌خوام جوابش رو بدم، زود تر از من میگه:
    -آهان اوناهاش.
    بعد از حرفش، ماشین با کمی پیش‌روی، متوقف میشه.
    -بفرمایید.
    زیر لب تشکر کرده و در رو باز می‌کنم؛ همون موقع جیم هم در خودش رو باز کرده که صدای اعتراض جک بلند میشه.
    -تو کجا؟
    بین چارچوب در متوقف میشم تا بفهمم جدا جیم کجا داره دنبالم میاد.
    -اول اینکه باهاش کار دارم، دوم اینکه بعدش خودم پیاده برمی‌گردم، سوم اینکه تو چی کار داری؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و سوم

    جک با لحن خنده داری ادای جیم رو در می‌آره:
    -حیف که دلم نمیاد ولت کنم، برو باهاش حرفتو بزن و بیا. نمی‌بینی چه برفی داره می‌باره؟ می‌میری تا برگردی، دیوونه! منم می‌خوام زود برم چون اگه نرم جاده ها بسته میشه اما خونم دوره و در هر صورت گیر می‌کنم می‌خوام فعلا بیام پیش تو.
    جیم با حرص زمزمه می‌کنه:
    -حالا هرچی.
    و پیاده میشه. پشت سرش پیاده شده و در رو پشت سرم می‌بندم و تازه می‌فهمم که چقدر جک درمورد برگشتن جیم حق داره.
    برف خیلی زود تر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم روی زمین نشسته و به سرعت به ارتفاعش افزوده میشه.
    -می‌خواستم درمورد قرار بعدیم ون حرف بزنیم. کجا می‌تونیم همدیگه رو ببینیم؟
    کمی فکر کرده و از اونجایی که عجله داشتم میگم:
    -الان نمی‌دونم جیم. بزار بعدا درموردش حرف بزنیم.
    با سرش موافقت کرده و قبل از اینکه فرصتی برای حرکت داشته باشم، ابراز محبتی روی گونم می‌کاره.
    درون اون سرما، گرمایی درونم جوانه زده و جیم به سرعت خودش رو به درون ماشین انداخته و این سفید رنگ با حرکتش میزانی از برف هایی که روش جمع شده بودن رو روی زمین می‌پاشه.
    مبهوت، دستی درون جیب شلوارم بـرده و بلک بری موسسه رو در می‌آرم. نمی‌فهمم چطور شمارش رو پیدا کردم، اما با شنیدن صداش از اون طرف خط فقط یه کلمه رو زمزمه می‌کنم:
    -پتریشا رو پیدا کردم...
    نفهمیدم که چطور خودم رو به خنجر و کلتم رسوندم و کی پیتر با یه ماشین بزرگ که بتونه تو برف دووم بیاره اومد سراغم اما وقتی صدای فردریک رو کنارم شنیدم فورا به خودم اومدم.
    -زنده ای؟
    نگاهم رو بهش دوخته و کبودی ای که احتمالا از اون درگیری گوشه لب و بالای چشم چپش جای گرفته بود رو از نظر می‌گذرونم.
    -پاتر هم پیشم بود، میگه از سیاتل که می‌خواسته برگرده با چند نفر درگیر شده و یکم کتک هم خورده.
    خنده آروم زیر لب پیتر رو می‌شنوم اما حواسم به چشمای پاتره که روی دستکشم که دستم رو پنهان کرده بود، متوقف شده بود.
    -خوب دیگه اومد پیش من و وقتی تو زنگ زدی هم اونجا بود، دیگه نتونستم نیارمش.
    نیم نگاهی از آینه بهم انداخته و حالا با لحنی کاملا متفاوت می‌پرسه:
    -حالت خوبه؟
    پاتر هم توی چهرم دقیق شده و مشخصه اون هم میخواد جواب این سوال رو بدونه.
    -خوبم.
    آروم زمزمه می‌کنم و خودم هم نمیدونم که برای ابراز محبت جیم اینطوری شدم یا از فکر پتریشا!
    -خیلی خوب میشه پتریشا رو بگیریم... خیلی پرونده تو پلیس برای آزار و اذیت پسر بچه ها داشته. تو از کجا می‌شناسیش مارتا؟
    چیزی نمیگم و به جای من اخم های پیتر از حرف فدریک در هم میره.
    آروم زمزمه می‌کنم:
    -مربوط به برادرمه.
    و پاتر حیرت زده بهم چشم می‌دوزه. جوری که انگار این مارتایی رو که چندین ساله باهاش کار می‌کرده تازه داره می‌بینه.
    روم رو ازش برگردونده و به بارش برف درون هوایی که کم کم رو به تاریکی می‌رفت، می‌گیرم.
    برای اولین بار آه پاتر رو می‌شنوم، هرچند آروم اما همین، اونقدری عجیب بود که نگاه متعجبم رو سمتش برگردونه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و چهارم

    -ببین همونه؟
    با حرف پیتر بی‌خیال فدریک شده و به کافه ای که در کمی اون طرف تر، گل های پیچک جلوی مغازش مشخص بود، چشم می‌دوزم.
    -آره همونه.
    با تایید من پیتر آروم بین یه بنز آبی و یه هیوندای مشکی پارک کرده و همراه با خاموش کردن موتور بهمون اجازه پیاده شدن میده.
    با پاتر همزمان در هامون رو از دو طرف گشوده و قدم به خیابون میزاریم.
    از اینکه چکمه نقره‌ای جیم رو درون پام می‌بینم یاد حرفاش میوفتم.
    «فقط هر چیزی رو که دیدی بعد از خارج شدنمون فراموش کن»
    آهی کشیده و پشت سر پاتر به کافه نزدیک میشم. شاید حق با توعه جیم، شاید من نباید اینقدر به گذشته اهمیت بدم! شاید اگه واقعا بتونم به گذشته و اتفاقاتش اهمیت ندم، همه این حس ها، کابوس ها و یا حتی توهم ها از بین برن. اما چیزی که الان وجود داره اینه که بیشتر از اون که بخوام برای مارسل پتریشا رو پیدا کنم، دارم این کار رو برای جیم انجام میدم؛ برای چیزی که دیدم و نتونستم فراموش کنم، برای چهره وحشت زده و بدن لرزونش!
    گذشته، پلیه که درد و روح آدم رو به هم متصل می‌کنه.
    دستم از پشت کشیده میشه، کمی روی پاشنه پام به عقب تلو تلو خورده و قبل از اینکه اعتراضی بکنم پیتر در گوشم میگه:
    -می‌دونم ازش متنفری، می‌دونم که چیکار کرده اما...
    سمتش می‌چرخم و رودررو باهاش، به چشماش خیره میشم.
    سیبک گلوش همزمان با قورت دادن آب دهنش بالا و پایین میره.
    -... اما می‌خوام نکشیش مارتا... ما دستور داریم زنده برش گردونیم چون این مسئله فقط مربوط به موسسه نمیشه، پای پلیس هم وسطه.
    یعنی اینقدر خون ریخته بودم که فکر می‌کرد کشتن یه آدم برام اینقدر راحته؟ اینقدر سنگدل به نظر می‌رسیدم که ازم بخواد نکشمش؟ به نظرش من هنوز هم دنبال انتقامم؟
    آهی کشیده و با سر موافقت می‌کنم. خیالش راحت شده و دوباره به راهش ادامه میده. لبم رو به دندون کشیده و پارچه مثلثی شکل رو روی بینیم بالا تر می‌کشم و به دنبالش وارد مغازه میشم.
    مکس که داشت کف زمین رو از زیر میزها طی می‌کشید، همون موقع با دیدن سه تا فرد سیاه پوش که چهره هاشون رو مخفی کردن، جا می‌خوره و وحشت زده پشت یکی از میز ها پناه می‌بره.
    -شم... شماها... کی هستین؟
    چیزی نمیگم چون ممکنه از روی صدام بفهمه منم. پیتر به جای من می‌پرسه:
    -پتریشا کجاست؟
    مکس به در فلزی که پشت پیشخوان قرار داشت اشاره کرده و ناله می‌کنه:
    -بعدظهر با دیدن یکی از مشتری ها همه چیز رو داغون کرد و با برداشتن وسایلش رفت.
    پاتر با یه قدم بلند خودش رو به مکس که به زور تا زیر سینش می‌رسید رسونده و یقش رو بالا می‌کشه.
    -کجا رفت؟
    با دیدن لرزش مکس جلو رفته و دستم رو روی مشت گره شدش دور یقه مکس می‌ذارم و با مخالفت سرم رو تکون میدم.
    از اینکه نمی‌تونم حرف بزنم متنفرم!
    پاتر با حرص یقه مکس رو رها کرده و با قدم های کوبان وارد آشپزخونه میشه.
    -هیچ نشونی ای ازش نداری؟
    پیتر با ملایمت درحالی که خودش رو به کنار من رسونده، این سوال رو ازش می‌پرسه.
    مکس که معلوم بود از نبود پاتر بین جمع خوشحاله جواب میده.
    -نه! ولی می‌دونم عضو یه فرعه بود.
    نگاه معنا داری با پیتر رد و بدل کرده وبا با سر ازش تشکر می‌کنیم. آروم زمزمه می‌کنم:
    -من پاتر رو میارم، برو تو ماشین تا ما بیایم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و پنجم

    با نگاه خیره ای که حالم رو بررسی می‌کرد، می‌پرسه:
    -دربارش مطمئنی؟
    موافقت کرده و ازش جدا میشم.
    در سنگین و طلایی رو به عقب هل داده و وارد مکانی میشم که شاید یه زمانی می‌شده اسمش رو آشپزخونه گذاشت؛ کیسه های آرد که کف زمین خالی شدن و مواد دیگه ای که مثل آرد روی زمین ریخته و بطری ها و جعبه هاشون اینطرف و اون‌طرف رها شده، تکه های شکسته مایکروفر و شیشه های بطری های خالی و مایع درونشون که روی زمین روان بود.
    -با کشتن اون کشو ها به جایی نمی‌رسی!
    اهمیتی به حرفم نداده و کشو رو با عصبانیت محکم بسته و سراغ کشوی بعدی میره.
    -این مغازه به قدر کافی آسیب دیده و خسارت خورده، بیا بریم، اینجا چیزی دستگیرمون نمیشه.
    کشوی آبی رو باز گذاشته و با حرص انگشت های دوتا دستش رو لای موهاش فرو می‌بره.
    -باید باشه... باید یه چیزی باشه که بفهمیم کجاس.
    و پشت وانه حرفش لگدی زیر کیسه آرد نیمه پر زده و اون رو پا شتاب توی دیوار مقابل پرت می‌کنه.
    تکه شیشه ای رو از جلوی پام به کناری لیز داده و تیری درون تاریکی رها می‌کنم :
    -من باید به خونش تشنه باشم تو چرا اینقدر برات مهمه؟
    سمتم چرخیده و چشم های سرخ شدش رو به نمایش می‌ذاره.
    -فقط تو نیستی که زخم خوردی!
    سمتم اومده و با تنه محکمی از چهارچوب پشت سرم بیرون میره.
    حالا می‌فهمم من هم چیزی درباره پاتری که این همه سال باهاش همکار بودم نمی‌دونم.
    ***
    عجیب بود که بوی کاکائوی تازه راهرو های موسسه رو پر کرده بود. بعد از سه روز تعطیلی حالا شکارچی ها موظف بودن سر کارشون برگردن. کارآموز ها مثل سایر مردم کشور تعطیلی بیشتری دارن اما برای شکارچی ها تعطیلی معنایی نداره، با این وجود باز هم راهب ما رو مجبور می‌کنه تا در بعضی از روز ها، مثل بقیه مردم، کار رو رها کرده و به تفریحی بپردازیم که وجود نداره!
    بی‌معطلی وارد در باز دفتر لارا شده و درجا حرفم رو با دیدن لوکاس می‌خورم. این خواهر و برادر اونقدر غرق حرف زدنن که اصلا متوجه حضور من نشدن.
    حسودی درونم رو خاموش کرده و سرفه ای می‌کنم تا متوجه حضور من بشن.
    با چرخش سر هاشون به سمت من، همزمان موهای زالشون توی هوا پیچ و تاب خورده و روی اون موج سواری می‌کنه.
    لوکاس با سرگرمی دستش رو زیر چونش گذاشته و میگه:
    -خب خب، ببینین کی اینجاست! دوشیزه...
    حرفش رو قطع می‌کنم و رو به لارای متعجب که به دست زیر دستکشم خیره شده میگم:
    -لازمه حرف بزنیم.
    لارا اول به من و بعد به لوکاس نگاهی انداخته و آروم زمزمه می‌کنه:
    -باشه.
    از روی شیشه روی میز پایین پریده و سمتم میاد.
    -خوب؟
    لوکاس از روی میز تکون نخورده و با دقت منتظر می‌مونه تا حرفم رو بزنم. بفهم که نمی‌خوام تو بشنوی دیگه!
    لوکاس نیشش رو باز کرده و بهم می‌فهمونه که قصد رفتن نداره؛ ناچار می‌پرسم:
    -اول از همه بهم بگو اگه خنجر با رنگ قرمز بدرخشه و خیلی داغ بشه نشونه چیه؟
    لارا متعجب بهم خیره شده و کشدار زمزمه می‌کنه:
    -چی؟
    -ببین دو یا سه بار این اتفاق افتاد، یه بار توی ماموریتی که گروهی انجام دادیم بود و دفعه بعدش...
    لوکاس سرش رو روی شونه راستش خم کرده و حرفم رو قطع می‌کنه:
    -اگه درخشید پس چرا بقیه ندیدن!؟
    بهش چشم غره ای رفته و میگم:
    -چون اون موقعی بود که من چند لحظه توی اون تونل پشت محراب تنها موندم و... اصلا تو که اون جا نبودی، از کجا می‌دونی بقیه دیدن یا نه؟
    لوکاس با خنده جواب میده:
    -لارا بهم گفت.
    لارا بی‌توجه به حرفای ما می‌پرسه:
    -اون موقع که بی‌هوش پیدات کردیم بعدش یادمون رفت ازت بپرسیم چه اتفاقی افتاده بود، مربوط به همین بود؟
    سرم رو پایین انداخته و میگم:
    -یه جورایی آره.
    با حرف نزدنش ادامه میدم:
    -بعد از اون فرد اصلی، یه نفر وارد تونل شد، همونی که مراسم براش اجرا شده بود، و بعدش خنجر شروع کرد به قرمز درخشیدن و داغ شدن. همون فرد من رو زد و با اومدن شما فرار کرد.
    لارا غرق در فکر می‌پرسه:
    -قیافش؟
    ناامید زمزمه می‌کنم:
    -ندیدم.

    پ.ن: به نظرتون اون فردی که خنجر براش می‌درخشه کیه؟ درمورد جیم و پاتر چی فکر می‌کنن؟ کشش و هیجان و معمای کامل رو داره؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و ششم

    لوکاس فوری همه چیز رو سر هم می‌کنه:
    -رنگ قرمز می‌تونه نشونه خون باشه که برمی‌گرده به کشت و کشتار، داغ شدن بیش از حدش هم می‌تونه بگه که شاید خیلی خطرناک یا جهنمیه! خوب این یعنی طرف یه قاتل خطرناک و گناهکاره.
    لارا از تفسیرش می‌خنده اما به نظرم اونقدر ها هم بی ربط نبود؛ اون فرد واقعا مهارت بالایی در جنگیدن داشت.
    -دفعه های بعدش هم همون فرد اومد که خنجر شروع به درخشش کرد؟ کسای دیگه ای نبودن؟
    مطلقا فقط همون فرد بود. همون فرد با بالا تنه بلند و چهارشونه و پاهای کوتاه.
    -دفعه های بعد هم خودش بود لارا، کس دیگه ای نبود!
    لارا متعجب سرش رو تکون داده و مشخصه نظریه لوکاس رو رد کرده.
    -متاسفانه واقعا نمی‌دونم مارتا. من حتی نیرویی که توی وجود خودمه رو هم درست نمی‌شناسم! فقط همین بود؟
    نظریه لوکاس رو فعلا تا وقتی که اگه دوباره فرانک رو ببینم توی ذهنم ثبت می‌کنم.
    -نه. من می‌خوام چند تا جمله رو برام معنی کنی.
    موهای سفیدش رو از جلوی مژه های فر خوردش کنار زده و می‌پرسه:
    -چه جمله هایی؟
    به سختی کلمات اولین زمزمه ها رو در ذهنم مرور کرده و میگم:
    -اممم...هاسی...نامیو...گورومین...شارا.
    لارا با اخم غلیظی در فکر فرو میره، کم کم چشماش رو بسته و همراه با قرار دادن انگشت های کوچیک دو دستش روی شصت هاش شروع به زمزمه آرومی می‌کنه که اصلا شنیده نمیشه اما کاملا حس می‌کنم که داره چیزی رو میگه، شاید حتی با صداهای فرا صوت!
    بالاخره چشم هاش رو باز کرده و میگه:
    -بعدی؟
    تعجب می‌کنم اما چیزی نپرسیده و میگم:
    -هاسی...نامیو...شارا.
    با اخمی که روی کل صورتش سایه انداخته، می‌غره:
    -بعدی.
    تا به حال اخم لارا رو به چشم ندیده بودم! نمی‌دونم درست به خاطر میارم یا نه اما زمزمه می‌کنم:
    -فکرکنم... توتیشن...هیم.
    -بعدی؟
    جمله ای که پیرادماها در مراسمشون برای قربانی کردن پاتر می‌گفتن رو به خاطر آورده و میگم:
    -هاس...نگاس...اورمیس.
    لارا فوری ترجمه می‌کنه:
    -قربانی برای اهریمن.
    کاملا مطابقت داره! ادامه میدم:
    -بروهِم.
    لارا که هنوز اخمش رو حفظ کرده بود، جواب میده:
    -غسل خون.
    خوب این هم مربوطه!
    آخرین جمله رو که از سایه درون کافه شنیده بودم به زبون میارم:
    -هُمِرُ گالاموس... این آخریشه.
    لارا نگاهش رو از سرامیک شیری زمین گرفته و به چشمام می‌دوزه.
    -اون دوتا جمله از زبان پیرادماها بود اما بقیش... من نمی‌دونم مارتا، می‌تونم حس کنم که معنی دارن اما نمی‌تونم معنیشون رو بفهمم!
    آهی کشیده و فکر می‌کنم، حالا که بهت احتیاج دارم، کجایی فرانک؟
    -دستت چی شده مارتا؟
    متعجب بهش چشم دوخته و نمی‌دونم این دختر چطوری می‌تونه این چیز ها رو بفهمه!
    -مهم نیست.
    جدی و محکم میگه:
    -نشونم بده.
    راه فراری نیست. همزمان با پایین پریدن لوکاس از روی میز و نزدیک شدنش برای بهتر دیدن دستم، نوک دستکش رو گرفته و اون رو از دستم بیرون می‌کشم؛ با بیرون اومدن دستکش، نوار های سفید و چروک شده ای که از مچ تا نوک انگشتام رو پوشش داده بودن، پدیدار میشن.
    لارا بالاخره جلو اومده و خودش مشغول باز کردن بانداژ میشه اما همین که نگاهش به دست عـریـان شده‌ام می‌خوره باند رو روی زمین رها کرده و زیر لب میگه:
    -خدای من!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سی و هفتم

    لوکاس هم واکنش بهتری نسبت به لارا بروز نداده و با صدایی شبیه به "هین" ازم پذیرایی می‌کنه.
    حالا برخلاف ظاهر چروکیده، خشک و ملتهب دستم، اصلا درد یا سوزشی درونش حس نمی‌کنم.
    -کار خنجره؟
    با سر موافقت کرده که بلافاصله لارا دستاش رو با فاصله کمی از دستام گرفته و چشماش رو می‌بنده و چیزی رو تند و تند زیر لب ادا می‌کنه.
    حین این کار موهاش با درخشش برف برق زده و جریانی از هوای سرد دورش به جریان درمیاد. بعید می‌دونم این دختر یه انسان باشه!
    با باز شدن چشم های لارا، نگاهم رو به دستم که حس تغییر چندانی درونش حس نمی‌کردم، گرفته و با دیدن نبود التهاب ها و رنگ سرخ پوستم و حتی رفع شدن میزانی از چروک ها، جا می‌خورم.
    -طول می‌کشه تا کامل خوب شه اما حداقل جاش نمی‌مونه!
    با ناباوری ازش تشکر کرده و به لوکاس که با چشم و ابرو اشاره می‌کنه "ببین عجب خواهری دارم"، می‌خندم.
    -بهتره بری، لیزا می‌گفت بهت بگم بیای این نوچه هات رو از تو زمین تمرین جمع کنی، می‌خواد دوباره مسابقه بزاره، اونا هم ول کن تمرین نیستن.
    به ظاهر به کار دوقلوها می‌خندم اما ذهنم سمت مبارزه پر می‌کشه. لارا از برق نگاهم بهم شک کرده و می‌پرسه:
    -باز چی تو اون کَلَت می‌گذره؟
    سعی می‌کنم مثل جیم نیشخند پر از شیطنتی بزنم و به همراهش میگم:
    -هیچی! من به این مظلومی، دلت میاد بهم شک کنی؟
    دست به سـ*ـینه، سرش رو بالا و پایین کرده و با فشار دادن لب‌هاش به همدیگه مسخرم می‌کنه.
    -نه، نه. اصلا مگه ممکنه من بهت شک کنم؟
    خندیده و فوری از دفترش فرار می‌کنم و پشت سرم صدای خنده های لوکاس رو می‌شنوم.
    چی توی مغزم می‌گذره؟! سادست. یه مبارزه دیگه با پاتر.
    ***
    باورم نمیشه این دوتا بچه، وقتی اینقدر نفس نفس می‌زنن و عرق از سر و روشون می‌چکه، هنوز هم دارن به جون هم مشت و لگد می‌زنن! تا اونجایی که یادمه ما تو وقت کلاسی هم از تمرین فراری بودیم؛ چه برسه که خارج از تایم کلاس باز هم تمرین کنیم!
    با کوبیدن کف دوتا دستام به یکدیگه، تشویقشون کرده و بین مبارزشون مکثی ایجاد می‌کنم.
    موهای تیز تیزیشون از عرق می‌درخشید و چشم هاشون لبالب از خستگی سرازیر بود.
    -برای امروز کافیه پسرا. پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه فرصت دارین که دوش بگیرین و برگردین.
    پسر ها هنوز هم بی حرکت به من زل زده بودن و اگه سـ*ـینه هاشون بی‌قرار بالا و پایین نمیشد، هیچ فرقی با مرده ها نداشتن.
    -خوب برید دیگه، وایسادن بر و بر منو نگاه می‌کنن.
    حرفم مثل تلنگری به سمت ردیف دوش های تک نفره ای شوتشون می‌کنه و به محض داخل شدنشون، صدای سرازیر شدن آب از دوش بلند میشه.
    -رفتن؟
    برگشته و به لیزا که پشت سرش دسته دسته، کارآموزها وارد سالن می‌شدن چشم می‌دوزم.
    -آره، دوش پنج دقیقه ای.
    سری تکون داده و کنارم جای می‌گیره.
    -این دوتا موجود چنان یه نفس تمرین می‌کردن که اصلا روم نمیشد بهشون بگم کافیه.
    می‌خندم و با بیرون اومدن پسر ها داخل پیرهن و شلوار مشکی تمیزی در میون هاله ای از بخار گرم، می‌فهمم که پنج دقیقه هم براشون زیاد بوده!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا