رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,659
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت صد و هشتم

بلند شده و سعی می‌کنم بدون لیز خوردن از روی برف ها خودم رو به اون طرف خیابون برسونم. صدای هر قدمم با فرو رفتن پاهام در برف گم شده و مانع از شنیده شدنش میشه.
پاتر اینجا چیکار می‌کنه؟ اون کلاه گیس مسخره دیگه چیه؟ اون بوده که بهم گوله برف پرت کرده؟
فکر نکنم.
نا مطمئن از روی شونه نگاه دیگه ای به اطراف مي‌اندازم تا منشا اون گوله برف رو پیدا کنم. جایی که باید رد فرو رفته قدم هام درون برف باقی مونده باشه حالا پر از برفه؛ جوری که انگار هیچوقت کسی از اونجا رد نشده!
این دیگه توهم نیست. همینطور تاریکی ای که با تضاد واضحی پشت سرم حرکت می‌کنه و رد قدم هام رو پنهان می‌کنه. ذهنم بی‌برو برگشت مسبب اون گلوله برف رو تاریکی جلوه میده و این سوال پیش میاد که چرا تاریکی می‌خواست من متوجه پاتر بشم؟
از اونجایی که منشاء این تاریکی که مثل ماده ای زائد جلو خزیده و دنبالم میاد مشخص نیست بهش اعتماد نمی‌کنم اما همچنان پاتر رو دنبال می‌کنم.
پاتر خیلی واضح توی اون تی‌شرت تابستونی و بدون آستین میلرزه اما تلاشی برای گرم کردن خودش نمی‌کنه.
اون روی بازوش علامتی رو خالکوبی کرده که برام خیلی آشناست اما مطمئنم تا حالا قبل از این، اون رو روی بازوش ندیده بودم.
وارد محله چینی ها می‌شیم. محله ای با خونه هایی با سقف شیب دار که پوشیده از برفن و مردمی که سرشون به کار خودشونه و حتی تو تعطیلات، مغازه هاشون رو باز نگه داشتن.
خوشبختانه اینجا روی برف ها نمک پاشیدن و راحت میشه توی خیابون ها پیش رفت.
پاتر به قدم هاش سرعت می‌بخشه و من رو هم مجبور می‌کنه تا تند تر به دنبالش پیش برم.
همین که پاتر داخل کوچه ای باریک که پر از میوه‌ست می‌پیچه پام روی چیزی لیز خورده و محکم از پشت سر به زمین می‌خورم.
صدای خنده پسر بچه هایی که با شیطنت توی مغازه ای میدون علل زمین خوردنم رو مشخص می‌کنه. بلند شده و توی کوچه ای که پاتر توش پیچیده بود میرم اما اثری ازش نیست!
شروع به دویدن کرده و همه کوچه ها و پس کوچه های اطراف رو چک می‌کنم ولی نمی‌تونم پیداش کنم. انگار که آب شده و رفته توی زمین!
وایساده و با خم شدن روی زانو هام نفس نفس می‌زنم. خوب؛ حداقل یه چیزی کاملا مشخصه. پاتر درباره رفتن به سیاتل دروغ گفته و معلومه که دلیل خوبی هم براش داره.
فکر کردن درباره پاتر تا زمان رسیدن به دفتر دکتر چانگ ولم نکرد. خیلی عجیبه که آقای چانگ حاضر شده تو روز اول کریسمس من رو ببینه.
در کرم رنگ باز شده و قیافه شرقی دکتر چانگ از پشتش پیدا میشه.
-اوه، مارتا! بیا تو.
آقای چانگ در رو بسته و با برداشتن قفل پشت در، اون رو دوباره باز کرده و من رو به داخل راه میده.
-خیلی وقت بود که به دیدنم نیومده بودی.
سرم رو تکون داده و فکر پاتر رو فعلا، ازش بیرون می‌کند. با توجه به گرمای مطبوع اتاق، کاپشنم رو درآورده و روی پشتی صندلی مهمان جای میدم.
-بشین. خواهش می‌کنم.
به لحجه چینی آقای چانگ لبخندی زده و همزمان با خودش روی صندلی می‌شینم.
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و نه

    -مارتا. همین که در رو باز کردم برقی رو توی چشم هات دیدم که توی این چند سال هیچوقت ندیده بودم؛ حالا بهم بگو چه کمکی از این پیرمرد بی‌دست و پا برات برمیاد؟
    به دیوار های ست کرم قهوه ای که به تازگی ایجاد شده بود نگاه کرده و میگم:
    -جالب شده! همه وسایل و پرده ها و شومینه قهوه‌ای و دیوار ها و سقف و کف کرمی. به هم میان.
    دکتر اخمی کرده و میگه:
    -قرار نیست از جواب دادن طفره بری! تو برای همین اینجا اومدی و اگه می‌دونی قرار نیست دربارش حرف بزنی و می‌خوای درباره دکور جدید من حرف بزنی بهتره که بری!
    آهی کشیده و تسلیم میشم.
    -خیلی خب! باشه اول اینکه من تازگی ها دیگه کابوس های قبلی رو نمی‌بینم.
    مي‌پرسه:
    -یعنی کابوس هات فرق کردن؟
    سری تکون داده و توضیح میدم:
    -من خودم رو توی جسم بچگیام می‌بینم، مثل تو کابوس های مارسل...
    از آوردن اسمش تنم می‌لرزه اما خودم رو کنترل کرده و میگم:
    -... همون لحظات مزخرف رو با همون احساسی که داشتم تجربه می‌کنم و بعد... از خواب می‌پرم.
    دکتر از پشت میز قهوه ای رنگش بیرون اومده و روبه‌روم می‌شینه. دستم رو میون دوتا دستاش قرار داده و میگه:
    -ببین مارتا. اون زمان گذشته و اون تيمارستان الان خیلی وقته که پلمپ شده. حتی کارکناش رو هم به دلیل فعالیت غیر قانونی انداختن زندان! این چیزی نیست که دربارش بخوای ذهنت رو مشغول کنی.
    لحنش امید بخش و آروم کننده بود. نمی‌دونم به این روانپزشک ها چی یاد میدن؛ فیلم بازی کردن و همدردی الکی؟ یا اونا واقعا از ته قلبشون برامون دل می‌سوزونن؟
    زمزمه می‌کنم :
    -یه چیز دیگه هم هست.
    عینکش رو که به تازگی به‌خاطر آثار پیری به چشم زده بود، عقب داده و کنجکاو نگاهم می‌کنه.
    -من رفتم به اون کلیسا، دیشب.
    آقای چانگ واقعا فرد باهوشیه و خیلی زود همه چیز رو می‌فهمه. ناباورانه میگه:
    -واقعا؟ چطور پیش رفت؟
    سرم رو بالا آورده و میگم:
    -خوب!
    ابروهاش رو بالا پرت کرده و میگه:
    -خوب؟
    سرم رو تکون دادم که می‌پرسه :
    -یعنی خاطره ای وجود نداشت؟
    توضیح میدم:
    -چرا. بود. اما فقط خاطره ای بود که توی ذهنم باشه؛ اصلا اذیتم نمی‌کرد.
    چشم های بادومیش رو ریز کرده که به دو تا خط صاف تبدیل میشن.
    -همراه کسی رفتی اونجا؟
    اون واقعا چطور متوجه میشه؟
    -آره.
    -و اون یه پسر جوون و خوشتیپ بود؟
    از لفظ جوون و خوشتیپش خندیده و جواب میدم:
    -درسته!
    و با فکر به تیشرت سفید و روپوش کوتاه و مشکی با جیب ها و سر آستین های قرمز و شلوار مشکیش، میفهمم که واقعا از تیپش خوشم میاد.
    -خوب، پس عاشق شدی؟
    جاخورده و روی صندلی بالا می‌پرم.
    -چی؟
    لحن جیغ جیغ مانندم دکتر رو به خنده وا می‌داره. برای آروم کردنم میگه:
    -آروم باش دختر. اما من فکر می‌کنم همین که رفتی اونجا و اون خاطرات اذیتت نکردن مال اینه که کسی پیدا شده که تو ازش خوشت میاد و داره جای خالی مارسل رو برات پر می‌کنه.
    نفس عمیقی گرفته و تند تند توضیح میدم:
    -من ازش خوشم میاد چون اون... خوب مهربون و... خوبه! واقعا خوب. اما فکر نمی‌کنم عاشقش باشم و اون جای خالی مارسل رو برام پر کنه چون اون جا همیشه برای مارسل باقی می‌مونه، من فقط ازش خوشم میاد چون...
    فکر می‌کنم چون اون هم مثل من عزیزی رو به دست پیرادماها از دست داده، چون اون من رو درک می‌کنه.
    -...چون خیلی شبیه منه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و ده

    -ببین منظورم از پر کردن جای خالی مارسل این نیست که جایگاه مارسل رو به دست بیاره! اون داره زخمی رو که توی این چند سال جوش نخورده برات بخیه می‌زنه و کاری می‌کنه که مارسل برات یه برادر از دست رفته باشه، نه یه خاطره عذاب آور.
    نفسی گرفته و اجازه میده حرفش رو سبک و سنگین کنم. تا حدودی حرفش رو قبول دارم.
    -و من نمی‌دونم چرا شما جوونا اینقدر مغرورین که نمی‌خواین عاشق شدنتون رو باور کنین.
    دستی محکم به صورتم می‌کشم و نفسم رو با حرص بیرون میدم.
    -من خیلی وقت نیست که اون رو ملاقات کردم.
    دستی به موهای سفید شدش کشیده و میگه:
    -حتما اسم عشق در نگاه اول به گوشت خورده.
    فورا مینالم :
    -بهش اعتقاد ندارم.
    تاکید می‌کنه:
    -بهتره بهش اعتقاد پیدا کنی و درضمن با وجود اون پسر فکر نمی‌کنم دیگه نگرانی ای بابت کابوس ها داشته باشیم. بهم اعتماد کن.
    باهاش بحث نمی‌کنم. این پیرمرد قرار نیست از حرفش کوتاه بیاد.
    بنابراین باهاش خداحافظی می‌کنم تا به مشکلم درباره پاتر رسیدگی کنم. اون فعلا از همه چیز مهم تره.
    ***
    دود و آتش.
    شاید هم ترکیبی از هردو موجودی که روبه‌رومه رو تشکیل داده.
    چیزی که شکل خاصی نداره؛ درست مثل دود پراکندس و دور تا دورم رو فرا گرفته.
    راه فراری نیست.
    دستم رو روی گوشم فشار میدم تا صدای نجوا ها رو نشنوم! اما تاثیری نداره. تازه بلند تر و بلند تر هم میشه.
    -هاسی نامیو گرومین شارا.
    اما به دور از زمزمه های دیگه صدایی همراه موجود به سمتم سرازیر میشه.
    -توشه هان.
    ***
    ساعت سه نصفه شبه. و من دوباره کابوس دیدم.
    سر جام غلتیده و تلاش می‌کنم دوباره بخوابم اما مطلقا بی‌فایدس؛ هیچ وقت اگه به خاطر کابوس از خواب بپرم دوباره نمیتونم بخوابم.
    بی‌حوصله بلند شده و دستی به قفسه سینم می‌کشم و مطمئن میشم که اوضاع دنده هام واقعا خوبه.
    همون کاپشن که کل دیروز رو باهاش سر کردم، پوشیده و از خونه بیرون می‌زنم.
    هوا سرده و آسمون رنگ قرمز میل به بنفشی به خودش گرفته که معمولا نشونه از بارش برفه.
    توجهی نمی‌کنم.
    به راهم ادامه میدم تا مغازه ای پیدا کنم که بتونم ازش بند برای چکمم بخرم. دوست ندارم فردا صبح، موقع اجرای نقشم با کفش اسپورت توی برف راه برم و یخ بزنم.
    البته بعید می‌دونم که این موقع شب که هیچ کسی تو خیابون نیست، مغازه ای باز باشه که من بخوام ازش بند کفش بلند بخرم!
    مسیرم رو سمت دریاچه کوچیکی که همین نزدیکی ها قرارداشته کج می‌کنم.
    دریاچه ای که درست بعد از دوخیابون اونطرف تر، محل خوبی برای تفریح خانواده ها و گردشگرانه. البته نه توی این ساعت شب.
    این ساعت مخصوص کسایی مثل منه که به خاطر بی‌خوابی از خونه بیرون زده و توی خیابون ها سرگردونن.
    به فردا فکر می‌کنم. به طرحی که پاتر روی بازوش خالکوبی کرده و اون طرح مخصوص پیرادماهاست.
    باید به موسسه اطلاع بدم؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و یازده

    جواب این سوال رو اتفاق هایی که فردا رخ میده، تعین می‌کنه.
    بالای تپه ای که پایینش دریاچه یخ زده قرار داره وایمیسم. برف روی کل تپه رو پوشونده با این‌حال می‌تونم چمن های کوتاه نشده رو از زیرشون حس کنم.
    کسی اون پایین داره روی یخ ها اسکی می‌کنه؛ ماهرانه پیش رفته و با پرش های زیبایی توی هوا یه دور خودش می‌چرخه و بدون خطا دوباره فرود میاد. پاتر رو فراموش می‌کنم، فعلا برای این لحظات فراموشش می‌کنم و هرچی سعی می‌کنم می‌بینم که من تا حالا تو عمرم پا روی یخ نزاشتم! نه وقتی که مارسل بود و نه وقتی که دیگه نبود.
    مشتاقانه کمی جلو تر میرم؛ اما همین اشتیاق تلنگریه که روی چمن های یخ زده سر بخورم. می‌اوفتم روی زمین و مثل سورتمه سواری از بالای تپه تا پایینش رو سرسره بازی می‌کنم. کمی روی یخ دریاچه لیز خورده و در نهايت متوقف میشم.
    -داشتی جاسوسی منو می‌کردی؟
    سرم رو بالا آورده و با دوتا شکلات که برق شیطنت ازشون می‌بارید روبه‌رو میشم.
    به یخ که رد اسکیت های جیم روشون مونده بود نگاهی کرده و از ترس شکستن یخ از سر جام بلند نمیشم.
    جیم دورم چرخی زده و با حالت نمایشی درحالت تعظیم یه عقب سر می‌خوره و نیشخند می‌زنه.
    -اسکیت باز ماهری هستی.
    سمتم اومده و دستش رو سمتم دراز می‌کنه.
    -ممنونم اما فکر می‌کنم نشستن روی زمین کافی باشه. ممکنه به خاطر گرمای بدنت یخ گرم بشه و فرو بریزه.
    با وحشت دستش رو گرفته و بلند میشم اما دومرتبه زمین می‌خورم.
    جیم خندیده و میگه:
    -تا حالا روی یخ اومده بودی؟
    درحالی که ناخواسته اخم کرده و لب و لوچم آویزون شده، غر می‌زنم:
    -نه.
    دیگه نخندیده و سمتم خم میشه. با گرفتن دست و پشت کمرم بهم کمک می‌کنه که دوباره بلند شم.
    -چجوری وایسادی؟ خیلی لیزه!
    جیم آروم می‌خنده اما به جای اینکه جوابم رو بده دستام رو روی شونش گذاشته و میگه:
    -لازم نیست بترسی. زود تر از چیزی که فکر کنی یاد می‌گیری.
    شونه پیرهن نسبتا کلفت جیم رو چسبیده و ناله می‌کنم:
    -نمی‌خوام یاد بگیرم، فقط منو برگردون.
    با شیطنت همونطور که کمرم رو نگه داشته به عقب سر خورده و من رو هم به دنبال خودش وسط یخ ها می‌بره. جیغ می‌کشم:
    -جیم!
    توجهی نکرده و سرعتش رو بیشتر می‌کنه و با گرفتن دست هام و برداشتنشون از روی شونه هاش فاصله بیشتری بینمون ایجاد می‌کنه.
    -اگه باهام همکاری کنی مارتا، می‌تونی هم یاد بگیری هم زود برگردی.
    -نمی‌خوام یاد بگیرم.
    ناگهان از حرکت وایمیسته و من رو هم همراه خودش نگه می‌داره. به چشم هام خیره شده و در نهایت با تکون دادن سرش به آرومی هر دومون رو سمت کناره دریاچه می‌بره.
    همین که پامون رو روی چمن ها می‌زاریم آسمون بالای سرمون غرشی کرده و بارون بی‌امان روی سرمون می‌ریزه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و دوازدهم

    موهام رو که به خاطر خیس شدن توی صورتم ریخته بود عقب می‌زنم و با حیرت به جیم نگاه می‌کنم.
    -خوب شد نمی‌خواستی یاد بگیری واگر نه میوفتادیم تو دریاچه!
    و با چشماش به یخ های دریاچه که زیر بارون آروم آروم شکافته می‌شدن اشاره می‌کنه.
    سری تکون داده و از سرما می‌لرزم؛ بارون کم کم کل کاپشنم رو خیس کرده و اون رو برام سنگین می‌کنه.
    برعکس من جیم خیلی راحت داره کفش اسکیش رو با چکمه های قهوه ای سوخته ای عوض می‌کنه. موهاش به سرش چسبیده و حالا که دیگه روی هوا موج بر نداشته تا نوک دماغش پایین اومده و از اونجا تا پشت گردنش مرتب پیش رفته.
    عطسه ای می‌کنم که نگاه جیم سمتم برگشته و میگه:
    -یادم رفته بود که به سرما حساسی!
    و فوری کفشای اسکیش رو برداشته و با گرفتن دستم بلند میشه. همین که پامیشه می‌بینم که سر تا پا خیس آبه ولی عین خیالش هم نیست.
    دستم رو دنبال خودش کشیده و میگه:
    -حالا نوبت منه.
    و واقعا نوبت اونه که من رو دنبال خودش مجبور به دویدن کنه اما این انصاف نیست؛ چون کاملا یخ زدم و نمی‌تونم پاهام رو درست تکون بدم.
    جیم همینطوری با دویدن تپه رو از پایین دور زده و وارد خیابون میشه.
    -اینجا باز هم به خونه من خیلی نزدیکه؛ خونت کجاست؟
    سعی کردم تا جوابش رو بدم اما تنها صدایی که ازم خارج شد صدای تق تق به هم خوردن دندون هام بود که با شر شر بارون و شلپ شلپ برخورد پاهامو تو آب حاصل از آب شدن برف ها، همراه شده بود.
    -رسیدیم، اوناهاش!
    و به همون کوچه ای اشاره می‌کنه که قبلا من رو با همین وضع داخلش بـرده بود.
    سریع خودمون رو به خونه جیم رسونده و کنار شومینه ای که حالا برخلاف دفعه قبل روشن بود پناه می‌گیریم. کاپشن خیسم رو در آورده و با بلیز سیاه رنگ خیسم به شعله های گرم آتش نزدیک تر میشم.
    جیم بیخیال چیزهای دیگه شده و اون هم کنار شومینه در خودش گوله میشه. با دیدن لرزیدنش می‌خندم. همونطور که توی جای خودش وول می‌خوره تا گرم بشه میگه:
    -اگه به من می‌خندی باید بگم با اون دماغ و گونه های سرخ شدت تو خنده دار تری!
    سرفه ای کرده و میگم:
    -نه، اولین باره می‌بینم سرما بهت غلبه کرده.
    کمی بهم نزدیک شده و اجازه میده حس کنم که همین الان هم از من گرم تره.
    -تو طبعت سرده، مال من گرمه! تو راحت سردت میشه و من یکم سخت تر؛ نکنه فکر کردی یه نیروی ابر قهرمانی دارم که اصلا سردم نمیشه؟
    گرمای تنش دمای بدنم رو کمی بالاتر می‌بره. سرم رو روی زانوهام که دست هام رو دورشون حلقه‌ کردم، گذاشته و میگم:
    -یه چیزی تو همین مایه ها. من باعث نمیشم سردت بشه؟
    با این که دل کندن از اون گرما خیلی سخته اما به نظرم نامردیه که وقتی اون هم سردشه، ذره گرمایی که داره رو با من به اشتراک بذاره.
    -نه. سرمای تو فرق داره.
    می‌دونم که نباید بخوابم اما گرمای عمیقی که درونش فرو رفتم با خستگی از این طرف و اون طرف دویدن های امروز همگی باعث شده تا چشم هام آروم آروم روی هم بیوفته. با گیجی می‌پرسم:
    -چه فرقی؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سیزدهم

    و زمزمه آروم جیم توی گوشم رو عالم خواب دزدیده و من رو درون خودش فرو می‌بره.
    ***
    چیزی آروم از پشت سرم ناله می‌کنه. چندلحظه لای پلک هام رو باز کرده و دوباره با دیدن تاریکی اطراف روی هم می‌زارمشون.
    چیزی نگذشته که یه هو زیرم خالی شده و با پرت شدن روی زمین، گیج از جام بلند شده و اطراف رو نگاه می‌کنم؛ یه خونه با دکور چوب، یه شومینه و پرده های کلفت و زخیمی که هاله ای ازش در تاریکی مشخصه.
    خمیازه ای کشیده و با دوباره تکیه دادن سرم به زمین و دراز کردن پاهام آغـ*ـوش خواب میرم.
    خونه من که این شکلی نبود!
    با وحشت و هوشیاری ای که به ناگاه بهم سرازیر شده بود، سر جام نشسته که از سر و صدای ایجاد شده، جسم دیگه ای که کمی اونطرف تر دراز کشیده بود، سیخ سر جاش نشسته و ناله می‌کنه:
    -بیدارم...بیدارم!
    به حرف جیم می‌خندم. جیم مثل بچه کوچولو‌ای چشماش رو مالیده و نگاهش سمتم برمی‌گرده.
    -سلام.
    و پشت سرش خمیازه بلندی می‌کشه. به موهای پریشونش که دور و برش توی هوا پخش بود می‌خندم و جواب میدم:
    -سلام!
    با یادآوری چیزی، فورا روی پاهام پریده و می‌پرسم:
    -ساعت چنده؟
    جیم که برای چند لحظه، سرش روی سینش افتاده بود و خوابش بـرده بود، دوباره بالا پریده و میگه:
    -ساعت! ساعت؟ برای چی؟
    از خودم متنفر میشم که باعث این حالتش شدم! سمتش رفته و با گرفتن بازوهای خارج از پوشش آستینش، بلندش کرده و میگم:
    -هیچی، چیزی نیست! پاشو بریم سر جات بخواب.
    جیم تلو تلو خوران روی پاهاش ایستاده و با همون حالت نیمه هشیارش اجازه میده تا اون رو به اتاقش در طبقه بالا ببرم.
    همین که از جلوی انبوه گل های کنار دیوار رد شده و داخل اتاقش سمت تخت چوبیش با پتو و متکای قرمزش می‌ریم جیم تخت رو تشخیص داده و به درونش می‌خزه.
    پتو رو روی پوست لطیف و یخ کردش بالا کشیده و اجازه میدم که گرم بشه.
    دیشب معلوم نیست کِی پیرهن خیسش رو در آورده و با یه تیشرت بدون آستین نم دار به خواب رفته! اون هم کنار شومینه ای که معلوم نیست کی خاموش شده.
    البته وضع من هم تقریبا همینه. با این تفاوت که خیلی زود کاپشنم رو درآوردم و پیرهنم خیسیش توسط گرمای آتش گرفته شده بود.
    عقب گرد کرده و به پایین برمی‌گردم. هرچقدر که اطراف رو نگاه می‌کنم نمیتونم ساعت رو پیدا کنم پس ناچار سمت کاپشنم رفته و گوشیم رو از توی جیبش بیرون می‌کشم.
    وقتی می‌فهمم که دیشب اون رو از توی کاپشن خیسی که در کمال تعجب هنوز هم خیسه خارج نکردم، به سرعت به صفحش کوبیده تا از سالم بودنش مطمئن بشم. با تابیدن نوری از صفحه نمایش، نفسم رو با آسودگی خارج کرده و ساعتی رو که بالای قفل نمایش می‌داد نگاه می‌کنم.
    شش صبح.
    از اینکه دیر نشده خوشحال شده و کاپشنم رو کنار شومینه رها می‌کنم تا دوباره روشنش کنم؛اما حقیقتش نمی‌دونم چطور باید یه شومینه رو روشن کنم چون خودم همیشه از سیستم‌های برقی تنظیم کننده هوا استفاده می‌بردم!
    بی‌خیال شومینه شده و سمت آشپزخونه رفته تا چیزی برای صبحونه بپزم؛ کابینت ها و کشو ها رو برای پیدا کردن ماهیتابه ای زیر و رو کرده و با پیدا کردنش چهارتا تخم‌مرغ موجود در یخچال تقریبا خالی جیم رو درون روغن تقریبا داغ مي‌اندازم.
    چطوری باید برم؟ با این وضع لباس ها اصلا نمی‌تونم به نقشم برسم.
    با تلق و تولوق چوب راه پله ها از آشپزخونه سرک کشیده و جیم تقریبا هوشیار رو که از پله ها پایین میومد رو می‌بینم.
    -سلام!
    و جیم دوباره با لحن خواب‌آلودی این کلمه رو تکرار می‌کنه. سرم رو پایین انداخته و به دور از چشمش می‌خندم و به سختی جواب میدم:
    -سلام.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهاردهم

    جیم وارد یکی از دوتا در کنار آشپزخونه شده که حدس می‌زنم دستشویی باشه چون بلافاصله صدای آب از داخلش بلند شده و با فاصله نه چندان زیادی جیم ازش خارج میشه. با صورتی خیس و موهایی که به عقب هل داده شدن.
    -لازم نبود چیزی بپزی.
    لبخندی زده و کل تخم مرغا رو جلوش روی اپن که دورش صندلی چیده شده بود، گذاشته و میگم:
    -حالا که پختم... بخور.
    با تعجب نگاهم کرده و می‌پرسه:
    -خودت پس؟
    لبخندی زده و با توجه به حالتی که توی گلوم وجود داره، به دروغ میگم:
    -سهم خودم رو خوردم.
    چند لحظه جوری نگاهم کرده که شک می‌کنم شاید فهمیده باشه الکی گفتم؛ اما حتی اگه هم فهمیده بود، چیزی به زبون نیاورده و به آرومی شروع به خوردن می‌کنه.
    دوباره ساعت گوشیم رو چک کرده و با دیدن شش و پونزده دقیقه پوفی می‌کشم.
    -جایی میخوای بری؟
    آروم اون طرف اپن که سنگ رو‌ رو با قهوه‌ای پوشونده بودن، نشسته و میگم:
    -اوهوم. اما حتی اگه جایی هم نخوام برم، اینجا بودنم درست نیست!
    شیطنت راه خود‌ رو به چشم های جیم باز کرده و با همون شیطنت می‌پرسه:
    -چرا؟
    و ابرو ها‌ رو همزمان برام بالا میندازه.
    -چون تو بیش از حد پسر خوبی هستی و من ممکنه از راه به درت کنم.
    از جوابم، خنده از روی لب هاش پر کشیده و جاش رو به غم عمیق درون چشم هاش میده. بی‌خیال شوخی کردن شده و از روی اپن پایین می‌پرم.
    -چیشده جیم؟
    جیم بهم خیره شده اما می‌دونم که اصلا من رو نمی‌بینه؛ درون دنیایی فرو رفته که از اینجا خیلی دوره؛ جایی به دور دستی خاطرات.
    از زاویه دیدش خارج شده و اپن رو دور میزنم تا وارد آشپزخونه بشم اما با جابه‌جا شدن من، نگاه اون روی همون نقطه قبلی ثابت می‌مونه.
    -جیم... ؟
    زمزمه این اسم روی زبونم باعث میشه که فکر کنم اگه قرار بود انتخاب کنم عاشق کی بشم قطعا جیم رو انتخاب می‌کردم! من چیزی از عاشقی سرم نمیشه؛ از چیزی که همه تلاش می‌کنن تا با رسیدن بهش یه زندگی رمانتیک داشته باشن! ولی برای من اون حسی که لوکاس نسبت به لیزا داره نامفهمومه! تنها چیزی که می‌دونم اینه که می‌خوام اگه قراره زندگیم رو با کسی شریک بشم، اون فرد جیم باشه.
    -من از خاطرات بیرون اومدم تو به جام رفتی توش؟
    حواسم رو بهش داده که با لبخند تلخی بهم نگاه می‌کنه، دوست دارم همونطور که اون خوب بلده حال من رو عوض کنه، منم بتونم گندی رو که زدم رو جمع کنم.
    -خوب حقیقتش خاطره ای درباره آینده بود، یه چیزی درباره خودت!
    لبخندش کمی رنگ واقعی به خودش گرفته و میگه:
    -من؟ خوب چی بود؟
    با نیشخندی که تمام تلاشم رو می‌کنم تا مثل خودش شرارت بار باشه، گوشیم رو بار دیگه چک کرده و نمایشی میگم:
    -اوه خدایا دیرم شد!
    ابروهای مرتب شدش با سرگرمی بالا رفته، دستش رو به زیر چونش تکیه داده و نمایش مسخره من رو تماشا می‌کنه.
    -اوه، جیم. متاسفانه باید این جمع رو ترک کنم...
    آروم به تلفظ غلیظ "این جمع" ام می‌خنده. شادمان از خندش ادامه میدم:
    -... می‌تونیم بقیه بحثمون رو به دیدار بعدی موکول کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پونزدهم

    و با دادن حالت مسخره ای به دستم که دختران دوره رنسانس در اروپا دستشون رو می‌گرفتن، از کنارش بلند شده و طوری قدم بر می‌دارم که انگار دارم یه نمایش در زمان وجود ملکه الیزابت دوم رو بازی می‌کنم!
    جیم بالاخره باهام همراه شده و میگه:
    -باعث افتخار منه که شما رو تا جایی همراهی کنم، دوشس!
    و تعظیم بلند و بالایی تحویلم میده. از اصطلاحی که به کار گرفته خندیده و نمايش رو همین جا به پایان می‌رسونم.
    -تو باید پا به صحنه نمایش بزاری.
    حرفش رو تعریف تلقی کرده و میگم:
    -ممنونم.
    لبخندی زده و میگه:
    -لباسات خیسن، مگه نه؟ بزار تا یکم لباس بهت قرض بدم.
    صبر نمی‌کنه تا جوابی ازم بشنوه و به سرعت از پله ها بالا میره. خودم رو توی لباس های جیم تصور کرده و می‌خندم. بلافاصله این فکر به ذهنم خطور می‌کنه که چکمه ای برای امروز از جیم قرض بگیرم اما به خاطر میارم که حتی اون کاپشن گرم قبلیش رو که دفعه قبل بهم داده بود بهش پس ندادم.
    جیم با پلیور گرمی پسرونه ای برگشته و میگه:
    -متاسفانه لباس دخترونه ندارم! به کارت میاد؟
    همونطور که پلیور خاکستری روشن رو می‌پوشم، میگم:
    -می‌دونم خیلی پرروییه که اینو ازت می‌خوام اما میشه یه چکمه به من قرض بدی؟ البته اگه خودت بهش احتیاج نداری.
    همین که جیم می‌خواد چیزی بگه پشیمون شده و میگم:
    -اوه، ولش کن! من هنوز اون قبلی رو برات پس نیاوردم.
    جیم به ناگاه زیر خنده می‌زنه که همه چیز رو از سرم می‌پرونه، خندیدن اون باعث میشه دلم بخواد منم همراهش شروع به خندیدن کنم اما جلوی خودم رو می‌گیرم و فقط با لبخندی که سرکوبی برای بلند خندیدنمه، بهش نگاه می‌کنم.
    -تو... بند چکمت رو... آویزون کردی و حالا... بدون چکمه گیر افتادی؟!
    آروم سرم رو تکون میدم که ادامه میده:
    -چکمه های جدیدم که فکر نکنم اندازت باشن اما یه چکمه قدیمی دارم که اتفاقا به رنگ پلیورت هم میاد.
    و به همین راحتی لباس گرمی که درونش جای گرفتم میشه مال من!
    -همینجا بمون تا برات بیارمش.
    جیم بلافاصله بعد از زدن این حرف برای بار دوم از پله ها بالا میره تا اون چکمه ها رو برام بیاره. آهی کشیده و به پرتوهای نوری که از لای پرده هایی که جلوی پنجره ها رو گرفتن، بیرون زده، خیره میشم.
    پاتر...معلومه داری چیکار می‌کنی؟ چرا باید جوری ببینمت که به این چندسال همکاری‌ای که کنار هم داشتیم شک کنم؟
    آرزو می‌کنم که اشتباه کرده باشم؛ آرزو می‌کنم که نقشه ای تو اون مغزت باشه که داری اینجوری پیش میری!
    -ببین چطورن.
    نگاهم رو به جیم که از دو پله نهایی پایین اومده و چکمه های خاکستری نسبتا تیره تری از پلیور رو با دستش گرفته.
    چکمه ها رو آروم جلوی پام مي‌ذاره تا امتحانشون کنم. خم شده و زیپ های دوطرف چکمه رو باز کرده و پام رو داخل سر میدم. بی‌نظیره! داخل چکمه از خز نرم و لطیفی پوشیده شده که با پیچیده شدنش دور پام به این فکر می‌کنم که از اول این چکمه رو برای من دوختن! کاملا اندازه؛ نه یه ذره بزرگ که پام توش تکون بخوره و نه یه ذره کوچیک که اون رو تحت فشار بزاره. از تمام کفش ها و چکمه هایی که تا به حال خریدم بهتر و راحت تره.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و شونزدهم

    -می‌دونی؛ خریدمش چون قشنگ بود اما بعد دیدم اصلا نمی‌تونم بپوشمش و گذاشتمش یه کنار. درواقع زیاد ازش استفاده نکردم! حس می‌کنم از همون اول هم برای تو خریده بودمش.
    زیپ کنار چکمه ها رو یکی یکی بالا کشیده و لایه محافظی تا میون ساق هام ایجاد میشه.
    صاف وایساده و از بالا به چکمه ها که روی جین مشکی و چسبوندم خودنمایی می‌کنن نگار می‌کنم.
    -بهت میاد!
    اولین لباس هایی که به غیر از سیاه بعد از این مدت پوشیدم. نگاهم رو به نگاهش دوخته و اجازه میدم اتصالی بینمون برقرار بشه.
    -ممنونم.
    لبخندی زده و میگه:
    -تو اصلا به نظر نمی‌رسه یه دختر غیراجتماعی باشی. گاهی اوقات فکر می‌کنم می‌خوای با این حرفا سر منو شیره بمالی!
    خون به صورتم دویده و سرم رو پایین ميندازم.
    نزدیکم میشه.
    -اوه، راستی!
    پاهای سفیدش توی همون شلوار مشکی رنگی که دیشب پوشیده بود در فاصله یه قدمیم تو زاویه دیدم قرار می‌گیره.
    -یه بهونه برای گذاشتن قرار باهات پیدا کردم.
    کمی خم میشه و صورتش رو با بامزگی برعکس کرده و تو زاویه دیدم قرار میده.
    -زنگ میزنم و میگم "سلام مارتا، بهتر نیست یه جایی برای پس دادن لباس هام همدیگه رو ببینیم؟"
    سرش رو با مخالفت به چپ و راست تکون میده که موهای آویزونش تو هوا پیشتر به هم می‌ریزه.
    -نه! این چطوره؟ "سلام مارتا، بهتره یه جایی همدیگه رو ببینیم ا لباس هات رو بهت برگردونم"
    و با بدجنسی ابروهاش رو بالا پایین می‌کنه.
    -فکر می‌کنم انصاف باشه که به جای لباس هام که می‌بری من هم کاپشنت رو نگه دارم.
    آروم خندیده و میگم:
    -مشکلی نیست.
    سمت در رفته و جیم هم تا اونجا دنبالم میاد، همین که می‌خوام ازش خداحافظی کنم نگاه غرق در فکرش رو می‌بینم. امروز جدا یه چیزیش شده!
    -اتفاقی افتاده؟ جیم؟
    سرش رو جوری تکون میده که انگار بخواد افکار مزاحم رو از خودش دور کنه.
    -نه. فقط...برام عجیب بود که دیشب کابوس ندیدم!
    با این حرفش متوجه میشم که من هم دیشب نه خواب دیدم و نه کابوس. البته من تا حدودی می‌دونم دلیلش چیه.
    -اوه، دیرت نشه!
    و این من رو دوباره به یاد پاتر می‌اندازه. با هول میگم:
    -ببخشید که مزاحمت شدم جیم. بعدا می‌بینمت!
    و بی‌توجه به زمین یخ زده از بارون دیشب، شروع به دویدن می‌کنم.
    ***
    بعد از چندین کیلومتر دویدن های طاقت فرسا، حالا اینجام.
    پشت بوته شمشاد بزرگی مخفی شدم و منتظرم تا پاتر از خونه بیاد بیرون؛ البته اگه تا الان بیرون نرفته باشه یا حتی قصد بیرون رفتن نداشته باشه!
    از اونجایی که حدود نیم ساعتی اینجا بی‌کار به در قهوه ای و ساده با طرح های نیم دایره زل زدم، حوصلم سر رفته و روی زمین پیاده رو اونطرف خیابون، پشت بوته ولو شده و از زیر لباسم با تیغه خنجر لارا بازی می‌کنم.
    اول از همه مجبور شدم تا خونه خودم بدوم و خنجر رو با کلتی که خریده بودم همراه یه پارچه مشکی برای پوشوندن چهرم بردارم. بعد دوباره از درد بی‌ماشینی تا اینجا رو یه نفس دویده و درحالی که از درد قفسه سـ*ـینه داشتم از حال می‌رفتم، پشت این بوته که هنوز برگ های خودش رو حفظ کرده بود، پناه گرفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفدهم

    خیلی مسخرس که چند روز اول تعطیلات رو میزارن برف و یخ باقی بمونه تا بچه ها بتونن راحت بازی کنن. شانس من این بود که کف چکمه های جیم مثل کف کفش های کوه نوردی چیز های تیزی داره که با فرو رفتن تو یخ مانع از سر خوردنم روی اون میشه.
    در باز میشه.
    به سرعت نیم خیز شده و پاتر رو که شنل مشکی و بلندی رو پوشیده و کلاهش صورتش رو پوشونده بود رو می‌بینم که در خونه رو قفل کرده و به سرعت توی خیابون شروع به راه رفتن می‌کنه.
    امکان نداره پاتر من رو توی این لباس ها بشناسه. نه وقتی که می‌دونه من جز مشکی هیچ لباس دیگه رو نپوشیده و بیشتر اوقات موهام رو توی کلاه مخفی می‌کنم. اما حالا... این موهای پر و پخشم توی هوا که از جیم هم خنده دار تره بیرون از کلاه پلیور جای گرفته و پارچه طوری صورتم رو پوشونده که انگار برای مریضی ماسک زدم!
    با فاصله از پاتر شروع به راه رفتن کرده و مراقبم تا دوباره گمش نکنم.
    پاتر به خاطر تند قدم برداشتنش چند باری رو لیز می‌خوره و زیر لب چیزی به آلمانی میگه. اما همین لیز خوردن ها باعث کنار رفتن پارچه شنل و به نمایش در آوردن عضلات شکمش میشه.
    لعنتی تو این سرما بالا تنش رو نپوشونده!
    آهی کشیده و فکر گذارش به موسسه رو از سرم بیرون می‌کنم. این چیزی نیست که حالا حالا ها بخوام انجامش بدم.
    پاتر همینطور بیشتر توی کوچه های پرت دیترویت پیش رفته و من رو به دنبال خودش بیشتر به محل های خالی از سکنه این شهر میکشونه. خونه هایی زیبا که از نبود فردی درونشون خراب شده و اینجا رو تبدیل به جایی متروکه کرده.
    همین کی پاتر وایمیسه، فورا توی پس کوچه ای پناه گرفته و از دیدش پنهان میشم.
    آروم از لبه دیوار تماشاش می‌کنم که اطراف رو با دقت نگاه کرده و متوجه من نمیشه؛ سرش رو پایین انداخته و ذره‌ای از گردنش رو که توی دید بود رو هم از نظر مخفی می‌کنه و سمت خونه نسبتا بزرگی که کل دیوار جلوییش ریخته و فقط راه‌پله ای که از حیاط خونه به پایین میره، میون آوار سالم مونده، میره. از راه‌پله پایین رفته و از دید من کاملا مهو میشه.
    دلم نمیخواد دنبالش برم اما چاره ای جز این ندارم؛ مگه اینکه به موسسه اولین بار که توی اسلحه فروشی دیدمش و بعد هم این اتفاق های الان رو گذارش بدم.
    از کوچه بیرون اومده و همونطور که یخ زیر تیغ های کف چکمه با خرچ خروچ شکسته میشن، خودم رو به خونه میرسونم.
    داخل حیاط خبری از یخ نیست چون از خاک و آجر پوشیده شده بود.
    سمت سوراخ تاریکی که راه‌پله به درونش راه میافت رفته و شک و تردیدم رو کنار گذاشته و واردش میشم.
    اولین پله رو که پیدا می‌کنم، متوجه میشم که به جای ادامه پیدا کردن پله های نیمه فروریخته توی حیاط، یه نردبون زیر پام قرار داره. با احتیاط دو لبه نردبون رو می‌چسبم و پایین میرم.
    بلافاصله جو حالت سنگینی پیدا کرده که من چیزی ضعیف تر از اون رو تجربه کرده بودم؛ قبلا! همونجایی که قاب عکس های مسیح قرار داشت. اما این فرق داره! این اونقدری شدیده که نمی‌تونم نفس بکشم؛ انگار که وزنه چند صد کیلویی رو روی دنده هام گذاشته باشن که نتونم ریه هام رو از هوا پر کنم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا