- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت صد و هشتم
بلند شده و سعی میکنم بدون لیز خوردن از روی برف ها خودم رو به اون طرف خیابون برسونم. صدای هر قدمم با فرو رفتن پاهام در برف گم شده و مانع از شنیده شدنش میشه.
پاتر اینجا چیکار میکنه؟ اون کلاه گیس مسخره دیگه چیه؟ اون بوده که بهم گوله برف پرت کرده؟
فکر نکنم.
نا مطمئن از روی شونه نگاه دیگه ای به اطراف مياندازم تا منشا اون گوله برف رو پیدا کنم. جایی که باید رد فرو رفته قدم هام درون برف باقی مونده باشه حالا پر از برفه؛ جوری که انگار هیچوقت کسی از اونجا رد نشده!
این دیگه توهم نیست. همینطور تاریکی ای که با تضاد واضحی پشت سرم حرکت میکنه و رد قدم هام رو پنهان میکنه. ذهنم بیبرو برگشت مسبب اون گلوله برف رو تاریکی جلوه میده و این سوال پیش میاد که چرا تاریکی میخواست من متوجه پاتر بشم؟
از اونجایی که منشاء این تاریکی که مثل ماده ای زائد جلو خزیده و دنبالم میاد مشخص نیست بهش اعتماد نمیکنم اما همچنان پاتر رو دنبال میکنم.
پاتر خیلی واضح توی اون تیشرت تابستونی و بدون آستین میلرزه اما تلاشی برای گرم کردن خودش نمیکنه.
اون روی بازوش علامتی رو خالکوبی کرده که برام خیلی آشناست اما مطمئنم تا حالا قبل از این، اون رو روی بازوش ندیده بودم.
وارد محله چینی ها میشیم. محله ای با خونه هایی با سقف شیب دار که پوشیده از برفن و مردمی که سرشون به کار خودشونه و حتی تو تعطیلات، مغازه هاشون رو باز نگه داشتن.
خوشبختانه اینجا روی برف ها نمک پاشیدن و راحت میشه توی خیابون ها پیش رفت.
پاتر به قدم هاش سرعت میبخشه و من رو هم مجبور میکنه تا تند تر به دنبالش پیش برم.
همین که پاتر داخل کوچه ای باریک که پر از میوهست میپیچه پام روی چیزی لیز خورده و محکم از پشت سر به زمین میخورم.
صدای خنده پسر بچه هایی که با شیطنت توی مغازه ای میدون علل زمین خوردنم رو مشخص میکنه. بلند شده و توی کوچه ای که پاتر توش پیچیده بود میرم اما اثری ازش نیست!
شروع به دویدن کرده و همه کوچه ها و پس کوچه های اطراف رو چک میکنم ولی نمیتونم پیداش کنم. انگار که آب شده و رفته توی زمین!
وایساده و با خم شدن روی زانو هام نفس نفس میزنم. خوب؛ حداقل یه چیزی کاملا مشخصه. پاتر درباره رفتن به سیاتل دروغ گفته و معلومه که دلیل خوبی هم براش داره.
فکر کردن درباره پاتر تا زمان رسیدن به دفتر دکتر چانگ ولم نکرد. خیلی عجیبه که آقای چانگ حاضر شده تو روز اول کریسمس من رو ببینه.
در کرم رنگ باز شده و قیافه شرقی دکتر چانگ از پشتش پیدا میشه.
-اوه، مارتا! بیا تو.
آقای چانگ در رو بسته و با برداشتن قفل پشت در، اون رو دوباره باز کرده و من رو به داخل راه میده.
-خیلی وقت بود که به دیدنم نیومده بودی.
سرم رو تکون داده و فکر پاتر رو فعلا، ازش بیرون میکند. با توجه به گرمای مطبوع اتاق، کاپشنم رو درآورده و روی پشتی صندلی مهمان جای میدم.
-بشین. خواهش میکنم.
به لحجه چینی آقای چانگ لبخندی زده و همزمان با خودش روی صندلی میشینم.
بلند شده و سعی میکنم بدون لیز خوردن از روی برف ها خودم رو به اون طرف خیابون برسونم. صدای هر قدمم با فرو رفتن پاهام در برف گم شده و مانع از شنیده شدنش میشه.
پاتر اینجا چیکار میکنه؟ اون کلاه گیس مسخره دیگه چیه؟ اون بوده که بهم گوله برف پرت کرده؟
فکر نکنم.
نا مطمئن از روی شونه نگاه دیگه ای به اطراف مياندازم تا منشا اون گوله برف رو پیدا کنم. جایی که باید رد فرو رفته قدم هام درون برف باقی مونده باشه حالا پر از برفه؛ جوری که انگار هیچوقت کسی از اونجا رد نشده!
این دیگه توهم نیست. همینطور تاریکی ای که با تضاد واضحی پشت سرم حرکت میکنه و رد قدم هام رو پنهان میکنه. ذهنم بیبرو برگشت مسبب اون گلوله برف رو تاریکی جلوه میده و این سوال پیش میاد که چرا تاریکی میخواست من متوجه پاتر بشم؟
از اونجایی که منشاء این تاریکی که مثل ماده ای زائد جلو خزیده و دنبالم میاد مشخص نیست بهش اعتماد نمیکنم اما همچنان پاتر رو دنبال میکنم.
پاتر خیلی واضح توی اون تیشرت تابستونی و بدون آستین میلرزه اما تلاشی برای گرم کردن خودش نمیکنه.
اون روی بازوش علامتی رو خالکوبی کرده که برام خیلی آشناست اما مطمئنم تا حالا قبل از این، اون رو روی بازوش ندیده بودم.
وارد محله چینی ها میشیم. محله ای با خونه هایی با سقف شیب دار که پوشیده از برفن و مردمی که سرشون به کار خودشونه و حتی تو تعطیلات، مغازه هاشون رو باز نگه داشتن.
خوشبختانه اینجا روی برف ها نمک پاشیدن و راحت میشه توی خیابون ها پیش رفت.
پاتر به قدم هاش سرعت میبخشه و من رو هم مجبور میکنه تا تند تر به دنبالش پیش برم.
همین که پاتر داخل کوچه ای باریک که پر از میوهست میپیچه پام روی چیزی لیز خورده و محکم از پشت سر به زمین میخورم.
صدای خنده پسر بچه هایی که با شیطنت توی مغازه ای میدون علل زمین خوردنم رو مشخص میکنه. بلند شده و توی کوچه ای که پاتر توش پیچیده بود میرم اما اثری ازش نیست!
شروع به دویدن کرده و همه کوچه ها و پس کوچه های اطراف رو چک میکنم ولی نمیتونم پیداش کنم. انگار که آب شده و رفته توی زمین!
وایساده و با خم شدن روی زانو هام نفس نفس میزنم. خوب؛ حداقل یه چیزی کاملا مشخصه. پاتر درباره رفتن به سیاتل دروغ گفته و معلومه که دلیل خوبی هم براش داره.
فکر کردن درباره پاتر تا زمان رسیدن به دفتر دکتر چانگ ولم نکرد. خیلی عجیبه که آقای چانگ حاضر شده تو روز اول کریسمس من رو ببینه.
در کرم رنگ باز شده و قیافه شرقی دکتر چانگ از پشتش پیدا میشه.
-اوه، مارتا! بیا تو.
آقای چانگ در رو بسته و با برداشتن قفل پشت در، اون رو دوباره باز کرده و من رو به داخل راه میده.
-خیلی وقت بود که به دیدنم نیومده بودی.
سرم رو تکون داده و فکر پاتر رو فعلا، ازش بیرون میکند. با توجه به گرمای مطبوع اتاق، کاپشنم رو درآورده و روی پشتی صندلی مهمان جای میدم.
-بشین. خواهش میکنم.
به لحجه چینی آقای چانگ لبخندی زده و همزمان با خودش روی صندلی میشینم.