رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,668
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت هشتاد و هشتم

این گفت و گو خارق‌العاده بود! حتی زمانی که بعضی چیز ها رو برای دکتر چانگ برملا می‌کردم هیچوقت چنین حسی نداشتم اما الان... احساس می‌کردم روحم آزاد شده!
چیزی درون جیب ردای چرمی و بلندم میلرزه. دست توی جیبم کرده و پیام روی صفحه که خاموش و روشن میشد رو می‌خونم.
-کجا گم و گور شدی با اون حالت؟ بهم زنگ بزن(پیتر)
ببخشیدی زیر لب زمزمه کرده و جیم اطمینان بخش سری تکون میده. تایپ می‌کنم.
-حالم خوبه. یا برو، یا صبر کن برگردم.
با ارسال کردن پیام چیزی نگذشته که پیام دیگری روی صفحه نمایش بلک بری نمایان میشه:
-صبر می‌کنم.
همین. و من دوباره به جیم نگاه می‌کنم که می‌پرسه :
-باید بری؟
با سر مخالفت می‌کنم که خوبه ای زیر لب زمزمه کرده و دوباره به راه میوفته. پشت سرش قدم برداشته و از پشت سر نگاهش می‌کنم موهاش توی نور چراغ ها به جای قهوه ای روشن چیزی تو مایه های قرمز میزد و مثل دفعه قبل و قبل‌ترش روی تیشرتش یه روپوش با رنگ مکمل تیشرتش پوشیده بود. قدش خیلی ازم بلندتر نبود؛ شاید یه دو سه سانت و...
-متاسفانه من باید این قدم زدن رو به پایان برسونم! جایی باهام کار دارن؛ از دیدنت خوشحال شدم مارتا و متاسفم که اینطور شد.
لبخند میزنم و میگم :
-اوه نه! خیلی ممنونم که به حرفام گوش دادی، من هم از دیدنت خوشحال شدم جیم.
"و امیدوارم باز هم ببینمت " این چیزی بود که ترجیحا توی دلم گفتمش.
-فعلا.
آروم دستم رو تکون داده و ازش تقلید می‌کنم:
-فعلا.
جیم به سرعت از خیابون خلوت رد شده و خودش رو به پیاده رو اونطرف می‌رسونه. اونجا، تازه متوجه ماشین بلوطی رنگی میشم که شیشه های دودیش مانع از دیدن داخلش میشد و جیم قصد سوار شدنش رو داشت.
سمتم برمی‌گرده.
نگاهش روم متوقف شده و گویی نمی‌تونه چشم ازم بر داره. هیچ حرکت دیگه ای نیست؛ نه لبخندی و نه دست تکون دادنی! فقط انگار چیزی خارق‌العاده درون من دیده که تا به حال متوجهش نشده و حالا محو تماشای اونه.
من هم نمی‌تونم نگاهم رو برگردونم! اون چشم ها که درون نگاهم پیوند خورده بود، کششی داشت که من هم نمی‌تونستم کار دیگه ای جز نگاه کردن بهشون انجام بدم.
اتصال شکسته میشه.
جیم به سرعت نگاهش رو از من گرفته و چیزی رو به فرد درون ماشین میگه. به نظر می‌رسه که از شکایت اون فرد یه خودش اومده.
دستام رو جلوی سینم به حالت چلیپا نگه می‌دارم. سرم رو سمت آسمون بلند کرده که ذره های رقصان و سفیدی رو که به سمتم فرود میومدن رو می‌بینم. با ذوق به دونه های برف خیره میشم و سرما رو تو تک تک سلول های بدنم حس می‌کنم.
دوباره حواس جیم به من برگشته؛ ایندفعه به آسمون اشاره می‌کنم که بلافاصله سرش رو بالا می‌گیره تا بفهمه منظورم چیه.
چشم هاش با دیدن دونه های برف برق می‌زنه.
دوباره به من نگاه کرده و لبخندی می‌زنه و دستش رو برای خدافظی سمتم تکون میده. منم در جوابش دستم رو تکون میدم که بالاخره توی ماشین می‌شینه، همراه با لبخندی که فکر نکنم حالا حالاها از روی لب‌هاش پاک بشن.
ماشین به سرعت گاز داده و حرکت می‌کنه.
چند ثانیه ای رو به مسیر رفتنش خیره میشم تا جایی که در دوردست ها از دیدم پنهان میشه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و نهم

    حالا وقتشه منم برگردم.
    عقب گرد کرده و کل مسیری که پیاده اومديم رو بر می‌گردم.
    وقتی که می‌اومدم اینقدر به نظر طولانی نمی‌رسید اما حالا مسیر خیلی دراز و بلند به نظر میاد.
    دونه های درخشان برف که نور مغازه‌ها ها رو بازتاب می‌کنند آروم روی زمین فرود اومده و آب میشن. اما همین آب شدن هم سوزی رو به همراه داره که تمام تنم رو منجمد می‌کنه.
    سریع تر قدم بر می‌دارم.
    سرعت بارش برف همراه سرعت قدم های من بیشتر میشه.
    در نهایت خودم رو درحالی پیدا می‌کنم که دست هام رو به دورم پیچیده و در حال دویدن در پیاده رو هستم.
    ماشین رو از دور می‌بینم؛ پیتر رو هم همینطور.
    سریع تر می‌دوم که داد می‌زنه :
    -ندو دختر. زمین لیزه می‌خوری زمین!
    اهمیتی نداده و به سرعت خودم رو توی صندلی کمک راننده جا میدم.
    پیتر پوفی کشیده، سوار میشه و در رو پشت سرش میبنده.
    -روشنش کن.
    پیتر ماشین رو روشن کرده و با دنده عقب از جای پارکش بیرون میاد.
    -موتور سرده، اگه الان روشنش کنم باد سرد می‌زنه بیرون و فقط یخ می‌کنی بزار یکم راه بره موتور گرم بشه بعدش روشن می‌کنم.
    در خیابون خلوت به پیش رفته و سکوت می‌کنه. عجیبه که چیزی ازم نمی‌پرسه!
    -پسره خیلی راحت زل زده تو چشمم و میگه"حالا کی خواست از زیرش قصر در بره" عجب بچه پرویی بود.
    چیزی نمیگم. بهش نگاه می‌کنم که توی این سرما کاپشنش رو در آورده و چند تا دکمه بالایی پیرهنش رو باز گذاشته. با این حال تنش عرق کرده و خیسه.
    -حالت خوبه؟
    نگاهش سمتم برگشته و دوباره روی جاده ثابت میشه.
    -آره فقط گرممه!
    می‌خندم و میگم:
    -تو این سرما گرمته؟
    دستی به گردنش کشیده و عرق روش رو پاک می‌کنه.
    -ربطی به سرما نداره ظهر یه غذای چینی خوردم، می‌گفتن از درون آتیشت می‌زنه، منم گفتم برو بابا غذا که این حرفا رو نداره. خوردم هیچیم نشد، نشد، نشد، حالا داره تاثیر خودش رو نشون میده.
    بدون کنترل می‌خندم که میگه:
    -نخند بچه! خوب چه می‌دونستم اینجوری میشه؟!
    درحالی که سرم رو از پشت به شیشه تکیه میدم، بهش خیره شده و میگم:
    -مگه نمیگی بهت گفته بود؟ خوب باید به حرفش گوش می‌کردی ديگه.
    عصبی موهاش رو که خیس خیس شده بود از تو چشماش عقب زده و میگه:
    -اصلا دلم خواست بخورم! الان مشکلی داری؟
    سرم رو تو یقه ردام مخفی کرده و ریز ریز می‌خندم. چشم غره ای رو که پیتر بهم میره رو حس می‌کنم اما اهمیتی بهش نمیدم.
    همین که متوقف می‌شیم پیتر از ماشین بیرون می‌دوه و من متعجب اول به کلیدی که سمتم پرت کرد و بعد به خودش که با دو پله های موسسه رو بالا میره نگاه می‌کنم.
    همراه برداشتن کاپشن پیتر و پیچیدن اون دور خودم از ون پایین اومده و درش رو قفل می‌کنم.
    به آرومی تک تک پله های موسسه رو که زیر لامپی که بالای در نصب شده بود، می‌درخشن، بالا میرم و به محض ورودم پیتر رو می‌بینم که رو یه روی آبسردکن وایساده و لیوان آبی رو سر می‌کشه.
    کلید ون رو روی میز جولیا گذاشته و روی صندلی ها که لارا و لیزا همراه پاتر، دوقلوها و مایکل و تعدادی از کارآموز ها نشسته بودن میرم و کنار مایکل روی صندلی می‌شینم.
    لارا با ذوق میگه:
    -از اونجایی که از فردا نمی‌بینمتون از همین الان تبریک میگم.
    متعجب می‌پرسم :
    -چرا نمی‌بینیمون؟
    پاتر پوزخند اعصاب خوردکنی زده و مایکل توضیح میده:
    -از فردا به مدت چند روز تعطیلیم.
    کریسمس رو به خاطر آورده و پوفی می‌کشم که لارا می‌پرسه:
    -برای کریسمس چه برنامه ای داری؟
    فکر کرده و می‌بینم که واقعا هیچ برنامه ای ندارم بنابراین با بی‌حوصلگی می‌نالم:
    -احتمالا میرم خونه مامانم.
    لیزا میگه:
    -پس اوضاعت مثل پاتره!
    ابرو هام رو بالا انداخته و می‌پرسم:
    -مثل پاتر؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نودم

    پاتر اخم هاش در هم میره و می‌خواد توضیح بده که پیتر ناگهان خودش رو روی صندلی کنار من انداخته و ناله می‌کنه:
    -وای! پشیمونم بی‌نهایت.
    لیزا درحالی که سرش رو پایین انداخته و موهای مصریش از دوطرف تو صورتش ریخته، می‌پرسه:
    -چرا؟
    پیتر دوباره بلند شده و سمت آبسردکن میره.
    -نپرس!
    حواسم رو به پاتر داده و می‌پرسم :
    -خوب؟
    پاتر ناچار جواب میده:
    -تو تعطیلات میرم سیاتل؛ پیش خانوادم.
    همین. به ساده ترین شکل ممکن.
    لارا دستاش رو به هم کوبیده و میگه:
    -من و داداشم قراره یه مهمونی راه بندازیم! یه بوقلمون بزرگ و یه عالمه مهمون. کاش تو هم میومدی مارتا، مایکل و لیزا میان اما دلم می‌خواست همتون باشین.
    لبخند زده و میگم:
    -ای کاش میشد.
    پیتر که دوباره سمتمون میاد میگه:
    -میشه منم بیام؟
    لارا فوری میگه:
    -البته! خیلی خوب میشه.
    رو به پیتر می‌پرسم:
    -برسونمت؟
    با سر موافقت می‌کنه که بلند میشم و میگم:
    -کریسمس همتون پیشاپیش مبارک. امیدوارم بهتون خوش بگذره.
    لارا هم بلند شده و همونطور که بقلم می‌کنه میگه:
    -مال تو هم مبارک. امیدوارم به تو هم خوش بگذره.
    بعید میدونم!
    خودش رو عقب کشیده و تره ای از موهای سفیدش رو که توی صورتش ریخته بود پشت گوشش می‌زاره.
    لیزا شصتش رو بالا گرفته و میگه:
    -مال تو هم! خودت رو بقل کرده بدون.
    می‌خندم و منتظر به پاتر و مایکل نگاه می‌کنم. مایکل با خوش رویی چشمکی زده و میگه:
    -بهت خوش بگذره.
    پاتر هم به اجبار زمزمه می‌کنه:
    -کریسمست مبارک مارتا.
    اهمیتی به لحن بی‌میلش نداده و میگم:
    -یادت نره قهوه بخوری.
    با این حرفم به سرعت سرش رو بالا آورده و نگاه ناباوری بهم میندازه. همه چیز به شکل عجیبی ساکت شده و نگاه ها مدام بین من و پاتر رد و بدل میشه.
    -یادم نمیره.
    و لبخند تلخی رو چاشنی حرفش می‌کنه.
    پیتر دستم رو کشیده و همونطور که سمت در می‌بره بلند به همه میگه:
    -کریسمس مبارک.
    و صبر نمی‌کنه تا جوابی ازشون بشنوه.
    من رو دنبال خودش از روی پله ها پایین کشیده و میگه:
    -برای چی باید بهش اینو بگی که اعصابت رو خورد کنه؟ ها؟
    شونه‌هام رو بالا انداخته و میگم:
    -اعصابمو خورد نکرد.
    لب هاش رو محکم به هم فشار داده و میگه:
    -خیلی خوب. باشه. اصلا هر کاری دلت می‌خواد بکن.
    و سمت ماشین من رفته و بدون اینکه منتظر باز کردن درش بمونه از بالای شیشه خودش رو به داخل ماشین میندازه.
    جلو میرم و قفل و باز کرده و سوار میشم. چیزی بهش نمیگم و آروم می‌خندم که فحشی زیرلب نثارم کرده و میگه:
    -فقط راه بیوفت.
    به حرفش عمل کرده، گاز میدم و مسیرم رو به سمت خونه پیتر تنظیم می‌کنم.
    ***
    باور اینکه پیتر از روی حرص بهم کریسمس رو تبریک نگفت غیر ممکن و یه جورایی خنده داره.
    کلید رو تو قفل چرخونده و در رو به عقب هل میدم. به یاد میارم که می‌خوام معنی اون زمزمه ها و توهم ها رو از فرانک بپرسم پس بلند میگم:
    -آهای، من برگشتم.
    جوابی نمی‌شنوم.
    در رو همراه با درآوردن چکمه هام پشت سرم بسته و دوباره امتحان می‌کنم:
    -فرانک؟
    و باز هم سکوت!
    کلید ها و بلک بریم رو روی جاکفشی رها کرده و به سرعت خودم رو وسط سالن می‌رسونم که می‌بینمش؛ روی یکی از مبل‌های سه نفره توی خودش جمع شده و به شدت می‌لرزه. پوستش رو به سیاهی زده و لب‌هاش خشک شده.
    بی‌هوا سمتش دویده و دستش رو می‌گیرم.
    سرده؛ سرد تر از یه تیکه یخ قطبی .
    می‌پرسم:
    -چیشده؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و یکم

    و چقدر احمقم که فکر می‌کنم اون می‌تونه به این سوالم جواب بده.
    رهاش کرده و تو آشپزخونه می‌دوم و زیر میزانی آب رو روشن می‌کنم تا جوش بیاد. بعد از پله ها بالا رفته و هرچی پتو دارم رو با خودم پایین میارم. دورش رو میپوشونم و امیدوارم که این گرمش کنه؛ امیدوارم.
    همین که سمت آشپزخونه برمی‌گردم ضربه های محکمی به در کوبیده میشن.
    این دیگه کیه؟
    بی‌خیال آب جوش شده و فاصله کوتاه آشپزخونه تا در رو طی می‌کنم. در رو با احتیاط باز کرده و اولین چیزی که می‌بینم سایه ای غول‌پیکر و درشتیه که به اندازه چارچوب در پهنا داره. صدای زمختش توی گوشم می‌پیچه:
    -من باید بیام داخل.
    با پام در رو نیمه بسته نگه داشته و میگم:
    -شما کی هستین؟
    عصبانی می‌غره:
    -من دوست اون گالوی احمق داخل خونتونم و اومدم جون بی‌ارزشش رو نجات بدم!
    مثل خودش میگم:
    -متاسفانه من نمیتونم حرفتون رو باور کنم، اصلا از کجا معلوم شما باعث و بانی این حالش نباشین؟
    ناگهان در رو هل داده که به عقب پرت میشم و زمین می‌اوفتم. مرد سرش رو خم کرده و از چارچوب در که برای ورودش بیش از حد کوتاهه داخل میاد و میگه:
    -از اونجایی که وقتی برم پیشش اونقدری حالش خوب میشه که بتونه حرف بزنه و بگه که منو می‌شناسه.
    اولین فکری که به سرم زد این بود که یه بابانوئل غول‌پیکر اومده سراغم. اون ریش های قهوه‌ای یکم با بابانوئل در تضاد بودن اما هیکل و قیافش خیلی شبیه به بابانوئل بود.
    همین که داخل اومد نور فضا چهره اش رو که لایه ای برف روش رو پوشونده بود نمایان کرد.
    لباس هایی از پوست حیوانات، کلاه چرمی و دست های پهن و بزرگ چیزهایی بودن که فکر نکنم هیچوقت درمورد اون مرد از یادم بره.
    مرد همونطور که سمت مبل ها میرفت بهم دستور میده:
    -در رو ببند.
    بدون اعتراض بلند شده و به حرفش عمل می‌کنم.
    همین که برمی‌گردم می‌بینم که چيزهايی رو به فرانک که حالا میون پتو ها نشسته و چشم های بازش رو به اون مرد دوخته، میگه.
    سمتشون میدوم و از فرانک حالش رو می‌پرسم که اطمینان بخش چشم هاش رو باز و بسته می‌کنه.
    مرد با همون صدای زمخت و خش دارش میگه:
    -دیدی خانم؟ بهت گفتم که می‌شناستم.
    و بعد زیر زانو و شونه های فرانک رو گرفته و به سبکی پر توی هوا بلندش می‌کنه.
    سمت در به راه میوفته که اعتراض می‌کنم:
    -کجا می‌بریش؟
    بدون توقف جواب میده:
    -خونه خودم.
    به در می‌رسه و بهم اشاره می‌کنه که بازش کنم اما من به جاش میگم:
    -با این وضع حالش کجا می‌بریش؟
    با حرص میگه:
    -این بی‌عقل فقط به خاطر اهریمن و فشارشه که اینطوری شده! پیش من جاش امنه. خونه من جای اهریمن نیست. حالا در رو باز کن.
    تسلیم شده، در رو باز می‌کنم و از سر راهش کنار میرم. بیرون که پر از برف شده، بی‌نهایت سرده و همه برای فرار از سرما به خونه هاشون پناه بردن.
    وقتی ماشینی اطراف نمی‌بینم می‌پرسم:
    -پیاده؟
    مرد نیشخندی زده که برق دندون های سفیدش توی تاریکی مشخص میشه.
    -نه!
    و همون وقت درست به سرعت نور از جلوی چشمم محو شده و جای خودش سوزی از سرما رو باقی میزاره.
    اون مرد هرچی که بود، قطعا انسان نبود. حالا دیگه چاره ای ندارم جز اینکه معنی اون‌ها رو از لارا بپرسم.
    ***
    -از این‌طرف...
    زیر چشمی همین که از جلوی بابا رد میشم به مامان که بقلش وایساده نگاه می‌کنم.
    مامان با دیدنم هینی کشیده و ضربه ای به صورتش می‌زنه که بابا جلوش رو گرفته و چیزی تو گوشش زمزمه می‌کنه.
    قبل از اینکه ببینم مامان چیزی بهش میگه یا نه دیواری سد راهم میشه.
    سفید.
    باز هم اتاقی سر تا سر سفید، دری سفید، چراغی سفید! تنها چیزی که سفید نبود مردی بود که بود که موهای سیاهش رو دم اسبی بسته و چشم های کشیدش، چنان ریز بود که نمی‌تونستم رنگ چشمش رو بفهمم.
    پوستش سبزه روشن بود و لاغر و قد بلند و لبخند عجیبی رو لباش بود.
    -سلام... مارتا؟درسته؟
    سری تکون میدم که ادامه میده:
    -من آقای چانگ هستم و اومدم که ببرمت خونه پیش پدر و مادرت؛ دوست داری؟
    بهش نمیومد دروغ بگه برای همین سرم رو باز هم تکون میدم. به سمت صندلی روبه‌روش اشاره کرده و میگه:
    -خوبه،بشین.
    جلو میرم و روی صندلی که چند قدم با صندلی سفید رنگ و پلاستیکی خودش فاصله داشت می‌شینم.
    -حالا بهم بگو چشمات درد می‌کنن؟
    چشمام می‌سوخت. و همینطور درد می‌کرد! بنابراین باز هم سرم رو تکون میدم که میگه:
    -چرا؟
    پاهام رو که از صندلی آویزونن رو به جلو و عقب تاب داده و میگم:
    -نمی... دونم.
    آرنجش رو به رون هاش تکیه داده و کمی به سمت جلو خم میشه:
    -شب ها نمی‌خوابی؟
    باز هم سرم رو تکون میدم که می‌پرسه:
    -چرا؟
    میگم:
    -نمیشه. نمیزالن.
    آقای چانگ لبخند زده و ادام رو مثل مارسل در میاره:
    -کیا نمیزالن؟
    لب میزنم:
    -کابوس ها!
    قبل از اینکه چیزی بگه ادامه میدم:
    -اگه بخوابم از کابوسا گلیم می‌گیله و اون خانوم دولوغ گوعه دعوام می‌کنه و کتکم می‌زنه.
    لبخندش محو شده و جاش رو به اخم غلیظی میده. سری تکون میده. بلند شده و میگه:
    -دیگه اینجا نمی‌مونی مارتا. بهت قول میدم.
    و سمت در سفید رنگ میره و بعد از خارج شدن ازش در رو پشت سرش می‌بنده.
    سریع سمت در میرم و گوشم رو بهش می‌چسبونم.
    -کار اشتباهی کردین که آوردینش اینجا.
    -اون باید درمان میشد!
    -اون فقط یه بچه شیش سالس که یه سال پیش برادرش رو از دست داده و حتی جنازش رو دیده، اون درمان میشد توسط زمان، نه اینجا! شما فقط اون رو اینجا موش آزمایشگاهی این مرکز بی‌نام و نشون کردین. اینکه تا حالا دووم آورده و عقلش سالم مونده جای تعجب داره.
    مامان زیر گریه می‌زنه و قلب من از شنیدن صدای گریش مچاله میشه. مثل نقاشی هایی که مارسل دوستشون نداشت و مچالشون می‌کرد.
    -ما باید چیکار کنیم آقای چانگ؟
    -باید ببریدش خونه، بهش آزادی بدین تا گذشته رو فراموش کنه و بتونه یه زندگی خوب رو شروع کنه.
    پس دروغ نمی‌گفت! با خوشحالی در رو باز می‌کنم و با دیدن مرد چاق و گنده ای که فقط ریش کوتاه و مثلثی شکلی داشت و دو تا گوشواره طلایی رنگ و بزرگ از گوشش آویزون بود، جا خورده و از ترس عقب می‌پرم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و دوم

    دستی که پشت کمرم جای می‌گیره مانع از عقب رفتنم شده؛ سرم رو بالا آورده و به مرد قد بلندی که طرح مار بلندی رو روی گردنش نقاشی کرده بود، چشم می‌دوزم. مرد توی دماغش یه حلقه کوچیک کرده و موهاش رو سیخ سیخی وسط کلش مثل کاکل یه خروس درست کرده و بقیه موهاش رو از ته زده و روی کله کچلش طراحی کرده بود.
    -ورود این دختر با من. بزار رد شه!
    مرد چاق مخالفت می‌کنه:
    -اما اون فقط یه دختر بچس!
    مرد پشت سرم سری تکون داده و با سرخوشی میگه:
    -برنامه امشبمون هم یه دختر بچه بود که فرار کرد، می‌فهمی چه شانسی بهمون رو کرده؟
    چیزی از حرفاشون نمی‌فهمم و چاقوی قاییم کرده تو آستینم رو لمس میکنم. به زودی...
    بالاخره مرد چاق تسلیم شده و اون یکی مرد رو به من میگه :
    -بیا بریم تو خانوم کوچولو.
    بهت نشون میدم که من خانوم کوچولو نیستم. حداقل دیگه نیستم!
    مرد من رو به داخل هدایت می‌کنه. اول همه جا تاریکه اما بعد از مسیری دراز و باریک گذشته و به سالن مستطیلی شکل بزرگی می‌رسیم که سقف قرمز و دیوار های پوشونده شده با پارچه های سیاه رنگ داره. در انتهای سالن سنگ بزرگ و دایره شکلی هست که روش فردی با شنل قرمز رنگ وایساده و دور اون سنگ چندین و چند آدم با شنل های مشکی وایسادن و چیزی رو نیایش وار زمزمه می‌کنن.
    جلوتر می‌ریم. روبه‌روی سنگ وایمیسیم که متوجه میشم مرد دستش رو به سمت لباسم میاره. سریع خودم رو عقب کشیده و داد می‌زنم:
    -نکن!
    مرد چیزی نمیگه و سمتم میاد تا منو بگیره که چاقو رو بیرون کشیده و محکم کف دستش رو برش میدم.
    دل خودم مورمور میشه اما مرد خم به ابرو نیورده و سمتم می‌پره اما قبل از اینکه بهم برسه صدای بلند و وحشتناکی از سمت راستم به گوش می‌رسه و مرد روی زمین می‌اوفته.
    کم کم چیزی قرمز رنگ مثل آب دورش رو فرا گرفته و دیگه بلند نمیشه.
    حقت همین بود مرد بد!
    -پیتر! دختره.
    همه شنل پوش ها با وحشت اینور و اونور میدون اما جلوی تنها ورودی توسط افرادی که لباس های بلند و براق که بهش کلاه چسبیده بود و روی صورتشون ماسک های سیاه و هم رنگ لباس و شلوار چسبونشون بود، مسدود شده بود.
    -دختره پیتر.
    اون کسی که این حرف رو میزد مرد بود. صداش کلفت بود و چند تره موی سفید از لای کلاهش که برخلاف بقیه جدا از لباسش بود، بیرون زده بود.
    شخصی سمتم می‌دوه، کوچیک تر و جوون تر از بقیه سیاه و شیک پوش ها بود و اصلا کلاه نداشت و موهای طلایی و نسبتا کوتاهش نامرتب در هوا پخش شده بود.
    جلوم نشسته و روم رو از مرد مرده ای که کنارم افتاده بود، برمی‌گردونه و میگه:
    -بعدا حالش‌ خوب میشه!
    کم کم می‌فهمم بعضی از آدم ها دروغ میگن تا از من محافظت کنن اما نمی‌فهمن که من حقیقت رو می‌دونم.
    -نه خوب نمیشه، چون مرده!
    دهن پسر از تعجب باز می‌مونه، نگاهش روی چاقوی خونی توی دستم افتاده و میگه:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    اخم کرده و میگم:
    -اومدم مثل تو همشونو بکشم!
    ***
    دیرینگ دیری، دیرینگ دیری...
    چشم هام رو باز کرده و زنگ رو خاموش می‌کنم.
    همونطور که روبه سقف دراز کشیدم به این فکر می‌کنم که ایندفعه دیگه کابوس نبود!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و سوم

    و واقعا هم نبود چون نه از خواب پریدم و نه جزو خاطرات بد حساب می‌شدن. خاطرات خوب هم نبودن فقط اتفاقایی بودن که توی زندگیم افتاده و حتی مسیرم رو عوض کردن.
    درخواست دکتر چانگ برای آزاد گذاشتن من بهم این فرصت رو داد تا بگردم و یه مراسم پیرادما هارو پیدا کنم و رفتن به اون مراسم من رو به موسسه آورد.
    البته شانس بود یا لطف خدا، اومدن اون‌ها اگه صورت نمی‌گرفت مطلقا من هم یکی از قربانیای اهریمن می‌شدم.
    بلند میشم و کاپشن مشکی پشم و شیشه ای رو می‌پوشم. از آن طرف شلوار لی و باز هم مشکی ای رو همراه‌ پوشیده و پایین میرم. آبی به صورت زده و سریع نون تست و مربای توت فرنگی رو سر هم کرده و می‌خورم تا به شلوغی بازار بر نخورم. همین که در رو باز می‌کنم با ارتفاع برفی که ماشین برف روبی اون رو کنار نزده بود رو به رو میشم. مگه چقدر برف باریده؟
    بیرون رفته و در رو پشت سرم میبندم که تازه متوجه حلقه های سبز و قرمزی که از در خونه های اطراف آویزون بود میشم و بعد در قهوه ای و طرح دار خودم که کاملا اعلام می‌کرد "تو این خونه کریسمس هنوز نیومده!"
    پوفی کشیده و سمت دو خیابون اونطرف تر قدم تند می‌کنم؛ دست های بی‌پناهم رو تو جیب کاپشنم فرو بـرده و درحالی که به نفسم که توی هوا کاملا مشخص بود خیره میشم.
    زودتر از موعد به فروشگاه کادویی رسیده و انواع خرس های عروسکی، عروسک های باربی و سایر اسباب بازی ها رو پشت ویترینش می‌بینم.
    در شیشه ای رو هل داده که همون موقع صدای فرتوت و رباط مانندی از بالای سرم میگه:
    -کریسمس مبارک!
    بالا رو نگاه کرده و عروسک بابانوئل قرمز پوشی رو که از طنابی به سقف آویزون بود می‌بینم.
    این هم از این؛ یه عروسک بابانوئل که تبریک میگه!
    بی‌خیال عروسک شده و بین قفسه ها رو می‌گردم تا کادو های مناسبی پیدا کنم.
    ریل و قطار اسباب بازی، پازل های چند هزار تیکه، عروسک ها، مجسمه ها و چیز های مختلف دیگه.
    برای مامان و بابا دوتا ماگ که مکمل همدیگه هستن رو برمی‌دارم. برای پیتر یه کلاه بابانوئل و برای لارا و برادرش عروسک ساحره ای رو که مثل اون بابانوئل سر در ورودی کریسمس رو تبریک می‌گفت این یکی با هر صدای بلندی قهقهه میزنه. برای مایکل هم یه شال فانتزی و رنگارنگ که خیلی بیش از حد بلنده و برای لیزا یه آب نبات مخصوص در نهایت برای پاتر...
    جلوی قفسه عروسک های به شکل میمون متوقف شده و می‌مونم که باید برای پاتر هم چیزی بگیرم یا نه؟!به هر حال نمیشه برای همه بگیرم جز اون!
    و برای پاتر پیرهن خوش دوخت و بافتنی که روش بابانوئل سوار بر کلاسکشه و گوزن های شمالی اون رو دنبال خودشون می‌کشن.
    سمت پیشخوان مغازه رفته و برای همه کادوها جعبه های مشکی با نوار های قرمز گرفته و بعد از حساب کردن از مغازه خارج میشم.
    بوی کیک و شیرینی همه جا پیچیده اما من تو این حال و اوضاع موندم که چجوری باید این همه بسته رو با خودم تا خونه ببرم!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و چهارم

    کسی، دختر مغازه دار به کمکم اومده و میگه:
    -این سبد رو گرفتم که راحت باهاش برم خرید. حالا که ماشین نیوردی با این ببرش و بعدا بهم برش گردون.
    متحیر به سبد خرید چرخدار نگاهی کرده و بعد رو به دختری که یه زمانی همکلاسیم بود اما اصلا من رو نمی‌شناخت میگم:
    -ممنونم کسی. کریسمس مبارک.
    لبخندی زده و میگه:
    -کریسمس مبارک مارتا.
    و به داخل مغازه برمی‌گرده و اجازه میده تا راحت جعبه ها رو داخل سبد بچینم.
    به محض رسیدن به خونه متوجه میشم که ظهر شده و توی مغازه اونقدر سرم گرم دیدن اجناس مختلف شده که نفهمیدم زمان چقدر زود گذشته. بنابراین بی‌خیال ناهار شده و جعبه ها رو تو صندوق ماشین جا میدم.
    سبد خرید کسی رو توی خونه می‌برم تا سر فرصت بهش برگردونم و بعد به سمت خونه مامانم که یه زمانی خونه من هم بوده راه می‌اوفتم.
    شور و شوق خرید کریسمس و شلوغی مغازه ها و مراکز خرید نشون میده که همین جشن های کوچیک، چقدر راحت میتونه دل مردم رو شاد کنه.
    سر تا سر خیابون ها درخت های کاج تزئین شده به چشم می‌خوره و هر خانواده برای شب کریسمس دنبال یکی هستن.
    همین که می‌رسم مادرم رو می‌بینم که کیک بزرگ و قرمز رنگی رو به یه خانم مسن تحویل داده و اون رو تا دم در خروجی بدرقه می‌کنه. با دیدن من چشم هاش برق زده و سمتم می‌دوه. بغلش می‌کنم و صورتش رو می‌بوسم و زمزمه می‌کنم :
    -پیشاپیش کریسمس مبارک.
    -کریسمس تو هم مبارک مارتا.
    خودش رو عقب کشیده و به من فضا داده تا کادو ها رو از صندوق بردارم.
    داخل که می‌ریم بابا رو درحال تزئین کردن درخت کاج با گوی های طلایی کنار نوار های پیچیده شده قرمز دور درخت می‌بینم.
    -کریسمس مبارک بابا.
    متحیر زمزمه می‌کنه :
    -مارتا! چه زود اومدی.
    و آخرین گوی طلایی رو روی درخت قرار داده و از روی نرده بوم آبی رنگ پایین میاد.
    سمتش میرم که من رو محکم میون بازوهاش گرفته و به خودش فشار میده.
    -ببین چقدر بزرگ شدی. دلم برات تنگ شده بود دختر.
    عقب کشده و لبخندی می‌زنم که مامان میگه:
    -مسخره بازی بسه. دستاتون رو بشورین و بیاین ناهار.
    به موهای خاکستری-سفید مامان که با نخ صورتی رنگی بالای سرش جمع شده بود نگاه کرده و میگم:
    -باشه مامان.
    و بعد از گذاشتن کادوها زیر درخت سمت روشویی رفته تا دست و صورتم رو برای ناهار بشورم.
    الان می‌فهمم مهم نیست که تنهام یا نه! من یه خانواده دارم، هرچند که ناقصه و غم هنوز درون تک تک اعضا موج می‌زنه. اما همین برای من کافیه.
    بعد از صرف ناهار و تموم کردن تزئینات و آماده کردن بوقلمون برای پختن، روی مبل ها می‌شینیم تا استراحت کنیم.
    مامانم پیشبندش رو در آورده و میگه:
    -بریم سر اصل ماجرا.
    متعجب می‌پرسم:
    -کدوم ماجرا؟
    بابام پوفی کشیده و میگه:
    -ماریا! اذیتش نکن.
    اما مامان اهمیتی به حرفش نداده و سمت کادوها میره. جعبه بنفش تیره ای رو برداشته وستم میاد و به دستم میده و میگه:
    -بگیرش.
    متعجب به جعبه درون دستم و مامان نگاهی کرده و میگم:
    -اما کادو ها رو باید صبح کریسمس باز کرد. می‌دونم یکی دوساعت دیگه حدودا نصفه شب، کریسمسه اما...
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و پنجم

    مامانم میگه:
    -قرار نیست الان بازش کنی، همون فردا صبح بازش می‌کنی اما الان میری به جشن کریسمس خیابونی. امشب قرار نیست اینجا بمونی!
    جامی‌خورم.
    -چی؟
    بابا التماس می‌کنه:
    -ماری!
    مامانم اما محکم پای حرفش وایساده و میگه:
    -همین که گفتم. میری بیرون و یه پسر مناسب تو جشن پیدا می‌کنی و تا کسی رو پیدا نکردی حق نداری پات رو بزاری تو این خونه.
    ناباور می‌خندم که سمتم میاد و به زور بلندم می‌کنه و از در ورودی بیرونم می‌ندازه.
    بابا از پشت سر مامان میگه:
    -ببخشید که اینطوری شد. کریسمس مبارک.
    و من هنوز متحیر سرجام میخکوب شدم و به هدیه ای که میون دستام جا گرفته خیره شدم! گفت حق ندارم پام رو بزارم تو خونه تا کسی رو پیدا نکردم؟ عجب!
    کادو رو توی صندوق عقب جا میدم و به این فکر می‌کنم که الان چیکار کنم؟ بی‌هدف بدون ماشین شروع به قدم زدن می‌کنم.
    توی این شب که پر از نور های رنگ و وارنگه به شکل جالبی سورپرایز شدم.
    -این چیز عادی‌ایه که من تو رو اینقدر می‌بینم؟
    سرم رو بالا آورده و با حس شادي عجیبی بهش نگاه می‌کنم. امروز اصلا به یادش نبود اما الان خوشحالم که بعد از اون اتفاق می‌بینمش.
    -باز هم که گرفته ای.
    می‌خندم و میگم:
    -نه نیستم.
    سری تکون داده و مخالفت می‌کنه:
    -چرا. هستی. و من فکر می‌کردم فقط اون‌هایی که خانواده ندارن شب کریسمس خیابون گردی می‌کنن.
    لب و لوچم ناخواسته آویزون شده و میگم:
    -فعلا که مامانم از خونه پرتم کرد بیرون.
    ناباور می‌خنده و می‌پرسه:
    -جدی؟
    سری تکون میدم که میگه:
    -خوب، نظرت چیه دوباره گولم رو بخوری و امشب رو همراه یه یتیم خیابون گردی کنی؟
    از یتیم گفتنش خوشم نمیاد اما مخالفت نکرده و دنبالش به راه میوفتم.
    -خوب، حالا کجا باید بریم؟
    میگم:
    -فکر می‌کردم هرسال کارت خیابون گردیه تو این شب!
    چشماش رو مظلوم کرده و میگه:
    -تو فکر کن بعد از تنها شدن دیگه هیچ کریسمسی رو جشن نگرفتم.
    شوخی بود اما صداش غم داشت.
    برای همدردی دستش رو می‌گیرم که لبخندی زده و میگه:
    -می‌بینم ازم یاد گرفتی.
    بی‌توجه به حرفش دستش رو می‌کشم و میگم:
    -یه ساعت یا شاید کمتر سال جدید شروع میشه. بهتره که تو کلیسا باشیم.
    رنگ از رخش به سرعت پریده که نگران می‌پرسم:
    -چی شد؟
    زمزمه می‌کنه:
    -خیلی وقته کلیسا نیومدم.
    می‌تونم تصور کنم که بعد از مرگ پدر و مادرش قید همه چیز رو زده، حتی کلیسا رو.
    -مطمئن باش اونجا هرکاری هم که بکنن، تو رو به عنوان شام نمی‌خورن!
    چیزی نگفته و لبش رو به دندون می‌کشه. نگرانی تو چشم هاش وادارم کرده تا رو‌به‌روش وایساده و بگم:
    -هی!
    نگاهم می‌کنه. لبخند اطمینان بخشی زده و میگم:
    -چیزی نیست. بهم اعتماد کن.
    سرش رو به زیر انداخته و کف کفشش رو روی سطح آسفالت می‌کشه. اصرار نکرده و اجازه میدم خودش تصمیم بگیره.
    جیم چند لحظه ای سرش رو به کندی تکون داده و با فشردن چشماش به همدیگه، میگه:
    -باشه...بهت اعتماد می‌کنم.
    اما حرکتی نکرده و همینطور به کفشش زل زده، باقی می‌مونه.
    می‌خندم که با تعجب نگاهش رو روم بالا آورده و قبل از اینکه چیزی بگه بازوش رو می‌چسبم و دنبال خودم بدو بدو کنان می‌کشونم.
    می‌خنده. بالاخره.
    -و... وای. صبر کن مارتا دستمال گردنم افتاد!
    وایمیسم و همونطور که بازوش رو جوری درون دستام نگه داشتم که انگار ممکنه فرار کنه، بهش اجازه میدم خم بشه و پارچه پیچ خورده‌ای که ترکیبی از قرمز و مشکی راه راه بود رو برداشته و زیر یقه پیرهن سفیدش، گره بزنه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و ششم

    با رها شدن دستش از دستمال گردن، بی‌خبر دوباره دستش رو دنبال خودم کشیده و توی خیابون شروع به دویدن می‌کنم.
    جاخورده و تلوتلو خوران و کج و کوله دنبالم کشیده میشه.
    -میام...خودم میام مارتا...یه لحظه وایسا.
    نیشم کش اومده و اهمیتی به حرفش نمیدم. با خنده درحالی که باد از رو‌به‌رو به صورتم شلاق می‌زنه، میون خیابون که زیر چراغ های رنگارنگ روشن شده پیش میرم.
    جیم با اینکه ازم خواست وایسم اما تلاشی برای نگه داشتن من نمی‌کنه و با تنظیم کردن قدم هاش دنبالم می‌دوه. اون هم مثل من از همین مسخره بازی بچگانه لـ*ـذت می‌بره و من تازه می‌فهمم چرا پیتر دوست داره یه نوزاد خوش خنده باقی بمونه.
    به تلافی تمام لحظه هایی که بچه بودم و ندویدم، بچه بودم و بازی نکردم و بچه بودم و بچگی نکردم بلند می‌خندم و جیم رو هم با خودم همراه می‌کنم.
    دلیلی نداره چون یه شکارچیم شاد نباشم و تنها باشم. می‌بینی آلوین؟ من الان تنها نیستم. و خیلی هم شادم.
    -جانِ... من... وایسا.
    قدم های جیم پشت سرم شل شده و با متوقف شدنش من هم وایمیسم.
    جیم روی زانو خم شده و نفس های تند تند و پشت سر همی می‌کشه. سرش رو بالا آورده و بعد از سرفه ای میگه:
    -تو چرا...هیچیت نشد؟
    شونه ای بالا انداخته و بدون ذره ای نفس نفس زدن میگم:
    -شاید چون ورزش می‌کنم.
    که البته بیشترش برای فعالیت های مؤسسه‌اس.
    به سختی صاف ایستاده و میگه:
    -اوه...درسته! من اصلا ورزش...نمی‌کنم.
    فکر نمی‌کردم توی عمرم پسری رو ببینم که ورزش نکنه! اون هم کسی که لاغر اندام باشه.
    متعجب می‌پرسم:
    -واقعا؟
    خندیده و از اونجایی که نفسش جا افتاده راحت میگه:
    -چیز عجیبیه؟
    سری تکون میدم که بی‌خیال موضوع میشه.
    -بیا. قرار بود با اعتماد کردن به تو بریم کلیسا!
    و خودش با قدم های بلند به راه میوفته.
    کلیسای سنت ماریای شمالی درست سر چهارراه پیش و رومون قرار گرفته و ارابه قرمز رنگ نمادینی جلوی درهای بازش خود نمایی می‌کنه.
    درهای بزرگ و طلایی رنگ ورودی کلیسا از دوطرف به داخل باز شدم و راه رو برای ورود مردم آزاد گذاشتن.
    داخل می‌ریم.
    جمعیتی نسبی روی صندلی هایی که پشت سر هم چیده شده و بین پنج صندلی راست و پنج صندلی سمت چپ فاصله ای برای رفت و اومد باز گذاشته شده؛ سر تا سر حیاط کلیسا از نور طلایی رنگ باز تاب شده از دیوار های پر از نقش و نگار حالت عجیبی رو به فضا داده.
    جیم متحیر، محو تماشای اطراف شده و کاملا مشخصه انتظار چنین چیزی رو نداشته! دستش رو می‌گیرم و به سمت دو صندلی سومین ردیف سمت راست از جلو کشونده و مجبورش می‌کنم همونطور که حواسش به تزئینات کریسمس کلیساست، روی صندلی داخلی بشینه.
    خودم دم ردیف می‌شینم.
    -من فکر می‌کردم درختای کاج رو برای کریسمس قطع می‌کنن!
    حواسم رو به درخت کاج تزئین شده‌ای که وسط باغچه حیاط کلیسا بود میدم.
    -خوب درواقع درست فکر می‌کردی، جیم. اما این کلیسا هرسال با همین درخت که وسط حیاط کاشته شده جشن گرفته و از درخت قطع شده استفاده نمی‌کنن! کلیسا های دیگه جشن رو توی سالن کلیسا گرفته و اون‌ها هم از درخت قطع شده استفاده می‌کنن.
    کمی سمتش خم شده و با حالت پچ پچ مانندی تو گوشش میگم:
    -برای همین از جشن کریسمس این کلیسا خوشم میاد، تازه... کلی چیزای باحال دیگه هم داره!
    جیم آروم خندیده و مثل خودم پچ پچ مانند می‌پرسه:
    -از کجا این کلیسا رو پیدا کردی؟
    لبخندم همراه برقی که از سرم پریده، محو میشه. تازه می‌فهمم که چیکار کردم.
    جیم متوجه تغییر حالم شده و متعجب نگاهم می‌کنه.
    من همین الان توی یکی از منطقه هایی هستم که عملا از ترس خاطرات هیجده ساله که پا توش نزاشته بودم؛ اما حالا... هیچ حس بدی نیست! هیچ خاطره ای که نفس کشیدن رو برام سخت کنه نیست؛ خاطرات رو به خاطر میارم، واضح و دقیق اما دیگه آزار دهنده نیستن!
    -چیشده مارتا؟
    لبخند خفیفی می‌زنم و تا حدودی خیالش رو راحت می‌کنم.
    -اولین بار خیلی کوچیک بودم. شايد دو یا سه سال داشتم. مامان و بابام رفته بودن پیش مامان بزرگم و قرار بود شب کریسمس خونه باشن اما به‌خاطر برف، جاده ها بند اومده بود و توی راه گیر افتاده بودن. منم هی بهونه جشن و کریسمس رو می‌گرفتم که مارسل من رو میاره اینجا...
    جیم ادامه میده:
    -و بودن اینجا برات دردناکه.
    فوری مخالفت می‌کنم:
    -نه. راستش فکر می‌کردم باید باشه چون قبلا بود اما الان...فقط جایگاهش یه خاطرس. اصلا اذیتم نمی‌کنه و این برام عجیبه.
    ناگهان صدای مردی که بدون بلندگو، توجه حاضرین رو به خودش جلب کرده، حواسمون رو از موضوع پرت می‌کنه.
    -کریسمس، تولد عیسی مسیح، شبی که فرشته ها همچون شهاب سنگ از آسمان بر زمین فرود میان، شبی برای جشن گرفتنه؛ برای با هم بودن و برای دوست داشتن و دوست داشته شدن. بگذارید از آلیسای عزیز دعوت کنم تا بیاد و کریسمس رو بهتون تبریک بگه.
    با اتمام حرفش دختر کوچولوی شیش هفت ساله ای با لباس پف دار و دامن دار صورتی همراه کاپشن قرمزی با دویدن خودش رو به راهب که جلوی همه ردیف ها ایستاده، می‌رسونه و تعظیم بامزه ای کرده که همه می‌خندن و براش دست می‌زنن.
    من و جیم هم نگاهی با هم رد و بدل کرده و همراه بقیه تشویقش می کنیم.
    دختر شروع به گفتن دکلمه وار متنی می‌کنه :
    -شما نمک جهانید. امّا اگر نمک خاصیتش را از دست بدهد، چگونه می‌توان آن را باز نمکین ساخت؟ دیگر به کاری نمی‌آید جز آنکه بیرون ریخته شود و پایمالِ مردم گردد.
    آروم به جیم که محو دختر بچه بود نگاه کرده و میگم:
    -هروقت اینجا میومدم ذوق زده می‌شدم که برنامه ها توسط بچه هایی هم‌سن خودم انجام میشن.
    توجه جیم به من جلب شده، که نگاهم رو ازش میدزدم و با چشم دوختن به دختر ادامه میدم:
    -اون شب برام خارق‌العاده بود و از اون به بعد شب‌های کریسمس رو اینجا می‌گذروندیم.
    میخوام بگم تا وقتی که از پیشمون رفت اما به جاش لبخندی زده و میگم:
    -اینجوری پیداش کردم.
    _شما نور جهانید. شهری را که بر فراز کوهی بنا شده، نتوان پنهان کرد. هیچ‌کس چراغ را نمی‌افروزد تا آن را زیر کاسه‌ای بنهد، بلکه آن را بر چراغدان می‌گذارد تا نورش بر همۀ آنان که در خانه‌اند، بتابد. پس بگذارید نور شما بر مردم بتابد تا کارهای نیکتان را ببینند و پدر شما را که در آسمان است، بستایند.
    جیم آهی کشیده و میگه:
    -به خاطر من تحمل می‌کنی؟
    فورا میگم:
    -نه. اصلا. من خودم هم نمی‌دونم چرا دیگه اون حس رو ندارم اما باور کن چیزی رو تحمل نمی‌کنم.
    با صدای بلند شدن تشویق، هردوتامون شروع به دست زدن کرده و حواسمون رو به دختر کوچولوی ذوق زده می‌دیم.
    - و حالا باید اعلام کنم که تا چند لحظه دیگه وارد سال جدید می‌شیم، از همه می‌خوام که از ده شروع به شمارش معکوس کنین، با علامت من.
    همه آماده میشن و جیم که انگار متوجه میشه حقیقت رو میگم، لبخند کجی زده و سیخ روی صندلیش می‌شینه.
    -حالا.
    همه، یکصدا شروع به شمارش می‌کنن و من و جیم خیره به یکدیگه باهاشون همراه میشیم.
    نه
    هشت
    هفت.
    شش.
    پنج.
    چهار.
    سه.
    دو.
    یک.
    و صدای جیغ و داد با صدای بچه هایی که مثل یه دسته پروانه وارد حیاط میشن در فضا پخش میشه:
    -سال نو مبارک.
    جیم با لبخند بهم میگه:
    -سال نو مبارک مارتا.
    جوابش رو میدم:
    - سال نو مبارک جیم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و هفتم

    بچه ها سمت صندلی ها روانه شده و به همه شیرینی تعارف می‌کنن. پسر بچه ای که سمت ما میاد موهای کوتاه و بلوطی داره و مثل سایر بچه ها لباسی شبیه لباس بابانوئل پوشیده. پسر با خوش رویی سبد چوبی ای رو سمتمون دراز کرده و میگه:
    -کریسمس مبارک.
    یه شیرینی عصا شکل میوه ای برداشته و میگم :
    -مال تو هم مبارک.
    جیم هم شکلات تخم مرغی ای رو برداشته و دستی به سر پسر می‌کشه.
    -ممنون، کريسمس تو هم مبارک.
    پسر از خجالت سرخ شده و سر فرصت فرار می‌کنه. همزمان می‌خندیم.
    -جالب تر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم برگزار میشه.
    باهاش شوخی می‌کنم:
    -اِ؟ جالب تر؟ احیانا فکر نمی‌کردی می‌خوان پوست سرمون رو بکنن؟
    چشم غره الکی‌ای بهم رفته و میگه:
    -نه دیگه در اون حد! اما قبول دارم الکی می‌ترسیدم.
    همین که راهب دوباره با سرفه ای توجه حضار رو به خودش جلب می‌کنه زمزمه می‌کنم :
    -عاشق این بخششم.
    راهب به خانواده سه نفری که روی ردیف اول سمت چپ اشاره کرده و میگه:
    -لطفا هرکدوم چیزی به درخت کریسمس ما اضافه کنید.
    جیم چشماش گرد میشه و می‌پرسه:
    -منظورش چیه؟
    چیزی نمیگم و اشاره می‌کنم که خودش ببینه.
    درخت کاج بلند که طی سال های قبل از بالا به پایین پر شده از یادگاری های اشخاص مختلف؛ اونقدری زیادن که حالا دیگه لازم نیست یادگاریت رو به مسئول کلیسا بدی تا از نردبون بالا بره و برات نصبش کنه. دختر کوچیک خانواده که پالتوی آبی تیره ای پوشیده بود و موهای دورنگش از زیر کلاه هم‌رنگش بیرون زده بود عروسک پارچه ای توی دستش رو سمت باباش گرفته و میگه:
    -بابایی اینو برام آویزون کن.
    همه می‌خندیم که راهب نخ کاموایی ای رو به پدر دختر داده و مرد اون رو به یکی از شاخه های درخت وصل می‌کنه.
    جیم با شگفتی نگاهی به من انداخته و دوباره به زن و مرد که یکی اسکناس یک دلاری ای رو به درخت بسته و زن منگوله آویزون از کلاهش رو کنده و به درخت وصل می‌کنه، چشم می‌دوزه.
    طبق معمول این کلیسا خیلی شلوغ نیست و غیر از بچه های خود کلیسا شاید چهار یا پنج زوج و خانواده روی صندلی ها نشسته باشن.
    راهب ازشون تشکر کرده و زوج به سر جای قبلیشون برمی‌گردن. راهب حالا سمت ما برگشته و میگه:
    -خواهش می‌کنم بفرمایید.
    جیم هل کرده و جوری که فقط من بشنوم می‌پرسه:
    -ما؟
    می‌خندم و بلند شده و سمت درخت میرم؛ جیم هم پشت سرم اومده و چنان سرش رو پایین انداخته که اون رو بیش از حد خجالتی نشون میده.
    همین که به زیر درخت می‌رسم بوی طراوت و زندگی رو از درخت استشمام می‌کنم. برگ های نوک تیز و سبزرنگ درخت همه طرف پراکنده شده و هیبت درخت بهم یادآوری می‌کنه که اون واقعا چقدر بزرگه.
    متوجه جیم میشم که داره سر تا پاش رو می‌گرده تا چیزی برای وصل کردن به درخت پیدا کنه و من تازه متوجه میشم که این مشکل من هم هست!
    جیبام رو گشته و بلک بری و گوشی خودم، کلید هام و چیزای ضروری ای رو پیدا می‌کنم که نمیشه ازشون استفاده کرد.
    ناچار روی چکمه بلندم خم شده و گره بند بلند چکمه رو باز می‌کنم. جیم ریز ریز می‌خنده که میگم:
    -فقط می‌خوام ببینم خودت چی پیدا کردی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا