- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت هشتاد و هشتم
این گفت و گو خارقالعاده بود! حتی زمانی که بعضی چیز ها رو برای دکتر چانگ برملا میکردم هیچوقت چنین حسی نداشتم اما الان... احساس میکردم روحم آزاد شده!
چیزی درون جیب ردای چرمی و بلندم میلرزه. دست توی جیبم کرده و پیام روی صفحه که خاموش و روشن میشد رو میخونم.
-کجا گم و گور شدی با اون حالت؟ بهم زنگ بزن(پیتر)
ببخشیدی زیر لب زمزمه کرده و جیم اطمینان بخش سری تکون میده. تایپ میکنم.
-حالم خوبه. یا برو، یا صبر کن برگردم.
با ارسال کردن پیام چیزی نگذشته که پیام دیگری روی صفحه نمایش بلک بری نمایان میشه:
-صبر میکنم.
همین. و من دوباره به جیم نگاه میکنم که میپرسه :
-باید بری؟
با سر مخالفت میکنم که خوبه ای زیر لب زمزمه کرده و دوباره به راه میوفته. پشت سرش قدم برداشته و از پشت سر نگاهش میکنم موهاش توی نور چراغ ها به جای قهوه ای روشن چیزی تو مایه های قرمز میزد و مثل دفعه قبل و قبلترش روی تیشرتش یه روپوش با رنگ مکمل تیشرتش پوشیده بود. قدش خیلی ازم بلندتر نبود؛ شاید یه دو سه سانت و...
-متاسفانه من باید این قدم زدن رو به پایان برسونم! جایی باهام کار دارن؛ از دیدنت خوشحال شدم مارتا و متاسفم که اینطور شد.
لبخند میزنم و میگم :
-اوه نه! خیلی ممنونم که به حرفام گوش دادی، من هم از دیدنت خوشحال شدم جیم.
"و امیدوارم باز هم ببینمت " این چیزی بود که ترجیحا توی دلم گفتمش.
-فعلا.
آروم دستم رو تکون داده و ازش تقلید میکنم:
-فعلا.
جیم به سرعت از خیابون خلوت رد شده و خودش رو به پیاده رو اونطرف میرسونه. اونجا، تازه متوجه ماشین بلوطی رنگی میشم که شیشه های دودیش مانع از دیدن داخلش میشد و جیم قصد سوار شدنش رو داشت.
سمتم برمیگرده.
نگاهش روم متوقف شده و گویی نمیتونه چشم ازم بر داره. هیچ حرکت دیگه ای نیست؛ نه لبخندی و نه دست تکون دادنی! فقط انگار چیزی خارقالعاده درون من دیده که تا به حال متوجهش نشده و حالا محو تماشای اونه.
من هم نمیتونم نگاهم رو برگردونم! اون چشم ها که درون نگاهم پیوند خورده بود، کششی داشت که من هم نمیتونستم کار دیگه ای جز نگاه کردن بهشون انجام بدم.
اتصال شکسته میشه.
جیم به سرعت نگاهش رو از من گرفته و چیزی رو به فرد درون ماشین میگه. به نظر میرسه که از شکایت اون فرد یه خودش اومده.
دستام رو جلوی سینم به حالت چلیپا نگه میدارم. سرم رو سمت آسمون بلند کرده که ذره های رقصان و سفیدی رو که به سمتم فرود میومدن رو میبینم. با ذوق به دونه های برف خیره میشم و سرما رو تو تک تک سلول های بدنم حس میکنم.
دوباره حواس جیم به من برگشته؛ ایندفعه به آسمون اشاره میکنم که بلافاصله سرش رو بالا میگیره تا بفهمه منظورم چیه.
چشم هاش با دیدن دونه های برف برق میزنه.
دوباره به من نگاه کرده و لبخندی میزنه و دستش رو برای خدافظی سمتم تکون میده. منم در جوابش دستم رو تکون میدم که بالاخره توی ماشین میشینه، همراه با لبخندی که فکر نکنم حالا حالاها از روی لبهاش پاک بشن.
ماشین به سرعت گاز داده و حرکت میکنه.
چند ثانیه ای رو به مسیر رفتنش خیره میشم تا جایی که در دوردست ها از دیدم پنهان میشه.
این گفت و گو خارقالعاده بود! حتی زمانی که بعضی چیز ها رو برای دکتر چانگ برملا میکردم هیچوقت چنین حسی نداشتم اما الان... احساس میکردم روحم آزاد شده!
چیزی درون جیب ردای چرمی و بلندم میلرزه. دست توی جیبم کرده و پیام روی صفحه که خاموش و روشن میشد رو میخونم.
-کجا گم و گور شدی با اون حالت؟ بهم زنگ بزن(پیتر)
ببخشیدی زیر لب زمزمه کرده و جیم اطمینان بخش سری تکون میده. تایپ میکنم.
-حالم خوبه. یا برو، یا صبر کن برگردم.
با ارسال کردن پیام چیزی نگذشته که پیام دیگری روی صفحه نمایش بلک بری نمایان میشه:
-صبر میکنم.
همین. و من دوباره به جیم نگاه میکنم که میپرسه :
-باید بری؟
با سر مخالفت میکنم که خوبه ای زیر لب زمزمه کرده و دوباره به راه میوفته. پشت سرش قدم برداشته و از پشت سر نگاهش میکنم موهاش توی نور چراغ ها به جای قهوه ای روشن چیزی تو مایه های قرمز میزد و مثل دفعه قبل و قبلترش روی تیشرتش یه روپوش با رنگ مکمل تیشرتش پوشیده بود. قدش خیلی ازم بلندتر نبود؛ شاید یه دو سه سانت و...
-متاسفانه من باید این قدم زدن رو به پایان برسونم! جایی باهام کار دارن؛ از دیدنت خوشحال شدم مارتا و متاسفم که اینطور شد.
لبخند میزنم و میگم :
-اوه نه! خیلی ممنونم که به حرفام گوش دادی، من هم از دیدنت خوشحال شدم جیم.
"و امیدوارم باز هم ببینمت " این چیزی بود که ترجیحا توی دلم گفتمش.
-فعلا.
آروم دستم رو تکون داده و ازش تقلید میکنم:
-فعلا.
جیم به سرعت از خیابون خلوت رد شده و خودش رو به پیاده رو اونطرف میرسونه. اونجا، تازه متوجه ماشین بلوطی رنگی میشم که شیشه های دودیش مانع از دیدن داخلش میشد و جیم قصد سوار شدنش رو داشت.
سمتم برمیگرده.
نگاهش روم متوقف شده و گویی نمیتونه چشم ازم بر داره. هیچ حرکت دیگه ای نیست؛ نه لبخندی و نه دست تکون دادنی! فقط انگار چیزی خارقالعاده درون من دیده که تا به حال متوجهش نشده و حالا محو تماشای اونه.
من هم نمیتونم نگاهم رو برگردونم! اون چشم ها که درون نگاهم پیوند خورده بود، کششی داشت که من هم نمیتونستم کار دیگه ای جز نگاه کردن بهشون انجام بدم.
اتصال شکسته میشه.
جیم به سرعت نگاهش رو از من گرفته و چیزی رو به فرد درون ماشین میگه. به نظر میرسه که از شکایت اون فرد یه خودش اومده.
دستام رو جلوی سینم به حالت چلیپا نگه میدارم. سرم رو سمت آسمون بلند کرده که ذره های رقصان و سفیدی رو که به سمتم فرود میومدن رو میبینم. با ذوق به دونه های برف خیره میشم و سرما رو تو تک تک سلول های بدنم حس میکنم.
دوباره حواس جیم به من برگشته؛ ایندفعه به آسمون اشاره میکنم که بلافاصله سرش رو بالا میگیره تا بفهمه منظورم چیه.
چشم هاش با دیدن دونه های برف برق میزنه.
دوباره به من نگاه کرده و لبخندی میزنه و دستش رو برای خدافظی سمتم تکون میده. منم در جوابش دستم رو تکون میدم که بالاخره توی ماشین میشینه، همراه با لبخندی که فکر نکنم حالا حالاها از روی لبهاش پاک بشن.
ماشین به سرعت گاز داده و حرکت میکنه.
چند ثانیه ای رو به مسیر رفتنش خیره میشم تا جایی که در دوردست ها از دیدم پنهان میشه.
آخرین ویرایش: