رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,673
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت هفتاد و هشتم

چند بار چشمم رو باز و بسته می‌کنم و دوباره نگاهم رو به سمت راهرو برمی‌گردونم که چهره ای رو در دوسانتی صورتم می‌بینم.
-ووی!
خودم رو عقب کشیده و در حالی که قلبم تو دهنم میزد چهره بدون عینک پیتر رو برسی می‌کنم.
با لحن بچگونه ای می‌پرسه:
-نترسیدی؟
با اینکه قلبم هنوز بی‌امون می‌تپه اما جواب میدم:
-تازگی ها با ارواح نسبتی پیدا کردی؟
و اشاره ای به جایی که قرار بود عینکش باشه می‌کنم که خندیده و میگه:
-تمام نسل و فامیلام که زیر خاک به سر می‌برن جزو رده ارواح حساب میشن، حالا به نظرت باهاشون نسبتی دارم؟
درحالی که نگاهم روی تاریکی که ذره ذره خودش رو عقب می‌کشه ثابت مونده، زمزمه می‌کنم:
-اوه، خفه شو!
و به همراهش مشتی تو شکمش می‌کوبم که جاخورده و ناله می‌کنه:
-ای بمیری، آخه بی‌شعور من که نمی‌بینمت!
با عقب نشینی کامل تاریکی، آهی از سر آسودگی کشیده و به خودم یادآوری می‌کنم حتما به دکتر چانگ سری بزنم، باید بهش بگم توهم زدن و کابوس تيمارستان به بدبختی هام اضافه شده.
برای تغییر حال و هوا، میگم:
-تقصیر خودته که عینک نزدی، اگه کسی بهت گفته بدون عینک خوشگل تری بدون عاشقت نبوده، می‌خواسته سرتو شیره بماله در بره!
درحالی که دستش رو درجست و جوی دستم جلو میاره، با ابروهای بالا پریده و چشمانی گرد شده مي‌پرسه:
-از کجا میدونی؟
چشمای فسفریش حالا بدون عینک بیشتر خودنمایی میکنن و باید اعتراف کنم دروغ گفتم، بدون عینک جذاب تره!
-خوب اگه من پیرمرد موسسه رو نشناسم دیگه مارتا نیستم که.
اوه، پیرمرد! این پیرمرد با این قیافه و اخلاقی که برای خودش ساخته کاری می‌کنه که فکر کنم من مرز بزرگسالی رو رد کردم، نه اون!
- حداقل مثل یه آدم بزرگ رفتار کن نه یه بچه.
لبخند ملیحی زده‌ و بالاخره دستم را پیدا می‌کنه.
-می‌دونی که آدم ها تا خودشون نخوان اخلاقشون عوض نمیشه، حتی ممکنه یه نفر اخلاق شش سالگیش روش بمونه.
اخمی کرده و به شوخی ادامه میده:
-تو که مطلقا یه ذره هم عوض نشدی، لجباز و حرف گوش نکن!
بی‌توجه به جمله آخرش میگم:
-اما مطلقا پسرای زیادی اخلاق بچگیشون مثل تو بوده، اونا چی؟
لبخندش رو حفظ کرده و ادامه میده:
-اونا به این نتیجه رسیدن که بزرگ شدن یعنی بداخلاق بودن، یعنی تغییری که باید بکنن اینه که خوش رویی و شوخیاشونو کنار بزارن تا بتونن یه آدم بزرگ بشن اما اگه واقعا تاوان بزرگ شدن اینه من ترجیح میدم یه نوزاد خوش خنده باقی بمونم تا یه بزرگ بداخلاق.
تاحالا دلیل واقعی این رفتار پیتر رو نمی‌دونستم، همش می‌گفتم، خوب پیتره دیگه! اما حالا... انگار اون یه آدم دیگه شده.
-حالا لطفا منو ببر به دفترم و ببین اون کارآموز لعنتی، عینکم رو کجا گذاشته.
می‌خندم و می‌پرسم:
-پس جریان اینه؟!
با حرص جواب میده:
-آره همینه، تا اینجا ده بار خوردم تو در و دیوار تا رسیدم اینجا، می‌خواستم از لیزا کمک بخوام اما خوشبختانه تو رو پیدا کردم.
می‌خندم و همونطور که به در مقطر دفتر پیتر نزدیک م‌یشیم، نگاهم یه تاریکی که آروم آروم پا به پای ما پیش میاد و تعقیبمون می‌کنه، می‌دوزم.
اه، تمومش کن!
در دفتر رو با دست هل داده و به سمت داخل بازش می‌کنم. با ورود به اتاق غرق در نور سفید مهتابی، تاریکی خودش رو عقب کشیده و دیگه دنبالمون نمیاد.
پیتر رو روی صندلی نشونده و اطراف رو برای پیدا کردن عینکش میگردم؛ اول از همه روی میز شلوغ و پر از کاغذ و خودکار و بعد بین پرونده های نامرتب رو زیر و رو می‌کنم؛ با دیدن ته مونده سیبی بینشون اخم هام رو در هم کشیده و مطمئن میشم که اونجا نیست. بعد از اون...
-کلید کشوی میزت رو بده.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هفتاد و نهم

    پیتر میگه:
    -تمام مدت دست خودم بود توش نیست!
    بی‌خیال کشو میشم و روی باکس کامپیوتر که زیر میز قرار داشت و پر از پوسته انواع تنقلات بود رو می‌گردم.
    -تو جدا به یه همسر احتیاج داری.
    پیتر با خنده می‌پرسه:
    -چرا؟
    بیخیال زیر میز شده و سمت قفسه های ردیفی و عمودی کنار ستون میرم و بالاییش رو بیرون می‌کشم.
    -آخه داری از دست میری.
    کاغذ، کاغذ، اشغال، پرونده، کاغذ و... لعنت به شیطون، اینجا چه خبره!؟
    -بالاخره که به هم می‌رسیم دوشیزه مارتا! فقط صبر کن.
    می‌خندم دست از سر کشوی اولی برمی‌دارم، محکم به داخل هلش میدم که با صدای کشیده شدن چرخ هاش و برخورد محکمش با انتهای کمد صدای بنگی میده.
    -چیکار میکنی؟
    دست هام رو به کمرم تکیه میدم و همراه با بیرون دادن نفسم، سرم رو عقب انداخته و به سقف نگاه می‌کنم که اون رو می‌بینم، اونجا و باید بگم واقعا از دیدنش سوپرایز میشم.
    صندلی چرخدار دفتر پیتر رو به دنبال خودم می‌کشم که صدای جیر جیر چرخ ها و خش خش برخوردش با سرامیک بلند میشه.
    -با صندلی چیکار داری؟
    توجهی نکرده و تا جای ممکن با کشیدن دسته کنار صندلی قدش رو بلند می‌کنم. کفش هام رو در آورده و پاروی نشیمنگاه نرم و مشکی رنگش می‌زارم.
    بی تعادل از چرخیدن بالای صندلی، تکیه گاهش رو می‌گیرم و همینجور که تلاش می‌کنم تعادلم رو حفظ کنم از حالت خمیده بیرون میام.
    -مارتا داری نگرانم می‌کنی، چه خبره؟
    نفسم رو به بیرون فوت کرده و با یه حرکت درپوش فلزی کولر رو بیرون می‌کشم و روی زمین پرت می‌کنم؛ با صدای گوش خراشش پیتر از جا می‌پره و میگه:
    -چرا هیچی نمیگی؟ این چی بود؟
    اصلا حال جواب دادن بهش رو ندارم، از گرد و غبار گچی که اطرافم برخاسته بود نفسم رو حبس کرده و عینک رو برمی‌دارم؛ آروم و با احتیاط خم میشم تا پایین بیام و از شر صندلی ژله ای خلاص بشم.
    با قرار گرفتن زمین سفت زیر پاهام با خیال راحت شیشه های عینک رو پاک کرده و به پیتر میدم
    پیتر با لبخندی که کل صورتش رو پوشونده بود، عینک رو ازم گرفته و روی صورتش میزاره و بعد از چند بار پلک زدن، اطراف رو با دقت نگاه می‌کنه و میگه:
    - کجا بود؟ تو کولر؟
    می‌خندم و میگم :
    -فقط دلم می‌خواد بدونم طرف کیه؟ یه جایی گذاشته که هیچکس نتونه پیداش کنه.
    در حالی که با عقب و جلو کردن عینک، سعی در تنظیمش داره زیرلب می‌غره :
    -اگه میدونستم کدوم مارمولکیه که تا حالا فرستاده بودمش اون دنیا.
    سری به معنی تاسف تکون میدم که نگاهم به بلک بری پیتر که روی میزشه، می‌اوفته.
    -تا یادم نرفته بلک بریمو رد کن بیاد.
    پیتر که حواسش هنوز به عینکش، متوجه حرفم نشده و هیچ حرکتی از خودش نشون نمیده.
    -آهای!
    به یک باره عینکش رو ول کرده و میگه:
    -باشه... حالا بهت میدم.
    و سمت کشو میزش رفته و با درآوردن کلیدش از توی جیب پیرهنش، درش رو باز می‌کنه و بلک بریم رو توی دستش تکون میده و میگه :
    -ایناهاش... بگیرش!
    و موبایل بدبخت رو سمتم پرت می‌کنه که توی هوا می‌گیرمش و میگم:
    -توپ بیس‌بال نیست پیتر، اگه سالم نباشه من می‌دونم و تو!
    پیتر با نیشخندی تمام دندوناش رو به نمایش گذاشته و قضیه درست کردن حالت عینکش رو کاملا فراموش می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد

    -فعلا.
    برمی‌گردم تا از دفترش خارج بشم که با تشر میگه:
    -کجا؟
    بی‌حوصله سمتش چرخیده و نگاه طلب‌کارانم رو نثارش می‌کنم که توضیح میده:
    -جلسه داریم.
    انگار این روز تمومی نداره! پوفی می‌کشم و در رو باز می‌کنم که دوباره می‌پرسه:
    -کجا؟
    زمزمه می‌کنم:
    -جلسه.
    و همراه با خارج شدنم در رو پشت سرم می‌بندم. اگه قرار باشه صبر کنم تا بخوام با پیتر به جلسه برم باید جست و جوش رو بین انبار کاهی که تو دفترش درست کرده تحمل کنم که برای من زجرآوره!
    به در درمانگاه خیره میشم و سعی می کنم از پشت شیشه مشجرش حدس بزنم کسی توش هست یا نه اما چیزی معلوم نیست!
    -لارا نیست!
    چشم از در درمانگاه گرفته و به چهره جدیش می‌دوزم! وقتی میگم دفتر سر چهارراه نباید مال پاتر باشه برای همین میگم!
    -کجا داری میری؟
    زمزمه می‌کنم:
    -همونجایی که تو داری میری.
    و قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه به سرعت راهم رو به کلیسای موسسه کج می‌کنم.
    صدای قدم هاش که از پشت سر دنبالم میاد رو شنیده و حواسم رو به قاب هایی که نقاشی فرشته ها و عیسی مسیح رو به نمایش گذاشته، میدم تا فکر پاتر بیشتر از این روی اعصابم راه نره. درون همه نقاشی ها، نور از اطراف مسیح بیرون زده و فضای کل نقاشی رو در بر گرفته؛ همینطور مردم پیر و جوونی که به اشکال مختلف دور و بر مسیح طراحی شدن. در میون اون همه نقاشی، یکی از قاب ها که کاملا سیاهه توجهم رو جلب می‌کنه. کل قاب به شکلی از سیاهی پر شده که انگار بخش زیادی از یه تودی تاریکی رو به زور درونش جای دادن و...
    متعجب به جاری شدن سیاهی داخلش مثل یه جوهر روی قاب قهوه‌ای رنگش و بعد از اون روی زمین خیره میشم. پاهام از حرکت وایساده و مایع جاری شده از نقاشی به آرومی به سمت من شروع به پیشروی می‌کنه.
    حس تلخ غم و اندوه همانند یه لایه گرمایی اطراف رو فرا گرفته و بین امواج نامفهومی که شنیده میشن، جمله آشنایی رو تشخیص میدم:

    -هاسی نامیو گرومین شارا.

    نفس نفس زده و با وحشت عقب می‌پرم که محکم به چیزی برخورد می‌کنم.
    -چته؟
    با چشم های درشت شده از تعجب یا شاید از ترس به چهره سوالی پاتر نگاه کرده و بلافاصله دوباره به قاب نگاه می‌کنم که یکی دیگه از تصویر های نقاشی شده مسیح رو می‌بینم.
    نفس عمیقی گرفته و از پاتر فاصله می‌گیرم.
    -چیزی نیست!
    پاتر اخم می‌کنه و با چشماش بهم می‌فهمونه که خودت رو خر فرض کن. و با تنه ای محکم که باعث چند قدم تلوتلو خوردنم به عقب میشه، ازم جلو زده و در کلیسا رو باز می‌کنه.
    برای فرار از یه توهم دیگه دنبالش به سرعت وارد میشم و با وارد شدنم چیزی از اطراف کاسته میشه؛ چیزی که چند لحظه پیش احساس خفگی و ناامیدی رو بهم القا می‌کرد. و چیزی به فضا افزوده میشه؛ چیزی که شاید بشه اسمش رو آرامش گذاشت.
    خوشحال سرم رو رو به سقف گنبد مانند و شیشه ای کلیسا که آخرین نور های خورشید رو روی دیواره ها و ستون ها منعکس می‌کرد گرفته و هاله آبی رنگ اطراف دیوار ها رو نگاه می‌کنم.
    -تو میدونی سنگ. هایی که اینجا به کار بردن چیه؟
    پاتر پوزخندی زده و مسخرم می‌کنه :
    -چیه؟ میخوای تو خونت استفادش کنی؟
    نمیزارم حال الانم رو خراب کنه، هیچی نمیگم و چشم هام رو می‌بندم:
    -دقیق نمیدونم چیه اما بهش میگن سنگ الهی.
    نگاهم رو از سقف به پاتر گرفته و میپرسم:
    -چی هست؟
    در حالی که سمت اتاق مخفی پشت محراب قدم برمی‌داره، میگه:
    -نمیدونم اما راهب می‌دونه، تا حالا دربارش نپرسیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و یکم

    پیش خودم فکر می‌کنم این احساس حتما مربوط به همین سنگه؛ اگه شاید یه تیکه کوچیک از این سنگ رو همراه خودم داشته باشم دیگه اون نیروی بد و شاید حتی اون توهم ها رو نبینم!
    پشت سر پاتر از در پشت محراب وارد می‌شیم و فضای کوچیک و غار مانند داخل اتاقت رو که با یه فانوس قدیمی روشن شده بود می‌بینیم. تنها وسیله کل این فضا میز چوبی وسط اتاق و صندلی های چیده شده اطرافش بود‌، البته به اضافه فانوسی که یه گوشه از میز گذاشته شده بود.
    راهب با دیدن ما از روی صندلی کنار دیوار روبه‌رو بلند شده و میگه:
    -چه خوب که اومدین، لطفا همه وسایلتون رو بیرون از این اتاق بزارین.
    با پاتر نگاهی رد و بدل کرده و دوباره از اتاق خارج می‌شیم؛ بلک بریم، خنجر لارا که حالا تیغش بدون هيچ نوری تمیز و صیقل خورده بود، کلت و تمام دار و ندارم رو روی سطح مرتفع و سنگی محراب گذاشته و دوباره به داخل بر می‌گردیم.
    راهب با خوش رویی ما رو به نشستن دعوت کرده و تا میگه:
    -بزارید تا وقتی پیتر عزیز به جمعمون اضافه میشه یکم درباره...
    پیتر از چهارچوب در وا د شده و میگه:
    -لازم نیست منتظر بمونین.
    و فوری سمت راست راهب می‌شینه و چندین کاغذ دسته بندی شده رو روبه‌روش روی میز قرار میده.
    -وسایلم هم بیرونه.
    راهب با رضایت سری تکون داده و میگه :
    -خیلی خوب پس شروع می‌کنیم، اول از همه لطفا گزارش کار تیمی این ماه رو بهمون بگو پیتر.
    پیتر آماده، شروع به توضیح دادن می‌کنه :
    -خوب اول ماه مجبور شدیم با لارا و پاتر به فلوریدا بریم که خوب سر کاری بود و چیزی دستگیرمون نشد. ده روز از ماه رو ما سه نفر اونجا گذروندیم و بعد از اون دو عملیات موفق داشتیم که یکی من همراه مارتا در کلیسای متروکه چون پنج راهب و یه زوج رو نجات دادیم و یه مراسم رو خنثی کردیم و یکی هم عملیاتی بود که فرعه "بی دی هشتاد و نه" رو از هم پاشوندیم.
    پیتر هنگام استفاده از کلمه پاشوندیم جوری چشم هاش از خوشحالی برق می‌زنه که متوجه میشم فقط من نیستم که با از بین رفتن یه فرعه تو دلم جشن به پا میشه.
    راهب طبق روال همیشگی ادامه میده:
    -حالا لطفا هر نفر گزارش فعالیت های فردی‌ رو بده.
    پیتر اول از همه میگه:
    -هیچی.
    پاتر هم پشت سرش با حرص زمزمه می‌کنه:
    -هنوز هیچی.
    هنوز؟ با برگشتن نگاه ها روی من بی خیال معنی حرفش میشم و میگم:
    -امم خوب، نجات جون سه تا جوون در احضار یه گالو، جلوگیری از برگزاری یه مراسم درست بعد از احضار همون جوون ها و مبارزه با چند تا کیلرراکر.
    پاتر روش رو ازم برگردونده و با توجه به عضلات منقبض شده گردن‌، مشخصه اعصابش خورده. قبل از اینکه راهب چیزی بگه ادامه میدم:
    -و خوب درگیری و کشتن ویکتوریا همراه دوقلوها.
    نگاه همه رنگ تعجب به خودش گرفته و سر پاتر به سرعت سمت من برمی‌گرده. پیتر همونطور که دهنش از تعجب باز مونده میگه:
    -وی...ویکتوریا؟ منظورت همون...
    حرفش رو قطع می‌کنم:
    -آدم خوارس و آره. البته مدرکی برای اثباتش ندارم چون منفجر شد و خوب... هیچی ازش باقی نموند.
    راهب بلافاصله میگه :
    -دوشیزه مارتا، شما برای اثبات حرفتون احتیاج به مدرک ندارین، حالا چیز دیگه ای هم هست که نگفته باشین؟
    مخالف سری تکون میدم که میگه:
    -خوبه، حالا پیتر لطفا وضعیت کلی رو گزارش بده.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و دوم

    -خوب...تعداد مجالس و مراسم ها نسبت به قبل خیلی کم تر شده...
    لبخند به لب همه به جز خود پیتر میاد.
    -...اما الان دیگه مراسم ها مثل گذشته ها نیست که فقط ادای احترام به اهریمن باشه و از اینجور کارها، الان در بیشتر مراسم ها به همه آموزش احضار و حتی روش قربانی کردن رو آموزش میدن.
    مکثی کرده و نگاهی به تک تک چهره های منتظرمون انداخته و ادامه میده:
    -وجود انسانیت برخلاف کشتاره و کشتن برای هرکسی راحت نیست، حتی کسی که دستش به خون آغشته باشه در آخر باید درد و عذاب کشتن رو که روی روحش سنگینی می‌کنه تحمل کنه؛ اون ها چیزی دارن که این حس رو در وجود انسان از بین می‌بره.
    دوباره ساکت میشه، به دست هام نگاه می‌کنم و سعی میکنم به یاد بیارم چند نفر رو کشتم؟ مطلقا کم تر از پنجاه نفره اما...
    -خوب اون چیز چیه پیتر؟
    پیتر درحالی که از فشاردادن لب هاش به هم دیگه، یه خط صاف روی صورتش پدید اومده میگه :
    -آهنگ های خواننده ها.
    همه جا میخورن که پیتر ادامه میده:
    -اون‌ها جوری روی مغز اثر میزارن که همه این چیز ها؛ احضار و کشتار، براشون خیلی چیز عادی و معمولی به نظر بیاد و...
    پاتر وسط حرفش میگه:
    -بر این اساس ما نباید خبر این قتل ها رو می‌شنیدیم؟
    پیتر توضیح میده:
    -پلیس اونها رو قتل های عمد تلقی کرده و تا حالا تعداد زیادی رو فرستاده زندان؛ کسایی که قسم خوردن نمیدونن چرا همچین کاری کردن، تعداد زیادی هم از عذاب وجدان خودکشی کردن.
    راهب میگه:
    -پس تاثیر این آهنگ ها محدوده؟!
    پیتر تاکید می‌کنه :
    -همینطوره.
    راهب کلافه دستی به ريشش کشیده و میگه:
    -در این زمینه با سایر راهب ها مشورت می‌کنم، کسی میخواد چیز دیگه ای اضافه کنه؟
    با اینکه از شنیدن این خبر جا خوردم اما فوری میگم:
    -درباره کیلرراکر ها...
    آب دهنم رو قورت داده و بی‌توجه به اخم پاتر ادامه میدم:
    -ظاهرا فرعه ها یتیم ها رو از یتیم خونه ها خریده و به زور مجبورشون می‌کنن روحشون رو تقدیم به اهریمن کنن، خیلی از جوون های فرعه ها که از دسته کیلرراکر ها هستن هم با اینکه از فرعه متنفرن اما مجبورن اطاعت کنن پس...
    پاتر میگه:
    -خوب اگه کیلرراکر ها رو نکشیم چی کارشون کنیم، بشینیم نگاه کنیم تا اونا مارو بکشن؟
    ناخواسته داد میزنم:
    -اونا اگه بهشون فرصتی داده بشه از فرعه خارج میشن.
    پاتر بی‌حوصله تیکه ای نثارم می‌کنه:
    -خوب افتخار آفرین، خودت یه لطفی کن همشونو نجات بده.
    از لحن و کشیدن افتخار آفرینش اخمی می‌کنم که راهب برای جلوگیری از ادامه بحث میگه:
    -مارتا من درمورد یتیم خونه ها گزارش میدم و قطعا جلوی این کار گرفته میشه اما ما اینجا هیچ بی‌گناهی رو نمیکشیم.
    با حرص، نگاه ضایعی به پاتر انداخته و میگم:
    -ولی بعضیا خیلی علاقه به ریختن خون دارن، بیگناه و گـ ـناه کار هم براشون مهم نیست!
    پاتر نیشخندی میزنه و با هل دادن کمرش به پشتی صندلی، پایه های جلوییش رو از زمین جدا می‌کنه.
    -خیلی خوب دوشیزه مارتا، من اعلام می‌کنم که کسی حق کشتن جوون های فرعه رو نداره، خوبه؟
    با رضایت سری تکون میدم که راهب از جاش بلند شده و میگه:
    -به کارتون برسین، خدا محافظ همگی شما باشه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و سوم

    ***
    نور چراغ های سفید به در و دیوار بیمارستان تابیده و سنگ های تزئینی سفید رو سفید تر جلوه میده. به سرعت در بخش مراقبت‌های ویژه" ام اف وی آی" پیش میریم و من واقعا خستم؛ اونقدری که می‌تونم دو روز تمام رو بخوابم اما درحال حاضر مجبورم همراه پیتر برای چک کردن وضعیت آلوین برم. انگار این روز تمومی نداره. این فکر به سرعت از سرم می‌گذره که شاید آخرین روز زندگیت باشه و من با بی‌حوصلگی پسش می‌زنم.
    پرستاری که تِل پارچه ای و سفید رنگی به سر داشت از انتهای راهرو سمتمون آمده که پیتر جلوش رو گرفته و ازش میخواد اتاق سیصد و یازده رو نشونمون بده. پرستار با موهای شرابی که از لا به لای تل روی شونه هاش ریخته بود به دری در سمت راستمون اشاره کرده و به سرعت، بدون شنیدن تشکری از جانب ما از کنارمون رد میشه.
    هرچه سریعتر خودم رو به در رسونده و بازش می‌کنم. همون لحظه چشم های نیمه بازم قد بلند رئیس دانشگاه رو که روی صندلی کنار آلوین روی تخت نشسته رو می‌بینه.
    قرار نبود اون اینجا باشه!
    پیتر خودش رو از فضای باقی مونده چهارچوب در داخل کشیده و میگه:
    -باید باهاتون حرف بزنیم آقای جکسون.
    به سختی جلو میرم و کنار پیتر جای می‌گیرم. اجازه میدم همونطور که نگاهم روی شقایق های جای گرفته در گلدون کنار تخت خشک شده پیتر روند کار رو به دست بگیره.
    -شما در اجرای یه مراسم احضار زخمی شدین و حالا هم اینجایین اما می‌دونید که نمی‌تونید راحت از این ماجرا قصر در برید.
    آلوین چیزی نمیگه ولی پدر آلوین داد می‌زنه:
    -من به اون مارتا گفتم که مراقب پسرم باشه و حالا شما با این ماسک های مسخره اومدین و می‌گین که نمیتونه قصر در بره؟
    پیتر متعجب سمتم بر می‌گرده که آروم زمزمه می‌کنم:
    -توضیح میدم.
    نردبوم جوری که انگار کشف کرده باشه چطور اتم رو بشکافه انگشتش رو سمتم گرفته و میگه:
    -آهان، ایناهاش! خودش هم که اینجاست.
    حالا که هویتم لو رفته، پارچه مثلثی و مشکی رنگ رو از جلو صورتم پایین کشیده و نفس راحتی می‌کشم. پیتر بی‌توجه به حرف های مرد ادامه میده:
    -احضار کردن گالو چیزی نیست که بشه ازش راحت گذشت، به خصوص که یه نفر این وسط جونش رو از دست داده.
    جناب مدیر آمادست که دوباره صداش رو روی سرمون آوار کنه که خود آلوین به سختی میگه:
    -می‌خوام با خانم اردونال صحبت کنم، تنها.
    آقای جکسون قصد مخالفت داره که با شنیدن جمله بعدی آلوین بیخیال شده و از در بیرون میره.
    -همه بیرون.
    پیتر با نگاهش اطمینانم رو به چالش می‌کشه که با روی هم گذاشتن پلک هام اون رو هم راهی بیرون از اتاق می‌کنم.
    -پس تو یه شکارچی ای!؟
    سوال نبود پس جوابی نمی‌دهم و پیش میرم تا روی صندلی کنارش بشینم. لحنش حالتی بود که انگار فک و زبونش بی‌حس شده و با حالتی کشیده و نیمه مفهوم حرف می‌زد.
    -تموم این سال ها... از همون اولین باری که تو اولین روز مدرسه دیدمت یه شکارچی بودی.
    از حرفش متعجب میشم‌؛ درواقع حقیقت رو گفت اما از کجا؟
    -یادمه اصلا با کسی حرف نمیزدی، حتی معلم ها. همه فکر می‌کردن برای مرگ برادرت با کسی حرف نمی‌زنی اما مسئله این نبود، مگه نه؟
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و چهارم

    به سکوتم ادامه میدم تا استدلال هاش رو کامل بشنوم. این پسر ذهن خوبی داره؛ زود می‌تونه ربط قضیه ها رو به همدیگه بفهمه.
    -تو حرف نمی‌زدی چون می‌ترسیدی کسی به رازت پی ببره. رازی که تا حالا تونستی مخفیش کنی.
    و این حرف یه حقیقت محضه! حقیقتی که مشخص می‌کنه من چرا تو برقراری ارتباط ضعیفم و ازش دوری می‌کنم.
    -تو از همون سال شکارچی بودی و ما فکر می‌کردیم تو خوب میشی اما نشدی. دخترا بعد یه مدت سعی کردن باهات دوست بشن تا از دلت در بیارن و یکم از یاد گذشته دورت کنن ولی تو ازشون فرار می‌کردی، با هیشکی دوست نمیشدی و در نهایت شدی تنها ترین فرد کلاس. تو دبیرستان هم همین بود؛ فرقش این بود که جواب معلم ها رو میدادی و تا حدودی با بقیه حرف میزدی اما خیلی کم!
    مکثی کرده و به چهره جدیم و نگاه مستحکمم چشم می‌دوزه.
    -پیرادماها برادرت رو کشتن، مگه نه؟
    قبل از اینکه جوابی ازم بشنوه، ادامه میده:
    -تو نتونستی بیخیال انتقام بشی؛ رفتی و به گروهی پیوستی که بتونی ازشون انتقام بگیری پس حالا چرا من رو نجات دادی؟ منم یه پیرادما ام پس چرا من رو نکشتی؟
    لبخند کمرنگی زده و میگم:
    -دکترت ازمون خواست زیاد به حرفت نیاریم، بهتره استراحت کنی.
    همین که از روی صندلی بلند میشم، داد می‌زنه:
    -جواب منو بده!
    بلافاصله به خس خس افتاده و با وحشت جلوی دهنش رو با دستش می‌پوشه. جلو می‌دوم و دستش رو کنار می‌زنم تا ببینم چه بلایی سر خودش آورده؛ چیزی متوجه نمیشم پس آمادم تا پرستار رو صدا کنم که به زور ناله می‌کنه:
    -نه!...بهم... بگو.
    اخم کرده و سر تا پاش رو از نظر می‌گذرونم؛ تی‌شرت بدون آستین سفیدی پوشیده که بازو های لاغرش رو به نمایش گذاشته و پوست رنگ پریدش به آرومی می‌لرزه. دستش سرده و ضعیف تر از اونیه که بخواد برام قلدر بازی راه بندازه اما می‌ندازه!
    - چون خیلی وقته به فکر انتقام نیستم.
    دستش رو محکم از درون دستم بیرون کشیده و زمزمه می‌کنه:
    -مسخرس! پس چرا از اون گروه بیرون نیومدی؟
    هنوز هم نمی‌فهمم این بچه چیه؛ یه عشق اهریمن یا مخالف اون؟
    -چون نمی‌خواستم بی‌گـ ـناه های بیشتری کشته بشن.
    سرش با خستگی پایین می‌اوفته، جوری که انگار نمی‌تونه گردنش رو بالا بگیره! هنوز هم فکر می‌کنم باید پرستار رو صدا کنم اما به دلیلی که درست نمی‌دونم چیه این کار رو نمی‌کنم.
    -تو هیچوقت زندگیت عادی نمیشه!
    متعجب بهش خیره میشم که با لبخند مزخرفی ادامه میده:
    -تو تا آخر عمرت تنها می‌مونی چون یادگرفتی از اعتماد کردن بترسی؛ یادگرفتی که چطور بجنگی اما یاد نگرفتی چطوری باید با دیگران ارتباط برقرار کنی تا بتونی ازدواج کنی و خانواده تشکیل بدی و طعم زندگی رو بچشی.
    چیزی با وحشت درونم تکون میخوره، چیزی که میگه حق با این پسره اما خودم رو نگه داشته و لبخندم رو حفظ می‌کنم.
    سرش رو بالا آورده و با لحنی که سرشار از دلسوزی و تمسخره حرفش رو به پایان می‌رسونه:
    -پایان تو تلخه! چون در اوج تنهایی به وسیله یه پیرادما کشته میشی و یه نفر دیگه جات رو می‌گیره؛ بدون هیچ تقدیری! بدون اینکه کسی بدونه حتی برای زنده موندنشون جنگیدی.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و پنجم

    بلند میشم و میگم:
    -کافیه!
    بهش پشت کرده و سمت در که پایینش دونوار موازی و آبی رنگ کشیده شده میرم که میگه:
    -من هیچ وقت نمی‌خوام مثل تو باشم.
    جوابی بهش نداده و همراه با درد عمیقی تو سینم، در رو باز می‌کنم و پشت سرم محکم می‌بندم. پیتر و آقای جکسون بلافاصله سمتم میان. بدون اینکه بهشون اجازه حرف زدن بدم سمت راه خروج پا تند می‌کنم؛ مارتا، مارتا گفتن های پیتر رو نادیده گرفته و خودم رو به ون می‌رسونم.
    چیزی سنگین داخل گلوم سنگینی می‌کنه.
    «-مارتا من تو رو دیدم، تو اصلا به پسری که بخواد بهت درخواست آشنایی بیشتر میده محل نمیدی.»
    «- ها؟ چیه؟ نکنه می‌خوای تا آخر عمرت تنها بمونی؟ من می‌خوام مامان‌بزرگ بشم، میفهمی؟ تازه به نوه هام هم راضی نیستم و میخوام نتیجه هام رو هم ببینم. گوشت با منه مارتا؟»
    «-پیتر شکارچی های قبل از ما کجان؟
    -خوب، خیلی هاشون تو نبرد ها مردن. یه چند نفری هم بعد از دو یه سال از خروجشون از موسسه مردن.
    -بچه هاشون چی؟
    -یادم نمیاد شکارچی ای رو بشناسم که ازدواج کرده باشه!»
    مشتم رو روی سینم فرود میارم؛ یه بار، دوبار، سه بار و... بلند زیر گریه می‌زنم. این چیزیه که می‌خوام؟ مطلقا نه!
    سرم رو به فرمون تکیه میدم و اجازه میدم همراه با درد توی ریه هام اشک هام روی کف پوش ون فرود بیاد.
    «-اولین چیزی که می‌خوایم با هم روش کار کنیم گریه کردنه. بهم بگو اگه گریه کنی چی میشه؟!
    پوست لبم رو به دندون گرفته و نگاهم مدام روی پستر هایی که اتاق کوچیک اطرافمون رو پر کرده بودن بالا و پایین میره.
    -مارتا... ؟
    بی‌حواس می‌پرسم:
    -اونجا چی نوشته؟
    و انگشتم رو سمت نوشته های عجیب کنار عکس یه مرد با چشم های ریز که مشتش رو سمت دوربین گرفته، میگیرم.
    آقای چانگ سمت عکس پشت سرش برگشته و میگه:
    -به چینی نوشته، تو اول جواب من رو بده تا من هم جوابتو بدم.
    بی‌خیال پوست لبم میشم و درحالی که حواسم پرته سایر پوستر مرد های اخمالو که انگار با آدم دعوا دارن، میگم:
    -خوب مامان ناراحت میشه.
    میگه:
    -افرین حالا تو چرا گریه میکنی؟
    نگاهم رو از پوستر ها سمت خودش میدم و میگم:
    -خوب چون من ناراحتم!
    می‌خنده و میگه:
    -تا حالا شنیدی میگن مرد نباید گریه کنه؟
    سری تکون میدم که ادامه میده:
    -فکر کن تو یه پسری و نباید گریه کنی!
    لب میزنم:
    -ولی من که...پسر نیستم!
    می‌خنده و میگه:
    -دوست نداری مثل مارسل باشی؟ فکر کن داریم یه نمایش بازی می‌کنیم که تو قراره توش نقش مارسل رو بازی کنی!
    من مارسل باشم؟ اینو دوست دارم.
    با ذوق سرم رو تکون میدم که میگه:
    -پس اول از همه دیگه نباید جلوی بقیه گریه کنی.»
    هق می‌زنم :
    -دیدی دکتر؟ دوبار شد. دوبار شد که از نقش مارسل اومدم بیرون! حالا کم کم دارم می‌فهمم خود واقعیم دیگه خیلی دوره.
    دست های لرزونم رو از روی فرمون برداشته و توی سینم جمع می‌کنم.
    -مارتا؟
    با شنیدن صدای آشنایی به سرعت سرم رو از روی فرمون بلند کرده و به چشمای شکلاتیش می‌دوزم، شکلاتی که انگار به تازگی روی حرارت داغش کرده باشی و...
    -داری گریه می‌کنی؟
    به خودم میام. به سرعت با دست هام اشک هام رو پاک می‌کنم که میگه:
    -نه! نه! منظورم این نبود. یعنی اگه میخوای پاکشون کنی پاکشون کن اما لازم نیست ناراحتیتو پنهون کنی! ولی اگه میخوای هم میتونی پنهون کنی اما...
    با گیجی پشت سرش رو می‌خارونه و زیر چشمی نگاه عجیبی بهم می‌ندازه که هردومون رو به خنده وا می‌داره.
    میون گریه، خندیدن حس عجیبی داره؛ حسی مثل ریختن آب روی آتش. اما همونطور که آب به این سادگی آتش رو خاموش نمی‌کنه، این خنده هم کل ناراحتی رو از درونم پاک نمی‌کنه!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و ششم

    -از این به بعد خواستی گریه کنی در ماشین رو ببند تا کسی نبینه؛ ولی بهتره اصلا گریه نکنی!
    -چرا؟
    هنوز هم آثار باقی مونده از خنده تو صدام موج میزد.
    -خوب چون اصلا چیز جالبي نیست! چشمات بعدش درد می‌گیرن، سرت درد می‌گره و تازه دماغت هم سرخ میشه!
    دوباره آروم می‌خندم و با بالا انداختن یه ابروم می‌پرسم:
    -الان دماغ من سرخ شده؟
    سرش رو تکون داده و با نیش باز میگه:
    -البته فکر کنم به خاطر سرماعه! دو روز دیگه کریسمسه.
    متعجب میگم:
    -جدی؟ من فکر می‌کردم زمستون خیلی وقته شروع شده.
    و بی‌هوا آهی رو پشت سر جمله روانه می‌کنم که لبخند رو از روی لب‌های جیم محو می‌کنه.
    -دوست داری دربارش حرف بزنیم؟
    سوالی که پرسید عجیب بود، چون هم دلم میخواست دربارش حرف بزنم هم نه! بخشی از وجودم می‌خواد یکی بهم دلداری بده و یا حتی راه‌حلی که باهاش بتونم عادی زندگی کنم و بخشی از وجودم به بی اعتمادی گذشتش چسبیده و بی‌خیال ماجرا نمیشه.
    جیم که تعللم رو می‌بینه، دست راستش رو سمتم دراز کرده و میگه:
    -با یکم قدم زدن چطور؟ میخوای قدم بزنیم؟
    به کف سفید و رنگ پریده دستش که رو به بالا بود نگاه می‌کنم؛ انگشت های کشیدش به سمتم نشانه رفته و یه جورایی التماس می‌کردن که بگیرمشون!
    طاقت نیاورده و دستم رو میون دستش قرار میدم.
    دوباره می‌خنده و تو یه حرکت من رو از رو صندلی پایین می‌کشه؛ قبل از اینکه به خاطر نبود تعادل با آسفالت یکی بشم، بادست دیگش زیر بازوم رو می‌چسبه و من رو روی پاهام قرار میده.
    قلبم بی‌قرار از هیجان و یا شاید چیز دیگه ای خودش رو به دیواره سینم کوبیده و اعلام وجود می‌کنه. با نفس های تند شده، تیکه تیکه میگم:
    -یادم بنداز دیگه گولت رو نخورم!
    نیشش بیشتر از قبل کش اومده و میگه:
    -اوه دوشیزه مارتا؛ شما همین الان هم دارین گولم رو می‌خورین و همراهم برای قدم زدن میاین.
    یا چشم اشاره ای به دستم که هنوز میون دستش جای گرفته بود کرده و ادامه میده:
    -درضمن من هنوز دستت رو تو دستم دارم!
    با تاسف سرم رو تکون داده و میگم:
    -خوب آقای جیم، من هنوز منتظرم که ببينم این قدم زدن چطور پیش میره.
    جیم با بالا آوردن دستم و خم کردن سرش تعظیمی کرده و میگه:
    -البته!
    و من رو در مسیر پیاده رو پیش می‌بره.
    هنوز دستم رو رها نکرده و هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم منم دلم نمی‌خواد دستم رو ول کنه! بازی اون با انگشتام و تاب دادن دستم حسی رو در دلم ایجاد کرده که تا حالا تجربش نکرده بودم؛ یه ذوق درونی از اینکه یه نفر سعی داره با همین کار های کوچیک و ساده من رو از فکر به اون چیزی که باعث ناراحتیم بود دور کنه. این مرد، کسیه که اصلا نمیشناسمش! اما انگار راحت تر از تمام همکار ها و آشناهام می‌تونم باهاش درد و دل کنم یا لااقل الان اینطوری فکر می‌کنم.
    - من خیلی دربارش فکر کردم...
    نگاهم رو از آسمون که دیگه تقریبا کاملا سیاه پوش شده بود گرفته و به اون ميندازم. موهای رنگ کردش هنوز هم به نظرم خیلی طبیعی می‌رسه و ترکیب ساده ای رو با سفیدی پوستش و رنگ چشم هاش ایجاد کرده.
    -درباره چی؟
    جیم اول نیم نگاهی به من انداخته و بعد سرش رو به سمت آسمون گرفته و میگه:
    -درباره اینکه چرا از تو نمی‌ترسم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت هشتاد و هفتم

    ناخواسته می‌خندم. از حرکت متوقف شده و متعجب به همدیگه خیره می‌شیم. با خنده میگم:
    -مگه باید بترسی؟
    لبخندی زده و توضیح میده:
    - من توی کل عمرم از دخترا فراری بودم!
    چشم هام گرد میشه و چیزی که وجود نداره به گلوم می‌پره.
    -مگه دخترا هیولان که ازشون فراری بودی؟
    با صدای کمی خندیده و مخالفت می‌کنه:
    -نه. اما من خوب هیچوقت نتونستم با دخترا راحت حرف بزنم! اونا تند تند و پشت سر هم درباره چیز هایی حرف میزنن که مربوط به دختراس و من چیزی ازشون سر در نمیارم. از طرفی وقتی می‌بینمشون فقط می‌خوام فرار کنم! نمی‌دونم چرا ولی اصلا نمی‌تونم وایسم و حرفاشون رو گوش کنم.
    به شوخی اخم هام رو در هم کشیده و جلوی صورتش بای بای می‌کنم و میگم:
    -هی! سلام! من اینجام!
    می‌خنده؛ ایندفعه بلند تر و میگه:
    -خوب تو استثنایی. برای همین از حرف زدن باهات فراری نیستم.
    انتقاد می‌کنم:
    -اینکه یه دختر اینجوری دیدی دلیل بر این نیست که همه اینطوری باشن.
    سری تکون داده و با خنده میگه:
    -می‌دونم.
    نوک برجسته کفشم مدام فرو رفتگی های سنگ کف پیاده رو رو دنبال می‌کنه. حالا که هوا تاریک شده نور مغازه‌ها و مرکز خرید های چند طبقه همه جا به چشم می‌خوره و مانع از وجود تاريکی میشه.
    « شب ها دیگه تاریک نیستن اما فراموش نکن یه گرگ هنوز هم تو شب شکار می‌کنه.»
    -مشکل من هم چیزی شبیه به همینه.
    ابروهای مرتب و نازکش به سرعت بالا پریده و میگه:
    -یعنی تو هم از پسرا فرار می‌کنی؟
    مخالفت میکنم:
    -نه. من بعد مرگ "اون" تا چند سال با هیچکس حرف نزدم. حتی دخترا و الان...
    آب دهنم به یک باره خشک شده و میفهمم حتی اگه جیم باشه باز هم حرف زدن سخته.
    -الان... ؟
    سرم رو پایین انداخته و به سنگ های سفید و سیاه پیاده رو خیره میشم.
    -الان تنها کسایی که تا حالا باهاشون صحبت کردم همکارام بودن که اون ها هم نه خیلی زیاد!
    دروغ نیست. پیتر از اول مثل یه پدر بزرگم کرد و قطعا جایگاهش برام متفاوته اما بقیه... فقط در شرایط خاصی باهاشون حرف می‌زنم. پاتر هم که تنها صحبتی که بینمون جریان داره دعواست و جدا از اون؛ حرف زدن خیلی سخته.
    -پس یعنی میگی حرف زدن با دیگران برات سخته و تقریبا غیر ممکن؛ درسته؟
    با سر تایید می‌کنم که ادامه میده:
    -اما الان که داری با من خیلی خوب حرف می‌زنی!
    گونه هام داغ میشن. با یادآوری چیزی خجالت تو وجودم سرازیر میشه.
    -هی! مشکل چیه؟
    نگاهم رو سمتش برگردونده و میگم:
    -اولین بار که همدیگه رو ديديم یادته؟
    سری تکون داده که ادامه میدم:
    -اون کاری که کردم، اصلا نمیدونم چرا انجامش دادم. شاید برای اینه که من نتونستم تو بچگیم با دوستام از این شیطنت ها انجام بدم!
    دستم رو رها می‌کنه، بالاخره. کامل روبه‌روم قرار گرفته و میگه:
    -شیطنت مگه فقط برای بچه هاست؟ هوم؟ من که خیلی خوشم اومد که یکی حال اون دوستای خنگ منو گرفت!
    با دستش چونم رو بالا کشیده که همراهش سر پایین افتادم هم بالا میاد. بدون لبخند، خیلی جدی ادامه میده:
    -اما مشکل تو این نیست مارتا؛ آدم ها وقتی برای اولین بار حرف دلشون رو میزنن راحت میشن اما تو... هنوز هم گرفته ای.
    به سختی آب دهنم رو قورت داده و میگم:
    -مادرم همش میخواد ازدواج کنم؛ اما من هیچوقت نتونستم خودم رو راضی کنم که با حتی یه نفر حرف بزنم ولی امروز...
    دوباره! دوباره دهنم خشک شده و من رو از حرف زدن باز می‌داره اما حالا اون چشم های شکلاتی صبورانه منتظرن تا خودم ادامه بدم.
    -امروز فکر کردم اگه تا آخر عمرم تنها بمونم چی؟ اگه تو تنهایی تو یه جزیره دور افتاده بمیرم چی؟ اون موقع کل زندگیم رو به تنهایی می‌گذرونم و تو تنهایی می‌میرم!
    جیم لبخندی زده و من واقعا حس میکنم بار چیزی سنگین از روی ریه هام برداشته شد. راحت تر می‌تونستم نفس بکشم.
    -هیچوقت به این فکر نکن که قراره تنها بمونی!
    متعجب میپرسم:
    -چرا؟
    لبخندش رو حفظ کرده و ادامه میده:
    -چون روی این کره خاکی بالاخره یه نفر سهم توعه و بالاخره کم‌کم خودش رو نشون میده.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا