- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت هفتاد و هشتم
چند بار چشمم رو باز و بسته میکنم و دوباره نگاهم رو به سمت راهرو برمیگردونم که چهره ای رو در دوسانتی صورتم میبینم.
-ووی!
خودم رو عقب کشیده و در حالی که قلبم تو دهنم میزد چهره بدون عینک پیتر رو برسی میکنم.
با لحن بچگونه ای میپرسه:
-نترسیدی؟
با اینکه قلبم هنوز بیامون میتپه اما جواب میدم:
-تازگی ها با ارواح نسبتی پیدا کردی؟
و اشاره ای به جایی که قرار بود عینکش باشه میکنم که خندیده و میگه:
-تمام نسل و فامیلام که زیر خاک به سر میبرن جزو رده ارواح حساب میشن، حالا به نظرت باهاشون نسبتی دارم؟
درحالی که نگاهم روی تاریکی که ذره ذره خودش رو عقب میکشه ثابت مونده، زمزمه میکنم:
-اوه، خفه شو!
و به همراهش مشتی تو شکمش میکوبم که جاخورده و ناله میکنه:
-ای بمیری، آخه بیشعور من که نمیبینمت!
با عقب نشینی کامل تاریکی، آهی از سر آسودگی کشیده و به خودم یادآوری میکنم حتما به دکتر چانگ سری بزنم، باید بهش بگم توهم زدن و کابوس تيمارستان به بدبختی هام اضافه شده.
برای تغییر حال و هوا، میگم:
-تقصیر خودته که عینک نزدی، اگه کسی بهت گفته بدون عینک خوشگل تری بدون عاشقت نبوده، میخواسته سرتو شیره بماله در بره!
درحالی که دستش رو درجست و جوی دستم جلو میاره، با ابروهای بالا پریده و چشمانی گرد شده ميپرسه:
-از کجا میدونی؟
چشمای فسفریش حالا بدون عینک بیشتر خودنمایی میکنن و باید اعتراف کنم دروغ گفتم، بدون عینک جذاب تره!
-خوب اگه من پیرمرد موسسه رو نشناسم دیگه مارتا نیستم که.
اوه، پیرمرد! این پیرمرد با این قیافه و اخلاقی که برای خودش ساخته کاری میکنه که فکر کنم من مرز بزرگسالی رو رد کردم، نه اون!
- حداقل مثل یه آدم بزرگ رفتار کن نه یه بچه.
لبخند ملیحی زده و بالاخره دستم را پیدا میکنه.
-میدونی که آدم ها تا خودشون نخوان اخلاقشون عوض نمیشه، حتی ممکنه یه نفر اخلاق شش سالگیش روش بمونه.
اخمی کرده و به شوخی ادامه میده:
-تو که مطلقا یه ذره هم عوض نشدی، لجباز و حرف گوش نکن!
بیتوجه به جمله آخرش میگم:
-اما مطلقا پسرای زیادی اخلاق بچگیشون مثل تو بوده، اونا چی؟
لبخندش رو حفظ کرده و ادامه میده:
-اونا به این نتیجه رسیدن که بزرگ شدن یعنی بداخلاق بودن، یعنی تغییری که باید بکنن اینه که خوش رویی و شوخیاشونو کنار بزارن تا بتونن یه آدم بزرگ بشن اما اگه واقعا تاوان بزرگ شدن اینه من ترجیح میدم یه نوزاد خوش خنده باقی بمونم تا یه بزرگ بداخلاق.
تاحالا دلیل واقعی این رفتار پیتر رو نمیدونستم، همش میگفتم، خوب پیتره دیگه! اما حالا... انگار اون یه آدم دیگه شده.
-حالا لطفا منو ببر به دفترم و ببین اون کارآموز لعنتی، عینکم رو کجا گذاشته.
میخندم و میپرسم:
-پس جریان اینه؟!
با حرص جواب میده:
-آره همینه، تا اینجا ده بار خوردم تو در و دیوار تا رسیدم اینجا، میخواستم از لیزا کمک بخوام اما خوشبختانه تو رو پیدا کردم.
میخندم و همونطور که به در مقطر دفتر پیتر نزدیک میشیم، نگاهم یه تاریکی که آروم آروم پا به پای ما پیش میاد و تعقیبمون میکنه، میدوزم.
اه، تمومش کن!
در دفتر رو با دست هل داده و به سمت داخل بازش میکنم. با ورود به اتاق غرق در نور سفید مهتابی، تاریکی خودش رو عقب کشیده و دیگه دنبالمون نمیاد.
پیتر رو روی صندلی نشونده و اطراف رو برای پیدا کردن عینکش میگردم؛ اول از همه روی میز شلوغ و پر از کاغذ و خودکار و بعد بین پرونده های نامرتب رو زیر و رو میکنم؛ با دیدن ته مونده سیبی بینشون اخم هام رو در هم کشیده و مطمئن میشم که اونجا نیست. بعد از اون...
-کلید کشوی میزت رو بده.
چند بار چشمم رو باز و بسته میکنم و دوباره نگاهم رو به سمت راهرو برمیگردونم که چهره ای رو در دوسانتی صورتم میبینم.
-ووی!
خودم رو عقب کشیده و در حالی که قلبم تو دهنم میزد چهره بدون عینک پیتر رو برسی میکنم.
با لحن بچگونه ای میپرسه:
-نترسیدی؟
با اینکه قلبم هنوز بیامون میتپه اما جواب میدم:
-تازگی ها با ارواح نسبتی پیدا کردی؟
و اشاره ای به جایی که قرار بود عینکش باشه میکنم که خندیده و میگه:
-تمام نسل و فامیلام که زیر خاک به سر میبرن جزو رده ارواح حساب میشن، حالا به نظرت باهاشون نسبتی دارم؟
درحالی که نگاهم روی تاریکی که ذره ذره خودش رو عقب میکشه ثابت مونده، زمزمه میکنم:
-اوه، خفه شو!
و به همراهش مشتی تو شکمش میکوبم که جاخورده و ناله میکنه:
-ای بمیری، آخه بیشعور من که نمیبینمت!
با عقب نشینی کامل تاریکی، آهی از سر آسودگی کشیده و به خودم یادآوری میکنم حتما به دکتر چانگ سری بزنم، باید بهش بگم توهم زدن و کابوس تيمارستان به بدبختی هام اضافه شده.
برای تغییر حال و هوا، میگم:
-تقصیر خودته که عینک نزدی، اگه کسی بهت گفته بدون عینک خوشگل تری بدون عاشقت نبوده، میخواسته سرتو شیره بماله در بره!
درحالی که دستش رو درجست و جوی دستم جلو میاره، با ابروهای بالا پریده و چشمانی گرد شده ميپرسه:
-از کجا میدونی؟
چشمای فسفریش حالا بدون عینک بیشتر خودنمایی میکنن و باید اعتراف کنم دروغ گفتم، بدون عینک جذاب تره!
-خوب اگه من پیرمرد موسسه رو نشناسم دیگه مارتا نیستم که.
اوه، پیرمرد! این پیرمرد با این قیافه و اخلاقی که برای خودش ساخته کاری میکنه که فکر کنم من مرز بزرگسالی رو رد کردم، نه اون!
- حداقل مثل یه آدم بزرگ رفتار کن نه یه بچه.
لبخند ملیحی زده و بالاخره دستم را پیدا میکنه.
-میدونی که آدم ها تا خودشون نخوان اخلاقشون عوض نمیشه، حتی ممکنه یه نفر اخلاق شش سالگیش روش بمونه.
اخمی کرده و به شوخی ادامه میده:
-تو که مطلقا یه ذره هم عوض نشدی، لجباز و حرف گوش نکن!
بیتوجه به جمله آخرش میگم:
-اما مطلقا پسرای زیادی اخلاق بچگیشون مثل تو بوده، اونا چی؟
لبخندش رو حفظ کرده و ادامه میده:
-اونا به این نتیجه رسیدن که بزرگ شدن یعنی بداخلاق بودن، یعنی تغییری که باید بکنن اینه که خوش رویی و شوخیاشونو کنار بزارن تا بتونن یه آدم بزرگ بشن اما اگه واقعا تاوان بزرگ شدن اینه من ترجیح میدم یه نوزاد خوش خنده باقی بمونم تا یه بزرگ بداخلاق.
تاحالا دلیل واقعی این رفتار پیتر رو نمیدونستم، همش میگفتم، خوب پیتره دیگه! اما حالا... انگار اون یه آدم دیگه شده.
-حالا لطفا منو ببر به دفترم و ببین اون کارآموز لعنتی، عینکم رو کجا گذاشته.
میخندم و میپرسم:
-پس جریان اینه؟!
با حرص جواب میده:
-آره همینه، تا اینجا ده بار خوردم تو در و دیوار تا رسیدم اینجا، میخواستم از لیزا کمک بخوام اما خوشبختانه تو رو پیدا کردم.
میخندم و همونطور که به در مقطر دفتر پیتر نزدیک میشیم، نگاهم یه تاریکی که آروم آروم پا به پای ما پیش میاد و تعقیبمون میکنه، میدوزم.
اه، تمومش کن!
در دفتر رو با دست هل داده و به سمت داخل بازش میکنم. با ورود به اتاق غرق در نور سفید مهتابی، تاریکی خودش رو عقب کشیده و دیگه دنبالمون نمیاد.
پیتر رو روی صندلی نشونده و اطراف رو برای پیدا کردن عینکش میگردم؛ اول از همه روی میز شلوغ و پر از کاغذ و خودکار و بعد بین پرونده های نامرتب رو زیر و رو میکنم؛ با دیدن ته مونده سیبی بینشون اخم هام رو در هم کشیده و مطمئن میشم که اونجا نیست. بعد از اون...
-کلید کشوی میزت رو بده.
آخرین ویرایش: