رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,662
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت نود و هشتم

و بند رو از جاش بیرون کشیده و بلند میشم.
جیم دستمال گردنش رو جلوی چشمام تکون داده و با پیروزی دندون هاش رو به نمایش می‌زاره؛ آروم می‌خندم و بند بلند و مشکی رو دور شاخه ای گره می‌زنم. جیم هم دستمال گردن دورنگش رو به شاخه دیگه ای وصل کرده‌ و با ذوق تماشاش می‌کنه.
با چیز های کوچیک و ساده هم میشه آدم ها رو خوشحال کرد، لازم نیست حتما دنیا رو بهشون بدیم تا شادی رو بهشون ببخشیم!
سرم رو بالا گرفته و به جایی اون بالا های درخت نگاه می‌کنم تا شاید یه دست بند بچگونه و صورتی رو در کنار تار موی قهوه‌ای روشنی که بهش گره زده شده ببینم! اولین اهدایی های من و مارسل. اما میون انواع و اقسام چیز هایی که به درخت تعلق پیدا کرده، پیدا کردن چنین چیز کوچیکی غیر ممکنه.
راهب رو به من میگه:
-خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودی.
جیم متعجب نگاهی به من، بعد به راهب و دوباره به من انداخته و منتظر می‌مونه تا ادامه بدیم.
-شما رو به خاطر نمیارم! اون موقع ها پدر کاسپر مسئول اینجا بودن.
راهب به زوج جوان دیگه ای اشاره می‌کنه تا بیان و هدایاشون رو به درخت آویزون کنن و ما رو به گوشه ای فرا خونده و میگه:
-و اون موقع ها من دستیار و شاگرد ایشون بودم.
ناگهان تصویر پسری که وقتی من کوچیک بودم حدودا بیست سال داشت رو به خاطر آورده و ناباور میگم:
-تو...تو...اسکار هستی. نه منظورم اینه که پدر اسکار هستی.
راهب دستی به موهای قهوه ای تیره خود کشیده و میگه:
-همون اسکار کافیه. برای برادرت متاسفم. حق داشتی اینجا برنگردی اما حالا که اومدی خیلی خوشحال شدم.
سری تکون داده آروم تشکر می‌کنم.
-دیگه مزاحمتون نمیشم، راحت باشین.
و قبل از اینکه بخوایم چیزی بگیم به سر کارش برمی‌گرده. ما هم سر جای قبلیمون نشسته و به همدیگه نگاه می‌کنیم.
-خوبی؟
خیلی آروم و محتاط این رو ازم می‌پرسه.
-آره، مگه میشه بعد از آویزون کردن بند چکمم بد باشم؟
و با نشون دادن چکمه ای که شق و رق روی پام وایساده، جو رو عوض می‌کنم.
جیم به‌زور خودش رو کنترل کرده و با گرفتن دهنش آروم می‌خنده.
-وقتی اینجا میومدی فکر نکردی یه چیز برای آویزون کردن لازم داری؟
با حرص میگم:
-وقتی اینجا می‌اومدم نمیدونستم قراره مامانم از خونه بندازتم بیرون!
زیر چشمی نگاهش کرده‌ و ادامه میدم:
-اما مثل اینکه خیلی هم بد نشد.
جیم نیشش دوطرفه کش میاد.
-جدا؟
-خانم ها و آقایون لطفا دور درخت یه حلقه تشکیل بدین.
گردن هامون چرخیده و سمت راهب بر می‌گرده. حالا همه درحال رفتن سمت درختن و ما هنوز نشستیم.
-پاشو مارتا.
جیم همراه زدن این حرف دستم رو کشیده و بلندم می‌کنه. همینطور که از ردیف صندلی ها خارج می‌شیم، من رو دنبال خودش کشیده و وارد حلقه تشکیل شده از مردم و بچه های کلیسا می‌کنه.
-دست همدیگه رو بگیرید.
با ناراحتی پام رو به کف چکمم چسبونده و سعی می‌کنم به شل و ول بودنش توجه نکنم اما خیلی رو اعصابه! نگاهی به جیم که خیلی وقته دستم رو تو دستش گرفته می‌کنم و دست دیگم رو سمت همون دختر بچه با موهای دو رنگه می‌گیرم.
دختر با خوشحالی دست کوچیک و گندمی رنگش رو توی دستم گذاشته و میگه:
-سلام.
آروم با لحن بچگونه ای مثل خودش میگم:
-سلام.
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت نود و نهم

    دختر می‌پرسه:
    -شما آهنگی که باید بخونیم رو بلدین؟ آخه من بلد نیستم.
    جیم از پشت سرم زود تر از من میگه:
    -نگران نباش. منم بلد نیستم.
    و مطمئنم تازه فهمیده قراره شعر کریسمس رو بخونیم چون ضربه محکمی با کفشش به چکمم می‌زنه که پام از توی چکمه بدون بند خارج میشه. خندیده و دوباره پام رو توش جای میدم.
    پسر بچه ای که بهمون شیرینی داده بود اون طرف جیم دستش رو گرفته و میگه:
    -نگران نباشین و فقط با بقیه خودتون رو هماهنگ کنین.
    جیم زیر لب زمزمه می‌کنه:
    -شرم آوره!
    و قبل از اینکه فرصتی برای پرسیدن اینکه چی شرم آوره پیدا کنم، آهنگ شادی در فضا می‌پیچه.
    همه یک‌صدا با هم می‌خونن :
    -باشه که خدای بزرگ شما رو شاد کنه؛
    و چیزی برای ترس شما باقی نذاره.
    یادتون باشه که مسیح، ناجی ما در روز کریسمس متولد شده.
    تا ما رو نجات بده از دست اهریمنی که قصد منحرف کردن ما رو داره
    باید از آمدن مسیح خوشحال و آسوده باشیم.
    جیم آروم با نگاه به چشمای من کمی عقب تر از بقیه شعر رو زمزمه می‌کنه.
    -باید رسیدن مسیح خوشحال و آسوده باشیم.
    آهنگ ریتم خاصی گرفته و از اونجایی که داره دوباره تکرار میشه، اون‌هایی که برای اولین بار این آهنگ رو می‌شنون می‌تونن راحت تر باهاش همراه بشن.
    -باشه که خدای بزرگ شما رو شاد کنه.
    زمزمه ها حالا تبدیل به صدایی یکدست و بلند شده که می‌تونه تا آسمون برسه.
    - و چیزی برای ترس شما باقی نذاره.
    همه همونطور که می‌خونن چشم هاشون رو بسته و از ته دل ادامه میدن:
    -یادتون باشه که مسیح، ناجی ما...
    به چشم های بسته جیم نگاه می‌کنم؛ با خوشحالی از اینکه داره از این لحاظ لـ*ـذت می‌بره چشم هام رو بسته و می‌خونم :
    -در روز کریسمس متولد شده.
    باید از رسیدن مسیح خوشحال و آسوده خاطر باشیم.
    آهنگ اوج گرفته.
    -باید خوشحال و آسوده خاطر باشیم.
    و بعد از نوایی آهنگین از سوی جمع رو به خاموشی میره.
    چیزی عمیق درون وجودم روشن شده، آرامشی که حالا بعد از سال ها توی این جمع دارم تجربش می‌کنم.
    چشم هام رو باز کرده و با خنده اون شکلات های درون چشماش روبه‌رو میشم.
    آروم زمزمه می‌کنه:
    -ممنونم.
    جواب میدم:
    -من بیشتر.
    چون اگه تو نبودی احتمالا بعد از کمی ولگردی تو خیابون به خونه برگشته و شبم رو با قهوه می‌گذروندم.
    راهب به وسط حلقه اومده و میگه:
    -حالا باید برنامه امشبمون رو با یه دعا تموم کنیم، آقایون و خانم ها. خواهش می‌کنم با من همراهی کرده و دعا رو توی دل هاتون تکرار کنین.
    سری تکون داده و منتظر میمونیم.
    -ای خدای بزرگ امروزه؛ در سرتاسر گیتی، انسان های بی‌کس فراوانند...
    نفس جیم توی سینش حبشه شده و در فکر فرو میره.
    -...در این شب های تنهایی؛ قطرات اشک از دیدگانشان جاریست. هرکس، در دنيای خود، در آرزوی تحقق رویائیست؛ رویائی سرشار از گرمی و محبت.
    دستم درون دستش فشرده میشه؛ سمتش برگشته و لبخند تلخش رو همراه حلقه اشکی درون چشماش می‌بینم. به سختی بغضش رو فرو داده و مانع از جاری شدن اشکش میشه.
    -گاه فقط چند کلمه به یک تنهایی پایان می‌بخشد....
    چند کلمه؛ شاید همون چیزی که باعث شده من و اون الان اینجا کنار هم وایسیم و دست همدیگه رو بگیریم.
    -... و انسان های بیگانه را به دوستان یکدیگر بدل ساخته و از غم و اندوهشان می‌کاهد.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صدم

    متقابلا دستش رو فشار میدم که حالا یه جای لبخند غمگین یه لبخند ملایم می‌زنه. بازتاب نور چراغ های رنگارنگ توی چشماش که به جلو خیره شده و چیزی رو بهم نشون میده که قبلا درونش ندیده بودم!
    -اوه ماریا*! در چنین شامی، راهی دراز درپیش است؛ راه به سوی ستارگان بی‌شمار است. هرکس در جستجوی دستی است که او را پشتیبان باشد.
    مکث کرده همه رو توی حس و حالی عجیب رها می‌کنه. سکوتی سرشار از آرامش - نه سکوتی که از ترس و تاریکی سرچشمه گرفته باشه- فضا رو در بر گرفته. راهب با لبخندی ادامه میده:
    -میدانی؟
    نگاهم ناخودآگاه به سمت دختر بچه که به من نگاه می‌کنه برمی‌گرده؛ به سمت دست های کوچیک و بزرگی که امشب تو یکدیگه قفل شدن و با یکدیگه پیمان بستن. برای تنها نبودن!
    -شاید یک نفر چون تو! بیا رو به سوی او کن؛ بیا و امشب درهای وجودت را مبند و دریچه قلبت را کامل بگشا؛ بگذار دیگران از آن، گرمی و مهر را حس کنند؛ در این روزگار سرد و خزان زده. آمین ای خدای بزرگ.
    همه یک‌صدا زمزمه میکنن:
    -آمین ای خدای بزرگ.
    و گویی که تا به حال هوایی وجود نداشته باشه، نفس عمیقی می‌گیرن.
    -حالا ازتون می‌خوام که از هر خوانواده یه نفر یه آرزو بکنه.
    و اشاره ای به زنی که کنار شوهرش ایستاده و سن زیادی نداشت کرده و ادامه میده:
    -اول شما، خواهش می‌کنم بعد از هر آرزو آمین بگین.
    زن سرش رو پایین انداخته و میگه:
    -آرزو می‌کنم بچم سالم به دنیا بیاد.
    همه آمین میگن. نفر بعدی پسر بچه ای با موهای ماشی که کنار پدر و مادرش وایساده آروم میگه:
    -خدا کنه خوشبختی و شادی همیشه باهامون باشه و زنگ های افتخار برامون به صدا در بیاد و بابانوئل همیشه برامون محبت و خوبی بیاره.
    زمزمه می‌کنم:
    -آمین.
    نوبت به خانواده کنارم می‌رسه که مرد یه دختر کوچولوی کنارم میگه:
    -عزیزم یه آرزو کن.
    دختر اول به باباش و بعد به من و جیم نگاه کرده و میگه:
    -آرزو می‌کنم این خانوم و آقا با هم ازدواج کنن.
    یه هو لبخند از لبم پاک شده و گونه هام شروع به سوختن می‌کنه.
    بقیه مثل جیم می‌خندن و دختر با تعجب می‌پرسه:
    -آرزوی بدی کردم؟
    جیم با صدایی که خنده توش موج می‌زنه، میگه:
    -نه عمو! آرزوی خوبی بود.
    و آروم سمتم خم شده و بی‌صدا می‌خنده. هنوز توی شُکم که اسکار میگه:
    -خواهش می‌کنم آرزو کنین.
    آب دهنم رو قورت داده و میگم:
    -آرزو می‌کنم هیچ کس بی‌گـ ـناه کشته نشه.
    با شنیدن دو تا آمین پشت سر هم جا خورده که زنی میگه:
    -برای ازدواجتون آمین نفرستادیم!
    و من آرزو می‌کنم ای کاش همین الان از دنیا محو می‌شدم.
    جیم لبخندی به وضعم زده و میگه:
    -آرزو می‌کنم همه اونایی که غمی رو درونشون حمل می‌کنن بتونن باهاش بجنگن و فراموشش کنن.
    آمین ها در فضا پیچیده اما من نمی‌تونم آمین بگم چون اون چشم ها جوری به من دوخته شده که انگار این آرزو فقط به من برمی‌گرده؛ فقط برای منه!
    پسر بچه کنار جیم دستش رو رها کرده و میون حلقه میره و میگه:
    -کریسمس زمان خاصی از ساله، تا کسایی که به قلب هامون نزدیک ترن رو به یاد بیاریم. روزهای توام با شادی و خوشبختی، کریسمس یک بار دیگه فرا رسیده و برنامه ما به پایان. امیدوارم لحظات خوبی رو گذرونده باشین.


    *ماریا اشاره به حضرت مریم داره.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و یکم

    بچه های کلیسا از میون حلقه بیرون دویده و دور اسکار رو پر کرده و تعظیم بامزه ای می‌کنن و همین میشه که هر کس با شاخه رز قرمزی از کلیسا خارج میشه.
    ***
    -اون بچه ها توی کلیسا چیکار می‌کنن؟ آموزش می‌بینن تا راهب بشن؟
    از تفکرش خندیده و میگم:
    -نه! همه اونا خانواده ای ندارن و کلیسا محیط بهتری نسبت به پرورشگاه تا زمان بزرگ شدنشون فراهم می‌کنه.
    و واکنش جیم به این حقیقت تنها "اوه" کشیده ایه که با تعجب بیانش می‌کنه.
    -نمی‌دونم قراره چه واکنشی نشون بدی اما...
    ایستاده و سمتم برمی‌گرده. همزمان با نگه داشتن چکمم با انگشت های پام، می‌پرسم:
    -واکنش به چی؟
    و پام رو توی چکمه بدون بندم با ناراحتی جابه‌جا می‌کنم. عذاب آوره! هی از پام در میاد.
    -تو...
    سرش رو پایین انداخته و با دستاش بازی می‌کنه. موهاش تا نیمه صورتش رو می‌پوشونه و من تازه میفهمم که موهای چقدر بلنده اما همش تا بالای گردنش وای میسه!
    -می‌بینی؟ اصلا بلد نیستم چجوری باید ازت بخوام باهام بیای بیرون!
    خندیده و میگم:
    -اما همین الان که گفتی.
    نیشش یا شیطنت باز شده که ادامه میدم:
    -تازه فکر کنم منظورت از بیرون اومدن همون قرار باشه، درسته؟
    سری تکون میده و منتظر جوابم می‌مونه.
    من الک رو رد کردم، چون ازش خوشم نمیومد اما درباره جیم... اون واقعا تنها کسیه که ته دلم می‌خواستم ازم بخواد تا با هم سر قرار بریم.
    -من مشکلی‌ ندارم.
    می‌پرسه:
    -واقعا؟
    موافق سری تکون میدم که با خوشحالی میگه:
    -پس به زودی بهت زنگ می‌زنم.
    با دیدن جایی که برای اولین بار امشب همدیگه رو دیده بودیم می‌فهمم که وقت خدافظی رسیده.
    -شب خوبی بود.
    موافقت می‌کنه:
    -درسته و همش رو مدیون تو ام. برای اولین بار بعد این چند سال تونستم برم کلیسا و کریسمس رو جشن بگیرم.
    دستش رو برای دست دادن جلو آورده و چشماش برق شیطنتی رو از خودشون عبور میدن.
    چپ چپ نگاهش می‌کنم که با نیش باز دندون هاش رو برام به نمایش در میاره.
    پوفی کشیده و دستش رو می‌گیرم که خیلی معمولی دستم رو تکون داده و میگه:
    -ازت ممنونم، تعطیلات مبارک.
    قبل از اینکه فکر سرکار بودن به ذهنم خطور کنه، دستم رو که توی دستش بود رو به سرعت سمت خودش کشیده و من بدون کنترل بهش می‌خورم.
    لب هاش به جایی بالای ابروم چسبیده و بعد از چند لحظه طولانی کنار گوشم جای می‌گیرن.
    -مراقب خودت باش، دوشیزه مارتا.
    و قبل از اینکه مغزم کارش رو درک کنه، خودم رو درحالی پیدا می‌کنم که به پسری با موهای بلند که انتهای هر لایش به سمت بالا پیچ خورده بود خیره شدم و اون داره توی خیابون می‌دوه و از دستم فرار می‌کنه.
    ***
    برخلاف اون موقع که هنگ کرده بودم و چیزی نمی‌فهمیدم، حالا که توی ماشین نشسته و درحال رانندگیم، تپش تند شده قلبم جایی زیر گلوم می‌زنه و جای ابراز محبت جیم، سوزش عجیبی داره.
    قطعا بی‌احتیاطیه که با دست های بی‌حس که به سختی دور فرمون پیچیدن دارم رانندگی می‌کنم اما همه چیز جوری پیش رفت که اصلا نفهميدم چطور الان به در خونه لارا رسیدم.
    قبل از اینکه تصادف کنم نگه می‌دارم و همونطور که به جلو زل زدم سعی می‌کنم تا حال آشفتم رو پنهان کنم. اما قطعا کار سختیه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و دوم

    بی‌خیال وضعم شده و پیاده میشم. سمت در سفید رنگی که طرح یه صلیب که لای فرو رفتگی های شاخه مانند پنهان شده، رفته و آروم به در می‌کوبم. همون لحظه سر و صداهای داخل خونه قطع میشه و من تازه متوجه میشم که قبل از این تو خونه چقدر سر و صدا بوده.
    -مارتا!
    لارا که موهای سفیدش رو گوجه ای پشت سرش بسته با تعجب میگه:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    لبخندی زده و میگم:
    -اومدم به مهمونیتون برسم.
    با خوشحالی جیغ می‌کشه:
    -بچه ها حدس بزنین کی اینجاست.
    و دستم رو گرفته و دنبال خودش به داخل خونه می‌کشونه. بعد از راهروی باریکی سالن بزرگی نمایان میشه که اولین چیزی که ازش به چشم میاد مبل های چند نفره آبی تیره ایه که بیضی شکل دور هم چیده شده و پیتر و مایکل با پیرهن های نازکی روشون ولو بودن.
    پیتر آروم می‌ناله:
    -سلام مارتا.
    می‌پرسم:
    -این دوتا چشونه؟
    همون موقع لیزا از آشپزخونه که سمت چپ سالن جای گرفته بود بیرون اومده و میگه:
    -هیچی. تنبلن و می‌خوان شب رو بخوابن ولی ما برنامه ریختیم که تا صبح بیدار بمونیم!
    خمیازه ای کشیده و سمت راهرو برمی‌گردم.
    -یادم اومد باید برم جایی! فعلا بچه ها.
    قبل از اینکه بتونم وارد راهرو بشم، شخصی جلوم پریده و میگه:
    -تازه اومدی، زودم می‌خوای بری؟
    موهای سفیدِ برفی، مژه ها و ابروهای سفید و پوستی رنگ پریده. این پسری که جلوم وایساده رو خیلی وقت بود ندیده بودم.
    -کریسمس مبارک لوکاس.
    با لبخندی میگه:
    -کریسمس مبارک مارتا، هنوز هم می‌خوای فرار کنی؟
    لب و لوچم رو آویزون کرده و میگم:
    -اگه بزارین بخوابم نه!
    لپم رو کشیده و میگه:
    -خیلی خوب کوچولو.
    « پیتر از وقتی به مامان و بابام یه چیزی گفته، هر روز بعد از مدرسه من رو میاره اینجا و یا بهم جنگیدن یاد میده یا می‌بردم پیش راهب تا چیزای عجیب و غریب یاد بگیرم اما امروز من رو گذاشته تو اتاقش و رفته.
    با صدای قدم های چند نفر از راهرو بیرون از روی میز پایین پریده و به صداهای داخل راهرو گوش می‌سپارم.
    -عموی شما راهنمای قبلی موسسه بود اما همه اعضای قبلی بازنشسته شدن و حالا شما دو نفر تنها کسایی هستین که قدرت راهنما بودن رو دارین، به هر حال عموی شما وارثی نداره و ما به اجبار سراغ شما اومدیم.
    صدای دختری جواب میده:
    -مشکلی نیست. این کار خیلی هیجان انگیزه.
    در باز شده و همون موقع دختر و پسری رو میبینم که موهای سفید و پوستی سفید تر از اون داشتن و توی فرم مشکی رنگ اینجا مثل دوتا فرشته نورانی میموندن.
    -اوه حواسم نبود که اینجایی!
    پسر مو سفید سمتم اومده و میگه:
    -تو چند سالته عمو؟
    اخم کرده و جوابش رو نمیدم. پیتر با خنده میگه:
    -همین عمو رو تو یکی از مراسم های پیرادما ها پیدا کردیم که می‌خواست همشونو بکشه.
    ابروهای کم پشت و سفید پسر بالا پریده و میگه:
    -جدا؟ خوب چند سالته خانوم جنگ جو؟
    با همون اخم میگم:
    -هشت.
    فکر کرده با این القاب می‌تونه من رو خر کنه.
    می‌خنده و میگه:
    -خیلی خوب کوچولو اخمات رو باز کن.
    و محکم لپم رو می‌کشه.»
    با حرص سرم رو عقب کشیده و میگم:
    -ده بار تا حالا گفتم و باز هم میگم، دست به لپ من نزن.
    خندیده و میگه:
    -حرص نخور برات خوب نیست.
    و با یه حرکت من رو روی پیتر دراز کشیده روی مبل پرت کرده و صدای آخ پیتر از زیرم بلند میشه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و سوم

    -بمیرین راحت شم از دستتون.
    و با یه لگد منو روی زمین پرت می‌کنه. خندیده و درحالی که کمرم رو می‌مالم، میگم:
    -کل مبل رو اشغال کردی تازه طلب کار هم هستی؟
    پیتر بلافاصله سیخ سر جاش نشسته و نگاه پر از حرصس رو بهم می‌دوزه.
    -اینجوریه؟
    بی‌توجه بهش خودم رو کف زمین پخش کرده و به طرح عجیبی که روی سقف نقاشی شده خیره میشم.
    -لارا این چیه؟
    با حرف من همه نگاه ها سمت سقف برمی‌گرده. لارا در حالی که پیشبندی روی پیرهن بافتنی با طرح میکی‌موس پوشیده از آشپزخونه بیرون اومده و می‌پرسه:
    -چی؟ چی چیه؟
    با نگاهم به طرح روی سقف اشاره می‌کنم که میگه:
    -آهان، نمی‌دونم. فقط دیدمش و به لوکاس گفتم که نقاشیش کنه.
    لوکاس کنار پیتر نشسته و میگه:
    -و من رو بیچاره کرد از بس که گفت"نه. نه. اونجاش فلان؛ نباید اینجوری بکشی! یکم بهش قوس بده!"
    همه از لحن لوکاس که ادای لارا رو در می‌اورد می‌خندیم و لارا با حرص، ضربه ای با دستش به پشت کله لوکاس می‌زنه و میگه:
    -عجب رویی داری! تو که ادعای هنرمندی داری باید بتونی این رو خوب از آب در بیاری.
    -خوب من که نمی‌دونم چی توی ذهن تو میگذره که دقیقا همونو بکشم!
    لوکاس واقعا هنرمند خوبیه؛ دو نوار کلفت و پیچ خورده سیاه و سفیدی که با تنیدن در یک دیگه کل سقف رو در بر گرفتن جوری به نظر می‌رسن که انگار دوتا موجود زنده سیاه و سفیدن که هرکدوم طرح و نقش های عجیبی به رنگ مخالفشون روی تنشون حکاکی شده. همین طرح و نقش ها چنان دقیق و ریز کار شدن که مهارت لوکاس رو در هنر به رخ می‌کشن.
    مایکل که مثل من به طرح خیره شده بود لب می‌زنه:
    -مثل دوتا مار خیلی بزرگ می‌مونن که سر و ته ندارن.
    به نظر من هم درسته! اونقدر این دو لایه مار مانند در هم پیچیدن که هیچ جایی برای پس زمینه باقی نمونده. مار سفید رو دنبال می‌کنم تا به سر یا دمش برسم اما همون موقع می‌بینمش.
    -تو می‌دونی که چی خلق کردی لوکاس، مگه نه؟ مگه میشه بکشی و نفهمی چی کشیدی!؟
    لوکاس سرش رو پایین انداخته و میگه:
    -آره، می‌دونم.
    اون سر سفید مار به شکل یه دروازه رسم شده بود و بدن مار سیاه از درون اون بیرون زده بود! همینطور اگه مار سیاه رو ادامه می‌دادی به دروازه ای سیاه رنگ میرسیدی که بدن مار سفید از اون بیرون زده بود.
    لیزا که به دیوار کنار آشپزخونه تکه زده و مثل ما محو نقاشی شده بود زمزمه می‌کنه:
    -بی‌نهایت یا یین و یانگ؟
    جواب میدم:
    -هیچ کدوم! روشنایی و تاریکی هر دو از وجود دیگری به وجود میان.
    همون لحظه مار سیاه به حرکت در میاد؛ با پیچ و تاب جلو خریده و همین طور مار سفید رو می‌بلعه و پیش میره.
    نمی‌تونم حرکت کنم، نمی‌تونم نفس بکشم، یه توهم دیگه؛ توهمی که بیش از اندازه واقعی به نظر می‌رسه.
    صدای خرش خرش پیش رفتن مار سیاه و همینطور بیشتر بلعیده شدن مار سفید به گوش می‌رسه. در حدی که مار سیاه دروازه مار سفید رو میبلعه و شروع به بلعیدن خودش می‌کنه.
    با وحشت آب دهنم رو قورت داده و به سیاهی هایی که از میان خطوط بدن مار مثل دست هایی بیرون می‌زنن، نگاه می‌کنم.
    زمزمه ها دوباره با خرش خرش هم‌صدا شده و از درون تاریکی که از روی دیوار های شیری رنگ پایین می‌خزن، به گوش می‌رسه.
    -مارتا چیشده؟ مارتا!
    با داد پیتر به خودم میام. نفس نفس زده و بهش نگاه می‌کنم که با نگاهش حالم رو بررسی می‌کنه.
    دوباره به نقاشی که به حالت اول برگشته نگاه می‌کنم و زمزمه می‌کنم:
    -هیچی فقط...توهم زدم!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و چهارم

    پیتر دیگه چیزی نمیگه چون فکر می‌کنه مثل بچگیام مارسل رو می‌بینم اما نمی‌دونه که این توهم ها فرق دارن.
    لارا میگه:
    -خیلی خب. بیاین سر میز که می‌خوایم شام کریسمس بخوریم.
    با گرفتن دست پیتر از رو زمین بلند شده و کش و قوسی به بدنم میدم.
    میز شام که داخل آشپزخونه قرار داشت پر از غذا های مختلف بود که به اندازه ما چند نفر بود؛ تنوع زیاد بود اما میزان غذا خیلی زیاد نبود که اضافه بیاد.
    وسط میز بوقلمون سرخ شده و قرمز مایل به قهوه ای رنگی بود که بیشتر از همه به چشم می‌خورد و در کنار اون ظرف های سالاد ایتالیایی، پاستا، سیب‌زمینی سرخ کرده، صدف خوراکی، ماهی، میگو و انواعی از غذاهای دریایی دیگه که برخلاف غذا های شب کریسمس و براساس علاقه خود لارا پخته شده بودن و فقط بوقلمون برای احترام به سنت ها سر میز شام بود.
    صندلی‌ای رو عقب کشیده و سمت انتهایی میز کنار پیتر می‌شینم تا کم تر نگاهم به خوردن بقیه بیوفته.
    هیچ کس در راس های میز ننشسته و دو ضلع کوچک میز مستطیلی شکل خالی از سکنه باقی می‌مونن.
    لوکاس با بدجنسی رو به روی من نشسته و نیشخند شرارت باری میزنه که کاملا با نیشخند های جیم فرق داره؛ همین یادآوری کوچیک از جیم باعث میشه همون نقطه پیشونیم شروع به سوختن کرده و تمام بدنم رو گرمایی عجیب که انگار از داخل قلبم به بیرون سرایت می‌کنه، فرا بگیره.
    -پیتر یه لیوان آب میدی؟
    پیتر از پارچ بلوری برام میزانی آب ریخته و به دستم میده که بدون مکث همش رو سر می‌کشم و آتش درونم رو خاموش می‌کنم.
    -آخيش!
    پیتر اخمی کرده و میگه:
    -تو هم از پاتر یادگرفتی یه نفس سر بکشی؟
    آوردن اسم پاتر باعث شده تا فکر کنم الان داره تو سیاتل چیکار می‌کنه. شاید خواب باشه یا شاید هم داره مثل ما شام می‌خوره.
    -پدر مارتیو نیست تا برامون دعا بخونه. پیتر، تو بگو. تو از همه بزرگ تری.
    پیتر با دست پاچگی میگه:
    -من؟ آخه چی بگم؟
    ریز ریز می‌خندم که چشم غره داغش رو از کنارم حس می‌کنم.
    -خیلی خب. میگم!
    خندم با سرفه ای که برای صاف کردن صداش انجام میده بیشتر میشه؛ ناچارا سرم رو به لبه میز تکه داده و لب هام روگاز می‌گیرم تا نخندم.
    -خدای بزرگ در این شب مهتابی، شبی که مسیح متولد شد تا مارا هدایت کند، شبی که تلاش می‌کنیم تا وجودمان را از اهریمن پاک کنیم، شبی که...
    از خنده اشک تو چشمام جمع شده و شونه هام بی‌وقفه میلرزه، صدای خنده لوکاس و مایکل رو هم می‌شنوم و می‌فهمم فقط من نیستم که به این وضع دچار شده!
    -شبی که همه خوشحالند و جشن می‌گیرند، شبی که...
    -پیتر!
    با داد لیزا سیخ سر جام می‌شینم و خندیدم رو فراموش می‌کنم.
    لیزا با حرص میگه:
    -خدایا همه پیرادما ها رو از بین ببر، ما از تو برای این شام و زنده بودنمون ممنونیم. آمین!
    همه پشت سرش آمین گفته و مشغول غذا خوردن می‌شیم.
    برای خودم مقداری پاستا با سیب زمینی سرخ شده برداشته و مشغول میشم.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و پنجم

    پیتر هم مقداری سالاد برای خود کشیده و روش سس می‌زنه. بقیه هم میرن سراغ غذاهای دریایی.
    لوکاس از عمد صدفی رو برداشته و اول جلوی چشمام تکونش میده تا توجهم رو به خودش جلب کنه. با دیدن مایع لزجی که توی صدف تکون می‌خوره، اسید معدم تا حلقم بالا میاد.
    با نامردی مایع رو درون دهنش ریخته و توی لپش اینور و اونور می‌کنه تا کاملا حالم رو به هم بزنه. سرم رو توی یقمو فرو می‌کنم و با چند بار قورت دادن آب دهنم سعی میکنم تا جلوی بالا آوردنم رو بگیرم.
    -اذیتش نکن!
    لوکاس می‌خنده و میگه:
    -کاریش ندارم که... دارم غذام رو می‌خورم.
    و همین که می‌بینه نگاهم روشه صدف دیگه ای رو سر می‌کشه.
    بازوی پیتر رو چنگ می‌زنم که میگه:
    -روی من بالا نیاری ها!
    بی‌خیال غذا شده و میگم:
    -بچه ها من میل ندارم، کجا باید بخوابم؟
    ***
    صبح کریسمس و زمان جمع شدن دور درخت کاج و بازکردن هدیه ها فرا رسیده. لارا همونطور که من خواب آلود رو دنبال خودش از پله ها پایین می‌کشه میگه:
    -باز کن اون چشاتو.
    تلاشم رو می‌کنم اما فایده ای نداره؛ مثل چسب چسبیدن به هم!
    -می‌خوری زمین ها!
    با تموم شدن پله ها نه آرومی گفته با همون یه ذره چیزی که از لای چشم چپم می‌دیدم، خودم رو کنار شومینه که سمت راست درخت قرار داره انداخته و دستام رو سمت آتش گرم و لـ*ـذت بخش دراز می‌کنم.
    لوکاس هم مثل من نیمه بیداره ولی از همون لای باز چشمش نگاهش رو به لیزای اخمو دوخته.
    پیتر داره کتاب جنگ و صلح رو می‌خونه و لارا و مایکل تکه های پای سیب رو می‌ارن و بینمون میزارن تا برای صبحونه بخوریم.
    لیزا برای پرت کردن حواسش از نگاه لوکاس یکی برداشته و تند تند شروع به خوردنش می‌کنه. من هم که دیشب چیزی از شام نسیبم نشد یه دونه برداشته و با میـ*ـل می‌خورمش.
    این وسط انگار پیتر و بقیه زیاد گرسنه نیستن و دلشون می‌خواد کادو ها رو زودتر باز کنن.
    لارا زود تر از بقیه صبرش تموم شده و میگه:
    -همراه خوردن هم میشه کادو ها رو باز کرد.
    و اولین کادو رو بر می‌داره و اسم روش رو می‌خونه :
    -پیتر.
    تکه دیگه ای برداشته و به کاغذ کادوی براقی که دور کادو پیچیده شده بود نگاه می‌کنم.
    پیتر روش رو می‌خونه:
    -لارا و لوکاس با عشق فراوان تقدیم می‌کنن.
    و شکلکی براشون در میاره و کاغذ کادو رو از دور کادو باز می‌کنه.
    اولش نفهمیدم که دقيقا چیه اما همزمان با قهقهه مایکل و نگاه بهت زده پیتر تازه میفهمم که اون چیه.
    پیتر با وحشت میگه:
    -برام ریش و سبیل بابانوئل خریدین؟
    و ریش و سبیل سر هم رو جوری بالا می‌گیره و با چندش نگاهش می‌کنه که انگار یه موش مرده رو از دمش بالا گرفته!
    می‌خندم و همون موقع با پریدن تکه ای از پای سیب توی گلوم به سرفه میوفتم.
    پیتر با نگاه چپ چپی به چیز پر از موی سفید و مرتبی که در دست داشت، روی صورتش امتحانش می‌کنه و این دفعه همه شروع به خندیدن می‌کنن.
    پیتر تکونی به فکش میده که ریش بلند که تا وسط سینش می‌رسید خنده دار چپ و راست میره.
    زانو هام رو توی شکمم جمع کرده و سرم رو بهش تکیه میدم.
    لارا کادوی بعدی رو برداشته و با خوندن اسم روش چشماش برق می‌زنه. همین که کادو رو سمت مایکل می‌گیره مایکل با صدا آب دهنش رو قورت داده و چیزی رو زیر لب نفرین می‌کنه.
    همین که کاغذ کادو هم شکل با کاغذ کادوی هدیه پیتر، کنار میره. مایکل دادی زده و چیز قفس مانند توی دستش رو سمت لوکاس پرت کرده و توی آشپزخونه فرار می‌کنه. لارا و لوکاس با هم خندیده و لارا میگه:
    -بیا مایکل، ببین چقدر خوشگله!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و ششم

    سرک می‌کشم تا شاید بتونم توی قفس رو که دست لوکاس جلوش رو گرفته ببینم. همین که لوکاس نگاهم رو می‌بینه دستش رو کنار کشیده و رتیل غول‌پیکر و سیاه رنگ درون قفس رو برام به نمایش در میاره.
    انگار این خواهر و برادر برای هرکس چیزی رو خریدن که ازش متنفره!
    به این فکر می‌کنم که چی ممکنه برای من خریده باشن اما چیزی به ذهنم خطور نمی‌کنه و من رو برای گرفتن هدیم مشتاق تر می‌کنه.
    لارا میگه:
    -بیا مایکل می‌خوایم بقیش رو باز کنیم و درضمن باید این رو با خودت ببری خونه! وگرنه به اون کسی که برات هدیه خریده توهین می‌کنی.
    مایکل با وحشت به جمعمون برمی‌گرده و همین که در نزدیکی من روی زمین می‌شینه، لوکاس قفس رتیل رو سمتش هل میده.
    قفس کمی جلو تر از پای مایکل متوقف میشه و مایکل خودش رو کمی به من نزدیک تر می‌کنه.
    رتیل درون قفس با اعتراض به تکون خوردن های زیاد، این طرف و اون طرف رفته و خودش رو به در و دیوار قفس می‌کوبه.
    -لیزا! بگیرش.
    بیخیال مایکل شده و به لیزا که با بی‌حوصلگی کادوی خودش رو باز می‌کنه نگاه می‌کنم که با بیرون اومدن کتاب داستان های کوتاه و خنده دار قهقهه ای می‌زنم.
    لیزا که متوجه ماجرا نشده می‌پرسه:
    -این دیگه چیه؟
    لارا توضیح میده:
    -چیزی که ازش متنفری!
    لیزا که تازه میفهمه جریان از چه قراره، کتاب رو کنارش روی زمین گذاشته و می‌غره:
    -مسخرس!
    چهره لوکاس با حرف لیزا با ناراحتی در هم میره و چیزی رو توی گوش لارا زمزمه می‌کنه که لارا بلند جوابش رو میده:
    -بعدا!
    بلافاصله آخرین کادو با کاغذ کادوی براق و بنفش رو سمتم می‌گیره و میگه:
    -این یکی خیلی برامون خرج برداشت اما ارزشش رو داشت، نمی‌تونستم از خیرش بگذرم مارتا. امیدوارم همون اتفاقی بیوفته که باید بیوفته.
    همه با این حرف سرشون سمت کادوی نسبتا بزرگ و سنگینی که توی دست من جای گرفته بود برمی‌گرده.
    لارا ادامه میده:
    -همه این کادوها با فکر این کادو شروع شد؛ بازش کن.
    با کنجکاوی چسب های اطراف کاغذ کادو که لبه های اون رو به هم بخیه زده بودن شکافته و پارچه حریر و سفید بلندی رو از توش بیرون میارم. فورا متوجه میشم که چیه اما برای اینکه بقیه هم ببینن بلند میشم و کل پارچه رو جوری می‌گیرم تا کل لباس نمایان بشه.
    لباس از روی سـ*ـینه شروع شده و دور پهلو تنگ میشه و در ادامه دامن چند لایه ای رو که در عین سادگی، خوش دوخت و قشنگ بود رو به نمایش می‌زاره. شونه ها در لباس کاملا بدون پوشش قرار می‌گیرن و تنها چیزی که مانع از افتادن لباس میشه طناب پارچه های محکمیه که دور گردن به شکل گردنبندی قرار گرفته و با لبه جلویی لباس اتصال داره.
    -لعنتی. منتظرم تا توی این لباس ببینمت مارتا!
    لبخند تلخی زده به حرف پیتر زده و تشکر می‌کنم که لارا میگه:
    -فقط یه شنل برای اول عروسی لازم داره که راحت تو بازار پیدا میشه.
    اون فکر می‌کنه من از ازدواج کردن خوشم نمیاد.
    -ببین چه چیز خوشگلی برات گرفتن اون وقت یه موجود چندش نسیب من شده.
    اما داره اشتباه می‌کنه.
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و هفتم

    -حالا یه کادوی افتخاری داریم برای لیزا.
    و جعبه فیروزه ای رنگ کوچیکی رو سمت لیزا می‌گیره. لیزا با شک در جعبه رو برداشته و زنجیر نقره ای رنگی رو از درون جعبه بیرون می‌کشه. در انتهای زنجیر نماد گل عجیب و زیبایی به زنجیر متصله که روی بدنه نقره‌ایش با آبی لاجوردی مزین شده.
    -لیزا با نگاهی به گردنبند، فوری نگاهش سمت لوکاس برمی‌گرده که لوکاس لبخندی می‌زنه. لیزا آروم تشکر می‌کنه اما اخم هاش توی هم رفته و گردنبند رو توی جعبه برمی‌گردونه و روی کتاب میزاره.
    لوکاس ناامید، سرش رو پایین انداخته و با موهای ژانویه‌ایش بازی می‌کنه.
    لارا که تا حالا جعبه های مختلف کادو رو دسته بندی می‌کرد، حالا هر دسته رو به دست شخصی میده و میگه:
    -اینم همه کادوهاتون.
    اولین کادو رو که با کاغذ مجله فست نیوز کادو شده بود باز کرده و عکس دست جمعی‌ای که پارسال لیزا با دوربینش ازمون گرفته بود داخل قاب چوبی ای می‌بینم. کادوی لیزا به همه همین بوده و همه با قدردانی ازش تشکر می‌کنیم.
    فورا دو کادوی بعدی رو باز می‌کنم.
    پیتر بهم یه کتاب جنایی با عنوان بیمار خاموش از الکس مایکلیدیس رو هدیه داده و مایکل حلقه کریسمسی برای آویزون کردن از در خونم!
    با تعجب نگاهش می‌کنم که چشمکی بهم زده و با نگاه عجیبی به شال بلندی که براش خریدم اشاره می‌کنه.
    آروم خندیده و همون موقع صدای اعتراض پیتر بلند میشه :
    -چرا امروز همه می‌خوان من رو بابانوئل کنن؟
    برگشته و با دیدن کلاهی که براش خریدم و ردای بابانوئلی که حتما از طرف مایکل بهش رسیده بود بلند می‌خندم. لیزا میگه:
    -برای این ممنونم!
    و آب‌نبات رو سمتم تکون میده.
    لارا میگه‌:
    -فقط باید ببینی برای ما چی گرفته!
    و دست هاش رو محکم به همدیگه می‌کوبه که قهقهه شیطانی عروسک جادوگر تو فضا پخش میشه.
    -یوهاهاهاهاهاها!
    همه اول به پیرزن زشت که کلاه نوک تیزی روی سرش بود و بعد به من نگاهی می‌ا‌ندازن.
    -حالا بریم بیرون برف بازی!
    با اومدن اسم بیرون میگم:
    -ببخشید بچه ها اما من باید برم یه جایی.
    هدیه هام رو برداشته و با پوشیدن کاپشن مشکی رنگم بیرون میرم.
    ***
    به خاطر جمع نکردن برف خیابون ها و گیرکردن ماشینم همونجایی که پارک شده بود، به اجبار شروع به راه رفتن درون برف ها که تا میون ساق پام ارتفاع داشتن، می‌کنم.
    بچه های زیادی توی این برف مشغول گوله بازی و ساختن آدم برفی آنتی بعضی ها با سورتمه سواری از اولین بارش برف جدید لـ*ـذت می‌برن.
    دوباره یخ کردم. سرما چیزیه که هیچوقت توی زندگیم باهاش کنار نیومدم و اون همیشه خیلی راحت می‌تونه من رو از پا در بیاره!
    گلوله ای از برف محکم از پشت سر بهم می‌خوره و تعادلم رو روی زمین یخ زده به هم می‌زنه. روی برف ها افتاده و علاوه بر پاهام، دست هام هم یخ می‌زنه.
    بر می‌گردم تا بچه ای رو که این شوخی مسخره رو باهام کرده دعوا کنم اما با دیدن خیابون خالی از هر گونه موجود زنده ای جا می‌خورم.
    به برف های باقی مونده از گلوله ای که بهم خورد نگاه و دوباره اطراف رو از نظر می‌گذرونم و متوجه حرکتی از درون تاریکی کوچه ای اون طرف خیابون میشم.
    دقیق نگاه می‌کنم و کسی رو می‌بینم که مطلقا نباید اینجا ببینمش. مردی با موهایی بلند و سبز پسته ای که مطلقا کلاه گيسه؛ چون موهای طلایی خودش اونقدری که این کلاه گیس بلنده، بلند نیست.
    فدریک پاتر.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا