- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت نود و هشتم
و بند رو از جاش بیرون کشیده و بلند میشم.
جیم دستمال گردنش رو جلوی چشمام تکون داده و با پیروزی دندون هاش رو به نمایش میزاره؛ آروم میخندم و بند بلند و مشکی رو دور شاخه ای گره میزنم. جیم هم دستمال گردن دورنگش رو به شاخه دیگه ای وصل کرده و با ذوق تماشاش میکنه.
با چیز های کوچیک و ساده هم میشه آدم ها رو خوشحال کرد، لازم نیست حتما دنیا رو بهشون بدیم تا شادی رو بهشون ببخشیم!
سرم رو بالا گرفته و به جایی اون بالا های درخت نگاه میکنم تا شاید یه دست بند بچگونه و صورتی رو در کنار تار موی قهوهای روشنی که بهش گره زده شده ببینم! اولین اهدایی های من و مارسل. اما میون انواع و اقسام چیز هایی که به درخت تعلق پیدا کرده، پیدا کردن چنین چیز کوچیکی غیر ممکنه.
راهب رو به من میگه:
-خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودی.
جیم متعجب نگاهی به من، بعد به راهب و دوباره به من انداخته و منتظر میمونه تا ادامه بدیم.
-شما رو به خاطر نمیارم! اون موقع ها پدر کاسپر مسئول اینجا بودن.
راهب به زوج جوان دیگه ای اشاره میکنه تا بیان و هدایاشون رو به درخت آویزون کنن و ما رو به گوشه ای فرا خونده و میگه:
-و اون موقع ها من دستیار و شاگرد ایشون بودم.
ناگهان تصویر پسری که وقتی من کوچیک بودم حدودا بیست سال داشت رو به خاطر آورده و ناباور میگم:
-تو...تو...اسکار هستی. نه منظورم اینه که پدر اسکار هستی.
راهب دستی به موهای قهوه ای تیره خود کشیده و میگه:
-همون اسکار کافیه. برای برادرت متاسفم. حق داشتی اینجا برنگردی اما حالا که اومدی خیلی خوشحال شدم.
سری تکون داده آروم تشکر میکنم.
-دیگه مزاحمتون نمیشم، راحت باشین.
و قبل از اینکه بخوایم چیزی بگیم به سر کارش برمیگرده. ما هم سر جای قبلیمون نشسته و به همدیگه نگاه میکنیم.
-خوبی؟
خیلی آروم و محتاط این رو ازم میپرسه.
-آره، مگه میشه بعد از آویزون کردن بند چکمم بد باشم؟
و با نشون دادن چکمه ای که شق و رق روی پام وایساده، جو رو عوض میکنم.
جیم بهزور خودش رو کنترل کرده و با گرفتن دهنش آروم میخنده.
-وقتی اینجا میومدی فکر نکردی یه چیز برای آویزون کردن لازم داری؟
با حرص میگم:
-وقتی اینجا میاومدم نمیدونستم قراره مامانم از خونه بندازتم بیرون!
زیر چشمی نگاهش کرده و ادامه میدم:
-اما مثل اینکه خیلی هم بد نشد.
جیم نیشش دوطرفه کش میاد.
-جدا؟
-خانم ها و آقایون لطفا دور درخت یه حلقه تشکیل بدین.
گردن هامون چرخیده و سمت راهب بر میگرده. حالا همه درحال رفتن سمت درختن و ما هنوز نشستیم.
-پاشو مارتا.
جیم همراه زدن این حرف دستم رو کشیده و بلندم میکنه. همینطور که از ردیف صندلی ها خارج میشیم، من رو دنبال خودش کشیده و وارد حلقه تشکیل شده از مردم و بچه های کلیسا میکنه.
-دست همدیگه رو بگیرید.
با ناراحتی پام رو به کف چکمم چسبونده و سعی میکنم به شل و ول بودنش توجه نکنم اما خیلی رو اعصابه! نگاهی به جیم که خیلی وقته دستم رو تو دستش گرفته میکنم و دست دیگم رو سمت همون دختر بچه با موهای دو رنگه میگیرم.
دختر با خوشحالی دست کوچیک و گندمی رنگش رو توی دستم گذاشته و میگه:
-سلام.
آروم با لحن بچگونه ای مثل خودش میگم:
-سلام.
و بند رو از جاش بیرون کشیده و بلند میشم.
جیم دستمال گردنش رو جلوی چشمام تکون داده و با پیروزی دندون هاش رو به نمایش میزاره؛ آروم میخندم و بند بلند و مشکی رو دور شاخه ای گره میزنم. جیم هم دستمال گردن دورنگش رو به شاخه دیگه ای وصل کرده و با ذوق تماشاش میکنه.
با چیز های کوچیک و ساده هم میشه آدم ها رو خوشحال کرد، لازم نیست حتما دنیا رو بهشون بدیم تا شادی رو بهشون ببخشیم!
سرم رو بالا گرفته و به جایی اون بالا های درخت نگاه میکنم تا شاید یه دست بند بچگونه و صورتی رو در کنار تار موی قهوهای روشنی که بهش گره زده شده ببینم! اولین اهدایی های من و مارسل. اما میون انواع و اقسام چیز هایی که به درخت تعلق پیدا کرده، پیدا کردن چنین چیز کوچیکی غیر ممکنه.
راهب رو به من میگه:
-خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودی.
جیم متعجب نگاهی به من، بعد به راهب و دوباره به من انداخته و منتظر میمونه تا ادامه بدیم.
-شما رو به خاطر نمیارم! اون موقع ها پدر کاسپر مسئول اینجا بودن.
راهب به زوج جوان دیگه ای اشاره میکنه تا بیان و هدایاشون رو به درخت آویزون کنن و ما رو به گوشه ای فرا خونده و میگه:
-و اون موقع ها من دستیار و شاگرد ایشون بودم.
ناگهان تصویر پسری که وقتی من کوچیک بودم حدودا بیست سال داشت رو به خاطر آورده و ناباور میگم:
-تو...تو...اسکار هستی. نه منظورم اینه که پدر اسکار هستی.
راهب دستی به موهای قهوه ای تیره خود کشیده و میگه:
-همون اسکار کافیه. برای برادرت متاسفم. حق داشتی اینجا برنگردی اما حالا که اومدی خیلی خوشحال شدم.
سری تکون داده آروم تشکر میکنم.
-دیگه مزاحمتون نمیشم، راحت باشین.
و قبل از اینکه بخوایم چیزی بگیم به سر کارش برمیگرده. ما هم سر جای قبلیمون نشسته و به همدیگه نگاه میکنیم.
-خوبی؟
خیلی آروم و محتاط این رو ازم میپرسه.
-آره، مگه میشه بعد از آویزون کردن بند چکمم بد باشم؟
و با نشون دادن چکمه ای که شق و رق روی پام وایساده، جو رو عوض میکنم.
جیم بهزور خودش رو کنترل کرده و با گرفتن دهنش آروم میخنده.
-وقتی اینجا میومدی فکر نکردی یه چیز برای آویزون کردن لازم داری؟
با حرص میگم:
-وقتی اینجا میاومدم نمیدونستم قراره مامانم از خونه بندازتم بیرون!
زیر چشمی نگاهش کرده و ادامه میدم:
-اما مثل اینکه خیلی هم بد نشد.
جیم نیشش دوطرفه کش میاد.
-جدا؟
-خانم ها و آقایون لطفا دور درخت یه حلقه تشکیل بدین.
گردن هامون چرخیده و سمت راهب بر میگرده. حالا همه درحال رفتن سمت درختن و ما هنوز نشستیم.
-پاشو مارتا.
جیم همراه زدن این حرف دستم رو کشیده و بلندم میکنه. همینطور که از ردیف صندلی ها خارج میشیم، من رو دنبال خودش کشیده و وارد حلقه تشکیل شده از مردم و بچه های کلیسا میکنه.
-دست همدیگه رو بگیرید.
با ناراحتی پام رو به کف چکمم چسبونده و سعی میکنم به شل و ول بودنش توجه نکنم اما خیلی رو اعصابه! نگاهی به جیم که خیلی وقته دستم رو تو دستش گرفته میکنم و دست دیگم رو سمت همون دختر بچه با موهای دو رنگه میگیرم.
دختر با خوشحالی دست کوچیک و گندمی رنگش رو توی دستم گذاشته و میگه:
-سلام.
آروم با لحن بچگونه ای مثل خودش میگم:
-سلام.