رمان جدال خاموش (جلد اول مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی خریدار روح) | *Romi* کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع *Romi*
  • بازدیدها 4,659
  • پاسخ ها 231
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Romi*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/27
ارسالی ها
1,789
امتیاز واکنش
5,278
امتیاز
661
پارت صد و هجدهم

یقه پلیور رو چنگ زده و به سختی نفسم رو داخل میدم. قبل از اینکه از کمبود اکسیژن با سر و صدا روی زمین بیوفتم خودم رو به انتهای نردبون رسونده و با پرش بی صدایی که تلپ آرومی رو از برخورد کف چکمه با زمین خاکی مانند زیرم ایجاد می‌کنه، وارد تونلی میشم که سر تا سرش بی‌توجه به نوری که باید از سوراخ بالای سرم وارد بشه و فضا رو تا حدودی روشن کنه، تاریکه.
همراه اون چیز، هوا حالتی مرطوب داشته و به راحتی میتونی بوی گوگرد و خاک اره رو از داخلش حس کنی.
یه تونل فرار.
فکر نمی‌کردم واقعا وجود داشته باشن اما حالا مشخص میشه که حفره های زیرزمینی که برای فرار از دست شیاطین بوده حقیقت داره؛ یا حداقل یه زمانی داشته چون الان جز اهریمن چیز دیگه ای رو درونش حس نمی‌کنم.
حتی با وجود پارچه ای که روی ببنیم رو پوشونده باز هم کلاه پلیور که بدون استفاده پشت سرم افتاده بود رو دم بینیم می‌گیرم.
هرچی جلوتر میرم هوا سنگین تر میشه اما حاضر نمیشم کلاه پلیور رو از صورتم کنار بزنم و هوای مسموم رو استشمام کنم.
با دستم دیواری رو جست و جو کرده و بعد از پیدا کردنش همراه باهاش جلو میرم.
دلم می‌خواد پلیور رو در بیارم چون هوا بیش از حد این پایین گرمه و مدام گرم تر و گرم تر هم میشه. از طرفی اگه درگیری ای پیش بیاد ممکنه... به هرحال هر کشتاری کثیف کاری داره، حتی اگه به نحو احسن انجامش بدی!
از دور دست ها نور قرمزی کمی بهم توانایی دیدن می‌بخشه؛ تونل چیز خاصی جز دیوار ها و کف ناهموار پوشیده از چیز نرمی مثل خاک اره نداره و در دوردست حفره بزرگی دیده میشه که عده زیادی آدم با شنل های سیاه درونش جمع شده و یک صدا چیزی رو زمزمه می‌کنن.
-هاس...نگاس...اورمیس! هاس...نگاس...اورمیس!...
کمی جلو خزیده و پشت چهار چوب کلفتی که مرز بین حفره و تونل‌های، پناه می‌گیرم.
-بلند شو!
مخفیانه شخصی رو که بین دو دسته از پیرادماها روی زانوهاش نشسته بود و به کندی از جاش بلند میشه رو نگاه می‌کنم. نوتفیکس با شنل قرمزش جلو رفته و گره شنل فرد رو باز می‌کنه و با تلنگر کوچیکی اون رو کاملا روی زمین می‌اندازه.
همون موقع بالا تنه پر از خالکوبی پاتر به نمایش گذاشته میشه.
پس حقیقت داره؛ پاتر...متاسفانه چاره ای ندارم... باید گذارش بدم.
عقب گرد کرده و بدون سر و صدا شروع به دور شدن می‌کنم اما همون لحظه چیزی نزدیکم شروع به درخشش می‌کنه.
سرخ و آبی!
خنجر لارا با خودنمایی بدون اینکه اجازه بده این دو رنگ مخلوط بشن، شروع به درخشش کرده و در دست من اعلام حضور می‌کنه.
نورهایی که از سطح خنجر خارج میشن جوری با حالت شفق مانندی چنان در هم پیچ و تاب می‌خورن که انگار درگیر نبردی هستن تا برتری خودشون رو اعلام کنن.
نور خنجر رو پشت سرم پنهان می‌کنم؛ دسته خنجر شروع به داغ شدن می‌کنه اما دستم جوری بهش چسبیده که انگار فقط با پودر شدن پوست، گوشت و استخونم میشه اون رو ازش جدا کرد. نمی‌تونم ولش کنم!
نوتفیکس با دیدن پاهای پاتر که درون شلوار مشکی رنگی پوشیده بودند چیزی رو سر پاتر فریاد می‌زنه.
-درش بیار.
پاتر بدون هیچ حرکتی بهش نگاه کرده و اهمیتی به حرفش نمیده. شوخیش گرفته؟ نوتفیکس چاقویی رو که معلوم نیست از کجا گیر آورده زیر گلوی پاتر گذاشته و دوباره حرفش رو تکرار می‌کنه اما باتری باز هم اهمیتی نمیده و با بی خیالی دستش رو درون جیب شلوارش فرو می‌کنه و به همراه اون پوزخندی رو گوشه لبش مهمون می‌کنه.
 
  • پیشنهادات
  • *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و نوزدهم

    چاقو با نوازشی چرخشی مانند از زیر گلوی پاتر بدون هیچ آسیبی حرکت کرده و به وسط سینش که می‌رسه و با یه حرکت خط درازی رو روی اون ایجاد می‌کنه. حالا اخم های پاتر زیر اون موهای جلبکی در هم میره و قبل از اینکه حرکتی از خودش نشون بده نوتفیکس عقب رفته و چیز عجیبی رو فریاد می‌زنه:
    -برو... هِم!
    بلافاصله پیرادماهای اطراف پاتر روی پاشنه پا چرخیده و از دو طرف رودرروش قرار میگیرن؛مثل سرباز های تعلیم دیده در رژه هماهنگ سطل‌هایی رو از زیر شنلشون بیرون کشده و با یک حرکت محتوای اون رو روی پاتر می‌پاشن.
    بارونی از مایع غلیظی به هوا پاشیده و بی‌درنگ روی موهای سبز و مسخره پاتر فرود میاد. پاتر غافلگیرشده به عقب تلوتلو خورده و روی مایع قرمز و لزجی که مثل سر تا پاش، زیرش رو هم فرا گرفته بود، سُر خورده و روی زمین می‌اوفته. با چندش چشم هاش رو از خونی که باهاش رنگ‌آمیزی شده بود پاک کرده و مثل من از حرف نوتفیکس جا می‌خوره:
    -اولین شکارچی رو برای قربانی کردن آماده کنید!
    پاتر سریع به خودش اومده و روی پاهاش می‌پره و به اولین نفری که سمتش میاد ضربه ای می‌زنه که اون فرد خیلی سخت به عقب پرت شده و به جمعی از پیرادماها می‌خوره.
    شخص دیگه ای جلو دویده و باهاش درگیر میشه اما نهایتا این پاتره که بهش غلبه می‌کنه و پیروز میشه. نمی‌دونم جنگیدن با بدنی خیس از خون چه حسی داره!
    تمام این جمع تا حدودی بلدن بجنگن و مشخصه از قبل برای این لحظه برنامه ریخته بودن، برنامه ریخته بودن وانمود کنن که انگار باور کردن پاتر یکی از اوناست و بعد پاتر فکر می‌کرد که یه نقشه بی‌نقص کشیده.
    هر کسی که با ضربه پاتر عقب پرت میشه فرد دیگه ای جاش درمیاد و اون فرد قبلی با کمی توقف، دوباره پا به میدان می‌ذاره.
    جلو نمیرم. اگه برم بعدا طلب کارم میشه که تو می‌خوای افتخاری که مال من بود رو برای خودت ثبت کنی و از این چرت و پرتا!
    اما همین جا می‌مونم تا اگه به کمک احتیاج پیدا کرد-که مطلقا پیدا می‌کنه - باشم تا کمکش کنم.
    پاتر با مهارت مشتی به صورت زیر کلاه پیرادما اون رو روی زمین پرت می‌کنه و بعدش دستش رو از درد می‌ماله! میل به خندیدن رو درونم سر کوب کرده و فکر می‌کنم ما دو نفر می‌تونیم از پس این همه آدم بر بیایم؟
    زود تر از چیزی که انتظار داشتم پاتر با یه خطا روی زمین دوباره لیز خورده و خلع سلاح میشه؛ گاردش رو از دست میده و توسط چند پیرادما دستگیر میشه تا نتونه طی مراسم کاری انجام بده و با اینکه می‌دونه نمیشه اما دست و پا می‌زنه تا شاید بتونه فرار کنه.
    -لباس ها‌!
    قبل از اینکه هیچ کدوم از اون ها وقتی برای انجام فرمان نوتفیکس داشته باشن از مخفیگاهم بیرون میام و با سرعت به سمت اون افراد حمله می‌کنم.
    -پاتر!
    حواس پاتر و بقیه رو با این حرف به خودم جلب کرده و با نیش باز تعدادی حریف برای خودم می‌طلبم. خواستم، بی برو برگشت انجام شده و تعداد زیادی روی سرم آوار میشن.
    پاتر واقعا از دیدنم جا می‌خوره، احتمالا الان رو پایان خودش می‌دونسته و انتظار فرشته نجاتی مثل من رو نداشته.
    با لگدی فرد جلوییم رو تو دل پشت سریش هل داده و کلتم رو سمت نوتفیکس که می‌خواست کار پاتر رو که هنوز بین دست چند نفر گیر افتاده بود، تموم کنه، گرفته و با یه حرکت...به زندگی یه نفر پایان می‌بخشم.
    به سختی به سمت دیگری حمله کرده و مشتم رو توی جایی که از زیر کلاهش که فکر می‌کردم دماغش قرار داشته باشه کوبیده و روی زمین پرتش می‌کنم. بالاخره پاتر خودش رو آزاد کرده و دوباره وارد درگیری میشه.
    -اون لعنتیو بده به من!
    و من خوب می‌دونم منظورش از لعنتی چیه. خوب می‌دونم این افراد تا کشته نشن دست از جنگیدن باهامون بر نمی‌دارن و خوب می‌دونم آخرش باید امروز با دستی آلوده به خون همه این هایی که سن و هویتشون معلوم نیست از اینجا بیرون بریم اما...
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیستم

    -اون لعنتیو بهم بده!
    با بی‌میلی صورتم رو در هم کشیده و با چرخشی از زیر چاقوی یکی از پیرادماها در میرم و کلتم رو سمتش پرت می‌کنم. همین که کلت رو سمتش به دست خونیش می‌اوفته، صدای گلوله هایی که پشت سر هم شلیک میشن فضا رو در بر گرفته و بعد از اون، چندین جسم مثل لاله ای واژگون شده روی زمین سقوط می‌کنن.
    شعله ای که از خورشید هم سوزان تر بود درون آبی فرو رفته و خاموش میشه؛ به همراهش نور قرمز و آبی خنجر هم، هم زمان از بین میره. فکر می‌کنم، حتما بین کسایی که با گلوله کشته شدن، کینه و یه فرد اصلی هم بوده! چسب خنجر از دور دستم باز شده و با صدای بلندی روی زمین میوفته اما در هاله‌ای از اون صدای گنگ دویدن قدم هایی درون سرم می‌پیچه. نگاهم رو سمت تونل برمی‌گردونم که دو جسم در حال فرار رو می‌بینم؛ دو جسمی که جسه یکیشون قطعا خیلی آشنا بود و من به خاطر نمیوردم که کینه، دقیقا چه کسیه!
    با برخورد چیزی بهم روی زمین پرت میشم و قبل از اینکه بخوام حرکتی بکنم، پاتر رو می‌بینم که خنجر رو از روی زمین قاپیده و دو، سه نفری که از گلوله جون سالم به در بردن رو با چند ضربه از پا در میاره.
    به ناگاه سکوت همه جا رو فرا می‌گیره.
    حالا ما میون تلی از اجساد، به همدیگه خیره شده و آماده ایم تا روی سر همدیگه خراب بشیم. من عصبانی از این خنگ بازی‌اش و اون عصبانی از... از چی؟!
    سمتم خم شده و خنجر رو به دست دیگش میسپاره.
    -بلند شو.
    زیر بازوم رو گرفته و کمک می‌کنه تا روی زانو های شل و بی‌جونم وایسم.
    کلتم رو که به کمر شلوارش بسته بود رو نگاه و از نزدیک خالکوبی ها‌ رو روی پوست گندم گونش از نظر می‌گذرونم. چقدر احمق بودم که نفهمیدم اینا فقط حنای سیاهه!
    آهی کشیده و خسته و زخمی با تکیه به پاتر که خودش هم وضعی بهتر از من نداره، وارد تونل میشیم. پاتر دنبالم راه افتاده و با هم پا به درون تاریکی می‌ذاریم.
    چطوری باید به این موجود خوشحال بفهمونم که طعمه های اصلیش فرار کردن؟
    نزدیک نردبون ازش جدا شده و روی پام می‌لغزم اما فورا دوطرف نردبون رومیچسیم تا زمین نخورم. دست هام بی‌حس شدن و سمت راستی به شدت می‌سوزه اما به هر زوری که هست از نردبون بالا رفته و به سرعت از حیاط این خونه نفرین شده خارج میشم.
    نور خورشید ما رو در بر می‌گیره و هوا آزاد میشه؛ می‌تونم نفس بکشم؛ میتونم راحت نفس بکشم!
    پاتر هم درست مثل من نفس عمیقی کشیده و همراه با دادن کششی به عضلاتش، روی آسفالت خیابون ولو میشه.
    جایی از صورتم که معلوم نبود کی ضربه خورده حالا شروع به سوختن می‌کنه اما دردش به پای درد سوختگی کف دستم نمی‌رسه!
    -اینجا چه غلطی می‌کردی؟
    آروم وسط این گرفتاری با ناباوری می‌خندم و بلافاصله از درد صورتم ناله می‌کنم. این هم عاقبت خندیدن بی‌جا!
    -خودت چه غلطی می‌کردی؟
    پوزخندی زده و با برق شادی در نگاهش بهم پز میده:
    -یه گروه رو نابود می‌کردم.
    زیرلب فحشی میدم و روم رو ازش برمی‌گردونم که ادامه میده:
    -اگه فکر کردی با یه ذره آدم کشتن افتخارش نصف میشه بینمون اشتباه میکنی!
    آروم میگم:
    -اون لعنتی ای که دنبالش بودی نمرد!
    نفسش بند اومده و پلکش می‌پره. دست از تمیز کردن رگبار خونی که بر سرش فرود اومده بود برداشته و منتظر می‌مونه تا حرفم تموم شه.
    -خودم دیدم که آخر بار از بین جمعیت در رفت.
    بالاخره سرم آوار میشه:
    - و تو وایسادی و فقط نگاه کردی؟
    از سرعت از جا پریدنش و مثل غولی بالای یرما ظاهر شدنش جا می‌خورم. سرم رو بالا گرفته و به چشماش که حالا بی‌توجه به بحث قبلی به دست داغون من دوخته شده بود، چشم می‌دوزم.
    دست من بدتر از دست او سوخته بود، مدتی رو که اون خنجر آتیشی رو نگه داشته بودم، یادم نمیاد اما میدونم هرچی که بود الان کاری کرده که رگ های دستم از درد درحال منفجر شدنن.
    خم شده و می‌خواد تا دستم رو ببینه اما دستم رو عقب می‌کشم و میگم:
    -چه باور کنی چه نه من خیلی وقته برای کسب افتخار نمی‌جنگم!
    پوزخندی زده و عقب می‌کشه؛ غرورش یا هرچیز دیگه ای که هست، مانع میشه تا دوباره برای دیدن وضعیت دستم پیش بیاد.
    -آره، پس منم که بیشترین افتخار خارجه ماه رو کسب می‌کنم.
    نالم رو خفه کرده و میگم:
    -حتی نیومدم جلو تا دیگه اون حرف رو ازت نشنوم.
    دهنش با حالت مسخره ای کج شده و میگه:
    -پس وایسادی و تماشا کردی تا این...
    به زخمی طویل اما کم عمق روی سینش اشاره می‌کنه.
    -... رو بزنن و آخر بار بیای کمکم؟
    ناباور بهش چشم می‌دوزم و بغض می‌کنم که پوزخندی در جوابم زده و روش‌ ازم برمی‌گردونه و به خورشید در حال غروب نگاه می‌کنه.
    چه زود گذشت!
    بلند شده و بدون کنترل سرش داد میزنم:
    -می‌دونی چیه؟ تو عوضی ترین آدمی هستی که...که... توی عمرم دیدم.
    صبر نمی‌کنم تا نگاه پر از تمسخرش رو ببینم یا حتی جوابش رو بشنوم؛ بی‌توجه به چرخش ناگهانی زمین و آسمون با قدم های کوبان روی زمین خاکی ازش فاصله می‌گیرم.
    -کدوم گوری داری میری؟
    و قبل از اینکه بخوام جوابش رو بدم همه چیز در نوری از جنس سیاهی فرو میره.
    ***
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و یکم

    چیزی نزدیک گوشم زنگ می‌خوره! چشم‌هام رو باز کرده و نیم خیز میشم و با ناله ای از درد پهلو و دستم، گوشیم رو از توی جیبم بیرون می‌کشم.
    -بله؟
    -امم... هی مارتا، منم جیم! فقط خواستم بگم که بهتره همدیگه رو برای اینکه لباست رو بهت پس بدم ببینیم.
    با یادآوری حرفی که قبلا زده بود آروم می‌خندم و نیم نگاهی به چهره متحیر پاتر که خودش رو به اتاق رسونده و در چارچوب در وایساده بود، مي‌اندازم.
    -اوه، البته! چرا که نه؟! فقط کی و کجا؟
    صدای خوشحالش رو از اون‌طرف خط می‌شنوم:
    -سه ساعت دیگه روبه‌روی موزه تاریخی دیترویت می‌بینمت. می‌دونی که کجاست؟
    زیر چشمی به پاتر که یه ابروش رو بالا انداخته بود، نگاهی کرده و با من من میگم:
    -آ... آره... خیابون وود وارد پنج هزار و چهارصد و یک دیگه؟
    اوهوم آرومی از اون طرف خط اومده و قبل از اینکه چیزی بگم بوق اشغال توی گوشم می‌پیچه.
    -با کسی آشنا شدی؟
    همراه با پایین آوردن گوشی از کنار گوشم، اخم کرده و می‌پرسم:
    -ربطی داره؟
    نیشخندی زده و از اصطلاحی استفاده می‌کنه:
    -ربطش به مربوطشه!
    که خوب مطلقا سر از معنیش در نمیارم! بی‌خیال شده و می‌خوام بلند شم که دستم تیر کشیده و از دردش ناخواسته خم شده و ناله می‌کنم.
    -کجا داری میری واسه خودت؟
    دست راستم رو مثل نوزاد بی دفاعی در آغـ*ـوش گرفته و میگم:
    -خونه خودم!
    تازه متوجه موقعیتم شده و برای اولین بار در عمرم، خونه پاتر رو تماشا می‌کنم.
    سمتم اومده و ملافه رو که پاهام رو به هم گره زده بود، ازم جدا می‌کنه.
    -با این دستت لازمه بری دکتر تا خونه خودت اونم نه هر دکتری. لارا باید دستت رو ببینه.
    پاهای آزاد شدم رو عقب کشیده و بهش تیکه می‌اندازم:
    -از کی تا حالا نگران منی؟
    جا میخوره اما فوری با پوزخند کجی در گوشه لبش، میگه:
    -نگران خودمم که گندم رو لو ندی!
    خندیده و میگم:
    -آره. پس نمی‌دونی اگه لارا دستم رو ببینه همه چیز رو می‌فهمه؟
    پاتر تو فکر فرو میره و من تازه فرصت می‌کنم اطرافم رو ببینیم!
    باورم نمیشه؛ برای اولین بار در عمرم توی خونه پاترم.
    اطراف رو از نظر می‌گذرونم؛ دیوار هایی با کاغذ دیواری بنفش ملایم و ساده، میز کار ، کمد و تخت مشکی، چند تا قاب عکس از خانواده هشت نفرش، چند پوستر از تیم های بیس‌بال و...
    -اینجا نیستی که فوضولی کنی!
    اخم هام رو در هم کشیده و دیگه به جای دیگه ای جز موهای خیس و پوست مرطوبش نگاه نمی‌کنم؛ دیگه اثری از خالکوبی ها نبود و مشخص میشه که واقعا حنا بودن!
    -حالا نگفتمم زل بزن به من!
    با احتیاط از جام بلند شده و میگم:
    -به درو دیوار که نگاه نکنم، به تو هم که نگاه نکنم؛ پس بگو به چی نگاه کنم؟
    شونه ای بالا انداخته و با صدایی که خنده درش موج می‌زنه، میگه:
    -اونش دیگه به من مربوط نیست.
    با ناامیدی، سری به معنی واقعا برات متاسفم تکون داده و از چارچوب در بنفش تیره رنگ، که به راه‌پله ای مستقیم که به پذیرایی بزرگی راه پیدا می‌کرد، خارج میشم.
    -داری میری در رو هم ببند!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و دوم

    متوقف نشده و سمتش بر نمی‌گردم؛ پوزخندی زده و به این فکر می‌کنم اگه یه روزی پاتر به کسی جز خودش اهمیت بده، اون روز موهام رو از ته می‌زنم!
    از کنار مبل های کرم_قهوه‌ای و لیز میون پذیرایی گذشته و در رو باز می‌کنم؛ باد سرد به ناگاه به داخل خونه هجوم آورده و موهام رو توی هوا پخش می‌کنه.
    -برو دیگه، خونم یخ کرد.
    دوباره با تاسف سری تکون داده و میگم:
    -بهت گفته بودم چقدر عوضی‌ای؟
    صدای نیشخندش رو از پشت سرم می‌شنوم.
    -اوه، آره! یه چیزی مثل اینکه عوضی ترین آدمی هستم که توی عمرت دیدی.
    قبل از اینکه بفهمم چی شد با فشاری از پشت سر که به شونم وارد میشه تا وسط پیاده رو تلو تلو خورده و در پشت سرم با صدای بلندی بسته میشه.
    آهی کشیده و به دست ناجورم نگاه می‌کنم. جدا برات متاسفم پاتر!
    چشم غره ای به در بسته میرم؛ همونطور که سمت خونه قدم تند کرده به راهی برای پنهان کردنش، فکر می‌کنم.
    بانداژ کردنش قطعا خیلی ضایعس و توجه جیم رو جلب می‌کنه؛ یه لباس با آستین های بیش از حد بلند می‌تونه خوب باشه اما مسخرس و...
    صدای بوق بلندی در فضا می‌پیچه.
    -آهای خانم مراقب باش.
    نگاهم رو از دستم به ماشینی که در چند قدمیم روی ترمز زده نگاه می‌کنم. وسط خیابون چیکار می‌کنم؟!
    به سرعت معذرت خواهی کرده و از سر راهش کنار میرم که با رد شدن از کنارم چشم غره ای بهم رفته و ازم دور میشه.
    بهتره فعلا وارد فکر نشم بعدا تو خونه یه فکری به حال‌ می‌کنم.
    به قدم هام سرعت بخشیده و تمام حواسم رو برای سالم رسیدن به خونه به کار می‌گیرم.
    خیابون ها رو بالاخره از یخ پاک کردن و دوباره ماشین ها با سر و صدا در حال رفت و آمدن. دیگه کمتر بچه ای توی خیابون دیده میشه چون دیگه خبری از برف و یخ نیست.
    همین که در طلایی رنگ خونم رو می‌بینم، از خوشحالی، انرژی مجددا در رگ هام جریان گرفته و کمک می‌کنه تا هرچه سریع تر وارد خونه بشم.
    به محض ورودم، مبل های راحتی سفید و قهوه‌ای که زیر نور کم‌رنگ خوشید زمستونی رنگ پریده و افسرده به نظر می‌رسیدن رو می‌بینم که دور تا دور سالن کوچیک پذیرایی رو احاطه کرده و هیچ چیز دیگه ای جز تلویزیونی که روی دیوار سفید رنگ جا خشک کرده، داخلش دیده نمیشه.
    خودم رو به آشپزخونه رسونده و برای دستم محلول آب نمکی درست کرده آرزو می‌کنم که مثل دست پاتر جواب گو باشه.
    با تردید دستم رو آروم آروم وارد آب ولرم کرده و از سوزش وحشتناکی که ناگهان درونش می‌پیچه، ناله ای کرده و به خودم می‌پیچم؛ دندون هام رو به هم فشار میدم و با این حال دستم رو از داخل ظرف شیشه ای بیرون نیاورده و اجازه میدم آب ذره ذره پوست سرخ شده و ورم کردم رو دربر بگیره.
    با اینکه من مدت زمان بیشتری نسبت به پاتر اون خنجر داغ و جهنمی رو توی دستم گرفتم اما حالا انگار آسیب کمتری دیدم! شاید برای این باشه که من صاحب اون خنجرم و یه جورایی برای من خطر کمتری داره!
    درد از مچ دستم تا آرنجم بالا خزیده و جونم رو به لبم می‌رسونه. زیر لب آهی کشیده و چشم هام رو روی هم فشار میدم. باورم نمیشه یه آب نمک این بلا رو سرم بیاره.
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و سوم

    طاقتم رو از دست داده و دستم رو از آب نمک بیرون کشیده و زیر شیر آب می‌گیرم. فشار ریزش آب روی پوست آسیب دیدم خودش درد داره اما به اندازه درد و سوزش اون محلول نیست!
    شیر رو بسته و سمت بانداژ ها و پمادهای سوختگی ای که دارم میرم و بعد از برداشتنشون، روی مبل تک نفره ای نشسته و مشغول مالیدن پماد زرد رنگ و پخش کردنش روی جاهای سوخته میشم؛ برخلاف تصورم این کار اصلا نه سوزشی داشت و نه دردی.
    بعد از مالیدن پماد، با دقت شروع به پیچیدن باند سفید از مچ تا دور تک تک انگشتام کرده و در نهایت دستکش مشکی ای رو که روش گلوله ای خز روی محل مچ نصب شده بود می‌پوشم و دید بقیه رو به دستم محدود می‌کنم.
    حداقل خوبیش اینه که الان زمستونه و پوشیدن دستکش عجیب نیست! پلیور جیم رو که فقط چند لکه خون روش نشسته بود رو در آورده و داخل ماشین لباسشویی می‌ندازم، در همین حین برای پیدا کردن لباسی مناسب این قرار، پله ها رو دوتا یکی بالا رفته و بین انبوهی از لباس های مشکی و تا شده دنبال لباسی به رنگ دیگه ای می‌گردم اما خبری ازش نیست؛ خوب تا جایی که یادمه اصلا لباسی غیر از سیاه برای خودم نخریدم!
    همین الان تصمیم می‌گیرم که برای خرید لباس هایی به رنگ دیگه، اقدام کنم.
    پالتوی زخیم و نمد مانند بلندی پوشیده و موهام رو از پشتش آزاد می‌ذارم و کلاه منگوله داری روش می‌کشم. به خودم توی آینه نگاه کرده و مارتای پنج ساله رو توی بازتاب آینه می‌بینم؛ شاد و خوشحال بهم نگاه کرده و با چشماش ازم می‌خواد که فراموش کنم اما به این سادگی ها هم نیست!
    آهی کشیده و پایین برمی‌گردم و پلیور نم دار رو از توی حفره لباسشویی بیرون می‌کشم. به دستگیره یکی از کابینت های بالایی آویزونش می‌کنم تا وقتی بر می‌گردم کاملا خشک باشه؛
    خوبیش اینه که کل آثار قتل و خونریزی از روش پاک شده اما در کل دلم نمیاد این رو به جیم برگردونم.
    ناامید سمت در خروجی برگشته و بیرون میرم. نمی‌دونم کی قراره برم سراغ لارا و ماشینم رو از دم خونش بردارم اما می‌دونم که الان حالش رو ندارم پس اجازه میدم پاهام من رو به سمت مغازه مامانم هدایت کنه.
    ***
    -اوه خدایا، مارتا اینجا چیکار می‌کنی؟
    از درد دستم که به مرور زمان بیشتر شده لبم رو گاز گرفته و سعی می‌کنم تا ناله نکنم.
    -اومدم ازت شیرینی بگیرم.
    مامانم بهم شک نکرده و با بالا انداختن ابروی چپش می‌پرسه:
    - برای کی؟
    خودم رو روی صندلی پلاستیکی کنار شکلات های شکل دار رها کرده و میگم:
    -برای یه نفر که باهاش قرار دارم.
    مامانم که درحال پوشیدن دستکش پلاستیکی ای برای برداشتن شیرینی ها بود، ناگهان سیخ وایساده و تکرار می‌کنه:
    -قرار؟
    زیر لب همراه با ناله‌ای، خندیده و ساق دستم رو شروع به مالش دادن می‌کنم:
    -آره، قرار.
    مامانم بی‌خیال شیرینی ها شده و همزمان با دور زدن پیشخوان سمتم میاد و میگه:
    -شوخی که باهام نمیکنی مارتا؟ می‌کنی؟ کدوم پسر خوش شانسی تونسته دل تو رو به دست بیاره؟
    پوفی می‌کشم که مامانم فوری میگه:
    -از بهترین شیرینی هام براش مي‌ذارم؛ یکم کیک کِرک و بِیگ‌نِت، یا "پی‌بی‌اُ‌سی" بهتره؟ نظر تو چیه مارتا؟
    دستم رو محکم تر به آغـ*ـوش کشیده و مینالم:
    -مامان!
    خندیده و همزمان که ردیف از شیرینی های نامعلوم رو توی جعبه قلبی شکل که تا به حال توی مغازه ندیده بودم، چیده و میگه:
    -یه نفر توی این دنیا پیدا شده که تو حاضر شدی باهاش بری سر قرار! می‌خوای بی‌خیالش بشم؟! اصلا همین فردا بیارش تا ببینمش!
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و چهارم

    سرم رو از پشت به ستون بین شیشه ویترین و در ورودی تکیه داده و ناباور زیر لب می‌خندم:
    -من که نمی‌تونم ورش دارم بیارم! خودش باید ازم بخواد تا به تو معرفیش کنم!
    مامانم با استرس تقریبا جعبه رو روی میز پذیرش کوبیده و درحالی که انگشتاش رو به هم گره می‌زنه، میگه:
    -می‌دونم، می‌دونم! اما باهاش خوب رفتار کن ، خوب؟ اصلا مهم نیست الان عاشقشی یا نه! قرار نیست که یه زندگی رمانتیک رو شروع کنی! فقط اون رو به خودت جذب کن و یه کاری کن که ازت خوشش بیاد!
    با حرص کلاهم رو تا روی چشمام پایین کشیده و می‌نالم:
    -یه جوری حرف میزنی انگار ازدواج نکردن ننگه!
    دستش رو تحدید وار سمتم تکون داده و میگه:
    -ننگ بودن یا نبودنش به من مربوط نیست! قبلا هم بهت گفته بودم مارتا، من نوه می‌خوام! پس اگه میدونی اون تنها کسیه که بعد از این چندسال ازش خوشت اومده و باهاش کنار میای، سفت بچسب بهش که فرار نکنه!
    ناله دیگه ای کرده و بلند میشم و همزمان با کش رفتن جعبه شیرینی میگم:
    -به حرفات فکر می‌کنم مامان. فعلا.
    در رو باز می‌کنم که صدای زنگوله های آویزون از سقف در گوشم زنگ زده و قبل از فرار کردنم، خروجم رو اعلام می‌کنه.
    قدم روی کف‌پوش پیاده رو گذاشته و همونطور که جعبه قرمز قلبی شکل رو جوری نگه داشته بودم که شیرینی هاش داغون نشن، به سمت خونه خودم قدم تند می‌کنم تا دیر به سر اولین قرار عمرم نرسم.
    این وسط چیزی توی وجودم می‌گفت که اگه بخوام مامان این حرفا رو تمومش کنه باید این دیدار های وقت و بی‌وقت با جیم رو کنار بزارم و اجازه ندم ماجرا از اینی که هست بیشتر جلو بره اما فکر اینکه دیگه هیچ وقت نخوام جیم رو ببینم، سر تا پام رو آتش میزد.
    -مارتا!
    بر گشته و نگاه متعجبم به به چشمای درشت و کمی کشیدش می‌دوزم. ناباور زمزمه می‌کنم:
    -جیم؟
    حتی از اون طرف خیابون هم می‌تونستم نیش باز شدش رو ببینم! جیم نگاهی به چراغ عابر پیاده کرده و با دیدن رنگ سبز پا روی خط هایی که فاصله بین من و اون رو پوشونده بودن، گذاشته و خودش رو بهم می‌رسونه.
    -خوب، برای اولین بار همدیگه رو تو روز دیدیم.
    برق نگاهش از دیدن جعبه توی دستم رو از نظر گذرونده و یادآوری می‌کنم:
    -نه. اون دو باری که با دوستات بودی هم روز بود.
    شکلکی در آورده و میگه:
    -با دوستام که حساب نیست، حالا که همدیگه رو دیدیم چطوره از همین جا بریم؟
    به پلیورش تو خونه فکر کرده و میگم:
    -آخه من باید یه چیزی رو بر دارم!
    فورا متوجه منظورم شده و با گذاشتن دستش پشت شونم به سمت جلو هدایتم کرده و میگه:
    -فراموشش کن! باشه برای خودت. فعلا بیا به قرارمون برسیم.
    مخالفتی نکرده و همراهش قدم بر می‌دارم. خوشحالم که قرار نیست اون پلیور رو بهش پس بدم اما اینکه اینقدر راحت از خیر لباساش می‌گذره، حس بدی رو توی وجودم سرازیر می‌کنه.
    -خوب، من هنوز نمی‌دونم قراره برای قرار کجا بریم!
    بدون اینکه نگاهش رو از روبه‌رو بگیره، میگه:
    -خوب یه کافه کوچیک و قشنگه، درواقع پر از گل های خاص و نایابه. به نظرم رسید که جای خوبی برای قرار گذاشتن باشه؛ نظر تو چیه؟
    فکرم به سمت گذشته کشیده میشه، کافه ای با گل های نایاب؟ امیدوارم همونی نباشه که من فکرش رو می‌کنم.
    برای پرت کردن حواسم می‌پرسم:
    -خوب، من اولین باره با کسی قرار می‌ذارم. توی یه قرار دقیقا چیکار می‌کنن؟

    لطفا نظر بدین. حس میکنم یه دونه خواننده هم ندارم خوHanghead
     
    آخرین ویرایش:

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و پنجم

    شونه‌ای بالا انداخته و میگه:
    - از اونجایی که منم اولین باره باید بگم که نمی‌دونم!
    با تعجب می‌پرسم:
    -تو هم اولین بارته؟
    -نکنه فراموش کردی از دخترا فراری بودم؟
    با مخالفت سری تکون داده و میگم:
    -نه. من فقط فکر می‌کردم حتما باید با چند نفری قرار گذاشته باشی که از دخترا فراری بشی.
    دستش رو بی هوا دور بازوم حلقه کردم و دنبال خودش وارد مغازه نسبتا کوچیکی می‌کنه که دقیقا همونی بود که فکر می‌کردم.
    چیزی درون ذهنم بی‌امان فریاد می‌کشه؛ دیوار ها، گلدون ها، پیشخوان چوبی مغازه، هیچکدوم فرقی نکردن!
    فضا سنگین میشه، حالت خفه ای درونش می‌پیچه، صدای محو و جیغ مانندی مثل غار غار دسته ای کلاغ درون ذهنم پخش میشه. صدای جیم رو از دور دست ها خیلی نامفهوم می‌شنوم اما متوجه حرفش نمیشم چون حواسم با سایه ایه که از پای دیوار چوبی شکل گرفته و رشد می‌کنه و بالا و بالا تر میره؛ یه متر، دو متر، سه متر و سایه شکسته شده و روی سقف به پیشرویش ادامه میده.
    قلبم توی دهنم می‌زنه و همراه نزدیک تر شدن سایه بهم، سرعتش بالا و بالا تر میره.
    شخصی تکونم میده، اما نمی‌تونم برگردم و نگاهش کنم، چون نگاهم روی سطحیه که به شکل توده سیاهی از دون سایه حجم گرفته و از میون اون توده دو جفت رشته تار مانند ناز به سمتم دراز شده و صدای زمزمه ای درون سرم سوت می‌کشه:
    -هُمِرو گلاموس.
    به ناگاه صحنه پیش روم از جلوی چشمم دور شده و رنگ نقره ای هودیش جلوی چشمام قرار می‌گیره.
    صدای جیغ خفه کلاغ‌ها فرو نشسته و اون چیز، اون موجود اینجا رو ترک می‌کنه. درمیون حلقه تنگ بازوهاش به دورم نفس نفس زده و تکون نمی‌خورم؛ اون هم چیزی نمیگه و اجازه میده تا خودم آروم بگیرم.
    هیچ وقت باور نداشتم چیزی بتونه دوباره من رو بترسونه اما الان این چیز باعث شده که بترسم. به همون اندازه ای که وقتی به مارسل و اون مردا از پشت دیوار نگاه می‌کردم، می‌ترسیدم.
    سرم رو چرخونده و دوباره به فضای مغازه چشم می‌دوزم، دیگه هیچ چیز حالت ترسناک نداره و به نظر می‌رسه که حتی چیز آزار دهنده ای هم وجود نداره.
    برای منی که این کافه یکی از جاهای پر رفت و آمدم همراه با مارسل بود و همینطور یکی از بدترین خاطراتم در اینجا رخ داده بود، حالا نبود هیچ حسی نسبت بهش عجیب بود.
    -بیا بریم بشینیم.
    صدام خیلی قوی تر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم بود. جیم رهام کرده و اجازه میده تا برای رفتن به سمت میز گرد کنار پنجره ای که دو تا صندلی چوبی و جلا خورده دوطرفش قرار داشت، فضا پیدا کنم. اما خودش رو زود تر به صندلی رسونده و برای نشستنم روش اون رو عقب می‌کشه و اشاره می‌کنه تا بشینم.
    قبل از نشستن نگاهم رو به نگاه نگرانش می‌دوزم. می‌دونم که می‌خواد بدونه چی شده بود اما این پسر مثل پاتر نیست که وقتی چیزی رو بخواد بدونه جوری به آدم نگاه می‌کنه که انگار دونستن اون چیز حق موروثیشه و تو باید بدون اینکه ازت بپرسه بهش بگی! این پسر جیمه؛ و جیم هرچقدر هم که کنجکاو باشه تا وقتی نخوای چیزی رو بهش بگی نمی‌پرسه یا اگه هم بپرسه روی فهمیدنش اصرار نمی‌کنه.
    -خیلی جذابم؟
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و ششم

    متعجب به سرعت ابرو هام بالا پریده و با لحن ناباروری می‌پرسم:
    -چ... ی؟
    خندیده و ردیف مرتب و سفید دندون هاش رو برام به نمايش می‌ذاره.
    -آخه جوری محوم شده بودی که شک کردم شاید یه اثر هنری خاص مثل مونالیزام!
    ببین چقدر خوب می‌دونه چطور هرچیزی که توی ذهنم هست رو توی سطل آشغال بندازه!
    -اوم...فکر نمی‌کنم اونقدر که تو من رو مبهوت می‌کنی مونالیزا بتونه مبهوتم کنه، آقای ماتیلدون.
    وقتی با شوخی فامیلش رو به زبون میارم، شکلات هاش با برقی نامفهوم درخشیده و پیش چشم من ذوب میشن.
    -یعنی اینقدر خوشگل بودم و خودم نمی‌دونستم؟
    ابروهاش رو با شیطنت برام بالا و پایین کرده و با دستش مجبورم می‌کنه تا بشینم. حالا می‌فهمم که چرا دوست ندارم جیم از زندگیم خارج بشه.
    -خوشگل؟ راستش بعید می‌دونم کارشناسای زیبایی شناسی بتونن تو رو جزو مورد هاشون قرار بدن.
    می‌دونه که شوخی می‌کنم اما لب هاش مثل یه بچه دوساله از هم وا رفته و میگه:
    -یعنی میگی زشتم؟
    لحن بچگونش باعث میشه بخوام اعتراف کنم که خوشگله اما فکر نمی‌کنم گفتن کلمه خوشگل چیز جالبی به پسرا باشه! جدا از اون ترجیح می‌دادم موهاش رو رنگ نکرده باقی بزاره؛ حتی با اینکه این رنگ با چشماش ترکیب جالبی رو ایجاد کرده.
    -این رو برای تو گرفتم.
    جعبه رو روی میز گذاشته و کمی به سمتش هل میدم.
    می‌دونه که بحث رو پیچوندم اما اعتراضی نکرده و مي‌پرسه:
    -این چیه؟
    توضیح میدم:
    -مادرم شیرینی فروشی داره و خودش شیرینی هاش رو می‌پزه، گفتم چطوره یکم برات بیارم، البته اگه شیرینی دوست داشته باشی!
    بهم اطمینان میده:
    -من عاشق شیرینیم!
    همون لحظه پسر حدودا بیست و خورده ای ساله ای با لباس سفید و جلیقه و شلوار قهوه‌ای سمتمون اومده و دستی به موهای بور روشن و غرق در روغنش می‌کشه و میگه:
    -چی میل دارین؟
    دقیقا نمی‌دونم چی باید سفارش بدم. قهوه؟ کاپوچینو؟ من کی تا حالا کافه می‌اومدم که بخوام از منوی بلند و بالاشون چیزی سر در بیارم؟! حتی اون موقع که با مارسل اینجا می‌اومدیم هم مارسل بود که سفارش ها رو میداد و من فقط می‌خوردم!
    -بهم اعتماد کن مارتا، بزار این بار رو من سفارش بدم.
    از درون آسوده آهی کشیده و به جیم که رو به پیشخدمت کرده، چشم می‌دوزم.
    -همون همیشگی مکس! فقط ایندفعه دوتا،خامه هم یادت نره.
    پیشخدمتی که مکس نامیده شده بود لبخندی زده و میگه:
    -حتما.
    و برمی‌گرده تا بره اما قبل از اینکه قدمی برداره سمتمون برگشته و میگه:
    -بالاخره تصمیم گرفتی با یکی کنار بیای؟
    جیم اخمی کرده و میگه:
    -کنار اومدنی در کار نیست مکس! اون اینجاست چون ازش خوشم میاد.
    با ناباوری به جیم زل می‌زنم و توی حرفش غرق میشم؛ ازم... خوشش میاد؟!
    -هی پسر! از قیافه دختره معلومه تازه با هم آشنا شدین. حتی اگه هم ازش خوشت میاد نباید اینقدر راحت این جمله رو تقدیمش کنی!
    مکس طوری حرف میزد که انگار من اینجا حضور نداشتم و به عنوان یه پسر داره به پسر دیگه ای نصیحت می‌کنه که چطوری باید مخ یه دختر رو بزنه!
    جیم اخم کرده و میگه:
    -بهتره به کار خودت برسی مکس. درضمن، برام مهم نیست که بقیه چطوری به کسی که ازش خوششون میاد این حرف رو می‌زنن اما من منم و دوست دارم این کار رو به روش خودم انجام بدم!
    سرم رو بین یقم پنهان کرده و زیر لب می‌خندم.
    -هنوز خیلی بچه ای!
    صدای قدم های مکس که ازمون دور میشد رو می‌شنوم اما سرم رو بالا نمیارم. جیم زیر لب زمزمه می‌کنه:
    -فکر می‌کنه کیه؟!
     

    *Romi*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/27
    ارسالی ها
    1,789
    امتیاز واکنش
    5,278
    امتیاز
    661
    پارت صد و بیست و هفتم

    قلبم رو که توی دهنم میزد با قورت دادن آب دهنم سر جاش فرستاده و از خنده ناباور جیم متوجه میشم که تازه من رو دیده.
    -اوه، خدای من مارتا. تو حالت خوبه؟
    لب پایینم رو گزیده و چیزی نمیگم که صدای خنده جیم بلند تر میشه.
    -فکر کنم خیلی بی موقع اعتراف کردم اما فکر می‌کردم خودت می‌دونستی که ازت خوشم میاد، نمی‌دونستی؟
    آروم زیر لب غر غر کرده و به این فکر می‌کنم که این مدل اعتراف خیلی راحت تر می‌تونه یه دختر رو به خودش جلب کنه تا کار های دیگه.
    -چی داری میگی، جیم؟
    نمی‌دونم باید چه حسی داشته باشم! اصلا هیچ حسی ندارم ولی دارم به این فکر می‌کنم که مادرم چقدر از این حرف جیم خوشحال میشد!
    -سرت رو بیار بالا و به من نگاه کن.
    می‌نالم:
    -عمرا!
    مصمم تکرار می‌کنه:
    -منو نگاه کن مارتا.
    ناچار کمی سرم رو بالا آورده و به نیش فراتر از حد بازش نگاه می‌کنم. با خنده تا حدودی کنترل شده میگه:
    -ببین تو...خیلی خنده دار خجالت می‌کشی!
    و بالاخره بلند قهقهه زده و خودش رو روی پشتی صندلی رها می‌کنه.
    -بس کن. من خجالت نمی‌کشم!
    ابرویی بالا انداخته و می‌پرسه:
    -پس چی؟
    توضیح میدم:
    -من فقط نمیدونم درباره این حرفت چه فکری باید بکنم.
    بلافاصله تکیش رو از صندلی گرفته و با گذاشتن آرنج هاش روی میز سمتم خم شده و پچ پچ می‌کنه:
    -قرار نیست فکری بکنی! مگه تو از من خوشت نمیاد؟ هوم؟ اگه خوشت نمی‌اومد که باهام اصلا حرف نمی‌زدی. می‌زدی؟
    کمی حرفش منطقی به نظر می‌رسید بنابراین زیر لب غر می‌زنم:
    -خیلی خب!
    جیم به غر زدنم می‌خنده و من متوجه میشم که دلم می‌خواست منظورش از خوش اومدن همون دوست داشتن باشه. تمومش کن مارتا!
    -اینم از سفارش هاتون.
    به مکس که دوتا ظرف رو از توی سینی ماشی رنگ توی دستش جلومون قرار میده، نگاه کرده و زیرلب تشکر می‌کنم.
    همین که ازمون دور میشه به جام متوسط و شیشه ای که درونش بستنی مخلوط کاکائو و وانیلی با شکلات آب شده و دونه های گرد شکلاتی قرار داشت چشم می‌دوزم.
    جیم ظرف پلاستیکی زرد رنگی رو که معمولا برای سس ازش استفاده میشد، برداشته و با افتخار معرفی می‌کنه:
    - اینم از خامه.
    خامه؟ با بستنی جور در میاد؟
    کمی چهرم رو در هم کشیده و میگم:
    -دقیقا با خامه چیکار می‌کنی؟
    همونطور که بلند شده و با خم شدن روی میز، ظرف خامه رو سمت جام بستنیم میاره، سریع میگه:
    -این کار.
    و قبل از مخالفتم، به ظرف فشار آورده و لایه بلند و نازکی از خامه روی بستنی می‌ریزه؛ جیم به یه ذره راضی نشده و همینطور با پیچ و تاب خامه نسبتا سفت رو مثل سر بستنی های قیفی روی جام می‌نشونه.
    چطور می‌خوام این همه خامه رو بخورم؟
    -اوه، جیم! کافیه! کافیه!
    جیم انگار قصد نداره دست از این کار بکشه بنابراین با یه حرکت مچش رو می‌گیرم و ظرف خامه رو صاف می‌کنم و می‌نالم:
    -خدایا!
    هنوز به خاطر نگه داشتن مچش روی میز خم شده و به شکل جالبی تلاشی برای برگشتن نمی‌کنه.
    چپ چپ نگاهش کرده و میگم:
    -اینطوریه؟
    دندون هاش رو برام به نمایش در میاره که ذره شیطنتی که درونم پدید اومده بود رو آبیاری کرده و رشتش میده.
    سریع ظرف سس رو ازش قاپیده و مچش رو رها می‌کنم اما بهش فرصت عقب رفتن نداده و گره دستمال گردنش رو می‌گیرم و با پشت مچم، چونش رو به بالا هل میدم.
    برق حیرت توی چشماش می‌درخشه اما قبل از اینکه هر کاری بتونه بکنه، ظرف خامه رو توی دستم چرخونده و سر نازکش رو سمت پایین می‌گیرم. حالا با دقت، خامه رو روی صورتش خالی کرده و ریش و سبیل خامه‌ای ای براش می‌کشم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا