- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت صد و هجدهم
یقه پلیور رو چنگ زده و به سختی نفسم رو داخل میدم. قبل از اینکه از کمبود اکسیژن با سر و صدا روی زمین بیوفتم خودم رو به انتهای نردبون رسونده و با پرش بی صدایی که تلپ آرومی رو از برخورد کف چکمه با زمین خاکی مانند زیرم ایجاد میکنه، وارد تونلی میشم که سر تا سرش بیتوجه به نوری که باید از سوراخ بالای سرم وارد بشه و فضا رو تا حدودی روشن کنه، تاریکه.
همراه اون چیز، هوا حالتی مرطوب داشته و به راحتی میتونی بوی گوگرد و خاک اره رو از داخلش حس کنی.
یه تونل فرار.
فکر نمیکردم واقعا وجود داشته باشن اما حالا مشخص میشه که حفره های زیرزمینی که برای فرار از دست شیاطین بوده حقیقت داره؛ یا حداقل یه زمانی داشته چون الان جز اهریمن چیز دیگه ای رو درونش حس نمیکنم.
حتی با وجود پارچه ای که روی ببنیم رو پوشونده باز هم کلاه پلیور که بدون استفاده پشت سرم افتاده بود رو دم بینیم میگیرم.
هرچی جلوتر میرم هوا سنگین تر میشه اما حاضر نمیشم کلاه پلیور رو از صورتم کنار بزنم و هوای مسموم رو استشمام کنم.
با دستم دیواری رو جست و جو کرده و بعد از پیدا کردنش همراه باهاش جلو میرم.
دلم میخواد پلیور رو در بیارم چون هوا بیش از حد این پایین گرمه و مدام گرم تر و گرم تر هم میشه. از طرفی اگه درگیری ای پیش بیاد ممکنه... به هرحال هر کشتاری کثیف کاری داره، حتی اگه به نحو احسن انجامش بدی!
از دور دست ها نور قرمزی کمی بهم توانایی دیدن میبخشه؛ تونل چیز خاصی جز دیوار ها و کف ناهموار پوشیده از چیز نرمی مثل خاک اره نداره و در دوردست حفره بزرگی دیده میشه که عده زیادی آدم با شنل های سیاه درونش جمع شده و یک صدا چیزی رو زمزمه میکنن.
-هاس...نگاس...اورمیس! هاس...نگاس...اورمیس!...
کمی جلو خزیده و پشت چهار چوب کلفتی که مرز بین حفره و تونلهای، پناه میگیرم.
-بلند شو!
مخفیانه شخصی رو که بین دو دسته از پیرادماها روی زانوهاش نشسته بود و به کندی از جاش بلند میشه رو نگاه میکنم. نوتفیکس با شنل قرمزش جلو رفته و گره شنل فرد رو باز میکنه و با تلنگر کوچیکی اون رو کاملا روی زمین میاندازه.
همون موقع بالا تنه پر از خالکوبی پاتر به نمایش گذاشته میشه.
پس حقیقت داره؛ پاتر...متاسفانه چاره ای ندارم... باید گذارش بدم.
عقب گرد کرده و بدون سر و صدا شروع به دور شدن میکنم اما همون لحظه چیزی نزدیکم شروع به درخشش میکنه.
سرخ و آبی!
خنجر لارا با خودنمایی بدون اینکه اجازه بده این دو رنگ مخلوط بشن، شروع به درخشش کرده و در دست من اعلام حضور میکنه.
نورهایی که از سطح خنجر خارج میشن جوری با حالت شفق مانندی چنان در هم پیچ و تاب میخورن که انگار درگیر نبردی هستن تا برتری خودشون رو اعلام کنن.
نور خنجر رو پشت سرم پنهان میکنم؛ دسته خنجر شروع به داغ شدن میکنه اما دستم جوری بهش چسبیده که انگار فقط با پودر شدن پوست، گوشت و استخونم میشه اون رو ازش جدا کرد. نمیتونم ولش کنم!
نوتفیکس با دیدن پاهای پاتر که درون شلوار مشکی رنگی پوشیده بودند چیزی رو سر پاتر فریاد میزنه.
-درش بیار.
پاتر بدون هیچ حرکتی بهش نگاه کرده و اهمیتی به حرفش نمیده. شوخیش گرفته؟ نوتفیکس چاقویی رو که معلوم نیست از کجا گیر آورده زیر گلوی پاتر گذاشته و دوباره حرفش رو تکرار میکنه اما باتری باز هم اهمیتی نمیده و با بی خیالی دستش رو درون جیب شلوارش فرو میکنه و به همراه اون پوزخندی رو گوشه لبش مهمون میکنه.
یقه پلیور رو چنگ زده و به سختی نفسم رو داخل میدم. قبل از اینکه از کمبود اکسیژن با سر و صدا روی زمین بیوفتم خودم رو به انتهای نردبون رسونده و با پرش بی صدایی که تلپ آرومی رو از برخورد کف چکمه با زمین خاکی مانند زیرم ایجاد میکنه، وارد تونلی میشم که سر تا سرش بیتوجه به نوری که باید از سوراخ بالای سرم وارد بشه و فضا رو تا حدودی روشن کنه، تاریکه.
همراه اون چیز، هوا حالتی مرطوب داشته و به راحتی میتونی بوی گوگرد و خاک اره رو از داخلش حس کنی.
یه تونل فرار.
فکر نمیکردم واقعا وجود داشته باشن اما حالا مشخص میشه که حفره های زیرزمینی که برای فرار از دست شیاطین بوده حقیقت داره؛ یا حداقل یه زمانی داشته چون الان جز اهریمن چیز دیگه ای رو درونش حس نمیکنم.
حتی با وجود پارچه ای که روی ببنیم رو پوشونده باز هم کلاه پلیور که بدون استفاده پشت سرم افتاده بود رو دم بینیم میگیرم.
هرچی جلوتر میرم هوا سنگین تر میشه اما حاضر نمیشم کلاه پلیور رو از صورتم کنار بزنم و هوای مسموم رو استشمام کنم.
با دستم دیواری رو جست و جو کرده و بعد از پیدا کردنش همراه باهاش جلو میرم.
دلم میخواد پلیور رو در بیارم چون هوا بیش از حد این پایین گرمه و مدام گرم تر و گرم تر هم میشه. از طرفی اگه درگیری ای پیش بیاد ممکنه... به هرحال هر کشتاری کثیف کاری داره، حتی اگه به نحو احسن انجامش بدی!
از دور دست ها نور قرمزی کمی بهم توانایی دیدن میبخشه؛ تونل چیز خاصی جز دیوار ها و کف ناهموار پوشیده از چیز نرمی مثل خاک اره نداره و در دوردست حفره بزرگی دیده میشه که عده زیادی آدم با شنل های سیاه درونش جمع شده و یک صدا چیزی رو زمزمه میکنن.
-هاس...نگاس...اورمیس! هاس...نگاس...اورمیس!...
کمی جلو خزیده و پشت چهار چوب کلفتی که مرز بین حفره و تونلهای، پناه میگیرم.
-بلند شو!
مخفیانه شخصی رو که بین دو دسته از پیرادماها روی زانوهاش نشسته بود و به کندی از جاش بلند میشه رو نگاه میکنم. نوتفیکس با شنل قرمزش جلو رفته و گره شنل فرد رو باز میکنه و با تلنگر کوچیکی اون رو کاملا روی زمین میاندازه.
همون موقع بالا تنه پر از خالکوبی پاتر به نمایش گذاشته میشه.
پس حقیقت داره؛ پاتر...متاسفانه چاره ای ندارم... باید گذارش بدم.
عقب گرد کرده و بدون سر و صدا شروع به دور شدن میکنم اما همون لحظه چیزی نزدیکم شروع به درخشش میکنه.
سرخ و آبی!
خنجر لارا با خودنمایی بدون اینکه اجازه بده این دو رنگ مخلوط بشن، شروع به درخشش کرده و در دست من اعلام حضور میکنه.
نورهایی که از سطح خنجر خارج میشن جوری با حالت شفق مانندی چنان در هم پیچ و تاب میخورن که انگار درگیر نبردی هستن تا برتری خودشون رو اعلام کنن.
نور خنجر رو پشت سرم پنهان میکنم؛ دسته خنجر شروع به داغ شدن میکنه اما دستم جوری بهش چسبیده که انگار فقط با پودر شدن پوست، گوشت و استخونم میشه اون رو ازش جدا کرد. نمیتونم ولش کنم!
نوتفیکس با دیدن پاهای پاتر که درون شلوار مشکی رنگی پوشیده بودند چیزی رو سر پاتر فریاد میزنه.
-درش بیار.
پاتر بدون هیچ حرکتی بهش نگاه کرده و اهمیتی به حرفش نمیده. شوخیش گرفته؟ نوتفیکس چاقویی رو که معلوم نیست از کجا گیر آورده زیر گلوی پاتر گذاشته و دوباره حرفش رو تکرار میکنه اما باتری باز هم اهمیتی نمیده و با بی خیالی دستش رو درون جیب شلوارش فرو میکنه و به همراه اون پوزخندی رو گوشه لبش مهمون میکنه.