- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت صد و بیست و هشتم
لب هام رو کنار گوشش رسونده و زمزمه میکنم:
-سلام پیرمرد.
بلافاصله عقب کشیده و دستمال گردنش رو رها میکنم.
به سختی آب دهنش رو قورت داده و نگاه ماتش رو به چشمام میدوزه؛ ناباور، متعجب و شگفت زده.
شل و وارفته با قفسه سینش که به سرعت بالا و پایین میشد خودش رو روی صندلیش ولو کرده و هنوز گیج نگاهم میکنه.
نکنه بلایی سر مغزش آوردم؟
به یکباره با بستن چشماش و عقب انداختن سرش، شروع به خندیدن کرده و بهم اطمینان میده که هنوز در سلامت عقلی به سر میبره.
کمی دور لب هاش رو لیس زده و بقیهی خامه ها رو با دستمال پارچهای که روی میز تا خورده بود پاک میکنه.
-هی! حداقل صبر میکردی یه عکس ازت بگیرم!
چند بار پلک زده و میگه:
-بله؟! میخوای بیا دوباره بمال!
مشتاق میپرسم:
-میشه؟
درحالی که دستمال رو کناری گذاشته و لب هاش رو لیس میزنه، چپ چپ نگاهم کرده و میگه:
-برو کچل!
خندیده و مشغول به خوردن میشم. همون قاشق اول طعم عجیبی داشت که باورم نمیشه دوباره دارم تجربش میکنم! قاشق دیگه ای که پر کرده بودم از دستم درون جام سُر خورده و دیلینگی صدا میده.
« - و اما ببینیم آشپز مارسل چه کرده...
اخم کرده و میگم:
-مامان تُجاس؟
مارسل بشقابی رو که بستنی نیمه آب شده ای درونش جا گرفته بود جلوم هل داده و میگه:
-مامان بیرونه و ما فعلا میخوایم از خوردن بستنی که من درست کردم، لـ*ـذت ببریم.
از صندلی پایین پریده سمت پذیرایی میدوم که مارسل از پشت سر بقلم کرده و روی هوا بلندم میکنه.
-کجا؟ ها؟
جیغ زده و دست و پا میزنم.
-نمیدام... ولمتُن! من بستی آب شده نمیدام!
همونطور که روی صندلی برم میگردوند، میگه:
-اول بخور اگه بد بود بعد بگو نمیخوام!
روی صندلی رهام میکنه که با اخم به موهای قهوهایش زل میزنم و دست به سـ*ـینه از جام تکون نمیخورم!
مارسل چشماش رو در حدقه چرخونده و میگه:
-فقط یه قاشق... بخور دیگه! اگه بد بود دیگه نخور.
به اجبار قاشقی برداشته و میخورم. مزه شکلات و خامه ای که توش بود به کنار، یه طعم عجیب و خوشمزه ای با وجود آب شدن بستی وجود داشت که تا حالا نخورده بودم!
قاشق رو با لجبازی توی بشقاب پرت کرده و میگم:
-دوس نداشتم.
و تند به سمت اتاقم دویده و با وجود اینکه دلم میخواد اون بستنی رو بخورم اما مارسل متعجب رو پیشت سرم جا گذاشته و از آشپزخونه دور میشم.»
-چیزی شده؟
خاطرات رو پس زده و با لبخند ملیحی میگم:
-نه!
چیزی نمیگه اما میدونه که الکی میگم. من هم دیگه چیزی اضافه نکرده و به خوردن ادامه میدم.
دقیقا همون طعمه! بدون هیچ تفاوتی! چهره مارسل جلوی چشمام سوسو میزنه؛ موهای قهوهایش که فرق کج زده، چشمای عسلی و کمی کشیدش، دماغ نوک تیز و لب های خشکیدش.
بعد از اون کارم دیگه برام هیچوقت بستنی درست نکرد! هیچوقت!
-همه چیز کامله؟
چهره مارسل از جلوی چشمم خاموش شده و چهره بشاش مکس جاش رو میگیره.
جیم لبخندی زده و میگه:
-کامله... مثل همیشه!
فورا میپرسم:
-میتونم ببینم کی این رو درست کرده؟
جیم تعجب کرده و مکس رنگ از صورتش میپره و میگه:
-مشکلی داشت؟ چیزی توش بود؟
فورا مخالفت میکنم:
-نه. نه. فقط...
مکس با خیال راحت سری تکون داده و میگه:
-خیلی خوب. بهش میگم بیان سر میزتون.
و فورا از میزمون فاصله میگیره.
لب هام رو کنار گوشش رسونده و زمزمه میکنم:
-سلام پیرمرد.
بلافاصله عقب کشیده و دستمال گردنش رو رها میکنم.
به سختی آب دهنش رو قورت داده و نگاه ماتش رو به چشمام میدوزه؛ ناباور، متعجب و شگفت زده.
شل و وارفته با قفسه سینش که به سرعت بالا و پایین میشد خودش رو روی صندلیش ولو کرده و هنوز گیج نگاهم میکنه.
نکنه بلایی سر مغزش آوردم؟
به یکباره با بستن چشماش و عقب انداختن سرش، شروع به خندیدن کرده و بهم اطمینان میده که هنوز در سلامت عقلی به سر میبره.
کمی دور لب هاش رو لیس زده و بقیهی خامه ها رو با دستمال پارچهای که روی میز تا خورده بود پاک میکنه.
-هی! حداقل صبر میکردی یه عکس ازت بگیرم!
چند بار پلک زده و میگه:
-بله؟! میخوای بیا دوباره بمال!
مشتاق میپرسم:
-میشه؟
درحالی که دستمال رو کناری گذاشته و لب هاش رو لیس میزنه، چپ چپ نگاهم کرده و میگه:
-برو کچل!
خندیده و مشغول به خوردن میشم. همون قاشق اول طعم عجیبی داشت که باورم نمیشه دوباره دارم تجربش میکنم! قاشق دیگه ای که پر کرده بودم از دستم درون جام سُر خورده و دیلینگی صدا میده.
« - و اما ببینیم آشپز مارسل چه کرده...
اخم کرده و میگم:
-مامان تُجاس؟
مارسل بشقابی رو که بستنی نیمه آب شده ای درونش جا گرفته بود جلوم هل داده و میگه:
-مامان بیرونه و ما فعلا میخوایم از خوردن بستنی که من درست کردم، لـ*ـذت ببریم.
از صندلی پایین پریده سمت پذیرایی میدوم که مارسل از پشت سر بقلم کرده و روی هوا بلندم میکنه.
-کجا؟ ها؟
جیغ زده و دست و پا میزنم.
-نمیدام... ولمتُن! من بستی آب شده نمیدام!
همونطور که روی صندلی برم میگردوند، میگه:
-اول بخور اگه بد بود بعد بگو نمیخوام!
روی صندلی رهام میکنه که با اخم به موهای قهوهایش زل میزنم و دست به سـ*ـینه از جام تکون نمیخورم!
مارسل چشماش رو در حدقه چرخونده و میگه:
-فقط یه قاشق... بخور دیگه! اگه بد بود دیگه نخور.
به اجبار قاشقی برداشته و میخورم. مزه شکلات و خامه ای که توش بود به کنار، یه طعم عجیب و خوشمزه ای با وجود آب شدن بستی وجود داشت که تا حالا نخورده بودم!
قاشق رو با لجبازی توی بشقاب پرت کرده و میگم:
-دوس نداشتم.
و تند به سمت اتاقم دویده و با وجود اینکه دلم میخواد اون بستنی رو بخورم اما مارسل متعجب رو پیشت سرم جا گذاشته و از آشپزخونه دور میشم.»
-چیزی شده؟
خاطرات رو پس زده و با لبخند ملیحی میگم:
-نه!
چیزی نمیگه اما میدونه که الکی میگم. من هم دیگه چیزی اضافه نکرده و به خوردن ادامه میدم.
دقیقا همون طعمه! بدون هیچ تفاوتی! چهره مارسل جلوی چشمام سوسو میزنه؛ موهای قهوهایش که فرق کج زده، چشمای عسلی و کمی کشیدش، دماغ نوک تیز و لب های خشکیدش.
بعد از اون کارم دیگه برام هیچوقت بستنی درست نکرد! هیچوقت!
-همه چیز کامله؟
چهره مارسل از جلوی چشمم خاموش شده و چهره بشاش مکس جاش رو میگیره.
جیم لبخندی زده و میگه:
-کامله... مثل همیشه!
فورا میپرسم:
-میتونم ببینم کی این رو درست کرده؟
جیم تعجب کرده و مکس رنگ از صورتش میپره و میگه:
-مشکلی داشت؟ چیزی توش بود؟
فورا مخالفت میکنم:
-نه. نه. فقط...
مکس با خیال راحت سری تکون داده و میگه:
-خیلی خوب. بهش میگم بیان سر میزتون.
و فورا از میزمون فاصله میگیره.