- عضویت
- 2017/05/27
- ارسالی ها
- 1,789
- امتیاز واکنش
- 5,278
- امتیاز
- 661
پارت صد و چهل و هشتم
کتاب رو توی بقلم از زیر بارون دور نگه داشته و تند تند از پله های لیز بالا میدوم. لازم شد حتما یه چتر بخرم.
شیشه بخار گرفته در رو به عقب هل داده و وارد میشم. آروم زیر لب به جولیا سلام میکنم که به جای جواب دادن، با تعجب سرش رو بالا آورده و موهای بلند و خرماییش از توی چشمش عقب میره. از نگاه خیره و سکوتش حس بدی بهم دست میده، اطراف رو نگاه کرده و با دیدن نبودن هیچکس جا میخورم. برای لحظه ای فکر میکنم شاید یه سیل اومده و همه کارکنای موسسه رو با خودش شسته و بـرده یا حتی شاید زندانی ها فرار کردن و... نمیدونم!
با تنی لرزون چند قدم پیش میرم که چند تایی از کارآموز ها از دفتر پیتر بیرون میان و با دیدن من در سکوت بهم خیره میشن.
با دیدن جمعیت باز هم حس بدم فروکش نکرده و مشخص میشه قضیه چیزی غیر از آینه.
-پاتر امروز قهوه خورده؟
دو تا دختر کارآموزی که از دفترش بیرون اومده بودن، نگاه عجیبی با هم رد و بدل میکنن که من رو از قبل هم نگران تر میکنه.
-از صبح تا حالا که اینجا بودم ندیدم بخوره.
جولیا که دوباره سرش رو توی برگه های روبهروش فرو کرده بود این رو میگه. زیر لب زمزمه میکنم:
-پس نخورده!
همین که سمت قهوه ساز میرم دختری که موهاش رو بالای سرش شل گوجهای بسته بود، میگه:
-چرا کمکش میکنی؟
پسری که بعد از اونها بیرون اومده بود حرفش رو ادامه میده:
-وقتی که کمک نمیخواد؟
اخمی کرده و سمتشون مایل میشم.
-اول از همه اینکه پاتر مثل شما ها بیکار نیست و از حجم کارش گاهی اوقات فراموش میکنه قهوه بخوره، اینجاست که از شما ها انتظار کمک داره و وقتی شما ها دست به کار نمیشین مجبور میشم خودم اینکار رو بکنم.
پسر جواب میده:
-اما پاتر یه تشکر خشک و خالی هم نمیکنه درضمن...
یههو حرفش رو میخوره و با ترس به پشت سرم نگاه میکنه. خب، قابل حدسه!
بدون برگشتن میگم:
-سلام...پاتر!
پاتر با حرص از پشت بهم تنه زده و روبهروم قرار میگیره. صورتش سرخ شده و رگ هاش در مرز انفجاره! این یکی رو دیگه اصلا انتظارش رو نداشتم.
با صدایی که از عصبانیت میلرزه، آروم و تهدید وار میگه:
-یه بار ازت خواستم دیگه کمکم نکنی...ولی درعوض چیکار کردی!؟
با داد سرم آوار میشه:
-اومدی به همه میگی که من ازشون انتظار کمک دارم؟ که باید بهم کمک کنن؟
خیره به چشماش ساکت میمونم و اجازه میدم عصبانتشو سرم خالی کنه؛ دیگه به این چیزا عادت کردم.
-فکر...
صدایی حرفش رو قطع میکنه:
-فکر نمیکنی به اندازه کافی زر زدی، فدریک؟
فدریک نامیدن پاتر تو این حالش اصلا کار درستی نیست چون فقط و فقط عصبی ترش میکنه! به سمت راهروها چرخیده و پیتر رو میبینم که فوری خودش رو بهمون رسونده و تو صورت پاتر میگه:
-ناسپاسی پسر. ناسپاس! اونقدر که مارتا کمکت کرد، کدوممون کمکت کردیم؟ اونقدر که مراقبت بود، اشتباهات رو به جون خرید، جونش رو برات به خطر انداخت، کدوممون این کار رو کردیم؟
کتاب رو توی بقلم از زیر بارون دور نگه داشته و تند تند از پله های لیز بالا میدوم. لازم شد حتما یه چتر بخرم.
شیشه بخار گرفته در رو به عقب هل داده و وارد میشم. آروم زیر لب به جولیا سلام میکنم که به جای جواب دادن، با تعجب سرش رو بالا آورده و موهای بلند و خرماییش از توی چشمش عقب میره. از نگاه خیره و سکوتش حس بدی بهم دست میده، اطراف رو نگاه کرده و با دیدن نبودن هیچکس جا میخورم. برای لحظه ای فکر میکنم شاید یه سیل اومده و همه کارکنای موسسه رو با خودش شسته و بـرده یا حتی شاید زندانی ها فرار کردن و... نمیدونم!
با تنی لرزون چند قدم پیش میرم که چند تایی از کارآموز ها از دفتر پیتر بیرون میان و با دیدن من در سکوت بهم خیره میشن.
با دیدن جمعیت باز هم حس بدم فروکش نکرده و مشخص میشه قضیه چیزی غیر از آینه.
-پاتر امروز قهوه خورده؟
دو تا دختر کارآموزی که از دفترش بیرون اومده بودن، نگاه عجیبی با هم رد و بدل میکنن که من رو از قبل هم نگران تر میکنه.
-از صبح تا حالا که اینجا بودم ندیدم بخوره.
جولیا که دوباره سرش رو توی برگه های روبهروش فرو کرده بود این رو میگه. زیر لب زمزمه میکنم:
-پس نخورده!
همین که سمت قهوه ساز میرم دختری که موهاش رو بالای سرش شل گوجهای بسته بود، میگه:
-چرا کمکش میکنی؟
پسری که بعد از اونها بیرون اومده بود حرفش رو ادامه میده:
-وقتی که کمک نمیخواد؟
اخمی کرده و سمتشون مایل میشم.
-اول از همه اینکه پاتر مثل شما ها بیکار نیست و از حجم کارش گاهی اوقات فراموش میکنه قهوه بخوره، اینجاست که از شما ها انتظار کمک داره و وقتی شما ها دست به کار نمیشین مجبور میشم خودم اینکار رو بکنم.
پسر جواب میده:
-اما پاتر یه تشکر خشک و خالی هم نمیکنه درضمن...
یههو حرفش رو میخوره و با ترس به پشت سرم نگاه میکنه. خب، قابل حدسه!
بدون برگشتن میگم:
-سلام...پاتر!
پاتر با حرص از پشت بهم تنه زده و روبهروم قرار میگیره. صورتش سرخ شده و رگ هاش در مرز انفجاره! این یکی رو دیگه اصلا انتظارش رو نداشتم.
با صدایی که از عصبانیت میلرزه، آروم و تهدید وار میگه:
-یه بار ازت خواستم دیگه کمکم نکنی...ولی درعوض چیکار کردی!؟
با داد سرم آوار میشه:
-اومدی به همه میگی که من ازشون انتظار کمک دارم؟ که باید بهم کمک کنن؟
خیره به چشماش ساکت میمونم و اجازه میدم عصبانتشو سرم خالی کنه؛ دیگه به این چیزا عادت کردم.
-فکر...
صدایی حرفش رو قطع میکنه:
-فکر نمیکنی به اندازه کافی زر زدی، فدریک؟
فدریک نامیدن پاتر تو این حالش اصلا کار درستی نیست چون فقط و فقط عصبی ترش میکنه! به سمت راهروها چرخیده و پیتر رو میبینم که فوری خودش رو بهمون رسونده و تو صورت پاتر میگه:
-ناسپاسی پسر. ناسپاس! اونقدر که مارتا کمکت کرد، کدوممون کمکت کردیم؟ اونقدر که مراقبت بود، اشتباهات رو به جون خرید، جونش رو برات به خطر انداخت، کدوممون این کار رو کردیم؟