وضعیت
موضوع بسته شده است.

پارسی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/03
ارسالی ها
101
امتیاز واکنش
2,017
امتیاز
346
سن
21
هوالح
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
...
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
:خشم شب
نویسنده:پارسی_کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:پلیسی، جنایی_ تخیلی
ناظر:@zhila.h
خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
وزی از روزگاران آینده دختری متولد میشه...تو زمانی که شاید خود خدا هم از آفریدن آدم ها داره پشیمون میشه، اون یک نور امید به حساب میاد. لبخند برای لب هاش نفرین شده.با بختی سیاه تر از شب و ماهی خونین، میاد تا تمام بدی های جهان و با قصاص مجرمان به پایان ببره.این یک درس خواهد بود. از طرف پروردگار.داستانی که تنها یک قهرمان داره...
اینم جلد رمان با تشکر از طراح عزیزم
%D8%AE%D8%B4%D9%85_%D8%B4%D8%A8.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    222105_IMG_20180328_221936.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    اطلاعیه - قوانین بخش کتابهای در حال تایپ | انجمن نگاه دانلود

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را درتاپیک جامع درخواست ها یا پرسش و پاسخ رمان نویسی انجمن عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود​
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    سلام به همه این پارت اول رمانم امید وار خوش تون بیاد.
    پارت اول:
    همه جا تاریک بود ولی به راحتی می شد فهمید هنوز توی حیاط خونه ام.قدم هام سست بود.با صدایی که از انتهای حیاط شنیدم سست تر هم شد.به سمت صدا رفتم.از پشت درخت ها سرک کشیدم.با دیدن موجود سیاه رنگی جلوی در ورودی نفسم حبس شد.اومدم برگردم برم که اون موجود سیاه رنگ برگشت سمتم. اصلا شبیه آدم نبود.البته از پشت سرش هم می شد اینو فهمید.چهره ی اون چیز نامعلوم که مشخص شد.قلبم توی سینم تیر کشید.یک ثانیه تصویر اون موجود تو ذهنم ثبت شد.
    با احساس وجود چیزی غیر طبیعی روی ستون فقراتم از خواب بیدار شدم.نفسم بند اومده بودکه اون جسم خارجی مزاحم بلند شد.اومدم نفس عمیقی بکشم ولی، دوباره اون جسم نفرین شده افتاد رو کمرم و نفس عمیقی که داشتم میکشیدم و تو گلوم خفه کرد. سعی کردم اون جسم سنگین رو از روی خودم بردارم.
    -همین حالا بلند شو.
    -پا نمیشم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
    عصبی شدم، هیچ کس حق نداشت با من این طوری حرف بزنه.بعد این موجود موذی به من میگه، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.واستا الان نشونت میدم کی نمیتونه هیچ غلطی بکنه.در یک حرکت آنی برگشتم سمتش.پشتش بهم بود.با وجود دردی که حالا به جای ستون فقراتم توی معدم پیچیده بود نیم خیز شدم.دستم رو از زیر دستاش رد کردم و پشت سرش قلاب کردم.خیلی ساده قفلش کردم.در حالی که سرم رو کنار گوشش بـرده بودم گفتم:
    -چند تا پند برات دارم.اول این که، هیچ وقت موقع آزار دادن کسی پشتت بهش نباشه؛ چون ممکنه حال خودت به وضع بدی گرفته بشه.دوم این که، حالا تو نمیتونی هیچ غلطی بکنی.سوم این که، منتظرم توی جهنم ملاقاتت کنم.
    صدای جیغ آشنا اومد.
    -بلونا منم دیانا، ولم کن.دستم رو شکستی.
    ولش کردم.روی تخت چهار زانو زدم.این حرکتی نبود که از یک دختر نجیب زاده ی آلمانی انتظار می‌ره.همیشه موجب سرافکندگیه.
    -تقصیر خودت بود(!).تو منو میشناسی.میدونی روی بیدار شدنم حساسم.
    دیانا گردنش رو با دست مالید و گفت:
    -زده گردنم و شکسته، طلبکارم هست.
    -دیانا لطفا. مجبورم نکن بفرستمت به جهنم.
    دیانا:آره، شکی درش نیست که تو زیر حرفت نمیزنی. بدون معطلی میفرستیم قبرستون.
    -خوبه که خودت میدونی.
    دیانا بسه، میشه لطفاً به من بگی، چرا حاظر نیستی و هنوز توی رختخوابت دراز کشیدی؟
    -و من می تونم بپرسم، چرا باید جایی به جز رختخوابم باشم؟
    دیانا قرمز شد.اوه من این حالت و خیلی خوب میشناسم. امکان داره شنواییم و به صورت کامل از دست بدم.صدای داد دیانا بلند تر از اونی بود که در شأن یک نجیب زاده باشه.
    دیانا:میخوایم بریم دریاچه ی نقره ای دیگه.ما دیشب با هم صحبت کردیم.نگو فراموش کردی؟
    -و تو جواب مثبت من و به درخواستت شنیدی؟
    قیافه ی مسخره ای به خودم گرفتم وخودم جواب خودم و دادم.
    -معلومه که نه.
    دوباره جدی شدم و گفتم:
    -ببین فکرش رو هم به ذهنت راه نده که، راضی بشم همراهت به این پیکنیک مزحک بیام.در شأن یک دختر از خانواده ی مجستیک نیست که، با اکیپی مثل اون گروه مسخرت به گردش بره.درست میگم خانوم مونتوز؟بعدم، سلین که مخالفت صد در صدش رو با رفتن اعلام کرد.من نمی دونم تو چه طور اون رو راضی کردی بیاد!نکنه؛ چیزی بینتون هست؟
    مشکوک نگاهش کردم که دستم رو کشید.حلم داد تو دست شویی و در رو پشت سرم بست.خوب، این یعنی این که هست و اگه یک کلمه ی دیگه در موردش حرف بزنم، باید یک قبر تو قبرستون کلیسای نتردام برای خودم رزرو کنم.دیانا از پشت در داد زد:
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت دوم:
    دیانا:دست و صورتت رو میشوری و میای بیرون.درک کردی که چی میگم.
    -دیانا دست از سرم بردار.من امروز حوصله ی خودم رو ندارم، چه برسه به اون موجودات فاقد عقل و شعور.
    دیانا-مشکل اینجاست که..
    یک دفعه داد زد:
    -تو کی حوصله داشتی که الان بار دومت باشه؟
    تو دلم گفتم:
    -شیش سال قبل حوصله داشتم.اما الان..
    دیانا با لحن تحدید آمیزی ادامه داد:
    -میای خوبم میای.
    لحنش آروم شد.
    دیانا:بلونا پوسیدی تو این خونه.اینجا هم که کمی از قبرستونای کلیسا نداره.
    سری تکون دادم.میدونستم ولم نمیکنه.تا من رو راضی نکنه دست بردار نیست.قبلا از این سمج بودنش خوشم میومد.
    اومدم از دست شویی بیرون.دیانا نبود.روی تخت لم دادم.موهام روی تخت پخش شد.فر های درشتش رو دور انگشتم می پیچوندم. ساعد دستم و روی صورتم گذاشتم.خواستم کمی با خودم فکر کنم.با اومدن اولین فکر کلا از هرچی تفکره بیزار شدم.سرم رو تکون دادم و بلند شدم. رفتم سمت کمد.این افکار همیشه بیهوده بودن.پس چرا وقتم رو پاشون بزارم؟
    با تایید اثر انگشتم در کمد باز شد.از توش یک پالتوی قهوه‌ای زیر زانوی یقه کتی برداشتم.ساق شلواری قهوه ایم رو همراه تاپ یقه اسکی سفیدم پوشیدم و روش پالتومو تنم کردم.لعنتی به آب و هوای برلین فرستادم که همیشه ی خدا تو زمستون یخ بندونه.یک کلاه لبه کوتاه که دوتا لبه ی قهوه ای کنار گوشم داشت و بالا ی سرم با یک پاپیون کوچیک به هم وصل میشد؛ سرم کردم.شبیه شرلوک هلمز شده بودم.به چشمای عجیبم نگاه کردم.یک محبت زیبا یا یک نفرین وحشت ناک.میشد هرچیزی رو برداشت کرد.اسرار آمیز.اینم ایده ی بدی نبود.به رنگ آبی آسمونی چشمام نگاه کردم.بازم بی حرکت بود.مردمک چشمم روی اعضای صورتم چرخید و روی لبم ثابت موند.لبم مثل این لبایی بود که توی دندون پزشکی ها عکس لبخند زیباش رو میذارن.البته یک نکته ی ظریف وجود داره که این مثال درستی برای من به حساب نمیاد.چرا؟چون من اصلا نمیخندم.این خیلی مسخرس که همه فکر می‌کنند خنده خیلی به لب هام میاد.دو طرف لب هام و گرفتم و به سمت بالا کشیدم.سعی کردم عهد شکنی کنم و لبخند بزنم.ولی انگار واقعا فراموش کرده بودم خندیدن چطوریه! صورتم و ول کردم.پوفی کردم.طره ای از موهای زیتونیم که توش رگه هایی از رنگ طلایی داشت و از زیر کلام در اوردم.پشت کلام رو کمی بالا دادم و یک پارچه ی حریر کرم بستم جلوی صورتم که شناخته نشم.
    پدر دوست نداشت من شناخته بشم.نه به خاطر هزار دلیل مسخره ی پدرانه، که اغلب مواقع نوجونا ازش شاکی ان.نه معلومه که نه.به خاطر شهرت خودش. همه فکر می کردن داناتوس بزرگ فقط یک پسر داره. البته، برای من بد نشد الان همین حریر کوتاه، شده بلای جون همکارای بابام.خیلی وقته که دنبالمن.بیچاره ها خبر ندارن این موجود موذی که دنبالشن تا براشون کار کنه، دختر کوچیک یکی از همکاراشونه.من خیلی باهوشم. هر کسی رو دیدم همین و میگه.اگه اطرافیانم فقط یک ذره دقت کنن، کسی که تو بزرگ ترین دانشگاه جهان، هاروارد قبول بشه و بشه نفر اول تو دانشگاهش، بایدم هوشش بالا باشه.دو ماه قبل یک لقب بهم دادن به خاطر طراحی و نظارتم.که به نظر از نظر اونا خارق‌العاده بوده. مادر عمران جهان.دوسال بعد گرفتن مهندسیم این لقب و بهم دادن.باید باعث افتخار باشه.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت سوم:
    به نظر خودم لقب عجیب و غیر قابل تحملیه.دست خودم بود یک چیز بهتر انتخاب می کردم.زندگی من پر از مشغله های متفاوت و جور وا جوره .از همه رنگ و شکل.مشغله های فیزیکی بزرگ و مشغله های احساسی بزرگ تر.از تعقیب و گریز من و دولتی ها بگیر تا حس تنهایی و درد بی انتهاش.وقتی که غروب میشه.لب اون پنجره ی مضحک توی راهرو.اوه خدای من.چقدر چندش آور بود که هر روز وسوسه بشم مثل معتادا کنار اون بایستم و به چراغ های هالوژن باغ نگاه کنم که مثل ماری بین درخت ها مارپیچ حرکت کرده بود.گاهی تحمل بعضی چیز ها خیلی سخته.مگه نه؟
    پدرم تا به حال لوم نداده. نمی دونم چرا؟ شاید اصلا براش مهم نیست.پدرم هم دولتیه یک آدم فاسد مثل بقه ی دولتی ها.البته اون اصلا نمیدونه من چه رشته ای رفتم. اون هیچی براش مهم نیست.برام اهمیتی نداره. خیلی وقته.همین که زندهم و نفس می کشم بسه. زیادمم هست.نباید زیاد خندید و خوش بود.در شأن یک بانوی آلمانی نیست که بلند بخنده و خودش و سبک کنه.این افکار مثل طاعونه و از نظر خیلی ها قدیمی و دمودس ولی من با اینا بزرگ شدم.این چیزا هیچ وقت تغییری نمی کنه.حتی اگه دنیا هم عوض شه من و زندگی من هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت. تغییر نمی کنیم.
    از اتاق زدم بیرون واز پله ها پایین رفتم .سلین و دیانا روی مبل نشسته بودن و باهم حرف میزدن. با صدای قدم های محکمم که تو سالن می پیچید برگشتن سمتم.رفتم جلو و کنار شون نشستم.اخم کرم.
    سلین بلند شد.
    سلین:دیانا بلند شو این امروز حسابی دوست داره تیکه تیکه مون رو ببینه.
    تو دلم گفتم خوبه لااقل این یک مورد و درک کردی!آقای مثلا برادر محترم.
    دیانا لبخند مهربونی زد و به سمت اتاق من رفت که وسایلش رو برداره. سرد بدون این که نگاهم و از راهی که دیانا رفته بود بردارم به سلین گفتم:
    -سلین من رفتم تو حیاط سریع تر بیاین بیرون.
    آروم سرم به سمتش گردوندم.
    -حوصله ی سر پا بودن و ندارم.
    سلین آروم لب زد.انگار داشت با خودش حرف می زد. بدی گوشای تیزم همینه که هر چیزی هم که حتی نیازی نیست بشنوی و بدونی هم از گوش های لعنتیت پنهان نمی مونه.
    سلین:تو کی حوصله داری؟
    درحالی که سر تکون می دادم از خونه زدم بیرون. بادیگاردای جلوی در تا کمر خم شدن.بی خیال از کنارشون گذشتم. خونمون یک خونه ی ویلایی بود.هر بار که بهش نگاه میکردم احساس میکردم من نباید اینجا باشم.به باغ نگاه کردم.این باغ و خودم ساختم با اون مرد.دور خودم چرخیدم.رز های آبی و سفید رنگ مثل خنجر های زهر داری بودن که تو قلبم فرو میکردن.
    جلو رفتم.مماس با باغچه ی بوته های رز سفید قدم برداشتم.دستموی برگ های ظریفش کشیدم تا رسیدم به یکی از گل ها.گل رز سفید و بدون توجه به خارهاش کندم.توی مشتم فشارش دادم.پرتش کردم روی زمین و با پام لهش کردم.پام و برداشتم.شاخه ها و برگ های ظریف گل شکسته بود و گلبرگ های صافش پاره و کثیف شده بود.پوزخندی تو دلم زدم.با دیدن وضعیت درب و داغون گل شور شعفی بهم دست داد که قابل توصیف نیست.کسی دراعماق وجودم فریاد زد. «دیوونه...تو یه دیوونه ای»
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت چهارم:
    بید مجنون هایی که حیاط رو پر کرده بودن مجنونم می کردن.چقدر دلم می خواست یک اره برقی بردارم و مثل یک آدم دیوونه ها کل درختا رو قطع کنم.من روز هایی و تو این باغ گذروندم که شاید کل خاطرات خوش کودکی و نوجونیم به شمار می‌رفت.اما حالا هر خاطره ای که اون توش حظور داشت منفور و موحش بود.من متعلق به این جا نبودم.اینجا جایگاه من نبود. همیشه انگار چیزی رو گم کردم.
    درونم چیزی مثل یک مار می پیچه.دور قلبم چمباتمه میزنه و فشارش میده.این احساس و دوست ندارم. ناخوداگاه به سمت راست باغ نگاه کردم.ضلع شرقی باغ پر بود از پیچکا ی بلندی که از روی نرده پیش رفته بودن و مثل پنجه های بلند استخونی تو هم فرو رفته بودن.یک راه تاریک که با وجود بوی عطر گلای زرد رنگ روی پیچکا به نظر راهی به بهشت ابدی درست کرده بود تا راهی برای رسیدن به یه بدبختی بزرگ.تو اون ضلع یک شیطان بود.یک شیطان واقعی که برای دولت کار می کنه.اون هم یک دولتی حتی بدتر از پدرم. به سمت پیچکا رفتم.دستی روی برگ های ظریفش کشیدم.چقدر فریبنده وچقدر تاریک بود.شاید باید اون موقع به این فکر می کردم که این راه عاقبتش هم تاریکه.انقدر تاریک که وجودم و به تاریکی می کشونه.به سنگ ریزه ی زیر پام لقد زدم.تو دلم داد زدم لعنتی.
    اون قدر دندونام و به هم فشار داده بودم که احساس می کردم الانه که فکم بشکنه و خون از لثه هام بیرون بزنه.صدای آرومی از ته راه به گوشم رسید.رادارم فعال شد.تمام زنگ خطر های مغزم به کار افتاده بود و من و از اونجا دور میکردن.تمام وجودم می گفت که از اونجا دور شم.اون قدر که حتی صداها رو هم نشنوم.ولی وایسادم.شاید اگه این بار به حرف حس هام گوش می دادم هیچ وقت اون عاقبت در انتظارم نبود و شاید یک روزی خودم هم جزو دولتی ها می شدم.شاید...آخه کی از آینده خبر داشت.
    گوشام و تیز کردم.
    مرد:بله قربان.
    مرد:شمابه من زنگ زدین.
    مرد:بله من اینو به منشی تون هم گفتم.
    مرد:مثل همیشه در خدمتم قربان.
    مرو:من تا به حال چیزی جز این بودم.
    صداش هیجان‌زده شد.
    مرد:بله بله کی از ترفیع بدش میاد.
    مرد:درسته قربان.
    مرد:هرکاری باشه انجام میدم.
    عربدش پرده ی گوشم و خراش داد.
    مرد:چی!؟با من شوخی میکنید قربان نه؟
    مرد:خیر قربان.
    صدای خبیثش بلند شد.
    مرد:البته که من از خدام که اون بمیره.راستش اون دیگه زیادی عمر کرده وقت مرگش شده.
    صدای قهقهه ی اون مردیکه تو گوشم اکو میشد.موهای تنم سیخ شد.خشم مثل یک تومور سرطان توی بدنم پخش میشد.مسیح به دادش برسه.براش طلب مغفرت میکنم.یعنی کی میتونست باشه.از این مرد هر کاری بر می اومد.دلم به حالش سوخت.ولی من چی کار میکردم.به کی میگفتم.به پلیس.اوه محض رضای خدا مگه میشه از قاضی پیش خودش شکایت برد.حتما اونم یک خانواده داره.حتما یکی هست که دوستش داشته باشه و با رفتنش اشک بریزه.شاید اون فرد محرم رازهای نگفته ی یکی باشه. شاید یک تکیه گاه یک سنگ صبور باشه. شاید یکی مثل منو داشته باشه که تمام غم هاش برای ثانیه ای هم که شده تو آغـ*ـوش اون فراموش بشه.یک آن تمام بدنم لرزید و ترس زیر پوستم خزید. من تو کل دنیا به این بزرگی فقط یک نفر رو با تمام این مشخصات داشتم.مادر بزرگ«مادر پدرش» نه.اگه مادر بزرگ بمیره منم باهاش میمیرم. سرم تکون دادم.به اندازه ی کافی روز بدی داشتم که نخوام با این افکار بدترش کنم.
    اومدم برگردم که چشمم گرد شد.وای دوربینا اصلا حواسم به این نبود که دارن همه روضبط می کنن.حالا چی کار کنم؟پس کلم و خاروندم.حرکتی که از بچگی موقع وحشت انجام میدادم.همیشه یک راهی برای هر مشکلی هست فقط باید پیداش کنم.باید.وگرنه... تو دردسر بزرگی افتادم.من باید یک کاری بکنم.ولی چی کار؟
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت پنجم:
    لعنتی به حواس پرتیم فرستادم.خوب من باید آروم باشم تا فکری به ذهنم برسه. نفس عمیقی کشیدم. چند ثانیه بعد تازه فهمیدم اگه از راه مخفی هایی که پدربزرگ نشونم داد برم به اتاق کنترل می تونم اون قسمت از فیلم و پاک کنم.ولی من باید قبل از غروب فیلم و تعویض کنم.وگرنه فیلم به عمو و پدرم «داناتوس: خدای مرگ_Thanatos» می رسه‌.و بدتر از همه برنامه ی دیانا تا فردا شبه. امشب فیلما رو میدن چک کنن.باید یک کاری کنم.جرقه ای تو ذهنم زده شد. آره، هرچند حیفم میاد (!) اما چاره دیگه ای ندارم.باید روزشون و زهرمار شون کنم تا زود تر بر گردیم. تو دلم لبخند خبیثی زدم و به راه افتادم.
    به سمت استبل رفتم.درش و باز کردم.سلین افسار اسبش و اسب دیانا رو تو دستش گرفته بود و میکشید.اسب کهربایی دیانا با بد غلقی خودش رو عقب میکشید. از کنار سلین گذشتم و به سمت یکی از آخورا رفتم.سلین شاکی گفت:
    -یک وقت کمک نکنی.
    -به خودت مربوطه.من نمی تونم جور کارا ی ترو هم بکشم که میتونم؟.
    شونه ای بالا انداختم.
    -معلومه که نمی تونم مرد جوان.تو باید از پس کارا ی خودت بر بیای.مگه نه؟.
    سلین زیر لب غر زد:
    -مادر بزرگ.
    -شنیدم چی گفتی.
    سلین:خوب که چی؟
    -گفتم شاید یکم خجالت بکشی.
    سلین:هرگز بانوی جوان.در شأن من اعتراف به اشتباه نیست.
    -اوه جدا برادر؟من که این قانون و تو منشور اخلاقی خانواده ندیدم.
    کمی نگاهم کرد ولی کم نیاورد.
    سلین:خودت هم زیاد مقید به این قوانین نیستی درست نمی گم خواهر؟
    لحن طعنه آمیـ*ـزش به نظر جالب نمی اومد.دندون قروچه ای کردم و یکی از اسبا رو از آخور بیرون اوردم.افسار اسب و کشیدم و به سمت در حرکت کردم.سلین هنوز با همون اسب چموش درگیر بود.تا اون باشه نخواد برای یک دختر جنتلمن بازی در بیاره‌‌.
    سری تکون دادم.زین اسب و مرتب کردم.روش پریدم و افسار و دور دستم پیچیدم. اسب و به سمت خروجی هدایت کردم.افسار و شل گرفتم تا سرعت بگیره. به سمت قسمت درخت کاری شده رفتم.برای خودش جنگلی بود.
    وقتی بچه بودم با دیانا اینجا پیکنیک راه می انداختیم و اون برامون آهنگ میخوند.یکی از دستام و از افسار جدا کردم و کنارم گرفتم. محکم با شاخه های درختا برخورد می کرد. برام مهم نبود دستکش چرم سوارکاریم پاره بشه.چشمام و بستم.
    اون غروب لعنتی توی ذهنم به تصویر کشیده شد.یک دختر پونزده ساله در حالی می دوید مدام به پشت سرش نگاه میکرد.میترسید دنبالش باشه.از قسمت شرقی باغ به سمت خونه شون میدوید.با تصور کاری که اون مرد می تونست سرش در بیاره بدنش کرخت شد و روی زمین افتاد. دستش به یک شاخه گیر کرد و پاره شد.خون روی برگ های رنگارنگ روی زمین ریخت.برگه ی سفیدی که به نظرش حکم خوشبختی اش را امضا کرده بود حالا پاره و چروک و خونی بود.این حقیقت مثل یک سیلی توی گوشش میخورد که این کار اون مرده.کار کسی که از اول باورش داشت. یعنی همش پوچ و الکی بود.یعنی هیچ کس اون رو باور نداشت.صدا ها مثل ناقوس مرگ کلیسا توی سرش چرخید.«فکر می‌کنی خنده هات دلبرانه نیست؟ فکر میکنی کسی خودت و دوست داره؟تو یک عروسکی.عروسک قشنگی که مال منه.مال من..خنده هات حریصم کرد.فکر می‌کنی.فکر می کنی..فکر میکنی.»حقیقتا اون الان اصلا فکر نمی کرد. مغزش یک مجموعه ی خالی از عضو بود.ولی نه یک جمله توی جمجمه ی خالیش می پیچید و ذره ذره وجودش رو نابود می کرد.(مگه میشه اون این کارو کرده باشه اون عموی منه)
    سرش رو به دخت گردو ی کهنسال تکیه داد.مچ زخمیش رو فشار داد.خون هنوز مثل یک رود نفرین شده از دستش جاری بود.چشمه ی اشکش خشک شده بود. هنوز توی شوک این اتفاق نحس بود.این اتفاق سیاه و شوم‌.شاید شومی وجودش بود که حالا به نحو فجیعی خودش رو به رخ دختر نوجوون میکشید.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت ششم:
    دستم و به افسار گرفتم.آستین پالتوم کنار رفت.رد یک زخم قدیمی روی مچم توی ذوق میزد.به در رسیده بودم.افسار اسب و کشیدم.با یک شیه ی بلند وایستاد. هدایتش کردم تا به پهلو کنار در وایستاد.چشمم و جلو بردم که اسکنر روی تمام خطوطش گشت و در آخر در با صدای تریکی باز شد.از عمارت خارج شدم.جلوی در صبر کردم تا اون پسره ی بی دست و پا موفق بشه بالاخره اون اسب چموش و از استبل خارج کنه.شاید اون موقع به یاری مسیح تصمیم گرفتن حرکت کنیم.پوفی کردم.به اطرافم نگاه کردم.هیچ کس توی کوچه نبود ولی با چیزی که ته کوچه دیدم چشمام گرد شد.این امکان نداشت.
    یک ماشین اونم توی شهر.چشم دولت آلمان و دور دیدن. قوانین کشوری مثل آلمان رو نقض کردن تنها دو دلیل می تونه داشته باشه.
    یک دولتی باشی.تازه اونم در موارد خاص.و مورد بعدی اینه که ما با یک دیوونه ی تمام عیار طرفیم.
    ولی چیزی که در مورد این ماشین عجیب بود پلاکش بود. یک خاطره مثل برق از توی ذهنم رد شد. این پلاک.مراسم تشییع جنازه توی ذهنم چرخید.اخم بین ابرو هام افتاد.من مطمئنم که این ماشین نباید تا پنجاه کیلومتری این خونه و افرادی که بهش رفت و آمد دارن حظور داشته باشه.اومدم برم سمت ماشین که در باز شد و اون دوتا مزاحم اومدن.به قول مادر بزرگ بر خرمگس معرکه لعنت.
    سلین:بهتره حرکت کنیم.ساعت هفت شد.
    با حرص افسار اسب و کشیدم و به سمت دریاچه راه افتادم. داشتم از کند بودنشون اذیت میشدم.اسب و آزاد گذاشتم تا سریع تر بره.باد توی صورتم میخورد و باعث میشد پوست گونم گز گز کنه.ذهنم رفت سمت اون ماشین.ماشینی که تنها می تونست مال یک نفر باشه.والتر.جیمز والتر.
    وکیل پدر بزرگ.اوه مریم مقدس.هنوز اون روز و یادمه که رو به تمام وراث گفت من نمی تونم بنابر خواسته ی پدرتون وصیت نامه رو تا دوازده سال بعد از مرگ بخونم.بعدم مثل بتمن یکدفعه غیبش زد.حالا هم مثل شوالیه ی تاریکی دوباره ظهور کرده.مگه میشه.من فکر میکردم اون مرده باشه.چرا الان باید بیاد؟ کم بدبختی داریم؟ هنوز اون افسردگی شدید مادربزرگ و فراموش نکردم.یادمه که چجوری با تمام سختی ها از این افسردگی دورش کردم.اما حالا این مرد دوباره میخواد گند بزنه به همه چیز.ولی مگه من می‌زارم.
    یکدفعه اسب شیه ای کشید و روی دو پای عقبش بلند شد.چون انتظار نداشتم از پشت اسب افتادم.پشتم محکم با زمین برخورد کرد.بدجور ضرب دیده بودم. کدوم انسان بی فرهنگی این کار و کرد.از شدت خشم یک لرز نامحسوس توی تنم پیچید. بدون توجه به درد از جام بلند شدم.با گام های بلند از کنار اسب رد شدم تا اون موجود مزاحم که باعث افتادنم شد و ببینم.صدای قهقهه ی کسی میومد.یک نگاه به فردی کردم که پیچید جلوم.با دیدن نیکلاس یکی از افرادی که تو گروه دیانا بودن عصبانیتم به اوج رسید.در حالت عادی با یک نفس عمیق جمعش میکردم ولی حالا فرق داشت. نیکلاس به سمتم برگشت.هنوز لبخند رو لبش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت هفتم:
    نیکلاس:سلام بلونا.من واقعا از بابت افتادنت متأسفم، ولی خیلی صحنه ی جالبی بود.
    خوب اینم محرک شروع کارم.با گام های محکم به سمتش رفتم.یک نگاه با غیض به چشماش انداختم.تو یک لحظه ی آنی مشتم و بالا اوردم و محکم توی بینیش کوبیدم.ضربه به خاطر قدرت و آنی بودنش کارساز بود.نیکلاس روی زمین پرت شد.دستم و توی هوا تکون دادم.از برخورد با استخون های صورتش درد گرفته بود.
    -اوه سلام نیکلاس.من واقعا از بابت افتادنت متأسفم، ولی خیلی صحنه ی جالبی بود.
    نیکلاس روی زمین نیم خیز شد و با شست خون دماغش و گرفت.با حرص نگاهم کرد.من باید پشیمون می‌بودم؟ معلومه که نه.چی فکر کرده؟این شوخی ها با این عواقب همراه.توی فامیل من کسی حق شوخی نداره.اما این موجود پرو دیگه آزار و به حدش رسونده.
    دیانا جیغ کشید.به اینم میگن آلمانی.یک ذره غرور هم نداره.مایع ننگه.
    افسار اسبم و گرفتم و به سمت کناره ی دریاچه رفتم.با خودم فکر کردم یعنی انقدر غرق خیال بودم که نفهمیدم به اینجا رسیدم. آفتاب روی دریاچه می‌تابید.یک دریاچه ی مصنوعی که به خاطر پوشش نقره ای رنگ کفش، معروفه به دریاچه ی نقره ای.نور خورشید جلوه ی زیبایی به دریاچه داده بود.ولی برام مهم نبود.
    افسار اسب و به یکی از حفاظ های دور دریاچه بستم.اینجا به نظر من هیچ جذابیتی نداره.روی چمنا نشستم.همه درگیر درست کردن جا برای نشستن بودن. پوزخندی زدم دیوونه ها.نمی دونن قراره تا چند ساعت دیگه برگردیم.دستم و توی جیبم کردم و نزدیک اسب شدم.دستم فندک و لمس کرد.فندک و بیرون آوردم و جلوی چشم اسب روشنش کردم.چشمای حیوون گرد شد.به آنی روی دوتا پاهاش بلند شد و شیه کشید.چند قدم عقب رفتم.رم کرده بود و لگد میپروند.با صدای شیه همه به سمتم برگشتن.سریع فندک و توی جیبم چپوندم.ازش دور شدم.
    اسب خودش رو می کشید و سعی میکرد افسارش و باز کنه.دیانا به سمتم اومد.قیافش که بدجور ترسیده بود.
    دیانا:چی شد؟چرا این جوری رم کرد؟
    دستام و پشتم قلاب کردم و چند قدم دیگه از اسب فاصله گرفتم.کسی حواسش نبود که افسار دیگه داره پاره میشه.آخه یک آدم چقدر می‌تونه بی حواس باشه که چیز به این آشکاری رو نبینه؟ بی حس روم و به سمت دیانا برگردوندم.
    -هیچ وقت فندکت رو جلوی یک اسب روشن نکن.
    دیانا با دست به سرش زد.خودزنی کار خوبی نبود.بود؟پس چرا دیانا خودش رو زد؟من که درک نمی کنم.چهار سال ایران بودن نمی تونه اینقدر آدم و عوض کنه. می‌تونه! اگه می‌تونه، ایرانیا آدمای قدرتمندی هستن.
    بالاخره افسار پاره شد و اسب شروع کرد به دویدن.مردمی که کنار دریاچه نشسته بودن با دیدن اسب هر کدوم یک طرف میدویدن.ببین مجبور به چه کار هایی شدم.سری تکون دادم و به سمت اسب رفتم.شیه میکشید و لگد میپروند.دیگه زیادی خوش به حالت شده دوست من. بهتره یکم از خشمت کم کنم. آزادی کافیه. اسب به سمتم دوید.هیچ واکنشی نشون ندادم. همین طور نزدیکش شدم.به من که رسید بدنم کنار کشیدم تا بهم برخورد نکنه.در لحظه ی آخر کنار زین اسب و گرفتم و با یک حرکت روی زین پریدم. اشتباه خودم بود.خودم هم باید جمعش کنم. دیگه داشت زیادی اکشن می شد و این خطر ناک بود.
    افسار پاره ی اسب و توی مشتم گرفتم و کشیدم.روی پاهاش بلند شد که محکم گرفتمش.اسب لگد میزد و من بهش چسبیده بودم.مطمئنم اگه یک لحظه دستم شل میشد و افسار و ول میکردم، باید یک تخت بو گندوی بیمارستان و تا یک ماه تحمل میکردم. این اصلا چیزی نبود که دوست داشته باشم.افسار اسب و اونقدر کشیدم که بالاخره آروم وایستاد.
    کشاله ی رون پام از ضربه های کمر اسب درد میکرد.از روی زین پایین پریدم.پاهام مثل یک پرانتز باز شده بود.اوه چه خجالت آور. پاهام و به سختی به حالت عادی برگردوندم.افسار اسب و به سمت یک درخت کشیدم و به یکی از شاخه های قطورش بستم.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت هشتم:
    برگشتم که برگشتنم درست همزمان شد با کوبیده شدنم توی درخت.یقم توی دستای سلین فشرده میشد.چهرش به شدت قرمز بود و توی چشمای خاکستریش رگ های سرخ دیده میشد.هه چقدر عصبانی.از یک نجیب زاده بعیده که انقدر زود و بی دلیل از کوره در بره.خجالت آوره.لحنم سرد بود و این اصلا دست خودم نبود.
    -خوب؟ کاری داشتی؟
    فریادش پرده ی گوشم و لرزوند.احمق نمی دونه فریاد زدن سر یک دختر خانوم خلاف ادبه؟رفتارش در حد یک پسر دبیرستانی عاشقه.اوه پدر از این خوشش نمیاد.
    سلین:چرا این کارو کردی؟می‌دونی چقدر خطرناک بود؟ممکن بود هر کدوم از ما زیر سمای اون اسب له شیم.
    -می تونستی با صدای پایین و عین یک آدم عاقل روی زمین با من صحبت کنی.
    با سر به پاهام که از روی زمین جدا شده بود اشاره کردم.انگار حرف بدی زدم که صورتش رو به کبودی رفت.دوباره فریاد زد. انگار تا الان با اسب کنارم حرف میزدم!
    سلین:تو واقعا موجود رو مخی هستی.«این اصطلاح خلاف ادب و خجالت آور رو از دیانا یاد گرفته بود» اصلا به کسی به غیر از خودت فکر نمی کنی.انگار که ما وسایل خونت هستیم.
    -هیچ کس توی این دنیا بجز خودش به کس دیگه ای فکر نمی کنه.تو و منم از این قاعده مستثنی نیستیم برادر.این طور فکر نمی کنی؟قانون زندگی توی این دنیا همینه.بیا کمی واقع بین باشیم.این یک اصل مهمه تو نادیده میگیریش. اما من مثل تو نیستم.تو یک احمقی برادر.فکر میکنی دنیا همش گل و بلبله؟یکم به این لیوان نگاه کن.نیمه ی پری وجود نداره. فقط و فقط تویی و بس.‌
    با پام محکم توی شکمش زدم.یقم و ول کرد.دستی به یقم کشیدم و چروکش و گرفتم.بی نزاکت.این پالتو رو خیلی دوست داشتم حالا باید کلی صبر کنم تا از اتو شویی برگرده.فرم یقم بهم ریخته بود.عصبی شدم.سعی کردم صدام پایین باشه.نباید مثل اون کولی بازی در بیارم.
    -بعدم به این توجه داشته باش برادر که شما برام، از وسایل خونم هم بی ارزش ترین.نکنه انتظار داری ما مثل یک خانواده ی عادی باشیم؟ خوب این یک اشتباه بزرگه.چون ما به هیچ وجه عادی نیستیم.این و تو اون کله ی خالیت فرو کن.
    سلین دندوناش و به هم سابید.خوب من الان باید بترسم! چه انتظار بیخودی. این طور به نظر نمیاد؟ به سمت اسب رفتم. افسارش و باز کردم.روی زین پریدم.دیانا چشم غره ای به سلین رفت و به سمتم اومد.
    دیانا:بلونا کجا میری؟مگه تو قول ندادی.
    -من یادم نمیاد قولی داده باشم.
    روم و برگردوندم و با پام یک ضربه ی محکم به پهلو ی اسب زدم که با سرعت شروع به دویدن کرد.عصبی بودم.الان نمی تونستم برم خونه.بدتر گند میزدم به کارم.نمی تونستم ریسک کنم.این مورد از چیزی که فکر می کنن مهم تره.پوفی کردم.
    نمی خواستم انقدر بد بشه. سلین بدجور عصبانی بود. به سمت یکی از کوه های خارج از شهر رفتم.کار همیشگیم بود. وقتی عصبی بودم میومدم اینجور جاها. خالی میشدم. نه با داد و فریاد فقط به صدای سکوت گوش میدانم. روی یک سنگ بالای قله. اوه حتی تصورش هم آرامش بخشه.چشمام و بستم وزش باد و سکوت.اوه خدای من.تا ابد می تونم به این حال فکر کنم.
    یکدفعه اسب وایستاد.چشمام تا آخرین حد باز شد و از شدت شک به جلو پرت شدم.این حیوون چش شده بود.از صبح نود بار رم کرد.با پام به پهلوش زدم.ولی تکون نخورد.ای بابا.دوباره زدم.دیدم نه هیچ حرکتی نداره.عصبانیت مثل یک مار توی رگ هام پیچید.به قول مادر بزرگ خدا رو شکر من هالک نشدم وگر نه کل جهان تا الان له شده بود.صدای فریادم توی کوهستان پیچید.
    -حرکت کن حیوون.چرا وایستادی؟برو دیگه.چرا بازی درمیاری.‌‌
    دیدم خیال حرکت نداره.از روی زین پایین اومدم و افسار اسب و دور یک شاخه پیچیدم.این حیوون و خیلی اذیت کردم؛ حالا سرش دادم میکشم، من چم شده؟دستی به یال هاش کشیدم. لحنم و ملایم کردم.
    -خوب رفیق اگه دوست نداری بقیه ی راه و خودم تنهایی میرم.مشکلی نیست.
    توی پیچ سنگلاخی پیچیدم.خوب حالا از کدوم طرف برم؟بر خلاف همیشه به جای راست چپ و انتخاب کردم. گاهی تنوع بد نیست.بعد چند دقیقه احساس کردم اون کوهستان همیشگی رو به روم نیست.سنگ ها خشن و تیره تر شده بودن. باید میترسیدم؟ اوه چه باور مسخره ای.من از هیچی نمی ترسم. چیزی برام اهمیت نداره.اوجش میمیرم. من برای زندگی دلیلی ندارم.کسی برام مهم نیست. شاید یک انسان عادی کسی رو داشته باشه. ولی همه از مردن من سود میبرن.پس چه بهتر که بمیرم.با خوردن پام به یک سنگ بزرگ تلو تلو خوردم و روی زمین سنگی افتادم.باید کلا قید این پالتو رو بزنم. دیگه نمی شه درستش کرد.
    سرم و بلند کردم.با دیدن کوه سیاهی که رو به روم قد علم کرده بود با خودم فکر کردم مگه چقدر راه اومدم؟به قامت کوه نگاه کردم و بعد به اطرافم.همه ی کوه های اطراف صعب‌العبور بودن.یعنی از همین برم بالا؟شونه ای بالا انداختم.خوب چه اشکالی داشت؟اولین گام و روی بدنه ی کوه برداشتم.
    روی قله وایستاده بودم. باد توی صورتم می خورد.موهام توی چنگش به هر طرف کشیده میشد.خسته شده بودم.کوه بلند و پر پیچ خمی بود ولی به این احساس می ارزید.نفسم و تند بیرون دادم.این هوا این آرامش این سکو...
    -فرزندم اینجا جایگاه افراد افسردس.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا