وضعیت
موضوع بسته شده است.

پارسی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/03
ارسالی ها
101
امتیاز واکنش
2,017
امتیاز
346
سن
21
پارت نهم:
چشمام و باز کردم و به مزاحم تازه وارد لعنت فرستادم.خدایا نمی شد یک ثانیه بذاری من تنها باشم.با حرص به سمت صدا برگشتم.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
«چطوری این پیرزن از این کوه بالا اومده؟»
کمرش خمیده بود و به عصا ی عجیبش تکیه داده بود.عصا شکل ماری بود که از تنه ی یک درخت بالا رفته بود و دندونای زهر دار سبز رنگش رو بیرون داده بود.چشمای الماس گونه ی مار برق میزد.موهای مشکی رنگ و عـریـ*ـان پیرزن از زیر کلاه شنل عجیب و مشکی رنگش بیرون زده بود.گردنبندی با مهره های بزرگ به گردنش داشت.یاد جادوگر فیلم هانسل و گرتل افتادم.چقدر شبیه جادوگرا بود.
پیرزن:به چی اینطوری خیره شدی دختر؟
اوه خدایا این پیرزن بدجور رو اعصابم خط می کشید.پیرزن نزدیکم اومد و دستم و کشید.کف دستم و جلوی چشماش گرفت و آروم گفت:
پیرزن:بختت سیاه بوده.سیاهم می مونه.اوه اتفاق های بدی تو راه داری دختر جون.خطر در کمینته.اگه دلت نمی خواد که زندگیت دچار بحران شه و تغییر کنه به سرزمین پارس نرو...
خدایا.واقعا همین و کم داشتم.وسط کوهستانم این چیزا باید گریبانگیر من بشه!دستم و میکشیدم تا ولم کنه.ولی هرچی به خودم پیچیدم ولم نکرد هیچ محکم ترم گرفت.روم و سمت دیگه کردم.نفسم و محکم بیرون دادم.موی جلوی صورتم توی هوا پرتاب شد.همینم کم بود که توی کوهستان گیر یک پیرزن دیوونه بیافتم.یکدفعه چیزی محکم تو سرم خورد.برگشتم.
پیرزن غضب آلود نگام میکرد.عصای عجیبش و پایین آورد و با لحن تندی گفت:
-من دیوونه نیستم دختره ی گستاخ(!).
ابروهام بالا پرید.من این حرف و بلند نزدم.دهنم و باز کردم که پیرزن با دست چند بار زد به شونم و لحنش به حالت عادی برگشت.
پیرزن:فرزندم انقدر عجولانه از چیزی نگذر.اوه جوونای امروز هیچ باوری ندارن.این خطرناکه.
گنگ نگاهش کردم.من باید به چی ایمان و باور داشته باشم.پیرزن اینو مشخص نکرد.دوباره دستم کشیده شد.احساس میکنم تا چند دقیقه ی دیگه مثل شهردار تو انیمیشن هورتون دستم کش میاد و موقع دویدن توی هوا موج های مضحکی درست میکنه.به افکار بچگونم لعنت فرستادم.
پیرزن:خودت و سرزنش نکن.هرکس دوست داره گاهی از مثال های بچگونه استفاده کنه.این طور فکر نمی کنی؟
خندید!من که چیز خنده داری در این مورد نمی بینم.بیشتر عجیب و غیر قابل باوره.اون میتونه ذهن منو بخوره! چه خاصیت آزاردهنده ای.
پیرزن:آیندت پر از پیچ و خمه.
دوباره شروع شد.این حرف ها غیر قابل تحمله و به نظر من مضحکه.
پیرزن:خواب ها رهنمای خوبی هستن.
کمی بیشتر توی خطوط کف دستم دقیق شد.یاد یک تیکه کلام از دیانا افتادم«یک جوری نگاه می‌کنه انگار داره هسته اورانیوم و میشکافه»از وقتی از ایران برگشته تیکه های عجیبی رو به زبون میاره.بعضی هاش واقعا دور از ادبه.صدای متعجب پیرزن بلند شد.
پیرزن:اوه جدا!داری با من شوخی میکنی!این عجیبه.
دستی به چونه ی مکعبی و ظریفش کشید و گفت:
-آینده توی خواب هات بهت هشدار میده.از آخرین خوابت.داره تغییر شروع میشه.هیجان انگیزه این طور نیست؟قهرمان کوچولو چه کارهایی که تو انجام نمی دی.امیدوارم موفق باشی.
دستم ول کرد.مچ دستم و کمی ماساژ دادم.احساس میکردم بار سنگینی از روی دستم برداشته شده.عجیب بود این پیرزن چقدر زور داشت.مچم داشت تو دستش خرد میشد.کم کم داره برام جالب میشه.روی یک تخته سنگ نشستم و به منظره ی روبه روم خیره شدم.پیرزن کنارم نشست.
پیرزن:سال ها بود کسی این اطراف نمی اومد.
به سمتش برگشتم.چشمای سبز زمردیش برق میزد.عین چشمای یک مار.
-چرا؟مگه اینجا چه مشکلی داره.سکوت منظره ی زیبا.چی کم داره؟روم دوباره به سمت رو به رو چرخوندم.پیرزن زمزمه کرد.خیلی آروم ولی من شنیدم.مطمئنم اونم اینو میدونست.
پیرزن:چون اینجا پر از جن و جادگره(!)اینجا کوه های سیاهه.
متعجب به سمتش برگشتم که با جای خالیش رو به رو شدم.این امکان نداره!از جا پریدم.صدام و بلند کردم.فکر احمقانه ای بود اما، فکر میکردم اگه بلند صداش بزنم بر میگرده.صدام توی کوهستان می پیچید و به سمت خودم برمیگشت.
-کجارفتی؟ منظورت از حرفات چی؟ بود؟آهای.پیرزن کجایی.
توی بازگشت فریادم صدای زمزمه مانندی اومد. انگار یکی با خودش حرف بزنم. یک صدای مرموز یعنی مردم راست میگفتن و اینجا جن داره.زمزمه واضح تر شد. تازه متوجه شدم چی میگه.
«برگرد خونه خشم شب.اینجا جای تو نیست.اینجا خونه ی ماست.تو حالا به کمک ما احتیاج نداری»
با خودم گفتم؛ من هیچ وقت احتیاج به کمک هیچ کس ندارم.روم و از منظره ی آرامش بخش کوه گرفتم.الان بدبختی بزرگ تری دارم باید اون فیلما رو پاک کنم هرچه سریع تر.
چیزی از حرفای پیرزن توی ذهنم گشت.آخرین خوابت.یکدفعه چهره ی اون موجود جلوی چشمم جون گرفت.موجودی سیاه رنگ با چشمان براقی که مردمک کشیدش چشمای آبی رنگش رو مثل یک مار کرده بودند نه بیشتر شبیه گرگ بود. آره یک گرگ وحشی. دندونای بلند و تیزی که مثل چراغ های هالوژن توی تاریکی برق میزد.بدنم لرز عصبی کرد.مسخره بود.هه، خواب های راهنما چه خزعبلاتی!
قدم هام و سریع تر برداشتم هوا داشت تاریک میشد. الان وقت وقت تلف کردن نبود به خورشید نگاه کردم.دستم و بالا اوردم و فاصله ی خورشید و با افق اندازه گرفتم فقط چهار انگشت تا غروب وقت داشتم.از روی یک سخره پریدم و چهار دست و پا پایین اومدم. فقط به سرعتم اضافه میکردم به جایی رسیدم که اسب و بسته بودم.اوه خدایا چه بدبختی.اون اسب لعنتی اونجا نبود.چرا آخه؟این بار راه فراری نیست.به خودم و این گردش نفرین شده لعنت فرستادم.با سرعت به سمت خروجی شهر حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت دهم:
    چند دقیقه بود از کوهستان خارج شده بودم و توی جاده قدم بر می داشتم.به ساعتم نگاه کردم.هشت بود.اگه خوش شانس باشم ساعت یازده به خونه میرسم.ولی بدبختی اونجاست که ساعت نه فیلم برای برسی میره. محکم به سنگ جلوی پام ضربه زدم که توی تاریکی قل خورد.لعنت به همتون.نفسم و با حرص بیرون دادم.مه غلیظی از بخار نفسم به وجود اومد.
    صدای شر شر آرومی به گوشم رسید.فکری از ذهنم گذشت.من که به موقع نمی‌رسم؛ پس چرا نرم کنار اون رود خونه.به نظر که فکر بدی نبود.راهم و به سمت صدا کج کردم.هر چی جلو تر میرفتم صدای جریان آب از پشت درختای بلند کنار جاده، بیشتر به گوشم می‌رسید.لای درختا پیچیدم.
    یک دقیقه بعد درست کنار رود نشسته بودم.سرم و بردم نزدیک آب.ماه کامل روی رودخونه دیده میشد.رود براش مثل یک آیینه بود.نگاهم و کمی پایین اوردم تا چهره ی خودم و توی آب ببینم.برام جالب بود توی آب چهرم چه شکلی میگیره.
    با دیدن انعکاس توی آب جیغ بلندی کشیدم و عقب پریدم. خدای من اون دیگه چی بود. چرا دست از سرم برنمیداره. نه اون، اون، نمی تونه واقعی باشه. فقط یک توهم بود. از جام بلند شدم. لباسم و تکوندم. کلاهم و برداشتم. باد لای موهام پیچید. لرزی تموم بدنم و گرفت. قطعا الان ترجیح میدادم، کنار پنجره ی توی راهرو قهوه ی داغم و سر بکشم. سری تکون دادم. موهام و جمع کردم و کلاهم و روی سرم گذاشتم. زانوی چپم زخم شده بود. دستمالی از توی جیبم بیرون کشیدم و تمیزش کردم. اصلا دلم نمی خواست از روی دی ان ای خونم که روی زمین میریخت هویتم لو بره. سرم و بالا آوردم که با دیدنشون، سر جام میخکوب شدم. گله ی گرگ روبه روم آروم به سمت رود خونه میومدن. گله شکاف خورد و گرگ سیاه رنگی جلو اومد. چشمای آبی رنگش توی تاریکی برق میزد. درست شبیه چشمای اون موجود. چند قدم عقب رفتم. مسلما آخرین چیزی که میخواستم این بود که توسط یک گله گرگ تیکه تیکه بشم. مرگ و دوست داشتم ولی، ترجیح میدادم به خاطر یک تصادف یا بیماری لاعلاج بمیرم، تا یک دسته گرگ گرسنه. کمی عقب تر رفتم. گرگ سیاه خرناس کشید. دیگه موندن جایز نبود. با سرعت برگشتم و دویدم. صدایی زوزه ی گرگ سیاه بلند شد.
    رسیدم به جاده. دور خودم چرخیدم. نوری از ته جاده چشمم و زد. دستم و جلوه چشمای گرفتم. این بار دوم توی یک روز بود که با این قانون شکنی بزرگ مواجه شدم.
    ماشین کنارم وایستاد. مردی از ماشین خارج شد. پشتش به من بود. جلو رفتم دستم و روی شونش گذاشتم.
    -ببخشید آقا می تونید به من کمک کنید.
    مرد که برگشت تمام خاطرات منم برگشت. با تعجب نگاهش کردم. جیمز والتر اینجا چیکار داشت.
    والتر :البته خانم جوان.
    اخم کردم. اون نباید اینجا میبود.
    -شما اینجا چیکار میکنید.
    لحنم اصلا سوالی نبود. بیشتر به توبیخ کردن میخورد. فقط یک دلیل وجود داشت که اون الان کنار من باشه. اون منو تعقیب کرده. دندون هام چفت شد و غریدم:
    -تو منو تعقیب میکردی؟
    والتر بدون توجه به حرفم گفت:
    -موقعی که من رفتم تو فقط نه سالت بود. ولی مطمئنم که انقدر بی اعصاب نبودی.
    -خوب، اگه اومدی برای من از خاطرات بگی، پس بهت اطمینان میدم تک تک لحظه هاش و یادم مونده.
    والتر:محض رضای خدا دختر من انقدر ام بیکار نیستم. اومدم آخرین خاسته ی پدر بزرگت و انجام بدم. ارثیه ی اجدادی شما خیلی خواهان داره. مطمئنم تو اینو خیلی خوب میدونی.
    من ماجرای ارثیه ی اجدادی خانواده رو میدونستم. همیشه برام مثل یک پرونده ی جنایی بود که نمی تونستم قاتلش و پیدا کنم «قبول دارم، تشبیه مسخره ای بود». این ارثیه، جد اندر جد بین خانواده ی ما چرخیده. یک راز که فقط صاحب اون ازش باخبره. ولی پدر بزرگ میگفت؛ اون میتونه دنیا رو عوض کنه. به نظر من این امکان نداره. پدر بزرگ خیال پرداز خوبی بوده. لحنم پر از تمسخر شد. یعنی این مرد پنجاه و دو ساله ی روبه‌رو ی من، به این خزعبلات اعتقاد داره.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت یازدهم:
    مسخرس. دستام و توی هوا کلافه تکون دادم و با حالت تمسخر آمیزی جوابش و دادم.
    -بله در مورد خصوصیات جادوییش شنیدم.
    لحنم دوباره جدی شد. پوزخندی زدم.
    -خوب، این به من چه ربطی داره؟
    لبخندی زد. فکر کنم دیوونه شده باشه. چرا امروز هرچی دیوونه هست میوفته سر راه من. اخمام توی هم رفته بود. یعنی چی که جواب یک بانوی محترم و نمیده. این برخلاف ادبه. هرچند الان خودمم دوست دارم تمام این قوانین و از بین ببرم و یک مشت محکم، نثار صورتش کنم. میدونم این کار بدون هیچ دلیلی خطا ی بزرگیه ولی، من دلم میخواد انجامش بدم. با صدای والتر بهش نگاه کردم.
    والتر:سوار شید می رسونمتون دم عمارت.
    -چرا باید همراهتون بیام. خودم راه خونه ی خودم و میدونم.
    والتر:راستش من فقط دوست ندارم صبح فردام و با خبر خورده شدن تو، توسط یک گله گرگ شروع کنم.
    با یاد آوری چشمای اون گرگ، ترجیح دادم سوار ماشین والتر بشم. مردد جلو رفتم که در ماشین و برام باز کرد. بنابر ادب تشکر کردم و سوار شدم.
    توی راه حتی به سمتش برنگشتم. مستقیم به روبه‌رو خیره شدم. چیز جذابی توی صورتش نبود که بخوام خیره ام نگاه کنم. جلوی عمارت وایستاد. اومدم از ماشین خارج شم که صدام زد.
    والتر:بلونا.
    -من به شما اجازه ندادم منو با اسم کوچیک صدا بزنید آقا.
    والتر:متأسفم ولی تو چه بلایی سرت اومده. قبلا این طوری نبودی. میخندیدی شیطنت هات باعث میشد آرس «Ares خدای جنگ» بهت، بیشتر از هرکس توجه کنه.
    هدفش از این حرفها چیه. میخواد گذشته ی نحسم و بروم بیاره. عصبی غریدم :
    -این جزو زندگی خصوصی منه؛ نمی تونم به شما چیزی بگم.
    از ماشین خارج شدم و در و بستم. بازی صداش بلند شد که سرم و به سمتش چر خوندم.
    والتر:خانم مجستیک دعوتم نمی کنید که داخل بیام، و در کنار هم یک لیوان قهوه بنوشیم.
    داشت منو مسخره میکرد. پوزخندی زدم و کنار پنجره ی پایین رفته ی ماشینش خم شدم.
    -قطعا آخرین چیزی که میخوام اینه که، تو رو به داخل خونم دعوت کنم. پس خدا نگهدار آقا جیمز والتر. امید وارم دیگه نبینمتون.
    پوزخندی زدم و از ماشینش فاصله گرفتم. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. وقتی در بسته شد، تازه یاد فیلم افتادم. وحشت زده به ساعتم نگاه کردم. ده و بیست و نه دقیقه بود. خوب این یعنی، دعوت نامه ی رسمی برای فرشته ی مرگ من فرستاده شده.شونه ای بالا انداختم. نمی تونم خودم و بکشم که؟
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت دوازدهم:
    سمت خونه راه افتادم. دستم و لای برگ دخت بید فرو بردم. شاخه های آویزونش تکون خورد و از لای انگشاتام بیرون خزید. جلوی خونه وایستادم. سر و صدا حتی از پشت درم شنیده میشد.
    -چرا گذاشتین بره. میدونی که چقدر خطر ناکه. اگه کسی بفهمه اگه کسی بفهمه...
    صدایی داناتوس بود. هه.. پدر عزیزم.
    -میدونم چی میشه اگه کسی بفهمه؛ ولی مگه دست من بود؟ اون سوار اسبش شد و رفت. تا به خودم بیام، اون احمق غیب شده بود.
    سلین بود؛ اگه درست صدای برادر بی ادبم و به یاد داشته باشم. و احتمالا داشت در مورد امروز صبح حرف میزد و، تقریبا به من گفت احمق. جالب نه. اون به من گفته احمق و، من اینجا وایستادم؛ و به حرفش گوش میدم. مغزم به فعالیت افتاد. اون به من چی گفت؟عصبی دستام و مشت کردم. دستم و روی دستگیره گذاشتم و در و باز کردم. محکم به چهار چوب برخورد کرد. مطمئنم که تا الان بهشون خبر رسیده که حرفای اون مرد و گوش میکردم. سینم و جلو دادم و نفس عمیق کشیدم. یادم افتاد برای چی مثل یک بی تمدن واقعی وارد خونه شدم. اخم هام کشیدم توی هم. با صدایی آروم گفتم:
    -امید وارم مانع بحث جذابتون در باره ی احمق بودن من نشده باشم. البته، بازم امید وارم که تموم شده باشه؛ چون اگه بخوایین ادامه بدین یک نفر اینجا میمیره. نظرتون چیه؟ هوم؟
    سلین اول به من نگاه کرد و بعد سرش و پایین انداخت. پوزخندی زدم و سرم و به سمتش چرخوندم.
    -اوه مخصوصا تو برادر. فکر نمی کنم کسی خوشحال بشه از این که بدونه، نوه ی ارشد و وارث همه ی این دم و دستگاه...
    به کل خونه اشاره کردم و ادامه دادم.
    -مثل یک بچه دبیرستانی، کل احترام خانواده رو زیر سوال بـرده.
    با حرص نگاهم کرد. تازه مونده. کم چیزی نیست؛ تو به من گفتی احمق.
    -و سر چه چیزی این کار و کرده. فکر کنم برای شما پدر خیلی جذاب باشه که...
    نگاهی به سلین کردم. با نگاهش التماسم و میکرد. پوزخند زدم. خوب، قراره این قضیه جالب بشه.
    -پسر بزرگ تون عاشق شده باشه.
    داناتوس با بهت اول به من، بعد به سلین نگاه کرد. راهم و به سمت پله ها کشیدم. توی دلم شمردم.
    -1،2،3
    داناتوس:صبر کن. چی داری میگی!اون عاشق شده؟.عاشق کی؟
    برگشتم سمتش. خوب دیگه بسشونه. شونه ای بالا انداختم.
    -اون قدری که لازم بود، براتون گفتم.
    میدونستم سلین بالاخره با یک دروغ، قضیه رو فیصله میده؛ ولی واقعا بسش بود؛ به اندازه ی کافی ادب شد. اگه بیشتر میرفتم، پای دیانا هم میومد وسط و من اینو نمی خواستم. اصلا نمی خواستم.
    از پله ها بالا میرفتم که به یکی برخورد کردم. سرم بالا اوردم.
    -اوه مادربزرگ حالتون خوبه. من. من راستش، متوجه نشدم کسی جلومه. معذرت میخوام. خوب، من دیگه میرم؛ خداحافظ.
    خواستم از کنارش رد بشم. بازوم و گرفت. برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
    -بله مادر بزرگ، کاری دارین.
    کمی نگاهم کرد.
    مادربزرگ:میدونی داشتن در مورد کی حرف می زدن؟
    -در مورد من.
    مادربزرگ:و میدونی که، درای این خونه ضد صدا هستن.
    -خوب.
    مادربزرگ:تو انقدر ها هم خنگ نبودی.
    فقط نگاهش کردم. خوب الان من باید چی رو کشف میکردم؟
    مادربزرگ لبخندی زد.
    مادربزرگ:بهش فکر کن عزیزم، مطمئن باش به نتیجه های جالبی میرسی.
    و دستی به سرم کشید و رفت. چی شد؟ من که چیزی نفهمیدم. سرم و پایین انداختم. یکدفعه یادم اومد باید فیلم ها رو پاک میکردم. البته دیگه فرقی به حالم نداشت. به سمت اتاقم رفتم.
    روی سقف، یک دوربین با قابلیت فیلم برداری از کل اتاق هم زمان بود. پوفی کردم و تور و از روی صورتم کندم و روی تخت انداختم. یک لحظه توی اتاقتم تنهات نمی ذارن.
    با حرص به دوربین نگاه کردم. در کمدم و با اثر انگشتم باز کردم و رفتم توش. در و بستم. لباسم و با یک لباس راحت عوض کردم. جلوی آینه وایستادم. آرایشم و پاک کردم. پوستم برنزه شده بود. اینم یک جهش دیگه. موها و چشم ها و پوستم. اگه کسی میفهمید جهش یافته ام‌؛مسلما اصلا دلم نمی خواست بهش فکر کنم. روی تخت نشستم. بار دیگه به دوربین چشم غره رفتم و دراز کشیدم. چراغ اتاق خود به خود خاموش شد. دکمه ی زیر بالشتم و فشار دادم. زیرم خالی شد و سقوط کردم. تمام سعیم کردم تا جیغ نزنم. بعد این همه مدت برام این سقوط سخت بود.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    سلام ببخشید خیلی دیر شد اینم پارت بعدی
    پارت سیزدهم :
    روی سطح نرمی فرود اومدم. چیز تیزی توی کمرم فرو رفت. ناله ای از سر درد کردم. این دیگه چه کوفتی بود. از جام بلند شدم. به جایی که روش افتاده بودم خیره شدم. یک تشک زبار درفته. نگاهم افتاد به فنر بیرون زده ی تشک. سرم بردم بالا و غر زدم:
    -داری با من شوخی میکنی پدر بزرگ؟ نزدیک بود منو به کشتن بدی. جدا دارم میگم.
    دستم و روی کمرم کشیدم. بدجور می سوخت. به دستم نگاه کردم. خونی بود. البته انتظار دیگه ای هم نداشتم. تی شرتم و در اوردم. همینم کم بود که یک نفر خون روی لباسم ببینه. اگه این اتفاق بیوفته رسما بدبخت میشم. میوفتم گیر محافظای خونه و از اون جاست که بازجویی های وحشتناک شون شروع میشه. اونا احتمالا می خوان از همه چیز سر در بیارن. اتاقت و کندوکاو میکنن و مثل یک موجود موذی و رو اعصاب همه چیز و بهم میریزن. بعد میان سراغ خودت. ازت سوال میپرسن. اون قدر که واقعا دلت می خواد هم خودت و هم اونا رو بکشی.
    پوفی کشیدم. دستم و روی دیوار حرکت دادم. کلید برق و فشار دادم. چراغ هالوژن روی سقف روشن شد. نور چشمم و سوزوند. دستم و روی چشمام مالیدم. لعنت به هرچی چراغ هالوژنه. چند قرنی بود از این چراغا استفاده نمی شد. چرا پدر بزرگ از اینا استفاده کرده. باید حتما بگم عوضش کنن. برای سلامتی حس بینایی خودمم که شده حتما اینو یادم می مونه. چند قدم به سمت راه پله رفتم. باید سریع تر به اتاق کنترل برسم. یکدفعه چیزی توی سرم جرقه زد. کسی جز من از این راه استفاده نمی کنه. پس یک حقیقت تلخ وجود داره. من خودم باید به کارایی اینجا رسیدگی کنم. من از این خوشم نمیاد. اصلا خوشم نمیاد. چرا همیشه همه ی کارا رو خودم باید انجام بدم.
    بدنم لرز خفیفی کرد. این جهنم با این که به بیرون از خونه راه نداره اما خیلی سرده. انگشتان و دور بازو هام حلقه کردم. باید سریع تر کارم و انجام بدم وگرنه اینجا یخ میزنم. پله ها رو با سرعت بالا رفتم. کف پام از شدت سرمای سنگ های روی زمین یخ زده بود. هوای گرفته ی راهرو نفس کشیدن و برام سخت کرده بود. دیوارا به هم نزدیک تر شده بودن. این یعنی نزدیک اتاق کنترلم. امید وارم این کابوس لعنتی زود تر تموم بشه. به تابلو های روی دیوار نگاه کردم. رو شون و خوندم. اتاق نشیمن، اتاق کار داناتوس و بالاخره اتاق کنترل. دستم و روی دیوار کشیدم و روی یکی از سنگ ها فشار دادم. سنگ تو رفت و صفحه کیبورد به صورت سه بعدی روی هوا مجسم شد. رمز اتاق کنترل سال تولد اولین جهش یافته بود. رمز و زدم. یکی از محبوب ترین اختراعات پدر بزرگ دیوار جاسوسی بود. عاشقش بودم. قابل رد گیری نبود ولی مفید واقع میشد. یک نمونه ازش حالا توی این راهروی خاک گرفته رو به روی من بود. فعالش کردم. روی دیوار تصویر توی اتاق نشون داده شد. کسی نبود.
    دیوار و با زور کنار زدم. مثل فیلمای تاریخی باید به جای تکنولوژی از زور استفاده کنم. خیلی مسخرس. وارد اتاق شدم. باید سریع باشم. به سمت سیستم رفتم. وارد فایل های دوربین ها شدم. صفحه ی سه بعدی رو به روم نقش بست. خوب حالا باید ساعت مورد نظرم و پیدا کنم. تمام فایل ها رو نگاه کردم و بالاخره،پیدا شد. فایل ساعت شیش نیم. وارد شدم. دوربین باغ و پیدا کردم. ضلع شرقی از تموم اونا برام آشنا تر بود. فیلم و باز کردم. باغ خالی بود. من از پله های عمارت پایین اومدم و سمت ضلع شرقی رفتم. خوب تا اینجا ایرادی نداشت. کنار پیچکا وایستادم. به زمین لگد زدم. حالا که از اینجا به خودم نگاه میکرد کارام احمقانه به نظر میرسید. سری تکون دادم. من که قرار بود اینا رو پاک کنم پس ناراحتی براش و سرزنش کردن خودم فقط وقتم و میگیره. به خودم توی فیلم نگاه کردم. روم برگردوندم که برم ولی برگشتم. خوب من چرا دارم به این نگاه میکنم. من که میدونم چه اتفاقی افتاده بهتر زود تر پاکش کنم.
    سرم و بلند کردم که روی آرم دیلیت بزنم ولی با دیدن صحنه ی رو به روم خشک شدم. به دختری که کنار پیچکا وایستاده بود نگاه کردم. این دیگه چی بود. گوش هاش به قدری بلند بودن که احتمال داشت مال یک حیوون مثل گربه یا حتی بدتر از اون مال یک گرگ باشه. یعنی، یعنی این من بودم. نه نه نه. امکان نداره. جهش من در این حد نیست. مگه میشه یک نفر چند جهش با هم داشته باشه. این امکان نداره. ولی چیزی که دارم میبینم اینو نمیگه.
    سریع دوربین پشت پیچکا رو آوردم کسی نبود. این دیگه آخرشه. من خودم صدای اون مرد و شنیدم. دنبالش گشتم. توی باغ نبود. جستجو و رو زدم اسمش و وارد کردم. دوربین عمارت شرقی اورده شد. چند قدم عقب رفتم. این امکان نداره. سریع صدای ظبط شده رو پخش کردم.
    -شما با من تماس گرفتین.
    خدایان باورم نمیشه. صدای مادر بزرگ توی گوشم پیچید:
    -میدونی داشتن در مورد کی حرف میزدن؟
    -در مورد من.
    -و میدونی که درای این خونه ضد صدا هستن.
    درسته من از پشت در ضد صدا میشنوم. خدایا این یک نفرینه. یک نفرین وحشتناک.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت چهاردهم:
    پتوی تخت روی صورتم بود. یک ساعتی بود که از اون راهروی جهنمی اومده بودم بیرون. توی جام غلت زدم. من با جهش چهرم مشکل نداشتم. خوب لااقل باهاش کنار اومده بودم. ولی این یکی.. سرم و تکون دادم. خدای من حتی فکر کردن به این که گوش هام اونطوری بلند بشه باعث میشه پشتم یخ بزنه. دستم و روی گوش هام کشیدم. سرمای لطیفی داشت. مثل همیشه. پلک هام بستم و محکم فشارشون دادم. نباید دیگه این اتفاق بیوفته. یعنی من نمی ذارم. اگه کسی بفهمه. حتی پدر، من مرده به حساب میام. میشه منو به عنوان یک وسیله ی جاسوسی از راه دور تلقی کرد. یک تحدید برای امنیت ملی. البته تقریبا.
    پشت پلکام گرمای آشنایی جمع شد. میشه گفت داشتم از خستگی هلاک میشدم. نمی دونم چی شد و چرا ولی احساس کردم صدایی اون پیرزن از جایی نزدیک تر از یک خاطره ی مسخره از یک روز مسخره تر به گوشم میرسه. جایی تقریبا نزدیک گوش هام. «خواب هات بهت هشدار میدن». خوب من بازم بر این عقیده استوارم که اینا مزخرفی بیش نیست. صدایی پیرزن آخرین چیزی بود که شنیدم. چون توی گرداب سیاهی سقوط کردم به اسم،رویا! هه معلومه که نه باید بهش گفت کابوس. اگه اشتباه نکنم این چیزی بود که قبل از به خواب رفتنم شنیدم. «ایمان داشته باش». کلا همه ی افراد اطرافم فکر میکنن که من یکی از خدایان یونان باستانم و باید همه چیز و از قبل بدونم. انگار براشون لـ*ـذت بخشه که در هاله ای از ابهام حرف بزنن.
    اطرافم تاریک بود. اینبار حیاط خونه نبود. به لباس هام نگاه کردم. یک لباس بارونی درب و داغون. اوه خدای من چه فاجعه‌ای. من. بلونا مجستیک. با یک بارونی درب و داغون روی یک صندلی چوبی نشستم. این در حد و اندازه ی من نیست. خودم و تکون دادم. لااقل از روی این صندلی که میشد بلند شم. احساس سوزش بدی توی مچ دستم کردم. سرم و پایین انداختم. این دیگه چی بود؟ یک دستبند الکتریکی. مگه قاتل زنجیره ای دستگیر کردن. برای چی من اینجام. اصلا کجا هستم. دهنم و باز کردم و فریادی از سر خشم کشیدم.
    - هر کسی که منو اینجا بستی. امید وار باش زنده پیدات نکنم. چون اون موقع آرزو میکنی ای کاش مرده بودی.
    چراغ معلق بالای سرم روشن شد. بازم هالوژن. این دیگه چه بازی مسخره ایه. چشمام و بستم. یا مریم مقدس از تو میخواهم سازنده ی این چراغ را به سزای اعمالش برسانی. چشمام و باز کردم. دختری با پوست سبزه و چشمای سیاه رو به روم نشست. موهای مشکی رنگش رو بالا جمع کرده بود. چهرش به یک آلمانی یا حتی اروپایی نمی خورد. بیشتر شبیه شرقی ها بود. دختر دستاش و توی هم قلاب کرد و به چشم هام زل زد.
    -سلام خانوم جوان.
    به رسم ادب و بر خلاف میل باطنیم جوابش و دادم.
    -اسمت چیه؟
    بی حوصله جواب دادم:
    -بلونا.
    -میدونی معنی اسمت چیه؟
    اون داشت منو مسخره میکرد. دستم و با مجهز ترین دستبند دنیا بسته و معنی اسمم و میپرسه! غیر قابل تحمله.
    -یکی از الهه های یونانه.
    -چه الهه ای؟
    دیگه داشتم عصبی میشدم.
    -الهه ی جنگ.
    اگه یک سوال مسخره ی دیگه بکنه. هر جور شده یک مشت توی صورتش میزنم.
    -خوب الهه ی جنگ من میخوام ازت سه تا سوال کنم و تو حقیقت و میگی. حتی اگه فکر دروغ به سرت بزنم ما میفهمیم.
    اون داره منو مسخره میکنه. دهنم باز کردم چیزی بهش بگم تا حد خودش رو بدونه. اما یک جمله بر خلاف میلم از دهنم خارج شد.
    -بهتره زود تر شروع کنی.
    -خوب بلونا تا به حال فکر کردی عجیبی؟
    چه سوال مسخره ای. مسلما جوابش رو نمیدم. اما انگار اعضاء بدنم از من پیروی نمی کردن.
    -خوب همه ی ما گاهی این احساس و داریم.
    -پس حس کردی. سوال دوم. تا به حال سعی کردی کسی رو بکشی؟
    چی؟ این یک اهانت بزرگه. معلومه که تا به حال این کار و نکردم. سکوت توی اتاق قدم میزد. آه لعنتی. فراموش کردم دست من نیست که کی چی بگم. صدایی دختر روی اعصابم خط کشید.
    -بلونا؟
    -آره.
    خدایا من چی میگم. دارم خودم و تو دردسر بزرگی میندازم. پدر از این خوشش نماید.
    -و سوال آخر...
    پس بالاخره داره این عذاب الهی تموم میشه.
    -میدونی جهش یافته ها چی هستن؟
    قلبم توی سینم تیر کشید. اون اینو از کجا فهمید. کسی کمرم و گرفت و به سمت عقب کشید. روی تخت نشستم. روی پیشونیم قطره های عرق حرکت میکردن. دستمالی از روی پاتختی برداشتم. این یک خواب بد بود. فقط همین. پس،چرا انقدر واقعی بود؟ سرم و به چپ و راست تکون دادم. این چرندیات چیه من بهشون فکر میکنم. به ساعت نگاه کردم. باید میرفتم سر یک ساختمون. اگه همین الان خودم و جمع و جور نکنم به احتمال زیاد دیر به سر کارم میرسم. از جام بلند شدم. پرده های اتاق و کشیدم تا نور خورشید خودش و از کف اتاقم جمع کنه. باید یک قفل برای در اتاق بذارم. آدم های بیکار توی این خونه زیادن. آدم های بیکاری که هر روز صبح مثل یک موجود مزاحم پرده ی زیبای اتاقم و جمع میکنن میذارن این نور رو اعصاب وارد بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت پانزدهم:
    لباس هام و عوض کردم و دست و صورتم و شستم. در اتاقم و باز کردم که صدایش داد یکی بلند شد. بدون توجه از اتاق خارج شدم و در و بستم. یک نفر پشت در اتاقم روی زمین نشسته بود و بینیش و ماساژ میداد. حتی از روی لباس های مسخره ی رسمی که پوشیده بود هم میتونستم تشخیص بدم کیه. فقط یک احمق واقعی از پشت در اتاق من رد میشه. ایدن. پسر عموی یکلاقبا ی بی کارم. تنها چیزی که میتونم در موردش بگم اینه که حتی از اعضای گروه دیانا هم انقدر بدم نمیاد. با سرد ترین لحن ممکن گفتم:
    -اوه ایدن عزیز من متأسفم. ولی تو اینجا تو خونه ی ما یا... راحت تر بگم جلوی در اتاق من چی کار میکردی؟
    ایدن: سلام بلونا. روز خوبیه این طور فکر نمی کنی؟
    -مسلما نه به لطف تو.
    راهم و به سمت پله ها کج کردم. دنبالم اومد. حتما الان میخواد بهم بگه برای امشب بیکاری یا نه. اینو همیشه میگه. تقریبا تمام جملاتش رو از بهر شدم. جوابش رو مسلما نیازی نیست که بگم. ایدن کنارم حرکت کرد.
    ایدن: بلونا میشه لطفا چند لحظه صبر کنی؟
    بی حوصله روی پله ها ایستادم. به چهره ی کسل کننده ی ایدن خیره شدم. در واقع به چهره ی اون نه به ساعت پشت سرش روی دیوار مهمون خونه. ساعت هفت و نیم بود. دیگه داره دیرم میشه. صدایی ایدن بلند شد.
    ایدن: بلونا میخواستم بدونم برای امشب بیکاری؟
    تقریبا مثل نا مادری سیندرلا غریدم:
    معلومه که بیکار نیستم. بهتر از سر راهم بری کنار اصلا خوشم نمیاد به خاطر تو دیر به سر کارم برسم.
    ایدن: کار تو چیه؟ چرا هیچ وقت در موردش حرف نمی زنی؟
    تنها چیزی که توی دنیا از همه چیز بیشتر حالم و بهم میزنه سواله. تقریبا با چترم به سمت نرده ها هلش دادم.
    -فکر نمی کنم لازم باشه به تو توضیحی بدم. این طور فکر نمی کنی پسر عمو.
    به باقی حرف های کسل کنندش گوش ندادم. وقتم برام با ارزش تر از چیزی بود که اون فکر میکرد. البته بنا بر این فرض که ایدن اصلا فکر کنه. در عمارت و باز کردم. با آرامش به سمت اصطبل رفتم و وارد شدم. اسب دیانا لگد به دیوارای اتاقکش میزد. کی گفته اسب ها حیوون های نجیبی هستن؟ مسلما مـسـ*ـت بوده که این حرف و زده. اینم یک دلیل قانع کننده ی دیگه برای حذف الـ*کـل از زندگی. هر جور که فکر کنی وقتی نوشید*نی میخوری شبیه احمق ها میشی. به سمت یکی از اسب های ته اصطبل رفتم. جوون بود و بی تجربه. اما اسب قشنگی بود. اسب سفید با یک ستاره ی سیاه روی پیشونیش. دیانا بهش میگفت ستاره ی سیاه. به نظر که مضحک میاد. آخه چه فایده ای داره روی اسب اسم بزاری. اسم نمایی از شخصیت یک فرده و وقتی به یک اسب اسم میدی انگار هم سطح انسانش کردی. پس من ترجیح میدم بهشون بگم اسب. فقط و فقط اسب. نه چیز دیگه.
    زینی روی کمر اسب گذاشتم. دو طرف زین و گرفتم و روش پریدم. در اصطبل باز بود. اسب و به سمت در هدایت کردم. از اصطبل بیرون زدیم که چشمم دوباره افتاد به ایدن. دلم میخواست زیر سم اسبم لهش کنم. پسر ها همیشه خائنن استثنا نداره. ولی اون فکر میکنه من یک دختر بچه ی دبیرستانی ام. هرچند اون موقع هم زیاد ازش خوشم نمیومد. از احمق فرض شدن متنفر بودم و اون همیشه این حس و بهم القا میکرد که یک احمقم. به سمتش رفتم.
    -اوه ایدن تو هنوز اینجایی؟ فکر میکردم زود تر از اینا به خونه برگردی.
    ایدن: اما من مصمم که تو امشب با من بیرون بیای.
    همین و کم داشتم. یک شپش مزاحم. اخمی کردم. وقتی به کسی حرفی رو میزدم فقط یک بار تکرارش میکردم. از چیز های دست دوم زیاد خوشم نمیومد. حتی اگه یک حرف تکراری میبود. ولی اون باعث میشه من این کار منفور و انجام بدم. موقع حرف زدن با ایدن حس میکنم دارم با یک دیوار متحرک حرف میزنم.
    اسبم و از کنارش رد کردم و گفتم:
    فکر کنم باید یک بار هم که شده به خاطر من بی خیال فاصله ی گوشت تا مغزت بشی. این یک خواهش کوچیکه. البته شک دارم تو بتونی از پسش بر بیای. تو عموما چند دقیقه ای عقب تری. ولی فکر کنم تا چند ثانیه ی دیگه جمله ای که تو راه پله بهت گفتم به مغزت برسه. البته امید وارم.
    صورت ایدن از شدت عصبانیت سرخ شد. اگه عاقل باشه دیگه طرف من پیداش نمیشه. البته اون جزو آدم های عاقل به حساب نمیاد. پس باید منتظر دیدن چهره ی احمقانش باشم. احتمالا هم امشب. پوفی کردم و از خونه خارج شدم. سرعت اسب بالا بود. همیشه عاشق اسب های جوون و جدیدی بودم که به اصطبل میوردن. به خاطر نعمت وجودشون تقریبا هیچ وقت دیر به سر کارم نمی رسم.
    جلوی ساختمون اسب و نگه داشتم. افسارش و کنار اسب های دیگه به تیرک چوبی بستم. کت و شلوار و مرتب کردم. یکی از کلاه های کنار دیوار و برداشتم و روی سرم گذاشتم. از این ربات های دست و پاچلفتی بر می اومد که منو به دنیای مردگان بفرستن.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    یکم تشکر کنین بد نیست :|
    پارت شانزدهم:
    جو ساختمون متشنج بود. این افتضاحه. یک فاجعس. اخمام و تو هم کردم. نقشه هام توی مشتم مچاله شده بود. بقیه ی مهندس ها اینجا چه نقشی رو ایفا میکردن؟ احتمالا عین یک بازیگر احمق توی فیلمای کمدی کلاسیک وسط محوطه وایستادن و دور خودشون میچرخن. پوفی کردم و با قدمای محکم وارد محوطه ی ساختمون شدم. درست همون طور که فکر میکردم وسط محوطه وایستاده بودن و سر در گم دور خودشون میچرخیدن. کدوم دانشگاهی به اینا مدرک داده؟ اینا حتی نمی تونن کنترل قدم هاشون رو داشته باشن چه برسه به پرسه ی ساخت مجتمع تجاری. اون هم تو شهری مثل برلین. این کار درست مثل قتل یک انسان غیر قابل بخشش بود. به سمتشون رفتم. هیچ کدومشون متوجه من نشدن. اینا چطور تا الان تونستم رزومه ی کاریشون و پر کنن. با این اوضاعی که من میبینم بزرگ ترین عیب ها از نظرشون پنهون بود. صدام و بلند کردم. باید این آشوب و سر و سامان بدم.
    -همتون ساکت شید.
    همهمه برای لحظه ای قطع شد. آستین پیراهن سفید و از زیر آستین کتم مرتب کردم. سرفه ای کردم تا صدام صاف شه.
    -میتونم بپرسم چرا مثل یک مشت کرم فاقد هرگونه عقل توی هم وول میخوردین؟
    جاکلین بِلِی به سمتم اومد و نفس عمیق کشید تا بتونه حرف بزنه. منتظر بودم یک دلیل غیر منطقی، غیر مسئولانه یا احمقانه بشنوم تا کل این بنا رو رو سرش خراب کنم.
    جاکلین: یک نفر ربات ها رو دست کاری کرده. فکر کنم کار شب گردای مزاحم بوده.
    خون توی رگ هام قل زد. کدوم آدم دیوونه ای سیستم حرکتی ربات ها رو باز گذاشته. سیستم امنیتی اینجا غیر قابل نفوذه و اون با این کارش تقریبا کل پروژه ی منو نابود کرد. نقشه هام و تو سـ*ـینه ی جانشین کوبیدم و به سمت دفتر امنیتی رفتم. اون آدمای بی عرضه دیشب داشتن چی کار میکردن که این اتفاق افتاده.
    در اتاق و باز کردم. اتاق دست کمی از محوطه نداشت. همه ی فایل های دوربین باز بود و صدا هاشون گوش هام و اذیت میکرد. هر کدومشون با دیدنم یک «سلام مهندس» میگفتن و انگار کسی دنبالشون کرده بود با سرعت به سمتی میرفتن. به سمت رئیس بخش رفتم. مسلما الان قادر بودم به جمع اموات بفرستمش. سرش تو سیستم بود و متوجه من نشد. با مشت محکم روی میزش کوبیدم. صدای دادم باعث شد همه از کاری که داشتن میکردن باز بمونن.
    -میدونی چیکار کردی مرد؟ تو همه ی زحمات زندگی من و مثل یک دیوونه ی واقعی خراب کردی. چه توجیهی براش داری. ها؟ حرف بزن.
    به نفس نفس افتاده بودم. اگه قوانین آلمان اجازه میداد الان گردنش رو میشکنیم تا دیگه چشمم به قیافه ی منحوسش نیوفته. نفس عمیقی کشیدم. به سمتش غریدم.
    -بگو کار کی بوده.
    رئیس: خانوم مهندس ما نمی دونیم.
    دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم. با عصبانیت داد زدم.
    -یعنی چی که نمی دونی. کلی دوربین مدار بسته تو این پروژه لعنتی هست. یعنی انتظار داری باور کنم؟ ببین خوشبختانه این دنیای واقعیه و اینجا آلمانه. کارتون موزیکال نیست که توش با یک آهنگ مسخره بتونی و به صورت جادویی خواسته هات به واقعیت تبدیل کنی.
    رئیس آب دهنش و غورت داد. کاملا میتونستم قطره های عرق روی پیشونیش و ببینم. چندش آوره. سرم و برگردوندم. برای بهم نخوردن حال خودمم که شده باید این بحث و تموم کنم و خودم کار و پیش ببرم. مثل همیشه. سیستمش و به سمت خودم چرخوندم. دوربین اصلی بخش ربات ها بود. خوب تا اینجا که همه چیز عادیه. صدای رئیس بلند شد.
    -دیدن خانوم. هیچ کس نیست. من سه بار چک کردم.
    اوه جدا. چه خوب«:|»اگه کسی می تونست برای دو دقیقه هم که شده این مرد و ساکت کنه تا من تمرکز کنم ممنونش میشدم. بهم نزدیک تر شد. اگه تا چند ثانیه ی دیگه ازم دور نشه تضمین نمی کنم کل محتویات معدم و روی صورتش خالی نکنم. سعی کردم به پرت و پلا هایی که داشت میگفت بی توجه باشم. نباید حتی ریز ترین نکات از دستم در بره. چشمام و ریز کردم. رئیس هنوز حرف میزد. دستم و روی پیشونیم گذاشتم تا شاید با دیدن کلافگیم دست بر داره. ولی اون همچنان ادامه میداد. دستم مشت شد. فایده نداره. صندلی رو کمی عقب دادم تا از جا بلند شم و این دیوونه ی کنار دستم و به جهنم بفرستم. صفحه ی مانیتور و گرفتم تا به سمتش برگردونم که..
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    میدونم دو پارت قبل زیاد جذاب نبود و تمام سعیم و میکنم که بهتر بنویسم
    پارت هفدهم:
    مات شدم روی صفحه ی نمایشگر. یک سایه. سایه ی یک آدمه. ولی خودش کجاس؟ تا اون جایی که من میدونم گشت زنی تو محوطه ی ربات ها ممنوعه. پس این یارو اینجا چیکار میکرد. به سایش با دقت نگاه کردم. نیم رخ بود. پس پشت رباتا نیس؛ و اگه اونجا نیست یعنی تصویرش حذف شده. آماتور. حتی فیلم و کات نکرده. هرچند اگه کات میکرد راحت تر پیداش میکردم. ولی حالا که انقدر باهوشه چرا یادش رفته سایش و هم پاک کنه تا مثل یک آماتور جلوه نکنه. از این کارش چه هدفی داشته؟ چونم و خاروندم که صدای رئیس بلند شد.
    -خانوم چیزی شده؟
    برای بار هزارم میگم از سوال متنفرم. با خشم به سمتش برگشتم و غریدم.
    - ساکت شو تا همین جا خفت نکردم. حتی یک آدم کورم میتونستم این سایه ی به این تابلویی رو ببینه. تو چطوری رئیس بخش امنیت شدی؟
    به شدت ترسیده بود. حافظه ی جیبیم و در اوردم و فیلم دوربین و ریختم. راهم و به سمت در کج کردم. در و که باز کردم سرم و یکم به پشت چرخوندم و گفتم:
    برای این که کاملا بی فایده نباشین بیاین این رباتا رو درست کنین. وظیفه ی شما رو خودم انجام میدم. اون خراب کار باید تاوان کارش و پس بده.
    از اتاق بیرون اومدم و در و بستم. از جوانب امر بر میاد که امروز کار بی کار. به سمت اسبم رفتم که چیزی محکم به سرم خورد. این دیگه چی بود. با حرص برگشتم. یکی از رباتا بود. یک آجر دیگه برداشت و سمتم پرت کرد. به آجر نگاه کردم. خشکم زده بود. نزدیک بود بخوره توی صورتم که؛ نمی دونم چی شد. چه اتفاقی افتاد که کنار کشیدم. فقط میدونم که تقریبا به شانس ایمان اوردم. عصبی فریاد کشیدم.
    -میدونی داری چیکار میکنی؟ ربات بی مصرف.
    کلاهم و پایین تر کشیدم و ادامه دادم.
    -بخش امنیت اگه تا چند دقیقه ی دیگه کارتون و شروع نکنید قول میدم فردا هیچ کدومتون کار ندارین.
    اسبم و باز کردم و سوار شدم. تا شب بیکار بودن اصلا چیز خوبی نیست. اگه اون خراب کار و پیدا کنم خودم با دستای خودم خفش میکنم. به سمت خونه راه افتادم. اسب آروم حرکت میکرد. صدای دادی بلند شد.
    -بگیرینش. اون دختر و بگیرین.
    با کی بود. اطرافم و نگاه کردم. یک دختر تقریبا نوجوان داشت میدوید. قشنگ بود. چرا دنبالش بودن. اصلا به من چه. وظیفه ی پلیسه به این کار رسیدگی کنه نه من. شونه ای بالا انداختم و اومدم برگردم که صدای دیگه ای باعث شد افسار اسب و بکشم و نگهش دارم.
    -اون یک جهش یافتس. برای مردم خطرناکه ازش فاصله بگیرین.
    با سرعت برگشتم. سر تا پای دختر آتیش گرفته بود. چه جهش جذابی. از کنارم رد شد. دنبالش رفتم. سرعت اسب بالا بود. ولی اون سریع تر میدوید. پلیسا گمش کرده بودن. پشت سرم و نگاه کردم. خبری از اسبای دولتی هم نبود. روی زین جلو رفتم. پشت لباس دختر و گرفتم و کشیدمش رو اسب. نمی دونم چرا. شاید چون شبیه من بود. یک جهش یافته. جیغی زد که دستم و روی دهنش گذاشتم. چرا دخترا تا یک چیزی میشه جیغ میزنن. واقعا مسخرس. شرم آوره. سرم و کنار گوشش بردم.
    -نترس بچه. من یه دوستم. آروم باش.
    دستم و از جلوی دهنش برداشتم. به سمتم برگشت. قشنگ بود موهای قرمز و صورت رنگ پریده ای داشت. چشمان یک برق طلایی رنگ داشت که احتمالا به خاطر فوران هرمونا ی جهش یافتشه. اخمی کرد و پرسید:
    تو کی هستی؟
    -گفتم که یک دوست.
    -از کجا بدونم؟
    -از اونجا که منم مثل تو ام.
    -یعنی چی؟
    -خیلی خنگی. منم جهش یافته ام.
    با چشمی درشت شده بهم نگاه کرد. ادامه دادم.
    -فکر کنم به کمک احتیاج داری. این طور نیست.
    -فکر کنم.
    سی نفر آدم دنبالش بودن. جلوی بیست نفر دیگه هم کامل آتیش گرفت بود بعد میگه فکر کنم. خدای من این یارو برای خودش اعجوبه ایه. هیچ حرف دیگه ای نزدم و راهم و به سمت خونه کج کردم. بعد چند ثانیه پرسید:
    اسمت چیه؟
    -بلونا
    -فامیل؟
    چرا هرکس نزدیک من میشه یاد سوالای نپرسیده ی کل عمرش میوفته؟ بی حوصله جواب دادم.
    -مجستیک.
    -خدای من تو که با اون عوضی هایی که تو دولت کار میکنن...
    حرفش و قطع کردم.
    -پدر و عموم هستن.
    ساکت شد. خوب خدا رو شکر.
    -تو که نمی خوای منو تحویل پدرت بدی؟
    باز شروع شد.
    -نه.
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    پارت هیجدهم:
    روی تختم نشستم. آناستازیا «همون دختر» کنارم نشست. باید تا خوابیدن قشقرق به پا شده ازش مراقبت می کردم. هر بار که یک جهش یافته دیده می شد اینقدر ازش توی اخبار حرف میزدن که حالت بهم بخوره. تنها شانس ما این بود که چهره ی آناستازیا رو ندیدن. خودم و روی تخت ولو کردم. سرم درد میکرد. بخاطر چی؟ معلومه. اون قدر این دختر ازم سوال کرد. انگشتم و روی شقیقه هام فشار دادم. آناستازیا سرش و کناره گوشم آورد و پرسید:
    پدرت تا به حال خواسته بکشت؟
    -بهتره دهنت و ببندی. اینجا دوربین داره.
    با ترس یکم عقب رفت و بعد سوتی زد.
    آناستازیا:خونه نیست که کاخ ریاست‌ جمهوریه. چقدر برا امنیتش تلاش کردن.
    چی میشد اگه میتونستم لباش و به هم بدوزم و دو دقیقه ریلکس کنم؟ کسی چیزی بهم میگفت؟ فکر نمی کنم. صدای مادر از پایین بلند شد.
    مادر:بلونا بیا ببین اخبار چی میگه. یک جهش یافته داره تو شهر ول میگرده. معلوم نیست پلیسا برای چی حقوق میگیرم. بهتره فردا یک بادیگارد با خودت ببری.
    چرا بی خیال این موضوع نمی شد. من از بادیگاردا متنفرم. فکر کرده برای چی کلاس رزمی رفتم.
    -مادر لطفا مجبورم نکن دلایلم و دوباره برات شرح بدم.
    سلین:ولش کن مادر میخواد زودتر بمیره.
    برادر من کی میخواد یاد بگیره تا ازش چیزی نپرسیدن وارد بحثی نشه که بهش مربوط نیست. برای مردم شک برانگیزه. شاید فکر کنن کند ذهن به دنیا اومده. البته زیادی دور از ذهن نیست. بهش میاد. آناستازیا بهم نزدیک تر شد.
    آناستازیا:چقدر با خانوادت صمیمی هستی. واقعا عشق بین شما باید تو گینس ثبت بشه.
    الان باید بخندم؟ شاید باید از خونم بیرونش کنم چون به خانوادم بی احترامی کرد. اصلا مگه برای من مهمه. پس بی خیالش میشم. شونه هام و با بی قیدی بالا انداختم. من خودم به برادرم میگم کند ذهن بعد از یک غریبه انتظار دارم؟ از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتم. لباس های بیرون از خونه برای لم دادن روی تخت مناسب نیست.
    یکی از تیشرت های توی کمد و برای آناستازیا برداشتم و لباسم و عوض کردم. از توی کمد بیرون اومدم. تیشرت و بهش دادم و به در کمد اشاره کردم.
    -اونجا دوربین نداره میتونی لباس عوض کنی.
    آناستازیا:یعنی در این حد...
    -بهتره بجنبی بچه.
    به سرعت وارد کمد شد. به دوربین نگاه کردم. به لطف وجود چشمای اینا هیچ وقت زندگی راحتی نداشتم. نگاهم به دوربین بود که در اتاق به شدت به دیوار برخورد کرد. با حرص سرم و پایین اوردم. ایدن توی درگاه بود. این آدم دیگه داشت حوصلم و سر میبرد. از روی تختم بلند شدم. جلوتر رفتم و یقه ی پیراهنش و گرفتم. قدش خیلی زور میزد از من سه یا چهار سانت بلند تر بود. به اینم میگن مرد تعجبی نداره کسی دور و برش نمی پلکه. توی صورتش غریدم.
    -شعور چیز خوبیه. میدونستی؟ و بدون در زدن وارد اتاق یک بانوی محترم شدن مال موجوداتی فاقد شعوره. امیدوارم اینم بدونی. میدونی موجودات فاقد شعور مثل چی میمونن؟ نمی دونی نه. مثل یک حیوون. برات جا افتاد پسر عمو؟
    چشماش گرد شده بود. یقش و ول کردم. با دو تا دستم یقش و مرتب کردم و آروم گفتم:
    -من واقعا دوست دارم اینو فهمیده باشی. چون اگه یک بار دیگه این طوری وارد اتاقم باشی دیگه بیرون نمیری.
    ایدن:من معذرت میخوام بلونا اما تو اخبار اعلام کردن یک جهش یافته...
    حرفش و قطع کردم و تقریبا جیغ کشیدم:
    -از اتاقم برو بیرون تا نکشتمت ایدن. برو بیرون.
    دستاش و به حالت تسلیم بالا اورد.
    ایدن:باشه باشه من رفتم. تو فقط مراقب خودت باش.
    با بیرون رفتنش نفس عمیق کشیدم. من از دست این یک روز سکته می کنم. اینو خیلی خوب میدونم. برگشتم سمت کمد که دیدم آناستازیا پشت در کمد پناه گرفته. با تعجب نگاهش کردم چرا این طوری بود؟ قبل از این که ازش بپرسم خودش به حرف اومد.
    آناستازیا:یکم زیادی خشنی. این طور فکر نمی کنی؟
    -نه. با هر کس باید در سطح فهمش برخورد کرد. حالا هم از اون پشت بیا بیرون آناستازیا. من که هیولا نیستم.
    آناستازیا:بهم بگو آنا.
    -لباس اندازه بود آناستازیا؟
    از مخفف اسم متنفرم. اگه قرار بود با مخفف اسم صدات کنن چرا اسم کامل و روت گذاشتن. تازه نوشتن مخفف آسون تر هم بود.
    آنا «شخصیت از اسم مخفف بدش میاد من که بدم نمیاد تازه خیلی هم خوشم میاد. بابا دخل دستم اومد» :آره اندازه ی اندازس.
    -خوب اینجا بهت خوش میگذره. میتونی بری تو باغ بچرخی. فقط حواست و جمع کن بچه، نباید وارد ضلع شرقی بشی. پدرم نیست ولی عموم توی خونه پس مراقب باش. نزدیک رز های آبی هم نرو تازه سم پاشی شده خطرناکه.
    آنا:باشه تمام سعیم و میکنم بهم خوش بگذره فعلا.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا