- عضویت
- 2018/06/03
- ارسالی ها
- 101
- امتیاز واکنش
- 2,017
- امتیاز
- 346
- سن
- 21
پارت نهم:
چشمام و باز کردم و به مزاحم تازه وارد لعنت فرستادم.خدایا نمی شد یک ثانیه بذاری من تنها باشم.با حرص به سمت صدا برگشتم.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
«چطوری این پیرزن از این کوه بالا اومده؟»
کمرش خمیده بود و به عصا ی عجیبش تکیه داده بود.عصا شکل ماری بود که از تنه ی یک درخت بالا رفته بود و دندونای زهر دار سبز رنگش رو بیرون داده بود.چشمای الماس گونه ی مار برق میزد.موهای مشکی رنگ و عـریـ*ـان پیرزن از زیر کلاه شنل عجیب و مشکی رنگش بیرون زده بود.گردنبندی با مهره های بزرگ به گردنش داشت.یاد جادوگر فیلم هانسل و گرتل افتادم.چقدر شبیه جادوگرا بود.
پیرزن:به چی اینطوری خیره شدی دختر؟
اوه خدایا این پیرزن بدجور رو اعصابم خط می کشید.پیرزن نزدیکم اومد و دستم و کشید.کف دستم و جلوی چشماش گرفت و آروم گفت:
پیرزن:بختت سیاه بوده.سیاهم می مونه.اوه اتفاق های بدی تو راه داری دختر جون.خطر در کمینته.اگه دلت نمی خواد که زندگیت دچار بحران شه و تغییر کنه به سرزمین پارس نرو...
خدایا.واقعا همین و کم داشتم.وسط کوهستانم این چیزا باید گریبانگیر من بشه!دستم و میکشیدم تا ولم کنه.ولی هرچی به خودم پیچیدم ولم نکرد هیچ محکم ترم گرفت.روم و سمت دیگه کردم.نفسم و محکم بیرون دادم.موی جلوی صورتم توی هوا پرتاب شد.همینم کم بود که توی کوهستان گیر یک پیرزن دیوونه بیافتم.یکدفعه چیزی محکم تو سرم خورد.برگشتم.
پیرزن غضب آلود نگام میکرد.عصای عجیبش و پایین آورد و با لحن تندی گفت:
-من دیوونه نیستم دختره ی گستاخ(!).
ابروهام بالا پرید.من این حرف و بلند نزدم.دهنم و باز کردم که پیرزن با دست چند بار زد به شونم و لحنش به حالت عادی برگشت.
پیرزن:فرزندم انقدر عجولانه از چیزی نگذر.اوه جوونای امروز هیچ باوری ندارن.این خطرناکه.
گنگ نگاهش کردم.من باید به چی ایمان و باور داشته باشم.پیرزن اینو مشخص نکرد.دوباره دستم کشیده شد.احساس میکنم تا چند دقیقه ی دیگه مثل شهردار تو انیمیشن هورتون دستم کش میاد و موقع دویدن توی هوا موج های مضحکی درست میکنه.به افکار بچگونم لعنت فرستادم.
پیرزن:خودت و سرزنش نکن.هرکس دوست داره گاهی از مثال های بچگونه استفاده کنه.این طور فکر نمی کنی؟
خندید!من که چیز خنده داری در این مورد نمی بینم.بیشتر عجیب و غیر قابل باوره.اون میتونه ذهن منو بخوره! چه خاصیت آزاردهنده ای.
پیرزن:آیندت پر از پیچ و خمه.
دوباره شروع شد.این حرف ها غیر قابل تحمله و به نظر من مضحکه.
پیرزن:خواب ها رهنمای خوبی هستن.
کمی بیشتر توی خطوط کف دستم دقیق شد.یاد یک تیکه کلام از دیانا افتادم«یک جوری نگاه میکنه انگار داره هسته اورانیوم و میشکافه»از وقتی از ایران برگشته تیکه های عجیبی رو به زبون میاره.بعضی هاش واقعا دور از ادبه.صدای متعجب پیرزن بلند شد.
پیرزن:اوه جدا!داری با من شوخی میکنی!این عجیبه.
دستی به چونه ی مکعبی و ظریفش کشید و گفت:
-آینده توی خواب هات بهت هشدار میده.از آخرین خوابت.داره تغییر شروع میشه.هیجان انگیزه این طور نیست؟قهرمان کوچولو چه کارهایی که تو انجام نمی دی.امیدوارم موفق باشی.
دستم ول کرد.مچ دستم و کمی ماساژ دادم.احساس میکردم بار سنگینی از روی دستم برداشته شده.عجیب بود این پیرزن چقدر زور داشت.مچم داشت تو دستش خرد میشد.کم کم داره برام جالب میشه.روی یک تخته سنگ نشستم و به منظره ی روبه روم خیره شدم.پیرزن کنارم نشست.
پیرزن:سال ها بود کسی این اطراف نمی اومد.
به سمتش برگشتم.چشمای سبز زمردیش برق میزد.عین چشمای یک مار.
-چرا؟مگه اینجا چه مشکلی داره.سکوت منظره ی زیبا.چی کم داره؟روم دوباره به سمت رو به رو چرخوندم.پیرزن زمزمه کرد.خیلی آروم ولی من شنیدم.مطمئنم اونم اینو میدونست.
پیرزن:چون اینجا پر از جن و جادگره(!)اینجا کوه های سیاهه.
متعجب به سمتش برگشتم که با جای خالیش رو به رو شدم.این امکان نداره!از جا پریدم.صدام و بلند کردم.فکر احمقانه ای بود اما، فکر میکردم اگه بلند صداش بزنم بر میگرده.صدام توی کوهستان می پیچید و به سمت خودم برمیگشت.
-کجارفتی؟ منظورت از حرفات چی؟ بود؟آهای.پیرزن کجایی.
توی بازگشت فریادم صدای زمزمه مانندی اومد. انگار یکی با خودش حرف بزنم. یک صدای مرموز یعنی مردم راست میگفتن و اینجا جن داره.زمزمه واضح تر شد. تازه متوجه شدم چی میگه.
«برگرد خونه خشم شب.اینجا جای تو نیست.اینجا خونه ی ماست.تو حالا به کمک ما احتیاج نداری»
با خودم گفتم؛ من هیچ وقت احتیاج به کمک هیچ کس ندارم.روم و از منظره ی آرامش بخش کوه گرفتم.الان بدبختی بزرگ تری دارم باید اون فیلما رو پاک کنم هرچه سریع تر.
چیزی از حرفای پیرزن توی ذهنم گشت.آخرین خوابت.یکدفعه چهره ی اون موجود جلوی چشمم جون گرفت.موجودی سیاه رنگ با چشمان براقی که مردمک کشیدش چشمای آبی رنگش رو مثل یک مار کرده بودند نه بیشتر شبیه گرگ بود. آره یک گرگ وحشی. دندونای بلند و تیزی که مثل چراغ های هالوژن توی تاریکی برق میزد.بدنم لرز عصبی کرد.مسخره بود.هه، خواب های راهنما چه خزعبلاتی!
قدم هام و سریع تر برداشتم هوا داشت تاریک میشد. الان وقت وقت تلف کردن نبود به خورشید نگاه کردم.دستم و بالا اوردم و فاصله ی خورشید و با افق اندازه گرفتم فقط چهار انگشت تا غروب وقت داشتم.از روی یک سخره پریدم و چهار دست و پا پایین اومدم. فقط به سرعتم اضافه میکردم به جایی رسیدم که اسب و بسته بودم.اوه خدایا چه بدبختی.اون اسب لعنتی اونجا نبود.چرا آخه؟این بار راه فراری نیست.به خودم و این گردش نفرین شده لعنت فرستادم.با سرعت به سمت خروجی شهر حرکت کردم.
چشمام و باز کردم و به مزاحم تازه وارد لعنت فرستادم.خدایا نمی شد یک ثانیه بذاری من تنها باشم.با حرص به سمت صدا برگشتم.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:
«چطوری این پیرزن از این کوه بالا اومده؟»
کمرش خمیده بود و به عصا ی عجیبش تکیه داده بود.عصا شکل ماری بود که از تنه ی یک درخت بالا رفته بود و دندونای زهر دار سبز رنگش رو بیرون داده بود.چشمای الماس گونه ی مار برق میزد.موهای مشکی رنگ و عـریـ*ـان پیرزن از زیر کلاه شنل عجیب و مشکی رنگش بیرون زده بود.گردنبندی با مهره های بزرگ به گردنش داشت.یاد جادوگر فیلم هانسل و گرتل افتادم.چقدر شبیه جادوگرا بود.
پیرزن:به چی اینطوری خیره شدی دختر؟
اوه خدایا این پیرزن بدجور رو اعصابم خط می کشید.پیرزن نزدیکم اومد و دستم و کشید.کف دستم و جلوی چشماش گرفت و آروم گفت:
پیرزن:بختت سیاه بوده.سیاهم می مونه.اوه اتفاق های بدی تو راه داری دختر جون.خطر در کمینته.اگه دلت نمی خواد که زندگیت دچار بحران شه و تغییر کنه به سرزمین پارس نرو...
خدایا.واقعا همین و کم داشتم.وسط کوهستانم این چیزا باید گریبانگیر من بشه!دستم و میکشیدم تا ولم کنه.ولی هرچی به خودم پیچیدم ولم نکرد هیچ محکم ترم گرفت.روم و سمت دیگه کردم.نفسم و محکم بیرون دادم.موی جلوی صورتم توی هوا پرتاب شد.همینم کم بود که توی کوهستان گیر یک پیرزن دیوونه بیافتم.یکدفعه چیزی محکم تو سرم خورد.برگشتم.
پیرزن غضب آلود نگام میکرد.عصای عجیبش و پایین آورد و با لحن تندی گفت:
-من دیوونه نیستم دختره ی گستاخ(!).
ابروهام بالا پرید.من این حرف و بلند نزدم.دهنم و باز کردم که پیرزن با دست چند بار زد به شونم و لحنش به حالت عادی برگشت.
پیرزن:فرزندم انقدر عجولانه از چیزی نگذر.اوه جوونای امروز هیچ باوری ندارن.این خطرناکه.
گنگ نگاهش کردم.من باید به چی ایمان و باور داشته باشم.پیرزن اینو مشخص نکرد.دوباره دستم کشیده شد.احساس میکنم تا چند دقیقه ی دیگه مثل شهردار تو انیمیشن هورتون دستم کش میاد و موقع دویدن توی هوا موج های مضحکی درست میکنه.به افکار بچگونم لعنت فرستادم.
پیرزن:خودت و سرزنش نکن.هرکس دوست داره گاهی از مثال های بچگونه استفاده کنه.این طور فکر نمی کنی؟
خندید!من که چیز خنده داری در این مورد نمی بینم.بیشتر عجیب و غیر قابل باوره.اون میتونه ذهن منو بخوره! چه خاصیت آزاردهنده ای.
پیرزن:آیندت پر از پیچ و خمه.
دوباره شروع شد.این حرف ها غیر قابل تحمله و به نظر من مضحکه.
پیرزن:خواب ها رهنمای خوبی هستن.
کمی بیشتر توی خطوط کف دستم دقیق شد.یاد یک تیکه کلام از دیانا افتادم«یک جوری نگاه میکنه انگار داره هسته اورانیوم و میشکافه»از وقتی از ایران برگشته تیکه های عجیبی رو به زبون میاره.بعضی هاش واقعا دور از ادبه.صدای متعجب پیرزن بلند شد.
پیرزن:اوه جدا!داری با من شوخی میکنی!این عجیبه.
دستی به چونه ی مکعبی و ظریفش کشید و گفت:
-آینده توی خواب هات بهت هشدار میده.از آخرین خوابت.داره تغییر شروع میشه.هیجان انگیزه این طور نیست؟قهرمان کوچولو چه کارهایی که تو انجام نمی دی.امیدوارم موفق باشی.
دستم ول کرد.مچ دستم و کمی ماساژ دادم.احساس میکردم بار سنگینی از روی دستم برداشته شده.عجیب بود این پیرزن چقدر زور داشت.مچم داشت تو دستش خرد میشد.کم کم داره برام جالب میشه.روی یک تخته سنگ نشستم و به منظره ی روبه روم خیره شدم.پیرزن کنارم نشست.
پیرزن:سال ها بود کسی این اطراف نمی اومد.
به سمتش برگشتم.چشمای سبز زمردیش برق میزد.عین چشمای یک مار.
-چرا؟مگه اینجا چه مشکلی داره.سکوت منظره ی زیبا.چی کم داره؟روم دوباره به سمت رو به رو چرخوندم.پیرزن زمزمه کرد.خیلی آروم ولی من شنیدم.مطمئنم اونم اینو میدونست.
پیرزن:چون اینجا پر از جن و جادگره(!)اینجا کوه های سیاهه.
متعجب به سمتش برگشتم که با جای خالیش رو به رو شدم.این امکان نداره!از جا پریدم.صدام و بلند کردم.فکر احمقانه ای بود اما، فکر میکردم اگه بلند صداش بزنم بر میگرده.صدام توی کوهستان می پیچید و به سمت خودم برمیگشت.
-کجارفتی؟ منظورت از حرفات چی؟ بود؟آهای.پیرزن کجایی.
توی بازگشت فریادم صدای زمزمه مانندی اومد. انگار یکی با خودش حرف بزنم. یک صدای مرموز یعنی مردم راست میگفتن و اینجا جن داره.زمزمه واضح تر شد. تازه متوجه شدم چی میگه.
«برگرد خونه خشم شب.اینجا جای تو نیست.اینجا خونه ی ماست.تو حالا به کمک ما احتیاج نداری»
با خودم گفتم؛ من هیچ وقت احتیاج به کمک هیچ کس ندارم.روم و از منظره ی آرامش بخش کوه گرفتم.الان بدبختی بزرگ تری دارم باید اون فیلما رو پاک کنم هرچه سریع تر.
چیزی از حرفای پیرزن توی ذهنم گشت.آخرین خوابت.یکدفعه چهره ی اون موجود جلوی چشمم جون گرفت.موجودی سیاه رنگ با چشمان براقی که مردمک کشیدش چشمای آبی رنگش رو مثل یک مار کرده بودند نه بیشتر شبیه گرگ بود. آره یک گرگ وحشی. دندونای بلند و تیزی که مثل چراغ های هالوژن توی تاریکی برق میزد.بدنم لرز عصبی کرد.مسخره بود.هه، خواب های راهنما چه خزعبلاتی!
قدم هام و سریع تر برداشتم هوا داشت تاریک میشد. الان وقت وقت تلف کردن نبود به خورشید نگاه کردم.دستم و بالا اوردم و فاصله ی خورشید و با افق اندازه گرفتم فقط چهار انگشت تا غروب وقت داشتم.از روی یک سخره پریدم و چهار دست و پا پایین اومدم. فقط به سرعتم اضافه میکردم به جایی رسیدم که اسب و بسته بودم.اوه خدایا چه بدبختی.اون اسب لعنتی اونجا نبود.چرا آخه؟این بار راه فراری نیست.به خودم و این گردش نفرین شده لعنت فرستادم.با سرعت به سمت خروجی شهر حرکت کردم.
آخرین ویرایش: