- عضویت
- 2018/06/03
- ارسالی ها
- 101
- امتیاز واکنش
- 2,017
- امتیاز
- 346
- سن
- 21
[HIDE-THANKS]
پارت سی و هفتم:
تابوت و سوار یک نعش کش مشکی میکنن. برای این موارد از ماشین استفاده میشد. احتمالا اون نعش کش مادربزرگ و به قبرستون خانوادگی مجستیک ها میبره تا در کنار پدربزرگ به آرامش برسه. به سمت اسبم میرم. گوشه های زین و میگیرم تا سوار شم. قطره ی آبی روی صورتم میریزه. بارون. اوه خدای من چترم و توی کلیسا جا گذاشتم. ولش کن. زین اسبم برای مواقع بارونی آپشن های خاص خودش و داره. اما برای مراسم تشییع چی؟ پوفی میکنم و دوباره بر میگردم. چترم کنار در کلیساس. جلو میرم و برش میدارم. در کلیسا نیمه بازه. کشیش با ما به قبرستون میومد پس چرا در کلیسا بازه. نزدیک تر میرم. رادارم فعال میشه. یک حس بد توی قلبم میپیچه. میام این بار برگردم اما صدایی کنجکاوی ذاتیم و بیدار میکنه. صدای هادسه. گوش هام ناخودآگاه تیز میشن.
هادس:بله قربان هیچ چیز خاصی نداشت. فقط یک اتاق ساده و به درد نخور.
هادس:درسته تمام مکان های مخفیش و گشتم ولی مثل این که اون پیر مرد فقط یک احمق خیال پرداز بوده.
هادس:اوه معلومه که نفهمید به ارثیه یک نگاه انداختم. وارث ارثیه ی اجدادی الان با خودش درگیره. اون احمق داره مثل یک دیوونه ی واقعی برای اون زن عزاداری میکنه. احتمالا به زودی به تیمارستان بفرستیمش.
اون عوضی داره در مورد من حرف میزنه؟ اصلا هر چی دوست داره بگه. برام مهم نیست. میام برگردم که با حرفی که میزنه سرجام میخکوب میشم.
هادس:باورتون میشه هیچ کس حتی شک نکرد که من اون تک تیرانداز بودم.
بلند قهقهه میزنه. دستام شل میشه. چتر از دستم میوفته. منظورش چیه؟ منظور اون لعنتی از این که تک تیرانداز بوده چیه؟
هادس:الان تو وداع آخرش بودم. هنوز میتونم چهرش و موقعی که با اون چشمای عجیبش بهم خیره شده بود و من با تیر به خرخرش زدم و تصور کنم. میتونم تا آخر عمرم با فکر کردن به این که اون منو دید و نتونست کاری کنه و منتظر مرگش شد تو لـ*ـذت غرق بشم.
بدنم میلرزه.
هادس:همون طور که گفتم اون زیادی عمر کرده بود و وقت مرگش شده بود.
جمله ای که اون روز قبل پیکنیک شنیدم توی سرم زنگ میزنه. «البته که من از خدام که اون بمیره.راستش اون دیگه زیادی عمر کرده وقت مرگش شده.» اشک از گوشه ی چشمم راه میگیره. به دستام نگاه می کنم. کاش اون موقع میرفتم و با همین دستا خونش و میریختم. من با همین دستا باید میکشتمش. ولی هیچ کاری نکردم. من باعث مرگ مادربزرگ شدم. من. من باعث شدم اون بمیره. تقصیر منه که اون الان با نعش کش داره برای مراسم خاک سپاری میره. دستم و رو به روی دهنم میگیرم تا صدای گریم بلند نشه. چند قدم عقب میرم. باید از اینجا برم. دستام و مشت میکنم. اون قراره تاوان این کارش و با جونش بده. من انتقام مادربزرگم و میگیرم. اول اونو میکشم بعد خودمو. این طوری شاید بتونم روح مادربزرگ و به آرامش برسونم. دندونام و روی هم فشار میدم. به سمت اسبم میرم. سوار میشم و با پام محکم به پهلوی میکوبم و بلند میگم:
برو حیوون.
روی دو پای عقبش بلند میشه و شیهه میکشه. باد سرد زمستونی به صورتم میخوره اما آتیش درونم بیشتر شعله میکشه. دلم میخواد همین حالا با یک گلوله از همون تفنگی که باهاش به مادربزرگ شلیک کرد مغزش و پخش زمین بکنم. اما از قدیم گفتن انتقام غذاییه که باید سرد خورده بشه. زمانی که قدرتش و به دست اوردم این کار و میکنم. اگه حالا بدون هیچ مدرکی بکشمش به عنوان یک قهرمان ملی تو اخبار ازش نام بـرده میشه. کاری میکنم روحشم در آرامش نباشه. ولی اول از همه باید خودم و جمع و جور کنم. باید قدرتمند تر از قبلم بشم. هرچی نباشه من یک جهش یافته ام که معلوم نیست قراره چندتا قدرت دیگه داشته باشه. یک نسل برتر از انسان ها. چیزی که باید ازش ترسید.
بارون میاد. شدید تر از همیشه. صدای صاعقه بلند میشه. اسب شیهه میکشه. صدای زنگ تلفنم و میشنوم. بهش نگاه میکنم. از شرکته. این بار هزارمه که تماس میگیرن. جواب میدم. احتمالا منشی احمقم باز سر یک موضوع مسخره نگران شده بود.
-سارا امید وارم یک دلیل قانع کننده برای بهم زدن آرامشم داشته باشی.
سارا:مهندس راستش خیلی ترسناکه. مامورای دولتی اومدن اینجا. دنبال شما بودن. به من گفتن اگه شما اومدیم بهشون خبر بدم. خواهش میکنم برنگردین اینجا.
معنی سطح صفر مغز و حالا درک میکنم.
-سارا احیانا خبر نداری تمام تلفن های آلمان شنود دولتی داره؟ تو همین حالا خودت و توی دردسر بزرگی انداختی.
سارا:واقعا. حالا چی کار کنم. خواهش میکنم نجاتم بدین.
خیلی احمقه نه؟ من تقریبا روز اول کارش اینو فهمیدم.
-باشه سارا در اولین فرصت اونجام و تو میتونی با مامورای دولتی تماس بگیری و نگران هیچی نباشی. من میرم. تا بعد.
گوشی رو قطع میکنم.
[/HIDE-THANKS]
پارت سی و هفتم:
تابوت و سوار یک نعش کش مشکی میکنن. برای این موارد از ماشین استفاده میشد. احتمالا اون نعش کش مادربزرگ و به قبرستون خانوادگی مجستیک ها میبره تا در کنار پدربزرگ به آرامش برسه. به سمت اسبم میرم. گوشه های زین و میگیرم تا سوار شم. قطره ی آبی روی صورتم میریزه. بارون. اوه خدای من چترم و توی کلیسا جا گذاشتم. ولش کن. زین اسبم برای مواقع بارونی آپشن های خاص خودش و داره. اما برای مراسم تشییع چی؟ پوفی میکنم و دوباره بر میگردم. چترم کنار در کلیساس. جلو میرم و برش میدارم. در کلیسا نیمه بازه. کشیش با ما به قبرستون میومد پس چرا در کلیسا بازه. نزدیک تر میرم. رادارم فعال میشه. یک حس بد توی قلبم میپیچه. میام این بار برگردم اما صدایی کنجکاوی ذاتیم و بیدار میکنه. صدای هادسه. گوش هام ناخودآگاه تیز میشن.
هادس:بله قربان هیچ چیز خاصی نداشت. فقط یک اتاق ساده و به درد نخور.
هادس:درسته تمام مکان های مخفیش و گشتم ولی مثل این که اون پیر مرد فقط یک احمق خیال پرداز بوده.
هادس:اوه معلومه که نفهمید به ارثیه یک نگاه انداختم. وارث ارثیه ی اجدادی الان با خودش درگیره. اون احمق داره مثل یک دیوونه ی واقعی برای اون زن عزاداری میکنه. احتمالا به زودی به تیمارستان بفرستیمش.
اون عوضی داره در مورد من حرف میزنه؟ اصلا هر چی دوست داره بگه. برام مهم نیست. میام برگردم که با حرفی که میزنه سرجام میخکوب میشم.
هادس:باورتون میشه هیچ کس حتی شک نکرد که من اون تک تیرانداز بودم.
بلند قهقهه میزنه. دستام شل میشه. چتر از دستم میوفته. منظورش چیه؟ منظور اون لعنتی از این که تک تیرانداز بوده چیه؟
هادس:الان تو وداع آخرش بودم. هنوز میتونم چهرش و موقعی که با اون چشمای عجیبش بهم خیره شده بود و من با تیر به خرخرش زدم و تصور کنم. میتونم تا آخر عمرم با فکر کردن به این که اون منو دید و نتونست کاری کنه و منتظر مرگش شد تو لـ*ـذت غرق بشم.
بدنم میلرزه.
هادس:همون طور که گفتم اون زیادی عمر کرده بود و وقت مرگش شده بود.
جمله ای که اون روز قبل پیکنیک شنیدم توی سرم زنگ میزنه. «البته که من از خدام که اون بمیره.راستش اون دیگه زیادی عمر کرده وقت مرگش شده.» اشک از گوشه ی چشمم راه میگیره. به دستام نگاه می کنم. کاش اون موقع میرفتم و با همین دستا خونش و میریختم. من با همین دستا باید میکشتمش. ولی هیچ کاری نکردم. من باعث مرگ مادربزرگ شدم. من. من باعث شدم اون بمیره. تقصیر منه که اون الان با نعش کش داره برای مراسم خاک سپاری میره. دستم و رو به روی دهنم میگیرم تا صدای گریم بلند نشه. چند قدم عقب میرم. باید از اینجا برم. دستام و مشت میکنم. اون قراره تاوان این کارش و با جونش بده. من انتقام مادربزرگم و میگیرم. اول اونو میکشم بعد خودمو. این طوری شاید بتونم روح مادربزرگ و به آرامش برسونم. دندونام و روی هم فشار میدم. به سمت اسبم میرم. سوار میشم و با پام محکم به پهلوی میکوبم و بلند میگم:
برو حیوون.
روی دو پای عقبش بلند میشه و شیهه میکشه. باد سرد زمستونی به صورتم میخوره اما آتیش درونم بیشتر شعله میکشه. دلم میخواد همین حالا با یک گلوله از همون تفنگی که باهاش به مادربزرگ شلیک کرد مغزش و پخش زمین بکنم. اما از قدیم گفتن انتقام غذاییه که باید سرد خورده بشه. زمانی که قدرتش و به دست اوردم این کار و میکنم. اگه حالا بدون هیچ مدرکی بکشمش به عنوان یک قهرمان ملی تو اخبار ازش نام بـرده میشه. کاری میکنم روحشم در آرامش نباشه. ولی اول از همه باید خودم و جمع و جور کنم. باید قدرتمند تر از قبلم بشم. هرچی نباشه من یک جهش یافته ام که معلوم نیست قراره چندتا قدرت دیگه داشته باشه. یک نسل برتر از انسان ها. چیزی که باید ازش ترسید.
بارون میاد. شدید تر از همیشه. صدای صاعقه بلند میشه. اسب شیهه میکشه. صدای زنگ تلفنم و میشنوم. بهش نگاه میکنم. از شرکته. این بار هزارمه که تماس میگیرن. جواب میدم. احتمالا منشی احمقم باز سر یک موضوع مسخره نگران شده بود.
-سارا امید وارم یک دلیل قانع کننده برای بهم زدن آرامشم داشته باشی.
سارا:مهندس راستش خیلی ترسناکه. مامورای دولتی اومدن اینجا. دنبال شما بودن. به من گفتن اگه شما اومدیم بهشون خبر بدم. خواهش میکنم برنگردین اینجا.
معنی سطح صفر مغز و حالا درک میکنم.
-سارا احیانا خبر نداری تمام تلفن های آلمان شنود دولتی داره؟ تو همین حالا خودت و توی دردسر بزرگی انداختی.
سارا:واقعا. حالا چی کار کنم. خواهش میکنم نجاتم بدین.
خیلی احمقه نه؟ من تقریبا روز اول کارش اینو فهمیدم.
-باشه سارا در اولین فرصت اونجام و تو میتونی با مامورای دولتی تماس بگیری و نگران هیچی نباشی. من میرم. تا بعد.
گوشی رو قطع میکنم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: