وضعیت
موضوع بسته شده است.

پارسی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/03
ارسالی ها
101
امتیاز واکنش
2,017
امتیاز
346
سن
21
[HIDE-THANKS]
پارت سی و هفتم:
تابوت و سوار یک نعش کش مشکی میکنن. برای این موارد از ماشین استفاده میشد. احتمالا اون نعش کش مادربزرگ و به قبرستون خانوادگی مجستیک ها میبره تا در کنار پدربزرگ به آرامش برسه. به سمت اسبم میرم. گوشه های زین و میگیرم تا سوار شم. قطره ی آبی روی صورتم میریزه. بارون. اوه خدای من چترم و توی کلیسا جا گذاشتم. ولش کن. زین اسبم برای مواقع بارونی آپشن های خاص خودش و داره. اما برای مراسم تشییع چی؟ پوفی میکنم و دوباره بر میگردم. چترم کنار در کلیساس. جلو میرم و برش میدارم. در کلیسا نیمه بازه. کشیش با ما به قبرستون میومد پس چرا در کلیسا بازه. نزدیک تر میرم. رادارم فعال میشه. یک حس بد توی قلبم میپیچه. میام این بار برگردم اما صدایی کنجکاوی ذاتیم و بیدار میکنه. صدای هادسه. گوش هام ناخودآگاه تیز میشن.
هادس:بله قربان هیچ چیز خاصی نداشت. فقط یک اتاق ساده و به درد نخور.
هادس:درسته تمام مکان های مخفیش و گشتم ولی مثل این که اون پیر مرد فقط یک احمق خیال پرداز بوده.
هادس:اوه معلومه که نفهمید به ارثیه یک نگاه انداختم. وارث ارثیه ی اجدادی الان با خودش درگیره. اون احمق داره مثل یک دیوونه ی واقعی برای اون زن عزاداری میکنه. احتمالا به زودی به تیمارستان بفرستیمش.
اون عوضی داره در مورد من حرف میزنه؟ اصلا هر چی دوست داره بگه. برام مهم نیست. میام برگردم که با حرفی که میزنه سرجام میخکوب میشم.
هادس:باورتون میشه هیچ کس حتی شک نکرد که من اون تک تیرانداز بودم.
بلند قهقهه میزنه. دستام شل میشه. چتر از دستم میوفته. منظورش چیه؟ منظور اون لعنتی از این که تک تیرانداز بوده چیه؟
هادس:الان تو وداع آخرش بودم. هنوز میتونم چهرش و موقعی که با اون چشمای عجیبش بهم خیره شده بود و من با تیر به خرخرش زدم و تصور کنم. میتونم تا آخر عمرم با فکر کردن به این که اون منو دید و نتونست کاری کنه و منتظر مرگش شد تو لـ*ـذت غرق بشم.
بدنم میلرزه.
هادس:همون طور که گفتم اون زیادی عمر کرده بود و وقت مرگش شده بود.
جمله ای که اون روز قبل پیک‌نیک شنیدم توی سرم زنگ میزنه. «البته که من از خدام که اون بمیره.راستش اون دیگه زیادی عمر کرده وقت مرگش شده.» اشک از گوشه ی چشمم راه میگیره. به دستام نگاه می کنم. کاش اون موقع میرفتم و با همین دستا خونش و میریختم. من با همین دستا باید میکشتمش. ولی هیچ کاری نکردم. من باعث مرگ مادربزرگ شدم. من. من باعث شدم اون بمیره. تقصیر منه که اون الان با نعش کش داره برای مراسم خاک سپاری میره. دستم و رو به روی دهنم میگیرم تا صدای گریم بلند نشه. چند قدم عقب میرم. باید از اینجا برم. دستام و مشت میکنم. اون قراره تاوان این کارش و با جونش بده. من انتقام مادربزرگم و میگیرم. اول اونو میکشم بعد خودمو. این طوری شاید بتونم روح مادربزرگ و به آرامش برسونم. دندونام و روی هم فشار میدم. به سمت اسبم میرم. سوار میشم و با پام محکم به پهلوی میکوبم و بلند میگم:
برو حیوون.
روی دو پای عقبش بلند میشه و شیهه میکشه. باد سرد زمستونی به صورتم میخوره اما آتیش درونم بیشتر شعله میکشه. دلم میخواد همین حالا با یک گلوله از همون تفنگی که باهاش به مادربزرگ شلیک کرد مغزش و پخش زمین بکنم. اما از قدیم گفتن انتقام غذاییه که باید سرد خورده بشه. زمانی که قدرتش و به دست اوردم این کار و میکنم. اگه حالا بدون هیچ مدرکی بکشمش به عنوان یک قهرمان ملی تو اخبار ازش نام بـرده میشه. کاری میکنم روحشم در آرامش نباشه. ولی اول از همه باید خودم و جمع و جور کنم. باید قدرتمند تر از قبلم بشم. هرچی نباشه من یک جهش یافته ام که معلوم نیست قراره چندتا قدرت دیگه داشته باشه. یک نسل برتر از انسان ها. چیزی که باید ازش ترسید.
بارون میاد. شدید تر از همیشه. صدای صاعقه بلند میشه. اسب شیهه میکشه. صدای زنگ تلفنم و میشنوم. بهش نگاه میکنم. از شرکته. این بار هزارمه که تماس میگیرن. جواب میدم. احتمالا منشی احمقم باز سر یک موضوع مسخره نگران شده بود.
-سارا امید وارم یک دلیل قانع کننده برای بهم زدن آرامشم داشته باشی.
سارا:مهندس راستش خیلی ترسناکه. مامورای دولتی اومدن اینجا. دنبال شما بودن. به من گفتن اگه شما اومدیم بهشون خبر بدم. خواهش میکنم برنگردین اینجا.
معنی سطح صفر مغز و حالا درک میکنم.
-سارا احیانا خبر نداری تمام تلفن های آلمان شنود دولتی داره؟ تو همین حالا خودت و توی دردسر بزرگی انداختی.
سارا:واقعا. حالا چی کار کنم. خواهش میکنم نجاتم بدین.
خیلی احمقه نه؟ من تقریبا روز اول کارش اینو فهمیدم.
-باشه سارا در اولین فرصت اونجام و تو میتونی با مامورای دولتی تماس بگیری و نگران هیچی نباشی. من میرم. تا بعد.
گوشی رو قطع میکنم.



[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و هشتم:
    -پدر اثاثیه ی اتاق مادربزرگ و داره میبره اتاق زیر شیروونی. کار مسخره ای میکنه نه؟ یعنی اون واقعا انقدر مادربزرگ متنفر بوده؟ به نظر که بیشتر ازش میترسیده.
    دستی به برگ گل میکشم هنوز هم رو به پلاسیدگی میره. پوفی میکنم. کاش مادربزرگ یک کاکتوس بهم میداد. گلدون و روی میز عسلی میذارم و روی تخت ولو میشم. باید یک سر به شرکتم بزنم. احتمالا سارا تا الان سکته کرده. با یک حرکت وایمیستم. بهتره همین الان برم تا یک بدبختی بزرگ برام نتراشیده. به سمت کمد میرم.
    بارونی و جین مشکیم و بر میدارم. پلیور بافت سیاهم و میپوشم. کلاهم و سرسری روی سرم میکشم و تور و جلوی صورتم میبندم. از کمد بیرون میام. بارونی رو تنم میکنم ولی دکمه ها رو نمی بندم. توی آینه به خودم خیره میشم. تصویر ایدن درست پشت سرم توی چارچوب در نقش بسته.
    میدونین این نوع از آدم ها رو تنها و تنها یک چیز صدا میزنن. «بی شعور». به سمتش بر میگردم. دست به سـ*ـینه بهش خیره میشم. منتظرم یک کلمه ی اشتباه از دهنش خارج بشه تا همین جا تسلیم فرشته ی مرگش کنم. دندونام و به هم فشار میدم. حتی وقتی به چهرش نگاه میکنم یاد پدر عوضیش میوفتم. کی گفته تاوان کار پدر و پسر نمی تونه بده؟ ایدن با همون قیافه ی مزخرفی که جدیدا به خودش گرفته بهم نگاه میکنه. شاید فکر میکنه این طوری جذاب تر میشه. باید یکم برم اون طرف تر تا قیافش و توی آینه ببینه. شاید این طوری متوجه بشه که قیافش فقط شبیه یک احمق خودخواه شده. دقیقا از همون مدل آدم هایی که با دیدنشون باید یک پاکت استفراغ بخری. ایدن داخل میاد و در و میبنده. پسره ی گستاخ. واقعا فکر کرده اتاق خودشه که انقدر راحت هر کاری بخواد میکنه. یک تای ابروم و میندازم بالا. جلو میاد. درست روبه‌روم وایمیسته.
    ایدن:کجا میری؟
    این قرار بود یک جوک باشه؟
    -لازم نمیبینم بهت توضیح بدم.
    ایدن:مثل این که تو هنوز نفهمیدی. تو لازمه هر کاری که من میگم و انجام بدی.
    دندون غروچه ای میکنم. یقش و توی مشتم میگیرم و توی صورتش میغرم:
    خیلی دلت میخواد وقتی صورت جوونی داری دفنت کنن نه؟
    گیج نگام میکنه. اوه خدای من فراموش کردم اون یکم کودنه.
    -یعنی میکشمت احمق جون.
    اخماش توی هم میره. الان باید احساس ترس بکنم؟ مزخرفه. ایدن دستم و پس میزنه. شونه هام و میگیره و میکوبم به دیوار. کمرم درد میگیره. سرش و کنار گوشم میاره و تقریبا داد میزنه:
    بهتره خفه شی.
    سرم و ازش دور میکنم. گوشم واقعا درد گرفت.
    -من کر نیستم که دم گوشم عربده میکشی. اون تویی که در برابر من کر به حساب میای.
    ایدن:معنی لغت خفه شو رو میفهمی. سعی کن حرف گوش کنی.
    خب دروغ نمیگم. تعجب کردم. این تغییرات منفور ترش کرده بود. اگه قبلا حتی میتونستم یک صدم ثانیه تحملش کنم الان همونم نمی تونم. خشم توی رگام میچرخه. به اندازه ی کافی از پدرش کینه به دل داشتم. اون باید تا وقتی اعصابم سر جاش بود این قضیه رو تمومش میکرد. الان توی بد ترین موقع بدترین جا بوده پس باید تاوانش و بده. دستم و بالا میارم و گردنش و میگیرم. دستاش و از روی شونه هام بر میداره و روی دستم میذارم. کم کم شروع به تقلا میکنه.
    -بهت گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکنی. مثل این که یادت رفته بود. حالا تو ذهنت برای همیشه ثبت شد.
    ولش میکنم. شروع میکنه به سرفه. آستین لباسش و میگیرم و به سمت در میکشم. چون تقریبا داشتم میکشتمش پاهاش توان مقاومت نداشت و راحت راه میومد. حتی نیازی نبود تلاش کنم. در اتاق و باز میکنم و پرتش میکنم بیرون. دستام و به حالت نمایشی میتکونم و بر میگردم. در پشت سرم میکوبم. میشه گفت آروم شدم. نفس عمیقی میکشم که باز صدای مسخرش بلند میشه.
    ایدن:نباید امروز جایی بری. امشب یک مهمونیه. باید باشی. چندتا بادیگارد میذارم مراقبت باشن.
    چی؟ داری ما من شوخی میکنی نه؟ انگار همه فراموش کردن که مادربزرگ و همین دیروز به خاک سپردن. لعنت به همشون. گوشیم و بر میدارم. به لطف بچه های پر دغدغه ی آیتی توی دانشگاه تمام درسا شون و از بحر شدم. اون قدر درگیر خوش گذرونی بودن که مجبور میشدن برای درسا معلم بگیرن. اون زمان هیچ خوشم نیومد از پولی که پدر بهم میداد استفاده کنم. برای همین درسا رو میخوندم و بهشون درس میدادم. کی فکرش و میکرد حالا به دردم بخوره. گوشیم و فعال میکنم و شروع میکنم به کار کردن. سیستم دوربین مخفی ها یک سیستم فوق پیچیده بود. سعی میکنم با تمام توانم برای منجمد کردن تصویر دوربین اتاق خودم تلاش کنم. تا به حال با سیستمای دوربین های زیادی کار کردم. از اونجایی که یک مشت موجود فاقد هرگونه عقل و شعور معمولا مسئول امنیت پروژم میشدن توی این مورد تقریبا حرفه ای شده بودم. ولی این اولین بارم بود که میخواستم سیستم عمارت و هک کنم. عموما عقلم و از دست نداده بودم که دست به همچین کار پر خطری بزنم. اما حالا فرق داشت. پای غرورم در میون بود. باید از این عمارت کوفتی میزدم بیرون. وارد سیستم میشم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    خواهشا یک نقدی چیزی تو پروفایل بذارین بفهمم در چه حالین[HIDE-THANKS]
    پارت سی و نهم:
    به دوربین اتاق نگاه میکنم. چراغ قرمز رنگ چشمک زنش خاموش شده بود که این یعنی موفق شدم. از جام بلند میشم. پنجره ی اتاق و باز میکنم. فاصله تا زمین زیاد نیست اما اگه بپرم مسلما باید یک ماهی با یک گچ دور پام سر کنم و این آخرین چیزیه که میخوام. به نمای عمارت نگاه میکنم. اگر دقیق از جلوی پنجره ی اتاقم برم پایین از رو به روی پنجره ی نسبتا بزرگ پذیرایی سر در میارم. خوب حتی تصورش هم ناجوره که مادرم رو در حال خوندن کتاب ببینم. مسلما جیغ میزنه. با توصیفاتی هم که در مورد هیولا بودن من کرد خیلی دور از ذهن هم نیست که از حال بره. از پنجره بیرون میرم. اگه درست یادم باشه. بعضی از دوربین های عمارت نقطه ی کور داشتن. شیش سال قبل وقتی از دست سلین کلافه میشدم از قسمتای کور دوربین استفاده میکردم و ناپدید میشدم. میرفتم به کلبه ی درختی. روی یکی از بلند ترین درخت های باغ درست شده بود. کسی حتی نمی تونست بیبینتش. یک راز بود. بین منو پدربزرگ. اونجا کسی نمی تونست پیدا کنه. تا هر وقت دلم میخواست اونجا میموندم.
    پام و لبه ی نما میذارم. آروم و با احتیاط جلو میرم. هیچ خوشم نمیاد به این زودی بمیرم. به یکی از گوشه های نما میرسم. یک اژدها که انگار داره از نما بالا میره. بال هاش نیمه بازه و دمش روی زمینه. دستم و به یکی از بال هاش بند میکنم و آروم روی کمرش میرم. فلس های برجسته و زبرش و میگیرم و پایین میرم. از لا به لای درختای تو در تو رد میشم. یک راهرو مخفی میشناختم که درست از زیر دیوار عمارت رد میشد. در ورودیش کنار درخت گردو ی پیر پدربزرگ بود. یاد حرف آناستازیا افتادم «لعنتی خونه ی شما مثل خونه ی ارواح زیرش یک هزار تو حفر شده و تو انقدر بی تفاوتی» اصلا آناستازیا رو فراموش کرده بودم. حتی نفهمیدم چه اتفاقی براش افتاد.
    کنار درخت میرسم. خاک روی دریچه رو کنار میزنم. کد و میزنم. یکدفعه زیر پام خالی میشه و سقوط میکنم. جسم تیزی توی کتفم فرو میره. از جا بلند میشم. نوری که از دریچه ی باز سقف وارد میشه باعث میشه بتونم گرد و غبار بلند شده به خاطر سقوطم و ببینم. درچه به سرعت بسته میشه. دستی به کتفم میکشم. چی شد؟ گوشی رو فعال میکنم. چراغ قوه رو روشن میکنم و نورش و روی جایی میندازم که افتادم.
    چشمام گرد میشه. محض رضا ی خدا. این اصلا شوخی جذابی نیست پدربزرگ. این بار دومه. لگد محکمی حواله ی تشک زبار درفته میکنم.
    -تشک لعنتی.
    از راهرو رد میشم و از طرف دیگه ی دیوار بیرون میام. بازم یک نقطه ی کور دیگه. جای دوربینا توی بیست سال اخیر تغییر نکرده. لااقل از وقتی که آخرین تکنولوژی دوربین مدار بسته ساخته شد. اون کودنایی که توی اتاق کنترل بودن هیچ وقت به ذهنشونم خطور نمی کرد که نقطه ی کوری وجود داره. این حرف پدربزرگ بود. از جا بلند میشم و به سمت شرکت حرکت میکنم.
    محض رضا ی خدا. یکی منو وشگون بگیره. باید مطمئن شم که بیدارم. عصبانیت تمام وجودم و میگیره. مشتم و روی میز میکوبم و فریاد میکشم:
    چی؟
    مرد از جاش بلند میشه. هنوز اون پوزخند روی اعصابش به قوت خودش باقیه. چقدر دلم میخواد سرش و بگیرم و اونقدر به دیوار بکوبم تا مغز نداشتش از جمجش بزنه بیرون. مرد دستش و پشت سر قلاب میکنه و شروع میکنه به راه رفتن دور من.
    مرد:فکر میکنم واضح گفتم.
    -منم نگفتم نشنیدم. منظورم اینه که تبعید؟ داری با من شوخی میکنی نه. من یک افتخار ملی محسوب میشم شما باید ازم ممنون هم باشید.
    مرد بلند میخنده. به سارا نگاه میکنم. پشت میز پناه گرفته. نفس عمیق میکشم چون مشتام داشتن میرفتن که کوبیده بشن به صورت مرد.
    -با چه دلیل محکمی میخوای منو تبعید کنی؟
    مرد:سر پیچی از دستورات دولت.
    -من یک مامور دولتی نیستم که به خاطر همچین موضوع مزخرفی تبعید بشم. اگه روزی عقلم زایل شد و به دولت پیوستم اون موقع شاید.
    مرد:توی یک کشور هر روز یک سری قانون وضع میشن. از این خبر داری درسته.
    -خب؟ این قرار بود جواب من باشه؟
    مرد:این مورد به تصویب دولت رسیده.
    پناه بر خدا. هر روز یک چیز چرند تر به تصویب این دولت میرسه. واقعا چیزی به اسم مغز دارن. یا از این که مردم و آزار بدن احساس رضایت بیمار گونه ای میکنن. این که بعید نیست. سعی میکنم ظاهرم و حفظ کنم. روی صندلی لم میدم و شروع میکنم به چرخوندنش.
    مرد:خیلی دلم میخواد ببینم وقتی داری به ایران تبعید میشی هم همین قدر آرومی.
    بی خیال به کارم ادامه میدم و شونه هام و با بی قیدی بالا میندازم. اما از درونم شعله های خشم زبونه میکشه. مردک یک لا قبا ی بی خاصیت میخواد منو تبعید کنه؟
    -برام فرقی نداره ایران یا آلمان. جا جائه مهم منم. این طور فکر نمیکنی.
    بلند میخنده. ترجیح میدادم حالا خود ابلیس و رو به روم ببینم که داره میخنده. بدنم لرز عصبی میکنه. کی گفته یک آدم نمی تونه ترسناک تر از شیطان باشه. ولی الان این مهم نیست. ایران من از زیر این یکی نمی تونم در برم. لایحه ی تصویب شده؟ این دیگه چه کوفتی بود. مرد در حالی که دست برام تکون میده از دفتر خارج میشه. گوشام و تیز میکنم. از اونجایی که شرکت فقط یک طبقه بود نیازی نبود زیاد تلاش کنم. صدای حرکت اتومبیلش و شنیدم. سارا از جاش بلند شد.
    سارا:شما واقعا خیلی خوب با این قضیه کنار...
    حرفش و تموم نکرد چون من از جام بلند شدم و مشتم محکم کوبیدم توی دیوار و تقریبا فریاد زدم:
    مردک حروم****
    سارا سرجاش نشست. احساس میکردم میل شدیدی به این پیدا کردم که کل این دولت و سر به نیست کنم. جوری که اسمشم از توی تاریخ حذف بشه.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    من هنوز منتظرم نظر بدین[HIDE-THANKS]
    پارت چهلم:
    روی تختم میشینم. سعی میکنم درست تو همون حالتی باشم که موقع رفتن بودم. گوشی رو فعال میکنم. وارد سیستم میشم و همه چیز و به حالت اول بر میگردونم. از جام بلند میشم. حالا باید چی کار کنم. ایران با وضع نا به سامانش به کنار. چطور باید اون لعنتی رو به سزای کارش برسونم. از یک طرفم اگه با ایدن باشم و تبعید بشم خیلی ناجوره. این که چرا تبعید شدم برای همه مطرح میشه. واقعا تو چه وضع اسفباری قرار گرفتم. در اتاق کوبیده میشه تو دیوار. از جا میپرم. حدس زدن این که کی این کار و کرد اصلا سخت نیست.
    -چی کارم داری؟
    ایدن:باید حاضر بشی. اومدم کمکت کنم.
    ها ها. فکر کرده خیلی بامزس. حتی تصورش هم زجر آوره. کمکم کنه حاضر بشم؟ با خودش چی فکر کرده؟ بی حس به سمتش بر میگردم.
    -چی گفتی؟
    ایدن:گفتم که میخوام...
    -خودم دست و پا دارم و همون طور که خودت داری میبینی کاملا سالمن. پس میتونی بری.
    ایدن:فکر نمی کنم حق اینو...
    -فکر نمی کردم انقدر زود صبح و فراموش کنی.
    ایدن:این یک تهدیده؟
    -قطعا که این یک تهدیده پسر عمو ی عزیز. اگه دوست داری زنده بمونی بهتره جلوی چشم من آفتابی نشی.
    ایدن:هر چقدر دوست داری تقلا کن. آخرش کنار خودمی.
    در یک آن چیزی به ذهنم رسید. من که در هر صورت تبعید میشدم. پس چرا باید ایدن و تحمل کنم. مخصوصا که جدیدا اخلاق افتضاحی پیدا کرده که روی کودن بودنش تبدیلش کرده به یک آدم غیر قابل تحمل. پوزخندی بهش میزنم. ولی اون نمیبینه چون مثل احمقا پشتش و به من کرده و برام دست تکون میده. هنوز عقلش در حد یک بچه کار میکنه.
    با رفتنش روی تخت لم میدم. فکر میکنم بهترین راه فرار از این کشور باشه. جمله ای توی سرم میچرخه «اگه نمی خوای سرنوشتت تغییر کنه به سرزمین پارس نرو». اه لعنت بهت پیرزن. دستی لای موهام میکشم. هنوز که هیچ کدوم از حرفاش عملی نش..حتی نمی تونم این جمله رو توی سرم تموم کنم. اون وداع لعنتی. من اون و قبلا هم دیده بودم. چرا زود تر نفهمیدم. سرم روی باشت میذارم. لعنت به همه چیز. چرا این طوری میشه. مگه من توی زندگی قبلیم چی کار کردم که مستحق این مجازاتم. حتما یک خطر بزرگ برای دنیا به حساب میومدم. غیر از این امکان نداره انقدر بدبخت باشم. اشک از گوشه ی چشمم راه میگیره. همهمه ها و صدای موسیقی که از پایین میاد روی اعصابم میره. یکی اون عوضیا رو خفه کنه. خواهش میکنم. دلم میخواد بمیرم. من اون صحنه ها رو دیده بودم. اون خوابای لعنتی. یعنی قراره تک تکشون واقعی بشن؟ اون هیولا. یعنی قراره ببینمش؟ مثل این که قراره روزای بدی رو بگذرونم. من از این خوشم نمیاد. اصلا خوشم نمیاد. اگه قرار باشه تمام اینا رو تجربه کنم چه فرقی میکنه ایران یا آلمان. مهم اینه که من بدبخت میشم. از جام بلند میشم اشکام و پاک میکنم. از این ضعف متنفرم. جلوی آینه وایمیستم. به چشمام خیره میشم. دور تا دور مردمک چشمام سرخ شده. مثل بی خانمانا به نظر میرسم. مغرم:
    خودت و جمع کن دختر. اگه نمی تونی جلوی اتفاق افتادنش و بگیری باید باهاش رو به رو شی. باید از همش رد بشی که بتونی انتقام بگیری. درسته. باید این ضعف و تمومش کنی احمق جون.
    به طرف کمد میرم. اول باید از شر ایدن راحت بشم. امشب بهش میفهمونم در افتادن با من عاقبت خوشی نداره. از توی کمد یک لباس مشکی بر میدارم. اصلا با طرحش کاری ندارم. میپوشمش. چون مهمونی خوانوادگیه از مامورای دولتی خبری نیست. موهام و ساده بالای سرم جمع میکنم. دستگاه تغییر رنگ دونه رو روی موهام میذارم. به آنی رنگ مشکیش تبدیل به طلایی میشه. یکی از تکنولوژی های قرن چهلم بود. برای تغییر چهره حرف نداشت. لنز و میذارم و از اتاق بیرون میزنم. ایدن کنار پله ها وایستاده. نزدیک میرم. بازوش و جلو میاره. بی توجه بهش از پله ها پایین میرم. صدا ها بلند تر شدن. دستم و روی گوشام میذارم. حالت عادی داره. خدا رو شکر. پایین پله ها جمعیت عظیمی در رفت و آمدن. اینجا که سالن رقـ*ـص نیست. سرعتم و بالا تر میبرم. دستی روی شونم حس می کنم. به سرعت کنار میزنمش. بر میگردم. سلینه. دستم و به سـ*ـینه میزنم.
    -اتفاقی افتاده.
    سلین:خدا رو شکر خودت شدی.
    منظورش چیه؟
    -قرار بود کسی جز خودم باشم.
    سلین:از دیانا شنیدم انگار عقلت و از دست دادی.
    -اونی که عقلش زایل شده من نیستم برادر. اینو به گوشش برسون.
    بر میگردم و به راهم ادامه میدم. صدای فریادش و میشنوم.
    سلین:فقط خواستم بگم خوش حالم که حالت خوبه خواهر.
    خوب به من چه؟ مگه من ازت خواستم نگرانم باشی. شانه هام و بالا میندازم. وارد سالن رقـ*ـص میشم. پناه بر خدا. ما این همه عضو توی خانواده داشتیم؟ دستی دور شونم حلقه میشه. کدوم دیوونه ای جرات کرده منو این طوری لمس کنه. از جونش سیر شده؟ دست و پس میزنم. سرم و بر میگردونم. ایدن.
    -میتونم بپرسم مغزت و تو کدوم دوره از زندگیت جا گذاشتی؟
    بلند میخنده. من چیز خنده داری گفتم یا اون اونقدر احمقه که به همچین چیزی میخنده؟
    صدای هادس باعث میشه از فکر کردن دست بردارم.
    هادس:سلام خدمت همه. خوب میدونید چرا دور هم جمع شدیم.
    فکر کنم فقط منم که خبر ندارم نه؟
    هادس:با این که به خاطر مرگ مادرم همه ناراحت هستیم اما زنده ها باید زندگی کنن.
    آره ارواح شکمت. مردک دروغ گو. تو به خاطر مرگ مادربزرگ ناراحتی. باشه زمینم صافه. برای همینه که مثل زهرمار از این مهمونی ها متنفرم. زیر لب غر و لونـ*ـد میکنم:
    بهت قول میدم زیاد زنده نمی مونی که بخوای زندگی کنی.



    [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت41:
    هادس:بیاین به سلامتی زنده بودنمون بنوشیم.
    دستم و به سـ*ـینه میزنم و فقط نگاه میکنم که اون چطور زنده بودنش و جشن میگیره. چه جمله ی مضحکی. تو دلم اداش و در میارم. بیاین به سلامتی زنده بودنمون بنوشیم. این خزعبلات چی بود که میگفت. پوزخندی میزنم. بزار شادی کنه گریه کردنش و هم میبینیم. صدای آهنگ بلند میشه. مثل همیشه چند نفر آدم الکی خوش میرن روی سن و آهنگ میخونن. محض رضا ی خدا متن آهنگم بلد نیستن. نصفش و اشتباه میخونن. چه خجالت آور. زیر لب غر میزنم:
    واقعا کسالت آوره.
    ایدن سرش و کنار گوشم میاره. سرم و کنار میکشم.
    -میدونی که میتونم با همین فاصله ام صدات و بشنوم.
    ایدن:اوه فراموش کرده بودم.
    حافظه ی ماهی هم انقدر کم نیست.
    ایدن:تو نمی خوای چیزی بخونی.
    اون داره با من بازی خطرناکی رو شروع میکنه. مطمئنم خودش اینو میدونه. به چشماش خیره میشم.
    -تو چی گفتی؟
    این بار بلند تر میگه:
    میگم نمی خوای چیزی بخونی. دوست دارم صدات و موقع خوندن بشنوم.
    این دیگه آخرشه. مطمئنم خدا هم برای کشتنش زیاد سرزنشم نمیکنه. دستم و مشت میکنم تا بکوبم توی صورت این دیوونه ای که کنار دستم وایستاده. اما ایدن دستم و میگیره و به سمت سن میکشه. داره چی کار میکنه؟ جلوی سن وایمیسته. سعی میکنم دستم و از دستش خارج کنم. میکروفون و میگیره.
    ایدن:همه لطفا توجه کنین. بلونا my friend عزیز من میخواد آهنگی رو که میخونه رو به عشق بینمون تقدیم کنه.
    جانم؟ نکنه عقلش و از دست داده؟ از زندگیش سیر شده؟ همهمه ای توی مهمونی به پا میشه. تقریبا همه از اخلاق خوبم با خبرن. با چشمای درشت به ایدن نگاه میکنم که دستش و پشت کمرم میندازه و روی سن حلم میده.
    ایدن:برو عزیزم. انقدر خجالتی نباش.
    شوخی دستی هم با هم داشتیم ها؟ فقط یکی منو متقاعد کنه روی صورتش بالا نیارم. عزیزم؟ این دیگه چه کوفتی بود. سعی میکنم آروم باشم. ضایع کردن کسی جلوی جمع شخصیت خودم رو هم پایین میاره. و قطعا اینو ایدن میدونه. لعنت به نگرش مبارزش. باشه خودش خواست. عشق بینمون ها. عشقی بهت نشون بدم که تا آخر عمر فراموش نکنی. میکروفون و از دستش بیرون میکشم و روی پایش میذارم. به سمت گروهی که اجرا میکردن میرم. گیتار برقی رو از دست یکی شون بیرون میکشم. پسری با صورت برنزه و موهای مشکی. شنیده بودم گروه معرفی هستن و طبق معمول دخترا برای رفتن به کنسرتاشون سر و دست میشکنن. البته دیدنشون برای من یک امر عادی بود. خواننده های مشهور زیادی رو از بچگی تو مهمونی ها دیدم.
    پسر میخنده. داره منو مسخره میکنه؟
    پسر:فکر میکردم قراره عاشقانه بخونی. این ساز مال آهنگای راکه عزیزم.
    اخمام و توی هم میکشم. مردک گستاخ. نگاه وحشت ناکی بهش میندازم.
    -بهتره دهنتو ببندی تا خودم برات نبستمش.
    پسر وحشت زده بهم نگاه میکنه. حیف که توی مهمونی هستیم وگرنه زنده و سالم از زیر دستم در نمی رفت. بند گیتار و دور گردنم میندازم. برای این که مردم و کر نکنم دور تر از میکروفون وایمیستم. دستم و روی سیمای گیتار میکشم.
    -You can't take me
    Yea
    تو نمی توانی منو به دست بیاری
    آره
    Gotta fight another fight
    I gotta run another night
    I get it out
    Check it out
    با یک جنگ جنگ دیگه ای به وجود میاری-به دست میاری-
    من باید یک شب «یک پرده از نمایش» دیگه هم اجرا کنم
    من دارم «از اینجا» میرم «میتونین» چکش کنین
    I'm on my way and it don't feel right
    I gotta get me back
    I can't be beat and that's a fact
    من توی راهم و حس خوبی نسبت بهش ندارم
    من باید به جایگاه خودم برگردم
    من قدرت این که ضرب و شتم کنم رو ندارم و این یک واقعیته
    It's OK
    I'll find a way
    It ain't gonna take me down no way
    این خوبه -اذیت نمی کنه-
    من یک راهی پیدا میکنم «برای مبارزه»
    این «ضعف» جلوی منو به هیچ وجه نمیگیره
    Don't judge a thing
    'Til you know what's inside it
    Don't push me
    I'll fight it
    Never gonna give in
    Never gonna give it up, no
    چیزی رو قضاوت نکن
    اصلا میدونی چی درونشه؟
    منو تحت فشار نذار
    چون من با اون مبارزه می کنم
    هرگز با من درگیر نشو
    هیچ وقت از پسم بر نمیای
    If you can't catch a wave
    Then you're never gonna ride it
    You can't come uninvited
    Never gonna give in
    Never gonna give it up, no
    اگه تو نتونی موجی رو بگیری
    پس هرگز سوار اون نمیشی
    تو نمی تونی «به جنگ با من» بیای
    هرگز با من درگیر نشو
    هیچ وقت از پسم بر نمیای
    You can't take me
    I'm free
    تو نمیتونی منو بدست بیاری
    من آزادم
    Why did it all go wrong?
    I wanna know what's going on
    What's this holding me?
    چرا این قدر اشتباه کردی؟
    میخوام بدونم چی شد
    این چیه که منو نگه میداره؟
    I'm not where I'm supposed to be
    I gotta fight another fight
    I gotta fight with all my might
    من جایی نیستم که قصدش و داشتم
    من باید با بقیه بجنگم
    من باید با تمام توانم مبارزه کنم
    I'm getting out,
    So check it out
    You're in my way, yeah, you better watch out
    من «از جام» بلند می شم «میتونین» چکش کنین
    تو جلوی راه منی ، آره، بهتره مراقب خودت باشی
    Oh, come on!
    Don't judge a thing
    'Til you know what's inside it
    اوه بجنب پسر «بیا دیگه»
    چیزی رو قضاوت نکن
    اصلا میدونی چی درونشه؟
    Don't push me
    I'll fight it
    Never gonna give in
    Never gonna give it up, no
    من و تحت فشار نذار
    من باهاش میجنگم
    هرگز با من درگیر نشو
    هیچ وقت از پسم بر نمیای
    If you can't catch a wave
    Then you're never gonna ride it
    اگر نتونی موجی رو بگیری
    پس هرگز سوارش نمیشی
    You can't come uninvited
    Never gonna give in
    Never gonna give it up, no
    تو نمی تونی «به جنگ با من» بیای
    هرگز با من درگیر نشو
    هیچ وقت از پسم بر نمیای
    You can't take me
    I'm free
    Oh yeah! I'm free!
    تو نمی تونی منو به دست بیاری
    من آزادم
    آه آره من آزادم!
    -you can't take me_Bryan Adams-
    «یکم معنیشو برای این که روون تر بشه تغییر دادم. نامرد تو نت معنیش نبود خودم معنی کردم اگه غلطی چیزی داشت به بزرگی خودتون ببخشید»
    همه ی جمع ساکت بودن. خوب فکر کنم بهترین جواب و بهش دادم. به سمت پسر برگشتم. دهنش باز مونده بود. چیه نکنه انتظار داشت با همون اعصاب داغونی که دید براش آهنگ عاشقانه هم بخونم. گیتار و توی بغلش پرت کردم و از سن پایین اومدم. چهره ی ایدن بد جور توی هم رفته بود. خودش خواست برای رابـ ـطه ی به اصطلاح عاشقانمون بخونم. من آدم دروغ گویی نبودم و اون باید اینو میدونست. وقتی روی سن حلم داد و توی همچین وضعیت بغرنجی قرارم داد باید فکر اینجاش و هم میکرد. از کنارش رد شدم. زمزمه ش شنیدم.
    ایدن:تاوانش و پس میدی.
    فعلا کسی که تاوان پس داده تویی. اگه تا الان نفهمیده باشه که قرار نیست کنارش بمونم و تبعید و ترجیح میدم خیلی احمقه. دستی روی شونم میشینه. پسش میزنم و بر میگردم. دیانا.
    دیانا:بلونا نکنه عقلت و از دست دادی.
    قبل از این که جوابش و بدم به سمت سلین که پشت سرش وایستاده بود بر میگرده.
    دیانا:مگه نگفتی عقلش سر جاشه و اشتباه میکنم.
    سلین:باور کن عادی بود. موقعی که دیدمش نزدیک بود تیکه تیکم کنه. عموما وقتی حالش خوبه این طوری میشه.
    خوبه که جلوشون وایستادم و این طوری در موردم حرف میزنن.
    دیانا:پس میتونی توضیح بدی چرا این اتفاق افتاد.
    -فکر نمی کردم به جز ایدن کسی باشه که منظورم و نفهمیده باشه اما فکر کنم کاملا اشتباه میکردم. همیشه احمق ها بیشتر از حد تصورت هر جایی هستن.
    دیانا:الان بحث احمق بودن ما مطرح نیست بلونا. ما نگرانتیم.
    -به خاطر همینه که احمقین. من ازتون خواستم نگرانم باشین؟
    دیانا:نه اما..
    -کافیه جوابت و خودت دادی.
    دیانا:تو اصلا میدونی با این کارت چه پیامدی داره؟
    -تبعید.
    دیانا:بعد به من میگه احمق. تو میدونی و انجامش دادی؟
    -نکنه انتظار داشتی با ایدن باشم.
    دیانا:چرا که نه شما تقریبا هم سطح همدیگه این.
    الان به من توهین کرد نه؟ هم سطح! داری با من شوخی میکنی؟
    -بهتره بدونی داری چی میگی.
    دیانا:اشتباه میکنم؟
    -خب چرا خودت نمیری باهاش. اگه هم سطح من باشه بهترین پسر این خاندانه.
    دیانا:چی من برم با اون کودن؟ هرگز.
    هی اون الان کاملا بهم توهین کرد. دستام مشت میشه. دستش و سریع جلوی دهنش میذاره. داره میره رو اعصابم. مغرم:
    سلین جلوش و بگیر تا کلش و تو دیوار نکوبیدم.
    بی تفاوت پشتم و میکنم و از سالن خارج میشم. معلوم بود قراره امشب به همه چیز گند بزنم. وقتی کسی مثل منو به همچین جا هایی دعوت میکنن باید بدونن یک بمب هسته ای رو دارن میان وسط جمعشون. وارد اتاق میشم. امشب میرم. این طوری نیازی نیست توبیخ های پدر و بشنوم. در ضمن قیافه ی اون مَردَم دیگه نمی بینم. چی از این بهتر. روی تخت دراز میکشم. بهتره از شر این لباسا و چهره ی مبدلم راحت شم. قبل از این که از جام بلند بشم صدای در بلند میشه. حتی چشمام و باز نمی کنم.
    -بیا تو.
    در اتاق باز میشه.
    -چه عجب یکی تو این خونه فهمید باید طبق مبادی ادب اول در بزنه.
    چشمام و باز میکنم و سر جام میشینم. به طرف کسی که داخل اومده بر میگردم. فکر کنم امشب به مغزم زیاد فشار اومده. دارم توهم میزنم. چشمام و میمالم. نه مثل این که واقعیه. اون این جا چی کار داشت؟
    -تو؟ تو تو اتاق من چه غلطی میکنی؟
    -خودت اجازه دادی بیام تو.
    -چی؟
    اوه خدای من درست میگه. از جبهم کوتاه نیومدم.
    -در هر صورت خودت قبر خودت و کندی. اون پایین نمی تونستم به خاطر گستاخیت حسابت و برسم حالا خودت فرصت و برام فراهم کردی.
    -هی اون جوری که تو نگاهم کردی از صد تا تنبیه بدنی بدتر بود.
    -الان میفهمی که کاملا داری اشتباه میکنی. تنبیه های من از کلام و نگاهم خیلی بدتره.
    -باشه باشه. بگم معذرت میخوام و اشتباه کردم کافیه؟
    چه سریع تسلیم شد. انتظارش و نداشتم. افرادی که میشناختم به این راحتی به اشتباه شون اعتراف نمی کردن. تازه اون معذرت خواهی هم کرد. اخمام بیشتر تو هم رفت.
    -نظر خودت چیه؟ میتونم معذرت خواهیت و قبول کنم؟
    -نمی دونم. من که تو نیستم.
    چه صمیمی. این خلاف ادب بود؟ نمی دونم. تو منشور فرهنگی که چیزی ندیدم.
    -خودمم نمی دونم.
    روی تخت میشینم.
    -چی تو رو تا اینجا کشونده؟
    -تو.
    -من؟ متوجه نمیشم.
    -من دخترای زیادی دیدم. حتی توی مهمونی های شما هم زیاد بودم. نمی خواستم ولی بودم.
    -کی میخواد توی این مهمونی ها باشه.
    -راستش تمام دخترای این خاندان و دیدم ولی تو رو نه.
    -کنجکاوت کردم؟
    -اون که آره ولی دلیلش نبودت نیست. دلیلش رفتارته. پسر وقتی بهت نگاه میکنم انگار دارم به یک فولاد یخ زده نگاه میکنم.
    -این و میتونم توهین برداشت کنم.
    -نه این توهین نیست. باور کن.
    -داری سعی میکنی مخم و بزنی؟
    -نه دخترا همیشه از سر و کولم آویزونن ولی تو حتی درست به قیافم نگاه نکردی.
    -چقدر خجالت آوره که دخترا رو این طوری میشناسن.
    -من با اونا کار ندارم. راستش به نظرم تو فوق العاده اومدی. نه تنها رفتارت عجیبه قدرتتم زیاده. اولین لول دهی هستی که دیدم.
    -چی؟ لول؟ داری چی میگی؟
    پسر دستش و جلوی دهنش گذاشت.
    -تو کی هستی؟ اصلا داری در مورد چی حرف میزنی؟ اگه حرف نزنی تضمین نمیکنم بتونی از در اتاقم بری بیرون.
    آروم دستش و از جلوی دهنش بر میداره. فکر کنم کار ساز بود.
    -من میدونم تو یک جه...
    دستم و جلوی دهنش میذارم. اون احمق دوربین و ندیده.
    -نکنه مغزت و تو یک سیاره ی ناشناخته جا گذاشتی. میخوای برم برات بیارمش؟ کی رو دیدی انقدر راحت ازش حرف بزنه.
    چشمم به ساعت میوفته. چهار صبح. تعجبی نداره چرا چشمام میسوزه. دستم و از روی دهنش بر میداره.
    -اگه طرف دارام این کارت و ببینن زنده نمی مونی.
    -بذار اول بذارم خودت زنده بمونی بعد در مورد کاری که طرف دارات میتونن باهام بکنن با هم بحث میکنیم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت 42:
    -تو از کجا میدونی من این بیماری رو دارم.
    -هی این یک بیماری نیست. این یک نعمته. این که تو یک جه...
    میغرم:
    دهنت و ببند.
    با نگاه به دوربین اشاره میکنم. سریع بر میگرده و صاف به دوربین نگاه میکنه. چرا انقدر ضایس؟ تمام سعیم و میکنم که نگیرم بزنمش. سوتی میزنه.
    -بابا عشق می کنم با این همه امنیت. کاخ ریاست جمهوری چیزیه خونتون.
    این جمله چقدر آشناس. فکر کنم یکی دیگه هم همین و بهم گفت.
    -هی تو که فکر نمی کنی خونه ی ما شبیه خانه ی ارواح باشه.
    -نه بابا.
    خب اشتباه میکردم. اون هیچ شباهتی به آناستازیا نداره.
    -معلومه که خونه ی تو شبیه خانه ی ارواح نیست. خانه های ارواح معمولا یک هزارتو زیرشون دارن.
    جیغ میزنم:
    چی؟
    از جا میپره.
    -چی شد. چیز بدی گفتم.
    خدای من انگار خود آناستازیا رو رو به روم میبینم. رو چهرش دقیق میشم. یعنی جهش یافتس. شاید خود آناستازیا باشه. بیشتر دقت میکنم. نه اون نیست. این و میتونم قسم بخورم. پس چرا انقدر شبیه. با چشمای ریز شده بهش خیره میشم.
    -احیانا تو برادری به اسم نیک نداری؟ یا شاید یک خواهر به اسم آناستازیا.
    با چشمای گرد بهم نگاه میکنه.
    -تو برادر و خواهر منو از کجا میشناسی.
    درست حدس زدم.
    -فکر کنم بدجور مدیونی بهم.
    -میتونم بپرسم چرا؟
    -دنبالم بیا.
    از اتاق میرم بیرون هنوز صدا هایی از طبقه ی پایین میاد.
    -منو کجا میبری؟
    -دارم میبرم سر به نیستت کنم.
    -چی؟
    -فکر نمی کردم مشکل شنیداری داشته باشی.
    -هی من که معذرت خواستم.
    -من قبولش نکردم.
    -محض رضا ی خدا دلت میاد منو بکشی.
    -صد البته.
    سعی میکنه دستش و از دستم بیرون بکشه. ولی محکم نگهش میدارم.
    -داری دستم و میشکنی. شاید بهت بر خورد که گفتم مریض نیستی. بابا باشه قبول. به این باور رسیدم که تو یک مریض روانی هستی. حالا میشه ولم کنی.
    داره واقعا کاری میکنه که بکشمش. جلوی پله ها میرسیم که ایدن جلومون سبز میشه. پسر دستش و روی قلبش میذاره.
    -شما خانوادتا عادت دارین آدما رو تا مرز سکته ببرین.
    ایدن اول به پسر بعد به دستامون نگاه میکنه.
    ایدن:میتونم بپرسم تو با بلونا چی کار داری؟
    -من باهاش کاری ندارم اونه که با من کار داره.
    ایدن جلو میاد و یقه ی پسره رو میگیره.
    ایدن:تو کنار دختر من چه غلطی میکردی.
    -چرا کل این خانواده میخوان منو بکشن؟
    برای این که بیشتر حرصش بدم دستش و از یقه ی پسره جدا میکنم و توی صورتش میغرم:
    بهتره دستت بهش نخوره.
    ایدن:پس به خاطر همینه که منو پس میزدی.
    واقعا همچین فکری میکنه! ضریب هوشیش چقدره؟
    -عالی شد یک دعوای عاشقانه. این میتونه تا ابد طول بکشه. بابا من این وسط چه گناهی کردم که جفت تون به خونم تشنه این.
    چی؟ دعوای عاشقانه. اصلا و ابدا. با کی؟ ایدن؟ شوخیشم جالب نیست. سرم به سمت صورت ایدن میبرم.
    -قبلا هم بهت گفته بودم کارایی که میکنم بهت مربوط نیست.
    دست پسر و میکشم و به سمت اتاق مهمان میبرم. دستم و روی هوا برای ایدن تکون میدم. صداش و میشنوم.
    ایدن:مطمئن باش بهش نمیرسی.
    پسر ناله میکنه:
    بابا به مسیح قسم این میخواد منو سر به نیست کنه. عشق کجا بود آخه.
    در اتاق و باز میکنم و پرتش میکنم تو.
    -بهتره کم تر حرف بزنی. باید انرژی داشته باشی از خودت دفاع کنی. از طعمه های ساده خوشم نمیاد.
    در و میبندم و قفل میکنم. احساس آرامش میکنم. خیلی وقت بود کسی رو سر کار نذاشته بودم. سیستم سرمایشی اتاق و رو بیشترین دورش میذارم. تا چند دقیقه ی دیگه اون اتاق مثل قطب سرد میشه. اون باید کل بدنش و زیر پتو ببره تا از سرما یخ نزنه. به سمت اتاقم میرم ایدن هنوز همون جا بود. از کنارش رد میشم که دستم و میگیره. دستم و از دستش بیرون میکشم و سیلی تو گوشش میزنم.
    -اینو زدم که یادت بیاد کجا بودی. تو در سطح من نیستی.
    دستش و از روی صورتش بر میداره.
    ایدن:فکر میکنم منم باید بهت یاد آوری کنم که اگه با من نباشی چی میشه.
    -نکنه فکر کردی حافظه ی من مثل خودته. من خیلی خوب یادمه چی میشه. تبعید میشم درسته؟ راستش فراموش کردم به تو باید واضح توضیح بدم وگرنه نمیفهمی. پس خوب گوش کن. من تبعید و انتخاب کردم. بالاخره هرکس ترجیحی داره.
    ایدن:پشیمون میشی بلونا.
    -توی خواب ببینی.
    راهم و میکشم و میرم. در اتاق و باز میکنم. ایدن هنوز همون جاس. اگه رفتارای این چند وقته نبود حتما یکم دلم براش میسوخت ولی حالا عمرا. وارد اتاق میشم. لباسام و عوض میکنم و روی تخت دراز میکشم. دکمه ی زیر بالشت و فشار میدم که زیرم به آنی خالی میشه.
    دور خودش میچرخه.
    -وای خدای من. این بی نظیره. اینجا خونه ی ارواحی چیزیه نه؟
    بی خیال نگاهش میکنم.
    -تو چرا انقدر بی خیالی.
    انگار دارم یک فیلم و دوباره نگاه میکنم. روی زمین میشینم.
    -اسمت چیه؟
    -چی؟
    -تو اسم منو میدونی ولی من نه. رسمه تو هم خودت و معرفی کنی.
    -فکر میکردم دیگه اسمم و بدونی.
    -چه دلیلی داشت که بخوام بدونم؟
    -اوه. درسته. فراموش کردم تو ملکه ی یخی هستی. من دنیلم. خوشبختم.
    -به نفعته باشی.
    دنیل:این تهدید بود؟
    -من دوستام و تهدید نمی کنم.
    دنیل:از کی ما دوست شدیم؟
    -از وقتی که فهمیدی جهش یافتم. هر کس بفهمه یا دشمن خونی منه یا دوستم.
    دنیل:درست.
    -از کجا فهمیدی؟
    دنیل:چی رو؟
    -جهش یافته بودنمو.
    دنیل:از اونجایی که جهشم اینه کار آسونی بود.
    حدس میزدم. پس اونم یکی از ماس.
    دنیل:راستی تو از کجا خواهر و برادرم و میشناسی؟
    -خواهرت و از وسط مامورای دولت نجات دادم و برادرتم تقریبا گند زد به پروژه ی کاریم.
    دنیل:پسره ی سرتق باز چی کار کرده؟ البته که پروژه ی یکی مثل تو رو خراب میکنه چون دختر مجستیک ها هستی.
    -اون منو به عنوان دختر مجستیک ها نمی شناخت.
    دنیل:منظورت چیه؟
    -اگه میخواستم بدونی واضح میگفتم.
    به ساعت نگاه میکنم. پنج صبحه. باید برگردیم. به سمت بالا بر میرم.
    -بهتره بر گردی به اتاق. مهمونی تموم شده.
    دنیل:از کجا میدونی؟
    -خانواده ی من به آن تایم بودن معروفن. قرار بوده پنج تموم بشه پس پنج تموم میشه. بهتره بری.
    روی بالا بر حلش میدم.
    -قفل در روی تایمر بود. الان باز شده. میتونی بری بیرون. امید وارم خودت و تو دردسر نندازی.
    بالا بر نزدیک سقف میشه. دنیل سرش و میاره بیرون.
    دنیل:راستی بابت آناستازیا ممنون دوست من.
    دوست من؟ چه لغت عجیبی. چرا حس میکنم از ته دل نگفت؟
    سوار بالا بر میشم و به اتاق بر میگردم. احتمالا تا ساعت شش عمارت مثل قبرستون خالی میشه. اون موقع میتونم برم. قلبم آروم توی سینم میتپه. دستم و روی قفسه ی سینم میذارم. زمزمه میکنم:
    مادربزرگ مراقبم باش. خواهش میکنم. به خاطر این که خلاف میلت رفتار میکنم منو ببخش.
    به ساعت روی میز نگاه میکنم. انگار زمان رو دور تند افتاده بود. پنج و ربع بود. گوشیم و در میارم. دوباره وارد سیستم میشم. باید مخفیانه برم. اگه بخوام تو روز روشن برم باید به عنوان بلونا تبعید بشم و هر آدمی که اندازه ی یک میکرون مغز داشته باشه میفهمه من کیم. تصویر دوربین و منجمد میکنم و از جام بلند میشم. به سمت کمد میرم. یک کوله ی بزرگ بر میدارم. هر چیزی که قابل ردیابی باشه رو از خودم جدا میکنم. چه لنزم چه گوشیم. همه باید از دور باشن. وسایل مورد نیاز و توی کولم میچپونم. عابر بانکی که مختص مادر عمران رو بر میدارم. این ردیابی بشه موردی نداره. بذار بفهمن اون واقعا به تبعید تن داده. میام در کمد و ببندم که چشمم به بارونی مشکی چرم با جیب های بزرگ. برش میدارم. فکر کنم به دردم بخوره. از توی کمد لباس مشکی ساده ای مادربزرگ روز تولدم بهم هدیه داد و بر میدارم. یقه ی گردش و خیلی دوست داشتم. پایین دامنش و برام گل دوزی کرده بود. شکوفه های گیلاس. وقتی بهم دادش گفت «تو مثل یک شکوفه ی گیلاس زیبایی بلونا. این گل دوزی رو کردم تا طراوت و شادی این شکوفه ها بهت منتقل شه» هیچ وقت نپوشیدمش. چون نمی خواستم شاد باشم تا وقتی که اون بمیره. میخوام با خودم ببرمش. سعی میکنم تو کوله جاش کنم. ولی نمیشه. تمام وسایل تو کوله خیلی لازم بودن و نمی شد درشون بیارم. به لباس نگاه میکنم. بلیزم و در میارم و میپوشمش. جلوی آینه وایمیستم. موهام سیاه سیاه بود. لباس کنار موهای سیاه و پوست رنگ پریدم ترکیب جالب درست کرده بود. من که میخوام ببرمش چرا نپوشمش. کفش های راحتی مشکی رنگم و میپوشم. جوراب شلواری مشکیم و پام میکنم. خوب بود. تور مشکی رو هم بر میدارم. لازم نیست تا تو عمارت روی صورتم باشه. این طوری میفهمن بلونا فرار کرده. فقط باید یکی دو جا خودم به صورت محو نشون بدم. کسی نمیفهمه با چه عنوانی تبعید شدم. یکدفعه یاد ارثیه میوفتم. اگه تونستن بهش نفوض کنن یعنی یک ضعف توی سیستم امنیتیش به وجود اومده. لبتاپم و روشن میکنم. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه. سیستم امنیت و هم میکنم. یکی از برنامه هایی که خودم برای پایان ترم یکی از دانشجو ها طراحی کرده بودم و روش اجرا میکنم. امکان نداره بتونم دوباره وارد اون اتاق بشن. از اولم نباید میذاشتم به چیزی که مال منه دست برد بزنن.
    از پنجره بیرون میرم. از روی اژدها پایین میرم. خیلی خوب میدونستم بادیگاردا تو این ساعت خوابن. کی برای عمارتی که از همه لحاظ تو امنیت بی نظیر بود نگران میشد. منم بودم میخوابیدم. به سمت درچه ی مخفی میرم. شاید تنها چیزایی که دلم براشون تنگ بشه یکی راهرو های مخفی بود یکی آناستازیا و دنیل. یکدفعه صدای پایی توجهم و جلب میکنه. درست از پشت سرم میاد. با سرعت بر میگردم. خدای من اون اینجا چی کار میکرد. با چشمای گرد شده بهش خیره میشم.
    -چیه انتظار نداشتی منو ببینی نه. خواهر.
    -سلین؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت 43:
    -تو اینجا چی کار میکنی؟
    سلین:این چیزیه که من باید از تو بپرسم.
    -ببین بهتره بذاری من برم.
    سلین:چرا بهتره. تو یک جهش یافته ای برای پدر خطرناکه. اگه گیر بیوفتی با یک آزمایش دی ان ای میتونن بفهمن تو یک مجستیکی. راستش فکر کنم بهتره نذارم تو بری.
    -سلین من نمی دونم تو با چه امیدی فکر میکنی من گیر میوفتم ولی مطمئن باش این اتفاق نمی افته.
    سلین:چرا باید به یک ترسوی فراری اعتماد کنم.
    -محض رضا ی خدا سلین من خواهرتم. ترسوی فراری چیه.
    سلین:از کی منو به عنوان برادرت قبول کردی.
    لعنتی فهمید. چرا باید اون بیدار باشه. آسمون ابری شده. صدای کلاغا تو باغ میپیچه.
    سلین:ما بهت حق انتخاب دادیم ولی تو داری از زیرش فرار میکنی. از این به بعد انتخابی وجود نداره خواهر. باید با ایدن باشی. و این یک خواهش نیست.
    -چطور میتونی این حرف و بزنی. من نمی تونم با اون باشم.
    سلین:نظرت و نپرسیدم.
    سعی میکنم حالت وحشتناکم و بر گردونه و کم تر شبیه گدا های بدبخت باشم.
    -بهتره بفهمی داری با کی حرف میزنی.
    سلین:من دارم با خواهر ترسوم حرف میزنم. چیزی جز اینه. بعدم میتونم بپرسم چرا نمی تونی با ایدن باشی. فکر نمی کنم غیر قابل تحمل تر از خودت باشه.
    اون به من گفت غیر قابل تحمل؟ خشم توی رگام میچرخه. توی بد شرایطی بودم.
    -میدونی چرا میگم نمی تونم با ایدن باشم؟
    سلین:برام اهمیت نداره.
    مگه خودش از نپرسید. خول شده؟ الان وقت تیکه انداختن نبود. باید یک جوری از زیر دستش در میرفتم.
    -تو حرف زدی حالا نوبت منه. من نمی تونم با اون باشم چون این طوری هر روز باید عمو رو ببینم.
    با گفتن لفظ عمو موهای ریز تنم سیخ میشه. واقعا میشه بهش همچین سمتی رو داد.
    سلین:مگه عمو چشه؟
    چیزیش نیست جز این که اون یک عوضی قاتله. یک متجاوز.
    -تو نمی دونی پس بذار برات روشن کنم. اون لعنتی مادربزرگ و کشت. با یک گلوله توی خرخرش زد. خودم میدونم اگه بگیرنم چقدر برای پدر بد میشه. منم برای همین نمی ذارم این اتفاق بیوفته.
    صدام جایی که از مرگ مادربزرگ حرف میزدم میلرزید اما خودم و جمع و جور کردم.
    سلین:تو به خاطر کسی که مرده میخوای زندگی زنده ها رو بهم بریزی؟
    -نمرده به قتل رسیده.
    سلین:ببین بلونا برام هیچ اهمیتی نداره اون پیرزن احمق چطور مرده.
    چی گفت؟ اون به مادربزرگ گفت احمق؟
    -بهتره بس کنی.
    سلین:راستش کاملا با حرف عمو موافقم. اون زیادی عمر کرده بود. دیگه باید میمرد.
    -داری چه چرتی میگی؟
    صبر کن ببینم. تنها کسی که اون مکالمه ها رو شنید فقط من بودم. پس اون چطور میدونه. چشمام و ریز میکنم.
    -صبر کن ببینم تو چطور از این قضیه خبر داری. چطور میدونی اون همچین حرفی زده.
    سلین:درسته خواهر. منم میدونم. درست همون روزی که برای وداع آخر رفتیم. من دیدم که برگشتی. منم اون حرفا رو شنیدم. و میدونی به نظرم هیچ مشکلی نداره. قدرت اون زن برامون خطر ناک بود. راستش اگه عمو این کار و نمی کرد به زودی خودم دست به کار میشدم.
    مغزم سوت میکشه. تمام رفتارای سلین تو سرم میاد. برادر معصوم و مهربونم و این حرفا. جملش مثل یک خنجر وارد قلبم میشه. اگه عمو این کار و نمی کرد به زودی خودم دست به کا میشدم. واقعا اون همچین چیز وحشتناکی گفت. بهت زده بهش خیره میشم.
    -چی؟
    سلین:درسته. تو اون قدر احمق هستی که مثل بچه ها هنوز عاشق مادربزرگت باشی. اوه خواهر کوچولو میخوای گریه کنی؟ میخوای برم مادربزرگت و از قبر بیرون بکشم.
    شروع میکنه به خندیدن. باورم نمیشه. سلین سرش به جایی خورده؟ قاطی کرده؟ روحی چیزی بدنش و تسخیر کرده؟ راستش این و بیشتر میتونم باور کنم تا این که سلین همچین حرفی رو بزنه.
    -یعنی برات هیچ اهمیتی نداره که مادربزرگ و کشتن؟
    صدام میلرزه. چقدر به نظرش احمق میرسم. سلین بلند تر میخنده. اشک گوشه ی چشمش و میگیره.
    سلین:تازه کجا رو دیدی.
    بسه بسه دیگه بسمه. دیگه نمی خوام بشنوم.
    سلین:کسی که اول پدربزرگ و دید تو نبودی بچه. من بودم.
    یکی بهش بگه ساکت شه. یکی خفش کنه. بهش بگین من حالم خوب نیست. اصلا خوب نیست.
    سلین:نمی دونی چه حس خوبی داشت موقعی که پدر سیم خار دار و دور گردنش میپیچید و عمو صندلی رو از زیر پاش بر میداشت. جون دادنش و هنوز یادمه.
    چشمام و میبندم. دیگه نمی خوام چشمم به ریخت نحسش بیوفته. این موجود عوضی که رو به رومه رو نمیشناسم. احساس میکنم صدای ناله ی دردناکی رو میشنوم. از خیلی دور. جایی پشت دیوارای عمارت. اهمیت نمیدم. قلبم درد میکنه. چیزی از درون وجودم آروم بالا میاد. قلبم آروم آروم خاموش میشه. دیگه درد نمیکنه. انگار یک قالب یخ به جاش گذاشتن. سلین هنوز میخنده.
    سلین:دیانا ی بدبخت فکر میکنه من فقط یک مهندس ساده ام.
    واقعا بی چاره دیانا. اون با یک هیولا دوسته.
    سلین:اوه راستی بذار خودم و معرفی کنم. این رسم ادبه درست نمیگم.
    کی الان به ادب اهمیت میده. واقعا دلم میخواد داد بزنم و بگم «مبادی ادب یک مشت خزعبلاتن تو فقط لطف کن و خفه شو» ولی صدام تو اعماق وجودم دفن شده. صدای ناله بلند تر میشه. حالا انگار از دیوار عمارت رد شده.
    سلین:وقتی کسی رو تازه میشناسی باید بهت معرفی بشه. تو تازه داری من واقعی رو میشناسی.
    بلند تر میخنده. چرا دارم تصویر معصوم برادرم و با این ابلیس مقایسه میکنم؟ واقعا احمقانس. برق خون خواری توی چشمای اون با چشمای مثل دریای برادر من یکی نیست. اون برق باعث میشه تمام عضلاتم منقبض بشه. سلین به صورت نمایشی تعظیم میکنه.
    سلین:سلین مجستیک هستم بانو. بهترین مامور ویژه ی دولت. خوش بختم.
    ولی من نیستم. اصلا نیستم. صدای صاعقه توی سرم میپیچه. دونه ی ریز بارون روی صورتم میشینه. دیگه برام اهمیت نداره چهره ی واقعیم تو بارون پیدا بشه یا نه. مطمئنم از چهره ی واقعی سلین بدتر و ترسناک تر نیست. یادمه پدربزرگ میگفت «از آدما بیشتر باید ترسید دخترم. اونا میتونن از گودزیلا های توی فیلمم بدتر باشن» اوه پدربزرگ. منو ببخش. تا الان نمی دونستم که چطور مردی. صدای ناله نزدیک تر میشه. پدربزرگ تو راست میگفتی. تمام نوه هات کسالت آورن. یک مشت قاتل جانی ان. خیلی ترسیدم. میشه بیای پیشم؟ لازمت دارم. چهره ی پدربزرگ جلوی چشمم میاد. صورت کبودش. خونی که روی لباسش بود. مهربونیاش. ناله بلند تر میشه.
    سلین:صدای چیه؟ کی داره ناله میکنه؟
    افسردگی مادربزرگ. اون کلیسا ی لعنتی. چشمام میبندم. اون همه خون. دستکشام که غرق خون بود. گلوی شکافته شده ی مادربزرگ. صدای اون کشیش توی سرم میپیچه که اسم مادربزرگ و مثل یک دوست زمزمه کرد. ناله نزدیک تر میشه. انگار کسی از ته وجودش ناله میکرد. خیلی دردناک بود. دستی دستم و میگیره.
    -بیا بریم. یکی اینجاس.
    کی داره حرف میزنه؟ اصلا چه اهمیتی داره؟ بارون شدید شده. لباسا توی تنم انگار سنگین تر شدن. شکوفه های گیلاس. احساس میکنم همشون دارن منو به سمت زمین میکشن. میکشن تا دوباره به اون عمارت برنگردم. خونه ای که قاتلای عزیز ترین کسام اونجا بودن. این دست کیه که دستم و گرفته. مچم در میکنه. انگار یک هیولا داره فشارش میده. حتما سلینه. اونم یک دولتی. یک عوضی مثل هادس و پدرم. اوه پدرم اونم تو قتل پدربزرگ نقش داشته. چرا انقدر سر شدم؟ احساس میکنم شونه هام سنگین میشه. جسم سرد و مرطوبی رو احساس میکنم. مثل یک حوله ی خیس. صدایی کنار گوشم بلند میشه. یک صدای زمخت و خش دار.
    -به نظرت وقتش نشده که منو رها کنی؟
    -تو کی هستی؟
    -من نفرت تو ام.
    -تو نفرت منی؟
    -آره.
    -چی کار میتونی برام بکنی؟
    -انتقام بگیرم.
    -واقعا میتونی انتقام منو بگیری؟ آخه میدونی من نمی تونم بجنگم.
    -تو فقط منو آزاد کن. اونو میکشم.
    -میکشی؟ ولی من نمی خوام کسی رو بکشم.
    -انتقام میگیرم. همشون و میکشم.
    -کشتن بده.
    -همه ی اون لعنتیا رو تیکه تیکه میکنم.
    -من کسی رو نمی کشم.
    -کشتن خوبه. من میکشمشون. تاوان. اونا باید تاوان پس بدن.
    -کشتن؟
    -آره بکش. تو باید بکشی.
    -باید بکشم؟
    -برو بکش. بکشش.
    -کی رو.
    -هیولا رو. من میکشمش. همه شون باید بمیرن. اون عوضیا به دست من میمیرن.
    چشمام و باز میکنم. احساس میکنم قلبم مثل یک تی ان تی منفجر میشه. چیزی لثه هام و پاره میکنه. چشمام میسوزه. اجسام نوک تیز و سردی ل*ب*هام و لمس میکنه. از شدت خشم میلرزم. با قدرت دستم و از دست سلین بیرون میکشم و با صدای یکی از دیو های فیلم های کمیک پدربزرگ فریاد میزنم:
    میکشمت.


    [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت 44:
    به سمتم بر میگرده. حتی نمیذارم صورتم و ببینه. محکم گردنش و میگیرم و فشار می دم. دست و پا میزنه. چرا هیچ حس ناخوشایندی ندارم. فقط یک چیز توی ذهنمه. من باید بکشمش. من میکشمش. دستم و میبرم بالا که پاهاش از زمین جدا میشه. سعی میکنه دستام و از گردنش جدا کنه. صدای خفش بلند میشه.
    سلین:ولم کن عوضی.
    -میکشمت.
    بیشتر فشار میارم. تقلا میکنه. کم کم بی حال میشه. مثل وقتی که آدما جون میدن تکون تکون میخوره. نه نباید به همین راحتی بمیره. باید زجر بکشه. باید تاوان بده. به سمت درخت گردوی پدربزرگ پرتش میکنم. مثل یک جسم سبک روی هوا بلند میشه و به درخت میخوره. صدای ناله ی بی جونش و میشنوم. ولی صدای اون ناله ی درد ناک بیشتره. به سمتش میرم. یعنی به اندازه ی کافی درد کشیده. نه نه هنوز بس نیست. من زجر کشش میکنم. این طوری بهتره. سلین خودش به زور سر پا میکنه. روی زمین خیس مدام لیز میخوره. بارون با شدت میباره. تمام موهام و لباسم خیس شدن. قتل زیر بارون عجب تراژدی جذابی. جلوی سلین وایمیستم. گل و لای روی چشماشه. پس یعنی هنوز منو ندیده. مشتم و بالا میارم تا جمجمش و بشکنم و مغزش و بیرون بکشم. مشتم و با سرعت به سمتش میبرم که جا خالی میده. مشتم به درخت میخوره و داخلش یک حفره ی عمیق درست می کنه. جالبه که اصلا دردم نمیگیره. صدای عجیبی از تنه ی درخت بلند میشه. کم کم به سمتی خم میشه و مثل یک تیر آهن غول آسا سقوط میکنه. صدای افتادنش خیلی زیاده. زمین میلرزه. باید تا بقیه نرسیدن کارش و یک سره کنم و برم. سلین روی زمین زانو زده. چه رقت انگیز. خرناسی میکشم. دندونام و روی هم میکشم. سرم کمی به سمت چپ میچرخونم. یک چاله ی آبه. تصویرم توش نقاشی شده. دندونام و بیشتر نشون میدم و مثل یک گرگ زخمی و وحشی میغرم. مردمک چشمام کشیده شده. پس این چهره ی واقعیه که زیر بارون پیدا میکنم. این چهره میتونه بکشه. آره من میکشم. من اون لعنتی رو میکشم. به سمت سلین بر میگردم. گل و از روی چشماش بر میدارن و میغره:
    تو هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟ نزدیک بود منو بکشی دختره ی...
    با وحشت بهم خیره میشه سعی میکنه خودش و از دور کنه. خون از دماغش جاریه. استخون سفید رنگش و از بین زخم روی بینیش میبینم.
    سلین:تو.. تو.. یک.. هیولایی.
    نه به اندازه ی تو. سرش و توی دستم میگیرم. انگشتام و روی شقیقه هاش قفل میکنم. از روی زمین بلندش میکنم. دوباره شروع میکنه به ناله. به بدنه ی شکسته ی درخت نگاه میکنم. به نظر که خیلی تیز میان. با قدرت روی قسمت شکسته میکوبمش. ناله میکنه. چقدر لـ*ـذت بخشه که حتی نای عربده زدنم نداره. خون از پشتش جاری میشه. آره زجر بکش بیشتر. بیشتر. همینه. تو نمی تونی با آرامش بمیری. با همون لحنی که تازه ازش شنیده بودم توی صورتم میغره:
    تو یک هیولایی بلونا.
    خودم میدونم. سرم و نزدیک صورتش میبرم. دندونام و نشون میدم و خرناس میکشم. میتونم صدای دیوانه وار تپش قلبش و بشنوم.
    -میخوام بکشمت برادر. با همین دندونا تمام اجزایی بدنت و از هم جدا کنم.
    سلین:پدر حق داشت. جهش یافته ها یک مشت هیولان.
    -نه بیشتر از نوع شما.
    دستم و دو طرف عضله های گردنش میذارم. شنیده بودم اگه عضله ها و رگ های دو طرف گردن کامل کنده بشن خیلی مرگ درد ناکی برای شخص به ارمغان میاره.
    -خدا حافظ برادر.
    سلین:امید وارم تو جهنم ببینمت.
    صدایی باعث میشه دست از کار بکشم. بر میگردم. سایه هایی از در میبینم. لعنتی بادیگاردا. از جام بلند میشم. سلین بی حال روی زمین افتاده. کم کمش نصف استخونای بدنش و شکستم.
    -مطمئن باش اگه یک روز به عمرم مونده باشه میام و میکشمت برادر.
    سلین:بی صبرانه منتظرتم.
    ‌کد و وارد میکنم و دریچه ی زیر پام باز میشه. روی پنجه های پام فرود میام. با سرعت به سمت خروجی میرم. نفس نفس میزنم. چرا باید تو زمانی به اون حساسی بادیگاردا پیداشون بشه؟ لعنت بهش. فقط دو یا سه ثانیه لازم داشتم و حالا اون توی دنیای مردگان بود. تور و روی صورتم میبندم و به سمت فرودگاه میرم. کارتی رو که اون مرد بهم داد و از کوله بیرون میکشم. کارت تبعید. باید اونجا اینو تحویل بدم تا از کشور بندازنم بیرون. چه مسخره. این طور فکر نمی کنین؟ حرفای سلین توی سرم میچرخه. «سلین مجستیک هستم بانو. بهترین مامور ویژه ی دولت. خوش بختم.» چقدر به احمق بودنم خندیده. چطور متوجه نشدم. «نمی دونی چه حس خوبی داشت موقعی که پدر سیم خار دار و دور گردنش میپیچید و عمو صندلی رو از زیر پاش بر میداشت. جون دادنش و هنوز یادمه.» اون عوضی صحنه ی مرگ پدربزرگ و دیده بود و توی دادگاه به دروغ گفته بود خواب بوده. دستام مشت میشه. به زور جلوی خودم میگیرم تا برنگردم و اون عوضی رو کاملا نکشم. معلوم بود با اون جراحات نمیمیره. البته اگه قرار بود از درد بمیرم کاملا موضوع جداییه. شونه ای بالا میندازم و وارد فرود گاه میشم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت 45:
    از فرودگاه خارج میشم. به هوای خاکستری تهران نگاه میکنم. حتی صورت ماه هم اینجا کدر بود. حرف مسئول پرواز تو گوشم میپیچه «پناه بر خدا. اونا دارن یک دانشمند و تبعید میکنن!» من فقط مهندس بودم. دانشمند؟ دیگه در این حدم نیستم. بندای کولم و میکشم تا روی شونه هام سفت بشه. به اطرافم نگاه میکنم. جمعیت زیادی این طرف و اون طرف میرفتن. یعنی اینجا ایرانه. سرزمین پارس. خب چندانم بد به نظر نمی رسه. همین طور اطرافم و نگاه میکنم که یکدفعه کسی جلوم میپره.
    -پخ
    فقط بهش نگاه میکنم. ممکنه خطر ناک باشه. من که نمی دونم. سعی میکنم ازش یکم فاصله بگیرم که اگه بهم حمله کرد بتونم از خودم دفاع کنم. یک دختر بود. جثه ی ظریفی داشت. موهای مشکی و صورت گرد. چشماش قهوه ای بود.فکر کنم به همچین چیزی میگن چهره ی شرقی. بهم خیره شده بود. شروع کرد به حرف زدن. البته من هیچی نمی فهمیدم. فکر کنم به زبان عربی چیزی گفت.
    -و لله احسن الخالقین.
    سرش و نزدیک صورتم اورد که خودم و عقب کشیدم. فکر کرده داره چی کار میکنه؟ دستاش و یه حالت تسلیم بالا اورد و چیز دیگه ای گفت. این بار به زبانی که قطعا بهش میگن فارسی.
    -نمی خورمت خوشگله.
    گیج نگاهش میکنم. اصلا دلم نمی خواد شبیه احمقا به نظر برسم. چرا چندتا لغت نامه ی فارسی نخوندم؟ دختره بلند میخنده. داره منو مسخره میکنه؟ با حرص نگاهش میکنم. بهتره سریع تر به خودش بیاد تا نکشتمش. نه راستش من اونو نمی کشم. چرا اون حس خون خواریم و نسبت بهش ندارم؟ شاید چون ازش متنفر نیستم. دختر دست از خنده بر میداره. دستش و روی شونم میذاره. این بار زبانی حرف میزنه که میفهمم. انگلیسی.
    -اوه پسر قیافت خیلی بامزه شده بود. اسم من گلناره ولی تو بهم بگو گلی.
    چه اسم عجیبی. مطمئنا حتی نمی تونم تلفضش کنم. دستش و از روی شونم پس میزنم.
    -من بلونا هستم و از مخفف کردن اسم متنفرم.
    میاد کنارم و دستش و دور شونم میندازه.
    گلی:بیخیال بابا چرا نمیشه با یک من عسلم خوردت.
    چی؟ میخواد منو بخوره! یعنی آدم خواره. در موردش توی مقاله ها نخونده بودم. دستش و از دور شونم باز میکنم. بهم خیره میشه.
    گلی:چیه نکنه به آدما آلرژی داری.
    مگه اصلا همچین چیزی وجود داره.
    -همچین آلرژی وجود نداره. میتونم قسم بخورم.
    گلی:توی ایران همه چی ممکنه عزیزم همه چی. راستی کدوم بلای الهی تو رو به ایران کشونده.
    قبل از این که حرف بزنم صدای جیغ و داد بلند میشه. چی شده. اطرافم و نگاه میکنم. مردم دارن از یک چیزی فرار میکنن.
    -چی شده؟
    گلی:مردم رم کردن.
    -اوه مردم رم نمیکنن. رم کردن مال حیووناس.
    گلی:بذار یک رازی رو بهت بگم. مردم اینجا رم هم میکنن تازه این خوبه کارای بدتری هم میکنن که نمیتونم بگم. البته نه همشون.
    خدای من اون داره به مردم کشور خودش توهین میکنه. این دیگه چه جورشه! گلنار به پشت سرم نگاه میکنه. دستم و میگیره و میکشه.
    گلی:خب. بهتره بدویی. اونا مامورای دولتن.
    دستم و از دستش بیرون میکشم و میدوم.
    -نمی دونستم ایران دولت داره.
    گلی:نداره مامورای سازمان مللن.
    -فکر میکردم سازمان ملل مدافع صلح جهانیه!
    گلی:اینا یک مشت چرت و پرته. یک سری شعار دهن پر کن. بذار روشنت کنم تو ایران خبری از صلح جهانی و چمیدونم این جور خزعبلات نیست. فقط باید سعی کنی زنده بمونی. روشن شدی جیـ*ـگر.
    -من که لامپ نیستم که میخوای روشنم کنی. در ضمن من یک آدم کاملم یعنی تو تا حالا فقط با جیگرم صحبت میکردی؟
    نکنه واقعا آدم خوار باشه. یک جمله از یک مقاله یادم اومد. «بعضی از نقاط ایران با فقر شدید غذایی رو به رو هستن» از این بهتر نمیشد. یعنی به خاطر فقر غذایی میخواد منو بخوره. چه چندش آور. اصلا چرا من دارم دنبالش میرم؟ غذایی که با پای خودش به بشقاب غذا میاد. سر جام وامیستم. گلنار به سمتم بر میگرده.
    گلی:چرا وایستادی؟ میخوای بگیرنت؟
    -تو آدم خواری؟
    چشماش گرد میشه.
    گلی:جانم؟ ببین داشتی میدویدی کلت به جایی خورد؟ مخت تعطیل شده؟ آدم خوار؟ مگه فیلم علمی تخیلیه؟
    به پشت سرم نگاه میکنه. با دستش اشاره میکنه بدوم. سری تکون میدم.
    -من با تو جایی نمیام.
    گلی:عجب خریه. الان میگیرن کالبد شکافیت میکنن تاکسی درمی میشی میذارنت تو موزه ی حیوانات من بیام تماشات کنم.
    نفس میگیره.
    -منو تو موزه ی حیوانات نمیذارن.
    گلی:از کجا انقدر مطمئنی؟
    -چون من آدمم.
    گلی:چه دلیل قانع کننده ای. یادم باشه یک سر به موزه ی سیاه ببرمت. هی سرت و بدزد.
    نمی دونم چرا ولی به حرفش گوش دادم. سریع روی زمین نشستم. چیزی از بالای سرم رد شد و توی دیوار خورد. جرقه های برق از اون جسم بیرون میزد. شوکر؟ اونم با همچین دوز بالایی؟ قصد جونشون و کردن؟ بر میگردم. مامورای سازمان ملل و از صد کیلو متری تشخیص میدم. لباسای تکاورا رو میپوشن و به مردم حمله میکنن؟ یکی از تکاورا مشتش و میبنده و بالا میاره.
    -صبر کنین.
    چقدر صداش آشناس. توی حافظم میگردم. کی شنیدمش؟
    -بلونا؟ بلونا مجستیک. اوه خدای من.
    اون منو از کجا میشناسه؟ چهرش پوشیدس. بر میگرده سمت گروهش.
    -کدوم احمقی بهش شلیک کرد. اون یک مجستیکه. دوست دارین بمیرین؟
    بر میگرده. از جام بلند میشم. کلاهم و روی سرم مرتب میکنم. چیزی نمیگم. نباید بفهمه حدسش درست بوده. بلونا فراریه و مادر عمران تبعید شده.
    -بلونا. منم. بلیک.
    ماسکش و بر میداره. خدای من. هرچقدر بگذره من این چهره رو فراموش نمیکنم. موهای موج دار طلایی و چشمای سبز. نوه ی یکی از دوستای پدربزرگ بود. بلیک نایل. هم بازی بچگیام. بلند میخنده. چالی روی گونش میوفته. عادتم بود وقتی میخندید منم میخندیدم.
    بلیک:باورم نمیشه. هنوز اون ماسک مسخره رو میزنی؟ اینجا چی کار میکنی؟ دیانا چطوره؟ سلین هنوز عین دخترا عاشق گلاس؟
    سلین؟ با یاد آوری چهره ی اون ابلیس اخمام تو هم میره. یکدفعه تمام افرادی که پشت سر بلیک بودن تا گردن توی آسفالت فرو میرن. بلیک داد میزنه:
    مراقب باش بلونا. اون موجود خطرناکه ازش فاصله بگیر.
    بر میگردم. گلنار دستاش و توی آسفالت فرو کرده بود. آسفالت مثل شن نرم از زیر پام به سمت بلیک میره. گلنار سرش و بلند میکنه. یا دیدن چهرش دستم و روی قلبم میذارم و عقب میرم. همه ی اجزای چهرش عادی بود به جز چشماش. منظورم اینه که اگه یکی از چشماش شن بیرون بریزه عادی نیست نه؟ بر میگردم. پاهای بلیک توی آسفالت فرو رفته. فریاد میزنه:
    برو کنار بلونا. من میدونم با این هیولا ها باید چی کار کنم.
    چی هیولا؟ گلنار هم نوع من بود. اون همین الان به منم گفت هیولا. هرچقدرم باهاش خاطره نداشته باشم بازم عصبی میشم کسی بهم بگه هیولا. به چشمای بلیک نگاه میکنم. تفنگش و رو به گلنار گرفته. آروم میگه ولی هیچ چیز از گوشای لعنتی من پوشیده نیست.
    بلیک:جای اینا همون موزه ی سیاهه.
    موزه ی سیاه؟ حرف گلنار توی ذهنم میاد. «یادم باشه یک سر به موزه ی سیاه ببرمت» اوه نه بلیک همچین کاری نمیکنه. اون بی رحم نبود. وقتی ایدن قورباغه ها رو میگرفت با من توطئه میچید و فراریشون میداد. حالا نمی تونه یکی مثل سلین بشه. چهره ی سلین یادم میاد. وقتی پدربزرگ زنده بود بیشتر وقتش و با اون کنار باغچه ی گلا بود. حتی الانم اتاقش پر گل بود. خشم توی رگام میچرخه. کاش میکشتمش. این برام دردسر میشه. به بلیک نگاه میکنم. اون برای هم نوعای من خطرناکه؟ نمی تونم بذارم اونم گند بزنه به چهرش پیش من. جلوی گلنار وامیستم و دستام و از هم باز میکنم. باید اول منو بزنه تا اجازه بدم هم نوعم و بکشه.


    [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    بابا نظر:aiwan_lighgt_blum:[HIDE-THANKS]
    پارت 46:
    بلیک:داری چی کار میکنی بلونا. برو کنار. نمی تونم ببینمش.
    از جام تکون نمی خورم. چقدر سخته که چیزی بهش نگم. ولی اون تشخیص صداش بی نقص بود. آسفالت روی بدن بلیک میخزه. تفنگ از دستش میوفته. بر میگردم سمت گلنار. اون فکر کرده داره چی کار میکنه؟ داره دوست منو به کشتن میده.
    بلیک:بلونا کمکم کن.
    دست گلنار و میگیرم و از جا بلندش میکنم. شنا از حرک وامیستن و دیگه به سمت صورت بلیک نمیرن. باید گلنار و از اینجا ببرم. این طوری میتونم بلیک و نجات بدم. شروع میکنم به دویدن. گلنار دنبالم کشیده میشه.
    گلی:هی صبر کن. کجا داری میری؟
    -جایی که بقیه به سمتش فرار کردن.
    سر جاش وایمیسته و مجبورم میکنه به خاطرش صبر کنم.
    گلی:نکنه دیوونه شدی. هر جا مردم باشن به هیچ وجه امن نیست.
    -اونی که دیوونه شده من نیستم. تویی. داشتی یک مامور دولت و میکشتی.
    گلی:کسی که میکشه ما نیستیم. اونان.
    -جدا. اونجا که این طوری به نظر نمیرسید.
    گلی:ببین تو باید بفهمی دوست و دشمنت کیا هستن. اونا آدم بدان. ما جهش یافته ها رو میکشن. در واقع شکارمون میکنن. مثل یک موش آزمایشگاهی تشریحمون میکنن. اگه شانس بیاریم و بمیریم میریم به موزه ی سیاه. ولی اگه زنده بمونیم بعد انسانیمون میمیره. تبدیل میشیم به یک چیز وحشتناک. یک سلاح کشتار جمعی.
    -چی؟ سلاح!
    سرم و به چپ و راست تکون میدم.
    -اصلا هرچی. اینا به من چه؟ مگه من جهش یافته ام.
    گلنار دستم و گیره و به سمتی میکشه.
    گلی:بیشتر بستگان جهش یافته ها بعد تبعید تازه میفهمن خودشونم از مان.
    منو وارد یک کوره راه میکنه.
    -هی صبر کن.
    گلی:میدونی سلول جهش یافته یک محرک احساسی لازم داره تا عین یک باروت منفجر شه.
    پام به سنگی گیر میکنه و تلو تلو میخورم. احساس میکنم اگه همین طور پیش بره دستم از کتف جداشه.
    گلی:اینجا تا دلت بخواد محرک احساسی میبینی. درد رنج تنفر. کدوم و ترجیح میدی؟
    -تو زندگیم به اندازه ی کافی از همه متنفر بودم.
    گلی:عجیبه که خودش و نشون نداده.
    دیگه داشت عصبیم میکرد.
    - اصلا کی گفته بستگان من یکی از اون جهش یافته های لعنتیه؟
    یکدفعه به شدت سرجاش وایمیسته. دستم و از دستش بیرون میکشم.
    گلی:پس میتونم بپرسم تو تو ایران دقیقا داری چه غلطی میکنی؟
    -سادس. تبعید شدم.
    گلی:یعنی قانون شکنی؟
    -میشه این طوری گفت.
    چند قدم ازم فاصله میگیره.
    گلی:تو خطر ناکی. جرمت چی بوده. قتل. آدم ربایی. سرقت مسلحانه.
    داره چی برای خودش میگه؟
    گلی:اصلا چرا صورتت و پوشوندی. نکنه میخوای منو بکشی.
    با انگشت شست و اشارم شقیقه هام و میمالم. چقدر حرف میزنه.
    گلی:به خدا من کاری باهات ندارم بذار من...
    حرفش و کامل نمی کنه چون من تقریبا داد زدم:
    میشه ساکت شی تا منم یک کلمه حرف بزنم؟
    ساکت میشه. چه عجب. دیگه داشتم به فکر دوختن لباش به هم میوفتادم. مسلما تمام کسایی که میشناختنش ازم ممنون میشدن.
    -من به خاطر همکاری نکردن با دولت تبعید شدم. نه قاتلم نه آدم ربا. فقط به حرف زور گوش ندادم.
    صدای نفس عمیقی که میکشه رو میشنوم. نمی دونم چرا دلم میخواد اذیتش کنم. سعی میکنم ترسناک ترین حالت ممکن و به خودم بگیرم.
    -ولی میدونی چیه. من میتونم یک قاتلم باشم. انگیزه هم دارم. تو داشتی دوستم و زیر آسفات دفن میکردی.
    دستام و مثل زامبی جلوم میگیرم و به سمتش میرم. اول چند قدم عقب میره ولی بعد یکدفعه وایمیسته.
    گلی:تو واقعا دوست اون ماموری.
    -درسته و حالا میخوام کار دوستم و راحت کنم.
    گلی:یعنی تو واقعا بلونا مجستیکی؟
    دستام و میارم پایین و به دیوار تکیه میدم.
    -آره.
    گلی:یکی از اون عوضی هایی که تو دولت آلمان کار میکنن؟
    چه شهرت خوبی داریم بین مردم.
    -منو با پدر و عموم یکی نکن.
    برادرم و فراموش کردم.
    گلی:این مجستیک ها مشکلشون چیه؟ چند سال قبلم یکی دیگتون و تبعید کردن.
    دیانا رو میگفت. تقریبا سه سال پیش بود. تازه هجده ساله شده بود و یه یاغی تمام و کمال بود. سرکش بود و بی ادب. هادس از دستش عاصی شده بود. تو تمام کارای دولت سرک میکشید و چندباری به تمام نقشه های پدرم گند زده بود. هادسم از طرف دولت تبعیدش کرد. یک سالی تو ایران بود تا به قول قول مدلاین تازه آدم شد.
    -تو دیانا رو میشناختی؟
    گلی:آره ولی مثل این که تو اصلا شبیه اون نیستی.
    معلومه که نیستم. یکی از بزرگ ترین تفاوتامون اینه که اون معمولی و من جهش یافته.
    گلی:خوب اگه تو یک آدم معمولی هستی کاری برات از دستم بر نمیاد. خوش حال شدم دیدمت. بهتره بری پیش دوستت. نترس اون هنوز زندس.
    سری تکون میدم. بهم پشت میکنه و میره. خودم و از دیوار جدا میکنم. بهتره برم پیش بلیک. از کوره راه بیرون میزنم. کوچه خلوت خلوته. صدای پایی میشنوم. نه یکی حدود بیست جفت چکمه که به زمین کوبیده میشن. پشت یک سطل زباله پنهان میشم. ناخدا گاه از این که منو ببینن میترسم. فکر موزه ی سیاه از سرم بیرون نمیره. یعنی واقعا همچین کاری رو میکنن. منظورم تاکسی درمیه. بدنم میلرزه. تصورشم ترسناکه. راستش به نظرم وحشیانس. صدای چکمه ها دور میشه. از جام بلند میشم. گوشام و میمالم. اونقدر رو صدا تمرکز کردم که برام مثل دویدن یک گله اسب وحشی شده بود. نفس عمیقی میکشم که باعث میشه سرفه کنم.‌ جلوی دهنم و میگیرم که صدای سرفم کسی رو به طرفم نکشه. مخصوصا حالا که گوشام مثل یک گرگ تیز شده بود. آروم را میوفتم. از راهی که اومدم بر میگردم. حتی نمی دونم ساعت چنده. لباسم و توی هواپیما عوض کرده بودم. همون بارونی مشکی رو پوشیده بودم. کولم از روی شونم بر میدارم. کارت بانکیم و در میارم. هیچی از صفحش نمی بینم. لعنت به سازمان محیط زیست. به اطافم نگاه میکنم. از کی اطافم مثل جهنم تاریک شده بود. به طرز وحشت ناکی حتی یادم نمیاد. نمی دونم کجام. کارت تو دستم میلرزه. به دستم نگاه میکنم. فقط یک زمانه که کارت بانکی میلرزه. وقتی که کسی میسوزونش. نه نه. این خوب نیست. درواقع افتضاحه. دولت داشت بدجور بهم سخت میگرفت. پوفی میکنم میتونم چی کار کنم. دستم به جایی نمیرسه. به راهم ادامه میدم. جایی رو نمیبینم. اما مقصد خاصی هم ندارم. دستام و تو جیب لباسم فرو میبرم. فقط یک جایی میخوام که شب بتونم بخوابم. چشمام از تو میسوخت. خسته و گرسنه بودم. من یک روز برمیگردم به آلمان و اون روز قرار نیست اتفاق خوبی برای افرادی بیوفته که تبعیدم کردن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا