- عضویت
- 2018/06/03
- ارسالی ها
- 101
- امتیاز واکنش
- 2,017
- امتیاز
- 346
- سن
- 21
[HIDE-THANKS]
پارت بیست و نهم:
در اتاق و به هم میکوبم. زل میزنم به دوربین اتاق. دیگه برام مهم نیست چی بشه. اتفاقی که نباید، افتاد. گلدون گل پژمرده ی روی میزم و بر میدارم. به خوش دستی اون جا شمعی نیست ولی بازم خوبه. واقعا حیف و میلش کردم. گلو و پرت میکنم که مستقیم به دوربین بر خورد میکنه. خودشه. لااقل یکم ذهنم آروم شد. به گل پلاسیده ای که حالا روی زمین افتاده بود خیره میشم. یکی از گلایی بود که مادر بزرگ هر هفته توی گلدون اتاقم میکاره. همیشه میپلاسن. نمی دونم با چه امیدی هر هفته مادر بزرگ یکی شون و میاره اینجا. شونه هام و بالا میندازم. چشمام از شدت خستگی میسوزه. انگار یکی سوزن داغ توی چشمم فرو میکرد. به سمت تخت میرم. یعنی میشه اینم یکی از اون کابوسای مسخره باشه؟ سری تکون میدم و یک قدم دیگه بر میدارم که پام به چیزی گیر میکنه و با صورت کف اتاق میوفتم. به جسمی که لای پام پیچیده نگاه میکنم. پایه ی صندلی؟ داری با من شوخی میکنی دیگه. پایه رو تو دستم میگیرم و می چرخونم. این به درد پرتاب نمی خوره. بیشتر به درد زور گیری های صد قرن پیش میخوره تا الان. صدایی از پایین میشنوم. دستی به گوشم میکشم. بلند شده. چه مسخره که حتی نمیشه کنترلش کرد. شدم مثل یکی از اون هیولا های کوچولو ی سه ساله که حتی نمی تونن درست پاهاشون و کنترل کنن«بچه ها رو میگه». حرف ایدن باعث میشه برای یک ثانیه بدنم بلرزه.
ایدن:عمو شما میدونستید؟ میدونستید بلونا یکی از اوناس؟ یک جهش یافته؟ چرا به من چیزی نگفتین. من ازش درخواست ازدواج کردم.
مسلما انتظار اینو داشتم. پس چرا بدنم یخ زد. نکنه ترسیدم. هه نه بابا من از هیچ چیز نمی ترسم. واقعا من از هیچی نمی ترسم؟ بدنم اینبار شدید تر میلرزه. قلبم تند تر از حد معمول میتپه. انگشتام بی حس میشه. پایه ی صندلی از دستم سر میخوره. بازو هام و بغـ*ـل میکنم. این حس چرا انقدر آشناس؟ چرا فکر میکنم قبلا همین طوری تجربش کردم؟ بینیم و چین میدم. بوی خون میاد. به مچم نگاه میکنم. رد اون زخم هنوز روی مچم مونده. احساس میکنم مثل یک زخم تازه داره میسوزه. صدا های پایین اونقدر بلند هستن که نیازی نباشه برای شنیدنش تلاش کنم.
هادس:ایدن چی داره میگه دان؟
از مخفف اسم متنفرم. برای بار هزارم دارم میگم.
هادس:بلونا یکی از اون جونوراس؟
اون الان به من گفت جونور؟ این خانواده واقعا انسان نیستن. از روی زمین بلند میشم. صدای هادس باعث میشه چیزی مثل ناقوس مرگ کلیسا توی سرم بچرخه. یک جمله ی قدیمی که تمام این سالا با خودم تکرارش کردم. «تو یک عروسکی. عروسک قشنگی که مال منه. مال من..خنده هات حریصم کرد». جلوی آینه وامیستم. راه راهی روی صورتم توجهم و جلب میکنه. پس بگو چرا ایدن اون طوری نگاهم میکرد. فقط به خاطر گوشام نبود. دستمال کنار میز و بر میدارم و روی صورتم میکشم. چشمام مشکی مشکی بود. دستی به موهام میکشم. اونا هم رنگ طلایی زیبا شون و از دست دادن و حالا مثل پرای شوم یک کلاغ سیاه شدن. دستمال و از روی صورتم بر میدارم. پوست برنزه و تیرم توی چشم میزنه. پوفی میکشم. من واقعا چیم؟ یک جونور؟ قطعا و مسلما نمی تونم اینو به خودم نسبت بدم. هنوز بدنم میلرزه. قلبم خودش و به در و دیوار سینم میکوبه. اخمام و تو هم میکشم. به چشمام نگاه میکنم و میغرم:
خودت و جمع و جور کن دختر. میتونی بهشون نشون بدی تو و هم نوعات یک مشت جونور ماقبل تاریخ نیستین.
دلم حتی از لفظ هم نوعام میگیره. همین نوع منو از یک زندگی عادی منع میکنه. البته این چندانم بد نیست. چشمم از توی آینه به پایه ی شکسته ی صندلی میوفته. از روی زمین برش میدارم. از اتاق بیرون میزنم تا یک بار برای همیشه بهشون نشون بدم نوع من میتونه خیلی خطر ناک باشه و اونا حق اینو ندارن که به ما بگن جونور. از بالای پله ها بهشون نگاه میکنم. هادس روی مبل لم داده. ایدن وسط پذیرایی واستاده و کلاهش و دوی انگشتش می چرخونه. پدر با آرامش به هادس نگاه میکنه.
پدر:خب جونور باشه یا نه اون الان داره تو خونه ی من زندگی میکنه. بزار راحتت کنم برادر. دقیقا برای این که کسی از این موضوع چیزی نفهمه چی میخوای؟
هادس:همیشه از باهوش بودنت خوشم میومد دان. این دختر خطرناکه. باید تحویل سازمان داده بشه. یا میمیره یا ما زود تر اونو از کشور پرت میکنیم بیرون. هرچند من ترجیح میدم به صورت کامل خطر رفع بشه.
پدر:اگه این اتفاق بیوفته ممنون میشم.
به نرده ی پله ها تکیه میدم. اینا چیز جدیدی نیست که به خاطرش ناراحت باشم.
ایدن:چی میگید عمو. پدر شما...پدر من بلونا رو میخوام. به هر صورتی.
هادس:تو نمی تونی با یک هیولا باشی. تو برای یک شبم نمی تونی کنارش زندگی کنی چه برسه به کل عمرت.
ایدن:کی گفته من میخوام تا آخر عمرم باهاش باشم؟
صدای خنده ی هادس بلند میشه. از بقیه ی پله ها پایین میام. صدای پدر و واضح تر از همیشه میشنوم.
پدر:ایدن؛ مطمئنی پسر. بلونا یک جهش یافتس. تو هر روز صبح با یک...
هادس:تو دیگه کی هستی!
حرف پدر قطع شد چون هادس تازه منو که کنار پله ها وایستاده بودم و دیده بود. پوزخندی میزنم و پایه ی صندلی رو تو دستم میچرخونم.
-خودت چه حدسی میزنی؟
چشماش گرد میشه. ایدن به چهرم خیره میشه. چشماش برق میزنن. صدای پدر باعث میشه دست از تجزیه تحلیل چهره ی ایدن بردارم.
پدر:منظورم دقیقا همین بود. تو هر روز صبح تا شب با سه آدم با چهره های متفاوتی. میتونی تحمل کنی؟
فکر میکنم کسی که باید چیزی رو تحمل کنه منم. کسی اصلا منو جزو آدم حساب کرده اینجا؟ میرم جلو و رو به روی ایدن وامیستم. چشم تو چشمش به پدر میغرم:
به نظرت من موافق این قضیه هستم پدر؟
پدر:اهمیتی نمیدم که تو موافقی یا نه مجبوری انجامش بدی. من اصلا دوست ندارم به کشوری مثل ایران تبعید بشم. اوه خدایا حتی تصورشم وحشتناکه. میدونی که چه بلای سر خونواده هاشون میاید.
سرم و به سمت پدر میچرخونم.
-و شما هم میدونی که چه بلایی سر خودشون میاد. تیکه تیکه شون میکنن. مثل یک حیوون می کشنمون.
هادس:همون طور که لیاقتش و دارین.
دندون قروچه ای میکنم و بهش چشم غره میرم.
-نظر خواهی نکردم.
پدر:این حرفا فایده ای نداره. تو یا تبعید میشی یا این و قبول میکنی.
-تبعید و ترجیح میدم.
صدای قهقه ی همشون به هوا بلند میش. درک نمی کنم چرا میخندن. من که چیز خنده داری تو حرفم نمی بینم. بیشتر تحقیر و تنفر و میرسوند. صدای عصا باعث میشه به سمت عقب برگردم. مادر بزرگ بود. خودم و جمع و جور میکنم. اصلا دلم نمی خواد اون توی جوای پر تنش باشه.
-مادر بزرگ دیر وقته. بهتره برین تو رخت خوابتون.
مادربزرگ با عصا تو سرم زد.
مادربزرگ:من از تو بزرگ ترم بچه. پس حق دام بیشتر بیدار بمونم. اون تویی که بیشتر از حد مجاز بیدار بودی.
دستی لای موهام میکشم. مادربزرگ به سمت پدر میره.
مادربزرگ:چرا داری انقدر فک خودت و خسته میکنی پسرم. بلونا تحت حمایت پدرت بود و حالا تحت حمایت منه. تو این وسط نقش یک مگس مزاحم و بازی میکردی. حالا چی میگی؟
پدر:هه هه. مادر شما واقعا بامزه اید. تحت حمایت؟ یکی باید از خود شما حمایت کنه.
مادربزرگ:پسر بیچاره ی من تو چقدر احمقی. من از رئیس های کودن تو هم بیشتر قدرت دارم. تحت حمایت من کسی آسیب نمیبینه.
پدر:ولی اگه یک نفر بفهمه که اون چه موجودیه شما نابود میشی مادر. من برای این که همچین چیزی رو ببینم حاضرم تبعید شدن رو به عنوان پدر یک جهش یافته تحمل کنم.
-مادربزرگ کافیه. من نمی خوام شما تو درسر بیوفتین.
مادربزرگ:فعلا کسی که تو درسر افتاده من نیستم. تویی.
-از پسش برمیام.
مادربزرگ:آره حتما. اونم با قبول کردن بدترین گزینه. تبعید! پناه بر خدا بلونا تو اصلا میدونی ایران چه جور جاییه؟
-خوب به نظر خیلی هم بد نمیاد.
مادربزرگ:آره خیلی بد نیست خیلی خیلی بدتره. بهتره یکم فکر کنی و بری بخوابی. دارم کم کم به این نتیجه میرسم که نوه ی عزیزم عقلش و از دست داده.
با عصاش به سمت پله ها هلم میده.
[/HIDE-THANKS]
پارت بیست و نهم:
در اتاق و به هم میکوبم. زل میزنم به دوربین اتاق. دیگه برام مهم نیست چی بشه. اتفاقی که نباید، افتاد. گلدون گل پژمرده ی روی میزم و بر میدارم. به خوش دستی اون جا شمعی نیست ولی بازم خوبه. واقعا حیف و میلش کردم. گلو و پرت میکنم که مستقیم به دوربین بر خورد میکنه. خودشه. لااقل یکم ذهنم آروم شد. به گل پلاسیده ای که حالا روی زمین افتاده بود خیره میشم. یکی از گلایی بود که مادر بزرگ هر هفته توی گلدون اتاقم میکاره. همیشه میپلاسن. نمی دونم با چه امیدی هر هفته مادر بزرگ یکی شون و میاره اینجا. شونه هام و بالا میندازم. چشمام از شدت خستگی میسوزه. انگار یکی سوزن داغ توی چشمم فرو میکرد. به سمت تخت میرم. یعنی میشه اینم یکی از اون کابوسای مسخره باشه؟ سری تکون میدم و یک قدم دیگه بر میدارم که پام به چیزی گیر میکنه و با صورت کف اتاق میوفتم. به جسمی که لای پام پیچیده نگاه میکنم. پایه ی صندلی؟ داری با من شوخی میکنی دیگه. پایه رو تو دستم میگیرم و می چرخونم. این به درد پرتاب نمی خوره. بیشتر به درد زور گیری های صد قرن پیش میخوره تا الان. صدایی از پایین میشنوم. دستی به گوشم میکشم. بلند شده. چه مسخره که حتی نمیشه کنترلش کرد. شدم مثل یکی از اون هیولا های کوچولو ی سه ساله که حتی نمی تونن درست پاهاشون و کنترل کنن«بچه ها رو میگه». حرف ایدن باعث میشه برای یک ثانیه بدنم بلرزه.
ایدن:عمو شما میدونستید؟ میدونستید بلونا یکی از اوناس؟ یک جهش یافته؟ چرا به من چیزی نگفتین. من ازش درخواست ازدواج کردم.
مسلما انتظار اینو داشتم. پس چرا بدنم یخ زد. نکنه ترسیدم. هه نه بابا من از هیچ چیز نمی ترسم. واقعا من از هیچی نمی ترسم؟ بدنم اینبار شدید تر میلرزه. قلبم تند تر از حد معمول میتپه. انگشتام بی حس میشه. پایه ی صندلی از دستم سر میخوره. بازو هام و بغـ*ـل میکنم. این حس چرا انقدر آشناس؟ چرا فکر میکنم قبلا همین طوری تجربش کردم؟ بینیم و چین میدم. بوی خون میاد. به مچم نگاه میکنم. رد اون زخم هنوز روی مچم مونده. احساس میکنم مثل یک زخم تازه داره میسوزه. صدا های پایین اونقدر بلند هستن که نیازی نباشه برای شنیدنش تلاش کنم.
هادس:ایدن چی داره میگه دان؟
از مخفف اسم متنفرم. برای بار هزارم دارم میگم.
هادس:بلونا یکی از اون جونوراس؟
اون الان به من گفت جونور؟ این خانواده واقعا انسان نیستن. از روی زمین بلند میشم. صدای هادس باعث میشه چیزی مثل ناقوس مرگ کلیسا توی سرم بچرخه. یک جمله ی قدیمی که تمام این سالا با خودم تکرارش کردم. «تو یک عروسکی. عروسک قشنگی که مال منه. مال من..خنده هات حریصم کرد». جلوی آینه وامیستم. راه راهی روی صورتم توجهم و جلب میکنه. پس بگو چرا ایدن اون طوری نگاهم میکرد. فقط به خاطر گوشام نبود. دستمال کنار میز و بر میدارم و روی صورتم میکشم. چشمام مشکی مشکی بود. دستی به موهام میکشم. اونا هم رنگ طلایی زیبا شون و از دست دادن و حالا مثل پرای شوم یک کلاغ سیاه شدن. دستمال و از روی صورتم بر میدارم. پوست برنزه و تیرم توی چشم میزنه. پوفی میکشم. من واقعا چیم؟ یک جونور؟ قطعا و مسلما نمی تونم اینو به خودم نسبت بدم. هنوز بدنم میلرزه. قلبم خودش و به در و دیوار سینم میکوبه. اخمام و تو هم میکشم. به چشمام نگاه میکنم و میغرم:
خودت و جمع و جور کن دختر. میتونی بهشون نشون بدی تو و هم نوعات یک مشت جونور ماقبل تاریخ نیستین.
دلم حتی از لفظ هم نوعام میگیره. همین نوع منو از یک زندگی عادی منع میکنه. البته این چندانم بد نیست. چشمم از توی آینه به پایه ی شکسته ی صندلی میوفته. از روی زمین برش میدارم. از اتاق بیرون میزنم تا یک بار برای همیشه بهشون نشون بدم نوع من میتونه خیلی خطر ناک باشه و اونا حق اینو ندارن که به ما بگن جونور. از بالای پله ها بهشون نگاه میکنم. هادس روی مبل لم داده. ایدن وسط پذیرایی واستاده و کلاهش و دوی انگشتش می چرخونه. پدر با آرامش به هادس نگاه میکنه.
پدر:خب جونور باشه یا نه اون الان داره تو خونه ی من زندگی میکنه. بزار راحتت کنم برادر. دقیقا برای این که کسی از این موضوع چیزی نفهمه چی میخوای؟
هادس:همیشه از باهوش بودنت خوشم میومد دان. این دختر خطرناکه. باید تحویل سازمان داده بشه. یا میمیره یا ما زود تر اونو از کشور پرت میکنیم بیرون. هرچند من ترجیح میدم به صورت کامل خطر رفع بشه.
پدر:اگه این اتفاق بیوفته ممنون میشم.
به نرده ی پله ها تکیه میدم. اینا چیز جدیدی نیست که به خاطرش ناراحت باشم.
ایدن:چی میگید عمو. پدر شما...پدر من بلونا رو میخوام. به هر صورتی.
هادس:تو نمی تونی با یک هیولا باشی. تو برای یک شبم نمی تونی کنارش زندگی کنی چه برسه به کل عمرت.
ایدن:کی گفته من میخوام تا آخر عمرم باهاش باشم؟
صدای خنده ی هادس بلند میشه. از بقیه ی پله ها پایین میام. صدای پدر و واضح تر از همیشه میشنوم.
پدر:ایدن؛ مطمئنی پسر. بلونا یک جهش یافتس. تو هر روز صبح با یک...
هادس:تو دیگه کی هستی!
حرف پدر قطع شد چون هادس تازه منو که کنار پله ها وایستاده بودم و دیده بود. پوزخندی میزنم و پایه ی صندلی رو تو دستم میچرخونم.
-خودت چه حدسی میزنی؟
چشماش گرد میشه. ایدن به چهرم خیره میشه. چشماش برق میزنن. صدای پدر باعث میشه دست از تجزیه تحلیل چهره ی ایدن بردارم.
پدر:منظورم دقیقا همین بود. تو هر روز صبح تا شب با سه آدم با چهره های متفاوتی. میتونی تحمل کنی؟
فکر میکنم کسی که باید چیزی رو تحمل کنه منم. کسی اصلا منو جزو آدم حساب کرده اینجا؟ میرم جلو و رو به روی ایدن وامیستم. چشم تو چشمش به پدر میغرم:
به نظرت من موافق این قضیه هستم پدر؟
پدر:اهمیتی نمیدم که تو موافقی یا نه مجبوری انجامش بدی. من اصلا دوست ندارم به کشوری مثل ایران تبعید بشم. اوه خدایا حتی تصورشم وحشتناکه. میدونی که چه بلای سر خونواده هاشون میاید.
سرم و به سمت پدر میچرخونم.
-و شما هم میدونی که چه بلایی سر خودشون میاد. تیکه تیکه شون میکنن. مثل یک حیوون می کشنمون.
هادس:همون طور که لیاقتش و دارین.
دندون قروچه ای میکنم و بهش چشم غره میرم.
-نظر خواهی نکردم.
پدر:این حرفا فایده ای نداره. تو یا تبعید میشی یا این و قبول میکنی.
-تبعید و ترجیح میدم.
صدای قهقه ی همشون به هوا بلند میش. درک نمی کنم چرا میخندن. من که چیز خنده داری تو حرفم نمی بینم. بیشتر تحقیر و تنفر و میرسوند. صدای عصا باعث میشه به سمت عقب برگردم. مادر بزرگ بود. خودم و جمع و جور میکنم. اصلا دلم نمی خواد اون توی جوای پر تنش باشه.
-مادر بزرگ دیر وقته. بهتره برین تو رخت خوابتون.
مادربزرگ با عصا تو سرم زد.
مادربزرگ:من از تو بزرگ ترم بچه. پس حق دام بیشتر بیدار بمونم. اون تویی که بیشتر از حد مجاز بیدار بودی.
دستی لای موهام میکشم. مادربزرگ به سمت پدر میره.
مادربزرگ:چرا داری انقدر فک خودت و خسته میکنی پسرم. بلونا تحت حمایت پدرت بود و حالا تحت حمایت منه. تو این وسط نقش یک مگس مزاحم و بازی میکردی. حالا چی میگی؟
پدر:هه هه. مادر شما واقعا بامزه اید. تحت حمایت؟ یکی باید از خود شما حمایت کنه.
مادربزرگ:پسر بیچاره ی من تو چقدر احمقی. من از رئیس های کودن تو هم بیشتر قدرت دارم. تحت حمایت من کسی آسیب نمیبینه.
پدر:ولی اگه یک نفر بفهمه که اون چه موجودیه شما نابود میشی مادر. من برای این که همچین چیزی رو ببینم حاضرم تبعید شدن رو به عنوان پدر یک جهش یافته تحمل کنم.
-مادربزرگ کافیه. من نمی خوام شما تو درسر بیوفتین.
مادربزرگ:فعلا کسی که تو درسر افتاده من نیستم. تویی.
-از پسش برمیام.
مادربزرگ:آره حتما. اونم با قبول کردن بدترین گزینه. تبعید! پناه بر خدا بلونا تو اصلا میدونی ایران چه جور جاییه؟
-خوب به نظر خیلی هم بد نمیاد.
مادربزرگ:آره خیلی بد نیست خیلی خیلی بدتره. بهتره یکم فکر کنی و بری بخوابی. دارم کم کم به این نتیجه میرسم که نوه ی عزیزم عقلش و از دست داده.
با عصاش به سمت پله ها هلم میده.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: