وضعیت
موضوع بسته شده است.

پارسی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/03
ارسالی ها
101
امتیاز واکنش
2,017
امتیاز
346
سن
21
[HIDE-THANKS]
پارت بیست و نهم:
در اتاق و به هم میکوبم. زل میزنم به دوربین اتاق. دیگه برام مهم نیست چی بشه. اتفاقی که نباید، افتاد. گلدون گل پژمرده ی روی میزم و بر میدارم. به خوش دستی اون جا شمعی نیست ولی بازم خوبه. واقعا حیف و میلش کردم. گلو و پرت میکنم که مستقیم به دوربین بر خورد میکنه. خودشه. لااقل یکم ذهنم آروم شد. به گل پلاسیده ای که حالا روی زمین افتاده بود خیره میشم. یکی از گلایی بود که مادر بزرگ هر هفته توی گلدون اتاقم میکاره. همیشه میپلاسن. نمی دونم با چه امیدی هر هفته مادر بزرگ یکی شون و میاره اینجا. شونه هام و بالا میندازم. چشمام از شدت خستگی میسوزه. انگار یکی سوزن داغ توی چشمم فرو میکرد. به سمت تخت میرم. یعنی میشه اینم یکی از اون کابوسای مسخره باشه؟ سری تکون میدم و یک قدم دیگه بر میدارم که پام به چیزی گیر میکنه و با صورت کف اتاق میوفتم. به جسمی که لای پام پیچیده نگاه میکنم. پایه ی صندلی؟ داری با من شوخی میکنی دیگه. پایه رو تو دستم میگیرم و می چرخونم. این به درد پرتاب نمی خوره. بیشتر به درد زور گیری های صد قرن پیش میخوره تا الان. صدایی از پایین میشنوم. دستی به گوشم میکشم. بلند شده. چه مسخره که حتی نمیشه کنترلش کرد. شدم مثل یکی از اون هیولا های کوچولو ی سه ساله که حتی نمی تونن درست پاهاشون و کنترل کنن«بچه ها رو میگه». حرف ایدن باعث میشه برای یک ثانیه بدنم بلرزه.
ایدن:عمو شما میدونستید؟ میدونستید بلونا یکی از اوناس؟ یک جهش یافته؟ چرا به من چیزی نگفتین. من ازش درخواست ازدواج کردم.
مسلما انتظار اینو داشتم. پس چرا بدنم یخ زد. نکنه ترسیدم. هه نه بابا من از هیچ چیز نمی ترسم. واقعا من از هیچی نمی ترسم؟ بدنم اینبار شدید تر میلرزه. قلبم تند تر از حد معمول میتپه. انگشتام بی حس میشه. پایه ی صندلی از دستم سر میخوره. بازو هام و بغـ*ـل میکنم. این حس چرا انقدر آشناس؟ چرا فکر میکنم قبلا همین طوری تجربش کردم؟ بینیم و چین میدم. بوی خون میاد. به مچم نگاه میکنم. رد اون زخم هنوز روی مچم مونده. احساس میکنم مثل یک زخم تازه داره میسوزه. صدا های پایین اونقدر بلند هستن که نیازی نباشه برای شنیدنش تلاش کنم.
هادس:ایدن چی داره میگه دان؟
از مخفف اسم متنفرم. برای بار هزارم دارم میگم.
هادس:بلونا یکی از اون جونوراس؟
اون الان به من گفت جونور؟ این خانواده واقعا انسان نیستن. از روی زمین بلند میشم. صدای هادس باعث میشه چیزی مثل ناقوس مرگ کلیسا توی سرم بچرخه. یک جمله ی قدیمی که تمام این سالا با خودم تکرارش کردم. «تو یک عروسکی. عروسک قشنگی که مال منه. مال من..خنده هات حریصم کرد». جلوی آینه وامیستم. راه راهی روی صورتم توجهم و جلب میکنه. پس بگو چرا ایدن اون طوری نگاهم میکرد. فقط به خاطر گوشام نبود. دستمال کنار میز و بر میدارم و روی صورتم میکشم. چشمام مشکی مشکی بود. دستی به موهام میکشم. اونا هم رنگ طلایی زیبا شون و از دست دادن و حالا مثل پرای شوم یک کلاغ سیاه شدن. دستمال و از روی صورتم بر میدارم. پوست برنزه و تیرم توی چشم میزنه. پوفی میکشم. من واقعا چیم؟ یک جونور؟ قطعا و مسلما نمی تونم اینو به خودم نسبت بدم. هنوز بدنم میلرزه. قلبم خودش و به در و دیوار سینم میکوبه. اخمام و تو هم میکشم. به چشمام نگاه میکنم و میغرم:
خودت و جمع و جور کن دختر. میتونی بهشون نشون بدی تو و هم نوعات یک مشت جونور ماقبل تاریخ نیستین.
دلم حتی از لفظ هم نوعام میگیره. همین نوع منو از یک زندگی عادی منع میکنه. البته این چندانم بد نیست. چشمم از توی آینه به پایه ی شکسته ی صندلی میوفته. از روی زمین برش میدارم. از اتاق بیرون میزنم تا یک بار برای همیشه بهشون نشون بدم نوع من میتونه خیلی خطر ناک باشه و اونا حق اینو ندارن که به ما بگن جونور. از بالای پله ها بهشون نگاه میکنم. هادس روی مبل لم داده. ایدن وسط پذیرایی واستاده و کلاهش و دوی انگشتش می چرخونه. پدر با آرامش به هادس نگاه میکنه.
پدر:خب جونور باشه یا نه اون الان داره تو خونه ی من زندگی میکنه. بزار راحتت کنم برادر. دقیقا برای این که کسی از این موضوع چیزی نفهمه چی میخوای؟
هادس:همیشه از باهوش بودنت خوشم میومد دان. این دختر خطرناکه. باید تحویل سازمان داده بشه. یا میمیره یا ما زود تر اونو از کشور پرت میکنیم بیرون. هرچند من ترجیح میدم به صورت کامل خطر رفع بشه.
پدر:اگه این اتفاق بیوفته ممنون میشم.
به نرده ی پله ها تکیه میدم. اینا چیز جدیدی نیست که به خاطرش ناراحت باشم.
ایدن:چی میگید عمو. پدر شما...پدر من بلونا رو میخوام. به هر صورتی.
هادس:تو نمی تونی با یک هیولا باشی. تو برای یک شبم نمی تونی کنارش زندگی کنی چه برسه به کل عمرت.
ایدن:کی گفته من میخوام تا آخر عمرم باهاش باشم؟
صدای خنده ی هادس بلند میشه. از بقیه ی پله ها پایین میام. صدای پدر و واضح تر از همیشه میشنوم.
پدر:ایدن؛ مطمئنی پسر. بلونا یک جهش یافتس. تو هر روز صبح با یک...
هادس:تو دیگه کی هستی!
حرف پدر قطع شد چون هادس تازه منو که کنار پله ها وایستاده بودم و دیده بود. پوزخندی میزنم و پایه ی صندلی رو تو دستم میچرخونم.
-خودت چه حدسی میزنی؟
چشماش گرد میشه. ایدن به چهرم خیره میشه. چشماش برق میزنن. صدای پدر باعث میشه دست از تجزیه تحلیل چهره ی ایدن بردارم.
پدر:منظورم دقیقا همین بود. تو هر روز صبح تا شب با سه آدم با چهره های متفاوتی. میتونی تحمل کنی؟
فکر میکنم کسی که باید چیزی رو تحمل کنه منم. کسی اصلا منو جزو آدم حساب کرده اینجا؟ میرم جلو و رو به روی ایدن وامیستم. چشم تو چشمش به پدر میغرم:
به نظرت من موافق این قضیه هستم پدر؟
پدر:اهمیتی نمیدم که تو موافقی یا نه مجبوری انجامش بدی. من اصلا دوست ندارم به کشوری مثل ایران تبعید بشم. اوه خدایا حتی تصورشم وحشتناکه. میدونی که چه بلای سر خونواده هاشون میاید.
سرم و به سمت پدر میچرخونم.
-و شما هم میدونی که چه بلایی سر خودشون میاد. تیکه تیکه شون میکنن. مثل یک حیوون می کشنمون.
هادس:همون طور که لیاقتش و دارین.
دندون قروچه ای میکنم و بهش چشم غره میرم.
-نظر خواهی نکردم.
پدر:این حرفا فایده ای نداره. تو یا تبعید میشی یا این و قبول میکنی.
-تبعید و ترجیح میدم.
صدای قهقه ی همشون به هوا بلند میش. درک نمی کنم چرا میخندن. من که چیز خنده داری تو حرفم نمی بینم. بیشتر تحقیر و تنفر و میرسوند. صدای عصا باعث میشه به سمت عقب برگردم. مادر بزرگ بود. خودم و جمع و جور میکنم. اصلا دلم نمی خواد اون توی جوای پر تنش باشه.
-مادر بزرگ دیر وقته. بهتره برین تو رخت خوابتون.
مادربزرگ با عصا تو سرم زد.
مادربزرگ:من از تو بزرگ ترم بچه. پس حق دام بیشتر بیدار بمونم. اون تویی که بیشتر از حد مجاز بیدار بودی.
دستی لای موهام میکشم. مادربزرگ به سمت پدر میره.
مادربزرگ:چرا داری انقدر فک خودت و خسته میکنی پسرم. بلونا تحت حمایت پدرت بود و حالا تحت حمایت منه. تو این وسط نقش یک مگس مزاحم و بازی میکردی. حالا چی میگی؟
پدر:هه هه. مادر شما واقعا بامزه اید. تحت حمایت؟ یکی باید از خود شما حمایت کنه.
مادربزرگ:پسر بیچاره ی من تو چقدر احمقی. من از رئیس های کودن تو هم بیشتر قدرت دارم. تحت حمایت من کسی آسیب نمیبینه.
پدر:ولی اگه یک نفر بفهمه که اون چه موجودیه شما نابود میشی مادر. من برای این که همچین چیزی رو ببینم حاضرم تبعید شدن رو به عنوان پدر یک جهش یافته تحمل کنم.
-مادربزرگ کافیه. من نمی خوام شما تو درسر بیوفتین.
مادربزرگ:فعلا کسی که تو درسر افتاده من نیستم. تویی.
-از پسش برمیام.
مادربزرگ:آره حتما. اونم با قبول کردن بدترین گزینه. تبعید! پناه بر خدا بلونا تو اصلا میدونی ایران چه جور جاییه؟
-خوب به نظر خیلی هم بد نمیاد.
مادربزرگ:آره خیلی بد نیست خیلی خیلی بدتره. بهتره یکم فکر کنی و بری بخوابی. دارم کم کم به این نتیجه میرسم که نوه ی عزیزم عقلش و از دست داده.
با عصاش به سمت پله ها هلم میده.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]پارت سیم:
    به دستکشای توری مشکی رنگم خیره میشم. چشمام از تو داغ شده. چیزی به گلوم چنگ میندازه. دستی به گلوم میکشم. میسوزه. درد داره. نه تنها گلوم بلکه جایی پشت جناق سینم هم تیر میکشه. موهای گیس شدم از روی شونم بر میدارم و پشت صندلی میندازم. بوی عود همه جا هست. سکوت کلیسا با دعا های کشیش و موسیقی پیانو شکسته میشه. از پنجره های باز کلیسا نسیم خنکی میاد و چین های دامن مشکی رنگم و تکون میده. لباس عزاداریه. صدای زمزمه هایی رو میشنوم.
    -ببین چه آرومم نشسته.
    -شنیدی میگن نحسه؟
    -نحس؟ اون واقعا شبیه فرشته ها میمونه.
    -منظورت چیه؟ فرشته؟ داری با من شوخی میکنی؟
    -چرا این حرف و میزنی؟
    -مگه نشنیدی میگن تو بچگیش جنازه ی آقا ی مجستیک و پیدا کرده. حالام که...خودت از اخبار خبر داری دیگه.
    -واقعا این دختر نحسه.
    سعی میکنم بی تفاوت باشم اما انگار یکی دستش و روی گلوم گذاشته بود و فشار میداد. با این وضع اعصابم به شدت ضعیف بود و بی تفاوتی رو سخت میکرد. به کنار دستم نگاه میکنم. مادر. لباس جدیدش و پوشیده. کلاه سیاه تور دارش و روی سرش گذاشته و با نجابت تمام اشک نیومده از گوشه ی چشمش و پاک میکنه. یک تظاهر خالص. دستی روی دستم میشینه. سلینه. به چه حقی دست منو گرفته. از جام بلند میشم. دستم از توی دستای سلین سر میخوره. به سمت تابوت روی سکو میرم. یک وداع. اما با کی؟ به هر حال هرکی که باشه باید خوش حال باشم که دارم برای بار آخر میبینمش. دستم و روی لبه ی تابوت میذارم. پارچه ی ابریشمی نرمی داره. سفید خالص. سرم و جلو میبرم. صورت زن توی تابوت که مشخص میشه دستام از لبه سکو شل میشه و کنار بدنم میوفته. ناباور سر جام خشکم میزنه. اون دست نامرئی گلوم و طوری فشار میده که حس میکنم چند وقت دیگه جنازه ی منه که برای وداع آخر روی این سکو قرار میگیره. زانو هام میلرزه و از تو خالی میشه. روی زمین سقوط میکنم. آخرین چیزی که به یادم میمونه دردیه که سر زانو میپیچه.
    روی تخت میشینم. نفس نفس میزنم. هنوز چیزی روی گلوم سنگینی میکنه. زانو هام و توی شکمم جمع میکنم. پنجه هام و لای موهام میکشم. عرق کرده. خوابم مثل یک فیلم از جلوی چشمام رد میشه. اون چهره حتی با وجود رنگ پریده و مرده گونش بازم اون قدر آشنا بود که بتونم بشناسمش. مادر بزرگ. اما اون اونجا چی کار میکرد. البته اگه یک مرده کاری بتونه بکنه. بدنم میلرزه. از ضعف متنفرم. به دوربین روی سقف نگاه میکنم. شیشه محافظ دورش یکی از بهترین شیشه های ضد گلولس. تولید شرکت امپراطوری بود. ضد حریق ضد ضربه و ضد گلوله بود. اونا منو چی میدین. هالک؟ واقعا که. این یک توهین بود. از روی تخت بلند میشم. باید برم یک دوش بگیرم. به ساعتم نگاه میکنم. چهار صبحه. لااقل میشه به این نکته ی مثبت اشاره کرد که میتونم یک صبحانه ی درست بخورم. نه یک پنکیک مزخرف و بد طعم از مغازه ی کنار ساختمون. دستی به صورتم میکشم و وارد حموم میشم. شقیقه هام و با انگشت فشار میدم. موهام به هم پیچیده و روی گردنم آویزونه. خجالت آوره. سعی میکنم با انگشتام گره ی موهام و باز کنم. بعد از اون شب زیاد ایدن و ندیدم. لااقل نسبت به قبل. مادر بزرگ برام از عمو وقت گرفت تا فکر کنم. و خدا به سازنده ی اینترنت درجات بالای الهی رو عنایت کنه. با یک تحقیق کوچیک توی نت در مورد ایران فهمیدم ایران از چیزی که فکر میکردم صد درجه بدتره. یک کشور جهان چهارم.«فقیر ترین و توسعه نیافته ترین و آسیب پذیر ترین نوع کشور. بری تو نت سرچ کنین جهان چهارم میاد» با حکومت غیر مستقل. یک سری امپراطوری های محلی. اوضاع داخلیش داغون بود. به نظر نمی رسید اصلا به هیچ چیزی جز زنده موندن اهمیتی بدن. نه هنری در کار بود نه صنایع داخلی و نه ساخت و سازی. فقط یک سری انسان صرفا زنده بودن. قحطی نداشتن اما دارو برای بیمار هاشون وجود نداشت. وارد وان آب میشم. زیادی کلافه شدم. چند شبه درست نمی تونم بخوابم. به خاطر این که یک احمق رازم و فهمیده بود باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب میکردم. البته مادر بزرگ بهم هشدار داده بود که حتی اگه انتخاب کنم که برم به ایران اجازه نمیده. صرفا جهت این که بعدا بهش گیر ندم که ایران رفتن انتخاب بهتری بوده اجازه داد در موردش تحقیق کنم. اما من نمی تونستم برای یک ثانیه ایدن و تحمل کنم. حالا باید تشخیص میدادم بدتر کدوم یکیه. ایران با اوضاع درهمش یا ایدن با وجود آزار دهندش. سرم و به دیوار تکیه میدم. باید یک فکری بکنم. این طوری نه تنها به هیچ نتیجه ای نمیرسم بلکه بدتر گیج میشم. گوشیم و فعال میکنم. باید با جیک تماس بگیرم. جیک یکی از هم دانشگاهی هام بود. علوم جغرافیا و تاریخ مشرقی خونده بود. لااقل یک جا به دردم خورد. سعی میکنم چهرش و به یاد بیارم. اما تنها چیزی که یادم میاد اینه که بار اول که به صورتش نگاه کردم ناخوداگاه گفتم خدای من تو بیشتر از ستاره های آسمون کک و مک داری. البته که خوش بختانه اون این موضوع و نمی دونه. چون تقریبا به زبان آلمانی اینو وسط سالن کالج داد زدم. میرم توی قسمت پیام ها و مینویسم. سلام جیک. بلونا مجستیک هستم. امیدوارم بتونی یک کپی از مقاله ی پایان نامه ی سال آخر دانشگاه و برام بفرستی.
    اگه درست یادم باشه مقاله ی ارائه شدش در مورد تاریخ کهن ایران و وضعیت اقتصادی حال حاظرشون بود. اون زمان با خودم فکر میکردم تاریخ کشور دیگه میتونه چه جذابیتی برای کسی داشته باشه. روزی که داشت از پایان نامش دفاع میکرد من تو سالن بودم و تقریبا تا آخر حرف هاش با گوشیم ور میرفتم. اینه که چیزی از متن سخنرانیش و به یاد ندارم. از وان بیرون میام باید برم سر پروژه. دیگه چیزی به اتمام نمونده. باید اونجا باشم تا اون کودنا کارمو به گند نکشن. دستی به موهای خیسم میکشم. حوله رو روشون میندازم و از حموم خارج میشم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]پارت سی و یکم:
    از اسب پایین میپرم. افسار اسبم و تو صورت یکی از بادیگاردا پرت میکنم. میغرم:
    ببرش تو اصطبل.
    وارد خونه میشم. در و پشت سرم میکوبم. احساس میکنم زمین خونه کمی میلرزه. عصبی کلاه شنل و از سرم بر میدارم. نوک موهام یخ زده. از وقتی هوا ی کره رو به پاکیزگی رفته آلمان شده مثل جهنم. اگه یکم دیگه از دست این به قول دیانا قوم الظالمین زنده بمونم حتما روزی رو میبینم که از شدت سرما بینیم بیوفته. بدنم لرز میکنه حتی تصورش هم وحشتناکه. بی چاره مردم تورنتو. خیلی وقته دیگه کسی به کانادا سفر نمی کنه. البته که کاری عقلانی و کاملا درسته. دیگه از اونجا چیزی جز یک تپه ی یخ زده نمونده. دست کشام و با زور دندون از دستم بیرون میکشم. سعی میکنم باهاشون برف چسبیده ی روی شونه هام و بتکونم. نوری از طرف راهرو روشن میشه. سرم و بالا میارم. مادرم روی پله های مارپیچ وایستاده و پدر پشت سرشه. با اون لباس بلند سفید و رنگ پریده هر جایی میدیدمش فکر میکردم فرشته ی مرگمه. فقط یک داس با دسته ی بلند کم داشت. دستام و از هم باز میکنم.
    -خوب؟
    منتظر شنیدن دلیل شون برای کشوندم به خونه میمونم. وسط کشیدن نقشه های پروژه ی جدیدم بودم که مزاحمم شدن و امر کردن به خونه برگردم. پدر فریاد میکشه:
    تا این موقع شب کجا ول میگشتی؟
    به ساعتم نگاه میکنم. سه و نیم نیمه شب. زیادم دیر نکردم. به پدر نگاه میکنم. به نظر که زیادی عصبی شده. لرزش دستش از اینجا هم محسوس. چشمام و گرد میکنم. خوب راستش اونی که باید شاکی باشه منم. دستی لای موهام میکشم.
    -برام ادای پدرای نگران و درنیارین. قیافتون این جور مواقع مضحک میشه. به عنوان دخترتون خودم و موظف...
    حرفم قطع شد چون مادرم جیغ کشید:
    این چه طرز حرف زدن با پدر ته دختره ی گستاخ؟ سریع معذرت بخواه. یک نجیب زاده به پدر خودش با احترام برخورد میکنه.
    طوری با من صحبت میکنه انگار هنوز پنج سالمه. چقدر مسخره. پوزخندی میزنم و دستم و توی هوا تکون میدم.
    -چرا باید این کار و بکنم؟ وقتی شما جوری رفتار میکنین که انگار با یک هیولا طرفین.
    از پله ها بالا میرم. از کنار مادر که رد میشم آستینم و میگیره.
    مادر:و این تقصیر ماس که تو واقعا یکی از اون هیولا هایی؟
    آستینم و از دستش بیرون میکشم و به راهم ادامه میدم. سرم و کمی به سمت شونم کج میکنم تا لااقل یک حاله ی محو از صورتاشون ببینم.
    -محض اطلاع تون این ژن از پدر و مادر به ارث میرسه. اگه من یکی از اون هیولاهام شما هم لااقل ژنش و دارین.
    از باقی پله ها بالا میرم. حالا که قرار بود تصمیم بگیرم ترس برشون داشته که مبادا فرار کنم. من خانواده ی خودم و خوب میشناسم. همین هفته ی قبل یک شبم نتونستم از ساعت چهار زود تر برگردم. اون موقع کسی نگرانم نبود. خوب لااقل باید کمی محتاط تر پیش میومدن. وارد اتاقم میشم. با همون لباسا روی تخت دراز میکشم. برای تعویض لباس زیادی خسته و عصبی و یخزده ام. لحاف و روی خودم میکشم که صدای جعبه ی پیام گوشیم بلند میشه. کدوم وقت نشناسی این وقت شب پیام میده. محض این که بعدها با خاک یکسانش کنم به اسمش نگاه میکنم. با دیدن اسم جیک سر جام سیخ میشینم. پیامش و باز میکنم. صوتیه. با تمام وجود دعا میکنم صداش مثل زمانی نباشه که دانشگاه میرفتم. صداش مثل یک نوجوون شانزده ساله کلفت بود. ترکیبی از غرش کردن و جیر جیر. ولی متاسفانه این موضوع مانع مزخرف گویی همیشگیش نمیشد. پیام و باز میکنم. با شنیدن صداش میفهمم صدای افراد تو بیست و نه سالگی تغییر نمیکنه. جیک بیچاره. اگه سریع تر سراغ یک دکتر خوب برای تصحیح صداش نره هیچ دختری حاظر نمیشه اونو به همسری بپذیره. سعی میکنم با کم کردن صدای گوشی جیغ بودن صدای جیک و به حدی قابل تحمل تر برسونم.
    جیک:پناه بر خدا بلونا؟ بلونا مجستیک. داری با من شوخی میکنی؟
    ولوم صداش از اول حرفش تا همین جا از صدای جیغ دخترونه به صدایی بم تبدیل شد. طوری که اگه قبلا با صداش آشنایی نداشتم مردی رو پشت تلفن تجسم می کردم با سبیل های ترسناک و ابرو های گره خورده. صداش جدی میشه.
    جیک:اگه خودتی یک پیام صوتی بده. اگر نیستی مزاحم نشو.
    پوفی میکنم. کسی پیدا میشه که براش مزاحمت ایجاد کنه. واقعا باعث میشه مردم شک کنن که اون از هاروارد فارق التحصیل شده باشه. زیر لحاف میخزم و شروع میکنم به ضبط پیام.
    -جیک میشه ازت خواهش کنم کمی به حافظت فشار بیاری و درک کنی بلونا مجستیک با این شماره کسی رو سر کار نمیذاره.
    پیام و میفرستم. جوابش در چند ثانیه میاد. بازم صوتی. نکنه انگشتاش و قطع کردن.
    جیک:خوش حال شدم که صدات و شنیدم بلونا. آخه تو دانشگاه حتی زحمت صحبت کردن با من و به خودت نمی دادی.
    حق رو به من بدید. با این صدای اون و اعصاب نداشته ی من قطعا اتفاق خوبی نمی افتاد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و دوم:
    میشینم و به متن بلند بالا ی پایان نامه ی جیک خیره میشم. خمیازه ای میکشم. واقعا الان قدرت درک مطالبم و از دست دادم. شنل و از روی شونه هام بر میدارم. پولیور مشکی رنگم به خاطر دونه های آب شده ی برف برق میزنه. دست مالی از روی میز بر میدارم و روی شلوار چرمم میکشم. خوبه که آب توش نفوض نمیکنه. دوباره روی تخت دراز میکشم. گوشی رو فعال میکنم. چشمم به تیتر مقاله میوفته. «سرزمین پارس امپراطوری بزرگی که در هم شکست». فکر نمی کنم این مقاله اصلا قبول شده باشه. تیتر اصلی یک مقاله باید کوتاه و مختصر باشه. نه یک جمله ی حوصله سر بر و بی خود. پوفی میکنم و صفحه رو میبندم. چشمام از زور خستگی میسوزن. مردمکام حتی نمی تونن درست حرکت کنن. همه چیز و تار و دوتا دوتا میبینم. پلکام و میبندم. سعی میکنم بی توجه به خیسی آزار دهنده ی پولیور تنم بخوابم. پلکام و به هم فشار میدم. چیزی مثل برق از ذهنم رد میشه. یک جمله. سرزمین پارس؟ چرا از اول یادم نیومد. مثل صاعقه زده ها سر جام میشینم. جمله ی اون پیرزن توی سرم میپیچه. «اگه نمی خوای سرنوشتت تغییر کنه به سرزمین پارس نرو». اصلا سرزمین پارس کجاس؟ گوشی رو فعال میکنم. شروع میکنم به خوندن. از زمان ورود آریاییان به ایران آنها به سه گروه پارت ها پارس ها و ماد ها تقسیم شده و در جای جای فلات ایران به زندگی پرداختند. اونا آریایی بودن. هم نژاد ما آلمانی ها. چونم و میخوارونم. پارسی ها یکی از اقوامی ان که توی فلات ایران بودن. البته فلات ایران زیادی بزرگ بوده. احتمالا بعدها از ایران جدا شدن. شاید یکی از کشور های همسایه ی ایران باشن. کشور پارس. اسمشم عجیبه. اصلا معنیش چیه؟ ادامه رو میخونم. پارسیان بزرگ ترین امپراطوری ایران را بنا کردند. کوروش بزرگ ترین پادشاه ایران از این نژاد بود و یکی از ده فرمانروای برتر جهان به حساب میاید. به خاطر این پادشاه و نژاد وی ایران به سرزمین پارس نیز معروف است. دستم شل میشه. بعد از دیدن اون پیرزن مشکلاتم زیاد تر شدن و دونه به دونه از حرفاش عملی شدن. اون از کابوسام که هر روز بدتر و واقعی تر میشن. اینم از سرزمین پارس. این دیگه چیه. دستام و لای موهام فرو میبرم. یاد آخرین کابوسم میوفتم. از روی تخت پایین میام. با آخرین سرعتم به سمت اتاق مادر بزرگ میرم. در اتاقش و باز میکنم. در محکم توی دیوار میخوره. مادربزرگ از جا میپره و دستش و روی سینش میذاره. با دیدنش قلبم آروم میشه. لااقل دیگه مثل طبل تو گوشم صدا نمیکنه. لباس سفید رنگش اصلا شبیه لباسی که توی اون کلیسا ی لعنتی تنش بود نیست. قدمام میلرزه. جلو میرم. صدای مادربزرگ بلند میشه.
    مادربزرگ:چی شده بلونا. نزدیک بود منو سکته بدی.
    واقعا چی شده بود. من چرا مثل یک احمق واقعی از یک خواب ترسیدم. به خاطر این که یک پیرزن عجیب و غریب و احتمالا دیوونه یک سری چیزای مسخره رو پیش گویی کرده. چرا از خودم نپرسیدم کدوم خوابم تا به حال واقعا اتفاق افتاده که این دومین موردش باشه. واقعا دلایلم برای ترسوندن مادربزرگ احمقانه بود. تنها چیزی اون لحظه به ذهنم میرسید و گفتم.
    -خواب وحشتناکی دیدم. ببخشید مادربزرگ که ترسوندمتون. من میرم به اتاقم.
    بر میگردم.
    مادر بزرگ:صبر کن بلونا. خواب ها یک نشونه ان. چرا فکر میکنی باید به خاطر وجود چنین موضوع مهمی که تو رو به اینجا کشونده از من معذرت خواهی کنی.
    به سمتش میرم. کنارش روی تخت میشینم.
    مادربزرگ:خوب من منتظرم نوه.
    -خوابم چیزی نبود که بشه ازش خودتون بیاد.
    مادربزرگ:همیشه همه چیز بر وقف مراد ما نیست بلونا اینو خودت بهتر از هرکسی میدونی. این طور نیست؟
    سرم و روی شونش میذاره. دستم و روی دستش میذارم. به این آرامش احتیاج دارم تا بتونم در برابر طوفان پیش روم وایستم.
    -میدونی مادربزرگ خیلی برام سخته. این چیزایی میبینم و حس میکنم چیزایی نیست که کسی ازشون خوشش بیاد. من نمی خوام به ایران برم و بدتر از اون دلم نمی خواد با ایدن باشم. این افکار درهم و برهم باعث میشه کابوس ببینم. دیگه حتی به خوابیدن هم حس خوبی ندارم.
    مادربزرگ:نگفتی خوابت چی بود.
    -یک وداع بود. توی کلیسا.
    مادربزرگ:اوه بچه ی بیچاره ی من. تو که بدتر از منی. هنوز خواب اون وداع نفرین شده رو میبینی؟ من واقعا نگرانتم بلونا.
    از جام بلند میشم. مادربزرگ و روی تخت میخوابونم. لحاف و روش میکشم.
    -من دیگه میرم مادربزرگ. خوب بخوابید.
    از اتاق بیرون میزنم. به در تکیه میدم و روی زمین سر میخورم. سعی میکنم جلوی ریزش اشکام و بگیرم. زمزمه میکنم:
    من خواب وداع با تو رو دیدم مادربزرگ. منو ببخش که نگرانت میکنم. منو ببخش که نمی تونم تنهات بذارم و به ایران برم تا مایه ی دردسرت از بین بره. من اینجا پیشت میمونم.
    از جام بلند میشم. آره من اینجا میمونم. فردا دیگه تمومش میکنم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و سه:
    قطرات بارون روی صورتم میشینه. تا جایی که یادم میاد توی تختم خوابیدم. عموما نباید توی فضا ی سر بسته بارون بیاد. چشمام و باز میکنم. اولین چیزی که می بینم شاخه های درختاس. سبز سبز. آسمون ابری از بینشون دیده میشه. سر جام میشینم. کمرم درد میکنه. من کجام؟ مغزم شروع به فعالیت میکنه. من کی اومدم اینجا؟ پا میشم. دور خودم میچرخم. باغ عمارته. بوی شبنم توی بینیم میپیچه. سر صبحه. امکان نداره که نصف شب توی خواب راه رفته باشم. روی زمین چمن کاری شده. پناه بر خدا. این دیگه آخرشه. کدوم احمقی اواخر زمستون چمن کاری میکنه. باید در مورد باغبونای عمارت یک تجدید نظری بشه. احتمالا معلولیت مغزی چیزی دارن. چمن؟ اونم تو زمستون؟ مایه ی تاسفه اگه کسی اینا رو ببینه. مسلما فکر میکنن صاحب عمارت یک احمق به تمام معناس.
    صدای بلندی باعث میشه از جا بپرم. انگار جنازه ی یک وال و از روی هواپیما پرت کرده بودن که زمین اینطوری لرزید. اطرافم و از نظر میگذرونم. به سمتی که صدا ازش اومد میرم. بارون شدید تر میشه. دستم و روی سرم میگیرم. ترجیح میدم برم به عمارت. میخوام راهم و کج کنم که صدایی باعث میشه سرجام میخکوب بشم. صدای سلینه. با تمام قوا سعی میکنم نفرتم از بارون و فراموش کنم. سرعتم میبرم بالا. شروع میکنم به دویدن. میفهمم چی میگه. کاملا میفهمم.
    سلین:تو هیچ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟ نزدیک بود منو بکشی دختره ی...
    صدای ایدن قطع میشه. جلو تر میرم. فردی پشت به من وایستاده اما کاملا از شکل ظاهری بدنش میتونم بفهمم یک دختره. لباس سر تا سر سیاهش با موهای رنگ شبش ترکیب ترسناکی رو درست کرده. بارون با عث شده بود لباس به بدنش بچسبه. از موهاش آب چکه میکرد. صدای سلین در حالی که میتونستم بوی ترس و از لا به لای تک تک کلماتش احساس کنم بلند شد.
    سلین:تو.. تو.. یک.. هیولایی.
    این کلمه چقدر آشناس. شاید به خاطر این که چندوقت اخیر زیاد برای توصیف من به کار رفته. دختر چیزی نمیگه. چرا سلین بهش گفت هیولا. جلو تر میرم. واقعا کنجکاو شدم که چهره ی به اصطلاح هیولا وار این دختر و ببینم. سرعتم و میبرم بالا. نزدیک دختر رسیدم که دوباره صدای سلین بلند میشه. این بار فریادی از سر خشم و تنفر میکشه. تا به حال این روش و ندیده بودم.
    سلین:تو یک هیولایی بلونا.
    چرا همه اصرار دارن این لغت و به من نسبت بدن؟ ولی این موضوع چه ربطی به من داره؟ چشمم به درخت روی زمین میخوره پس صدای این بود. درخت از وسط شکسته بود و روی زمین افتاده بود. دستم و روی شونه ی دختر میذارم. سرش و به سمتم برمیگرده.
    دستم شل میشه. بارون شدت بیشتری میگیره. اون واقعا یک هیولا بود. عقب عقب میرم. چهرش خیلی به نظر آشنا میاد. اون چشما با مردمک کشیده و دندونای مثل گرگش. سعی میکنم به جای چشماش به یقه ی لباسش نگاه کنم. لباس مشکی رنگ ساده با یقه ی گرد. پایین لباس گلدوزی های ظریفی شده بود. شکوفه های گیلاس بود. این گل دوزی چقدر شبیه گل دوزی لباس ختم منه. مادربزرگ برام گلدوزی کرده بود. زانو هام شل میشه. من قطعا مطمئنم این لباس منه. سرم و میندازم پایین. چشمام و میبندم. قطره های بارون روی صورتم میخزن و تا توی یقم پایین میرن. چمن رو توی دستم فشار میدم. چرا کنترل خودم و از دست دادم. اون که من نیستم. درسته. نباید دست و پام و گم کنم. چشمام و باز میکنم. انعکاس تصویرم توی چاله ی آب روی زمین میبرزه. درسته تصویر توی این چاله ی آب منم. نه اون دختر. تزلزل آب از بین میره. چشمام گرد میشه. صورت اون هیولا... امکان نداره. دستم و روی صورتم میذارم. صدای فریادم پرده ی گوش های خودم و هم میلرزونه. بدنم و و عقب میکشم. انگشتام به تیزی دندونام میخوره. موهای تنم سیخ میشه. با تمام وجود چشمام و میبندم و آرزو میکنم این کابوس تموم بشه.
    صدایی شبیه به کوبیده شدن در بلند میشه. کسی شونه هام و تکون میده. چشمام و باز میکنم. مسلما چهره ی ایدن چیزی نبود که بخوام سر صبح ببینم. صورتش اون قدر نزدیک بود که مجبور شدم برای دیدن چشماش به نوک بینیم نگاه کنم. کف دستم و روی صورتش میذارم و عقب هلش میدم. از روی تخت پایین میوفته سر جام میشینم. به ایدن نگاه میکنم. چقدر شله. سری از روی تاسف تکون میدم. به در اتاق نگاه میکنم. کاملا بازه. دستم و لای موهام فرو میبرم. این پسر آدم نمیشه.


    [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و چهرم:
    ایدن از روی زمین بلند میشه. روی صورتش رد انگشتام قرمز شده. انقدر محکم زدم؟ خودم که این طور احساس نمی کنم. ایدن کنارم روی تخت میشینه.
    ایدن:صبح بخیر بلونا. انگار صبح خوبی رو شروع کردی.
    آره قطعا. با دیدن چهره ی نحس تو حتما این احساس و دارم. واقعا که. ازش دور میشم. این که رازم و میدونست باعث نمیشد اجازه بدم هرکاری دوست داره انجام بده. بیشتر باعث تشدید نیاز غریزیم به خونریزی و قتل میشد. طوری که اگر حالا هم جلوی خودم و نمی گرفتم از جام بلند میشدم و با آرامش خفش میکردم. روی تختم دراز میکشه. باید به یکی از خدمتکارا بسپارم ملافه های تختم بشوره. از جام بلند میشم. صدای ایدن دوباره روی اعصابم میره.
    ایدن:چرا انقدر با من... وحشتناک رفتار میکنی بلونا؟
    کم کم دارم به این باور میرسم که ایدن یک عمل تغییر جنسیت لازم داره. منظورم اینه که، محض رضا ی خدا، این یک دیالوگ معروف دخترونس. و معمولا وقتی استفاده میشه که دوست پسرت داره باهات کات میکنه. این دیگه واقعا خجالت آوره. همون طور که سعی میکنم با دستم خمیازم و پنهان کنم دست دیگم و توی هوا تکون میدم. بدون توجه به حرف های بی سر و تهش داخل دستشویی میرم. توی آینه به خودم نگاه میکنم.
    پناه بر خدا. شبیه یکی از موجودات فضایی از سیاره ی زوگ شدم. سعی میکنم با انگشتام کمی از گره ی موهام و بگیرم. واقعا برای یک دختر نجیب زاده مایه ی آبرو ریزیه که با این قیافه جلوی یک پسر ظاهر بشه. حالا هرقدر هم که اون پسر مثل ایدن اندازه یک شپش عقل نداشته باشه. به چشمام توی آیینه خیره میشم. رنگش آبی آسمونی شده. بیشتر دقت میکنم. در یک ثانیه مردمک چشمام کش میاد و رنگ آبیش تغییر میکنه. سبز میشه. درست هم رنگ سوپ های نخود فرنگی شده بود، از اون مدل سبز های بد رنگی که توی غذا خوری های دبیرستان میدادن. سرم و عقب میکشم. قلبم خودش و به در و دیوار سینم میکوبه. با دست چشمام و میمالم و دوباره توی آینه نگاه میکنم. نفس عمیقی میکشم. رنگ آبی چشمام بخاطر نور ظریفی که از کنار آینه می‌تابید برق میزد. به دیوار تکیه میدم. همون طور که نگاهم و از آینه بر نمی دارم با دستم دنبال حسگر میگردم. دستم که سرمای صفحش و حس میکنه سریع در و باز میکنم. قلبم هنوز تند میزنه. اون خواب لعنتی بدجور روی روانم تاثیر منفی گذاشته.
    چشمم به ایدن میوفته. هنوز مثل یک نوع ژله ی انسانی روی تختم پهن شده. شستن فایده ای نداره باید همه ی این ملافه ها رو معدوم کنم. واقعا چندش آوره که بخواهم دوباره روی اونا بخوابم. بدون توجه به حظور ایدن به سمت کمدم میرم. نمی تونم تا ابد دور خودم بچرخم که شاید به صورت ناگهانی سطح شعور ایدن ارتقا پیدا کنه و از اتاقم بره بیرون. هنوز دستم به در کمد نرسیده بود که کسی به سمت عقب کشیدم. بدن معطلی بر میگردم و سیلی محکمی توی صورتش میزنم. هر عقل سلیمی هم میتونست متوجه بشه که وقتی بجز ایدن کسی تو اتاق نیست این حتما کار اونه. جوری بهم نگاه میکنه که انگار دلش میخواد همین الان زیر گریه بزنه. اوه خوای من اگه واقعا این کار و انجام بده هیچ تضمینی نمی کنم کل محتویات معده و توی صورتش بالا نیارم. ایدن دستش و روی صورتش میذاره. کم کم اخماش توی هم میره. صدام و بالا میبرم.
    -از اتاقم برو برون ایدن تا خودم با دستان خودم نکشتمت.
    ایدن پوزخندی میزنه. چشماش یک حالتی از بی‌تفاوت میگیره. یک حالت سرد. این طوری بهتر شد. لااقل میتونم امید وار باشم تا شب نمی بینمش. بیاین این طوری فرض کنیم که غرورش جریحه دار شد.
    ایدن:باشه دختر عمو. راستش من فقط اومده بودم یاد آوری کنم امروز باید جوابت و بدی. تبعیدی میشی یا...
    دوباره پوزخند میزنه. چقدر دلم میخواد دستم و دو طرف لباش بذارم و جوری بکشم که مثل یکی از شخصیت های فیلمای کمیک قدیمی پدربزرگ به اسم جوکر یک لبخند مسخره تا آخر عمرش روی صورتش باشه. در حالی که برام دست تکون میده از اتاق میره بیرون. دندونام و روی هم فشار میدم. موجود عوضی. قسم میخورم اگه یک روز به عمرمم باقی مونده باشه با دستای خودم میکشمت.
    نفس عمیقی میکشم که دوباره در اتاقم باز میشه. سر ایدن از لای در میاد تو. هنوز اون حالت عجیب توی نگاهش هست. یعنی از این که نقطه ضعفم و به روم بیاره احساس رضایت بیمار گونه ای میکنه. من تقریبا مطمئنم که همین طوره. چرا؟ خوب شاید به خاطر این که اون یک جادوگر عوضی با موهای قرمزه. لبخند چندش آوری میزنه و میگه:
    راستی یک چیز و فراموش کردم امروز باید برای غسل تعمیم به کلیسا بریم.
    -چی؟
    ایدن:بچه ی یکی از همکارای پدرته. میدونی که فعلا مجبور هر کار که میخوایم و انجام بدی. این طور فکر نمی کنی؟
    و همین طور که قهقه میزنه در اتاقم و میبنده. غسل تعمیم همین و کم داشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و پنجم:
    داخل کمد میرم. از بین لباس هام لباسی رو که برای مراسم کلیسا می پوشیدم و بیرون میکشم. لباس سفید رنگ با دامن چین دار ساده که تا رو زانوم میرسید. روی سینش تور دوزی های آبی رنگی داشت و چندتا مروارید کوچیک بینشون کار شده بود. موهام و به ساده ترین حالت میبافم و پشت سرم جمع میکنم. کلاه سفید حصیریم و روی سرم میذارم. احتمالا قراره یک مراسم کسل کننده با اون کشیش پیر داشته باشیم. نمی دونم چرا نمی مرد. فکر کنم با این جمله توهین بزرگی به مقدسات کردم. شونه ای بالا میندازم. حالا انگار با حرف من واقعا اون میمیره. دستکشای توری سفیدم و همراه چترم بر میدارم.
    از کمد بیرون میام. یک تور سفید روی صورتم میبندم. به صورتم خیره میشم. چند فر ظریف از موهام کنار صورتم آویزون بود. چشمام به طرز عجیبی شفاف و براق دیده میشد. جهش چشمای من در حالت عادی هم عجیب بود. ولی نکته ای که همیشه اونو از همه متمایز میکرد این بود که چشمای من نه تنها رنگش با رنگ آسمون مطابقت پیدا میکرد بلکه تصویر ابرا گاهی پرنده ها توی چشمام دیده میشد. دقیقا یک بازتاب کامل از هوا. خوب این طور که من میبینم قراره یک صبح آفتابی داشته باشیم. پوزخندی میزنم. با اون لباسای مسخره و این چهره بیش از اندازه معصوم دیده میشدم. در یک ثانیه ترجیح دادم تصویر اون چشمای بد رنگ به جای این چشما باشه. بلاخره هرکس یک چیز و ترجیح میده. چشمام و میبندم. نفس عمیقی میکشم. من میتونم امروز و تموم کنم. به خوبی و خوشی. فقط کافیه بخوام. کسی توی سرم میخنده. انگار داره مسخرم میکنه. چشمام تا آخرین حد باز میشه. دستم و روی گوشم میذارم. ولی با دیدن اون موجود توی آیینه دستام سر میشه و کنار بدنم میوفته. دستاش روی شونه هامه. داره به من میخنده. با اون دندونای عجیب. سرش و کنار گوشم میاره و زمزمه میکنه «اومدم آرزوت و برآورده کنم خشم شب. وقت شه یاد بگیری گاهی شیطانی ترین آرزو های آدم به واقعیت بدل میشه» سرم و تکون میدم. اینم حتما یکی از اون کابوسای لعنتی. الان باید از خواب بیدار بشم. اون موجود یا بهتر بگم هیولای کابوسام دستاش و از روی شونه هان بر میداره. انگشتاش روی صورتم میخزه. در کمال وحشت میتونم سرماش و احساس کنم. چشمام و میبندم. لعنتی بیدار شو بیدار شو. چشمام و باز میکنم. دیدم یکم تاره. چند بار پلک میزنم. به خودم خیره میشم. هنوز چشمام همون رنگه. نفس عمیقی کشیدم. با صدای کوبیده شدن در به دیوار از جا میپرم. با سرعت بر میگردم. ایدن توی درگاه وایستاده. دیگه به این طوری اومدنش عادت کردم. چترم و چنگ میزنم و از کنارش رد میشم. تنه ی محکمی بهش میزنم که تلو تلو میخوره و میوفته. سری از روی تاسف تکون میدم.
    سوار اسبی میشم. یک اسب سفید با یالای بافته شده. یکی از سر به راه ترین اسبای اصطبل بود. سوار میشم. افسار و توی مشتم میگیرم.
    مادربزرگ:بلونا. میتونی این زن پیر و با خودت ببری. فکر نمیکنم دیگه دستم قدرت گرفتن افسار و داشته باشه.
    -اوه شما هم میاید. بهتر نیست توی عمارت استراحت کنین؟
    مادربزرگ:بجنب بچه. از این که منو تو اون عمارت زندانی کردی از دستت شاکی ام. میدونی چند وقته کشیش جانتان و ندیدم؟
    -وای محض رضا ی خدا مادربزرگ اون هیولای یک چشم دیدنم داره؟
    مادربزرگ:معلومه که داره. فراموش کردی پدرت بود که با یک تیر مشقی کورش کرد.
    اسب پدر نزدیک میشه.
    پدر:مادر. میشه لطفا دیگه این موضوع و تکرار نکنید. من اون موقع پونزده سالم بود و اون کشیش بدجور روی اعصاب بود.
    مادربزرگ:و این دلیل میشه برای این که بهش شلیک کنی؟ اون فقط تو رو بابت آزار ندادن حیوونا نصیحت میکرد. همین.
    پدر دستش و توی هوا تکون میده و میره. دست مادر بزرگ و میگیرم و کنار خودم روی زین میشونم. کالسکه برای چند نفری رفتن بهتر بود. اما این موضوع برای یک خانواده ی معمولی صدق میکرد. اگر ما سوار یک کالسکه میشم تضمینی برای این که همه ازش خارج شیم وجود نداشت. شایدم یک هفته بعد دو یا سه نفرمون با چند حادثه ی غم انگیز دار فانی رو وداع میگفتن. با پا به پهلو ی اسب میزنم. یک دستم و دور شکم مادربزرگ میذارم و سرعت و زیاد میکنم.
    از اسب پایین میپرم. دست مادربزرگ و میگیرم تا پیاده بشه. لباسش و مرتب میکنه.
    مادربزرگ:وقتی جوون بودم منم مثل تو چابک از روی اسبم پایین میپریدم. آرس مدام غر میزد که چرا مثل کابویا از اسبم پیاده میشم.
    آهی میکشه و به سمت در کلیسا میره. دنبالش میرم. میخواستم بهش بگم قراره اینجا بمونم. کنارش قدم بر میدارم. ردیف اول خالی بود. معمولا جای خانواده ی مجستیک اینجا بود. از سمت راست صندلی یکی مونده به آخر میشینم. همیشه همین جا میشستم. چشم راست کشیش کور بود و این سمت و نمی دید. لااقل به خاطر صحبت کردن بهت اخطار نمی داد. مادربزرگ روی صندلی آخر میشینه.
    کشیش شروع میکنه به خوندن دعا. سرم و روی شونه ی مادربزرگ میذارم.
    مادربزرگ:چیزی شده بلونا؟
    -میخوام تصمیمی که گرفتم و بهتون بگم.
    مادربزرگ:خوب؟
    دستش و توی دستم میگیرم. فشار ظریفی به دستم میده. چشمام و میبندم. نفس عمیقی میکشم.
    -من اینجا میمونم.
    مادربزرگ تکون شدیدی میخوره. احساس میکنم مایعی روی صورتم میریزه. احتمالا شبنم های درخت کنار کلیساس. این کلیسا به خاطر وجود شاخه های درختی که تا توی کلیسا اومده بود معروف بود. فشار دست مادربزرگ از بین میره.
    -میدونم شوکه شدین. این یکم آزار دهندس که قراره یک مدت نسبتا بلند و با ایدن بگذرونم. ولی میتونم تحمل کنم.
    یکم صبر میکنم. صدایی از مادر بزرگ شنیده نمیشه.
    -باشه دارم دروغ میگم. خیلی آزار دهندس.
    احساس میکنم. دستم خیس میشه. البته اون طوری که من دست مادربزرگ و گرفتم معلوم بود که عرق میکنم. حتما مادربزرگ چندشش شده. دستش و ول میکنم. بوی عجیبی زیر بینیم میپیچه. چشمام و باز میکنم تا بتونم دستکشم و در بیارم و عرق دستم و بگیرم.
    چشمام تا آخرین حد باز میشه. دستم میلرزه. اینم یک کابوسه. مطمئنم. دستکش سفیدم سرخ شده. بو شدید تر میشه. حالا میتونم حدس بزنم بوی چیه. سرم و آروم میچرخونم. با دیدن صحنه ی رو به روم با تمام وجودم جیغ میکشم. صدام مثل ناقوس مرگ توی کلیسای ساکت میپیچه. همه به سمتم بر میگردن. همهمه ی عظیمی بلند میشه. ولی انگار من کر شدم. همه چیز اطرافم مثل اشباح محو و ناپیدان و من فقط یک چیز و میبینم. دندونام به هم میخوره. سعی میکنم چیزی بگم. اما کلمات از بین دندونام مقطع بیرون میاد.
    -ما.. ما..در..بزر..گ!
    همه جا سرخ شده. کشیش پیر کنار مادربزرگ زانو میزنه.
    کشیش:آرتمیس.
    صلیبی روی سینش میکشه. اشکی از گوشه ی چشماش جاری میشه. چشمام تار میبینه. محکم پلک میزنم تا این حقیقت و نبینم. اون حفره ی عیق لعنتی روی گلوی مادربزرگ و نبینم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و ششم:
    یک دختر میبینم. چهرش معلوم نیست. جثه ی ظریفی داره. یک برگه توی دستشه. توی مکان سرسبزی با سرخوشی قدم میزنه و برای خودش آواز میخونه. به در عمارت ما میرسه. یعنی با کی کار داره؟ وارد عمارت میشه. صداش و روی سرش میندازه. چه بی فرهنگ. یک دختر جوان نباید این طوری فریاد بکشه.
    -پدر. مادر. بیاین یک خبر خوب دارم.
    عمارت ساکته ساکته. اطرافش و نگاه میکنه. اون دنبال چیه؟ از پله ها بالا میره. این بار تن صداش پایین تر میاد.
    -پدر؟
    داخل اتاق مادر سرک میکشه. چه گستاخ. نمی دونه باید قبل از ورود به اتاقی در زد؟
    -مادر؟ شما اینجایین؟
    چند قدم عقب میره. بلند داد میزنه:
    -هیچ براتون اهمیت داشت که امروز قراره جواب درخواستم برای هاروارد بیاد؟ آهای کسی خونه نیست؟ اصلا منو جزو آدم حساب کردین؟
    با عصبانیت صدای از بینیش خارج میکنه. چقدر این کار برام آشناس. از پله ها پایین میدوه. به در عمارت که میرسه مادر بزرگ در و باز میکنه. دختر دستش و روی سینش میذاره.
    -اوه مادربزرگ منو ترسوندین.
    مادربزرگ:چی شده که نوه ی عزیزم این طوری میدوه؟
    در حالی که از کنار مادربزرگ رد میشه میخنده و بلند میگه:
    وقتی برگشتم براتون توضیح میدم.
    و با سرعت به سمت عمارت شرقی میره. دنبالش میرم. باید جلوش و بگیرم. یعنی اون احمق نمیدونه اونجا خطرناکه!
    داخل تونل پیچکها میشه. همون طور که میدوه دستش و به برگا و گلای پیچک میکشه. سعی میکنم سرعتم و بالا تر ببرم اما انگار اون در هر صورت از من سریع تره. به در عمارت شرقی میرسه. سعی میکنم چیزی بگم. اما انگار یکی صدام و توی گلوم خفه کرده. پاهام بی حس میشه. تمام بدنم میلرزه و به صورت ترسناکی اصلا یادم نمیاد برای چی این طوری میشم. اصلا برای چی باید جلوی اونو بگیرم که به اینجا نیاد. هرچی که هست رادارام زنگ خطر میزنن. دختر با ضرب آهنگ خاصی در میزنه. الفبای مورس. اگه درست یادم باشه معنیش این میشد. «یک خبر توپ دارم». در عمارت باز میشه. صدای قهقهش و میشنوم. دوباره صداش و روی سرش انداخت.
    -سلام عمو. برادر زاده ی عزیزت اومده. کجایی؟
    سعی میکنم حرکت کنم و داخل برم اما انگار یکی با یکی از اون میخ های درشت و سیاه طویله پاهام و به زمین دوخته بود. صدا ها رو واضح میشنوم.
    -چی شده وروجک شماره دو.
    این لقب. نمی دونم دیگه کجا شنیدمش. مثل یک راز میمونه یک چیز خاص.
    -عمو باورتون میشه شما الان دارین یکی از دانشجو های هاروارد و میبینین.
    صدای زمخت مرد بلند میشه که به طرز عجیبی آشناس.
    -بهت تبریک میگم . زود باش بیا بغلم دختر.
    چند ثانیه میگذره. صدای دختر دوباره بلند میشه اما این بار با یک تن متفاوت. احساس میکنم صداش دیگه سرزنده و شاد نیست. یک لرزش خاص مثل زمانی که از چیزی ترسیدی توی صداش بود.
    -عمو دارین چیکار میکنین.
    -بهتره سرجات وایستی و بزاری به کارم برسم.
    -نه امکان نداره. نمی خوام ولم کن. میخوام برم. ولم کن.
    جمله ی اولش میتونه توی لیست آخرین جملات مشهور باشه. توی فیلمای درام وقتی به شخصیت اصلی خــ ـیانـت میشه معمولا میگنش. سرم و تکون میدم حالا که وقت این افکار نیست یک اتفاق بد داره میوفته. باید اون دختر و از اونجا بکشم بیرون. هرچند این هیچ ارتباطی با من نداره ولی نمیدونم چرا این احساس گریبان گیرم شده. سعی میکنم تکون بخورم اما هنوز اون میخای نامرئی به زمین میخ کوبم کرده بودن. صدای مرد دوباره بلند میشه و این بار یک خط عمیق روی اعصابم میکشه. اگر میتونستم حرکت کنم میرفتم توی اون خونه و با دستای خودم میکشتمش.
    -انقدر وول نخور بچه.
    -چطور امکان داره تو عموی منی. فکر میکردم واقعا باورم داری.
    - ببند دهنتو. تو واقعا انقدر احمقی؟ فکر می‌کنی خنده هات دلبرانه نیست؟ فکر میکنی کسی خودت و دوست داره؟ تو مثل یک عروسک میمونی.
    -بسه دیگه تمومش کن.
    -آره عروسک قشنگی که مال منه. مال من. خنده هات حریصم کرد. فکر می‌کنی...
    حرف مرد قطع شد و به جاش صدای ناله ی درد آلودش بلند شد. این بار صدای دختر با حرص و تنفر خاصی همراه بود. خب هر کودن احمقی هم میتونست تشخیص بده که حق با اونه. محض رضا ی خدا اون مرد میخواست با این بچه چی کار کنه.
    -خفه شو آشغال. قسم میخورم یک روز با دستای خودم میکشمت.
    از عمارت بیرون میزنه و میدوه. دنبالش میرم. کاملا میشد حدس زد که داره به پهنا ی صورتش اشک میریزه.
    روی زمین میوفته. هنوز نمی تونم صورتش و ببینم چون با یک تیکه پارچه ی طرح دار به طرز عجیب و جالبی صورتش و پوشونده بود. سرش و به درخت تکیه میده. نفس نفس میزنه. هنوز اون برگه توی دستشه. احتمالا تلگراف قبولیشه. صدای له شدن برگ ها رو میشنوم. سریع از جاش بلند میشه. بصورت دیوانه واری میدوه. از لا به لای شاخه های درختا میتونم عمارت مون و ببینم. مادربزرگ جلوی در روی صندلی گهواره ای محبوبش نشسته و یک کتاب توی دستشه. یکی از همون شال های مثلثی نرمش و روی شونه هاش انداخته. توی آغـ*ـوش مادربزرگ میپره. صدا گریش باعث میشه دلم براش بسوزه.
    -مادربزرگ..مادربزرگ من... آخه چرا این طوری شد. مگه من چی کار کردم؟
    رنگ از چهره ی مادربزرگ پریده بود. دیگه با آرامش کتاب نمیخوند.
    مادربزرگ:چی شده بلونا؟
    این چه ربطی به من داره؟ صدای هق هق دختر بلند میشه.
    -من آدم بده ی این قضیه نیستم. باور کنین دارم راست میگم.
    سرش و توی سـ*ـینه ی مادر بزرگ فرو میبره.
    -همش به خاطر اینه که میخندم؟ بخاطر این بود که مادر میگفت بلند نخند؟ قول میدم دیگه نخندم. قول میدم دیگه شیطونی نکنم. قول میدم همون طوری باشم که از یک دختر جوون انتظار میره. فقط دیگه این طوری نشه.
    مادربزرگ هم پای دختر اشک میریزه. انگار از قبل میدونسته که قراره این طوری بشه.
    مادربزرگ:منو ببخش دخترم منو ببخش.
    -نمی خوام دیگه ببینمش مادربزرگ. آرزو میکنم اون بمیره. تا روزی که زندس قسم میخورم که نمی خندم.
    چونم و روی دسته ی صندلی میذارم و به چهره ی مادربزرگ خیره میشم. مادربزرگ سرش به سمتم بر میگردونه.
    مادربزرگ:بلونا. بلونا بلند شو. وقتشه که بلند شی دختر. داره دیر میشه.
    چشمام و باز میکنم. دیانا بالای سرم نشسته.
    دیانا:بلند شو باید بریم کلیسا.
    روی تخت میشینم. چرا باید این خاطره ی لعنتی رو دوباره ببینم. چشمام و میمالم. دستی به سینم میکشم. دیگه قلبی توش وجود نداره. مثل یک شیشه شکسته. جایی پشت جناق سینم تیر میکشه. احتمالا همه ی مردم یک قلب تقلبی برای مواقع ضروری دارن. لااقل برای من که این طوریه. احساس میکنم کسی توی چشمام قیر داغ میریزه. اشکی که توی چشمام جمع شده رو با انگشت میگیرم.
    دیانا:بلونا نمی خوای چیزی بگی؟
    چی باید بگم. چی دارم که بگم. همش چهره ی مادربزرگ جلوی چشمامه. اون همه خون. امروز وداع آخر بود و کسی به نظر توی این خونه ناراحت نبود. همه چیز عادی و روز مره. فقط یک چیز کم بود. چیزی که باعث میشد هنوز بخوام توی این دنیای لعنتی زندگی کنم. جلوی آینه وایمیستم. قیافم داغونه. دور چشمام یک نوار پهن سیاه افتاده. چشمام خاکستری شده. نور خورشید توش نیست. مات مثل چشمای یک مرده. حرکت ابرا رو توی چشمام تماشا میکنم. لباس هام و میپوشم. بارونی چرم مشکیم و روی همه شون به تن میکنم. دیگه آخرای زمستونه. بذرای چمنا رو کاشتن. از توی آینه چشمم میخوره به گلدون که مادربزرگ برام روی پیانو گذاشته. داره میپلاسه. با وحشت به سمتش میرم. از روی پیانو برش میدارم. زمزمه میکنم.
    -تو نباید بمیری. باید زنده بمونی. باید. چی میخوای. آب. باید بهت آب بدم.
    به سمت سرویس اتاق میرم. آب و آروم روی خاک میریزم. دوباره گلدون و روی پیانو میذارم. دیگه چی. بشکنی میزنم. نور. اون نورم میخواد. به سمت پرده های سیاه و ضخیم اتاق میرم. پارچه ی زمخت و سنگینش و توی مشتم میگیرم و محکم میکشم. هیچ نوری نیست. هوا ابریه. بازم بهتر شده. دیانا وسط اتاق وایستاده و با نگرانی نگام میکنه. موهای استخوانی رنگش و گیس کرده و بالای سرش جمع کرده. چند فر کوچیک از کنار صورتش آویزونه. تور کلاه فانتزی مشکی رنگش روی صورتش سایه انداخته. پانچوی سیاهش و پوشیده و دست کشای چرمش و توی مشتش فشار میده.
    دیانا:باشه فهمیدم دیوونه شدی. تو و گلت و تنها میذارم. فقط اگه خواستی برای وداع آخر بیا. من رفتم.
    کلاه بافت و سرم میذارم و دنبالش میرم.
    روی صندلی کلیسا میشینم. کلاهم و روی سرم مرتب میکنم. سرم و پایین میندازم. دست کشای مشکی رنگم بدجور آزارم میده. احساس میکنم یک مار دور گردنم چنبره زده. سعی میکنم اشکای حلقه زده توی چشمام و عقب بزنم. گیس موهام و از روی شونم بر میدارم و پشت سرم میندازم. نسیم سردی از پنجره ی باز کلیسا داخل میاد. چین های پایین دامنم و تکون میده. بوی عود توی بینیم میپیچه. صدایی از بین دعا های کشیش به گوشم میرسه. انگار صدای دوتا زنه. نمی خوام اما نمیتونم نشنوم.
    -ببین چه آروم نشسته.
    -شنیدی میگن نحسه؟
    -نحس؟ اون واقعا شبیه فرشته ها میمونه.
    -منظورت چیه؟ فرشته؟ داری با من شوخی میکنی؟
    -چرا این حرف و میزنی؟
    -مگه نشنیدی میگن تو بچگیش جنازه ی آقا ی مجستیک و پیدا کرده. حالام که...خودت از اخبار خبر داری دیگه.
    -واقعا این دختر نحسه.
    محض رضا ی خدا. اونا از چی خبر داشتن. اگه کنار مادربزرگ نبودم حتما میگفتن من اون تک تیراندازم. حالم اون قدرا هم خوب نیست که بخوام بهشون بپرم. احساس می کنم روحیه ی جنگندگیم و از دست دارم. حداقل دیگه جون جنگیدن ندارم. به مادر نگاه میکنم. بیحس مثل همیشه به رو به رو نگاه میکنه و هر از گاهی اشک کنار چشمش و میگیره. هرچند هیچ اشکی در کار نیست. در حالت عادی لااقل توی ذهنم هم که شده یک تیکه بارش میکردم اما حالا فقط نگاهش میکنم. اشک توی چشمام جمع میشه. دلم میخواد برم یک گوشه و با تمام وجود گریه کنم. کاش مادر اون قدر به من نزدیک بود. حداقل کاش ازش نمیشنیدم که منو یک هیولا میدونه. گرمای دستی رو حس میکنم. بر میگردم. سلینه. دیانا کنارش نشسته. برای بار اوله که این حس و دارم. دلم نمی خواد دستش و پس بزنم و توی صورتش بغرم که «تو به چه حقی دست منو گرفتی احمق». از جام بلند میشم. روی سکوی کلیسا یک تابوت سیاه رنگ هست. مادربزرگ اونجاس. دست و پام میلرزه. احساس میکنم جایی که باید مفاصل زانوم باشه حالا خالیه خالیه. عین یک آدم مـسـ*ـت تلو تلو میخورم. انگار استخونام از یک ماده ی ژله ای مسخره درست شده بودن که حتی نمی تونستم درست راه برم. دیگه نمی خواستم مثل یک مربی باله صاف و محکم قدم بردارم. راستش برام هیچ اهمیتی نداشت. چه فرقی داشت شل باشم یا محکم و استوار وقتی مادربزرگ دیگه نبود. ناقوس مرگ کلیسا به صدا در میاد. زنگ اول میخوره. روی سکو میرسم. درست کنار تابوت. زنگ دوم میخوره. سعی میکنم تمام شجاعت و جمع کنم و داخل تابوت و نگاه کنم. دستم و لبه ی تابوت میذارم. پارچه ابریشمی نرمی داره. زنگ سوم میخوره. سرم و جلو میبرم. چهره ی مادربزرگ رنگ پریده تر از همیشه دیده میشه. دور گردنش یک شال سفید پیچیدن. احساس میکنم قلبم این بار نسخه ی تقلبی اون میشکنه. زانو هام بالاخره توان نگه داشتن استخون های ژله مانند و سنگینم و از دست میدن. روی زمین زانو میزنم. اولین قطره ی اشک از چشمام سرازیر میشه و بعد از اون قطرات دیگه پشت سر هم از چشمام بیرون میان. انگار یکی از بزرگ ترین سدای دنیا رو شکستن که انقدر سریع روی گونه هام روون میشن. صدا گریه کردنم توی کلیسای ساکت میپیچه. برام فرقی نمی کنه چقدر رقت انگیز به نظر برسم. اصلا توی وضعیتی نبودم که بخوام به چیزی مثل این فکر کنم. الان فقط دلم میخواست بمیرم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و هفتم:
    تابوت و سوار یک نعش کش مشکی میکنن. برای این موارد از ماشین استفاده میشد. احتمالا اون نعش کش مادربزرگ و به قبرستون خانوادگی مجستیک ها میبره تا در کنار پدربزرگ به آرامش برسه. به سمت اسبم میرم. گوشه های زین و میگیرم تا سوار شم. قطره ی آبی روی صورتم میریزه. بارون. اوه خدای من چترم و توی کلیسا جا گذاشتم. ولش کن. زین اسبم برای مواقع بارونی آپشن های خاص خودش و داره. اما برای مراسم تشییع چی؟ پوفی میکنم و دوباره بر میگردم. چترم کنار در کلیساس. جلو میرم و برش میدارم. در کلیسا نیمه بازه. کشیش با ما به قبرستون میومد پس چرا در کلیسا بازه. نزدیک تر میرم. رادارم فعال میشه. یک حس بد توی قلبم میپیچه. میام این بار برگردم اما صدایی کنجکاوی ذاتیم و بیدار میکنه. صدای هادسه. گوش هام ناخودآگاه تیز میشن.
    هادس:بله قربان هیچ چیز خاصی نداشت. فقط یک اتاق ساده و به درد نخور.
    هادس:درسته تمام مکان های مخفیش و گشتم ولی مثل این که اون پیر مرد فقط یک احمق خیال پرداز بوده.
    هادس:اوه معلومه که نفهمیدم به ارثیه بک نگاه انداختم. وارث ارثیه ی اجدادی الان با خودش درگیره. اون احمق داره مثل یک دیوونه ی واقعی برای اون زن عزاداری میکنه. احتمالا به زودی به تیمارستان بفرستیمش.
    اون عوضی داره در مورد من حرف میزنه؟ اصلا هر چی دوست داره بگه. برام مهم نیست. میام برگردم که با حرفی که میزنه سرجام میخکوب میشم.
    هادس:باورتون میشه هیچ کس حتی شک نکرد که من اون تک تیرانداز بودم.
    بلند قهقهه میزنه. دستام شل میشه. چتر از دستم میوفته. منظورش چیه؟ منظور اون لعنتی از این که تک تیرانداز بوده چیه؟
    هادس:الان تو وداع آخرش بودم. هنوز میتونم چهرش و موقعی که با اون چشمای عجیبش بهم خیره شده بود و من با تیر به خرخرش زدم و تصور کنم. میتونم تا آخر عمرم با فکر کردن به این که اون منو دید و نتونست کاری کنه و منتظر مرگش شد تو لـ*ـذت غرق بشم.
    بدنم میلرزه.
    هادس:همون طور که گفتم اون زیادی عمر کرده بود و وقت مرگش شده بود.
    جمله ای که اون روز قبل پیک‌نیک شنیدم توی سرم زنگ میزنه. «البته که من از خدام که اون بمیره.راستش اون دیگه زیادی عمر کرده وقت مرگش شده.» اشک از گوشه ی چشمم راه میگیره. به دستام نگاه می کنم. کاش اون موقع میرفتم و با همین دستا خونش و میریختم. من با همین دستا باید میکشتمش. ولی هیچ کاری نکردم. من باعث مرگ مادربزرگ شدم. من. من باعث شدم اون بمیره. تقصیر منه که اون الان با نعش کش داره برای مراسم خاک سپاری میره. دستم و رو به روی دهنم میگیرم تا صدای گریم بلند نشه. چند قدم عقب میرم. باید از اینجا برم. دستام و مشت میکنم. اون قراره تاوان این کارش و با جونش بده. من انتقام مادربزرگم و میگیرم. اول اونو میکشم بعد خودمو. این طوری شاید بتونم روح مادربزرگ و به آرامش برسونم. دندونام و روی هم فشار میدم. به سمت اسبم میرم. سوار میشم و با پام محکم به پهلوی میکوبم و بلند میگم:
    برو حیوون.
    روی دو پای عقبش بلند میشه و شیهه میکشه. باد سرد زمستونی به صورتم میخوره اما آتیش درونی بیشتر شعله میکشه. دلم میخواد همین حالا با یک گلوله از همون تفنگی که باهاش به مادربزرگ شلیک کرد مغزش و پخش زمین بکنم. اما از قدیم گفتن انتقام غذاییه که باید سرد خورده بشه. زمانی که قدرتش و به دست اوردم این کار و میکنم. اگه حالا بدون هیچ مدرکی بکشمش به عنوان یک قهرمان ملی تو اخبار ازش نام بـرده میشه. کاری میکنم روحشم در آرامش نباشه. ولی اول از همه باید خودم و جمع و جور کنم. باید قدرتمند تر از قبلم بشم. هرچی نباشه من یک جهش یافته ام که معلوم نیست قراره چندتا قدرت دیگه داشته باشه. یک نسل برتر از انسان ها. چیزی که باید ازش ترسید.
    بارون میاد. شدید تر از همیشه. صدای صاعقه بلند میشه. اسب شیهه میکشه. صدای زنگ تلفنم و میشنوم. بهش نگاه میکنم. از شرکته. این بار هزارمه که تماس میگیرن. جواب میدم. احتمالا منشی احمقم باز سر یک موضوع مسخره نگران شده بود.
    -سارا امید وارم یک دلیل قانع کننده برای بهم زدن آرامشم داشته باشی.
    سارا:مهندس راستش خیلی ترسناکه. مامورای دولتی اومدن اینجا. دنبال شما بودن. به من گفتن اگه شما اومدیم بهشون خبر بدم. خواهش میکنم برنگردین اینجا.
    معنی سطح صفر مغز و حالا درک میکنم.
    -سارا احیانا خبر نداری تمام تلفن های آلمان شنود دولتی داره؟ تو همین حالا خودت و توی دردسر بزرگی انداختی.
    سارا:واقعا. حالا چی کار کنم. خواهش میکنم نجاتم بدین.
    خیلی احمقه نه؟ من تقریبا روز اول کارش اینو فهمیدم.
    -باشه سارا در اولین فرصت اونجام و تو میتونی با مامورای دولتی تماس بگیری و نگران هیچی نباشی. من میرم. تا بعد.
    گوشی رو قطع میکنم.



    [/HIDE-THANKS]
     

    پارسی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/03
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    2,017
    امتیاز
    346
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    پارت سی و ششم:
    یک دختر میبینم. چهرش معلوم نیست. جثه ی ظریفی داره. یک برگه توی دستشه. توی مکان سرسبزی با سرخوشی قدم میزنه و برای خودش آواز میخونه. به در عمارت ما میرسه. یعنی با کی کار داره؟ وارد عمارت میشه. صداش و روی سرش میندازه. چه بی فرهنگ. یک دختر جوان نباید این طوری فریاد بکشه.
    -پدر. مادر. بیاین یک خبر خوب دارم.
    عمارت ساکته ساکته. اطرافش و نگاه میکنه. اون دنبال چیه؟ از پله ها بالا میره. این بار تن صداش پایین تر میاد.
    -پدر؟
    داخل اتاق مادر سرک میکشه. چه گستاخ. نمی دونه باید قبل از ورود به اتاقی در زد؟
    -مادر؟ شما اینجایین؟
    چند قدم عقب میره. بلند داد میزنه:
    -هیچ براتون اهمیت داشت که امروز قراره جواب درخواستم برای هاروارد بیاد؟ آهای کسی خونه نیست؟ اصلا منو جزو آدم حساب کردین؟
    با عصبانیت صدای از بینیش خارج میکنه. چقدر این کار برام آشناس. از پله ها پایین میدوه. به در عمارت که میرسه مادر بزرگ در و باز میکنه. دختر دستش و روی سینش میذاره.
    -اوه مادربزرگ منو ترسوندین.
    مادربزرگ:چی شده که نوه ی عزیزم این طوری میدوه؟در حالی که از کنار مادربزرگ رد میشه میخنده و بلند میگه:
    وقتی برگشتم براتون توضیح میدم.
    و با سرعت به سمت عمارت شرقی میره. دنبالش میرم. باید جلوش و بگیرم. یعنی اون احمق نمیدونه اونجا خطرناکه!
    داخل تونل پیچکها میشه. همون طور که میدوه دستش و به برگا و گلای پیچک میکشه. سعی میکنم سرعتم و بالا تر ببرم اما انگار اون در هر صورت از من سریع تره. به در عمارت شرقی میرسه. سعی میکنم چیزی بگم. اما انگار یکی صدام و توی گلوم خفه کرده. پاهام بی حس میشه. تمام بدنم میلرزه و به صورت ترسناکی اصلا یادم نمیاد برای چی این طوری میشم. اصلا برای چی باید جلوی اونو بگیرم که به اینجا نیاد. هرچی که هست رادارام زنگ خطر میزنن. دختر با ضرب آهنگ خاصی در میزنه. الفبای مورس. اگه درست یادم باشه معنیش این میشد. «یک خبر توپ دارم». در عمارت باز میشه. صدای قهقهش و میشنوم. دوباره صداش و روی سرش انداخت.
    -سلام عمو. برادر زاده ی عزیزت اومده. کجایی؟
    سعی میکنم حرکت کنم و داخل برم اما انگار یکی با یکی از اون میخ های درشت و سیاه طویله پاهام و به زمین دوخته بود. صدا ها رو واضح میشنوم.
    -چی شده وروجک شماره دو.
    این لقب. نمی دونم دیگه کجا شنیدمش. مثل یک راز میمونه یک چیز خاص.
    -عمو باورتون میشه شما الان دارین یکی از دانشجو های هاروارد و میبینین.
    صدای زمخت مرد بلند میشه که به طرز عجیبی آشناس.
    -بهت تبریک میگم . زود باش بیا بغلم دختر.
    چند ثانیه میگذره. صدای دختر دوباره بلند میشه اما این بار با یک تن متفاوت. احساس میکنم صداش دیگه سرزنده و شاد نیست. یک لرزش خاص مثل زمانی که از چیزی ترسیدی توی صداش بود.
    -عمو دارین چیکار میکنین.
    -بهتره سرجات وایستی و بزاری به کارم برسم.
    -نه امکان نداره. نمی خوام ولم کن. میخوام برم. ولم کن.
    جمله ی اولش میتونه توی لیست آخرین جملات مشهور باشه. توی فیلمای درام وقتی به شخصیت اصلی خــ ـیانـت میشه معمولا میگنش. سرم و تکون میدم حالا که وقت این افکار نیست یک اتفاق بد داره میوفته. باید اون دختر و از اونجا بکشم بیرون. هرچند این هیچ ارتباطی با من نداره ولی نمیدونم چرا این احساس گریبان گیرم شده. سعی میکنم تکون بخورم اما هنوز اون میخای نامرئی به زمین میخ کوبم کرده بودن. صدای مرد دوباره بلند میشه و این بار یک خط عمیق روی اعصابم میکشه. اگر میتونستم حرکت کنم میرفتم توی اون خونه و با دستای خودم میکشتمش.
    -انقدر وول نخور بچه.
    -چطور امکان داره تو عموی منی. فکر میکردم واقعا باورم داری.
    - ببند دهنتو. تو واقعا انقدر احمقی؟ فکر می‌کنی خنده هات دلبرانه نیست؟ فکر میکنی کسی خودت و دوست داره؟ تو مثل یک عروسک میمونی.
    -بسه دیگه تمومش کن.
    -آره عروسک قشنگی که مال منه. مال من. خنده هات حریصم کرد. فکر می‌کنی...
    حرف مرد قطع شد و به جاش صدای ناله ی درد آلودش بلند شد. این بار صدای دختر با حرص و تنفر خاصی همراه بود. خب هر کودن احمقی هم میتونست تشخیص بده که حق با اونه. محض رضا ی خدا اون مرد میخواست با این بچه چی کار کنه.
    -خفه شو آشغال. قسم میخورم یک روز با دستای خودم میکشمت.
    از عمارت بیرون میزنه و میدوه. دنبالش میرم. کاملا میشد حدث زد که داره به پهنا ی صورتش اشک میریزه.
    روی زمین میوفته. هنوز نمی تونم صورتش و ببینم چون با یک تیکه پارچه ی طرح دار به طرز عجیب و جالبی صورتش و پوشونده بود. سرش و به درخت تکیه میده. نفس نفس میزنه. هنوز اون برگه توی دستشه. احتمالا تلگراف قبولیشه. صدای له شدن برگ ها رو میشنوم. سریع از جاش بلند میشه. بصورت دیوانه واری میدوه. از لا به لای شاخه های درختا میتونم عمارت مون و ببینم. مادربزرگ جلوی در روی صندلی گهواره ای محبوبش نشسته و یک کتاب توی دستشه. یکی از همون شال های مثلثی نرمش و روی شونه هاش انداخته. توی آغـ*ـوش مادربزرگ میپره. صدا گریش باعث میشه دلم براش بسوزه.
    -مادربزرگ..مادربزرگ من... آخه چرا این طوری شد. مگه من چی کار کردم؟
    رنگ از چهره ی مادربزرگ پریده بود. دیگه با آرامش کتاب نمیخوند.
    مادربزرگ:چی شده بلونا؟
    این چه ربطی به من داره؟ صدای هق هق دختر بلند میشه.
    -من آدم بده ی این قضیه نیستم. باور کنین دارم راست میگم.
    سرش و توی سـ*ـینه ی مادر بزرگ فرو میبره.
    -همش به خاطر اینه که میخندم؟ بخاطر این بود که مادر میگفت بلند نخند؟ قول میدم دیگه نخندم. قول میدم دیگه شیطونی نکنم. قول میدم همون طوری باشم که از یک دختر جوون انتظار میره. فقط دیگه این طوری نشه.
    مادربزرگ هم پای دختر اشک میریزه. انگار از قبل میدونسته که قراره این طوری بشه.
    مادربزرگ:منو ببخش دخترم منو ببخش.
    -نمی خوام دیگه ببینمش مادربزرگ. آرزو میکنم اون بمیره. تا روزی که زندس قسم میخورم که نمی خندم.
    چونم و روی دسته ی صندلی میذارم و به چهره ی مادربزرگ خیره میشم. مادربزرگ سرش به سمتم بر میگردونه.
    مادربزرگ:بلونا. بلونا بلند شو. وقتشه که بلند شی دختر. داره دیر میشه.
    چشمام و باز میکنم. دیانا بالای سرم نشسته.
    دیانا:بلند شو باید بریم کلیسا.
    روی تخت میشینم. چرا باید این خاطره ی لعنتی رو دوباره ببینم. چشمام و میمالم. دستی به سینم میکشم. دیگه قلبی توش وجود نداره. مثل یک شیشه شکسته. جایی پشت جناق سینم تیر میکشه. احتمالا همه ی مردم یک قلب تقلبی برای مواقع زرگری دارن. لااقل برای من که این طوریه. احساس میکنم کسی توی چشمام قیر داغ میریزه. اشکی که توی چشمام جمع شده رو با انگشت میگیرم.
    دیانا:بلونا نمی خوای چیزی بگی؟
    چی باید بگم. چی دارم که بگم. همش چهره ی مادربزرگ جلوی چشمامه. اون همه خون. امروز وداع آخر بود و کسی به نظر توی این خونه ناراحت نبود. همه چیز عادی و روز مره. فقط یک چیز کم بود. چیزی که باعث میشد هنوز بخوام توی این دنیای لعنتی زندگی کنم. جلوی آینه وایمیستم. قیافم داغونه. دور چشمام یک نوار پهن سیاه افتاده. چشمام خاکستری شده. نور خورشید توش نیست. مات مثل چشمای یک مرده. حرکت ابرا رو توی چشمام تماشا میکنم. لباس هام و میپوشم. بارونی چرم مشکیم و روی همه شون به تن میکنم. دیگه آخرای زمستونه. بذرای چمنا رو کاشتن. از توی آینه چشمم میخوره به گشودن که مادربزرگ برام روی پیانو گذاشته. داره میپلاسه. با وحشت به سمتش میرم. از روی پیانو برش میدارم. زمزمه میکنم.
    -تو نباید بمیری. باید زنده بمونی. باید. چی میخوای. آب. باید بهت آب بدم.
    به سمت سرویس اتاق میرم. آب و آروم روی خاک میریزم. دوباره گلدون و روی پیانو میذارم. دیگه چی. بشکنی میزنم. نور. اون نورم میخواد. به سمت پرده های سیاه و ضخیم اتاق میرم. پارچه ی زمخت و سنگینش و توی مشتم میگیرم و محکم میکشم. هیچ نوری نیست. هوا ابریه. بازم بهتر شده. دیانا وسط اتاق وایستاده و با نگرانی نگام میکنه. موهای استخوانی رنگش و گیس کرده و بالای سرش جمع کرده. چند فر کوچیک از کنار صورتش آویزونه. تور کلاه فانتزی مشکی رنگش روی صورتش سایه انداخته. پانچوی سیاهش و پوشیده و دست کشای چرمش و توی مشتش فشار میده.
    دیانا:باشه فهمیدم دیوونه شدی. تو و گلت و تنها میذارم. فقط اگه خواستی برای وداع آخر بیا. من رفتم.
    کلاه بافت و سرم میذارم و دنبالش میرم.
    روی صندلی کلیسا میشینم. کلاهم و روی سرم مرتب میکنم. سرم و پایین میندازم. دست کشای مشکی رنگم بدجور آزارم میده. احساس میکنم یک مار دور گردنم چنبره زده. سعی میکنم اشکای حلقه زده توی چشمام و عقب بزنم. گیس موهام و از روی شونم بر میدارم و پشت سرم میندازم. نسیم سردی از پنجره ی باز کلیسا داخل میاد. چین های پایین دامنم و تکون میده. بوی عود توی بینیم میپیچه. صدایی از بین دعا های کشیش به گوشم میرسه. انگار صدای دوتا زنه. نمی خوام اما نمیتونم نشنوم.
    -ببین چه آروم نشسته.
    -شنیدی میگن نحسه؟
    -نحس؟ اون واقعا شبیه فرشته ها میمونه.
    -منظورت چیه؟ فرشته؟ داری با من شوخی میکنی؟
    -چرا این حرف و میزنی؟
    -مگه نشنیدی میگن تو بچگیش جنازه ی آقا ی مجستیک و پیدا کرده. حالام که...خودت از اخبار خبر داری دیگه.
    -واقعا این دختر نحسه.
    محض رضا ی خدا. اونا از چی خبر داشتن. اگه کنار مادربزرگ نبودم حتما میگفتن من اون تک تیراندازم. حالم اون قدرا هم خوب نیست که بخوام بهشون بپرم. احساس می کنم روحیه ی جنگندگیم و از دست دارم. حداقل دیگه جون جنگیدن ندارم. به مادر نگاه میکنم. بیحس مثل همیشه به رو به رو نگاه میکنه و هر از گاهی اشک کنار چشمش و میگیره. هرچند هیچ اشکی در کار نیست. در حالت عادی لااقل توی ذهنم هم که شده یک تیکه بارش میکردم اما حالا فقط نگاهش میکنم. اشک توی چشمام جمع میشه. دلم میخواد برم یک گوشه و با تمام وجود گریه کنم. کاش مادر اون قدر به من نزدیک بود. حداقل کاش ازش نمیشنیدم که منو یک هیولا میدونه. گرمایش دستی رو حس میکنم. بر میگردم. سلینه. دیانا کنارش نشسته. برای بار اوله که این حس و دارم. دلم نمی خواد دستش و پس بزنم و توی صورتش بغرم که «تو به چه حقی دست منو گرفتی احمق». از جام بلند میشم. روی سکوی کلیسا یک تابوت سیاه رنگ هست. مادربزرگ اونجاس. دست و پام میلرزه. احساس میکنم جایی که باید مفاصل زانوم باشه حالا خالیه خالیه. عین یک آدم مـسـ*ـت تلو تلو میخورم. انگار استخونام از یک ماده ی ژله ای مسخره درست شده بودن که حتی نمی تونستم درست راه برم. دیگه نمی خواستم مثل یک مربی باله صاف و محکم قدم بردارم. راستش برام هیچ اهمیتی نداشت. چه فرقی داشت شل باشم یا محکم و استوار وقتی مادربزرگ دیگه نبود. ناقوس مرگ کلیسا به صدا در میاد. زنگ اول میخوره. روی سکو میرسم. درست کنار تابوت. زنگ دوم میخوره. سعی میکنم تمام شجاعت و جمع کنم و داخل تابوت و نگاه کنم. دستم و لبه ی تابوت میذارم. پارچه ابریشمی نرمی داره. زنگ سوم میخوره. سرم و جلو میبرم. چهره ی مادربزرگ رنگ پریده تر از همیشه دیده میشه. دور گردنم یک شال سفید پیچیدن. احساس میکنم قلبم این بار نسخه ی تقلبی اون میشکنه. زانو هام بالاخره توان نگه داشتن استخون های ژله مانند و سنگینم و از دست میدن. روی زمین زانو میزنم. اولین قطره ی اشک از چشمام سرازیر میشه و بعد از اون قطرات دیگه پشت سر هم از چشمام بیرون میان. انگار یکی از بزرگ ترین سرای دنیا رو شکستن که آنقدر سریع روی گونه هام روون میشن. صدا گریه کردم توی کلیسای ساکت میپیچه. برام فرقی نمی کنه چقدر رقت انگیز به نظر برسم. اصلا توی وضعیتی نبودم که بخوام به چیزی مثل این فکر کنم. الان فقط دلم میخواست بمیرم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا