- عضویت
- 2018/06/03
- ارسالی ها
- 101
- امتیاز واکنش
- 2,017
- امتیاز
- 346
- سن
- 21
[HIDE-THANKS]
پارت 47:
از حرکت دست میکشم. روی یک پل بودم. بوی وحشتناکی زیر بینیم میپیچه. خدای من انگار یکی اینجا بدجور مرده. دستم و جلوی بینیم میگیرم. حتی نمیشه نفس کشید. سعی میکنم سریع تر از پل رد شم.
-نصف شب اینجا چی کار میکنی؟
از ترس روی هوا میپرم و دستم و روی سینم میذارم. صدا زمخت و نخراشیده بود. اصلا چیزی از حرفاش نفهمیدم.
-تو کی هستی؟
دعا میکنم انگلیسی رو در حد جواب دادن بهHow are you بلد باشه.
-کس خاصی نیستم.
خدای من. من لحجه ی اسکاتلندی رو تشخیص میدم. یکی از هم کلاسی هام توی هاروارد اسکاتلندی بود. کامل این لحجه رو میشناختم.
-تو اسکاتلندیی؟
-تشخیصش راحته نه؟
-درسته. ببخشید من حتی نمیتونم ببینمت.
-منم نمی بینمت. صدای پات روی پل اومد. میدونی زیاد از روی این پل رد نمیشن.
-میتونم حدس بزنم چرا. به خاطر بو نه؟
-ما دیگه بهش عادت کردیم.
-ما؟
پناه بر خدا. مگه چند نفر بودن.
-جایی داری بری؟
الان منو پیچوند.
-متاسفانه نه. در ضمن پیچوندن یک بانو خلاف ادبه.
-تو اشراف زاده ای!
-فهمیدی؟
-خیلی تابلو بود. تو این قرن کسی از جمله ی «خلاف ادب» استفاده نمی کنه.
-جدا!فکر کنم این تیکه کلام منه.
بلند میخنده.
-برای بی خانمان هایی که این زیرن یک اشراف زاده زیادیه. اگه اشراف زاده ای پس چرا ول میچرخی؟
-چون تبعید شدم و کارت بانکیم و همین الان سوزوندن.
-همه ی ما تبعید شدیم. و یک سوال خانوادت این کار و کردن؟
-نه دولت. خانوادم از این حسابم خبر نداشتن.
-اگه جا نداری بیا این پایین. از بقیه ی جا ها بهتره. راستش لااقل زنده میمونی.
-یعنی امنیت داره؟
- من اینو نگفتم. فقط زنده میمونی.
-خطر از جانب کیه؟ آدمای اون پایین.
-اینا جون ندارن دستشون و تکون بدن. بعد تو میگی خطرناک باشن! نه مشکل شکارچیان.
-شکارچی؟
-آره مامورای سازمان ملل. اون عوضیا یک مشک الدنگ لعنتی ان.
ممنون از لطفی که نسبت بهشون داره. بیچاره بلیک.
-چرا انقدر ازشون بدت میاد.
-هر چند وقت یک بار یکی از تبعیدیا از شانس بدش جهشش فعال میشه.
یک جوری ازش حرف میزنه انگار یک چیز روز مرس.
-اونا و میریزن اینجا و میگیرنشون.
-فکر کنم چون انسان معمولی هستی باید.. خوب، طرف شکارچیا باشی.
-من انسانم به خاطر همین با وحشی گری مشکل دارم.
سری تکون میدم ولی مسلما اون چیزی ندیده.
-میای پیش ما یا نه؟
-چاره ی دیگه هم دارم؟
-فکر نمی کنم.
-پس کمکم کن از این لبه رد بشم.
دسمتم و به سمتی میبرم که حس میکنم اونجاس. دست سرد و زمختی دستم و میگیره. کمکم میکنه از لبه ی پل رد بشم.
-راستی اسمت چیه؟
-آلبرتم.
-من بلونا هستم. خوش بختم.
زیر پل نسبت به روش وضع داغون تری داشت. بو اونقدر زیاد بود که به سرفه افتادم. صدا های اطرافم بلند شد. حرف هایی که چیزی ازش نمی فهمیدم.
-هی آلبرت باز کی رو اوردی؟
-میدونی جا نیست باز یکی دیگه رو میاری؟
-رزالین آروم باش اینم تا هفته ی آینده میگیرن میبرن. زیاد دووم نمیاره.
-کی شرط میبنده؟ من پتوم میذارم وسط. اگه اشتباه گفتم یک هفته مال شماس.
-قبوله.
-این دختره کم کمش یک هفته و نیم ور دلمون هست.
-یک هفته و نیم؟ هاهاها شوخی جالبی بود. از الان دارم پتوت و روی خودم میبینم. من میگم به یک روز نمیرسه. رزالین پرتش میکنه بیرون.
-هی این طوری منو یک گودزیلا جلوه میدی. مراقب خودت باش. آلبرت تو باز پتروس فداکار شدی؟ چرا اوردیش اینجا.
-همتون ساکت شین. من هنوز خوابم میاد. هرچی تعداد بیشتر اینجا گرم تر.
آلبرت:هی بچه ها این دختر یک اشراف زادس. باید مایه ی افتخارمون باشه. تازه یک آلمانیه.
-چی یک نجیب زاده ی آلمانی؟
-فکر میکردم نسلشون منقرض شده.
همه میخندن. به جایی که فکر میکردم آلبرت وایستاده نگاه میکنم.
-آلبرت من چیزی از حرفای اونا نمیفهمم.
آلبرت:هی بچه ها شنیدین که چی گفت. فکر کنم باید به این بچه یاد بدیم چطور فارسی صحبت کنه.
-موافقم. هی اشراف زاده من هری هستم. تو انگلیس زندگی میکردم.
-من روزالین هستم. از بلژیک.
-پیتر هستم و پتوم و خیلی دوست دارم پس دووم بیار.
منظورش چی بود. خوبه که کسی چهرم و نمی بینه وقتی که کاملا شبیه احمقا به نظر میرسم. آلبرت به سمت جایی میکشم. روی سطح سفتی میشونم.
آلبرت:اینجا جای توعه. میتونی بخوابی.
با این بو فکر کنم این فقط یک رویای مسخره باشه. سرم و به دیواره تکیه میدم و سعی میکنم بخوابم. گز گز نا خوشایندی از انگشتام شروع شد و به سرعت تو تموم بدنم پخش شد. این حس چقدر آشناس. کی این حس و تجربه کردم. انگشتای پام توی نیم بوت هام یخ زد. چشمام به سرعت سنگین شد. دیگه بو رو حس نمی کردم. چرا نمی تونستم این و کنترل کنم. چشمام رو به بسته شدن میره که تازه یادم میاد این حس و کجا تجربه کردم. توی خونه بودم و روی پروژه هام کار میکردم. انگار که چندین قرن از اون زمان گذشته. پلکام روی هم میوفته و همه جا تاریک میشه. نور ظریفی توی چشمم میخوره. همون جای قبلی نشستم. یعنی فقط خوابیدم. چقدر خوب که اون کابوسای ترسناک چند وقتیه که سراقم نمیان. هرچند کل زندگیم تبدیل به یک کابوس شده. پس اون حس چی بود. از جام بلند میشم. کرد و خاک لباسم و میتکونم. نگاهی به لباسم میکنم. خدای من چطور همچین اتفاقی افتاده. لباسم به شدت پاره و کثیف شده بود. در یک کلام درب و داغون. با وحشت به لباسم نگاه میکرد که صدای عجیبی اومد. به اطرافم نگاه کردم. شب بود. پس اون نور چی؟ نور زرو و جیغی از سمت راست تقریبا چشمم و کور کرد. به سمت نور میرم. صدا ها واضح شنیده میشه. یکی داره به شدت گریه میکنه. از لبه ی دیواره ی پل سرک میکشم. یک دختر با موهای طلایی که از شدت کثیفی کدر شده بود روی زمین زانو زده بود. فکر کنم قبلا هم گفتم از صد کیلو متری هم مامورای سازمان ملل و تشخیص میدم.
-خواهش میکنم. اون تنها خواهر منه. برای کسی خطر نداره.
-اون یک جهش یافتس.
-لعنتی اون فقط پنج سالشه.
-دهنت و ببند.
دختر از جا بلند میشه. به سمت تکاور حمله میکنه. مرد جاخالی میده و با قنداق تفنگ میزنش. دختر روی زمین میوفته. خون سرش و از این فاصله میبینم. بارون با شدت میباره. بهتره من بیرون نرم. اگه بفهمن من یک جهش یافته ام کارم ساختس. اون دخترم اگه عقل داشته باشه بیخیال میشه. تکاور خم میشه. موهای دختر میگیره و بلندش میکنه.
-مردی؟ تقصیر خودت بود. نباید دخالت میکردی.
یکدفعه دختر تکون شدیدی میخوره و با سرعت ماسک و از روی صورت تکاور میکشه. با دیدن چیزی که رو به روم بود قلبم از حرکت وایستاد. امکان نداره. بلیک دقیقا اینجا چه غلطی میکرد.
[/HIDE-THANKS]
پارت 47:
از حرکت دست میکشم. روی یک پل بودم. بوی وحشتناکی زیر بینیم میپیچه. خدای من انگار یکی اینجا بدجور مرده. دستم و جلوی بینیم میگیرم. حتی نمیشه نفس کشید. سعی میکنم سریع تر از پل رد شم.
-نصف شب اینجا چی کار میکنی؟
از ترس روی هوا میپرم و دستم و روی سینم میذارم. صدا زمخت و نخراشیده بود. اصلا چیزی از حرفاش نفهمیدم.
-تو کی هستی؟
دعا میکنم انگلیسی رو در حد جواب دادن بهHow are you بلد باشه.
-کس خاصی نیستم.
خدای من. من لحجه ی اسکاتلندی رو تشخیص میدم. یکی از هم کلاسی هام توی هاروارد اسکاتلندی بود. کامل این لحجه رو میشناختم.
-تو اسکاتلندیی؟
-تشخیصش راحته نه؟
-درسته. ببخشید من حتی نمیتونم ببینمت.
-منم نمی بینمت. صدای پات روی پل اومد. میدونی زیاد از روی این پل رد نمیشن.
-میتونم حدس بزنم چرا. به خاطر بو نه؟
-ما دیگه بهش عادت کردیم.
-ما؟
پناه بر خدا. مگه چند نفر بودن.
-جایی داری بری؟
الان منو پیچوند.
-متاسفانه نه. در ضمن پیچوندن یک بانو خلاف ادبه.
-تو اشراف زاده ای!
-فهمیدی؟
-خیلی تابلو بود. تو این قرن کسی از جمله ی «خلاف ادب» استفاده نمی کنه.
-جدا!فکر کنم این تیکه کلام منه.
بلند میخنده.
-برای بی خانمان هایی که این زیرن یک اشراف زاده زیادیه. اگه اشراف زاده ای پس چرا ول میچرخی؟
-چون تبعید شدم و کارت بانکیم و همین الان سوزوندن.
-همه ی ما تبعید شدیم. و یک سوال خانوادت این کار و کردن؟
-نه دولت. خانوادم از این حسابم خبر نداشتن.
-اگه جا نداری بیا این پایین. از بقیه ی جا ها بهتره. راستش لااقل زنده میمونی.
-یعنی امنیت داره؟
- من اینو نگفتم. فقط زنده میمونی.
-خطر از جانب کیه؟ آدمای اون پایین.
-اینا جون ندارن دستشون و تکون بدن. بعد تو میگی خطرناک باشن! نه مشکل شکارچیان.
-شکارچی؟
-آره مامورای سازمان ملل. اون عوضیا یک مشک الدنگ لعنتی ان.
ممنون از لطفی که نسبت بهشون داره. بیچاره بلیک.
-چرا انقدر ازشون بدت میاد.
-هر چند وقت یک بار یکی از تبعیدیا از شانس بدش جهشش فعال میشه.
یک جوری ازش حرف میزنه انگار یک چیز روز مرس.
-اونا و میریزن اینجا و میگیرنشون.
-فکر کنم چون انسان معمولی هستی باید.. خوب، طرف شکارچیا باشی.
-من انسانم به خاطر همین با وحشی گری مشکل دارم.
سری تکون میدم ولی مسلما اون چیزی ندیده.
-میای پیش ما یا نه؟
-چاره ی دیگه هم دارم؟
-فکر نمی کنم.
-پس کمکم کن از این لبه رد بشم.
دسمتم و به سمتی میبرم که حس میکنم اونجاس. دست سرد و زمختی دستم و میگیره. کمکم میکنه از لبه ی پل رد بشم.
-راستی اسمت چیه؟
-آلبرتم.
-من بلونا هستم. خوش بختم.
زیر پل نسبت به روش وضع داغون تری داشت. بو اونقدر زیاد بود که به سرفه افتادم. صدا های اطرافم بلند شد. حرف هایی که چیزی ازش نمی فهمیدم.
-هی آلبرت باز کی رو اوردی؟
-میدونی جا نیست باز یکی دیگه رو میاری؟
-رزالین آروم باش اینم تا هفته ی آینده میگیرن میبرن. زیاد دووم نمیاره.
-کی شرط میبنده؟ من پتوم میذارم وسط. اگه اشتباه گفتم یک هفته مال شماس.
-قبوله.
-این دختره کم کمش یک هفته و نیم ور دلمون هست.
-یک هفته و نیم؟ هاهاها شوخی جالبی بود. از الان دارم پتوت و روی خودم میبینم. من میگم به یک روز نمیرسه. رزالین پرتش میکنه بیرون.
-هی این طوری منو یک گودزیلا جلوه میدی. مراقب خودت باش. آلبرت تو باز پتروس فداکار شدی؟ چرا اوردیش اینجا.
-همتون ساکت شین. من هنوز خوابم میاد. هرچی تعداد بیشتر اینجا گرم تر.
آلبرت:هی بچه ها این دختر یک اشراف زادس. باید مایه ی افتخارمون باشه. تازه یک آلمانیه.
-چی یک نجیب زاده ی آلمانی؟
-فکر میکردم نسلشون منقرض شده.
همه میخندن. به جایی که فکر میکردم آلبرت وایستاده نگاه میکنم.
-آلبرت من چیزی از حرفای اونا نمیفهمم.
آلبرت:هی بچه ها شنیدین که چی گفت. فکر کنم باید به این بچه یاد بدیم چطور فارسی صحبت کنه.
-موافقم. هی اشراف زاده من هری هستم. تو انگلیس زندگی میکردم.
-من روزالین هستم. از بلژیک.
-پیتر هستم و پتوم و خیلی دوست دارم پس دووم بیار.
منظورش چی بود. خوبه که کسی چهرم و نمی بینه وقتی که کاملا شبیه احمقا به نظر میرسم. آلبرت به سمت جایی میکشم. روی سطح سفتی میشونم.
آلبرت:اینجا جای توعه. میتونی بخوابی.
با این بو فکر کنم این فقط یک رویای مسخره باشه. سرم و به دیواره تکیه میدم و سعی میکنم بخوابم. گز گز نا خوشایندی از انگشتام شروع شد و به سرعت تو تموم بدنم پخش شد. این حس چقدر آشناس. کی این حس و تجربه کردم. انگشتای پام توی نیم بوت هام یخ زد. چشمام به سرعت سنگین شد. دیگه بو رو حس نمی کردم. چرا نمی تونستم این و کنترل کنم. چشمام رو به بسته شدن میره که تازه یادم میاد این حس و کجا تجربه کردم. توی خونه بودم و روی پروژه هام کار میکردم. انگار که چندین قرن از اون زمان گذشته. پلکام روی هم میوفته و همه جا تاریک میشه. نور ظریفی توی چشمم میخوره. همون جای قبلی نشستم. یعنی فقط خوابیدم. چقدر خوب که اون کابوسای ترسناک چند وقتیه که سراقم نمیان. هرچند کل زندگیم تبدیل به یک کابوس شده. پس اون حس چی بود. از جام بلند میشم. کرد و خاک لباسم و میتکونم. نگاهی به لباسم میکنم. خدای من چطور همچین اتفاقی افتاده. لباسم به شدت پاره و کثیف شده بود. در یک کلام درب و داغون. با وحشت به لباسم نگاه میکرد که صدای عجیبی اومد. به اطرافم نگاه کردم. شب بود. پس اون نور چی؟ نور زرو و جیغی از سمت راست تقریبا چشمم و کور کرد. به سمت نور میرم. صدا ها واضح شنیده میشه. یکی داره به شدت گریه میکنه. از لبه ی دیواره ی پل سرک میکشم. یک دختر با موهای طلایی که از شدت کثیفی کدر شده بود روی زمین زانو زده بود. فکر کنم قبلا هم گفتم از صد کیلو متری هم مامورای سازمان ملل و تشخیص میدم.
-خواهش میکنم. اون تنها خواهر منه. برای کسی خطر نداره.
-اون یک جهش یافتس.
-لعنتی اون فقط پنج سالشه.
-دهنت و ببند.
دختر از جا بلند میشه. به سمت تکاور حمله میکنه. مرد جاخالی میده و با قنداق تفنگ میزنش. دختر روی زمین میوفته. خون سرش و از این فاصله میبینم. بارون با شدت میباره. بهتره من بیرون نرم. اگه بفهمن من یک جهش یافته ام کارم ساختس. اون دخترم اگه عقل داشته باشه بیخیال میشه. تکاور خم میشه. موهای دختر میگیره و بلندش میکنه.
-مردی؟ تقصیر خودت بود. نباید دخالت میکردی.
یکدفعه دختر تکون شدیدی میخوره و با سرعت ماسک و از روی صورت تکاور میکشه. با دیدن چیزی که رو به روم بود قلبم از حرکت وایستاد. امکان نداره. بلیک دقیقا اینجا چه غلطی میکرد.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: