رمان دزمار | Hanie.sun کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hanie.sun
  • بازدیدها 1,526
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع

Hanie.sun

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/16
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
437
امتیاز
206
نام رمان : دزمـار
نام نویسنده : Hanie.sun کاربر انجمن ناه دانلود
ژانر : عاشقانه ، پلیسی-جنایی ، تراژدی
نام ناظر : @مهدیه سجده
خلاصه : سالهاست که کسی او را ندیده . ماهاست که دنیایش در اتاقی چند متری خلاصه شده و نفس مفهوم این جبر را چشیده ولی دلیل آن را نمیداند . او با نام " نفس " اسیر و از اصل خود دور میماند تا زمانی که کم کم پرده کنار میرود و اشخاصی نمایان میشوند که به اسارت او ربط پیدا میکنند . او به دنبال حقیقت میرود و زمانی که به سرچشمه حقیقت میرسد ؛ نقاب ها کنار رفته و گردبادی بزرگ را تشکیل میدهند ، آن زمان گویی آخرت فرا رسیده ...

***

dezmar_jsvv.jpg
cover_back_copy_bqa.jpg

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    مشاهده پیوست 186605

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    مقدمه : ساعت زندگی من روی دور کند و زندگی ام روی دور کندتر میگذرد . من سالها درد کشیدم ، سالها زخم خوردم بدون فهمیدن دلیل این همه مصیبت . تنهایی و بی کس بودنم در عین فهمیدن همه کس داشتنم ، ظالمانه تر از کشیدن دردهایم در این سالها بود . من نجـ*ـس خوانده شدم و لمسم گـ ـناه کبیره ای بود به حکم پیرمردی که هم زخم میزد و هم درد را مجاز میدید . نجــس بودنم را انتخاب نکرده ام ، گناهم تنها گل عشق ممنوعه ای بود که روزی با به اوج رسیدنش ؛ آغاز درد ها و تبعید شدنم ، شد .
    سکوت ؛
    گاها سکوت ، مضمون برد های پوچ میشه ؛
    گاهی سکوت ؛
    درنده میشه و زخم میزنه ؛
    گاها سکوت ، عامل نشدن هاست ؛
    گاهی هم ، پوشیدن پوشالیه دروغهاست ؛
    گاها ، سکوت رو عید جدیدی میبینی ؛
    اما در اصل ؛ زوال قلبهاست !
    ***
    صدای بستن در اتاق رو که شنیدم ، نفس حبس شده ام رو رها کرده و به تن درد کشیده ام اجازه سقوط دادم . بدنم از شدت ضربات متعدد بی حس شده بود و پشت سرم گز گز میکرد . لعنتی ضرب دست قدرتمندی داشت . هنوز با این سن ، مثل مرد های جوان قدرت داشت . نفس که میکشیدم سـ*ـینه ام درد میگیرفت و من حتی توان حرکت را هم نداشتم ؛ حداقل الان نداشتم . از داخل آینه قدی ساده ای که روبه رویم بود ، با دختر ضعیف و شکسته ای که روی زمین و به پهلوی چپ افتاده بود ؛ چشم تو چشم شدم . از داخل آینه هم وضعیت دردناک و چشمان همیشه ترم مشخص است . آهی از سـ*ـینه ام خارج میکنم و به دختر داخل آینه دقیق تر نگاه میکنم .
    موهایش پریشان دورش ریخته و توده ای که روی گردنش است ، خیس به نظر میرسد . من هم در همین ناحیه احساس سوزش میکنم ...
    چشمانش تند تند پر و خالی میشوند ، گویی اشک هایش از سد بی پایانی سرچشمه میگیرد . من هم از غلطیدن اشک هایم روی بینی و گونه ضرب دیده ام ، گاهی احساس سوزش و گاهی احساس قلقلک میکنم ؛ اما خب دستانم آنقدر بی جان کنارم افتاده اند که حتی توان از بین بردن اشک های مزاحم را هم ندارم .
    چشم روی این هم ضعف و درد میبندم ، بالاخره دختر درون آینه هم ناپدید میشود . باید خودم را جمع کنم . نمی توانم بعد از این همه سال درد کشیدن هنوز به این لحظات عادت کنم . به سختی سعی میکنم بالا تنه ام را تکان داده و به دیوار پشت سرم تکیه بدهم . بعد از تحمل کردن درد پهلو و کمرم ، بالاخره موفق میشوم بشینم و به دیوار سرد اتاقم تکیه دهم . همیشه اینطور نبود ، هیچ وقت ناگهانی و تا این حد پیش نمی رفت . با درد زیادی سرم را به دیوار تکیه میدهم . چشمانم همچنان بسته اند و من از این " همچنان " راضی ام ؛ اینطوری از حال دختر درون آینه بی خبر می مانم . اما بسته نگه داشتن چشمانم موجب بسته شدن راه اشکهایم نمیشوند .
    هنوز ریه هایم با درد پر و خالی میشوند . این چند روز از چیزی خبردار نشده ام ، حداقل چیزی که این وضعیتم را توجیه کند . به لحظاتی پیش که فکر میکنم ، تنم میلرزد و اشک هایم که رو به زوال بودن ، دوباره سرعت پیدا میکنند . اما ذهن ظالمم دوباره شروع به یاد آوری میکند . پیرمرد با ضرب در را گشود و هنوز کامل به سمتش برنگشته بودم که شلاق بـرده داری اش روی شانه و کمرم را سوزاند . بدون اینکه آخ بگویم برگشتم و به چشمان پر اخم و تاریکش زل زدم . هیچ گاه دلیل این کار هایش را نفهمیدم ؛ امروز هم همینطور . به محض اینکه نگاهم را در نگاهش حس کرد ، دوباره شلاق را در فضای بزرگ اتاق رقصاند و شدت قدرتش را با تن من گرفت . آنقدر زد و آنقدر آن شلاق سه تکه چرم برنده بود که خیس شدن تنم را حس میکردم . به حدی شکه شده بودم که نمی توانستم از جایم تکان خورده یا حداقل زبان به التماس بگشایم . هرچند انجام این کار ها هم بی فایده بود . پیرمرد زمانی که شلاق به دست میشد ، احدی جرئت رو به رو شدن با او را نداشت . نمیدانم چند ضربه زد اما آنقدر دردناک بود و بدن ضعیفم را له کرد که از ترس زیاد نتوانستم خودم را نگه دارم و گرمای نجسی از پاهایم سرازیر شد . پیرمرد که متوجه شد ، پوزخندی زد و زیر لب کلمه " نجـ*ـس " را خواند . کلمه ای که این سالها بیشتر از این شلاق باعث دردم شده بود . بالاخره خسته شد و دستش را با نفس نفس پایین آورد . نفهمید اما من فرصت کردم هوا را کامل به ریه هایم بکشم !
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    دستانم که کنار بدنم رها بودند . تنم بی حس بود و سرم درد میکرد . هنوز هم با نگاهم جایی درون چشمان مرد رو به رویم دنبال ذره ای دلسوزی و یا دلیل میگشتم ؛ اما امان از این چشمان دود گرفته ، امان . با انزجار نگاهم کرد و اخم های در همش را جمع تر کرد . با بی رحمی شلاق را بالا برد و این بار روی صورتم را نوازش کرد . شلاق چرم تا پشت سرم پیچ خورد و پلکهایم از این همه بی رحمی و دل تاریکش ، با عجز روی هم افتاد . صدای خشن و گرفته اش را شنیدم که گفت :
    - دختره ی نجـ*ـس ... هیچ وقت اجازه نداری چشم تو چشم یکی از ماها بندازی ... حد خودتو بفهم .
    دوباره قلبم را سوزاند . نه ، بیشتر از این ، قلب بی جانم ذوب شد !
    قبل از رفتن ، با خشم به حالت دستوری گفت :
    - اینجا رو تمیز کن ... اینجا هم از سرت زیاده ، نمیخوام بیشتر از این بوی نجاستت رو بشنوم .
    نا مروت ضربات کاری اش همیشه دردناکترین بودند . از هفت سالگی همینطور بود !
    در اتاق که باز شد ، ذهن ستمکارم منحرف از اتفاقات دردناک چند لحظه پیش شد و به زرگل که در استانه در ایستاده بود ، توجه کرد . چشمانم بسته بودند ، ترجیحا . صدایش را که شنیدم ، همان اندک نفس درون سـ*ـینه ام هم گم شد . هیچ دل خونم راضی نبود که در این شرایط با این زن که کم از برادرش نیست ، رو به رو بشوم . اما خب در این دنیا چیزی باب میل دلم نبود . پوزخندی زدم و حواسم را جمع حرف هایش کردم .
    - خوب گوش کن دختره ی بی همه چیز ... اسفدیار چند روز آینده مهمان داره ... عزیزش میاد ، مبادا که جلوش آفتابی بشی ... صدایی در بیاری ...
    چشم باز کردم . هنوز دلیل این کار پیر مرد را نمیدانستم . نگاهم را که دید ، خنده ی پر تمسخر و مشمئز کننده ای کرد و قدم داخل اتاق گذاشت . زیاد جلو نیامد و به عادت همیشگی اش زمانی که میخواست نطق کند ، دستی به موهایش کشید و گفت :
    - دلیل این کار اسفندیار رو نمیدونم اما از یه چیز اطمینان دارم ...
    کمی مکث کرد و جانم را به لبم رساند .
    - اگر تا زمانی که مهمانش در این خانه است ... جرئت کنی خودی نشون بدی ...
    نزدیک آمد و از بالا نگاهم کرد و پر غرور گفت :
    - تضمین نمیکنم اون روز خاکت نکند .
    همه از مردن میترسند ، همه از نیست شدن میترسند ، من هم با این همه درد مستثنی نیستم .
    چشمان گردم را که دید پوزخند عصبی زد و در حالی که برگشته و به سمت در میرفت ، زیر لب گفت :
    - هنوزم نمیدونم چرا اسفندیار تو رو تا الان نگه داشته .
    به درگاه در که رسید ، با صدای بلند و رسایی خدمتکار را صدا زد . خدمتکار ها در این خانه احترام بیشتری نسبت به من داشتند ، سِمتم در این خانه هنوز بعد از گذشت دوازده سال مشخص نیست . خدمتکار با لباس فرم سفید و سرمه ای مقابلش ایستاد . زرگل با لحن آزار دهنده ای دستور داد که کمکم کند خودم را جمع کنم . با درد چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم . نبود این زدن و برادرش ، راه نفسم را باز میکرد .
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    ***
    با کمک تنها خدمتکاری که در این بخش از عمارت اجازه جولان داشت به حمام رفته و داخل وان سبز رنگ و کهنه ام نشستم . با تمام درد هایم حواسم بود سمتی که وان یک شکاف بزرگ داشت تکیه ندهم . این هم یکی از یادگاری های عمارت بود . ترس از فرو ریختن یا شکستن داشتم و دلیلی بود تا از اسفندیار بیش از پیش بدم بیاید . با سوزش شدیدی که روی کمرم حس کردم ، حواسم جمع شد و با درد به خدمتکار توپیدم :
    - حواستو جمع کن ... گوشت قربونی که تیکه نمیکنی ...
    اخم هایش در هم شد و فشار پنبه آغشته به الـ*کـل را روی زخم هایم کم کرد . اما این باعث نشد که حرفی در جواب لحن تلخم بدهد . در این عمارت کسی اجازه ندارد حتی در خفا با من صحبت کند . نمیدانم چه به همه گفته اند که هیچ کس حتی جواب سلام من را هم نمیدهد . سالهاست این قانون نا نوشته به صورت ظالمانه ای اجرا میشود و من هنوز عادت به این همه سکوت نکرده ام . من حتی اسم خدمتکار این بخش از عمارت را هم نمیدانم ، چه رسد به باقی حرف ها . سکوت این قسمت عمارت گاهی با تلوزیون قدیمی کنج اتاقم و گاهی آواز خواندن هایم در نیمه شب ، میشکند . روز ها و سال هاست اوضاع زندگی من همین است . البته خدا رو شکر آنقدر لطف داشتند که معلم های خصوصی و غیر حضوری تحصیل کردنم را جایز دانستند و اجازه دادند دبیرستانم را به پایان برسانم . بعضی اوقات آن روز ها را روزهای طلایی ام در عمارت میدانم ؛ چرا که کتک نبود ، اگر هم بود کم ؛ فهش نبود ، اگر بود باز هم کم بود .
    خدمتکار که زنی میانسال بود ، کار ضد عفونی کردن زخم هایم را تمام کرد و بلند شد . بی هیچ حرفی جعبه کمک های اولیه را سرجایش برگرداند و با اخم نگاهم کرد . حرف چشم هایش را خواندم و در مقابل لبخند بی جانی زدم ، میدانم در این شرایط نباید دوش بگیرم . اما من کثیف بودم ! نگاه از نگاهم گرفت و سمت در حمام رفت . در را پشت سرش آنچنان محکم به هم کوبید که انگار میگفت : " هر غلطی میخوای بکنی ، بکن "
    به سختی بلند شدم و دستم را به دیوار کنار وان گرفتم تا بتوانم شیر آب را باز کرده و بدون افتادن و نهایتا مردن ، دوباره بشینم . به خاطر ضعف و هزار درد دیگر سرگیجه داشتم و فشار لعنتی ام باز پایین رفته بود . این حمام نشان میداد که قبل از ورود من وان نداشته ، دوشی معمولی دارد که شیرهایش مانند علمک گاز آن بالا و روی دیوار کهنه ی حمام کار شده اند . آب را تنظیم میکنم و با سر سختی و حماقت مخصوص به خودم تک شامپویی که داشتم را در آب وان که هر لحظه پر تر میشد ، ریختم . آب که اندازه شد ، شیر ها را بستم و با ضرب درون وان نشستم . اما سریع نرون های عصبی مغز ظالمم ، درد و سوزش را مخابره کرد . چشمانم از شدت درد بسته و نفس در سـ*ـینه ام گیر کرده بود . زیر کف های دور شانه ام قرمزی خون حالم را بد میکرد . اتاقک جا دار و بزرگ حمام انگار تبدیل به قوطی کبیریتی شده بود که باعث میشد بوی فلزگونه و حال به هم زن خون ، دماغم را اذیت کند . اما از آنجایی که من اسطوره ی تحمل کردن بودم ، فکرم را مشغول کرده و دستانم را مجبور به شستن تن آش و لاشم کردم .
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    دلم برای روز های کودکی ام تنگ شده . هرچند اخلاق خانم زینتی با من تند و تلخ بود اما یاد ندارم حتی یکبار مرا زده باشد . خانم زینتی مسئول بخش من و دوست های هفت ساله ام بود . آن سال من به کلاس اول میرفتم و این را برای خودم موفقیتی بزرگ قلمداد میکردم . یاد آن روز ها لبخند تلخی را روی لب هایم مینشاند . پرورشگاه شهید امینی ، اولین جایی بود که من راه رفتن را آمورختم ، حرف زدن را هم . آن روز ها با تمام بی مزه بودن غذاهایش ، با تمام حس زندان بودن هایش ، با تمام سختگیری ها و بی محبتی هایش ؛ برایم بهشتی دوستداشنتی بود . خانم زینتی معلم و خاله خوبم در آن روز ها را هیچ وقت فراموش نمیکنم . با آموزش های او بود که من عاشق ادبیات و شعر شدم . او همیشه کلاس را با غزلی از سعدی شروع میکرد . من با همان ها عاشقانه هایم با خدا و ادبیات را در وجودم رج زدم . چشمانم را میبندم و به یاد آن روز های دور زمزمه میکنم :
    « اول دفتر به نام ايزد دانا
    صانع پروردگار حي توانا
    اکبر و اعظم خداي عالم و آدم
    صورت خوب آفريد و سيرت زيبا
    از در بخشندگي و بنده نوازي
    مرغ هوا را نصيب و ماهي دريا
    قسمت خود مي خورند منعم و درويش
    روزي خود مي برند پشه و عنقا
    حاجت موري به علم غيب بداند
    در بن چاهي به زير صخره صما
    جانور از نطفه مي کند شکر از ني
    برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
    شربت نوش آفريد از مگس نحل
    نخل تناور کند ز دانه خرما
    از همگان بي نياز و بر همه مشفق
    از همه عالم نهان و بر همه پيدا
    پرتو نور سرادقات جلالش
    از عظمت ماوراي فکرت دانا
    خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
    حمد و ثنا مي کند که موي بر اعضا
    هر که نداند سپاس نعمت امروز
    حيف خورد بر نصيب رحمت فردا
    بارخدايا مهيمني و مدبر
    وز همه عيبي مقدسي و مبرا
    ما نتوانيم حق حمد تو گفتن
    با همه کروبيان عالم بالا
    سعدي از آن جا که فهم اوست سخن گفت
    ور نه کمال تو وهم کي رسد آن جا »
    هنوز هم مثل همان روز ها در خاطرم مانده ، شیرین است . در این تلخی های بی امان ، شیرین است .
    کارم را هر طور هست پایان میدهم و به رخت کن میروم . از شدت درد و سوزش زخم هایم ، حتی نمی توانم درست راه بروم . حوله ام را میپوشم و به سمت در میروم . اصلا عادت به لباس پوشیدن در این همه رطوبت را ندارم . کلا من عادت به هیچ چیز ندارم . بیرون از حمام لرزم میگیرد و کمی سوزش زخم هایم را کم میکند . حمام در راه رویی است که سه اتاق دارد . یکی بیست و پنج متری که اتاق من است ، یکی انباری بزرگ که فکر میکنم سه برابر اتاق من باشد و در دیگری که تا آنجا که من یاد میدهم ، همیشه قفل است . حمام و سرویس هم دو در کنار هم و در آخر راهرو قرار دارند . برای خروج از راهرو باید انتهای راه به سمت چپ رفته و دقیقا پنج قدم بعد به در خروجی میرسی . یکسوی دیگر راهرو به تابلو فرش بزرگی که نقش چهار سفیر آخر زمان را دارد ، ختم میشود . این راه رو تقریبا پنجاه متر طول و دو متر عرض دارد . گاهی نیمه شب صدای پا میشنوم و کنجکوم میکند ، اما باز احتمال میدهم توهم باشد . در اتاق من و اتاق دیگری که همیشه قفل بوده ، با فاصله ی یک متر کنار هم کار شده اند و تقریبا آخر راه رو هستند . ولی درِ انباری همان اول و سر پیچی که به خروجی میرسد قرار دارد . راه رو با تک چراغ زرد رنگی که روی دیوار آویزان است ، روشن میماند تا نیمه شب ؛ از نیمه شب به بعد همه جا را تاریکی محض میپوشاند .
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    با تکان خوردن در اصلی راه رو و ورود همان خدمتکار ، به خودم می آیم و به سمت اتاق میروم . کار همیشگیش است . سینی داخل دستش مهر تایید روی افکارم میزند . او سر ساعت هشت شب شامم را می آورد و روی تک میز کوچک و پایه بلند زیر چراغ و داخل راه رو میگذارد و میرود . اتاقم شامل یک تخت دو نفره قدیمی ساده ، یک کمد ضرب دیده و بدون قفل برای لباس هایم ، یک آینه قدی بزرگ ، یک تلوزیون کوچک با فرش دوازده متری قدیمی که بُر هایش همه از بین رفته اند و مثل موکت صاف شده ، میشود . البته خوش بختانه یک بخاری کوچک هم کنار آینه قدی است و در فواصل سرد ، عجیب دلچسب میشود . روی دیوار و بالای تخت یک ساعت گرد چوبی وصل است تا زمان را فرموش نکنم . قسمت زیبای اتاقم پنجره ی بزرگ حفاظ دارم است که رو به روی در و سمت چپ تخت کار شده . این پنجره قشنگ طاقچه پهنی دارد که شب ها روی آن مینشینم و به ماه خیره میشوم .
    سرما انگار کار خودش را کرده و درد هایم را خاموش و بیصدا نموده . سمت کمد میروم و تاپ و شلوار آبی رنگی برای خودم انتخاب کرده و به سختی میپوشم . حوله را به طنابی که خودشان برایم کشیده اند و از کنار کمد تا قسمتی از پنجره امتداد دارد ، می اندازم . موهایم که تا زیر باسنم میرسند را با اوقات تلخی و درد ناشی از زخم هایم کنار میزنم و به سمت تخت میروم . بدنم کوفته و درد کشیده است ، این خواب را میطلبد . تشک تخت از پر تشکیل شده ، نرم و خوب است . در این مورد شانس آورده ام . اینطوری کمتر به زخم هایم فشار وارد میشود . با گاز گرفتن لب پایینم ، سوزش وزخم های کمرم را تاب می آورم و کامل روی تخت دراز میکشم . چشمان خسته ام میرود تا بسته شود که یاد سینی و شام لعنتی ام می افتم . با حرص نفسم را فوت کرده و دوباره و با عجز روی تخت مینشینم و سعی میکنم آرام خودم را از تخت بکنم . به سمت راه رو رفته و سینی را که شامل کباب شامی و یک کاسه ماست به همراه دو عدد نان فانتزی است ، برمیدارم و دوباره به اتاق برمیگردم . روی زمین و وسط فرش مینشینم که یاد کثیف کاری ام ، نگاهم را روی سرامیک ها میکشاند . همه جا تمیز است و اثری از آن نجاسات نیست . خدمتکار این بار در حقم لطف کرده !
    ***
    دو روز از آن روز درد آور گذشته و خوشبختانه من کسی را به جز خدمتکار همیشه اخمویم ، ندیده ام . باید ممنون دلیل این اتفاق باشم . قبلا تقریبا هفته ای سه بار مرا در هم میشکستند . نفسم را بیرون میدهم و از پنجره به آسمان تاریک شب و خالی از ماه ، نگاه میکنم . خودم را از تخت بیرون میکشم و بُرسم را از کنار آینه و روی زمین بر میدارم تا به سمت پنجره و طاقچه عزیزم بروم . همیشه از این که موهای سیاه و بلندم را کنار پنجره و روی طاقچه شانه بزنم ، خوشم می آمد . پنجره کشویی را باز میکنم و روی طاقچه مینشینم . موهایم را به سمت چپم می آورم و شروع به شانه زدن میکنم . نسیم کم جان و خنکی میوزد و حال خوبم را بهتر میکند . منظره این پنجره زیبا رو به درختان بزرگ و انبوهی است که گاهی در مه فرو میروند . این اتاق و راهرو در بالا ترین و ممنوعه ترین قسمت عمارت کار شده . میله ها اجازه بیشتر نگاه کردن به کنار و پایین پنجره را نمیدهند . گرچه من هم نیازی ندارم که بخواهم بدانم . گاهی در میان درختان قاب شده در پنجره ، صدای ملموسی به گوش میرسد ، گاهی صدای سگ و گاهی هم صدای حیوانات . دقیق نمی دانم کجای ایران هستم ، اما از سرما و آب و هوایش حدس میزنم نیمه غربی کشور باشم . البته زبان اهالی عمارت هم گاهی ترکی و گاهی کردی میشود و البته در مواجهه با من ، فارسی .
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    من فکر میکنم نزدیک به سیزده سال از عمرم را در این اتاق گذرانده ام . دنیایم در همین حد است . اگر تلوزیون هم نداشتم مسلما با احد قجر فرقی نمیکردم . حوصله ام دیگر سر نمیرود . نه اینکه عادت کرده باشم ، نه ؛ من فقط کلا حوصله ای در خود نمیبینم که سر برود . تمام مکالمه ام با دختر درون آینه است . تمام اطلاعاتم از کتاب های مدرسه و تل تکست این تلوزیون کوچک و اخبار های متعدد است . سال های نو را در این اتاق و با مقداری آجیل و شیرینی درون سینی روی میز پایه بلند ، روی طاقچه و کنار پنجره ام ؛ با ماه جشن میگیرم . کسی نیست که تبریک بگوید و تبریک بگویم . کسی نیست که گونه ام را ببوسد و عیدی بدهد . از همان هفت سالگی که کلاس اول را خواندم و تابستان شیرینش را میگذراندم و هنوز خوشی هایم تمام نشده ، آواره شدم ؛ کسی نبود . مواردی که باید میدانستم را زرگل برایم میگفت ؛ از بلوغ گرفته تا ضوابطش ، از اصول گرفته تا قوانین این راه رو و اتاقهایش ، از نجـ*ـس بودنم تا هیچ کس نبودنم . اما یک چیز را هنوز کسی نگفته : " چراهای این اجبار سخت ! "
    چشمانم دوباره نم گرفت و گلویم کیپ شده ، سـ*ـینه ام سنگین شد . من هنوز نمی دانم چرا کاری از دستم بر نمی آید . من هنوز اطلاعاتم کافی نیست . هنوز قیمت غذا ها و دیگر امکانتی که برایم ساخته اند را نمی دانم . به کجا میرود . به کجا میروم ؟!
    با پوزخندی از درد و صورتی خیس از اشک های سیل گونه ام ، زیر لب میگویم : می خواهند به کجا برسند ؟!
    موهایم که کاملا شانه شده اند را پشتم می اندازم و از طاقچه پایین میپرم . ساعت هشت و بیست دقیقه است . پس چرا غذایم را نمی آورد زندادنبان اخمویم ؟ وارد راهرو میشوم و میز پایه بلند خالی را نظاره میکنم . معده ام به ساعت هشت عادت کرده است . دوباره به اتاق برمیگردم و بی اعتنا به در باز ، سمت تخت میروم و دراز میکشم . گاهی از شدت خواب ، باز هم خوابم میگیرد . فکر کنم از علائم دیوانگیست .
    ساعت ها پشت سر هم میروند و من هنوز گرسنه و بیدار به سقف خیره شده ام . برخلاف انتظارم ، با شکم گرسنه خوابم نبرد و تا الان که ساعت یازده و نیم است ، بیدار و گرسنه مانده ام . در دل آرزو میکنم که پیرمرد نخواهد با گشنگی دادن ، کارم را بسازد . صدای در را میشنوم و از روی تخت نیم خیز میشوم . به سمت راهرو میگردم و به هوای اینکه شامم را آروده است ، لبخندی میزنم . با سرعت به سمت در می دوم و سعی میکنم جلوی موهایم را که موازی با موهای عقبم هستند ، کنار زده تا دیدم باز بشود . همین که موهایم کنار رفته و من از درگاه رد شدم ، محکم به جسم سختی برخورد کردم . آنقدر ناگهانی بود و ترسناک که شکه شدم ولی حتی جیغ هم نکشیدم ... فکر میکنم صدایم را فراموش کرده ام !
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    هرچه من و بدنم گیج باشیم ، مغزم هشیار است و دستور به عقب کشیدن سریع را داد . همین که یک قدم عقب رفتم ، بدون اینکه نگاهم را بالا ببرم ، به دست هایش نگاه کردم ؛ من شدیدا گرسنه بودم ! چون دستانش را خالی و مشت شده ، آویزان کنار پهلوهایش دیدم ؛ اخم هایم جمع شد و به پشت سرش نگاهی انداختم . اما اثری از غذا نبود . مغموم و گرفته ، شانه هایم شل و قدم دیگری عقب رفتم تا کامل وارد اتاق شوم . دستم را روی دلم گذاشتم و لب پایینم را گزیدم . دوبار اشک هایم راه خودشان را پیدا کرده و شروع به باریدن کردند .
    صدای خش دار و سنگینی به گوشم خورد :
    - چته ؟
    با صدا یادم افتاد که او هم هست و جالب تر اینکه با من حرف میزند . اشک هایم که هیچ ، گرسنگی هم با این معجزه یادم رفت ! سرم را با شوق و لبخند بالا گرفته و مستقیم به چشمانش نگاه کردم . چشمان سیاه و ریز شده اش را در تیررس نگاهم قرار دادم و با صدا خندیدم . چشمانش گرد شد و قدمی عقب رفت . رو به رویم با تقریبا دو متر فاصله ایستاده بود و با بهت و خیره گی نگاهم میکرد . خنده ام که تمام شد ، نور امیدی در قلبم تابیده و روحم را جلا داد . این بار دقیق سر تا پایش را نگاه کردم ، بوت های چرم مشکی که پاچه های شلوارش را کمی جمع کرده بود ، شلوار کتان مشکی ، کمربند چرم مشکی ، تیشرت یقه هفتی خاکستری تیره . فک زاویه دار و لب های گوشتی ، ته ریش مرتب ، دماغ استخوانی مردانه و چشم و ابروی مشکی . تماما سیاه بود ، با پوستی گندمی روشن .
    دوباره و با ذوق نگاه در نگاهش انداختم که چشمانش ریز شده بود و براندازم میکرد . به ناگهان متوجه خودم شدم ، من چیزی جز تاپ بندی سفید و شلوار کلوش بنفش نپوشیده بودم . احساس گرما کردم و سرم را پایین گرفتم و تند وارد اتاق شدم ، محکم در را پشت سرم به هم کوبیدم . مشتی به سرم زدم و بلوز نازک و بلندم را از روی تخت چنگ زده و با غر غر تن کردم . او یک خواب شیرین بود و من احمق خرابش کرده بودم . بعد از گذشت دقایقی کشمکش از اینکه به سمت در بروم یا نه ، دو تقه محکم به در خورد . از جا پریده و سریع موهایم را داخل یقه بلیز جا دادم . به سمت در رفتم و آرام بازش کردم . رو به روی در اتاق ، دست به سـ*ـینه و با اخم نگاهم میکرد . همین که سر تا پایم را نظاره کرد ، لبخند کجی زد و دستانش را باز کرده به درگاه در گرفت و گفت :
    - تو کی هستی ؟
    صدایش خش دار و محکم بود . انگار با این تن پایین هم دستوری و ضربتی به نظر میرسید . کمی ترسناک آمد به نظرم ، برای همین دستگیره در را گرفتم و خودم را تقریبا پشت در جا دادم . فقط شانه چپ و سر و گردنم را میدید . از این عکس العملم ابروهایش بالا پریده و لبخندش جان گرفت . اما برای من بیشتر ترسناک بود . دستگیره در را در مشت دست چپم فشردم و با خودم گفتم : " یعنی او خوب است یا بد ؟ "
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    دوباره او سکوت راهرو را شکست و هم زمان چراغ راه رو خاموش شد و خبر از دوازده نیمه شب داد .
    - از من میترسی ؟
    ترس ؟ از او ؟ بله میترسیدم . آب دهانم را قورت دادم و آرام لب زدم :
    - بله
    چشمانش را دیدم ، زیر نوری که از لامپ داخل اتاق بود ، رنگ مهربانی گرفت و لبخندش زیباتر به نظرم رسید . اما به ناگهان با یاد آوری حرف ها و قوانین این راه رو ، که سکوت را گوشزد میکرد ، همچنین کتک ها و تنبیه هایش را ؛ با ترس به چشمان سیاه مهربانش خیره شدم .
    دستانش را از در جدا کرده و بالا برد . با فکری که به سرم زد ، کل بدنم به رعشه افتاد و چشمانم را بسته و لبم را گاز گرفتم . کمی که گذشت و ضربه ای به بدنم نخورد ، با احتیاط چشم باز کردم و به نگاه متعجب مرد و دستانی که موهای سرش را چنگ میزد ، نگاه کردم . انگار از نگاهم دردم را فهمید که با صدای آرامی گفت :
    - من قرار نیست آزارت بدم .
    خب این حرفش دو پهلو بود . آزار دادن انواع مختلفی داشت . پس باز با صدای ریز و آرامی پرسیدم :
    - یعنی منو نمیزنی ؟
    مشت دستانش در موهایش ، صفت شد و محکم گفت :
    - به هیچ وجه !
    آزار معنای بدتر و ممنوعه تری هم داشت . زبانم را روی لبم کشیدم و دستگیره در را بیشتر فشرده ، همزمان پرسیدم :
    - بهم دست هم نمیزنی ؟
    دستانش را از موهایش کند و بدون اینکه مشت هایش را باز کند ، سرش را زیر کشید و محکمتر از قبل گفت :
    - نه !
    این جواب های شیرین و مکالمه ی ممنوعه ی شیرین تر ، قلبم را به تپیدن وا داشت و از پشت در کنده شده و مقابلش با فاصله ایستادم . لبخندی زدم و کمی بلند تر از حد معمول گفتم :
    - پس سلام .
    مدت ها بود آرزوی ادای این کلمه را داشتم ! سرش را که پایین گرفته بود را بالا آورد و همین که لبخند و اطمینان درون چشمانم را دید ، متقابلا لبخندی پر اطمینان زد و گفت :
    - سلام ... خوبی ؟
    با تکه دوم حرفش دوباره یادم به شام نداشته ام افتاد و با ناراحتی گفتم :
    - نه
    اما بدن ناقصم فرصت حرفی به او نداد و با صدای روده ها و معد ی خالی ام ، پی به همه چیز برد .
    این بار با صدا خندید . یک قدم عقب رفت . صبر کردم خنده اش تمام شود . انتظارم زیاد طول نکشید که با تک سرفه ای صدای خش دارش را صاف کرد و گفت :
    - چرا نیومدی پایین شام بخوری ؟
    صدایش همچنان خش داشت . با تعجب نگاهش کردم ، پس او اینجا و در عمارت غریبه بود ! تا آمدم لب باز کنم ، همزمان صدای در ورودی آمد و برق راه رو روشن شد . اتفاقی نادر در این سالها ، اکنون رخ داده بود . با ترس و وحشت به چشمان مرد روبه رویم نگاه کردم و تند گفتم :
    - به کسی نگو منو دیدی و من حرف زدم
    همین که صدای عصای پیرمرد و قدم هایش را شنیدم با وحشت در را نیمه باز گذاشته و خودم را به انتهایی ترین بخش اتاق رسانده و نشستم . در دل خدا را صدا زده و آرزو کردم کاش پیرمرد سمت من نیاید . کاش آن مرد غیب بشود . جرئت نگاه کردن به در را نداشتم که سایه ای را که هراسان دور خودش میچرخید را دیدم . این سایه مسلما برای پیرمرد نیست . سرم را بالا گرفته و نگاهش کردم . انگار او هم قصد مخفی شدن داشت . چشمان فرسوده و ضعیف پیرمرد انگار موثر بود . قدم های پیرمرد نزدیک می شد و نگاه مرد غریبه با خواهش در نگاهم نشسته بود . دلم برایش سوخت ، ضرب شصت پیر مرد را چشیده بودم ؛ درد داشت . سریع به زیر تخت اشاره کردم . شانس آورد که تخت قدیمی بود و از زمین نیم متر فاصله داشت . سریع به سمتم آمد و خودش را زیر تخت جا داد . شانه های پهن و بازوهای قطورش را به سختی مخفی کرد اما قد بلند بود و مطمئنا پیرمرد از آن طرف متوجه او میشد . پتو را گرفته و کشیدم پایین ، همین که متوجهم شد ، سریع گفتم :
    - سعی میکنم نذارم بیاد اینطرف .
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا