- عضویت
- 2020/04/16
- ارسالی ها
- 51
- امتیاز واکنش
- 437
- امتیاز
- 206
در اتاق که به دیوار خورد ، پیرمرد در آستانه در ظاهر شد . دیر رسیدنش را مدیون زانوان ناتوانش بودم . پیرمرد قد بلند و لاغر اندام بود . چشمانی سیاه و برزخی ، گونه هایی گود رفته و استخوانی ، دماغ کشیده و استخوانی و لب های باریک و چین خورده . ظاهرش ترسناک بود . دلم میترسید ، همیشه از او میترسید .
- زرگل گفت بهت هشدار داده ... اومدم برای اتمام حجت ...
عصای چوبی و ترسناکش را به سمتم گرفت و گفت :
- نمیخوام تا زمانی که نوه ام تو این عمارته ، رنگتو ببینم و یا حست کنم ... پس خوب استراحت کن و بخور و بخواب ...
پوزخندی زد و ادامه داد :
- فکر کن تعطیلاته ...
با صدای بلندی خدمتکار را صدا زد که باعث شد از جا بپرم و او را شاد کنم . با نگاه درنده و زمختی نگاهم کرد و رو برگرداند و از اتاق خارج شد . خدمتکار این بار شام را داخل اتاق آورده و روی تخت گذاشت . وقتی از رفتنشان مطمئن شدم ، نفسم را محکم فوت کردم و روی تخت نشستم . مرد زیر تخت هم پتو را کنار زده و بیرون آمد . همانطور که پاهایش زیر تخت دراز بود ، نشست و با صدای ریزی گفت :
- تو کی هستی ؟
نگاه لبالب پر اشکم را بالا گرفته و گردن کج کردم تا او را ببینم . نگاهم که در نگاهش نشست ، گفتم :
- نمیدونم .
قطره های اشک همینطور بی وقفه و تند تند از چشمانم سرازیر شدند . مرد که با دقت نگاهم میکرد و اخمی هم چشمان سیاهش را قاب گرفته بود ، دستانش را پشتش گذاشت و به آنها تکیه داد . سرم را چرخاندم و به ظرف غذا نگاهی کردم . دوباره صدای معده ام بلند شد ، مرد تک خنده ای زد و با لحنی مهربان گفت :
- چرا آبغوره گرفتن رو به بعد از خوردن شامت ، موکول نمیکنی ؟!
با پشت دست اشک هایم را پا کردم و دماغم را با صدا بالا کشیدم که البته باعث شد باز هم صدای خنده مرد به گوشم برسد . راست میگفت ، میتوانستم ادامه گریه برای خودم و بدبختیهایم را به بعد از شام موکول کنم . با این فکر از روی تخت بلند شدم و به سمت سینی رفتم . مرد هم از زیر تخت بیرون آمد و متوجه شدم که به اطراف اتاق و ملزوماتش نگاه میکند . سینی به دست روی قالی زمختم چهار زانو نشستم و سعی کردم لبخندی بزنم . اما گویی صورتم با چشمان قرمز و مژه های به هم چسبیده ، دماغ قرمزم و لب های بی رنگم ؛ در نظرش خنده دار آمد . دوباره خندید و روی تخت نشست . همینطور گنگ نگاهش میکردم که با لبخند گفت :
- شامت رو بخور ... من گرسنه نیستم .
شانه ای بالا انداختم و شروع به خوردن فسنجان کردم . معمولا برای من غذایی مثل فسنجان کم از یک ضیافت نداشت . اصولا شب عید چنین غذایی را میخوردم . برای همین با تعجب بعد از قورت دادن غذا گفتم :
- شما میدونین چه خبر بوده ؟
آخرین ویرایش: