رمان دزمار | Hanie.sun کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hanie.sun
  • بازدیدها 1,528
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع

Hanie.sun

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/16
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
437
امتیاز
206
در اتاق که به دیوار خورد ، پیرمرد در آستانه در ظاهر شد . دیر رسیدنش را مدیون زانوان ناتوانش بودم . پیرمرد قد بلند و لاغر اندام بود . چشمانی سیاه و برزخی ، گونه هایی گود رفته و استخوانی ، دماغ کشیده و استخوانی و لب های باریک و چین خورده . ظاهرش ترسناک بود . دلم میترسید ، همیشه از او میترسید .
- زرگل گفت بهت هشدار داده ... اومدم برای اتمام حجت ...
عصای چوبی و ترسناکش را به سمتم گرفت و گفت :
- نمیخوام تا زمانی که نوه ام تو این عمارته ، رنگتو ببینم و یا حست کنم ... پس خوب استراحت کن و بخور و بخواب ...
پوزخندی زد و ادامه داد :
- فکر کن تعطیلاته ...
با صدای بلندی خدمتکار را صدا زد که باعث شد از جا بپرم و او را شاد کنم . با نگاه درنده و زمختی نگاهم کرد و رو برگرداند و از اتاق خارج شد . خدمتکار این بار شام را داخل اتاق آورده و روی تخت گذاشت . وقتی از رفتنشان مطمئن شدم ، نفسم را محکم فوت کردم و روی تخت نشستم . مرد زیر تخت هم پتو را کنار زده و بیرون آمد . همانطور که پاهایش زیر تخت دراز بود ، نشست و با صدای ریزی گفت :
- تو کی هستی ؟
نگاه لبالب پر اشکم را بالا گرفته و گردن کج کردم تا او را ببینم . نگاهم که در نگاهش نشست ، گفتم :
- نمیدونم .
قطره های اشک همینطور بی وقفه و تند تند از چشمانم سرازیر شدند . مرد که با دقت نگاهم میکرد و اخمی هم چشمان سیاهش را قاب گرفته بود ، دستانش را پشتش گذاشت و به آنها تکیه داد . سرم را چرخاندم و به ظرف غذا نگاهی کردم . دوباره صدای معده ام بلند شد ، مرد تک خنده ای زد و با لحنی مهربان گفت :
- چرا آبغوره گرفتن رو به بعد از خوردن شامت ، موکول نمیکنی ؟!
با پشت دست اشک هایم را پا کردم و دماغم را با صدا بالا کشیدم که البته باعث شد باز هم صدای خنده مرد به گوشم برسد . راست میگفت ، میتوانستم ادامه گریه برای خودم و بدبختیهایم را به بعد از شام موکول کنم . با این فکر از روی تخت بلند شدم و به سمت سینی رفتم . مرد هم از زیر تخت بیرون آمد و متوجه شدم که به اطراف اتاق و ملزوماتش نگاه میکند . سینی به دست روی قالی زمختم چهار زانو نشستم و سعی کردم لبخندی بزنم . اما گویی صورتم با چشمان قرمز و مژه های به هم چسبیده ، دماغ قرمزم و لب های بی رنگم ؛ در نظرش خنده دار آمد . دوباره خندید و روی تخت نشست . همینطور گنگ نگاهش میکردم که با لبخند گفت :
- شامت رو بخور ... من گرسنه نیستم .
شانه ای بالا انداختم و شروع به خوردن فسنجان کردم . معمولا برای من غذایی مثل فسنجان کم از یک ضیافت نداشت . اصولا شب عید چنین غذایی را میخوردم . برای همین با تعجب بعد از قورت دادن غذا گفتم :
- شما میدونین چه خبر بوده ؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    با مکث و دو دلی گفت :
    - چطور ؟
    حس کردم بیش از پیش دارم حرف میزنم که نمیخواهد جوابم را بدهد . پس با ناراحتی گفتم :
    - خیلی حرف زدم ، نه ؟
    چشمانم میرفت تا دوباره باریدن را شروع کند که سریع از تخت پایین آمد و رو به رویم ، آن طرف سینی نشست و با اخم ، انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و با صدای محکمی گفت :
    - چرا اینقدر گریه میکنی ؟ اصلا خوب نیستا ... اگر این همه گریه زاری راه بندازی منم میرم و دیگه کسی نیست که باهاش دوست بشی .
    با تعجب به انگشت اشاره اش که تند تند جلوی چشمانم تکان میخورد ، نگاه کردم و نمی توانم به این فکر نکنم که دوباره ترسیدم . نگاهم را با وحشت به چشمانش انداختم و او که ترسم را دید ، کمی صدایش را ملایم کرده و دوباره گفت :
    - دختر من نمیفهمم تو چرا اینقدر حساسی ...
    بعد هم به تبعیت از من چهار زانو نشست و با همان لحن گفت :
    - اسمت چیه ؟
    دید همینطور نگاهش میکنم و قصد حرف زدن ندارم که یهو خیلی سریع جلوی صورتم با دستش صدای بلندی ایجاد کرد . از جا که پریدم هیچ ، از شدت ترس چشمانم دوباره باریدند . این بار من بودم که صدایم در آمد و با اخم گفتم :
    - مگه نگفتی آزارم نمیدی ؟ همش دروغ بود ؟
    با غم نگاهم کرد و لبخندش جمع شد . دستش را عقب کشید و با ناراحتی گفت :
    - از این شوخی ها قبلا نکرده بودی ؟ یا مثلا ندیده بودی ؟
    سرم را به معنای منفی تکان دادم و دوباره اشک هایم را با پشت دست پاک کردم . مرد غریبه با شرمندگی نگاهم کرد و آروم گفت :
    - شرمنده ... من نمیدونستم ... یعنی کلا بعضی چیزا رو نمیدونم هنوز ...
    سپس لبخند کجی زد و گفت :
    - به این کارا میگن شوخی کردن ... این حرکت بین دوستا رایجه ...
    با شک گفتم :
    - یعنی دوستا هم دیگه رو اذیت میکنن ؟
    با ابروهای بالا پریده گفت :
    - نه ! ببین این به دوستا هیچ آسیبی نمیرسونه ... اتفاقا برعکس ... باعث میشه بخندن و روحشون شاد بشه .
    عجب ، پس قصد اذیت کردنم را نداشت . با این فکر نفس بلند و آسوده ای کشیدم .
    - پس یعنی الان ما دوست بودیم که اینطور شد ؟؟
    و دو انگشت شصت و میانه ی دست راستم را جلو بـرده و به هم کشیدم ، اما در کمال تعحب صدایی نداد . مرد باز هم خندید و گفت :
    - به این کار میگن بشکن ...
    بعد به تلوزیون نگاه کرد و گفت :
    - تو تلوزیون ندیدی این کار رو انجام بدن ؟
    شانه بالا انداخته و گفتم :
    - نه ... تلوزیون تقریبا پر برفکه ... گاهی شبکه خبر رو درست نشون میده .
    نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت :
    - غذاتو بخور .
    شروع کردم به خوردن غذایی که سرد شده بود . اما راضی بودم ، حتی اگر الان میمردم باز هم پشیمون نبودم . بعد از سالها من با شخصی که قصد آزارم را نداشت ، حرف زده بودم !
    ***
    بعد از اینکه شامم را خوردم ، سینی را برداشتم و از جا بلند شدم . به سمت راهرو رفته و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم ، گفتم :
    - نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی به اونی که باعث این همه تغییر شده ، مدیونم .
    وارد راهروی تاریک شدم و به سمت میز پایه بلند حرکت کردم . همیشه سینی رو اینجا میگذاشتند و برای رفتن هم از اینجا برمیداشتند . بعد از چند سال زندگی کردن در این راهرو میدانستم که میز دقیقا کجاست ، اما ناگهان نور سفید رنگی پشت سرم را روشن کرد و سایه ام جلوی پاهام افتاد . ترسیدم ، سینی از دستم رها و جلوی پاهام افتاد . همزمان درد زیادی رو روی انگشت پای راستم حس کردم . با درد چشمانم را بستم و به دیوار کنارم تکیه دادم . صدای تند و عصبی از کنارم و سمت راستم شنیدم . همون نور سفید روی چشمام افتاد و باعث شد چشمام چین بخورن . با صدای بلندی گفت :
    - معلوم هست چته ؟ داری چیکار میکنی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    من هم با عصبانیت گفتم :
    - خودت داری چیکار میکنی ؟ هر بار با یه چیزی اذیتم میکنی ... داری چه بلایی به سرم میاری ؟
    هق زدم و ادامه دادم :
    - پیرمرد تورو فرستاده تا تو این مدت هم منو شکنجه کنه ... میدونم ... چشم نداشت ببینه تنم داره زخم ها رو میپوشونه ... بیا بزن ... بزن و تو هم داغونم کن .
    صدای نفس های بلندش رو هنوز میشنیدم که با تحکم گفت :
    - الان موقع این بحثا نیست ... میخوام بهت دست بزنم ...
    نفسم به یکباره قطع شد و با اینکه نور تو چشمم میزد اما نتوانستم از گرد شدن چشمام جلو گیری کنم .
    - چ .. چی ... ک ...
    زاویه نور را تغییر داد و نور رو از پایین گرفت سمت خودش ، فکر میکنم خواست درصد بالای جدیتش رو ببینم .
    - من الان اجازه نمیگیرم ... گفته باشم .
    تا به خودم آمدم ، خم شد و من از زمین کنده شدم . روی دستهاش بودم و از ترس نفس کشیدن هم یادم رفته بود . عقل همیشه بیدارم ، نهیب زد که خودم را از اسارت رها کنم . اما قبل از هر عکس العمل من ، همانطور که صامت ایستاده بود و نور از روی میز به سقف میخورد و اطراف را روشن میکرد ؛ گفت :
    - دوستا به هم کمک میکنن ... منم دارم همین کار رو میکنم ... قصد اذیت کردن ندارم دختر ... پس آروم بگیر .
    اما ذهنم قبول نمیکرد . دستانم را روی صورتم گذاشتم و با صدای ریزی در حالی ک احساس گرما میکردم ، زمزمه کردم :
    - من ... من میترسم .
    دستانش دور شانه ها و زیر زانوانم صفت شد و محکمتر به خودش فشرد . صدای اون هم زمزمه مانند بود :
    - نباید از من بترسی ... دوستا مراقب هم هستن .
    با اطمینان درون حرفش دستم رو از روی صورتم برداشتم و به صورتش نگاه کردم . اون چشم های سیاه هم به من نگاه میکردند . انگار منتظر تایید بود . سرم رو به آرومی تکان دادم . سپس نگاه از من گرفت و به سمت جلو رفت و وارد اتاقم شد . کنار تخت ایستاد و همانطور که نگاهش روی صورتم کشیده میشد ، دوباره زمزمه کرد :
    - اسمت رو نمیگی ؟
    او برای من هنوز مرد غریبه بود ! وقتی جوابی از من نشنید ، نفسش را محکم بیرون فوت کرد که روی صورت من نشست و چشمام رو برای ثانیه ای بستم . این عکس العملم رو که دید دوباره خندید و بیشتر منو به خودش فشرد . سپس آروم من رو روی تخت گذاشت و گفت :
    - پات مشکل جدی نداره ... مثله اینکه سینی با لبه روی انگشتت فرود اومده ، شانس آوردیم که سینی پلاستیکی بود و لبه اش زیاد برنده نبود .
    روی تخت نشستم و به او که با لبخند کنارم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم :
    - میتونم اسم دوستم رو بدونم ؟
    لبخندش جان گرفت و دست به سـ*ـینه شد و گفت :
    - البته که میتونی ... ولی قبلش باید بگی چرا تو راهرو ترسیدی ؟
    بدون وقفه گفتم :
    - اولین بار بود که نوری به جز نور لامپ رو داخل راهرو میدیدم ... ترسیدم .
    با ناراحتی نگاهم کرد و گفت :
    - آهاا ...
    سپس سعی کرد لبخندش رو دوباره بزنه و موفق هم شد ...
    - اسمم رو نباید به کسی بگی باشه ...
    سرم رو تکون دادم ولی با اخم ریزی گفت :
    - نه اینطوری ... به زبون بیار برام .
    آب دهانم رو قورت دادم و گفتم :
    - به کسی نمیگم ...
    تو دلم نالیدم ، من کسی رو نمیبینم که حتی بخوام بگم .
    با صدای خش دارش گفت :
    - اسم من ... سیاوش
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    دستی به گردنش کشید و گفت :
    - اسم تو چیه ؟
    با ترس نگاهش کردم و گفتم :
    - نباید بگم ... اگر پیرمرد بفهمه دیگه نمیذاره نفس بکشم .
    اخم کرد و کنار تخت و روی زمین ، روی دو زانو نشست . دستان مشت شده اش را روی تخت گذاشت و دقیق به چشم هام نگاه کرد . با لحن خشنی گفت :
    - از پیرمرد نترس !
    سرم را به شدت تکان دادم و عقب رفته به تاج تخت تکیه دادم . با تشویش نگاهم کرد و خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم . اون خبر نداره ، از روزها شکنجه و شلاق های پیرمرد خبر نداره !
    پشتم را بهش کردم و با ترس و دل خون گفتم :
    - لطفا از اینجا برو ... تو از چیزی خبر نداری ... من نمی تونم بیشتر از این پیش برم ... برو بیرون .
    برنگشتم و نگاهش نکردم اما صدای نفس های تند و بلندش را میشنیدم . تعجبم از این بود که چطور اینقدر بلند و صدا دار نفس میکشه . اولین بار بود که صدای نفس هایی که زندگی میبخشید رو شنیدم ! زیاد طول نکشید که صدای در اتاق که محکم به هم خورد ، منو از جا پروند و اشک های جمع شده در چشمانم ، رها شده و روی گونه ام چکیدند . من حق نداشتم با غریبه ها حرف بزنم . اما عجیب حس حمایت و توجهش به دلم رنگ زندگی پاشیده بود . ولی تمام اینها دلیل نمیشد که در دل آرزوی نبود مرد غریبه را برای روز های آینده نکنم ، من بیشتر از لـ*ـذت بردن از رنگین شدن دلم ، از ضربات شلاق پیرمرد میترسیدم . ترسم بر روی لـ*ـذت و امیدم سایه انداخت و تلاش دل کوچکم برای گرم ماندن بی نتیجه ماند .
    ***
    صبح که چشم باز کردم ، سردرد شدیدی داشتم و انگشت پام که ضرب دیده بود درد میکرد . اما هنوز در اتاق بسته بود . نا خوداگاه لبخندی زدم و در دل خدا را به خاطر این که مصیبتی سرم آوار نشده بود ، شکر کردم . از روی تخت پایین آمدم و به سمت پنجره دوستداشتنی ام رفتم . آسمان آفتابی بود و نور خورشید تا نیمه های اتاق پیشروی کرده بود . سپس بُرسم را برداشتم و موهایم که داخل لباسم بودند را خارج کرده و مرتب کردم . پیراهن بلندم را در آوردم و به سمت در اتاق رفتم . خارج از اتاق مستقیم به سمت دستشویی رفتم .
    کارم که تمام شد ، وارد راهرو شدم و به میز پایه بلند نگاهی انداختم . سینی صبحانه ام روی میز بود ولی انگار دست خورده شد بود . من روی غذا و خیلی از چیز های دیگر حساس بودم . اخم هایم را در هم کردم و به سمت میز راه افتادم . به میز نرسیده بودم که یک نفر با سرعت از من پیشی گرفت و سریع سینی غذا را برداشت . همان مرد غریبه بود !
    با اخم نگاهم میکرد و سینی را بالا گرفته بود . گنگ نگاهش کردم . اصلا از کارهایش سر در نیاوردم . آنقدر سکوتم طولانی بود که ناگهان با عصبانیت گفت :
    - پس چرا سلام نمیکنی ؟
    از تعجب چشمانم گرد شد . نمی دانستم باید چه عکس العملی نشان بدهم . این بار هم خودش به حرف آمد و با لحنی که کمی خش صدایش را بیشتر نشان میداد گفت :
    - فقط شبا حجاب میگیری ؟
    این بار هم تعجب کردم ولی کمی به معنای جمله اش اندیشیدم . ای وای بر من ، من تاپ نازک و بازی به تن داشتم ! خدای من ؛ این همه حواس پرتی در من از کجا بود ؟! همین که از شرم احساس گرما کردم ، چیزی به ذهنم رسید . بنابراین با اخم گفتم :
    - تو اینجا چیکار میکنی ؟ به چه حقی اینجایی ؟
    با عصبانیت سینی را روی میز انداخت و با صدای بلندی گفت :
    - برو یه چیز درست و حسابی بپوش بعد بیا دهن به دهن من بشو .
    بد هم نمیگفت . اگر لباس درستی به تن کنم ، میتوانم بهتر جواب بدهم . برای همین هم سریع گفتم :
    - باشه ...
    بعد هم مثل کاری که دیشب کرده بود ، انگشتم را مقابلش گرفتم و با اخم گفتم :
    - وایسا تا بیام .
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    سریع به سمت در اتاقم دویدم و چادر سفید رنگی که گل های ریز صورتی داشت ، را از کمد برداشتم . تند چادر را سرم کردم و دو طرفش را زیر دستانم جمع کرده و به سمت میز حرکت کردم . مرد غریبه به دیوار کنار میز تکیه کرده بود و سرش را پایین گرفته بود . مقابلش ایستادم و دوباره با اخم گفتم :
    - خب جواب بده .
    با تعجب نگاهش از مچ پا تا چشمانم بالا آمد و از دیوار جدا شده و نزدیکم ایستاد . از چشمانش چیزی مشخص نبود اما روی لب هایش لبخند کجی داشت که به صورت استخوانی اش می آمد . عصبانی از این که حالا او سکوت کرده بود ، گفتم :
    - چی شد ؟ تا یک دقیقه پیش که سرم داد میزدی ...
    با صدای ریز و آرامی گفت :
    - نچ ... من سرت داد نزدم .
    لبخندش عمق گرفت و دست به سـ*ـینه ادامه داد :
    - البته هنوز داد نزدم ... اما اگر داد بزنم اون موقع خیلی ترسناک میشما !
    به دیوار تکیه کرد و دوباره گفت :
    - حالا میخوای داد بزنم ؟
    دیوانه بود ، بنابراین جوابش را ندادم . نگاهم را از او گرفتم و به سینی صبحانه ام نگاه کردم . لیوان شیر ریخته و نان را تر کرده بود . کره دست خورده بود و عسل تقریبا تمام شده بود . با شک نگاهی به او کردم و گفتم :
    - غذای منو تو خوردی ؟
    با سر خوشی سرش را تکان داد و یک تای ابرویش را بالا انداخت . دیگر کفرم را در آورده بود . نمی دانم چرا ته دلم احساس ترس داشتم . انگار که در مورد چیزی هشدار میداد . این بار واقعا عصبانی شدم و بلند گفتم :
    - چرا ؟
    از صدای بلندم جا خورد که دوباره اخم کرد و تکیه اش را از دیوار گرفت و به سمت در خروجی راهرو حرکت کرد . این همه ساکت ماندن و توضیح ندادن کار زشتش ، اعصابم را شدید خورد کرده بود که تند لیوان شیر را برداشتم و به سمتش پرت کردم . اما همین که لیوان به کتفش خورد و صدای آخش بلند شد ، من متوجه کار بد و خطرناکم شدم . من او را زده بودم . به محض اینکه برگشت ، چشمانم از شدت ترس دوباره باریدن گرفت و پیش خودم گفتم " پیرمرد مرا با شلاق میزد ولی این مرد بدون شلاق هم مرا خورد خواهد کرد ! " عقب رفتم و همین که با چشمانی که از درد جمع شده بود ، نگاهم کرد ؛ اشهدم را خواندم !
    طاقت نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم . چشمانم را بستم و تند تند اشک ریختم . پاهایم انگار به زمین چسبیده بودند که حتی نمی توانستم فرار کنم . همیشه مواقعی که کتک میخوردم و یا در شرف کتک خوردن بودم ، بدنم اینطوری قفل میکرد . اما مدتی که گذشت و اتفاقی نیوفتاد ، چشمانم را باز کردم . مرد غریبه بدون اینکه یک قدم به من نزدیک شده باشد ، سعی داشت کلید را از جیب شلوارش خارج کند . مشخص بود که درد میکشد ، چون چشمانش ریز شده بود و لبانش را به هم میفشرد . با کمی دقت فهمیدم که از ساق دست چپش خون چکه میکند . همین نکته کافی بود که ذهنم ترس و هرچه دنباله اش بود را شدید تر حس کند . ترس از کتک خوردن بیشتر ، توهین بیشتر ؛ حتی امکان داشت با کاری که کرده ام دستانم را قطع کنند .
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    با فکر به این موضوع تنم لرزشی مشهود پیدا کرد . احساس کردم که خون در رگهایم منجمد شده و سرم نبض میزند . سبکی بی حد و اندازه ای را حس کردم که از سرم به تمام اندام هایم سرایت کرد . بی شک کارم تمام بود ، پیرمرد نفسم را گرو برمیداشت !
    کم کم مرد غریبه از جلوی دیدگانم کنار رفت و با صدای بلند در راهرو گوش هایم سوت کشید . برای ساکت کردن گوش هایم ، دستانم را محکم روی آنها گذاشته و فشردم . قلبم آنقدر تند میزد و من احساس سرما میکردم ، جای تعجب داشت . سعی کردم نفس هایم را به حالت عادی برگردانم و به سمت اتاق بروم . در کم کردن ضربان قلبم شکست خوردم ، چرا که قلبم آنچنان تند و بی محابا میزد که احساس تنگی نفس داشتم . سریع به سمت پنجره رفتم و روی طاقچه اش نشستم . پنجره را باز کردم و صورتم را تا آنجا که امکان داشت به میله های حفاظ فشردم ، بلکه اکسیژن بیشتری نصیبم بشود . صدای نفس های بلندم وحشتناک به نظر میرسید . تنم همچنان سرد بود اما از شدت اضطراب ، لباس هایم از عرق خیس و به بدنم چسبیده بود .
    بعد از نفس نفس زدن های متوالی ، مغزم به کار افتاد . هر آن احتمال میدادم که سروکله ی جلادان روح و جسمم پیدا بشود . من به یکی از ممنوعه ها زخم زده بودم . چندین قانون را زیر پا گذاشته و سرکشی کرده بودم . از نظر پیرمرد مستحق مرگی زجر آور بودم . یادآوری درد شلاق هایش بدنم را لرزاند و باعث شد دستانم را بغـ*ـل کنم . چشمانم را بستم و در دل خدا را صدا زدم .
    " خدایا ؛ میدونم که اشتباه کردم ... میدونم که بی رحمی کردم ... میدونم که قانون این راهرو را شکستم ... ولی خدایا حواست بود که من شروع نکردم ، خودش بود ... خودش عصبیم کرد ... من که به زندگی پر دردم عادت کرده بودم ... پس لطفا اگر قراره امروز بمیرم ، حداقل قبلش درد زیادی نکشم ... "
    اشک هایم بیشتر و بیشتر شد و به این فکر کردم که ، من هیچ وقت به درد کشیدنم عادت نکردم !
    نمی دانم چه مدت گذشته بود ولی با صدای مرد غریبه به خودم آمدم .
    - چرا اونجا نشستی ؟ مگه گرسنه نبودی ؟
    با تعجب و ترس برگشتم و به او که در چهارچوب در ایستاده بود ، نگاه کردم . نگاهش که به نگاهم افتاد ، اخم هایش در هم رفته و دستش را پشت گردنش کشید . با ترس و نگرانی به دست چپش نگاهی کردم ولی اثری از خون نبود . دست راستش را به سمتم گرفت و گفت :
    - بیا اینجا ببینم .
    نگاهم از روی دستش به سمت چشمان محصور شده در اخمش چرخید . انگار از پیرمرد خبری نبود . اما شاید این مرد خودش بخواهد که مرا تنبیه کند ؛ الحق که با دست خالی هم از پسش بر میآید . به آرامی از روی طاقچه پایین رفتم و همانجا ایستادم . چادر را روی شانه هایم نگه داشتم و سعی کردم فکر کنم . اگر از او معذرت خواهی میکردم ، امکان بخشش بود یا نبود ؟ اگر مثل پیرمرد باشد ، زجه و التماس هایم نه تنها کارساز نیست بلکه شدت و تعداد شلاق ها را هم زیاد میکند . سرم را با ترس از چگونگی رفتار با مرد غریبه چند بار تکان دادم و حیران به چشمانش نگاه کردم .
    - من رو بب ... ببخش !
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    دستش را غلاف کرد و با ابروهای بالا پریده نگاهی مرموز گفت :
    - شرط داره !
    شرط داشت ؟ اینکه منو ببخشه شرط داشت ؟ یعنی خبری از کتک نیست ؟!
    با این فکر سریع لبخندی زدم و گفتم :
    - قبوله .
    این دفعه اون بود که تعجب میکرد . چند قدم اومد جلو تر و گفت :
    - نمیخوای بدونی شرطم چیه که قبولش کردی ؟
    با آسودگی ناشی از در امان ماندنم ، گفتم :
    - نه ... آخه فکر کردم که میخوای منو بزنی به خاطر کاری که کردم .
    دوباه اخم هایش رفت تو هم و با لحن قلدری گفت :
    - گفتم که ... من نمی خوام بزنمت .
    مکثی کرد و با نگاهی نافذ ادامه داد :
    - توام بار اخرت باشه که بدون پرسیدن شرط و فکر کردن بهش ، فوری قبول میکنیا !
    با بیخیالی گفتم :
    - کتک نباشه ، هرچی میخواد باشه ، باشه !
    با عصبانیت به سمتم اومد و بازوهامو گرفت و با صدای بلندی گفت :
    - خیلی چیزا هست که بدتر از کتک خوردنه ، پس حرف الکی نزن و به حرفم گوش بده .
    از ترس خشکم زده بود . چهره اش واقعا ترسناک بود . آب دهانم را با ترس قورت دادم که بلند تر و عصبی تر داد زد :
    - فهمیدی ؟
    از ترس و دردی که پنجه هاش به بازوهام وارد میکردن ، چشمانم لبالب پر اشک شد . زبانم مثله همیشه قفل کرده بود . زیاد طول نکشید که آتش درون چشمانش فروکش کرد و به سرعت دست هاشو عقب کشید . شاهد لرزش خفیف سیبک گلوش بودم . با کمی فاصله از من ایستاده بود و با نگاه نافذ و اخم های در همش منو نگاه میکرد . نگاهش در نظرم سنگین بود که باعث شد چشمانم را بدزدم و پایین بیاندازم . دست چپش هم خیلی ریز میلرزید . آب دهانم را یکبار دیگر قورت دادم . مگر چه کرده بودم که تا این حد عصبانی شد ؟ یعنی باز هم معذرت خواهی کنم ، همه چیز درست میشود ؟! به امتحانش می ارزد .
    کمی سرم را بلا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم . انگار او هم در دنیای دیگری بود ؛ چرا که به جایی بین چشمانم نگاه میکرد . ناگهان به یاد حرکتی که با انگشتانش کرده بود ، دست راستم را بالا آورده و انگشتانم را روی هم کشیدم ولی صدایی نداد . دوباره تکرار کردم که باز هم نتیجه نداد . با ناراحتی نفسم را بیرون فوت کردم و لبخند کج و ریز مرد غریبه را شکار کردم . بدجور جلویش سنگ رو یخ شده بودم . با همان حالت ناراحتم گفتم :
    - ببخشید .
    تیز نگاهم کرد و با همان لبخند کج گفت :
    - اونی که گفتم قانون اول بود و قانون دوم اینه که ... بیخودی و زیاد از کسی معذرت نخواه .
    مثل پدری بود که داشت منو موعظه میکرد . لبخندی زدم و گفتم :
    - باشه .
    با این حرفم لبخندش عمق گرفت و گفت :
    - برات صبحانه اوردم ... البته امیدوارم بد نشده باشه .
    تازه یاد گرسنگیم افتادم و سریع دستم رو گذاشتم روی شکمم ؛ با شک و سریع گفتم :
    - کجاست ؟
    لبخند دندان نمایی زد و گفت :
    - تو اتاق خودم !
    اتاق خودش ؟ در این راهرو که به جز این اتاق ، اتاق دیگه ای نبود ؛ البته به جز اتاقی که این سالها درش همیشه بسته بود !
    با تعجب گفتم :
    - اتاق خودت ؟
    سرش رو تکون داد و به سمت در رفت . قبل از خروجش از اتاق ، گفت :
    - آره یه چیزی بپوش و دنبالم بیا .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    بی هیچ حرفی کاری که گفته بود رو انجام دادم . قبل از اینکه به چیزی فکر کنم ، شکمم هشدار میداد که گرسنه است و باید عجله کنم . من در این سالها چیزی به عنوان میان وعده نداشتم . فقط صبح و ظهر و شب بود که چیزی برام میوردن . به همین دلیل هم من نباید ریسک میکردم و قید یکی رو میزدم .
    بلوز بلندی تنم کردم و روسری سفیدی هم برداشتم و حین خروج از اتاق روی سرم کشیدم . خارج از اتاق به سمت اتاق کناری که الان درش باز بود رفتم . اولین چیزی که به چشمم خورد ، پنجره بزرگ و بدون حفاظ بود . حس آزادی و پرواز رو بهم القا میکرد . اتاقش از اتاق من بزرگتر و البته مجهز تر بود . یه تخت دو نفره بزرگ ، یه میز کار و چراغ مطالعه ، کمد دیواری که یه طرف دیوار رو پوشش داده بود . اتاقش برای منی که تا حالا زیاد خارج از این راهرو نبودم ، زیادی مجلل میزد . حس کسی رو داشتم که از یک مسافرخانه بین راهی به هتل هفت ستاره نقل مکان کرده باشد . اما دوتا در دیگه هم کنار کمد دیواری ها بود .
    دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی اثری از مرد غریبه نبود . کمی بیشتر جلو رفتم و تونستم سینی صبحانه ام رو روی میزش ببینم . کلا یادم رفت کجام و با ذوق دستهامو به هم کوبیدم و به سمت سینی دویدم . سینی با عسل ، کره ، نان تست ، شیر ، نیمرو و شکلات ؛ پر شده بود . لحظه شماری میکردم برای زمانی که بتونم راحت یکجا بشینم و با خیال راحت مخلفات سینی رو بخورم . سریع سینی رو گرفتم و خواستم بلندش کنم که متوجه شدم خیلی سنگینه . اونقدر سنگین بود که نمیشد بدون ریخته شدن مقداری شیر اونو جابجا کنم . با ناراحتی در حال تلاش بودم که یه دست از پشت سرم اومد و لبه سینی رو گرفت و به راحتی بلندش کرد . ترسیدم و کمی هم متعجب شدم . سریع برگشتم که مرد غریبه رو پشت سرم دیدم . با لبخند گفت :
    - خب کجا بذارمش ؟
    به کف اتاق و روی قالی نرم اتاق اشاره کردم . با ندید گرفتن تعجب و ترسم ، سینی رو روی قالی گذاشت و به سمت در رفت . اما کامل خارج نشده بود که برگشت و منو مات زده کنار میز که دید ، لبخندی زد که ردیف دندانهایش مشخص شد . سپس گفت :
    - من بیرون کار دارم ... بشین غذات رو بخور تا برگردم .
    منتظر جوابی از من نشد و از اتاق خارج شد . چند لحظه بعد به خودم اومدم و به سمت سینی پرواز کردم .
    ***
    مرد غریبه دیگر نیامد . از آن روز که من در حال خوردن صبحانه بودم و بعد خدمتکار ناغافل رسید بالای سرم و اجازه نداد غذامو تمام کنم ، از اون روز که دستیار پیرمرد بعد از هر سه وعده غذا میاد و با کمربند اونقدر به بدنم میکوبه که از حال میرم ؛ مرد غریبه هم نیومد . نمیدونم پیرمرد کجاست که کارمنداش اینطور دارن خوش خدمتی میکنن . شیرینی اون روز رو هزار بار از زیر دندانم بیرون کشیدند . در اتاق بغلی قفل شده و من هم فقط برای استحمام واجب حق خارج شدن از اتاق رو دارم . از اون روز که به نظرم دورتر از همه ی سالهای قبله ، تقریبا یک هفته میگذرد .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    گاهی فکر میکنم خدا هم از من بدش میاد . فکر میکنم من رو نمیبینه یا پیرمرد کاری کرده تا اون منو نبینه . ولی دو دقیقه بعدش با خودم میگم اگر خدا حواسش نبود که من الان مرده بودم .
    دیگه کنار پنجره نمیرم . نمیخوام با دیدن مناظر اطراف و حس کردن هوای آزاد ، امید الکی بشینه تو دلم . البته منکر این نمیشم که بین این روزهای تموم نشدنی ، ساعاتی هست که به خیال دخترونه ام اجازه پرواز در آسمان مرد غریبه رو میدم . انگار در همان یک روز محبت کردنش ، چشم دلم را هم باز کرده است . ولی الان معلوم نیست کجاست . بخش شیطانی درونم در این مواقع پوزخندی میزند و طوری نگاهم میکند انگار میگوید ، آن مرد هم جزو نقشه پیرمرد بوده . شاید موج جدید اتهامات مبهم و تنبیه های تمام نشدنی در راه است .
    « سیاوش »
    - نمیتونم ازش خارج بشم .
    با حرص سرش را بالا گرفت و زیر لب غرید ؛
    - اگر مثل یک گاو غذا نمیخوردی ، رد میشدی .
    خورشید در حال طلوع بود و بیشتر ماندن جز دردسر چیزی نداشت . دستی به گردنش کشید و در بیسیم خطاب به میثم گفت :
    - تا سی ثانیه دیگه میتونم ریسک کنم و منتظرت بمونم ... بعد از سی ثانیه تنها میمونی .
    تا صدای اعتراضش بلند شد ، بیسیم را خاموش و از گوشش جدا کرد . به ساعت نگاهی کرد و زمان گرفت . میثم میدونست که در کار ، حرف او دوتا نمیشود .
    زمانش به اتمام رسید و با بیخیالی نسبت به وضعیت میثم به سمت ماشین حرکت کرد . دور نشده بود که صدای گرومپ افتادنش و آخ ریزی که گفت رو شنید .
    ***
    از جاده خاکی وارد جاده اسفالتی که به روستا میرسید ، شد و همزمان از آینه به میثم که سرش رو به عقب خم بود و خرو پفش امان سیاوش را بریده بود ، نگاهی انداخت و زیر لب نچی گفت . انگار میثم قصد انضباط پیدا کردن در حیطه کار را نداشت . نگاهش را از او گرفت و به جاده ی پر پیچ و خم و کوهستانی رو به رو داد . با خودش فکر میکرد که انگار ماندنش در اینجا بیشتر طول میکشد . جالب اینجا بود که برعکس دفعات پیش ، اصلا حس بدی نداشت . با یادآوری دخترک بالای عمارت ، لبخندی کنج لبش آمد . از روی کنجکاوی مایل بود داستانش را هر چه زودتر بشنود . از آن گذشته در این شش روز که کارش با مشکل مواجه شده بود ، متوجه شد که پدربزرگش از ترددش به قسمت ممنوعه خبر دار شده . نکته عجیبش هم همینجا بود دیگر ، در دوره ای نبودند که داستان شرک بخواهد تکرار شود . با فکر به آن داستان و فهمیدن نقش خود به عنوان شرک ، لبخندش جان گرفته و پدال گاز را بیشتر فشرد .
    ***
    نگاهی سمت راهرو انداخت و دوباره حرصش را سر سیگاری که در دست داشت ، خالی کرد . میثم یک ساعت بود که به حمام رفته و قصد خارج شدن نداشت . البته شستن آن هیکل چاق باید هم زمانبر باشد ولی نه در مواقعی که او منتظرش بود .
    به فیتیله رسیده بود که با اخم سیگار را درون جا سیگاری له کرده و با اوقات تلخی سمت حمام رفت . با مشت دو ضربه به در کوبید و گفت :
    - بیا بیرون دیگه مرد حسابی ... عروس هم بود تا الان اومده بود بیرون .
    صدای شوخ میثم را شنید که در جوابش گفت :
    - اگه عروس هم بود که من تا دو روز بیرون بیا نبودم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    همزمان در را گشود و با بخاری که از تنش ساطع میشد از مقابل سیاوش گذشت و به اتاق رفت . این عمارت کوچک به فاصله ی یک باغ مرکبات از عمارت پدر بزرگش دور بود . اینجا وسط باغ پدری سیاوش بودند که البته به نام او شده بود و احدی حق ورود به آنجا را نداشت . باغ قدیمی با درختان کهن به علاوه یک قنات و در مرکز باغ هم عمارتی کوچک بود که محل انجام کار ها و عملیات هایشان بود . از اهالی کسی حق ورود به آنجا را نداشت حتی اگر آتش سوزی باشد . البته کسی هم جرئت ورود نداشت ، چرا که شایعه شده بود درون باغ توسط اجنه احاطه شده . حتی داستان هایی هم از آن سرزبان ها افتاده بود .
    بالاخره میثم آراسته از در اتاق خارج شده و به سمت مبل ها رفت . سیاوش پشت لپ تاب بود و تند تند دکمه ها را لمس میکرد . میثم احتمال داد که او در حال نوشتن ایمیلی است اما به چه کسی را خدا میداند . میثم که دید سیاوش قصد حرف زدن ندارد ، صدایش را نمایشی صاف کرد و گفت :
    - خب ...
    سیاوش همانطور که در حال سرو کله زدن با لپ تاب بود ، گفت :
    - عکسا رو که گرفتیم ... اون فلشم که دستته ... تا میرم و میام یه نقشه کلی از اونجا رو برام میاری .
    سپس لپ تاب را بست و با اخم به چشمان میثم که بیخیال بود ، نگاه کرد و ادامه داد :
    - از همین الان شروع کن ... اگر برگشتم و دیدم کامل نیست جریمه میشی ...
    دهانش را کج کرد و با خباثت ادامه داد :
    - گشنم بودو تشنم بود و هزار و یک مرض دیگه هم نداریم ... فهمیدی ؟
    میثم با اخم و ناراضی سر تکان داد و گفت :
    - آره بابا ... آره سلطان .
    سیاوش از روی مبل برخواست و به سمت در رفت . بدون خداحافظی از عمارت خارج شده و تلفن همراهش را از جیب شلوار کتانش خارج کرد . نگاهی به تماس های از دست رفته اش انداخت و کمی روی اسم پدر بزرگ ، مکث کرد . دستی به گردن خود کشید و در حالی که به سمت پاترول مشکی رنگش میرفت ، شماره اش را گرفت . بعد از پنج بوق جواب داد . همزمان روی صندلی ماشین نشست و ترجیح داد بعد از پایان تماس حرکت کند .
    - الو ... سیاوش ...
    - سلام ...
    - سلام علیکم ... بعد از شش روز فکر کردم خواب میبنم . گفتم شاید مثل هر دفعه بی خبر رفتی .
    اخم هایش را در هم کرد و جواب داد :
    - هستم فعلا .
    عادت نداشت جواب پس بدهد ، حتی به پدر بزرگش . پدر بزرگش که انتظار توضیح بیشتری داشت کمی سکوت کرد ولی وقتی دید خبری نیست ، با اوقات تلخی گفت :
    - کارت دارم ... کی میای اینجا ؟
    نوک زبانش آمد که بگوید دو دقیقه دیگر ولی حسی باعث شد که جواب بدهد :
    - تا فردا سعی میکنم یه سری بزنم ، چطور ؟
    برایش عجیب بود اینکه پدر بزرگش بخواهد از زمان رسیدنش به عمارت بپرسد .
    - خیلی خب ... اومدی بیا اتاقم کارت دارم .
    - باشه ...
    تلفن را از کنار گوشش پایین آورد و دکمه قرمز را لمس کرد . هیچ وقت خداحافظی نمیکرد . ماشین را روشن کرد و پس از دور زدن از باغ خارج شد . ماشینش را پشت عمارت پدر بزرگش پارک کرد . قصد داشت اول به دخترک سر بزند و کمی استراحت کند . بعد به دیدار پدر بزرگ میرفت . خوب بود که از جمیله اسمش را پرسید و عجیب بود اینکه جمیله با نگرانی جوابش را داده بود .
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا