رمان دزمار | Hanie.sun کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hanie.sun
  • بازدیدها 1,525
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع

Hanie.sun

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/16
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
437
امتیاز
206
با رفتن آقای احمدی ، نگاهش را به نفس داد . همچنان خواب بود ولی باید ببردش . این روزها بیشتر خستگی داشت تا لـ*ـذت کشف کردن مسئله هایش ، با خستگی گردنش را تکانی داد و قلنجش صدا داد . صدایی که سکوت راهرو را شکست . گوشی اش را دست به دست کرد و همزمان برگشت و کمرش را به شیشه ی اتاق نفس تکیه داد . شماره میثم را گرفت و آنقدر به صفحه گوشی نگاه کرد تا گوشی لرزید و میثم جواب داد . بدون اینکه اجازه بدهد میثم چیزی بگوید ، سریع گفت :
- بیا کارای ترخیص رو انجام بده .
و سریع گوشی را قطع کرد . سرش را عقب کشید و به شیشه های پشتش تکیه داد . چشمانش را بست به امید آرام کردن ذهن مشوشش ولی تنها نتیجه ای که داشت چهره نفس با دو مردمک لرزان و ترسیده بود که پشت پلک هایش ترسیم شد . پلکهایش را بیشتر فشرد و احساس عذاب وجدان سراسر وجودش را در بر گرفت . اما تقصیری نداشت ، مگر چند روز بود که نفس را شناخته بود ؟! هرچند احوالاتش را حس میکرد و خودش به نفس اطمینان داده بود که کنارش میماند ولی جور دیگری پیش رفته بود . از آلتینای و حادثه ی غم انگیزش خبر داشت ولی همیشه فکر میکرد زیادی پروبال داده اند به آن تراژدی قدیمی ، اما گویا حقیقت داشت و دختری که پشت سرش سکته ناقصی را رد کرده بود ، مهر تایید این ماجرا بود !
با صدای قدم هایی چشمانش را کمی باز کرد و به منبع صدا نگاه ریزی کرد . میثم و یک مرد دیگر بودند که مرد اخم هایش را در هم کشیده بود و به پچ پچ های میثم گوش میداد . گویا دکتر نفس این مرد بد قلق بود . کلافه چشمانش را بست و دستانش را روی سـ*ـینه اش گره زد و خودش را اصلا دخالت نداد .
میثم که نگاهش به ژست سیاوش و بی تفاوتی اش افتاد در حالی که حرص میخورد و حس میکرد فکش از این همه بحث با این دکتر نفهم درد گرفته است ، بی توجه به سیاوش ، همراه دکتر وارد اتاق شد و دوباره شروع کرد :
- آقای دکتر ... به هوش که بیاد ما رو میشناسه ... ما شناسیم !
آقای دکتر که در حال معاینه نفس بود ، با حرف آخر میثم پوزخندی زد و گفت :
- ازرائیل !
میثم گنگ نگاهش کرد و دکتر ادامه داد :
- برای من شناسه ...
سپس با اخم به سمت میثم چرخید و روبه رویش قرار گرفته ، گفت :
- من ازرائیل رو میشناسم ... از یه طرف دیگه هم خدا رو ... این دختر بچه سکته رو رد کرده ...
با پشت دست به سـ*ـینه میثم زد و گفت :
- قلبش میتونست بایسته ...
سیاوش که کمی بعد از ورود آن دو به اتاق در درگاه ورودی اتاق قرار گرفته بود ، گفت :
- حالا که نایستاده !
خوب که توجه دکتر و میثم را جلب کرد ، قدمی پیش رفت و با جدیت ادامه داد :
- جونش در خطره اسرافیل جان ... اگر واقعا جون این دختر بچه برات پشیزی اهمیت داره اون برگه لعنتی رو امضا کن ...
کنایه اسرافیل را برای حرف دکتر زده بود . اما چشمان دکتر گرد شد و دهانش باز ماند . نمی دانست این جوان قلدور چطور اسمش را میداند بدون هیچ گونه ملاقاتی ! اما میثم که اسم دکتر را میدانست پقی زیر خنده زد و باعث شد سیاوش با اخم نگاهش کند . سریع ببخشیدی گفت و از کنار سیاوش رد شد . دکتر به خودش آمد و با اخم های درهم و حرص گفت :
- تا به هوش نیاد من هیچ برگی رو امضا نمیکنم .
و خواست از کنار سیاوش بگذرد که سیاوش که قد بلندتر بود ، دستش را محکم روی شانه ی چپ دکتر کوبید و به سمت در برد . در را بست و دکتر را به سمت در هل داد . پشت دکتر که محکم به در خورد تازه هوشیار شد و خواست به سمت سیاوش برود که سیاوش فرصت نداد و با کف دست به عقب هلش داد . سیاوش با عصبانیت نگاهش کرد و با تن صدایی که به خاطر نفس کنترل شده بود ، گفت :
- منو نمیشناسی که جفتک میندازی نه ؟ برو از احمدی بپرس ... اون روشنت میکنه ... میگه که اگه بزنه به سرم قادرم جوری لهت کنم که نشه تشخیصت داد . .. پس مثل آدم برو اون برگ لعنتی رو امضا کن تا نزدم به سیم آخر .
دکتر که برایش گران بود باور اینکه در مقابل سیاوش ضعیف است ، پوزخندی عصبی زد و انگشت اشاره اش را به سمت سیاوش گرفت تا نطق عظیمی تحویلش دهد که سیاوش سریع انگشتش را گرفت و جوری پیچ داد که دکتر صدای شکستن انگشتش را شنید و از درد کبود شده ، داد بلندی زد . سیاوش اما با لحن قبلی اش گفت :
- خفه ... مگه نمیبینی کجاییم که صداتو انداختی پس کله ات ؟! از مادر زاده نشده برای من کسی انگشت تکون بده ... با زبون خوش برو اون لامصب رو امضا کن ... اگر عصبی بشم کسی جلو دارم نیست .
دکتر که لب میفشرد و درد برق آسایی که از انگشت تا مچ دستش کش می آمد را تحمل میکرد ، سرش را تکان داد که باعث شد سیاوش انگشت دکتر را پرت کند به طرفش و دکتر که از درد انگشتش لب میگزید دوباره فریاد بلندی کشید . با خشم به سیاوش نگاه کرد ولی سیاوش با بی تفاوتی گفت :
- انتظار نداشتی که کثیف کاری کنم و ببرم ...
کمی به دکتر نزدیک شد و با صدای آرامی ادامه داد :
- بندازم گردنت !
بعد از آن بازوی دکتر را گرفت و کنار کشید . در را باز کرد و بلند میثم را صدا زد .
میثم سریع خودش را به آنها رساند و کاغذ را به دست دکتر داد ولی نگاه متعجبش روی انگشت دکتر که روی هوا تاب میخورد ماند . با درک اوضاع عقب کشید تا او هم مورد نوازش سیاوش قرار نگیرد . عقیده داشت که اگر سیاوش بخواهد کسی را بزند کاری میکند که آن شخص خودش ، خودش را مستحق درد بکند . بار ها او را دیده بود که چقدر عادی و راحت افراد را در تله می اندازد .

***

« نفس »

با سرو صداهایی که میشد و در آخر با صدای فریادی از خواب پریدم و با گیجی اول به سقف سفید بالای سرم و بعد به تجهیزات کنارم نگاه کردم . کمی احساس سرگیجه داشتم و گلوم خشک بود . تا خواستم حرفی بزنم ماسکی روی دهانم حس کردم . سعی کردم چشمانم را چپ کنم تا ببینمش ولی چشمم درد گرفت و شروع کرد به دل دل زدن . دوباره به دوروبرم نگاه کردم که نیم رخ سیاوش را دیدم که کنار مرد سفید پوشی ایستاده بود و دستانش را به کمر زده و با اخم نگاهش میکرد . خوب بود وجودش باعث شد نفس عمیقی بکشم . این بار او حضور داشت ! سعی کردم با دست ماسک را کنار بزنم ولی دست چپم سرم داشت و دست راستم بی حس بود . همچنان در تلاش بودم که مردی از در اتاق داخل شد که در کلبه دیده بودمش . او اینجا چه میکرد ؟ با اخم نگاهش کردم که رفت برگه ای را به دست مرد سفید پوش داد و کمی عقب تر ایستاد . سرش پایین بود و من با اخم و نگرانی نگاهش میکردم که سرش را بالا آورد و با من چشم تو چشم شد و بلافاصله با داد سیاوش را صدا زده و به من اشاره کرد .
 
  • پیشنهادات
  • Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    با نگرانی و ترس نگاهم را به چشمان جدی سیاوش که بلافاصله نگاهم کرده بود ، دوختم . کمی نگاهم کرد و در آخر اشاره ای به دوستش زد و خودش به سمت تخت آمد . آب دهانم را قورت دادم و منتظر شدم تا برسد . کنارم که ایستاد نفس عمیقی کشید و دستانش را پشت گردنش گره زده و کلافه نگاهم کرد . من که گیج شده بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده اخم هایم را در هم کردم و به چشمانش نگاه کردم . در آخر او بود که سرش را پایین انداخت و در همان حال گفت :
    - باید ببرمت ...
    با همان سر پایین نگاهم کرد و ادامه داد :
    - درد که نداری ؟
    سرم را تکان دادم به معنای نفی و با چشم به ماسک اشاره کردم . او دستانش را از گردنش آزاد کرد و کمی خم شد . نفسم حبس شد . با چشمان گرد نگاهش میکردم که تک خنده ای کرد و یک تای ابرویش را بالا انداخت . اصلا از کارهایی که میکرد سر در نمی آوردم . ماسک را کامل از روی صورتم باز کرد و کنار کپسول اکسیژن پرت کرد . بعد با همان فاصله که شاید به زور به سی سانت میرسید ، آرام زمزمه کرد :
    - خوبی نفس ؟
    به چشمان سیاه و مژه هایش نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم " روزنه های روی پوستش قابل لمس است! " که ناگهان در ذهنم جرقه ای زده شد و به یاد آوردم بیچارگی و ناتوانی ام را در اتاق آقای احمدی ، آبروی رفته ام و درد جانکاه سـ*ـینه ام . سریع اخم کردم و سرم را به سمت مخالفش چرخاندم ، همزمان گفتم : نه خوب نیستم ... قلبم درد میکنه .
    ولی حقیقت این بود که بدنم فقط لمس بود و مشکل دیگری نداشتم . نفسش را محکم فوت کرد و ازم فاصله گرفت . چشمانم را محکم روی هم فشردم و به این فکر کردم که دلم میخواست در اتاقم میبودم یا نه ؟! و در کمال تعجب از وضعیتم با این حال و الان راضی بودم و همچنان نمیخواستم به ان اتاق منحوس برگردم . با دور شدنش سرم را به سمتشان چرخاندم ولی ای کاش این کار را نمیکردم چرا که سیاوش اصلحه ای را روی سر مردی که احتمالا دکتر بود گرفته بود و دوستش کنار گوشش پچ پچ میکرد . با هیجان انرژی دوباره ای گرفتم و سریع روی تخت نشستم . به درد دست چپم و بی حسی دست راستم توجهی نکردم و از روی تخت پریدم که با زانو روی زمین فرود آمدم . سرم کشیده شد و آنژیوکت از روی دستم جدا شد . دستم شدیدا درد گرفت ولی من برای لمس واقعی اتفاق پیش رو هر کاری میکردم . سرم پایین بود و میخواستم بلند بشم که بازوم به بالا کشیده شد . صاف که ایستادم کمی تاری دید داشتم ولی با شنیدن صدای بلند سیاوش فهمیدم که دست اوست که بازویم را اینطور محکم گرفته است .
    - دیوونه شدی تو ؟ ... چته ؟ ... این چه کاریه تو میکنی ؟ خیلی کاملی میخوای خودتو ناقصم بکنی ؟
    بی توجه به او به جایی که چند لحظه پیش بودند ، نگاه کردم . نه دکتر بود و نه دوست سیاوش ! لعنت ، صحنه ای را بر هم زدم که شاید تا آخر عمر نمیتوانستم ببینم . با اخم به در اتاق نگاه میکردم که نفس های مرطوبی را کنار گوش چپم احساس کردم و بعد صدای بر خشمی که اسمم را زمزمه کرد :
    - نفـس !
    فرصت جواب نداشتم چون دوست سیاوش با سرعت وارد اتاق شد و بلند گفت :
    - سیاوش علی درستش کرد ... بدو جمع کن بریم دادش ... اسفندیار خان اینجاست !
    با ترس به سیاوش نگاه کردم که با خشم نگاهم میکرد . دوباره ترس در بند بند وجودم جوشید و عرق کردم . نکند که مرا به او بدهد ؟ حاضرم قسم بخورم که اینبار زنده نخواهم ماند . قلبم دوباره سنگین شد و نفس هایم کش دار ؛ سیاوش سریع با حرص باندی برداشت و محکم روی دست چپم بست . به حدی محکم بست که از درد چشمانم جمع شد . با اخم که نگاهش کردم زیر لب گفت :
    - روت رو کم کن !
    نماند چشم غره ام را ببیند و به طرف در رفت و بیرون را چک کرد . سپس گفت :
    - میثم برو حواسشون رو پرت کن تا ما بریم .
    به میثم نگاه کردم که با حرص نگاهم کرد و از در خارج شد . چشم غره ای به میثم که از در اتاق گذشته بود ، رفتم که همان لحظه سیاوش در چهارچوب ظاهر شده و با عصبانیت گفت :
    - انگار دلت میخواد پس بفرستمت ؟!
    لحظه ای چشمانم حیران ماند و بعد زمزمه کردم :
    - نخیرم !
    به سمتش رفتم و بدون اینکه نگاهش کنم ، کنارش ایستادم . با ایستادنم صدایش به گوشم رسید :
    - میخوام دستتو بگیرم و ببرمت بیرون ... اگر بخوای فس بزنی و قهر مَهر کنی همین حالا بگو تا الکی به خودم زحمت ندم !
    باز هم نگاهش نکردم و زیر لب گفتم :
    - ایــشـش ...
    خودم دستم را به سمت دست راستش بردم و محکم گرفتم . اول عکس العملی نشون نداد ولی بعد چند ثانیه محکم دستم را فشرد و به سمت چپ راهرو رفت . از پیچ راهرو که گذشتیم پله های تاریکی مقابلمان بودند . سالن هم تاریک بود . کمی ترسیدم برای همین دست راستم را روی ساعدش گذاشتم و سعی کردم نزدیکتر به او باشم . او که ترسم را حس کرد ، آرام گفت :
    - نترس ... این قسمت بیمارستان بعد از عید راه میوفته برای همینه که تاریکه ... احمدی میدونه که آدمای منو کجا بستری کنه .
    سری تکان دادم و همچنان نزدیک به او از پله ها پایین رفتم . سالن پایین کاملا شلوغ و روشن بود . روبرویمان درب آسانسور بود که سیاوش بعد از چک کردن راهرو به سمتش رفته و دکمه را فشرد . کمی بعد وارد آسانسور شدیم و سیاوش دکمه g را زد . من نفس راحتی کشیدم که سیاوش تند گفت :
    - تازه پیرمرد پایینه .
    نفس عمیقم نصفه و نیمه ماند و باعث شد سرفه کنم . با سرفه من سیاوش خندید و در حالی که آرام به کمرم میزد گفت :
    - نترس تا پیش منی ...
    از شدت سرفه چشمانم اشک آلود شده بود و سیاوش میخندید ! با حرص جلو رفته ، پایش را لگد کردم و با مشت روی مچ دستش کوبیدم . اما او فقط " آخی " گفته و نیشخند زد .
    در اسانسور که باز شد ، سیاوش دوباره دستم را گرفت و به سمت در خروجی کشید . او تند تند راه میرفت و من تقریبا میدویدم . خارج از بیمارستان ایستاد و دوباره مسیر را چک کرد . من نگاهم روی ماشین بزرگ سیاهش که جلوی محوطه بود و میثم تند تند دست تکان میداد ، قفل شد و به سیاوش گفتم :
    - نگاه ... اونجا ... ماشینت اونجاست .
    سیاوش رد انگشتم را دنبال کرد و میثم را که دید ، گفت :
    - برو سوار شو تا من بیام .
    این بار بدون مکث جلو رفتم و یکبار هم به عقب و به سیاوش نگاه نکردم !
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    ***

    « سیاوش »

    سوار ماشین که شد برای میثم سری تکان داد و تا میثم حرکت کرد ، او هم وارد بیمارستان شد . نمیدانست پدربزرگش هنوز داخل بیمارستان است یا رفته ؛ در هر حال سیاوش هم کارهای خودش را داشت . مستقیم به سمت اتاق مشکی و بزرگی رفت و بدون در زدن وارد شد . آقای احمدی را دید که با اخم های در هم مشغول معاینه انگشت دوستش ( دکتر نفس ) بود . بی حرف نزدیک شد و پشت سر احمدی ایستاد . صدای بی رمقی به گوشش رسید :
    - بخدا اگر که معذور نبودم سرش رو میشکستم !
    سیاوش پوزخند زد و آقای احمدی بدون توجه به سیاوش گفت :
    - دیر نشده هنوز رفیق ... ببین خودش با پای خودش اومده ...
    سپس تک خنده ای کرد و در حالی که دستانش را به هم میزد ، ادامه داد :
    - انگشتت رو زده کلا ناقص کرده اسرافیل ... فکر کنم باید از این به بعد فقط استاد و ناظر عمل باشی اونم در صورت نیاز .
    دکتر زمانی ( اسرافیل ) این حرف ها را شنید با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و احمدی را دور زده ، مقابل سیاوش دست به سـ*ـینه ایستاد . سیاوش تای ابروی چپش را بالا داد و منتظر شد . زمانی زیر لب گفت :
    - میفهمی چیکار کردی ؟! ... انگشتم دیگه مثل قبل نمیشه ... دیگه نمیتونم برم اتاق عمل ...
    سیاوش اجازه حرف زدن بیشتری نداد و با چشمان ریز شده گفت :
    - چی می خوای ؟
    سپس انگشت شصتش را کنار لبش کشید و سرش را کمی خم کرده و ادامه داد :
    - نکنه میخوای شکایت کنی ؟
    دکتر زمانی با حال خراب گفت :
    - نه ولی قرامت میخوام ... نوه ی اسفندیار خانی و براش عزیز ...
    دکتر احمدی میان حرفش پرید و در حال که دست روی شانه های دکتر زمانی میگذاشت ، گفت :
    - نکنه ...
    وقتی دکتر زمانی سر تکان داد ، دکتر احمدی با خشم گفت :
    - آخه مرد حسابی حتما باید نسلت رومنقرض کنن تا بفهمی با کیا در افتادی ؟
    سیاوش که سر در نمی آورد ، سریع گفت :
    - اینطور که معلومه از شخص من چیزی نمیخوای هرچند من پشیمان نیستم اگر باز هم مشکلی پیش بیاد و حرف گوش نکنی جفت دستاتو ناقص میکنم .
    بی توجه به دهان باز دکتر احمدی و نگاه حیران دکتر زمانی به سمت در رفت و بلند گفت :
    - آقای احمدی در دسترس باش احتمالا بهت نیاز پیدا کنم .
    قبل خارج شدن از در ، از قصد دستش را زیر کت چرمش بـرده و اصلحه را کمی جابه جا کرد و با لبخند کجی از در خارج شد . با خودش فکر کرد جای علی خالی ست که چشم تیز کند و غر بزند که اینقدر بچه نباش ! ولی او که نمیدانست همین عنصر ترس بود که در هشتاد درصد مواقع کارش را جلو میبرد .
    از بیمارستان که خارج شد نگاهش روی لند کروز قهوه ای و خسرو قفل شد . خسرو راننده پدربزرگش بود و خب طبیعتا حضور او یعنی حضور اسفندیار و انتظارش برای سیاوش ! از روی کلافگی نفس صدا داری کشید و دستانش را لحظه ای مشت کرده و سپس به سمت ماشین قدم برداشت . قدم هایی آرام و موزون ولی بی صدا ، برای این قدم های بیصدا و سبک آموزش دیده بود . کنار در که رسید با انگشت ضربه ای به شیشه زد . اسفندیار با حرص به خسرو اشاره کرد تا شیشه را پایین بدهد .
    با پایین آمدن شیشه سیاوش با همان نگاه مرموز سری تکان داد و سلام کرد . اسفندیار بدون اینکه جواب سلام دردانه اش را بدهد با اخم گفت :
    - کجاست ؟
    سیاوش اخمی کرد و گفت :
    - چی کجاست ؟
    اسفندیار با سگرمه های در هم خودش را به سمت شیشه کشید و بلند گفت :
    - ترکان ! ترکان کجاست ؟
    سیاوش نگاهی به دور و بر کرد و بی ربط جواب داد :
    - شب میام عمارت حرف میزنیم ... ماشین رو دقیقا وسط محوطه پارک کردید و جلوی اورژانس و آمبولانس ها رو گرفتید !
    سیاوش میدانست ، از حساسیت اجتماعی و عدالتی اسفندیار خبر داشت . اسفندیار که مقصود سیاوش را فهمید ، پوزخندی صدادار تحویل سیاوش داد و رو به خسرو گفت :
    - حرکت کن .

    ***

    « نفـس »

    کمی ، فقط کمی از حضور این مرد غریبه و چاق میترسیدم و احساس ناامنی میکردم . تقریبا یک ساعتی بود که بی هدف خیابان ها را میگشت و از لحظه نشستنم تا الان کلمه ای حرف نزده بود ؛ فقط گفته بود لباس های بیمارستان را از تنم خارج کنم که چون لباسهای خودم هنوز تنم بود ، مشکلی نداشت . برای فرار از حس های ترس و گرمای بدنم ، سرم را به شیشه تکیه داده بودم و مغازه ها را نگاه میکردم . مردم خیلی عادی در حال رفت و آمد بودند و این آرامش را که میدیدم بیشتر دلم برای خودم میسوخت . پشت چراغ راهنمایی رانندگی بودیم که نگاهم به ساختمان سفید و زیبایی افتاد . کنارش پسری بود که به بچه های کوچک بستنی میفروخت . حتی خانواده هایی هم بودند که همگی ایستاده بودند و با لبخند بستنی میخوردند . آخرین باری که چیزی خورده بودم را یاد نداشتم . شدیدا هـ*ـوس کرده و لبانم کش آمده بودند . به سمت مرد برگشتم و گفتم :
    - برام بستنی بخر !
    همانطور با لبخند نگاهش میکردم که او بدون هیچ عکس العملی به ثانیه شمار نگاه کرد و زیر لب گفت :
    - پنچ ... چهار ...
    با حرص سریع در را باز کرده و پیاده شدم تا نتواند مانع ام بشود . همان لحظه چراغ سبز شد و من مانده بودم وسط خیابان و ماشین بزرگ سیاوش که مرد راننده بلند داد میزد که سوار بشوم . هودی سیاوش تنم بود و لباس بیمارستان را در ماشین در آورده بودم . لباس هایم مشکلی نداشت . اما کمی ترسیده بودم و میشه گفت تقریبا خشکم زده بود . ماشین ها به سرعت از جلوی پایم حرکت میکردند و ماشین های پشت ماشین سیاوش هم تند تند بوق میزدند و گاها فُش میدادند . نفسم رفته رفته کشدار میشد که چشمم دوباره روی آن بستنی های پر پیچ و خم و بلند قفل شد . نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به میثم که فریاد میزد و خم شده بود تا در سمت شاگرد را باز کند تا سوار بشوم ، با احتیاط به سمت پیاده رو رفتم و در تمام طول مسیر سعی میکردم از لرزش پاهایم جلو گیری کنم . جلوی دکه بستنی که رسیدم نگاهی به مردم که با خیال راحت از بستنیشان میخوردند و میخندیدند ، کردم و نگاهم را روی پسر جوانی که دراژه روی بستنی میریخت قفل کردم . من پولی برای خرید نداشتم . ناراحت و مغموم کنار پسر رفته و به دستانش نگاه کردم . خیلی ماهرانه بستنی را دیزاین کرده و به پسر بچه داد . سپس برگشت که به شانه ام برخورد کرده و باعث شد دو قدم عقب بروم . نگاهم اما همچنان روی دستانش بود . جلو آمد و در حالی که با دستمال دور گردنش پیشانی اش را از عرق احتمالی پاک میکرد ، گفت :
    - شرمنده همشیره ... ندیدمتون .
    منتظر ماند تا جواب دهم . به زور همراه با کمی لکنت گفتم :
    - اِ ... اِش ... اِشکال ... نـَ ... داره .
    لبخندی زد و گفت :
    - بستنی میخواستی ؟
    دستانم را درون جیب های بزرگ هودی جا دادم و آرام سر تکان دادم . او در حالی که به سمت دکه اش برمیگشت ، گفت :
    - قیفی یا کاسه ای ؟
    منظورش را درک نکرده و دوباره جلو رفتم و کنارش ایستادم . او که منتظر جواب من بود نگاهم کرد و وقتی پی به حالت گنگی من برد ، با لبخند یک قیف و یک کاسه لاستیکی دستش گرفت و گفت :
    - کدومش رو میخوای ؟
    جوری با محبت و آرام حرف میزد که هیچ احساس ترسی نداشتم . به قیف نگاه کردم و لبخندی زدم . آخرین باری که با قیف بستنی خورده بودم را به یاد نداشتم . او هم کاسه را سرجایش برگرداند و گفت :
    - خب حالا بستنی شکلاتی میخوای یا وانیلی ؟
    با ذوق و لبخند پهنی گفتم :
    - شکلاتی با کلــی اسمارتیز ...
    از ذوق من او هم به وجد آمده و تک خنده ای کرد و در حالی که برایم بستنی میریخت ، گفت :
    - تنها اومدین ؟
    همین حرف کافی بود تا لبخندم جمع بشود و با ناراحتی نگاهش کردم . او که داشت کل اسمارتیز ها را روی بستنی ام میریخت ، نگاهم کرد و گفت :
    - حرف بدی زدم همشیره ؟
    با ناراحتی لب برچیدم و گفتم :
    - نه تنها نیستم ... میشه بستنی رو بدید من بخورم بعد من همینجا می ایستم تا سیاوش بیاد و پولش رو بهتون بده .
    با تمام مظلومیتی که از خودم سراغ داشتم به چشمانش نگاه کردم که با آرامش لبخند زد :
    - مشکلی نداره همشیره ... نمیخواد بمونید تا آقا سیاوش بیان ... من همینطوری هم این بستنی رو به نیت شما درست کردم ...
    وسط حرفش پریدم و تند گفتم :
    - خواهش میکنم اجازه بدید بمونم ... من جایی رو نمیشناسم که برم ... اینجا بایستم سیاوش میاد و پیدام میکنه .
    با لبخند بستنی را همراه با یک برگ دستمال کاغذی به دستم داد و صندلی لاستیکی آبی رنگ را از پشت دکه ی کوچکش بیرون کشید و کنار دیوار گذاشت :
    - بفرما بشین و راحت بستنیت رو بخور تا بیان دنبالت .
    با خوشحالی نشستم و او به مشترهایش رسید و گـه گاهی به من نگاه میکرد و لبخند میزد .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    بستنی شیرین و خوبی بود . با فکر به اینکه تا این سن بستنی های معدودی خورده ام و الان نظر میدهم ، خنده ام گرفت . بدون اینکه خنده ام را جمع کنم ، گاز بزرگی به بستنی زدم و همزمان با صدا خندیدم .
    - قش نکنی یه وقت !
    با شنیدن صدای سیاوش سرفه بزرگی کردم و محتویات دهانم روی شلوارش پاشیده شد . به سرعت از جا بلند شدم و با ترس نگاهم را به چشمانش دادم . طوفانی نبودند ولی شکه چرا ! سعی کردم حق به جانب به نظر برسم برای همین بدون اینکه نگاهم را از نگاهش بگیرم ، لیس طویلی به بستنی زدم . سریع اخم هایش را در هم کرد و با خشونت بستنی را از دستم کشید . فرصت حرفی نداد و سریع بستنی شیرین و دوستداشتنی ام را در سطل زباله پرت کرد . با این کارش مژه هایم از اشک تر شد و با خشم نگاهی به سطل زباله کردم . بدون توجه به او خواستم به سمت فروشنده که با ناراحتی نظاره گر بود ، بروم که سریع بازویم را گرفت و به طرف ماشین کشاند . اشکهایم تند تند فرو افتادند و گونه هایم را خیس کردند . ولی سیاوش با بی رحمی تمام و به زور فشار دستهایش مرا صندلی عقب ماشینش سوار کرد و در آخر خودش با ابروهای گره کرده از سمت راننده سوار شد . دوستش هم صندلی شاگرد سوار بود ولی به عقب برگشته بود و با نگاه خبیثی نگاهم میکرد . آنقدر حالم را بد حس میکردم که حالت تهوع گرفته بودم . ای کاش با آن چشمان بدش نگاهم نمیکرد . کاش سیاوش دوباره تذکر میداد که اذیتم نکند . ولی سیاوش با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن بستنی های روی شلوارش بود . جایی بین صندلی راننده و در خودم را مچاله کردم تا چشمان دوست سیاوش دیگر اذیتم نکند . ولی با دیدن عکس العمل من ، دستش را به طرفم دراز کرد که سریع نفسم را حبس کرده دستانم را روی گوشهایم گذاشتم و سرم را تا جایی که صندلی راننده اجازه میداد خم کردم . چند لحظه نگذشته بود که در عقب باز شد و بازوی چپم با خشونت به عقب کشیده شد . با ترس جیغی زدم و خواستم شروع به تقلا کنم که صدای نگران سیاوش را شنیدم .
    - منم نفس ... نفس بکش دختر ... خدا لعنتت کنه میثم ... ببین منو ...
    چشمان اشکی و ترسیده ام را باز کردم و اول به جایی که دوستش بود نگاه کردم . نگرانی در چشمانش موج میزد و خواست دستش را به سمتم بیاورد که جیغ دیگری زدم و خودم را با شدت به سیاوش که جلوی در بود ، چسباندم . سیاوش هم همزمان داد زد :
    - برو بیرون میثم ...
    من که با ترس چشمانم را بسته بودم و سرم جایی بین سـ*ـینه و شکم سیاوش بود ؛ با شنیدن صدای در ، زیر چشمی نگاهم را به صندلی میثم دادم و با مطمئن شدن از نبود او خواستم سرم را عقب بکشم که سیاوش سرم را نگه داشت و گفت :
    - حالت خوبه ؟ میخوای برات چیزی بگیرم ؟
    سرم را عقب کشیدم او هم دست چپش را روی در و دست راستش را زیر چانه ام گذاشت همزمان به چشمانش نگاه کردم . آرام بود . اشک هایم را در همان حالت با پشت دست پاک کردم و آرام گفتم :
    - بستنی !
    لبخند کجی زد و گفت :
    - بیا بشین جلو تا میثم بیاد عقب .
    دستش را از زیر چانه ام برداشت و خواست برود که دوباره گفتم :
    - بستنی !
    اشاره ای به صندلی جلو کرد و به سمت دکه بستنی رفت . با لبخند و شادی که هیچ سنخیتی با چند دقیقه قبل نداشت ، پیاده شدم و بدون نگاه به میثمِ ترسناک صندلی جلو نشستم . بعد از من سیاوش سوار شد و بستنی ام را به دستم داد . سپس میثم نشست و همین که در را بست ، سیاوش زیر چشمی به من نگاهی انداخت و رو به میثم گفت :
    - اگه نفس نخواد نمیتونی تو این کار با من بمونی ...
    با اتمام حرفش حرکت کرد . من هم بی توجه بستنی ام را خوردم .
    وارد جاده خاکی که شدیم دوباره آن حس شادی و شوق ناشی از دیدن این طبیعت بکر به سراغم آمد . دستم به سمت اهرم شیشه رفت که سیاوش گفت :
    - نفـــس !
    برگشتم و بهش نگاه کردم که ادامه داد :
    - دکترت گفت موضوع صورتت مشکل جدی به حساب نمیاد اما اینم گفت که تا هفت روز آب بهش نخوره و در معرض باد و گرد خاک قرار نگیری .
    سپس با آن نگاه جدی اش نگاهم کرد و ادامه داد :
    - پس بشین سرجات تا برسیم .
    سری تکان دادم و دوباره محو طبیعت بکر جاده شدم . چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای میثم را شنیدم :
    - نفس خانم ...
    سریع ساق دست راست سیاوش را گرفتم و بدون اینکه به عقب نگاه کنم گوش دادم :
    - من نمی دونستم حساسیت های شما رو ... من هر موقع شما رو دیدم که موقعیت درستی نبود ... باور کن من قصد آزار رسوندن بهتو ندارم .
    فشار دستم روی دست سیاوش را زیاد کردم و برگشتم عقب تا ببینمش . چشمانش آرام بودند و جدی نگاهم میکرد . با نگرانی به سیاوش نگاه کردم و دست دیگرم را هم روی ساق دستش گذاشتم و کمی فشردم . با این کارم برگشت و نگاهم کرد . بعد دوباره نگاهش را به جاده داد و گفت :
    - آدم بدی نیست نفس ... آزاری بهت نمیرسونه ...
    بعد از آینه وسط نگاهی به میثم انداخت و ادامه داد :
    - اگر اذیتت کرد بهم بگو تا حسابشو برسم .
    لبخندی زدم و فکر کردم در هر حال که قرار نیست من با میثم زیاد تنها باشم و سیاوش هم که حواسش هست ، پس فکر کنم مشکلی ندارد . سریع به عقب برگشتم و گفتم :
    - باشه .
    به همان سرعت هم دوباره نگاهم را برگرداندم و دستانم را هم برداشتم . میثم خنده ای کرد و گفت :
    - ریئس مرسی که ضمانتمو کردی .
    سیاوش هم با لبخند کجی نگاهم کرد و گفت :
    - خفه شو میثم .
    با این حرفش من هم خندیدم و دیگر تا رسیدن به ویلا کسی حرفی نزد .

    ***
    به ویلا که رسیدیم خواستم پیاده بشم که سیاوش گفت :
    - بشین شما ... من و میثم میریم چندتا وسیله میاریم ... بعد دوباره باید بریم .
    با تعجب گفتم :
    - کجا ؟!
    در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت :
    - فقط نمیتونیم تا یه مدت اینجا باشیم ... بشین زود میام .
    به رفتنش نگاه کردم . قدم های بلند و سبکی برمیداشت . کتی تنش نبود و من دسته اصلحه را پشت کمرش دیدم . دوباره آدرنالین خونم بالا رفت و نمیدانم بر چه پایه ای ولی ذوق کردم . بعد از بوجود آمدن این حس درونم ، به خنده افتادم . امروز دومین بار بود که اینگونه میخندیدم . با ورودش به خانه نگاهم را دور و اطراف چرخاندم و به درختان بزرگی نگاه کردم که زیبا و بی نظم رشد کرده بودند . کل باغ از علف های سبزی که به صورت نامرتبی سبز شده بودند ، پوشانده شده بود . گل های ریز به رنگ های سفید و زرد در تمام باغ دیده میشد . در عین بی نظمی ، محشر بود . نگاهی به در کلبه کردم و به آرامی از ماشین پیاده شدم . فکر نکنم مشکلی داشته باشه که تا سیاوش می آید نگاهی به اطراف بیاندازم . قدم هایم را به سمت درخت تنومندی که نزدیک کلبه بود ، برداشتم و دستم را روی زبری تنه اش کشیدم . دلم برای همین لمس ها تنگ شده بود . چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم . اما کامل چشمانم را باز نکرده بودم که فریاد سیاوش که اسمم را صدا میزد به گوشم رسید . نگاهش کردم که با تشویش رفتار میکرد و در دست راستش گوشی و در دست چپش اصلحه بود با این حال نگاهش دور و بر را در جستجوی من میکاوید . سریع به سمتش دویدم و ساق دستی که اصلحه داشت را گرفتم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    سریع به سمتم برگشت و بلند گفت :
    - خوبه گفتم بشینی تا بیام ... اگر بخوای به حرفام گوش نکنی برات دردسر میشم .
    از لحن و صدای بلندش جا خوردم و بدون اینکه نگاه از چشماش بگیرم ، لب برچیدم . ولی اون با بی رحمی یه نگاه کلی بهم انداخت و به سمت ماشین رفت . سریع پشت سرش رفتم . در عقب رو باز کرد و کنار ایستاد . بدون حرف سوار شدم و بعد از نشستنم در ماشین رو محکم به هم کوبید . دیدمش که به سمت کلبه چوبی رفت و با یه ساک بزرگ سیاه برگشت . پشت سرش میثم بود که دست اونم یه ساک مشکی بزرگ و یه کیف چرم مشکی بود . جفتشون ساک ها رو عقب ماشین جا دادند و سریع سوار ماشین شدند . میثم هنوز در رو نبسته بود که ماشین به سرعت عقب رفت و سر منم به شیشه خورد و آخم در آومد . میثم نگاهی با نگرانی بهم کرد و گفت :
    - خوبی ؟ حال عمومیت چطوره ؟
    در حالی که سرم رو گرفته بودم با اخم به چشمای سیاوش که از تو آینه بهم نگاه میکرد ، نگاه کردم و گفتم :
    - تازه از بیمارستان اومدم یعنی ... انتظار داری چطور باشم ؟!
    میثم هم رو کرد به سیاوش که همچنان تند میرفت و دیگه نگاهم نمیکرد و گفت :
    - ریئس آرومتر ... راست میگه نفس ... از بیمارستان که با رضایت اومده بیرون و باید مراعاتشو بکنیم .
    از طرفداری میثم خوشم اومد و سریع با تمام شدن حرف میثم گفتم :
    - آره راست میگه .
    سیاوش با لحن تندی گفت :
    - میخوای ببرمت عمارت تا بدونی کی مراعات کردن بلد نیست ؟!
    و با تمام شدن حرفش با اخم از تو آینه بهم نگاه کرد و با بدجنسی گفت :
    - هومـم ... میخوای ؟!
    یه لحظه به گذشته ام فکر کردم . به روزایی که بیرون از اون اتاق آرزویی محال بود . به روزهایی که تنم همیشه کبود بود . مثل همین کبودی هایی که حالا رو به کمرنگ شدن میرفتند . به روزهایی که انگار خیلی دور بودند ولی با یک حساب سرانگشتی میتوانستم بگویم که یک هفته هم از آن زمان نگذشته است . با افسوس و ناراحتی سرم را بلند کردم و خواستم جوابی بدهم که نگاهم در دو چشم حیران قفل شد . با دیدن نگاه عجیب سیاوش تصمیم گرفتم دیگر حرفی نزنم . اصلا انگار خوابم گرفته است . بعد از خروجم از اتاقم در عمارت استراحتی نکرده بودم . برای همین روی صندلی عقب دراز کشیدم و تکان های ریز ماشین را مثل گهواره ای در نظر گرفتم و کم کم خوابم برد .
    ***
    باغ قشنگی بود . سقف آسمان پر ابر و زمین پوشیده از درختان و چمن های سبز ، صدای آبشاری که همین نزدیکی ها بود به گوش میرسید . جریان هوا را لابه لای موهای بلندم حس میکردم . قلبم شادتر از هر لحظه ای بود که متوانست باشد . پروانه ها و زنبور ها ، گل های زیبا را به اشتراک گذاشته بودند . پرنده ها با صدای منحصر بفردشون تصویر مقابلم را زنده نگه داشته بودند . تصمیم گرفتم نفس عمیقی بکشم و خودم هم حس زندگی را بچشم که کم کم تصویر پیش رویم محو شد و متوجه شدم که کسی قصد بیدار کردنم را دارد . با اخم چشم هایم را باز کردم و دستی که روی بازوم بود رو دنبال کردم تا به صورت سیاوش رسیدم . هوا تاریک بود ولی چراغ داخل ماشین که به خاطر در باز ماشین بود به خوبی خستگی سایوش رو نمودار کرده بود . چشم های بازم رو که دید پوفی کشید و گفت :
    - ای بابا ... حالا من یه چیزی گفتم تو تا کی میخوای اخم تحویل من بدی ؟!
    به یاد آوردم حرفی که قبلا زده چقدر واسم بد و آزار دهنده بود . ولی الان اخم من برای چیز دیگه ای بود . برای همین گفتم :
    - واسه چی بیدارم کردی ؟
    کمرشو صاف کرد و دستی به صورتش کشید . بعد با آرامش گفت :
    - نفس پاشو بیا بیرون یه چیزی بخور تا قبل اینکه ضعف کنی .
    با اسم غذا جانی دوباره گرفتم و خوابم را فراموش کرده به سرعت پاشدم و خواستم برم پایین که دوباره گفت :
    - کجا ؟! ... یه شالی چیزی بکن سرت .
    بی حواس کلاه هودی مشکی رنگش را روی سرم کشیدم و در حالی که موهای بلندم از دو طرف روی سـ*ـینه ام را گفته بودند ، تند پیاده شدم و تا بخواهد دوباره گیر بدهد از کنارش گذشتم . یک رستوران سر راهی بود که کامیونهای زیادی کنارش پارک کرده بودند و به نظر شلوغ میومد . سر جایم ایستادم و سعی کردم میثم رو پیدا کنم . حدس میزدم الان پشت میزی نشسته و منتظره تا غداش رو سرو کنند . نا امید از پیدا کردن میثم خواستم به عقب برگردم تا با سیاوش هم قدم بشوم که کنارم ایستاد و گفت :
    - هیچ خوشم نمیاد .
    بعد هم بدون اینکه نگاهم کند دست راستم را گرفت و به سمت رستوران برد . ولی من پرسیدم :
    - از چی خوشت نمیاد ؟
    از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت :
    - از اینکه ...
    کلافه نفسش را بیرون فوت کرد و دیگر چیزی نگفت . من هم چیز دیگری نپرسیدم . وارد رستوران شدیم که متوجه شدم تنها جنس مونث در این سالن ، من هستم . کمی ترسیدم و بیشتر به سیاوش نزدیک شدم . اون با چشم دنبال میثم میگشت و من نگاه های زیر زیری مرد هایی که سیبیل کلفت بودند رو تحمل میکردم . دوباره حس نا امنی درونم به قل قل افتاده بود . دست چپم را روی ساق دست چپ سیاوش که دستمو گرفته بود ، گذاشتم که برگشت و با حالت استفهامی نگاهم کرد . انگار رنگ صورتم پریده بود که سریع دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد و گفت :
    - خوبی ؟ میخوای بریم از اینجا ؟
    به سختی سر تکان دادم و سرم را در سـ*ـینه ی سیاوش مخفی کرده چشمهایم را محکم بستم . چیزی نگذشت که صدای میثم را شنیدم که گفت :
    - نفس خوبی ؟ چی شده ؟
    سیاوش به جای جواب گفت :
    - برو بگو ما غذا رو روی تخت های بیرون میخوریم ... بیارن اونجا .
    - نفس سردش نمیشه بیرون ؟
    سیاوش که لرزش خفیف بدنم را حس میکرد ، بدون دادن جوابی به میثم ، به سمت در راهنماییم کرد . سپس کمک کرد روی تختی که گوشه دیوار و کنار یک سماور بزرگ بود ، بشینم . خودش هم مقابلم روی پاهاش نشست و گفت :
    - چی شدی یه باره ؟ ... سردت نیست ؟ ... میخوای بریم تو ماشین ؟
    سعی کردم نفس عمیق بکشم همزمان سرم رو به نشانه ی " نه " تکون دادم . بلند شد و کنارم نشست . پ.تین های مشکی بزرگش را به آرامی در آورد و عقب رفت تا بتونه تکیه بده . نگاهم به پوتینهای بزرگش بود و داشتم اندازه ی پای اون و خودمو مقایسه میکردم که گفت :
    - داریم میریم تهران .
    به سمتش چرخیدم و منتطر بهش نگاه کردم . ادامه داد :
    - یه سفر کاریه ولی خب نمیدونم کی میتونیم برگردیم ... تو باغ بهم خبر دادن که اسفندیار داره میاد دنبالت ... برای همین عجله داشتیم .
    با شنیدن اسمشم احساس درد میکردم . چشمام از ترس گشاد شده بودند . نکنه بیاد دنبالم ؟! وای خدا اگر یه بار دیگه منو زندانی کنه قطعا میمیرم . کامل به سمتش چرخیدم و گفتم :
    - الان نمیتونه دیگه بیاد دنبالم مگه نه ؟!
    با نگاهم خواهش میکردم که حرفم رو تایید کنه که با صدای آرومی گفت :
    - از کی تورو تو اون اتاق نگه میداره ؟
    با یادآوری اون روزهای پر درد به آرامی گفتم :
    - نزدیک به سیزده سال ... کلاس اول بودم که یه روز اومدن پرورشگاه و منو انتخاب کردن . گاهی میگم کاش به جای من بنفشه یا نازی رو میاوردن ولی بعد وجدانم میگه که من راضی به اون کارم نیستم .
    دقیق تر بهش نگاه کردم و گفتم :
    - تو از اسفندیار نمیترسی ؟
    با ناراحتی سرشو تکان داد و گفت :
    - نه ... من نوشم .
    اونقدر تعجب کردم که از جا بلند شدم و خواستم ازش دور بشم که سریع گفت :
    - نفس از من آسیبی به تو نمیرسه قول میدم .
    کمی نیم خیز شد و با لحن آرامی ادامه داد :
    - من ازت دربرابر هر کس که بخواد اذیتت کنه مراقبت میکنم .
    با اشک جمع شده در چشمانم نگاهش کردم و گفتم :
    - اگر زیر حرفت بزنی چی ؟
    تا اومد جوابمو بده صدای میثم اومد که گفت :
    - بچه ها بیاین تا غذا گرمه بخوریمش که از دهن میوفته .
    سیاوش برگشت سر جاش و با ابرو اشاره کرد که بشینم . در دورترین فاصله از اون نشستم که اخم کرد و بدون هیچ حرفی ظرفشو کشید جلو و شروع به خوردن کرد . جوجه گرفته بودند . کمی پلک زدم و سعی کردم فعلا روی غذا خوردنم تمرکز کنم . همین کار رو هم کردم و تا ته غذا رو خوردم که باعث تعجب میثم و حتی سیاوش شده بود . ولی حرفی نزدند و من از این موقعیت استفاده کردم و از هر کدام دو تکه جوجه برداشتم . سپس با آرامش خوردمشون و در آخر هم یک لیوان نوشابه برای خودم ریختم که صدای میثم به گوشم خورد :
    - نفس جان میخوای دوباره برم برات بگیرم ؟
    سرم رو بالا انداختم و نوشابه ی مشکی رنگ رو سر کشیدم . خیلی گاز داشت برای همین بلافاصله بعد از جدا کردن لیوان از دهانم ، چنان آروغی زدم که شلیک خنده میثم به هوا رفت و سیاوش به حدی شکه شد که حتی پلک هم نمیزد . من اما به روی خودم نیاوردم . خودم میدانستم در حین غذا خوردن تبدیل به موجود ناشناخته ای میشوم . میثم که از خنده قرمز شده بود به سرفه افتاد و سیاوش انگار حرص این حرکت من رو روی میثم خالی میکرد ، آنقدر محکم به کمر میثم میکوبید که میثم با همان حال که خودش را عقب میکشید از تخت پایین افتاد و اینبار دیگر سیاوش مقاومت نکرد و شروع به خندیدن کرد . من هم خندیدم و از روی تخت بلند شدم تا کمک میثم کنم که سیاوش با همان صدای خندان گفت :
    - نفس ، سیر شدی دخترم ؟
    با تعجب از کلمه ی " دخترم " بهش نگاه کردم و گفتم :
    - آره .
    میثم اما در حالی که خاک شلوارش را میتکاند گفت :
    - ریئس اون میم مالکیت چی میگه ؟!
    من هم کنجکاو به سیاوش نگاه کردم که کاملا خونسرد در حالی که پوتینهاشو میپوشید جواب داد :
    - میگه که یادت باشه کجا ایستادی آقا میثم !
    میثم سریع صاف ایستاد و گفت :
    - منظوری نداشتم سیاوش .
    بعد هم بدون فوت وقت به سمت ماشین رفت . من که گیج شده بودم منتظر شدم تا سیاوش بند پوتین هایش را ببندد و سپس گفتم :
    - مگه میثم دوستت نیست ؟
    بلند شد و جلو اومد ، همزمان گفت :
    - نه ! ... بیا بریم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    بعد از پوشیدن اون پوتینهای بزرگ ، شانه به شانه ی هم حرکت کردیم . رابـ ـطه ی بین سیاوش و میثم برایم حل نشده ماند ولی به خودم قول میدهم کشفش کنم . با این فکر لبخندی زدم و حواسم را جمع راه کردم . نزدیک ماشین که رسیدیم ، نور چراغ های پاترولی که پشت ماشین سیاوش پارک بود نظرم رو جلب کرد . سیاوش متوجه نور که شد ، ساق دستم را گرفته و به سمت ماشین برد . در عقب را باز کرد تا سوار بشوم . اما من حس کنجکاویم دقیقا ده قدم آنطرفتر انتظارم را میکشید . پس با یک حرکت دستمو از دست بزرگ سیاوش خارج کردم و رو به روش قرار گرفته ، پرسیدم :
    - چه خبره ؟ اونا کین ؟
    میدونستم اسفندیار نیست که اگر بود سیاوش اینقدر ملایم و با آرامش رفتار نمیکرد . دوباره اخم کرد و گفت :
    - بشین من زود برمیگردم .
    همین که اومد عقبگرد کنه ، بازوش رو گرفتم و گفتم :
    - نه نمیشینم ... میخوام بیام پیش تو و میثم .
    با عصبانیت نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند ، صدای زنانه ای از پشت سرش گفت :
    - سیاوش ، ترکان پیش توعه ... اولش باورم نشد ولی الان شگفت زده ام کردی !
    همزمان سیاوش چشماشو با حرص روی هم فشرد و من دختر قد بلند و سر تا پا مشکی را دیدم که پوست سبزه و موهای کوتاه پسرناش ، قیافه اش رو ترسناک کرده بود . اون که با اتمام جملش کنار سیاوش رسید با نگاه ریز شده اش از بالا تا پایینم را نگاه کرد و پوزخندی زد . هیچ خوشم نیامد برای همین در صدد تلافی برآمدم و گفتم :
    - تو کی هستی ؟
    او که با آن ابروهای شیطانی اش لب باز کرد برای جواب ، سریع با یک لبخند پلید گفتم :
    - البته مهمم نیست ...
    نگاه سیاوش خندان شد ولی آن زن چنان با اخم نگاهم کرد که حدس میزنم اگر تنها بودیم قطعا موهایم را میکشید . با آمدن مردی میانسال و میثم توجهم به آنها جلب شد . مرد میانسال هم یک پلیور مشکی به همراه پالتو بلند مشکی پوشیده بود . لباسهاشون شبیه ساواکی ها بود . سیاوش دستی به لبانش کشید و رو به مرد میانسال گفت :
    - فکر نمیکردم اینقدر نزدیک باشی .
    - لابد گفتی دستش کوتاهه کل منطقه رو بریزم به هم .
    سیاوش در جواب مرد گفت :
    - در هر حال کار من تمومه اینجا .
    بعد به من اشاره ای کرد و گفت :
    - حالا هم اگر اجازه میدی بریم ... راستش خیلی خستم .
    در حین مکالمه نگاهم بین سیاوش و آن زن در گردش بود . انگار خارج از آن اتاق علاوه بر زندگی باید چندین رابـ ـطه را هم کشف میکردم ! در همین احوالات بودم که دستی بزرگ جلویم قرار گرفت و چون یکدفعه ای بود ترسیدم و تقریبا پشت سیاوش سنگر گرفتم . با این حرکت من میثم هم کنارم آمد تا بیشتر احساس امنیت کنم . آن مرد میانسال لبخندی زد و گفت :
    - نفس خانوم درسته ؟
    وقتی جوابی از من دریافت نکرد ، ادامه داد:
    - پدربزرگت سلام رسوند .
    پدر بزرگ ؟! سیاوش با لحن هشدارگونه ای گفت :
    - بس کن علـی !
    میزان ترس و کنجکاوی ای که درونم جمع شده بود مرا جلوی در باز ماشین و پشت سیاوش نگه داشته بود وگرنه باید سوالات بیشتری در رابـ ـطه با این موضوع میپرسیدم . اما سیاوش اجازه نداد و با اخم و جدی گفت :
    - بزن به چاک ... تو که نیمخوای پشیمون شم .
    خیلی واضح آن مرد میانسال کوتاه آمد و بحث رو عوض کرد :
    - تهران نمیتونی بری الان ... هنوز ابلاغیه اش نیومده . برو به آدرسی که روی این کاغذ هست . به زودی باهات تماس میگیرم .
    با اتمام حرفش کاغذی را به میثم داد و سپس به سمت ماشینش رفت و آن زن هم سری تکان داده ، دور شد . تا حرکت کردن آنها صبر کردم و سپس گفتم :
    - سیاوش من پدربزرگ دارم ؟
    کلافه بدون اینکه نگاهم کند گفت :
    - امشب نه نفس ... به اندازه کافی خسته هستم .
    راست میگفت ، امروز خیلی خسته شده بود پس بدون هیچ حرفی سوار شدم و آن دو هم با مکث کوتاه سوار شدند . در طول مسیر متوجه شدم که آنها به همان آدرسی میروند که آن مرد داده و انگار زیاد هم دور نبود . راه رسیدن به آن خانه هم آنچنان خاکی و پر از پستی و بلندی بود که هر چند دقیقه یه بار سرم به گوشه ای میخورد و کم مانده بود ضربه مغزی بشم که دیگه رسیدیم .
    ماشین جلوی در بزرگ و آبی رنگی متوقف شد . سیاوش بدون اینکه سرش رو به سمت میثم بگیره ، گفت :
    - برو ببین کلیدش کجاس و سریع در رو بازش کن .
    من هم دلم میخواست آن سرمای مطبوع رو بچشم که همزمان با میثم در رو باز کردم که سیاوش سریع گفت :
    - تو کجا میری ؟
    یه پامو آویزون کردم برم پایین و همزمان گفتم :
    - هوای تازه میخوام .
    با حرص گفت :
    - هوای تازه و درد ... بشین سرجات میری پایین باز یه دردسر دیگه درست میکنی .
    اصلا دوست نداشتم جلوی میثم اینطور بگه ، برای همین به سمت میثم برگشتم که متوجه شدم اصلا تو ماشین نیست و چند متر اونطرفتر داره دنبال کلید میگرده . با خیال راحت در رو بستم و بالا تنه امو از بین صندلیا رد کردم تا صورتش مقابل صورتم باشه و گفتم :
    - چرا اینطوری حرف میزنی ؟ اصلا به چه حقی ؟ هوم ؟ هوم ؟
    آرنج دست چپشو روی فرمان گذاشت و سرشو بهش تکیه کرد . با اون چشمای سیاهش همینطور نگاهم میکرد . وقتی دیدم جواب نمیده ، دوباره گفتم :
    - من که اذیتت نمیکنم که تو جلوی میثم اینقدر با حرفات آزارم میدی !
    با همون ژست گفت :
    - میکنی و خودت رو زدی به اون راه ... وقتی خلاف حرفی که بهت میزنم رو انجام میدی میشه آزار ... میشه اذیت .
    با اخم گفتم :
    - هیچم نمیشه ... تو همش زور میگی خب !
    بعد هم با حالت قهر رفتم عقب و تکیه دادم . سیاوش هم نفسشو عمیق داد بیرون و گفت :
    - جوری میگم که بفهمی ... پس خوب گوش کن .
    نگاهش که کردم ادامه داد :
    - تکلیف خودم اینروزا مشخص نیست ... با این حال تو رو هم دنبال خودم کشیدم ... اگر حرفی میزنم فقط و فقط برای اینه که بتونم سلامت نگهت دارم .
    بدون توجه به مفهوم جملش گفتم :
    - خودت نفهمی !
    بعد هم دوباره صورتم را به سمت پنجره چرخاندم . اما صدای آرام سیاوش را شنیدم که گفت :
    - " کارت تمومه سیاوش خان ! "
    سپس نفسش رو بلند فوت کرد بیرون و گفت :
    - اگر به حرفم گوش ندی و مثل الان اصل رو ول کنی بچسبی به فرع قضیه ... باعث میشی آسیب ببینم .
    بدون فکر گفتم :
    - چه ربطی داره آخه ؟ تو زور نگو بعد ببین که منم حرف گوش میکنم .
    پوفی کشید و با حرص بوق بلندی زد تا میثم عجله کرده و در را باز کند . زیاد هم طول نکشید که در باز شد و سیاوش ماشین را به سرعت وارد خانه کرد . حیاط از دوتا درختچه کوچک تشکیل شده بود که بیشتر به پارکینگ میخورد تا حیاط . پیاده شدیم و سیاوش رو به میثم گفت :
    - فقط ساک لباسا رو بیار .
    بعد هم ساق دست منو گرفت و به سمت خانه برد . از در ورودی که عبور کردیم متوجه دود سیگار بهمنی که در فضا پیچیده بود شدم . سیاوش هم فهمید و جلوی در متوقف شد . احساس ترس و هیجان در بند بند وجودم رسوخ کرده بود و باعث شده بود در سرمای آن شب گرمم بشود . حس ششمم خبر از اتفاق بدی که در حال وقوع بود میداد . سیاوش سریع خودش رو به دیوار راهرو رساند و منو هم پشتش مخفی کرد . دستشو به کمرش کشید به جستجوی چیزی که حدس زدم اصلحه اش باشد و وقتی پیداش نکرد منو بیشتر به دیوار فشرد و خودش به اونطرف سرکی کشید . همزمان برقها روشن شدند و من برای اینکه نور چشمم رو اذیت نکنه سرم رو به کتف سیاوش چسباندم . اما گوشهام به صورت دقیق و اتومات صدای نزدیک آمدن قدم های سنگین با تق تق عصا رو به مغزم مخابره کرد و بدنم چنان در هم فرو رفت که اگر سیاوش بازوهایم را نگه نداشته بود مسلما سقوط میکردم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    هنوز سرم تکیه ام به کتف و شانه ی سیاوش بود که منحوس ترین صدای ممکن رو شنیدم :
    - بد کردی پسر ... بهت گفته بودم نمیتونی ببریش !
    به هر بدبختی بود سرم رو بلند کرده و به پیرمرد که با نگاه تیز و تیره اش به سیاوش چشم دوخته بود ، نگاه کردم . اصلا درکی از این همه پیگیری برای برگرداندنم نداشتم . نمیدانستم به چه گناهی آلوده شدم که تا این حد دنبالم آمده بودند . تک تک سلول های بدنم متلاشی شده بودند و من حاضرم قسم بخورم اگر کمی نزدیک تر می آمد و یا داد میزد ، قلبم این بار واقعا از حرکت می ایستاد . دور تا دور سالن آدم هایی بودند که با لباس های محلی اصلحه به دست ایستاده بودند و صورت هاشون رو هم پوشانده بودند . صدای خونسرد سیاوش را شنیدم که گفت :
    - میدونستم نفوذ اسفندیار خان در این منطقه ردخور نداره ولی اطلاع نداشتم برام برنامه چیده باشید اونم با همکاری تیم خودم .
    سپس یک قدم رفت جلو و همونطور که ساق دست چپم رو میگرفت ، بلند گفت :
    - میثم آماده شو میریم تهران .
    پیرمرد رو کامل نمیدیدم چون پشت سیاوش سنگر گرفته بودم ولی حرص کلامیش مو به تنم سیخ کرد وقتی گفت :
    - میخوای بری ... برو ولی اون دختر جایی نمیاد .
    دست راستم رو بند بازوی چپ سیاوش کردم و لباسش رو چنگ زده بهش نزدیک شدم که ناگهان پیرمرد با دیدن عکس العملم داد زد :
    - حرومزاده ی نجـ*ـس از نوه ی من دور شو !
    مردم ! از صدای بلندش یکه خوردم و اشک از چشمانم فرو ریخت . سیاوش دستم را فشرد و به سمت در کشید . هنوز یک قدم هم برنداشته بودم که صدای تیری اومد و همزمان پیرمرد با عصبانیت و نفرت گفت :
    - سیاوش میدونی که تنها نیومدم ... میدونی اونقدری مجهز اومدم که بتونم اون پسر و این دختر رو بکشم ... میدونمم که نمیتونی هر دو رو سالم نگه داری ... پس این مایه ی نجاست رو ول کن تا کار رو تموم کنم .
    سیاوش که در یک قدمی درگاه خروجی ایستاده بود ، گفت :
    - انتقام چی رو از این دختر میگیری خان ؟ مرگ آلتینای رو ؟
    سپس روی پاشنه پا چرخیده و دستم را رها کرد . بعد از آن نگاهی به چشمانم انداخت و همزمان گفت :
    - چیزی از قانونای اینجا نمیدونم ولی میدونم در حق این بچه چقدر ظلم کردی .
    نفسم مقطع خارج میشد و تنم کم کم از ترس و حرارت لباسهام رو نم دار میکرد که به آرامی همونطور که رو به سیاوش و پشت به پیرمرد بودم ، لرزون گفتم :
    - من بچه نیستم !
    سیاوش با اخم و پر جذبه چشماش رو ریز کرد و بدون جدا کردن خط نگاهش از نی نی چشمای پرم ، گفت :
    - من حقیقت ماجرای آلتینای رو با مدرک پیدا میکنم ...
    نگاه از چشمام گرفت و به جایی پشت سرم دوخت و ادامه داد :
    - فقط بهم زمان بده .
    چند لحظه به جز صدای گریه ریز من و نفس های عصبی پیرمرد که عقبتر از ما بود ، سکوت همه جا رو در بر گرفت و سپس پیر مرد با صدای پر تحکم و محزونی گفت :
    - آلتینای ... دخترک چشم آهوی من بیست سال پیش مرده ... اونوقت تو میخوای چی رو پیدا کنی و به جای ...
    کمی مکث کرد و با لحن پر نفرتی ادامه داد :
    - این دختر نجـ*ـس به من بدی ؟!
    عملا بدنم میلرزید و از نفرت درون کلام پیرمرد قلبم شرحه شرحه میشد که سیاوش با لحن مطمئنی گفت :
    - اگر من رسیدگی به این مورد رو قبول کردم پس یعنی میدونم چرا و چطور باید پیش برم ... شما فقط باید زمان بدی .
    قلبم کمی از اطمینان درون حرفاش آرام گرفت که تونستم قدم برداشته و یه گام به جلو برم و سپس به عقب برگردم تا هم کنار سیاوش باشم و هم پیرمرد را ببینم . دست هام رو از پشت به هم گره زده و سعی میکردم با صدا زدن اسم خدا طلب معجزه ی رهایی کنم . سکوت پیرمرد که طولانی شد ، نشان از بفکر فرو رفتنش بود و این یعنی جای امیدواری بود . با ترس و نگرانی به خط های روی صورت پیرمرد که چهره ای جدی و ترسناک رو براش ساخته بودن ، نگاه میکردم که صدای ریز سیاوش به گوشم رسید :
    - اون کلاه لعنتی رو بکش روی سرت !
    با حالتی گنگ سرم رو بالا گرفتم و سعی کردم با گردن کشیدن چهرش رو ببینم ولی حیف که من تا سر شونه هاش بودم و اون گردن کلفتش رو بدون هیچ تغییری صاف نگه داشته بود و مستقیم به پیرمرد نگاه میکرد . از درک جملش که عاجز موندم تا جایی که میتونستم سمتش مایل شدم و گفتم :
    - بیا بریم ... حالم خوب نیست .
    بالاخره موفق شدم و تیر نگاه جدی و محکمش صورتم رو نشانه گرفت . انگار متوجه گیجی و بی حالیم شد که گفت :
    - اول کلاه این لباس احمقانه رو بپوش تا قبل از اینکه این مزدورا با چشماشون بجونت !
    به سستی سری تکان دادم و کلاه هودی رو روی سرم کشیدم . اما میفهمیدم که یه رخوت و گرمای خاصی داره تنم رو در بر میگیره و هر آن امکان داره پخش زمین بشم . سرم رو پایین انداخته و چشمام رو برای دوباره تمرکز کردنم بستم که سیاوش همانطور که دستش رو روی کمرم گذاشته و چنگ زد ، گفت :
    - نفس عمیق بکش ... نترس نمیدمت بهشون !
    اتمام حرفش با تکیه دادنم به سینش از سمت چپ همزمان شد . با ترس و خجالت خواستم فاصله بگیرم که با دستش که روی پهلوم بود ، فشاری بهم وارد کرد و اجازه نداد فاصله ای بگیرم . دست راستم رو روی دستش که پهلوی چپم رو گرفته بود ، گذاشتم و با شرم و خجالت اسمش رو صدا زدم :
    - سیاوش !
    فشار دستش رو بیشتر کرد و من بیشتر به سینش فشرده شدم . الان این حس حرارت و گرما از ترس نبود ، بلکه از خجالتم نشأت میگرفت و با اینکه میدونستم اگر رهام کنه هر لحظه امکان غش کردنم هست باز هم مقاومت کرده و دستش رو فشاری دادم و لب زدم :
    - داری اذیتم میکنی ... ولم کن .
    و لحن اون با کمال خونسردی باعث تشدید حرصم شد که گفت :
    - مهم نیست ... عادت میکنی .
    با ناخن های بلندم دستش رو چنگ زدم و با حرص گفتم :
    - ولـــم کن !
    صدای پیرمرد فرصت جواب رو از سیاوش گرفت ولی پهلوم رو چنگ زده و آخم رو در آورد .
    - مراد گفت مشغول یه کاری ...
    سیاوش میان حرفش پرید و همزمان که فشار انگشت های وحشیش رو کم میکرد ، گفت :
    - از پسش برمیام !
    پیرمرد نگاهی به من و سیاوش کرد ، با دیدن اینکه به سیاوش تکیه داده بودم ابرو در هم کشید و با تند خویی گفت :
    - یک ماه بیشتر وقت نداری ... ماه آینده نوزدهم یا با پرونده آلتینای میای عمارت یا این دختر رو میاری ...
    سیاوش رو نمیدیدم ولی صداش رو شنیدم که به آرامی گفت :
    - قبوله . سر یک ماه پرونده رو میارم عمارت .
    پیرمرد با نفرت نگاهی بهم انداخت و سر تکان داد .

    ***

    میثم کتک خورده بود و با چشم کبود و ابرویی که پاره شده بود ، از درد ناله های ریزی سر میداد . سیاوش عمیقا در فکر فرو رفته بود و نگاهش مستقیم به جاده بود . من اما هنوز در فکر حرارت دست های سیاوش بودم که پهلوم رو چنگ زده بود و حتی کمکم کرده بود سوار ماشین بشوم . من از کودکی حسی که الان داشتم رو ، هیچ وقت تجربه نکرده بودم . شاید عادی باشه برای بقیه ولی برای من نمیتونست عادی باشه . منی که سالیان سال بود کسی حتی دستم رو هم نگرفته بود این چند وقت بطرز عجیبی با سیاوش برخورد داشتم . البته که اکثر مواقع ترس من باعث این اتفاقات بود ولی باز هم منکر حس های خوبی که میگرفتم ، نمیشدم . انگار در این چند روزی که من توسط سیاوش از اون اتاق بیرون اومده بودم ، خیلی فرق کرده بودم . هم احساساتم و هم رفتارم متفاوت شده بود . باید از این به بعد حواسم رو جمع میکردم . باید میتونستم قلب ضربان گرفتم رو آروم کنم و از هر چیزی که باعث میشد از ضربآهنگ خودش خارج بشه دوری میکردم .
    همون نیمه شب که پیرمرد موافقتش رو اعلام کرده بود و به سیاوش یک ماه وقت داده بود تا پرونده آلتینای نامی رو حل کنه که البته من ازش چیزی نمیدونستم ، حتی ربط خودم به این آدمها رو ؛ به مقصد تهران حرکت کرده بودیم . میثم عقب بود و به خاطر جراحاتی که افراد پیرمرد بهش زده بودند ، زیر لب ناله میکرد و خودش رو روی کل صندلی عقب جا داده بود . سیاوش فقط همون اول بهش گفته بود " خاک بر سر بی عرضه ات " و با حرص من رو صندلی شاگرد نشانده بود . از نیمه شب تا الان که سپیده زده بود در حال رانندگی بود و یک کلمه هم حرف نمیزد .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    صبح زود بود که وارد پردود ترین شهری شدیم که تاحالا دیده بودم ، البته مشخصا شهر های زیادی را ندیده بودم !سیاوش زیاد وارد شهر نشد و خیلی زود ماشین را کنار ساختمانی نگه داشت . من که با شور و هیجان به همه جا نگاه میکردم ، ناگهان توسط صدای شکمم که مثل خرناس خرس بود غافلگیر شدم . میثم با درد خندید و رو به سیاوش که سرش را با خستگی روی فرمان گذاشته بود ، گفت:
    - من از کنار نفس بودن پیر نمیشم ... اندازه دو پرس غذا خورد کمتر از 8 _9 ساعت پیش الانم گرسنس .
    قبل سیاوش خودم جواب دادم :
    - تو بگو 2 ساعت ... من گرسنمه الان .
    سیاوش در همان حال با صدای آرامی گفت :
    - باید صبر کنیم بیان در رو باز کنن .
    با نگاهی به دور و اطراف ، دستم را روی شانه ی سیاوش گذاشتم و گفتم :
    - سیاوش نگاه یه مغازه اونجاست ... احتمالا بشه چیزی خرید که ته بندی کنیم .
    میثم باز هم خندید و موافقتش را اعلام کرد . سیاوش بالاخره سرش را از روی فرمان بالا آورد و نگاهی به میثم کرد که نشسته بود و سرش را از میان دو صندلی جلو آورده بود . سپس سرش را به سمت من و نگاه مشتاقم چرخاند و اخم هایش را در هم کشید . فکر کردم با پیشنهادم موافق نیست و تا خواستم بیشتر ترغیبش کنم ، گفت :
    - تو عمارتم بهت گفتم که باید حواست به پوششت باشه ... نگاه کن موهات تا کجا ول میچرخن .
    بعد از اتمام حرفش اشاره ای به ران راستش کرد . من و میثم همزمان نگاه مان به پایین کشیده شد . دسته ای از موهام روی ران پاش افتاده بود . مثیم زیر خنده زد که سیاوش هم با آرنج دستش به سـ*ـینه اش کوبید و جوابش را داد . من که ایرادی در آن نمیدیدم با حوصله موهایم را جمع کرده و درون یقه ی هودی هل دادم . سپس کلاهش را پوشیدم و رو به سیاوش که با دقت نگاهم میکرد ، گفتم :
    -حالا بیا بریم یه چیزی بگیریم .
    با اتمام حرفم لبخندی زدم . سیاوش سرش را به حالت افسوس تکان داد و از ماشین پیاده شد . من هم سریع از ماشین پیاده شدم و چون مغازه همین طرف بود و نیازی نبود که از خیابان بگذرم ، سریع به سمت مغازه رفتم و زودتر از سیاوش وارد شدم . با دیدن اون همه خوراکی چشمانم کم مانده بود از حدقه خارج شوند که صدای ریز سیاوش را شنیدم :
    - وقتو تلف نکن بیا برو سریع هر چی میخوای بردار تا بریم .
    انگار زیبا ترین جمله ی ممکن رو شنیده بودم . با ذوق و هیجان گفتم :
    - چشم .
    دیگر نایستادم و به سمت قفسه های پر و رنگارنگ پرواز کرده و هر چه به نظرم جالب و خوش رنگ بود برداشتم . از یخچال هم چندتایی نوشیدنی رنگی رنگی برداشتم و در حالی که جیب های هودی و دستانم جا نداشت و حتی از چونه ام برای نگه داشتن اجناس استفاده کرده بودم به سمت سیاوش که کنار مرد مسنی ایستاد بود ، رفتم و بدون توجه به آن دو همه ی آنچه برداشته بودم را روی میز گذاشتم ، تعدادی را هم روی دست به مرد مسن که انگار فروشنده بود نشان دادم چون میز کاملا پر شده بود .
    سیاوش با تعجب صدایم زد و گفت :
    - نــفــــــس ... چه خبره ؟
    با پررویی و لبان خندان رو کردم سمتش و جواب دادم :
    - آخه خودت گفتی هرچی میخوام بردارم ..
    سپس بدون توجه به قیافه بهت زده اش به مرد مسن نگاه کردم که لبخند غلیظی داشت و با نیش باز گفتم :
    -سلام .
    او هم با خنده و مهربانی گفت :
    - سلام عزیزم ... همشونو میخوای باباجان ؟
    با لبخند و انرژی تند تند سر تکان دادم که سیاوش گفت :
    - لطفا همه رو حساب کنید که طبق معمول چند وقتی هست که نخوابیدم و خیلی خستم .
    مرد سری تکان داد و مشغول شد . سیاوش خوراکی هایی که در دست داشتم را گرفت و گفت عقب بایستم و خودش مشغول کیسه کردن آنها شد . کارشان که تمام شد ، سعی کردم خرید هایم که چهار کیسه بزرگ شده بود را از سیاوش بگیرم که با تذکری که داد بیخیال شدم و همراه اون سوار ماشین شدیم . کیسه ها را به میثم داد و گفت :
    - این در لعنتی باز نشد ؟
    میثم با تعجب گفت :
    - نه ولی این همه چیز واسه چیه ؟
    سیاوش به سمتم ک تمام حواسم به عقب و کیسه ها بود اشاره کرد . میثم بلند خندید و گفت :
    - آخه ... ببخشید یه چیزایی هم هست که ...
    دوباره بلند خندید . سیاوش تند به عقب برگشت و کیسه را از دستش کشید و داخلش را نگاه کرد . من که گیج شده بودم هم گردن کشیدم تا ببینم اون تو چه خبره که سیاوش با صورتی قرمز و اخم در کیسه را مشت کرد و گفت :
    - اینا چیه گرفتی ؟
    با ترس و گیجی خودم را عقب کشیدم و گفتم :
    - خوراکین دیگه .
    تنم عرق کرده بود و کم کم ترسم بیشتر میشد که میثم دستش را روی شانه ی سیاوشی که همچنان با نگاهش مرا میترساند ، گذاشت و گفت :
    - آروم باش سیاوش ... داری میترسونیش ...
    سپس نگاهی به منِ ترسیده کرد و ادامه داد :
    - صد در صد مطمئنم از چیزی که گرفته روحشم خبر نداره .
    سیاوش بالاخره نگاهش را از منی که از ترس به در چسبیده بودم ، گرفت و همزمان که کیسه را به دست میثم میداد گفت :
    - تا قضیه تمام بشه ... منو کشته .
    دستی به گردنش کشید و از گوشه چشم نگاهم کرده ، ادامه داد :
    - مگه گرسنه نبودی ؟ بخور دیگه .
    هنوز دمای بدنم بالا بود و کمی میترسیدم برای همین عکس العملی نشان ندادم . سیاوش که دید کاری نمیکنم و همچنان با ترس نگاه میکنم لبخندی زد و گفت :
    - میثم بیا بخوریم نفس گرسنه نیس .
    میثمِ پررو هم شاد و شنگول گفت :
    - ماشالله یه سوپر سیار شدیم ... بگو چی میخوای تا تقدیمت کنم .
    سریع به خودم آمدم و نیم خیز شده خودم را به عقب کشیدم تا اولین نفر من انتخاب کنم . اونقدر عکس العملم تند بود که سرم به سر میثم خورد و آخ میثم را در آورد .
    - این سرِ یا پتک ؟
    بدون توجه به اون لواشک ها را برداشتم که سیاوش گفت :
    - میثم یه چیز درست حسابی بده بهش ... این ترشکا رو ناشتا بخوره غش میکنه .
    میثم هم لواشک ها را گرفت و گفت :
    - در مرحله اول این کیک و شیر رو بخور .
    من که از شدت گرسنگی سر از پا نمیشناختم ، قبول کردم و در کوتاه ترین زمان ممکن خوراکی هایی که داده بود را خوردم و در حالی که سیاوش و میثم هنوز کیک میخوردند ؛ دستم را بلند کردم و گفتم :
    - زیــــــــنـگ ... من رفتم مرحله بعد .
    جفتشان نگاهم کردند و خندیدند . با جدیت به میثم نگاه کردم که دست بکار شد و کیسه ای را به سمتم گرفت و گفت :
    - اینو چک کردم همش خوراکی های مجازه ... بذار کنارت و هرچی دوست داری بخور .
    سیاوش کمی چپ چپ نگاهش کرد ولی بعد بیخیال شده به خوردنش ادامه داد . من هم کیسه را گرفتم و داخلش را نگاهی انداختم . بسته ی کوچکی که طرح جرقه داشت را برداشتم و باز کرده کمی خوردم . در دهانم اول مزه ی ترشی پیچید ولی بعد کریستال های کوچکی که خورده بودم شروع به پریدن و جرقه زدن کردند . با شور و هیجان خندیدم و لپ هایم را باد کردم تا جای بیشتری برای شیطنت داشته باشند . طولی نکشید که آب شدند و من دوباره کمی کریستال در دهانم ریختم و سریع لپ هایم را باد کردم . همین که شروع به پریدن کردند ، به سمت سیاوش برگشتم و به دهانم اشاره کردم . سیاوش که با لبخند نگاهم میکرد و از نوشیدنی اش میخورد ، سری تکان داد و لبخندش بزرگتر شد . سریع کریستال های آب شده را قورت دادم و رو به سیاوش گفتم :
    - وای سیاوش ... نمیدونی اون تو داشتن چه میکردند .
    خنده ی بلندی کردم و ادامه دادم :
    - میخوای امتحان کنی ؟ ببین تو دهن توام شیطونی میکنن ؟
    بسته ی کوچک را به سمتش گرفتم و کمی کف دستش ریختم و منتظر ماندم . سیاوش آرام کف دستش را در دهانش خال کرد . سپس با لبان بسته کج خنده ای زد . من هم ته مانده ی کریستال ها را در دهانم ریختم و دوباره لپ هایم را باد کردم و با هیجان چشمانم را بستم تا بهتر شیطنتشان را حس کنم . کم کم داشتند آب میشدند که سیاوش پرسید ؟
    - چه مزه ایشو دوست داری ؟
    آب دهانم که ترش بود را قورت دادم و گفتم :
    - نمیدونم ... اولین باره که میخورم .
    سرم را داخل کیسه کرده در حال جستجو بودم تا خوراکی جالب دیگری پیدا کنم و همزمان گفتم :
    - انگار همشون جالبن .
    بسته ی دیگری که عکس عروسک داشت را خارج کردم . لبخندی زدم و خواستم بازش کنم که متوجه جو ساکت ماشین شدم . نگاهی به آن دو کردم . سیاوش طبق معمول اخم کرده بود و میثم هم استثنا نمیخندید . با تعجب گفتم :
    - حرف بدی زدم ؟
    میثم با صورت نا مفهومی گفت :
    - چرا این همه خرید کرده بودی ؟
    با گیجی از حالت هایشان گفتم :
    - خب چون جالب بودن به نظرم و اینکه تا حالا ندیده بودمشون .
    با اتمام حرفم سیاوش صاف نشست و نگاهش را به جلو داد و میثم هم تکیه داده و دوباره هر دو سکوت کردند . من که سر در نیاورده بودم بیخیال شدم و بسته ی زیبا را باز کردم . یک کارت بود که یک دختر زیبا با موهای بلند مشکی داشت و لباس تور آبی . بیش از حد خوشگل بود . عکس را در جیب هودی گذاشتم و آدامس های سبز رنگش را خوردم . مزه ی خاصی میداد و خوشمزه بود . در حال جویدن آدامس بزرگ درون دهانم بودم که گوشی سیاوش زنگ خورد .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    همزمان توجه من و میثم هم به سمت او جلب شد ، سیاوش اما به آرامی تماس را وصل کرد و فقط با یک کلمه "خودمم !" ، تماس را قطع کرد . سپس ماشین را روشن کرده و حرکت کرد . مثله اینکه بالاخره در باز شده بود چون مستقیم داخل پارکینگی رفته و پارک کرد . در پارکینگ به جز ماشین ما چهار ماشین دیگر که همگی روکش مشکی داشتند ، وجود داشت و من از اینکه بالاخره رسیده بودیم به جایی دور از پیرمرد ، حس خوبی درونم داشتم که انگار امید را در تک تک سلولهایم زنده میکرد . اولین نفر از ماشین پیاده شدم و در حالی که کیسه خوراکی های خوشمزه و اسرار آمیزم را در دست داشتم منتظر آن دو ماندم . اول سیاوش و بعد میثم پیاده شدند و بعد از برداشتن ساک ها به سمت درب فلزی که حتما آسانسور بود رفتند . من اما دوست نداشتم زود بروم و هوش و حواسم جایی زیر آن روکش های مشکی مانده بود ، بنابراین قدم از قدم برنداشتم و منتظر ماندم تا آن دو بروند . درب فلزی که باز شد و داخل شدند ، سیاوش با چشم دنبالم گشت و وقتی من را کنار ماشین و بی حرکت دید ، اول اخم کرد ولی بعد گفت :
    - کارت که تمام شد بیا طبقه ی سوم .
    با خوشحالی و حس خوبی که از عدم زورگوییش گرفته بودم ، لبخند زده و قبل از اینکه درب کشویی آسانسور بسته شود و ارتباط چشمی بینمان را قطع کند ، سری تکان دادم . با رفتن آن دو با هیجان و نیش باز در حالی که صدای ملچ مولوچ جویدن آدامسم در پارکینگ اکوو میشد به سمت اولین ماشین ناشناس رفتم و دستی روی بدنه ی مخفی شده اش کشیدم . ماشین بزرگی بود و ارتفاع زیادی هم داشت معیار سنجیدن هم ، قد خودم بود . کمی از روکش را کنار زدم و رنگش که نمایان شد ، سریع روکش را کشیدم و بیشتر نگاه کردم . رنگ ماشین مشکی بود ولی مات هم بود . تا به حال چنین زیبایی ندیده بودم . دستی دور تا دور بدنه کشیدم و با خوشحالی داخلش را هم که تماما مشکی کار شده بود ، دید زدم . آن چنان زیبا و جذاب بود که من بدون توجه به ارتفاع بلندی که مورد علاقه ام نبود ، محوش شده بودم و سرم را از کنار شیشه اش تکان نمیدادم . قصد داشتم این مورد را در ذهنم برای همیشه حفظ کنم . انگار که قرار بود یک ساعت دیگر دنیا به انتها برسد . با صدای داد یک زن از پشت سرم ، ترسیده و هول برگشتم و به خانم بد اخلاقی که پیش رویم بود نگاه کردم . آدامس در دهانم مانده بود و دندان هایم انگار که از کار افتاده بودند . در یک کلمه قالب تهی کرده بودم . خانم مجهول که با یک مانتوی ساده و روسری سفید مقابلم ایستاده بود ، با دیدن اینکه حرف نمیزنم ، با عصبانیت گفت :
    - تورو کی راه داده اینجا ؟ این ساختمان اینقدر بدرد نخور شده که گدا گشنه ها رو هم راه میده ؟ الان زنگ میزنم به نگهبان .
    با خودم فکر کردم شاید ماشین از این خانم بوده و از رفتارم عصبانی شده ، در نتیجه حق رو بهش دادم و سعی کردم دهان لعنتی قفل شده ام را باز کنم و عذر خواهی کنم . او که از جانب من حرفی نشنید موبایلش را از جیب مانتو خارج کرده و شماره ای را گرفت . سریع آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
    - خانم اگر ماشین برای شماس بدونید که کار بدی نمیکردم ... من فقط داشتم نگاهش میکردم .
    اما او بدون اینکه جوابی بدهد به فرد پشت خط گفت :
    - آقا طغرل شما نشستی تو اون اتاقک چاییت رو میخوری ، این گداها هم اومدن داخل ...
    حرصم در آمد و جلو رفته با صدای بلندتری گفتم :
    - حواست با منه ؟ دادات رو که خوب میزدی ... نکنه کری ؟
    ناگهان هلم داد که به شدت پرت شدم عقب و کمرم با در ماشینی که تا چند لحظه قبل داشتم نگاهش میکردم برخورد کرد . نفسم یه لحظه قطع شد ولی عصبانیت چنان تا مغز استخوانم شعله کشید که کیسه خوراکی ها را گوشه ای رها کرده و به سمت زن که تلفنش را قطع کرده بود و با پیروزی نگاهم میکرد ، حمله کردم . گویی این آزادی مشروط ، هر روز که میگذشت جرئتم را بیشتر میکرد . او که پیشبینی این کار را نکرده بود داد زد و تا به خودش بجنبد ، موهایش در مشت هایم چنگ شده و کشیده شدند . همزمان روسری از سرش افتاد و او هم پنج انداخت و گردنم را گرفت و شروع کرد به فشار دادن . مطمئنم بودم که گردنم زخم شده و احتمالا خونریز داشت ولی به اینکه این زن بی ادب رو سر جاش بشونم می ارزید . موهایش را محکمتر کشیدم که میان جیغ های زن ، صدای داد آشنایی به گوشم رسید . سریع جلوی آسانسور را نگاه کردم که سیاوش با عجله به سمتمان می آمد . سیاوش بلند گفت :
    - چه خبره اینجا ؟
    اصلا فرصت جواب نداشتم و اگر کمی عقب میکشیدم ، این زن پیروز میدان میشد . زن با دیدن سیاوش شروع به گریه کرد و آنچان اشک میریخت که یک لحظه من هم جا خورده نگاهش کردم . سیاوش با تندی بازوی من را گرفت و عقب کشید و گفت :
    - چه خبره نفس ؟ ولش کن ... خانم گردنش رو ول کن الان نفسش قطع میشه ...
    اما تا زمانی که زن گردنم را ول نمیکرد امکان نداشت موهایش را رها کنم . در جواب سیاوش گفتم :
    - بگو گردنمو ول کنه تا موهاشو ول کنم .
    سیاوش چشم تیز کرد و در حالی که سعی میکرد من را از دسترس زن دور کنه ، گفت :
    - خانم محترم ول کن گردنشو .. شما دیگه چرا ؟ مگه بچه این ؟
    زن که به شدت سرخ شده بود و همچنان اشک میریخت ، گفت :
    - این خانم وحشیه .. با پروویی تمام اومده اینجا حالا هم که حمله میکنه به آدم .
    تا آمدم جواب بدهم ، سیاوش گفت :
    -حرف دهنتو بفهم خانم ... چی میگی برای خودت ؟
    من که از دفاع او مسرور بودم ، نیشم را برای زن که در حال خودخوری بود باز کردم که فشاز ناخن هایش را روی گردنم بیشتر کرد . سیاوش داد زد و همزمان که سعی میکرد ما را از هم جدا کند ، گفت :
    - دِ ول کن گردنشو لعنتی ... نفس موهاشو ول میکنی یا نه ؟
    سرم را بالا انداختم که با حرص مچ هر دو دستم را گرفت و با زور مجبورم کرد مو هایش را رها کنم . همین که من رهایش کردم ، زن سیلی محکمی به گوشم زد . برق از رسم پرید و اشک در چشمانم جمع شد . خواستم دوباره به سمتش بروم که سیاوش منو عقب کشید و رو به اون زن پررو با عصبانیت گفت :
    - مشخص شد وحشی کیه ... بفرما برو دیگه .
    من که از کار سیاوش عصبانی بودم که اجازه نداده بود تا حق این زن رو کف دستش بذارم ، دستش که روی بازوم بود رو پس زدم و به سمت آسانسور رفتم . اصلا گوش ندادم ببینم آن دو نفر چی میگن . دکمه ی آسانسور را نزده بودم که درش باز شد و مردی با لباس فرم خاکستری رو به رویم قرار گرفت و با لحن بدی گفت :
    -ببین چه دردسری درست کردی ... از کجا اومدی تو که من ندیدمت ؟ اومده بودی برای پول ؟ میگفتی من میدادم بهت نیازی نبود این کارا رو بکنی ...
    اولش فکر کردم شخص مخاطبش یکی دیگه است ولی وقتی نگاهش را دیدم که مستقیم به مردمک چشمام بود ، جا خورده برگشتم که به سیاوش برخوردم . اینجا چه خبر بود ؟ اونقدر عصبانی و متعجب بودم که اینبار قلبم به خاطر چیزی غیر از ترس تند میزد . زن هم کنار سیاوش ایستاده بود و با لبخند شروری نگاهم میکرد . با صدای سیاوش که با تعجب و حرص حرف میزد ، حواسم جمع او شد .
    - طغرل جان از کی تا حالا با مهمان های من اینطوری رفتار میکنی ؟
    زن که در لحظه رنگش پرید و به سرفه افتاد . مرد مقابلمان هم با اخم و شرمساری نگاهش را پایین کشید وگفت :
    - هیچ موقع آقا ... این خانم زنگ زد و گفت یه گدا تو پارکینگ داره دورو بر ماشینا تاب میخوره .
    سیاوش با اخم گفت :
    - بیخود ... مگه شهر هرته ؟ اون دوربین لعنتی پس واسه چی نصب شده ؟ یه نگاه نمیندازی ؟
    - دیگه تکرار نمیشه آقا .
    سیاوش با عصبانیت رو کرد به سمت اون زن وحشی و گفت :
    - خانم بهتره دعا کنی گردنش خوب بشه و جاش نمونه ، اگر اثری از آثارش بمونه من میدونم و شما .
    من که زیر زیر خوشم اومده بود از دفاعش ولی همچنان قهر بودم که سیاوش ادامه داد :
    - عذر خواهی کنید جفتتون ازش .
    مرد که انگار همون نگهبان ساختمان بود سریع معذرت خواست و من هیچی نگفتم و فقط به زن پررویی که سعی میکرد از زیرش در بره نگاه میکردم . منتظر بودم اون معذرت خواهی کنه که انتطارم زیاد طول نکشید که گفت :
    - سیاوش واقعا نیازه منم معذرت بخوام ؟ ندیدی چطور موهامو گرفته بود و میکشید ؟ از اون گذشته اون اول حمله کرد !
    سیاوش با اوقات تلخی گفت :
    - خانم محترم اصلا حوصله سرو کله زدن اینجا رو ندارم ... دو کلمه اس بگو تا ما بریم بالا شما هم هر کار دوست داری بکن .
    خانمه یکمی این پا و اون پا کرد ولی در آخر گفت :
    - ببخشید !
    تا گفت رفتم داخل آسانسور و سیاوش هم اومد . دکمه ی طبقه ی سه رو زدم و قبل اینکه در بسته بشه گفتم :
    - نمیبخشم و یادمم نمیره !
    حس کردم که سیاوش لبخندش رو خورد ولی به اون هم محل ندادم . برای من اینکه در دعوا با اختلاف یک کشیده باخته بودم ، مهم بود که تنها مقصرش همین ماموتی بود که در لحظه در رو از جا میکنه ولی نمیتونه اون زنه رو ناکار کنه تا من یه نفسی بشکم و راحت بشم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    به طبقه سوم که رسیدیم تازه یادم افتاد کیسه خوراکی های عزیزم در پارکینگ جا مانده اند . همان لحظه در اسانسور باز شد و سیاوش دستشو گذاشت پشت کمرم تا اول من خارج بشم ، وقتی دید محکم ایستادم و بیرون نمیرم با کلافگی گفت :
    - خیلی خستم ... لطفا کمی ... فقط کمی باهام راه بیا و لجبازی رو بذار کنار .
    سپس فشاری به کمرم وارد کرد ولی باز هم از جام تکون نخوردم . خم شد سمتم و تا خواست چیزی بگه ، گفتم :
    - سیــــاوش ...
    به سمتم خم شده بود تا حرفی بزنه که با شنیدن صدام نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست . بعد هم صاف ایستاد و پس از مکثی چشماش رو باز کرد . دستشو از روی کمرم برداشت و گفت :
    - خوراکی هات ؟!! ... مسئله همینه ؟
    با لبخند سرمو تکون دادم و متعجب از حدس درستش دستی به بازوی راستش کشیده گفتم :
    - تو برو بخواب من میرم و میام زود .
    با نگاه مشکوکی نگاهم کرد و گفت :
    - مطمئنی فقط میری خوراکی هات رو بیاری؟
    با همون لبخند سرم رو تکون دادم . شصت دستش را کنار لبهایش کشید و بالاخره گفت :
    - دو دقیقه ... نفس فقط دو دقیقه وقت داری ...
    سپس دکمه پارکینگ را زده و از آسانسور خارج شد . تا درها بسته شوند نگاهم کرد . آسانسور حرکت کرد و من امیدوار بودم آن زن هنوز نرفته باشد تا تقاص کشیده ای که به ناحق خورده بودم را بگیرم !
    به پارکینگ که رسیدم همه جا رو گشتم ولی نه خبری از آن زن بود و نه کیسه ی خوراکی هایم ! با فکر به اینکه چه خوراکی های هیجان انگیز و زیبایی را از دست داده ام قلبم فشرده شد و شروع به گریه کردم . با سماجت دوباره و دورباه همه جای پارکینگ را گشتم ولی اثری از آثارشون نبود . در حالی که با گریه و هق هق به سمت آسانسور میرفتم ، همان مردی که باهام بد رفتاری کرده بود و در آخر متوجه اشتباهش شده بود را دیدم که از کنار اسانسور به سمتم می آمد . در جا ایستادم و نفس در سـ*ـینه ام حبس شد . سیاوش کنارم نبود و مردی که طغرل صدایش میکردند هر لحظه نزدیکتر میشد . برای رسیدن به آسانسور باید از کنارش میگذشتم که خب کار من نبود ! همانطور که نزدیک می آمد من هم عقب میرفتم و سعی میکردم نفس لعنتی حبس شده درون سـ*ـینه ام را بیرون بفرستم . زبانم پشت دندانهای کیپ شده ام قفل شده بود و تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که با زانوهای لرزان از این مرد که با بدبینی و اخم نزدیک میشد ، دور شوم .
    پشتم که به دیوار خورد از شدت ترس و شُک اینکه دیگر راهی برای فرار ندارم به سرفه افتادم و سـ*ـینه ام به حدی منقبض شد که دست چپم را بی حس احساس کنم . تمام این حالات نشان میداد اگر نجات پیدا نکنم قطعا قلبم از حرکت می ایستد ! با دست راستم پهلوی چپم را مشت کردم و به قدری فشردم که در میان این همه درد ، دردش را متوجه شدم و این کمی مرا هشیار کرد . سپس به سختی اشکهای جمع شده روی مژه هایم را با یک دست پاک کردم تا دیدی واضح به مرد داشته باشم . همین که پلک زدم و سعی کردم نگاهش کنم دستش مقابل صورتم قرار گرفت و باعث شد تلاشم بی نتیجه بماند و من بالاخره روی زانوان بی توانم فرود آمدم . دردی که از زانوانم تا مغز سرم زبانه کشید هرچند بد ولی به هشیاری دوباره ام کمک کرد و من در حالی که دست چپم بی حال کنارم افتاده بود و دست راستم روی قفسه سـ*ـینه ام مشت شده بود ، صدای بلند مرد را شنیدم که میگفت :
    - چی شدی ؟ ... ای بابا ... دختر چرا جواب نمیدی ؟... مگه مهمان طبقه سوم نبودی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
    زبانم همچنان خشک و بی حرکت بود و تلاشی هم برای جواب دادن نکردم . سعی میکردم نگاهم را روی دستهایش نگه دارم تا کمتر احساس خطر بکنم ولی فایده نداشت چون وقتی جوابی از من نگرفت دستی به صورتش کشید و همین که پشتش را به من کرد تا با بی سیمی که دستش بود حرفی بزند ، تمام توان باقی مانده ام را جمع کرده و به سمت آسانسور پرواز کردم . در دل خدا خدا میکردم به من نرسد و یا مرا نگیرد همزمان به خاطر اینکه دیدی به او نداشتم ترسم چندین برابر شده و نتیجه آن سـ*ـینه ی دردناکی بود که گویی قلبم در حد انفجار میکوبید و به مغزم نهیب میزد که غزل خداحافظی را بخواند . خودم را داخل اتاقک آسانسور انداختم و با ته مانده انرژی ام ، دکمه طبقه سوم را زدم . مرد که مبهوت از این حرکت من در حال تماشایم بود به خود آمد و به سمتم دوید که قالب تهی کرده و به دیوار آسانسور چسبیده و با ترس به او نگاه میکردم که در آسانسور بسته شد. قلبم آنچنان درد میکرد که شانه ی چپ تا آرنج دست چپم تیر میکشید . نگاهم همچنان روی در بود که درب واحدی روبه رویم ظاهر شد . قادر به حرکت نبودم و اشک هایم شدت گرفته بودند و صورتم به سوزش افتاده بود که نا گهان در واحد باز شد و میثم با نگاهی شگفت زده و متعجب از در واحد خارج شد . تا به خودش بیاید در های آسانسور از دوطرف حرکت کردند و من با ترس و صدای ریزی صدایش زدم .
    سریع به خودش امد و دستش را بین درها گرفت تا بسته نشوند . همینکه در ها جمع شدند ، داخل آمده و با اخم گفت :
    - نفس جان دستتو بده به من الانه که آسانسور حرکت کنه .
    همین جمله کافی بود که شدت اشکهایم از ترس و بیچارگی بیشتر شود و با ته مانده صدایم آرام لب بزنم :
    - نـ ... نـ... مـ ...میـ ...
    به ناگهان میثم عقب کشیده شد و قامت بلند سیاوش در تیررس نگاهم قرار گرفت . توان نگاه کردن به چشمانش را نداشتم که با نگرانی صدایم زده و همزمان به سمتم آمد .
    - نفـس !!!!
    نگاهم روی سـ*ـینه اش مانده بود که روی دو دست بلندم کرد . سرم که روی سـ*ـینه اش قرار گرفت و از آسانسور خارج شد و احساس امنیت در نی نی قلب و روحم تزریق شد ، چشمانم بسته شد و در عالم دیگری فرو رفتم .

    ***

    با احساس حالت تهوع و اینکه مایعی در حال بالا آمدن از معده ام است به سرعت چشمانم را باز کردم و نیمخیز شده و شروع به اوق زدن کردم که تنها مایعی زرد رنگ از دهانم خارج شد .
    حالم به حدی بد بود که انگار در حال مردن بودم . به جز حالت تهوع انگار با پتک به پشت سرم میکوبیدند و قفسه سـ*ـینه ام همچنان منقبض بود ، دیدم تار بود و انگار در اعماق اقیانوس بودم چون گوشهایم کیپ و گنگ بودند . بعد از خروج آن مایع زرد رنگ سرم روی بالش افتاد و دوباره چشمانم بسته شدند .
    نای باز نگه داشتن چشمانم را نداشتم . به حدی درد و بی حالی در من وجود داشت که تعجب میکردم چرا هنوز نفس میکشم . در حال و احوال گیجی بودم که دستی روی گونه هایم نشست و کمی فشار داد تا لبانم از هم فاصله بگیرند . سپس سردی چیزی را روی لب پایینم حس کردم و مایه ای درون دهانم خالی شد . سعی کردم آب دهانم را به همراه آن مایع قورت بدهم که به سرفه افتادم ولی آن دست سمج رهایم نکرد و مجبور شدم تمام آنچه در دهانم غوطه ور بود را فرودهم . گلویم کمی درد گرفت ولی زیاد نبود . دوباره و دوباره سردی قاشق را حس کردم و هر بار مجبور بودم با درد گلو و به زور مایع درون دهانم را فرو دهم .
    کمی که گذشت کم کم گوشهایم رها شدند و میتوانستم صدای اطرافم را تشخیص بدهم . اما همچنان کل بدنم بی حال و بی حس بود ، دست چپم بدتر از همه ! دست چپم علاوه بر بی حسی درد هم میکرد ، انگار تمام رگهایم را به برق زده اند .
    - میثم برو ماشین رو آماده کن ... اینطوری فایده نداره باید ببرمش بیمارستان .
    صدایش ترس داشت و کمی میلرزید .
    - میخوای زنگ بزنم تیم پزشکی بیان ؟!
    دستی که روی گونه هایم بود ، رهایم کرد و همزمان صدای بلند سیاوش را شنیدم که گفت :
    - چرت نگو مرد حسابی ! ... تیم پزشکی ؟! عقلت سرجاشه ؟ مگه تیر خورده ؟
    کمی مکث و با صدایی آرامتر ادامه داد :
    - قلبشه و من لعنتی مقصرم ... نباید میذاشتم تنها بره .
    و بلند تر ادامه داد :
    - برو دیگه ...
    چند لحظه بعد روی دستهایش از تخت فاصله گرفتم و سرم به عقب خم شد . تمام مدت بیدار بودم ولی نمیتوانستم عکس العملی نشان دهم . نمیخواستم دوباره به بیمارستان و بین آن حجم از مردم بروم . اصلا نمی توانستم درد دوباره ای را تحمل کنم . تمام تلاشم را کردم تا صدایی از هنجره ام خارج شود . تلاشم به خروج اصوات نامفهومی از دهانم انجامید . صدای سیاوش را از نزدیکی صورتم شنیدم که با لحن آرام و نگرانی گفت :
    - نفس ... نفس ... بیداری ؟ اگر میشنوی یه چیزی بگو
    به سختی و با صدایی آرام پچ زدم :
    - منو ... بیرون ... نبر !
    سرش را به سرم تکیه داد و محکمتر فشارم داد . به همان آرامی که من پچ زده بودم ، گفت :
    - نمیبرم ... هیچ کجا نمیبرمت ... همینجا پیش خودم میمونی !
    سعی کردم در جواب لبخندی بزنم ولی تنها لبهایم کمی انحنا گرفت . در خیال خودم بیشتر شبیه سکته ای ها شدم . چند ثانیه بعد روی تخت فرود آمدم بعد از چند لحظه بالاخره توانستم پلکهایم را کمی باز کنم . روی تخت کنارم نشسته بود و نگاهم میکرد . همین که متوجه شد چشمانم باز شده ، به سمتم خم شد و گفت :
    - درد داری ؟ نفساتو چک کردم داره نرمال میشه ... نبضت ولی هنوز تنده ! ... الان دکتر خبر میکنم ... نگران نباش ... نمیذارم چیزیت بشه !
    کمی نگاهش کردم . منتظر نگاهم میکرد . کم کم جریان خون در بدنم را احساس کردم و فهمیدم که حواسم کم کم برمیگردد . جوابی از من نگرفت و ارتباط چشمیمان را قطع کرد و صاف نشست . دستانش را پشت گردنش قفل کرد و رگهای دستش را دیدم که چطور روی صاعدش نقش بسته اند . برایم جالب بود که چطور رگهایش زیر پوستش خودنمایی میکنند . پوستش مثل لباسهای تنگی بود که برهنگی رگهایش را به نمایش میگذاشت .
    کمی گردنش را چپ و راست کرد و صدای ترق ترق قلنجش سکوت اتاق را شکست . با خستگی چشمانش را بست و نفسش را به تندی بیرون فرستاد . دستهایش را از پشت گردنش برداشت و همزمان سرش به سمتم چرخید و نگاهم را غافلگیر کرد . کمی جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم و همچنان نگاهش کردم . دوباره سیاوش بود که به حرف آمد :
    - دِ یه چیزی بگو بچه ... تو این دو سه روز پیرم کردی ... الانم که تیر خلاصو زدی ... ببینم زبونت رو به حول قوه ی الهی موش خورده ؟!
    حرصم در اومد و دوباره تمام انرژی ام را جمع کردم و به آرامی جواب دادم :
    - من بچه نیستم !
    خسته خندید و سرش را تکان داد .
    - میدونم ... حالت چطوره الان ؟
    دوباره جوابش تنها نگاه خسته و بی حال من بود که باعث شد اخمهاشو بکشه تو هم و از کنارم بلند بشه . به سمت پنجره رفت و کمی با گوشی اش ور رفت . انگار جایی تماس گرفته بود چون تلفن رو کنار گوشش برد و بعد از چند ثانیه گفت :
    - بهت نیاز دارم .
    برگشت و به من نگاه کرد سپس در همان حالت که دست چپش در جیب شلوارش بود و به من نگاه میکرد ، رو به فرد پشت خط گفت :
    - آره ... تنها بیا !
    گوشی رو قطع کرد و به سمتم اومد . دوباره روی تخت نشست و قبل از اینکه چیزی بگه ، گفتم :
    - سیاوش ...
    کمی مکث کرد و چشمانش را ریز کرد که ادامه دادم :
    - ازم خسته شدی ؟ ...
    تعجب کرد و دوباره بدون اینکه اجازه بدهم چیزی بگه ، گفتم :
    - باور کن دست خودم نیست ...
    سرم را چرخاندم و به سقف خالی از هر گونه رنگ و شیء نگاه کردم و ادامه دادم :
    - از اول اینطوری نبودم ... حتی ... حتی تا قبل از اینکه از اون اتاق بیام بیرون هم حمله هایی که بهم دست میداد به این شدت نبود !
    قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد و بدون نگاه به سیاوش ادامه دادم :
    - انگار پیرمرد راست میگفت ... من لیاقت آزادی رو ندارم ... من مشکل دارم ...
    سرعت اشکهایم زیاد شده بود که بهش نگاه کردم و گفتم :
    - تو همین دو سه روز ببین چقدر دردسر برات درست کردم !
    شدیدا اخم کرده بود و سیبک گلوش تند تند تکون میخود . لباش رو محکم روی هم فشار میداد که دوباره نگاهمو به سقف دادم و گفتم :
    - من ... من ...
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغض گیرکرده در گلویم را قورت بدهم و با صدای لرزانی ادامه دادم :
    - بهت حق میدم اگر که ...
    دوباره نفس کم آوردم و چند بار آب دهانم را فرو دادم تا بتوانم ادامه بدهم :
    - برمگردونی !
    سریع چشمام رو بستم ولی اشکهام همچنان از گوشه چشمم سُر می خوردند و جایی لا به لای موهام محو میشدند . قلبم دوباره تند میزد و من تقریبا نفس نمیکشیدم و سر تا پام گوش شده بود تا بشنوم جوابش چیه و این در حالی بود که با خودخواهی تمام آرزو میکردم ای کاش لال میشدم و حرفی نمیزدم . اما نمیشد ، نتوانستم ساکت باشم وقتی نگاه خسته اش را دیدم وقتی که شمار دردسرهایی که برایش درست کرده بودم از دستم خارج شده بود .
    پس از چند لحظه که سکوت اتاق رو فقط صدای نفسهای بلندش میشکست ، صداش رو شنیدم که گفت :
    - چیزی رو که میخوای بهت میدم !
    به سرعت چشمام رو باز کردم و با ترس و نگرانی و ناباوری نگاهش کردم که با عصبانیت نگاهم میکرد . دستاش رو مشت کرد و گذاشت دو طرف شونه هام و خم شد روی صورتم و با عصبانیت ولی آروم گفت :
    - بهم بگو چی میخوای ؟
    با بهت و ترس نگاهش میکردم و زبانم قفل کرده بود که نزدیکتر شد . به حدی که بازدم نفساش روی صورتم میخورد . با تن صدای آرامتری ادامه داد :
    - میخوای برگردی به قفست یا پیش من میمونی ؟
    سپس جای جای صورتم رو نگاه کرد و بعد از کمی مکث سرش رو کنار گوش راستم برد و پچ زد :
    - هان نفس ؟ ... جوابت هر چی باشه مطمئن باش جواب منم همونه !
    نفس عمیقی کشید که بازدمش روی گوشم خالی شد و باعث شد ناخوداگاه کمی سرم را به راست کج کنم . حالا گوشم چسبیده به ل*ب*هاش بود که سریع سرم رو به چپ چرخاندم و از شدت خجالت چشمهامو محکم روی هم فشار دادم . دست بردار نبود و ادامه داد :
    - نگفتی ... میخوای برگردی به قفست یا پیش من میمونی ؟
    برای رهایی از این موقعیت و خجالتم ، خواسته ی قلبی ام را تند گفتم :
    - نمیخوام برگردم !
    بدون اینکه اجازه بده ادامه بدم ، آرومتر از هر وقت دیگه ای گفت :
    - منم نمیخوام بذارم که برگردی !
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا