- عضویت
- 2020/04/16
- ارسالی ها
- 51
- امتیاز واکنش
- 437
- امتیاز
- 206
با رفتن آقای احمدی ، نگاهش را به نفس داد . همچنان خواب بود ولی باید ببردش . این روزها بیشتر خستگی داشت تا لـ*ـذت کشف کردن مسئله هایش ، با خستگی گردنش را تکانی داد و قلنجش صدا داد . صدایی که سکوت راهرو را شکست . گوشی اش را دست به دست کرد و همزمان برگشت و کمرش را به شیشه ی اتاق نفس تکیه داد . شماره میثم را گرفت و آنقدر به صفحه گوشی نگاه کرد تا گوشی لرزید و میثم جواب داد . بدون اینکه اجازه بدهد میثم چیزی بگوید ، سریع گفت :
- بیا کارای ترخیص رو انجام بده .
و سریع گوشی را قطع کرد . سرش را عقب کشید و به شیشه های پشتش تکیه داد . چشمانش را بست به امید آرام کردن ذهن مشوشش ولی تنها نتیجه ای که داشت چهره نفس با دو مردمک لرزان و ترسیده بود که پشت پلک هایش ترسیم شد . پلکهایش را بیشتر فشرد و احساس عذاب وجدان سراسر وجودش را در بر گرفت . اما تقصیری نداشت ، مگر چند روز بود که نفس را شناخته بود ؟! هرچند احوالاتش را حس میکرد و خودش به نفس اطمینان داده بود که کنارش میماند ولی جور دیگری پیش رفته بود . از آلتینای و حادثه ی غم انگیزش خبر داشت ولی همیشه فکر میکرد زیادی پروبال داده اند به آن تراژدی قدیمی ، اما گویا حقیقت داشت و دختری که پشت سرش سکته ناقصی را رد کرده بود ، مهر تایید این ماجرا بود !
با صدای قدم هایی چشمانش را کمی باز کرد و به منبع صدا نگاه ریزی کرد . میثم و یک مرد دیگر بودند که مرد اخم هایش را در هم کشیده بود و به پچ پچ های میثم گوش میداد . گویا دکتر نفس این مرد بد قلق بود . کلافه چشمانش را بست و دستانش را روی سـ*ـینه اش گره زد و خودش را اصلا دخالت نداد .
میثم که نگاهش به ژست سیاوش و بی تفاوتی اش افتاد در حالی که حرص میخورد و حس میکرد فکش از این همه بحث با این دکتر نفهم درد گرفته است ، بی توجه به سیاوش ، همراه دکتر وارد اتاق شد و دوباره شروع کرد :
- آقای دکتر ... به هوش که بیاد ما رو میشناسه ... ما شناسیم !
آقای دکتر که در حال معاینه نفس بود ، با حرف آخر میثم پوزخندی زد و گفت :
- ازرائیل !
میثم گنگ نگاهش کرد و دکتر ادامه داد :
- برای من شناسه ...
سپس با اخم به سمت میثم چرخید و روبه رویش قرار گرفته ، گفت :
- من ازرائیل رو میشناسم ... از یه طرف دیگه هم خدا رو ... این دختر بچه سکته رو رد کرده ...
با پشت دست به سـ*ـینه میثم زد و گفت :
- قلبش میتونست بایسته ...
سیاوش که کمی بعد از ورود آن دو به اتاق در درگاه ورودی اتاق قرار گرفته بود ، گفت :
- حالا که نایستاده !
خوب که توجه دکتر و میثم را جلب کرد ، قدمی پیش رفت و با جدیت ادامه داد :
- جونش در خطره اسرافیل جان ... اگر واقعا جون این دختر بچه برات پشیزی اهمیت داره اون برگه لعنتی رو امضا کن ...
کنایه اسرافیل را برای حرف دکتر زده بود . اما چشمان دکتر گرد شد و دهانش باز ماند . نمی دانست این جوان قلدور چطور اسمش را میداند بدون هیچ گونه ملاقاتی ! اما میثم که اسم دکتر را میدانست پقی زیر خنده زد و باعث شد سیاوش با اخم نگاهش کند . سریع ببخشیدی گفت و از کنار سیاوش رد شد . دکتر به خودش آمد و با اخم های درهم و حرص گفت :
- تا به هوش نیاد من هیچ برگی رو امضا نمیکنم .
و خواست از کنار سیاوش بگذرد که سیاوش که قد بلندتر بود ، دستش را محکم روی شانه ی چپ دکتر کوبید و به سمت در برد . در را بست و دکتر را به سمت در هل داد . پشت دکتر که محکم به در خورد تازه هوشیار شد و خواست به سمت سیاوش برود که سیاوش فرصت نداد و با کف دست به عقب هلش داد . سیاوش با عصبانیت نگاهش کرد و با تن صدایی که به خاطر نفس کنترل شده بود ، گفت :
- منو نمیشناسی که جفتک میندازی نه ؟ برو از احمدی بپرس ... اون روشنت میکنه ... میگه که اگه بزنه به سرم قادرم جوری لهت کنم که نشه تشخیصت داد . .. پس مثل آدم برو اون برگ لعنتی رو امضا کن تا نزدم به سیم آخر .
دکتر که برایش گران بود باور اینکه در مقابل سیاوش ضعیف است ، پوزخندی عصبی زد و انگشت اشاره اش را به سمت سیاوش گرفت تا نطق عظیمی تحویلش دهد که سیاوش سریع انگشتش را گرفت و جوری پیچ داد که دکتر صدای شکستن انگشتش را شنید و از درد کبود شده ، داد بلندی زد . سیاوش اما با لحن قبلی اش گفت :
- خفه ... مگه نمیبینی کجاییم که صداتو انداختی پس کله ات ؟! از مادر زاده نشده برای من کسی انگشت تکون بده ... با زبون خوش برو اون لامصب رو امضا کن ... اگر عصبی بشم کسی جلو دارم نیست .
دکتر که لب میفشرد و درد برق آسایی که از انگشت تا مچ دستش کش می آمد را تحمل میکرد ، سرش را تکان داد که باعث شد سیاوش انگشت دکتر را پرت کند به طرفش و دکتر که از درد انگشتش لب میگزید دوباره فریاد بلندی کشید . با خشم به سیاوش نگاه کرد ولی سیاوش با بی تفاوتی گفت :
- انتظار نداشتی که کثیف کاری کنم و ببرم ...
کمی به دکتر نزدیک شد و با صدای آرامی ادامه داد :
- بندازم گردنت !
بعد از آن بازوی دکتر را گرفت و کنار کشید . در را باز کرد و بلند میثم را صدا زد .
میثم سریع خودش را به آنها رساند و کاغذ را به دست دکتر داد ولی نگاه متعجبش روی انگشت دکتر که روی هوا تاب میخورد ماند . با درک اوضاع عقب کشید تا او هم مورد نوازش سیاوش قرار نگیرد . عقیده داشت که اگر سیاوش بخواهد کسی را بزند کاری میکند که آن شخص خودش ، خودش را مستحق درد بکند . بار ها او را دیده بود که چقدر عادی و راحت افراد را در تله می اندازد .
***
« نفس »
با سرو صداهایی که میشد و در آخر با صدای فریادی از خواب پریدم و با گیجی اول به سقف سفید بالای سرم و بعد به تجهیزات کنارم نگاه کردم . کمی احساس سرگیجه داشتم و گلوم خشک بود . تا خواستم حرفی بزنم ماسکی روی دهانم حس کردم . سعی کردم چشمانم را چپ کنم تا ببینمش ولی چشمم درد گرفت و شروع کرد به دل دل زدن . دوباره به دوروبرم نگاه کردم که نیم رخ سیاوش را دیدم که کنار مرد سفید پوشی ایستاده بود و دستانش را به کمر زده و با اخم نگاهش میکرد . خوب بود وجودش باعث شد نفس عمیقی بکشم . این بار او حضور داشت ! سعی کردم با دست ماسک را کنار بزنم ولی دست چپم سرم داشت و دست راستم بی حس بود . همچنان در تلاش بودم که مردی از در اتاق داخل شد که در کلبه دیده بودمش . او اینجا چه میکرد ؟ با اخم نگاهش کردم که رفت برگه ای را به دست مرد سفید پوش داد و کمی عقب تر ایستاد . سرش پایین بود و من با اخم و نگرانی نگاهش میکردم که سرش را بالا آورد و با من چشم تو چشم شد و بلافاصله با داد سیاوش را صدا زده و به من اشاره کرد .
- بیا کارای ترخیص رو انجام بده .
و سریع گوشی را قطع کرد . سرش را عقب کشید و به شیشه های پشتش تکیه داد . چشمانش را بست به امید آرام کردن ذهن مشوشش ولی تنها نتیجه ای که داشت چهره نفس با دو مردمک لرزان و ترسیده بود که پشت پلک هایش ترسیم شد . پلکهایش را بیشتر فشرد و احساس عذاب وجدان سراسر وجودش را در بر گرفت . اما تقصیری نداشت ، مگر چند روز بود که نفس را شناخته بود ؟! هرچند احوالاتش را حس میکرد و خودش به نفس اطمینان داده بود که کنارش میماند ولی جور دیگری پیش رفته بود . از آلتینای و حادثه ی غم انگیزش خبر داشت ولی همیشه فکر میکرد زیادی پروبال داده اند به آن تراژدی قدیمی ، اما گویا حقیقت داشت و دختری که پشت سرش سکته ناقصی را رد کرده بود ، مهر تایید این ماجرا بود !
با صدای قدم هایی چشمانش را کمی باز کرد و به منبع صدا نگاه ریزی کرد . میثم و یک مرد دیگر بودند که مرد اخم هایش را در هم کشیده بود و به پچ پچ های میثم گوش میداد . گویا دکتر نفس این مرد بد قلق بود . کلافه چشمانش را بست و دستانش را روی سـ*ـینه اش گره زد و خودش را اصلا دخالت نداد .
میثم که نگاهش به ژست سیاوش و بی تفاوتی اش افتاد در حالی که حرص میخورد و حس میکرد فکش از این همه بحث با این دکتر نفهم درد گرفته است ، بی توجه به سیاوش ، همراه دکتر وارد اتاق شد و دوباره شروع کرد :
- آقای دکتر ... به هوش که بیاد ما رو میشناسه ... ما شناسیم !
آقای دکتر که در حال معاینه نفس بود ، با حرف آخر میثم پوزخندی زد و گفت :
- ازرائیل !
میثم گنگ نگاهش کرد و دکتر ادامه داد :
- برای من شناسه ...
سپس با اخم به سمت میثم چرخید و روبه رویش قرار گرفته ، گفت :
- من ازرائیل رو میشناسم ... از یه طرف دیگه هم خدا رو ... این دختر بچه سکته رو رد کرده ...
با پشت دست به سـ*ـینه میثم زد و گفت :
- قلبش میتونست بایسته ...
سیاوش که کمی بعد از ورود آن دو به اتاق در درگاه ورودی اتاق قرار گرفته بود ، گفت :
- حالا که نایستاده !
خوب که توجه دکتر و میثم را جلب کرد ، قدمی پیش رفت و با جدیت ادامه داد :
- جونش در خطره اسرافیل جان ... اگر واقعا جون این دختر بچه برات پشیزی اهمیت داره اون برگه لعنتی رو امضا کن ...
کنایه اسرافیل را برای حرف دکتر زده بود . اما چشمان دکتر گرد شد و دهانش باز ماند . نمی دانست این جوان قلدور چطور اسمش را میداند بدون هیچ گونه ملاقاتی ! اما میثم که اسم دکتر را میدانست پقی زیر خنده زد و باعث شد سیاوش با اخم نگاهش کند . سریع ببخشیدی گفت و از کنار سیاوش رد شد . دکتر به خودش آمد و با اخم های درهم و حرص گفت :
- تا به هوش نیاد من هیچ برگی رو امضا نمیکنم .
و خواست از کنار سیاوش بگذرد که سیاوش که قد بلندتر بود ، دستش را محکم روی شانه ی چپ دکتر کوبید و به سمت در برد . در را بست و دکتر را به سمت در هل داد . پشت دکتر که محکم به در خورد تازه هوشیار شد و خواست به سمت سیاوش برود که سیاوش فرصت نداد و با کف دست به عقب هلش داد . سیاوش با عصبانیت نگاهش کرد و با تن صدایی که به خاطر نفس کنترل شده بود ، گفت :
- منو نمیشناسی که جفتک میندازی نه ؟ برو از احمدی بپرس ... اون روشنت میکنه ... میگه که اگه بزنه به سرم قادرم جوری لهت کنم که نشه تشخیصت داد . .. پس مثل آدم برو اون برگ لعنتی رو امضا کن تا نزدم به سیم آخر .
دکتر که برایش گران بود باور اینکه در مقابل سیاوش ضعیف است ، پوزخندی عصبی زد و انگشت اشاره اش را به سمت سیاوش گرفت تا نطق عظیمی تحویلش دهد که سیاوش سریع انگشتش را گرفت و جوری پیچ داد که دکتر صدای شکستن انگشتش را شنید و از درد کبود شده ، داد بلندی زد . سیاوش اما با لحن قبلی اش گفت :
- خفه ... مگه نمیبینی کجاییم که صداتو انداختی پس کله ات ؟! از مادر زاده نشده برای من کسی انگشت تکون بده ... با زبون خوش برو اون لامصب رو امضا کن ... اگر عصبی بشم کسی جلو دارم نیست .
دکتر که لب میفشرد و درد برق آسایی که از انگشت تا مچ دستش کش می آمد را تحمل میکرد ، سرش را تکان داد که باعث شد سیاوش انگشت دکتر را پرت کند به طرفش و دکتر که از درد انگشتش لب میگزید دوباره فریاد بلندی کشید . با خشم به سیاوش نگاه کرد ولی سیاوش با بی تفاوتی گفت :
- انتظار نداشتی که کثیف کاری کنم و ببرم ...
کمی به دکتر نزدیک شد و با صدای آرامی ادامه داد :
- بندازم گردنت !
بعد از آن بازوی دکتر را گرفت و کنار کشید . در را باز کرد و بلند میثم را صدا زد .
میثم سریع خودش را به آنها رساند و کاغذ را به دست دکتر داد ولی نگاه متعجبش روی انگشت دکتر که روی هوا تاب میخورد ماند . با درک اوضاع عقب کشید تا او هم مورد نوازش سیاوش قرار نگیرد . عقیده داشت که اگر سیاوش بخواهد کسی را بزند کاری میکند که آن شخص خودش ، خودش را مستحق درد بکند . بار ها او را دیده بود که چقدر عادی و راحت افراد را در تله می اندازد .
***
« نفس »
با سرو صداهایی که میشد و در آخر با صدای فریادی از خواب پریدم و با گیجی اول به سقف سفید بالای سرم و بعد به تجهیزات کنارم نگاه کردم . کمی احساس سرگیجه داشتم و گلوم خشک بود . تا خواستم حرفی بزنم ماسکی روی دهانم حس کردم . سعی کردم چشمانم را چپ کنم تا ببینمش ولی چشمم درد گرفت و شروع کرد به دل دل زدن . دوباره به دوروبرم نگاه کردم که نیم رخ سیاوش را دیدم که کنار مرد سفید پوشی ایستاده بود و دستانش را به کمر زده و با اخم نگاهش میکرد . خوب بود وجودش باعث شد نفس عمیقی بکشم . این بار او حضور داشت ! سعی کردم با دست ماسک را کنار بزنم ولی دست چپم سرم داشت و دست راستم بی حس بود . همچنان در تلاش بودم که مردی از در اتاق داخل شد که در کلبه دیده بودمش . او اینجا چه میکرد ؟ با اخم نگاهش کردم که رفت برگه ای را به دست مرد سفید پوش داد و کمی عقب تر ایستاد . سرش پایین بود و من با اخم و نگرانی نگاهش میکردم که سرش را بالا آورد و با من چشم تو چشم شد و بلافاصله با داد سیاوش را صدا زده و به من اشاره کرد .