رمان دزمار | Hanie.sun کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hanie.sun
  • بازدیدها 1,523
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع

Hanie.sun

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/16
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
437
امتیاز
206
***
« نفس »
روی تخت رو به پشت دراز کشیده بودم و به سقف سفید که حالا انگار کمی زرد شده بود ، نگاه میکردم . پیش خودم فکر میکردم که دلیل این کتک ها و زیاده روی های اهالی این عمارت چیست ؟ گناهم چیست که حکمم زجر متداوم است ؟ ظهر به حمام رفته و لباس هایم را عوض کرده بودم . یک بلوز آستیندار صورتی و شلوار سفید نخی پوشیده بودم . موهایم طبق معمول این روزها بدون شانه و دسته دسته کنارم رها شده و به سمت پایین تخت مایل بودند . جدیدا جز کتک های مداوم و کبودی هایی که روی تنم تمدید یا اضافه میشدند ، غذایم نیز کم شده و از سر و تهش میزدند . البته من به این هم هنوز عادت نکردم و اغلب اوقات گرسنه ام .
در افکار سرسام آورم شناور بودم که صدای باز شدن در راهرو را شنیدم . صدای عصا و یا قدم های محکم پیرمرد و خواهرش نبود ولی انگار کسی در حال نزدیک شدن به اتاقم بود . با فکر به مردی که در غیاب پیرمرد مرا شکنجه میداد ، سریع روی تخت نشستم و با عجله روسری را روی موهایم کشیدم . نوعی حرکت خودکار بود ، ترس از له شدنم تا دقایقی دیگر مو بر تنم سیخ کرده بود . قدم ها به اتاقم نزدیکتر شدند ، آنقدری که پشت اتاقم متوقف شده و صدای تقه ای که به در میخورد را شنیدم . هیچ کس تا به حال به نیت کتک زدنم ، در را نزده بود تا اجازه ی ورود بدهم . ترس در تمام بدنم رخنه کرده و باعث شده بود کف اتاق و کنار تخت بایستم و توان حرکت کردن ازم سلب شده باشد . بار دیگر در به صدا در آمد . از ترس عرق کرده و موهایم گردنم را میسوزاند . نفسم حبس شده بود که فکری در ذهنم جرقه زد . من کلید نداشتم ؛ هرکس پشت در است ، یا خبر ندارد و یا میخواهد زجر کشم کند .
آنقدر بی حرکت ایستادم تا صدای خش داری از آن سوی در به گوشم رسید .
- نفس خانوم ... قهری یا کلا نیستی ؟
من که با همان دو کلمه ی اول خودم را پشت در رسانده بودم ، جمله دوم را که آرام بیان کرد شنیدم . نفسم از شدت شادی گره خورده بود و نمی دانستم الان باید چطور هوا را ببلعم . یک لحظه از شدت شادی غم ها و کبودی هایم فراموش شد و حس لطیف و گرمی درونم به جریان افتاد . عجیب بود که اسمم رو میدونست ولی انگار آرامش دوباره رسیده بود .
دستانم را روی در گذاشتم و به نوعی به در چسبیدم و نفس زدم :
- هستم .
صدای خشنش اینبار نرم تر و گیرا تر به گوشم رسید :
- این رسمه مهمون نوازی رو از کجا یاد گرفتی ؟
یک لحظه با خود گفتم که حق دارد ، من که هنوز سلام نکرده ام . بهتر است در مقابل تنها مهمان این اتاق منحوس کمی ادب بیشتر خرج کنم .
با لبخند گفتم :
- سلام ... خوبین ؟ خوشین ؟
در ادامه با زهرخندی اضافه کردم :
- من که عالیم !
صدای تک خنده اش را شنیدم و حس کردم که به در نزدیک تر شده و دستگیره را گرفته .
- منم عالیم ... جوجه رنگی چرا قایم شدی ؟
از صفتی که بکار بـرده بود ، گنگ پرسیدم :
- جوجه رنگی ؟
دوباره خندید و جواب داد :
- اگر در رو باز کنی ... فلسفشو برات میگم .
من هم لبخند غمگینی زدم و گفتم :
- نمیتونم .
دستگیره را بالا و پایین کرد و با صدایی که کمی بلند تر از حد معمول بود ، گفت :
- چرا این لامصب قفله ؟
از حیرت و حرص خوابیده در صدایش ، برگشتم و تکیه ام را به در دادم . چه میگفتم ؟ میگفتم که این مجازات نشست و برخواست با توعه ؟ یا بگویم از اون روز تا حالا همشون به چشم یک مفسد و بدکاره نگاهم میکنند . بطوریکه به زور چند لقمه برایم می آوردند . فقط درک نمی کنم که چرا مرا نمیکشند تا هم خودشان و هم خودم راحت شویم .
جوابی که نشنید مشت آرامی به در زد و گفت :
- نفس ؟ ... نفسس ؟؟ با تواماااا
صدایش یواش و عصبی به گوشم میرسید . در همان حالت گفتم :
- بله ؟
با حرص زمزمه کرد :
- دِ کوفت ... دِ مرض ... چرا جواب نمیدی ؟
حرص من رو هم در آورد . با عصبانیت برگشتم و مشتم را به جای تن اون به در کوبیدم و گفتم :
- باهام اینطوری حرف نزنــا ...
با عصبانیت دستگیره را چند بار بالا و پایین کرد و گفت :
- خیر سرم اومدم استراحت کنم ... در ضمن با هرکسی هرطوری که دلم بخواد حرف میزنم .
از جمله اولش حیرت زده بودم که با جمله ی آخرش دیوانه شده و به در کوبیدم و گفتم :
- خیلی بدی ... دیگه باهات حرف نمیزنم .
در این شش روز دلنازک شده و اعصابم ضعیف شده بود . میدانستم که آنچنان حرف بدی بهم نزده بود ولی خب دلم میخواست ناراحتیم را به اون نشون بدم . برگشتم و روی تخت نشستم .
صدایش جدی به گوشم رسید :
- کلید دست کیه ؟
" پیرمرد ! "
- چرا جواب نمیدی ؟؟
" مثله تو ، دلم میخواد . "
- جواب منو بده وگرنه بیام تو بد میبینیـا ...
" هه ... من کی خوب دیدم که الان بد ببینم ؟ "
- باشه خودت خواستی !
 
  • پیشنهادات
  • Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    از آنجایی که من هیچ وقت به چیزی که میخواستم نرسیدم ، به این جمله ی مرد غریبه در ذهنمم جواب ندادم .
    با صدای بلند و کوبیدن چیزی به در ، از جا پریدم و با ترس به در نگاه کردم . در دومین باری که خودش را به در کوبید ، لولای در شکست و در کلا برگشت تو اتاق ! در از چند جا شکسته و کف اتاق افتاده بود . با ترس اول به در و بعد به مرد که دستانش مشت بودند و نفس نفس میزد ، نگاه کردم . با خشم و حرصی که درون چشمانش خوابیده بود ، به سمتم خیز برداشت که فوری عقب رفتم و زمانی که چسبیدم به پنجره او هم در یک قدمی ام متوقف شد . سـ*ـینه اش از شدت نفس زدن ، بالا و پایین میشد و رگ گردنش برجسته شده بود . ابروانش به هم نزدیک شده و با اخم غلیظی نگاهم میکرد . دستانم را به لب طاقچه گرفته بودم . هیچ راه فراری نداشتم . با ترس نگاهش میکردم که دست راستش را کنار دست چپم روی طاقچه گذاشت و خم شد .
    از شدت ترس در حال سکته زدن بودم که دست چپش هم بالا اومد و به صورتم نزدیک شد . میدانستم که او نیامده تا مرا بزند . اگر بد بود ، قبلا برایم صبحانه ی به اون خوبی نمیاورد . با این فکر ، کمی از ترسم ریخت و همزمان دستش کنار شقیقه ام ایستاد . نگاه من چشمانش را هدف گرفته بود و نگاه اون جایی گوشه ی پیشانی ام . چشمانش مشکی و کشیده بودند . ابروان گره کرده اش عجیب جذبه این دو گوی سیاه را بالا بـرده بود . مژه هایش بلند و تابدار بودند . نفسم را آه مانند خارج کردم و نفس عمیقی کشیدم . عطرش منحصر بفرد بود . با صدای متعجبش ، حواسم جمع شد .
    - سرت چی شده ؟ به جایی خورده مگه ؟
    نمیدانست ؟ واقعا از چیزی خبر نداشت ؟ یا نقش بازی میکند ؟
    چون جوابی نشنید ، با عصبانیت بازویم راستم را گرفت و فشرد . از زیر دندان های به هم فشرده اش گفت :
    - جواب بده نفس ... وگرنه همینجا نفستو میگیرم .
    چشمانم از تعجب گشاد شده و گفتم :
    - مگه نگفتی که ازارم نمیدی ؟
    فشار دستش را زیاد تر کرده و گفت :
    - دِ اذیت میکنی که اذیتت میکنم دیگه .
    از درد پیچیده در بازو و کبودی هایم ، لب فشردم و با اخم گفتم :
    - دردم میاد .
    با اخم دوبرابر بیشتر از قبل گفت :
    - چرت نگو من که هنوز کاری نکردم .
    با دست چپم کوبیدم روی سـ*ـینه اش و گفتم :
    - درست صحبت کن با من ... میگم دردم میاد ... یعنی دردم میاد .
    کمی عقب رفت و دقیق نگاهم کرد . انگار از لب های به هم فشرده و چشمان دردمندم فهمید که بلوف نمیزنم و واقعا درد دارم . دست راستم که در مشتش بود را کشید که از طاقچه فاصله گرفتم و نزدیک بهش ایستادم . زیر لب گفت :
    - پرسیدم سرت چی شده ؟
    با بی حوصلگی و دهان کجی گفتم :
    - یعنی چی که چی شده ؟ ... انتظار داری باور کنم که تو خبر نداری اینجا چه به سرم میارن ؟
    با اتمام جمله ام سرشو پایین آورد و با تعجب گفت :
    - یعنی چی که چه به سرت میارن ؟
    انگار از چیزی خبر نداشت . انگار جدا پیرمرد را نمیشناخت .
    سرم را بالا گرفتم و آروم گفتم :
    - یعنی خبر نداری که با من اینجا چیکار میکنند ؟
    بازوی راستم را کمی فشرد و با حال عجیبی گفت :
    - نصفه حرف نزن دختر ... کامل بگو چی شده ؟
    نگاهش را سمت شانه ام برد و یواش تر گفت :
    - چیکار میکنن باهات ؟
    حواسش نبود که دستم را در مشتش فشار میدهد و دردم میاد . لب هامو به هم فشردم و یواش گفتم :
    - آخ ... سیاوش دستمو ول کن .
    حواسم به کلمات بکار رفته در جمله ام نبود . دستمو که ول کرد نفسمو رها کردم و کمی عقب تر ایستادم تا بتونم به چشمهاش نگاه کنم . چشم های سیاهش ستاره بارون شده بودن ولی همچنان اخم هاش در هم بود . صداشو صاف کرد و گفت :
    - جواب بده .
    انگشتانم را به هم رسانده و در هم پیج و تاب دادم . سرم را زیر انداختم و گفتم :
    - اینجا منو ... یعنی من اینجا ... خب ... ببین در اصل ... خب خب ...
    با حرص قدمی پیش گذاشت و بلند گفت :
    - درست جواب بده ... اینجا باهات چیکار میکنن ؟
    نگاهش روی تخت لغزید و دست راستش را به کمر زده و دست چپش را پشت گردنش نگه داشت . کلافه بود . یک قدم عقب تر ایستادم تا بتوانم مسلط رفتار کنم . نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم .
    - اینجا منو نگه میدارن ... تا ... تا ...
    حرفمو باور میکنه یعنی ؟ اصلا کار درستیه که بهش بگم ؟ کمکم میکنه یا رسم بقیه رو در پیش میگیره ؟! سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم . چشمانش با حالت گنگی قفل دهانم شده بود . نفس هم نمیکشید انگار . در همان حالت گفتم :
    - تا ... تا منو بزنن !
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    ابروهایش بالا پریده و گفت :
    - تا چیکار کنند ؟
    با اخم گفتم :
    - اینجا منو میزنن ... هر روز شکنجه ام میدن .
    دست چپش رو روی صورتش کشید و حس کردم که نفسش رو عمیق بیرون فوت کرد . دوباره به چشمانم نگاه کرد و گفت :
    - یعنی چی که شکنجه میدن ؟
    لحنش دارای دو حس بی تفاوتی و مسخره گی بود که باعث شد اخم هام جمع بشوند . باور نمیکرد . با ناراحتی روم رو برگردوندم و به سمت تخت رفتم . در همان حال گفتم :
    - یعنی پیرمرد با شلاق و دستیارش با کمربند هر روز خدمتم میرسند .
    با اتمام جمله ، روی تخت نشستم و به او که با تعجب به پنجره تکیه داده بود و نگاهم میکرد ؛ نگاه کردم . با حیرت پرسید :
    - منظورت اینه که تو قرن بیست و یک تورو نگه میدارن اینجا تا هر روز شکنجه بکنن ؟
    با ناراحتی و اخم سر تکون دادم . نفسش را با کلافگی فوت کرد و به ساعتش نگاهی انداخت . من هم از پنجره به سیاهی آسمون که ندای فرا رسیدن شامم بود ، نگاه کردم . سپس نگاهمو به سمت مرد غریبه چرخاندم و با خودم فکر کردم ؛ درسته که شاید کاری از اون برنیاد که کمک کنه ولی حداقل میتونه به میلیون ها حرفی که تو این سال ها خاموش بودند ، گوش کنه .
    سرش را بلند کرد و با چشمان ریز شده اش گفت :
    - منظورت از شکنجه اینه که تورو میزنن ؟ ... اونم بی هیچ دلیلی ؟!
    بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشد ، لبخند کجی زد و به سمت در اتاقم رفت . احساس کردم که باور نکرده است و یا هنوز درک نکرده . نفسم را عمیق بیرون فوت کردم و تا قبل از اینکه از درگاه رد بشود ، گفتم :
    - گفتی زود میای ... ! اما نیومدی ...
    ایستاد و من هم از روی تخت بلند شدم و پشتش ایستادم . اگر باور نکرده است ، حداقل باور کند که با همان یک روز حضورش چقدر برایم مشکل درست کرده است . بدون اینکه برگردد ، گفت :
    - چطور ؟ ... نگرانم شدی مگه ؟!
    صدای همیشه خش دارش با لحن ملایمی به گوشهایم رسید . پیش بینی این سوال را نکرده بودم ، سریع گفتم :
    - نه ... نه نه ... یعنی ...
    اه ، لعنتی ! اولین بار است که این حس را دارم ، حتی زمانی که برای شکنجه غافلگیر میشدم باز هم میتونستم بر شرایط پیروز بشم و خودمو حفظ کنم . اما الان ؟!
    برگشت و مقابلم ایستاد . من هم سریع سرم را زیر گرفته و تند گفتم :
    - نگران نشدم !
    خب مثل اینکه دروغگو هم شده بودم ! ولی باز بهتر از این بود که بفهمد گاها دلتنگ و نگران میشدم ، انگار محبت یک روزه اش و همکلامی کوتاهش برایم نوعی امیدواری بود .
    بدون این که چیزی بگوید ، با کمی مکث عقب گرد کرده و به سمت اتاق خودش رفت . من هم از اینکه نقشه ی مطلع کردنش از مصیبت های وارده ، شکست خورده بود ؛ با حرص لگدی به در اتاق که کف اتاق افتاده بود زدم . البته درد این ضربه که انگار فقط انگشت کوچکم آن را حس کرده بود باعث شد نفسم تند شده و صدایم بلند شود . همانطور که لی لی کنان به سمت پنجره میرفتم ، گفتم :
    - آی ... آخ که الهی پات قلم بشه بشر ... وای خدا پاام ... آخ
    گویا در اتاقش باز بوده چون تا لب طاقچه نشستم ، صدایی که انگار نم خنده هم داشت رو شنیدم که میگفت :
    - مگه از چشمای قورباغه ایت استفاده نمیکنی ؟ ...
    با حرص انگشت دردناکم را در دست گرفتم و زمزمه کردم :
    - چشمای من قورباغه ای ... به بدیه تو که مثل ماموت در رو کندی و انداختی وسط اتاق که نیستم ... ایشش
    بلافاصله صداش رو خیلی خیلی نزدیک شنیدم که گفت :
    - یادمه چند روز پیش با ادب تر بودی ... یه دختر خوب با بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟!
    صدا دقیقا از کنار پنجره میومد . سریع سمت دیگر طاقچه نشستم و سعی کردم با وجود میله های محافظ کنار پنجره را رصد کنم . نور اتاقش مشخص میکرد که اونم کنار پنجره ایستاده . کمی از اینکه تنها نبودم خوش حال شدم . کمی هم از اینکه بدون دیدنش میتونستم باهاش حرف بزنم ، هیجانزده شدم . صدای جدیش رو شنیدم که گفت :
    - جز من و تو اینجا کسی نیست ... برای همین ترمیم در برای فردا ... الان خیلی خستم .
    با جمله آخرش بادم خوابید ، قرار بود از این فاصله استفاده کنم و سوالاتی که داشتم رو بپرسما ولی خب اگر خسته است که حتما میخوابد . با این فکر لبخند از روی لب هایم رفت و من هم چرخیدم و کمرم را به میله های محافظ تکیه دادم . اما تکیه دادنم همان و دردگرفتن کبودی های کمرم هم همان ! سعی کردم صدایی از لبانم خارج نشود که به گوش او برسد . اما از آنجایی که من شانسم گل و بلبله ، خدمتکار زن با اخم های در هم در مقابل درگاه اتاق ایستاده و سینی به دست به من نگاه کرد . سریع بلند شدم و سیخ ایستادم . نمی دانم چرا از این زن تپل و اخمو میترسیدم . با بدبینی از روی در گذشت و سینی را روی تخت گذاشته و گفت :
    - چیکار کردی ؟!
    چه میگفتم ؟ شانه ام را بالا انداختم و به سمت تخت رفتم . فقط در دل دعا میکردم که اون مرد صدایی ندهد که لو برویم . انگار در اتاقش بسته بوده که این خدمتکار متوجه حضورش نشده است .
    درون سینی یک کاسه کوچک ماست و نصف یک نان تافتون به همراه یک لیوان آب بود . شام خیلی کم و محقرانه ای برایم فرستاده اند . من با این مقدار حتی نیمه سیر هم نمیشوم ! باز بهتر از هیچ است .
    برخلاف تصورم ، خدمتکار نرفت و کنار در ایستاد تا شامم را بخورم ، خدا رو شکر صدایی هم از آنطرف دیوار به گوش نرسید . گویا حضرت آقا خوابیده اند .
    خدمتکار جلو آمد و سینی را برداشت ولی قبل از این که برود ، نگاهی سمت در کرده و رو به من گفت :
    - پیشنهاد میکنم هرچی لباس داری بپوشی ... ایندفعه انتهایی دورتر در انتظارته !
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    تنم لرزید و مردمک چشمانم از روی صورتش به سمت در اتاق چرخید . پس امشب هم در امان نیستم . خدایا کمکم کن ، خودت شاهدی که من با آن مرد حتی درست و حسابی حرف هم نزده ام چه برسد به چیزهای دیگر . آنقدر در خودم گم شدم که از رفتن خدمتکار غافل شده و با صدایی که با تمام گوشت و استخوانم عجین شده بود ، از روی تخت پریدم . صدای کوبیدن عصایی که هر آن نزدیکتر میشد ، ندای آمدنش را میداد ؛ امشب خودش آمده بود !
    با یاد آوری شلاق سه تکه و براقش ، بدنم مهمان عرق سردی شد که از ترسم نشئات گرفته بود . بازوهایم را بغـ*ـل گرفتم و آنقدر عقب رفتم تا کمرم به به دیوار کنار پنجره برخورد کرد . اتاق دور سرم میگشت و آن صدای منحوس نزدیکتر میشد . سایه اش که به همراه یک مرد دیگر بود ، هر آن نزدیکتر شده و قلبم بلند تر میکوبید . صدای تند نفس هایم آنقدر بلند شده بود که گوشهایم را اذیت میکرد . احساس دلشوره و نگرانی و البته ترس ، باعث فشار به مثانه ام شده بود . اصلا دلم نمیخواست که دوباره از ترس خودم را به لجن بکشم .
    بالاخره رسید ، آن قد بلند و چهارشانه در چهارچوب در ظاهر شد . نگاهش از روز های قبل وحشتناکتر شده و این دفعه تنها نبود . از روی در گذشت و کنار تخت ایستاد . نگاهی به در و سپس به من کرد . صدای پیر و محکمش بدنم را لرزاند .
    - این سری پایانش رو فقط مرگت مشخص میکنه دختره ی نجـ*ـس .
    عصایش را دست به دست کرد و با دست راست شلاق را که پشتش بود ، خارج کرده و در هوا تابی داد که انتهای این موج سواری روی شانه ام ختم شد . از درد و سوزش لبم را به دندان گرفتم و به سمت طاقچه متمایل شدم . خدایا زودتر نفسم قطع بشود . زودتر به پایان برسد ، این ماجرا ! ضربه ی بعدی با صدایش یکی شد که گفت :
    - اونقدر هار شدی که در رو از جا کندی ؟!
    لامروت نمیدید که جثه ی من حتی برای کندن دستگیره در هم ضعیف است چه برسد به تمام در !
    ضربه ی دوم روی شکمم فرود آمد که البته آن سه تکه ی لعنتی سـ*ـینه ام را به آتش کشید . دستش برای سومین ضربه بالا رفت که با ترس گوشه ی دیوار کنار پنجره جمع شدم . چشمانم را بستم که با صدای داد بلندِ " اینجا چه خبره ؟ " ؛ نا خوداگاه چشمانم باز شده ، سرم چرخید که شلاق روی صورتم فرود آمد . سوختم ، آتش گرفتم . انگار گوشت صورتم را آتش زدند . چشمانم تار شده و جیغ بلندی کشیدم . دستانم را روی صورتم کشیدم اما حسی نداشت . انگار صورت نداشتم . انگشتانم را مقابل چشمان تارم گرفتم که پر از خون بود . شکستم ، مرگ کجاست که الان برای من کم از معجزه ندارد . دوباره صدای دادی به گوشم رسید که میگفت :
    - اینجا چیکار میکنی ؟
    دستانم را روی صورتم گذاشته و گریه میکردم که صدای مرد غریبه به گوشم رسید . خش صدایش بیشتر از هر زمان دیگر بود .
    - چیکارش کردی ؟ نامرد چیکارش کردی ؟!
    دستانم از روی صورتم پایین کشیده شد ولی من همان دید تار را هم نداشتم و همه جا سیاه بود . از شدت ترس به یکباره سکوت کردم . انگار کسی با یک دست ، دستانم را گرفته بود و با دست دیگر موهایم را به پشت گوش هایم فرستاد ؛ اما آنقدر خشن و تند که موهایم کشیده و درد گرفتند . نفس های بلند و تندی که میکشید به پیشانی ام میخورد . صدای پیرمرد که عصبانی بود به گوشم رسید :
    - سیاوش این بالا چیکار میکنی ؟ کی اومدی ؟
    اما مرد غریبه بدون این که جوابی بدهد ، دستانم را رها کرده و سریع بازوی راستم را گرفت و کشید . نمیتوانستم جایی را ببینم ، بنابراین راه نرفتم که با حرص تو گوشم داد زد :
    - نفس راه بیا وگرنه به زور میبرمت .
    صدای عصبانی پیرمرد بلندتر شده و داد زد :
    - دست بهش نزن نجسه ... ولش کن وگرنه به زور این کار رو میکنم .
    مرد غریبه راه افتاد که من هم کشیده شدم . اما دو قدم بیشتر نرفته بودم که به ناگهان خوردم به چیزی و متوقف شدم . صدای مرد غریبه با حرص بیشتری به صورت داد به گوشم رسید :
    - ولم کن وگرنه به زور میبرمش .
    - حق نداری ببریش .
    - میبرمش ... میخوام ببینم کی جلومو میگیره .
    با اتمام حرفش به سرعت کشیده شدم . هنوز جایی را نمیدیدم و از شدت ترس زبانم بند آمده بود . طولی نکشید که صدای باز کردن در و حس کردن هوای تازه و خنک بهم فهموند که ما بیرون از آن راهروی طلسم شده هستیم .
    من پا برهنه بودم و وجود چمن و تکه چوب های کوچک را حس میکردم . چند قدم آنطرفتر ایستاد که باز هم محکم خوردم بهش . نمی دانم چرا هر موقع می ایستد ، همچنان تا آخر به کشیدن من ادامه میدهد . از خجالت لبمو که حسی بهش نداشتم زیر دندان گرفته و فشردم . صدای خشدار و ریزش با نفس های داغ و بلندش همراه شده و به گوشم رسید :
    - لعنتی !
    دری را باز کرد و گفت :
    - میخوام سوارت کنم ، پس بهت دست میزنم .
    نه که تا به الان دست نزده بود ! من که مـسـ*ـت هوای تازه و نسیم خنکش بودم توجه نکردم که به ناگهان برای لحظه ای در هوا معلق شدم و روی صندلی فرود آمدم . از ترس دستانم را روی دستی که پشت کتفم بود گذاشتم و یکی از پاهایم را از روی چیزی که بود پایین کشیدم ولی انگار زمین با پای من فاصله داشت . با ترس مشهودی گفتم :
    - اینجا کجاست ؟ ... من ... من میترسم .
    دستانم را در دست گرفته و نفسش را فوت کرده که به صورتم خورد .
    - یه دمپایی جلو پات هست ... بپوشش .
    پایم را در جای اولش گذاشت و در را بست . از شدت ترس نامش را صدا زدم که صدای باز کردن در دیگری آمد . تند بسته شد و صداش به گوشم رسید :
    - چیزی نگو من اینجام ... از هیچی نترس دختر . تنها نیستی .
    با شنیدن صدای زیادی آشنایش با کمی آرامش ساکت شده و بی حرکت ماندم . صورتم نبض میزد ولی درد نداشت . با پاهام دمپایی هایی که گفته بود رو پیدا کردم و پوشیدمشون . دستش را روی شانه ام گذاشت و به عقب هل داد ، انگار منتظر بود که من دمپایی ها رو بپوشم . تکیه که دادم ، ماشین را روشن کرد و صدای چرخ هایش را شنیدم که به تندی حرکت کردند .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    کمی فقط کمی ترسیدم ، بیشتر حسم شادی و هیجان بود . مثل کسی بودم که بعد از مدتی از کما خارج شده است . اما کم کم درد را حس کردم و صورتم انگار آتش گرفته باشد میسوخت . به حدی که نفس هایم کشدار شده و آه و ناله ام در آمده بود . دستانم را روی صورتم که انگار خیس بود میکشیدم که به ناگهان دستی پر زور ، مچ دستم را گرفت و کشید . همزمان داد زد :
    - نمیدونی که نباید دست بزنی به صورتت ؟
    با درد و از روی ترس گفتم :
    - نه ... نمی دونم .
    واقعا نمیدانستم . هیچ وقت ضربه اش مستقیم به صورتم نخورده بود . با صدایی که کمی فقط کمی آرامتر شده بود ، گفت :
    - مچتو ول میکنم ولی به هیچ وجه دست به صورتت نمیزنی !
    لحنش کمی دستوری بود که باعث شد گارد بگیرم :
    - همش تقصیر توعه ... الانم هی سرم داد نزن و دستور نده .
    با صدای بلندی گفت :
    - تقصیر منه ؟!
    کمی مکث کرد و با بازدم بعدی اش داد زد :
    - آره تقصیر منه که خانم داغون شدن و الان دارم مثله دیوانه ها رانندگی میکنم تا ببرمشون درمانگاه .
    وقتی کسی داد میزنه میترسم ، حتی این مرد ولی از اونجایی که میشناسمش منم با داد و صدای لرزونی گفتم :
    - سر من داد نزن !
    با صدای بلند تری همزمان با اینکه مچ دست چپم را که روی پام بود رو میگرفت ، داد زد :
    - از تمام اونچه گفتم فقط صداشو شنیدی ؟
    دستم را فشار میداد ... چشمان بسته و دردناکم سوزش گرفته و اشک هایم نمودار شدند . دست راستم را روی دستش گذاشتم تا بلکه مچم را رها کند و آرام لب زدم :
    - شنیدم ... فقط ... فقط ...
    فشار بیشتری داد و بلند طوری که گوش هایم زنگ زدند ، داد زد :
    - فقط چی ؟!
    با ترس و وحشت تند گفتم :
    - فقط وقتی داد میزنی ازت میترسم .
    فشار دستش کم شده و در نهایت مچم را رها کرد . مچ دردناکم را روی سـ*ـینه ام گذاشتم و با دست راستم کمی ماساژش دادم . دیگر چیزی نگفت و سکوت ماشین را نفس های بلند و تند او به همراه آه ناله های من میشکست .
    ***
    « سیـاوش »
    - خب عرضم به حضورتون که دفعه بعد که خواستید خانمتون رو کتک بزنید یادتون باشه ممکنه آخرین باری باشه که زنده میبینیدش .
    کلافه و با اخم نگاهی به چشمان جدی دکتر کرد ، در کمال پررویی چشم غره ای به سیاوش رفت و ادامه داد :
    - فکر نکنم بیشتر از 25 سالش باشه ... اما متاسفانه شک و ترس زیاد باعث افزایش فشار خون و تپش قلبش شده ... سعی کن آرامش داشته باشه ... از اون گذشته کل بدنش کبوده !
    با عصبانیت نگاهش را به چشمان طوفانی سیاوش گره زد و ادامه داد :
    - میتونم زنگ بزنم به پلیس تا بتونه ازت شکایت کنه وقتی کنارت امنیت جانی نداره !
    بیشتر از حد توقع ، آرامش حرام این جوجه دکتر کرده بود . با خشم به سمتش هجوم بـرده و یقه اش را گرفت . از روی صندلی بلندش کرد و به دیوار پشت سر کوبید .
    - منم میتونم همینجا بکشم و دفنت کنم بدون اینکه آب از آب تکون بخوره . پس عقب وایسا و به چیزی که ربطی بهت نداره دخالت نکن ...
    با اینکه ترس درون چشمانش بیداد میکرد ولی گفت :
    - من در مقابل مریضم مسئولم !
    با حرص دندان هایش را روی هم فشار داد و در نهایت با مشت دماغ دکتر را شکست . خم شده بود و با دست دماغ عمل کرده اش را چسبیده بود . تا خواست بلند شود و کار سیاوش را تلافی کند ، سیاوش که نفس نفس میزد از اتاق دکتر خارج شده و به سمت اتاقی که نفس در آن بود ، رفت . در را بی هوا باز کرد که باعث شد پرستاری که در حال پانسمان صورت نفس بود با ترس جیغی بکشد و عقب بایستد .
    با خشم و حرص به سمت نفس گریان و ترسو رفت و بازوی ظریفش را در مشت گرفته از تخت پایین آورد . نفس با درد دست دیگرش را روی دست گرم سیاوش گذاشت و گفت :
    - خواهش میکنم ... دردم میاد .
    با حرص چشمانش را بست و نفس عمیقی کشیده رهایش کرد . به سمت پرستار که با ترس نگاهش میکرد ، چرخید و گفت :
    - سریع آمادش کن ... میخوام ببرمش .
    پرستار نگاهی به نفس انداخت و با ترس از مرد عصبانی کنار نفس ، جلو رفته و مشغول شد . پیشانی ، دماغ و گونه های نفس متورم بودند و چند جای صورتش به شدت زخم شده بود . کار ضد عفونی و پانسمان که تمام شد ، به آرامی و دلسوزی موهای باز نفس را به زیر روسری فرستاد و روسری را گره زد . با اتمام کارش سیاوش دست نفس را گرفت و به سمت در کشید . نفس با درد و آه و ناله به دنبالش کشیده میشد . خارج از اتاق ، دکتر و دو نگهبان را دید که به سمت اتاق می آیند . با حرص و عصبانیت مشهودی به صورت دکتر که دماغش سیاه و کبود شده بود نگاه کرد . پدربزرگش برنامه هایش را به هم زده بود با دسته گلی که به آب داده و نفس را له کرده بود . سریع رو به نفس کرد و گفت :
    - هرچی گفتم ، تایید کن .
    فرصتی برای جواب نفس نماند چرا که دکتر جوان و دو نگهبان درمانگاه مقابلش ایستاده و گارد گرفتند . دکتر با نگاهی اخمو به نفس قدمی پیش گذاشت که سیاوش دست نفس را عقب کشید . تقریبا نفس پشت سیاوش ایستاده بود . چشمانش به خاطر ضربه خونریزی کرده و شانس آورده بود که ضربه اصلی روی دماغ و پیشانی اش فرود آمده بود وگرنه کور شدنش حتمی بود . با این حال چشمانش کمی تار میدید و استراحت مطلقش تجویز دکتر بود . فردا باید به شهر میرفت و متخصص چشم معاینه اش میکرد .
    دکتر با عکس العمل سیاوش با اخم نگاهش کرد و گفت :
    - هیچ تضمینی نیست که پیشت زنده بمونه ... من به پلیس زنگ زدم و دارن میان اینجا ... به نفعته که ولش کنی .
    نفس با ترس نگاهی به دکتر جوان که دماغش خون آلود و سیاه بود ، کرد و سپس به سیاوشی که از شدت خشم رگ گردنش برجسته شده بود ، نزدیک شده و با دست دیگرش بازوی سیاوش را چسبید . این حرکت از چشمان دکتر دور نماند . سیاوش با خشم رو به دکتر گفت :
    - میخوای بمیری ؟!
    اما تا خواست ادامه بدهد ، نفس ادامه داد :
    - من میخوام برم ... میخوام باهاش برم !
    سیاوش دست چپ نفس را که در دست داشت فشرد و به حالت نیمرخ به عقب برگشت و نگاهی به چشمان قرمزش کرد . مسلما با فشار پایین و خستگی اش ایستادن برایش سخت است . اگر این دکتر احمق رو کم میکرد ، الان در راه ویلا بودند .
    تلفن دکتر به صدا در آمد و دکتر جوان با نگاهی به شماره عقب گرد کرده وارد اتاقش شد . یکی از نگهبان ها که مسن بود گفت :
    - آقا ، نه خودتون و نه خانم مدرک شناسایی ندارید ... باید صبر کنید تا مامورا بیان .
    سیاوش که دیگر تاب تحمل این اوضاع را نداشت ، داد زد :
    - برید کنار وگرنه بد میبیند .
    نفس از دادی که سیاوش زده بود ترسید و بیشتر به بازوی او چسبید . به طوری که نگاه همه به سمتش چرخید ولی سیاوش تنها کسی بود که سرمای تن نفس را میفهمید . حال بدش را میفهمید و آن به اصطلاح دکتر گویی با به راه انداختن چنین نمایشی فقط میخواست در جنگ با سیاوش پیروز باشد .
    نگهبان جوان تر قدمی پیش گذاشت و با خشم گفت :
    - صداتو بیار پایین ... فکر کردی اینجا طویله است ؟
    سیاوش در حالیکه سعی داشت با وجود نفس زیاد تندی نکند ولی زبان تندش چرخیده و گفت :
    - اگر طویله نبود که اینطور رم نمیکردید !
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    سیاوش رو برگرداند ، گوشی اش را از جیب شلوارش خارج کرده و سریع شماره ای را گرفت . شماره ای که سیو نبود ولی آشنا به این مرد عصبانی بود . با تاخیر در جواب دادن نگاهی به ساعت گوشی کرد که یک بامداد را نشان میداد . با برقراری تماس ، گوشی را کنار گوشش گرفت و بدون توجه به پچ پچ آن دو نگهبان ، غرید :
    - علی ... گیر کردم .
    صدای آن طرف خط مضطرب به گوشش رسید :
    - چی شده ؟ فهمید ؟!
    سیاوش بی طاقت دست نفس را رها کرد و به سمت مخالف قدم برداشت که نفس به یکباره به سمتش دوید و مقابلش ایستاد . سیاوش که دنبال خلوتی برای راحت حرف زدن میگشت به علی منتظر و نگران پشت خط گفت :
    - صبر کن ...
    سپس با اخم نگاهش را به چشمان سرخ و نم دار نفس دوخت و گفت :
    - یه دقیقه صبر کن ... برمیگردم .
    اما تا آمد قدمی بردارد نفس دست هایش را روی گوشهایش گذاشت و تند گفت :
    - به خدا چیزی نمیشنوم ... بذار پیشت باشم .
    دل سیاوش درون سـ*ـینه اش فشرده شد . حس نفرت برای اولین بار نسبت به پدر بزرگش سراسر قلبش را گرفت . با این دختر چه کرده بود که مثل کودکی جدا افتاده از مادرش رفتار میکند . او که قرار نبود رهایش کند ، فقط کمی آنطرفتر صحبت میکرد و بازمیگشت . با ریختن اشک های نفس و متوجه شدن دردی که از آن دردانه های شور عایدش شده بود ، کلافه نگاهش را به سقف داد و سری تکان داده به علی آدرس درمانگاه را داد و خواست که سریع خودش را برساند . با اتمام صحبتش و اطمینان علی به اینکه نزدیک است و تا 10 دقیقه دیگر می آید ، بازوی نفس را به آرامی گرفت و دست هایش را از روی گوش هایش پایین آورد . نگاهی به پشت سرش کرد و دو نگهبان را که کشیکشان را میکشیدند دید . نفس را به سمت اتاق و تختش برد و مجبورش کرد که دراز بکشد . خود نیز به سمت صندلی کهنه ی کنار دیوار رفت و نشست . گویا نمی توانست زودتر از اینجا خلاصی یابد . اگر تنها بود کسی جرئت مقابله نداشت ولی مشکل این بود که سیاوش این بار تنها نبود .
    به نفس نگاه کرد که با ترس دستانش را در هم گره کرده و روی شکمش قرار داده است . نگاهش به در اتاق بود . انگار میترسید که شیطان از در داخل شود . هیچ درکی از کار پدربزرگش نداشت . چرا نفس را تا این حد کتک زده بود که کبودی هایش کهنه شده و ترس و تپش قلبش زیاد شده باشد . پدربزرگی که در قاب خاطره هایش بود ، اینگونه نبود . شاید هم بوده و سیاوش نفهمیده است . فقط این را میدانست که اگر با چشم خودش ندیده بود باور نمیکرد .با خودش فکر کرد که قرار نیست نفس را به ویلای پدربزرگش ببرد ، او را تا روشن شدن قضیه درون ویلای خود نگه میدارد .
    ***
    « نفـس »
    جام نرم و راحت بود . اصلا دلم نمی خواست که بلند بشم و یا حتی چشمامو باز کنم . هرچند انگار روی چشمام وزنه های سنگینی بود ک اجازه پلک زدن بهم نمیداد . یادم بود که دیشب چی شد ولی من روی تخت از خستگی خوابم برد و وقتی بیدار شدم که روی این تشک پَرِ نرم بودم . نمی خوام به اینکه چطور از اونجا اومدم اینجا فکر کنم . احساس میکنم سرم از فکر زیاد درد میگیره . صورتم میخاره ولی من حتی نمیتونم بهش دست بزنم . پیرمرد این بار به قصد کشت اومده بود . دستمو بالا آوردم و روی صورتم کشیدم . تقریبا انگار همه ی صورتم به جز چانه ، دهان و چشمانم پانسمان شده بود . گرسنه بودم . به آرامی و به کمک دستانم مژه های به هم قفل شده ام را باز کردم و کم کم پلک زدم . اول تار بود ولی بعد چند ثانیه همه چیز درست شد . من در اتاقی بودم که یک پنجره بزرگ داشت که کنار پنجره یک درخت با تنه قطور دیده میشد . نور خورشید تا وسط اتاق قد کشیده بود . به جز یک تخت بزرگ و کمد دیواری چیزی درون اتاق دیده نمیشد .
    نمیدانستم کجام ، یا حتی کسی هست که تنها نباشم یا نه . برای فهمیدن این موارد باید از جای گرم و نرمم بلند میشدم . خودمو به گوشه تخت کشیدم و پاهامو آویزون کردم . کف اتاق از الوار چوبی ساخته شده بود و از تمیزی برق میزد . از روی تخت بلند شدم و نگاهی به لباس هام کردم . فقط روسری سرم نبود که خب اونم الان که گرسنه بودم ، مهم نبود ! به آرامی سمت در رفتم و دستگیره را گرفته و پایین کشیدم . در با صدای خش خشی باز شد . لولای در نیاز به روغن کاری داشت . بیرون سرکی کشیدم . این در درون یک راهروی باریک با سه در دیگر بود که جنس همه از چوب بود . چون نوری به اینجا نمیرسید و لامپی روشن نبود ، راهرو زیاد از حد تاریک بود .
    از در فاصله گرفته و به سمت خروجی راهرو رفتم . یک سالن کوچک که با یک دست مبل راحتی ، شومینه و تلوزیون پر شده بود. روبه روی راهرو آشپزخانه کوچکی بود که میز کوچک چهار نفره ای را در خود جای داده بود . ست لوازم آشپزخانه مشکی و تم قهوای بود . از این کلبه خوشم می آید . حس هیجان و زندگی را به آدم القا میکند . کمی جلوتر رفتم که متوجه پاهای بزرگی که روی دسته ی مبل بود ، شدم . کمی ترسیده بودم . اگر غریبه باشد چه کنم ؟ اما خب گرسنه هم هستم . پس از کمی نگاه کردن به اطرافم یک گلدان چوبی بلند ولی خالی را دیدم . فوری به سمتش رفته و بلندش کردم . زیاد سنگین نبود .
    به سمت مبل رفتم و به آرامی گردن کشیده نگاهی به شخص ناشناس کردم . ساعد دستش روی صورتش بود و من نمی تونستم تشخیص بدهم که کیست . یواش مبل را دور زدم و کنار سرش ایستادم . کمی خم شدم تا بهتر صورتش رو ببینم . ولی حداقل سی سانت با سرش فاصله داشتم که یکدفعه دستشو برداشت و ساعد دست چپم رو گرفت . همین کار باعث شد به شدت جیغ بزنم و گلدان رها شده و روی سرش فرود بیاد . صدای فریاد اون هم بلند شد و من بیشتر ترسیدم . قید گرسنگی را زدم و خواستم دستمو آزاد کرده به سمت اتاق فرار کنم که سرشو بالا گرفت و من صورت اخمالوشو دیدم . با دیدنش به یکباره دست از تقلا برداشتم که اون هم که حالا روی مبل نشسته بود ، ایستاد و ساعد دستمو ول کرد . جرئت نگاه کردن بهشو نداشتم ، سرمو انداختم زیر و با اینکه تمایل به خنده داشتم ، به گلدان که کنار پاهای بزرگش بود نگاه کردم .
    کمی با خشم نفس کشید ولی دست آخر دوباره مچ دستمو گرفت و در حالی که به سمت راهرو میکشید ، گفت :
    - مگه نگفتم باید مناسب لباس بپوشی ؟
    با تعجب به این فکر کردم که من به جز موهام دیگه جایی رو بی حجاب نمیبینم . برای همین با حرص دستمو کشیدم و وایسادم .
    - من که بی حجاب نیستم ... هم لباسم آستین داره و هم شلوارم پاچه !
    برگشت و با پوزخندی نگاهم کرده و گفت :
    - موهاتم که کلا حساب نیستن .
    دستمو از دستش بیرون کشیدم گفتم :
    - روسریمو پیدا نکردم .
    الکی میگفتم ، جدیدا دروغگو هم شده بودم . من اصلا دنبال روسری نگشتم . ولی انگار باور کرد چون پوفی کشید و منو دور زد . از کنارم که میگذشت ، گفت :
    - بیا ... منم گرسنم ... باید یه چیزی بخوریم .
    با خوشحالی موهامو پشت گوشم زدم و تند دویدم تا بهش برسم . داخل آشپز خانه کوچک گفت :
    - تو بشین ... صبحانه امروز رو من آماده میکنم .
    بعد هم زیر لب گفت :
    - البته اگر میثم چیزی برای خوردن گذاشته باشه .
    من هم درنگ نکردم و تند پشت میز و روی صندلی نشستم و با شوق و عشق فراوان به یخچال خیره شدم . جفت دستامم روی شکمم بود و به خودم میگفتم " بالاخره اومد ... اون روزی که باید میومد ، اومد . "
    با حرص در یخچال را بست و من که با شوق به یخچال خیره بودم الان دستاشو رصد کردم . اما خالی بود ! ابروهام از فکر به اینکه باید گرسنگی بیشتری بکشم ، به هم گره خورد . سیاوش سرشو بلند کرد و نگاه منو که دید خندید . از کنارم رد شد و گفت :
    - خب مثله اینکه باید بریم شهر ... هم یه چیزی بخوریم و هم بریم چشم پزشکی .
    بادم خوابید . بازم گرسنگی و گرسنگی . گرسنگی خاطرات خوبی رو برام به ارمغان نمیاره . من مجازات های گرسنگی هم داشتم . برای همین گرسنه که میشم عصبی شده و پتانسیل اینو دارم که یک دعوای درست و حسابی به راه بیاندازم . پررویی بود ولی از پشت میز بلند شدم و با خشم به سمت اتاقی که سیاوش چند ثانیه پیش واردش شده بود ، دویدم .
    به درگاه که رسیدم ، سرمو همینطور انداختم پایین و رفتم تو ، اما چه داخل شدنی ! سیاوش با بالا تنه ی عـریـان ، جلوی کمد دیواری وایساده بود و حواسش به من که از شدت خجالت و شرم خشکم زده ، نبود . سریع به خودم اومدم و خودمو کنار کشیدم . به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم . سیاوش از آنچه که فکر میکردم ، بزرگتر بود . عضله های قطور و قد بلندش کمی ترسناک اومد به نظرم . ازش ترسیدم . تند خواستم عقب گرد کنم و برم اونطرف که خوردم به سه پایه ای که روش گلدان سرامیکی خالی از گل بود و گلدان افتاده و با صدای بدی شکست . از ترس مضاعفی که بهم وارد شده بود ، نفسم بند اومده و احساس کردم گرمم شده است . دستمو روی قلبم گذاشتم و تا آمدم نفس عمیقی بکشم ، صداشو پشتم شنیدم که گفت :
    - چی شدی ؟
    از شدت حواس پرتی به عقب چرخیدم که سـ*ـینه به سـ*ـینه ی سیاوش شدم . با اون بازو های بزرگ و سـ*ـینه ی فراخ که هر بار نفس میکشید سنگین بالا و پایین میشد ، منو احاطه کرده بود و من خاک بر سر چسبیده به سـ*ـینه اش که دکمه های باز پیراهن سیاهش باعث شرمم میشد ایستاده بودم و زبانم بند آمده بود . با عجله خواستم عقب بکشم که با یک دست که روی گودی کمرم گذاشت مانع شد و با لحنی که خنده درش مشخص بود ، گفت :
    - عجله نکن دختر ... پشت سرت خطر داره ... پاتو میبری با این همه عجله و حواس جمعت !
    به سختی نفس کشیدم و نگاه خشک شده ام که روی سـ*ـینه اش بود رو به چشمانش دوختم و گفتم :
    - نه حواسم هست ولم کن .
    این بار بدون اینکه دستش که روی کمرم بود رو برداره ، به سمت اتاق چرخید و گفت :
    - باشه ولت میکنم ولی برو داخل کمد یه چیزایی پیدا کن و بپوش تا زودتر بریم .
    در اتاق که پشتم بسته شد ، دستمو روی قلبم گذاشتم ، تند میزد ؛ جوری که قبلا نبوده ، میزد !
    رفتم جلو و در کمد رو باز کردم . همه ی لباس ها مردانه بودند و او میگفت یه چیزی بپوشم تا بریم شهر ؛ چه انتظار هایی هم دارد .
    یک هودی نازک سیاه رنگ پیدا کردم و جلوی آینه ایستادم تا بپوشمش . امیدوارم وسواس نداشته باشد ، البته کمد دیگری هم نبود . سوییشرت با سرشانه های افتاده و بلند تا نزدیکی زانوانم میرسید . نا گفته نماند که سه تای من در این سوییشرت جا میشد . به خودم در آینه نگاه کردم ، دختر درون آینه جسما بد بود ولی روحش اونقدر آماده زندگی بود که چشمان دردآلودش ، برق میزدند .
     
    آخرین ویرایش:

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    دو تقه به در خورد و بعد گفت :
    - دختر بجنب ... چقدر لفتش میدی .
    سریع به سمت تخت چرخیدم و شالم را پیدا کرده و پوشیدم . به سمت در رفتم و در را باز کردم . صدای حرف زدنش با تلفن میومد . به آرامی به سمت سالن کوچک کلبه رفتم و دیدمش که پشت به من و دست به کمر با عصبانیت با مخاطب پشت تلفن حرف میزد .
    - گفتم " نـه " عمه خانم و حرفمم دوتا نمیشه .
    کنجکاو شده بودم ، کمی جلوتر رفتم ولی با دادی که زد از ترس نفس کشیدن از یادم رفت .
    - میگم نـه یعنی نــه ! من جایی نمیام اون دخترم همینطور .
    برگشت و اومد ادامه بده که منو دید و یه لحظه کوتاه اخم هاش باز شد . سر تا پامو دید و لبخند کجی زد . ترسم از بین رفت و نفس راحتی کشیدم . به در اشاره کرد و به مخاطب پشت گوشی گفت :
    - قبل از رفتنم همه چیز رو درست میکنم .
    صبر نکرد و گوشی رو در جیبش گذاشت . دوتا دستشو به کمرش زد و گفت :
    - بیا بریم ...
    کمی مکث کرد و در حالی ک برگشته و به سمت در میرفت ، ادامه داد :
    - فضول کوچولو .
    شانه ای بالا انداختم و پشت سرش رفتم . مشغول بستن بند بوت های بزرگش شد . من اما دمپایی هایی که دیشب به پا کرده بودم را دوباره پوشیدم و صبر کردم تا کارش تمام شود . از روی شانه نگاهم کرد و ابرو هاشو بالا داد ، معناش رو نفهمیدم ولی ترجیح دادم برگردم و نگاهی به دوروبرم بیاندازم . درختهای بزرگی که به صورت نا منظم رشد کرده بودند و شاخه هاشون در هم پیچیده بود . باغ عجیبی بود ولی من ذوق داشتم ، مثل کودکی که تازه تونسته تنهایی دوچرخه سواری کند . محو درختها بودم که یه صدای غریبه شنیدم . از پشت ماشین سیاه رنگ مقابلم صدای یک مرد میومد :
    - استاد ، نبودی ببینی تا بهش کار رو نشون دادم چیکار کرد ... مثه موش ترسید و الان مثه موم تو دستته ... ولی جــان من بیا و ....
    مردی که چاق بود و چند بسته دستش گرفته بود ، از کنار ماشین گذشت و با دیدن من متوقف شد . من اما ترسیدم . نمیشناسمش و نمیدونم خوبه یا بد . ضربان قلبم بالا رفت و عرق سردی پشت گردنم نشست . اگر بخواد بهم آسیب بزنه چی ؟ پیرمرد بار آخر به قصد کشت اومده بود . این بار دیگه کارم تمومه . سریع به پشت سرم نگاه کردم و با دیدن جای خالی سیاوش بیش از پیش ترسیدم . دوباره به مرد نگاه کردم که داشت با چشمان ریز شده و یه لبخند بزرگ نگاهم میکرد . زمان ایستاده بود و من هیچی نمیشنیدم . باید فرار کنم . قبلا جایی برای فرار نبود ولی الان که هست باید برم . تا یه قدم اومد جلو ، سریع به سمت کلبه دویدم و خودمو به داخل پرت کردم ، سپس در رو محکم بستم . با دمپایی روی پارکت های چوبی ایستاده بودم . دستهام رو مشت کرده و ناخن هام از شدت ترس کف دستم رو زخم میکردند . خدایا به دادم برس . صدای نفس های بلندی که میکشیدم ، آزار دهنده بود .
    - چی شده نفس ؟
    صداش از پشت سرم میومد و لحنش نگران بود . دلم از گرمای وجود یک آشنا که نجاتم داده بود ، کمی آرام گرفت ولی تا اومدم برگردم به سمتش ، دو تقه به در ورودی زده شد . به سرعت دویدم و پشت سیاوش که هاج و واج مونده بود ایستادم . اما جرئت نمیکردم دستشو بگیرم که از خدام بود دستشو بگیرم تا دیگه نترسم . هنوز نگاهم به در و نفس هام تند بود که سیاوش بازوی راستم را گرفت و با عصبانیت گفت :
    - چی شده میگم ؟!
    صداش بلند بود و باعث ترسیدنم میشد . اما ترس از مرد پشت در خیلی شدید تر بود . پس تند گفتم :
    - یـِ ... یـِ ... یکی ... بـِ ... بی ... بی ... رونه
    نگاهش عصبانیتش رو به رخ کشید و گفت :
    - اسفدیار بود ؟
    تند سر تکون دادم چون ترسم زیاد بود و بدبختانه قدرت تکلمم رو ازم گرفته بود . بازوم رو رها کرد و در حالی که یه دستشو جلوم تکون میداد و یه دست دیگشو بـرده بود پشت کمرش ، گفت :
    - همینجا بمون تا بیام .
    دوباره سر تکون دادم و به دستش که یه اصلحه بود نگاه کردم . اصلحه رو دوست داشتم . دستم رو به سمتش بـرده بودم که با بداخلاقی و تشر گفت :
    - دستتو بکش ببینم ... به چی زل زدی ؟ برو اونور بشین .
    با این حرف بغض کردم و دستم رو انداختم . اون هم با اخم نگاه از نگاهم گرفت و به سمت در رفت . در رو با احتیاط باز کرد و چند ثانیه ای بی حرکت موند ولی در آخر اصلحه رو پشت کمرش جاساز کرد و رو به فرد بیرون از کلبه گفت :
    - زود اومدی !
    صدای مرد غریبه ی چاق اومد که جواب داد
    - آره یادم افتاد چیزی تو خونه نیست ... گفتم یه چیزایی بگیرم بیام .
    سیاوش از جلو در کنار رفت و اون مرد وارد شد . از ترس قلبم ضربان گرفته بود و بدنم شر شر عرق میریخت . از سیاوش ترسیده بودم . اما از اون مرد بیشتر ترسیدم . نگاهش با سیاوش فرق داشت . سیاوش به سمتم آمد و با اخم نگاهی به صورتم کرد . من هم نگاهم را به چشمانش دوختم . با لحن آرامی گفت :
    - نمیخواستم داد بزنم ولی باعثش میشی ...
    سپس با انگشت شصتش به پشت خودش اشاره کرد و گفت :
    - ازش نترس ... کاری بهت نداره ... با من کار میکنه .
    هنوز نمیتونستم زبانم را تکان بدهم و حرف بزنم و سیاوش انگار فهمید که منو به سمت صندلی های درون آشپزخانه کشاند و مجبور به نشستنم کرد . سعی کردم نفس عمیق بکشم و اصلا به اینکه قلبم چقدر تند میزند ، توجه نکنم . اینکه من تا این حد ترسو بودم باعث خجالت و شرمندگی ام میشد . از همه بدتر اینکه نگران بودم اون مرد چاق مسخره ام کند . برای بار چندم بود را نمی دانم ولی باز هم پیرمرد و دستیارش را نفرین کردم . نفرین کار پیرزنهاست و من هم فرق زیادی با آنها ندارم جز ظاهرِ جوانم .
    لیوان آبی مقابلم روی میز قرار گرفت و صدای سیاوش را شنیدم که میگفت :
    - بخور دختر جون ... حالت رو جا میاره .
    بدون مکث لیوان را به سمت لبانم بـرده و تا ته خوردم . درست میگفت ، آتش درونم رو به خاموشی رفت . سیاوش که مقابلم ایستاده بود و نگاهم میکرد ، سرش را تکان داد و گفت :
    - پاشو بریم که واقعا دیگه دیر شد .
    زیر لب تایید کردم و پشت سرش از آشپزخانه خارج شدم . مرد چاق روی مبل نشسته بود و با چشمان ریز شده اش نگاهم میکرد . دوباره ضربان قلبم اوج میگرفت که سیاوش گفت :
    - میثم پاشو برو رد کارت ... اینجا نباش .
    فاصله ام را با سیاوش کم کردم که متوجه شد و رو به اون مرد چاق چشم غره ای رفت . اون هم با نفسی که بیرون فوت کرد ، بلند شد و به سمت راهروی اتاق ها حرکت کرد . من هم نفس عمیقی کشیدم و سریع از کلبه خارج شدم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    به سمت ماشین رفتم و کنار در ایستادم . سیاوش با مکث کوتاهی پشت سرم از کلبه خارج شد و بدون نگاه به من که کنار در شاگرد ایستاده بودم ، به سمت در راننده حرکت کرد . با آرامش در را باز کرد و روی صندلی نشست . با نوک انگشتانم روی شیشه زدم تا توجهش جلب شود و موفق هم شدم چون سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد . به در اشاره کردم ، کمی دلم میخواست تقاص دادی که سرم زده بود را بگیرم . اول ابروهایش بالا پرید و بعد لبخند نصفه ای زد ، سپس خم شد و در را از داخل باز کرد . من هم با لبخند رضایتی که کمی همراه با درد ناشی از زخم های صورتم بود ، سوار شدم . در را هنوز نبسته بودم که دوباره خم شد و خودش در را بست و با این کار باعث شد ناگهان نفسم قطع و به سرفه بیوفتم . این بار با صدا خندید و سرجای خودش برگشت . حرصم در آمد ولی چون کاری از دستم بر نمی آمد ، سکوت کردم . او هم با خنده ماشین را روشن کرد و دنده عقب گرفت . همین که ماشین حرکت کرد ، کل این ماجراها را فراموش کردم و محو مناظر پیش رویم شدم . خیلی خیلی زیبا و سر سبز بود . من نمی دانستم اینجا کجاست ولی آسمان آبی و پر از ابر های پفکی بود ، دور تا دورمان پر از درخت و سر سبزی بود . دلم نیامد هوا را مستقیم به ریه هایم هدیه نکنم ، پس دست بردم سمت دستگیره و شیشه را پایین کشیدم . هنوز یک نصفه نفس نکشیده بودم که صدای سیاوش آرامش محیط را برهم زد !
    - نکن دختر مگه خنگی تو ؟ شیشه رو دادی پایین چیکار ؟
    حق به جانب گفتم :
    - دخالت نکن ... به توچه اصلا ؟!
    اما اون بدون اینکه جوابی بدهد ، سرعت ماشین را کم کرد و دوباره خم شد تا شیشه را بالا بکشد . من اما برای اینکه هیچ برخوردی صورت نگیرد خودم را تا جایی که میشد عقب کشیدم ولی زبانم کار خودش را کرد :
    - زورگوی پلید ... میخوام هوای تازه رو استشمام کنم .
    در کمال تعجب ، عصبانی نشد و خندید . دوباره و دوباره حرصم گرفت و وقتی برگشت و سرجای خودش نشست ، دوباره دستم را به دستگیره رساندم ولی هنوز کاری نکرده بودم که با لحن جدی گفت :
    - باد نباید به صورت و چشمات بخوره ... هنوز چشمت معاینه درستی نشده و نمیدونیم مشکل جدی هست یا نه ... پس مثل یه دختر خوب بشین و کاری نکن که مجبور بشم دستاتو ببندم .
    پس از آن با چشمان کاملا جدی به چشمان ترسیده ام نیم نگاهی کرد و همزمان دنده را جا زد و ماشین شتاب بیشتری گرفت . ولی من تمام ذهنم درگیر جمله ی آخرش بود . یعنی میخواست دستانم را ببندد و اینطوری آزارم دهد ؟! یعنی ممکن است بخواهد به روش خودش که کاملا جدید بود برای منی که فقط شلاق و کمربند را میشناختم ، شکنجه ام کند ؟ تمام طول مسیر فقط به این موضوع فکر کردم و چیزی از راهی که میرفتیم متوجه نشدم .

    ***

    وارد ساختمان پزشکان شدیم و همان طبقه اول خانمی که انگار سیاوش را میشناخت ، به سمت اتاقی راهنماییمان کرد . در این مدت نه من حرفی زده بودم و نه سیاوش چیزی گفته بود . حس میکردم متوجه ترسم شده ولی به روی خودش نمیاورد . در اتاق یک ست کاناپه راحتی بود و کنار در بالکن مردی ایستاده بود که با دیدنمان به سمت سیاوش آمد و با هم احوالپرسی کردند . سیاوش انگار بی حوصله بود ولی کامل جواب آن مرد را داد و سپس به من اشاره کرد و گفت :
    - مریض ایشونن ... صورتش ضربه خورده و خب چشماش هم بی نصیب نبودند .
    مرد غریبه یک تای ابرویش را بالا داد و از پشت عینکش دقیق تر نگاهم کرد . من که در دو قدمی درِ اتاق ایستاده بودم ، با این کار مرد کمی مضطرب شدم و دو قدم دیگر برداشته و پشت سیاوش سنگر گرفتم . متوجه تعجب دکتر و لبخند سیاوش شدم ولی هیچکدام مهم نبودند ، من احساس نا امنی زیادی میکردم و کم کم دمای بدنم افزایش پیدا میکرد . سکوت بوجود آمده را سیاوش شکست و گفت :
    - آقای احمدی لطفا صورتش رو هم چک کنید ... خوشبختانه چشمش بعد از حادثه خونریزی کرد و دیدش تا الان مشکلی نداشته ... یه کمی هم خجالتیه که خب من حلش میکنم .
    آقای احمدی رو نمیدیدم ولی صداش رو شنیدم که گفت :
    - باشه سیاوش جان ... چشماش با من و معاینه صورتش هم با مژده خانم ...
    سیاوش سری تکان داد و برگشت و شانه هایم را گرفت و نزدیکم شده در گوشم گفت :
    - نفس جان ... من قصد آزار رسوندن به تورو ندارم ... لزومی نداره از من بترسی ...
    تا خواست ادامه بدهد ، سریع بدون نگاه کردن بهش گفتم :
    - نمیترسم .
    کنار گوشم خندید و گفت :
    - باشه خانم نترس ... ببین من باید برم کاری رو انجام بدم ... تو همراه آقای احمدی میری و هم چشمات و هم صورتت رو معاینه میکنن ... بعد از اون من میام دنبالت ... باشه ؟
    کمی عقب رفت ولی هنوز دستاش روی شانه هایم بود . میترسیدم ، خیلی هم میترسیدم . آخرین باری که بین مردم بودم رو یادم نیست ! آب دهانم را قورت دادم و با چشمانی مظلوم به سیاوش نگاه کردم . سیاوش اما صدایش را صاف کرد و دستانش را برداشت ؛ نا امید شده بودم که رو به دکتر گفت :
    - مشکلی نداره من اینجا بمونم تا کارتون تموم بشه ؟
    آقای احمدی را نصفه میدیدم ولی متوجه نگاه ریز شده اش به سمت خودم شدم . دوباره آب دهانم را قورت دادم و کاملا پشت سیاوش ایستادم . سیاوش متوجه ترس و اضطرابم شد و رو به دکتر گفت :
    - گفتم که خجالتیه ... لطفا شرایط رو درک کنید .
    آقای احمدی گفت :
    - موردی نداره ... فکر کنم با این حساب خودت شخصا باید همراهیش کنی ...
    به سمت در حرکت کرد و همزمان گفت :
    - البته فکر کنم بد نباشه سروش هم ببینتش .
    سیاوش هم سریع دستم را گرفت و گفت :
    - فعلا فقط چشم و صورتش رو چک کنید .
    من هم دنبالشان کشیده شدم به سمت راه رویی که آبی کم رنگ بود و سعی میکردم در حداقل فاصله از سیاوش بمانم . این محیط پر از غریبه است . حال کودکی را دارم که در بازار از ترس گم شدن به مادرش چسبیده است . به در اول که باز بود و نور سفیدی از آن به راهرو میتابید رسیدیم . آقای احمدی رفت داخل و گفت :
    - دخترم بیا و روی اون صندلی بشین .
    سریع نگاهی به سیاوش انداختم که با اطمینان سر تکان داد و آرام گفت :
    - برو من همینجا هستم ... اینجا کسی اذیتت نمیکنه .
    دستش را فشردم و گفتم :
    - میشه تو هم بیای ؟
    انگشت شصت دست راستش که کنار لبش کشید و گفت :
    - نه ... خودت باید بری !
    پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم :
    - خودم نمیخوام برم اصلا ...
    سیاوش با لحن جدی گفت :
    - برو دکتر منتظره ... من که گفتم اینجام و کافیه سرتو بچرخونی تا منو ببینی ... یالا معطل نکن دختر .
    چاره ای نبود ، باید خودم میرفتم . نگاهی به اتاق کردم . اتاق کوچکی بود ، در هم که باز است ؛ انگار مشکلی نیست . با تردید دست سیاوش را رها کردم و به داخل اتاق قدم گذاشتم . قدم هایم نا مطمئن بود . ضربان قلبم به اوج رسیده بود ، بطوریکه به نفس نفس افتاده بودم . به صندلی که رسیدم به عقب برگشتم و سیاوش را که دست به سـ*ـینه مرا نگاه میکرد ، نگاه کردم و او با سرش کارم را تایید کرد . خیالم تا حدودی راحت شده بود که او هست و خطری تهدیدم نمیکند . پس از مکث نسبتا طولانی نشستم و آرام آرام دستوراتی که آقای احمدی با لحن آرامش بخشی میداد را انجام دادم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    بعد از معاینه چشمانم ، آقای احمدی یک قطره و یک پماد برایم نوشت و از روی صندلی بلند شد . همین ک بلند شد ناخوداگاه من هم از روی صندلی پریدم که باعث شد صندلی با صدای بدی روی زمین بیوفتد . با ترس به دستانش نگاه میکردم که مدام تکان میخورد و سعی میکرد منِ ترسیده را آرام کند . اما من از ترس زبانم زیر دندانهایم مانده بود و درد ناشی از آن اشک را مهمان چشمانم کرد . ضربان قلبم بالا رفته بود و من سر جایم خشکم زده بود . عملا کاری نمیتوانستم انجام دهم تا کمی فقط کمی آرام شوم . پس سیاوش کجاست ؟! به صورت ناخوداگاه میترسیدم نگاه از آقای احمدی بردارم برای جست و جوی یک آشنا و او مرا غافلگیر کند ! از این همه حقارت و بیچارگی ام حرصم گرفته و هر آن احتمال ویران شدنم روی زمین بود . دستان آقای احمدی که به شانه هایم نزدیک شد ، با ترس پا پس کشیدم و چون صندلی واژگون پشتم بود ، روی زمین افتادم . پایه صندلی در کمرم فرو رفته و نفسم را بریده تر از قبل کرد . اشکهایم روی صورتم ریخته و زخم هایم شروع به سوزش کردند . پس سیاوش کجاست ؟! مگر نگفت که همینجاست ، پس چرا نیست ؟!
    با صدای دادی توجهم به آقای احمدی که با فاصله کمی از من قرار داشت ، جلب شد . این بار به صورتش نگاه کردم هرچند دیدم به خاطر اشکهایم تار بود ولی تشویش و اخم های درهمش را دیدم . اخم هایش مثل اخمهای پیرمرد بود . ابروهای پرپشت جو گندمی اش در هم تنیده و چشمانش به کمک دهانش رفته و داد میزدند . خدای من ، من با پای خودم به قتلگاه آمده بودم ! من میترسم . کم کم مثانه ام شروع به فعالیت کرده و میخواست آبرویم را ببرد که سریع و بی توجه به آقای احمدی اخمو از جا برخواسته و با سرعت از اتاق خارج شدم . بیرون از اتاق پر از آدم بود و این جلوی راهم را میگرفت . گویی آمده اند نمایش ببینند . من اما با دیدن این حجم از آدم های غریبه قفسه سـ*ـینه ام تیر میکشید و تنفسم دچار مشکل شد . دیگر آب دهانی هم نمانده بود تا فرو داده و گلوی خشک شده ام را نمناک کنم . اتاق و راه رو دور سرم میچرخیدند و من از ترس نه میتوانستم داخل اتاق بمانم و نه از آن خارج شوم . درد قفسه سـ*ـینه ام بیشتر از پیش شد و من روی زانوانم فرود آمدم . صدا های اطرافم در هم پیچید و من لحظه آخر دیدم که کفش ها از جنب و جوش افتادند ، گویی نمایش تمام شده است . بعد از آن بدنم تاب نیاورد و کاملا روی زمین افتادم .

    ***

    - سکته رو رد کرده ... وضعیتش الان مساعده ولی ممکنه باز هم دچار حمله بشه ! من نمیدونم شماها چرا می خواین دکتر بشید ؟! ... به خودتون نگاه کنید ... خجالت نمیکشید ؟ اگر بیمار شکایتی بکنه بهتون قول میدم همتون این ترم درس منو میوفتید .
    - استاد تقصیر ما نیست که ... طرف مشکل داره ... جوری ترسید که انگار جن دیده .
    - خجالت بکش ... فکر میکنی اینجا پارکه و این اتفاق یک سوتفاهم ؟! فکر میکنی هر کس اینجاست مثل شما علاف های بی مغزه ؟! برگرد برو بیرون و تابلوی این ساختمان رو بخون ... به همتونم ، هیچ کس از این درس نمره نمیاره ... الانم برید بیرون ... نمی خوام حتی یکیتونو ببینم .
    - ولی استاد احمدی ... اینجا که بیمارستان نیست ، ما هم انترن نیستیم ... گفتیم بیایم در مورد موضوع مقاله با شما صحبت کنیم .
    - مگه نشنیدید که چی گفتم ؟! بیـــــرون !
    با اخم های در هم آنقدر نگاهشان کرد تا از پیچ راهرو گذشتند . سپس به سمت تخت و آن دختر بیگناه برگشت و زیر لب گفت :
    - مگه چند سالته که این بلا سرت اومد آخه ؟!
    گوشی درون جیب روپوشش لرزید . بدون آنکه نگاه از صورت دختر بگیرد ، گوشی اش را خارج کرد و جواب داد :
    - بله ؟
    - آقای احمدی ؟
    - بفرمایید ...
    - من از طرف سیاوشم ... الان جلوی ساختمان هستم ... کار نفس خانم تمام شده ؟
    آقای احمدی با حرص برگشت و از اتاق خارج شد تا بهتر بتواند حرف بزند .
    - الـــو ...
    - سیاوش خان خودش کجاست ؟ دختره رو ول کرده رفته الانم شما رو فرستاده ؟!
    - من نمیدونم جناب ... شما هم ندونی بهتره ... حال اون خانم رو بگید ... تمام شد کارش ؟
    - برو به خودِش بگو بیاد ببره دختر طفل معصوم رو ... کارش هم تموم نشده ... البته فعلا .
    - یعنی چـ ...
    با عصبانیت تماس را قطع کرد و گوشی را درون روپوشش قرار داد . با خود فکر کرد ، مگر سیاوش نمیشناخت این دختر را ؟! پس چرا غیبش زد که باعث بوجود آمدن این فلاکت شد ؟ دختری که کمتر از 25 سال سن دارد ، چرا باید سکته ناقصی را رد کند ؟!

    ***

    « سیاوش »

    - فکر کردی رابـ ـطه رو قطع کنی ... بری قایم بشی ... اونقدر بی ناموس باشی که از اسم یه شهید استفاده کنی که از قضا برادرتم هست ... من سراغت نمیام ؟ حتما گفتی سیاوش خره ... نمیفهمه من دارم چه گوهی میخورم ! ...
    سپس کلت سیگ ساور خود را دست به دست کرد و انگشت شصت دست راستش را کنار لبش کشید و زیر چشمی مرد را که به ستون بسته شده بود ، نگاه کرد .
    مرد که نفس هایش مقطع بود ، سرفه ای کرد و با صدای خش داری گفت :
    - تا کی میخوای مثل سگی باشی براشون ؟! تا زمانــ ...
    سیاوش بدون فوت وقت کلت را به سمت مرد گرفت و هنوز حرفش تکمیل نشده ، شلیک کرد و گفت :
    - فوضولیش به تو نیومده .
    سپس رو به رحمان و کمال کرد و گفت :
    - ببرینش .
    به سمت بشکه آب رفت ، کلتش را پشت کمرش گذاشته و دستانش را شست . نفس عمیقی کشید و قلنج گردنش را شکست . به سمت ستون نگاه کرد که خونی بود ولی جنازه آن مردک را بـرده بودند . پیش خودش فکر کرد که یک قدم نزدیکتر شده و اطلاعات خوبی هم بدست آورده است . لبخندی روی لبانش نشست ولی با ویبره ی گوشی اش نگاهش چرخید روی گوشی که چند قدم آنطرفتر روی میز بود .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    با به یاد آوردن نفس و شرایطش تند به سمت گوشی رفت ولی با دیدن اسمی که روی گوشی افتاده بود ، با بی میلی گوشی را چنگ زده و در حالی که دست راستش را پشت گردنش میکشید ؛ جواب داد :
    - بله ؟
    نگاهش را به سقف داد و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند .
    - سیاوش ... عزیز عمه ... عمه فدات شه ... نفس کجاست ؟
    چشمانش را بست و گفت :
    - چطور ؟
    چند ثانیه ای سکوت شد تا اینکه جواب شنید :
    - من کاری به نفس ندارم ... اما اسفندیار ... همین الان آدماشو فرستاد دنبالش ...
    نفسی کشید و ادامه داد :
    - عمه جان نکن ... پدربزرگتو میشناسی که ... بد میبینی توام کنار نفس !
    بی توجه به حرف ها و هشدار ها با کنجکاوی پرسید :
    - مشکل اسفندیار با نفس چیه ؟
    باز هم سکوت و در آخر صدای خش داری در گوشش پیچید :
    - نفس در اصل دختر آلتینای ... ترکانه !
    سیاوش در دم با صدای ناباور و بلندی گفت :
    - مگه نگفتین مرده ؟!
    صدای لرزان خواهر اسفندیار در گوشی پیچید :
    - اسفندیار خواست ... بخشدار اطاعات کرد و دادگاه تایید کرد ... مادرش که خوش ندید ... ترکان هم داره نابود میشه ... بکش کنار عمه جان ... قربونت برم بکش کنار ...
    آهی کشید و به سیاوش مبهوت گفت :
    - زنگ زدم بگم اسفندیار آدماشو با تپانچه فرستاده ... هی گفتم نکن اسفندیار ... از روی آلتینای خجالت بکش ولی کو گوش شنوا ؟! الان دیگه کاری ازم برنمیاد ... فقط خودتو بکش کنار سیاوش جان ... اسفندیار به قصد کشت داره میاد .
    سیاوش بی فوت وقت به سمت کتش رفت و گفت :
    - نمیذارم !
    سریع در حالی که به سمت ماشینش میرفت رو به رحمان و کمال که کنار استخر سیگار دود میکردند و میخندیدند ، گفت :
    - جمع کنید خودتونو ... ما دیگه اینجا کاری نداریم ... منتظر تماسم باشید .
    سریع پشت رول نشست و دنده عقب گرفت . همین که از ویلا خارج شد ، شماره میثم را گرفته و منتظر پاسخش ماند . همزمان سرعت ماشین را زیاد کرد و زیر لب شروع به غر زدن به خودش کرد که با یک تماس نفس را رها کرده بود . بعد از چند بوق میثم جواب داد :
    - سیاوش ...
    سیاوش با بد اخلاقی که از نگرانی اش بود گفت :
    - بگو که با نفس رفتید باغ خودم !
    میثم نفس عمیقی کشید و گفت :
    - خیر برادر من ... من با دکتر احمدی بیمارستانم و باید بگم در کمال تاسف نفس خانم در بخش مراقبت های ویژه بستری اند .
    سریع روی ترمز کوبید و داد زد :
    - واسه چی ؟ واسه چشماش یا صورتش ؟
    و با خود فکر کرد وضع نفس که آنقدر وخیم نبود .
    میثم با لحنی که ازش بعید بود ، جواب داد :
    - دختره رو تنها ول کردی چرا ؟ دکتر احمدی به خونت تشنه است .
    سیاوش سردرگم جواب داد :
    - منظورت چیه ؟
    میثم با همان لحن گفت :
    - بد کردی داداش ... وقتی ولش کردی رفتی اونم بی خبر ... نفس ... چطوری بگم ...
    سیاوش که بدجور عصبانی بود ، داد زد :
    - دِ بنال !
    میثم هم تند گفت :
    - نفس سکته کرده !
    دومین ضربه ای بود که امروز حالش را منقلب کرده بود . با صدایی که از ته چاه می آمد ، گفت :
    - اسم بیمارستان ؟
    - بیمارستان ( ... )
    بدون حرف تلفن را قطع کرد و روی صندلی شاگرد انداخت . سرش را روی فرمان گذاشت . فکرش را هم نمیکرد که اینگونه آسیب زده باشد به نفس و تازه میخواست جلوی آسیب احتمالی اسفندیار را بگیرد . دستانش را دور فرمان محکم کرد و چشمانش را بست . نفس عمیقی کشید و با سرعت بیشتری به سمت بیمارستان حرکت کرد .

    ***

    به بیمارستان که رسید ، ماشین را سریع پارک کرد و با قدم هایی محکم به سمت اورژانس رفت . از ایستگاه پرستاری سراغ نفس را گرفت که دستی روی شانه اش نشست . با کمی تعلل برگشت و به پشتش نگاه کرد . دکتر احمدی پیش رویش ایستاده بود و با اخم نگاهش میکرد . سیاوش نفسش را بیرون فوت کرد و قدمی به سمت راهرو پیش رفت . آدمی نبود که جواب پس بدهد . آقای احمدی هم خودش را به او رساند و بی هیچ حرفی سیاوش را تا پشت شیشه اتاق نفس هدایت کرد . سیاوش با اخم به نفس که رنگ و رویی سفید داشت و چشمانش بسته بود ، نگاه کرد و بدون اینکه نگاهش را بردارد ، گفت :
    - تا چه حده ؟
    دکتر احمدی هم دست به سـ*ـینه شد و با کمی مکث گفت :
    - نترس ... کامل نیست ... ردش کرده !
    زیر چشمی به سیاوش نگاه کرد و منتظر عکس العمل او نسبت به کلمه "ترس" شد . اما سیاوش فقط نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد . باز هم بدون اینکه نگاه از نفس بگیرد ، پرسید :
    - میتونم ببرمش ؟
    آقای احمدی نا امید از عکس العمل سیاوش با خستگی لب زد :
    - تونستن که ... تـــو میتونی ولی اگر نظر منو بخوای ... صبر کن تا به هوش بیاد ... بعد ببرش .
    سپس چرخید و به نیمرخ سیاوش نگاه کرده ادامه داد :
    - البته باید با دکترش صحبت کنی ... دوستمه ولی برای بیماراش دوستی سرش نمیشه .
    سیاوش بی توجه به آقای احمدی با اینکه سنگینی نگاهش را حس میکرد ، دوباره پرسید :
    - کار صورت و چشماش به کجا رسید ؟
    آقای احمدی با حرص سیاوش را دور زد و در حالی که به سمت در خروجی اورژانس میرفت ، گفت :
    - نسخه اش دسته دوستته ... بگیری و استفاده کنه ، مشکلی نیست .
    در حالی که از سیاوش عصبانی بود ، جلوی در خروجی برگشت و بلندتر گفت :
    - بد نیست گاهی کسی غیر خودت رو هم ببینی !
    اشاره اش به رها کردن نفس با علم به احوالاتش بدست سیاوش بود و سیاوش نکته را گرفت . پوزخندی زد و نگاهش را این بار به آقای احمدی داده و گفت :
    - بذار احترامت سر جاش بمونه دکتر !
    آقای احمدی سری به نشانه تاسف تکان داد و از در خارج شد .
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا