- عضویت
- 2020/04/16
- ارسالی ها
- 51
- امتیاز واکنش
- 437
- امتیاز
- 206
***
« نفس »
روی تخت رو به پشت دراز کشیده بودم و به سقف سفید که حالا انگار کمی زرد شده بود ، نگاه میکردم . پیش خودم فکر میکردم که دلیل این کتک ها و زیاده روی های اهالی این عمارت چیست ؟ گناهم چیست که حکمم زجر متداوم است ؟ ظهر به حمام رفته و لباس هایم را عوض کرده بودم . یک بلوز آستیندار صورتی و شلوار سفید نخی پوشیده بودم . موهایم طبق معمول این روزها بدون شانه و دسته دسته کنارم رها شده و به سمت پایین تخت مایل بودند . جدیدا جز کتک های مداوم و کبودی هایی که روی تنم تمدید یا اضافه میشدند ، غذایم نیز کم شده و از سر و تهش میزدند . البته من به این هم هنوز عادت نکردم و اغلب اوقات گرسنه ام .
در افکار سرسام آورم شناور بودم که صدای باز شدن در راهرو را شنیدم . صدای عصا و یا قدم های محکم پیرمرد و خواهرش نبود ولی انگار کسی در حال نزدیک شدن به اتاقم بود . با فکر به مردی که در غیاب پیرمرد مرا شکنجه میداد ، سریع روی تخت نشستم و با عجله روسری را روی موهایم کشیدم . نوعی حرکت خودکار بود ، ترس از له شدنم تا دقایقی دیگر مو بر تنم سیخ کرده بود . قدم ها به اتاقم نزدیکتر شدند ، آنقدری که پشت اتاقم متوقف شده و صدای تقه ای که به در میخورد را شنیدم . هیچ کس تا به حال به نیت کتک زدنم ، در را نزده بود تا اجازه ی ورود بدهم . ترس در تمام بدنم رخنه کرده و باعث شده بود کف اتاق و کنار تخت بایستم و توان حرکت کردن ازم سلب شده باشد . بار دیگر در به صدا در آمد . از ترس عرق کرده و موهایم گردنم را میسوزاند . نفسم حبس شده بود که فکری در ذهنم جرقه زد . من کلید نداشتم ؛ هرکس پشت در است ، یا خبر ندارد و یا میخواهد زجر کشم کند .
آنقدر بی حرکت ایستادم تا صدای خش داری از آن سوی در به گوشم رسید .
- نفس خانوم ... قهری یا کلا نیستی ؟
من که با همان دو کلمه ی اول خودم را پشت در رسانده بودم ، جمله دوم را که آرام بیان کرد شنیدم . نفسم از شدت شادی گره خورده بود و نمی دانستم الان باید چطور هوا را ببلعم . یک لحظه از شدت شادی غم ها و کبودی هایم فراموش شد و حس لطیف و گرمی درونم به جریان افتاد . عجیب بود که اسمم رو میدونست ولی انگار آرامش دوباره رسیده بود .
دستانم را روی در گذاشتم و به نوعی به در چسبیدم و نفس زدم :
- هستم .
صدای خشنش اینبار نرم تر و گیرا تر به گوشم رسید :
- این رسمه مهمون نوازی رو از کجا یاد گرفتی ؟
یک لحظه با خود گفتم که حق دارد ، من که هنوز سلام نکرده ام . بهتر است در مقابل تنها مهمان این اتاق منحوس کمی ادب بیشتر خرج کنم .
با لبخند گفتم :
- سلام ... خوبین ؟ خوشین ؟
در ادامه با زهرخندی اضافه کردم :
- من که عالیم !
صدای تک خنده اش را شنیدم و حس کردم که به در نزدیک تر شده و دستگیره را گرفته .
- منم عالیم ... جوجه رنگی چرا قایم شدی ؟
از صفتی که بکار بـرده بود ، گنگ پرسیدم :
- جوجه رنگی ؟
دوباره خندید و جواب داد :
- اگر در رو باز کنی ... فلسفشو برات میگم .
من هم لبخند غمگینی زدم و گفتم :
- نمیتونم .
دستگیره را بالا و پایین کرد و با صدایی که کمی بلند تر از حد معمول بود ، گفت :
- چرا این لامصب قفله ؟
از حیرت و حرص خوابیده در صدایش ، برگشتم و تکیه ام را به در دادم . چه میگفتم ؟ میگفتم که این مجازات نشست و برخواست با توعه ؟ یا بگویم از اون روز تا حالا همشون به چشم یک مفسد و بدکاره نگاهم میکنند . بطوریکه به زور چند لقمه برایم می آوردند . فقط درک نمی کنم که چرا مرا نمیکشند تا هم خودشان و هم خودم راحت شویم .
جوابی که نشنید مشت آرامی به در زد و گفت :
- نفس ؟ ... نفسس ؟؟ با تواماااا
صدایش یواش و عصبی به گوشم میرسید . در همان حالت گفتم :
- بله ؟
با حرص زمزمه کرد :
- دِ کوفت ... دِ مرض ... چرا جواب نمیدی ؟
حرص من رو هم در آورد . با عصبانیت برگشتم و مشتم را به جای تن اون به در کوبیدم و گفتم :
- باهام اینطوری حرف نزنــا ...
با عصبانیت دستگیره را چند بار بالا و پایین کرد و گفت :
- خیر سرم اومدم استراحت کنم ... در ضمن با هرکسی هرطوری که دلم بخواد حرف میزنم .
از جمله اولش حیرت زده بودم که با جمله ی آخرش دیوانه شده و به در کوبیدم و گفتم :
- خیلی بدی ... دیگه باهات حرف نمیزنم .
در این شش روز دلنازک شده و اعصابم ضعیف شده بود . میدانستم که آنچنان حرف بدی بهم نزده بود ولی خب دلم میخواست ناراحتیم را به اون نشون بدم . برگشتم و روی تخت نشستم .
صدایش جدی به گوشم رسید :
- کلید دست کیه ؟
" پیرمرد ! "
- چرا جواب نمیدی ؟؟
" مثله تو ، دلم میخواد . "
- جواب منو بده وگرنه بیام تو بد میبینیـا ...
" هه ... من کی خوب دیدم که الان بد ببینم ؟ "
- باشه خودت خواستی !