رمان دزمار | Hanie.sun کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Hanie.sun
  • بازدیدها 1,526
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع

Hanie.sun

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/16
ارسالی ها
51
امتیاز واکنش
437
امتیاز
206
***

مردی که خودش را پزشک معرفی کرده بود و با همراهی سیاوش برای معاینه ام کنارم نشسته بود را نگاه میکردم که تند تند علائمی که با توجه به حرف های سیاوش و معاینه ی من یادداشت کرده بود را برای فرد پشت گوشی میخواند . البته نیاز به گفتن نبود که من چیزی از حرفای عجیبش سر در نمی آوردم و فقط به این فکر میکردم که الان میگوید :"متاسفم شما ده روز بیشتر زنده نمی مانید !" . دلیل این فکر هم اخم های درهم سیاوش و لحن جدی مرد بود . در همین حین میثم وارد اتاق شد و با نگاهی به من و نگاه کنجکاوم ، رو به سیاوش گفت :
- تلفن ... فقط با صدای خودته که خیالش راهت میشه که تمرد نکردی !
با عجله و نگران به سیاوش نگاه کردم . او که نمیخواست برای بار دوم مرا در کنار مرد غریبه ای تنها بگذارد ؟! نگاهم که با چشمانش تلاقی کرد متوجه شدم که او هم به من نگاه میکرده است . بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد با دست به میثم اشاره کرد بیرون برود و همزمان آرام لب زد :
- پس بگو صبر کنه و اینقدر پا رو اعصاب من نذاره ... برو بیرون .
فکر میکردم با این لحن حرف زدنِ سیاوش ، میثم ناراحت میشود ولی در کمال تعجب کاملا بی تفاوت بیرون رفت . نفس راحتی کشیدم و دوباره نگاهم را به مرد غریبه دادم که با ابروهای گره کرده اش بیش از پیش ترسناک شده بود . خیلی طول نکشید که بالاخره گوشی را پایین آورده و رو به سیاوش گفت :
- با چه جرئتی برداشتی آرودیش اینجا ؟ اونم الان که باید تو بخش مراقبت های ویژه باشه !
سیاوش با عصبانیت از کنار تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت . رو به پنجره ایستاد و دستانش را به دو طرف چهارچوب پنجره گرفت . من که هر لحظه نگاهم بین او و مرد غریبه میچرخید و تمام حواسم را به حرکات ریز مرد داده بودم که مبادا به من نزدیک شود رو به سیاوش با ترس اسمش را صدا زدم .
- سیاوش ...
نگاه متعجب مرد با تکرار اسم سیاوش زیر لب به من دوخته شد . اما خوشبختانه سیاوش از پنجره دل کند و با اخم نگاهی به منِ ترسیده کرد و گفت :
- حرف بیخود نزن ... پاشو برو با میثم هر چیزی که نفس نیاز داره رو بیار همین اتاق .
سپس نگاهش را از من گرفته از کنار تخت گذشت و همینطور که دستانش را پشت گردنش گره میکرد ، به سمت در اتاق رفت و همزمان گفت :
- پاشو بیا برو بیرون کم کم دارم عصبی میشم ...
جلو در اتاق ایستاد و بلند میثم را صدا زد . دادی که زد باعث شد پلکم بپرد و این حرکت ناخوداگاهم از چشمان موشکافانه و ریز شده ی مرد غریبه که به من دوخته بود ، مخفی نماند . با صدای آرامتر و ملایمتری پشت به سیاوش که با کلافگی گردنش را ماساژ میداد ، گفت :
- این دختر ازت میترسه ... اینجا هم امنیت نداره ... باید حداقل چهل و هشت ساعت زیر نظر مستقیم متخصص قلب باشه .
سیاوش که با شروع جمله اش با اخم های شدیدی نگاهش را به من داد و دستهایش را از پشت گردنش پایین آورد با اتمام جمله اش به سمت من قدم تند کرد که همزمان با اینکه روی تخت خودم را بالا کشیده و نشستم ، با ترس گفتم :
- من از تنها کسی که نمیترسم سیاوشه !
فکر میکردم زیر لب حرفم را زده ام ، اما مرد غریبه با حیرت از روی تخت بلند شد و کنار سیاوش بالای سرم ایستاد که متوجه شدم با صدای بلندی فریاد کشیده ام ! سیاوش که ردی از خنده در صورتش نمود پیدا کرد ، با حس اعتماد به نفس بیشتری بدون اینکه نگاهم را از نگاه سیاوش جدا کنم ، گفتم :
- من هیچ کجا نمیرما ...
با انگشت کوچک دست چپم به سیاوش اشاره کردم و ادامه دادم :
- خودت گفتی هرچی من بخوام !
سیاوش با تفریح سری تکان داد و انگشت شصتش را کنار لبش کشید و گفت :
- تو جایی نمیری !
مرد غریبه خواست اعتراض کند که سیاوش با کلافگی دوباره دستی به گردنش کشید و به سمت مرد غریبه برگشت . نمیدانم چه اتفاقی افتاد که مرد دهانش را بست و با اخم های شدیدش وسایلش را جمع کرده و با سرعت از اتاق خارج شد . سیاوش هم پشت سرش رفت . باز خدا رو شکر که ماندگار شدم و قرار نبود جایی بروم . با آسودگی خیال خودم را روی تخت پایین کشیدم و دوباره سرم را روی بالش نرمش قرار دادم . ذهنم خالی بود و هرچقدر هم گوش تیز کردم صدایی به گوشم نرسید . با اطمینان از اینکه سیاوش جایی همین نزدیکیهاست ، چشم روی هم گذاشتم تا این بی حالی مرا به سمت خواب سنگینی که مژده میداد ، ببرد . هنوز خوابم سنگین نشده بود که سیاوش وارد اتاق شد و اسمم را صدا زد . احتمالا چشمان بسته ام را که دید فکر کرد مرده ام که به سرعت کنارم نشست و نبض گردنم را چک کرد . پلک هایم را در حدی که خواب گرم و شیرین پشتشان فرار نکنند باز کردم و به آرامی گفتم :
- سیاوش ...
قبل از اینکه جمله ام را تکمیل کنم با صدای ریزی گفت :
- کوفت و سیاوش ... درد و سیاوش ... تو همین هفت هشت دقیقه خوابت برد ؟!
بدون توجه به حرص کلامش با پررویی چشمانم را کامل بستم و مثل خودش زیر لب گفتم :
- خوابم میاد ... نکن .
منطورم به فشار انگشتان ضمخت و بزرگش بود که روی رگ و پی گردنم سنگینی میکرد . دستش را برداشت و در حالی که صدایش دور میشد گفت :
- منو میکشه ... منو میکشه ...

***

سه روز از آن روز لعنتی که من توی آسانسور تقریبا مرده بودم میگذشت و من الان با ذوق و خوشحالی به دستان مرد غریبه که فهمیده بودم اسمش سینا است ، نگاه میکردم که چطور با دقت تمام دستگاه های عجیبی که همان شب به من متصل کرده بود را از تنم جدا میکرد . به گفته ی خودش با بدبختی توانسته بود مراقبت های اتاق مراقبت های ویژه را در این اتاق محیا کند . مرد بدی به نظر نمیرسید چون در این سه روز فقط او اجازه ورود به اتاق را داشت با همان لباس های مسخره اش (گان_ نوعی لباس بهداشتی) و سعی میکرد باهام حرف بزنه و حوصله ی سر رفته ام را سرجایش برگرداند . بالاخره کارش تمام شد و با خستگی کش و قوسی به خودش داد و گفت :
- خب نفس خانوم ... اینم از آزادی ...
بعد با جدیت نگاهم کرد و گفت :
- قرص هایی که بهت دادم رو حتی تو حمام و دستشویی هم با خودت میبری ...
بدون توجه به چشمان گرد شده و خجالت زده ام ادامه داد :
- اونطوری نگاه نکن ... اگر حرف گوش نکنی دیگه واقعا باید ببرمت بیمارستان !
با بدجنسی چشمکی زد و با لبخند گفت :
- چشاشوو ...
- چیکار به چشماش داری ؟! بیا برو پی کارت ...
با صدای خشدار سیاوش نفس راحتی کشیدم و گفتم :
- نمیذارم منو ببری بیمارستان !
سینا برگشت و من هم زمان پیدا کردم تا از روی تخت بلند بشم و بعد از سه روز به بدنم تکانی بدهم . در حالی که دستانم را به بالا میکشیدم ، سیاوش را دیدم که با اخم نگاهم میکند . بی توجه بهش کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم و به سمت در اتاق که سیاوش اشغال کرده بود راه افتادم که سیاوش دست به سـ*ـینه شد و راهم را سد کرد .
با تعجب بدون نگاه به چشمانش به خیال اینکه سینا دستور پزشکیِ دیگری داده است به عقب برگشتم و وقتی او را بیخیال و مشغول جمع و جور کردن دستگاه ها دیدم ، بالاخره نگاهم را بالا کشیدم و به چشمان سیاوش دادم . همچنان اخم داشت و با حرص نگاهم میکرد . دلیل اخم هایش را نمیدانستم ولی هرچه بود ترسناکش کرده بود . آرام و با ترس گفتم :
- بخدا میخوام برم غذا بخورم .
بدون اینکه چشمانش را از چشمانم جدا کند ، با دستانش شانه هایم را گرفت و کمی به جلو کشید تا صدای زمزمه مانندش را بشنوم و گفت :
- این چه سرو وضعیه ؟! این سه روزم همینطوری بودی پیش این نره خر ؟
من که اصلا متوجه معنی حرفاش که چه عرض کنم حتی کلماتش هم نشده بودم با گنگی مثل خودش زمزمه کردم :
- سیاوش من الان متوجه هیچی نمیشم ... من گرسنم !
با حرص بیشتری دستانش را روی بازوانم کشید و به سـ*ـینه اش چسباندم که باعث شد ارتباط چشمی بینمان شکسته شود . در بهت حرکتش بودم که با صدای ترسناک و غضبناکی زیر گوشم گفت :
- نـفــس ... پرسیدم تو این سه روز با همین ریخت و قیافه جلوش پهن تخت بودی ؟؟؟
هرچقدر سعی کردم ذهن فروپاشیده ام را از نوسانات تند سـ*ـینه اش که باعث تکان خوردن من هم میشد ، دور کنم و به مفهوم حرفهاش جمع کنم ، نشد که نشد . این خنگی من انگار که بیشتر عصبانی اش کرد که فشار محکمی به بازوهام وارد کرد که باعث شد با درد اسمش را صدا بزنم .
- ســیــاوش !
با حرص بیشتری لبانش را به گوشم چسباند و همزمان که فشار دستش روی بازوهام رو زیاد میکرد ، گفت :
- حرف بزن ... این سه روز همنطوری جولون دادی ؟؟؟؟
درد پیچیده در بازوهایم باعث شد در بغلش جمع شوم و با درد سرم را که تا الان رو به جناق سـ*ـینه اش بود را کج کنم و به سـ*ـینه اش بچسبانم . هرچه فشار دستانش زیادتر میشد ، فشار سرم هم روی سـ*ـینه اش بیشتر میشد تا اینکه بالاخره ذهنم هلک هلک به کار افتاد و با فرار از کرختی که گرمای سـ*ـینه اش باعثش بود به معنای حرفهایش دست پیدا کرد ! منظورش لباسهای بازم بود یا موهای پریشنام ؟! با ترس لبم را گزیدم و تنها کاری که توانستم بکنم صدا زدن دوباره ی اسمش بود :
- سیاوش !
سعی کرد با عقب کشیدن بازوهایم سرم را از روی سـ*ـینه اش بلند کند که از ترس اینکه با چشمان ترسناکش رو به رو شوم تند تند به حرف امدم :
- این سه روز ؟؟ خب ... خب ... نه ... یعنی آره ... میدونی ...
بالاخره موفق شد تا حدی که به چشمانم دید داشت عقب بکشدم که البته من فورا چشمانم را بستم . بی توجه به عکس العملم با صدای خشدار و عصبانی اش که انگار خش صدایش را چند برابر کرده بود با حرص آشکاری گفت :
- درست حرف بزن من که میدونم متراژ زبونت از روده هات بیشترن .
با ترس و هیجان چشمانم را محکمتر بستم و با احساس اینکه پوست پشت سرم از ترس خیس عرق شده است گفتم :
- من که همش زیر پتو بودم ... یا خواب بودم یا با سینا حرف میزدم ...
نفس های عصبی اش را روی صورتم خالی میکرد و من از شدت ترس قدرت هیچ کاری را نداشتم .تنها تفاوت این ترس با ترس های وحشتناکم ، آرامش قلبم بود ! وگرنه احتمالا تا الان از شدت تند و کند زدن قلبم بی هوش شده بودم . یکی از بازوهایم را رها کرد و من که فکر کردم رهایم میکند با خوشحالی خواستم چشمانم را باز کنم که دستش موهایم را چنگ زد و کمی کشید ، همزمان گفت :
- اینا چی ؟
آب دهانم را با سروصدا قورت دادم و با اینکه موهایم را محکم گرفته بود دردی نداشتم . خواستم نفسی تازه کنم که مهلت نداد و گفت :
- این سه روزو ... همینطوری با موهای افشون و این تاپ سفید لعنتی گذروندی ؟
حرص و عصبانیت به وضوح از بیان هر کلمه اش نمود پیدا میکرد و من حالا دیگر احساس میکردم تمام عروق خونی ام بسته شده اند و خون با یک آزادراه بزرگ به صورتم روانه شده است . دست چپم را که رها کرده بود ، بالا آورده و روی چشمان بسته ام گذاشتم . بعد هم خیلی سریع در حالی که لب هایم را از خجالت و ترس میجویدم به سرعت سرم را روی سـ*ـینه اش پرت کردم که باعث شد در عین کشیده شدن موهام و برخورد پیشانی ام به جناغ سـ*ـینه اش ، همزمان " آخی " زمزمه کنیم .
سریع و بدون وقفه توپ را در زمین سینا انداختم و گفتم :
- خودش گفت دکتر محرمه !
کمی که فشار دستهاش کم شد و موهام رو رها کرد یه قدم به عقب برداشتم که با عصبانیت اول به من نگاه کرد و بعد به سینای بخت برگشته که بی خبر از اطرافش در حال جمع کردن دم و دستگاهش بود . فرصت را غنیمت شمردم و فورا هودی مشکی رنگش که حالا برای من بود را از کنار تخت برداشتم و تن کردم . با مظلومیت نگاهش کردم و دستی به شکم بیچاره ام کشیدم . وقتی دیدم او با بدگمانی به سینا نگاه میکند و قدم به قدم به سمتش میرود ، عزم رفتن کردم که بدون اینکه نگاهم کند گفت :
- بمون سر جات نفس !
با حرص از روی گرسنگی و ترس از اتفاقات بعدی ، سرجایم خشک شدم و به سمت او که حالا رو به روی سینا بود ، نگاه کردم . سینای بی خبر از همه جا با تعجب اول به من و بعد به اخمهای احتمالی سیاوش نگاه کرد و گفت :
- چی شده ؟
سیاوش در جواب گفت :
- از کی تا حالا مریضا رو عـریـ*ـان میکنی و من خبر ندارم ؟
سینا انگار از شدت تعجب ، به سرفه افتاد و همین طور که با مشت به سـ*ـینه اش میزد به سیاوش که بی حرکت ایستاده بود نگاه میکرد . من که بدبختانه علاوه بر ترس و هیجان خنده ام گرفته بود با دست جلو دهانم را گرفتم . سینا بالاخره با زور سرفه هایش را خاتمه داد و کمر صاف کرده ، با اخم گفت :
- نفهمیدم ... چی گفتی ؟؟؟ ... من مریضام رو عـریـ*ـان میکنم ؟!
سیاوش بدون هیچ حرکت و حرفی همچنان نگاهش میکرد که سینا با صدای بلندی گفت :
- اجازه نمیدم شأن شغلی منو گـه بزنی ... یعنی چی این حرفات ؟ ... شوخی میکنی ؟
سیاوش با آرامش ساختگی گفت :
- نفس رو موقعی بهت سپردم که هودیش تنش بود ... اومدم میبینم با موهای افشون و لباس لعتنی نامناسبش دراه کف اتاق راه میره ... همه ی این اراجیفی که این سه روز میگفتی برای همین بود ؟!
سینا که انگار فهمیده بود قضیه از چه قرار است با ابروهای بالا پریده و مشکوک اول به منِ ترسیده نگاه کرد و بعد به سیاوش . در آخر هم با اخم های درهم ساختگی اش در حالی که خم میشد تا کیفش را بردارد گفت :
- دست بردار ... یه جوری رفتار نکن که انگار من دختر ندیده ام یا این سه روز اینجا پارتی بوده ...
صاف ایستاد و مصمم گفت :
- میدونم که اگر مطمئن نبودی ازم انتخابم نمیکردی ... پس این حرفا برای چیه ؟؟
خواست سیاوش را دور بزند و به سمت در اتاق برود که سیاوش دستش را روی سـ*ـینه اش گذاشت و نگهش داشت . با اخم های درهمی گفت :
- میخوام بدونم تا کجا رو دید زدی !
از صراحت کلام و معنی حرفاش با خجالت سر پایین انداختم و نم اشک در چشمانم دوید . این روی سیاوش را ندیده بودم . این چه حرفی بود که زد ؟! با خجالت و گرمای زیادی که تنم را در بر گرفته بود دستانم را روی صورت به زیر افتاده ام گذاشتم و صدای گنگ سینا را شنیدم که در جواب گفت :
- اگر خیالت راحت شد ولم کن برم باید یه جوری این سه روز غیبتم رو ماست مالی کنم .
صدای نفس راحت سیاوش را شنیدم و کمی بعد هم با صدای عاری از خشمش سر بلند کردم .
- موهاتو بپوشون و بیا بیرون .
با حرصی توام با خجالت موهایم که زیر هودی بودند را در آورده روی شانه هایم رها کردم . سپس با لجبازی و حرص پشت سر اویی که بی خیال بیرون رفته بود ، از این اتاق نحس بیرون رفتم . بیرون از اتاق اول با میثم رو به رو شدم که با تعجب و خوشحالی گفت :
- چطوری نفس جان ؟ میبینم بانداژ صورتتم باز کردی و همه چی روالـــه !
با لبخند زوری سری تکان دادم و به این فکر کردم که راست میگوید . در این سه روز که مثل میت خوابیده بودم ، سینا علاوه بر قلبم ، صورتم را هم مستفیض کرده بود . بدون توجه به اطراف با صدای مظلومانه ای گفتم :
- میثم ... به من غذا بده ... دارم میمیرم .
لبخند میثم عمیقتر شد و با حرکت دستش صدایی تولید کرد که قبلا از سیاوش دیده بودم به من نزدیک شد و آرام طوری که انگار میخواست صدایش فقط به گوش من برسد ، گفت :
- آخ نفس ... آخ که منو تو چقدر نقطه اشتراک داریم ... منم گشنم ... بیا بریم تا جناب سیاوش سرش با تلفن بی موقع اش گرمه غذایی بر بدن بزنیم .
با خوشحالی دستانم را چند با به هم زدم و پشت او که سرخوش میخندید به سمت آشپزخانه رفتم .
 
  • پیشنهادات
  • Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    آشپزخانه با یک پله کمی پایین تر از سطح سالن بود و تمی سیاه و سفید داشت . به نظرم جالب و هیجان انگیز آمد چراکه تا به الان این دومین آشپزخانه ای است که میبینم و همه ی اینها از برکت حضور سیاوش بود . میثم رفت سمت یخچال و به من فرصت مناسب را برای رفع کنجکاوی داد . به سرعت خم شدم و همه ی کابینت ها را باز کرده و درونشان را با ذوق چک کردم . بعضی از آنها پر از ظرفهای بلوری ، چینی و قابلمه های کوچک و بزرگ بود و برخی پر از خوراکی و بسته های رشته ای شکل بودند . با یادآوری خوراکی های هیجان انگیز و دوستداشتنی ام که توسط آن دختر در پارکینگ گم و گور شدند با عجله و وسواس کابینت های بالایی که عموما خوراکی بودند را به امید پیدا کردنشان چک کردم ولی هیچکدام نبودند . با ناراحتی و لبان برگشته روی صندلی کانتر نشستم . دستانم را روی هم گذاشتم و سرم را روی دستانم قرار دادم . سعی کردم آن جرقه های کوچک را درون دهانم به یاد بیاورم ولی نشد . بغض کردم و چشمانم را بستم . کمی صدای جابه جایی آمد و در آخر حس کردم چیزی کنار سرم قرار گرفت . با غم سر بلند کردم و کاغذی را دیدم که حاوی یک شماره و کد بود . کاغذ را برداشتم که همزمان صدای میثم را شنیدم :
    - این شماره همون مینی فروشگاهیِ که اونروز صبح زود با سیاوش رفتین ...
    با دقت به شماره نگاه کردم و در کمال تعجب اعداد جلوی چشمانم شروع به پیچ و تاپ خوردن کردند . با شوق اعداد را حفظ کردم ولی هرکار کردم معنی عدد سه رقمی که نوشته بود را متوجه نشدم .روی صندلی چرخیدم به عقب و گفتم :
    - میثم این عدد سه رقمی چیه ؟
    میثم که در حال گرم کردن غذا بود در همان حالت گفت :
    - اشتراک اینجاست ... هر موقع تماس گرفتی و اجناسی که میخواستی رو سفارش دادی ازت اشتراک رو میپرسن ...
    به سمت کابینت زیر گاز خم شد و در حالی که سه بشقاب و سه قاشق و چنگال خارج میکرد ادامه داد :
    - اونوقت این عدد سه رقمی رو بگو ... خودشون جنساتو میارن تحویل نگهبانی میدن ... اونم با اطلاع سیاوش میاره بالا واست .
    به حدی خوشحال شدم و ذوقی درون دلم پیچید که اگر روی صندلی میماندم ، مطمئنا منفجر میشدم . فرصت را از دست ندادم و سریع پرسیدم :
    - تلفن کجاست ؟
    حس کردم تمام حواسش به تقسیم مساوی غذا درون بشقاب ها بود که با صدای آرامی گفت :
    - اونطرف سالن روی میز کنار مجسمه اسب .
    به سرعت از آشپزخانه خارج شدم و به سمت اسب بزرگ و سیاه رنگی که در حال دویدن بود و دوپای عقبش به طرز زیبایی به سمت بالا تراشیده شده بودند ، دویدم . از کنار مبلمال مشکی گذشتم و هنوز کامل نایستاده بودم که دست جلو بـرده ، تلفن بی سیم را برداشتم . بدون مکث شماره ای که حفظ کرده بودم را گرفتم . با بوق هایی که میخورد نفس من هم تندتر میشد تا اینکه صدایی از آنطرف خط گفت :
    - سوپر مارکت دوستان جاوید بدون رها ... بفرمایید .
    کمی گیج شدم و میخواستم میثم را صدا بزنم که همان صدا دوباره گفت :
    - چیه خب ... اومدیم ثواب کنیم چنجه شدیم ... باشه جدی ام ... الان دیگه جدی ام ... بفرمایید ... الوو ... ای بابا چرا چیزی نمیگی ؟
    با بی حوصلگی از روی حراف بودنش با نفس عمیقی گفتم :
    - سلام ... من یه سری جنس میخوام .
    دو سه ثانیه سکوت برقرار شد به حدی که فکر کردم ارتباط قطع شده است ولی به یکباره انفجار خنده از آن سمت خط مرا از جا پراند . قلبم کمی تند تر کوبید و حس کردم گردنم کمی داغ شد . جاوید و دوستانش بدون رها مرا مسخره کرده بودند ؟ به چه حقی ؟ نکند این شماره اشتباه باشد ؟! سعی کردم نفس عمیقی بکشم و تمرینات سینا را انجام دهم تا ضربان قلبم متعادل شود ولی انگار خیلی طول کشیده بود که همان صدا از آن طرف خط گفت :
    - چه جنسایی حالا مد نظرتون هست ؟ کافیه اشاره بکنید سه سوت آوردم براتون .
    از سوال خوبی که پرسیده بود دوباره ذوق زده شدم و با هیجان گفتم :
    - چیزای خوشمزه ... هرچی رنگی رنگیتر بهتر ... اصلا ام ... اصلا چیز ...
    هرچه فکر کردم اسم خوراکی ها چی بود چیزی یادم نیومد . لعنتی به پیرمرد فرستادم و بدون اینکه اجازه بدهم مکثم طولانی شود ، ادامه دادم :
    - از اونایی که داخل دهن جرقه میزنن و ...
    دستی به موهام کشیدم و با صدای بلندتری ادامه دادم :
    - از اون آدامس هایی که عکس دخترای خوشگل دارنم میخوامم ...
    ناگهان صدای سیاوش رو شنیدم که داشت از میثم سراغم را میگرفت . نمیدانم چرا ولی استرس گرفتم برای همین تند اشتراک را گفتم و ارتباط را قطع کردم . با هیجانی که درونم به راه افتاده بود حس میکردم بیش از هر زمان دیگری گرسنه هستم . به همان سرعتی که آمده بودم به سمت آشپزخانه دویدم و روی همان صندلی که الان کنار سیاوش بود نشستم . چون با سرعت نشستم موهام به سمت جلو موج برداشت و قسمتی از آن روی دست و بشقاب سیاوش قرار گرفت . با حرص دندانم را تا جایی که میشد روی لبم فشار دادم و همزمان به سرعت موهام رو به عقب فرستادم . بلافاصله صدای سیاوش را شنیدم :
    - راحت باش ... اصلا به روی خودت نیار ... انگار نه انگار بهت گفتم یه کوفتی سرت کن ...
    بدون این که نگاهش کنم بشقاب ماکارونی رو جلو کشیدم و به جای چنگال و بر خلاف سیاوش و میثم ، قاشق را برداشتم . سیاوش که قصدم از طفره رفتن را متوجه شده بود مچم را گفت و کمی کشید تا نگاهش کنم . اما من فعلا قصد نگاه کردن به او را نداشتم ، حداقل نه تا وقتی که غذا بخورم ! به همین دلیل با لجبازی در حالی که دست راستم را گرفته بود ، با دست چپ قاشق را از دست راستم گرفتم و یک قاشق پر از ماکارونی را درون دهانم جا دادم . میثم ریز خندید ولی فشار دست سیاوش روی مچم زیاد شد به حدی که ناخواسته اشک درون چشمانم جمع شد . میثم که شاهد بود به ارامی گفت :
    - لطفا بذار بعد از ناهار ... دردش گرفته ولش کن .
    بی توجه همچنان به جویدنم ادامه دادم ولی سیاوش بدجنس بشقابم را با یک دست برداشت و با خشونت درون بشقاب خودش ریخت . بعد هم دستم را رها کرد . با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم :
    - سیاوش داری چیکار میکنی ؟؟! ... اون غذای من بود ...
    با چشمان اشکی به چهره ی خونسرد و اخمهای درهمش نگاه کردم ولی او بی توجه به من چنگال پشت چنگال ماکارونی میخورد . با بهت و حسی که باعث شد حرصم بگیره همانطور که اشک میریختم از روی صندلی بلند شدم . میثم با ابرو سعی داشت چیزی را به سایوشِ بدجنس بفهماند ولی او کاملا بی تفاوت فقط غذا میخورد . من هم با حرصی اشکار لیوان نوشابه سیاه را برداشتم و سریع به سمت بشقاب سیاوش بردم که به موقع بشقاب را بلند کرد و به سمت مخالف برد . با تعجب به حرکت سریعی که زده بود فکر میکردم که میثم کمی ماکارونی درون بشقابم ریخت و گفت :
    - نفس جان فعلا بیخیالش شو ... تو نمی تونی سیاوش رو غافلگیر کنی .
    نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی خودم نشستم . باورش برام سخت بود که غدا بهم نده و تازه اینقدر سریع عمل کرده باشه . دوباره با گیجی و تعجب بهش نگاه کردم که متوجه شدم از گوشه چشم داره نگاهم میکنه . کاملا طبیعی صاف نشستم و بدون دست زدن به غذای جلوم یه نگاهی به میثم کردم . سرش را کمی خم کرد و با این حرکت تشویقم کرد تا به غذا خوردن ادامه دهم ولی من نمیتوانستم . غذای من درون بشقاب سیاوش بود . من از رفتارش ناراحت بودم . از حرفی که جلوی سینا زد یا رفتاری که جلوی میثم با من دارد . جالب است که به جای اینکه من طلبکار باشم اونه که طلبکار شده . با یک تصمیم آنی برگشتم سمتش و گفتم :
    - من باهات قهرم ...
    سپس بدون اینکه صاف بشینم به غذا خوردنش خیره شدم . درست است که زیاد او را نمیشناسم ولی در کنارش راحتم ولی تمام این راحتی به فرق سرش بخورد ، باید کاری میکردم اوهم غذا نخورد . حال که با عکس العمل سریع خود نشان داد که در این یک مورد از من برتر است ، از راه دیگر وارد میشوم . با خیرگی بیشتر به او و دهانش ، دستان بزرگ و چنگال نقره بین انگشتانش و رشته هایی که سعی میکرد مرتب درون چنگال پیچ بخورن ، نگاه کردم . به پنج لقمه نرسید که با اخم زیر لب چیزی گفت و با حرص از پشت صندلی بلند شد . بشقاب نیم خورده اش را برداشت و درون سطل زباله خالی کرد . بعد هم مچم را با خشونت گرفت و به دنبال خود کشید . همزمان گفت :
    - بیا ببینم .
    به سکوتم ادامه دادم ولی اشکام دوباره از چشمانم سرازیر شد .پشت سرش به سمت راهروی اتاقها کشیده شدم . روبه روی در اتاقی که دومین در به حساب می آمد ایستاد . بدون نگاه کردنم ، فشاری به انگشتان دست راستم وارد کرد و بلافاصله در را باز کرد . کنار ایستاد تا من اول وارد بشوم . بدون توجه به او همانجا ایستادم که شنیدم زیر لب گفت :
    - خدایا صبر بده بهم ...
    سپس بلند تر گفت :
    - اینجا قبلا خالی بود ... ولی الان دیگه اتاق توعه ... تو این سه روز دادم درستش کنن . فعلا باید داخل اتاق کناری بمونی تا کار کمد و تختت تمام بشه ... تا فردا شب یه تایمی خالی میکنم بریم بیرون لباس مناسب بگیری ... فعلا بدون من جایی خارج از خونه نمیری ... کارای منم ساعت مشخص ندارن برای همین رفتیم بیرون یادم بیار یه گوشی برات بگیرم ... تو این خونه رفت و امد زیاده پس خودت از لحاظ پوشش همه چی رو رعایت کن ...
    به سمتم چرخید و گفت :
    - متوجه شدی ؟
    از شدت ناراحتی و حرص هیچ ذوقی درونم حس نمیکردم . به سمتش چرخیدم و با همان صدای بغض آلود گفتم :
    - میخوای زندانیم کنی ؟!
    کمی با اخم درون چشمانم نگاه کرد و گفت :
    - برای چی گریه کردی ؟ ... از کی گریه کردی تو که من متوجه نشدم ؟
    سعی کردم خیسی صورتم رو با دست کم کنم که فایده ای نداشت چون تند تند جاشون پر میشد . به گریه کردنم ادامه دادم . دستشو به سمت صورتم بالا آورد که کمی عقب رفته ، پرسیدم :
    - گفتی نوه ی پیرمردی ... با هم در تماس بودید ؟! ... تصمیم گرفته تهران زندانیم کنه ؟! ... توام گولم زدی با آوردنم به اینجا ؟
    قدم عقب رفته ام را پر کرد و شونه هامو گرفت تا عقب نرم و گفت :
    - معلومه که نه ... این چه فکراییه که میکنی ؟ ... کی گفته تو زندانی منی ؟ ... اصلا کی گفته تو اینقدر حرف گوش نکن بشی امروز ؟
    دوباره نم زیر چشمانم را گرفتم و گفتم :
    - خب تو ... تو بهم ناهار نمیدی ... میگی از خونه نباید برم بیرون و همشم اذیتم میکنی ... داری کارای اونو تکرار میکنی ... پیرمرد که از اول منو کتک نمیزد ... اونم مثل تو یه کمی شرط گذاشت و بعد هم کم کم بدون این که من شرطی رو زیر پا بذارم ، هر شب منو میزد .
    دستانش را کنار صورتم قرار داد و با انگشتان شصتش چشمان خیسم را لمس کرد و با صدای آرامی گفت :
    - نفس من فکر نمیکردم تو برداشتت از رفتار من این باشه ... معذرت میخوام اگر ناخواسته آزارت دادم ولی ببین این چیزایی که بهت گفتم قانونن ... قانونایی که من وضع کردم و همشون برای خوبی و سلامتی توعه ... قرار نیست توزندانی باشی ... اتفاقا قراره بفرستمت دانشگاه یا کلاسی که دوست داری ... اینی که گفتم فقط با من میری بیرون برای یکی دو هفته اس نه بیشتر ... متوجه شدی ؟
    کمی نگاهش کردم و در آخر آرام سری تکان دادم . خیالم راحت شد که قرار نیست اینجا زندانی باشم . سکوتش باعث شد تا من معنی هر جمله اش را درک کنم و قلبم از زور شادی به تاپ تاپ بیوفتد . خب مثله اینکه دعاهام جواب داده بود و من واقعا از زندان پیرمرد دور شده بودم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    ***

    «سیاوش»

    نگاهش به چشمان نفس بود و بازگشت نور امید و شادی را درونشان دنبال میکرد . دستانش را همراه با شصتان خیسشان از اشک های بی صدای نفس ، دور کرد و کنار بدنش قرار داد . برایش عجیب بود که چطور دختری به سن و سال این دختر تا این حد بی صدا گریه کرده بود که حتی سیاوش هم متوجه نشده بود ! در دل دوباره افسوس خورد به حال پدربزرگش که اینچنین دختر التینای را شکنجه داده بود و لحظه شماری میکرد برای بیست سالگی این طفل معصوم تا بتواند به اصطلاح حکمش را اجرا کند .
    انگار نفس سبک سنگین کردن شرایط را به اتمام رسانده بود که با لبخند بزرگ و چشمانی پر ذوق از کنار سیاوش رد و وارد اتاقش شد . سیاوش در سکوت به اویی که مثل یک بچه ی ابتدایی از دیدن اتاقش ذوق زده شده بود ، نگاه میکرد . نفس در اتاق چرخی زد و در آخر کنار پنجره اتاق ایستاد . سیاوش هم با قدم های آرام به سمتش رفته و کنارش ایستاد . هر دو به بیرون و فضا سبز پارک آنطرف خیابان نگاه میکردند که نفس گفت :
    - از امشب میخوام همینجا بمونم سیاوش .
    سیاوش اخم کرده برگشت و به نیم رخ نفس نگاهی انداخته و گفت :
    - بحث نکن با من ... این اتاق حتی موکت هم نداره تو دقیقا کجاش میخوای بخوابی ؟
    نفس با لبان برگشته و چشمان گردش به سمت سیاوش چرخید و با لحن مظلومانه ای گفت :
    - اگر بذاری همینجا بمونم قول میدم دیگه باهات قهر نباشم .
    سیاوش گیج و کمی عصبی از بحث های تمام نشدنی اش با این دختر بچه با صدایی بلندتر از حد معمول گفت :
    - گفتم بحث نکن با من نفس !!... یه امشبو تحمل کن فردا شب بیا اینجا و هر کار خواستی بکن ... دیگه حرفی نشنوم .
    سپس برگشت و به سمت در اتاق قدم برداشت که شنید نفس زیر لب "زورگویی" نثارش کرد . خب اگر میخواست منطقی به زندگی سیاوش نگاه کند متوجه میشد همین خصیصه بود که او را تا به الان موفق نگه داشته بود . از خم راهرو نگذشته بود که ویبره موبایلش را احساس کرد . ایستاد و موبایلش را از جیب راست شلوارش خارج کرد . تماس از نگهبانی مجتمع بود . تماس را وصل کرد و همزمان به سمت مبلمان تیره در گوشه ای ترین قسمت آپارتمانش رفت و نشست .
    - سلام سیاوش خان ... خریداتون از سوپر رو آوردن ... بیارمشون بالا قربان ؟
    دستی به صورتش کشید و با اخم به نفس که از خم راهرو گذشت و به سمت آشپزخانه رفت نگاه کرد . در آخر بالاجبار سری تکان داده و گفت :
    - بیارشون !
    طغرل که به کم حرف بودن و لحن سیاوش آگاه بود ، گفت :
    - چشم ... الساعه .
    سیاوش تماس را قطع کرد و گوشی را روی میز بغـ*ـل دستش گذاشت سپس کش و قوصی به گردنش داده و میثم را صدا زد . سعی کرد چشمانش را کمی ببندد تا خستگی ناشی از ساعتها کار کردن با لپ تاپ کمی تا حدودی رفع شود . همانطور که سرش را به تاج مبل مورد علاقه اش تکیه داده بود ، ذهنش به کارها و برنامه هایش گریزی زد . با یک حساب سر انگشتی میشد از سه شنبه صبح که دو روز دیگر بود ، کارهایش را تمام کند و به سراغ معمای آلتینای برود . اینطور همه ی علامت سوال ها به جواب میرسید و دست کم پدربزرگش بیخیال سیاه کردن روزگار نفس میشد .
    نفس عمیقی کشید و با حس کردن شخصی رو به رویش به جز میثم ، بدون اینکه چشمانش را باز کند تا به نگاه شاد و کنجکاو نفس روبه رو شود ، به آرامی گفت :
    - چی می خوای بگی نفس ؟
    نفس جا خورد و حرفی که میخواست بزند را فراموش کرده ، دو قدم عقب رفت . سپس دستانش را پشتش برد و با شگفتی گفت :
    - تو بدون اینکه منو ببینی ، شناختی ! ... این چطور ممکنه ؟
    سیاوش باز هم چشم باز نکرد در عوض با کف دستانش روی صورتش کشید و تا اواسط موهای سرش امتداد داد . از حالتی که به خود گرفته بود ، خستگی میبارید ولی با این حال پس از آنکه دستانش را روی دسته های مبل جاگیر کرد ، جواب داد :
    - نفس کشیدن آدما با هم تفاوت دارن ... نفس کشیدن تو متفاوت تره !
    با اتمام جمله اش میثم کنارش ایستاد و گفت :
    - بله سیاوش ...
    سیاوش بیشتر درون مبل فرو رفت و گفت :
    - برو خریدای نفسو از جلوی در تحویل بگیر ... بعد هم یه چیزی بده بهش بخوره ...
    سپس کمی لای چشمانش را باز کرد و به چشمان شگفت زده ی نفس که خیره خیره نگاهش میکرد ، نگاه کرد . وقتی صدای زنگ آپارتمان بلند شد ، میثم به سمت در رفت و نفس که همچنان خشکش زده بود هم از بهت خارج شده و خواست پشت میثم روانه شود که سیاوش با تحکم گفت :
    - تو کجا ؟! اونم با این سرو وضع !
    نفس که از حساسیت های سیاوش آگاه بود ، بدون لجبازی قدم رفته را بازگشت و روی میز کنار مبل سیاوش نشست تا بهتر بتواند حرف بزند و گفت :
    - سیاوش ...
    سیاوش که با اخم از گوشه ی چشم نفس و آن موهای یاغی اش را میپایید ، نفسش را تند بیرون داد و دوباره به حالت اولش بازگشته ، چشمانش را بست . اما نفس کوتاه بیا نبود و گفت :
    - سیاوش ... سیاوش ... سیاوش ... سیاوش ... سیاوشش ... سیا ... سیا ... سیاوش ...
    داشت ریتم میگرفت و کمی هم گردنش را تکان میداد که سیاوش به موقع به سمتش گردن کشید و با حرصی آشکار بازوی چپ نفس را گرفت . نفس کمی ترسید و ناخوداگاه جیغی کشید . میثم که با اجناس سفارشی نفس به سمت آشپزخانه میرفت در جا ایستاد و نگاهی به آن دو کرد . وقتی دید انها طبق معمول در حال یکی به دو کردن هستند ، بیخال راهش را ادامه داد . سیاوش زیر لب و با دندانای کلید شده رو به نفس گفت :
    - چته کنار گوش من هی ور ور ... ور ور ... ؟! در ضمن اگه عاشق اسمم شدی یه دفتر بردار و هی بنویسش به جای اینکه مردم آزاری کنی!
    نفس غافلگیر شده و خود را اسیر دست سیاوش دید ، با ترس کمی تمرین دم و بازدم کرد و در آخر رو به سیاوش که بازوی چپش را رها کرده بود ولی همچنان با اخم نگاهش میکرد ، گفت :
    - وحشیِ زورگو ... اومده بودم خواهش کنم تم اتاقمو خودم انتخاب کنم ولی میبینم تو لیاقت خواهش منو نداری ...
    از جا برخواست و با اخم نگاه به نگاه حرصی سیاوش داده ، ادامه داد :
    - تم اتاقم مشکی باشه ... اگر غیر از این باشه من دوسش ندارم ... مراقبشم نمیشم ... باهاتم قهر میکنم .
    سیاوش که سعی میکرد از انجنا گرفتن لبانش جلو گیری کند تا نفس پررو تر از اینی که هست نشود ، گفت :
    - اونوقت چرا باید این کار رو بکنم ؟!
    نفس که اصلا از حالت اصلی سیاوش و رفتار بامزه ی خودش خبر نداشت ، با حرص رو به سمت سیاوش خم شد و گفت :
    -چون من از بچگی مشکی رو دوست داشتم و آرزوم بود همه ی وسایلم مشکی باشن ...
    سپس در حالت تهاجمی قرار گرفت تا اگر سیاوش حرفی برخلاف نظرش زد به سمتش خیز بردارد که سیاوش با علم به این قضیه ، پوزخندی زده و گفت :
    - حالا ببینم چی میشه ... اگر بچه خوبی باشی شاید به آرزوت برسونمت !
    با اینکه بدجنسانه از لفظ "بچه" استفاده کرده بود ، ولی در ذهن لبخندی به این حالت نفس زد چراکه خانم دکتر احمدی گفته بود باید نفس حالات احساسی متفاوتی را درک کند و عکس العمل نشان دهد تا بتواند در ارتباط با اجتماع موضع گیری نکند و کم کم روند عادی اِنگاری را پیش بگیرد .
    سیاوش دوباره سرش را به تاج مبلِ نرمش تکیه داد و چشمانش را بست . ولی هنوز حضور نفس را کنارش احساس میکرد . برای اتمام بحث و دور کردن نفس که یک دم اجازه استراحت نمیداد ، گفت :
    - نفس برو خستم اذیتم نکن ... برو ببین خریداتو درست آوردن یا نه .
    با جمله اولش نفس کمی کوتاه آمد و کمرش را صاف کرد تا فضای استراحت به سیاوش داده باشد و با جمله ی دوم سیاوش گویی بال در آورده باشد ، با سرعت به سمت آشپرخانه دوید و لبخند کمرنگ و کج سیاوش را ندید .

    ***

    Non lavoro più con questa squadra -
    (- من دیگه با این تیم کار نمیکنم)
    cono : Ho sentito cos'e' successo e cosa ha fatto Ali... Sai che non posso farci niente in questo momento -
    (- شنیدم چی شده و علی چیکار کرده ... میدونی که فعلا نمیتونم کاری در این مورد بکنم. )
    Non mi interessa... Il mio lavoro terminerà entro lunedì sera e non risponderò a nessuna chiamata per due settimane... Dopo due settimane, sceglierò la mia squadra o
    (- برام مهم نیست ... کارام تا دوشنبه شب تموم میشه و من به مدت دو هفته هیچ تماسی رو پاسخ نمیدم ... بعد از دو هفته یا تیمم رو خودم انتخاب میکنم یا ... )
    !??cono : o cosa -
    (- یا چی ؟؟!)
    "! Sai "o cosa -
    (- خودت میدونی "یا چی "!)
    تماس را قطع کرد و به نفس که بین لباس ها میگشت و مدام به سیاوش نگاه میکرد تا از بودنش اطمینان حاصل کند ، نگاهی انداخت . گوشی را درون جیبش سر داد و به سمتش رفت . نفس چندین مانتو و شلوار ، بلوز و شلوار راحتی و یک باکس بزرگ جوراب و چندین کفش گرفته بود و همگی بسته بندی شده روی پیشخوان بودند تا توسط سیاوش حساب شود . با این حال خرید این دختر انگار تمامی نداشت . سیاوش کنارش ایستاد و به ارامی گفت :
    - تمام نشد نفس ؟
    نفس بدون اینکه مستقیم نگاهش کند سری به معنای "نه" تکان داد و به سمت میثم که پشت پیشخوان بود رفت . به زور و پارتی بازی کله این فروشگاه را برای دو ساعت کرایه کرده بود تا نفس بتواند با خیال راحت و بدون مشکل ، خریدهایش را انجام دهد . در این بین تنها کمکی که میثم تقبل کرده بود ، مربوط به اعمال صندوقداری بود . سیاوش که دیگر تحملش طاق شده بود ، به سمت میثم رفت و روبه رویش ایستاد . میثم که به حالات سیاوش آگاه بود ، شانه ای بالا انداخت و گفت :
    - صبر کن یه کم ... حق داره چون هیچ لباسی نداره ...
    سیاوش برگشت و به پیشخوان تکیه داده و دوباره به نفس و حرکاتش خیره شد . پس از چند دقیقه نفس با دستان پر به سمت پیشخوان آمد و همه ی لباس ها را روی میز قرار داد . سپس نفس عمیقی کشید و کمی از یخ در بهشت رنگینی که سیاوش برایش گرفته بود و الان آب شده بود ، نوشید . کمی فکر کرد و به یکباره رو به سیاوش با ابروهای جمع شده و میثمی که مشغول لباس های جدید بود ، گفت :
    - لبـاس زیر نگرفتم هنوز که !
    دستان میثم روی لباس ها خشک شد و چشمان سیاوش گرد شدند . نفس اما بدون توجه و حتی نگاهی به آن دو به سمت آخر فروشگاه که مخصوص لبـاس زیر بود حرکت کرد .
    میثم چند نفس عمیق کشید و بعد با علم به حساسیت های سیاوش سر به زیر و بی صدا شروع به خنده کرد و نگاه پر حرص سیاوش را که از روی نفس به سمت شانه های لرزان میثم چرخید را ندید . مشت سیاوش که روی پیشخوان شیشه ای فرود آمد لبخند میثم جمع شد و سریع سرش را بلند کرد . سیاوش هم با حرص و گردن سرخ شده از رگ متورمش رو به میثم داد زد :
    - خفه شو و برو گمشو یه فروشنده خانم صدا بزن ... خود نکبتتم همون بیرون بمون !
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    ***

    « نفس »

    قسمت لبـاس زیر های این فروشگاه که سیاوش منو آورده بود ، خیلی نسبت به تصور من از همچین جایی فرق میکرد . خیلی بزرگ بود و تقریبا افراد درون فروشگاه به این قسمت دید داشتن . دکور خیلی فانتزی بود و با این که یک تابلوی بزرگ با متن "ورود آقایون ممنوع" کنار راهروی ورودی نصب بود ، آنچنان ویترین جذابی داشت که من هم دهنم آب افتاده بود ، دیگه وای به حال آقایون ! در اصل اگر بخواهم خیلی نکته سنج باشم باید بگویم که تابلوی مربوطه روی دستهای یک مانکن فوق العاده جذاب با تن پوشی مشکی قرار داشت و کنار کلمه ی "ممنوع" هم یک لب قرمز که توسط دندانِ طراحی شده به صورت جذابی گزیده شده بود ، قرار داشت .
    نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی که از هیجان ناشی از اولین بارها بود ، وارد و با دنیایی از لباس های زیبا و رنگارنگ مواجه شدم . خب برای من قبلا اینطور مسائل رو خدمت کاران حل میکردن و من اصلا نمیدانستم لباس هایی که برایم می آورند ، دست دوم بود یا نو ! از بس که پارچه های بی کیفیت داشتن و یا نخ کش بودند . اما الان با چیزهایی که من میبینم ، انگار جهان بزرگتر از این حرف هاست ! با یاد روزهایی که با تنهایی و درد گوشه اتاق کز میکردم و انقدر به تصویر خودم درون آینه نگاه میکردم تا خوابم میبرد ، آه دردناکی کشیدم و حس کردم به خاطر یاد آوری آن روزها بدنم به عرق نشست . فورا سعی کردم نفس های منظمی بکشم و دستی به جیب هودی سیاوش کشیدم تا مطمئن بشوم که قرص هایم را همراه دارم . سعی کردم به اتفاقات خوب فکر کنم که برای من محدود به دو سه هفته اخیر بود . تمرین نفس کشیدن که سینا بهم آموخته بود داشت کم کم جواب میداد که صدای پاشنه های کفشی را شنیدم . سریع خودم را جمع و جور کردم و بدون تردید به سمت خروجی دویدم . کنار مانکن با تابلو "ورود آقایون ممنوع" با خانمی رو به رو شدم و با ترس نگاهی به پشت سرش انداختم . خانم که راهم را سد کرده بود سعی کرد با لبخند حرفی بزند که من خواسته یا ناخواسته او را ندید گرفتم و بلند سیاوش را صدا زدم .
    -سیاوش ...
    بار اول هیچ صدایی به گوشم نرسید و با ترس بیشتر و بلندتر تقریبا اسمش را جیغ کشیدم .
    - ســیــاوش ...
    خانم که با آرایش ملایم و فرم سورمه ای از روبه رو به کنار دستم تغییر مکان داد و خواست دلیل کارم را جویا شود ، با سرعت و بدون کوچکترین توجهی به او از کنارش دویدم و همزمان اشکهایم روی گونه هایم فرو افتادند . هنوز سه گام دور نشده بودم که سیاوش با قیافه ای عصبی روبه رویم قرار گرفت . اونقدر عصبی بود که بلافاصله ترسیده سر جایم میخکوب شدم و نفسم بند آمد . سیاوش متوجه ترسم شد و خودش دو قدم بلند به سمتم برداشت که در یک حرکت ناخوداگاه برگشتم تا ازش دور بشوم که دیدم خانمِ غریبه داره بهم نزدیک میشه . سریع تغییر جهت دادم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم سیاوش را دور زدم و پشتش سنگر گرفتم ، همچنین گوشه آستین پیراهنش که تا آرنج بالا زده بود رو هم با گوشه انگشت گرفتم . اگر در حالت عادی بود و عصبانی نبود ، مطمئنا دستش رو میگرفتم ولی الان خیلی ترسناک شده بود .
    فکر میکردم سیاوش از دست من عصبانی شده ولی از روی شانه نگاهی به من انداخت و با خشم رو به خانم غریبه گفت :
    - گفتم آروم و با حفظ فاصله همراهیش کنید نه اینکه اینطور باعث ترسش بشید خانم .
    سپس با خشم آرنجش رو جلو کشید که به جلو پرتاب شدم و دماغم محکم با کتف سیاوش برخورد کرد . درد مثل صاعقه از نوک بینیم تا مغزم نفوذ کرد و دوباره اشکام سرازیر شد . سیاوش به سمتم چرخید و نگاهی به صورتم انداخت . با اخم نگاه از نگاه حق به جانبش گرفتم و گفتم :
    - زورگوی وحشی !
    سیاوش با قضب بازوی چپم را گرفت و کشید و وقتی نزدیکش شدم به آرامی گفت :
    - من رو اینجا تیربارون کنن ، نمیام داخلا نفس ...
    نفس عمیقی کشید و بعد از نگاهی به خانم غریبه که در چند قدمیمان ایستاده بود ، کمی جلو ترم کشید . سپس با لحن آرامتری گفت :
    - من همینجا میمونم ... تو با این خانم برو و هرچی نیاز داری رو بگیر و بیا ...
    نگاهم را روی سـ*ـینه اش نگه داشته بودم و با اخم گوش میکردم اما ذهنم در حال محاسبه فاصله کم بینمان بود . طبیعی بود که من الیاف پارچه لباس سیاوش را اینقدر واضح ببینم ؟! وقتی دید چیزی نمیگویم همزمان با فشاری به بازوی چپم ، با حرص گفت :
    - متوجه شدی ؟!
    درد بازوی چپم باعث شد تا با دست راستم مشتی به سـ*ـینه اش بزنم و مثل خودش آرام و با حرص بگویم :
    - دستم کبود میشه ولش کن .
    نفسش را روی صورتم فوت کرد و گفت :
    - باشه ولتم میکنم ولی اول بدون اینکه صدات دربیاد برو خریدتو بکن و بیا .
    فقط برای اینکه دستم را رها کند ، سری تکان دادم و بعد از شل شدن دستش روی بازوم ، سریع فاصله گرفتم و بدون توجه به خانم غریبه که سرش با گوشیش گرم بود ، وارد قسمت لبـاس زیر فروشی شدم . خانم غریبه هم با حفظ فاصله پشت سرم وارد شد و پشت پیشخوان قرار گرفت . سعی میکرد با لبخند کنجکاوی خودش نسبت به رفتارم را مخفی کند که خب تنهایی بیش از حد من باعث شده بود در آنالیز نگاه ها استاد بشوم و به خوبی متوجه احساستش میشدم . صدایش را صاف کرد و با صدایی که سعی میکرد لطیفتر از حدی که بود نمود پیدا کند ، گفت :
    - چه مدل و چه برندی میخوای عزیزم ؟
    خب با توجه به تجربه بد من از درخواست لباس و لبـاس زیر و اینکه من هیچگونه حق انتخابی نداشتم ، جوابی نداشتم که بدهم . وقتی نگاه گنگ و سکوت من را دید با لبخندی که به سختی تلاش میکرد حفظش کند ، مجلاتی را روبه روی من روی پیشخوان گذاشت و گفت :
    - فکر کنم برات راحتتره که از روی ژورنال انتخاب کنی ...
    چشمکی بهم زد و ادامه داد :
    - هرچی و هر مدل و هر رنگی که بپسندی رو داریم پس با خیال راحت انتخاب کن عزیزم .
    با کنجکاوی و هیجان مجله هایی که اسمشون "ژورنال"بود را باز کردم و با اولین تصویری که دیدم کمرم به عرق نشست و با دست چشم هایم را پوشاندم . در تصویر اول یک دختر با برهنه ترین حالت ممکن در آغـ*ـوش مردی قفل شده بود . حس میکردم از گونه هایم آتش زبانه میکشد و ضربان قلبم تند شده بود ولی نه از روی ترس از روی چیزی که حسی خوش آیند داشت ولی در عین حال سنگین بود و باعث واکنشی بازدارنده شده بود . صدای خنده های خانم غریبه بلند شد و همزمان گفت :
    - عزیز دلم ... چه خجالتی هم میکشه .
    سرم را پایین انداختم و یک قدم از پیشخوان دور شدم . آب دهانم را قوت دادم و با قلبی که بکوب میکوبید ، سعی کردم با همان چشمان بسته راهم را برای خروج پیدا کنم . اینجا جایی نبود که من به راحتی قدم بردارم ، حداقل نه به این زودی ! صدای خانم غریبه که هنوز در حال خنده بود ، نزدیکم شد و باعث شد سرجای خودم مکث کنم تا اینکه خوشبختانه از کنارم رد شد . صدای متعجب سیاوش را تشخیص دادم و سعی کردم به سمتش قدم بردارم .
    - چی شده ؟!
    مخاطب سیاوش خانم غریبه بود که با ته مایه های خنده جواب داد :
    - واایی ... نمیدونید واکنشش چقدر شیرین و بامزه بود وقتی اولین صفحه از ژورنالمون رو که جنبه تبلیغی داشت رو دید .
    دوباره خندید و من همزمان دستهامو از روی چشماهام برداشتم ولی چشمهامو باز نکردم . سعی کردم سیاوش را پیدا کنم که به دیوار خوردم و این بار صدای خنده های آرام سیاوش هم بلند شد و همین که خواستم شاکی و حرصی حرفی بزنم ، دست راستم توسط دست بزرگی گرفته شد و به سمتی هدایت شدم . مطمئن بودم سیاوش دستم را گرفته و دنبال خودش میکشد ولی دوباره به دیوار برخورد کردم و صدای سیاوش با خنده به گوشم رسید :
    - خب حالا ... خودتو نکشی بچه جون ... چشماتو چرا باز نمیکنی ؟!
    از قصد منو به سمت دیوار بـرده بود ولی برخورد هایی که به دیوار داشتم به دلیل محتاط بودن در قدم برداشتن ، درد نداشت ولی باید تلافی این کار سیاوش را بعدا در می آوردم . تصمیم گرفتم حرفی نزنم و سعی کردم دستمو از دستش بکشم بیرون که نذاشت و گفت :
    - خیلی خب ... حالا قهر نکن .
    منو کشید و دستمو رها کرد . تا خواستم با کمک دستهام راه رو پیدا کنم و خودم از این بخش لعنتی فرار کنم ، دستشو دور کمرم گرفت و با کف دستش فشاری به پهلوی راستم آورد تا نگهم داره و گفت :
    - وایسا سر جات یه لحظه ...
    با حرص انگشتای دست چپمو روی دستش که پهلومو گرفته بود فشار دادم و گفتم :
    - منو ببر از اینجا ... میخوام برم بیرون.
    اون هم با بی رحمی تمام پهلومو فشرد و گفت :
    - خانم محترم برای شش ماه لباس براش بسته بندی کنید ... ترجیحا مشکی باشن !
    لعنتی پهلومو همچنان فشار میداد و منم دو دستی سعی میکردم دستشو جدا کنم که گفت :
    - دِ نکن بچه ...
    منم ناخنامو روی مچش فشار دادم و گفتم :
    - دردم میاد دیوونه ... کبود میشه ... بعد به سینا میگم که تو این بلا رو سرم آوردیا !
    سیاوش : نه بابا ... چشم بسته نطق میکنی ؟! ... آروم بگیر ... این تنبیهته که منو بالاخره کشوندی اینجا .
    با اتمام حرفش بی حرکت ایستادم و با فکر به اینکه سیاوش وارد این قسمت شده و همه ی لباس های ممنوعه رو دیده ، برق از سرم پرید و با خجالت و شرم خواستم با سرعت از اونجا فرار کنم که فشار دستش روی پهلوم بیشتر شد و دردش در تمام شکمم پیچید . آخی گفتم و مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه در منگنه بودم که آرزو کردم کاش الان ، اینجا ، یه پتو بود که میکشیدم تو سرم و از همه ی چشمهای دنیا مخفی میشدم . اینطوری میتونستم با خیال راحت خجالتم را بکشم ! در آخر تصمیم گرفتم از خودش به خودش پناه ببرم و با یک نیم چرخ سرم را جایی بین بازوی راست و سـ*ـینه اش قرار دهم . کف دستهامو روی چشمهام قرار دادم تا کسی یا چیزی را نبینم . بی حرکت شدن سیاوش را برای چند ثانیه حس کردم . با کمی مکث دستش را روی کمرم گذاشت و سرش را به گوشم نزدیک کرد . همزمان با صدای پچ پچ مانندی گفت :
    - میخواستی بری چون ...
    اجازه ندادم جمله اش را کامل کند و تند سرم را که روی سـ*ـینه اش بود کمی بلند کردم و گفتم :
    - سیاوش من الان نمی خوام کسی رو ببینم ... اتاقمو میخوام ... حتی نمی تونم تو آینه به خودم نگاه کنم ...
    سرم را به سـ*ـینه اش تکیه دادم و ادامه دادم :
    -میخوام برم زیر پتو قایم بشم و خجالتمو بکشم ...
    با اتمام این حرفم نفس های سیاوش که به گونه و گوشم میخورد قطع شد و حس کردم عضلات سـ*ـینه اش کشیده شدند . کمی بعد دوباره صدای خنده ی آرامش را شنیدم و همزمان با دست راستش کمرم را نوازش کرد .

    ***

    « سیاوش »

    گردنش را عقب کشید و مردانه خندید . رفتار نفس بیش از حد در نظرش خاص و خالص آمد . از گوشه ی چشم به او که در آغوشش چشم بسته بود نگاهی انداخت و کمی دیگر هم کمرش را نوازش کرد تا آرام شود . سه دقیقه بعد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت سپس سعی کرد نفس را از خودش دور کند تا بتواند دست دخترک تخس که همچنان چشمانش را بسته نگه داشته بود را بگیرد تا به سمت صندوق بروند . وقتی رفتار نرم و آرام نفس را در مقابل خودش دید که چطور با چشمان بسته دستش را درون دست سیاوش چفت کرد و مطیعانه کنارش قدم برداشت ، از اعتماد زیاد نفس به خودش ترسید ! به خوبی دریافته بود که این اعتماد ریشه در تجربه اولین آشنایی نفس با خودش دارد و بدون شناخت اتفاق افتاده و در معنای واقعی کلمه بی پایه و اساس است . سعی کرد فعلا این افکار را دور کند تا از این محیط خارج شوند . در خانه ی خودش میتوانست به اندازه کافی فکر کند و نتیجه گیری های لازم را انجام دهد . به صندوق که رسیدند ، نفس را روی صندلی کنار پیشخوان نشاند و به او که همچنان سکوت کرده بود ، گفت :
    - همینجا بمون الان برمیگردم .
    نفس سری تکان داد و دوباره صورتش را با کف دست پوشاند . سیاوش با لبخندی گوشه لب ، راه آمده را بازگشت و کنار ورودی لباس های زیر رو به خانم فروشنده گفت :
    - ما باید بریم ... بعد از حساب کردنشون ، حتما داخل باکس بذارید و همه ی خریدها رو با هم به فردی که میفرستم بسپارید .
    فروشنده با لبخند "چشمی" گفت و سیاوش بلاخره به سمت نفس رفت . همزمان به میثم پیام داد :
    "نیم ساعته دیگه بیا خریدها رو تحویل بگیر ... ما زودتر میریم"
    کنار نفس که رسید ، دوباره دستش را گرفت و به سمت خروجی برد .
    خانم فروشنده که سعی داشت بهترین لباس های زیری که حدس میزد سایز آن دختر باشد را پیدا کند ، در ذهنش رفتار نفس را بازبینی میکرد و هر بار میخندید .
    نفس همچنان چشم بسته راه میرفت و خبر نداشت که سیاوش هرگز پا درون آن قسمت ممنوعه فروشگاه نگذاشته و در واقع این نفس بود که چشم بسته بدون اینکه اطلاع پیدا کند از آن قسمت خارج شده بود و فروشنده هم با اشاره سیاوش سکوت کرده بود !
    ***

    به خانه که رسیدند ، کار اتاق نفس هم تمام شده بود ولی علی هنوز به انتظار سیاوش نشسته بود . سیاوش اول نفس را از جلوی چشمان علی دور کرد و به اتاقش فرستاد. سپس با خستگی روی مبل دوستداشتنی اش نشست و با اخم و بدون حرف به علی نگاه کرد . علی با درک شرایط و کاری که در نظر خودش سهوا انجام شده بود ، نفس عمیقی کشید و گفت :
    - بهم گفتن که نمیخوای با من ادامه بدی ؟!
    سیاوش پوزخندی زد و به ارامی گفت :
    - خوبه ...
    علی سعی کرد محتاطانه حرف بزند ، برای همین گفت :
    - ببین سیاو...
    سیاوش بین حرفش آمد و گفت :
    - قرارداد میگه من باید جاسوس و اطلاعات لو رفته رو برمیگردوندم که دوتاش انجام شد ... الان من هیچ تعهد انجام نشده ای با جنابعالی ندارم ... پول رو هم کامل گرفتم پس برات عالیه که دیگه دوروبر من و املاک من نچرخی و ...
    با ابرو اشاره ای به علی کرد و ادامه داد :
    - ورود پیدا نکنی !
    علی با استیصال دستی به پشت گردنش کشید و گفت :
    - در مورد لوکیشن ... من چیزی به کسی ندادم ... اما ...
    سیاوش بی حوصله خودش را درون مبل بیشتر فشرد و گفت :
    - برو بیرون ...
    علی وقتی شرایط را متفاوتتر از انتظارش دید از راه دیگری وارد شد و گفت :
    - زدی کشتیش !
    سیاوش با لبخندی کج جواب داد :
    - هـومـــــم ... آرره .
    علی به پشتی مبل تکیه داد و پوزخندی زد :
    - چه افتخاری هم میکنه ... یکی از بندهای اون قرارداد لعنتی میگه باید زنده تحویلش میدادی !
    سیاوش دستانش را هم روی دسته های مبل جا داد و تمام عضلاتش را شل کرد . با چشمان نیمه باز نگاهی به علی و ژست مغرورش انداخت و با صدای آرام و خش دارش گفت :
    - اولین و مهمترین اصل در همه ی قرارداد های مربوط به من امنیت خودم و تیممه ... انتظار نداری که یه غریبه و خواسته هاشو به خودمو خواسته هام ترجیح بدم ؟! در ضمن باید در نگارش متن قراردادهات دقت کنی ! تو عملا مجوز هرکاری رو به من دادی ...
    علی که به خاطر محرمانه و ممنوع بودن این ماموریت از استفاده واحد حقوقی سازمان برای طرح متن قرارداد صرفه نظر کرده بود و تبعاتش را الان به چشم میدید ، با حرص ناشی از به خطا رفتن تیر آخرش برای حفظ سیاوش در چهارچوب قرارداد ، از روی مبل بلند شد و گفت :
    - حرف آخرته ؟
    سیاوش با همان نگاه تیزش خیره به چشمان علی لب زد :
    - خدانگهدار !
    علی سرخورده از خانه ی سیاوش خارج شد . این در حالی بود که در سر برای آن دخترک احمقِ دهن لق خط و نشان میکشید .
    ***

    سیاوش نگاهی به سمت راهروی اتاق ها انداخت و بالاخره سرش را به پشتی مبل نرمش تکیه داد و در ذهن مراحل انجام ماموریت جدیدش که معمای آلتینای بود را طرح زد . آلتینای داستان مهر و موم شده ای داشت که باعث بوجود آمدن این مصیبت ها برای نفس شده بود . خود سیاوش هم دقیق چهره ی آلتینای را به یاد نداشت . فقط این را میدانست که این دختر نازپرورده ی اسفندیارخان ، به حدی برای پدربزرگش مهم و با ارزش بود که او برای بیست سال دست از جست و جو برنداشته بود و هرگز اجازه نمیداد کسی گوشه چشمی به وسایل آلتینای در عمارت داشته باشد . این موضوع که هنوز حتی در نبود آلتینای باعث حسادت عمه و عموهایش میشد هم قابل بحث بود . البته نمیتوانست منکر این شود که در عمارت بزرگ خان هر چیزی که فوق العاده بود به اسم آلتینای بود ، چراکه عشق پدربزرگش به آلتینای فرای تعریف با کلمات بود .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    خاطراتش از عمه ی مفقود شده اش در حد سه چهار بار دیدن وی در عید نوروز بود که در آن زمان هم سیاوش پسر بچه ای بازیگوش بود و زمانی که همراه پدر و مادرش به ایران می آمدند ، ترجیح میداد در طبیعت و اتاق مخصوصش بماند تا در عمارت با آن حجم از جمعیت که رسم خانوادگیشان برای نوروز بود . به خوبی به یاد داشت زمانی را که هنوز یک روز از بازگشتشان از ایران نگذشته بود که پدربزرگش طی تماسی با پدرش گم شدن آلتینای را اعلام کرد و از او خواست هر چه سریعتر به خانه برگردد و در راستای جست و جو کمک حال خان باشد. پدرش همان شب بلیط برگشت به ایران را گرفت و همراه مادرش خانه را به مقصد ایران ترک کردند . سیاوش به دلیل مدرسه و کلاسهایش نتوانست به آنها ملحق شود . در آن زمان آلتینای تازه با پسری که عاشقش بود نامزد کرده بود و قرار بود یک ماه بعد از سیزده بدر ، ازدواج کنند که متاسفانه آلتینای در نیمه شب سیزده فروردین مفقود شد . پس از آن بود که دیگر کسی آلتینای را ندید ، انگار که از اول آلتینای وجود نداشت .
    تمام اطلاعتش از عمه ی مفقود شده اش همین بود . ولی با توجه به سن نفس و اینکه سه هفته دیگر بیست ساله میشود ، با یک حساب سر انگشتی میتوان نتیجه گرفت که آلتینای بعد از مفقود شدنش نفس را به دنیا آورده است ! این وسط معمایی قرار دارد که جوابش ممکن است همه ی آنچه پدربزرگش فکر میکند را تغییر بدهد .
    کمی جا به جا شد و خودش را بیشتر درون مبل نرمش فشرد . آب دهانش را فرو داد و متوجه گلوی خشکش شد که از شدت تشنگی به گز گز افتاده بود . چشمانش را آرام باز کرد و کمی خود را جلو کشیده و از روی مبل برخواست . به سمت آشپزخانه رفت و بطری آبی از یخچال خارج کرد . در لیوان خودش کمی آب ریخت و پس از برگرداندن بطری درون یخچال به سمت مبلش رفت و دوباره لم داد .
    آب را به آرامی و جرعه جرعه نوشید و با باز کردن دو دکمه بالای پیراهنش ، خودش را تا جایی که میشد درون مبل فشرد و چشمانش را به قصد چرت کوتاهی بست . دو کاری که باید امروز انجام میداد پشت پلک هایش نقش بست ؛ او باید میدانست که پدربزرگش چطور و کجا نفس را پیدا کرده است ، همچنین باید اطلاعاتی را از مسئول پرونده ی مفقود شدن آلتینای دریافت میکرد .
    پس از لیست کردن کارهایش ، حین اینکه لیوان خالی آب را در دست راستش نگه داشته بود ، به آرامی به خواب رفت .


    ***

    نفس بعد از وارد شدن به اتاق دوستداشتنی اش همه ی آنچه در فروشگاه اتفاق افتاده بود را فراموش کرد و محو اتاق شد . اتاق دقیقا طبق خواسته ی او تکمیل شده بود و این نفس را شگفت زده کرد . با سرعت کمدها و کشوهای کار شده را بازو بسته کرد و با هیجان فضای خالی آنها را با لباس هایی که خریده بود در ذهن تجسم کرد . بعد از چک کردن آنها با هیجان خودش را روی تخت بزرگ و خوش خواب خوبش پرت کرد و از سر ذوق شروع به تکان دادن دست و پاهایش کرد . تخت که هنوز به روتختی مجهز نشده بود و خوشخواب که هنوز درون نایلون قرار داشت ، از حرکات نفس صدایش در آمده بود و نفس با ذوق تند تر خودش را تکان میداد . به ناگهان در ساعد دست چپش احساس درد و سوزش زیادی کرد و این درد باعث شد از حرکت بایستد و به ساعدش نگاهی بیاندازد . روی ساعدش به اندازه دوسانت قرمز شده بود ولی چنان سوزشی داشت که اشک در چشمانش حلقه بست . با انگشت اشاره دست راستش محلی که قرمز شده بود را لمس کرد که سوزشش بیشتر شد . تا به حال به یاد نداشت بدنش چنین زخمی برداشته باشد . از روی تخت برخواست و جلوی آینه قدی اتاقش ایستاد تا بهتر محل سوزش دستش را چک کند . چون تند بلند شده بود ، برخورد تند هوا با پوست ملتهبش ، سوزش دستش را زیاد کرد . با نگرانی به دستش نگاه میکرد ولی با فکر به اینکه ممکن است بعد از رسیدن خریدهایش نتواند وسایلش را بچیند ، اشکش سرازیر شد و با گریه از اتاق خارج شد .

    «نفـس»

    با گریه از اتاق خارج شدم و به دنبال سیاوش به سمت اتاقش رفتم . در اتاق قفل شده بود و هرچقدر در زدم کسی جواب نداد . گریه هایم به هق هق رسیده بود که از پشت سرم صدای خواب آلود سیاوش را شنیدم :
    - این سرو صدا ها چیه نفس ؟
    به سرعت به سمتش برگشتم و او را دست به کمر با فاصله زیادی از خودم دیدم . به سمتش رفتم و دوباره گریه هایم را شروع کردم . وقتی دید گریه میکنم با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :
    - چرا اینقدر بی صدا گریه میکنی تو ؟!
    به روبه رویش که رسیدم بی توجه به سوالی که پرسیده بود ، ساعد دست چپم را به سمتش گرفته و گفتم :
    - نگاه دستمو ... نمیدونم چی شد ولی ...
    با بغض بیشتری ادامه دادم :
    - ممکنه نتونم خرید هامو بچینم ... چون حرکت که میکنم بدتر میسوزه ... خونم نمیاد تا چسبش بزنم ... نمیدونم سوزشش از کجاس .
    سیاوش بازوی چپم را گرفت و با دقت ساعد دستم را بررسی کرد و در همان حال گفت :
    - چیز مهمی نیست که به خاطرش گریه میکنی ... حالا داشتی چیکار میکردی که دستت اینطور شد ؟
    با گریه جواب دادم :
    - داشتم ذوق و شادی میکردم .
    دست چپ سیاوش که روی ساعدم حرکت میکرد تا زخمم را بررسی کن ، متوقف شد و همزمان مردمک چشمانش از روی ساعدم تا روی چشمانم بالا آمد . لبخند کجی زد و گفت :
    - ذوق و شادی بابت چی ؟
    با یاد آوری اتاق و تم مورد علاقه ام با هیجان دستم را از دست راستش که بازویم را گرفته بود خارج کردم و به اتاقم اشاره کرده گفتم :
    - اتاقم رو عالی درست کردن ... خیلی خوبه دوسش دارم ...
    و با چشمانی گریون ، لبخند بزرگی زدم . سیاوش بدون اینکه نگاهش را به سمت اتاقم بچرخاند ، سری تکان داد و مجدد دست چپم را گرفت و گفت :
    - چیزی نیست که مانع انجام کارت بشه ... احتمالا دستت رو تند به جایی کشیدی که اینطور پوستت رو سوزونده ... بیا یه پماد بهت میدم بزن روش و ببندش ... کمک میکنه تا جاش نمونه و زود هم خوب میشه .
    دستم را به سمت اتاقش کشید و در اتاق را به راحتی باز کرد . با تعجب کمی به دستگیره در که به راحتی پایین رفت ، نگاه کردم و دنبالش وارد اتاق شدم . اتاق سیاوش تم معمولی داشت ولی سه برابر بیشتر از اتاق من بزرگ بود . کلی کامپیوتر و دستگاه های عجیب اونجا بود که حسابی کنجکاوم کرده بودن . دستم را رها کرد و به سمت تک کمد موجود در اتاق رفت . من هم فرصت را غنیمت شمردم و خودم را روی تختش پرت کردم . تخت صدایی داد که باعث شد سیاوش با اخم نگاهی حواله ام کند . اما من بیخیال تر از آن بودم که بخواهم توجهی نشان دهم . تختش با رو تختی سرمه ای خنکی پوشانده شده بود . اونقدر نرم و خنک بود که باعث شد خجالت را کنار گذاشته و با پرویی زیر روتختی بخزم . تشکش سفت بود ولی بالشتی نرم و بزرگ داشت . با خستگی موهایم را از زیر بدنم بیرون آورده و به یک سمت روی بالش رها کردم . روی پهلوی راستم خوابیدم و دست ملتهبم را روی رو تختی خنک گذاشتم . دو سه دقیقه ای طول کشید تا سیاوش با یک باند و یک پماد به سمت تخت برگشت و وقتی چشمان نیمه باز من و حالتم را دید ، یک لحظه در جایش متوقف شد و با تعجبی توام با اخم نگاهم کرد . اخمش مرا میترساند برای همین سریع چشمانم را بستم و سرم را زیر رو تختی مخفی کردم . کمی که گذشت و من صدا یا حرکتی را متوجه نشدم ، به ارامی رو تختی را کنار زدم و نگاهی به اتاق انداختم ولی سیاوش نبود . با فکر به اینکه از اتاق خارج شده است برگشتم تا طاق باز بخوابم که او را سمت چپم تکیه زده به تاج تخت دیدم . با ترس روی تخت نشستم و با این حرکتم موهای بلندم که کنارم بود و سیاوش انتهای آنها را در دست داشت ، کشیده شد و زیر لب "آخی" گفتم . اما اخمهای سیاوش باز که نشد هیچ ، بدتر هم شد . کمی با اخم درون چشمان ترسیده ام نگاه کرد و تا آمد چیزی بگوید ، تند گفتم :
    - قول میدم اذیتت نکنم ... بذار همینجا بخوابم !
    فکر میکردم نگران است که اذیتش کنم ولی با این حرفم با اخم شدیدی تقریبا داد زد :
    - دیگه چی ؟ ... بذارم رو تختم بخوابی ؟!
    به سمتم خم شد و موهایم را در مشتش جمع کرده و کشید تا راه فراری نداشته باشم و با دندانهای کلید شده ادامه داد :
    - خوابت میاد برو اتاق خودت ... اینجا هتل نیست که هر وقت اراده کنی یه تخت بهت بدن !
    با ترس به مردمک های عصبانی چشمانش که مستقیم و بدون پلک زدنی به چشمانم رسوخ کرده بود ، نگاه میکردم و در حالی که اشکهایم دوباره از چشمانم جاری بودند با ترس و لرز گفتم :
    - نمیـ ... خوام!
    موهامو بیشتر کشید و با حرص پماد و باند را کف اتاق پرت کرد و ساعد دست چپم را گرفت و فشرد که با سوزش دستم اخم هایم را جمع کردم . در حالی که به خودش نزدیکم کرد گفت :
    - به حرفم گوش میکنی و میری اتاق خودت ... مفهومه ؟
    جوابش را ندادم و با ترسی که از نگاه عصبانی و خیره اش و صدای بلندش به جانم ریخته بود ، با صدای آرامی گفتم :
    - عصبانی میشی ازت میترسم .
    دندان هایش را روی هم سایید و صدای دلخراشی تولید کرد . موهایم را محکم کشید و داد زد :
    - خوبه که میترسی ... پس برو اتاق خودت .
    اتاق خودم هنوز کامل نشده بود و تختم رو تختی نداشت . خرید های امروز هم نرسیده بودند . روی مبل هم نمیشد خوابید چون من زیاد غلت میخوردم و مسلما مدام سقوط میکنم . اتاقی که چند روزی بستری بودم هم الان به میثم اختصاص داشت و سایر اتاقها تخت نداشتند. شاید سیاوش روی تختش زیادی حساس است ولی احتمالا میثم حساس نیست .
    مثله اینکه سکوتم طولانی بود که ساعد دستم را بیشتر فشرد و گفت :
    - پاشو برو دیگه ...
    دوبار با سوزش دستم حواسم جمع سیاوش شد که با عصبانیت شدیدی نگاهم میکرد . سیاوش تبدیل شده بود به آدمی که نمیشناسم . آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم ساعد دستم را کمی تکان بدهم تا کمتر فشارش بدهد ولی وضع بدتر شد چون دستم را پیچاند و تقریبا سـ*ـینه به سـ*ـینه اش نگهم داشت و در سکوت و عصبانیت به چشمانم نگاه کرد . نگاهم را با ناراحتی و درد از نگاهش گرفتم و به در اتاق چشم دوختم ، همزمان گفتم :
    - ولم کن تا برم ...
    کمی سکوت و چون رهام نکرد با حرص و با صدای فوق العاده کمی گفتم :
    - میرم رو تخت میثم میــ ...
    جمله ام تموم نشده بود که دست چپم را طوری فشرد و پیچاند که از شدت درد دادی زدم و سرم بی حال روی شانه اش افتاد اما سیاوش سریع منو به پشت روی تخت انداخت ، سپس از روی تخت بلند شده فریاد زد :
    - تو بیجا میکنی !
    از شدت ترس و درد ناشی از دستم و موهام که به شدت کشیده و رها شده بودند گریه ام شدید شد و جرئت نداشتم حتی چشم باز کنم و ببینم داره چیکار میکنه . فقط به سختی بلند شدم و لبه ی تخت نشستم . با دست راستم ساعد و مچ دست چپم را ماساژ دادم تا بلکه کمی بهتر بشه . اما فایده نداشت . درد مچم حتی از سوزش ساعدم بیشتر بود . سرم پایین بود و خداروشکر موهام صورتم را پوشانده بودند . چیزی نگذشت که صدای آرام ولی گرفته ی سیاوش را شنیدم که انگار با تلفن حرف میزد ، گفت:
    - کی میرسی ؟ ...
    کمی سکوت شد تا اینکه دوباره گفت :
    - همراه با علی کارم با توام تموم شد ... خریدها رو آوردی برگرد برو خونت .
    با این حرف ، ترس به تمام جانم نفوذ کرد . من با نوه ی پیرمرد تنها میماندم . قبلا فکر میکردم با هم فرق میکنند ولی الان متوجه شدم که هیچ فرقی ندارند . کاش شجاعتش را داشتم که بگویم من را برگرداند عمارت ، در عمارت میدانستم من حبس شده ام تا عذاب ببینم ولی اینجا و پیش سیاوش فکر میکردم اوضاع فرق میکند . کل گردن و سرم عرق کرده بود و حس میکردم زانوهایم از شدت ترس میلرزند . من دلیل عصبانیت سیاوش را درک نمیکردم . اصلا دلیلش را نمیدانستم و اون به جای اینکه برای من توضیح دهد ، به راحتی و با بی رحمی بهم آسیب زد . دست چپم میلرزید و کم کم خودمم میلرزیدم . ترس و دردی که سیاوش به جانم ریخته بود بیشتر از حد تحمل من بود و این سردی که در تمام بدنم رسوخ میکرد کم کم تعادلم را میگرفت . لرزش پاهام شدید و محسوس شده بود که تصمیم گرفتم باقی مانده غرورم را جمع کرده و قبل از اینکه متوجه اوضاع بشود از اتاق لعنتی اش خارج بشوم . آب دهانم را قورت دادم و بدون اینکه بدانم کجاست و چه میکند با زحمت روی پاهایم ایستادم و اولین قدم را با سری به زیر افتاده برداشتم اما همان یک قدم کافی بود تا دنیا زیر پاهایم خالی شود و با زانوروی پارکت کف اتاق فرود بیایم . دست چپم عملا بی حس شده بود ولی سعی کردم با کمک دست راستم دوباره بلند بشوم که دستانی پر قدرت بازوهامو گرفت و به راحتی بلندم کرد اما با تمام بی حالی ام مقاومت کردم ولی زور و توان اون کجا و توان من کجا . سرم را بی حال به سـ*ـینه اش تکیه دادم و اجازه هیچ ارتباط چشمی را با سیاوش ندادم . هیچ بعید نبود اگر دوباره با عصبانیت نگاهم کند ، ایست قلبی کنم . دستانش را پشت کمر و زانو هایم قرار داد و روی دستانش بلندم کرد . همانطور که به سمت در اتاق میرفت به آرامی و زیر لب گفت :
    - لعنتی ... روح تو تنش نمونده مرد حسابی ...
    سپس کمی بلندتر گفت :
    - نفس خوبی ؟
    جوابش را ندادم و در حالی که سرما کل بدنم را گرفته بود حتی چشمانم را باز نکردم تا شاهد صورتی که با نگرانی حالم را میپرسید ، باشم . او هم دیگر سکوت کرد و پس از چند ثانیه روی مبل نرمی فرود آمدم . مبل مثل یک تکه ابر بود که هرچقدر خودت را فشار میدادی ، بیشتر درونش فرو میرفتی . با رخوت و بی حالی سرم را روی دسته اش گذاشتم و پاهایم را در شکمم جمع کردم تا گرمتر شود و کمی از این سرمای لعنتی درونم کم کند . دست چپم درد میکرد پس به ارامی با دست راستم ، جایش را روی دسته مبل درست کردم . کمی بعد صدای سیاوش را شنیدم که گفت :
    - یه کم از این بخور ... بهتر میشی .
    بدون نگاه کردن بهش با دست راستم صورتم را پوشاندم تا مخالفتم را نشان بدهم . ولی انگار برای او مهم نبود که مثل پر کاه دستم را برداشت و نی را از بین لبانم وارد دهانم کرد و محکم و دستوری گفت :
    - بهت گفتم بخور ...
    وقتی بی توجهی مرا دید با خشم اسمم را زمزمه کرد :
    - نـفـس ...
    به آرامی پلکهایم را کمی از هم فاصله دادم و با ناراحتی و عصبانی و دلخوری و قهر ، در حالی که سعی میکردم تمام این احساسات را چشمی بهش منتقل کنم کمی از نوشیدنی شیرین و خوشمزه ای که درست کرده بود ، نوشیدم و همزمان با خارج فرستان نی از دهانم ، چشمانم را هم بستم و به خواب سنگینی فرو رفتم .
     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    ***

    اتاق از هر زمان دیگری تاریک تر بود . گوشه ی اتاق در خودم جمع شده بودم . با ترس و وحشت زیادی به در اتاق نگاه میکردم و صدای عصا زدن پیرمرد به صورت ترسناکی در راهرو میپیچید و در آخر به گوش منِ ترسیده می رسید . از لا به لای موهایم قطرات عرق روی گردنم روانه میشد و صدای تند ضربان قلبم را میشنیدم که هر آن امکان داشت قفسه سـ*ـینه ام را شکافته و از درون متلاشی ام کند . ناگهان سایه ای بلند از در اتاق تا روی پنجره را پوشاند و هنوز خودش رویت نشده بود که شلاق چرم سه تکه اش روی سرم فرود آمد . انگار دیوار های اتاق برای او نامرئی بودند که هنوز وارد اتاق نشده ، شکنجه ام را آغاز کرده بود . نمی دانم چرا ولی من به درد این شلاق لعنتی عادت نمیکردم ولی به طرز عجیبی احساس میکردم این بار دردی مهلک تر را روانه جانم میکند . با هر بار رقـ*ـص شلاق و فرودش روی بدنم با درد و عجز جیغ میزدم .دمای اتاق به شدت کم شده بود و من بخار ناشی از تنفس اجباری ام را در هوا میدیدم . درد زیادی را احساس میکردم و کم کم از شدت بی حالی و حالت تهوع و درد ، در آستانه مرگ قرار گرفته بودم . هشدار عجل با افت شدید دمای بدنم و درد استخوان سوز شلاق و جیغ های کر کننده ام ، همراه شد و در نهایت به خوابی شیرین و ابدی فرو رفتم . این بار پیر مرد به قصد کشت آمده بود و موفق هم شد !

    ***

    احساس گرسنگی و ضعف زیادی داشتم . احتمالا این بار پیرمرد با نامردی تمام علاوه بر شکنجه فیزیکی ، گرسنگی هم تجویز کرده است . هر بار این کار را میکرد ، ترجیح میدادم کل روز را خواب باشم ولی الان احساس ضعف اجازه نمیداد که خواب بمانم و کم کم هوشیاری خودم را بدست می آوردم . سرم سوت میکشید و انگار پشت سرم را تیغ میزدند ، بدنم حس نداشت و خیسی کمی را روی پیشانی ام حس میکردم . بدنم به حدی خسته و خشک بود که انگار سالیان سال خواب بوده ام . گوش هایم خواب رفته بود و صداهای اطراف با پس زمینه سوت ممتدی به گوش میرسید . حالم بد بود و من درکی از اینکه چه اتفاقی افتاده است نداشتم . صداهای اطرافم را تیک تاک ساعت و صدای تنفس شخصی که کنارم بود ، تشکیل میداد . به سختی تلاش کردم چشم باز کرده و موقعیت خودم را بسنجم . پلک هایم انگار به هم دوخته شده بودند . پس از اینکه گوشه چشمانم را باز کردم ، تاری دید اجازه نداد تا دقیق موقعیتم را بسنجم بنابراین چند بار پلک زدم و حواسم را جمع کردم تا چیزی از موقعیت دستگیرم شود . ولی فقط تاریکی بود که از پس چشمانم ظاهر شد . به ناگهان ترسیدم که نکند واقعا مرده باشم . با این فکر در یک حرکت غریزی سریع نشستم و جیغی بلند زدم . ولی همزمان با صدای عصبی که آرم و زیر لب گفت "حیــسسس" ، حالت تهوع شدیدی گرفتم و سرم را کج کرده و عق زدم . مایع ای تلخ پس از سوزاندن گلو از دهانم خارج شد . وقتی بالاخره دهانم را با بی حالی بستم ، چراغ روشن شد و نور به شدت چشمانم را آزار داد . سریع چشم بستم و با دستانی که کمی لرزش داشتند ، دستی به صورتم کشیدم و آرام چشمانم را باز کردم . در اتاق خودم بودم و اولین چیزی که دیدم پنجره ی اتاق جدیدم بود که رو به پارکی آنطرف خیابان کار شده بود . دستی به گردنم کشیدم و سرم را چرخاندم ولی چشمان نیمه بازم با چشمان عصبی سیاوش تلاقی پیدا کردند . حرفی برای گفتن نداشتم ولی به شدت گرسنه بودم . پس اول من به حرف آمدم و به اویی که کنار در اتاق ایستاده بود ، گفتم :
    - گرسنمه ...
    با غضب نفسش را به بیرون فوت کرد و در حالی که به سمت تخت حرکت کرد ، گفت :
    - غذا نداریم ... حالت چطوره ؟
    تقریبا با جمله اولش مردم ولی تا خواستم جواب سوالش را بدهم ، خودش کنارم روی تخت نشست و زیر لب گفت :
    - تو که از بعد از ظهر تا الان منو کشتی .
    سپس به تاج تخت تکیه زد و دست چپم را گرفت تا نبضش را چک کند . اما چون دستم را به گوشه دهانم کشیده بودم و کثیف بود ، مقاومت کردم ولی خب برای سیاوش به اندازه یک نگاه خشمگین که روانه ام کرد ، هزینه برداشت . مچ دستم را گرفت و در سکوت و صدای تیک تاک ساعت ، کارش را کرد و بعد بدون نگاه کردن به من که با بد گمانی در حال نظاره اش بودم ، گفت :
    - فعلا فقط ضعف کردی ... نمی دونستم نیاز به پرستار داری وگرنه قبل از اینکه برم بیرون یکی رو صدا میکردم بیاد پیشت ... مثل اینکه زندگی ما دوتا کنار هم خالی از دردسر نیست ...
    بعد سرش را بلند کرد و درحای که با دست چپش مچ دست چپم را گرفته بود ، با دست راستش موهایش را به عقب کشید و پنجه دستش را پشت گردنش نگه داشته نگاهم کرد و گفت :
    - بلند شو یه آبی به صورتت بزن تا بریم بیرون غذا بخوریم .
    همین جمله باعث شد جانی دوباره بگیرم و با عجله از روی تخت پایین بروم که سرم گیج رفت و نزدیک بود سرم به دیوار و تاج تخت برخورد کند که سیاوش در همان حالت نشسته با دو دست پهلوهایم را گرفت و صاف نگهم داشت . با ترس و گیجی دستانم را روی ساق دست هایش گذاشتم و هر دو کمی مکث کردیم تا خون به مغزم برسد و بتوانم درست حرکت کنم .
    کمی که گذشت ، دستانم را از روی ساق دستهایش برداشتم تا به سمت سرویس بهداشتی بروم ولی سیاوش انگار که در دنیای دیگری بود که رهایم نکرد و باعث شد دست راستم را روی تاج تخت بگذارم تا از احتمال سقوط روی او جلو گیری کنم .پس از آن به صورتش نگاه کردم که چطور با اخم و جدیت به دستهایش که پهلوهایم را محکم گرفته بودند ، نگاه میکرد و لبانش را روی هم میفشرد . کمی ترسیدم و با یاد آوری زنگ خطر هایی که باعث شد روی مبل از حال بروم ، با ترس و به آرامی صدایش زدم :
    - سیاوش ...
    اصلا انگار در این دنیا نبود ، چشمانش یک میلی متر هم تغییر جهت ندادند . با ترس و تردید بیشتری صدایش زدم :
    - سـیا وش ...
    باز هم در موضع او تغییر ایجاد نشد . کم کم اضطراب ناشی از یادآوری رفتارش در اتاق خودش و ترس از عصبانیتش وادارم کرد تا دست چپم را روی دست راستش بگذارم و سعی کنم شصت دستش را از روی شکمم بردارم . انگار حرکت دستم روی دستش را حس کرد که سریع نگاهم کرد و بدون اینکه به روی خود بیاورد با خونسردی تمام گفت :
    - سرگیجه ات بهتر شد ؟
    با چشمانی ریز شده نگاهش کردم و قبل از اینکه پاسخش را بدهم ، ضربه ای با دست چپم روی دست راستش زدم و گفتم :
    - بعله ...
    سریع متوجه منظورم شد و با اخم دست هایش را از روی پهلوهایم برداشت . کمی نگاهش کردم ولی او با خونسردی تمام جواب نگاهم را داد . یاد حرف میثم افتادم که گفت :
    "- تو حریف سیاوش نمیشی !"
    پس بیخیالش شدم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم . آبی به صورتم زدم و پشت گردنم را با آب سرد مرطوب کردم . پس از اینکه از خالی شدن مثانه ام که با آب سرد پشت گردنم تحـریـ*ک شده بود ، مطمئن شدم ، از سرویس خارج شده و با جای خالی سیاوش روی تخت مواجه شدم . این بار با نبودش نفس راحتی کشیدم و با ذوق به سمت کمد رفتم . لباس هایم با سلیقه و مرتب درون کمدها چیده شده بودند ولی یک باکس بزرگ مشکی رنگ کنار آینه بود که نظرم را جلب کرد . به سمتش رفتم و پلمپ بسته را باز کرده سریع درش را برداشتم ولی درون جعبه پر از لبـاس زیر بود و همین موضوع باعث شد تا به سرعت درش را روی جعبه بگذارم و نگاهم را از رویش بدزدم . حس کردم کمی اتاق گرم شده و این حقیقت که الان احتمالا به یک ست از آنها احتیاج دارم ، باعث شد با شرم گوشه لبم را بگزم . خوشبختانه چون پلمپ باکس را خودم باز کرده بودم میتوانستم امیدوار باشم که سیاوش درون این باکس را نگاه نکرده است . با این فکر سعی کردم کمی خودم را آرام کنم و بالاخره پس از ده دقیقه ای که تلف شد ، بالاخره بلند شدم و یک ست مشکی ساده ولی جذاب را انتخاب کردم و با هودی سیاوش و شلوار لی مشکی راحتی که گرفته بودم ، آماده شدم . شال دوست نداشتم برای همین موهایم که از ریشه چرب به نظر می آمدند را شل بافتم و روی شانه ام انداختم . کلاه هودی حکم پوشش را داشت دیگر ، نهایتا با این فکر خودم را راضی کردم و پس از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شدم . وارد سالن شدم ، یک لوستر در سالن روشن بود ولی قدرت اینکه سالن را روشن کند ، نداشت . به آرامی نگاهم را به دنبال سیاوش چرخاندم و او را روی مبل نرمی که بعد از ظهر مرا نشانده بود ، پیدا کردم . انگار علاقه خاصی به این مبل داشت و البته از حق نگذریم من رو هم عاشق خودش کرده بود از بس که نرم و ابری بود . با خباثت تصمیم گرفتم مالکیت این مبل را به نام خودم بزنم ! سرش گرم تلفن همراهش بود که بدون اینکه نگاهم کند گفت :
    - آماده ای ؟
    بدون مکث گفتم :
    - بلی ...
    و با یاد آوری اینکه قرار است غذا بخوریم لبخند بزرگی زدم . سیاوش هم به آرامی بلند شد و به سمتم آمد ولی سرش را بلند نکرد و همچنان با انگشت شصت دست چپش تند تند در حال تایپ چیزی بود . از کنارم که گذشت به آرمی گفت :
    - یه چیزی سرت کن .
    برخلاف او ، بلند و رسا گفتم :
    - کلاه هودی هست .
    جلو در آپارتمان برگشت و با اخم نگاهم کرد ولی من بدون توجه کفشهای اسپرتی که خریده بودم را از جا کفشی خارج کردم و مشغول پوشیدنش شدم . کارم که تمام شد ، بلند شدم و دستی به هودی کشیدم تا صاف شود و زیر اخم های سیاوش از در خارج شدم . باید میفهمید که حق ندارد برای پوششم نظر دهد . البته برای رفتار بعد از ظهرش هم تلافی در نظر داشتم ولی به بعد از غذا خوردن موکول کرده بودم .
    درون آسانسور هم اخم داشت و با ریز بینی نگاهم میکرد . کمی هول شده بودم و لحظه شماری میکردم تا از این اتاقک تنگ خارج شوم تا اینکه آسانسور ایستاد و در هایش باز شدند . همین که نفسم را بیرون فوت کردم و قدم اول را برداشتم تا خارج شوم ، مردی روبه رویم قرار گرفت و نزدیک بود با هم برخورد کنیم که از پشت کشیده شدم عقب و چسبیده به سیاوش ایستادم . در شوک و ترس مانده بودم و ترجیح میدادم به سیاوش تکیه دهم تا احساس امینت بیشتری بکنم . مرد غریبه هم سر به زیر با صورتی سرخ شده وارد شد و با سیاوش احوالپرسی کوتاهی کرد . آسانسور که به حرکت در آمد بیشتر به سیاوش چسبیدم و زیر چشمی تمام حواسم را به مرد غریبه دادم تا مبادا آسیبی از اون به من برسد . گویا سیاوش ترسم را حس کرد که با دست چپش پهلوی چپم را به آرامی گرفت و فشار کمی داد . اما رفتارم دست خودم نبود و تا زمانی که درِ آسانسور در پارکینگ باز شد و اول آن مرد از آسانسور خارج شد ، نگاهش کردم .
    در نهایت این سیاوش بود که به سمت بیرون از آسانسور هدایتم کرد و بعد با ریز بینی گفت :
    - ببینم تو وقتی با منی هم میترسی ؟!
    در جواب سوالش به آرامی سر تکان دادم و بعد که مرد غریبه سوار ماشینش شد به چشمان سیاوش نگاه کردم . گنگ نگاهم میکرد و حق هم داشت . این حجم از ترس و نا امن انگاشتن مکان های عمومی از دختری در سن و سال من بعید بود . ولی خب محیط و نحوه ی بزرگ شدن من با همه ی دختران همسن و سالم تفاوت داشت . و من این مسئله را در زندگی پذیرفته بودم چرا که در عمارت و آن اتاق که بیشتر زندان بود تا اتاق ، زمان کافی داشتم تا برخی چیز ها را برای خودم تشریح کرده و بپذیرم .
    بنابراین در جواب نگاه گنگش شانه ای بالا انداختم و با بیخیالی گفتم :
    - من حتی از خودِ توام میترسم و احساس نا امنی میکنم ولی خب بین بد و بدتر باید یکی رو انتخاب کنم .
    سپس با لبخند خبیثی به سمت ماشین بزرگ و سیاه رنگش رفتم . سیاوش هم پشتم حرکت کرد و در حالی که به سمت در راننده میرفت ، گفت :
    - خوبه ... پس با این حجم از ترس و بی اعتمادی نسبت به من ...
    همزمان دو طرف ماشین ایستادیم و او با بالا انداختن یک تای ابرویش و آن نگاه متفاوتش ادامه داد :
    - میخواستی رو تختم بخوابی ... !
    اخم کردم و تا خواستم چیزی بگویم ، لبخند کج لج دربیاری زد و سوار شد . با حرص پایم را به زمین کوبیدم و پس از مکثی من هم سوار شدم . فعلا غذا خوردنم واجب تر بود تا اینکه برای جواب دندان شکن دادن به سیاوش ، وقت تلف کنم . بنابراین بعد از بستن کمربندم ، آرام نشستم و اصلا هم سکوت عجیب و تعجب سیاوش را به روی خودم نیاوردم . باید طوری رفتار میکردم تا نتواند مرا پیش بینی کند . اینطوری من میتوانستم در هر بحث با او برنده میدان باشم .
    از در پارکینگ که خارج شد ، سیاوش و حتی خودم از یادم رفت و محو شهر شلوغ و زیبای مقابلم شدم . آنقدر محو اطراف بودم که سیاوش هم متوجه شده بود و تا جایی که میتوانست آرام حرکت میکرد تا من بیشتر لـ*ـذت ببرم ، از این بابت کاملا ممنونش بودم . پشت چراغ راهنمایی و رانندگی ایستاد و من محو ماشین های اطرافمان بودم که چقدر زیبا و جذاب بودند .
    - نفس متوجه شدم ماشین ها رو دوست داری ولی این موضوع دلیل نمیشه اینطور با لبخند به ماشین هایی که سرنشین مرد داره نگاه کنی ... !
    اصلا متوجه منظورش نشدم برای همین با اخم به سمتش نگاه کردم و گفتم :
    - من به ماشینها نگاه میکنم نه به مردهای داخلش ...
    دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و در حالی که داشت سعی میکرد آرام باشد ، گفت :
    - ولی اون لعنتی ها فکر میکنن داری به اونا نگاه میکنی !
    با بیخیالی شانه ای بالا انداختم و گفتم :
    - رفتار اونا به من ربطی نداره ...
    سپس دوباره مشغول نگاه کردن به ماشین های زیبای اطراف شدم . این بار تحمل نکرد و خم شد و شیشه را بالا کشید . همین که سرجایش برگشت ، دوباره شیشه را پایین کشیدم و رو به او گفتم :
    - سیاوش اذیتم نکن ... خب اونا فکر کنن من به اونا نگاه میکنم ...
    دستم رو روی ساق دستش گذاشتم و ادامه دادم :
    - ولی من و تو میدونیم که من عاشق ماشینام و حواسم به اوناست .
    در آخر لبانم را جمع کردم و با مظلوم ترین حالت ممکن به چشمان اخم آلودش نگاه کردم تا نتیجه حرف هایم را روی او ببینم . کمی با اخم نگاهم کرد ولی در آخر همزمان که به رو به رو نگاه میکرد و با دست چپش موهایش را عقب داد ، با دست راستش کلاه هودی را روی سرم کشید . غیر مستقیم به درخواستم جواب مثبت داد . من هم با ذوق بیشتری محو ماشین های اطراف شدم ولی چون قد ماشین سیاوش بلند بود متاسفانه نمیتونستم خوب تجهیزات داخلی ماشین ها رو ببینم .
    خیلی زود جلوی یک رستوران که در جای دنجی قرار داشت نگه داشته و پیاده شدیم . رستوران درون یک کوچه و سر نبش کوچه دیگری بود . از هر دو طرف به خیابان اصلی راه داشت و با نور پردازی زیبایی که داشت باعث میشد بخواهم سریع تر داخل شویم ولی سیاوش در حال تحویل سوییچ ماشینش به مردی بود که انگار مسئول پارک کردن ماشین های مشتری ها بود . بعد از یکی دو دقیقه بالاخره آمد و خواست وارد بشود که با ترسی توام با هیجان و استرس ، سریع ساق دست راستش را گرفتم و با ترس به چشمانش نگاه کردم . عکس العملم را که دید ، با دست چپش ، دستم را از روی ساقش برداشت و دستم را محکم گرفت . با خیال راحت تری نفس عمیقی کشیدم و با حداقل فاصله از سیاوش وارد شدیم .

     

    Hanie.sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/16
    ارسالی ها
    51
    امتیاز واکنش
    437
    امتیاز
    206
    به خواست سیاوش به سمت گوشه ای ترین میز سالن راهنمایی شدیم. پس از نشستن و بدون فوت وقت منو را از روی میز برداشتم و به همه ی موارد ذکر شده در لیست نگاهی کردم. اسم اکثرشون حتی به گوشم نخورده بود ، پس زیر چشمی نگاهی به سیاوش کردم و وقتی چشمان ریز شده و خیره اش را به خودم دیدم ، هول شده و منو از دستم افتاد . با خجالت سرم را پایین انداخته و گوشه لبم را گزیدم . احتمالا تا به حال دست و پا چلفتی تر از من ندیده بود . چند لحظه مکث کردم و وقتی عکس العملی از او ندیدم ، مجددا زیر چشمی نگاهش کردم . مقصد نگاه های خندان و آن لبخند کجش باز هم من بودم! نمی دانم چرا اصلا مراعاتم را نمی کرد ، اگر کمی بیشتر ادامه دهد ، مطمئنا از خجالت آب میشوم. آنقدر این سکوت را کش داد که صدای ضربان قلبم را از میان پچ پچ ها و صدای گام های فردی که نزدیک می شد واضح تر می شنیدم . گارسن کنار میز رسید و با لحن خوشی "خوش آمد" گفت و سپس جویای سفارشاتمان شد . باز هم سکوت در جوابش بر محیط حاکم بود تا اینکه سیاوش با صدای آرامی گفت :
    - نفس!
    چشمانم را بستم و نفسم را حبس کردم . اصلا دوست نداشتم جلو مرد غریبه حرف بزنم و یا حرکتی انجام دهم. اما سیاوش انگار دست بردار نبود که دوباه و با استحکام بیشتری گفت :
    - با توام نفس ...
    گردنم را تا میتوانستم پایین بردم و دستانم روی میز مشت شد . چرا متوجه من و حالات من نمی شد؟ واقعا انتظار داشت بین این حجم از مردم و در حالی که این مرد کنارم ایستاده ، به صورت عادی جوابش را بدهم؟!
    مرد گارسن که احتمالا زیادی معطل شده بود، به آرامی رو به من گفت :
    - خانم مشکلی پیش اومده؟
    باز هم بی اعتنا نسبت به اطرافم ، فقط چشمانم را بیشتر روی هم فشار دادم که دستانم روی میز توسط دستی گرفته شد . با ترس و کاملا ناخوداگاه تقریبا از جا پریدم و همین که خواستم جیغ بکشم ، نگاهم در نگاه مصمم سیاوش قفل شد و او بلافاصله به منِ نیم خیز شده، گفت:
    - منم نفس ... مشکلی نیست ... هر چیزی من سفارش بدم ، توام میخوری یا سفارشت با من فرق داره؟
    به آرامی روی صندلی جا گرفتم و در حالی که متوجه نگاه های عجیب افراد دور و برم بودم ، با چشمانی که لبالب اشک جمع شده بود و ضربان قلبی که در حال فروکش کردن بود ، با ریزترین صدای ممکن و بدون اینکه سرم را بلند کنم ، گفتم:
    - تو سفارش بده ...برای من فرقی نداره!
    بدون اینکه دستانم را رها کند ، سفارش خوراک میگو با سبزیجات داد و پس از دور شدن آن مرد، همزمان با فشار دستانم گفت :
    - ببینمت ... حالت بده نفس ؟ رنگ و روت پریده ... میخوای غذا رو بگیریم ببریم خونه یا تو ماشین بخوریم ؟
    کمی به خودم زمان دادم و سپس با خشم دستم را از زیر دستانش بیرون کشیدم، سرم را بلند کردم و نگاه عجیبش به خودم را شکار کردم . نگاهش مثل نگاه فردی بود که در حال آزمایش چیزیست . کمی تمرین دم و بازدم کردم و بعد با صدای ریزی توام با خشم گفتم :
    - چطور میتونی با من یه همچین رفتاری داشته باشی وقتی از زندگی که تا یک ماه پیش گـه بوده خبر داری ؟ چطور تونستی با من طوری رفتار کنی که از هر غریبه ای غریبه ترت بکنه ؟ مگه نمیدونی من از همه ی آدما میترسم ؟ مگی نمیدونی من روانم خرابه ... یعنی خرابش کردن !
    با هر کلمه شدت گریه های کاملا صامتم بیشتر میشد که از گوشه چشم دیدم که آن مرد مرا با انگشت به همکارانش نشان میدهد و آنچنان حس بدی بهم تلقین کرد که با خشم بیشتری به سیاوش نگاه کردم . سیاوشی که با بی تفاوتی محض به من و گریه هایم نگاه میکرد . تازه با شروع حرف هایم دست به سـ*ـینه نشسته بود ، گویی در حال تماشای فیلم درام است . در یک لحظه دلم خواست که از این رستوران و سیاوش فرار کنم تا آن مرد دیگر مرا با انگشت نشان ندهد و سیاوش این چنین بازی راه نیاندازد. همین که جرئتم را جمع کردم تا از پشت میز بلند شوم ، سیاوش با معمول ترین لحنش گفت :
    - مگه چیکار کردم؟!
    واقعا میپرسید؟! نمیدانست؟! نمیدانست که ... ! ببینم دقیقا سیاوش چه کرده بود؟ دو بار صدایم زد و کمی هم در جواب مرد گارسن سکوت کرده بود، همین! من حساب چه چیزی را از او پس می گرفتم؟ الان باید چه جوابی به او میدادم؟ میگفتم ناراحتم کردی، نمیگفت از چی یا با چی؟! چشمانم را بستم و فقط گفتم:
    -تو مسئول حفظ جونم بودی ولی یادت میره که من علاوه بر جسمم، روح هم دارم و اجتمالا باید حواست به روح و روانمم باشه!
    هنوز اشک هایم فرو میریخت که به صورت مستقیم به چشمانش نگاه کردم. رنگ و نوع نگاهش ناخوانا شد ولی همین که کمی ابروهایش را به هم نزدیک کرد یعنی حرفم به درست ترین نقطه ای که باید ، خورده!
    سکوتش که طولانی شد، همزمان که کف دستم را به چشمان خیسم میکشیدم، پرسیدم:
    -چرا سکوت کرده بودی؟!
    با کمی تاخیر نگاهش را بالاخره از روی من برداشت و در حالی که به ساعتش نگاه میکرد، گفت :
    -چون با یک خانم اومدم بیرون و ادب حکم میکنه تو اول سفارشتو بگی!
    با تعجب و زبان درازی گفتم :
    - ای کاش این ادب بقیه جاها هم مورد استفاده ات قرار میگرفت!
    با اخم نگاهم کرد و در حالی که تکیه اش را از صندلی میگرفت، گفت :
    - همه جا به دردم نمیخوره ... توام سرت تو کار خودت باشه!
    زبانم را برایش در اوردم و اصلا نگاه عصبانی و دست مشت شده اش را جدی نگیرفتم! در دل یک "حقش است" روانه اش کردم و نگاهم را به اطراف دادم. هنوز تک و توک افرادی بودند که به من نگاه میکردند یا من موضوع بحثشان بودم. کمی احساس اضطراب میکردم. برای همین لبانم را جمع کرده به آرامی گفتم:
    -میشه داخل ماشین غذا بخوریم؟
    با تلفنش مشغول بود و همزمان سری تکان داد.
    ***

    «سیـاوش»

    غذایش را به آرامی میجوید و تمام حواسش به دختر کنارش بود که چطور محو خیابان و ماشین بازی های آخر شبش بود به طوری که چنگال پر در مسیر دهان کوچکش، لحظاتی کوتاه روی هوا خشک میشد. علاقه این دختر به ماشین و موتور برایش جالب آمد. دختری که بهترین سالهای کودکی و نوجوانی اش زندانی بوده ، چگونه تا این حد عشق سرعت و ماشین بود؟! این مسئله برایش جالب و در عین حال حرص دربیار بود. وقتی نگاه خواهان و گرم مردان را روی دخترک میدید، حرص میخورد ولی از طرفی مطمئن بود دخترک به هیچ وجه متوجه این نگاه ها نشده که اگر شده بود و باز به کارش ادامه میداد، رفتار سیاوش هم متفاوت می شد.
    غذایش را تمام نکرده بود که متوجه ویبره گوشی کاری اش شد. با نگاهی سرسری متوجه پیامی از میثم شد . با کمی مکث پیام را باز کرد و با دیدن محتوای پیام با خشم ظرف غذا را بست و به عقب ماشین پرتاب کرد. نفس اما آنقدر محو مسابقه ماشین ها بود که اصلا متوجه نشد . سیاوش با حرص از این رفتار افراطی تفس و پیامک میثم، با خشم از ماشین خارج شد و در را محکم بست.
    نفس در جای خود پرید و چنگال از دستش رها شده و کنار پاهایش افتاد. با افسوس به میگوی ترد و معطری که کنار کفشش بود نگاهی کرد و با دست میگوی دیگری برداشت.
    سیاوش تماس را برقرار کرد و همین که مرد پشت گوشی جواب داد با خشم به کاپوت ماشین تکیه زده و با فریاد گفت:
    -بهت گفتم دیگه کاری انجام نمیدم!
    مرد هم با عصبانیت ظاهری و با لحن خبیثی، جواب داد:
    -من گفتم هنور کارم باهات تمام نشده ... اطلاعات رو دادی ، دستت طلا ولی من آدمشم میخواستم ... همونی که زدی کشتیش!
    سیاوش با حرص دستی میان موهایش کشید و پنجه اش را همانجا مشت کرده با فریاد گفت :
    -تو اون قرارداد لعنتی نوشته نشده بود مسیر انجام کار از چه قراره ... منو توی نسناس سر اطلاعات درزی از سیستم بدردنخورتون توافق کردیم نه جون یک مشت آدم بی همه چیز!
    مرد پشت گوشی خواست با عصبانیت واقعی تری چیزی بگوید که سیاوش همزمان چند قدم از ماشین دور شد و گفت :
    - در ضمن من کاری به قرارداد و یک مشت تعهد بدرد نخور ندارم ... با هرکی قرارداد جدید بستی خودشم بیاد بند بندش رو انجام بده ... من نیستم!
    تلفن را با خشم و غیض قطع کرد و نفس عمیقی کشید که متوجه نور اضافه ای که از پشت میتابید شد . این چراغ ، چراغ ماشین خودش نبود! به سرعت برگشت که نور ماشینی که کنار ماشینش پارک شده بود چشمانش را زد . نفس در سـ*ـینه اش گره خورد و چشم ریز کرد بلکه ماشین و سرنیشنانش را ببیند ولی بی فایده بود . آرام به ماشین نزدیک شد و وقتی دست نفس را که حاوی میگو بود دید که به سمت راننده ماشین غریبه دراز شد ، با حرص و خشم زیادی به سمت ماشین غریبه پا تند کرد . میان دو ماشین ایستاد و با دست راست دست نفس را با خشم و محکم عقب کشید، سپس خواست مشت چپش را به صورت راننده غریبه بزند که با دیدن دختر بودن راننده از حرکت ایستاد! با تعجب نگاهی به راننده که ترسیده بود کرد و برگشت رو به مسئول عذاب جدیدش ، نفس !
    نفس با لبخندی معنا دار نگاهش میکرد. با حرص دستش را بیشتر فشرد تا لبخند لعنتی اش را جمع کند . ولی آن دختر لجباز لبخندش را گسترش داد و خودش با پررویی شانه سیاوش را کشید تا بتواند دید بهتری به آن راننده غریبه داشته باشد، سپس گفت :
    - ممنونم ولی نیاز به کمک نداریم!


     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا