- عضویت
- 2020/04/16
- ارسالی ها
- 51
- امتیاز واکنش
- 437
- امتیاز
- 206
***
مردی که خودش را پزشک معرفی کرده بود و با همراهی سیاوش برای معاینه ام کنارم نشسته بود را نگاه میکردم که تند تند علائمی که با توجه به حرف های سیاوش و معاینه ی من یادداشت کرده بود را برای فرد پشت گوشی میخواند . البته نیاز به گفتن نبود که من چیزی از حرفای عجیبش سر در نمی آوردم و فقط به این فکر میکردم که الان میگوید :"متاسفم شما ده روز بیشتر زنده نمی مانید !" . دلیل این فکر هم اخم های درهم سیاوش و لحن جدی مرد بود . در همین حین میثم وارد اتاق شد و با نگاهی به من و نگاه کنجکاوم ، رو به سیاوش گفت :
- تلفن ... فقط با صدای خودته که خیالش راهت میشه که تمرد نکردی !
با عجله و نگران به سیاوش نگاه کردم . او که نمیخواست برای بار دوم مرا در کنار مرد غریبه ای تنها بگذارد ؟! نگاهم که با چشمانش تلاقی کرد متوجه شدم که او هم به من نگاه میکرده است . بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد با دست به میثم اشاره کرد بیرون برود و همزمان آرام لب زد :
- پس بگو صبر کنه و اینقدر پا رو اعصاب من نذاره ... برو بیرون .
فکر میکردم با این لحن حرف زدنِ سیاوش ، میثم ناراحت میشود ولی در کمال تعجب کاملا بی تفاوت بیرون رفت . نفس راحتی کشیدم و دوباره نگاهم را به مرد غریبه دادم که با ابروهای گره کرده اش بیش از پیش ترسناک شده بود . خیلی طول نکشید که بالاخره گوشی را پایین آورده و رو به سیاوش گفت :
- با چه جرئتی برداشتی آرودیش اینجا ؟ اونم الان که باید تو بخش مراقبت های ویژه باشه !
سیاوش با عصبانیت از کنار تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت . رو به پنجره ایستاد و دستانش را به دو طرف چهارچوب پنجره گرفت . من که هر لحظه نگاهم بین او و مرد غریبه میچرخید و تمام حواسم را به حرکات ریز مرد داده بودم که مبادا به من نزدیک شود رو به سیاوش با ترس اسمش را صدا زدم .
- سیاوش ...
نگاه متعجب مرد با تکرار اسم سیاوش زیر لب به من دوخته شد . اما خوشبختانه سیاوش از پنجره دل کند و با اخم نگاهی به منِ ترسیده کرد و گفت :
- حرف بیخود نزن ... پاشو برو با میثم هر چیزی که نفس نیاز داره رو بیار همین اتاق .
سپس نگاهش را از من گرفته از کنار تخت گذشت و همینطور که دستانش را پشت گردنش گره میکرد ، به سمت در اتاق رفت و همزمان گفت :
- پاشو بیا برو بیرون کم کم دارم عصبی میشم ...
جلو در اتاق ایستاد و بلند میثم را صدا زد . دادی که زد باعث شد پلکم بپرد و این حرکت ناخوداگاهم از چشمان موشکافانه و ریز شده ی مرد غریبه که به من دوخته بود ، مخفی نماند . با صدای آرامتر و ملایمتری پشت به سیاوش که با کلافگی گردنش را ماساژ میداد ، گفت :
- این دختر ازت میترسه ... اینجا هم امنیت نداره ... باید حداقل چهل و هشت ساعت زیر نظر مستقیم متخصص قلب باشه .
سیاوش که با شروع جمله اش با اخم های شدیدی نگاهش را به من داد و دستهایش را از پشت گردنش پایین آورد با اتمام جمله اش به سمت من قدم تند کرد که همزمان با اینکه روی تخت خودم را بالا کشیده و نشستم ، با ترس گفتم :
- من از تنها کسی که نمیترسم سیاوشه !
فکر میکردم زیر لب حرفم را زده ام ، اما مرد غریبه با حیرت از روی تخت بلند شد و کنار سیاوش بالای سرم ایستاد که متوجه شدم با صدای بلندی فریاد کشیده ام ! سیاوش که ردی از خنده در صورتش نمود پیدا کرد ، با حس اعتماد به نفس بیشتری بدون اینکه نگاهم را از نگاه سیاوش جدا کنم ، گفتم :
- من هیچ کجا نمیرما ...
با انگشت کوچک دست چپم به سیاوش اشاره کردم و ادامه دادم :
- خودت گفتی هرچی من بخوام !
سیاوش با تفریح سری تکان داد و انگشت شصتش را کنار لبش کشید و گفت :
- تو جایی نمیری !
مرد غریبه خواست اعتراض کند که سیاوش با کلافگی دوباره دستی به گردنش کشید و به سمت مرد غریبه برگشت . نمیدانم چه اتفاقی افتاد که مرد دهانش را بست و با اخم های شدیدش وسایلش را جمع کرده و با سرعت از اتاق خارج شد . سیاوش هم پشت سرش رفت . باز خدا رو شکر که ماندگار شدم و قرار نبود جایی بروم . با آسودگی خیال خودم را روی تخت پایین کشیدم و دوباره سرم را روی بالش نرمش قرار دادم . ذهنم خالی بود و هرچقدر هم گوش تیز کردم صدایی به گوشم نرسید . با اطمینان از اینکه سیاوش جایی همین نزدیکیهاست ، چشم روی هم گذاشتم تا این بی حالی مرا به سمت خواب سنگینی که مژده میداد ، ببرد . هنوز خوابم سنگین نشده بود که سیاوش وارد اتاق شد و اسمم را صدا زد . احتمالا چشمان بسته ام را که دید فکر کرد مرده ام که به سرعت کنارم نشست و نبض گردنم را چک کرد . پلک هایم را در حدی که خواب گرم و شیرین پشتشان فرار نکنند باز کردم و به آرامی گفتم :
- سیاوش ...
قبل از اینکه جمله ام را تکمیل کنم با صدای ریزی گفت :
- کوفت و سیاوش ... درد و سیاوش ... تو همین هفت هشت دقیقه خوابت برد ؟!
بدون توجه به حرص کلامش با پررویی چشمانم را کامل بستم و مثل خودش زیر لب گفتم :
- خوابم میاد ... نکن .
منطورم به فشار انگشتان ضمخت و بزرگش بود که روی رگ و پی گردنم سنگینی میکرد . دستش را برداشت و در حالی که صدایش دور میشد گفت :
- منو میکشه ... منو میکشه ...
***
سه روز از آن روز لعنتی که من توی آسانسور تقریبا مرده بودم میگذشت و من الان با ذوق و خوشحالی به دستان مرد غریبه که فهمیده بودم اسمش سینا است ، نگاه میکردم که چطور با دقت تمام دستگاه های عجیبی که همان شب به من متصل کرده بود را از تنم جدا میکرد . به گفته ی خودش با بدبختی توانسته بود مراقبت های اتاق مراقبت های ویژه را در این اتاق محیا کند . مرد بدی به نظر نمیرسید چون در این سه روز فقط او اجازه ورود به اتاق را داشت با همان لباس های مسخره اش (گان_ نوعی لباس بهداشتی) و سعی میکرد باهام حرف بزنه و حوصله ی سر رفته ام را سرجایش برگرداند . بالاخره کارش تمام شد و با خستگی کش و قوسی به خودش داد و گفت :
- خب نفس خانوم ... اینم از آزادی ...
بعد با جدیت نگاهم کرد و گفت :
- قرص هایی که بهت دادم رو حتی تو حمام و دستشویی هم با خودت میبری ...
بدون توجه به چشمان گرد شده و خجالت زده ام ادامه داد :
- اونطوری نگاه نکن ... اگر حرف گوش نکنی دیگه واقعا باید ببرمت بیمارستان !
با بدجنسی چشمکی زد و با لبخند گفت :
- چشاشوو ...
- چیکار به چشماش داری ؟! بیا برو پی کارت ...
با صدای خشدار سیاوش نفس راحتی کشیدم و گفتم :
- نمیذارم منو ببری بیمارستان !
سینا برگشت و من هم زمان پیدا کردم تا از روی تخت بلند بشم و بعد از سه روز به بدنم تکانی بدهم . در حالی که دستانم را به بالا میکشیدم ، سیاوش را دیدم که با اخم نگاهم میکند . بی توجه بهش کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم و به سمت در اتاق که سیاوش اشغال کرده بود راه افتادم که سیاوش دست به سـ*ـینه شد و راهم را سد کرد .
با تعجب بدون نگاه به چشمانش به خیال اینکه سینا دستور پزشکیِ دیگری داده است به عقب برگشتم و وقتی او را بیخیال و مشغول جمع و جور کردن دستگاه ها دیدم ، بالاخره نگاهم را بالا کشیدم و به چشمان سیاوش دادم . همچنان اخم داشت و با حرص نگاهم میکرد . دلیل اخم هایش را نمیدانستم ولی هرچه بود ترسناکش کرده بود . آرام و با ترس گفتم :
- بخدا میخوام برم غذا بخورم .
بدون اینکه چشمانش را از چشمانم جدا کند ، با دستانش شانه هایم را گرفت و کمی به جلو کشید تا صدای زمزمه مانندش را بشنوم و گفت :
- این چه سرو وضعیه ؟! این سه روزم همینطوری بودی پیش این نره خر ؟
من که اصلا متوجه معنی حرفاش که چه عرض کنم حتی کلماتش هم نشده بودم با گنگی مثل خودش زمزمه کردم :
- سیاوش من الان متوجه هیچی نمیشم ... من گرسنم !
با حرص بیشتری دستانش را روی بازوانم کشید و به سـ*ـینه اش چسباندم که باعث شد ارتباط چشمی بینمان شکسته شود . در بهت حرکتش بودم که با صدای ترسناک و غضبناکی زیر گوشم گفت :
- نـفــس ... پرسیدم تو این سه روز با همین ریخت و قیافه جلوش پهن تخت بودی ؟؟؟
هرچقدر سعی کردم ذهن فروپاشیده ام را از نوسانات تند سـ*ـینه اش که باعث تکان خوردن من هم میشد ، دور کنم و به مفهوم حرفهاش جمع کنم ، نشد که نشد . این خنگی من انگار که بیشتر عصبانی اش کرد که فشار محکمی به بازوهام وارد کرد که باعث شد با درد اسمش را صدا بزنم .
- ســیــاوش !
با حرص بیشتری لبانش را به گوشم چسباند و همزمان که فشار دستش روی بازوهام رو زیاد میکرد ، گفت :
- حرف بزن ... این سه روز همنطوری جولون دادی ؟؟؟؟
درد پیچیده در بازوهایم باعث شد در بغلش جمع شوم و با درد سرم را که تا الان رو به جناق سـ*ـینه اش بود را کج کنم و به سـ*ـینه اش بچسبانم . هرچه فشار دستانش زیادتر میشد ، فشار سرم هم روی سـ*ـینه اش بیشتر میشد تا اینکه بالاخره ذهنم هلک هلک به کار افتاد و با فرار از کرختی که گرمای سـ*ـینه اش باعثش بود به معنای حرفهایش دست پیدا کرد ! منظورش لباسهای بازم بود یا موهای پریشنام ؟! با ترس لبم را گزیدم و تنها کاری که توانستم بکنم صدا زدن دوباره ی اسمش بود :
- سیاوش !
سعی کرد با عقب کشیدن بازوهایم سرم را از روی سـ*ـینه اش بلند کند که از ترس اینکه با چشمان ترسناکش رو به رو شوم تند تند به حرف امدم :
- این سه روز ؟؟ خب ... خب ... نه ... یعنی آره ... میدونی ...
بالاخره موفق شد تا حدی که به چشمانم دید داشت عقب بکشدم که البته من فورا چشمانم را بستم . بی توجه به عکس العملم با صدای خشدار و عصبانی اش که انگار خش صدایش را چند برابر کرده بود با حرص آشکاری گفت :
- درست حرف بزن من که میدونم متراژ زبونت از روده هات بیشترن .
با ترس و هیجان چشمانم را محکمتر بستم و با احساس اینکه پوست پشت سرم از ترس خیس عرق شده است گفتم :
- من که همش زیر پتو بودم ... یا خواب بودم یا با سینا حرف میزدم ...
نفس های عصبی اش را روی صورتم خالی میکرد و من از شدت ترس قدرت هیچ کاری را نداشتم .تنها تفاوت این ترس با ترس های وحشتناکم ، آرامش قلبم بود ! وگرنه احتمالا تا الان از شدت تند و کند زدن قلبم بی هوش شده بودم . یکی از بازوهایم را رها کرد و من که فکر کردم رهایم میکند با خوشحالی خواستم چشمانم را باز کنم که دستش موهایم را چنگ زد و کمی کشید ، همزمان گفت :
- اینا چی ؟
آب دهانم را با سروصدا قورت دادم و با اینکه موهایم را محکم گرفته بود دردی نداشتم . خواستم نفسی تازه کنم که مهلت نداد و گفت :
- این سه روزو ... همینطوری با موهای افشون و این تاپ سفید لعنتی گذروندی ؟
حرص و عصبانیت به وضوح از بیان هر کلمه اش نمود پیدا میکرد و من حالا دیگر احساس میکردم تمام عروق خونی ام بسته شده اند و خون با یک آزادراه بزرگ به صورتم روانه شده است . دست چپم را که رها کرده بود ، بالا آورده و روی چشمان بسته ام گذاشتم . بعد هم خیلی سریع در حالی که لب هایم را از خجالت و ترس میجویدم به سرعت سرم را روی سـ*ـینه اش پرت کردم که باعث شد در عین کشیده شدن موهام و برخورد پیشانی ام به جناغ سـ*ـینه اش ، همزمان " آخی " زمزمه کنیم .
سریع و بدون وقفه توپ را در زمین سینا انداختم و گفتم :
- خودش گفت دکتر محرمه !
کمی که فشار دستهاش کم شد و موهام رو رها کرد یه قدم به عقب برداشتم که با عصبانیت اول به من نگاه کرد و بعد به سینای بخت برگشته که بی خبر از اطرافش در حال جمع کردن دم و دستگاهش بود . فرصت را غنیمت شمردم و فورا هودی مشکی رنگش که حالا برای من بود را از کنار تخت برداشتم و تن کردم . با مظلومیت نگاهش کردم و دستی به شکم بیچاره ام کشیدم . وقتی دیدم او با بدگمانی به سینا نگاه میکند و قدم به قدم به سمتش میرود ، عزم رفتن کردم که بدون اینکه نگاهم کند گفت :
- بمون سر جات نفس !
با حرص از روی گرسنگی و ترس از اتفاقات بعدی ، سرجایم خشک شدم و به سمت او که حالا رو به روی سینا بود ، نگاه کردم . سینای بی خبر از همه جا با تعجب اول به من و بعد به اخمهای احتمالی سیاوش نگاه کرد و گفت :
- چی شده ؟
سیاوش در جواب گفت :
- از کی تا حالا مریضا رو عـریـ*ـان میکنی و من خبر ندارم ؟
سینا انگار از شدت تعجب ، به سرفه افتاد و همین طور که با مشت به سـ*ـینه اش میزد به سیاوش که بی حرکت ایستاده بود نگاه میکرد . من که بدبختانه علاوه بر ترس و هیجان خنده ام گرفته بود با دست جلو دهانم را گرفتم . سینا بالاخره با زور سرفه هایش را خاتمه داد و کمر صاف کرده ، با اخم گفت :
- نفهمیدم ... چی گفتی ؟؟؟ ... من مریضام رو عـریـ*ـان میکنم ؟!
سیاوش بدون هیچ حرکت و حرفی همچنان نگاهش میکرد که سینا با صدای بلندی گفت :
- اجازه نمیدم شأن شغلی منو گـه بزنی ... یعنی چی این حرفات ؟ ... شوخی میکنی ؟
سیاوش با آرامش ساختگی گفت :
- نفس رو موقعی بهت سپردم که هودیش تنش بود ... اومدم میبینم با موهای افشون و لباس لعتنی نامناسبش دراه کف اتاق راه میره ... همه ی این اراجیفی که این سه روز میگفتی برای همین بود ؟!
سینا که انگار فهمیده بود قضیه از چه قرار است با ابروهای بالا پریده و مشکوک اول به منِ ترسیده نگاه کرد و بعد به سیاوش . در آخر هم با اخم های درهم ساختگی اش در حالی که خم میشد تا کیفش را بردارد گفت :
- دست بردار ... یه جوری رفتار نکن که انگار من دختر ندیده ام یا این سه روز اینجا پارتی بوده ...
صاف ایستاد و مصمم گفت :
- میدونم که اگر مطمئن نبودی ازم انتخابم نمیکردی ... پس این حرفا برای چیه ؟؟
خواست سیاوش را دور بزند و به سمت در اتاق برود که سیاوش دستش را روی سـ*ـینه اش گذاشت و نگهش داشت . با اخم های درهمی گفت :
- میخوام بدونم تا کجا رو دید زدی !
از صراحت کلام و معنی حرفاش با خجالت سر پایین انداختم و نم اشک در چشمانم دوید . این روی سیاوش را ندیده بودم . این چه حرفی بود که زد ؟! با خجالت و گرمای زیادی که تنم را در بر گرفته بود دستانم را روی صورت به زیر افتاده ام گذاشتم و صدای گنگ سینا را شنیدم که در جواب گفت :
- اگر خیالت راحت شد ولم کن برم باید یه جوری این سه روز غیبتم رو ماست مالی کنم .
صدای نفس راحت سیاوش را شنیدم و کمی بعد هم با صدای عاری از خشمش سر بلند کردم .
- موهاتو بپوشون و بیا بیرون .
با حرصی توام با خجالت موهایم که زیر هودی بودند را در آورده روی شانه هایم رها کردم . سپس با لجبازی و حرص پشت سر اویی که بی خیال بیرون رفته بود ، از این اتاق نحس بیرون رفتم . بیرون از اتاق اول با میثم رو به رو شدم که با تعجب و خوشحالی گفت :
- چطوری نفس جان ؟ میبینم بانداژ صورتتم باز کردی و همه چی روالـــه !
با لبخند زوری سری تکان دادم و به این فکر کردم که راست میگوید . در این سه روز که مثل میت خوابیده بودم ، سینا علاوه بر قلبم ، صورتم را هم مستفیض کرده بود . بدون توجه به اطراف با صدای مظلومانه ای گفتم :
- میثم ... به من غذا بده ... دارم میمیرم .
لبخند میثم عمیقتر شد و با حرکت دستش صدایی تولید کرد که قبلا از سیاوش دیده بودم به من نزدیک شد و آرام طوری که انگار میخواست صدایش فقط به گوش من برسد ، گفت :
- آخ نفس ... آخ که منو تو چقدر نقطه اشتراک داریم ... منم گشنم ... بیا بریم تا جناب سیاوش سرش با تلفن بی موقع اش گرمه غذایی بر بدن بزنیم .
با خوشحالی دستانم را چند با به هم زدم و پشت او که سرخوش میخندید به سمت آشپزخانه رفتم .
مردی که خودش را پزشک معرفی کرده بود و با همراهی سیاوش برای معاینه ام کنارم نشسته بود را نگاه میکردم که تند تند علائمی که با توجه به حرف های سیاوش و معاینه ی من یادداشت کرده بود را برای فرد پشت گوشی میخواند . البته نیاز به گفتن نبود که من چیزی از حرفای عجیبش سر در نمی آوردم و فقط به این فکر میکردم که الان میگوید :"متاسفم شما ده روز بیشتر زنده نمی مانید !" . دلیل این فکر هم اخم های درهم سیاوش و لحن جدی مرد بود . در همین حین میثم وارد اتاق شد و با نگاهی به من و نگاه کنجکاوم ، رو به سیاوش گفت :
- تلفن ... فقط با صدای خودته که خیالش راهت میشه که تمرد نکردی !
با عجله و نگران به سیاوش نگاه کردم . او که نمیخواست برای بار دوم مرا در کنار مرد غریبه ای تنها بگذارد ؟! نگاهم که با چشمانش تلاقی کرد متوجه شدم که او هم به من نگاه میکرده است . بدون اینکه نگاهش را از من بگیرد با دست به میثم اشاره کرد بیرون برود و همزمان آرام لب زد :
- پس بگو صبر کنه و اینقدر پا رو اعصاب من نذاره ... برو بیرون .
فکر میکردم با این لحن حرف زدنِ سیاوش ، میثم ناراحت میشود ولی در کمال تعجب کاملا بی تفاوت بیرون رفت . نفس راحتی کشیدم و دوباره نگاهم را به مرد غریبه دادم که با ابروهای گره کرده اش بیش از پیش ترسناک شده بود . خیلی طول نکشید که بالاخره گوشی را پایین آورده و رو به سیاوش گفت :
- با چه جرئتی برداشتی آرودیش اینجا ؟ اونم الان که باید تو بخش مراقبت های ویژه باشه !
سیاوش با عصبانیت از کنار تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت . رو به پنجره ایستاد و دستانش را به دو طرف چهارچوب پنجره گرفت . من که هر لحظه نگاهم بین او و مرد غریبه میچرخید و تمام حواسم را به حرکات ریز مرد داده بودم که مبادا به من نزدیک شود رو به سیاوش با ترس اسمش را صدا زدم .
- سیاوش ...
نگاه متعجب مرد با تکرار اسم سیاوش زیر لب به من دوخته شد . اما خوشبختانه سیاوش از پنجره دل کند و با اخم نگاهی به منِ ترسیده کرد و گفت :
- حرف بیخود نزن ... پاشو برو با میثم هر چیزی که نفس نیاز داره رو بیار همین اتاق .
سپس نگاهش را از من گرفته از کنار تخت گذشت و همینطور که دستانش را پشت گردنش گره میکرد ، به سمت در اتاق رفت و همزمان گفت :
- پاشو بیا برو بیرون کم کم دارم عصبی میشم ...
جلو در اتاق ایستاد و بلند میثم را صدا زد . دادی که زد باعث شد پلکم بپرد و این حرکت ناخوداگاهم از چشمان موشکافانه و ریز شده ی مرد غریبه که به من دوخته بود ، مخفی نماند . با صدای آرامتر و ملایمتری پشت به سیاوش که با کلافگی گردنش را ماساژ میداد ، گفت :
- این دختر ازت میترسه ... اینجا هم امنیت نداره ... باید حداقل چهل و هشت ساعت زیر نظر مستقیم متخصص قلب باشه .
سیاوش که با شروع جمله اش با اخم های شدیدی نگاهش را به من داد و دستهایش را از پشت گردنش پایین آورد با اتمام جمله اش به سمت من قدم تند کرد که همزمان با اینکه روی تخت خودم را بالا کشیده و نشستم ، با ترس گفتم :
- من از تنها کسی که نمیترسم سیاوشه !
فکر میکردم زیر لب حرفم را زده ام ، اما مرد غریبه با حیرت از روی تخت بلند شد و کنار سیاوش بالای سرم ایستاد که متوجه شدم با صدای بلندی فریاد کشیده ام ! سیاوش که ردی از خنده در صورتش نمود پیدا کرد ، با حس اعتماد به نفس بیشتری بدون اینکه نگاهم را از نگاه سیاوش جدا کنم ، گفتم :
- من هیچ کجا نمیرما ...
با انگشت کوچک دست چپم به سیاوش اشاره کردم و ادامه دادم :
- خودت گفتی هرچی من بخوام !
سیاوش با تفریح سری تکان داد و انگشت شصتش را کنار لبش کشید و گفت :
- تو جایی نمیری !
مرد غریبه خواست اعتراض کند که سیاوش با کلافگی دوباره دستی به گردنش کشید و به سمت مرد غریبه برگشت . نمیدانم چه اتفاقی افتاد که مرد دهانش را بست و با اخم های شدیدش وسایلش را جمع کرده و با سرعت از اتاق خارج شد . سیاوش هم پشت سرش رفت . باز خدا رو شکر که ماندگار شدم و قرار نبود جایی بروم . با آسودگی خیال خودم را روی تخت پایین کشیدم و دوباره سرم را روی بالش نرمش قرار دادم . ذهنم خالی بود و هرچقدر هم گوش تیز کردم صدایی به گوشم نرسید . با اطمینان از اینکه سیاوش جایی همین نزدیکیهاست ، چشم روی هم گذاشتم تا این بی حالی مرا به سمت خواب سنگینی که مژده میداد ، ببرد . هنوز خوابم سنگین نشده بود که سیاوش وارد اتاق شد و اسمم را صدا زد . احتمالا چشمان بسته ام را که دید فکر کرد مرده ام که به سرعت کنارم نشست و نبض گردنم را چک کرد . پلک هایم را در حدی که خواب گرم و شیرین پشتشان فرار نکنند باز کردم و به آرامی گفتم :
- سیاوش ...
قبل از اینکه جمله ام را تکمیل کنم با صدای ریزی گفت :
- کوفت و سیاوش ... درد و سیاوش ... تو همین هفت هشت دقیقه خوابت برد ؟!
بدون توجه به حرص کلامش با پررویی چشمانم را کامل بستم و مثل خودش زیر لب گفتم :
- خوابم میاد ... نکن .
منطورم به فشار انگشتان ضمخت و بزرگش بود که روی رگ و پی گردنم سنگینی میکرد . دستش را برداشت و در حالی که صدایش دور میشد گفت :
- منو میکشه ... منو میکشه ...
***
سه روز از آن روز لعنتی که من توی آسانسور تقریبا مرده بودم میگذشت و من الان با ذوق و خوشحالی به دستان مرد غریبه که فهمیده بودم اسمش سینا است ، نگاه میکردم که چطور با دقت تمام دستگاه های عجیبی که همان شب به من متصل کرده بود را از تنم جدا میکرد . به گفته ی خودش با بدبختی توانسته بود مراقبت های اتاق مراقبت های ویژه را در این اتاق محیا کند . مرد بدی به نظر نمیرسید چون در این سه روز فقط او اجازه ورود به اتاق را داشت با همان لباس های مسخره اش (گان_ نوعی لباس بهداشتی) و سعی میکرد باهام حرف بزنه و حوصله ی سر رفته ام را سرجایش برگرداند . بالاخره کارش تمام شد و با خستگی کش و قوسی به خودش داد و گفت :
- خب نفس خانوم ... اینم از آزادی ...
بعد با جدیت نگاهم کرد و گفت :
- قرص هایی که بهت دادم رو حتی تو حمام و دستشویی هم با خودت میبری ...
بدون توجه به چشمان گرد شده و خجالت زده ام ادامه داد :
- اونطوری نگاه نکن ... اگر حرف گوش نکنی دیگه واقعا باید ببرمت بیمارستان !
با بدجنسی چشمکی زد و با لبخند گفت :
- چشاشوو ...
- چیکار به چشماش داری ؟! بیا برو پی کارت ...
با صدای خشدار سیاوش نفس راحتی کشیدم و گفتم :
- نمیذارم منو ببری بیمارستان !
سینا برگشت و من هم زمان پیدا کردم تا از روی تخت بلند بشم و بعد از سه روز به بدنم تکانی بدهم . در حالی که دستانم را به بالا میکشیدم ، سیاوش را دیدم که با اخم نگاهم میکند . بی توجه بهش کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم و به سمت در اتاق که سیاوش اشغال کرده بود راه افتادم که سیاوش دست به سـ*ـینه شد و راهم را سد کرد .
با تعجب بدون نگاه به چشمانش به خیال اینکه سینا دستور پزشکیِ دیگری داده است به عقب برگشتم و وقتی او را بیخیال و مشغول جمع و جور کردن دستگاه ها دیدم ، بالاخره نگاهم را بالا کشیدم و به چشمان سیاوش دادم . همچنان اخم داشت و با حرص نگاهم میکرد . دلیل اخم هایش را نمیدانستم ولی هرچه بود ترسناکش کرده بود . آرام و با ترس گفتم :
- بخدا میخوام برم غذا بخورم .
بدون اینکه چشمانش را از چشمانم جدا کند ، با دستانش شانه هایم را گرفت و کمی به جلو کشید تا صدای زمزمه مانندش را بشنوم و گفت :
- این چه سرو وضعیه ؟! این سه روزم همینطوری بودی پیش این نره خر ؟
من که اصلا متوجه معنی حرفاش که چه عرض کنم حتی کلماتش هم نشده بودم با گنگی مثل خودش زمزمه کردم :
- سیاوش من الان متوجه هیچی نمیشم ... من گرسنم !
با حرص بیشتری دستانش را روی بازوانم کشید و به سـ*ـینه اش چسباندم که باعث شد ارتباط چشمی بینمان شکسته شود . در بهت حرکتش بودم که با صدای ترسناک و غضبناکی زیر گوشم گفت :
- نـفــس ... پرسیدم تو این سه روز با همین ریخت و قیافه جلوش پهن تخت بودی ؟؟؟
هرچقدر سعی کردم ذهن فروپاشیده ام را از نوسانات تند سـ*ـینه اش که باعث تکان خوردن من هم میشد ، دور کنم و به مفهوم حرفهاش جمع کنم ، نشد که نشد . این خنگی من انگار که بیشتر عصبانی اش کرد که فشار محکمی به بازوهام وارد کرد که باعث شد با درد اسمش را صدا بزنم .
- ســیــاوش !
با حرص بیشتری لبانش را به گوشم چسباند و همزمان که فشار دستش روی بازوهام رو زیاد میکرد ، گفت :
- حرف بزن ... این سه روز همنطوری جولون دادی ؟؟؟؟
درد پیچیده در بازوهایم باعث شد در بغلش جمع شوم و با درد سرم را که تا الان رو به جناق سـ*ـینه اش بود را کج کنم و به سـ*ـینه اش بچسبانم . هرچه فشار دستانش زیادتر میشد ، فشار سرم هم روی سـ*ـینه اش بیشتر میشد تا اینکه بالاخره ذهنم هلک هلک به کار افتاد و با فرار از کرختی که گرمای سـ*ـینه اش باعثش بود به معنای حرفهایش دست پیدا کرد ! منظورش لباسهای بازم بود یا موهای پریشنام ؟! با ترس لبم را گزیدم و تنها کاری که توانستم بکنم صدا زدن دوباره ی اسمش بود :
- سیاوش !
سعی کرد با عقب کشیدن بازوهایم سرم را از روی سـ*ـینه اش بلند کند که از ترس اینکه با چشمان ترسناکش رو به رو شوم تند تند به حرف امدم :
- این سه روز ؟؟ خب ... خب ... نه ... یعنی آره ... میدونی ...
بالاخره موفق شد تا حدی که به چشمانم دید داشت عقب بکشدم که البته من فورا چشمانم را بستم . بی توجه به عکس العملم با صدای خشدار و عصبانی اش که انگار خش صدایش را چند برابر کرده بود با حرص آشکاری گفت :
- درست حرف بزن من که میدونم متراژ زبونت از روده هات بیشترن .
با ترس و هیجان چشمانم را محکمتر بستم و با احساس اینکه پوست پشت سرم از ترس خیس عرق شده است گفتم :
- من که همش زیر پتو بودم ... یا خواب بودم یا با سینا حرف میزدم ...
نفس های عصبی اش را روی صورتم خالی میکرد و من از شدت ترس قدرت هیچ کاری را نداشتم .تنها تفاوت این ترس با ترس های وحشتناکم ، آرامش قلبم بود ! وگرنه احتمالا تا الان از شدت تند و کند زدن قلبم بی هوش شده بودم . یکی از بازوهایم را رها کرد و من که فکر کردم رهایم میکند با خوشحالی خواستم چشمانم را باز کنم که دستش موهایم را چنگ زد و کمی کشید ، همزمان گفت :
- اینا چی ؟
آب دهانم را با سروصدا قورت دادم و با اینکه موهایم را محکم گرفته بود دردی نداشتم . خواستم نفسی تازه کنم که مهلت نداد و گفت :
- این سه روزو ... همینطوری با موهای افشون و این تاپ سفید لعنتی گذروندی ؟
حرص و عصبانیت به وضوح از بیان هر کلمه اش نمود پیدا میکرد و من حالا دیگر احساس میکردم تمام عروق خونی ام بسته شده اند و خون با یک آزادراه بزرگ به صورتم روانه شده است . دست چپم را که رها کرده بود ، بالا آورده و روی چشمان بسته ام گذاشتم . بعد هم خیلی سریع در حالی که لب هایم را از خجالت و ترس میجویدم به سرعت سرم را روی سـ*ـینه اش پرت کردم که باعث شد در عین کشیده شدن موهام و برخورد پیشانی ام به جناغ سـ*ـینه اش ، همزمان " آخی " زمزمه کنیم .
سریع و بدون وقفه توپ را در زمین سینا انداختم و گفتم :
- خودش گفت دکتر محرمه !
کمی که فشار دستهاش کم شد و موهام رو رها کرد یه قدم به عقب برداشتم که با عصبانیت اول به من نگاه کرد و بعد به سینای بخت برگشته که بی خبر از اطرافش در حال جمع کردن دم و دستگاهش بود . فرصت را غنیمت شمردم و فورا هودی مشکی رنگش که حالا برای من بود را از کنار تخت برداشتم و تن کردم . با مظلومیت نگاهش کردم و دستی به شکم بیچاره ام کشیدم . وقتی دیدم او با بدگمانی به سینا نگاه میکند و قدم به قدم به سمتش میرود ، عزم رفتن کردم که بدون اینکه نگاهم کند گفت :
- بمون سر جات نفس !
با حرص از روی گرسنگی و ترس از اتفاقات بعدی ، سرجایم خشک شدم و به سمت او که حالا رو به روی سینا بود ، نگاه کردم . سینای بی خبر از همه جا با تعجب اول به من و بعد به اخمهای احتمالی سیاوش نگاه کرد و گفت :
- چی شده ؟
سیاوش در جواب گفت :
- از کی تا حالا مریضا رو عـریـ*ـان میکنی و من خبر ندارم ؟
سینا انگار از شدت تعجب ، به سرفه افتاد و همین طور که با مشت به سـ*ـینه اش میزد به سیاوش که بی حرکت ایستاده بود نگاه میکرد . من که بدبختانه علاوه بر ترس و هیجان خنده ام گرفته بود با دست جلو دهانم را گرفتم . سینا بالاخره با زور سرفه هایش را خاتمه داد و کمر صاف کرده ، با اخم گفت :
- نفهمیدم ... چی گفتی ؟؟؟ ... من مریضام رو عـریـ*ـان میکنم ؟!
سیاوش بدون هیچ حرکت و حرفی همچنان نگاهش میکرد که سینا با صدای بلندی گفت :
- اجازه نمیدم شأن شغلی منو گـه بزنی ... یعنی چی این حرفات ؟ ... شوخی میکنی ؟
سیاوش با آرامش ساختگی گفت :
- نفس رو موقعی بهت سپردم که هودیش تنش بود ... اومدم میبینم با موهای افشون و لباس لعتنی نامناسبش دراه کف اتاق راه میره ... همه ی این اراجیفی که این سه روز میگفتی برای همین بود ؟!
سینا که انگار فهمیده بود قضیه از چه قرار است با ابروهای بالا پریده و مشکوک اول به منِ ترسیده نگاه کرد و بعد به سیاوش . در آخر هم با اخم های درهم ساختگی اش در حالی که خم میشد تا کیفش را بردارد گفت :
- دست بردار ... یه جوری رفتار نکن که انگار من دختر ندیده ام یا این سه روز اینجا پارتی بوده ...
صاف ایستاد و مصمم گفت :
- میدونم که اگر مطمئن نبودی ازم انتخابم نمیکردی ... پس این حرفا برای چیه ؟؟
خواست سیاوش را دور بزند و به سمت در اتاق برود که سیاوش دستش را روی سـ*ـینه اش گذاشت و نگهش داشت . با اخم های درهمی گفت :
- میخوام بدونم تا کجا رو دید زدی !
از صراحت کلام و معنی حرفاش با خجالت سر پایین انداختم و نم اشک در چشمانم دوید . این روی سیاوش را ندیده بودم . این چه حرفی بود که زد ؟! با خجالت و گرمای زیادی که تنم را در بر گرفته بود دستانم را روی صورت به زیر افتاده ام گذاشتم و صدای گنگ سینا را شنیدم که در جواب گفت :
- اگر خیالت راحت شد ولم کن برم باید یه جوری این سه روز غیبتم رو ماست مالی کنم .
صدای نفس راحت سیاوش را شنیدم و کمی بعد هم با صدای عاری از خشمش سر بلند کردم .
- موهاتو بپوشون و بیا بیرون .
با حرصی توام با خجالت موهایم که زیر هودی بودند را در آورده روی شانه هایم رها کردم . سپس با لجبازی و حرص پشت سر اویی که بی خیال بیرون رفته بود ، از این اتاق نحس بیرون رفتم . بیرون از اتاق اول با میثم رو به رو شدم که با تعجب و خوشحالی گفت :
- چطوری نفس جان ؟ میبینم بانداژ صورتتم باز کردی و همه چی روالـــه !
با لبخند زوری سری تکان دادم و به این فکر کردم که راست میگوید . در این سه روز که مثل میت خوابیده بودم ، سینا علاوه بر قلبم ، صورتم را هم مستفیض کرده بود . بدون توجه به اطراف با صدای مظلومانه ای گفتم :
- میثم ... به من غذا بده ... دارم میمیرم .
لبخند میثم عمیقتر شد و با حرکت دستش صدایی تولید کرد که قبلا از سیاوش دیده بودم به من نزدیک شد و آرام طوری که انگار میخواست صدایش فقط به گوش من برسد ، گفت :
- آخ نفس ... آخ که منو تو چقدر نقطه اشتراک داریم ... منم گشنم ... بیا بریم تا جناب سیاوش سرش با تلفن بی موقع اش گرمه غذایی بر بدن بزنیم .
با خوشحالی دستانم را چند با به هم زدم و پشت او که سرخوش میخندید به سمت آشپزخانه رفتم .