- عضویت
- 2019/01/04
- ارسالی ها
- 52
- امتیاز واکنش
- 303
- امتیاز
- 196
- سن
- 21
گاهی وقتا آدم تو یه برهه از زندگی دچار خلأ می شه؛ نمی دونه مرده یا نه! کی هست؟ اصلا کجاست یا حتی چه اتفاقی براش افتاده. دقیقا همون حس رو داشتم، انگار که صد سالِ خوابم، دلم می خواست چشمام رو باز کنم اما انگار خوابم می اومد، خودمم حال خودم رو نمی فهمیدم.
نمی دونم چقدر گذشت، یک ساعت، یک روز، یک ماه، یک سال یا حتی یک صده، فقط به سختی تونستم چشمام رو باز کنم. اول متوجه چیزی نبودم اما همین که مغزم شروع به پردازش کرد یادِ چاقو خوردنم افتادم؛ شهریار و...
دستم رو روی گردنم گذاشتم، باندپیچی شده بود.
نگاهم رو به اطرافم کشوندم، فکر می کردم بیمارستانه اما نبود؛ بیمارستان نبود بلکه تویِ یه اتاق شیک و بزرگ بودم. خدایا دیگه گنجایش این یکی رو ندارم.پشت سرهم
داره بهم شوک وارد می شه و بلاهای جور واجور سرم نازل می شن.
هنوز جون به تنم برنگشته که یه شوک دیگه بهم وارد شد. این جا کجاست؟ کی من و آورده این جا؟ کسی که کمکم کرد کی بود؟
همین که پاهام احساس قوا کردن از جا بلند شدم و به سمتِ در اتاق رفتم، در کمالِ خوشبختی قفل نبود و منم سرخوش بازش کردم. خیلی شیک و مجلسی اومدم راهم رو
بگیرم برم که جلوی راهم و گرفتن. اونم کی؟
یه بدغواره گنده که به این هالک ها گفته زکی، بکش کنار هستیم جاتون.
_با اجازه کی از اتاق اومدی بیرون؟
با اعتماد به نفس گفتم
_بکش کنار باد بیاد جوجه.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت
_چی گفتی؟
_همون که شنیدی.
خشم تویِ چشماش شعله کشید و بر افروخته گفت
_برگرد تو اتاق تا رئیس بیاد خودش تکلیفِ توی زبون دراز و روشن می کنه.
قد علم کردم جلوش و گفتم
_رئیس دیگه کیه؟ کدوم خری من و آورده این خراب شده؟ مگه من بیکارم که بشینم منتظر تا ببینم رئیس جونتون کی تشریفشون رو میارن و اون موقع تازه ایشون واسه بنده ی حقیر تأیین تکلیف کنن.
_خیلی زبون درازی می کنی دختر. گفتم برو بتمرگ سرجات. حالیت نیست؟
_نه خیر این شمایی که حالیت نیست. می گم می خوام ازاین جا برم نمی فهمی؟
بازوم و گرفت و در حالی که به سمتِ اتاق هدایتم می کرد گفت
_هستیم حالا درخدمتتون؛ زوده برای رفتن.
دست و پا زدم و با جیغ جیغ گفتم
_ولم کن؛ با توام احمق می گم ولم کن.
دیدم زورم بهش نمی رسه و با داد و فریاد هم کاری از پیش نمی برم تو یه حرکت ناغافل دستش رو گاز گرفتم. هرچقدر تلاش می کرد ولش کنم کاری از پیش نمی برد
چون دندون هام رو محکم روی گوشت دستش قفل کرده بودم، یه نژاد از سگ وجود داشت که وقتی هار می شد دندوناش رو قفل بدنت می کرد و تا وقتی که نمی کشتیش
ولت نمی کرد. یاد اون افتادم البته بلا نسبت من. موهام رو توی مشتش گرفت که نزدیک بود جیغ بکشم اما خودم رو کنترل کردم.
با صدای فریادی که از طرف پله ها اومد ناخودآگاه دندونام شل شد و نگاهم و بالا کشیدم. انقدر تعجب کردم که اصلا یادم رفت داشتم دعوا می کردم و وقتی به خودم
اومدم که اون مرد با قدرت هلم داد و پرت شدم روی زمین. صدایِ آخم بلند شد؛ در کمال تعجب دیدم که سرش فریاد کشید
_چیکار می کنی احمق؟
_قربان نمی دونید که مثلِ یه سگ هار دندوناشو چفت کرده بود و ولم نمی کرد
مثل یه بچه لوس که داشت به مامانش شکایت می کرد دستش رو جلوی آتاش گرفت
_خودتون ببینید؛ داره خون میاد.
وقتی این و گفت به خودم افتخار کردم؛ دلم خنک شد.
آتاش محکم و با صدایی که ولوم بالایی داشت بهش توپید
_با این هیکلت نمی تونی از پس یه دختر بر بیای؟
_اما قربان اینـ...
اخماشو بیشتر جمع کرد و گفت
_بسه؛ برو بیرون تا بعدا تکلیفت رو روشن کنم.
اون مرد نگاه وحشیش رو بهم دوخت و بعد هم از پله ها پایین رفت.
بعد از رفتن اون تیر نگاهش من و نشونه رفت؛ جوری نگاهم کرد که ماستامو کیسه کردم و آب دهنم و نامحسوس قورت دادم.
_پاشو.
به آرومی از جام بلند شدم؛ با یه قدم بلند اومد رو به روم وایساد که من همون یه قدم رو به عقب برداشتم.
دستم و گرفت و کشید.
_افسار پاره کردی؟ کدوم احمقی بهت گفته حق داری توی ویلای من انقدر هیاهو ایجاد کنی؟
شهامت همیشگیم رو پیدا کردم و افسار گسیخته گفتم
_کی بهت اجازه داد من و برداری بیاری ویلات که حالا بخوای به خاطر نقض قوانین مزخرفت باز خواستم کنی؟
دستم و محکم فشرد اما آخ نگفتم؛ شیطونه می گفت این و هم گاز بگیرم. از این فکر لبخند محوی روی لبم نشست.
انگار عصبانیش کردم که لباش و محکم روی هم فشرد و غرید
_من برای کارهام از کسی اجازه نمی خوام؛ کی می خواد برای من اجازه صادر کنه یا از کاری منعم کنه؟ تو؟
جوری گفت تو که اگه خودم و نمی شناختم تمام دنیا رو می گشتم تا کسی و که می گـه پیدا کنم ویه پولی بزارم کف دستش.
با جسارت مشهودی گفتم
_پس منم اجازه نمی خوام. کی می خواد برای من قانون تأیین کنه؟ تو؟
دقیقا با لحن خودش جمله هام و تحویلش دادم.
اون یکی بازوم و هم گرفت و من و جلو کشید، متعجب نگاهش کردم.
این دیگه چه کله خرابیه؟ خدایی این شوهر منه؟ به نظرم برای تفریح بد نیست.
_فکر می کنم دفعه قبل بهت گفتم حق نداری هر چی می خوای جلوی من بگی. بهت گفتم این شهامت نیست، داری قبر خودت و می کنی.
با تمسخر گفتم
_نه بابا؛ فکر کردی دوتا داد زدی و یه سیلی هم تنگش دیگه همون می شه که تو گفتی؟ این جا از این خبرا نیست. ازت پرسیدم چرا من و برداشتی آوردی ویلای گور به گوریت؟
استخوان هام داشت می شکست اما فقط اخمام رو توی هم کشیدم و صداش رو در نیاوردم.
_لازم باشه بارها داد می زنم و هزار تا سیلی هم بهت می زنم. پس مجبورم نکن و خودت انقدر تکرار کن تا بشه ملکهٔ ذهنت؛ تکرار کن و با خودت بگو باید زبونم و جلوی این مرد
کوتاه کنم چون هر چیزی ازش بر میاد.
_نه؛ هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نمیوفته.
می دونی چرا؟
چون توی جمله ات از واژه مرد استفاده کردی!
چون به مرد بودنت بالیدی، زورت و به رخ من کشیدی.
فکر کردی چون یه مردی و من زن می تونی هرکاری بکنی؟ پاش برسه من می تونم از صدتا مثل تو مرد تر بشم اما من به زن بودن خودم افتخار می کنم.
منم لازم باشه بارها تکرار می کنم؛ چرا من و آوردی این جا؟
_اون وقت شب با شهریار چی کار داشتی؟
متعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد
_نکنه رفقا زدید به تیپ و تاپ هم؟
مبهوت نگاهش کردم،یعنی چی رفقا؟
محکم و عصبی حرص زد
_چرا باید وقتی که دنبال شهریارم، دقیقا تورو پیدا کنم؟ اونم همون جایی که ردیاب نشون می داد!
چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که هم دست شهریاری؟
باورم نمی شد اون کسی که شهریار ازش حرف می زد
آتاش باشه؛ مبهوت زمزمه کردم
_تـ..تو همون کسی هستی که می خواست شهریار رو بکشه؟ تو دنبالش بودی؟
_آره من دنبالش بودم؛ نمی خواستم بکشمش. می خواستم محوش کنم؛ می خواستم انقدر زجرش بدم که مردش رو از زندش تشخیص ندن.
فهمیدی چه کارایی می تونم انجام بدم یا بیشتر برات باز کنم مسئله رو؟
اگه فهمیدی پس حرف بزن؛ حرف و بزن و نزار اون روی سگ من بالا بیاد چون اگه بالا بیاد بعید نیست به جای شهریار تو رو بدرم.
اخمام و کشیدم توی هم و عصبی با صدایی که کمی می لرزید گفتم
_از چی حرف می زنی؟من توی عمرم همش دوبار اون
مرد رو دیدم حالا داری من و به چی متهم می کنی؟ هم دستی با اون؟مسخرست.
_این که مسخرست یا نه رو فقط من تأیین می کنم و بزار
بهت بگم چون انگار زیادی ناواردی؛ این حقه ها دیگه قدیمی شده.
_رسماً داری هذیون می بافی.لابد به رسم رفاقت هم یه خط
خوشگل انداخت روی گردنم که اگه نمی رسیدی جان به
جان آفرین تسلیم می کردم.
_از کجا معلوم نقشه نباشه؟
بی اختیار داد زدم
_اگه نقشه بود می ذاشتی من بمیرم که از دست شما و
سناریو های جنایی تون خلاص بشم.
_ببر صداتو؛ کوتاه کن اون زبون و تا خودم دست به کار
نشدم. انگار خوب متوجه نشدی؛ من کسی و نمی کشم.
اگه یه لحظه حس کنم در سدد خــ ـیانـت بر اومده ذره ذره
زجرش می دم.تا جایی که خودش سایه ی سنگینش رو از
این دنیا برداره و نفسِ کثیفشو ببره.
_این نسخه رو واسه کسی بپیج که مطمئن باشی از اون خیانتی
که واسش جلز و ولز می کنی!
با تمسخر ادامه دادم
_در ضمن؛ لفظ خــ ـیانـت واسه آدمی به کار میره که با تو
نسبتی داشته باشه؛ نه کسی مثل من که کوچکترین نسبتی
باهات ندارم!
مستقیم زل زد توی چشمام،این جمله رو تحویلش دادم تا
عکس العمل رو ببینم.
من نزدیک ترین فرد زندگیش و در عینِ حال دورترینش
بودم!
می خواستم ببینم چی می گـه؛ چه رفلکسی داره اما فقط
بی حرف توی چشمام زل زده بود؛ با نگاهی که انگار می خواست
تا عمق وجودم رو بسوزونه.
_داری قبول می کنی که دستت با شهریار توی یه کاسه ست؟
حرص خوردم؛ من دنبالِ چی بودم و اون چی می گفت.
_یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.
_ولی ته حرفت خــ ـیانـت بود.
خواستم جوابش رو بدم اما ضعغی که توی دلم نشست
من و از این کار منع کرد. طبیعی بود؛ کلی خون از دست
داده بودم.
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم،داشت با اخم براندازم
می کرد.
_چی شد؟ حرفی برای گفتن داری؟
بهش توپیدم
_من گشنمه.
یه لحظه اخماش کمی از هم باز شد و متعاقب اون چشماش
متعجب شد اما بلافاصله اخماش رو جمع کرد و گفت
_چی؟!
_می گم گشنمه. دو کیلو خون از بدنم رفته.
با همون اخم نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با دو قدم
بلند خودش رو به پله ها رسوند؛ از همون جا خدمتکارش
رو صدا کرد
_بانو.
یه زن حدودا سی و نه چهل ساله تر و فرز از پله ها بالا
اومد و مطیعانه گفت
_جانم آقا؛ امری داشتید؟
با چشم من و نشون داد و گفت
_ببین چی میخواد.
بانو به سمتم اومد و اون قبل از این که از پله ها پایین
بره گفت
_اون موضوع همین جا تموم نمیشه؛ تا وقتی نفهمم
نقشت توی این ماجرا چیه راحتت نمی زارم.
این جمله رو ادا کرد و با قدم های کوتاه اما محکم از پله
ها پایین رفت؛ چهرم توی هم رفت و تا جایی که توی دیدرسم
بود با نگاه دنبالش کردم. بالآخره وقتی کاملا از دیدم خارج
شد نگاهم و ازش گرفتم و چشمم به چهره ی مهربونِ خدمتکارش؛
بانو افتاد. با لبخند محوی نگاهم می کرد.
لبخند ژکوندی بهش زدم و سلام کردم
_سلام.
_سلام به روی ماهت عزیزم.
چه مهربون بود آ.
_اسمتون بانو بود درست می گم؟
_بله خانم جان. اسمم بانو اِ.
خودمونی گفتم
_من می خوام بانو جون صدات کنم. به شرطی که بهم خانم
جان نگی یاد مادربزرگ خدا بیامرزم میوفتم.
اسمم سولینِ.
_اسمت هم پر معنی هم مثل خودت زیبا.
با شعف گفتم
_مگه شما معنی اسمم رو می دونید؟
_آره دخترم؛معنیش میشه غنچه اول صبح،با نمک، متفاوت.
اسمت ریشه کردی داره. منم مادر خدا بیامرزم کرد بود.
خودت هم کردی عزیزم؟
_نه بانو جون. این اسم وپدرم برام انتخاب کرده.
لبخندی زد و دیگه چیزی نپرسید؛ انگار یادش اومد برای
چی اومده که آروم توی صورتش کوبید وگفت
_ای وای پاک یادم رفت برای چی اومده بودم؛ آقا گفتن
چیزی می خواید من براتون بیارم.
_امم چیزه، راستش بانو جون من زخمی شده بودم خیلی
خون ازم رفت الان هم یکم ضعف کردم؛ یعنی گشنمه!
اگه زحمتی نیست...
با لبخند شیرینی گفت
_نه چه زحمتی عزیزم الآن یه چیزی برات میارم.
همون طوری که اومده بود پا تند کرد و پله هارو رو به پایین
طی کرد و به آشپزخونه رفت. چقدر با نمک بود؛ نگاهم رو
اطرافم چرخوندم.
یعنی این آدما کتی جون رو می شناختن؟
تو با این آدم ها زندگی می کردی مامان؟!
آهی کشیدم و برگشتم به همون اتاقی که توش بودم. تازه
داشتم به ویو و ترکیب بندیش دقت می کردم.
یه اتاق که وسایلش متشکل از رنگ های کرم و طلایی
بود. تختی که طلایی بود و ملحفه ی کرمی رنگی روش
بود.
دوتا میز عسلی کنارش بود و یه آینه طلایی هم رو به
روی تخت؛ پرده ها کرم رنگ بودن و در کل ترکیب خیلی
خوشگلی بود. ما که خوشمان آمد.
زیاد نگذشته بود که دیدم بانو با یه سینی محتوی یه
بشقاب ماکارونی و یه پارچ آب، لیوان و چنگال وارد اتاق
شد.
قبل از این که بخوام فکر کنم ماکارونی دوست ندارم
با خودم فکر کردم چطوری سینی با این همه وسیله رو
از اون پایین تا بالا آورده.
اگه اون سینی دست من بود چنگال فلزی رو هم شکسته
بودم!
سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و گفت
_بیا دخترم این و بخور جون بگیری،البته ببخشید به بزرگی
خودت عزیزم آقا ناهار معمولا خونه نیستن ماهم واسه
خودمون غذای سردستی درست می کنیم.
_این چه حرفیه بانو جون؟ همینم نعمته. کور بشه آدم ناشکر.
_پس من میرم دخترم اگه کاری داشتی صدام کن زود میام.
_چشم ممنون.
از در بیرون رفت و من با بدبختی به ماکارونی نگاه کردم؛
کور بشه آدم ناشکر هان؟
پس خداروشکر که با دعای گربه سیاه بارون نمیاد وگرنه
عصا لازم می شدم چون من غذاهای زیادی رو دوست
نداشتم.
بی میل شروع به خوردن کردم اما بعد دیدم نه خوش مزه
است. بچه که بودم خیلی دوست داشتم ولی بعدش یهو
دیدم نه خوشم نمیاد!
برعکس بچه بودم الویه دوست نداشتم ولی وقتی بزرگ
شدم هفته ای سه بار و می خوردم حتما.
ماکارونی رو خوردم و روی تخت دراز کشیدم، چه جنس
لطیفی داشت.
کلا از این خونه و وسایلش خوشمان آمد، با این که جاهای
زیادی رو ندیدم ولی معلوم بود فوق العاده شیکه!
شوهرمان هم چه پولداره آ.
یادم میاد مهرم یه ویلا بود و پونصد تا سکه طلا.
کتی جون خودش این مهریه رو تأیین کرد و آتاش هم
هیچ مخالفتی نکرد!
به خیال خودش که یه پشتوانه مالی واسه من باشه
نمی دونست که پسرجان گل و گلابش بعد از مرگش نه
تنها دنبالِ من نیومد بلکه خونه اش رو هم عوض کرد.
نامرد؛ با این که کتایون بارها بهم گفته بود که از جنس مخالف
فراریه و کلا کم حرف و بی خیالِ اما این رفتارش نباید
مصداقِ حالِ کسی که همسرشه و از قضا تنها هم هست
باشه.
به طرف پنجره رفتم و بازش کردم؛ فکم افتاد. این حیاطه، باغه،
قصره چیه؟
یه مسیر سنگ فرش شده داشت که فک کنم تا یک کیلومتر
اون ور تر تموم نمی شد. چراغ های پایه داری کنار سنگ
فرش به طرز زیبایی قرار گرفته بود و قسمتی هم کاملا
گل و گیاه و درخت بود و یکی دوتا آلاچیق و نیمکت
خوشگل موشگل هم اون وسط بودن.
این خود خود ویلای منه!
من می خوام طلاق بگیرم فقط این ویلا مال من بشه.
اما ویلایی که به نام من بود این نبود چون فکر نمی کنم
قبلا این ویلا رو داشت.
اگه این ویلا مال من بود یا آدرس این جا رو داشتم تا حالا
صد بار آتاش و پیدا کرده بودم.
نصفم از پنجره آویزون بود که دیدم صدای در اتاق بلند شد؛ برگشتم
و نگاهم رو معطوف بانو کردم که یه دست لباس دستش بود.
نیشم شل شد. داشتم می پوسیدم تو این لباسا؛ مخصوصا
که لباس بیرونی هم بودن.
_وای مرسی بانو؛ بخدا داشتم می گندیدم.
نگاهِ کنجکاوم رو بهش دوختم و پرسیدم
_فقط چیزه، این لباسا مال کیه؟
دیدم لبخند زد توی دلم گفتم
_بفرما، معلوم نیست لباسا مال کدوم خریه که این طوری
می خنده.
_لباسا مال یکی از خدمه ست. چون فقط آخر هفته رو گاهی
میرن خونه ی خودشون لباس همراهشون هست؛ تمیزم هست مادر نگران نباش.
آخیش! داشتم جون می دادم ها. فکر کردم پشت سرم زن
گرفته کثافت. خندم گرفت؛ من توی چه فکری بودم و
بانو چی می گفت!
خدایی زن خیلی شیرین و ساده ای بود.لباسا رو ازش گرفتم
و تشکر کردم؛ خوشبختانه توی اتاق سرویس بهداشتی بود
و من می تونستم برم حموم.
یه خاک تو سرت توی دلم به خودم گفتم، الان من باید
عذا گرفته بودم که بذارید من برم خونه ام و شما قاتلید
و آدم ربایید و از این حرفا، اما من انگار نه انگار!
خب چیکار کنم خونه ی شوهرمه ایشالله خدا بزنه تو کمرش
که من و نمیشناسه.
با خنده لبم و گاز گرفتم؛ چطوری دلت میاد سولین؟
این همون کینگ الدوله است ها.
همون که مثل دیوونه ها با تابلوش حرف می زدی.
فقط الان تصویرش ده بعدی و فول اچ دی شده؛ آب گرم
رو توی وان باز کردم و با لباس توش نشستم.
آخیش.سوختم!
با این که آب فوق العاده داغ بود اما دلم نمی اومد بلند
بشم.
حواسم بود که آب به زخم گردنم نرسه؛ یه خورده می سوخت
اما اون قدر زیاد نبود.
خدا تو کمرت بزنه شهریار؛ این یکی رو دیگه دلم نمی سوزه
چون حقشه. بی همه چیزِ چاقو کش!
نه به اون دک و پزش نه به چاقو کشیش؛ از اول هم معلوم
بود چه عنتریه، اصلا اگه آتاش بکشتش دلم خنک می شه،
معلومه کرم از خودشه.
بعد از مدتی بالاخره دل از حموم کندم و یکی از حوله هایی
که اونجا بود رو دور خودم پیچیدم. بعد هم از حموم خارج
شدم؛ لباس هایی که بانو برام آورده بود رو پوشیدم. یه
شومیز کوتاه به رنگ سبز چمنی بود و یه شلوار مشکی؛
یه شال مشکی هم کنارشون بود؛ خب مطمئنا به خاطر
این که لباس هاشون رو فقط توی خلوت خودشون می پوشن
انقد کوتاه و چسبون بود. الان اون وحشی بیاد من باید
این طوری جلوش جولون بدم؟
دیدم خبری نیست منم حوصلم سر میره با همون لباسا
از اتاق رفتم بیرون؛ از همون در اتاق رو بررسی کردم تا
پله ها و لوسترهای شیک و پنجره ها، مبل های سلطنتی
که فوق العاده خوشگل بودن؛ به رنگ سفید و با حاشیه
های طلایی. یه میز شیک طلایی هم اون وسط گذاشته
شده بود مجسمه های باحالی هم کنارش بودن که به همون
رنگ بودن.پرده های حریر سفید هم این ترکیب بندی رو
کامل می کردن. به سالن غذا خوری رفتم؛ چند تا خدمتکار
اون جا بودن که داشتن تمیز کاری می کردن.
وقتی من و دیدن انگار تعجب کردن یا کنجکاو شدن اما
لام تا کام حرف نزدن و فقط به آرومی سلام کردن.
بابا تواضع!
معلوم نیست چه جوری باهاشون رفتار می کنه که انقدر
ازش حرف شنوی دارن و تو کار هیچ کس کوچکترین
دخالتی نمیکنن؛ بی خیالشون شدم و اون جا رو هم
بررسی کردم، میز دوازده نفره ای توی سالن قرار داشت که
سفید بود و صندلی ها هم طلایی رنگ بودن، ترکیب رنگ
این جا هم طلایی_سفید بود هر چند که چیز زیادی توی
سالن غذا خوری نبود. دکوراسیون این جارو کی تنظیم
کرده که انقدر از رنگ طلایی و مکمل هاش استفاده کرده؟
با این که قشنگ بود ولی زیاد از رنگ طلایی استفاده شده
بود؛ هم اتاق، هم نشیمن و سالن غذا خوری. لبخندی تحویل
خدمتکار ها دادم و این بار راهِ آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
بانو اون جا بود و داشت به بقیه یه چیزایی رو گوشزد
می کرد؛ همون جا وایسادم و با لبخند و دست به سـ*ـینه
بهش نگاه کردم. دو سه تا از دخترا من و که دیدن پشت
سر بانو وایسادم ریز خندیدن،بانو هم برگشت و من و
که دید لبشو گزید
_مادر تو چرا راه افتادی توی ویلا؟ دو ساعت هم نیست
بهوش اومدی! چرا استراحت نکردی؟ حموم هم که رفتی
یه وقت آب به زحمت برسه عفونت می کنه.
رو به دخترا با خنده گفتم
_بانو همیشه همین طوری سر همه غر می زنه؟
تایید کردن و دوسه تاشون هم جمله های از قبیل
_شغلشه و _غر نزنه روزش شب نمیشه تحویلم دادن.
جمعشون و دوست داشتم با این که خیلی حرف شنو بودن
اما بین خودشون صمیمیت خاصی موج می زد.
داشتم با دخترا حرف می زدم که صداش دقیقا از پشت
سرم روح از تنم پروند
_این جا چیکار می کنی؟
برگشتم و با حرص نگاهش کردم که اخمش پررنگ تر شد
_برگرد تو اتاق؛ زود باش. یادم نمیاد اجازه داده باشم
از اتاق بیای بیرون.
دستم و مشت کردم و نگاهی به خدمتکار ها انداختم؛ همه
اشون پراکنده شده بودند و هر کدوم خودشونو مشغول
کاری کردن، انگار این لولو خرخره اس.صد رحمت به لولو خرخره
والا.
حرصی گفتم
_یادم نمیاد واسه قدم برداشتن ازت اجازه خواسته باشم؛ هرجا
هم دلم بخواد می رم نکنه فکر کردی زندانی گرفتی؟
با همون لحن قبلی جمله هاش رو شمرده و عصبی تحویلم داد
_تا وقتی ربط تو به شهریار معلوم نشه از زندانی کمتر
نیستی.
_نه بابا انقد کالری می سوزونی تصمیم می گیری خسته
نشی؛ اگه من کار خلافی کردم اونی که باید معلوم کنه
جرمم چیه پلیسه نه تو! نه تو پادشاهی نه من زیر دستت.
لبام و روی هم فشردم تا نزنم زیر خنده؛ تا دیروز بهش
می گفتم سرورم حالا ببینا!
_انقدر زبون درازی می کنی حواست هست ممکنه بزنه
به سرم و خودم کوتاهش کنم؟ یه وقت بخوام آدمت کنم
برات بد می شه!
_قرار نیست من این جا بمونم که تو بخوای تربیت یادم بدی
و درس اخلاق تو سرم فرو کنی؛ به اندازه کافی خانوادم
یادم دادن. زبونمم نه کوتاه می شه نه غلاف این فقط
وقتی امکان پذیره که یه آدم محترم ببینم و بخوام بهش
احترام بذارم، الان هم همچین کسی این جا نیست.
نمی دونم چقدر گذشت، یک ساعت، یک روز، یک ماه، یک سال یا حتی یک صده، فقط به سختی تونستم چشمام رو باز کنم. اول متوجه چیزی نبودم اما همین که مغزم شروع به پردازش کرد یادِ چاقو خوردنم افتادم؛ شهریار و...
دستم رو روی گردنم گذاشتم، باندپیچی شده بود.
نگاهم رو به اطرافم کشوندم، فکر می کردم بیمارستانه اما نبود؛ بیمارستان نبود بلکه تویِ یه اتاق شیک و بزرگ بودم. خدایا دیگه گنجایش این یکی رو ندارم.پشت سرهم
داره بهم شوک وارد می شه و بلاهای جور واجور سرم نازل می شن.
هنوز جون به تنم برنگشته که یه شوک دیگه بهم وارد شد. این جا کجاست؟ کی من و آورده این جا؟ کسی که کمکم کرد کی بود؟
همین که پاهام احساس قوا کردن از جا بلند شدم و به سمتِ در اتاق رفتم، در کمالِ خوشبختی قفل نبود و منم سرخوش بازش کردم. خیلی شیک و مجلسی اومدم راهم رو
بگیرم برم که جلوی راهم و گرفتن. اونم کی؟
یه بدغواره گنده که به این هالک ها گفته زکی، بکش کنار هستیم جاتون.
_با اجازه کی از اتاق اومدی بیرون؟
با اعتماد به نفس گفتم
_بکش کنار باد بیاد جوجه.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت
_چی گفتی؟
_همون که شنیدی.
خشم تویِ چشماش شعله کشید و بر افروخته گفت
_برگرد تو اتاق تا رئیس بیاد خودش تکلیفِ توی زبون دراز و روشن می کنه.
قد علم کردم جلوش و گفتم
_رئیس دیگه کیه؟ کدوم خری من و آورده این خراب شده؟ مگه من بیکارم که بشینم منتظر تا ببینم رئیس جونتون کی تشریفشون رو میارن و اون موقع تازه ایشون واسه بنده ی حقیر تأیین تکلیف کنن.
_خیلی زبون درازی می کنی دختر. گفتم برو بتمرگ سرجات. حالیت نیست؟
_نه خیر این شمایی که حالیت نیست. می گم می خوام ازاین جا برم نمی فهمی؟
بازوم و گرفت و در حالی که به سمتِ اتاق هدایتم می کرد گفت
_هستیم حالا درخدمتتون؛ زوده برای رفتن.
دست و پا زدم و با جیغ جیغ گفتم
_ولم کن؛ با توام احمق می گم ولم کن.
دیدم زورم بهش نمی رسه و با داد و فریاد هم کاری از پیش نمی برم تو یه حرکت ناغافل دستش رو گاز گرفتم. هرچقدر تلاش می کرد ولش کنم کاری از پیش نمی برد
چون دندون هام رو محکم روی گوشت دستش قفل کرده بودم، یه نژاد از سگ وجود داشت که وقتی هار می شد دندوناش رو قفل بدنت می کرد و تا وقتی که نمی کشتیش
ولت نمی کرد. یاد اون افتادم البته بلا نسبت من. موهام رو توی مشتش گرفت که نزدیک بود جیغ بکشم اما خودم رو کنترل کردم.
با صدای فریادی که از طرف پله ها اومد ناخودآگاه دندونام شل شد و نگاهم و بالا کشیدم. انقدر تعجب کردم که اصلا یادم رفت داشتم دعوا می کردم و وقتی به خودم
اومدم که اون مرد با قدرت هلم داد و پرت شدم روی زمین. صدایِ آخم بلند شد؛ در کمال تعجب دیدم که سرش فریاد کشید
_چیکار می کنی احمق؟
_قربان نمی دونید که مثلِ یه سگ هار دندوناشو چفت کرده بود و ولم نمی کرد
مثل یه بچه لوس که داشت به مامانش شکایت می کرد دستش رو جلوی آتاش گرفت
_خودتون ببینید؛ داره خون میاد.
وقتی این و گفت به خودم افتخار کردم؛ دلم خنک شد.
آتاش محکم و با صدایی که ولوم بالایی داشت بهش توپید
_با این هیکلت نمی تونی از پس یه دختر بر بیای؟
_اما قربان اینـ...
اخماشو بیشتر جمع کرد و گفت
_بسه؛ برو بیرون تا بعدا تکلیفت رو روشن کنم.
اون مرد نگاه وحشیش رو بهم دوخت و بعد هم از پله ها پایین رفت.
بعد از رفتن اون تیر نگاهش من و نشونه رفت؛ جوری نگاهم کرد که ماستامو کیسه کردم و آب دهنم و نامحسوس قورت دادم.
_پاشو.
به آرومی از جام بلند شدم؛ با یه قدم بلند اومد رو به روم وایساد که من همون یه قدم رو به عقب برداشتم.
دستم و گرفت و کشید.
_افسار پاره کردی؟ کدوم احمقی بهت گفته حق داری توی ویلای من انقدر هیاهو ایجاد کنی؟
شهامت همیشگیم رو پیدا کردم و افسار گسیخته گفتم
_کی بهت اجازه داد من و برداری بیاری ویلات که حالا بخوای به خاطر نقض قوانین مزخرفت باز خواستم کنی؟
دستم و محکم فشرد اما آخ نگفتم؛ شیطونه می گفت این و هم گاز بگیرم. از این فکر لبخند محوی روی لبم نشست.
انگار عصبانیش کردم که لباش و محکم روی هم فشرد و غرید
_من برای کارهام از کسی اجازه نمی خوام؛ کی می خواد برای من اجازه صادر کنه یا از کاری منعم کنه؟ تو؟
جوری گفت تو که اگه خودم و نمی شناختم تمام دنیا رو می گشتم تا کسی و که می گـه پیدا کنم ویه پولی بزارم کف دستش.
با جسارت مشهودی گفتم
_پس منم اجازه نمی خوام. کی می خواد برای من قانون تأیین کنه؟ تو؟
دقیقا با لحن خودش جمله هام و تحویلش دادم.
اون یکی بازوم و هم گرفت و من و جلو کشید، متعجب نگاهش کردم.
این دیگه چه کله خرابیه؟ خدایی این شوهر منه؟ به نظرم برای تفریح بد نیست.
_فکر می کنم دفعه قبل بهت گفتم حق نداری هر چی می خوای جلوی من بگی. بهت گفتم این شهامت نیست، داری قبر خودت و می کنی.
با تمسخر گفتم
_نه بابا؛ فکر کردی دوتا داد زدی و یه سیلی هم تنگش دیگه همون می شه که تو گفتی؟ این جا از این خبرا نیست. ازت پرسیدم چرا من و برداشتی آوردی ویلای گور به گوریت؟
استخوان هام داشت می شکست اما فقط اخمام رو توی هم کشیدم و صداش رو در نیاوردم.
_لازم باشه بارها داد می زنم و هزار تا سیلی هم بهت می زنم. پس مجبورم نکن و خودت انقدر تکرار کن تا بشه ملکهٔ ذهنت؛ تکرار کن و با خودت بگو باید زبونم و جلوی این مرد
کوتاه کنم چون هر چیزی ازش بر میاد.
_نه؛ هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نمیوفته.
می دونی چرا؟
چون توی جمله ات از واژه مرد استفاده کردی!
چون به مرد بودنت بالیدی، زورت و به رخ من کشیدی.
فکر کردی چون یه مردی و من زن می تونی هرکاری بکنی؟ پاش برسه من می تونم از صدتا مثل تو مرد تر بشم اما من به زن بودن خودم افتخار می کنم.
منم لازم باشه بارها تکرار می کنم؛ چرا من و آوردی این جا؟
_اون وقت شب با شهریار چی کار داشتی؟
متعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد
_نکنه رفقا زدید به تیپ و تاپ هم؟
مبهوت نگاهش کردم،یعنی چی رفقا؟
محکم و عصبی حرص زد
_چرا باید وقتی که دنبال شهریارم، دقیقا تورو پیدا کنم؟ اونم همون جایی که ردیاب نشون می داد!
چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که هم دست شهریاری؟
باورم نمی شد اون کسی که شهریار ازش حرف می زد
آتاش باشه؛ مبهوت زمزمه کردم
_تـ..تو همون کسی هستی که می خواست شهریار رو بکشه؟ تو دنبالش بودی؟
_آره من دنبالش بودم؛ نمی خواستم بکشمش. می خواستم محوش کنم؛ می خواستم انقدر زجرش بدم که مردش رو از زندش تشخیص ندن.
فهمیدی چه کارایی می تونم انجام بدم یا بیشتر برات باز کنم مسئله رو؟
اگه فهمیدی پس حرف بزن؛ حرف و بزن و نزار اون روی سگ من بالا بیاد چون اگه بالا بیاد بعید نیست به جای شهریار تو رو بدرم.
اخمام و کشیدم توی هم و عصبی با صدایی که کمی می لرزید گفتم
_از چی حرف می زنی؟من توی عمرم همش دوبار اون
مرد رو دیدم حالا داری من و به چی متهم می کنی؟ هم دستی با اون؟مسخرست.
_این که مسخرست یا نه رو فقط من تأیین می کنم و بزار
بهت بگم چون انگار زیادی ناواردی؛ این حقه ها دیگه قدیمی شده.
_رسماً داری هذیون می بافی.لابد به رسم رفاقت هم یه خط
خوشگل انداخت روی گردنم که اگه نمی رسیدی جان به
جان آفرین تسلیم می کردم.
_از کجا معلوم نقشه نباشه؟
بی اختیار داد زدم
_اگه نقشه بود می ذاشتی من بمیرم که از دست شما و
سناریو های جنایی تون خلاص بشم.
_ببر صداتو؛ کوتاه کن اون زبون و تا خودم دست به کار
نشدم. انگار خوب متوجه نشدی؛ من کسی و نمی کشم.
اگه یه لحظه حس کنم در سدد خــ ـیانـت بر اومده ذره ذره
زجرش می دم.تا جایی که خودش سایه ی سنگینش رو از
این دنیا برداره و نفسِ کثیفشو ببره.
_این نسخه رو واسه کسی بپیج که مطمئن باشی از اون خیانتی
که واسش جلز و ولز می کنی!
با تمسخر ادامه دادم
_در ضمن؛ لفظ خــ ـیانـت واسه آدمی به کار میره که با تو
نسبتی داشته باشه؛ نه کسی مثل من که کوچکترین نسبتی
باهات ندارم!
مستقیم زل زد توی چشمام،این جمله رو تحویلش دادم تا
عکس العمل رو ببینم.
من نزدیک ترین فرد زندگیش و در عینِ حال دورترینش
بودم!
می خواستم ببینم چی می گـه؛ چه رفلکسی داره اما فقط
بی حرف توی چشمام زل زده بود؛ با نگاهی که انگار می خواست
تا عمق وجودم رو بسوزونه.
_داری قبول می کنی که دستت با شهریار توی یه کاسه ست؟
حرص خوردم؛ من دنبالِ چی بودم و اون چی می گفت.
_یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.
_ولی ته حرفت خــ ـیانـت بود.
خواستم جوابش رو بدم اما ضعغی که توی دلم نشست
من و از این کار منع کرد. طبیعی بود؛ کلی خون از دست
داده بودم.
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم،داشت با اخم براندازم
می کرد.
_چی شد؟ حرفی برای گفتن داری؟
بهش توپیدم
_من گشنمه.
یه لحظه اخماش کمی از هم باز شد و متعاقب اون چشماش
متعجب شد اما بلافاصله اخماش رو جمع کرد و گفت
_چی؟!
_می گم گشنمه. دو کیلو خون از بدنم رفته.
با همون اخم نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با دو قدم
بلند خودش رو به پله ها رسوند؛ از همون جا خدمتکارش
رو صدا کرد
_بانو.
یه زن حدودا سی و نه چهل ساله تر و فرز از پله ها بالا
اومد و مطیعانه گفت
_جانم آقا؛ امری داشتید؟
با چشم من و نشون داد و گفت
_ببین چی میخواد.
بانو به سمتم اومد و اون قبل از این که از پله ها پایین
بره گفت
_اون موضوع همین جا تموم نمیشه؛ تا وقتی نفهمم
نقشت توی این ماجرا چیه راحتت نمی زارم.
این جمله رو ادا کرد و با قدم های کوتاه اما محکم از پله
ها پایین رفت؛ چهرم توی هم رفت و تا جایی که توی دیدرسم
بود با نگاه دنبالش کردم. بالآخره وقتی کاملا از دیدم خارج
شد نگاهم و ازش گرفتم و چشمم به چهره ی مهربونِ خدمتکارش؛
بانو افتاد. با لبخند محوی نگاهم می کرد.
لبخند ژکوندی بهش زدم و سلام کردم
_سلام.
_سلام به روی ماهت عزیزم.
چه مهربون بود آ.
_اسمتون بانو بود درست می گم؟
_بله خانم جان. اسمم بانو اِ.
خودمونی گفتم
_من می خوام بانو جون صدات کنم. به شرطی که بهم خانم
جان نگی یاد مادربزرگ خدا بیامرزم میوفتم.
اسمم سولینِ.
_اسمت هم پر معنی هم مثل خودت زیبا.
با شعف گفتم
_مگه شما معنی اسمم رو می دونید؟
_آره دخترم؛معنیش میشه غنچه اول صبح،با نمک، متفاوت.
اسمت ریشه کردی داره. منم مادر خدا بیامرزم کرد بود.
خودت هم کردی عزیزم؟
_نه بانو جون. این اسم وپدرم برام انتخاب کرده.
لبخندی زد و دیگه چیزی نپرسید؛ انگار یادش اومد برای
چی اومده که آروم توی صورتش کوبید وگفت
_ای وای پاک یادم رفت برای چی اومده بودم؛ آقا گفتن
چیزی می خواید من براتون بیارم.
_امم چیزه، راستش بانو جون من زخمی شده بودم خیلی
خون ازم رفت الان هم یکم ضعف کردم؛ یعنی گشنمه!
اگه زحمتی نیست...
با لبخند شیرینی گفت
_نه چه زحمتی عزیزم الآن یه چیزی برات میارم.
همون طوری که اومده بود پا تند کرد و پله هارو رو به پایین
طی کرد و به آشپزخونه رفت. چقدر با نمک بود؛ نگاهم رو
اطرافم چرخوندم.
یعنی این آدما کتی جون رو می شناختن؟
تو با این آدم ها زندگی می کردی مامان؟!
آهی کشیدم و برگشتم به همون اتاقی که توش بودم. تازه
داشتم به ویو و ترکیب بندیش دقت می کردم.
یه اتاق که وسایلش متشکل از رنگ های کرم و طلایی
بود. تختی که طلایی بود و ملحفه ی کرمی رنگی روش
بود.
دوتا میز عسلی کنارش بود و یه آینه طلایی هم رو به
روی تخت؛ پرده ها کرم رنگ بودن و در کل ترکیب خیلی
خوشگلی بود. ما که خوشمان آمد.
زیاد نگذشته بود که دیدم بانو با یه سینی محتوی یه
بشقاب ماکارونی و یه پارچ آب، لیوان و چنگال وارد اتاق
شد.
قبل از این که بخوام فکر کنم ماکارونی دوست ندارم
با خودم فکر کردم چطوری سینی با این همه وسیله رو
از اون پایین تا بالا آورده.
اگه اون سینی دست من بود چنگال فلزی رو هم شکسته
بودم!
سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و گفت
_بیا دخترم این و بخور جون بگیری،البته ببخشید به بزرگی
خودت عزیزم آقا ناهار معمولا خونه نیستن ماهم واسه
خودمون غذای سردستی درست می کنیم.
_این چه حرفیه بانو جون؟ همینم نعمته. کور بشه آدم ناشکر.
_پس من میرم دخترم اگه کاری داشتی صدام کن زود میام.
_چشم ممنون.
از در بیرون رفت و من با بدبختی به ماکارونی نگاه کردم؛
کور بشه آدم ناشکر هان؟
پس خداروشکر که با دعای گربه سیاه بارون نمیاد وگرنه
عصا لازم می شدم چون من غذاهای زیادی رو دوست
نداشتم.
بی میل شروع به خوردن کردم اما بعد دیدم نه خوش مزه
است. بچه که بودم خیلی دوست داشتم ولی بعدش یهو
دیدم نه خوشم نمیاد!
برعکس بچه بودم الویه دوست نداشتم ولی وقتی بزرگ
شدم هفته ای سه بار و می خوردم حتما.
ماکارونی رو خوردم و روی تخت دراز کشیدم، چه جنس
لطیفی داشت.
کلا از این خونه و وسایلش خوشمان آمد، با این که جاهای
زیادی رو ندیدم ولی معلوم بود فوق العاده شیکه!
شوهرمان هم چه پولداره آ.
یادم میاد مهرم یه ویلا بود و پونصد تا سکه طلا.
کتی جون خودش این مهریه رو تأیین کرد و آتاش هم
هیچ مخالفتی نکرد!
به خیال خودش که یه پشتوانه مالی واسه من باشه
نمی دونست که پسرجان گل و گلابش بعد از مرگش نه
تنها دنبالِ من نیومد بلکه خونه اش رو هم عوض کرد.
نامرد؛ با این که کتایون بارها بهم گفته بود که از جنس مخالف
فراریه و کلا کم حرف و بی خیالِ اما این رفتارش نباید
مصداقِ حالِ کسی که همسرشه و از قضا تنها هم هست
باشه.
به طرف پنجره رفتم و بازش کردم؛ فکم افتاد. این حیاطه، باغه،
قصره چیه؟
یه مسیر سنگ فرش شده داشت که فک کنم تا یک کیلومتر
اون ور تر تموم نمی شد. چراغ های پایه داری کنار سنگ
فرش به طرز زیبایی قرار گرفته بود و قسمتی هم کاملا
گل و گیاه و درخت بود و یکی دوتا آلاچیق و نیمکت
خوشگل موشگل هم اون وسط بودن.
این خود خود ویلای منه!
من می خوام طلاق بگیرم فقط این ویلا مال من بشه.
اما ویلایی که به نام من بود این نبود چون فکر نمی کنم
قبلا این ویلا رو داشت.
اگه این ویلا مال من بود یا آدرس این جا رو داشتم تا حالا
صد بار آتاش و پیدا کرده بودم.
نصفم از پنجره آویزون بود که دیدم صدای در اتاق بلند شد؛ برگشتم
و نگاهم رو معطوف بانو کردم که یه دست لباس دستش بود.
نیشم شل شد. داشتم می پوسیدم تو این لباسا؛ مخصوصا
که لباس بیرونی هم بودن.
_وای مرسی بانو؛ بخدا داشتم می گندیدم.
نگاهِ کنجکاوم رو بهش دوختم و پرسیدم
_فقط چیزه، این لباسا مال کیه؟
دیدم لبخند زد توی دلم گفتم
_بفرما، معلوم نیست لباسا مال کدوم خریه که این طوری
می خنده.
_لباسا مال یکی از خدمه ست. چون فقط آخر هفته رو گاهی
میرن خونه ی خودشون لباس همراهشون هست؛ تمیزم هست مادر نگران نباش.
آخیش! داشتم جون می دادم ها. فکر کردم پشت سرم زن
گرفته کثافت. خندم گرفت؛ من توی چه فکری بودم و
بانو چی می گفت!
خدایی زن خیلی شیرین و ساده ای بود.لباسا رو ازش گرفتم
و تشکر کردم؛ خوشبختانه توی اتاق سرویس بهداشتی بود
و من می تونستم برم حموم.
یه خاک تو سرت توی دلم به خودم گفتم، الان من باید
عذا گرفته بودم که بذارید من برم خونه ام و شما قاتلید
و آدم ربایید و از این حرفا، اما من انگار نه انگار!
خب چیکار کنم خونه ی شوهرمه ایشالله خدا بزنه تو کمرش
که من و نمیشناسه.
با خنده لبم و گاز گرفتم؛ چطوری دلت میاد سولین؟
این همون کینگ الدوله است ها.
همون که مثل دیوونه ها با تابلوش حرف می زدی.
فقط الان تصویرش ده بعدی و فول اچ دی شده؛ آب گرم
رو توی وان باز کردم و با لباس توش نشستم.
آخیش.سوختم!
با این که آب فوق العاده داغ بود اما دلم نمی اومد بلند
بشم.
حواسم بود که آب به زخم گردنم نرسه؛ یه خورده می سوخت
اما اون قدر زیاد نبود.
خدا تو کمرت بزنه شهریار؛ این یکی رو دیگه دلم نمی سوزه
چون حقشه. بی همه چیزِ چاقو کش!
نه به اون دک و پزش نه به چاقو کشیش؛ از اول هم معلوم
بود چه عنتریه، اصلا اگه آتاش بکشتش دلم خنک می شه،
معلومه کرم از خودشه.
بعد از مدتی بالاخره دل از حموم کندم و یکی از حوله هایی
که اونجا بود رو دور خودم پیچیدم. بعد هم از حموم خارج
شدم؛ لباس هایی که بانو برام آورده بود رو پوشیدم. یه
شومیز کوتاه به رنگ سبز چمنی بود و یه شلوار مشکی؛
یه شال مشکی هم کنارشون بود؛ خب مطمئنا به خاطر
این که لباس هاشون رو فقط توی خلوت خودشون می پوشن
انقد کوتاه و چسبون بود. الان اون وحشی بیاد من باید
این طوری جلوش جولون بدم؟
دیدم خبری نیست منم حوصلم سر میره با همون لباسا
از اتاق رفتم بیرون؛ از همون در اتاق رو بررسی کردم تا
پله ها و لوسترهای شیک و پنجره ها، مبل های سلطنتی
که فوق العاده خوشگل بودن؛ به رنگ سفید و با حاشیه
های طلایی. یه میز شیک طلایی هم اون وسط گذاشته
شده بود مجسمه های باحالی هم کنارش بودن که به همون
رنگ بودن.پرده های حریر سفید هم این ترکیب بندی رو
کامل می کردن. به سالن غذا خوری رفتم؛ چند تا خدمتکار
اون جا بودن که داشتن تمیز کاری می کردن.
وقتی من و دیدن انگار تعجب کردن یا کنجکاو شدن اما
لام تا کام حرف نزدن و فقط به آرومی سلام کردن.
بابا تواضع!
معلوم نیست چه جوری باهاشون رفتار می کنه که انقدر
ازش حرف شنوی دارن و تو کار هیچ کس کوچکترین
دخالتی نمیکنن؛ بی خیالشون شدم و اون جا رو هم
بررسی کردم، میز دوازده نفره ای توی سالن قرار داشت که
سفید بود و صندلی ها هم طلایی رنگ بودن، ترکیب رنگ
این جا هم طلایی_سفید بود هر چند که چیز زیادی توی
سالن غذا خوری نبود. دکوراسیون این جارو کی تنظیم
کرده که انقدر از رنگ طلایی و مکمل هاش استفاده کرده؟
با این که قشنگ بود ولی زیاد از رنگ طلایی استفاده شده
بود؛ هم اتاق، هم نشیمن و سالن غذا خوری. لبخندی تحویل
خدمتکار ها دادم و این بار راهِ آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
بانو اون جا بود و داشت به بقیه یه چیزایی رو گوشزد
می کرد؛ همون جا وایسادم و با لبخند و دست به سـ*ـینه
بهش نگاه کردم. دو سه تا از دخترا من و که دیدن پشت
سر بانو وایسادم ریز خندیدن،بانو هم برگشت و من و
که دید لبشو گزید
_مادر تو چرا راه افتادی توی ویلا؟ دو ساعت هم نیست
بهوش اومدی! چرا استراحت نکردی؟ حموم هم که رفتی
یه وقت آب به زحمت برسه عفونت می کنه.
رو به دخترا با خنده گفتم
_بانو همیشه همین طوری سر همه غر می زنه؟
تایید کردن و دوسه تاشون هم جمله های از قبیل
_شغلشه و _غر نزنه روزش شب نمیشه تحویلم دادن.
جمعشون و دوست داشتم با این که خیلی حرف شنو بودن
اما بین خودشون صمیمیت خاصی موج می زد.
داشتم با دخترا حرف می زدم که صداش دقیقا از پشت
سرم روح از تنم پروند
_این جا چیکار می کنی؟
برگشتم و با حرص نگاهش کردم که اخمش پررنگ تر شد
_برگرد تو اتاق؛ زود باش. یادم نمیاد اجازه داده باشم
از اتاق بیای بیرون.
دستم و مشت کردم و نگاهی به خدمتکار ها انداختم؛ همه
اشون پراکنده شده بودند و هر کدوم خودشونو مشغول
کاری کردن، انگار این لولو خرخره اس.صد رحمت به لولو خرخره
والا.
حرصی گفتم
_یادم نمیاد واسه قدم برداشتن ازت اجازه خواسته باشم؛ هرجا
هم دلم بخواد می رم نکنه فکر کردی زندانی گرفتی؟
با همون لحن قبلی جمله هاش رو شمرده و عصبی تحویلم داد
_تا وقتی ربط تو به شهریار معلوم نشه از زندانی کمتر
نیستی.
_نه بابا انقد کالری می سوزونی تصمیم می گیری خسته
نشی؛ اگه من کار خلافی کردم اونی که باید معلوم کنه
جرمم چیه پلیسه نه تو! نه تو پادشاهی نه من زیر دستت.
لبام و روی هم فشردم تا نزنم زیر خنده؛ تا دیروز بهش
می گفتم سرورم حالا ببینا!
_انقدر زبون درازی می کنی حواست هست ممکنه بزنه
به سرم و خودم کوتاهش کنم؟ یه وقت بخوام آدمت کنم
برات بد می شه!
_قرار نیست من این جا بمونم که تو بخوای تربیت یادم بدی
و درس اخلاق تو سرم فرو کنی؛ به اندازه کافی خانوادم
یادم دادن. زبونمم نه کوتاه می شه نه غلاف این فقط
وقتی امکان پذیره که یه آدم محترم ببینم و بخوام بهش
احترام بذارم، الان هم همچین کسی این جا نیست.