رمان مسکوت | آرام_ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aram789

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
52
امتیاز واکنش
303
امتیاز
196
سن
21
گاهی وقتا آدم تو یه برهه از زندگی دچار خلأ می شه؛ نمی دونه مرده یا نه! کی هست؟ اصلا کجاست یا حتی چه اتفاقی براش افتاده. دقیقا همون حس رو‌ داشتم، انگار که صد سالِ خوابم، دلم می خواست چشمام رو باز کنم اما انگار خوابم می اومد، خودمم حال خودم رو نمی فهمیدم.
نمی دونم چقدر گذشت، یک ساعت، یک روز، یک ماه، یک سال یا حتی یک صده، فقط به سختی تونستم چشمام رو باز کنم. اول متوجه چیزی نبودم اما همین که مغزم شروع به پردازش کرد یادِ چاقو خوردنم افتادم؛ شهریار و...
دستم رو روی گردنم گذاشتم، باندپیچی شده بود.
نگاهم رو به اطرافم کشوندم، فکر می کردم بیمارستانه اما نبود؛ بیمارستان نبود بلکه تویِ یه اتاق شیک و بزرگ بودم. خدایا دیگه گنجایش این یکی رو ندارم.پشت سرهم
داره بهم شوک وارد می شه و بلاهای جور واجور سرم نازل می شن.
هنوز جون به تنم برنگشته که یه شوک دیگه بهم وارد شد. این جا کجاست؟ کی من و آورده این جا؟ کسی که کمکم کرد کی بود؟
همین که پاهام احساس قوا کردن از جا بلند شدم و به سمتِ در اتاق رفتم، در کمالِ خوشبختی قفل نبود و منم سرخوش بازش کردم. خیلی شیک و مجلسی اومدم راهم رو
بگیرم برم که جلوی راهم و گرفتن. اونم کی؟
یه بدغواره گنده که به این هالک ها گفته زکی، بکش کنار هستیم جاتون.

_با اجازه کی از اتاق اومدی بیرون؟

با اعتماد به نفس گفتم
_بکش کنار باد بیاد جوجه.

با تمسخر نگاهم کرد و گفت
_چی گفتی؟

_همون که شنیدی.

خشم تویِ چشماش شعله کشید و بر افروخته گفت
_برگرد تو اتاق تا رئیس بیاد خودش تکلیفِ توی زبون دراز و روشن می کنه.

قد علم کردم جلوش و گفتم
_رئیس دیگه کیه؟ کدوم خری من و آورده این خراب شده؟ مگه من بیکارم که بشینم منتظر تا ببینم رئیس جونتون کی تشریفشون رو میارن و اون موقع تازه ایشون واسه بنده ی حقیر تأیین تکلیف کنن‌.

_خیلی زبون درازی می کنی دختر. گفتم برو بتمرگ سرجات. حالیت نیست؟

_نه خیر این شمایی که حالیت نیست. می گم می خوام ازاین جا برم نمی فهمی؟

بازوم و گرفت و در حالی که به سمتِ اتاق هدایتم می کرد گفت
_هستیم حالا درخدمتتون؛ زوده برای رفتن.

دست و پا زدم و با جیغ جیغ گفتم
_ولم کن؛ با توام احمق می گم ولم کن.

دیدم زورم بهش نمی رسه و با داد و فریاد هم کاری از پیش نمی برم تو یه حرکت ناغافل دستش رو گاز گرفتم. هرچقدر تلاش می کرد ولش کنم کاری از پیش نمی برد
چون دندون هام رو محکم روی گوشت دستش قفل کرده بودم، یه نژاد از سگ وجود داشت که وقتی هار می شد دندوناش رو قفل بدنت می کرد و تا وقتی که نمی کشتیش
ولت نمی کرد. یاد اون افتادم البته بلا نسبت من. موهام رو توی مشتش گرفت که نزدیک بود جیغ بکشم اما خودم رو کنترل کردم.
با صدای فریادی که از طرف پله ها اومد ناخودآگاه دندونام شل شد و نگاهم و بالا کشیدم. انقدر تعجب کردم که اصلا یادم رفت داشتم دعوا می کردم و وقتی به خودم
اومدم که اون مرد با قدرت هلم داد و پرت شدم روی زمین. صدایِ آخم بلند شد؛ در کمال تعجب دیدم که سرش فریاد کشید
_چیکار می کنی احمق؟

_قربان نمی دونید که مثلِ یه سگ هار دندوناشو چفت کرده بود و ولم نمی کرد
مثل یه بچه لوس که داشت به مامانش شکایت می کرد دستش رو جلوی آتاش گرفت
_خودتون ببینید؛ داره خون میاد.
وقتی این و گفت به خودم افتخار کردم؛ دلم خنک شد.
آتاش محکم و با صدایی که ولوم بالایی داشت بهش توپید
_با این هیکلت نمی تونی از پس یه دختر بر بیای؟

_اما قربان اینـ.‌..

اخماشو بیشتر جمع کرد و گفت
_بسه؛ برو بیرون تا بعدا تکلیفت رو روشن کنم.

اون مرد نگاه وحشیش رو بهم دوخت و بعد هم از پله ها پایین رفت.

بعد از رفتن اون تیر نگاهش من و نشونه رفت؛ جوری نگاهم کرد که ماستامو کیسه کردم و آب دهنم و نامحسوس قورت دادم.
_پاشو.

به آرومی از جام بلند شدم؛ با یه قدم بلند اومد رو به روم وایساد که من همون یه قدم رو به عقب برداشتم.
دستم و گرفت و کشید.
_افسار پاره کردی؟ کدوم احمقی بهت گفته حق داری توی ویلای من انقدر هیاهو ایجاد کنی؟

شهامت همیشگیم رو پیدا کردم و افسار گسیخته گفتم
_کی بهت اجازه داد من و برداری بیاری ویلات که حالا بخوای به خاطر نقض قوانین مزخرفت باز خواستم کنی؟

دستم و محکم فشرد اما آخ نگفتم؛ شیطونه می گفت این و هم گاز بگیرم. از این فکر لبخند محوی روی لبم نشست.
انگار عصبانیش کردم که لباش و محکم روی هم فشرد و غرید
_من برای کارهام از کسی اجازه نمی خوام؛ کی می خواد برای من اجازه صادر کنه یا از کاری منعم کنه؟ تو؟

جوری گفت تو که اگه خودم و نمی شناختم تمام دنیا رو می گشتم تا کسی و که می گـه پیدا کنم ویه پولی بزارم کف دستش.
با جسارت مشهودی گفتم
_پس منم اجازه نمی خوام. کی می خواد برای من قانون تأیین کنه؟ تو؟

دقیقا با لحن خودش جمله هام و تحویلش دادم.
اون یکی بازوم و هم گرفت و من و جلو کشید، متعجب نگاهش کردم.
این دیگه چه کله خرابیه؟ خدایی این شوهر منه؟ به نظرم برای تفریح بد نیست.
_فکر می کنم دفعه قبل بهت گفتم حق نداری هر چی می خوای جلوی من بگی. بهت گفتم این شهامت نیست، داری قبر خودت و می کنی.

با تمسخر گفتم
_نه بابا؛ فکر کردی دوتا داد زدی و یه سیلی هم تنگش دیگه همون می شه که تو گفتی؟ این جا از این خبرا نیست. ازت پرسیدم چرا من و برداشتی آوردی ویلای گور به گوریت؟

استخوان هام داشت می شکست اما فقط اخمام رو توی هم کشیدم و صداش رو در نیاوردم.

_لازم باشه بارها داد می زنم و هزار تا سیلی هم بهت می زنم. پس مجبورم نکن و خودت انقدر تکرار کن تا بشه ملکهٔ ذهنت؛ تکرار کن و با خودت بگو باید زبونم و جلوی این مرد
کوتاه کنم چون هر چیزی ازش بر میاد.

_نه؛ هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نمیوفته.
می دونی چرا؟
چون توی جمله ات از واژه مرد استفاده کردی!
چون به مرد بودنت بالیدی، زورت و به رخ من کشیدی.
فکر کردی چون یه مردی و من زن می تونی هرکاری بکنی؟ پاش برسه من می تونم از صدتا مثل تو مرد تر بشم اما من به زن بودن خودم افتخار می کنم.
منم لازم باشه بارها تکرار می کنم؛ چرا من و آوردی این جا؟

_اون وقت شب با شهریار چی کار داشتی؟

متعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد
_نکنه رفقا زدید به تیپ و تاپ هم؟

مبهوت نگاهش کردم،یعنی چی رفقا؟
محکم و عصبی حرص زد
_چرا باید وقتی که دنبال شهریارم، دقیقا تورو پیدا کنم؟ اونم همون جایی که ردیاب نشون می داد!
چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که هم دست شهریاری؟

باورم نمی شد اون کسی که شهریار ازش حرف می زد
آتاش باشه؛ مبهوت زمزمه کردم
_تـ..تو همون کسی هستی که می خواست شهریار رو بکشه؟ تو دنبالش بودی؟

_آره من دنبالش بودم؛ نمی خواستم بکشمش. می خواستم محوش کنم؛ می خواستم انقدر زجرش بدم که مردش رو از زندش تشخیص ندن.
فهمیدی چه کارایی می تونم انجام بدم یا بیشتر برات باز کنم مسئله رو؟
اگه فهمیدی پس حرف بزن؛ حرف و بزن و نزار اون روی سگ من بالا بیاد چون اگه بالا بیاد بعید نیست به جای شهریار تو رو بدرم.

اخمام و کشیدم توی هم و عصبی با صدایی که کمی می لرزید گفتم
_از چی حرف می زنی؟من توی عمرم همش دوبار اون
مرد رو دیدم حالا داری من و به چی متهم می کنی؟ هم دستی با اون؟مسخرست.

_این که مسخرست یا نه رو فقط من تأیین می کنم و بزار
بهت بگم چون انگار زیادی ناواردی؛ این حقه ها دیگه قدیمی شده.

_رسماً داری هذیون می بافی.لابد به رسم رفاقت هم یه خط
خوشگل انداخت روی گردنم که اگه نمی رسیدی جان به
جان آفرین تسلیم می کردم.

_از کجا معلوم نقشه نباشه؟

بی اختیار داد زدم
_اگه نقشه بود می ذاشتی من بمیرم که از دست شما و
سناریو های جنایی تون خلاص بشم.

_ببر صداتو؛ کوتاه کن اون زبون و تا خودم دست به کار
نشدم. انگار خوب متوجه نشدی؛ من کسی و نمی کشم.
اگه یه لحظه حس کنم در سدد خــ ـیانـت بر اومده ذره ذره
زجرش می دم.تا جایی که خودش سایه ی سنگینش رو از
این دنیا برداره و نفسِ کثیفشو ببره.

_این نسخه رو واسه کسی بپیج که مطمئن باشی از اون خیانتی
که واسش جلز و ولز می کنی!
با تمسخر ادامه دادم
_در ضمن؛ لفظ خــ ـیانـت واسه آدمی به کار میره که با تو
نسبتی داشته باشه؛ نه کسی مثل من که کوچکترین نسبتی
باهات ندارم!

مستقیم زل زد توی چشمام،این جمله رو تحویلش دادم تا
عکس العمل رو ببینم.
من نزدیک ترین فرد زندگیش و در عینِ حال دورترینش
بودم!
می خواستم ببینم چی می گـه؛ چه رفلکسی داره اما فقط
بی حرف توی چشمام زل زده بود؛ با نگاهی که انگار می خواست
تا عمق وجودم رو بسوزونه.
_داری قبول می کنی که دستت با شهریار توی یه کاسه ست؟

حرص خوردم؛ من دنبالِ چی بودم و اون چی می گفت.
_یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم.

_ولی ته حرفت خــ ـیانـت بود.

خواستم جوابش رو بدم اما ضعغی که توی دلم نشست
من و از این کار منع کرد. طبیعی بود؛ کلی خون از دست
داده بودم.
سرم و بالا گرفتم و نگاهش کردم،داشت با اخم براندازم
می کرد.
_چی شد؟ حرفی برای گفتن داری؟

بهش توپیدم
_من گشنمه.

یه لحظه اخماش کمی از هم باز شد و متعاقب اون چشماش
متعجب شد اما بلافاصله اخماش رو جمع کرد و گفت
_چی؟!

_می گم گشنمه. دو کیلو خون از بدنم رفته.

با همون اخم نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با دو قدم
بلند خودش رو به پله ها رسوند؛ از همون جا خدمتکارش
رو صدا کرد
_بانو.

یه زن حدودا سی و نه چهل ساله تر و فرز از پله ها بالا
اومد و مطیعانه گفت
_جانم آقا؛ امری داشتید؟

با چشم من و نشون داد و گفت
_ببین چی میخواد.

بانو به سمتم اومد و اون قبل از این که از پله ها پایین
بره گفت
_اون موضوع همین جا تموم نمیشه؛ تا وقتی نفهمم
نقشت توی این ماجرا چیه راحتت نمی زارم.

این جمله رو ادا کرد و با قدم های کوتاه اما محکم از پله
ها پایین رفت؛ چهرم توی هم رفت و تا جایی که توی دیدرسم
بود با نگاه دنبالش کردم. بالآخره وقتی کاملا از دیدم خارج
شد نگاهم و ازش گرفتم و چشمم به چهره ی مهربونِ خدمتکارش؛
بانو افتاد. با لبخند محوی نگاهم می کرد.
لبخند ژکوندی بهش زدم و سلام کردم
_سلام.

_سلام به روی ماهت عزیزم.

چه مهربون بود آ.
_اسمتون بانو بود درست می گم؟

_بله خانم جان. اسمم بانو اِ.

خودمونی گفتم
_من می خوام بانو جون صدات کنم. به شرطی که بهم خانم
جان نگی یاد مادربزرگ خدا بیامرزم میوفتم.
اسمم سولینِ.

_اسمت هم پر معنی هم مثل خودت زیبا.

با شعف گفتم
_مگه شما معنی اسمم رو می دونید؟

_آره دخترم؛معنیش میشه غنچه اول صبح،با نمک، متفاوت.
اسمت ریشه کردی داره. منم مادر خدا بیامرزم کرد بود.
خودت هم کردی عزیزم؟

_نه بانو جون. این اسم وپدرم برام انتخاب کرده.

لبخندی زد و دیگه چیزی نپرسید؛ انگار یادش اومد برای
چی اومده که آروم توی صورتش کوبید وگفت
_ای وای پاک یادم رفت برای چی اومده بودم؛ آقا گفتن
چیزی می خواید من براتون بیارم.

_امم چیزه، راستش بانو جون من زخمی شده بودم خیلی
خون ازم رفت الان هم یکم ضعف کردم؛ یعنی گشنمه!
اگه زحمتی نیست...

با لبخند شیرینی گفت
_نه چه زحمتی عزیزم الآن یه چیزی برات میارم.

همون طوری که اومده بود پا تند کرد و پله هارو رو به پایین
طی کرد و به آشپزخونه رفت. چقدر با نمک بود؛ نگاهم رو
اطرافم چرخوندم.
یعنی این آدما کتی جون رو می شناختن؟
تو با این آدم ها زندگی می کردی مامان؟!
آهی کشیدم و برگشتم به همون اتاقی که توش بودم. تازه
داشتم به ویو و ترکیب بندیش دقت می کردم.
یه اتاق که وسایلش متشکل از رنگ های کرم و طلایی
بود. تختی که طلایی بود و ملحفه ی کرمی رنگی روش
بود.
دوتا میز عسلی کنارش بود و یه آینه طلایی هم رو به
روی تخت؛ پرده ها کرم رنگ بودن و در کل ترکیب خیلی
خوشگلی بود. ما که خوشمان آمد.
زیاد نگذشته بود که دیدم بانو با یه سینی محتوی یه
بشقاب ماکارونی و یه پارچ آب، لیوان و چنگال وارد اتاق
شد.
قبل از این که بخوام فکر کنم ماکارونی دوست ندارم
با خودم فکر کردم چطوری سینی با این همه وسیله رو
از اون پایین تا بالا آورده.
اگه اون سینی دست من بود چنگال فلزی رو هم شکسته
بودم!
سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و گفت
_بیا دخترم این و بخور جون بگیری،البته ببخشید به بزرگی
خودت عزیزم آقا ناهار معمولا خونه نیستن ماهم واسه
خودمون غذای سردستی درست می کنیم.

_این چه حرفیه بانو جون؟ همینم نعمته. کور بشه آدم ناشکر.

_پس من میرم دخترم اگه کاری داشتی صدام کن زود میام.

_چشم ممنون.

از در بیرون رفت و من با بدبختی به ماکارونی نگاه کردم؛
کور بشه آدم ناشکر هان؟
پس خداروشکر که با دعای گربه سیاه بارون نمیاد وگرنه
عصا لازم می شدم چون من غذاهای زیادی رو دوست
نداشتم.
بی میل شروع به خوردن کردم اما بعد دیدم نه خوش مزه
است. بچه که بودم خیلی دوست داشتم ولی بعدش یهو
دیدم نه خوشم نمیاد!
برعکس بچه بودم الویه دوست نداشتم ولی وقتی بزرگ
شدم هفته ای سه بار و می خوردم حتما.
ماکارونی رو خوردم و روی تخت دراز کشیدم، چه جنس
لطیفی داشت.
کلا از این خونه و وسایلش خوشمان آمد، با این که جاهای
زیادی رو ندیدم ولی معلوم بود فوق العاده شیکه!
شوهرمان هم چه پولداره آ.
یادم میاد مهرم یه ویلا بود و پونصد تا سکه طلا.
کتی جون خودش این مهریه رو تأیین کرد و آتاش هم
هیچ مخالفتی نکرد!
به خیال خودش که یه پشتوانه مالی واسه من باشه
نمی دونست که پسرجان گل و گلابش بعد از مرگش نه
تنها دنبالِ من نیومد بلکه خونه اش رو هم عوض کرد.
نامرد؛ با این که کتایون بارها بهم گفته بود که از جنس مخالف
فراریه و کلا کم حرف و بی خیالِ اما این رفتارش نباید
مصداقِ حالِ کسی که همسرشه و از قضا تنها هم هست
باشه.
به طرف پنجره رفتم و بازش کردم؛ فکم افتاد. این حیاطه، باغه،
قصره چیه؟
یه مسیر سنگ فرش شده داشت که فک کنم تا یک کیلومتر
اون ور تر تموم نمی شد. چراغ های پایه داری کنار سنگ
فرش به طرز زیبایی قرار گرفته بود و قسمتی هم کاملا
گل و گیاه و درخت بود و یکی دوتا آلاچیق و نیمکت
خوشگل موشگل هم اون وسط بودن.
این خود خود ویلای منه!
من می خوام طلاق بگیرم فقط این ویلا مال من بشه.
اما ویلایی که به نام من بود این نبود چون فکر نمی کنم
قبلا این ویلا رو داشت.
اگه این ویلا مال من بود یا آدرس این جا رو داشتم تا حالا
صد بار آتاش و پیدا کرده بودم.
نصفم از پنجره آویزون بود که دیدم صدای در اتاق بلند شد؛ برگشتم
و نگاهم رو معطوف بانو کردم که یه دست لباس دستش بود.
نیشم شل شد. داشتم می پوسیدم تو این لباسا؛ مخصوصا
که لباس بیرونی هم بودن.
_وای مرسی بانو؛ بخدا داشتم می گندیدم.
نگاهِ کنجکاوم رو بهش دوختم و پرسیدم
_فقط چیزه، این لباسا مال کیه؟

دیدم لبخند زد توی دلم گفتم
_بفرما، معلوم نیست لباسا مال کدوم خریه که این طوری
می خنده.

_لباسا مال یکی از خدمه ست. چون فقط آخر هفته رو گاهی
میرن خونه ی خودشون لباس همراهشون هست؛ تمیزم هست مادر نگران نباش.

آخیش! داشتم جون می دادم ها. فکر کردم پشت سرم زن
گرفته کثافت. خندم گرفت؛ من توی چه فکری بودم و
بانو چی می گفت!
خدایی زن خیلی شیرین و ساده ای بود.لباسا رو ازش گرفتم
و تشکر کردم؛ خوشبختانه توی اتاق سرویس بهداشتی بود
و من می تونستم برم حموم.
یه خاک تو سرت توی دلم به خودم گفتم، الان من باید
عذا گرفته بودم که بذارید من برم خونه ام و شما قاتلید
و آدم ربایید و از این حرفا، اما من انگار نه انگار!
خب چیکار کنم خونه ی شوهرمه ایشالله خدا بزنه تو کمرش
که من و نمیشناسه.
با خنده لبم و گاز گرفتم؛ چطوری دلت میاد سولین؟
این همون کینگ الدوله است ها.
همون که مثل دیوونه ها با تابلوش حرف می زدی.
فقط الان تصویرش ده بعدی و فول اچ دی شده؛ آب گرم
رو توی وان باز کردم و با لباس توش نشستم.
آخیش.سوختم!
با این که آب فوق العاده داغ بود اما دلم نمی اومد بلند
بشم.
حواسم بود که آب به زخم گردنم نرسه؛ یه خورده می سوخت
اما اون قدر زیاد نبود.
خدا تو کمرت بزنه شهریار؛ این یکی رو دیگه دلم نمی سوزه
چون حقشه. بی همه چیزِ چاقو کش!
نه به اون دک و پزش نه به چاقو کشیش؛ از اول هم معلوم
بود چه عنتریه، اصلا اگه آتاش بکشتش دلم خنک می شه،
معلومه کرم از خودشه.
بعد از مدتی بالاخره دل از حموم کندم و یکی از حوله هایی
که اونجا بود رو دور خودم پیچیدم. بعد هم از حموم خارج
شدم؛ لباس هایی که بانو برام آورده بود رو پوشیدم. یه
شومیز کوتاه به رنگ سبز چمنی بود و یه شلوار مشکی؛
یه شال مشکی هم کنارشون بود؛ خب مطمئنا به خاطر
این که لباس هاشون رو فقط توی خلوت خودشون می پوشن
انقد کوتاه و چسبون بود. الان اون وحشی بیاد من باید
این طوری جلوش جولون بدم؟
دیدم خبری نیست منم حوصلم سر میره با همون لباسا
از اتاق رفتم بیرون؛ از همون در اتاق رو بررسی کردم تا
پله ها و لوسترهای شیک و پنجره ها، مبل های سلطنتی
که فوق العاده خوشگل بودن؛ به رنگ سفید و با حاشیه
های طلایی. یه میز شیک طلایی هم اون وسط گذاشته
شده بود مجسمه های باحالی هم کنارش بودن که به همون
رنگ بودن.پرده های حریر سفید هم این ترکیب بندی رو
کامل می کردن‌. به سالن غذا خوری رفتم؛ چند تا خدمتکار
اون جا بودن که داشتن تمیز کاری می کردن.
وقتی من و دیدن انگار تعجب کردن یا کنجکاو شدن اما
لام تا کام حرف نزدن و فقط به آرومی سلام کردن.
بابا تواضع!
معلوم نیست چه جوری باهاشون رفتار می کنه که انقدر
ازش حرف شنوی دارن و تو کار هیچ کس کوچکترین
دخالتی نمیکنن؛ بی خیالشون شدم و اون جا رو هم
بررسی کردم، میز دوازده نفره ای توی سالن قرار داشت که
سفید بود و صندلی ها هم طلایی رنگ بودن، ترکیب رنگ
این جا هم طلایی_سفید بود هر چند که چیز زیادی توی
سالن غذا خوری نبود. دکوراسیون این جارو کی تنظیم
کرده که انقدر از رنگ طلایی و مکمل هاش استفاده کرده؟
با این که قشنگ بود ولی زیاد از رنگ طلایی استفاده شده
بود؛ هم اتاق، هم نشیمن و سالن غذا خوری. لبخندی تحویل
خدمتکار ها دادم و این بار راهِ آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
بانو اون جا بود و داشت به بقیه یه چیزایی رو گوشزد
می کرد؛ همون جا وایسادم و با لبخند و دست به سـ*ـینه
بهش نگاه کردم. دو سه تا از دخترا من و که دیدن پشت
سر بانو وایسادم ریز خندیدن،بانو هم برگشت و من و
که دید لبشو گزید
_مادر تو چرا راه افتادی توی ویلا؟ دو ساعت هم نیست
بهوش اومدی! چرا استراحت نکردی؟ حموم هم که رفتی
یه وقت آب به زحمت برسه عفونت می کنه.

رو به دخترا با خنده گفتم
_بانو همیشه همین طوری سر همه غر می زنه؟

تایید کردن و دوسه تاشون هم جمله های از قبیل
_شغلشه و _غر نزنه روزش شب نمیشه تحویلم دادن.
جمعشون و دوست داشتم با این که خیلی حرف شنو بودن
اما بین خودشون صمیمیت خاصی موج می زد.
داشتم با دخترا حرف می زدم که صداش دقیقا از پشت
سرم روح از تنم پروند
_این جا چیکار می کنی؟
برگشتم و با حرص نگاهش کردم که اخمش پررنگ تر شد
_برگرد تو اتاق؛ زود باش. یادم نمیاد اجازه داده باشم
از اتاق بیای بیرون.

دستم و مشت کردم و نگاهی به خدمتکار ها انداختم؛ همه
اشون پراکنده شده بودند و هر کدوم خودشونو مشغول
کاری کردن، انگار این لولو خرخره اس.صد رحمت به لولو خرخره
والا.
حرصی گفتم
_یادم نمیاد واسه قدم برداشتن ازت اجازه خواسته باشم؛ هرجا
هم دلم بخواد می رم نکنه فکر کردی زندانی گرفتی؟

با همون لحن قبلی جمله هاش رو شمرده و عصبی تحویلم داد
_تا وقتی ربط تو به شهریار معلوم نشه از زندانی کمتر
نیستی.

_نه بابا انقد کالری می سوزونی تصمیم می گیری خسته
نشی؛ اگه من کار خلافی کردم اونی که باید معلوم کنه
جرمم چیه پلیسه نه تو! نه تو پادشاهی نه من زیر دستت.

لبام و روی هم فشردم تا نزنم زیر خنده؛ تا دیروز بهش
می گفتم سرورم حالا ببینا!

_انقدر زبون درازی می کنی حواست هست ممکنه بزنه
به سرم و خودم کوتاهش کنم؟ یه وقت بخوام آدمت کنم
برات بد می شه!

_قرار نیست من این جا بمونم که تو بخوای تربیت یادم بدی
و درس اخلاق تو سرم فرو کنی؛ به اندازه کافی خانوادم
یادم دادن. زبونمم نه کوتاه می شه نه غلاف این فقط
وقتی امکان پذیره که یه آدم محترم ببینم و بخوام بهش
احترام بذارم، الان هم همچین کسی این جا نیست.
 
  • پیشنهادات
  • Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    فکر می کردم الان می زنه به سیمِ آخر اما خونسردانه
    جواب داد
    _کی گفته قراره از این جا بری؟

    جاش نبود وگرنه دست می زدم رو سرم ببینم شاخ دارم
    یا نه.بابا ایول همسر بالاخره من و یادت اومد؟
    بزار بیام دو تا ماچت کنم عزیزم که انقد ماهی!

    _فقط وقتی پات و از این خونه می زاری بیرون که خود
    من بفهمم توی این ماجرا بی گناهی یا خودت بهم ثابت
    کنی.

    تف تو قیافت به معنای واقعی!
    ضد حال، عنتر، بی خاصیتِ آلزایمری. بیا برو گمشو از
    جلوم قیافت و می بینم چندشم می شه.
    همه ی اینارو تو دلم ردیف گفتم و نتیجش شد جمله ای
    که با حرص ادا کردم _نچایی انقد خوش اشتهایی! دیگه چی؟
    خواستی بگو دوستامو هم دعوت می کنم دور هـ..

    _بســه!

    با همین صدای بلندش صدامو گم کردم، خودش ادامه داد
    _باهات شوخی ندارم که با این لحن جواب می دی، من
    با هیچ کس شوخی ندارم و برام مهم نیست عواقبش
    چیه.اگه با من در بیوفتی بد می بینی! چند بار بهت گفتم
    زبونتو کوتاه کن اما تو انگار زبون خوش حالیت نیست.
    نزار اون روم بالا بیاد که اگه بالا بیاد کاری می کنم دیگه
    صدات بالا نیاد.

    شوهرمون شاعر هم هست ماشالله خدا برام حفظت کنه.
    سایت رو سر من و بچه هام.
    متوجه نبودم و داشتم با تمسخر نگاش می کردم که
    دیدم هی داره عصبی تر میشه. خودم و جمع و جور کردم
    و گفتم
    _انقدر تهدیدای تو خالی نکن؛ من ازت نمی ترسم.
    این همه خدم حشم و می بینی؟ هیچ کدوم به خاطر
    خودت بهت احترام نمی ذارن‌. فقط ازت می ترسن، می ترسن
    مبادا حرفِ رئیـــس رو گوش نکنن و رئیس عزیزشون
    عصبانی بشه چون اون موقع ممکنه اخراجشون کنه سرشون
    داد بزنه یا چیزای دیگه.
    ولی من خدمتکار تو نیستم؛ من ازت نمی ترسم چون
    نمی تونی بلایی سرم بیاری.

    پهلوم و چنگ زد و صورتم و نزدیک صورت خودش برد. به
    جای این که بترسم قلبم لرزید، از این نزدیکی بی اندازه
    قلبم دچار هیاهو شد.
    _شهریار و دیدی! دیدی که چطور غرورشو زیر پا گذاشته
    بود و از دست من فرار می کرد. فکر می کنی به خاطر
    تهدیدای تو خالی بود؟ فکر می کنی ندیده بود یه چشمه
    از این تهدیدارو که عملی بشن؟ فکر می کنی کسی که
    پشت سرهم زخم خورده چیزی برای از دست دادن داره
    که بخواد تهدید تو خالی کنه؟ نه احمق. من فقط مراعاتت
    رو می کنم چون هم جنسِ من نیستی که بخوام با زور
    باهات بجنگم. اما بزار بگم که بدونی؛ اگه ببینم تهدیدام
    برای تو فایده ای نداره و رفتارت همونه برام مهم نیست
    کی هستی! جنسیتت چیه! اون موقع می زنم به سیمِ آخر
    و جوری بهت درس میدم که از سایه من بترسی.
    اسمم برات بشه کابوس؛ اینا تهدیدای تو خالی نیست.
    اگه بازم حرفامو نادیده بگیری این بار جای خالی رو بدجور
    پر می کنم.

    خودم و عقب کشیدم تا کمرم از حصار دستاش آزاد بشه؛ انگشتمو
    جلوش گرفتم و گفتم _
    هر چقدر می خوای تهدید کن. تو خالی یا پر، اصلا می خوای
    من و بکش و استخونامم بنداز جلوی سگا تصویرمم بزن
    تو ویلات تا بشه درسِ عبرت؛ من همینم که هستم.
    برامم مهم نیست تو کی هستی!
    انگار تو عادت کردی همه ی دنیا طبق دستوراتت پیش
    برن، ولی متأسفانه باید بگم پیش من از این خبرا نیسـ..

    خواستم جمله مو کامل کنم که دیدم دستش نشست روی
    دهنم؛ چشام گرد شد. نکنه می خواد منو بکشه؟
    توی صورتم غرید
    _نشونت می دم.

    باور کن این قصد جونمو کرده، با این فکر شروع کردم
    دست و پا زدن. مچ دستم و گرفت و دستشو از روی
    دهنم برداشت، دستم و کشید که مثل وحشی ها شروع
    کردم جیغ و داد
    _ولم کن. ایشالله به زمین گرم بخوری، ولم کن میگم. آی
    خـ‍ــدا
    دستم و محکم فشار داد که بلند تر جیغ زدم، همه دست از کار کشیده بودن و به من
    و کولی بازی هام نگاه می کردن. خدایا غلط کردم من و
    نکشه! قول می دم کمتر زبون درازی کنم، اما خدایی زور
    نداره؟ بعد ده سال که دیدمش از هیولا بدتره و راه به راه
    می خواد به همه دستور بده. رفت توی حیاط که ترسیدم
    و به عادت همیشگی دستشو گاز گرفتم.
    دستش یه خورده شل شد که همون موقع زود بلند شدم
    و حینی که با پا توی زانوش می کوبیدم دستمو رها کردم
    و دویدم. مثل سگ می دویدم ها؛ یه لحظه برگشتم
    نگاهش کنم که دیدم پشت سرمه و با قدم های بلند داره
    دنبالم میاد، بلند تر جیغ کشیدم و به محضِ رسیدن به
    خدمتکار ها پشتِ بانو پناه گرفتم. با جیغ جیغ گفتم
    _بانو توروخدا نزار من و بگیره.

    اون می خواست من و بگیره و من هم مدام با بانو چپ
    و راست می شدم آخر سر هم یه داد زد سر بانو که
    _برو اون ور بانو، برو بهت می گم این دختر باید ادب بشه.

    خواستم بگم برو بچه هاتو ادب کن اما نگفتم این خودش
    نزده می رقصه الان من این و بگم عمرا ولم کنه!
    بانو با عجز گفت
    _آقا جان توروخدا همین یه بار و کوتاه بیاید.

    _تو دخالت نکن برو توی ویلا.

    _خواهش می کنم آقا جان همین یه بار و روی من و زمین
    نندازید. جوونه نمی فهمه شما ببخشید.

    زرشک! مثلا اون خیلی با فهمه؟

    دیدم آتاش داره با عصبانیت نگاهم می کنه،چشمام و
    مظلوم کردم و بهش خیره شدم.
    توی همون حالت گفت
    _همین یه بار ازت می گذرم. دفعه بعد به حرف هیچ کس
    توجهی نمی کنم.

    رو کرد طرفِ بانو
    _بانو قوانین این خونه رو یادش بده، دفعه بعد اگه رفتارش
    تکرار بشه از چشم تو می بینم.

    برگشت و بی توجه به همه ی ما به طرف پارکینگ رفت.
    نگاهی به بانو انداختم که نگران نگاهم می کرد، لبخندی زدم
    که گفت
    _مادر نباید سر به سر آقا بزاری چون اصلا از این رفتار
    خوشش نمیاد، هیچ کدوم از ماهم تا به امروز جرئت نکردیم
    روی حرفش حرف بزنیم.

    _بانو؛ اون عادت کرده به همه زور بگه.اگه اون خوشش
    نمیاد از زبون درازی و جسارت منم خوشم نمیاد از زورگویی.

    _چی بگم مادر؟ خودت می دونی ولی یکم مراعات کن
    دفعه بعد که عصبانی بشه کسی جلو دارش نیست.
    دیدی که خودشم گفت.

    دستمو توی هوا تکون دادم و حینی که وارد ویلا می شدم
    گفتم
    _تهدید تو خالی زیاد می کنه بانو جون.تو نگران من نباش

    خودم خندم گرفت، هنوزم می گی تهدید تو خالی؟
    پس خاک تو سرت چون تو آدم بشو نیستی.

    هنوزم یکم احساس ضعف می کردم برای همین یه راست
    به اتاقی که توش بودم رفتم و دراز کشیدم؛ زیاد نگذشته بود که خوابم گرفت و خوابیدم.

    ********
    نصفِ شب با احساس تشنگی بیدار شدم، نگاهی به عسلی
    کردم. پارچ روش گذاشته شده بود، یکم از آب ریختم توی
    لیوان و نزدیک لبم بردم.
    آبش فوق العاده گرم بود، این جوری که من تشنگیم
    بر طرف نمیشه! مثل این که فایده نداره، به آرومی از جا
    بلند شدم و از اتاق خارج شدم؛ از پله ها هم پاورچین پاورچین
    پایین رفتم و بعد هم وارد آشپزخونه شدم.
    آب لوله رو باز کردم، نه مثل این که بهتر از آب توی پارچه.
    تشنگیم و برطرف کردم و برگشتم که برم همزمان هم می خواستم
    قلپ آخر آبی که توی دهنم بود رو قورت بدم اما سایه ای
    که دیدم باعث ترسم شد و نزدیک بود آب توی دهنم رو
    توی صورتش خالی کنم که جلوی دهنمو گرفت.
    مرســی عکس العمل!
    نور کمی که توی صورتش خورد باعث شد بفهمم خودشه
    و بیشتر میترسم!
    والا بخدا، این خودش از صدتا جن و روح و دزد و ...
    ترسناک تره.
    آب توی دهنم و قورت دادم و با چشم های دریده بهش
    نگاه کردم. طبق معمول اخم آلود بود، اما اخمش به نسبت
    کمرنگ تر از قبل بود.
    اومدم دستشو گاز بگیرم که سریع برش داشت
    _مگه تو حیوونی که همه رو گاز می گیری؟ بار آخر باشه
    این حرکت ازت سر زد.

    طلبکار گفتم
    _داشتی خفم می کردی، نصفه شبم می خوای امر و نهی
    کنی؟!

    _لازم باشه همیشه امر و نهی می کنم.

    خواستم کنارش بزنم و برگردم توی اتاق اما یه سانتم
    تکون نخورد. لبامو کج کردم و نگاش کردم
    _برو کنار.

    دستش چنگ شد و روی پهلوم نشست
    _از دست من فرار کردی. به این فکر نکردی ممکنه دوباره
    به پست من بخوری و اون موقع من عصبی تر باشم؟

    _مگه من چه کار خلافی کردم که بخوای بازجوییم کنی؟
    اگه موضوع شهریاره بازم تکرار می کنم مـ..

    _خودتو نزن به اون راه، مطمئنم بانو بهت گفته از آدمایی
    با رفتار تو اصلا خوشم نمیاد. پس بهتر نیست خودت و
    عوض کنی؟

    کلافه گفتم
    _نصفه شبی من و گرفتی دستور بدی؟ من خوابم میاد
    بزار برم.

    عصبی گفت
    _نصفه شبم امر و نهی می کنم، هر وقت لازم باشه!
    انقدر امر و نهی می کنم تا بلکه به خودت بیای و تصمیم
    به تغییر رفتار یا پیدا کردن یه افسار برای زبون وامونده
    ات بگیری!

    در جواب تمام حرص خوردناش یه خمیازه طولانی تحویلش
    دادم. آقا اصن شما پادشاه کل جهان! ولمون کن سر جدت.

    جرئت نکردم اینارو بلند تحویلش بدم، یکم از وقتی که
    می خواست من و برداره ببره ناکجا آباد و به لطف بانو
    از دستش نجات پیدا کردم مطیع تر شده بودم. ارواح
    عمــم.

    _می شه من برم بخوابم فردا نطق کنی؟ دکتر گفته باید
    استراحت کنم.

    با اخم گفت
    _دکتر که اومد تو بیهوش بدی. اینارو از غیب می گی؟

    _نه خیر ولی خب همه دکترا همین و میگن. یعنی نگفت؟

    فقط با همون اخم خوشگلش نگام کرد، اخم خوشگلش!
    خب خدایی بهش میومد. یعنی می رسه یه روز ببینم
    می خنده؟ حتما خیلی خوشگل می خنده.
    از کنارش عبور کردم و این بار بهم گیر نداد؛ سجده شکر
    باید به جا می آوردم.
    با چشمایِ نیمه باز از پله ها بالا رفتم، خواستم برم سمتِ
    همون اتاقیکه توش بودم اما یه لحظه یه حسِ کنجکاوی
    ترغیبم کرد که بقیهٔ اتاق هارو ببینم. متوجه شدم که
    آتاش از ویلا خارج شد، پس...فکر نکنم مانعی باشه.
    اوف سولین دیوونه ای تو! نصفه شبی وقت این کاراست؟
    اگه یه لحظه بیاد ببینتت چی؟ همین جا خفتت می کنه
    دیگه هم ولت نمی کنه ها؛ بعدش باید مرثیه سر بدی واسه
    خودت. چشمام رو چرخوندم و بیخیال صداهایِ توی سرم
    وارد اولین اتاق شدم. این طبقه کلا چهار پنج تا اتاق داشت،
    پایین هم فکر کنم یکی دو تا اتاق بود؛ خوب دقت نکردم.
    این اتاق از رنگ های زرد و قهوه ای تشکیل شده بود.
    یه تخت با تشکِ قهوه ای و رو تختی که زمینه قهوه ای
    داشت و اشکالی زرد رنگ که روی رو تختی قرار داشتند.
    یه چراغ خواب به رنگ زرد هم روی عسلی قهوه ای بود و
    پرده ها هم که قهوه ای. در کل باحال بود ولی نه به اندازه
    اتاقی که من توش بودم.
    اتاق بعدی یه اتاق شیک اما ساده بود، یه قالی کوچیک
    مشکی اون وسط قرار داشت و تخت سفید ساده هم روش
    بود، بالای تخت سه تا مکعب مستطیلی تو خالی بود که
    سه تا ظرف کوزه مانند به رنگِ مشکی داخلشون قرار
    داشت، تابلوهای مکمل سفید مشکی هم طرف دیگه ی
    دیوار بود. از این بیشتر از اتاق قبلی خوشم اومد.
    از اون اتاق خارج شدم و برای احتیاط به پایین نگاهی
    انداختم. هنوز خبری ازش نبود خداروشکر؛ در اتاق بعدی
    برعکسِ بقیه اتاق ها که سفید بودن مشکی بود. حدس
    زدم اتاق خودش باشه.
    به آرومی درشو باز کردم و وارد اتاق شدم؛ از اتاق های
    دیگه بزرگ تر بود. پس مالِ خودشه؛ کاملا روحیه خشن و
    بی شوق و ذوق رو نشون می داد. دیوار ها به رنگ خاکستری
    تیره بودن و تخت سفید با روتختی خاکستری، بالای تخت
    یه تابلوی بزرگ از یه اسب خاکستری قرار داشت که یه خورده
    تو ذوق می زد، نه این که بی سلیقه باشه اما همه چیش خشن
    و خشک بود. یه لحظه فکری به ذهنم رسید که تپش قلبم
    به آنی بالا رفت و دستم و مشت کردم.
    آب دهنم و قورت دادم، باید چیکار کنم؟ شاید دیگه همچین
    فرصتی گیر نیاد. الان همه خوابن و خودش هم که توی
    ویلا نیست، اما اگه یه لحظه سر و کلش پیدا بشه چی؟
    سولین... تو می تونی! یه بار برای همیشه انجامش بده.
    وقتی پیداش کنی می تونی به راحتی بهش بگی، اون
    موقع دیگه نمی تونه وانمود کنه هیچی نمی دونه یا حتی
    اگه واقعا من و یادش رفته باشه با این کار می فهمه من کی
    هستم!
    نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم
    _خدایا توکل به خودت، کمکم کن.
    کشویِ عسلی رو باز کردم و وسایل رو با احتیاط جا به
    جا کردم؛ نمی خواستم بویی از این ماجرا ببره.
    هیچی نبود؛ فقط خدا خدا می کردم توی همین اتاق باشه
    و جایِ دیگه ای نداشته باشتش. کمد رو باز کردم و با عجله
    اما با احتیاط دنبالش گشتم، اوف نبود! شناسنامه اش
    رو می خواستم ولی نبودش، حتی زیر تخش رو هم گشتم
    هر جایی که می شد و امکانش بود رو گشتم. نبود که نبود!
    آخرین کشو رو که گشتم و نبود درشو محکم کوبیدم و
    چشمام و بستم. من اگه شانس داشتم که شانس افسانه بود.
    پوفی کشیدم و اومدم برم که دیدم به چارچوب در تکیه
    داده و با پوزخند نگاهم می کنه! قلبم اومد توی دهنم،
    کی اومد که نفهمیدم. درمونده نگاهش کردم، نمی دونم
    از عصبانیت بود یا چیز دیگه که چشماش انقدر سرخ بود؟
    ترسیدم، حتی بیشتر از وقتی که می خواست من و ببره
    تنبیهم کنه!
    نمی دونم الان چه فرضیه هایی برای خودش ساخته اما
    می دونم هرچی باشه به نفعم نیست.
    لعنت به مـن! احمق بودم و انقدر با فکر و یادش و اون
    تابلویی که ازش توی خونه داشتم خو گرفته بودم که الان
    از این که نکنه درموردم فکر بدی کنه ناراحت شده بودم!
    کی می گـه من احمق نیستم؟ کجایِ دنیا با یه تابلو و یه
    مشت تعریف شنیدن از کسی عاشق میشن؟!
    منم اولش گفتم این عشق مسخره ست سولین! بریزش دور
    اما نشد، یک سال گذشت و نشد.
    دوسال گذشت، نشد.
    طی سه سال هم نشد، حتی چهار و پنج سال و بعد شش
    سال هم نتونستم این عشق رو از دلم بیرون کنم.
    شاید راهِ طولانی داشتم، ولی این عشقه!
    هرگز امکان نداره به زبونش بیارم اما این احساس هست،
    بود، و می مونه!
    وقتی دیدمش و قلبم اون طور توی سینم کوبید گفتم
    این احساس زود گذره، من فقط به خودم تلقین کردم که
    دوسش دارم. من فقط از دیدن یه آشنا این طور شوکه
    شدم، وقتی من و نشناخت وجودم لبالب پر شد از غصه!
    وقتی دیدم یه دخترِ دیگه کنارش نشسته و توی کاراش
    ازش نظر می خواد، دستشو لمس می کنه غصه بهم غلبه
    کرد و دیگه نتونستم ادامه بدم. نتونستم کاری انجام بدم.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    وقتی توی قبرستون دیدمش و با اون لحن باهام حرف زد
    و آخرم یه سیلی توی صورتم زد غصه خوردم اما بیشتر
    توی این فکر بودم که دستش صورتم و لمس کرد.
    وقتی رفت با خودم گفتم انتقام این غرور شکسته رو میگیری
    قلبت براش لرزیده؟ باشه. اما اون حق نداره تورو بکنه
    آلت دستش!
    گفتم انتقام می گیرم، ساکت نمیشم. هنوزم میگم اما به
    هیچ عنوان نمی خوام از من ناراحت باشه.
    نمی خوام فکر کنه یه خائنم که از پشت خنجر میزنه

    _من، مـ..ن فقط کنجکاو شدم اتاقارو ببینم واسه همین...

    _صداتو میبری یا ببرم نفستو؟

    مغموم نگاهش کردم که نزدیک تر شد
    _که تو با شهریار رابـ ـطه ای نداری و اون و فقط دوبار توی
    عمرت دیدی و چرت و پرت های دیگه آره؟

    تند تند گفتم
    _بخدا دروغ نگفتم، قسم می خورم یه کلمه هم دروغ نگفتم
    بهت من فقط کنجکاو شدم اتاقارو ببینم.

    _فکر کردی از خونه من اطلاعات فرستادن واسه اون کفتار
    آسونه؟ به قصد نیات پلیدت با بانو و بقیه خدمتکار ها
    خوب شدی که جرئت میکنن و جلویِ من از تو طرفداری
    می کنن؟ اگه یه درصد شک داشتم که روباهِ ور دست شغالی
    حالا مطمئن شدم.

    اشک توی چشمام جمع شد، نمی خواستم به من تهمت بزنه!
    _دروغه، من هیچ وقت همچین کاری و نکردم و نمی کنم.

    دهنشو باز کرد داد بزنه که با صدای بلند گفتم
    _به جون مامان کتی راست می گم.

    ادامه دادم
    _من جون اون مادری که زیر خاکه رو بی خودی قسم
    نمی خورم. مرده ولی هنوزم حاضر نیستم جونش رو به
    دروغ قسم بخورم، برام مهم نیست که باور می کنی یا
    نه، چون وقتی جون مامانم رو قسم خوردم یعنی دارم
    تمام تلاشم و می کنم که حرفمو باور کنی!
    از کی اومدی؟ اگه یکم زودتر میومدی می دیدی که من
    توی همه ی اتاقا رفتم و اصلا هم نمی دونستم این اتاق
    توئه تا وقتی که واردش شدم و دیدم با بقیه اتاقا فرق
    داره.

    عصبی گفت
    _دیگه این چرت و پرت هاتو باور نمی کنم، نخواه که باور
    کنم. از کجا معلوم قصدت پوشیدن همون پوسته ی بره
    مظلوم قصه نباشه؟ پوسته بره به روباه نمی خوره.
    تو و شهریار هردو پست هستین. حتی گرگ آشکارا به
    دشمش حمله می کنه اما اون حیله گر می خواد با نیرنگ
    و فریب همه رو از میدون به در کنه تا خودش بمونه و
    اون پول و پله ای که از بقیه میمونه. توروهم فرستاده تا
    از این جا براش اطلاعات بفرستی، آمار ریز به ریز خونه
    ی من و بزاری کف دستش ولی کور خونده.
    من اون حیوون دو گوشی نیستم که به ظاهر زیبای قضیه
    نگاه کنم. می تونم حدس بزنم چرا یه دختر رو وارد ماجرا
    کرده، هرچند سرِ دختر خودش بی کلاه بمونه اما اون برای
    هدفش هرکاری می کنه. هنوز نفهمیده...
    از میون دندوناش غرید
    _هنوز نفهمیده آتاش به هیچ کس دل نمی بنده. هیچ تعهدی
    بال و پر من و نمی بنده، چون هیچ تعهدی برای من وجود
    نداره. من هرکاری بخوام می کنم و هیچ کس نمی تونه
    پابندم کنه. حالا می خواد صفِ بهترین و زیبا ترین دخترای
    جهان رو دمِ در این ویلا راه بندازه و صدر همشون هم
    دختر خودش باشه، من درو به روشون می بندم.
    اجازه نمیدم یک کدومشون وارد قلبم بشه و بخواد منو
    تسخیر کنه. کسی که بارها زخم خورده قطع به یقین بار
    بعدی برای اعتماد کردنش به کسی وجود نخواهد داشت.
    حالا هم زود از جلوی چشمام دور شو، هر چی لازم باشه
    رو خودم می فهم. لازم باشه تا آخر عمرت این جا می مونی
    تا وقتی من نگم هیچ جا نمی ری. بدون اجازه من نفس
    نمی کشی، چون بعدش نفستو می برم. با کسی بیرون از
    این خونه ارتباط نخواهی داشت حتی در حدِ یه زنگ زدن
    چون بعدش هردوتونو به آب و آتیش می کشم. می خواد
    دوستت باشه، پدر، مادر و هرکسِ دیگه. حق نداری تا این
    جایی شر به پا کنی، توی خونه ی من خدمتکار ها مطیعِ
    دستوراتم هستن نمیخوام روشون باز بشه پس باهاشون
    کاری نداری. هرچی دلت می خواد فکر کن آره اینجا پادگانِ
    اصلا بدتر! اما یه کدوم از اینارو ازت ببینم استخون هاتو
    از میون سگا باید جمع کنن.

    نیشخند زدم، چه واسه خودش ردیف هم می کنه.
    بی حرفِ تا نزدیکی در رفتم و درو باز کردم، برگشتم و
    با پوزخند گفتم
    _به همین خیال باش؛ از مادر زاده نشده بخواد به سولین
    دستور بده.

    دیدم خیز برداشت طرفم و بدون این که در و ببندم پا
    گذاشتم به فرار؛ در اتاق رو باز کردم و خودمو انداختم
    توش،بعد هم درش و قفل کردم.فک کنم نیومد دنبالم، چه بهتر!
    یکم خم شدم تا نفسم بیاد سر جاش، برخلاف یکم پیش
    لبخند پررنگی روی لبم بود؛ داشت خودش و گول می زد
    وگرنه معلوم بود که تا حدودی باور کرده با شهریار صنمی
    ندارم. این که گفت به هیچ دختری دل نمی بندم هم خوشحالم
    کرد هم یکم ناراحت! خوشحال از بابتِ این که به هیچ کس
    دل نبسته و ناراحت از این جهت که اونقدر مصمم حرف زد
    و گفت به هیچ کس دل نمی بنده و هیچ تعهدی هم نداره.
    پس اسمِ من توی اون صفحه دوم دکوریه؟!
    معلومه که هست؛ اصلا کاش حداقل دکوری بود، اینی که
    من می بینم انگار نه انگار که زن داره. یعنی از اسمم شک
    نکرده؟ یا می دونه و نمی خواد راجبش حرفی بزنه؟
    اوف آخرش دیوونه میشم، امشب چه شبی بودها! کلی هیجان
    داشت که اگه یکم دوزش بالاتر بود سکته سوم و هم رد
    می کردم. یعنی من قراره تویِ این خونه بمونم؟
    پس چرا یه ذره هم ناراحت نیستم؟
    می دونم! چون ریشه های عشقش توی قلبم از این خبر
    شاد شدن و در عرضِ چند ثانیه جاشون رو توی قلبم محکم تر کردن
    و فکر می کنم قصد دارن جاشون رو خیلی بیشتر از این
    محکم کنن.


    **********

    همون طور که شیرم رو سر می کشیدم نگاهمو به تیپِ
    مکش مرگ ماش سوق دادم. خوش به حال کارکنای شرکتش.
    حالا درسته اخلاقش یه ذره، یه کوچولو، یه ریزه نابوده؛
    اما هم قیافه داره، هم تیپ، هم پول.
    من اگه با این بمونم صاحب کلی دم و دستگاه و به علاوه
    یه شوهرِ خوشتیپ میشم اگه هم ازش طلاق بگیرم صاحب
    یه ویلا و بازم کلی پول میشم.
    در کل نونم افتاده تو روغن! متوجه نبودم و یه ساعت
    مثلِ خنگا بهش زل زده بودم که باز سیماش اتصالی کرد
    و تشر زد
    _به چی زل زدی؟

    _به اخلاقِ خوشگلت، شرمنده نمی دونستم توی مملکت
    شما نگاه کردن هم جرمه!

    جوابم رو نداد و شیری که بانو براش توی لیوان ریخته
    بود رو یه ضرب سر کشید! بی اعصابِ بی خاصیت.
    لیوان رو روی میز کوبید و بلندشد؛ با برداشتن کیفش
    عزم رفتن کرد که گفتم
    _من باید برم آتلیه!

    سرجاش ایستاد و اخم وحشتناکی کرد؛ چشماش رو که
    به سمتِ صورتم سوق داد اشهدم و خوندم! بیا من و
    بخور. وا خب اگه تو کار داری منم کار دارم.

    _همین که غل و زنجیرت نکردم باید ازم تشکر کنی.

    _نکنه واقعا زندانی ام؟ حتی اگه قرار باشه این جا بمونم
    به وسایلم احتیاج دارم، من هیچ لباسی ندارم. باید سفارش
    هام رو هم تحویل بدم.

    _همه ی زندگی قبلیتو بریز دور؛ با یه نفر می فرستمت
    چیزایی که لازم داری رو بخری!

    دیگه داشتم عصبی می شدم
    _لباس هامو می تونم از اول بخرم اما وسایلم نه. بهشون
    نیاز دارم، من بهشون عادت کردم.

    تیز نگاهم کرد اما چیزی نگفت، فکش روی هم قفل شد و
    جدی گفت
    _برو حاضر شو.

    متعجب نگاهش کردم
    _با توام؛ اگه وسایلت رو میخوای باید زود آماده بشی.
    یکم معطل کنی چشمت هم به اون وسایل نمیوفته.

    یعنی می خواست خودش من و ببره؟
    با این فکر زود از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
    همون لباسای خودم رو تنم کردم و توی آینه سر و وضعم
    و چک کردم؛ بدک نبود!
    لباسام یه خورده چروک شده بود. اهمیتی ندادم و به طبقه
    پایین رفتم.
    انقدر با عجله کارهامو کرده بودم که نفسم سخت بالا
    میومد.
    بانو اون جا بود اما خودش نبودش
    _بانو، وای نفسم گرفت. کجا رفت این؟

    _همین الان رفت بیرون مادر، عجله نکن فکر نکنم هنوز
    رفته باشه.

    _وای بانو الان می ره، بای بای؛ ماچ رو لپت.

    با دو به طرفِ پارکینگ رفتم؛ وای الهی شکر. هنوز نرفته.
    دستامو روی زانوهام گذاشتم و نفس نفس زدن. خدا خیرت
    نده بشر که به خاطر وسایل هنرم باید این طوری زجر
    بکشم.
    انگار من و دید که بوق زد و با اخم اشاره کرد زودتر برم
    این بار با قدم های نسبتا آروم به طرف ماشین رفتم و
    سوار شدم.
    جلو نشسته بودم؛ اگه می رفتم عقب صد در صد به تیریش
    قبای آقا بر می خورد که نکنه فکر کرده من رانندشم و
    فلان و بیسار.
    _گفتم جلو بشین؟

    یه تای ابروم خود به خود رفت بالا و نگاهش کردم
    _چی؟

    _می گم کی بهت گفت جلو بشین؟

    با تمسخر گفتم
    _ببخشید، من تاکسی هم که می گیرم جلو می شینم.

    _از این به بعد کاری رو می کنی که من می گم.

    این و گفت و ماشین و روشن کرد؛ دست به سـ*ـینه و بغ
    کرده نشستم.
    با سرعت ولی حرفه ای رانندگی می کرد؛ شیشه رو دادم
    پایین که از طرفِ خودش شیشه رو داد بالا. با حرص نگاهش
    کردم. خدایا این کلا سازِ مخالفه؟
    دوباره شیشه رو دادم پایین؛ تشر زد
    _بده بالا اون بی صاحاب و.

    _دوست ندارم؛ میخوام هوا بیاد داخل.

    شیشه رو داد بالا و قفل کودک رو زد؛ احمق بی شعور مگه
    من کودکم قفل کودک می زنی؟

    _آدرس؟

    _آدرس چی؟

    انگار فهمید می خوام سر به سرش بذارم؛ لعنتی چقدر
    تیزه!
    اخم کرد و گفت
    _آدرس اون آتلیه کوفتیت!

    _من آتلیه کوفتیت ندارم. اسم آتلیه ام رویاست.

    دیدم که دستاش دور فرمون مشت شد و لبخندی روی
    لبم نشست. اصلا وقتی می بینم حرص می خوره انگار
    دنیارو بهم دادن.
    _آدرس و میدی یا برت گردونم؟

    دیگه اذیتش نکردم و آدرس رو بهش دادم. بعد هم چشمام
    رو روی هم گذاشتم تا دیگه هـ*ـوسِ سر به سر گذاشتنش
    به سرم نخوره چون اون موقع دیگه مرگم حتمیه!
    دیگه داشت خوابم می گرفت که ماشین ایستاد؛ یه چشمم
    و باز کردم. ای الهی قربونت بشم رویا جونم چند روز ندیدمت
    همش تو فکرت بودم. همش می گفتم وای الان مشتری ها
    میان من نیستم رویا دست تنها چی بهشون بگه؟
    بچم اصلـ..

    _به چی زل زدی؟ پیاده شو.

    نفسم اگه تو نبودی کی باید می زد تو ذوق من؟ کی ضد
    حال می شد؟ کی می شد لولو که بچه ها شبا دیر نخوابن؟

    _دِ یالا مگه با تو نیستم؟

    چپ نگاش کردم و پیاده شدم. کلید آتلیه رو همیشه توی
    جیب پالتوم میذاشتم به خاطر همین مثلِ بقیه وسایلم
    دست شهریار جز جیـ*ـگر زده نیفتاد. الهی که کوفتت بشه
    اون همه پولی که توی کیفم بود؛ اونا به کنار...
    ماشین کتی جون! لعنتی عوضی سگ؛ کاش اصلا بهت اعتماد
    نمی کردم.
    کلید رو از جیبم در آوردم و درِ آتلیه رو باز کردم؛ آتاش
    از ماشین پیاده نشد. پشت میزم نشستم و پاهام رو روی
    میز گذاشتم. دستامو هم زیر سرم گذاشتم و چشمامو
    بستم؛ گورِ بابای اون لولو خرخره ی آتاش نامِ منتظر پشت
    در. این همه سال من منتظرش بودم یکمم اون انتظار بکشه؛
    والا.
    باورم نمی شد که الان آتاش پشت در این آتلیه توی ماشینش
    منتظر منه! ده سال مدت کمی برای انتظار نیست؛ قطعا
    آدم وقتی مدت زیادی رو منتظر کسی باشه دیدنش یه
    خورده براش غیر قابلِ باور میشه؛ حالا هر چقدر که من
    به خودم تلقین می کردم مطمئنا یه روز می بینمش اما بعد
    از گذشت اون مدت زیاد تقریبا نا امید شده بودم.
    شاید ناراضی به نظر بیام اما فوق العاده از این نزدیکی
    احساسِ شعف می کنم؛ این یه شانسِ برای من؛ یه شانس
    که بتونم خودم و توی قلبش جا بدم. درسته که مدام
    تاکید می کنه هیچ کس نمی تونه قلبش رو تسخیر کنه
    اما بازم اون یه انسانِ و هرکس حداقل یه صدم شانس رو
    داره که اون دوسش داشته باشه. چه بسا آدمایی که نزدیکشن
    و صد در صد شانس بیشتری نسبت به بقیه دارن.
    به هر حال من چیزی رو از دست نخواهم داد؛ یا مثلِ قبل
    تنها می شم یا دلشو بدست میارم. بیشتر از این که نیست!
    آهی کشیدم و اومدم بلند شم که صدای بلندی من و از جا
    پروند جوری که از روی صندلی پرت شدم پایین. زانوم رو
    ماساژ دادم و به اون صدای بلند با دقت بیشتری گوش
    دادم. این که صدایِ سایه ست. وای ننم اینا! بویِ دردسر
    میاد؛ با عجله از آتلیه خارج شدم. درست حدس زدم؛ سایه
    بود که داشت با آتاش دعوا می کرد. مثلِ این که آتاش بهش
    اجازه نداده بود وارد آتلیه بشه.

    _سایه.

    نگاهش از صورت بر افروخته ی آتاش کنده شد و من و نگاه
    کرد؛ همین که چشمش بهم افتاد با قدمای بلند اومد سمتم.
    این بار آتاش جلوش رو نگرفت؛ دو قدم آخر رو بلند تر
    برداشت و به محضِ رسیدن بهم بغلم کرد؛ اولش متعجب شدم
    اما بعد من هم بغلش کردم.
    _کجا بودی أین چند روز کثافت الاغ؟ نگفتی نگران می شم؟
    آروم تر ادامه داد
    _بالاخره قاپشو دزدیدی؟ باهاش کجا رفتی؟ رفتی خونش؟
    چیکار کردی؟ چرا به من خبر ندادی؟

    _سایه عزیزم؛ یکی یکی بپرس همه رو جواب میدم.
    هر چند الآن صدایِ این هیولا در میاد.

    ازم جدا شد و گفت
    _وا چیکاره اس که تأیین تکلیف می کنه؟ من و هم نذاشت
    بیام تو آتلیه. این دو سه روز همش یه پام خونت بود یه پام
    آتلیه. مامان و بابام دیگه نگران شده بودند.

    _بیا؛ بیا بریم تو آتلیه برات تعریف کنم.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    برگشتم که همراه سایه بریم تو آتلیه اما صدای آتاش بلند
    شد
    _کجا؟

    _خونه آقا شجاع؛ نمی بینی داریم می ریم تو آتلیه.

    نزدیکم اومد و غرید
    _نیوردمت این جا داستان سرایی کنی. زود وسایلتو جمع
    کن دیره.

    _اما من..

    _همین که گفتم.

    با لجبازی گفتم
    _ولی من همراهِ دوستم می رم توی آتلیه.

    مثل همیشه که زبون درازی و لجبازیم عصبیش می کرد
    این بار هم عصبی شد و اخمش غلیظ تر.
    _به محضِ این که این کارو بکنی سقف اون آتلیه رو روی
    سرت خراب می کنم.

    ترسیدم؛ ولی به هیچ عنوان نمی خواستم کم بیارم که
    متوجه ترسم بشه، بعد می خواد واسم دست بگیره.
    _فکر کردی شهر هرته؟ مگه این که از روی جنازه من رد بشی.

    _لازم باشه رد می شم.

    دهن باز کردم جوابشو بدم که سایه پادرمیونی کرد
    _سولین؛ اشکالی نداره. همین که دیدم حالت خوبه کافیه.

    زمزمه کنان ادامه داد
    _بعد یه راهی پیدا می کنم باهات حرف بزنم.

    اخم کردم
    _تو پیدا نکنی هم من پیدا می کنم. آشغال عوضی عقده ای
    من و کرده بـرده خودش راه به راه بهم دستور می ده و
    امر و نهی می کنه.
    _با این که خیلی کنجکاو شدم ولی بهتره این و وحشی
    نکنیم. پس من دیگه برم، به اصغر هم حتما خبر می دم از
    نگرانی درآد.

    خندم گرفت و زیر لب فحشی بهش دادم، اصغر یه آدم فربه
    موفرفری و لات بود که توی محله سایه اینا زندگی می کرد
    و خود سایه از روی شوخی می گفت من نشون کرده اشم.
    _وا، چرا فحش می دی؟ نمی خوای نامزدت از حالت با
    خبر باشه؟

    با خنده گفتم
    _برو به نامزدم بگو سولین پیشِ شوهرشه.

    _اوه! اون وقته که غیرتی بشه و آی نفس کش گویان راه
    بیوفته به قصد کوبیدن تو و این آتاش خان.

    نگاهی بهش کردم که با اخم و بی حوصله زل زده بود به
    ما، حالا دقیقا چه فرقی داره این جا حرف بزنیم یا توی آتلیه
    _بعید می دونم آتاش نگاهشم بکنه؛ یه پوزخند می زنه
    میگه کی این جسارتارو یادت داده؟ یه بار دیگه گستاخی
    کنی می دم سگام بخورنت.

    سایه دستشو گذاشت روی دهنش و خندید
    _مرض نگیری عوضی؛ هی حرفم میاد. باید هم برم.

    _آره برو که بری به نفعته تا این سگ هار تورو ندریده.

    صورتم رو بوسید و رفت؛ همون نزدیکی یه تاکسی سرویس
    بود که از همون جا یه تاکسی کرایه کرد و رفت.
    همین که سایه رفت نگاهِ تیزم و به آتاش دوختم که اون
    خشن تر نگاهم کرد؛ ماستامو کیسه کردم و رفتم توی آتلیه.
    عکس ها و فایل هایی که مالِ سفارش دهنده ها بود رو
    برداشتم، همین طور قلمو هام رو، سه پایه و چند تا بوم
    رو هم برداشتم.
    حمل کردنشون سخت می شد اما نه حاضر بودم از اون
    غولِ بی شاخ و دم کمک بگیرم نه این که چند بار برم و
    برگردم. یه بار قلمو هارو گذاشتم توی یه دستم و بوم ها
    دست دیگه ام؛ دیدم سه پایه موند.
    یه بار سه پایه و قلموهارو گرفتم بوم ها توی دستم جا
    نشد؛ بار بعد سه پایه رو گذاشتم زیر بغلم قلموهارو گرفتم
    یه دست و بوم ها هم دست دیگه ام رو پر کردند.
    این بار به سختی تونستم حملشون کنم و تا پیش ماشین
    بردمشون. نگاه کردم دیدم به ماشین تکیه کرده، من و دید
    ولی با این حال از جاش تکون نخورد بلکه یکم کمکم کنه.
    تو دیگه چه جونوری هستی کثافت؛ می بینه دارم به زور
    راه می رم ها، اما به خودش زحمت نمیده یکم کمکم کنه.
    همین که به ماشین رسیدم سه پایه رو به حالت ایستاده
    گذاشتم و بوم و قلمو ها هم روی صندوق جا گرفتن.

    هنوز داشت نگاه می کرد، ای خدا شیطونه می گـه با ناخنام
    چشاشو در بیارم. یکی نیست بگه تو که کمک نکردی حداقل
    در این صندوق‌ و باز کن.

    _ببخشید اگـــه امکانش هست میشه درِ این صندوق رو
    باز کنید؟

    با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد، بعد توی همون حالت با
    سوییچ درِ صندوق رو باز کرد.
    خداروشکر من اصلا اسم ماشینش رو هم بلند نبودم، فقط
    می دونم شاسی بلند نبود. یه ماشینِ طوسی خفن! فوق العاده
    خفــن.
    وسایل و گذاشتم تویِ صندوق و سوار ماشین شدم،این
    دفعه عقب نشستم. هنوز کاملا ننشسته بودم که دستم و‌
    کشید؛ نزدیک بود بیفتم اما کتشو محکم گرفتم و با چشمای
    وق زده بهش نگاه کردم.
    چه چشمایِ نافذی داره ها؛ از این فاصله خیلی جذاب ترن.
    همون طوری دستم به کتش بود و صورتم شبیه سکته ای
    ها که گفت
    _جلو.

    تموم حس خوبم پرید؛ یعنی چی؟

    _جلو بشین.

    کتشو ول کردم و عصبی گفتم
    _منو دست انداختی؟ خوشت میاد هرکاری می کنم بگی
    نه این کار اشتباهه؟ جلو می شینم می گی مگه من گفتم؟
    عقب می شینم می گی جلو بشین! این ور می رم می گی
    اون ور برو، میام اون ور می گی نه این ور.
    خستم کردی اه؛ آقای محترم، عروسک بازی مالِ دختراست.
    نه من عروسکم نه تو دختر. اوکی؟

    دیدم داره صورتش قرمز میشه و اومد من و بکوبه که
    مغزم هشدار داد و فرار کردم رفتم اون ور ماشین؛ به سرعت
    جت هم نشستم روی صندلی شاگرد.
    یکی نیست بگه تو که وجودشو نداری غلط می کنی زر
    می زنی.
    نشست پشت فرمون و نفس عمیقی کشید، خواستم بگم
    ده تا ذکر هم بفرست ولی زبون به دندون کشیدم.
    این و چه به این حرفا؟ با این اخلاقِ خوشگل و جذابش.

    یکم که رفتیم حوصلم سر رفت، به خودم جرئت دادم و
    ضبط رو روشن کردم. نگاه تند و تیزش رو هم به جون
    خریدم.
    به خیالِ این که الان دیگه مشغول آهنگ می شم و کمتر
    حوصلم سر میره ولی چی؟
    آهنگ که نبـــود! سوز و ناله بود لامصب.

    «زخم _محمد علیزاده»

    مرد که گریه میکنه

    کوه که غصه میخوره

    یعنی هنوزم عاشقه

    یعنی دلش خیلی پره

    آدم که زخمه قلبو

    با نمک دوا نمیکنه

    عشقشو تویه خلوتش

    شما صدا نمیکنه

    وقتی تو غمگینی

    خیلی غم انگیزم

    همدرد پاییزم همراه

    این برگا اشکامو میریزم

    اشکامو میریزم

    شبیه تو هر کی

    که زیر باروونه

    شدم یه دیوونه که

    از تو میخونه دلم زمستونه

    دلم زمستونه

    بگو به هردوتایه ما.یه فرصته

    دیگه برایه زندگی میدی

    بگو که حالو روز این صدایه

    خسته ی گرفتمو تو فهمیدی

    تورو خدا نگو دلت یه عالمه

    از اینکه عاشقه پشیمونه

    بگو که زخم رو دلم

    کنار تو همیشه تا ابد نمیمونه

    وقتی تو غمگینی

    خیلی غم انگیزم

    همدرد پاییزم همراه

    این برگا اشکامو میریزم

    اشکامو میریزم

    شبیه تو هر کی که زیر باروونه

    شدم یه دیوونه که از تو

    میخونه دلم زمستونه

    دلم زمستونه

    اصن حس گرفته بودم حسابی؛ میونه های آهنگم یه دستمال
    برداشتم تا باهاش آب بینیم و بگیرم.
    ولی نمی دونم چرا حوصلم سر رفت و زدم آهنگ بعدی.
    آهنگش خوب بودا، اتفاقا روح آدم و هم شاد می کرد
    مشکل از من بود متأسفانه!
    آهنگ بعدی بدتر از قبلی بود، جا داشت بکوبم رو ضبط
    بگم ناز نفست قناری؛ چه سوزی داری کثافت.
    ولی اون موقع بود که آتاش من و می کوبید می گفت
    ناز زبونت سولین؛ الان که برات بریدمش گذاشتم کف
    دستت قشنگ حالیت می شه!
    منم بعدش باید مثلِ یه حیوان نجیبِ دو پای گوش دراز
    می دویدم. بلانسبتِ حیوانِ نجیبِ دوپای گوش دراز؛ والا.
    اعصابم خراب شد و محکم زدم روی ضبط که مچ دستم
    و گرفت؛ یا ابولفضل العباس! چشه این؟
    جن گرفتش، حالا تو ماشین هیچ کس هم نیست.

    _چیه؟

    _تو نمی تونی دو دقیقه بدون هیاهو بشینی؟

    _هیاهو چیه من به این نجیبیـ.. آخ

    مچ دستم توی دستش فشرده شد و همون طور که با یه
    دست فرمون رو گرفته بود گفت
    _نجیب؟ کی؟ نکنه منظورت خودتی؟

    _آخ دستم و ول کن؛ معلومه که من نجیبم.
    من نیستم باید تو نجیبی!

    دستم و رها کرد و پوزخند زد، تا فیها خالدونم سوخت.
    از صد تا فحاشی بدتر بود رفتارش، لامصب گاهی با پنبه
    سر می برید.
    سرم و تکیه دادم به پنجره و بیرون و نگاه کردم.
    ترافیک سنگین بود، طبق معمول. کلافه سرم رو کوبوندم
    به شیشه؛ اون قدر محکم نبود اما یکم درد گرفت.
    چند بار این کار و تکرار کردم؛ مرض دارم خب به قولی!
    _نکن.

    نگاهمو بهش دوختم
    _وا؛ سر خودمه می خوام بزنمش به شیشه.

    _اما اینی که توش نشستی ماشینِ منه.

    _اگه چیزیش شد خسارتشو می دم.
    ارواح ننم.

    _می دونی خسارت اشتباهاتت چیه؟

    _خب پول دیگه مگه چقدر

    _جونت، نفسات، داروندارت. من این چیزا رو ازت می گیرم.

    _توروخدا مثل این فیلم هایِ اکشن و ترسناک حرف نزن.
    کلِ دیالوگ هات و قبلا تو فیلم ها شنیدم.

    خواست بارم کنه که ماشین پشت سریش بوق زد؛ مثلِ
    این که ماشین های جلویی رفته بودن و ما نفهمیدیم.
    دستشو دور فرمون فشرد و با سرعت بالا حرکت کرد.
    آخر یا این من و می کشه یا این من و می کشه!
    والا؛ هرچقدرم اعتماد به نفس داشته باشم این که من
    بکشمش خیلی رویاییِ.
    بالاخره بعد از مدتی که برای من اندازه یک سال گذشت
    رسیدیم به ویلا، از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو
    محکم کوبیدم. وسایلم رو برداشتم و غر زدم_
    آه خدا نکنه من با این برم جایی، حوصلم پوکید تو ماشین.
    اومدم برم توی ویلا که دیدم داره همراهم میاد؛ بابا بی خیال
    بخدا من انقدرم زرنگ نیستم بخوام فرار کنم.
    یه لحظه کرمم گرفت و وایسادم که اونم وایساد.
    این بار زیکزاکی راه رفتم دیدم نه دنبالم نمیاد.
    برگشتم ببینم چشه که دیدم با پوزخند داره نگاهم می کنه،
    از همونا که می گـه بچه بشین سر جات تورو چه به این
    کارها! بیخیال کرم ریزی شدم و عین آدم رفتم توی ویلا
    اونم انگار دیگه خیالش راحت شده باشه، دیگه پیِ من و
    نگرفت و رفت.
    بانو من و که با اون وسایل دید اومد کمکم و سه پایه رو
    از دستم گرفت.
    _سلام بانو.

    _سلام عزیزکم.وا مادر وسایل به این سنگینی رو خودت آوردی؟

    _وای آره بانو، اینم رئیسه شما دارید؟ می بینه دارم جون
    می دم یه ذره هم کمک نمی کنه.

    _آقا خصلتشه، غرور مردونه داره تو ازش کمک می خواستی.

    پله هارو بالا رفتم و غرغر کردم
    _بخوره تو سرش غرور مردونه، مگه آدم نباید وقتی می بینه
    یه فرد دیگه به کمک نیاز داره کمکش کنه؟

    _مردا همینطورین عزیزم، دوست دارن جنسِ مؤنث ازشون
    کمک بگیره. اون موقعس که احساسِ مرد بودن بهشون
    دست می ده و به خودشون می بالن.

    _چه مسخره؛ شایدم چه جالب.

    _این طبیعتِ مرداست. حالا می خواد بهترین مرد باشه
    یا بدترینش.

    رسیدیم به اتاق و وسایل رو به کمکِ بانو جا دادیم.
    احساسِ تازه عروس هارو داشتم.
    البته منم توی همون موقعیت بودم؛ با یه چند تا تفاوت
    جزئی! مثلا این که تازه عروس ها شوهرشون اونارو می
    شناسه ولی من نه. خب این که چیز مهمی نبود، تفاوت
    بعدی این که مردم قبل از رفتن به خونه ی جدیدشون عروسی
    می گیرن یا یه مراسم ساده عقد، خب من این و هم که
    نداشتم. بازم مهم نبود، کلا فقط دوتا چیز مهمه، آتاش شوهر
    منه، منم همسر آتاش خانِ ستوده هستم.
    اصن افتخاریه واسه خودش، همسرِ سگ هارِ ستوده.
    این بهتره؛ بانو که رفت منم مشغولِ نقاشی شدم.
    یه سفارش که عکسِ چهره یه دختر کوچولو بود داشتم؛ اون
    توی فلش بود.
    یه سفارش هم از ماکان داشتم که همون روز آخر بهم داده
    بود، موندم من قراره چطور اینارو بهشون برسونم.
    حالا بیخیال فعلا بکششون بعد یه فکری می کنیم.
    اول می خواستم چهره اون دختر رو بکشم، اما به لپ تابی،
    کامپیوتری یا حداقل یه تلویزیون احتیاج داشتم.
    از اتاق خارج شدم و راهی آشپزخونه شدم، صدام و انداخته
    بودم روی سرم و بانو رو صدا می کردم که یکی از دخترا
    گفت توی حیاط داره گل و دخترا رو آب می ده.
    ای جـــونم؛ من عاشق این کار بودم. از ویلا بیرون رفتم و
    دنبالش گشتم، ماشالله یه متر دو متر که نبود، بعد از دو سه
    دقیقه پیداش کردم. یه آب پاشِ خوشگل دستش بود و
    داشت درخت هارو آب می داد.

    _وای بــانو

    بنده خدا از صدایِ بلندم ترسید و آب پاش از دستش افاد؛ خندم
    گرفت ولی جلویِ خودم و گرفتم، برگشت من و دید و دستشو
    روی سـ*ـینه اش گذاشت.
    _چه خبرته مادر؟ قلبم هری ریخت پایین گفتم چه خبر
    شده. آقا هم خونه نیست که بخوای از دستش فرار کنی.

    سرم و خاروندم
    _عه نه چیزه، فقط خواستم همه شون و آب ندی
    منم می خوام گل و درختارو آب بدم، خیلی این کارو
    دوست دارم.
    وای قبلا که خونمون ویلایی بود یه باغچه ی گوگولی
    داشتیم عاشقش بودم؛ مامانم گاهی آب پاش رو می داد
    دستِ من گل هارو آب بدم. از همه نمونه گل داشتیم، شمعدونی
    محمدی، رز و خیلی گلایِ دیگه.
    ولی بعدش خونمون و فروختیم و یه واحد آپارتمان خریدیم.
    انقدر غصه خوردم؛ ولی کارش نمی شد کرد. پدرم مرده
    بود و مادرم بیماری قلبی داشت، نمی تونست تمام نیاز
    هامون رو برطرف کنه. این شد که خونمون و عوض کردیم.
    تمام مدت با لبخند به من زل زده بود.
    _گاهی خدا یه خواب هایی برای بنده اش می بینه که خود
    آدم ازش بی خبره، این اتفاقا هم حتما حکمتی داشته.

    شونه هامو انداختم بالا
    _نمی دونم، حتما همینطوره. حالا این آب پاش رو می دید
    به من یا مالیات داره؟

    _مالیاتش همون لبخند روی لبته که به همه انرژی می ده.

    نیشم تا آخر باز شد
    _واقعا؟ انرژی می ده؟!

    _آره مادر برای من که همین طوره.

    _واسه بعضیام صدق نمی کنه؛ فقط عصبانی می شن.

    خندید و آب پاش رو دستم داد؛ با سرخوشی گرفتمش
    و همین طوری که زیر لب آهنگی رو زمزمه می کردم گل و
    درخت هارو آب می دادم.
    چه آب دادنی؟ تاب می خوردم آب پاش و هم با خودم
    می چرخوندم حالا شانسی به یه طرف آب می رسید یه
    طرفِ دیگه خشک خشک بود.
    بانو خندید
    _این جوری که دوروزه همه ی باغ خشک می شه مادر.

    با اعتماد به نفس گفتم
    _من که بهشون آب بدم امکان نداره خشک بشن.

    _اعتماد به نفس خیلی خوبه ولی زیادیش کار دست آدم
    می ده عزیزم.

    _اوهوم؛ ولی من فقط حقیقت و گفتم.

    _این اون درجشه که کار دست آدم می ده

    _اوه بانو توام؟ الآن یعنی با زبون بی زبونی گفتی اعتماد
    به نفسِ کاذب دارم؟

    _مگه جز اینه؟

    _وا؛ از تو انتظار نداشتم دیگه‌.

    خندید
    _شوخی می کنم باهات مادر.

    _می دونم بانو جون. بیا بقیش و خودت آب بده بی زحمت.
    من باغ و خشک می کنم دوروزه که نه یه روزه.

    با لبخند آب پاش رو از دستم گرفت؛ خیلی حرفه ای و منظم
    کار می کرد. دلم می خواست بپرسم ازدواج کرده یا نه؟
    بچه ای داره یا...، ولی روم نمی شد. شاید اصلا ازدواج
    نکرده بود یا خانواده اش رو از دست داده بود.

    دل و زدم به دریا و پرسیدم
    _بانو... خانوادت کجان؟ بچه نداری؟ ببخشید این سوال
    هارو می پرسم.

    آهی کشید و گفت
    _شوهر داشتم، بچه هم داشتم. اما..

    _اما چی؟

    _تصادف کردیم، یه ماشین داشتیم. مدلش بالا نبود ولی
    خوب بود، زندگیمون معمولی بود. می شه گفت خوشبخت
    بودم. یادم میاد اون موقع عید بود و بچه ها بهونه می کردن
    که بریم مسافرت، یه دختر داشتم و یه پسر. دو قلو بودن؛
    هردو هشت سالشون بود و خودم سی ساله بودم.
    قرار شد بریم شمال، جاده خیلی شلوغ بود و شوهرم
    فقط برایِ یه لحظه خواب آلود شد. همون یک لحظه
    کافی بود تا خودش و پسرم که کمربند نبسته بودن بمیرن.
    دخترم رفت توی کما و من دو تا از دنده هام شکست.
    خوب شدم ولی دخترم هنوز بهشون نیومده بود، یه سال
    انتظار کشیدم. بهوش نیومد، دکترا می گفتن می خواد بره
    باید رضایت بدم اما من نمی ذاشتم. دخترم هم اگه
    می رفت من تنها می شدم، پنج سال گذشت و من به
    سختی راضی شدم به مرگِ خودم. دستگاه هارو از دخترم
    جدا کردن و من دیگه هیچ کس رو نداشتم.
    اون موقع یه پرستار بود که خیلی مهربون بود، همیشه
    بهم سر می زد و دل داریم می داد. واقعا دل سوز بیمارا
    بود و تا جایی که توان داشت بهشون کمک می کرد.
    وقتی دخترم مرد من دیگه جایی رو نداشتم، خونه رو
    فروخته بودم تا هزینه بیمارستان و خسارت های وارده
    ماشینمون به باقی ماشین ها رو بدم. گریه کردم و بهش
    گفتم جایی رو ندارم‌. گفتم اون تنها کسم بود، شوهر و
    پسرم همون موقع مردن. همراه من گریه کرد و بعد هم
    بلندم کرد. نمی دونستم می خواد چیکار کنه ولی من و
    همراه خودش برد، برد خونه ی خودشون و من شدم
    خدمتکار اون خونه. تاعمر دارم محبتش رو فراموش نمی کنم.

    _اون؛ اون زن کی بود؟

    _کتایون، نامادری آقا.

    بهت زده بهش نگاه کردم، اون کسی که به بانو کمک کرده
    بود... مادر من بود؟!

    حالت چهرم رو که دید پرسید
    _چی شد عزیزم؟ چرا آشفته شدی.

    اون برای من مادری کرده بود، برای آتاش هم، برای بانو
    و مادر واقعی خودم خواهری کرده بود. چرا این زن آنقدر
    خوب بود؟ من چطور می تونستم فراموشش کنم؟

    _کتایون، برای من هم مادری کرد.

    متعجب گفت
    _چی؟

    لبخندی زدم
    _مهم نیست؛ اگه کارت تموم شد بیا بریم تو.

    می دونستم فوق العاده ذهنش درگیر شده، اما کنجکاوی
    نکرد و دیگه سوالی ازم نپرسید. باهم به ویلا رفتیم و بهش
    گفتم به یه وسیله نمایشگر نیاز دارم.

    _والا مادر لب تاب و کامپیوتر فقط توی اتاق آقا هست که
    ما اجازه نداریم بهشون دست بزنیم. اما تلویزیون... تویِ
    نشیمن هست.

    می تونستم بی اجازه به اتاقش برم و از وسایلش استفاده
    کنم؛ اما صد درصد این طوری بیشتر مشکوک می شد.
    تازه مطمئنا واسه کامپیوتر و لب تابش رمزی چیزی هم
    گذاشته، تلویزیون هم که توی سالن اصلی بود و من نمی
    تونستم روی کارم تمرکز کنم چون سر و صدا زیاد بود.
    پس کلا بیخیال اون سفارش شدم و رفتم سراغِ سفارش
    ماکان. آخی گوگولی گفته بود مامانش عاشق این جاست،
    یعنی بود. کتی جونم عاشق آتاش بود، خدایی نمی دونم
    چطور با این سه سر دیو می ساخت! می گم سه سر دیو
    چون آتاش همه چیزش عجیب غریب و برعکسِ بقیه ی مردمه.
    پس جایِ «دیو سه سر» می شه «سه سر دیو».
    بوم رو روی سه پایه تنظیم کردم، چقدر دلم واسه نقاشی
    کردن تنگ شده بود. رنگ های اصلی رو ترکیب کردم تا
    همهٔ رنگ های مورد نظرم به دست بیان. بانو خیلی وقت
    بود که رفته بود و من اصلا حواسم نبود.
    کاملا محو نقاشی کشیدن شده بودم؛ مثلِ همیشه گذر
    زمان رو متوجه نشدم و تا زمانی که طرح اولیه رو روی بوم
    پیاده نکردم از کنار تابلو جم نخوردم. وقتی که از جا بلند
    شدم کمرم گرفته بود و آه و ناله ام بلند شد.
    از پنجره به بیرون نگاه کردم؛ هوا تاریک بود. گشنم هم
    شده بود؛ راه پله رو گرفتم و رفتم پایین.
    اومدم برم توی آشپزخونه که صدایی توجهم رو جلب کرد

    _خوش آمدید خانم؛ بفرمایید بنشینید تا...

    _نه، ممنون بانو. اومدم آتاش رو ببینم؛ باهاش کار داشتم.

    آهو بود؛ نگاهم و‌از سر تا پاش کشیدم. این دخترِ فوق العاده
    خوش تیپ و جذاب با آتاش چیکار داشت؟
    تا اون جا که می دونم الآن پدرش از دست آتاش توی هفت
    تا سوراخ قایم شده، پس خودش این جا...
    خودم و پشت ستون قایم کردم.

    _آقا هنوز نیومدن خونه خانم.

    _ خبر نداری کِی میاد؟ اصلا امشب خونه هست؟

    _نه خانم نمی دونم. اگه اومدن بهتون خبر می دم.

    صدای آه کلافه اش رو شنیدم، این دختر همه چیزش جذاب
    بود
    _نیازی نیست بانو؛ بعدا میام دیدنش. کارِ خیلی مهمی
    باهاش دارم.

    _هر طور مایلید، می خواید من به آقای بگم که اومدید ویلا؟

    _نه نمی خواد؛ ممنون بانو. من دیگه می رم.

    با این که لحنش غرور داشت اما با احترام با خدمتکار ها
    حرف می زد، انتظار داشتم یه شخصیتِ پلید یا مغرور و
    حیله گر باشه اما تا این جا که فقط یه دختر همه چی تموم
    بود. هم از نظر قیافه، هم رفتارش مثلِ خود آتاش بود.
    می تونستم بفهمم با اون همه غرورش در مقابل آتاش کوتاه
    میاد. توی مهمونی یه چشمه از این کوتاه اومدن رو دیده
    بودم. دقیقا چیزی که آتاش از من می خواد، کوتاه اومدن در
    برابر خواسته هاش.
    حتی پولدار بود و از نظر فرهنگ هم به آتاش می خورد.
    تنها شانسِ من شناسنامه ام و اسم آتاش بود که با عنوان
    شوهر تویِ اون ثبت شده بود.
    دستم رو مشت کردم و به قدم های ظریف و در عین حال
    محکمی که بر می داشت چشم دوختم.
    لعنتی؛ چی می شد انقدر جذاب نبود؟
    به بانو نگاه کردم که با لبخند بدرقش می کرد. اعتراف
    می کنم حسادت کردم.
    بانو چرا این طوری نگاهش می کرد؟ نکنه از الآن فکر
    می کنه اون قراره خانم این خونه بشه؟
    دهنم و کج کردم و اداش و در آوردم
    _آتاش کجاست؟ آتاش کدوم وره؟ آتاش کی میاد؟ با آتاش
    کار دارم. اه مسخره.
    گذاشتم یکم بگذره بعد رفتم توی آشپزخونه. از توی سبد
    میوه ها یه خیار برداشتم و از بانو پرسیدم
    _مهمون داشتی بانو؟

    لبخند زد
    _آره اما مهمون من نه؛ مهمونِ آقا بودن.

    سعی کردم خونسرد سوال کنم تا حرص تویِ صدام معلوم
    نشه
    _کی بود حالا؟

    _آهو خانم، دختر شهریار. برعکس‌ِ پدرش نه ادا داره و نه
    با ما بد حرف می زنه. اصلا انگار دختر اون از خدا بی خبر
    نباشه. مغرور هست ولی تهِ دلش هیچی نیست. احترام
    می ذاره به بزرگتر از خودش. اینطور که من فکر می کنم
    از آقا هم خوشش میاد و...

    گازی به خیارم زدم؛ چهرم کاملا خونسرد بود ولی پتانسیل
    این و داشتم که بزنم آهو رو ریز ریز کنم.
    _خب؟

    دستکش دستش کرد و گفت
    _والا من که کاری ندارم به مسائل خصوصی آقا، ولی به
    دلم افتاده یه رابـ ـطه ای بینشون شکل می گیره.

    ای ایشالله بمیرم من این چیزا رو نشنوم، نه اصلا چرا من
    بمیرم؟ آهو بمیره. نه گـ ـناه داره؛ آتاش بمیره!
    لعنتی اسماشون هم بهم میاد؛ خوبه والا. نشستم یه جا که
    مردم بیان بهم بگن به نظرم بین فلان دختر و شوهرت
    یه رابـ ـطه ای بوجود میاد. خبر مرگش بیاد شوهرم. کثافت
    دلم هم نمیاد چیزی بش بگم.

    سعی کردم لحن خونسردم رو حفظ کنم.
    _حالا بانو بنظرت آقاتون هم آهو رو دوست داره؟

    لیوانی رو کف زد و بشقابی دستش گرفت؛ توی همون حین
    گفت
    _نمی دونم والا مادر؛ آقا خیلی توداره. ذهنیتی از عاشق
    شدنش ندارم، برای همین که می گم نمی دونم تو دلش چه
    خبره. به نظرم حتی وقتی عاشق باشه هم از موضعش پایین
    نمیاد. این مردِ سخت و سردی که من چند سال براش کار
    کردم فکر نمی کنم بتونه اخلاقیاتش رو کنار بذاره.

    سرم رو تکون دادم، راست می گفت. منم همین طوری
    راجبش فکر می کردم.
    نشستم پشت میز و یکی از دخترا برام غذا آورد.
    دیگه میلم نمی کشید. گرسنم بود ولی فکر درگیرم اشتهام
    و کور کرده بود.
    نصفِ غذا رو خوردم و از جا بلند شدم. کلافه بودم، اصلا
    نمی دونم چم شده بود. حرفِ بانو فکرم رو درگیر کرده بود؛
    یعنی واقعا آتاش دوسش داره؟ پوف، حالا خودش چرا نمیاد؟
    ساعت حدودا یازده نیمه شب بود. همش چشمم به در بود
    و منتظرش بودم. مثلِ این زنـ*ـا شده بودم که غذا درست
    می کنن و منتظرن شوهرشون از سرکار برگرده، همینمم
    مونده که منتظر آتاش باشم! فهمیده بودم حتی گاهی اوقات
    نیمه شب میاد ولی دوست داشتم امشب رو زود بیاد. زود
    که نه...اه فکرم چقدر پرش داره. خسته شدم؛ با اعصابی خورد
    از مبل آویزون شدم و سرم رو روی زمین گذاشتم. دیدم
    سرم داره گیج می ره چشمامو بستم؛ چند دقیقه توی همون
    حالت ایستادم و بعد یه چشمم رو باز کردم. یهو قیافه ی
    وحشت افکنش رو بالای سرم دیدم و نزدیک بود بیفتم که
    خودمو نگه داشتم.
    توی همون حالت طلبکار گفتم
    _نمی تونی یه صدایی چیزی از خودت در بیاری؟ اصلا بالای
    سر من چیکار می کنی؟
    نفهمیدم چی شد؛ یه لحظه نتونستم هیچ عکس العملی
    نشون بدم چون من و از کمر گرفت و برعکسم کرد. یا خدا؛ بابا
    پهلون! تو عرض چند ثانیه من و بلند کرد و دوباره گذاشت
    زمین. به خاطر این حرکتش برای چند لحظه مبهوت نگاهش
    کردم.
    _من چی بهت گفتم؟ نگفتم این خونه قانون داره؟ چرا تو
    همیشه باید برعکسِ بقیه باشی؟ اگه بقیه افراد بلند بشن تو
    می شینی، همه بخوابن تو بیدار می شی، اونا سکوت کنن
    تو حرف می زنی! برام مهم نیست قبلا چطوری بودی یا
    تو چه محیطی زندگی می کردی که همچین اخلاقی داری،
    ولی تو خونه من باید؛ باید مثلِ بقیه باشی.

    _چرا؟

    منتظر نگاهم کرد تا سوالم رو ادامه بدم، کلافه گفتم
    _چرا نمی تونم هرکاری دلم می خواد انجام بدم؟ چرا نباید
    خودم باشم؟ من حتی خدمتکارت هم نیستم و دوست ندارم
    تویِ خونت بمونم. پس چرا انقدر سعی داری من و ادب کنی،
    قوانین خونت رو بهم یاد بدی یا هرچی... چه می دونم.

    عمیق نگاهم کرد؛ خیلی عمیق.
    _تو مجبوری تویِ این خونه بمونی؛ چه بخوای یا نخوای.

    چرا وقتی ده سال منتظرت بودم نیومدی دنبالم و بگی تو
    این خونه بمونم؟ چرا ازم دور شدی؟ انقدر مسئولیت محافظت
    از من برات سخت بود؟
    دلم می خواست همهٔ اینارو بهش بگم اما نمی شد؛ نمی
    تونستم. پس غرورم چی؟ عزت نفسم چی می شه؟ حراجش
    کنم به پایِ این حقیقت؟
    چقدر دوست داشتم من و دوست داشت یا حداقل به اندازه
    امانتِ یه فرد مهم توی زندگیش بهم اهمیت می داد.
    وقتی من و می دید بغلم می کرد و شکسته هایِ وجودم رو
    بند می زد. من به یه تکیه گاه نیاز داشتم. هر زنی هر چقدر
    هم که محکم باشه به یه تکیه گاه نیاز داره. همون طور
    که مردا نیاز داشتن یه نفر بهشون تکیه کنه.
    رشته افکارم با صدایِ یکی از خدمتکار ها پاره شد.
    _سلام آقا، بفرمایید میز شام آماده ست.

    نگاهش رو از من گرفت و به خدمتکار دوخت، اخم نداشت
    ولی صورتش جدی و کمی کلافه بود.
    _نیازی نیست؛ جمعش کن.

    با این هیکل خیلی کم غذا بود؛ تو این چند روز کمتر دیدم
    که غذا بخوره.
    خدمتکار انگار که منتظر این حرف بود گفت
    _چشم آقا.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    وا، دیگه تا این حد متواضع؟ این رسما هوا می خوره؛ حالا
    شما یه خورده اصرار کنید، شاید زد و قبول کرد.

    خدمتکار داشت می رفت که توپیدم بهش
    _یعنی چی غذا نمی خورم؟

    انگار به گوشاش شک کرد که به سرعت برگشت و نگام
    کرد.
    _اینا این همه زحمت می کشن واسه تو غذا درست می کنن،
    حداقل زحمتشون برات مهم نیست یه خورده به نعمت
    خدا فکر کن؛ حیف نیست این همه غذا رو بریزن دور؟
    اکثر اوقات هم کـ..
    دستم و فشرد که خفه شدم، نگاهش آن چنان وحشتناک
    بود که گرخیدم رسما.
    رو کرد به خدمتکار متعجب و تقریبا داد زد
    _تو وایسادی این جا چیکار؟

    خدمتکار دو پا داشت ده بیست تا دیگه قرض کرد و زد
    به چاک، الهی! نترس عزیزم هیچ غلطی نمی تونه بکنه.

    _یه بار دیگه حرفی که زدی رو تکرار کن؛ کارت به جایی
    رسیده که تو کارِ من دخالت کنی؟

    هم ترسیدم هم خندم گرفت.
    _عه، نه چیزه... من داشتم می گفتم چرا اینقدر کم غذایی
    عزیزم، من نگران خودتم می ترسم آخر سری

    دستم و پیچوند که جیغ کشیدم
    _وای، خدا لعنتت کنه این دسته، اسلایم یا خمیرِ بازی که
    نیست.

    _اعصاب من،قوانینم، ارزش هام، اسباب بازی نیست که
    بخوای باهاشون بازی کنی یا حتی اونارو به سخره بگیری.
    عصبانیم نکن؛ دیگه زیادی داری از خودت فراتر می ری.
    صداشو بلند تر کرد
    _عصبیــم نکن لعنتی!

    وای ننم اینا؛ جدی انقدر از کارای من عصبی می شه؟
    اصلا نمی خواستم تویِ کارش دخالت کنم؛ فقط نگران
    خودش بودم. می دیدم که اصلا اشتها و اشتیاقی برای هیچ
    چیز نداره. نمی خواستم این طوری پیش بره.
    منِ احمق به فکرش بودم و اون چی می گفت؟ می خواست
    ازش فاصله بگیرم، کاری بهش نداشته باشم.

    _باشه؛ همون کاری رو می کنم که تو می خوای. همچنین
    که خودت گفتی، توی کارات دخالت نمی کنم ولی نخواه
    که خودم نباشم. یه چیزی رو می دونی؟
    انقدر احمقم که حتی برایِ تویی که ازم متنفری نگران
    می شم.

    این و که گفتم اخماش جمع شد؛ انگار می خواست با نگاهش
    سلول های تنم رو بشکافه.
    بد نگاهش کردم و اومدم برم که دستم و کشید. برگشتم
    سرجام، اما نگاهش نکردم. چونم و گرفت و سرم و داد
    بالا؛ لجبازانه چشمامو به یه طرف دیگه چرخوندم. چونم و
    ول کرد و گفت
    _من و نگاه کن.
    نگاهش نکردم؛ این دفعه صداش و برد بالا
    _کاری که بهت گفتم و بکن.

    نگاهِ سرتقم رو بهش دوختم
    _چرا باید نگاهت کنم؟

    _حرفی که زدی رو یه بار دیگه تکرار کن.

    خودمو زدم به اون راه
    _گفتم چرا باید نگاهت کنم؟

    چشماش و روی هم فشرد؛ مثل این که حوصله بحث نداشت
    که خودش گفت
    _چرا باید نگرانِ کسی مثلِ من بشی.

    _چون من مثل تو نیستم؛ چون من قلبم خالی از محبت
    نیست. چون تو هم یه انسانی و همهٔ این خدمتکار ها هم
    نگرانت می شن اما جرئت ندارن حرفی بزنن. هر آدمی یه
    فرد دیگه رو ببینه که نه غذا می خوره، نه می خنده، نه
    با کسی رابـ ـطه ای داره و حرفی می زنه؛ مطمئن باش اگه
    انسان باشه نگران اون فرد می شه.

    _این به بقیه چه ربطی داره؟
    صداش نسبتا بلند بود؛ منم صدام و بلند کردم.
    _حتی بعضی از حیوون ها هم نگران هم جنسِ خودشون
    می شن، چه برسه به مایی که آدم هستیم. فقط این تو
    ذهنت هست که کسی نباید تو کارایِ من دخالت کنه اما
    حواست به انسانیت نیست. چی از زندگی فهمیدی؟

    کنار شقیقه اش رو فشرد
    _برو

    _چرا برم؟ جوابی نداری که بدی؟

    _بهت گفتم برو

    _نمی خوام بـ..

    داد زد؛ حس می کردم داره از چیزی فرار می کنه.
    _قبلا هم این حرفارو شنیدم.

    هم من سکوت کردم هم خودش؛ می دونستم کی و می گـه.
    اون کتایون بود؛ کسی که حتی آتاش سنگ دل بهش دل
    بسته بود. چشماش از فشار عصبی قرمز شده بود.
    _همهٔ اینارو شنیدم و درست وقتی می خواستم بهشون
    ایمان بیارم، تمام اعتمادم نابود شد. پس برو که زخم این
    اعتماد شکسته دامن تورو نگیره. این پوسته انقدر سخت
    نبود، نه تا وقتی که...
    حرفشو ادامه نداد، به جاش نفسش رو فوت کرد و برگشت.
    به سختی جلویِ پر شدن چشمام رو گرفته بودم.
    می خواستم بپرم جلوش بگم چرا اعتمادت نابود شد؟
    چون کتایون ازت خواست با من ازدواج کنی؟ چون وقتی
    سرطان داشت و می دونست زیاد زنده نمی مونه تنها کسی
    که بهش اعتماد کرد و می خواست من و دستش بسپره
    تو بودی؟ بایدم ناراحت باشی؛ آخه تمام زحمات من چند ساله
    که افتاده دست تو. عوضی؛ تو که حتی خونه ات رو؛ شماره
    تلفنت رو عوض کردی و کوچکترین مزاحمتی از طرف من
    نداشتی، پس چرا انقدر گله مندی؟
    پله ها رو با دو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. حتی توی خلوت
    خودم هم نمی خواستم گریه کنم. نباید اونقدر مهم بشه که
    به خودم اجازه بدم بخاطرش گریه کنم.

    ********

    _هی؛ نمیشه یکم یواش تر راه بری؟ خسته شدم.

    _تا همین جاشم زیادی معطلم کردی، به لطفِ تو امروز
    هم باید دیرتر به شرکت برم.

    _خب می خواستی من و با یه نفر دیگه بفرستی؛ مگه
    من زورت کردم که همراهم بیای؟

    چشم غره ی وحشتناکی رفت و گفت
    _تویِ وحشی رو کسی نمی تونه کنترل کنه. از کجا معلوم
    فرار نکنی؟

    پشت چشمی نازک کردم و موهام و زدم پشت گوشم
    _بخوام فرار کنم از دست خودت هم می تونم فرار کنم.

    دستم رو گرفت و تویِ مشتش فشرد؛ تویِ همون حالت هم
    قدماش رو سرعت بخشید. کثافت داشت دستم و می شکوند.
    امروز با اصرار می خواستم برم خونه لباسامو بردارم که
    خودش من و آورد خرید. اصلا فکرشم نمی کردم با این
    پرستیژ من و بیاره مجتع خرید و خودش هم پا به پام
    بیاد. سوژه ای بود ها؛ دستم و از دستش در آوردم و سر
    جام ایستادم. برگشت و همونِ نگاه خشنش رو حواله ام
    کرد.
    _چیه این جوری نگام می کنی؟ صد بار گفتم این دسته و
    از استخون تشکیل شده نه از خمیر. حواست هست داری
    می شکونیش؟
    خواستم بگم تازه نامحرم هم هستی ولی زبونم نچرخید؛
    از خودش به من محرم تر نبود.
    انقدر نگاهم کرد که خسته شدم و به مغازه ها نگاهی انداختم،
    وارد یکیشون که به نظر لباس های بهتری داشت شدم.
    اونم دنبالم اومد؛ کلا خیلی من و جدی گرفته بود و فکر
    می کرد از توی مغازه هم ممکنه فرار کنم. البته اگه قصدش
    رو داشتم راه های زیادی برای فرار وجود داشت.
    فروشنده یه مرد نسبتا میانسال بود و یه شاگرد جوون
    هم داشت که دختر بود. سلام کردم و نگاهم و به رگال
    دوختم. هردو با خوش رویی جوابم رو دادن، اما آتاش حتی
    بهشون نگاه هم نکرد؛ همهٔ حواسش متوجه من بود که
    خدایی نکرده یه وقت بال در نیارم یا ناپدید نشم.
    منم محلش نداشتم و همونطور لباسا رو بررسی کردم، گاهی
    یه لباس در می آوردم و جلویِ خودم می گرفتمش تا ببینم
    اندازه اش چقدره. آخر سر پنج شیش تا پیراهن برداشتم،
    چند تا هم شومیز و شلوار. اونایی رو برداشتم که از اندازشون
    مطمئن بودم چون حوصله پرو نداشتم و یه وقت ممکن
    بود آتاش سکته کنه از ترسِ این که من برم تو اتاق پرو
    و دیگه بر نگردم؛ والا انقدر محافظه کاری می کرد چشمِ
    منم ترسیده بود.
    حالا شال، روسری و کفش می خواستم که تویِ این مغازه
    نبود. همهٔ اون لباس هایی که انتخاب کردم و گذاشتم روی
    ویترین تا برام بذاره توی پلاستیکی، مشمایی، پاکتی، کوفتی،
    دردی و...، شوهر گرامی هم پولشون رو حساب کنه.
    البته که وظیفشه؛ نکنه انتظار داره من حساب کنم؟ من
    الآن از فقیرا هم بی پول ترم‌.
    فروشنده جوون همه رو برام گذاشت توی چند تا پلاستیک
    جدا و آتاش پولش رو حساب کرد.
    بی توجه و بدون تشکر از مغازه رفتم بیرون و دنبالِ مغازه
    کفش فروشی گشتم؛ عاشقِ خریدِ کفش بودم.
    حالا نیست که توی اون خونه قراره هرروز من و ببره یه
    جایی از ایران و نشونم بده؛ یه هفت هشت جفت کفش
    لازم دارم. به پشت سرم نگاه کردم، تقریبا پشت سرم بود.
    چقدر توی مکان عمومی کم حرف می شد، البته کلا کم
    حرف هست ولی من که سر به سرش می دارم نمی تونه
    خودش و کنترل کنه؛ حالا باز انگار این جا بیشتر رعایت
    می کرد.
    مغازه کفش فروشی رو که دیدم بازم توجهی بهش نکردم
    و خودم تنهایی وارد مغازه شدم. اوشون هم که من و
    اسکورت می کردند و محال بود تنهام بذارن. چقد کفشای
    رنگارنگ؛ حالا کدوم و بخرم؟ یا بهتره بگم کدومارو بخرم؟
    همه نمونه کفشی داشت. اگه یه روز می خواستم فروشنده
    بشم حتما فروشگاه کفش می زدم. برعکسِ دخترایی که
    عاشق طلا بودن من کفش دوست داشتم.
    با ذوق و شوق سلام کردم
    _سلام، خسته نباشید.

    این بار فروشنده یه مرد بود، لبخندی زد و سلام کرد.
    _سلام، ممنون.

    یه جفت کفش مشکی تابستونه که از همون اول چشمم
    رو گرفته بود بهش نشون دادم.
    _میشه اونارو برام بیارید؟
    سایزم رو هم بهش گفتم. انگار که نه انگار پاییز بود من
    داشتم کفش تابستونه می خریدم. اون کفش هارو برام آورد
    و پام کردم، اندازم بود. اون و برداشتم و چند تا کفش
    دیگه. اگه پولِ خودم بود این همه ولخرجی نمی کردم اما
    الآن که یه میلیاردر همراهم بود ناپرهیزی می کردم.
    حدودا یک ساعت بود که داشتم خرید می کردم. فکر کنم
    حسابی از کار و زندگی انداخته بودمش.
    همین که از اون مغازه اومدیم بیرون بهم توپید که
    _باید برم، زود باش خریدت و تموم کن.

    سرم و خاروندم
    _فقط شال و روسری مونده؛ بعدش دیگه تموم میشه.

    با همون لحن گفت
    _پس عجله کن و این قدر وقت تلف نکن‌.

    متفکر سرم رو تکون دادم
    _بهش فکر می کنم.

    بازم از اون نگاه ترسناک هاش کرد؛ لبخند ژکوندی تحویلش
    دادم.
    _فکر کردم دیدم پر بیراه نمی گی. بهتره عجله کنم.

    انگشت اشارشو چسبوند به شقیقش و اون و فشرد. مثلِ
    این که تیک عصبیش بود.
    بیخیال بررسی حالت هاش شدم و به گشت زدنم ادامه
    دادم. توی طبقه اول مغازه مورد نظرم رو پیدا نکردم و
    تصمیم گرفتم برم طبقه بعدی، برای همین برگشتم پشت
    سرم رو نگاه کردم تا از بودنش مطمئن بشم.
    یه دستش توی جیبش بود و با سری که پایین افتاده بود
    قدم های آرومش رو بر می داشت. توی همون حالت سنگ
    کوچیکی که جلوی پاش بود رو کنار زد. دلم لرزید؛ چقدر
    توی این حالت خواستنی شده بود. اوف آخرش من و دیوونه
    می کنی سرورم.
    سرورم! خیلی وقت بود این لفظ توی فکرم هم جا نگرفته
    بود. چون این لفظ متعلق به مردی بود که من به قلب
    پاکش ایمان داشتم. همیشه ایمان داشتم اما این اواخر
    دلم از پوسته ی سختش به درد اومده بود و نمی خواستم
    توی قلبم نگهش دارم. اما حالا...
    حالا که انقدر آروم دیدمش یادم اومد این همون مردیه
    که خیلی وقته فرمانروایِ قلبم شده و اون حتی نمی دونه
    رابـ ـطه ای بین من و خودش وجود داره.
    شاید رابـ ـطه لفظِ درستی نبود؛ یه رابـ ـطه که نقش دهندش
    اسمامون بود چه دردی رو دوا می کرد؟
    بهم رسید و سرش رو بالا گرفت. اخم کمرنگش مزین کننده
    صورتش بود.
    نگاهم و ازش گرفتم
    _می خوام برم بالا؛ میای؟

    از کنارم گذشت و دستم رو گرفت؛ کلا یا باید پشت سرم بود
    یا دستم و می گرفت. روی پله برقی ایستادیم و وقتی
    بالا رسیدیم خواستم دستم رو جدا کنم که نذاشت‌.
    یکم دیگه تقلا کردم؛ این بار مانع نشد و دستم و رها کرد.
    این بالا مغازه ها و لباس ها خوشگل تر بودن؛ اصلا از اول باید
    می اومدم همین جا.
    کف پام داشت نابود می شد انقدر راه رفته بودم؛ همهٔ
    مغازه ها اجناسشون فوق العاده زیبا بود و من مونده بودم
    کجا برم؟ عجب جایی هم آورده بود من و.
    آخر سر خسته شد و گفت
    _منتظر چی هستی؟ است همه فروشگاه هیچ کـ.

    پریدم میون حرفش
    _نه؛ آخه می دونی همشون خیلی خوبن موندم از کجا
    خرید کنم؟

    یه لحظه نگاهم افتاد به چشماش که خیلی ترسناک شده
    بودن. متعجب گفتم
    _چیه؟ چیز بدی گفتم؟

    انگشتش رو تهدید وار تکون داد
    _بار آخرت بود؛ بار آخرت بود که پریدی وسط حرفم.

    ابروهام پرید بالا
    _چی؟

    با خشونت هلم داد داخل یه فروشگاه که همه چی داشت‌.
    همه چی یعنی همه نوع لباس. وا؛ وحشی آمازونی!

    برگشتم سمتش و حرص زدم
    _چه خبرته؟ مثل آدمم می تونی حرف بزنی. اگه نمی دونی
    بزار بهت بگم، این جا مکان عمومیه؛ خونت نیست که راه
    به راه می خوای اذیتم کنی و دستور بدی.

    صداش عصبی بود ولی ولومش پایین.
    _هر جا من باشم تو همون کاری رو می کنی که من بخوام؛ و
    فکر این که من جایی نباشم رو از سرت بیرون کن که از
    رویا هم محال تره.

    کاش همیشه بودی؛ جز این آرزویی ندارم. کاش می شد
    همیشه پیشم می موندی.
    سرم رو تکون دادم و از کنارش رد شدم؛ حتی لباس مجلسی
    هم داشت که کلی دلم و بردن. قایمکی اون چند تایی که
    چشمم رو گرفتن و برداشتم. تا این جا هر چیزی خریدم
    کوچکترین چیزی بهم نگفته بود و فقط مدام می گفت
    عجله کن ولی نمی خواستم ببینه این همه چیز بر می دارم.
    الآن با خودش می گفت این چه پررویه؟ حالا این لباس
    جشنا که هیچی دیگه، با خودش نمی گفت کجا می خواد
    بره؟ سرم و تکون دادم و چند تا شال و روسری هم برداشتم؛
    سعی کردم ست لباسام باشه. دیگه زیادی ظرفیت خریدم پر شده بود.
    برگشتم و گفتم
    _تموم شد خریدم.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    سرش رو تکون داد
    _برو بیرون تا بیام.

    زیر لب گفتم باشه و رفتم بیرون؛ با پام روی زمین ضرب
    گرفتم تا بیاد. زیاد نگذشته بود که با همون ژست دست
    به جیبش از مغازه خارج شد.
    کثافت انگار فهمیده بود عاشقِ این ژستشم.
    لبم و کج کردم؛ راهِ خودم رو گرفتم و رفتم. دیگه حوصله
    درگیری های ذهنی که با دیدنش شکل می گرفت رو نداشتم.
    وایسادم روی پله برقی که اونم کنارم ایستاد و باهم رفتیم
    طبقهٔ پایین؛ دیگه جایی نایستادیم و از مجتمع خارج شدیم.
    در ماشین رو باز کرد و سوار شدم، تا نشست ظبط رو روشن
    کردم و سی دی که قایمکی خریده بودم رو واردش کردم.
    صداش و زیاد کردم که عصبی ظبط و خاموش کرد و برگشت
    سمتم
    _چه خبره؟ سر آوردی؟

    محلش نداشتم و ظبط رو روشن کردم؛ یکم کمترش کردم
    و صاف نشستم.
    دوباره تیک عصبیش شروع شد؛ انگشتشو روی شقیش
    گذاشت و چند بار پشت سر هم فشرد. زیر چشمی می پاییدمش؛انقدر
    خر بودم که به نظرم حتی تیک عصبیش هم جذاب بود.
    کم داشتم کلا؛ این همه اذیتم می کرد، دستور می داد، دعوام
    می کرد و حتی یه بار هم دست روم بلند کرد اما من مدام
    در حال بررسیش بودم و تازه همه چیزش هم توی نظرم
    جذاب بود.
    بی حرف ماشین رو به حرکت در آورد و راه افتاد. خط
    فکریم رو با آهنگ یکی کردم و چشمام و بستم. شب خیلی
    دیر خوابیده بودم و الآن خوابم میومد؛ نمی خواستم بخوابم
    ولی چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
    تکون های ماشین رو احساس می کردم اما نمی تونستم
    چشمام رو باز کنم. با توقف ماشین یه چشمم رو به زور
    باز کردم. اومدم دوباره چشمامو ببندم که مغزم هوشیار
    شد و توی کسری از ثانیه مثل وزغ زل زدم به روبه روم.
    فک افتاد؛ من و آورده شرکتش؟ باور کنم یعنی؟ جدای
    از این، ساختمون به این شیکی، بزرگی، خوشگلی رو کجای
    دلم بزارم؟
    برگشتم نگاهش کردم و دوباره به ساختمون چشم دوختم؛ چند
    بار این کارو تکرار کردم که عصبی برگشت سمتم. ناخن
    بلندم رو کشیدم روی گونم و متعجب گفتم
    _چرا من و آوردی این جا؟

    پیاده شد و به منم اشاره کرد پیاده بشم، حالا انگار می مرد
    خودش در و باز کنه، حیف نون.
    در سمت خودم رو باز کردم و پیاده شدم؛ با همون لحن
    جدی و محکم همیشگی گفت
    _نیوردمت این جا تفریح؛ به خاطر تو از یه جلسه ی مهم
    عقب افتادم و مطمئن باش این هرگز تکرار نخواهد شد.
    الآن هم تو می ری توی سالن انتظار و منشی حواسش
    بهت هست. گوشه گوشه ی شرکت مجهز به دوربین مدار
    بسته ست و دست از پا خطا کنی من با خبر می شم.
    فهمیدی یا لازمه جور دیگه ای بهت بفهمونم؟

    با تمسخر نگاهش کردم
    _خیلی فیلم جنایی می بینی یا آدم های دور و برت زیادی
    جنایی ان؟ بابا بیخیال بخدا من مثلِ شما درگیر این جریان
    های دزد و پلیسی نیستم.

    پوزخند زد و از کنارم رد شد؛ قدمام رو سرعت بخشیدم
    و کنارش حرکت کردم؛ سعی کردم مثل خودش محکم قدم
    بردارم و اون بهم پوزخند زد؛ شاید به رفتار بچگانم، شاید
    هم به خودم که انقدر خوش خیال بودم. وارد آسانسور
    شدیم و دکمه ی طبقهٔ سوم رو فشرد.
    انگشتاش چقدر خوش فرم بود، خدایی جا داشت یکی
    بزنم تو گوش خودم. آخه به ناخن و انگشتش هم فکر
    می کنی؟ مسخره؛ خاک بر سرت.
    با دستم روی دیواره آسانسور ضرب گرفتم و سعی کردم
    یه ریتم با حال بسازم.
    زیاد نگذشته بود که در آسانسور باز شد و آتاش ازش خارج
    شد؛ منتظر نگاهم کرد و منم بیرون رفتم.
    _می گم.

    نیم نگاهی بهم انداخت؛ با شیطنت گفتم
    _یه وقت میز و صندلی هاتو نخورم.

    اخماش کمی جمع شد ولی چیزی نگفت؛ چه عجب دیالوگ
    های سراسر قانون و سرپیچیش رو ردیف نکرد تحویلم
    بده.
    منشی آتاش و که دید از جا بلند شد و سلام کردم. نه بابا؛ این
    آدمه که بهش احترام بذارن؟
    من و که کنار آتاش دید چشماش گرد شد و سرش رو زیر
    انداخت؛ با وسایل روی میز مشغول شد ولی معلوم بود
    هنوز شوکه است. لابد تا حالا ندیده بودن رئیسشون با یه
    دختر بلند شه بیاد شرکت.
    برم بگم زن رئیسشم فکش بیوفته؟ بعدم آتاش فکم و
    می ندازه؛ پس بیخیال.
    آتاش صداش کرد و اونم هول سرش و بالا آورد؛ چقدر ازش
    می ترسن؛ همینه که راه به راه از دست من عصبی می شه، انتظار
    داره منم مثل بقیه ازش بترسم و جلوش خم و راست بشم.

    _بله قربان، امری داشتید؟

    زرشک؛ قربان؟
    نتونستم خودم و کنترل کنم و دستم و گذاشتم روی دهنم.
    دستم و گاز می زدم تا صدای خندم بلند نشه؛ آخرم روم و
    ازشون برگردونم که صدای بلند آتاش من و از جا پروند
    _خانوم این جا می مونن و تو چشم ازش بر نمی داری، فهمیدی؟
    آره یه وقت نگاهتو ازم نگیری بال در میارم. برگشتم به
    منشی نگاه کردم و چشم غره کینگ الدوله رو هم به جون
    خریدم. حتما فهمیده خندیدم، خب بفهمه، خنده داره خب.
    سرش و کمی خم کرد و همون طور دست به جیب غرید
    _بعدا حسابت و می رسم، ولی الآن وای به حالت بشنوم
    یا بفهمم از جات تکون خوردی.

    لبام و توی دهنم جمع کردم تا از خنده بی موقعم جلوگیری
    کنم، نگاهش به لبام کشیده شد و بیشتر عصبی شد؛ با حرص
    ازم فاصله گرفت و به سمت مخالف قدم برداشت.
    نگاهم و به منشی دوختم و پر انرژی بهش سلام کردم، نیمچه
    لبخندی روی لبش نشست و سرش رو تکون داد.
    خودم و بالا کشیدم و روی میزش نشستم
    متعجب نگاهم کرد؛ آدامسی از جیبم در آوردم و یکی توی
    دهن خودم انداختم و یکی رو به اون دادم.
    _خیلی از آتاش می ترسید انگار، چرا؟

    آدامس رو گرفت و با کنجکاوی گفت
    _منظورتون رئیسه؟

    _آره همون رئیس، قربان، آقا، هرچی. در ضمن من یکی ام
    مثل خودت؛ نمی خواد رسمی باهام حرف بزنی.

    گوشه ی لبش رو گزید و گفت
    _خب بقیه رو نمی دونم ولی من از همون روزی که استخدام
    شدم جدیتشون رو دیدم و کم کم متوجه شدم با کسی
    شوخی ندارن و زود عصبی میشن. از همون موقع سعی
    می کردم رفتارم در برابرشون درست باشه، خودم به شخصه
    دیدم کسایی رو که رعایت نمی کردن و رئیس بی برو برگشت
    اخراجشون کرد. ولی شما، یعنی تو انگار ازش نمی ترسی.
    معذرت می خوام که می پرسم ولی مثل این که رابـ ـطه ای
    با رئیس دارین؛ چون خیلی باهاشون راحتی.

    خندم گرفت، یه بار من و جمع می بست یه بار راحت حرف
    می زد؛ لبخندم رو پررنگ کردم و در جوابش گفتم
    _نه این طور نیست، یعنی خودمم نمی دونم. اگه منظورت
    رابـ ـطهٔ عاشقانه ست باید بگم نه؛ فقط من مثل بقیه ازش
    نمی ترسم و اتفاقا سر این موضوع خیلی از دستم عصبی
    می شه.

    ابروهاش و بالا انداخت و خندید
    _خوش به حالت که انقدر نترسی.

    از خندش خندم گرفت
    _بین خودمون بمونه منم می ترسم ازش ولی نمی خوام
    نشون بدم، خیلی هم معتقدم مثلِ هیولا می مونه.

    _چیزه، اگه بهش نمی گید منم... منم همین فکر رو می کنم.

    خندم گرفت و ذوق زده شدم، پس بقیه هم مثل من فکر
    می کنن، فقط اونا جرئت گفتنش رو ندارن.
    _معلومه که نمی گم، خبر چینی مالِ دوران طفولیت بود.
    مگه قرار نشد راحت باهام حرف بزنی؟

    _ببخشید همش یادم می ره، عادت کردم توی شرکت هیچ
    کس رو «تو» خطاب نکنم. حتی خانوم ها؛ باورت نمیشه
    همشون انقدر جدی آدم ازشون می ترسه.

    آدامسم رو باد کردم و بعد ترکوندمش
    _از رئیسشون یاد گرفتن.

    با لبخند برگه هارو کنار لب تاب گذاشت و گفت
    _بعید نیست.

    _شک نکن که همین طوره؛ چرا آدامستو نمی خوری؟

    سرش رو بالا گرفت و به اتاق بزرگی که احتمالا سالن جلسات
    بود اشاره کرد
    _رئیس بیاد ببینه خونم حلاله.

    _این دیگه چه وضعشه؟ به آدامس خوردن هم گیر می ده؟

    اعصابم خراب شد و آدامس تویِ دهنم رو پرت کردم کفِ
    سالن. منشیه سرش توی لب تاب بود.
    _راستی یادم رفت اسمت رو بپرسم، انقدر از اون سه سر
    دیو حرف زدیم که یادم رفت از خودت بپرسم.

    خندید
    _اسمم کیمیاست.

    _سولین از آشنایی باهاتون خیلی خوشحاله خانوم کیمیا.
    یه سوال دیگه، چند سالته؟

    دوباره سرش رو کرد توی لب تاب
    _بیست و پنج.

    _یه سال از من بزرگ تری.

    سرش رو بلند کرد و بررسیم کرد
    _کمتر می خوری.

    _کمتر می بینی عزیزم.

    خندید و گفت
    _از دستت دختر؛ رئیس بیاد ببینه هر و کر راه انداختیم
    هر کدوممون رو دو فصل می کوبه. تازه الآن هم با رئیس
    چند تا شرکت دیگه جلسه داره، کافیه صدامون به گوشش
    برسه، اون موقع من یکی خودم رو از پنجره می ندازم پایین.

    کج خندی زدم و دیگه حرفی نزدم، اون هم مشغول کارش شد.
    دیدم خیلی برگه برای تایپ داره دیگه ساکت شدم و گذاشتم
    کارش رو انجام بده، یکم که گذشت دیدم حوصلم زیادی
    سر می ره، یه برگه آچار از توی برگه ها برداشتم و مشغول
    نقاشی شدم. به نظر من نقاشی توی هر حالتی امکان پذیر
    بود، فقط کافی بود عشق به این کار توی وجود انسان باشه؛
    اون وقته که اون آدم می تونه حتی توی بیابون بی آب و
    علف هم بهترین نقاشی ها رو بکشه.
    مهم رنگ و برگه و جنسِ مداد یا خودکار و حتی بوم نبود؛
    مهم اون عشق و علاقه و استعدادی بود که وجودش توی
    یه نقاش لازمه کار بود.
    یادمه یه بار برای اردو رفته بودیم بیابون تا شب رو اون
    جا بمونیم و بتونیم ستاره هارو ببینیم. یکی از استادامون
    بهمون گفت هرکدوم یه نقاشی بکشیم، نه مداد یا قلمی
    با خودمون بـرده بودیم نه برگه و دفتری. هممون اعتراض
    کردیم و استاد هیچ کدوم از اعتراض هارو قبول نکرد، گفته
    بود تا وقتی یه نقاشی نکشیدیم حق نداریم بخوابیم، تفریح
    کنیم یا هر کار دیگه ای. چقدر اون موقع لعن و نفرینش
    کردیم. هممون با سنگ یا خار روی خاک ها یه چیزی کشیدیم.
    بعضی هاشون خوب بودن اما خود استاد؛ خودش با یه
    ذغال روی یه پارچه سفید اسبی کشید به چه قشنگی.
    هیچ وقت یادم نمیره دهن هممون باز مونده بود؛ همون
    جا بهمون گفت شما هنوز خیلی راه دارید. فقط کسی می تونه
    توی این بیابون یه نقاشی بی نظیر بکشه که عاشق باشه.
    عاشق نقاشی کردن و خلق تصاویر، هنوز اون علاقه رو توی
    هیچ کدومتون نمی بینم. درسته که بعضی ها نقاشی هاشون
    به نسبت بقیه خوب بود ولی همونا هم علاقه اشون به
    حد نساب نرسیده.
    اون شب نخوابیدم؛ با چوب و سنگ
    و هر چیزی بود یه اسب کشیدم، به خوبی استاد نبود ولی
    در حد خودم خوب شده بود. نفت ریختم روی اون نقاشی
    و با آتیش یه تصویر قشنگ ساختم. بی خبر از این که استادم
    تمام مدت حواسش به من بوده؛ نه ازم تعریف کرد و نه
    تشویقم کرد فقط گفت «خوب بود؛ می تونه بهتر باشه»
    اون شب ناراحت شدم ولی نمی دونستم اون استادم فقط
    به فکر پیشرفت منه، برق تحسین چشماش رو ازم پوشوند
    تا من بیشتر پیشرفت کنم.
    با فکر اون روزا لبخندی زدم و به مداد حرکت دادم، می
    خواستم کاریکاتور کیمیا رو بکشم.
    بعد از حدود چهل دقیقه کارم تموم شد. برگه رو بالا آوردم
    و نگاهش کردم؛ خوب شده بود.
    _کیمیا

    سرش رو بالا آورد؛ نقاشی رو بهش نشون دادم و لبخند
    زدم. از حالت چهرش چیزی نفهمیدم، هم متعجب می زد،
    هم ذوق زده و کلی حالت دیگه هم توی چهرش بود.

    برگه رو از دستم گرفت و گفت
    _وای دختر محشره، خیلی باحال شده. دستت درد نکنه.

    موهام و که توی صورتم افتاده بود پشت سرم زدم و گفتم
    _خواهش میشه.

    خواست چیزی بگه که صدایی بلند شد؛ اوه! مثل این که
    جلسه تموم شد. از روی میز پریدم و روی یکی از صندلی ها
    نشستم؛ ارواح عمم من که اصلا از جام تکون نخوردم.
    نگام افتاد به آدامسی که خودم کفِ سالن انداخته بودم.
    وای نه! اصلا یادم نبود برش دارم.
    ملتمس به کیمیا نگاه کردم که دیدم اونم داره با بدبختی
    به آدامس نگاه می کنه. نمی شد بلند شدم برش دارم چون
    کاملا توی دید آتاش و اون چند نفر مجهول قرار گرفته بودم.
    کیمیا به آرومی از جاش بلند شد و اومد آدامس و جمع
    کنه که آتاش صداش زد.
    دلم می خواست دو تا بال داشتم و از این مهلکه فرار
    می کردم؛ کیمیا هم که نیم خیز بود بلند شد و به سمت
    آتاش رفت. مثل این که کارشون تموم شد که اون چند نفر
    هم داشتن می رفتن.
    یه نگاه رهگذری بهشون کردم و دوباره برگشتم سمتشون؛
    بدبختی که شاخ و دم نداره، داره؟
    بدبختی دقیقا دیدن ماکان توی این موقعیته؛ خدایا اگه
    من و ببینه بگم این جا چیکار دارم؟
    خب دور از انتظار نبود؛ وقتی ماکان شهریار رو می شناخت
    به احتمال زیاد آتاش رو هم می شناسه.
    حالا این که رئیس شرکتی چیزی باشه یکم دور از انتظار
    بود، به تیپ و قیافش نمی خورد.
    احتمالا از اون جریانای وراثت و ریاست موروثی باشه چون
    خودش گفت می خواسته نقاش بشه.
    افکارم رو پس زدم و با استرس گوشه ی انگشتمو به دهن
    گرفتم. یه لحظه دیدم ماکان از حرکت ایستاد؛ وای من و
    دید یعنی؟
    ولی انگار اشتباه حدس زده بودم، آدامس به پاش چسبیده
    بود. دستم و جلوی دهنم گذاشتم و به آتاش نگاه کردم.
    هنوز داشت با کیمیا حرف می زد، نگاهِ ماکان به من دوخته
    شد؛ حیرت رو توی چشماش دیدم و بعد از اون ابروهاش
    که بالا رفت.
    خواست حرفی بزنه که انگشت اشارمو روی لبم گذاشتم
    و به آرومی کشیدم پایین؛ به نظر خودم که به نشانه ی
    هیس بود؛ انگار فهمید که سکوت کرد و چیزی نگفت.
    سرم و برگردوندم که دیدم نگاه تیزبینش روی منه.
    رسما روح از تنم پر زد، رو کرد سمت ماکان و گفت
    _مشکلی هست؟

    ماکان لبخندی زد و سعی کرد کفششو از روی زمین جدا کنه.
    کفشش جدا شد اما آتاش متوجه شد؛ از جام بلند شدم و
    اومدم برم پیش کیمیا که کمی شونه اش رو کج کرد طرفم
    و به نحوی نامحسوس اجازه نداد.
    نگاهش کردم، هنوز داشت به ماکان نگاه می کرد.
    آروم گفتم
    _چیه؟ چیزی شده؟

    چیزی نگفت و به جاش مامان بهش جواب داد
    _نه مشکلی نیست، پس فعلا از حضورتون مرخص می شیم.

    آتاش سرش رو تکون داد، با نگاه اونارو بدرقه کرد تا
    وقتی که وارد آسانسور شدن و بعد برگشت سمت من.
    این دفعه حالت صورتش جدی تر از همیشه بود، یه جورایی
    بیشتر از همیشه ترسیدم.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    _راه بیفت.

    _کجا؟ آخه من..‌.

    _ببر صداتو

    اخمام و کشیدم توی هم
    _چیکارم داری؟ این دفعه چیکار کردم مگه؟

    نگاهم به کیمیا افتاد که با استرس به ما چشم دوخته بود.
    صداش نگاهم رو به طرفش برگردوند.
    _چند دقیقه ی دیگه معلوم میشه و فقط امیدوارم اون
    چیزی که فکرشو می کنم نباشه، این بار رو راحت نمی گذارم.
    این بار راحت ازت نمی گذارم سولین.

    منم این بار به این باور رسیدم که یه هویجم، آخه غیر از
    هویج کی اگه موقعیت من و داشت به جای این که بترسه
    خوشحال می شد از شنیدن اسمش از زبون آتاش؟

    رو به کیمیا غرید
    _کلید

    کیمیا دستپاچه گفت
    _کلید چی قربان؟

    _اتاق کنترل

    اتاق کنترل دیگه چه صیغه ایه؟ خدایا به خیر بگذره ده
    تا صلوات می فرستم؛ ببخشید انقدر کمه ولی می ترسم
    تنبلی کنم و نفرستمشون.
    کیمیا با عجله کلیدی از توی کشوی میزش در آورد و دستش
    داد. کلید و گرفت و رو به من گفت
    _راه بیفت.

    با استرس گفتم
    _کجا؟

    داد زد
    _راه بیوفت گفتم.

    اصلا نمی فهمیدم عصبانیتش به خاطر چیه؛ یه آدامس
    انداختن انقدر اعصاب خورد کنی داره؟
    پوفی کردم و پشت سرش قدم برداشتم. شرکت یه جوری
    ساکت بود که انگار نه انگار کارمندی توش هست.
    بالاخره دیدم ایستاد و منم پشتش متوقف شدم.
    کلید انداخت و درو باز کرد؛ بعد هم کنار رفت تا من برم
    داخل. نگاهم و به اطراف گردوندم؛ دو سه تا کامپیوتر داخل
    اتاق بود و حتی خود اتاق هم دوربین داشت.
    انگاری من افتادم وسط یه فیلم جنایی، آخه این همه احتیاط
    برای چیه خدایی؟
    یکی از کامپیوتر هارو روشن کرد و رفت توی یکی از برنامه
    ها، اصلا نمی فهمیدم چیکار می کنه فقط لحظه ای توجهم
    جلب شد که تصویر خودم از توی مانیتور نمایش داده شد.
    روی میز کیمیا بودم، یکم باهاش حرف زدم و بعد به حالت
    عصبی آدامسم رو انداختم کف سالن.
    جا داشت داد بزنم کی چاقوی من و برداشته؟ بیاره بهم
    پس بده لازمش دارم.
    یکم زد جلو تر و این بار تصویر ماکان پخش شد، داشت
    راه می رفت که پاش چسبید کف زمین. به من نگاه کرد
    و قبل از این که حرف بزنه با اشاره های من رسما خفه
    شد.
    فیلم و استپ کرد و نگاهش این بار من و نشونه گرفت.
    استرس گرفته بودم؛ مخصوصا که اشاره های من به ماکان
    رو دید و کاملا معلوم بود اون من و می شناسه.
    ممکن بود فکر بدی بکنه، این که از طریق ماکان با شهریار
    ارتباطی دارم یا سر و سری با خود ماکان دارم و حالا هرچی.

    برخلاف تمام حرف هایی که زده بود فقط چشماش و روی
    هم فشرد و بعد به آرومی بازشون کرد.
    _خسته شدم، از کشف رابـ ـطه ی تو با اطرافیانت و حتی اطرافیان
    خودم. خسته شدم، خودت حرف بزن سولین.

    بازم دلم ضعف رفت؛ یه جور خاصی اسمم رو صدا می کرد.
    تلفظش یکم سریع بود و کلمه آخر اسمم رو باحال می گفت.
    اگه خوب دقت نمی کردی انگار که کلمهٔ «ن» رو نمی گفت،
    اما تلفظش می کرد و منی که تمام حواسم بهش بود می
    فهمیدم.
    یه لبخند محو نشست روی لبم، یادم باشه تمرین کنم اسمم
    رو مثل اون تلفظ کنم.
    صداش ولوم گرفت و من از جا پریدم
    _با توام، مگه کری؟

    سرم و خاروندم
    _چی پرسیدی؟

    اخمای درهمش به خود آورد این مغز گیج من و
    _آها؛ خب چیزه، چند وقت پیش اومد و یه عکس بهم داد،
    می خواست چهره ی خودش و بکشم. منم کشیدم و مثل
    این که خوشش اومد چون خودش من و به شهریار معرفی
    کرد که براش تابلوی دخترش رو بکشم.
    یکم بعد مهمونی تولد آهو...

    یکم مکث کردم تا حالت چهره و عکس العملش رو از شنیدن
    اسم اون دختر بفهمم؛ ولی فقط اخم کرد و با همون ولوم
    بالا گفت
    _بعد از مهمونی آهو؟

    آهو می گـه زهرمار؛ مگه دختر خالته؟
    خیلی بی منطقی سولین؛ انتظار داشتی چی صداش کنه؟
    آهو خانم؟ یا شایدم خانوم مصدق؟!
    عه دیدی چی شد؟ فامیلی شهریار یادم اومد.
    خندم گرفت از افکار چرتم.
    _بعد از مهمونی آهو دوباره اومد و ازم خواست براش یه
    تابلوی دیگه بکشم، همون شبی که شهریار و دیدم.

    نگاهش کردم که دیدم منتظر ادامه ی حرفمه؛ شاید وقتش
    بود. شاید باید می گفتم، هر چند که احتمال باور حرفام
    از طرف اون کم باشه.

    _اون شب داشتم می رفتم خونه، ولی قبلش می خواستم
    برم جایی

    _کجا؟

    از دهنم پرید
    _دیگه پررو نشو ها.

    نگاهش و دیدم و لبخند ژکوند زدم، کار دیگه ای بلد نبودم.

    _یعنی می گم رفته بودم پپرونی بخرم؛ پیتزا خیلی دوست
    دارم، فست فود مورد علاقمه.
    خب داشتم می گفتم؛ سر راه دیدم یه یابو پرید جلوی
    ماشین. اومدم برم فحش بکشم به جد و آبادش دیدم این
    یابو شهریاره، ازم خواهش کرد کمکش کنم؛ گفت دنبالشن.
    منم ترسیدم، نه می تونستم ولش کنم برم نه می خواستم
    سوارش کنم. آخر هم سوارش کردم، نمی دونستم قراره
    به خاطر ثوابی که قرار بود بکنم کباب بشم.
    هیچی دیگه جونم برات بگه که...
    ام چیزه یه لحظه صبر کن، هول شدم رشته از دستم پرید.

    نفس عصبیش هـ*ـوس بازدم گرفت و من نفسش رو نفس
    کشیدم؛ کمی جدی تر شدم و شیطنت از صدام رنگ باخت.

    _ هر چی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد، بالاخره
    طاقت نیوردم و بهش گفتم پیاده بشه؛ آدرس جایی که بهم
    داده بود تقریبا خارج از شهر بود. دیدم دارم به بیراهه می رم،
    به خاطر همین ماشین رو متوقف کردم و دیگه حرکت
    نکردم، وقتی بهش گفتم پیاده بشه چاقو کشید روی گردنم.
    ترسیدم و سعی کردم با هدایت ماشین به طرف مخالف
    چاقو رو از خودم دور کنم، ولی پیش بینیم کاملا غلط بود
    و نتیجه ی عکس داد؛ چاقو گردنم رو برید و شهریار از این
    موقعیت استفاده کرد.
    من و از ماشین پیاده کرد و خودش نشست پشت فرمون،
    لحظه آخری یه چیزی هم پرت کرد طرفم که بعد فهمیدم
    ردیاب بوده، یعنی از خودت فهمیدم؛ بقیش و هم که خودت
    مطلعی.

    _همیشه هر کس هر چیزی بهت بگه باور می کنی؟ هرکس
    خودش و انداخت جلوی ماشینت سوارش می کنی؟

    _خب، نه، معلومه که نه. شهریار هم آشنا بود و هم...

    با همون لحن حق به جانب گفت
    _هم؟

    نفسم رو فوت کردم
    _هم دست گذاشت روی نقطه ضعفم، من پدر ندارم، هیچی
    ازش یادم نیست.
    بهم گفت نزارم دختر اون هم به درد من دچار بشه.

    دیدم که دستش مشت شد، به چشم دیدم که چشماش برقی
    از عصبانیت به خودشون گرفتن
    _تو احمقی، خیلی احمق. به نظرت شهریار آدمیه که بویی
    از انسانیت بـرده باشه؟ فکر کردی نگرانیش دخترشه؟ حتی
    اگه به چشم ببینم همچین چیزی رو باور نمی کنم، شهریاری
    که حتی گاهی از دخترش استفاده ابزاری می کنه تا به اهدافش
    برسه نگرانش باشه؟ اون هرگز نگران دخترش نمی شه، علی
    الخصوص که طرفِ حسابش من باشم؛ اون اون موقع اطمینان
    داره که من به آهو آسیبی نمی رسونم.

    حسادت چنگ زد به قلبم و توی تمام وجودم رخنه کرد، جمله
    آخرش اکو وار توی سرم پخش شد و مغزم می خواست
    تجزیه و تحلیل کنه، که چرا آتاش نباید به آهو آسیبی برسونه
    و شهریار از این بابت اطمینان داشته باشه؟
    باید این و می ذاشتم پایِ همون رابـ ـطه ای که بانو حرف
    از بوجود اومدنش می زد و دلش روشن بود؟
    در این که آهو تیپ مورد علاقه ی آتاشه که شکی نیست؛ اما من
    رفتاری ازش ندیده بودم که ثابت کنه به آهو احساسی داره
    و حالا باید این و اولین نشونه فرص می کردم؟

    منتظر به لباش چشم دوختم تا حرفش رو ادامه بده.
    _اطمینان داره چون به این آگاهِ که مثل خودش اون قدر
    حیوون صفت نشدم و اگه بخوام به کسی ضربه بزنم مستقیم
    قلب خودش و نشونه می رم نه نزدیکانش که اون تیر به هدف
    خورده بخواد درد بشه روی قلبش و کم کم اون درد قلبش
    و تضعیف کنه.

    فکر کنم برای اولین بار بود که توی سی سال زندگیش یه
    حرف خوب می زد، کم مونده بود از حسادت سکته کنم؛
    حیف که خودش توجیه کرد وگرنه الآن به آرزوش رسیده
    بود و از دستم خلاص می شد.

    _توی زندگیت ممکنه هزاران نفر به پستت بخوره که نقطه
    ضعفت رو از بر باشن و هدف دستشون صاف همون نقطه
    ضعف باشه، همین هزاران نفر هرکدوم شاید بهترین پوسته
    هارو داشته باشن. شاید شیطانی توی جلد فرشته و گرگی
    به ظاهر بره، این و توی ذهنت فرو کن و یادش بگیر، بعدهم
    انقد تکرارش کن که از بر بشی.
    هیچ وقت، هرگز نقطه ضعفی نداشته باش، اگه داری جوری
    خودت و محکم بساز که بی ضعف جلوه کنی، بارها گفتی
    که به جرم زن بودن تو حق ندارم زور بازو به رخت بکشم، اگه
    می خوای قوی باشی و حریفِ صد تا مرد پس حق نداری
    ضعفت رو بپذیری.

    چقدر قشنگ حرف می زد، پس درک می کرد.
    درک می کرد که من می خوام به دور از هر شخصیت مردی
    که پشتم باشه یه فرد محکم باشم.
    ولی این به این معنا نیست که هیچ مردی رو در کنارم نخوام.
    یه مرد هست که باعث شد من هیچ وقت دچار احساسات
    نوجوانی و دخترونه نشم؛ هرچند مردی غیر از اون نقش
    پررنگی توی زندگیم نداشت و من تقریبا فقط یک انتخاب
    داشتم.
    با این حال قلبم با میل خودش اون و پسندید، نه از سر
    اجبار و هر چیز دیگه ای.

    _پس داری می گی به هیچ اعتماد نکنم؟

    قاطع گفت
    _هیچ کس.

    _ولی توی زندگی من کسایی هستن که از قبل اعتماد من و
    جلب کردن.

    منظورم به سایه بود ولی انگار جور دیگه ای برداشت کرد
    پوزخند زد و با تمسخر گفت
    _منظورت از کسانی همونی نیست که با ایما و اشاره باهاش
    حرف می زدی و انگاری خوب هم می شناختیش؟ جوری
    رفتار می کردی که انگار از مردا بیزاری اما این شناخت چیز
    دیگه ای رو می گـه‌.

    اخم ظریفی سایه انداخت روی صورتم.
    _یعنی چی این حرفت؟ داری من و به چی متهم می کنی؟
    عمل نا کرده رو نوشتی پای جرم و طناب دار هم انداختی
    گردنم؟

    دوباره لحن متکبر و پوزخند گوشه ی لبش
    _خب پس حرف بزن و وقت کشی کن که از این ستون
    تا اون ستون فرجه.

    _مثلا چی و باید توضیح بدم؟ دقیقا برام شرح بده که چطور
    خودم و توجیه کنم وقتی انقدر شکاکی و به هیچ کس جز
    خودت باور نداری؟

    پنجه توی انگشت های دستم کشید و وادارم کرد به عقب
    قدم بردارم.
    _همین الآن بهت گفتم نباید به کسی اعتماد کنی، گاهی حتی
    خودت رو هم نباید باور کنی.

    دست دیگه ام رو چسبوندم به دیواری که حالا فقط نیم
    قدم ازش فاصله داشتم، لب هامو تر کردم و در جوابش
    گفتم
    _در این حد؟

    _بیشتر از این، باید قاطعیت حرف هام رو صد برابر بیشتر
    دریافت کنی تا بتونی به اندازه واقعیش محکم باشی.

    یکم مکث کردم و بعد سوالی رو پرسیدم که حدس می زدم
    در مونده اش کنه از جواب دادن.

    _چرا اینارو به من می گی؟

    بر خلاف تصورم بدون لحظه ای مکث یا تردید پاسخ داد
    _چون توی زندگی من تو تنها دختری هستی که می خواد
    قاطعیت و استواریش از مرد ها هم بیشتر باشه.

    پالایشگاه ذوب قند راه انداختن توی دلم انگار، این جمله
    اش به این معنی نبود که من و متفاوت تر از بقیه می دونه؟
    کاش می شد پلی بک کنم و دوباره صداش و بشنوم.
    می دونستم از این حرف قصدی نداره و حالت بی احساس
    چشماش دقیقا این و می گفت، اما همین یه جمله بی منظور
    کافی بود تا قلبم رو به تلاطم بندازه.
    بی جنبه بودم دیگه، کاریش هم نمی شد کرد.

    حرارت دستاش و از آغـ*ـوش دستام دریغ کرد و خودش هم
    ازم فاصله گرفت. به طرف‌ِ کامپیوتر رفت و خاموشش کرد؛
    بعد هم پرده هایی که کنار رفته بودن و نور آفتاب رو به
    داخل هدایت می کردن کشید و فضای اتاق تاریک شد.
    با چشم دنبالش می کردم و هر طرفی می رفت هدف چشم
    منم همون طرف بود؛ زیاد نگذشته بود که کلید هارو از
    روی میز برداشت و به سمت در قدم برداشت، منم که دمش
    بودم انگاری.
    از در رفت بیرون منم به خیال این که زود راه می ره قدمام
    رو بلند برداشتم، اما یهو کنار در ایستاد و منی که بی وقفه
    و یا عجله حرکت می کردم نتونستم جلوی خودم و بگیرم و
    محکم به سـ*ـینه اش برخورد کردم.
    نامرد نکرد حداقل من و بگیره یا کنار بره، گذاشت بهش بخورم
    و دکورم بهم بریزه؛ احساس می کردم دماغم کج شده و
    لب و دهنم توی جا در اومده. کثافت عجب عضله هایی
    داشت، آدم و نابود می کردن رسما.
    ازش فاصله گرفتم و دستی به صورتم کشیدم ببینم کجاش
    کج شده، توی همون حال بهش گفتم
    _می میری بکشی کنار؟

    با نیشخند گفت
    _هرگز از جایی که وایسادم به خاطر یه نفر دیگه فاصله
    نمی گیرم.
    سرش رو کنار گوشم آورد و ادامه داد
    _خصوصا که بخواد دخترهم باشه.

    انگشتم و با تهدید جلوش گرفتم
    _انقدر دختر دختر نکن ها، مثلا می خوای بگی از جنس
    مخالف خوشت نمیاد؟ خب به جهنم، به درک اسفل السافلین.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    شاید خیلی ها منتظر گوشه چشمت باشن، ولی من جزوشون
    نیستم. اگه راست می گی برو این روضه هاتو واسه همون
    خیلیا بخون.

    بعد هم بی توجه بهش از اون سالن خارج شدم، منظورم
    از خیلیا دقیقا آهو بود و شاید کسای دیگه ای که من نمی
    شناسم، صد در صد از این مو بلوند های از دماغ فیل افتاده
    از اطرافیانش هست، اون کسایی که من توی مهمونی دیدم
    معمولا همین طوری بودن. کمتر کسی پیدا می شه که مثل
    آهو توی یه خانواده اصیل بزرگ بشه،مدام به این و اون
    دستور بده و هرچی می خواد براش فراهم باشه بعد هم
    بی قرار و افاده باشه.
    سرم رو تکون دادم، این روزها نقش آهو توی ذهنم خیلی
    پررنگ شده بود. کاش حداقل بدجنس بود که بتونم بهش
    فحش بدم و نفرینش کنم، ولی حیف که حتی با خدمتکار
    ها هم رفتار نسبتا خوبی داشت.
    این بار که از سالن اصلی گذر می کردم چند نفری در حال
    رفت و آمد بودن و مثل یکم پیش اون قدر ساکت نبود.
    بازم خداروشکر چون فکر کردم شرکت مردگانه.
    یه خانم پیش کیمیا بود و داشت چند تا برگه بهش می داد،
    همون طور که خود کیمیا گفته بود انقدر جدی بود که جرئت
    نکردم برم نزدیک میز منشی.
    همون جا وایسادم منتظر تا بره رد کارش، اما قبل از این
    که کار اون زن تموم صداش از پشت سرم بلند شد
    _وسایلت و جمع کن می برمت ویلا، نمی خوام بیش تر
    از این دردسر درست کنی.

    حرص زده پوست لبم و جویدم و برگشتم سمتش
    _چیزی نیورده بودم، فقط با اجازتون قربان می خواستم
    از کیمیا یعنی همون منشیت خداحافظی کنم.

    از شدت حرص کلماتم رو مقطع می گفتم، مخصوصا اون
    تیکه ی« با اجازتون قربان».
    انگار خوشش میومد از حرص خوردنم که لبش کج شد.
    همون پوزخند همیشگی بود ولی احساس می کردم یه فرقی
    داره، شاید یه لـ*ـذت زیر پوستی که من متوجهش نبودم.
    حرص خوردن منم لـ*ـذت داره؟ بی شعورِ خر.
    بیخیالش شدم و به اون زنی چشم دوختم که داشت به
    دفتر خودش بر می گشت.
    کنار کیمیا رفتم و بهش لبخندی زدم

    با استرسی که از لحنش هویدا بود گفت
    _چی شد؟ چیزی بهت گفت؟

    خندیدم
    _چیزی گفتن که کار همیشگیشه، اما منم بیدی نیستم که
    با این بادها بلرزم.
    بازوم و هم به نشونه ی قدرت سفت گرفتم.

    لبش و گاز گرفت و سعی کرد نخنده، زیر چشمی به آتاش
    نگاه کرد و همون لبخند نصف و نیمه رو جمع کرد.
    _خب بگذریم از این حرفا کیمیا جون، از مصاحبت باهات
    خیلی خوشحال شدم و می دونم توهم همین احساس و
    داری. رئیس بزرگ دستور دادن و باید برم، امیدوارم بازم
    ببینمت؛ حالا توی این شرکت که بعید می دونم یا هرجای
    دیگه.
    بهم لبخند زد و از جا بلند شد، بهم دست داد و گفت
    _خودت که می دونی ولی دوست دارم بازم بهت بگم، خیلی
    خوشحال شدم با دخترِ شیطونی آشنا شدم که جرئت داره
    تو روی رئیس همیشه خشمگین هم بأیسته.

    به گرمی ازم خداحافظی کرد و من بق کرده پست سر آتاش
    وارد آسانسور شدم. دلم نمی خواست برگردم ویلا، این جا
    هم صحبت داشتم و حوصلم کمتر سر می رفت.
    نگاهی به قیافه ی در همم کرد و بی توجه با اخم روی زمین
    ضرب گرفت، همین که آسانسور ایستاد عدم توجهش رو
    تلافی کردم و با قدم های بلند رفتم و کنار ماشین ایستادم.
    با سوییچ در ماشین رو باز کرد و خودش سوار شد، منم
    سوار شدم و طبق معمول در ماشین و محکم کوبیدم.
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
    _چه خبرته؟

    تمسخر انگیز خندیدم
    _خبر سلامتیم که می دونم خوشحالت می کنه.

    پوزخند زد و ماشین رو از پارکینگ خارج کرد.
    بازم از همون حرکت های خفنِ با پنبه سر ببر اجرا کرد آ.
    ظبط رو دوباره روشن کردم، ولی آهنگای خودم نبود،
    همون آهنگ های قبلی بودن که یکی از یکی نابود تر بود.
    این کی سی دی من و در آورد نفهمیدم؟
    لابد وقتی خواب بودم، عصبی بهش پریدم
    _سی دی من کو؟

    با تاب دادن فرمون وارد خیابون اصلی شد و با لحنی حرص
    درار جواب داد
    _همون جایی که باید باشه.

    دلم می خواست بپرسم روی سرش تا می تونم موهاشو
    بکشم، اون قدری که کچل بشه؛ ولی حیف که مال این
    غلطا نبودم.

    _کجاست پس؟ توی ظبط که نیست، فکر کنم گفتی جایی
    که باید باشه اما من توی ظبط نمی بینمش.

    _مطمئنا جای درست رو عوضی گرفتی، مثل همون جایی که
    خودت اتراق کردی و فکر ضرری نیستی که ممکنه بهت برسه.

    با مخلوطی از کنجکاوی و حرص نهفته گفتم
    _من کجا اتراق کردم؟

    پاش رو روی گاز فشرد و جواب داد
    _جایی که نباید باشی، روی اعصاب من.

    با این حرفش لبخندی زدم، خداروشکر که منم حرصش رو
    در میارم.

    _خوبه، این جوری بی حساب می شیم.
    مکثی کردم و با لحن بدی ادامه دادم
    _چون توهم روی اعصاب منی.

    _این که نمی ذارم رفتار های بچگانتو توی خونه و محل کار
    من به همه نشون بدی، عصبیت می کنه؟

    _من نه به میل خودم به خونت اومدم نه محل کارت‌، رفتارم
    هر طوری هست رفتار منه‌، نمی تونی من و مجبور کنی
    هیچ چیز رو ترک کنم یا یاد بگیرم. متوجهی که؟

    لب هاش دوباره کج شد و زمزمه کرد
    _ترک می کنی، خیلی چیزها رو ترک می کنی و خیلی چیزها
    یاد می گیری.

    منم زمزمه وار گفتم
    _به همین خیال باش.

    *********

    سعی کردم فکم که دو متر باز شده بود رو ببندم، رو کردم
    طرف بانو
    _خدایی این کتابخونه مال آتاشه؟ از کتابخونه ای که من
    تو دوران نوجوانی عضوش بودم بیشتر کتاب داره.

    لبخند زد و پارچه ی دستش رو کشید به قفسه به نیت
    گردگیری
    _این کتاب ها رو پدر آقا از بچگی جمع می کردن، اینا
    ها تنها چیزی هستن که آقا از اون خونه با خودشون آوردن.

    با شعف گفتم
    _وای بانو نمی دونی من خوره کتابم، از بچگی تا حالا فکر
    کنم بیشتر از هزار تا کتاب خوندم.

    _با این که به چهره ی آقا نمیاد اما ایشون هم توی اوقات
    فراغتشون زیاد کتاب می خونن.

    یک کتاب دستم گرفتم و خندیدم
    _خدایی این و خوب اومدی، اصلا بهش نمیاد کتابخون
    باشه.

    همراهم خندید، بعد هم خواست صندلی بزاره زیر پاش تا
    قفسه های بالایی رو مرتب کنه که نذاشتم.

    _وا بانو، این کارا کار ما جووناست. با این سنت می خوای
    بری رو صندلی گردگیری کنی؟

    ابروهاش و داد بالا
    _الآن با زبون بی زبونی من و پیر خطاب کردی؟

    رفتم رو صندلی، با خنده گفتم
    _نه بابا این چه حرفیه، شما تازه اول جوونیتونه.

    _انقدر سر به سر من نزار دختر، این شوخیا به درد هم سن
    های خودت می خوره.

    خواستم چیزی بگم که صدای باز شدن در و بعد هم خدمتکاری
    که بانو رو صدا می زد این اجازه رو بهم نداد.

    _بانو، آقا کارتون داره.

    نگاهی به من کرد و بعد رو به اون دختر گفت
    _الآن میام.

    قبل از این که بخواد توصیه ای کنه گفتم
    _برو بانو، حواسم جمعه.

    سرش رو تکون داد و از کتابخونه خارج شد.
    یکی از کتاب های قفسه سوم رو در آوردم، روی جلدش
    نوشته شده بود: «سمفونی مردگان»
    تعریف این کتاب رو زیاد شنیده بودم ولی تا حالا نتونسته
    بودم بخونمش، یک کتاب از عباس معروف بود.
    یه صفحه رو شانسکی باز کردم و خوندمش:
    «یانوشکا گفت: عشق یک چیز عتیقه است
    که با عتیقه فروشی فرق دارد.
    عشق یک جواهر یا عتیقه گران قیمت است که آدم را با آن
    معنا می کند.
    اما عتیقه فروشی پر از وسایل گران است که حالا از
    زندگی خالی شده.چشم دوخته بود به راه رفتن یک زن و مرد.
    مثل این که ذهنش را راه می برد. وقتی آن ها به کوچه ای پیچیدند.
    گفت: چیزهایی که توی عتیقه فروشی هست تاریخ کشف ندارد.
    اگر هم داشته باشد اعتباری ندارد. ولی عشق لحظه کشف دارد.
    نمی شود فراموشش کرد.حتا اگر آن عشق تمام شده باشد. از یادآوری
    کشفش مثل زخم تازه خون می آید. تا یادش می افتی مثل این که همان موقع
    خودت با کارد زده ای توی قلب خودت»

    چه تفسیر قشنگی از عشق داشت، آهی کشیدم و صفحه
    دیگه ای از کتاب باز کردم.
    به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچ گاه باز نمی

    _اون جا چیکار می کنی؟

    قلبم از حضور بی موقعش اومد تو دهنم، صداش که بلند
    شد جیغ خفیفی کشیدم و کتاب از دستم افتاد.
    صندلی زیر پام نزدیک بود واژگون بشه که توی یه حرکت
    سریع آتاش هم صندلی متوقف شد هم من.
    نگاهم رو به صورتش انداختم که توی یه وجبیم بود، مغزم
    ارور داد و نگاهی به حالتش انداختم.
    با زانوی راستش صندلی رو نگه داشته بود و دستش پهلوم
    رو چنگ زده بود.

    صندلی رو صاف کرد که به خودم اومدم و مثل فشفشه
    از صندلی پایین پریدم
    _چه خبرته؟ همیشه باید من و بترسونی؟ خوشت میاد
    ببینی سنگ کوب می کنم از ترس؟ خیلی آدم بی شعور و
    نفهمی هستی.
    رشته حرفام با کوبیده شدن تنم به قفسه از دست رفت.

    _افسار اون زبون و می گیری به دست یا ببرم اون نفستو؟

    کمرم درد گرفت،عوضی محکم کوبیده بودم.

    با پرخاشگری قدمی به سمتش برداشتم
    _غلط می کنی نفس من و ببری! کی باشی که همچین خبطی
    ازت سر بزنه؟

    زیاده روی کردم، خودمم می دونستم. اما این بار خیلی
    عصبیم کرده بود؛ ولی حالا که چشمای به خون نشسته اش
    رو دیدم فهمیدم خبط و خود من کردم با این زبون بی صاحاب.
    بازوم و کشید، همون فاصله کم هم از بین رفت.
    نگاهش خوف برانگیز بود و ترس انداخت توی جونم.

    خواستم دست پیش و بگیرم پس نیوفتم، بنابر این گفتم
    _چیه؟ نکنه بازم طلبکاری که با زبون تند و تیزم جوابتو
    دادم؟ همش حقته، همش.

    لحنش عصبی ولی تن صداش آن چنان بلند نبود
    _تو چی می گی؟ چی می خوای از جونم؟ از کجا پیدات شد؟
    کنار گوشم غرید
    _از کجا پیدات شد تو دردسر؟

    دردسر، خوشم اومد. با این که به معنای واقعی کلمه براش
    دردسر بودم و خودش این و به زبون آورده بود، نه تنها
    ناراحت نشدم، بلکه خوشم هم می اومد.
    _من دردسرم؟

    خشونتش بیشتر شد
    _غیر از اینه؟

    لحن خودش رو چاشنی صدای شیطنت بارم کردم و گفتم
    _اگه من دردسرم توهم هیولایی.
    تمسخر انگیز ادامه دادم
    _از کجا پیدات شد هیولای وحشتناک؟

    _اگه فکر کردی قراره به این رفتار بچگانه و مسخرت عادت
    کنم، بدون کاملا در اشتباهی. چون من هرگز با چیزی که
    باب میلم نباشه کنار نمیام.

    نفس عمیقی کشیدم و یهو زدم زیر خنده، این مرد واقعا
    غیر قابل پیش بینیه. جوری چهرش عصبی شده بود که
    گفتم سیلی خوردنم رو شاخشه، ولی این کارو نکرد.
    شاید واقعا به خاطر این که من از اون ضعیف ترم و جنسم
    زن بهم کمتر خرده می گیره.

    اخم کرد
    _به چی می خندی؟

    صادقانه گفتم
    _به تو.

    گره میون ابروهاش کور شد و تن صداش «همون همیشگی».
    _چه چیز خنده داری هست که من متوجهش نیستم؟

    _خیلی چیزا.

    _چی بهت می رسه؟

    ابروهام و دادم بالا
    _منظور؟! از چه کاری چی بهم می رسه؟

    _بر خلاف میل دیگران عمل کردن.

    _من برخلاف میل بقیه نیستم، فقط تو. تویی که از من و
    رفتارم خوشت نمیاد.

    یه تای ابروش رو داد بالا
    _داری می گی تو به مذاق همه خوش میای؟

    _آره، یعنی نه. چیز...خودم و که نمی گم، منظورم رفتارمه.

    _اون وقت تو از کجا می دونی رفتارت به مذاق همه خوش
    میاد؟

    _این و هم نگفتم، شاید از نظر خیلیا بعضی رفتارهای من
    بد باشه و خوششون نیاد از اون رفتار،ولی هیچ کس مثل
    تو از کلِ رفتارام بیزار نیست. تازه تو از همه بیشتر به من
    گیر می دی.

    خواست چیزی بگه که یهو صدای رعد و برق بلند شد و در
    پی اون کتابخونه توی تاریکی فرو رفت.
    با این که هوا هنوز روشن بود اما کتابخونه که خودش یه
    فضای نیمه تاریک داشت الآن ترسناک شده بود. مخصوصا
    که یه هیولام دقیقا رو به روم با اون چشای نافذش نگام
    می کرد.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    عصبی از اون نگاه نافذ و مستقیمش گفتم
    _وای ببخشید توروخدا، برقا یادشون نبود خونه ی شما
    قانون داره و نباید هر وقت دلشون خواست برن و بیان؛
    حالا من به سازمان می گم که دیگه همچین چیزی تکرار
    نشه.

    پشت چشمی هم نازک کردم که نمی دونم توی اون تاریکی
    دید یا نه، بعد هم اومدم راهم و بگیرم و برم که پام رفت
    روی یه چیزی. همون کتابی بود که از دستم افتاد، ولی این
    دفعه آتاش من و نگرفت و خوردم زمین. درد بدی توی پام
    پیچید، نفس عمیقی کشیدم تا به زمین و زمان فحش ندم.
    دیدمش که قدم برداشت سمتم و بالای سرم ایستاد، به
    خاطر تاریکی چهرش رو نمی دیدم ولی احساس می کردم
    بازم پوزخند به لبه.
    دوست نداشتم جلوش زمین بخورم، نمی خواستم من و
    ضعیف بدونه؛ اما حالا اون سر پا بود و من روی زانو بودم.
    و این برای من یعنی بدترین حالتِ ممکن‌، بدون این که نگاش
    کنم گفتم
    _برو کنار، می خوام بلند شم.

    در کمال تعجب کمی کنار رفت، متعجب نگاهش کردم که
    گفت
    _بلند شو، زود باش.

    اومدم بلند شم اما زانوم درد گرفت، با ضرب دوباره روی
    زمین نشستم. با صدای ریزی لب زدم
    _نمی تونم.

    _باید بتونی، پاشو.

    اخم کردم، این دیوونه چش شده بود؟

    _می گم نمی تونم، حالیت نیست؟

    _تو خواستی در برابر من بأیستی، پس حالا حق نداری انقدر
    ضعیف عمل کنی. با یه زمین خوردن ساده اجازه نداری
    خودتو باخت بدی.

    مستقیم زل زدم توی چشماش، چی می خواست این؟
    در عین این که می گفت مطیع باشم ازم می خواست کوتاه
    نیام. چی و باید باور کنم؟

    _بلند می شم، اگه بارها زمین بخورم دوباره بلند می شم.
    خوشحال نشو، چون دیر یا زود داره، ولی سوخت و سوز
    تو کارش نیست.
    دستم و تکیه بدنم کردم و بلند شدم، با لبخند ادامه دادم
    _یادت باشه خودت اعلام جنگ کردی، من اهل باخت نیستم
    آقای هیولا.

    حالا که کمی به تاریکی عادت کرده بودم پوزخندش رو می دیدم
    _خواهیم دید.

    سرم رو بالا پایین کردم و جمله خودش رو تحویلش دادم
    _خواهیم دید جناب، زیاد طول نمی کشه.

    بدون حرف اضافه ای این بار لنگ لنگان راهم رو پیش
    گرفتم، اونم بی تفاوت با همون ژست دست به جیبش از
    کنارم گذشت. وایسادم و با صدای بلند گفتم
    _می میری کمک کنی؟

    ایستاد و صورتش رو کمی مایل کرد، اخم داشت ولی کم رنگ.
    _از دشمنت انتظار کمک نداشته باش، هیچ وقت.

    اداشو در آوردم و غیض کردم
    _آقای دشمن حداقل می شه یه نفرو بفرستید به من کمک
    کنه؟

    بی تفاوت و دست به جیب از کتابخونه خارج شد، نگاهی
    به پنجره ی کوچکی که سمت چپ بود کردم و کنارش رفتم.
    پرده قهوه ای رنگ رو کنار زدم و به آسمون چشم دوختم.
    عجب بارونی می بارید؛ پنجره رو باز کردم و دستم و بیرون
    بردم‌، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خاطراتی که به
    مغزم هجوم می آورد رو کنار بزنم.
    خاطراتی که بوجود آورنده اون ها یه اسم شش حرفی بود.
    کتایون، یا شایدم لفظِ «مادر» بهتر بود.
    یادم میاد یه روز قرار بود برای مدرسه یه روزنامه دیواری
    درست کنم، به کارتون پلاست نیاز داشتم.
    به کتی جون گفتم و اون رفت که برام بخره، به یه چندتا
    چیز دیگه هم نیاز داشتم که لیست کردم و دادم بهش.
    ده دقیقه از رفتنش نگذشته بود که بارون وحشتناکی
    شروع به باریدن کرد، فکر کردم الآن بر می گرده و من نمی تونم
    روزنامه دیواریم رو به موقع تحویل بدم، به زمین و زمان
    فحش می دادم و گله داشتم که الآن چه وقت بارونه؟
    ولی هر چقدر منتظر شدم کتی جون برنگشت، نیم ساعت
    گذشت نیومد، طی یک ساعت و حتی دوساعت هم پیداش
    نشد. دیگه داشتم می ترسیدم که دیدم با وسایل مورد
    نیازم برگشت خونه.
    مثل موش آب کشیده شده بود رسما، همون دم در اولین
    عطسه رو زد و بعد از اون دچار یه سرما خوردگی فوق
    سخت شد.
    تا حدود یه هفته ازش مراقبت می کردم تا این که بالاخره
    بهتر شد؛ همون موقع بود که فهمیدم کتی جون کمتر از
    یه مادر برای من مایه نمی ذاره.
    آهی کشیدم و پنجره رو بستم، ساعتی رو توی کتابخونه
    سپری کردم تا این که برقا اومدن.
    کتابی که روی زمین انداخته بودم رو برداشتم و از کتابخونه
    خارج شدم، به جای مسیر اتاقم یه راست راه آشپزخونه رو
    در پیش گرفتم‌‌، احتمالا بانو باید همون جا باشه‌.
    بین راهم چشم چشم می کردم ببینم اون «سه سر دیو»
    کجاست‌، ولی هر چی بیشتر گشتم کمتر یافتم.
    همون طور که حدس زده بودم بانو توی آشپزخونه بود، داشت
    یه مشت میوه رو توی ظرف می چید.
    _بانو.

    سرش رو بالا آورد و با خوش رویی ذاتیش گفت
    _سلام عزیزم، خوبی مادر؟

    _خوبم بانو جون، تو چطوری؟

    مشغول ادامه کارش شد و توی همون حین گفت
    _خوبم شکر خدا.

    _خداروشکر، چه خبر؟

    _خبری نیست جز سلامتی، که فکر نکنم شنیدنی باشه.

    _اتفاقا سلامتی از هرچیزی مهم تر و شنیدنی تره، آندرستند؟

    خواستم یه کلمه خارجی بپرونم که سربه سرش گذاشته
    باشم ولی در کمال تعجب من با لبخند گفت
    _فهمیدم مادر.

    چشم های متعجبم رو که دید خندش گرفت
    _چیه مادر؟ دو کلاس سواد رو که دارم.

    ابروهام و انداختم بالا
    _بابا ایول، باریکلا.

    خندید و چیزی نگفت، با کنجکاوی پرسیدم
    _راستی بانو، آتاش کجا رفت؟

    _آقا رو می گی مادر؟ رفتن بیرون. فکر کنم یه نفر بهشون
    زنگ زد که رفتن.

    _آهان، بانو یه چیزی بخوام نه نمیاری؟

    دست از کار کشید
    _تا چی باشه مادر.

    _ام چیز سختی نیست، فقط یه تلفن می خوام بزنم‌.

    _تلفن؟ والا...چی بگم مادر؟ خود ماهم فقط آخر هفته ها
    اجازه ی تماس با خانواده رو داریم.

    _توروخدا بانو، قول می دم چیزی بهش نگم.

    _ولی...

    _نه نیار دیگه، دلم واسه دوستم تنگ شده.

    پیشبند رو از دور کمرش باز کرد و نفسش رو فوت کرد
    _بیا مادر، بیا ببینم چی کار می تونم بکنم.

    دستام رو کوبیدم بهم و پشت سرش قدم برداشتم.
    به یکی از اتاق های پایین رفت و تلفنی رو از وسایل خودش
    در آورد.
    _بیا این و بگیر زنگ بزن، جز من توی این خونه کسی تلفن
    نداره و همون طور که گفتم فقط آخر هفته ها اجازه دارن
    با تلفن خونه به خانوادشون زنگ بزنن.

    سرم رو تکون دادم و با تشکر تلفن رو ازش گرفتم، شماره
    سایه رو حفظ بودم. با دست های لرزون شماره اش رو
    گرفتم و تلفن رو روی گوشم گذاشتم.
    یه بوق رو کامل نخورده بود که صداش بلند شد
    _الو.

    لبم رو گاز گرفتم.
    _باز تو سر گوشی خوابیده بودی؟

    جیغ خفیفی کشید و ذوق زده گفت
    _کثافت تویی؟

    _نه پس عمته، صدام و هم دیگه تشخیص نمی دی؟

    _حق بده خب، پیدات نیست صدات و هم یادمون رفته.
    اون بالا بالا ها می گردی، یاد ما فقیر فقرا هم بیوفت.

    _ببند اون چاکو، توی این موقعیت هم ول نمی کنی؟

    _وا، موقعیت به این خوبی، جات بودم فقط می خوردم و
    می خوابیدم.

    _می شه گفت منم همین کارو می کنم، فقط این لولو خرخره
    زیاد اذیتم می کنه، چپ می رم می گـه راست برو، راست برم
    امر می فرمایند چپ برم. بالا می رم می گـه پایین و ...
    خلاصه که خیلی رو اعصابمه.

    _اصلا ببینم، چی شد که تورو برداشت برد خونه اش؟
    از کجا فهمید زنشی؟ اگه می دونه چرا انقدر اذیتت می کنه؟
    چرا نمی زاره کسی رو ببینی؟ این چند وقت انقدر به اینا
    فکر کردم که مخم پوکید.

    پوفی کشیدم
    _هیچ چیز اون طور که فکر می کنی نیست.

    _خب چطوریاس؟ بگو بدونم.

    _شهریار و که یادته؟

    _آره، چطور مگه؟

    _همه چی زیر سر اونه‌.

    _وا، یعنی چی؟

    _اگه امون بدی و نپری وسط حرفم بهت می گم.

    _خب، بفرما.

    _اون روزی که تو رفته بودی خرید، نیومدی آتلیه. من تنها
    در آتلیه رو بستم و می خواستم برگردم خونه که شهریار و
    سرراهم دیدم.

    کلافه آهی کشیدم

    _چی شد؟

    دهنمو کج کردم
    _خیلی مسخرست یه ماجرا رو چند بار تعریف کنی.

    _بنال ببینم اه، کنجکاوم کردی.

    _خب هیچی بعدش به من گفت که چند نفر دنبالشن می خوان
    بکشنش و...

    پرید وسط حرفم و با جیغ گفت
    _چی؟ خدای من یعنی کی می خواسته شهریار رو بکشه؟
    چنین مرد نازنینی چه جرمی انجام داده بود؟ آه خدای من.

    از سر حرص پلکی زدم و غریدم
    _خفه می شی یا نه سایه؟

    _باشه باشه، ببخشید؛ تو ادامه بده.

    _هیچی منم سوارش کردم بردمش تا یه جایی، بعد ترسیدم
    و گفتم پیاده بشه‌؛ اونم چاقو کشید روم.

    این بار با نگرانی پرسید
    _چیزیت که نشد سولی؟

    آهی کشیدم
    _اتفاقا چرا، رو گردنم یه زخم انداخت؛ چطور بگم اگه
    آتاش نرسیده بود شاید الآن زبونت لال دار فانی رو گفته
    بودم. اون کسی که دنبال شهریار بوده آتاشه و مثل این که
    با ردیاب مسیری که ما طی کرده بودیم رو پیدا کرده بود.

    _الهی بمیریم، باورم نمیشه اون عوضی زخمیت کرده باشه؛
    کاش می تونستم برات کاری بکنم.

    _مهم نیست؛ دیگه گذشت. ولی مهم اینه که شاهزاده سوار
    بر اسبم من و از مرگ نجات داد.

    _اوق؛ خفه شو بابا. حالم بهم خورد.

    خندیدم و گفتم
    _نگو حالم بهم خورد؛ بگو حسودیم شد چون خودم دارم
    می ترشم.

    _آره والا حق داری مسخره کنی، از همون بچگی یه شوهر
    خوش تیپ و پولدار برات رزرو کردن، ما بدبختارو هم باید
    به تمسخر و ریشخند بگیری.

    _بسه بسه، کم فک بزن؛ من دیگه باید برم. سایه خیالم از
    بابت آتلیه راحت باشه؟

    _آره، تو وقت آزادم می رم؛ ولی...

    _ولی چی؟

    _سفارشا رو چیکار می کنی؟

    سرم و خاروندم و گفتم
    _یه کاریش می کنم. خب دیگه کاری نداری اسکل؟

    _نه عزیزم برو به پشکل بازیات برس، خداحافظ.

    خندیدم
    _بی شعور، بای.

    تلفن رو قطع کردم و بانو رو صدا کردم، به ثانیه نکشید
    وارد اتاق شد؛ با لبخند تشکر آمیزی تلفن رو دستش دادم
    و لفظی هم ازش تشکر کردم.

    _خواهش می کنم مادر، کم ترین کاری بود که تونستم
    برات بکنم.

    لبخندم و پررنگ کردم و براش پلکی زدم، همراه هم از اتاق
    خارج شدیم؛ اون راه آشپزخونه رو پیش گرفت و من راه
    اتاق رو، حرف زدن با سایه حسابی شنگولم کرده بود.
    کاش می شد هر چند وقت یه بار، حداقل هفته ای ماهی یک
    بار رو باهاش تلفنی حرف می زدم.

    ********


    _خب؟

    یه تای ابروش رو بالا داد
    _خب چی؟
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    کلافه دستام رو زیر اورکتم بردم و گفتم
    _مطمئنا برای خیره شدن به من صدام نزدی، نکنه اشتباه
    می کنم؟

    کج خندی زد
    _معلومه که نه، تو که وقتت رو برای من هدر نمی دی؛ مگه
    این که موضوع در مورد پدرم باشه و انقدر باهوش بودی
    که وقتی گفتم باهات حرف دارم بفهمی در مورد پدر باهات
    حرف دارم.

    _قراره جاسوسی پدرتو برام بکنی؟

    با همون کج خند نی آب میوه اش رو درون دهنش فرو برد
    و لحظه ای بعد با بیرون کشیدن نی از دهنش در سدد پاسخ
    دادن بر اومد
    _هنوز اون قدر حقیر نشدم.

    پوزخند زدم
    _که این طور، خوبه.

    _ولی این به این معنا نیست که من جاسوسِ پدرمم؛ خودتم
    می دونی رابطم با شهریار خوب نیست.

    _که چی؟

    _خودتم می دونی که من دوسـ

    _تمومش کن آهو.

    اخماش جمع شد و موهای بلوند رو کمی کنار زد
    _شروع نکرده تمومش کنم؟

    _علاقه ای به این بحث ندارم؛ روابطمون دوستانه باشه
    برای هردومون بهتره.

    _من واقعا خسته شدم از این کناره گیری هات؛ می دونم
    کسی رو هم دوست نداری، پس دلیل این امتناع چیه؟

    _بارها برات توضیح دادم آهو، من اهل قید و شرط نیستم.

    _قید و شرط؟
    پوفی کشید و در ادامه گفت
    _درکت نمی کنم آتاش.

    به قصد ترک اون مکان نیم خیز شدم که دستش رو روی
    دستم گذاشت؛ با اخم اول به دستش و بعد به چشماش
    خیره شدم.
    _نرو.

    _من برای بحث همیشگی و تکراری به این جا نیومدم آهو.
    حالا که فیلم نامه ات همون همیشگیه و دیالوگ ها تکراری
    ترجیحم به رفتنه‌.

    _تکراریه چون تو نمی خوای باهم یه فیلم مشترک بسازیم.

    _اون فیلمی که ازش حرف می زنی باب میلِ من نیست.

    _باشه؛ بشین حرف می زنیم.

    پنچه هام‌ و از حصار دستاش رها کردم و روی صندلی نشستم.

    اشاره ای به لیوانِ پیش روم کرد و گفت
    _چرا قهوه ات رو نمی خوری؟ لابد تا حالا سرد شده.
    بگم عوض کنن؟

    عصبی به کنار ابروم دست کشیدم و توپیدم
    _تموم کن این حاشیه سازی هارو.

    _خیلی خب؛ من می تونم بهت کمک کنم پدر رو پیدا کنی.

    پوزخند زدم.
    _انتظار داری باور کنم؟

    _انتظار دارم حداقل یه بار باورم کنی.

    _و در ازاش چی می خوای؟

    لبش رو گزید و بی مقدمه گفت
    _می خوام به هردومون یه فرصت بدی.

    لب باز کردم که جوابش رو بدم اما توجیه گرانه گفت
    _قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته؛ فقط می خوام برای
    یه مدت اجازه بدی بیشتر نزدیک هم باشیم؛ یه جور دوستی
    ساده. بعد از اون تویی که تصمیم می گیری رابطمون رو
    رسمی کنیم یا....جدا بشیم.

    _خودتم می دونی خواسته ات خیلی مسخرست.

    _چیِ این خواسته مسخرست؟ من دارم به هردری می زنم
    تا احساسمون دو طرفه باشه اما تو همیشه ساز مخالف
    می زنی.

    اخم کردم و کمی نگاهش کردم؛ من برای اهدافم هر کاری
    می کنم؛ این انتقام اون قدر برام مهمه که روی هر چیزی
    پا بذارم و به خیلی چیز ها توجه نکنم‌. اما...

    _باید بهش فکر کنم.

    نیمچه لبخندی روی لباش نشست
    _باشه، تا هر وقت که می خوای فکر کن. امیدوارم جوابت
    بابِ میلِ هردومون باشه.

    سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم
    _ماشین که آوردی؟

    _آره؛ تو نگران نباش.

    _چی باعث شد فکر کنی این حرف از سر نگرانیه؟

    پشک چشمی نازک کرد و با همون لبخند بلند شد؛ نزدیکم
    اومد و به آرومی لب زد
    _عادت داری همیشه ضد حال بزنی؟

    بی تفاوت و با اخم کمرنگی جدی گفتم
    _شاید.

    _هیچی برام مهم نیست؛ فقط بی صبرانه منتظر جواب
    مثبتتم؛ درموردش خوب فکر کن.

    چیزی نگفتم که کیفش رو برداشت و قدمی ازم فاصله
    گرفت، سرش رو برگردوند و گفت
    _خداحافظ عزیزم.

    چیزی بهش نگفتم، گذاشتم توی خواب و خیال خودش
    بمونه؛ خیالِ این که داره من و به دست میاره.
    ولی کور خونده، برام مهم نیست که نقشی توی کارهای
    شهریار نداره، اما این دختر خودش می خواست وسطِ جنگِ
    من و پدرش باشه.
    پس بزار یه مدت همه چی طبق میلش پیش بره.
    سوییچم رو از روی میز چنگ زدم و به سمت بیرون روانه
    شدم؛ دیگه همون بارونِ نم نم هم نمی بارید.
    سوار ماشین شدم و به سمت ویلا روندم، از این بازی خسته
    شده بودم؛ درست جایی که فکر می کردم دارم شهریار رو
    گیر می ندازم خوردم به یه مانع و حسابی پرت شدم عقب.
    علاوه بر اون یه معظل دیگه به وجود اومده بود؛ این که
    اون دختر، سولین، چه نقشی توی این ماجرا داره؟
    باید به گفته هاش اعتماد می کردم یا به چیز هایی که شک
    خودم رو برانگیخته بود؟
    خودش که خیلی مصمم حرف می زد، می شد گفت صداقتش
    هویدا بود اما هنوزم بهش شک داشتم.
    من یاد گرفته بودم به هیچ کس اعتماد نکنم، هیچ کس!
    با به یاد آوردن گستاخی هاش اخمام جمع شد، این دختر هنوز
    نمی دونه زخم خوردن و زخم زدن یعنی چی، وگرنه انقدر
    سرخوش و بی خیال نبود.
    هنوز معنایِ واقعی زندگی رو درک نکرده؛ انگار که توی
    بچگیش مونده باشه.
    دست آزادم مشت شد و فکم منقبض؛ بهش اجازه نمی دم
    این رفتار رو ادامه بده، می خواد جلوی من باشه یا هرکسِ
    دیگه؛ اون حق نداره در برابر هرکسی بی پروا و گستاخ
    باشه، این فقطِ به ضرر خودشه.
    همین طور سادگی بیش از حدش، اگه واقعا راست بگه
    چطور به این سادگی به شهریارِ بی وجود اعتماد کرد؟
    احمق!
    حتی خود آهو که شهریار پدرشه بهش اعتماد نداره ولی اون...
    اما یه چیزی توی اون دختر هست که آهو هیچ وقت نمی تونه
    داشته باشه، عزت نفس!
    آهو مغرور بود اما اون عزت نفس داشت، هیچ وقت اجازه
    نمی داد کسی بهش توهین کنه یا اون و ضعیف بخونه اما
    اگه آهو توی همچین موقعیتی بود فقط با یه پوزخند نظاره
    گر اون فردی می شد که بهش توهین کرده؛ در واقع آهو سعی
    می کرد با پنبه سر ببره.
    عصبی نگاهی به چراغ قرمز انداختم و پام رو روی پدال
    ترمز فشردم، از افکارم عصبی شده بودم.
    همهٔ اون افکار مزخرف رو پس زدم و به محضِ این که
    چراغ سبز شد با سرعت به سمت ویلا روندم، نزدیک خونه
    بودم که بارون دوباره شروع به بارش کرد، این بار با سرعت
    بیشتری حرکت کردم و در عرضِ پنج دقیقه خودم رو به
    ویلا رسوندم‌؛ ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده
    شدم.
    دستی به موهای خیسم کشیدم و اونارو به سمت بالا هدایت
    کردم، با قدم های بلند خودم رو به ورودی رسوندم و از همون
    جا نگاهی به سالن نشیمن کردم‌، خدمتکار ها در سکوت
    کارشون رو انجام می دادن و خبری از اون دختر نبود.
    پوزخندی زدم، عجیب بود که دردسر درست نکرده بود.
    یه راست به سمت اتاقم رفتم و لباس های خیسم رو عوض
    کردم، بعد هم از اتاق خارج شدم.
    به سمت اتاقش روانه شدم و بی اذن در اتاقش رو باز
    کردم، پای تابلوش نشسته بود و داشت رنگ هارو مخلوط
    می کرد.
    به خاطر حضور ناگهانی من شوکه شد و چون صندلی رو
    خم کرده بود نتونست کنترلش کنه و افتاد، رنگی که دستش
    بود هم افتاد و صورتش رو رنگی کرد.
    بی تفاوت نگاهش کردم و بالای سرش رفتم، قبل از این که
    بخوام حرفی بزنم با صدای بلندی تشر زد
    _چیه؟ نکنه می خوای بگی پاشو؛ ناقصم کردی بی خاصیت.

    خم شدم، بی هماهنگی دستش رو گرفتم و کشیدم؛ نیم
    خیز شد و پیراهنم رو چنگ زد.
    لحظه ای بعد ولم کرد و به حالت گریه گفت
    _ای خدا، خیلی خوشت میاد من و اذیت کنی؟
    اصلا بزار من خودم و از یه جا پرت کنم دست و پام بشکنه
    تو خیالت راحت بشه.

    با اخم بهش تشر زدم
    _باز که شروع کردی به چرت و پرت بافتن‌.

    _چرت و پرت عمت می گـه، برو عقب ببینم؛ خدایا ببین صورت
    نازنینم چی شد، آه پوستم خراب می شه. برو اون ور می خوام
    برم صورتم و بشورم.

    _بمون؛ باهات کار دارم.

    ابروهاش و بالا انداخت و گفت
    _چه کاری؟

    با اون رنگ قرمزی که صورتش رو رنگی کرده بود کاملا مضحک
    شده بود.
    _آهو...

    سریع گفت
    _آهو چی؟ یعنی...منظورت همون دختره شهریاره دیگه؟

    _تا وقتی حرفم تموم نشده حق حرف زدن نداری، آره منظورم
    همونه، می خواد بهم کمک کنه شهریار رو پیدا کنم.

    پوزخند زد
    _به چه قیمتی می خواد پدرش رو بفروشه؟

    _چی بهت گفتم؟ مگه نفهمی؟ گفتم وسط حرفم نپر؛ درضمن، آهو
    حق داره. شهریار بارها آهو رو برای خواسته هاش کنار گذاشته.
    این یه فرصته برای تو تا کمکم کنی رد شهریار رو بزنم.

    با همون پوزخند پرسید
    _بالاخره من یا آهو؟

    اخمام رو جمع کردم
    _آهو کنار من می مونه تا شهریار فکر کنه من دارم از دخترش
    برای گیر انداختنش استفاده می کنم، مطمئنا جاسوس زیاد
    داره.

    _هنوز بهت ثابت نشده من جاسوس نیستم؟ پس چرا داری
    اینارو بهم می گی؟

    _جز تو شخصِ دیگه ای اینارو نمی دونه، و فکر نکنم تو هم
    اونقدر احمق باشی که بخوای اینارو بزاری کف دست شهریار؛
    همون طور که شهریار پیش من نفوذ داره منم از خیلی
    چیزهای اون با خبرم، پس به نفعه خودته این موضوع ها
    به جایی درز نکنه.

    پوفی کشید
    _خب؟ بقیه ماجرا رو بگو.

    _مهره ی اصلی این بازی تویی.

    _یعنی با آهو حواس شهریار رو از خودت پرت می کنی و
    از طریق من بهش نزدیک می شی؟

    سرم رو به نشانه ی تأیید تکون دادم.

    _خیلی جالبه، به قول خودت جوری رفتار می کردی انگار
    که از دخترا متنفری، اما این نقشه یه چیز دیگه رو می رسونه.

    گره اخمام کور شد
    _منظورت از این حرفا چیه؟

    _منظورم کاملا واضحه، داری از دخترا استفاده می کنی تا به
    خواسته های خودت برسی.

    خودم هم این و قبول داشتم؛ ولی برام مهم نبود
    _که چی؟

    پوزخندش پررنگ شد و سرش رو کمی کج کرد
    _می شه بهم بگی فرق این تو و یه آدم هـ*ـوس باز چیه؟
    هر دوتون فکر می کنید جنس زن برای اینه که به خواسته
    های خودتون برسید، فکر می کنید خودتون اربابید و اونا
    بـرده اتون.
    صداش رفته رفته بلند می شد و خودش عصبی تر
    _من بهت اجازه نمی دم، برو از هرکی می خوای استفاده
    ابزاری کن.

    غیض کرد و از میون دندونای بهم چفت شده اش گفت
    _از چنین آدمایی متنفر

    دیگه خشمم رو کنترل نکردم و سیلی محکمی بهش زدم.
    دستم رنگی شد و جای انگشتام روی اون لایه ی رنگی از
    صورتش موند اما برام مهم نبود، ناباورانه سرش که کج
    شده بود رو تاب داد و بهم نگاه کرد، انگشت اشاره ام رو
    جلوش گرفتم
    _کی همچین جرأتی بهت داده که جلوی من بأیستی؟
    آره من همینم، از هرکسی برای رسیدن به اهداف استفاده
    می کنم. دختر باشه یا پسر، مرد یا زن، پیر یا جوون.
    این به تو چه ربطی داره؟ می خوای ازت استفاده نکنم؟
    خیلی خب، پس تا آخر عمرت توی این ویلا می مونی و
    اجازه نداری با هیچ کس ارتباط برقرار کنی.
    اگه این و می خوای تا هر وقت که دوست داری زبون درازی
    کن، ولی عواقبش پای خودت.

    با نفرت نگاهم کرد و زمزمه کرد
    _ازت متنفرم.

    _ببند دهنتو.

    _تو یه حیوونی.

    موهاش رو گرفتم و سرش رو نزدیک خودم آوردم
    _خفه شو، می فهمی؟ ببر صداتو.

    _باشه خفه می شم، صدام و می برم؛ ولی بهم می رسیم؛
    این و مطمئن باش.

    عصبی از اتاق خارج شدم و درو محکم به هم کوبیدم؛
    این دختر قرار نیست درست بشه.

    ********
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا