- عضویت
- 2019/01/04
- ارسالی ها
- 52
- امتیاز واکنش
- 303
- امتیاز
- 196
- سن
- 21
چیزی نگفت، دیگه به چهرش نگاه نکردم که ببینم حالتش
چطوریه. حتما مثل همیشه پوزخند زده.
ملحفه رو کنار زدم و از جا بلند شدم، نگاهی به ساعت
کردم. پنج و نیم صبح بود.
اومدم از اتاق برم بیرون که تشر زد
_بازم که راه افتادی واسه خودت، کجا؟
برنگشتم سمتش.
_دیگه خوابم نمیاد.
این بار صداش رو از نزدیک شنیدم، شاید پشت سرم بود.
_پس آماده شو بر می گردیم تهران.
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. هوا هنوز کاملا روشن نشده
که.
_لباسات...
از کنارم رد شد و حینی که می رفت بیرون گفت
_بزارشون روی تخت.
من دیگه بیرون نرفتم، لباسام همین جا بودن.
عوضشون کردم و لباسای آتاش رو هم تا کرده گذاشتم
روی تخت.
دور تا دور اتاق رو نگاه انداختم. ظرفای دیشب رو هنوز
نشسته بودم.
سینی رو برداشتم و پایین رفتم، ظرفارو شستم و همه
رو سرجای خودشون گذاشتم.
وسایلی رو هم که ازشون استفاده کرده بودم مرتب کردم.
سینک رو خشک کردم و تکیه دادم به میز غذا خوری.
بالاخره آتاش هم اومد و امر کرد که حرکت کنیم.
همراهش رفتم اما لحظه آخر برگشتم و نگاهی به ویلا
کردم.
همین یکی دوروزه چقدر اتفاق توی این ویلا افتاد.
هم خوب، هم بد!
هر چی باشه، سفر کوتاه خوبی بود. دلم برای این جا و
آرامشش تنگ می شه، مطمئنم.
******
تقه ای به در خورد. پرونده رو بستم و با اخم خیره ی
رو به رو شدم.
_بیا تو!
در باز شد و یه گل قبل از شخص پشت در وارد اتاق شد.
کی می تونست باشه جز آهو؟
لبام رو کمی کج کردم که بی شباهت به پوزخند نبود.
به موقع اومده بود، برای نقشه هام بهش نیاز داشتم.
گل رو جلوی خودش گرفت و وارد اتاق شد.
لبخندی به روم پاشید و با لحن ملایمی گفت
_سلام عزیزم.
سرم رو تکون دادم.
_اینجا چیکار می کنی؟
لبخندش کم رنگ شد و شالش رو پشت گوشش زد.
کمی جلوتر اومد و روی نزدیک ترین صندلی نشست.
_واقعا مرسی آتاش. تمام ذوقم رو کور کردی، با کلی
شور و شوق رفتم برات گل خریدم و اومدم این جا، ولی
انتظار این استقبال رو نداشتم.
سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم و تکیه دادم به صندلی.
_از من چه انتظاری داری؟
لبخندش رو دوباره پررنگ کرد.
_بیخیال عزیزم، چه خبر از خودت؟
پکی به سیگار زدم.
_خبر خاصی نیست.
_شنیدم رفته بودی سفر.
ابروهام رو بالا انداختم و توی دلم پوزخند زدم.
این دختر از همه چی خبر داره و جوری وانمود می کنه
که انگار هیچی حالیش نیست.
_همین طوره.
فکر می کردم دیگه چیزی نپرسه اما بر خلاف تصورم عمل
کرد.
_حالا کجا رفته بودی؟ تنها بودی؟
بازیگر خوبیه، حداقل این رو از پدرش ارث بـرده.
_رشت. تنها نبودم.
یه خشم آنی از چشماش رد شد اما مخفیش کرد.
_پس...کی همراهت بود؟
سیگار رو میون انگشتام گرفتم و دودش رو بیرون دادم.
_زیاد سوال نمی پرسی آهو؟
مصنوعی گوشه ی لبش رو کج کرد. نباید می ذاشتم برای
یه حسادت بچگانه نقشه هام رو بهم بریزه.
هر چقدر هم که بخوام فکر کنه بهش بی میل نیستم بازم
اجازه نمی دم تا این حد پیش بره.
_نگفتی، چی باعث اینجا اومدنته؟
دوباره چهرش پر انرژی شد.
_یه چیزایی فهمیدم که به نظرم به دردت می خوره.
منتظر نگاهش کردم که از توی کیفش یه پاکت در آورد و
خودش هم نزدیک میز شد.
پاکت رو روی میز گذاشت که جدی نگاهش کردم
_این چیه؟
شالش رو روی شونه اش انداخت، ناخواسته پوزخند زدم.
آهو آدم قید و بند نبود، کاملا برعکسِ سولین که
_یه جور کارت دعوت.
_کارت دعوت؟
روی میز نشست.
_آره، من و تو به یه مهمونی دعوت شدیم. اما یه مهمونی
عادی نه، امیر علی رو که می شناسی. پدر ماکان.
اخمام جمع شد اما اون بی توجه ادامه داد
_یه مهمونی گرفته، مثل این که زیاد روی همکاری من حساب
کرده که بهم گفت این مهمونی به خواست پدرم برگزار
می شه.
یعنی...هدف اصلی تویی. ازم خواست هر جور شده تورو
ببرم. برای چیش رو دیگه نمی دونم.
متفکر بهش خیره شدم و سیگاری که میون انگشتام بود رو
توی سطل پرت کردم.
_به چی فکر می کنی؟ این موقعیت خوبیه. هم برای نقشه
هات، هم برای خودمون.
اخم کردم
_خودمون؟
_اوهوم، باهم به اون مهمونی می ریم. دو نفری!
جدی تر شدم
_قرار نیست دو نفری بریم.
این بار اخمای اون جمع شد.
_منظورت چیه آتاش؟
_واضح بود منظورم.
دستش رو مشت کرد و با خشم گفت
_نکنه قراره اون دختره رو همراه خودت بیاری؟ اون دختری
که اصلا نمی دونم باهات چه نسبتی داره و توی خونه ی
تو چیکار می کنه.
اگه نمی دونستم رفتارت باهاش خوب نیست حتما...
میز رو دور زدم و توی صورتش غریدم
_از کی واسه من به پا گذاشتی؟ هان؟ از کی آهو؟
براق شد سمتم
_به من حق بده آتاش، بهم گفتن یه دختر جوون که نه
خدمتکاره نه توی ویلا کاری داره اون جا زندگی
می کنه.
چیکار باید می کردم؟
صدام بالا رفت، آهو داشت از حدش می گذشت.
_حق نداشتی و نداری آهو، یادم نمیاد بهت اجازه داده
باشم تو روابطم دخالت کنی.
اون دختر هر کی باشه، هر کاره ای باشه به تو ربطی نداره.
نفس عمیقی کشید.
_آتاش، من می دونم اون هیچ ارتباط خاصی باهات نداره.
کار منم اشتباه بود، معذرت می خوام. اما تو من رو نمی
شناسی؟ من عاشقتم. من دوست دارم، نمی خوام کسی
قلبت رو احاطه کنه. هر چند بار هم بهت اعتماد داشته باشم
حساس می شم.
به هر حال...من یه زنم.
پوزخندی زدم و برگشتم پشت میز.
_تموم کن آهو، این مزخرفات رو تموم کن.
لبخندی زد
_انقدر مغروری که حتی شنیدنشم برات عذابه، اما نگران
نیستم. قلبت...بالاخره نرم می شه.
چیزی نگفتم. افکار اون مهم نیست، مهم خودمم که می
دونم همچین چیزی محاله ممکنه.
هیچ کس نمی تونه قلبم رو نرم کنه، نه بعد از اون همه
زخمی که خوردم.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت
_خیلی دلم می خواست بیشتر می موندم، اما کلاس دارم.
یکی دو جلسه غیبت داشتم این دفعه نرم حذف می شم.
پس...من برم.
خیره شدم بهش و سرم رو تکون دادم.
_باشه، در مورد مهمونی بهت خبر می دم.
از پشت میز بهم دست داد و بعد تا کنار در رفت.
کمی مکث کرد و برگشت
_مراقب خودت باش عزیزم.
منتظر نموند چیزی بهش بگم، رفت.
برگه هارو برداشتم و با پوزخند سرم رو تکون دادم.
آهو توی خیال زندگی می کنه، ظاهر قضیه که این رو نشون
می ده.
********
دکمه اسپیکر رو فشار دادم و با ادا یه دور موهام رو
توی هوا افشون کردم.
لیوان بلندی که دستم بود رو برعکس گرفتم و دستم رو
توی موهام فرو بردم.
فیلمی شده بودم واسه خودم، حیف که کسی نبود ببینه.
آهنگ که شروع کرد به خوندن منم باهاش لب خونی کردم
و یکی دو قدمی رو روی تخت راه رفتم.
«امیر عظیمی_ ماه بانو»
ماه بانو جان، این گوی و میدان.
دیوانه کردنم، برای تو کاری نداره.
دستم رو به کمر زدم و این بار ابروهام رو بالا پایین کردم
ماه بانو جان، از تو چه پنهان
بهترین جای جهان، شونه ی یاره.
نگو از عشق، که سر انجامی نداره.
لیوان رو بالا آوردم و مثلا به صدام اوج دادم!
_آروم جونم، عاشق دیوونه منم.
مگه می تونم از عشق تو من دل بکنم.
عادت دارم که بگم دوست دارم.
منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم.
با ریتم آهنگ جلو رفتم و دوباره به عقب برگشتم.
موهام رو کج کردم و همه رو طرف راست روی شونه
ام انداختم.
دوباره لیوان رو بالا آوردم و با آهنگ هم خونی کردم.
تویی یارم، پر و بالم.
زده امشب به سرم.
دهن باز کردم تا بیت بعدی رو ادا کنم که در باز شد و سه
سر دیو وارد شد.
هول شدم و خواستم روی تخت بشینم که پام گیر کرد و
نزدیک بود پرت بشم روی زمین ولی خودم رو نگه داشتم.
خواننده همچنان می خوند.
عشق تو جار بزنم.
به گمون عاشق دیوونه ی مجنون منم.
دستم رو دراز کردم و خاموشش کردم.
بیشعور، آبروم رو بردی.
آتاش هنوز دست به دستگیره و با صورت جدی خیره ی
من بود.
مچ پام رو ماساژ دادم و بدون این که نگاهش کنم گفتم
_چیزی شده؟
_من باید بپرسم انگار، چی انقدر خوش خوشانت کرده که
صدای آهنگت کل ویلا رو برداشته؟
هیچی نگفتم، دلیل خاصی نداشت.
فقط صبح که بلند شدم دیدم خیلی انرژی دارم، خواستم
یه جوری تخلیه اش کنم که شاهکار کردم!
کمی نزدیک اومد و پوزخندی زد
_زده به سرت؟ یا نکنه عاشق شدی؟
لبخندی تحویلش دادم
_اوهوم عاشق شدم، عاشق ماه بانو.
چیزی نفهمید بنا براین باز اخماش جمع شد.
_چرا این طوری نگاه می کنی؟ خب مگه هرکی آهنگ
شاد گوش کنه عاشق شده؟
بازم چیزی نگفت فقط با اخم نگاه کرد.
_بعدشم این آهنگی که من داشتم گوش می دادم اسمش
ماه بانو بود، مسلما نمیام عاشق ماه بانو بشم!
توی دلم ادامه دادم
_ماشالله عشقم یه پا دیو سه سره. آتاش بانو!
از این فکر لبخندی نشست گوشه لبم.
فکر کن همچین چیزی رو بهش بگم، سرم رو سینمه قطعا.
_جمع کن این بساط رو بیا اتاقم.
اجازه نداد حتی چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت.
چی کارم داره یعنی؟
اسپیکر رو جمع کردم و گذاشتم توی جلدش.
خودمم سر و وضعم رو درست کردم و کمی روی تخت
نشستم.
نمی خواستم زود برم که فکر کنه عجله داشتم برم اتاقش.
البته واقعا عجله داشتم ولی دلیل نمی شد اون بدونه!
پنج دقیقه ای گذشت که دیگه تاب نیاوردم و با قدمای مثلا
آروم راهی اتاقش شدم.
تقه ای به در اتاقش زدم و منتظر بفرمائیدش شدم ولی
همون بیا تو رو هم نشنیدم.
دوباره در زدم اما بازم فایده ای نداشت.
پام رو بلند کردم به در لگد بزنم اما لحظه آخر منصرف شدم
و زیر لب فحشی بهش دادم.
دستم رو مشت کردم و اومدم برگردم که محکم خوردم
بهش.
دهنم باز موند، از کی پشت سرم ایستاده بود؟
به سرعت ازش فاصله گرفتم و پیشونیم رو ماساژ دادم.
ترکوندیم که بشر!
_از...از کی پشت سرم بودی؟
هر چند از اخمای توهمش می شد تشخیص داد چی شنیده
اما منتظر جوابش موندم.
_برو تو.
جرئت نداشتم مخالفت کنم برای همین بی حرف داخل
شدم.
پشت سرم اومد و در رو بست.
از کنارم رد شد و روی صندلی نشست، معذب سر پا ایستادم
و نگاهی به اطراف انداختم.
از قصد می خواد سر پا نگهم داره؟
بالاخره جسارت به خرج دادم و پرسیدم
_خب...با من چی کار داشتی، می شه بگی؟
موشکافانه خیره ی من شد.
_هنوزم سر حرفت هستی؟
چشمام رو ریز کردم و متفکرانه گفتم
_کدوم حرف؟
_گفتی کمک می کنی شهریار رو گیر بندازم. هنوزم می
خوای این کار رو بکنی؟
بدون هیچ تردیدی گفتم
_معلومه که می خوام. چرا باید منصرف شده باشم؟
جدی گفت
_این کار بچه بازی نیست، بازیه اما یه بازیِ خطرناک که
ممکنه از دست دادن با ارزش ترین چیزات بهای شرکت کردن
توی این بازی باشن. بترس، از این بازی بترس چون باید
بترسی.
_چرا، چرا باید بترسم؟ منم مثل تو جونم رو گذاشتم
کف دستم.
_باید بترسی تا هر لحظه حواست باشه. به کوچکترین
چیزا هم مشکوک بشی، بترس چون نباید به کسی اعتماد
کنی، بترس چون اونا جونت رو نمی خوان، چون این
عوضیا رو من می شناسم.
بترس چون هرکاری می کنن، هرکاری!
ترس انداخت توی دلم، آتاش خوب می دونست باید چیکار
کنه.
توی چشمام زل زد و من تونستم جدیت حرفاش رو از
نگاهش درک کنم.
کمی توی سکوت گذشت تا این که آتاش دوباره به حرف اومد.
_یکی از افراد نزدیک شهریار، با این خیال که من فکرش
رو هم نمی کنم با شهریار دم خور باشه یه مهمونی گرفته.
مثل این که هدف هم منم، شایدم تو!
با تعجب نگاهش کردم
_مهمونی؟ منظورت چه جور مهمونیه، یه مهمونی مثل تولد
آهو؟
خیره نگاهم کرد. یه خشم توی وجودم احساس کردم، از
دست خودم عصبی شدم که اسم آهو رو بردم. چرا تا اسمش
اومد این طوری نگاهم کرد؟
دستم رو مشت کردم و منتظر جوابش شدم
_آره، شایدم بدتر!
_من...چرا من باید به اون مهمونی بیام؟
یه تای ابروش رفت بالا
_جا زدی؟ به این زودی!
عصبی بهش پریدم
_کی همچین حرفی زده؟ من فقط می گم منظورت چیه
که ممکنه من هدف باشم.
اخماش رفت توهم و کمی سرش رو خم کرد.
_بار آخر بود صدات رفت بالا!
چشمام رو روی هم فشردم و بعد از مکثی بازشون کردم.
چیزی نگفتم تا باز عصبی نشم و اون نزنه به سیم آخر!
_احتمالا شهریار فهمیده تو زنده ای و بخواد از این بابت
مطمئن بشه. محافظا رو عوض کردم و هنوز نتونسته
بینشون نفوذ کنه، برای همین می گم احتمالا تو هدفی.
لبام رو روی هم فشردم و گفتم
_حالا می خوای چیکار کنی؟
یه سیگار از جیبش بیرون کشید و من چشمم خیره موند
به اون پاکت مارک!
_تو به اون مهمونی میای، قرار بود آهو کنار من باشه و
تو مهره ی پنهان باشی اما بازی برعکس شده.
فندک طلایی رنگش رو فشار داد تا سیگار رو آتیش بزنه
و نگاه پر از خشم من رو ندید.
این هنرش رو ندیده بودم که رو شد!
دلم می خواست سرش داد بزنم، از کی می کشه؟
به فکر خودش نیست؟
اخم ظریفی نشست بین ابروهام.
_یعنی چی الآن؟
نگاهش رو بهم دوخت
_ اجازه می دم شهریار تمرکزش روی تو باشه اما
با آهو بهش ضربه می زنم.
طاقت نیاوردم، از یه طرف آهو آهو کردنش و از یه طرف
سیگار کشیدنش عصبیم کرده بود.
با صدایی که سعی می کردم آروم باشه گفتم
_می شه سیگار نکشی؟
اخماش جمع شد باز، نگاه تیره اش خیره ی چشمام شد.
_چی؟!
مصلحتی سرفه کردم.
_نمی دونم چرا یه لحظه احساس کردم نفسم گرفت. قبلا
این طوری نبودم!
سیگار رو از گوشه ی لبش برداشت و از روی صندلی بلند
شد. گره ی اخماش کورتر شد و تغریبا غرید
_تا اون جایی که می دونم پدرت رو حتی ندیدی، پس کدوم
گوری قرار بود کسی سیگار بکشه که تو نفست بند بیاد یا
نه؟
گند زدم رسما، تا من باشم دیگه دروغ نگم.
موهام رو پشت گوشم زدم
_چه ربطی داره؟ من کلی گفتم، مگه فقط دود سیگار باعث
نفس تنگی می شه؟
با حرص سیگار رو روی پارکت انداخت و روش رو برگردوند.
روی زمین نشستم و سیگار رو برداشتم تا پارکت رو کثیف
نکنه.
یه سطل زباله گوشه ی اتاق بود که سیگار رو گذاشتم لای
دستمال و انداختمش توی اون.
سرم رو کج کردم و به آتاش نگاه کردم. داشت از پنجره
بیرون رو نگاه می کرد.
لبم رو تر کردم و برای خالی نبودن عریضه گفتم
_حالا مهمونی کی هست؟
بعد از یه مکث کوتاه جوابم رو با صدای بم و گرفته اش
داد
_آخر هفته.
دلم یه جوری بود، نمی خواستم سو تفاهمی باشه.
نمی خواستم راجب من فکر بدی بکنه.
آهی کشیدم و اومدم از اتاق برم بیرون اما لحظه آخر بی
اختیار برگشتم سمتش.
یکم نگاهش کردم که دیدم سرش کج شد و اونم نگاهش
رو بهم دوخت.
با هزار تا شک و تردید به حرف اومدم
_من...دروغ گفتم، از سیگار کشیدنت نفسم نگرفت. فقط..
.فقط نمی خواستم سیگار بکشی.
این رو گفتم و دیگه نگاهش نکردم ببینم عکس العملش چیه.
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
همین که در رو بستم تکیه دادم بهش و نفس عمیقی
کشیدم.
قلبم چقدر تند می زد.
ولی در کمال تعجب پشیمون نبودم، شاید باید به غرورم
بر می خورد اما یه حس خوب داشتم.
یه حس عجیب!
اومدم تکیه ام رو از در بگیرم که یهو باز شد و نزدیک
بود بیفتم، خودم رو نگه داشتم و با حیرت به آتاش خیره
شدم.
نگاهش یه جوری بود، ترسیدم به روم بیاره برای همین
عزم رفتن کردم اما مچ دستم اسیر شد.
_کجـا؟
صداش یه جورایی انگار طلبکار بود، انحصار طلب!
دیگه نگاهش نکردم.
_یعنی چی کجا؟ بزار برم.
مچ دستم رو کشید.
_بری، بی جواب؟ نگفتم جسارتت همیشه تاوان داره؟
سرم رو بالا گرفتم و این بار خیره شدم به چشماش
_کدوم جسارت؟
اخم کرد و غرید
_فراموش کار شدی.
سرم رو بالا تر گرفتم و با پررویی گفتم
_نخیر فراموش کارنشدم، اصلا خوب گفتم. من از مردای
سیگاری خوشم نمیاد، می خوای سیگار بکشی برو یه
جای دیگه جلوی من نکش.
تیز نگاهم کرد که منم بهش اخم کردم.
_انگار هـ*ـوس کردی برگردی سر خونه ی اولت!
مچ دستم رو کشیدم و پشت چشمی نازک کردم
_شما بزاری من نه لجبازی می کنم نه بر می گردم سر
خونه ی اول.
پوزخند زد
_که این طور.
خیره نگاهش کردم که یهو خم شد تا صداش بهتر به گوشم
برسه و مقطع و با تشر گفت
_مگه من می زارم؟ مگه می زارم باز بشی همون دردسر
لجبازی که خواب نداشته بود واسه من.
پشت چشمی نازک کردم
_چرا خواب نداشته بودم اون وقت؟
صاف شد و با همون پوزخندش نگاهم کرد
_شبیه ترسی هستی که بخوان به خورد یه بچه بدن تا
بخوابه، بزرگترین ترسی واسه من!
چشمام گرد شد و دهنم نیمه باز موند
_من ترستم، ترسناکم، من؟!
_باید ازت ترسید. پر از اشتباهی، اون قدر که هر لحظه
ترسم اینه نکنه پات بلغزه و نابود کنی اهدافم رو، جوری
که نیشخند بزنن به دویدنای من، به آب و آتیش زدن من رو
به سخره بگیرن. تواناییش رو داری، نداری؟
با حرص نگاهش کردم، واقعا مهارت داشت تو انتقام گرفتن.
لامصب نمی داشت دو دقیقه هم بگذره، نیش می زدی
صد برابر می زد.
توی صورتش براق شدم و با همون حرص گفتم
_واقعا که.
پوزخندش رنگی از لـ*ـذت گرفت. برگشتم و پا کوبان به
اتاقم رفتم.
حرصم رو در می آورد.
در رو محکم با پا کوبیدم و موهام رو کشیدم.
حرصم خالی نشد، بالشتک روی تخت رو برداشتم و جلوی
دهنم گرفتمش، با تمام عصبانیتم جیغی کشیدم و بالشتک
رو بیشتر روی دهنم فشردم.
کثافت عوضی، بیشعور.
تا یکم بهش امیدوارم می شم که رفتارش ملایم تر شده
تصوراتم رو آوار می کنه روی سرم.
بالشتک رو از جلوی دهنم برداشتم و پهن شدم روی تخت.
خسته شدم از این کش مکش ها، دلم می خواد یکم هم
که شده ازش ملایمت ببینم.
مثل همون موقعی که من رو از میون آتیش نجات داد.
پوفی کشیدم. چی می شد مگه؟
فعلا باید تمرکزم روی نقشه ی آتاش باشه. جای من و آهو
عوض شده، شاید این طوری بهتر باشه.
شاید اگه قرار بود آهو رو نزدیک خودش نگه داره بینشون
اتفاقی می افتاد.
این دختری که من دیدم خیلی بیشتر از این حرفا سیاست
داره، بعید نیست که آتاش رو سمت خودش بکشونه.
دستم رو مشت کردم، من بهش اجازه نمی دم.
مگه آتاش انحصار طلب نیست؟ چرا من نباشم.
چه فرقی می کنه؟ فقط آتاش خلق و خوش این طوریه
و من از سر علاقه همچین کاری می کنم.
هر چی می خواد بشه، من اجازه نمی دم.
******
خیلی زودتر از اون چه فکر می کردم روز مهمونی رسید.
منم دقیقا مثل بچگی هام که وقتی جایی می خواستم برم
صبح زود بیدار می شدم ذوق و شوق داشتم.
همون اول صبح بلند شدم ولی چون آتاش خونه نبود متوجه
شدم مهمونی سر صبح نیست!
منطقیش هم همینه، خدایی کجای دنیا اول صبح مهمونی
می گیرن؟
حدودا ساعت سه بعد از ظهر بود و تازه از حموم بیرون
اومده بودم که صدای در اتاق اومد.
حوله ام تن پوش بود اما نمی خواستم آتاش این طوری
ببینتم. البته اگه آتاش باشه!
با هول و ولا اومدم برگردم توی حموم که در باز شد و یه
خانم شیک پوش وارد اتاق شد.
غریبه بود، تا حالا ندیده بودمش.
یکم خیره نگاهش کردم که لبخندی زد و بهم سلام کرد.
کمربند حولم رو سفت کردم و زیر لبی جوابش رو دادم.
_خب خانم خوشگله انگار نمی دونی من برای چی این
جام.
موهام رو پشت گوش زدم
_راستش نه، ببخشید من با این وضع..
خندید و گفت
_اشکال نداره عزیزم، واسه این معذبی؟ بیا بشین اتفاقا
این طوری کار منم راحت تره.
متعجب نگاهش کردم.
_جناب ستوده من رو فرستادن تورو برای مهمونی امشب
آماده کنم.
نزدیکش شدم و ابروهام رو انداختم بالا
_من رو آماده کنید؟ درست متوجه نشدم.
دستم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.
_ای وای دختر جون، خب می خوام آرایشت کنم، صورتت
رو مرتب کنم. همین طوری که نمی تونی بری.
چشمام گرد شد. آتاش چطور همچین چیزی به فکرش
رسیده؟ یعنی انقدر وضعم خرابه؟
لب و لوچم رو کج کردم.
_اصلا به فکر همچین چیزی نبودم.
یه چیزی زد کف دستش و با خنده گفت
_معلومه مجردی دختر!
_چطور؟
اون مایع عجیب غریب رو به موهام زد و با یه گره نصفشون
رو بالای سرم نگه داشت.
موهام که کشیده شدن کمی دردم گرفت.
_سر در نمیاری از این چیزا، واسه همین گفتم.
چیزی نگفتم، همینم مونده بود آتاش برداره آرایشگر بیاره
واسه من.
_یکم هم باید موهات رو مرتب کنم، اشکالی که نداره؟
_دستتون درد نکنه.
_وظیفه ست.
اول به قول خودش موهام رو مرتب کرد. خیلی توی کارش
حرفه ای بود، بیست دقیقه ای کار مرتب کردن موهام رو
تموم کرد.
_دوست داری مدل موهات چطوری باشه؟
_فرقی نداره، ساده باشه بهتره.
سرش رو تکون داد و این بار مشغول مدل دادن به موهام
شد. موهام رو که می کشید چشمام روی هم می رفت.
دلم می خواست بخوابم.
کلی گیره ی سیاه استفاده کرد تا تونست یه مدل خوب
به موهام بده.
به أین فکر نمی کنه من چطوری این همه گیره رو بعد در
بیارم؟ ولی خدایی مدل موهام قشنگ شد. خوشم اومد.
خمیازه ای کشیدم که لبخندی زد.
از توی آینه دیدمش، آدم خوبی بود انگار.
بهش نمی خورد از قماش اینا باشه.
ازم خواست چشمام رو ببندم و منم بی حرف اطاعت
کردم.
چطوریه. حتما مثل همیشه پوزخند زده.
ملحفه رو کنار زدم و از جا بلند شدم، نگاهی به ساعت
کردم. پنج و نیم صبح بود.
اومدم از اتاق برم بیرون که تشر زد
_بازم که راه افتادی واسه خودت، کجا؟
برنگشتم سمتش.
_دیگه خوابم نمیاد.
این بار صداش رو از نزدیک شنیدم، شاید پشت سرم بود.
_پس آماده شو بر می گردیم تهران.
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. هوا هنوز کاملا روشن نشده
که.
_لباسات...
از کنارم رد شد و حینی که می رفت بیرون گفت
_بزارشون روی تخت.
من دیگه بیرون نرفتم، لباسام همین جا بودن.
عوضشون کردم و لباسای آتاش رو هم تا کرده گذاشتم
روی تخت.
دور تا دور اتاق رو نگاه انداختم. ظرفای دیشب رو هنوز
نشسته بودم.
سینی رو برداشتم و پایین رفتم، ظرفارو شستم و همه
رو سرجای خودشون گذاشتم.
وسایلی رو هم که ازشون استفاده کرده بودم مرتب کردم.
سینک رو خشک کردم و تکیه دادم به میز غذا خوری.
بالاخره آتاش هم اومد و امر کرد که حرکت کنیم.
همراهش رفتم اما لحظه آخر برگشتم و نگاهی به ویلا
کردم.
همین یکی دوروزه چقدر اتفاق توی این ویلا افتاد.
هم خوب، هم بد!
هر چی باشه، سفر کوتاه خوبی بود. دلم برای این جا و
آرامشش تنگ می شه، مطمئنم.
******
تقه ای به در خورد. پرونده رو بستم و با اخم خیره ی
رو به رو شدم.
_بیا تو!
در باز شد و یه گل قبل از شخص پشت در وارد اتاق شد.
کی می تونست باشه جز آهو؟
لبام رو کمی کج کردم که بی شباهت به پوزخند نبود.
به موقع اومده بود، برای نقشه هام بهش نیاز داشتم.
گل رو جلوی خودش گرفت و وارد اتاق شد.
لبخندی به روم پاشید و با لحن ملایمی گفت
_سلام عزیزم.
سرم رو تکون دادم.
_اینجا چیکار می کنی؟
لبخندش کم رنگ شد و شالش رو پشت گوشش زد.
کمی جلوتر اومد و روی نزدیک ترین صندلی نشست.
_واقعا مرسی آتاش. تمام ذوقم رو کور کردی، با کلی
شور و شوق رفتم برات گل خریدم و اومدم این جا، ولی
انتظار این استقبال رو نداشتم.
سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم و تکیه دادم به صندلی.
_از من چه انتظاری داری؟
لبخندش رو دوباره پررنگ کرد.
_بیخیال عزیزم، چه خبر از خودت؟
پکی به سیگار زدم.
_خبر خاصی نیست.
_شنیدم رفته بودی سفر.
ابروهام رو بالا انداختم و توی دلم پوزخند زدم.
این دختر از همه چی خبر داره و جوری وانمود می کنه
که انگار هیچی حالیش نیست.
_همین طوره.
فکر می کردم دیگه چیزی نپرسه اما بر خلاف تصورم عمل
کرد.
_حالا کجا رفته بودی؟ تنها بودی؟
بازیگر خوبیه، حداقل این رو از پدرش ارث بـرده.
_رشت. تنها نبودم.
یه خشم آنی از چشماش رد شد اما مخفیش کرد.
_پس...کی همراهت بود؟
سیگار رو میون انگشتام گرفتم و دودش رو بیرون دادم.
_زیاد سوال نمی پرسی آهو؟
مصنوعی گوشه ی لبش رو کج کرد. نباید می ذاشتم برای
یه حسادت بچگانه نقشه هام رو بهم بریزه.
هر چقدر هم که بخوام فکر کنه بهش بی میل نیستم بازم
اجازه نمی دم تا این حد پیش بره.
_نگفتی، چی باعث اینجا اومدنته؟
دوباره چهرش پر انرژی شد.
_یه چیزایی فهمیدم که به نظرم به دردت می خوره.
منتظر نگاهش کردم که از توی کیفش یه پاکت در آورد و
خودش هم نزدیک میز شد.
پاکت رو روی میز گذاشت که جدی نگاهش کردم
_این چیه؟
شالش رو روی شونه اش انداخت، ناخواسته پوزخند زدم.
آهو آدم قید و بند نبود، کاملا برعکسِ سولین که
_یه جور کارت دعوت.
_کارت دعوت؟
روی میز نشست.
_آره، من و تو به یه مهمونی دعوت شدیم. اما یه مهمونی
عادی نه، امیر علی رو که می شناسی. پدر ماکان.
اخمام جمع شد اما اون بی توجه ادامه داد
_یه مهمونی گرفته، مثل این که زیاد روی همکاری من حساب
کرده که بهم گفت این مهمونی به خواست پدرم برگزار
می شه.
یعنی...هدف اصلی تویی. ازم خواست هر جور شده تورو
ببرم. برای چیش رو دیگه نمی دونم.
متفکر بهش خیره شدم و سیگاری که میون انگشتام بود رو
توی سطل پرت کردم.
_به چی فکر می کنی؟ این موقعیت خوبیه. هم برای نقشه
هات، هم برای خودمون.
اخم کردم
_خودمون؟
_اوهوم، باهم به اون مهمونی می ریم. دو نفری!
جدی تر شدم
_قرار نیست دو نفری بریم.
این بار اخمای اون جمع شد.
_منظورت چیه آتاش؟
_واضح بود منظورم.
دستش رو مشت کرد و با خشم گفت
_نکنه قراره اون دختره رو همراه خودت بیاری؟ اون دختری
که اصلا نمی دونم باهات چه نسبتی داره و توی خونه ی
تو چیکار می کنه.
اگه نمی دونستم رفتارت باهاش خوب نیست حتما...
میز رو دور زدم و توی صورتش غریدم
_از کی واسه من به پا گذاشتی؟ هان؟ از کی آهو؟
براق شد سمتم
_به من حق بده آتاش، بهم گفتن یه دختر جوون که نه
خدمتکاره نه توی ویلا کاری داره اون جا زندگی
می کنه.
چیکار باید می کردم؟
صدام بالا رفت، آهو داشت از حدش می گذشت.
_حق نداشتی و نداری آهو، یادم نمیاد بهت اجازه داده
باشم تو روابطم دخالت کنی.
اون دختر هر کی باشه، هر کاره ای باشه به تو ربطی نداره.
نفس عمیقی کشید.
_آتاش، من می دونم اون هیچ ارتباط خاصی باهات نداره.
کار منم اشتباه بود، معذرت می خوام. اما تو من رو نمی
شناسی؟ من عاشقتم. من دوست دارم، نمی خوام کسی
قلبت رو احاطه کنه. هر چند بار هم بهت اعتماد داشته باشم
حساس می شم.
به هر حال...من یه زنم.
پوزخندی زدم و برگشتم پشت میز.
_تموم کن آهو، این مزخرفات رو تموم کن.
لبخندی زد
_انقدر مغروری که حتی شنیدنشم برات عذابه، اما نگران
نیستم. قلبت...بالاخره نرم می شه.
چیزی نگفتم. افکار اون مهم نیست، مهم خودمم که می
دونم همچین چیزی محاله ممکنه.
هیچ کس نمی تونه قلبم رو نرم کنه، نه بعد از اون همه
زخمی که خوردم.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت
_خیلی دلم می خواست بیشتر می موندم، اما کلاس دارم.
یکی دو جلسه غیبت داشتم این دفعه نرم حذف می شم.
پس...من برم.
خیره شدم بهش و سرم رو تکون دادم.
_باشه، در مورد مهمونی بهت خبر می دم.
از پشت میز بهم دست داد و بعد تا کنار در رفت.
کمی مکث کرد و برگشت
_مراقب خودت باش عزیزم.
منتظر نموند چیزی بهش بگم، رفت.
برگه هارو برداشتم و با پوزخند سرم رو تکون دادم.
آهو توی خیال زندگی می کنه، ظاهر قضیه که این رو نشون
می ده.
********
دکمه اسپیکر رو فشار دادم و با ادا یه دور موهام رو
توی هوا افشون کردم.
لیوان بلندی که دستم بود رو برعکس گرفتم و دستم رو
توی موهام فرو بردم.
فیلمی شده بودم واسه خودم، حیف که کسی نبود ببینه.
آهنگ که شروع کرد به خوندن منم باهاش لب خونی کردم
و یکی دو قدمی رو روی تخت راه رفتم.
«امیر عظیمی_ ماه بانو»
ماه بانو جان، این گوی و میدان.
دیوانه کردنم، برای تو کاری نداره.
دستم رو به کمر زدم و این بار ابروهام رو بالا پایین کردم
ماه بانو جان، از تو چه پنهان
بهترین جای جهان، شونه ی یاره.
نگو از عشق، که سر انجامی نداره.
لیوان رو بالا آوردم و مثلا به صدام اوج دادم!
_آروم جونم، عاشق دیوونه منم.
مگه می تونم از عشق تو من دل بکنم.
عادت دارم که بگم دوست دارم.
منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم.
با ریتم آهنگ جلو رفتم و دوباره به عقب برگشتم.
موهام رو کج کردم و همه رو طرف راست روی شونه
ام انداختم.
دوباره لیوان رو بالا آوردم و با آهنگ هم خونی کردم.
تویی یارم، پر و بالم.
زده امشب به سرم.
دهن باز کردم تا بیت بعدی رو ادا کنم که در باز شد و سه
سر دیو وارد شد.
هول شدم و خواستم روی تخت بشینم که پام گیر کرد و
نزدیک بود پرت بشم روی زمین ولی خودم رو نگه داشتم.
خواننده همچنان می خوند.
عشق تو جار بزنم.
به گمون عاشق دیوونه ی مجنون منم.
دستم رو دراز کردم و خاموشش کردم.
بیشعور، آبروم رو بردی.
آتاش هنوز دست به دستگیره و با صورت جدی خیره ی
من بود.
مچ پام رو ماساژ دادم و بدون این که نگاهش کنم گفتم
_چیزی شده؟
_من باید بپرسم انگار، چی انقدر خوش خوشانت کرده که
صدای آهنگت کل ویلا رو برداشته؟
هیچی نگفتم، دلیل خاصی نداشت.
فقط صبح که بلند شدم دیدم خیلی انرژی دارم، خواستم
یه جوری تخلیه اش کنم که شاهکار کردم!
کمی نزدیک اومد و پوزخندی زد
_زده به سرت؟ یا نکنه عاشق شدی؟
لبخندی تحویلش دادم
_اوهوم عاشق شدم، عاشق ماه بانو.
چیزی نفهمید بنا براین باز اخماش جمع شد.
_چرا این طوری نگاه می کنی؟ خب مگه هرکی آهنگ
شاد گوش کنه عاشق شده؟
بازم چیزی نگفت فقط با اخم نگاه کرد.
_بعدشم این آهنگی که من داشتم گوش می دادم اسمش
ماه بانو بود، مسلما نمیام عاشق ماه بانو بشم!
توی دلم ادامه دادم
_ماشالله عشقم یه پا دیو سه سره. آتاش بانو!
از این فکر لبخندی نشست گوشه لبم.
فکر کن همچین چیزی رو بهش بگم، سرم رو سینمه قطعا.
_جمع کن این بساط رو بیا اتاقم.
اجازه نداد حتی چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت.
چی کارم داره یعنی؟
اسپیکر رو جمع کردم و گذاشتم توی جلدش.
خودمم سر و وضعم رو درست کردم و کمی روی تخت
نشستم.
نمی خواستم زود برم که فکر کنه عجله داشتم برم اتاقش.
البته واقعا عجله داشتم ولی دلیل نمی شد اون بدونه!
پنج دقیقه ای گذشت که دیگه تاب نیاوردم و با قدمای مثلا
آروم راهی اتاقش شدم.
تقه ای به در اتاقش زدم و منتظر بفرمائیدش شدم ولی
همون بیا تو رو هم نشنیدم.
دوباره در زدم اما بازم فایده ای نداشت.
پام رو بلند کردم به در لگد بزنم اما لحظه آخر منصرف شدم
و زیر لب فحشی بهش دادم.
دستم رو مشت کردم و اومدم برگردم که محکم خوردم
بهش.
دهنم باز موند، از کی پشت سرم ایستاده بود؟
به سرعت ازش فاصله گرفتم و پیشونیم رو ماساژ دادم.
ترکوندیم که بشر!
_از...از کی پشت سرم بودی؟
هر چند از اخمای توهمش می شد تشخیص داد چی شنیده
اما منتظر جوابش موندم.
_برو تو.
جرئت نداشتم مخالفت کنم برای همین بی حرف داخل
شدم.
پشت سرم اومد و در رو بست.
از کنارم رد شد و روی صندلی نشست، معذب سر پا ایستادم
و نگاهی به اطراف انداختم.
از قصد می خواد سر پا نگهم داره؟
بالاخره جسارت به خرج دادم و پرسیدم
_خب...با من چی کار داشتی، می شه بگی؟
موشکافانه خیره ی من شد.
_هنوزم سر حرفت هستی؟
چشمام رو ریز کردم و متفکرانه گفتم
_کدوم حرف؟
_گفتی کمک می کنی شهریار رو گیر بندازم. هنوزم می
خوای این کار رو بکنی؟
بدون هیچ تردیدی گفتم
_معلومه که می خوام. چرا باید منصرف شده باشم؟
جدی گفت
_این کار بچه بازی نیست، بازیه اما یه بازیِ خطرناک که
ممکنه از دست دادن با ارزش ترین چیزات بهای شرکت کردن
توی این بازی باشن. بترس، از این بازی بترس چون باید
بترسی.
_چرا، چرا باید بترسم؟ منم مثل تو جونم رو گذاشتم
کف دستم.
_باید بترسی تا هر لحظه حواست باشه. به کوچکترین
چیزا هم مشکوک بشی، بترس چون نباید به کسی اعتماد
کنی، بترس چون اونا جونت رو نمی خوان، چون این
عوضیا رو من می شناسم.
بترس چون هرکاری می کنن، هرکاری!
ترس انداخت توی دلم، آتاش خوب می دونست باید چیکار
کنه.
توی چشمام زل زد و من تونستم جدیت حرفاش رو از
نگاهش درک کنم.
کمی توی سکوت گذشت تا این که آتاش دوباره به حرف اومد.
_یکی از افراد نزدیک شهریار، با این خیال که من فکرش
رو هم نمی کنم با شهریار دم خور باشه یه مهمونی گرفته.
مثل این که هدف هم منم، شایدم تو!
با تعجب نگاهش کردم
_مهمونی؟ منظورت چه جور مهمونیه، یه مهمونی مثل تولد
آهو؟
خیره نگاهم کرد. یه خشم توی وجودم احساس کردم، از
دست خودم عصبی شدم که اسم آهو رو بردم. چرا تا اسمش
اومد این طوری نگاهم کرد؟
دستم رو مشت کردم و منتظر جوابش شدم
_آره، شایدم بدتر!
_من...چرا من باید به اون مهمونی بیام؟
یه تای ابروش رفت بالا
_جا زدی؟ به این زودی!
عصبی بهش پریدم
_کی همچین حرفی زده؟ من فقط می گم منظورت چیه
که ممکنه من هدف باشم.
اخماش رفت توهم و کمی سرش رو خم کرد.
_بار آخر بود صدات رفت بالا!
چشمام رو روی هم فشردم و بعد از مکثی بازشون کردم.
چیزی نگفتم تا باز عصبی نشم و اون نزنه به سیم آخر!
_احتمالا شهریار فهمیده تو زنده ای و بخواد از این بابت
مطمئن بشه. محافظا رو عوض کردم و هنوز نتونسته
بینشون نفوذ کنه، برای همین می گم احتمالا تو هدفی.
لبام رو روی هم فشردم و گفتم
_حالا می خوای چیکار کنی؟
یه سیگار از جیبش بیرون کشید و من چشمم خیره موند
به اون پاکت مارک!
_تو به اون مهمونی میای، قرار بود آهو کنار من باشه و
تو مهره ی پنهان باشی اما بازی برعکس شده.
فندک طلایی رنگش رو فشار داد تا سیگار رو آتیش بزنه
و نگاه پر از خشم من رو ندید.
این هنرش رو ندیده بودم که رو شد!
دلم می خواست سرش داد بزنم، از کی می کشه؟
به فکر خودش نیست؟
اخم ظریفی نشست بین ابروهام.
_یعنی چی الآن؟
نگاهش رو بهم دوخت
_ اجازه می دم شهریار تمرکزش روی تو باشه اما
با آهو بهش ضربه می زنم.
طاقت نیاوردم، از یه طرف آهو آهو کردنش و از یه طرف
سیگار کشیدنش عصبیم کرده بود.
با صدایی که سعی می کردم آروم باشه گفتم
_می شه سیگار نکشی؟
اخماش جمع شد باز، نگاه تیره اش خیره ی چشمام شد.
_چی؟!
مصلحتی سرفه کردم.
_نمی دونم چرا یه لحظه احساس کردم نفسم گرفت. قبلا
این طوری نبودم!
سیگار رو از گوشه ی لبش برداشت و از روی صندلی بلند
شد. گره ی اخماش کورتر شد و تغریبا غرید
_تا اون جایی که می دونم پدرت رو حتی ندیدی، پس کدوم
گوری قرار بود کسی سیگار بکشه که تو نفست بند بیاد یا
نه؟
گند زدم رسما، تا من باشم دیگه دروغ نگم.
موهام رو پشت گوشم زدم
_چه ربطی داره؟ من کلی گفتم، مگه فقط دود سیگار باعث
نفس تنگی می شه؟
با حرص سیگار رو روی پارکت انداخت و روش رو برگردوند.
روی زمین نشستم و سیگار رو برداشتم تا پارکت رو کثیف
نکنه.
یه سطل زباله گوشه ی اتاق بود که سیگار رو گذاشتم لای
دستمال و انداختمش توی اون.
سرم رو کج کردم و به آتاش نگاه کردم. داشت از پنجره
بیرون رو نگاه می کرد.
لبم رو تر کردم و برای خالی نبودن عریضه گفتم
_حالا مهمونی کی هست؟
بعد از یه مکث کوتاه جوابم رو با صدای بم و گرفته اش
داد
_آخر هفته.
دلم یه جوری بود، نمی خواستم سو تفاهمی باشه.
نمی خواستم راجب من فکر بدی بکنه.
آهی کشیدم و اومدم از اتاق برم بیرون اما لحظه آخر بی
اختیار برگشتم سمتش.
یکم نگاهش کردم که دیدم سرش کج شد و اونم نگاهش
رو بهم دوخت.
با هزار تا شک و تردید به حرف اومدم
_من...دروغ گفتم، از سیگار کشیدنت نفسم نگرفت. فقط..
.فقط نمی خواستم سیگار بکشی.
این رو گفتم و دیگه نگاهش نکردم ببینم عکس العملش چیه.
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
همین که در رو بستم تکیه دادم بهش و نفس عمیقی
کشیدم.
قلبم چقدر تند می زد.
ولی در کمال تعجب پشیمون نبودم، شاید باید به غرورم
بر می خورد اما یه حس خوب داشتم.
یه حس عجیب!
اومدم تکیه ام رو از در بگیرم که یهو باز شد و نزدیک
بود بیفتم، خودم رو نگه داشتم و با حیرت به آتاش خیره
شدم.
نگاهش یه جوری بود، ترسیدم به روم بیاره برای همین
عزم رفتن کردم اما مچ دستم اسیر شد.
_کجـا؟
صداش یه جورایی انگار طلبکار بود، انحصار طلب!
دیگه نگاهش نکردم.
_یعنی چی کجا؟ بزار برم.
مچ دستم رو کشید.
_بری، بی جواب؟ نگفتم جسارتت همیشه تاوان داره؟
سرم رو بالا گرفتم و این بار خیره شدم به چشماش
_کدوم جسارت؟
اخم کرد و غرید
_فراموش کار شدی.
سرم رو بالا تر گرفتم و با پررویی گفتم
_نخیر فراموش کارنشدم، اصلا خوب گفتم. من از مردای
سیگاری خوشم نمیاد، می خوای سیگار بکشی برو یه
جای دیگه جلوی من نکش.
تیز نگاهم کرد که منم بهش اخم کردم.
_انگار هـ*ـوس کردی برگردی سر خونه ی اولت!
مچ دستم رو کشیدم و پشت چشمی نازک کردم
_شما بزاری من نه لجبازی می کنم نه بر می گردم سر
خونه ی اول.
پوزخند زد
_که این طور.
خیره نگاهش کردم که یهو خم شد تا صداش بهتر به گوشم
برسه و مقطع و با تشر گفت
_مگه من می زارم؟ مگه می زارم باز بشی همون دردسر
لجبازی که خواب نداشته بود واسه من.
پشت چشمی نازک کردم
_چرا خواب نداشته بودم اون وقت؟
صاف شد و با همون پوزخندش نگاهم کرد
_شبیه ترسی هستی که بخوان به خورد یه بچه بدن تا
بخوابه، بزرگترین ترسی واسه من!
چشمام گرد شد و دهنم نیمه باز موند
_من ترستم، ترسناکم، من؟!
_باید ازت ترسید. پر از اشتباهی، اون قدر که هر لحظه
ترسم اینه نکنه پات بلغزه و نابود کنی اهدافم رو، جوری
که نیشخند بزنن به دویدنای من، به آب و آتیش زدن من رو
به سخره بگیرن. تواناییش رو داری، نداری؟
با حرص نگاهش کردم، واقعا مهارت داشت تو انتقام گرفتن.
لامصب نمی داشت دو دقیقه هم بگذره، نیش می زدی
صد برابر می زد.
توی صورتش براق شدم و با همون حرص گفتم
_واقعا که.
پوزخندش رنگی از لـ*ـذت گرفت. برگشتم و پا کوبان به
اتاقم رفتم.
حرصم رو در می آورد.
در رو محکم با پا کوبیدم و موهام رو کشیدم.
حرصم خالی نشد، بالشتک روی تخت رو برداشتم و جلوی
دهنم گرفتمش، با تمام عصبانیتم جیغی کشیدم و بالشتک
رو بیشتر روی دهنم فشردم.
کثافت عوضی، بیشعور.
تا یکم بهش امیدوارم می شم که رفتارش ملایم تر شده
تصوراتم رو آوار می کنه روی سرم.
بالشتک رو از جلوی دهنم برداشتم و پهن شدم روی تخت.
خسته شدم از این کش مکش ها، دلم می خواد یکم هم
که شده ازش ملایمت ببینم.
مثل همون موقعی که من رو از میون آتیش نجات داد.
پوفی کشیدم. چی می شد مگه؟
فعلا باید تمرکزم روی نقشه ی آتاش باشه. جای من و آهو
عوض شده، شاید این طوری بهتر باشه.
شاید اگه قرار بود آهو رو نزدیک خودش نگه داره بینشون
اتفاقی می افتاد.
این دختری که من دیدم خیلی بیشتر از این حرفا سیاست
داره، بعید نیست که آتاش رو سمت خودش بکشونه.
دستم رو مشت کردم، من بهش اجازه نمی دم.
مگه آتاش انحصار طلب نیست؟ چرا من نباشم.
چه فرقی می کنه؟ فقط آتاش خلق و خوش این طوریه
و من از سر علاقه همچین کاری می کنم.
هر چی می خواد بشه، من اجازه نمی دم.
******
خیلی زودتر از اون چه فکر می کردم روز مهمونی رسید.
منم دقیقا مثل بچگی هام که وقتی جایی می خواستم برم
صبح زود بیدار می شدم ذوق و شوق داشتم.
همون اول صبح بلند شدم ولی چون آتاش خونه نبود متوجه
شدم مهمونی سر صبح نیست!
منطقیش هم همینه، خدایی کجای دنیا اول صبح مهمونی
می گیرن؟
حدودا ساعت سه بعد از ظهر بود و تازه از حموم بیرون
اومده بودم که صدای در اتاق اومد.
حوله ام تن پوش بود اما نمی خواستم آتاش این طوری
ببینتم. البته اگه آتاش باشه!
با هول و ولا اومدم برگردم توی حموم که در باز شد و یه
خانم شیک پوش وارد اتاق شد.
غریبه بود، تا حالا ندیده بودمش.
یکم خیره نگاهش کردم که لبخندی زد و بهم سلام کرد.
کمربند حولم رو سفت کردم و زیر لبی جوابش رو دادم.
_خب خانم خوشگله انگار نمی دونی من برای چی این
جام.
موهام رو پشت گوش زدم
_راستش نه، ببخشید من با این وضع..
خندید و گفت
_اشکال نداره عزیزم، واسه این معذبی؟ بیا بشین اتفاقا
این طوری کار منم راحت تره.
متعجب نگاهش کردم.
_جناب ستوده من رو فرستادن تورو برای مهمونی امشب
آماده کنم.
نزدیکش شدم و ابروهام رو انداختم بالا
_من رو آماده کنید؟ درست متوجه نشدم.
دستم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.
_ای وای دختر جون، خب می خوام آرایشت کنم، صورتت
رو مرتب کنم. همین طوری که نمی تونی بری.
چشمام گرد شد. آتاش چطور همچین چیزی به فکرش
رسیده؟ یعنی انقدر وضعم خرابه؟
لب و لوچم رو کج کردم.
_اصلا به فکر همچین چیزی نبودم.
یه چیزی زد کف دستش و با خنده گفت
_معلومه مجردی دختر!
_چطور؟
اون مایع عجیب غریب رو به موهام زد و با یه گره نصفشون
رو بالای سرم نگه داشت.
موهام که کشیده شدن کمی دردم گرفت.
_سر در نمیاری از این چیزا، واسه همین گفتم.
چیزی نگفتم، همینم مونده بود آتاش برداره آرایشگر بیاره
واسه من.
_یکم هم باید موهات رو مرتب کنم، اشکالی که نداره؟
_دستتون درد نکنه.
_وظیفه ست.
اول به قول خودش موهام رو مرتب کرد. خیلی توی کارش
حرفه ای بود، بیست دقیقه ای کار مرتب کردن موهام رو
تموم کرد.
_دوست داری مدل موهات چطوری باشه؟
_فرقی نداره، ساده باشه بهتره.
سرش رو تکون داد و این بار مشغول مدل دادن به موهام
شد. موهام رو که می کشید چشمام روی هم می رفت.
دلم می خواست بخوابم.
کلی گیره ی سیاه استفاده کرد تا تونست یه مدل خوب
به موهام بده.
به أین فکر نمی کنه من چطوری این همه گیره رو بعد در
بیارم؟ ولی خدایی مدل موهام قشنگ شد. خوشم اومد.
خمیازه ای کشیدم که لبخندی زد.
از توی آینه دیدمش، آدم خوبی بود انگار.
بهش نمی خورد از قماش اینا باشه.
ازم خواست چشمام رو ببندم و منم بی حرف اطاعت
کردم.
دانلود رمان های عاشقانه