رمان مسکوت | آرام_ر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aram789

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/01/04
ارسالی ها
52
امتیاز واکنش
303
امتیاز
196
سن
21
چیزی نگفت، دیگه به چهرش نگاه نکردم که ببینم حالتش
چطوریه. حتما مثل همیشه پوزخند زده.
ملحفه رو کنار زدم و از جا بلند شدم، نگاهی به ساعت
کردم. پنج و نیم صبح بود.
اومدم از اتاق برم بیرون که تشر زد
_بازم که راه افتادی واسه خودت، کجا؟

برنگشتم سمتش.
_دیگه خوابم نمیاد.

این بار صداش رو از نزدیک شنیدم، شاید پشت سرم بود.
_پس آماده شو بر می گردیم تهران.

تعجب کردم ولی چیزی نگفتم. هوا هنوز کاملا روشن نشده
که.
_لباسات...

از کنارم رد شد و حینی که می رفت بیرون گفت
_بزارشون روی تخت.

من دیگه بیرون نرفتم، لباسام همین جا بودن.
عوضشون کردم و لباسای آتاش رو هم تا کرده گذاشتم
روی تخت.
دور تا دور اتاق رو نگاه انداختم. ظرفای دیشب رو هنوز
نشسته بودم.
سینی رو برداشتم و پایین رفتم، ظرفارو شستم و همه
رو سرجای خودشون گذاشتم.
وسایلی رو هم که ازشون استفاده کرده بودم مرتب کردم.
سینک رو خشک کردم و تکیه دادم به میز غذا خوری.
بالاخره آتاش هم اومد و امر کرد که حرکت کنیم.
همراهش رفتم اما لحظه آخر برگشتم و نگاهی به ویلا
کردم.
همین یکی دوروزه چقدر اتفاق توی این ویلا افتا‌‌د.
هم خوب، هم بد!
هر چی باشه، سفر کوتاه خوبی بود. دلم برای این جا و
آرامشش تنگ می شه، مطمئنم.


******

تقه ای به در خورد. پرونده رو بستم و با اخم خیره ی
رو به رو شدم.
_بیا تو!

در باز شد و یه گل قبل از شخص پشت در وارد اتاق شد.
کی می تونست باشه جز آهو؟
لبام رو کمی کج کردم که بی شباهت به پوزخند نبود.
به موقع اومده بود، برای نقشه هام بهش نیاز داشتم.
گل رو جلوی خودش گرفت و وارد اتاق شد.
لبخندی به روم پاشید و با لحن ملایمی گفت
_سلام عزیزم.

سرم رو تکون دادم.
_اینجا چیکار می کنی؟

لبخندش کم رنگ شد و شالش رو پشت گوشش زد.
کمی جلوتر اومد و روی نزدیک ترین صندلی نشست.
_واقعا مرسی آتاش. تمام ذوقم رو کور کردی، با کلی
شور و شوق رفتم برات گل خریدم و اومدم این جا، ولی
انتظار این استقبال رو نداشتم.

سیگاری گوشه ی لبم گذاشتم و تکیه دادم به صندلی.
_از من چه انتظاری داری؟

لبخندش رو دوباره پررنگ کرد.
_بیخیال عزیزم، چه خبر از خودت؟

پکی به سیگار زدم.
_خبر خاصی نیست.

_شنیدم رفته بودی سفر.

ابروهام رو بالا انداختم و توی دلم پوزخند زدم.
این دختر از همه چی خبر داره و جوری وانمود می کنه
که انگار هیچی حالیش نیست.
_همین طوره.

فکر می کردم دیگه چیزی نپرسه اما بر خلاف تصورم عمل
کرد.
_حالا کجا رفته بودی؟ تنها بودی؟

بازیگر خوبیه، حداقل این رو از پدرش ارث بـرده.
_رشت. تنها نبودم.

یه خشم آنی از چشماش رد شد اما مخفیش کرد.
_پس...کی همراهت بود؟

سیگار رو میون انگشتام گرفتم و دودش رو بیرون دادم.
_زیاد سوال نمی پرسی آهو؟

مصنوعی گوشه ی لبش رو کج کرد. نباید می ذاشتم برای
یه حسادت بچگانه نقشه هام رو بهم بریزه.
هر چقدر هم که بخوام فکر کنه بهش بی میل نیستم بازم
اجازه نمی دم تا این حد پیش بره.
_نگفتی، چی باعث اینجا اومدنته؟

دوباره چهرش پر انرژی شد.
_یه چیزایی فهمیدم که به نظرم به دردت می خوره.

منتظر نگاهش کردم که از توی کیفش یه پاکت در آورد و
خودش هم نزدیک میز شد.
پاکت رو روی میز گذاشت که جدی نگاهش کردم
_این چیه؟

شالش رو روی شونه اش انداخت، ناخواسته پوزخند زدم.
آهو آدم قید و بند نبود، کاملا برعکسِ سولین که
_یه جور کارت دعوت.

_کارت دعوت؟

روی میز نشست.
_آره، من و تو به یه مهمونی دعوت شدیم. اما یه مهمونی
عادی نه، امیر علی رو که می شناسی. پدر ماکان.

اخمام جمع شد اما اون بی توجه ادامه داد
_یه مهمونی گرفته، مثل این که زیاد روی همکاری من حساب
کرده که بهم گفت این مهمونی به خواست پدرم برگزار
می شه.
یعنی...هدف اصلی تویی. ازم خواست هر جور شده تورو
ببرم. برای چیش رو دیگه نمی دونم.

متفکر بهش خیره شدم و سیگاری که میون انگشتام بود رو
توی سطل پرت کردم.
_به چی فکر می کنی؟ این موقعیت خوبیه. هم برای نقشه
هات، هم برای خودمون.

اخم کردم
_خودمون؟

_اوهوم، باهم به اون مهمونی می ریم. دو نفری!

جدی تر شدم
_قرار نیست دو نفری بریم.

این بار اخمای اون جمع شد.
_منظورت چیه آتاش؟

_واضح بود منظورم.

دستش رو مشت کرد و با خشم گفت
_نکنه قراره اون دختره رو همراه خودت بیاری؟ اون دختری
که اصلا نمی دونم باهات چه نسبتی داره و توی خونه ی
تو چیکار می کنه.
اگه نمی دونستم رفتارت باهاش خوب نیست حتما...

میز رو دور زدم و توی صورتش غریدم
_از کی واسه من به پا گذاشتی؟ هان؟ از کی آهو؟

براق شد سمتم
_به من حق بده آتاش، بهم گفتن یه دختر جوون که نه
خدمتکاره نه توی ویلا کاری داره اون جا زندگی
می کنه.
چیکار باید می کردم؟

صدام بالا رفت، آهو داشت از حدش می گذشت.
_حق نداشتی و نداری آهو، یادم نمیاد بهت اجازه داده
باشم تو روابطم دخالت کنی.
اون دختر هر کی باشه، هر کاره ای باشه به تو ربطی نداره.

نفس عمیقی کشید.
_آتاش، من می دونم اون هیچ ارتباط خاصی باهات نداره.
کار منم اشتباه بود، معذرت می خوام. اما تو من رو نمی
شناسی؟ من عاشقتم. من دوست دارم، نمی خوام کسی
قلبت رو احاطه کنه. هر چند بار هم بهت اعتماد داشته باشم
حساس می شم.
به هر حال...من یه زنم.

پوزخندی زدم و برگشتم پشت میز.
_تموم کن آهو، این مزخرفات رو تموم کن.

لبخندی زد
_انقدر مغروری که حتی شنیدنشم برات عذابه، اما نگران
نیستم. قلبت...بالاخره نرم می شه.

چیزی نگفتم. افکار اون مهم نیست، مهم خودمم که می
دونم همچین چیزی محاله ممکنه.
هیچ کس نمی تونه قلبم رو نرم کنه، نه بعد از اون همه
زخمی که خوردم.
نگاهی به ساعتش کرد و گفت
_خیلی دلم می خواست بیشتر می موندم، اما کلاس دارم.
یکی دو جلسه غیبت داشتم این دفعه نرم حذف می شم.
پس...من برم.

خیره شدم بهش و سرم رو تکون دادم.
_باشه، در مورد مهمونی بهت خبر می دم.

از پشت میز بهم دست داد و بعد تا کنار در رفت.
کمی مکث کرد و برگشت
_مراقب خودت باش عزیزم.

منتظر نموند چیزی بهش بگم، رفت‌.
برگه هارو برداشتم و با پوزخند سرم رو تکون دادم‌.
آهو توی خیال زندگی می کنه، ظاهر قضیه که این رو نشون
می ده.


********

دکمه اسپیکر رو فشار دادم و با ادا یه دور موهام رو
توی هوا افشون کردم.
لیوان بلندی که دستم بود رو برعکس گرفتم و دستم رو
توی موهام فرو بردم.
فیلمی شده بودم واسه خودم، حیف که کسی نبود ببینه.
آهنگ که شروع کرد به خوندن منم باهاش لب خونی کردم
و یکی دو قدمی رو روی تخت راه رفتم.

«امیر عظیمی_ ماه بانو»

ماه بانو جان، این گوی و میدان.
دیوانه کردنم، برای تو کاری نداره.

دستم رو به کمر زدم و این بار ابروهام رو بالا پایین کردم
ماه بانو جان، از تو چه پنهان
بهترین جای جهان، شونه ی یاره.
نگو از عشق، که سر انجامی نداره.

لیوان رو بالا آوردم و مثلا به صدام اوج دادم!
_آروم جونم، عاشق دیوونه منم.
مگه می تونم از عشق تو من دل بکنم.
عادت دارم که بگم دوست دارم.
منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم.

با ریتم آهنگ جلو رفتم و دوباره به عقب برگشتم.
موهام رو کج کردم و همه رو طرف راست روی شونه
ام انداختم.
دوباره لیوان رو بالا آوردم و با آهنگ هم خونی کردم.

تویی یارم، پر و بالم.
زده امشب به سرم.

دهن باز کردم تا بیت بعدی رو ادا کنم که در باز شد و سه
سر دیو وارد شد.
هول شدم و خواستم روی تخت بشینم که پام گیر کرد و
نزدیک بود پرت بشم روی زمین ولی خودم رو نگه داشتم.
خواننده همچنان می خوند.

عشق تو جار بزنم.
به گمون عاشق دیوونه ی مجنون منم.

دستم رو دراز کردم و خاموشش کردم.
بیشعور، آبروم رو بردی.
آتاش هنوز دست به دستگیره و با صورت جدی خیره ی
من بود.
مچ پام رو ماساژ دادم و بدون این که نگاهش کنم گفتم
_چیزی شده؟

_من باید بپرسم انگار، چی انقدر خوش خوشانت کرده که
صدای آهنگت کل ویلا رو برداشته؟

هیچی نگفتم، دلیل خاصی نداشت.
فقط صبح که بلند شدم دیدم خیلی انرژی دارم، خواستم
یه جوری تخلیه اش کنم که شاهکار کردم!
کمی نزدیک اومد و پوزخندی زد
_زده به سرت؟ یا نکنه عاشق شدی؟

لبخندی تحویلش دادم
_اوهوم عاشق شدم، عاشق ماه بانو.

چیزی نفهمید بنا براین باز اخماش جمع شد.
_چرا این طوری نگاه می کنی؟ خب مگه هرکی آهنگ
شاد گوش کنه عاشق شده؟

بازم چیزی نگفت فقط با اخم نگاه کرد.
_بعدشم این آهنگی که من داشتم گوش می دادم اسمش
ماه بانو بود، مسلما نمیام عاشق ماه بانو بشم!

توی دلم ادامه دادم
_ماشالله عشقم یه پا دیو سه سره. آتاش بانو!

از این فکر لبخندی نشست گوشه لبم.
فکر کن همچین چیزی رو بهش بگم، سرم رو سینمه قطعا.
_جمع کن این بساط رو بیا اتاقم.

اجازه نداد حتی چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت.
چی کارم داره یعنی؟

اسپیکر رو جمع کردم و گذاشتم توی جلدش.
خودمم سر و وضعم رو درست کردم و کمی روی تخت
نشستم.
نمی خواستم زود برم که فکر کنه عجله داشتم برم اتاقش.
البته واقعا عجله داشتم ولی دلیل نمی شد اون بدونه!
پنج دقیقه ای گذشت که دیگه تاب نیاوردم و با قدمای مثلا
آروم راهی اتاقش شدم‌.
تقه ای به در اتاقش زدم و منتظر بفرمائیدش شدم ولی
همون بیا تو رو هم نشنیدم.
دوباره در زدم اما بازم فایده ای نداشت.
پام رو بلند کردم به در لگد بزنم اما لحظه آخر منصرف شدم
و زیر لب فحشی بهش دادم.
دستم رو مشت کردم و اومدم برگردم که محکم خوردم
بهش.
دهنم باز موند، از کی پشت سرم ایستاده بود؟
به سرعت ازش فاصله گرفتم و پیشونیم رو ماساژ دادم.
ترکوندیم که بشر!
_از...از کی پشت سرم بودی؟

هر چند از اخمای توهمش می شد تشخیص داد چی شنیده
اما منتظر جوابش موندم.
_برو تو.

جرئت نداشتم مخالفت کنم برای همین بی حرف داخل
شدم.
پشت سرم اومد و در رو بست.
از کنارم رد شد و روی صندلی نشست، معذب سر پا ایستادم
و نگاهی به اطراف انداختم.
از قصد می خواد سر پا نگهم داره؟

بالاخره جسارت به خرج دادم و پرسیدم
_خب...با من چی کار داشتی، می شه بگی؟

موشکافانه خیره ی من شد.
_هنوزم سر حرفت هستی؟

چشمام رو ریز کردم و متفکرانه گفتم
_کدوم حرف؟

_گفتی کمک می کنی شهریار رو گیر بندازم. هنوزم می
خوای این کار رو بکنی؟

بدون هیچ تردیدی گفتم
_معلومه که می خوام. چرا باید منصرف شده باشم؟

جدی گفت
_این کار بچه بازی نیست، بازیه اما یه بازیِ خطرناک که
ممکنه از دست دادن با ارزش ترین چیزات بهای شرکت کردن
توی این بازی باشن. بترس، از این بازی بترس چون باید
بترسی.

_چرا، چرا باید بترسم؟ منم مثل تو جونم رو گذاشتم
کف دستم.

_باید بترسی تا هر لحظه حواست باشه. به کوچکترین
چیزا هم مشکوک بشی، بترس چون نباید به کسی اعتماد
کنی، بترس چون اونا جونت رو نمی خوان، چون این
عوضیا رو من می شناسم.
بترس چون هرکاری می کنن، هرکاری!

ترس انداخت توی دلم، آتاش خوب می دونست باید چیکار
کنه.
توی چشمام زل زد و من تونستم جدیت حرفاش رو از
نگاهش درک کنم.
کمی توی سکوت گذشت تا این که آتاش دوباره به حرف اومد.
_یکی از افراد نزدیک شهریار، با این خیال که من فکرش
رو هم نمی کنم با شهریار دم خور باشه یه مهمونی گرفته.
مثل این که هدف هم منم، شایدم تو!

با تعجب نگاهش کردم
_مهمونی؟ منظورت چه جور مهمونیه، یه مهمونی مثل تولد
آهو؟

خیره نگاهم کرد. یه خشم توی وجودم احساس کردم، از
دست خودم عصبی شدم که اسم آهو رو بردم. چرا تا اسمش
اومد این طوری نگاهم کرد؟
دستم رو مشت کردم و منتظر جوابش شدم
_آره، شایدم بدتر!

_من...چرا من باید به اون مهمونی بیام؟

یه تای ابروش رفت بالا
_جا زدی؟ به این زودی!

عصبی بهش پریدم
_کی همچین حرفی زده؟ من فقط می گم منظورت چیه
که ممکنه من هدف باشم.

اخماش رفت توهم و کمی سرش رو خم کرد.
_بار آخر بود صدات رفت بالا!

چشمام رو روی هم فشردم و بعد از مکثی بازشون کردم.
چیزی نگفتم تا باز عصبی نشم و اون نزنه به سیم آخر!
_احتمالا شهریار فهمیده تو زنده ای و بخواد از این بابت
مطمئن بشه. محافظا رو عوض کردم و هنوز نتونسته
بینشون نفوذ کنه، برای همین می گم احتمالا تو هدفی.

لبام رو روی هم فشردم و گفتم
_حالا می خوای چیکار کنی؟

یه سیگار از جیبش بیرون کشید و من چشمم خیره موند
به اون پاکت مارک!
_تو به اون مهمونی میای، قرار بود آهو کنار من باشه و
تو مهره ی پنهان باشی اما بازی برعکس شده.

فندک طلایی رنگش رو فشار داد تا سیگار رو آتیش بزنه
و نگاه پر از خشم من رو ندید.
این هنرش رو ندیده بودم که رو شد!
دلم می خواست سرش داد بزنم، از کی می کشه؟
به فکر خودش نیست؟
اخم ظریفی نشست بین ابروهام.
_یعنی چی الآن؟

نگاهش رو بهم دوخت
_ اجازه می دم شهریار تمرکزش روی تو باشه اما
با آهو بهش ضربه می زنم.

طاقت نیاوردم، از یه طرف آهو آهو کردنش و از یه طرف
سیگار کشیدنش عصبیم کرده بود.
با صدایی که سعی می کردم آروم باشه گفتم
_می شه سیگار نکشی؟

اخماش جمع شد باز، نگاه تیره اش خیره ی چشمام شد.
_چی؟!

مصلحتی سرفه کردم.
_نمی دونم چرا یه لحظه احساس کردم نفسم گرفت. قبلا
این طوری نبودم!
سیگار رو از گوشه ی لبش برداشت و از روی صندلی بلند
شد. گره ی اخماش کورتر شد و تغریبا غرید
_تا اون جایی که می دونم پدرت رو حتی ندیدی، پس کدوم
گوری قرار بود کسی سیگار بکشه که تو نفست بند بیاد یا
نه؟

گند زدم رسما، تا من باشم دیگه دروغ نگم.
موهام رو پشت گوشم زدم
_چه ربطی داره؟ من کلی گفتم، مگه فقط دود سیگار باعث
نفس تنگی می شه؟

با حرص سیگار رو روی پارکت انداخت و روش رو برگردوند‌.
روی زمین نشستم و سیگار رو برداشتم تا پارکت رو کثیف
نکنه.
یه سطل زباله گوشه ی اتاق بود که سیگار رو گذاشتم لای
دستمال و انداختمش توی اون.
سرم رو کج کردم و به آتاش نگاه کردم. داشت از پنجره
بیرون رو نگاه می کرد.
لبم رو تر کردم و برای خالی نبودن عریضه گفتم
_حالا مهمونی کی هست؟

بعد از یه مکث کوتاه جوابم رو با صدای بم و گرفته اش
داد
_آخر هفته.

دلم یه جوری بود، نمی خواستم سو تفاهمی باشه.
نمی خواستم راجب من فکر بدی بکنه.
آهی کشیدم و اومدم از اتاق برم بیرون اما لحظه آخر بی
اختیار برگشتم سمتش.
یکم نگاهش کردم که دیدم سرش کج شد و اونم نگاهش
رو بهم دوخت.
با هزار تا شک و تردید به حرف اومدم
_من...دروغ گفتم، از سیگار کشیدنت نفسم نگرفت. فقط..
.فقط نمی خواستم سیگار بکشی.

این رو گفتم و دیگه نگاهش نکردم ببینم عکس العملش چیه.
در رو باز کردم و بیرون رفتم.
همین که در رو بستم تکیه دادم بهش و نفس عمیقی
کشیدم.
قلبم چقدر تند می زد.
ولی در کمال تعجب پشیمون نبودم، شاید باید به غرورم
بر می خورد اما یه حس خوب داشتم.
یه حس عجیب!
اومدم تکیه ام رو از در بگیرم که یهو باز شد و نزدیک
بود بیفتم، خودم رو نگه داشتم و با حیرت به آتاش خیره
شدم.
نگاهش یه جوری بود، ترسیدم به روم بیاره برای همین
عزم رفتن کردم اما مچ دستم اسیر شد.
_کجـا؟

صداش یه جورایی انگار طلبکار بود، انحصار طلب!
دیگه نگاهش نکردم.
_یعنی چی کجا؟ بزار برم.

مچ دستم رو کشید.
_بری، بی جواب؟ نگفتم جسارتت همیشه تاوان داره؟

سرم رو بالا گرفتم و این بار خیره شدم به چشماش
_کدوم جسارت؟

اخم کرد و غرید
_فراموش کار شدی.

سرم رو بالا تر گرفتم و با پررویی گفتم
_نخیر فراموش کارنشدم، اصلا خوب گفتم. من از مردای
سیگاری خوشم نمیاد، می خوای سیگار بکشی برو یه
جای دیگه جلوی من نکش.

تیز نگاهم کرد که منم بهش اخم کردم.
_انگار هـ*ـوس کردی برگردی سر خونه ی اولت!

مچ دستم رو کشیدم و پشت چشمی نازک کردم
_شما بزاری من نه لجبازی می کنم نه بر می گردم سر
خونه ی اول.

پوزخند زد
_که این طور.

خیره نگاهش کردم که یهو خم شد تا صداش بهتر به گوشم
برسه و مقطع و با تشر گفت
_مگه من می زارم؟ مگه می زارم باز بشی همون دردسر
لجبازی که خواب نداشته بود واسه من.

پشت چشمی نازک کردم
_چرا خواب نداشته بودم اون وقت؟

صاف شد و با همون پوزخندش نگاهم کرد
_شبیه ترسی هستی که بخوان به خورد یه بچه بدن تا
بخوابه، بزرگترین ترسی واسه من!

چشمام گرد شد و دهنم نیمه باز موند
_من ترستم، ترسناکم، من؟!

_باید ازت ترسید. پر از اشتباهی، اون قدر که هر لحظه
ترسم اینه نکنه پات بلغزه و نابود کنی اهدافم رو، جوری
که نیشخند بزنن به دویدنای من، به آب و آتیش زدن من رو
به سخره بگیرن. تواناییش رو داری، نداری؟

با حرص نگاهش کردم، واقعا مهارت داشت تو انتقام گرفتن.
لامصب نمی داشت دو دقیقه هم بگذره، نیش می زدی
صد برابر می زد.
توی صورتش براق شدم و با همون حرص گفتم
_واقعا که.

پوزخندش رنگی از لـ*ـذت گرفت. برگشتم و پا کوبان به
اتاقم رفتم.
حرصم رو در می آورد.
در رو محکم با پا کوبیدم و موهام رو کشیدم.
حرصم خالی نشد، بالشتک روی تخت رو برداشتم و جلوی
دهنم گرفتمش، با تمام عصبانیتم جیغی کشیدم و بالشتک
رو بیشتر روی دهنم فشردم.
کثافت عوضی، بیشعور.
تا یکم بهش امیدوارم می شم که رفتارش ملایم تر شده
تصوراتم رو آوار می کنه روی سرم.
بالشتک رو از جلوی دهنم برداشتم و پهن شدم روی تخت.
خسته شدم از این کش مکش ها، دلم می خواد یکم هم
که شده ازش ملایمت ببینم.
مثل همون موقعی که من رو از میون آتیش نجات داد.
پوفی کشیدم. چی می شد مگه؟
فعلا باید تمرکزم روی نقشه ی آتاش باشه. جای من و آهو
عوض شده، شاید این طوری بهتر باشه.
شاید اگه قرار بود آهو رو نزدیک خودش نگه داره بینشون
اتفاقی می افتاد.
این دختری که من دیدم خیلی بیشتر از این حرفا سیاست
داره، بعید نیست که آتاش رو سمت خودش بکشونه.
دستم رو مشت کردم، من بهش اجازه نمی دم.
مگه آتاش انحصار طلب نیست؟ چرا من نباشم.
چه فرقی می کنه؟ فقط آتاش خلق و خوش این طوریه
و من از سر علاقه همچین کاری می کنم.
هر چی می خواد بشه، من اجازه نمی دم.


******

خیلی زودتر از اون چه فکر می کردم روز مهمونی رسید.
منم دقیقا مثل بچگی هام که وقتی جایی می خواستم برم
صبح زود بیدار می شدم ذوق و شوق داشتم.
همون اول صبح بلند شدم ولی چون آتاش خونه نبود متوجه
شدم مهمونی سر صبح نیست!
منطقیش هم همینه، خدایی کجای دنیا اول صبح مهمونی
می گیرن؟
حدودا ساعت سه بعد از ظهر بود و تازه از حموم بیرون
اومده بودم که صدای در اتاق اومد.
حوله ام تن پوش بود اما نمی خواستم آتاش این طوری
ببینتم. البته اگه آتاش باشه!
با هول و ولا اومدم برگردم توی حموم که در باز شد و یه
خانم شیک پوش وارد اتاق شد.
غریبه بود، تا حالا ندیده بودمش.
یکم خیره نگاهش کردم که لبخندی زد و بهم سلام کرد.
کمربند حولم ر‌و سفت کردم و زیر لبی جوابش رو دادم.
_خب خانم خوشگله انگار نمی دونی من برای چی این
جام.

موهام رو پشت گوش زدم
_راستش نه، ببخشید من با این وضع..‌

خندید و گفت
_اشکال نداره عزیزم، واسه این معذبی؟ بیا بشین اتفاقا
این طوری کار منم راحت تره.

متعجب نگاهش کردم.
_جناب ستوده من رو فرستادن تورو برای مهمونی امشب
آماده کنم.

نزدیکش شدم و ابروهام رو انداختم بالا
_من رو آماده کنید؟ درست متوجه نشدم.

دستم رو گرفت و روی صندلی نشوندم.
_ای وای دختر جون، خب می خوام آرایشت کنم، صورتت
رو مرتب کنم. همین طوری که نمی تونی بری.

چشمام گرد شد. آتاش چطور همچین چیزی به فکرش
رسیده؟ یعنی انقدر وضعم خرابه؟
لب و لوچم رو کج کردم.
_اصلا به فکر همچین چیزی نبودم.

یه چیزی زد کف دستش و با خنده گفت
_معلومه مجردی دختر!

_چطور؟

اون مایع عجیب غریب رو به موهام زد و با یه گره نصفشون
رو بالای سرم نگه داشت.
موهام که کشیده شدن کمی دردم گرفت.
_سر در نمیاری از این چیزا، واسه همین گفتم.

چیزی نگفتم، همینم مونده بود آتاش برداره آرایشگر بیاره
واسه من.
_یکم هم باید موهات رو مرتب کنم، اشکالی که نداره؟

_دستتون درد نکنه‌.

_وظیفه ست.

اول به قول خودش موهام رو مرتب کرد. خیلی توی کارش
حرفه ای بود، بیست دقیقه ای کار مرتب کردن موهام رو
تموم کرد.
_دوست داری مدل موهات چطوری باشه؟

_فرقی نداره، ساده باشه بهتره.

سرش رو تکون داد و این بار مشغول مدل دادن به موهام
شد. موهام رو که می کشید چشمام روی هم می رفت.
دلم می خواست بخوابم.
کلی گیره ی سیاه استفاده کرد تا تونست یه مدل خوب
به موهام بده.
به أین فکر نمی کنه من چطوری این همه گیره رو بعد در
بیارم؟ ولی خدایی مدل موهام قشنگ شد. خوشم اومد.
خمیازه ای کشیدم که لبخندی زد.
از توی آینه دیدمش، آدم خوبی بود انگار.
بهش نمی خورد از قماش اینا باشه.
ازم خواست چشمام رو ببندم و منم بی حرف اطاعت
کردم.
 
  • پیشنهادات
  • Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    از حرکت دستش که یه چیز خنک رو روی صورتم می کشید
    فهمیدم داره برام ماسک می زاره!
    چه حوصله ای داره ها، من که خوابم گرفت.
    پلکام داشت گرم می شد که بالاخره بعد از حدود ده دقیقه
    ماسک رو برداشت.
    پوست صورتم یکم سوخت و باعث شد یه اخم بین ابرو
    هام شکل بگیره.
    با انگشت اشاره اخمام رو باز کرد.
    -اخم نکن خوشگلم، پوستت پیر می شه‌.

    خندم گرفت. چه زبونی داشت لامصب، خوب می شد اگه
    همه ی آرایشگر ها این طوری بودن.
    دست روی پلکام گذاشت و دوباره چشمام رو بست.
    این بار می خواست برام خط چشم بکشه.
    آرایش چشمم رو تموم کرد اما من چشمم رو باز نکردم.
    ترجیح می دادم وقتی کارش تموم شد خودم رو ببینم
    و بالاخره بعد از مدت نه چندان کوتاهی صدام کرد تا
    چشمام رو باز کنم.
    چشمم باز شد و خودم رو توی آینه دیدم. خوب شده بودم،
    آرایشش بیشتر شبیه گریم بود و برای همین یه تغییر
    اساسی کرده بودم.
    لبخندی زدم
    -خیلی خوب شده ممنونم.

    یه جعبه رو به روی آینه گذاشت
    -خواهش می کنم، فقط زود بلند شو لباست رو بپوش
    که جناب ستوده گفتن ساعت شیش باید آماده باشی.
    به سلیقه ی خودم خریدم، امیدوارم خوشت بیاد.

    در جعبه رو باز کردم و نگاهی به لباس انداختم. یه لباس
    طلایی رنگ، بی نظیر بود!
    حتی گیره و کفش هم رنگش هم بود.
    از جعبه بیرونش آوردم و نگاهی بهش انداختم اما یهو
    تمام ذوقم کور شد.

    -این...آخه...

    صورتش توی هم رفت و با تعجب گفت
    -نپسندیدی؟

    -نه این طور نیست ولی...
    از تصور اون لباس توی تنم خون به صورتم دوید.
    -یقش!

    سرم رو انداختم پایین، صورتم ملتهب شده بود و خودم
    رو کشتم تا این رو گفتم.
    صدای حیرت زدش که بلند شد من سرم بیشتر پایین افتاد
    -چی؟

    لباس رو سرجاش گذاشتم.
    -نمی تونم این رو بپوشم، یقش خیلی بازه‌.

    پوفی کرد و کلافه گفت
    -الآن من چیکار کنم؟ جناب ستوده هر لحظه ممکنه برسه
    و اگه ببینه آماده نیستی عصبی می شه.
    دوست داشتم بزنم توی صورتش، خب دارم می گم نمی
    خوام همچین لباسی رو بپوشم.
    دار و ندارم رو بریزم بیرون واسه یه مهمونی؟
    یه فکر آنی از ذهنم رد شد.
    -خودم لباس دارم، می تونم یکی از اونارو بپوشم.

    چند لحظه هیچی نگفت، سرم رو بالا بردم و نگاهش کردم.
    -امان امان، باشه بزار ببینم چطورین تا یکیش رو انتخاب
    کنیم.

    یه لحظه احساس کردم یه لحجه ای داره، یه لحجه مثل
    ترکی!
    چیزی نگفتم و بی حرف در کمدم رو باز کردم.
    کنارم ایستاد و لباس هارو زیر و رو کرد، بالاخره با تردید
    همون لباس مشکی رو بیرون کشید و نگاهی بهش انداخت.
    برای این که پشیمون نشه گفتم
    -فکر کنم همین مناسب باشه نه؟

    بی میل نگاهم کرد و گفت
    -بد نیست ولی عالی هم نیست.

    از دستش قاپیدم لباس رو
    -نه اتفاقا قشنگه، با اون کفش های طلایی قشنگ ترم
    می شه.

    چیزی نگفت، پشت کمد رفتم و لباس رو با احتیاط، جوری
    که آرایشم رو خراب نکنه پوشیدم.
    توی تنم قشنگ بود، خودم که خیلی خوشم اومد.
    کمکم کرد تا کفش های طلایی اهدایی خودش رو هم
    بپوشم، پاشنشون بلند بود و روشون یه پاپیون داشتن.
    دقیقا یه پاپیون به همون شکل ولی کوچیک تر روی گیره
    ها بود.
    به سلیقه اش آفرین گفتم، واقعا قشنگ بودن.
    گیره رو خودش به موهام زد و بالاخره با خالی کردن اسپره
    روی لباسم کارم رو تموم کرد.
    نفس عمیقی کشیدم و روی تخت نشستم، ساعت رو چک
    کردم.
    پنج و پنجاه و پنج دقیقه بود.
    هنوز این فکر از ذهنم نگذشته بود که در اتاق به صدا در
    اومد و پشت بندش آتاش وارد شد.
    نگاهش به نگاهم گره خورد و صورت من کمی ملتهب
    شد. تا حالا با این سر و وضع جلوش نبودم!
    چند لحظه ای سنگینی نگاهش رو حس کردم تا این که
    اون خانم آرایشگر صداش زد و یه چیزایی بهش گفت.
    می شنیدم اما نمی فهمیدم چی می گـه، برام مهم نبود.
    مدام فکر اون نگاهی بودم که چند لحظه پیش دیده
    بودم.
    یه جوری بود، در واقع...قلبم رو لرزوند.
    بد نبود، با منظور هم نبود. ولی یه جوری بود نگاهش،
    درکش برام سخت بود ولی یه حس جدید رو توی وجودم
    به وجود آورد.
    یه حسِ شیرین که خودمم نمی دونستم چی بود.
    انقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم برای چند لحظه ای
    دوباره خیره ی چهرم شده.
    آهی کشیدم و اومدم سرم رو بالا بگیرم که نگاهم رو
    غافلگیر کرد.
    سرش رو کج کرد و نگاهش رو با اخم ازم گرفت
    -زود باش، پارکینگ منتظرم.‌

    از اتاق رفت بیرون و من بی توجه به حضور اون زن لبخند
    زدم.
    آرایشگره هم وسایلش رو جمع کرد و با خداحافظی کوتاهی
    رفت.
    همون پالتوی مشکیم رو روی لباسم پوشیدم و با عجله
    به پارکینگ رفتم.
    پشت فرمون نشسته بود.
    کنارش نشستم و بوی عطر سردش بینیم رو نوازش داد.
    ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و زل زدم به دستش که
    دور فرمون بود.
    از ویلا خارج شد اما نگاه من هنوز به دستش بود.
    چی می شد الآن حلقه من توی دستش بود؟
    قلبم و مغز و منطقم همه باهم بهم نیشخند زدن.
    آهی کشیدم و روم رو به طرف شیشه کردم.
    خسته نمی شم، حتی اگه همه ی دنیا بهم نیشخند بزنن.
    تغریبا تمام مسیر توی سکوت سپری شد.
    اما راه زیاد طولانی نبود و زود رسیدیم.
    ماشین رو که نگه داشت خواستم پیاده بشم اما مچ دستم
    اسیر شد
    -صبر کن!

    با تعجب نگاهش کردم.
    -چی شده؟

    چهره ی نسبتا عصبیش ترسوندم.
    -ببین من رو سولین، امشب من قدم بر دارم قدم بر می داری.
    نفس کشیدم نفس می کشی، هر جا باشم همون جایی.
    امشب، این جا، حق سرکشی نداری.

    لبم کج شد
    -مگه این جا چه خبره؟

    لباش رو با حرص روی هم فشرد و بعد گفت
    -این جا همه خبری هست. همه چی، نمی خوام اتفاقی
    برات بیفته پس امشب دست از لجبازی بردار فهمیدی؟

    لبخندی زدم
    -حواسم هست جناب ستوده.

    فشار دستش کم شد و نگاهش کشیده شد به لبخندم.
    کمی مکث کرد و دوباره گفت
    -مهمونی رو پدر ماکان گرفته.

    پوزخند زد و ادامه ی حرفش رو با تمسخر گفت
    -خوب می شناسیش نه؟

    خواستم جلوی پر رنگ شدن لبخندم رو بگیرم اما یه چال
    روی چونه ام افتاد.
    پس همه ی جلز و ولزت واسه اینه.
    -نه، آتاش من از کجا باید بشناسمش؟ همش چند بار
    دیدمش.

    با حرص نگاهم کرد و حینی که پیاده می شد زیر لب یه
    چیزی غرید که نفهمیدم.
    به تابعیت از اون پیاده شدم و لباسم رو کمی بالا کشیدم
    تا کثیف نشه.
    ماشین رو که قفل کرد به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
    باهاش هم قدم شدم و با شیطنت گفتم
    -آهو جونتون نبینه یه وقت، بر می خوره بهش‌‌.

    چپ چپ نگاهم کرد که لبخندم پر رنگ شد.
    -چیه خب؟ نگرانم.

    مستقیم و با اخم خیره ی جلو رو به رو شد و توی همون
    حین گفت
    -تو بهتره نگران خودت باشی.

    دیگه چیزی نگفتم چون محو باغ شده بودم.
    کلی آلاچیق داشت و میز های شیشه ای خوشگلی هم توش
    چیده بودن.
    چقدر دلم می خواست بارون بیاد و اینا ضایع بشن.
    آخه این موقع از سال توی باغ مهمونی می گیرن؟
    ولی وقتی همراه آتاش وارد ویلا شدم فهمیدم فکر اون
    جا رو هم کردن.
    داخل هم کلی میز های کریستال پایه بلند چیده شده بود و بقیه
    کنارشون ایستاده بودن.
    برعکس مهمونی قبل فضای نسبتا آرومی داشت.
    یه آهنگ ملایم پخش می شد و یکی دو تا زوج هم وسط
    می رقصیدن.
    هیچ وقت نه فلسفه ی این رقصا رو فهمیدم نه بلد بودم.
    حرکت خاصی هم انجام نمی دادن فقط پاهاشون رو جابه
    جا می کردن.
    مچ دستم رها شد و من نگاهم رو از اون وسط کندم.
    نگاهی به آتاش انداختم که گفت
    -خیلی محو این جا شدی، خوشت اومده مثل این که!

    با لبخند نگاهی به دور تا دور ویلا انداختم
    -اون قدر که فکر می کردم بد نیست. یعنی...خوبه خب.

    اخماش رو توی هم کشید اما چیزی نگفت. یکم سکوت شد
    که یهو هـ*ـوس کردم سر به سرش بذارم.

    -راستی آتاش، باید زودتر بهم می گفتی که ماکان هم توی
    این مهمونی هست.

    صورت اخمالودش به جایی خیره بود که یهو با این حرفم
    گردنش راست شد.
    دستم رو روی دهنم گذاشتم و مصلحتی سرفه کردم.
    این کار فقط برای این بود که جلوی خندم رو بگیرم.
    به وضوح دیدم که دستش مشت شد و برگشت سمتم.
    دست دیگه اش پهلوم رو چنگ زد و به خودش نزدیکم کرد.
    دندوناش رو روی هم فشرد و با غیظ گفت
    -غلطای زیادی!

    صداش بلند تر شد و غرید
    -چه غلطی کردی؟ جرئت داری یه بار دیگه بگو.

    سعی کردم خودم رو ازش دور کنم و با مظلومیت ساختگی
    گفتم
    -همین طوری که نمی گم، یه امانتی دستم داره.

    مشتش رو نه چندان آروم روی شیشه کوبید و غرید.
    -امانتی؟! آره امـانتی؟ امانتی چه کوفتیه؟ دست تو چه
    غلطی می کنه؟

    بالاخره تونستم کمی ازش فاصله بگیرم.
    -چی گفتم مگه؟ چرا این طوری می کنی؟

    سرم رو برگردوندم و یه جای دیگه رو نگاه کردم.
    فیلمی بودم واسه خودم!
    چونم رو گرفت و سرم رو برگردوند.
    -با اعصاب من بازی نکن! راه نرو رو نروی من.

    صداش رو بلند تر کرد
    -ببین من رو، مگه تو اصلا می شناسیش؟ آره سولیـن؟

    مستقیم زل زدم توی چشماش.
    -اگه بشناسم چی؟

    عصبی زد زیر لیوان هایی که روی میز بود.
    دوتاشون شکستن و صدای بدی تولید شد. با حیرت خیره
    شون شدم که صدای نسبتا فریاد مانند آتاش دلم رو از جا
    کند.
    -تو خیلی بیجا می کنی، گفتم امشب سرکشی نکن.
    گفتم یا نگفتم؟

    چشمام رو بستم. عجب غلطی کرده بودم، همین اول مهمونی...
    سالی که نکوست از بهارش پیداست!
    -گفتی.

    صورتم رو فشرد که وادار شدم چشمام رو باز کنم.
    -پس چرا همین اول مهمونی شروع کردی؟

    زیر چشمی نگاهی به اطراف کردم.
    فقط میز کناریمون متوجه اوضاع شده بود، بقیه توی حال
    و هوای خودشون بودن.
    صدای آهنگ هم بلند بود.
    -بار آخر بود، بار آخر بود از این پسره حرفی زدی.

    پوفی کشیدم و برای این که تمومش کنه گفتم
    -من نه باهاش ارتباطی دارم نه چیز خاصی ازش دستمه.
    منظورم تابلوش بود.

    نگاهش نکردم اما سنگینی نگاه عصبیش رو حس می کردم.
    چند لحظه بعد هم یه خدمتکار اومد و شیشه های شکسته
    رو جمع کرد.
    به من نیومده سر به سر آتاش بزارم، یکم دیگه ادامه می
    دادم سرم روی سینم بود.
    هنوز از بحث و جدل چند دقیقه ی پیش عصبی بودم که
    چشمم به ورودی افتاد.
    آهو بود!
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به این فکر نکنم که
    چقدر خوشگل شده.
    تکیه ام رو از میز شیشه ای گرفتم و اومدم قدمی بردارد
    که صدای آتاش بلند شد
    -کجا؟

    دوباره نفس عمیق کشیدم. من از دست اینا دیوونه نشم
    خیلیه!
    -می رم پالتوم رو در بیارم.

    چیزی بهم نگفت اما سنگینی نگاهش رو تا وقتی که وارد
    اتاق می شدم حس کردم.
    وارد اتاق که شدم با حرص پالتوم رو در آوردم و موهام رو
    مرتب کردم.
    نگاهی به اطراف اتاق انداختم. حالا این رو کجا بزارم؟
    پالتوم رو تکوندم و به چوب لباسی که گوشه ی اتاق بود
    آویزونش کردم.
    لباس تنم رو مرتب کردم و با عزم جزم از اتاق بیرون
    رفتم‌.
    من اگه امشب پوزه ی این آهو رو به خاک نمالم سولین
    نیستم.
    نگاهی به میزی که آتاش کنارش بود انداختم.
    هنوز تنها بود، عجیبه!
    چطور آهو هنوز کنارش نرفته؟
    با تعجب دنبالش گشتم که دیدم میز کناری ایستاده.
    سیاست رو باید از آهو یاد گرفت، همیشه هم پیش قدم
    نمی شه.
    پس حتی در برابر آتاش هم غرور داره.
    به آرومی و با قدم های کوتاه به سمت میز رفتم و در نهایت
    کنار آتاش جا گرفتم‌.
    نگاهش برگشت سمتم و یه دور دیگه رصدم کرد.
    زیر چشمی آهو رو پاییدم، توجهش جلب شده بود.
    البته از اول هم حواسش این طرف بود.
    -آتاش.

    نگاهش رو توی‌ چشمام انداخت.
    -بریم توی باغ؟ من حوصلم سر رفت.

    -می خواستی بری توی باغ چرا پالتوت رو در آوردی؟

    بی قید گفتم
    -سردم نیست، لباسمم پوشیدست. بریم؟

    به جلو هدایتم کرد و خودش هم دنبالم اومد.
    توی باغ خیلی شلوغ تر بود، یه لحظه باد سردی به صورتم
    خورد و باعث شد توی خودم جمع بشم.
    -لجبازی کن خب؟ سرما بخوری سرت رو سینته.

    به حرص خوردنش لبخند زدم. نگرانیشم با عصبانیت بود.
    -نخند!

    لبخندم رو پررنگ کردم و دندونام رو نشونش دادم. خوشم
    میومد وقتی حرص می خورد، مرض داشتم انگار.
    روی یه میز نشوندم و خودش هم شد زیر گوشم گفت
    -یه کاری نکن همین جا نفست رو ببرم.

    قبل از این که بخوام چیزی بگم یا حتی حرفش رو تجزیه
    تحلیل کنم صدای آهو از پشت سر آتاش بلند شد که صداش
    می زد.
    آتاش صاف ایستاد و من اخم ملایمی کردم.
    نگاه مستقیم آهو روی من بود اما خصومتی نداشت.
    برای حفظ ظاهر از جا بلند شدم و بهش سلام کردم.
    لبخند کجی زد و دستش رو سمتم دراز کرد، دستش رو
    فشردم.
    -خوش حالم دوباره دیدمت‌.

    لبخندش عصبیم کرد، نمی دونم چرا اما عصبی شدم.
    شاید چون این حرکتش مثل آتاش بود!
    مصنوعی لبخند زدم
    -منم همین طور.

    بدون تعارف روی یکی از صندلی ها نشست و پای راستش
    رو روی پای دیگه اش گذاشت.
    لباس قرمز رنگ کوتاهی پوشیده بود که حسابی بهش میومد.
    -همون روز اول حدس زدم با آتاش یه ارتباطی داشته باشی
    ولی فکر نمی کردم تو هم یکی از افرادش باشی.

    آتاش روی صندلی نشست و یه دستش رو توی جیب شلوارش
    فرو برد.
    چیزی نگفتم که دوباره آهو ادامه داد
    -راستش مطمئن بودم که رابـ ـطه تون جز رابـ ـطه ی کاری
    نمی تونه باشه.

    با لبخند به آتاش نگاه کرد.
    -تغریبا هیچ دختری نمی تونه حتی نگاه آتاش رو جلب کنه.

    می خواست چی رو بهم بفهمونه؟ فکر می کرد من اینارو
    نمی دونم؟
    شایدم داشت هشدار می داد.
    کاش می تونستم شناسنامه ام رو بزنم توی صورتش
    تا بفهمه کسی که باید هشدار بده منم نه اون.
    بی اختیار با پام روی پای آتاش کوبیدم، بلافاصله بعد از
    این حرکتم خودم هم متحیر شدم.
    نگاه تیزش من رو نشونه رفت اما رو به اون دختر گفت
    -تمومش کن آهو.

    پلکی زد و برای مدت کوتاهی سکوت کرد اما بعد دوباره
    گفت
    -راستی...من یه تابلو پیشت داشتم، آماده نشده هنوز؟

    لبام باز و بسته شد
    -کشیدمش، ولی...

    با شعفی که کاملا می فهمیدم ساختگیه گفت
    -چه خوب! چطوره همین فردا تابلو رو بهم بدی؟
    اگه پدر هنوز پولش رو نداده خودم حساب می کنم.

    نفس کلافه ای کشیدم. چی می گفتم؟ می گفتم آتاش
    جانت من رو زندانی کرده توی خونه اش؟
    معلوم نبود می خواد از چی سر در بیاره.
    شایدم می دونست.
    -راستش من فعلا نمی تونم اون رو بهت بدم.

    نامحسوس نیشخند زد اما من متوجه شدم.
    -چرا؟

    نیم نگاهی به آتاش انداختم اما اون نگاهش به آهو بود.
    -آهو، الآن وقت این حرفاست؟ تو نمی دونی هدف من
    چیه؟ این حرفات چه معنی می ده؟!

    باورم نمی شد که این طوری باهاش صحبت کرده.
    اگه من بودم حتما تا حالا به قول خودش کشته بودم.
    چه فرقی بین من و آهو بود؟

    -می شه تنها حرف بزنیم آتاش؟

    سعی کردم خشم و حیرتم رو مخفی کنم.
    آهو با زبون بی زبونی داشت می گفت من اون جا اضافه
    ام!
    غرورم اجازه نداد بیشتر از این خودم رو خوار کنم.
    از روی صندلی بلند شدم و دامن لباسم رو توی مشت
    فشردم.
    -من می رم سرویس بهداشتی.

    دیگه نموندم که آتاش بخواد برام تأیین تکلیف کنه.
    جالب بود که کوچکترین حرکتی از جانب من عواقب داشت
    اما آهو...نمی‌تونم آتاش رو درک کنم.
    واقعا نمی تونم!
    یکی از خدمه رو صدا کردم و ازش پرسیدم سرویس
    بهداشتی کجاست.
    یه راهرو رو نشونم داد.
    بی اعصاب راه مستقیم رو پیش گرفتم و وارد سرویس
    بهداشتی شدم.
    جلوی آینه ایستادم و بی توجه به این که ممکنه آرایشم
    خراب بشه چند بار به صورتم آب زدم.
    از خواب بیدار شو سولین، بیدار شو!
    به چی آتاش دل خوش کردی؟
    دو تا داد زد و تو فکر کردی از خوش غیرتیشه؟
    دو تا تشر زد و تو پیش خودت گفتی نگرانمه؟
    چرا انقدر احمقی؟ چرا دل نمی کنی از این عذاب.
    یه مشت دیگه آب به صورتم زدم.
    من اشتباه کردم؟ اشتباه فکر کردم که رفتار آتاش یکم
    ملایم تر شده؟
    چند قطره آب به آینه پاشیدم.
    نباید بخش توجه کنی، نباید بفهمه دوسش داری!
    نباید بفهمه داری به آهو حسادت می کنی، نباید!
    زیر چشمام کمی سیاه شد، یه دستمال برداشتم و پاکشون
    کردم.
    دستمال رو توی سطل انداختم و از سرویس بهداشتی
    بیرون رفتم.
    پایین لباسم یکم خاکی شده بود، دلم می خواست بکنم
    پرتش کنم، غلط کردم لباس بلند پوشیدم.
    خم شدم و خاکش رو تکوندم، با غیظ و اعصاب نداشته
    اومدم بلند شم که سرم محکم خورد به یه نفر!
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    آخ بلندی گفتم و با چشمای بسته سرم رو ماساژ دادم
    -مگه کوری روانی؟ سرم شکست.

    صدا از دیوار بلند شد و از طرف بلند نشد.
    یه چشمم رو باز کردم و نگاهش کردم که بهم لبخند زد.
    ماکان بود.
    گندت بزنن سولین، گند!
    -سلام.

    هر دو چشمم رو باز کردم و اون کمکم کرد صاف بایستم.
    -سلام. شما که سر من رو شکستید.

    همچین آدمی بودم، تو هیچ شرایطی کم نمی آوردم.
    -معذرت می خوام، حالتون خوبه؟

    عقب کشیدم تا دستش رو از دور بازوم برداره.
    -بد نیستم، ممنون.

    دستش رو کشید.
    -بفرمایید بریم توی سالن. شما‌...این جا؟

    آتاش گفته بود حتی ازش حرف نزنم اما اون که پیش آهو
    بود. چرا باید به حرفش گوش کنم؟
    به درک که گفته امشب لجبازی نکنم.
    باهاش هم قدم شدم.
    -با یه دوست اومدم.

    مکثی کرد و لبخند معنا داری زد
    -دوست؟

    بی اختیار هول شدم و گفتم
    -دوست اون طوری نه، دوست ساده.

    لبخندش پر رنگ شد، خجالت کشیدم. آخه هر حرفی رو
    باید زد؟
    آخه به کجای آتاش می خوره دوست معمولیه تو باشه؟
    توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم از توی باغ یه
    صدای گوش خراش سوت مانند بلند شد.
    صورتم جمع شد‌ و گوشم رو گرفتم.
    -وای کـر شدم! چه خبره بیرون؟

    -فکر کنم دی جی آوردن. می شه خواهش کنم همراهم
    بیاید توی باغ؟

    اگه به خودم بود که می پریدم بغلش. اتفاقا خودمم می
    خواستم برم توی باغ، اون جا آتاش بود.
    بزار ببینه، بزار ببینه حرفش برام اهمیت نداره.
    بزار بسوزه.
    اما نمی خواستم به این پسره هم زیاد رو بدم، روش باز
    می شد.

    -نمی دونم، بدم نمیاد برم بیرون.

    لبخندی به روم پاشید. نیشت رو ببند بابا، چه زود پسرخاله
    می شه.
    یاد یه مطلب روانشناسی افتادم که سایه برام مونده بود.
    «اگه یه نفر رو دیدید که باهاتون محترمانه و صمیمی
    رفتار می کنه دلیل بر علاقه ی غیره نیست، شاید تربیت
    خانوادگی اون فرد ایجاب می کنه این طوری رفتار کنه»
    لبم رو گزیدم، خجالت بکش سولین انقدر به این و اون
    نسبت نده.
    الآن مثلا آهو که این طوری رفتار می کنه دست خودش
    نیست که، تربیت خانوادگیش این طوریه.
    خاک بر سرش نکنم.

    همراه ماکان به باغ رفتم و یه گوشه ای ایستادم.
    مثل این که ماکان خان درست حدس زده بودن، دی جی
    آورده بودن.
    انقدر همه رو به شور و شعف آورده بود که اگه خودم رو
    هم ول می کردن می رفتم وسط، خداروشکر رقـ*ـص آن
    چنانی هم بلد نبودم.
    به چی بنازم واقعا؟
    -خوشگل شدین.

    به گوشام شک کردم.
    ماکان بود که این حرف رو زد؟
    برگشتم سمتش
    -جانم؟

    با لیوان نوشیدنی توی دستش بازی کرد.
    -به نظرم امشب تو از همه خوشگل تری.

    لیوانش رو بالا برد و همه ی نوشیدنی رو سر کشید.
    لبم کج شد، چیزی خورده پس.
    وگرنه که جرئت نداشت از این حرفا بزنه.
    به هر حال هر طوری بود...اعتراف می کنم بدم نیومد.
    نه به خاطر این که ماکان همچین حرفی زده بود، خوشم
    اومده بود چون من رو از آهو سر تر دونسته بود.
    تنها دلیلش همین بود!
    چیزی به ماکان نگفتم، مثل این که توی حال خودشه.
    به جاش یکم با فاصله ازش ایستادم.
    دی جی آهنگ رو عوض کرد و چند نفر دیگه به پیست
    اضافه شدن.
    با پام روی زمین ضرب گرفتم و زیر لب آهنگ رو زمزمه
    کردم.

    «شیک-یوسف زمانی»

    آهای همه ی قرارم کیو جز تو دارم تو اومدی تو زندگیم شدی دار و ندارم

    غمم نیست دیگه با تو نه هیچکی دیگه جاتو نه نمیگیره تو قلبم دردونه ی قلبم

    با تو با تو من غرق حال خوبم دوست دارم آهای عزیز تر از جونم

    میلرزه دلم تا اینکه میام بگم من همونم که یه دل نه صد دل عاشقتم

    عاشقونه عاشقونه خیلی شیک و بی بهونه حاضری دلتو بدی به دل یه آدم دیوونه

    مثل من من که برات مردم دم خودم گرم که زدم دلتو بردم

    عاشقونه عاشقونه خیلی شیک و بی بهونه حاضری دلتو بدی به دل یه آدم دیوونه

    مثل من من که برات مردم دم خودم گرم که زدم دلتو بردم

    قلبتو بسپار به من آخه عاشق شدن با تو یعنی غصه هاتو بدی دست بادو

    شادو شیرین و فرهاد و دوباره تکرار کنیم دوباره پرواز کنیم

    با تو با تو من غرق حال خوبم دوست دارم آهای عزیز تر از جونم

    میلرزه دلم تا اینکه میام بگم من همونم که یه دل نه صد دل عاشقتم

    عاشقونه عاشقونه خیلی شیک و بی بهونه حاضری دلتو بدی به دل یه آدم دیوونه

    مثل من من که برات مردم دم خودم گرم که زدم دلتو بردم

    عاشقونه عاشقونه خیلی شیک و بی بهونه حاضری دلتو بدی به دل یه آدم دیوونه

    مثل من من که برات مردم دم خودم گرم که زدم دلتو بردم

    زیر چشمی نگاهی به آتاش انداختم.
    هنوز داشت با آهو حرف می زد، لعنتی.
    چی می گـه بهش که هنوز تموم نشده حرفاشون؟
    کاش می تونستم بفهمم.


    *******


    -آتاش. من رو نگاه کن!

    جدی بهش خیره شدم.
    -حرفات بی معنیه آهو، ازم نخواه به این چرندیات گوش
    بدم.

    سعی کرد خودش رو کنترل کنه اما چندان موفق نبود.
    -چرندیات! جالبه، خیلی جالبه. داری می گی چرندیات؟
    آتاش فقط می خوام بدونم به اون دختره احساسی داری
    یا نه.
    یه کلام جوابم رو بده، آره یا نه؟

    پوزخند زدم.
    -چی پیش خودت فکر کردی آهو؟ من به هیچ کس احساسی
    ندارم و لزومی هم نمی بینم به کسی چیزی رو توضیح
    بدم.

    نفسی کشید و موهاش رو انداخت یه طرف شونه اش.
    -چطور بهش اعتماد کردی؟

    عصبی شدم، این رفتار آهو داشت دیوونم می کرد.
    شاید هم از چیز دیگه ای عصبی بودم، سولین چرا هنوز
    برنگشته بود؟ کجا مونده بود؟
    -به کسی اعتماد ندارم، ولی حداقلش این رو می دونم مثل
    خیلی ها نیست.

    لیوانی رو از توی سینی برداشت.
    -کدوم خیلیا مثلا؟

    شقیقه ام رو فشردم. هنوز نیومده بود، گفته بودم امشب
    لجبازی نکنه، گوش نکرد!
    -همون خیلی هایی که تو بهتر از من می شناسی. همونایی
    که هر روز آویزِ یه گردنبندن، هر چی شیک تر بهتر تر.
    همونایی که حریصن، همونایی که آویز می شن تا ارزششون
    بره بالا.
    همونایی که بی قید و بندن، همون خیلی ها که بلد نیستن
    تعهد یعنی چی. نمی دونن با یه نفر بودن یعنی چی، قلبشون
    قلب نیست. ظاهر و باطنشون یکی نیست.
    فهمیدی یا نه؟ می فهمی اینارو آهو؟

    چشماش براق شده بود، شاید از خشم، یا حتی برق اشک!
    -من جز اون خیلی ها هستم؟ آتاش واقعا فکر کردی این
    دختره الآن دیگه به تو متعهد شده؟ فکر کردی بلد نیست
    با کسی بپره؟

    اخم کردم اما بی توجه ادامه داد.
    -برگرد، برگرد پشت سرت رو ببین چطور با ماکان می
    خنده.
    برگرد ببین بلد نیست با کسی بپره، برگرد اونی که مثل
    خیلی ها نیست رو ببین.

    دستم مشت شد و فشار رگ های عصبیم رو احساس کردم.
    پیش اون بود؟ پیش اون عوضی؟!
    من بهش گفته بودم، بهش گوشزد کرده بودم!
    بدون این که چیزی به آهو بگم از جا بلند شدم.
    نیشخندش نفت بود روی آتیش خشمم.
    -آهو، هیزم ننداز توی آتیش من، نذار همین دوستی ساده
    هم از بین بره.

    چیزی نگفت.
    بی توجه برگشتم و قدم برداشتم سمتش، کنار هم ایستاده
    بودن.
    قدم هام رو بلند تر برداشتم، نبض شقیقه ام رو احساس
    می کردم.
    آهو راست گفته بود، کنار ماکان بود، کنار اون بود.
    باید آتیش می زدم هر دوشون رو!
    دو قدم مونده بود برسم بهش که متوجهم شد، ترس رو
    توی نگاهش خوندم.
    نمی دونم چی توی نگاهم دیده بود، بی توجه به ماکان
    رو به روش ایستادم و سعی کردم صدام بیش از حد بلند
    نشه.
    مچ دستش میون دستام اسیر شد.
    -این جا چیکار می کنی؟

    -آتاش!

    کاش می تونستم فکش رو خورد کنم، بی همه چیز.
    برگشتم سمتش و تمام توانم رو به کار بردم تا خشمم مخفی
    باشه.
    لبخندی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
    بی اختیار دستش رو گرفتم و انگشتاش میون دستم فشرده
    شد. اگه می شد حتما دستش رو می شکوندم، حتما.
    دردش رو به روی خودش نیاورد.
    -پدر تورو هم دعوت کرده؟

    دستش رو رها کردم و نتونستم پوزخندم رو پنهان کنم.
    -وقتی سولین این جاست...انتظار داشتی من نباشم؟

    نگاهی به سولین انداخت.
    دست سولین رو فشردم تا مشتم توی صورت ماکان نخوابه.
    -منظورت از دوستی که باهاش اومدی آتاش بود؟

    خشمگین به سولین چشم دوختم که سرش رو پایین انداخت.
    کشتنش کم بود براش، کم بود.
    قبل از این که بخواد حرفی بزنه با تمسخر گفتم
    -دوست؟!

    اخم های ماکان در هم شد.
    -پس چی؟ سولین که گفت با یه دوست ساده اومده.

    دست سولین رو رها کردم و نیشخند زدم، معلوم بود زیاد
    هم هوشیار نیست‌.
    -ماکان.

    مستقیم نگاهم کرد.
    سرم رو نزدیکش بردم و غریدم
    -هنوز یاد نگرفتی به چیزایی که من دست روشون می زارم
    نگاهت هم نباید بیوفته!

    یه قدم ازم فاصله گرفت.
    -آتاش، انگار راجب یه پروژه حرف می زنی. نکنه واقعا
    فکر کردی قراره معامله کنیم؟

    نگاه سولین که کدر شد فهمیدم اونم شنیده.
    به خاطر حرف اون ناراحت شد؟
    مگه مهم بود براش؟ مگه مهم بود که چی می گفت؟
    خواستم چیزی بگم اما دلخور نگاهم کرد و برگشت.
    با نگاه دنبالش کردم و وقتی نشست برگشتم سمت ماکان.
    گوشه ی خلوتی ایستاده بودیم، کسی حواسش نبود.
    یقش توی دستم مشت شد و چسبوندمش به دیوار
    -دلت می خواد فکت رو بشکنم؟ یا شاید هم هـ*ـوس مردن
    کردی.
    انقدر نفهمی؟ انقدر که احمقی که فرق سولین با یه پروژه
    و مشارکت و معامله رو نمی فهمی.
    من توی یه پروژه با خیلی ها شریکم، شاید هم به یه قیمت
    خوب بفروشمش.
    حتی شاید دور بندازمش، ولی اون دختری که دیدی.
    بار آخره که چشم می نداری توی چشمش.
    تو حتی حق نداری به اسم صداش کنی.
    سولین برای من سولینه برای تو یه غریبه.
    تو بیخود می کنی که در موردش حتی بخوای اظهار نظر
    کنی!

    یقش رو کشید.
    -. حتی شک دارم دوست معمولیش باشی، باید باور
    کنم که اون دختر با تو نسبتی داره؟

    -به تو هیچ ربطی نداره! کی هستی که بخوای توی این
    موضوع دخالت کنی؟

    عقب عقب رفت و با پوزخند گفت
    -بالاخره که می فهمم.

    گذاشتم بره، کافیه یه بار دیگه دور و بر سولین ببینمش.
    اون موقع روی دیگه ام رو می بینه.
    الآن فقط بهش هشدار دادم، ولی دفعه بعد...
    با چشم دنبال سولین گشتم، روی میز دور از آهو نشسته
    بود.
    به سمتش رفتم و رو به روش نشستم.
    نگاهش سرد بود، سرد تر از همیشه. دلخوری رو می شد توی
    صورتش دید.
    چشمام رو روی هم فشردم و لب باز کردم چیزی بگم که
    پیش دستی کرد.
    -ببخشید. اشتباه کردم که پیشش ایستادم.

    لحنش صد برابر سرد تر از چشماش بود.
    چونه اش رو گرفتم اما نگاهش رو گرفت.
    -من رو نگاه کن.

    نگاه اشک آلودش رو بهم دوخت.
    فشار دستم روی چونه اش بیشتر شد.
    سولین می خوای دیوونم کنی؟ می خوای من رو دیوونه
    کنی؟! واسه چی گریه می کنی؟ واسـه چـی؟
    حرف های اون پسره رو باور کردی؟ نگو، نگو که باور کردی!

    چونه اش لرزید.
    -بغض نکن، بعض نکن می کشمت! حرف بزن.

    محکم به چشماش دست کشید.
    -باور نکنم؟ مگه دروغ می گـه؟ مگه نه این که خودت
    گفتی من مثل بقیه فقط یه وسیله ام واسه رسیدن به
    هدفت؟
    مگه نه این که می خوای ازم سو استفاده کنی؟ باهام درست
    مثل یه شی بی چیز رفتار می کنی.

    پوزخند زدم.
    -چی ساختی تو ذهنت؟ چی ساختی از من؟

    با بی رحمانه ترین لحن ممکن گفت
    -همه ی اینا رو از حرفای خودت برداشت کردم. تو یه
    آدم خودخواهی که فقط به فکر خودتی. فقط خودت!

    تلخیش زهر ریخت به جونم. از جام بلند شدم و روی صورتش
    خم شدم.
    منم تلخ شدم، پوزخندم پررنگ شد و گفتم
    -آره من خودخواهم. فقط بلدم خودم رو ببینم. ولی یادت
    نره، همین خودخواه بود که هر بار از تو یکی گذشت.
    همین خودخواه به تو میدون داد اعتمادش رو جلب کنی.
    همین خودخواه خواست توی اهدافش شریکت کنه، خودت
    نمی خوای، خودت نخواستی سولین.

    قدم برنداشته دستم رو گرفت. با اخم نگاهش کردم.
    -حرفام رو نزار پای این که جا زدم. من فقط از بی اعتمادیت
    خسته شدم.

    -اعتماد ساده به دست نمیاد.

    نفسی کشید.
    -می دونم، ولی رفتارت شبیه کسی نیست که حتی بخواد
    فرصت بده.

    سرجام نشستم.
    -مگه همه چی رو باید بروز داد؟ من آدم تو داریم، نمی تونی
    با این کنار بیای؟

    احساس کردم چشماش برق زد، لبخند مثلا نامحسوسش رو
    دیدم.
    -می خوام، نمیشه.

    ابروهام رو بالا انداختم.
    -اون وقت چرا؟

    لبخندش پر رنگ شد و یه چال روی چونه اش افتاد.
    روی چونه اش چال داشت!
    جوابم رو نداد.
    یکی از خدمه با سینی نوشیدنی ها سر میز اومد، یکی از
    لیوان های پایه بلند رو برداشتم و فرستادم بره.
    تکیه زدم به صندلی
    -کاش می تونستم مغزت رو منفجر کنم، معلوم نیست به
    چی فکر می کنی که یه بار زانوی غم بغـ*ـل می گیری دو
    دقیقه بعدش مثل احمق ها لبخند می زنی.

    به جای این که جوابم رو بده به لیوان اشاره ای زد.
    -نکنه قراره این رو بخوری؟

    جدی گفتم
    -نه برای تو گرفتم.

    رنگش پرید و با تعجب گفت
    -چی؟

    چقدر زود باور بود.
    -نکنه نمی خوای؟

    دستی به موهاش کشید و مقطع گفت
    -صد سال سیاه، چـ..چرا باید نوشیدنی الکلی بخورم؟

    سرم رو بهش نزدیک کردم.
    -از چی ترسیدی؟

    عقب کشید و به صندلی تکیه داد.
    -هیچی از چی باید بترسم؟

    کمی از نوشیدنی رو مزه مزه کردم و از گوشه ی چشم
    نگاهش کردم. تعجب رو می شد توی چشماش دید.
    -سر به سرم گذاشتی؟

    چیزی نگفتم که با خودش غر زد
    -راست و دروغ، شوخی و جدیش هم معلوم نیست.

    صدای بلندم کمی شوکه اش کرد.
    -تو چرا باور کردی دردسر؟

    دستاش رو توی هم قفل کرد.
    -بلد نبودی از این کارا آخه.

    -بلد نبودم، خودت یادم دادی.

    اخم ظریفی کرد و نگاهش رو به لیوان توی دستم دوخت.
    -نخور از این.

    پوزخند زدم.
    -تأیین تکلیف می کنی از کی؟

    من تلخ شدم و اون دوباره سر کشی کرد. کم نمی آورد
    هیچ وقت، این رو فهمیده بودم.
    -از همون موقع که تو واسه روابط من تصمیم می گیری.

    لیوان رو روی میز کوبیدم که با تعجب نگاهم کرد.
    نمی فهمید، نمی فهمید با حرفاش چطور آتیش می زنه.
    -روابطت آره؟ چیزی بهت نگفتم فکر کردی خبریه؟
    تو خیلی بی جا می کنی با این آدما بخوای حرف هم بزنی
    چه برسه به داشتن روابط!
    توی ماشین چی بهت گفتم سولین؟ قرار نیست به هیچ
    کدوم از این آدما اعتماد کنی فهمیدی؟

    -حتی تو؟

    با اخم بر اندازش کردم، منظورش چی بود؟
    -به تو هم اعتماد نکنم نه؟

    بلد بود چی کار کنه. خوب می دونست چطور...!
    -من اگه قرار بود بلایی سرت بیارم تا حالا آورده بودم.

    نیشخند زد.
    -از کجا معلوم همه ی اینا نقشه ات نباشه؟

    دستم مشت شد. این حرفی بود که قبلا خودم به سولین
    زده بودم. جمله ی خودم رو تحویلم داد.
    -قرار نیست من کسی رو فریب بدم، حتی اگه برات نقشه
    ای هم داشتم ابایی از فاش کردنش نداشتم چون کاری
    از تو بر نمی اومد.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    سرش رو با استفهام تکون داد.
    -واقعا؟

    چیزی بهش نگفتم. نیازی نبود چیز دیگه ای رو توضیح
    بدم. اگه قرار بود به من اعتماد کنه نباید شک و شبهه
    داشت.
    از همهمه بقیه فهمیدم میز شام رو آماده کردن.
    -پاشو.

    با تعجب نگاهم کرد.
    -کجا؟

    -گرسنت نیست مثل این که!

    با شعف گفت
    -شام رو کشیدن یعنی؟

    با اخم و کمی متعجب نگاهش کردم. انقدر گرسنه بود؟
    زودتر از من به راه افتاد و پشت سرش رفتم.
    صندلی کناریش رو انتخاب کردم و نشستم.
    به دو دقیقه نکشید که بشقاب سولین پر شد از غذا های
    رنگ و وارنگ.
    ندیده بودم زیاد غذا بخوره، پس حالا چش بود؟
    قاشقش رو برداشت اما قبل از این که از اون غذا ها بخوره
    بشقابش رو کشیدم.
    دستش روی هوا موند و خیره ی بشقابش شد.
    -چرا بشقابم رو برداشتی؟

    نیم نگاهی بهش انداختم و بشقاب رو به یه سمت دیگه
    هل دادم.
    -این چه وضعه غذا کشیدنه؟

    دستش رو برای برداشتن بشقاب دراز کرد اما اجازه ندادم
    برش داره. غیظ کرد.
    -ولم کن آتاش مگه استاد تربیت منی؟

    دستش رو عقب زدم.
    -می خوای مسموم بشی؟! حرفی نیست پس هر طور
    می خوای غذا بخور.

    نفسی کشید و چیزی نگفت.
    بدون این که نگاهش کنم بشقابم رو کمی نزدیکش کردم.
    سنگینی نگاهش به خوبی احساس می شد.
    -بشقابت رو گذاشتی وسط چرا؟ یعنی...من از بشقاب تو
    بخورم؟

    تیز نگاهش کردم.
    -قرار نیست با قاشق دهنیم بهت غذا بدم، از یه گوشه
    اش بخور.

    با دهن نیمه باز نگاهم کرد. می تونستم حدس بزنم راجب
    چی فکر می کنه، این که چرا آدمی به وسواسی و خشونت
    من بخواد توی یه بشقاب باهاش غذا بخوره.
    حتی خودم هم نمی فهمیدم، دلیلش رو نمی دونستم.
    شاید هم نمی خواستم بفهمم.
    شاید!


    *******

    برای بار هزارم زیر چشمی نگاهش کردم.
    خدایا باور کنم این آتاشه؟
    سرش به کجا خورده؟
    نگاهم رو غافلگیر کرد که هول شدم و سرم رو پایین انداختم.
    قاشقش رو توی بشقاب انداخت.
    -چی رو نگاه می کنی؟ غذات رو بخور.

    با هول یه قاشق گذاشتم توی دهنم که تکیه زد به صندلی
    و نفسی کشید.
    خیره اش شدم و با دهن پر گفتم
    -سیر شدی، به این زودی؟

    اخم کرد.
    -با دهن پر حرف نزن.

    محتویات دهنم رو قورت دادم.
    -تو چرا انقدر حساسی؟

    بازم توی سکوت نگاهم کرد. چند لحظه توی چشماش زل
    زدم که بالاخره اون نگاهش رو گرفت و به آرومی گفت.
    -توی سالنم، غذات رو بخور و بیا.

    سرم رو به تایید تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم.
    همین که از دیدم خارج شد نگاهی به بشقاب انداختم.
    قاشق خودم رو توی بشقاب گذاشتم و قاشق آتاش رو برداشتم.
    با لبخند یه قاشق برنج گذاشتم توی دهنم.
    اگه این جا بود حتما واسه این کارم سرم رو می برید.
    غذام رو با عجله تموم کردم و یه لیوان نوشابه برای
    خودم ریختم.
    چشمم ترسیده بود و حتی به نوشابه هم مشکوک بودم،
    اگه گاز هاش رو نمی دیدم ازش نمی خوردم.
    این جا نوشیدنی سالم کم پیدا می شه!
    لیوان رو سر کشیدم و از جا بلند شدم.
    به سالن رفتم و با چشم دنبال آتاش گشتم، یه گوشه نشسته
    بود و باز یکی از اون کوفتی ها توی دستش بود.
    عصبی شدم، اگه مـسـ*ـت می شد چی؟
    کنارش نرفتم ولی یه صندلی نزدیک به اون رو برای نشستن
    انتخاب کردم.
    سعی کردم جوری بشینم که نبینتم.
    با استرس زل زدم به لیوانش که نصفه شده بود.
    اوف، خدایا!
    اکثرا غذاشون رو تموم کرده بودن و این بار سالن داخلی
    شلوغ شده بود.
    سعی کردم حواسم رو از آتاش پرت کنم.
    چراغا رو خاموش کرده بودن و فقط رقـ*ـص نور پیست
    رقـ*ـص رو کمی روشن کرده بود.
    بی اختیار دوباره نگاهم چرخید طرف آتاش.
    نتونستم تحمل کنم و به سمتش رفتم.
    رو به روش ایستادم و لیوان رو از دستش گرفتم که
    با اخم نگاهم کرد.
    -آتاش معلوم هست داری چیـ..

    بلند شد و من لال شدم. ترسیدم ازش. نه به خاطر این
    که ممکن بود عصبی بشه، می ترسیدم اون کوفتیا روش
    اثر گذاشته باشن.
    سرم رو کمی به سمت بالا مایل کردم و زل زدم به چشماش.
    موهاش رو زد بالا و یهو دستم رو به سمتی کشید.
    تقلا کردم.
    -آتاش چیکار می کنی ولم کن، ولم کن چیکار می کنی؟

    وسط پیست رقـ*ـص دستم رو رها کرد.
    با تعجب نگاهش کردم، می خواست باهام برقصه؟
    سعی کردم لـ*ـذت درونیم رو مخفی کنم.
    -اگه می خوای باهام برقصی...من بلد نیستم.

    توجهی نکرد و دستم رو گرفت.
    بازوم هم توی دستش اسیر شد و خودش هدایتم کرد.
    زمزمه اش رو شنیدم.
    -از کی می ترسی؟ از مـن؟

    چیزی نگفتم که نگاه قرمزش رو توی چشمام انداخت.
    -تو هیچ وقت حق نداری از من بترسی، هیچ وقت!

    جمله اش دستوری بود اما آرامش رو به قلبم برگردوند.
    ترسم تا حدودی از بین رفت و صورتم ملتهب شد.
    تحمل سکوت میونمون رو نداشتم برای همین گفتم
    -اسم این آهنگ چیه؟

    با جدیت گفت
    -برای صاحب قلبم.

    آهنگش یه آهنگ ترکی بود و من می خواستم اسم ترکیش
    رو بدونم اما مثل این که آتاش ترجمه اش رو گفته بود.
    -تو...ترکی بلدی؟

    کوتاه جواب داد.
    -آره.

    چرخوندم و من به پهلو شدم اما توی همون حین پاش
    رو لگد کردم.
    -ببخشید، من که گفتم بلد نیستم.

    بازم چیزی نگفت، اونقدر حرفه ای بود که حتی من رو هم
    خودش هدایت می کرد.
    -آتاش...می شه ترجمه ی آهنگ رو برام بگی.

    کمی توی سکوت نگاهم کرد و دوباره چرخوندم.
    این بار من رو به خودش نزدیک تر کرد و سرش رو کنار
    گوشم آورد.
    Dualar eder insan
    دعالار، ادر اینسان
    -انسان دعاها می کند

    Mutlu bir ömür için
    موتلو بیر عمور ایچین
    -برای یک زندگی شاد

    وادارم کرد همراهش دو قدم رو به جلو بردارم و بعد یه
    قدم به عقب برداشت.

    Sen varsan her yer huzur
    سن وارسان هر ییر حوضور
    -همه جا آرامش، وقتی تو باشی

    ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می رفت.
    می خواستم آرومش کنم اما نمی شد.
    نمی تونستم.
    زمزمه اش آروم تر شد

    Huzurla yanar içim
    حوضورلا یانار ایچیم
    -نباشی، می سوزد درونم

    ریتم آهنگ کمی تند تر شد
    Çok şükür bin şükür seni bana verene
    چوک شوکور، بین شوکور،سنی بانا و ر نه
    -خیلی شکر،هزار شکر ، کسی که تو را به من داد

    Yazmasın tek günü sensiz kadere
    یازماسین تک گونو سنسیز کا دره
    -ننویسد یک روز را بدون تو, در سرنوشتم.

    عمیق نفس کشیدم اما فایده ای نداشت.
    قلبم می خواست از سـ*ـینه بزنه بیرون.

    Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
    اللریمیز بیر، گونوللریمیز بیر
    -دست هایمان یکی ، قلبمان یکی.

    چرخوندم و از پشت تقریبا توی آغوشش قرار گرفتم.
    نمی تونستم صورتش رو ببینم، فقط زمزمه های آروم و
    در عین حال محکمش رو می شنیدم. لحنش حتی ذره
    ای شل نشده بود و این بیشتر به دلم می نشست.

    Ne dağlar ne denizler engel bir sevene
    نه داغلار نه دنیزلر اینگیل بیر سو نه
    -نه کوه ها ، نه دریا ها، مانع عشقمان نباشند

    Bu şarkı kalbimin tek sahibine
    بو شارکی کالبیمین تک صاحبینه
    -این آهنگ، برای تنها صاحب قلبم

    نفس عمیقی کشید و از حرکت ایستاد.
    Ömürlük yarime gönül eşime
    عمورلوک یاریمه گونول اشیمه
    -یار همیشگی ام ، برای همسرم.

    قلبم لرزید. شایدم مردم، نفهمیدم، لرز خفیفی تمام تنم رو
    در بر گرفت.
    مدام به خودم می گفتم فقط داره آهنگ رو ترجمه می کنه
    اما بازم نمی تونستم آروم باشم.
    خواستم برگردم سمتش اما بهم اجازه نداد. بازوم رو فشرد
    و من نتونستم ببینمش.

    Bahar sensin bana gülüşün cennet
    باهار سن سین، بانا گولوشون جننت
    -بهار تویی، برام لبخند تو بهشته

    من داشتم می مردم اما اون بی توجه تیکه آخر رو هم
    ترجمه کرد.
    نفهمید و آتیشم زد.
    Melekler nur saçmış aşkım yüzüne
    ملک لر نور ساچمیش عاشکیم ییوزونه
    -فرشتگان برویت نور تابانده اند....عشقم!

    آهنگ تموم شد اما ضربان قلب من حتی یه ذره هم پایین
    نیومد.
    دستم رو مشت کردم.
    آروم باش احمق، آروم. خودت رو لو نده!
    اون فقط آهنگ رو ترجمه کرد، فقط ترجمه کرد.
    برگشتم سمتش. نا محسوس نفسی کشیدم.
    نگاهم رو ازش گرفتم اما نتونستم لرزش صدام رو مخفی
    کنم
    -بـ..بریم بشینیم.

    زیر چشمی دیدم توی موهاش دست کشید و بعد از کنارم
    رد شد.
    روی همون صندلی قبل نشست و منم کنارش جا گیر شدم.
    نمی تونستم بهش نگاه کنم.
    هنوز هم کاملا آروم نشده بودم، پد نپ ودپدو تا ضربه ی آروم به
    صورتم زدم و زیر لب زمزمه کردم
    -آدم هم آنقدر بی جنبه آخه. تمومش کن دیگه!

    مدتی به سکوت گذشت. نه من چیزی می گفتم نه آتاش.
    ولی اون نرمال بود. من بودم که سکوتم عجیب بود.
    با ناخنام بازی می کردم و گـه گاهی گوشه اشون رو به دندون
    می گرفتم.
    نمی دونم چقدر گذشته بود، حواسم به هیچ چیز نبود
    که یهو یه نور از بیرون توجهم رو جلب کرد.
    چه خبره مگه اون جا؟
    دلم می خواست برم ببینم اما می دونستم اگه به آتاش
    چیزی نگم نرمال نیست.
    تشری به خودم زدم که انقدر ضایع بودم.
    نفسی کشیدم و سعی کردم عادی باشم.
    -آتاش...بیرون چه خبره؟

    نگاهش رو بهم دوخت و بعد بیرون رو نگاه کرد.
    -آتیش بازی!

    نتونستم جلوی ذوقم رو بگیرم.
    -واقعا

    چپ چپ نگاهم کرد و من خودم رو جمع کردم.
    -یعنی می گم می شه بریم بیرون؟

    اخم کرد
    -می خوای بری آتیش بازی؟

    -نه فقط نگاه کنم.

    دوباره دستش رو توی موهاش فرو کرد.
    -اول برو لباست رو بپوش.

    بی حرف اطاعت کردم.
    رفتن و اومدنم سی ثانیه هم طول نکشید.
    ولی وقتی برگشتم اکثرا رفته بودن بیرون.
    همراه آتاش رفتیم بیرون.
    کلا اینا واسه خودشون علکی خوش بودن، هر دو سه نفری
    یه جا ایستاده بودن و به یه نحوی به قول آتاش، آتیش
    بازی می کردن‌.
    احتمالا آخر مهمونی بود و به قول خودشون می خواستن
    بترکونن.
    به نور های رنگارنگ توی هوا چشم دوختم.
    چقدر قشنگ بودن.
    عمیق نفس کشیدم، حالم خوب بود.
    خوب بود چون امشب دل خوشی هام زیاد بودن.
    حالم خوب بود به خاطر عشقی که انگار تازه توی قلبم
    جوونه زده بود.
    انگار تازه شده بود، محکم تر شده بود، دوامش بیشتر
    شده بود.
    آهی کشیدم. زیاد صبر کردم و خیلی بیشتر هم صبر می
    کنم.
    من به خاطر آتاش صبر می کنم، اصلا من به خاطر اون
    هر کاری می کنم؛ صبر کردن که چیزی نیست!
    نا غافل برگشتم و نگاهش رو غافلگیر کردم اما رو بر نگردوند.
    منم این بار نگاه نگرفتم و به این فکر کردم.
    چقدر دیگه مونده؟ چقدر مونده تا دل آتاش نرم بشه.
    چقدر مونده این رویا واقعی بشه.
    چقدر...
    ولی من چیزای زیادی فهمیده بودم.
    این که آتاش به جای کسایی که براش سر خم می کنن
    کسی رو نمی خواد در برابرش سـ*ـینه سپر کنه.
    می خواد یه نفر باهاش خوب باشه، بهش آرامش بده.
    یه نفر باشه که بهش اعتماد داشته باشه.
    نور فشفشه ها روی صورتش افتاده بود و پوستش رو
    روشن کرده بود.
    بهش لبخند زدم، بی منت!
    بهش لبخند زدم چون حال من خوب بود و می خواستم
    حال اونم خوب بشه، همیشه خوب باشه.
    دستم رو توی دستش گرفت و فشرد.
    آتاش می خواست به من احساس امنیت بده‌.
    می خواست ازم محافظت کنه.
    می خواست بهش تکیه کنم.
    به آرومی و زمزمه مانند صداش کردم
    -آتاش.

    پلکی زد و نزدیکم شد.
    -ازت ممنونم.

    -بابت؟

    بابت بودنت، همین.
    این رو توی دلم گفتم و در عوض فقط لبخندم رو براش
    پر رنگ کردم.
    اخماش جمع شد و من بازم خندیدم.
    چه می دونست بودنش چقدر خوبه، چقدر آرامش بخشه.
    آهی کشیدم.
    امشب یه چیز خیلی مهم هم فهمیدم، چیزی که از همه
    چی برام مهم تر و لـ*ـذت بخش تر بود.
    شاید توی وجود آتاش داشت یه اتفاقی می افتاد.
    یه اتفاقی که برای من خیلی خوشایند بود، خیلی.


    ********
    با رضایت به تابلو نگاهی انداختم و لبخندم رو پررنگ
    تر کردم.
    بهترین کادوی ممکن بود این تابلو!
    کوتاه خندیدم و قیافه ی آتاش رو تصور کردم وقتی که
    این تابلو رو بهش می دم.
    فکر نکنم اصلا بگیرش.
    تابلو رو همون جا گذاشتم و از لای در اتاق به بیرون سرکی
    کشیدم.
    امروز تولدش بود و چون روز تعطیل بود جناب ستوده
    هم خونه مونده بودن.
    می دونستم ممکنه خوشش نیاد از این کارم ولی نتونستم
    بی تفاوت بمونم.
    تقریباً هر سال شب تولدش خودم کیک درست می کردم
    و با تابلوش جشن می گرفتم.
    ولی امسال خودش بود، نمی تونستم کیک درست کنم
    چون می دونستم نهایت یه اخم می کنه و می گـه این بچه
    بازی ها چیه.
    کتی جون هم قبلا گفته بود دوست نداره براش تولد بگیرن.
    بیرون هم نمی تونستم برم براش چیزی بخرم برای همین
    دست به دامان هنر شدم.
    اونم عجـب هنری، شاهکار بود لامصب!
    دوباره به تابلو نگاه کردم و لبخند زدم، واقعا چیز دیگه
    ای به ذهنم نرسید بکشم.
    برنامه ریزی کرده بودم که بعد از شام یه جوری بکشمش
    توی اتاق و کادوی گران بهام رو بهش بدم.
    کمی سر و وضعم رو درست کردم و با خونسردی کامل
    پایین رفتم.
    فقط یکی دو تا از خدمتکار ها مونده بودن و بقیه رفته
    بودن بیرون چون روز تعطیل بود.
    ویلا توی سکوت فرو رفته بود و منم که از این جو متنفر
    بودم.
    آتاش هم پایین پیداش نبود.
    کنترل تلویزیون رو برداشتم و روشنش کردم، خودمم ولو
    شدم روی مبل های سلطنتی که وسط سالن بودن.
    آدم دلش نمیومد بهشون تکیه بده انقدر شیک و با ابهت
    بودن.
    تمام شبکه هارو جا به جا کردم تا بالاخره تونستم یه چیزی
    پیدا کنم.
    یه فیلم ترکی داشت پخش می شد، قبلا تعریفش رو از
    سایه زیاد شنیده بودم برای همین شبکه رو عوض نکردم.
    شاید آتاش از بس از این فیلم ها نگاه کرده ترکی یاد
    گرفته‌. آره نه از بس دیدی تلویزیون نگاه کنه.
    توی این پنج شیش ماهی که این جا بودی یه بار هم نیومد
    بشینه پای تلویزیون.
    گفتم ترکی، باز یاد رقصمون و اون آهنگ افتادم.
    لبخندی به پهنای صورت نشست روی لبم.
    اصلا حواسم به فیلم نبود.
    کلا بیخیالش شدم، من و آتاش خودمون یه پا فیلم بودیم.
    به پهلو شدم و یه میوه از ظرفی که روی میز بود برداشتم.
    یه چاقو هم برداشتم و مشغول پوست کندن میوه شدم.
    یه چشمم به تلویزیون بود یه چشمم به میوه و در واقع
    حواسم اصلا این جا نبود.
    توی رویاهای خودم بودم که با سوزش انگشتم به خودم
    اومدم.
    آخ نسبتا بلندی گفتم روی مبل نشستم.
    یه دستمال برداشتم و اومدم بزارمش روی انگشتم که
    صدایی از پشت سرم بلند شد.
    -حواست کجاست؟

    برگشتم سمتش.
    -کی اومدی پایین؟

    مبل رو دور زد و با اخمای فوق درهمش دستمال رو روی
    ناخنم گذاشت.
    -سر به هوا، به کشتن ندی خودت رو!

    -یه لحظه حواسم پرت شد.

    پوزخند زد و دستمال رو دستم داد.
    -به یکی از خدمتکار ها بگو بهت چسبِ زخم بده.

    کلا خورد تو ذوقم، فکر می کردم الان جعبه کمک های
    اولیه میاره و با هول و ولا زخم دستم رو ضد عفونی
    می کنه ولی زهی خیال باطل.
    چپ چپی نثارش کردم
    -من برم؟

    یه تای ابروش رفت بالا
    -نیست که زخم شمشیر خوردی، بشین تا زنگ بزنم آمبولانس
    بیاد با برانکارد ببرنت.

    ضد حال بود برای خودش ها!
    دستمال رو از روی دستم برداشتم و متوجه شدم خونش
    بند اومده.
    -چسب نمی خواد خودش خونش بند اومد.

    با اخم از کنارم رد شد و گفت
    -دستت رو بشور بیا توی حیاط باهات کار دارم.

    نپرسیدم چه کاری چون می دونستم چیزی نمی گـه.
    به نزدیک ترین سرویس بهداشتی رفتم و دستم رو شستم.
    بعد هم با دستمال خشکش کردم و راه حیاط رو در پیش
    گرفتم.
    یه میوه خواستم بخورم ها، ببین چی شد.
    با چشم دنبال آتاش گشتم و پیش یکی از محافظا دیدمش.
    داشت باهاش حرف می زد، حرف که نه.
    بیشتر شبیه تهدید بود.
    عشقم کلا بلد نبود عین آدم حرف بزنه.
    تولدش هم بود!
    از سرما توی خودم جمع شدم و با لبخند نگاهش کردم.
    سی و یک سالش می شد.
    سی و یک سال پیش، ششم اسفند به دنیا اومد.
    برگشت و به این طرف نگاهی انداخت.
    لبخندم رو جمع کردم و با نگاه دنبالش کردم.
    رو به روم ایستاد.
    -خب...چی کارم داشتی؟

    دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد.
    -اون محافظی که باهاش درگیر شدی

    پریدم وسط حرفش
    -خب خب.

    با اخم نگاهم کرد که لبخندی گوشه ی لبم نشست
    -ببخشید. خب داشتی می گفتی.

    سرش رو کج کرد و به یه جایی نگاه کرد.
    -هنوز توی خونه ست. براش نقشه داشتم اما الآن می خوام
    بزارم بره.

    از حرفاش سر در نیاوردم اما چیزی نگفتم تا خودش ادامه
    بده.
    -می دونم به محض رهایی از این جا پیش شهریار می ره.
    باید تورو ببینه، ببینه که زنده ای. می خوام شهریار رو
    مطمئن کنه تو این جایی.
    حواس اون باید به تو معطوف بشه.

    دلخور شدم. خودم خواسته بودم اما...
    -با این کار جون من توی خطر میوفته مگه نه؟

    فقط نگاهم کرد که پوزخندی زدم
    -شهریار برای من نقشه های مختلف بکشه تا تو و آهو از
    یه طرف دیگه بهش ضربه بزنید. جالبه!

    -بس کن، قرار نیست برای تو اتفاقی بیوفته. همین جوری
    هم شهریار می دونه که زنده ای. من فقط می خوام مطمئن
    بشه.

    -به محض این که مطمئن بشه دوباره واسه کشتنم نقشه
    می کشه. غیر از اینه؟

    اخم کرد.
    - تا وقتی کنار منی هیچ غلطی نمی تونه بکنه.

    از این حرفش لـ*ـذت بردم اما به روی خودم نیاوردم.
    -اونی که من شناختم خیلی زرنگ تر از این حرفاست.
    اگه هم نکشتم حتما یه بلای دیگه سر...

    -خیلی غلط کرده!

    از صدای نسبتا بلندش پریدم اما کم کم وجودم غرق شادی
    شد.
    سرم رو پایین انداختم تا لبخندم رو نبینه.
    سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و سرم رو بالا آوردم.
    یه قدم دیگه نزدیک تر شد.
    -حق نداری بترسی، از هیچ چیز، هیچ کس.

    روی جمله بعدیش تاکید کرد.
    -تو، توی خونه ی منی. وقتی هم این جایی هیچ بنی
    بشری نمی تونه بهت آسیب بزنه. فهمیدی؟

    سرم رو تکون دادم.
    چقدر حرفاش برام خوشآیند بود، حالا از سر هر چی که
    بود. شایدم همه ی اینا به خاطر این بود که جسارت من رو
    می خواست. برای رسیدن به اهدافش کمک و جسارتم
    رو می خواست نه ترسم.
    به سمتی قدم برداشت و جدی گفت
    -دنبالم بیا.

    بی حرف پشت سرش راه افتادم.
    با کلیدی که دستش بود در رو باز کرد و رفت کنار تا اپل
    من برم تو.
    وارد شدم و چند بار پلک زدم تا چشمم به تاریکی عادت
    کنه.
    یه جایی شبیه اتاقک بود.
    در رو بست و پشت سرم اومد.
    کمی جلو تر رفتم که یهو جسمش رو دیدم و با تعجب یه
    قدم عقب رفتم.
    به آتاش برخورد کردم و اون به آرومی کنارم رد و این
    بار خودش جلو افتاد.
    رو به اون محافظه با لحن خشنی گفت
    -پاشو.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    سرش بالا اومد و چشماش رو که دیدم کمی توی خودم
    جمع شدم.
    صورتش پر از زخم بود.
    - با تو بودم گفتم بلند شو.

    نگاه کینه ای به من انداخت و از جا بلند شد.
    از نگاهش عصبی شدم و خوی سرکشم رم کرد.
    از پشت آتاش گردن کشیدم و با اخم نگاهش کردم.
    اخمای اونم جمع شد.
    یقش توی دست آتاش فشرده شد.
    - من و نگاه کن، من! به چی زل زدی؟

    صداش بالا تر رفت
    - چی رو نگاه می کنی؟

    کمی ترسیدم و عقب کشیدم.
    آتاش متنفر بود از این خوی سرکشی که جلوی هرکس
    رو می کردم.
    این رو قبلا گفته بود، خودمم از رفتارش می فهمیدم.
    گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و بهش نگاه کردم.
    - احمق.

    یقش رو ول کرد
    - حرف نزدی، نگفتی از اون بی همه چیز. باشه، مهم نیست.

    نفسی کشید و دوباره ادامه داد
    - گم می شی می ری. گم می شی چون حوصله ی دردسر
    ندارم. ولی...حق نداری برگردی پیش اون شهریار عوضی.
    باد به گوشم برسونه برگشتی پیش اون هر جا باشی پیدات
    می کنم و می کشمت. می کشمت!
    این بار نکشتمت چون نخواستم دستم به خون کثیفت آلوده
    بشه اما دفعه بعد...

    حرفش رو ادامه نداد. محافظه داشت گیج و منگ به
    آتاش نگاه می کرد.
    انگار باورش نمی شد ولش کنن.
    ولی یه چیز رو نمی فهمیدم. آتاش چرا گفت حق نداره
    برگرده پیش شهریار؟ جوری تهدیدش کرد که فکر نکنم
    دیگه جرئت کنه از ده کیلومتری شهریار رد بشه‌.

    - فکر نکن به این راحتی ولت کردم بری. کافیه یه بار دیگه
    از بیست متری این ویلا رد بشی.اون موقع دیگه بهت
    رحم نمی کنم.

    با اخم غلیظی خیره ی اون مرد گفت
    - یه نفر می رسونت در خونه ات‌. از این به بعد هم حواسم
    به همه ی کارات هست.

    برگشت و تیز من رو نگاه کرد، می دونستم کارم ساختست.
    نزدیک اومد و مچ دستم رو گرفت.
    از اتاقک بیرون رفتیم.
    مچ دستم داشت می شکست، سعی کردم دستم رو بیرون
    بکشم اما نمی شد.
    از یه طرف هم خندم گرفته بود.
    انقدر تقلا کردم تا این که مجبور شد بأیسته.
    دستم رو بیرون کشیدم و با خنده دو قدم به عقب برداشتم.
    - باور کن نمی دونم چرا یهو اون طوری شد.

    چشماش رو ریز کرد و نزدیکم اومد
    - که نمی دونی چی شد هان؟

    صداش کمی بالا رفت
    - بیا تا من بهت بگم چی شد. چند دفعه باید بگم جلوی
    کسی سرکشی نکن؟ چند دفعه؟!

    لب باز کردم چیزی بگم اما صدای دیگه ای فرصت حرف زدن
    رو ازم گرفت.
    - آتاش.

    لبخند از روی لبام پر زد و به آهو نگاه کردم.
    اونم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و سرش رو تکون داد.
    آب دهنم رو قورت دادم و به زور تونستم لبخندی روی لبم
    بنشونم.
    این جا چی کار می کرد؟ برای چی اومده بود؟
    به سمت آتاش رفت و چشمای من خشک شد به دستایی
    که دورش حلقه کرد.
    چند بار پلک زدم و دستم مشت شد.
    خدایا!
    خدایا چرا آتاش پسش نمی زنه؟
    هیچ عکس العملی نشون نداد. نه پسش زد نه بغلش کرد.
    آهو- تولدت مبارک عزیزم.

    بالاخره آتاش عقب رفت و حلقه دستای آهو باز شد.
    آتاش- تو این جا چیکار می کنی آهو؟

    لبخند آهو پر رنگ شد.
    آهو- تولدته مثل این که، نباید می اومدم؟

    نگاه آتاش کشیده شد به سمت من. سعی کردم خونسرد
    باشم اما پوزخندم رو نتونستم مخفی کنم.
    آهو- می خوام بریم بیرون، و شما هم حق اعتراض نداری.

    بازم آتاش چیزی نگفت.
    چرا هیچی نمی گـه؟ چرا پسش نمی زنه؟!
    آهو می خواست تموم برنامه های من رو خراب کنه.
    نخواستم بغض کنم اما نتونستم. نتونستم جلوی بغضم رو
    بگیرم.
    می خواستن با هم برن بیرون؟
    آهو - میای دیگه آتاش؟

    سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. نگاه سردم رو به
    چشماش دوختم که اخماش جمع شد و در جواب آهو سر
    تکون داد.
    همون یه ذره امیدی که داشتم هم دود شد رفت توی هوا.
    این بار آهو برگشت سمت من، احساس می کردم توی
    چشماش یه پیروزی هست.
    آهو - آتاش، عیبی نداره اگه سولین رو ببریم؟

    صدای نسبتا گرفته ام بلند شد
    - نه من...

    میون حرفم پرید.
    آهو- چه اشکالی داره اگه تو هم بیای؟ مطمئن باش خوش
    می گذره.

    قبل از این که بخوام چیزی بگم صدای آتاش بلند شد
    - سولین جایی نمیاد.

    وا رفتم و با کینه نگاهش کردم.
    انگشتام رو کف دستم فشردم، مگه من می خواستم برم؟
    مگه می خواستم خلوت دو نفره اشون رو بهم بزنم که
    این طوری تشر زد.
    آهو سرش رو پایین انداخت اما من نگاهش رو دیده
    بودم.
    احساس پیروزی و تمسخری که توی چشماش بود حالم رو
    بهم زد.
    نگاه دلخورم رو به سمت آتاش روانه کردم.
    من رو بگو چه فکرایی پیش خودم کرده بودم.
    به چه چیزایی دلخوش کرده بودم.
    رو کرد سمت آهو.
    آتاش- تو برو ویلا آهو، میام حرف می زنیم.

    سرش رو تکون داد
    آهو- باشه عزیزم.

    عزیزم!
    پوزخندی زدم که از چشمای تیز بین آتاش دور نموند.
    آهو رفت و اون هنوز خیره ی من بود.
    لبخند مسخره ای زدم
    - ببخشید. منم می رم دیگه.

    خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.
    بدون مکث عقب کشیدم و به شدت دستم رو رها کردم.
    با اخم و کمی تعجب نگاهم کرد.
    میون بغض لبخند زدم.
    همون لبخند مسخره و مصنوعی.
    - به من دست نزن.

    انگشت اشاره ام رو توی هوا تکون دادم
    - به من دست نزن.

    تکیه ام رو از درخت گرفتم و راه ویلا رو پیش گرفتم.
    قیافه متحیر آتاش هنوز جلوی چشمم بود.
    چقدر احمق بودم، چقدر زود خر شدم.
    اشکی که از چشمم چکید رو گرفتم اما اشک بعدی چکید.
    اشکام از هم پیشی گرفتن، نخواستم ولی صورتم کاملا
    خیس شد.
    خاک بر سر من. خاک بر سر من که از کی برای تولدش روز
    شماری می کردم. براش تابلو کشیدم.
    چی شد؟ چی شد همه ی اون برنامه ریزی هام؟
    همش نابود شد. آتاش آهو رو ترجیح داد.
    اون رو ترجیح داد.
    چرا، اگه اون رو می خواست چرا هیچی نگفت؟
    چه انتظاری داشتی سولین؟ انتظار داشتی بیاد برات درد
    و دل کنه که عاشق آهو شده؟ یا فکر کردی چون مثل
    قبل سر هر چیزی بهت گیر نمی ده دیگه عاشقت شده؟
    آهو توی سالن بود.
    دیدمش اما اون من رو ندید، پشتش بهم بود و یه فنجون
    دستش بود.
    ظاهرا داشتن ازش پذیرایی می کردن.
    آره خب، حتما اونا هم یه چیزی فهمیدن که این طوری براش
    خوش خدمتی می کنن.
    پله هارو به سرعت بالا رفتم‌. پشت سرم رو نگاه نکردم.
    نگاه نکردم تا چشمم به آهو نیوفته، تا آتاش رو نبینم.
    وارد اتاق شدم و به در تکیه دادم.
    سر خوردم و همزمان با اشکی که از گونه ام می چکید
    روی زمین نشستم.
    لعنت به هردوتون.
    نه، لعنت به من خوش خیال!


    *******

    عصبی با پا روی زمین ضرب گرفتم.
    «به من دست نزن»
    این جمله مدام توی ذهنم تکرار می شد.
    مدام عکس العمل اون لحظه اش توی فکرم جون می
    گرفت.
    قاشق رو میون دستم فشردم.
    - آتاش.

    نگاه کلافه ام برگشت سمتش که لبخندی بهم زد.
    - حالت خوب نیست؟ احساس می کنم عصبی هستی.

    قاشق رو توی بشقاب انداختم.
    - چیز مهمی نیست.

    اشاره ای به بشقابم کرد.
    - قبلا خیلی بیشتر غذا می خوردی، احساس می کنم از
    قبل لاغر تر شدی.

    نگاه سردم رو بهش دوختم.
    - بحثمون الآن سر اینه آهو؟

    نفسش رو بیرون داد.
    - پس بحثمون سر چیه؟ نکنه انتظار داری الآن هم که به
    خاطر تولد تو...

    نتونستم طاقت بیارم.
    - من بچه نیستم آهو. فکر می کنی روز تولد برام مهمه؟
    باهات بیرون اومدم چون دارم به قولم عمل می کنم.
    تو گفتی به من کمک می کنی و منم باید بهت فرصت بدم.
    اینم فرصت، من همینم آهو.
    کسی نتونسته و نمی تونه نرمم کنه.

    لبش کج شد اما زود به حالت قبل برگشت.
    - باشه، آروم باش. بچه نیستی باشه، ولی این دلیل نمی
    شه باهم بیرون نیایم.
    آتاش من دارم علیه پدرم کار می کنم، پدرم!
    فقط به خاطر تو، به خاطر تو.
    حق ندارم یکم بهت نزدیک تر بشم؟

    - چه فایده ای برات داره؟ نهایتا این نزدیکی تا وقتی باشه
    که شهریار رو گیر بندازم. بعدش چی؟
    آهو من نمی خوام پابندت کنم، وعده ی دروغ هم نمی دم.

    ماگ سفید رنگی که کنار دستش بود رو برداشت و نی رو
    توی دهنش گذاشت.
    این خونسردیش عصبیم می کرد.
    این که به حرفام اهمیت نمی داد!
    ماگ رو کنار گذاشت و با لبخند نگاهم کرد.
    - منم نگفتم وعده ای به من بده. خودم می خوام کنارت
    باشم، هر چقدر هم کوتاه باشه.

    چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم.
    نمی تونست ولی نمی فهمید.
    نمی فهمید که میلی به بودن باهاش ندارم.
    نمی تونست نظرم رو جلب کنه، با همه ی هوش و زیرکیش
    نمی تونست.
    کیفش رو از روی پاهاش برداشت و یه جعبه از توش بیرون
    کشید.
    یه جعبه ی کادو پیچ.
    اخمام جمع شد
    - این چیه؟

    لبخندش رو پررنگ کرد.
    - این برای یه نفره که امروز تولدشه. می دونم نمی خوای
    بگیریش و الآن بازم می گی مگه من بچه ام؟ ولی اینا
    رو نباید رد کنی.

    جعبه رو از دستش گرفتم که جدی گفت
    - اینا مدارکین که تونستم علیه شهریار جمع کنم.

    متعجب و جدی بهش خیره شدم.
    - چی؟

    - باور نمی کنی نه؟ خب نگاشون کن. با بدبختی تونستم
    پیداشون کنم.
    آهی کشید و ادامه داد
    - کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم اینارو برات بیارم.

    کادوی دور جعبه رو باز کردم و نگاهی به مدارک توی
    جعبه انداختم.
    درست بود، مدارکی علیه شهریار!
    کافی نبود اما خوب بود. می تونست پرونده اش رو سنگین
    کنه.
    - آهو، چطور؟

    - خب می دونستم چی تورو خوش حال می کنه. هر چیزی
    که به هدفت نزدیک ترت کنه. هدفت نابودی شهریاره و منم
    کمکت می کنم.
    نه برای نابودیش، نه.
    هرگز دوست ندارم کوچکترین آسیبی بهش برسه اما بین
    تو و اون تورو ترجیح دادم‌.
    من تورو ترجیح دادم فقط به امید این که شاید یه مدت
    کوتاه داشته باشمت.

    نفسی کشیدم. چی می تونستم بگم؟ چطور پسش می
    زدم؟ این دختر خیلی می تونست کمکم کنه. خیلی!


    *****

    ماشین رو نگه داشتم اما به اون خونه نگاهی انداختم.
    این جا لجن زار شهریار بود.
    خونه ی اون عوضی!
    نگاهم رو به آهو دوختم.
    - خیلی بهم خوش گذشت آتاش. واقعا می گم.

    نتونستم لحن سردم رو تغییر بدم.
    - خوبه.

    لبخند کم رنگی تحویلم داد.
    - چرا از این جا نمی ری آهو؟ افراد پدرت مطمئنا حواسشون
    به این جا هست.
    اگه یه وقت مشکلی پیش بیاد...

    - نگران اینی که شهریار بفهمه من دارم بهت راپورت می
    دم؟ نباش. نگران نباش. من قبلا هم برای بهتر شدن
    رابطمون تلاش می کردم. چیز عجیبی نیست.
    اتفاقا اگه یهو ازت فاصله بگیرم عجیب تر به نظر میاد.
    شهریار خودش می دونه من تحت هیچ شرایطی ازت
    فاصله نمی گیرم.

    به کنار ابروم دست کشیدم
    - باشه آهو، اینارو می دونم. اما...

    به وضوح دیدم که چشماش برق زد
    - نگران منی؟

    توی دلم پوزخند زدم. من به چی فکر می کردم و اون
    به چی. بر خلاف افکارم چیزی نگفتم و مهر سکوت به
    لب هام زدم.
    لازمه، این سکوت لازمه.
    نگاهم رو از چشماش کندم.

    - برو آهو، دیره.

    با همون برق محسوس توی چشماش ازم خداحافظی کرد
    و من تا وقتی که وارد خونه می شد قدم هاش رو دنبال
    کردم.
    چشمم به اون خونه افتاد و لبریز شدم از کینه.
    هر چیزی که من رو یاد شهریار می انداخت شاهد کینه
    ام بود.
    حتی آهو!
    ولی اون نمی دید، نمی خواست ببینه.
    مستقیم راه خونه رو پیش گرفتم.
    از اون جا دور نبود، خودم خواستم به شهریار نزدیک باشم.
    خواستم نزدیک باشم تا زیر نظر بگیرمش.
    کمتر از بیست دقیقه به ویلا رسیدم.
    مثل همه ی شبا توی سکوت بود، سکوتی که این چند وقت
    به خاطر یه نفر مختل شده بود اما حالا بازم...
    بازم سکوت بود.
    ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
    توی باغ یه چیزی توجهم رو جلب کرد.
    یه چیزی نه، کسی.
    یه نفر که این روزا اسمش عجیب توی خاطرم پر رنگ
    شده بود.
    عجیب بود، خیلی عجیب.
    به سه پایه و بومش خیره شدم.
    به دستاش که با چه مهارتی روی تابلو نقش می زد.
    بهش نزدیک تر شدم اما اون متوجهم نشد.
    شاید هم خودش رو به اون راه زد‌.
    اخم کردم
    - داری چیکار می کنی؟

    جوابی نشنیدم و دستم مشت شد.
    پس به روی خودش نمی آورد.
    نزدیک تر رفتم و قلمش رو گرفتم.
    بهم نگاه نکرد، بازم!
    - قلمم رو بده.

    قلم توی دستم مشت شد و صدام بالا رفت.
    - نگام کن. با توام من رو ببین.

    صدای اونم بالا رفت.
    - گفتم قلمم رو بده.

    قلم رو انداختم و زیر پام صدای شکستنش رو شنیدم.
    چوبش ظریف بود و زود شکست.
    چونش رو توی دستم گرفتم
    - این مسخره بازی ها چیه؟

    صورتش رو محکم عقب کشید.
    - مسخره بازی؟ من مسخره بازی می کنــم آره؟ قلمم رو
    چرا شکستی؟ مگه مریضی روانی؟

    صدای فریادم بلند شد.
    - آره من مریضم. روانیم من. وقتی می گم نگام کن یعنی
    نگام کن. چته؟ باز چته که نگاه می دزدی؟

    بدون این که جوابم رو بده تابلوش رو برداشت و خواست
    سه پایه رو برداره که محکم زدم زیرش.
    چوبش ضربه خورد و روی زمین افتاد.
    تابلو رو محکم به سینم کوبید و مثل خودم فریاد زد
    - زده به سرت؟

    غیظ کردم
    - آره. زده به سرم آره. تا نگی چه مرگته...

    این بار به قفسه ی سـ*ـینه ی خودش کوبید.
    - من چمه؟ چه مرگمه؟ واقعا که‌.

    صداش بالاتر رفت.
    - واقعا که.

    - تو نبودی گفتی قصدت سو استفاده نیست؟ هان نگفتی؟

    جوابش رو ندادم و فقط با خشم نگاهش کردم.
    می خواستم ادامه بده، اما با هر کلمه اش یه زبانه توی
    وجودم شعله می کشید.
    - باور کردم. من خر باور کردم گفتم حتما راست می گی.
    فقط کمک مارو می خوای.
    فکر کردم قصدت فقط رسیدن به هدف هاته.
    ولی چیکار کردی؟ اگه راست می گی چرا با آهو رفتی بیرون؟
    مگه تو نبودی که می گفتی اصلا علاقه ای به دخترا نداری؟
    نگفتی هیچ وقت سو استفاده نمی کنی؟
    نگفتی هیچ وقت نیتت بد نیست؟
    چی شد؟ پـس چی شـد؟

    نفرت رو توی چشماش دیدم.
    اشکی که چشماش رو پر کرده بود از نفرت بود.
    - تو هم یکی از همونایی. تو هم مثل هم جنساتـ..

    - ببــر صدات رو!

    تشرم ساکتش کرد.
    اشکش چکید روی گونه اش اما خشم من خاموش نشد.
    - احمق. احمــق چی فکر کردی؟

    مشتم رو به تنه درختی که پشت سرش بود کوبیدم.
    - چی می دونــی؟ تو چی می دونی که هر چی از دهنت
    در میاد ردیف می کنی تحویلم می دی؟

    - آهــو به تو چـه؟ تو مگه دختر دشمن منی؟ اون دختر...
    دختر دشمن منه. دختر کسی که پدرم رو کشتـه!
    آره ازش استفاده می کنم. ازش استفاده می کنم تا به
    خواسته ام برسم ولی خودش می دونه.

    به سه پایه اش دوباره ضربه ای زدم.
    بهتش رو دیدم اما فریادم خاموش نشد.
    - اون خودش می دونه. خودش خواست. تو چی می دونی
    از زندگی من؟ تو چـی؟!
    کجای زندگیم بودی وقتی پدرم رو کشتن؟ کجا بودی
    وقتی از مادرم پرسیدم و گفتن ولم کرده. گفتن من رو
    نخواست. حالا چی می گی؟ داری من رو به چی متهم
    می کنی؟ چطور به دختر کسی که زندگیم رو نابود کرد
    آسون بگیرم؟

    دهنش باز شد، بسته شد اما نتونست حرف بزنه.
    نتونست چیزی بگه.
    بالاخره مقطع به حرف اومد.
    - مـ..من

    - حرف نزن. حـرف نزن هر چی باید می شنیدم رو شنیدم.

    دوباره مشتم رو به تنه ی درخت کوبیدم.
    - شـنیدم!
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    این بار با ترس به دستم خیره شد و دستش رو به سمتم
    آورد.
    - دستت خون اومـ..

    عقب کشیدم و بی هوا برگشتم به سمت پارکینگ.
    حتی سولین هم آرامشم رو به هم می زد.
    هیچ جای این خونه برای من آرامش نبود. هیچ جا!
    در ماشین رو باز کردم و روشنش کردم.
    هنوز حرکت نکرده بودم که در سمت دیگه ی ماشین باز
    شد و سولین خودش رو داخل ماشین انداخت.
    عصبی برگشتم سمتش.
    - کجـا؟!

    - تو کجا می خوای بری؟

    - به تو ربطی نداره برو پایین.

    - نمی رم. این طوری با این حالت خودت رو به کشتن
    می دی.

    عصبی تر شدم.
    - گفتم برو پایین.

    با جسارت زل زد توی چشمام
    - منم، گفتم، نمـی رم.

    - تو خیلی غلط کردی.

    جوابم رو نداد.
    پام رو روی پدال گاز فشردم و به سرعت از ویلا خارج
    شدم.
    دستش روی بازوم قرار گرفت
    - آروم آتاش، آروم برو.

    - بیخود کردی اومدی که حالا ازم بخوای آروم برم.

    چیزی نگفت.
    به کنار ابروم دست کشیدم و کمی از سرعتم کم کردم.
    از شهر خارج شدم. فهمیدم که تعجب کرده اما بازم سکوت
    کرد. عجیب بود این سکوتش. بعید بود از دختری که
    من می شناختم.
    نگاهم به زخم های دستم افتاد.
    مهم بود؟ این زخم های کوچیک مهم بود؟
    نفسی کشیدم و از آینه نگاهی بهش انداختم.
    سکوتش پا برجا بود، حتی تا زمانی که رسیدیم.
    ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم.
    صدای آب مثل همیشه بهم آرامش بخشید. کم بود اما
    نیاز بود.
    چشمام رو بستم. چرا هیچ کس درک نمی کرد؟
    چرا هیچ کس نمی تونست دردم رو بفهمه؟ چرا همه به
    فکر خودشون بودن؟
    بارها این سوالا رو از خودم پرسیدم.
    از وقتی که فهمیدم کی هستم تا روزی که پدرم کشته شد.
    ولی اون روز...اون روز قسم خوردم منم مثل خودشون
    فقط به فکر خودم باشم.
    قسم خوردم تقاص بگیرم.
    توی زندگی من همه نقش منفی داشتن.
    قهرمان نبود.
    شخصیت مثبت نبود. همه منفی بودن.
    حداقل برای من، تا به امروز همین طور بود.
    به هرکس خواستم بها بدم فهمیدم لیاقتش رو نداره.
    فهمیدم اونم نقطه های منفیش رو پنهان کرده بود.
    به هرکس اعتماد کردم اعتمادم آوار شد روی سر خودم.
    هیچ کس...هیچ کس برام قابل تحمل نبوده و نیست.
    نیست، نیست!
    دستم گرم شد.
    از گوشه ی چشم نگاهش کردم.
    اونم نیست! نمی تونه باشه. نباید باشه.

    - سخته بگم اما...متأسفم. برای حرفام.
    نمی دونستم پدرت...

    دستش رو کنار زدم.
    - نیازی به ترحمت نیست.

    - ترحم نیست.

    چشم های عصبیم صورتش رو رصد کرد
    - پس چیه؟ چیه؟

    مستقیم زل زد به صورتم.
    - ترحم وقتیه که برای تو دلسوزی کنم. من دارم بهت می
    گم متأسفم، رفتارم بد بود. این یعنی چی؟ این یعنی پشیمونی.
    یعنی عذاب وجدان. فقط برای خودم نه برای تو.
    ازت عذر خواستم برای خودم. برای این که خودم آسوده
    خاطر باشم.

    پوزخند زدم
    - خوبه، خوبه که زبونت هنوز کار می کنه. جسارتت...هنوزم
    داریش.

    فقط بهم نگاه کرد.
    صورتم رو برگردوندم و کمی به رودخونه ی پریشان چشم
    دوختم.
    - آب یا آتیش؟

    سوالش سخت بود. عجیب سخت بود.
    آتیش من بودم، درون من بود.
    آب چی؟ آرامش من بود.
    - خودم حدس می زنم. تو آب رو ترجیح می دی، آبی که
    شعله ی آتش درونت رو خاموش کنه.

    سرم به سمتش برگشت.
    - ولی من آتیش رو دوست دارم.

    نیشخند زدم.
    آتیش رو دوست داشت!
    - آتیش...همونی که داشت زندگیت رو ازت می گرفت؟

    سرش رو به دو طرف تکون داد.
    - اگه به چیزی که بخوام برسم با اونم می سازم.
    زندگیم رو نگرفت، یه چیز دیگه بهم داد.

    اخم کردم اما چیزی نگفتم.
    مدتی توی سکوت سپری شد تا این که دوباره به حرف
    اومد.
    - ببینم اون جا محوطه تفریحیه؟

    خیره ی رو به رو شدم.
    - آره.

    سکوتش مجابم کرد نگاهش رو رصد کنم.
    برق خاصی توی چشماش درخشید.
    - چی تو سرته باز؟ فکرشم نکن که بری اون جا.


    *******

    دوچرخه رو گرفتم و برای رفتن کنارش قدم برداشتم.
    اخماش حسابی تو هم بود. معلوم بود دلش نمی خواست
    بیاد.
    - جناب ستوده می شه ازتون خواهش کنم کمکم کنید
    دوچرخه سواری یاد بگیرم؟

    از بچگی یاد نگرفته بودم. نمی دونم چرا، بلد نبودم
    دیگه.
    چپ چپ نگاهم کرد.
    - بلد نبودی غلط کردی کرایه کردی.

    - اوف بازم شروع شد. غلط یا درست، کمکم می کنی
    یا نه؟

    خیلی قاطع جواب داد
    - نه!

    پس هنوزم از دستم ناراحت بود. می خواستم از دلش
    در بیارم ولی...بدجور کینه ای بود!
    - اشکال نداره به هر حال چیزی که زیاده آدم.

    در واقع چیزی که زیاد بود پسرهای علاف.
    دستی که توی جیبش بود رو بیرون آورد و دوباره چونه
    ام اسیر دستش شد.
    - فکت رو خورد کنم یاد می گیری چه حرفی رو نبـاید
    بزنی؟

    - نه متأسفانه.

    چونه ام رو از دستش رها کردم و تو یه حرکت آنی سوار
    دوچرخه شدم.
    چون دوچرخه بزرگ بود و منم بلد نبودم تعادلش رو حفظ
    کنم نزدیک بود بیفتم که آتاش با پا زد زیر چرخش.
    دو چرخه ایستاد و قبل از این که دوباره بخواد بیوفته
    پشتش رو با دست گرفت.
    به جای این که بترسم از این حرکتش خر کیف شدم.
    خیلی باحال بود.
    - تشکر جناب ستوده. حالا دیگه ولم کن خودم برم.

    اخم کرد
    - بیا پایین ببر پس بده این رو.

    - نمیشه. می خوام یاد بگیرم.

    - بیا پایین گفتم. میوفتی.

    ابروهام رو بالا انداختم.
    - خب بگیرم که نیوفتم.

    کمی مکث کرد و بعد گفت
    - دیر شده باید برگردیم.

    سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم و رکاب بزنم تا ولم کنه.
    دستش رو محکم نگرفته بود و به خاطر همین تونستم
    دوچرخه رو کمی جلو ببرم.
    دو رکاب نزده بودم که یهو دیدم دوباره تعادلم رو دارم
    از دست می دم.
    این دفعه ترسیدم و دستم رها شد.
    هم خودم هم دوچرخه پخش زمین شدیم.
    بازوم خیلی درد گرفت.
    با دست دیگه ام ماساژش دادم و خاک روی لباسام رو تکوندم.
    نگاهی به خودم انداختم، انگار تازه خودم رو دیده بودم.
    لباسام خوب بود اما بیشتر مناسب خونه بود.
    - درس عبرت شد برات؟

    چپ چپ نگاهش کردم و از جا بلند شدم که گفت
    - چی شد بازوت؟

    دوچرخه رو برداشتم و بدون توجه به حرفش سوارش
    شدم.
    غیظ کرد
    - لجبازی کن، لجبازی کن ببینم به کجا می رسی.
    فکر کردم ولم می کنه می ره اما
    در کمال تعجب و حیرت پشت سرم به آرومی و با قدم های
    کوتاه اومد.
    باز تعادلم رو از دست دادم که این بار کنارم اومد و دستم
    ی دوچرخه رو گرفت.
    لبخندی زدم
    - مرسی جناب ستوده.

    چیزی نگفت.
    - دوچرخه سواری بلدی؟

    کوتاه جوابم رو داد.
    - بچه نیستم.

    - مگه دوچرخه سواری مال بچه هاست فقط؟

    این بار نگاهم کرد.
    - بچگی کردن مال کسیه که بچگیش خوش بوده باشه.
    نه منی که بچگیم یه نقطه سیاه شده تو خاطراتم.

    پکر شدم. توی هیچ شرایطی نمی تونست فراموش کنه.
    شایدم نمی خواست فراموش کنه.
    به هر حال یادآوردی اون خاطرات درخت کینه اش رو
    پر بار تر می کرد.
    - موتور چی؟ بلدی؟ اون موتور خوشگل سیاهه که گوشه
    ی پارکینگه مال توئه؟

    - آره.

    تعجب کردم
    - پس چرا سوارش نمی شی؟

    جوابم رو نداد که خودم ادامه دادم
    - هر چند توی این هوا موتور سواری بی عقلیه.
    بعدشم فکر کن با این تیپ رسمی بشینی پشت موتور.

    تک خنده ای کردم
    - باب خندست.

    - مزه نریز.

    دوچرخه رو نگه داشتم.
    - چرا نمی خندی؟

    جدی نگاهم کرد.
    - حرف خنده داری نزدی.

    چپ چپ نگاهش کردم
    - کلا گفتم، هیچ وقت نمی خندی؛ چرا؟

    - عادت ندارم بهش.

    آهی کشیدم.
    هر کس آتاش رو می دید فکر می کرد چقدر خودش رو
    بالا می گیره و خیلی مغروره.
    ولی در واقع آتاش پر از غم بود.
    پر بود از بی اعتمادی، از تنهایی.
    فکر می کردم هیچ کس از من تنها تر نیست ولی...
    آتاش عکسش رو بهم ثابت کرد.
    من دوستام رو داشتم.
    من دو تا مادر داشتم. درسته از دستشون دادم ولی محبت
    هاشون رو چشیدم.
    من آتاش رو داشتم.
    درسته که پیشش نبودم، اما دلم بهش گرم بود.
    به عشقش گرم بود.
    احساس می کردم توی این مدت احساسم پخته شده.
    شایدم برای دومین بار عاشق خودش شده بودم.
    یه عشق استوار تر!
    - بیا یکم بشینیم روی این نیمکت. از بس رکاب زدم خسته
    شدم.

    به نگاه چپ چپش توجهی نکردم.
    چقدر هم که رکاب زدم. تموم راه وزن دوچرخه روی دستای
    اون بود.
    دستش رو ول کرد که منم قبل از این که دوچرخه چپ
    بشه پایین پریدم.
    توی این حین شالم از روی موهام سر خورد.
    دستم رو بردم درستش کنم که قبل از من آتاش پشتم
    قرار گرفت و شال رو به آرومی روی سرم انداخت.
    دستم روی هوا خشک شده بود و می خواستم ذوق زده
    بشم که باز ضد حال زد.
    - بچه ای اینطوری می پری؟

    شالی که روی سرم انداخته بود رو کمی جلو کشیدم
    و برگشتم سمتش.
    - نمی پریدم بازم زمین می خوردم. تقصیر خودت بود که
    یهویی دستت رو ول کردی.

    نفسش رو عصبی بیرون داد و روی نیمکت نشست.
    طبق معمول یه دستش توی جیب شلوارش بود.
    دوچرخه رو تکیه دادم به گوشه ای و خودم کنارش نشستم.
    می خواستم یه جوری سر صحبت رو باز کنم اما نمی
    دونستم چطور.
    - آتاش.

    سرش رو کمی کج کرد و نگاهم کرد.
    - یه سوال، مگه نگفتی شهریار باید بدونه من زندم؟

    یه تای ابروش بالا رفت
    - که چی؟

    - پس چرا اون محافظه رو تهدید کردی و گفتی حق نداره
    برگرده پیش شهریار؟
    خب تو گفته بودی اگه اون آزاد بشه شهریار هم متوجه
    میشه مـ..

    - تو فکر کردی اون به تهدید من اهمیتی می ده؟

    با تعجب نگاهش کردم.
    - یعنی چی؟

    - اون حرفا لازم بود برای این که فکر نکنه نقشه ای دارم
    که آزادش کردم. به نظرت اگه می رفتم می گفتم آزادی برو
    شک نمی کرد که یه چیزی می لنگه؟
    حتی همین الآن هم ممکنه مشکوک بشه.
    مطمئن باش شهریار اونقدر امتیاز بهش می ده که تهدید
    من حتی نخواد به شک بندازش برای برگشتن پیش‌ اون
    کفتار.

    سرم رو تکون دادم.
    - هیچ سر در نمیارم از این بازی ها.

    پوزخند زد.
    - چیز قابل توجهی نداره که بخوای سر در بیاری. آخر این
    بازی مثل همه ی بازی ها یا بُرده یا باخت.
    یه سری هام فقط حکمِ موانع بازی رو دارن، سختش می
    کنن و بعد...از بین می رن‌.

    به نیم رخش زل زدم.
    - چرا خودت رو درگیر این بازی کردی؟

    پوزخندش هنوز پابرجا بود.
    - از همون روز اول درگیرش بودم. چه بخوام چه نخوام
    باید ادامه بدم. ادامه می دم، یا می برم یا می بازم.

    منم مثل خودش تلخ شدم.
    - این بازی برد نداره. کشتن بقیه شخصیت ها برد نیست.
    وقتی می بری که بتونی بکشی کنار، برنده اونیه که خودش
    رو درگیر این منجلاب نکنه.

    از جا بلند شد و به شقیه اش دست کشید.
    - پس تو زود کنار بکش. من، گفتم که جونم رو گذاشتم
    کف دستم. اما اول انتقامم رو می گیرم. باید انتقام بگیرم.

    دوچرخه رو بلند کردم و با گرفتن دسته اش به جلو هدایتش
    کردم.
    نمی خواستم دیگه باهاش حرفی بزنم. هیچ چیز برای
    اون مهم تر از این انتقام مسخره نبود.
    واقعا چقدر ارزش داشت؟
    نهایتش چی بود؟ این که دلش خنک می شد؟
    ارزش داشت که جونش رو بخاطرش به خطر بندازه؟
    دوچرخه رو تحویل دادم و برگشتم.
    دیدمش که به یه میله تکیه داده بود و حسابی توی فکر
    بود.
    آهی کشیدم و به سمتش رفتم.
    - بریم، من خسته شدم.

    نگاهش گره خورد توی چشمام.
    منی که تا چند دقیقه ی پیش پر از انرژی بودم حالا داشتم
    می گفتم خسته شدم. تعجب هم داشت.
    با هم به جایی که ماشین رو پارک کرده بود رفتیم و
    آتاش سوار شد.
    دور زد و من رو هم سوار کرد.
    هر دومون توی فکر بودیم و تا ویلا هیچ حرفی نزدیم.
    توی سالن بالا وقتی خواست به اتاقش بره صداش زدم.
    - آتاش.

    سرجاش ایستاد و با مکث کوتاهی به سمتم برگشت.
    - می شه بیای اتاقم؟

    اخماش جمع شد.
    - چی؟

    - چند لحظه باهات کار دارم.

    کمی نگاهم کرد و بعد جلو تر از من وارد اتاق شد.
    پشت سرش رفتم و در رو بستم.
    نگاهش کشیده شد به تابلوی وسط اتاق که یه پارچه ی
    ساتن روش بود.
    با این که حالم گرفته شده بود ولی خندم گرفت.
    اشاره ای به تابلو کردم.
    - این و واسه تولدت کشیدم.

    تعجب رو توی چشماش دیدم اما اخم ظریفش هنوز
    پابرجا بود.
    ابروهاش رو بالا انداخت.
    - که اینطور!

    نزدیک تابلو رفتم و پارچه رو از روش برداشتم.
    سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و جدی باشم.
    - خیلی فکر کردم چه تصویری به دردت می خوره.

    یه قدم به سمتم برداشت و چشماش رو ریز کرد.
    به تابلو اشاره کرد و با غیظ گفت
    - و به این نتیجه رسیدی؟!

    لبام رو جمع کردم و با اخم تصنعی گفتم
    - خوشت نیومد مگه؟

    قیافش رو که دیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و ریسه
    رفتم از خنده.
    خدایا!

    دوباره جلوتر اومد که منم با خنده رفتم عقب.
    - کج‍ـا؟ وایسا می خوام ازت تشکر کنم دردسر. برداشتی
    خودت رو کشیدی واسه من؟
    کم از خودت می کشم می خوای خواب شبم رو هم آشفته
    کنی؟

    پریدم روی تخت و رفتم طرف دیگه اش.
    - نه اتفاقا می خوام خواب راحت داشته باشی. این تابلو
    رو که بزنی رو به روت مطمئن باش دیگه امکان نداره
    بد خواب بشی.

    پوزخند زد.
    - واقعا؟!

    - به جون خودت راست می گم.

    دوباره خندیدم.
    چقدر حرص خوردنش بامزه بود.
    - حالا اگه نمی خوایش هم مشکلی نیست.

    موهام رو با ادا پشت گوشم زدم.
    - می دم به یکی از طرفدارام. کمم نیستن ماشالله.

    یه جوری داد زد که پاهام جفت شدن.
    - تو بیجا کردی با اون طرفدارات.

    کم نیاوردم.
    - چیکار کنم خب، تقصیر من نیست که انقدر دوست
    داشتنیم.

    دو قدم بلند برداشت.
    صورتش از حرص به کبودی می زد‌.
    - وایسـا همون جا نشونت بدم دوست داشتنـی.

    میون خنده جیغ کشیدم.
    - مگه خرم؟

    اون طرف تخت ایستاد.
    - بلانسبت.

    با تعجب نگاهش کردم. منظورش من بودم؟
    جمله بعدیش رو با شدت بیشتری گفت
    - بلانسبتِ اون دراز گوشی که نسبت دادیش به خودت.

    دستام رو به کمر زدم
    - نه بابا، این طوریاست؟

    پوزخند زد و توی سکوت نگاهم کرد.
    مثل خودش سکوت کردم و اون به سمت تابلو رفت.
    برش داشت و به حالت جالبی گذاشتم میون پهلو و دستش.
    بعد هم دستش رو توی جیبش فرو برد.

    - تابلوم رو کجا می بری تو که نخواستیش.

    آروم جوابم رو داد اما من شنیدم.
    - میزارمش یه جایی که حتی خودتم نتونی ببینیش.

    برعکس اون من داد زدم
    - کاری نداره می رم تو آینه چهره ی زیبام رو تماشا می کنم.
    چی فکر کردی؟

    هنوز جمله ام تموم نشده بود که در اتاق رو بهم کوبید.
    نفس عمیقی کشیدم و لبخند روی لبام نشست.
    این قصه اتفاقات شیرین زیاد داشت. تلخ هم داشت ولی...
    اگه اتفاقای تلخ نبودن شیرینی اتفاقای خوب هیچ وقت
    معلوم نمی شد.

    *******

    - سـلام. صبحتون بخیر دوستان.

    خدمتکار ها یکی یکی جوابم رو دادن و برگشتن سرکارشون.
    نفسم رو بیرون دادم. اینا دیگه کی بودن؟
    چشم هام رو ماساژ دادم و روی میز نشستم.
    به آتاش نگاهی انداختم. توی سکوت داشت صبحانه اش
    رو می خورد.
    دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی می دونستم بین
    غذا اصلا حرف نمی زنه.
    خوش تیپ بود. مثل همیشه.
    طبق معمول هم یه خورده ته ریش داشت. بدون ته ریش
    نمی تونستم تصورش کنم. بهش میومد در کل.
    با انگشتم روی میز ضرب گرفتم و یه لیوان آبمیوه برای
    خودم ریختم.
    هنوز لیوان آبمیوه رو نزدیک دهنم نبرده بودم که یکی از
    خدمتکار ها صدام زد.
    لیوان رو سرجاش گذاشتم و بهش نگاه کردم. این خدمتکار
    از بقیه خونگرم تر بود. بیشتر تحویلم می گرفت کلا.
    - جانم؟ چیزی شده.

    لبخند سرسری زد و کنار میز اومد.
    - براتون شیر گرم کردم.

    متعجب نگاهش کردم.
    - برای من؟

    لبخندش رو پررنگ کرد
    - بله. دوست ندارید؟

    لیوان شیر رو ازش گرفتم.
    - چرا چرا خیلی دوست دارم. دستت درد نکنه تو چرا
    زحمت کشیدی؟

    سرش رو پایین انداخت و گفت
    - وظیفه بود.

    عجب! یکی هم پیدا شد من رو داخل آدم حساب کنه.
    نگاهی به لیوان شیر انداختم.
    یکم زرد بود انگار!
    شایدم ماسیده.
    نمی خواستم بخورمش اما نمی تونستم دلش رو بشکنم.
    اگه فاسد بود چی؟

    - چیزه‌...این یکم مونده نیست؟

    سر آتاش بالا اومد.
    سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.
    دختره یکم به من من افتاد.
    - نه این و همین امروز...

    - بده من اون لیوان رو.
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    صدای آتاش بود که میون بحثمون پرید.
    برگشتم و نگاهش کردم.
    اخم کرده بود، اونم غلیظ!
    - نه اشکالی نداره من...

    صداش یکم بالا رفت
    - گفتم بده من.

    نیم نگاه کوتاهی به خدمتکار انداختم و لیوان رو دست
    آتاش دادم.
    با اخم به اون لیوان شیر زل زده بود.
    سر در نمی آوردم از کارهاش.
    - خودت بخورش.

    کپ کردم.
    چرا این حرف رو به خدمتکار زد؟
    نکنه بهش شک کرده بود؟
    درسته که رفتارش یکم عجیب غریب بود ولی فکر نمی
    کنم در حدی باشه که آتاش بهش مشکوک بشه.
    راستش کم کم داشتم می ترسیدم.
    این جا همه چی ترسناک بود!
    - با تو نبودم مگه؟

    تازه حواسم جمع خدمتکاره شد.
    رنگش پریده بود! ولی چرا؟
    نکنه واقعا...

    - ولی آقا این که مال سـولین خانمه.

    لیوان رو محکم کوبید روی میز که یکم ازش ریخت.
    صداش رو بالا برد
    - کاری که بهت گفتم رو بکن‌.

    داشت به گریه می افتاد.
    مگه چی توش بود؟
    لیوان رو برداشت. دستش لرزش داشت.
    اون رو نزدیک دهنش برد که با ترس گفتم
    - نخورش.

    همین که این جمله رو گفتم لیوان افتاد و هزار تیکه شد.
    صداش توی مغزم فرو رفت.
    آتاش از جا بلند شد.
    - چی ریخته بودی توش؟

    جوابی نداد که داد آتاش بلند شد.
    - گفتم چی می خواستی به خوردش بدی؟

    صورت خدمتکاره جمع شد.
    - هیچـ..هیچی آقا. من

    مشت آتاش محکم روی میز کوبیده شد.
    - جوابم رو درست بده.

    صورتش جمع شد و چونش لرزید.
    - هیـ..هیچی من فقط...فقط

    به گریه افتاد.
    - هیچی نبود بخدا فقط داروی خواب آور بود.

    از تعجب کم مونده بود پس بیفتم.
    - داروی خواب آور؟

    این بار به من نگاه کرد.
    - آره بخدا خواب آور بود.

    آتاش مچ دستش رو گرفت.
    با این که قصد بدی نداشت اما بدم اومد.
    - می خواستی بخوابونیش که چه غلطی بکنی؟

    هیچی نگفت.
    داد آتاش حتی تن من رو هم لرزوند.
    - با تو بودم احمق.

    صورتش از اشک خیس شده بود.
    - نمی...نمی دونم من فقط...

    جوری مچش رو ول کرد که نزدیک بود زمین بخوره.
    - از کی دستور گرفتی؟

    بازم سکوت!
    - از کـی؟!

    چشمام رو بستم.
    دلم نمی خواست ببینم. نمی خواستم بشنوم.
    حالم داشت بهم می خورد از این ماجرا ها.
    از این آدمایی که راحت می تونن سر هر کسی هر بلایی
    که دلشون می خواد بیارن.
    - نمی تونم...نمیشه بگم. می کشنم. اونا می کشنم.

    آتاش- اگه حرف نزنی قبل از اونا خودم می کشمت.
    با دستـای خودم!

    صدای هق هق دختره بلند شد.
    یکم دلم براش سوخت. اما چرا می خواست همچین کاری
    بکنه؟
    مگه شهریار برای اینا چیکار می کرد که انقدر زود وا می
    دادن و مطیعِ اوامرش می شدن؟
    کاش می دونستم.
    خدمتکارا جلوی ورودی آشپزخونه جمع شده بودن.
    انگار داشتن نمایش می دیدن!
    نگاهی به همشون انداختم و بی توجه به آتاشی که داشت
    یه شماره رو با گوشیش می گرفت از پله ها بالا رفتم.
    بالای پله ها به نرده تکیه دادم و زانوهام رو توی بغلم جمع
    کردم.
    سرم داشت منفجر می شد.
    با دست ماساژش دادم و به رو به رو زل زدم.
    من ساده گرفتم.
    اصلا فکر نمی کردم این موضوع انقدر جدی باشه.
    حق با آتاش بود، به هیچ کس نمی شد اعتماد کرد.
    توی این خونه آب خوردن که سهله، حتی به پلک زدنت
    هم باید حواست باشه.
    نمی دونم چقدر توی سالن بالا نشستم و فکر کردم.
    نگاهم از به رو به رو کنده نشد تا وقتی که صدای قدم
    هایی رو روی پله شنیدم.
    برگشتم و به قامتش نگاه کردم.
    آتاش بود. با همون اخمای درهم.
    یکم جمع تر شدم. بالای پله ها رسید و کنارم نیم خیز شد.
    فکر کردم شاید بخواد عصبانیتش رو سر من خالی کنه
    اما در کمال تعجب پرسید
    - خوبی؟

    نفسی کشیدم و خیره نگاهش کردم‌.
    - خوبم. اون دختره...

    دستم رو گرفت و بلندم کرد.
    هنوزم اخماش توی هم بود.
    - به اون کاری نداشته باش تو.

    - چرا؟ آخه...

    تشر زد
    - سولین.

    مکث کوتاهی کردم.
    - می خوای باهاش چیکار کنی؟

    یه دستش رو توی جیبش برد.
    - همون کاری که لازمه.

    پر حرص گفتم
    - کار لازم چیه؟ می شه درست توضیح بدی بفهمم؟

    اخمش پر رنگ تر شد.
    - باید بفهمم از کی دستور گرفته.

    پوزخند زد و ادامه داد.
    - هر چند که می دونم، اما اعتراف این دختر به درد می
    خوره.

    گوشه ی ناخنم رو به دندون گرفتم.
    - اون وقت چطوری ازش اعتراف می گیرین؟

    به آرومی دستم رو کشید تا پوست انگشتم رو نکنم.
    صداش رو یکم آروم تر کرد.
    - از چی می ترسی تو؟

    دستم رو پایین انداختم و با استرس گفتم
    - آتاش نکنه بلایی سرش بیارین.

    - مثلا چه بلایی؟

    - درسته که می خواست به اونا کمک کنه تا به من آسیب
    بزنن یا ازم زهر چشم بگیرن، هر چی!
    ولی اصلا راضی نیستم به این که آسیب ببینه.
    اون محافظایی که اون بیرونن خیلیاشون چشمشون
    پاک نیست...

    انگشتش رو جلوی صورتش گرفت.
    - هیس!

    کمی جلوتر اومد و با خشونت گفت
    - مگه اذیتت کردن؟

    کلافه و درمونده گفتم
    - نه ولی...

    - ولی چی؟

    سرم رو پایین انداختم.
    - من می تونم از خودم محافظت کنم. اون دختره...نسپرش
    دست محافظا.

    پوزخند زد
    - که تو همیشه می تونی از خودت محافظت کنی آره؟

    لبام رو جمع کردم و با حرص گفتم
    - بحث رو عوض نکن‌. من منظورم الآن بود.

    با همون پوزخند نگاهم کرد.
    دستام رو بالا بردم.
    - خیلی خب. منم خیلی وقتا به کمکت نیاز دارم. ولی
    الآن وقت این حرفا نیست.
    حرفِ من خدمتکارته.

    جدی شد و دوباره اخماش رو توی هم کشید
    - محافظا بدون اجازه ی من هیچ غلطی نمی تونن
    بکنن. لازم نیست تو کاسه ی داغ تر از آش بشی.

    چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم.
    - بیا دنبالم.

    با تعجب نگاهش کردم.
    - کجا؟!

    چیزی نگفت اما فهمیدم مقصد اتاق خودشه.
    وارد اتاقش شد و منم پشت سرش داخل شدم.
    در رو پشت سرم بستم و نگاهی به اتاقش انداختم.
    دلم می خواست تابلوی خودم رو روی دیوار ببینم اما
    زهی خیال باطل!
    از توی کشوی عسلی یه چیزی رو در آورد و روی تخت
    انداختش.
    چشمام رو کمی ریز کردم تا بهتر ببینم.
    کپ کردم به معنای واقعی.
    گوشیم بود!
    وای عاشقتم آتاش. خدایا اجر و نیکی بهش عطا کن الهی
    آمین.
    حمله کردم به سمت تختش که جلوم قرار گرفت.
    اخماش طبق معمول گره خورده بودن.
    - گوشیت رو نمی دم که باهاش تفریح کنی.

    گوشی خودش رو توی بغلم انداخت و ادامه داد
    - شمارت رو بزن توی این گوشی. اگه یه اتفاقی مثل امروز
    یا توی کلبه برات افتاد فوری بهم زنگ می زنی.

    نگاهم به گوشیش بود که تشر زد
    - حواست به خودت باشه چون من حواسم بهت هست.
    فکر نکن الآن که این گوشی رو بهت دادم هر غلطی بخوای می تونی
    بکنی.

    اداش رو در آوردم اما یه جوری که نفهمه.
    یکم مکث کردم و وقتی سرم رو بالا بردم دوباره تشر زد
    - منتظر چی هستی؟

    گیج نگاهش کردم.
    - چیکار کنم؟

    کلافه به شقیقه اش دست کشید.
    - شماره!

    متفکر نگاهش کردم.
    به ستوه اومده گفت
    - چته سولین؟ می گم شمارت رو بزن.

    دست رو روی دهنم گذاشتم و اخمی کردم تا جلوی خندم
    رو بگیرم.
    - خب چیکار کنم تا حالا شماره ندادم بدونم چطوریه.

    اخماش وحشتناک پیچید توی هم که یه قدم با خنده عقب
    رفتم.
    - چیه خب؟

    نمایشی سرم رو خاروندم
    - باید می دادم؟

    دستش رو مشت کرد و حرصی پلک زد.
    چشماش رو باز کرد و غرید
    - حواست به دندونات باشه.

    - هر شب مسواک می زنم که!

    یه جوری نگاهم کرد که خندم و قطع کردم
    - باشه الآن می زنم.

    گوشیش رو بالا آوردم و شماره ی خودم رو زدم.
    هنوز اسمم رو ننوشته بودم که گوشی توی دستم لرزید.
    براش پیام اومده بود، نگاهم بی اختیار کشیده شد به
    صفحه اعلانات.
    آهو...!
    به سختی جلویِ خودم رو گرفتم. به سختی تحمل کردم
    تا پوزخند نزنم.
    برای هر چی بود، رابـ ـطه شون در هر حدی که بود نمی
    تونستم تحمل کنم.
    نزدیکی آهو به آتاش دقم می داد.
    نفسم رو حرصی بیرون دادم و دستم رو به سمتش دراز
    کردم.
    - بیا.

    - ذخیره کردی؟

    ابروهام رو بالا انداختم و عمیق نفس کشیدم.
    - نخیر براتون پیام اومده.

    بدون این که نگاهش از چشمام جدا بشه گوشی رو گرفت.
    ازش رو برگردوندم و خواستم از اتاق برم بیرون که مچ
    دستم رو گرفت.
    سرم رو کج کردم و نگاهش کردم اما اون داشت پیام
    آهو رو می خوند.
    ناخودآگاه چشمم افتاد به متن پیام
    «سلام عزیزم. امروز می تونی بیای خونه؟ باهات کار دارم»

    انگار آتیشم زدن.
    به آتاش می گفت بیا خونه؟
    دستام رو مشت کردم که نگاه آتاش برگشت سمتم.
    بی اهمیت پیام رو رد کرد و شمارم رو ذخیره کرد.
    خیره به اسمم شدم و لبخند کم رنگی روی لبش شکل
    گرفت.
    ذخیره کرده بود «وحشیِ لجباز!»
    - چرا جواب آهو رو ندادی؟

    جدی نگاهم کرد.
    - یعنی نمی دونی؟

    قاطع جوابش رو دادم.
    - نه نمی دونم.

    مکث کوتاهی کرد.
    انگار مردد بود اما در نهایت با لحن محکمی گفت
    - حتما برام توی اولویت نبوده‌.

    قلبم دوباره تپشش تند شد و نفس عمیقی کشیدم.
    دستم رو رها کردم و با اشاره ای به گوشیم گفتم
    - ممنون بابت این.

    جوابم رو نداد و من به قصد بیرون رفتن قدم برداشتم
    اما یه چیزی زیر تختش توجهم رو جلب کرد.
    تابلوم بود که یه گوشه اش پیدا شده بود.
    این بار من لبخند نزدم، قلبم لبخند زد.


    *******

    - ســولین

    گوشی رو از گوشم فاصله دادم و کمی بعد دوباره کنار
    گوشم بردمش
    - زهرمار سایه کرم کردی. چته؟!

    صدای بلند و گوش خراشش از پشت گوشی باعث شد
    چشمام رو ببندم.
    - بگـو چی شده؟

    نفسم رو آهسته بیرون دادم.
    این جیغ جیغاش واقعا روی اعصابم بود.
    - چی شده؟ خواستگار برات اومده؟

    حتی از پشت گوشی هم می تونستم قیافه ی درهمش رو
    تصور کنم و لبخند روی لبم نشست.
    - زهرمار سیز تربیت‌.

    لودگی کردم
    - ترکیت من رو کشته خانـوم.

    کمی سکوت شد که توی گوشی فوت کردم.
    - اه مگه مرض داری؟

    خندیدم
    - آره. نگفتی چی شده؟

    دوباره شور و شوق به صداش برگشت
    - وای گالری استاد رفیعی رو یافتم.

    دهنم باز موند.
    استاد رفیع! بهترین استاد دانشگاهمون بود.
    چقدر به من و سایه کمک کرد.
    یکی از بهترین استاد هام بود.
    - نـه!

    با ذوق گفت
    - به جون تو نباشه به مرگ تو راست می گم.

    - چه خوب! دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.

    کمی پکر شد و این رو از تن صداش حس کردم.
    - همین؟ من این همه ذوق کردم و اون وقت تو...

    راستش زیاد ذوق نکردم.
    تمام فکر و ذکر من شده بود آتاش!
    چه جایی برای موضوع های دیگه می موند؟
    صدای سایه رشته ی افکارم رو پاره کرد.
    - من که دوست دارم برم گالریش، تو که آتاش نمی زاره نه؟

    شونه هام رو بالا انداختم.
    اون که نمی دید اما برای خودم شونه بالا انداختم.
    یعنی امکان داشت بزاره برم؟
    - نمی دونم. شاید هم بزاره.

    - واقعا؟

    رو تختی رو با یه دست مرتب کردم و روی تخت نشستم.
    - نمی دونم سایه. این روزا آتاش عجیب شده، کارایی رو
    می کنه که ازش انتظار ندارم.

    - واقعا؟

    - آره. نمی تونم رفتارش رو تعبیر کنم چون هنوز هم گاهی
    می زنه تو پرم. عادی نیست در کل!

    - واقعا؟

    صدام رو بالا بردم و غر زدم
    - مرض و واقعا. بیشعور.

    از خنده ریسه رفت.
    جوری می خندید که منم خندم گرفت.
    - درد بی درمون.

    - چه کیفی داره که...

    صداش قطع شد و نتونست ادامه ی جمله اش رو بگه.
    با تعجب به گوشی نگاه کردم، قطع شده بود.
    حتما شارژ تموم کرده.
    رفتم توی شماره ها و خواستم دوباره بگیرمش که صدایی
    از بیرون توجهم رو جلب کرد.
    گوشی رو کنار گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
    صدای آتاش بود که داشت سر یکی از خدمتکار ها داد
    می زد.
    چه خبر بود مگه؟
    با تعجب به مکالمشون گوش دادم.
    آتاش- غلط کردی فکر کردی. به خاطر سهل انگاری تو اون
    دختر رو فراری دادن.

    چشمام گرد شد. دختره فرار کرده بود؟
    خدمتکاره ترسیده بود.
    کلا از دم از آتاش وحشت داشتن‌.
    حتی توی کلامش هم وحشت پیدا بود.
    - من...من فقط

    صدای فریاد آتاش چهار ستون بدنم رو لرزوند.
    - گمشـو پایین. گمشو تا بیام تکلیفت رو روشن کنم.

    دختره با عجله رفت پایین. کم مونده بود پس بیفته بد
    بخت.
    نگاه آتاش برگشت سمت من.
    از نگاهش نترسیدم، یه جورایی می دونستم قرار نیست
    به من گیر بده.
    انگار داشتم به ملایمت های گاه و بی گاهش عادت می کردم.
    یه قدم بهم نزدیک شد و بر خلاف تصورم تشر زد
    - تو این جا چیکار می کنی؟

    دهنم باز موند.
    بابا این بشر دیگه کیه! نمی شه حدس زد یه دقیقه بعد
    چطوریه.
    خدایا!
    کم نیاوردم و با توپ نسبتا پر گفتم
    - ببخشید صداتون تا خیابون هم می ره.

    بازوم رو گرفت و فشار داد.
    انگار عادتش شده بود.
    - هر صدایی می شنوی باید بیای فال گوش وایسی؟

    به زور بازوم رو رها کردم.
    کاش می شد فکش رو بیارم پایین.
    - من فال گوش نأیستــادم. ولم کن باز می خوای دق و
    دلیت رو روی من خالی کنی؟

    بازم بهم نزدیک تر شد و لحظه ای بعد مشتش روی در
    اتاقم کوبیده شد.
    برای یه لحظه نفسم رفت و شوکه به دستش خیره شدم.
    روانی بود. روانی!
    عصبی برگشتم سمتش.
    - چته؟ طبق معمول زده به سرت؟ نمی دونم چرا همیشه
    من بدبخت باید جور همه چیز رو بکشم.
    به من چه که از بقیه عصبانی هستی؟ به من چه که کارات
    خوب پیش نرفت؟

    صدام رو بالا تر بردم.
    - به من چه که نقشه هات نگرفت؟ به من...

    چونم توی مشتش فشرده شد و صدام خفه شد.
    انقدر فشار دستش زیاد بود که دلم می خواست گریه
    کنم.
    پلکی زدم و برق اشک کمی دیدم رو تار کرد.
    نداشتم چشمام پر بشه و پشت سر هم پلک زدم.
    من ضعیف نبودم.
    من کسی نبودم که با دوتا داد و فریاد بزنم زیر گریه.
    من کسی نبودم که به خاطر یه مرد گریه کنه. حداقل
    از این بعد!
    نباید می ذاشتم ضعفم رو ببینه.
    - حواست به خودت نیست نه؟

    تشرش بدنم رو لرزوند اما گستاخ توی چشماش زل زدم.
    چونم رو بیشتر فشار داد.
    - مقصر نیستی، نیستی چون خودم بهت میدون دادم.
    من بهت بال و پر دادم.
    سعی نکن با همین بال و پری که بهت دادم خودم رو دور
    بزنی چون می چینمش. بال و پرت رو می چینم سولین.

    نفس عمیقی کشیدم که چونم رو رها کرد و عقب رفت.
    کلافه توی موهاش دست کشید و از نرده ها پایین رو نگاه
    نکرد.
    پشت سرهم نفس کشیدم تا شاید از گرفتگی صدام کم
    بشه.
    - اومدم بیرون چون خودمم باهات کار داشتم.
    هنوز باور نکردی من سر و سری با شهریار و افرادش ندارم؟
    هنوز بهم اعتماد نداری؟

    قفسه سـ*ـینه اش بالا پایین رفت اما چیزی نگفت.
    نیشخند زدم‌، پس هنوز بهم اعتماد نداشت.
    چونم لرزید و بی توجه بهش وارد اتاق شدم.
    در رو انقدر محکم بستم که حتی خودم هم از صداش
    ترسیدم.
    موهام رو کشیدم و با غصه روی تخت ولو شدم.
    تا میام بهش امیدوار بشم گند میزنه به تصوراتم.
    خدایا، چقدر دیگه باید صبر کنم؟
    مگه من چیکار کردم که انقدر بهم بی اعتماده؟
    به پهلو شدم و دستم رو روی چشم هام گذاشتم.
    خسته شدم.
    واقعا خیلی خسته شدم.
    به درک. به درک که حتی نمی تونه بهم اعتماد کنه.
    به درک که براش ارزش ندارم.
    به درک که براش مثل کیسه بوکسم.
    به درک که وسیله ام.
    به درک.
    بالشت رو روی سرم گذاشتم و تقریبا جیغ زدم
    - به درک.

    *******
     

    Aram789

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/04
    ارسالی ها
    52
    امتیاز واکنش
    303
    امتیاز
    196
    سن
    21
    تو چطور تونستی این جوری بشی. لعنتی می خوام بگی.
    آره باید بگی. وقتی حرفایی که می خوام رو زدی، بعد
    می تونی مث آدم بری.

    پاهام رو تکون دادم و ملحفه رو کنار زدم.
    هنذفری رو صاف کردم و دوباره به تاج تخت تکیه دادم.
    - اصن باید بره. اون که یه روزه این همه تغییر کنه.
    نباید بیش از این احساسم و درگیر کنه.
    اصن باید بره اون که می بینه تو خودش، من و تحقیر
    کنه.

    صدای مبهم در رو می شنیدم اما اهمیتی ندادم.
    احتمالا آتاش بود.
    - زودتر از این حرفا باید از تو دل می کندم اما این دل
    دیوونه می گفت بمون.

    صدای در روی مخم بود.
    عصبی به پیشونیم کوبیدم.
    - تا نفهمیدی منو هیچ وقت همون
    بهتر که زود از زندگیم بری بیرون.

    با خشونت هنذفری رو از گوشم بیرون آوردم و در رو باز
    کردم.
    یکی از خدمتکار ها بود.
    سعی کردم خودم رو کنترل کنم تا با پا نرم تو حلقش.
    - بله؟

    پشت چشمی نازک کرد و همین طور که از اتاق فاصله
    می گرفت گفت
    - آقا گفتن برید توی باغ.

    اداش رو در آوردم.
    افاده ایِ بدبخت. حالا خوبه ملکه ی انگلستان نیستی.
    هنذفری و گوشی رو شوت کردم روی تخت و پا کوبان
    از اتاق خارج شدم.
    دلم نمی خواست برم اما اگه نمی رفتم سقف ویلا رو
    می آورد پایین.
    من رو هم می کشت.
    کی بود که از اخلاق خوبش با خبر نباشه؟
    همین که از در ویلا خارج شدم دیدمش.
    روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و عینکش هم به چشمش
    بود، طبق معمول هم دست به جیب.
    چشم چرخوندم و به طرفش رفتم.
    سنگینی نگاهش رو احساس می کردم اما من از قصد
    به در و دیوار و گل و درخت ها نگاه می کردم تا چشم
    توی چشمش نندازم.
    بالاخره به نیمکتی که روش نشسته بود رسیدم.
    نیم نگاهی بهش انداختم و با اخم بالاس سرش ایستادم.
    از بالا بهش نگاه می کردم که از روی نیمکت بلند شد.
    فکم رو از حرص قفل کردم.
    راحت بیست تا از من بلند تر بود. شایدم بیشتر!
    مثل خودم اخم کرد، اما اخمای اون کجا و من کجا؟
    غیظ کرد و یه قدم بهم نزدیک شد.
    - من ده دقیقه پیش فرستادم دنبالت.

    شونه هام رو انداختم بالا
    - که چی؟

    از حرص دهنش باز شد تا چند تا بارم کنه اما ناگهانی
    سکوت کرد.
    انگار لایق ندید!
    با پوزخند نگاهش کردم که نفسش رو بیرون داد و گفت
    - از چی ناراحتی؟

    نگاهم رو چرخوندم و دوباره به چشم هاش خیره شدم.
    - از چیزی ناراحت نیستم.

    خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و با حرص گفتم
    - از کسی ناراحتم.

    فقط نگاهم کرد. نگاهش یه جوری بود ، یه جوری که
    ملتهبم می کرد.
    عصبانیتم پر کشید و به جاش دلخوری چشمام رو پر کرد.
    - ازت ناراحتم. عصبیم. ازت بدم میاد، اصلا ازت متنفرم.

    بازم چیزی نگفت اما اخماش یکم پررنگ تر شد.
    کاش می تونستم ازش بپرسم چرا احساسم رو نابود
    می کنه. کاش می تونستم بهش بگم کوچکترین حرفش
    ناراحتم می کنه. ناراحتم می کنه چون آتاش برای من عزیزه.
    دوسش دارم.
    دلم می خواد اونم دوسم داشته باشه، نه این که راه
    به راه سر هر چیزی بی اعتمادیش رو بکوبه توی سرم.
    نا امید از سکوتش خواستم برگردم و برم که با عکس العملش
    تقریبا قلبم ایستاد.
    ناباور پلک زدم و به دستاش خیره شدم که حصار تنم
    شده بود.
    احساس کردم جون از بدنم رفت و دوباره برگشت.
    به چشم هاش زل زدم تا دلیل کارش رو بفهمم اما
    اون خم شد زیر گوشم و زمزمه وار اما با حرص گفت
    - غلط می کنی.

    با این که جمله اش بازم تهدیدی بود اما قلبم با تمام
    توان به سـ*ـینه می کوبید.
    گر گرفته بودم.
    اگه زبون فارسی رو بلد نبودم می گفتم مطمئنا یه جمله
    ی عاشقانه گفته.
    به زور نفسم رو بیرون دادم.
    مرده بودم یا داشتم خواب می دیدم؟
    امکان نداشت آتاش همچین کاری بکنه.
    بوی عطر سردش داشت از خود بی خودم می کرد.
    ناله وار صداش زدم
    - آتاش.

    جوابم رو نداد و به جاش درست با لحن قبلی گفت
    - تو غلط می کنی از من متنفر باشی!

    سرم رو بالا گرفتم و خیره ی چشماش شدم.
    روی صورتش اخم بود و صداش جدی اما نمی دونم چی
    داشت که منِ دیوونه رو دیوونه تر کرد.
    داشتم روانی می شدم‌.
    اما، احساس آرامش هم داشتم.
    بی نهایت احساس آرامش می کردم‌.
    همون دلخوریم هم از بین رفت.
    انگار مهره ی مار داشت. شایدم مغزم رو کنترل می کرد.
    ولی نه، قلب من توی دستاش بود.
    نگاهم رو ازش گرفتم و لبخند کم رنگی روی لبم نشست.
    - اذیتم نکن پس. اذیتم نکن که منم ازت بدم نیاد.

    صدایی ازش بلند نشد.
    مدتی توی سکوت سپری شد. دلم نمی خواست ازش
    جدا بشم اما...
    به آرومی ازش فاصله گرفتم و اونم دستش رو توی
    جیبش فرو برد.
    بهش نگاه نکردم، انگار تازه خجالت کشیدن یادم اومده
    بود.
    سرم رو پایین انداختم. ملتهب بودن صورتم رو حس
    می کردم.
    زیر چشمی متوجه شدم که آتاش یه قدم به سمتم برداشت.
    سرم رو بیشتر خم کردم که چونم اسیر دستاش شد‌.
    نگاهم رو به طرف دیگه ای دوختم.
    با حرص تشر زد
    - من رو نگاه کن.

    نگاهش نکردم که سرم رو بیشتر چرخوند اما بازم چشم
    توی چشمش ننداختم.
    صدای نسبتا بلندش تنم رو لرزوند.
    - نگاه می گیری، چشم می دزدی، چـرا؟

    نفهم بود دیگه.
    انتظار داشت راست توی چشماش زل بزنم.
    یکی نیست بگه بیشعور تو نمی دونی خجالت با چه
    حروفی نوشته می شه من که بلدم‌.
    بازم سوالش رو تکرار کرد اما به یه شکل دیگه.
    با حرص نگاهش کردم.
    - خوب شد؟

    اخماش رو توی هم کشید و بی مقدمه پرسید.
    - دیشب چیکار داشتی؟

    متعجب نگاهش کردم.
    دیشب؟
    - یعنی چی؟

    - گفتی کار دیگه ای داشتی که از اتاقت اومدی بیرون.

    خواستم داد و فریادش رو یادش بیارم اما دلم نیومد.
    اونم بعد از این حرفا و کاراش!
    - آره. که چی؟

    فقط نگاهم کرد که ادامه دادم
    - می خوام برم یه نفر رو ببینم.

    اخماش جمع تر شد.
    - یعنی چی؟ یه نفر کیه؟

    دستم رو جمع کردم و با حرص روی دهنم کوبیدم
    - آتاش میزاری حرف از دهنم بیاد بیرون بعد باز پرسی
    کنی؟

    دستی که روی دهنم کوبیدم رو گرفت و فشرد.
    - خب!

    - سایه، همون دوستم بود که یه مدت پیش با خودش و

    با حرص پرید وسط حرفم
    - بقیش.

    - آره همون دوستم گالری یکی از استاد های دانشگاهمون
    رو پیدا کرده.

    به چشم های منتظرش نگاه کردم و ساکت شدم.
    هنوز داشت منتظر نگاهم می کرد که گفتم
    - خب تموم شد دیگه.

    چشماش رو یه بار باز و بسته کرد.
    - پیدا کرده که کرده. که چی؟

    عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
    - که چی؟ خب معلومه منم می خوام برم استادم رو ببینم.
    وای آتاش انقدر خوبه، همه عاشقش بودیم.

    دستم رو بیشتر فشرد و تیز نگاهم کرد.
    بزرگش کرده بودم منم.
    - عاشقش بودیـن! بودین؟

    از لحن خطریش خندم گرفت.
    منتظر بود جیک بزنم تا بکوبه توی دهنم.
    - از اون پیرمردای مهربون و بامزه ست، حدودا پنجاه
    شصت سالشه ولی انقدر خنده روئه که نگو.

    توی دلم اضافه کردم
    - دقیقا برعکسِ تو.

    پوزخندی زد
    - به خاطر خنده روییش دوسش داری؟

    ای وای. بوی حسادت میاد!
    جناب ستوده ی اخمو فقط خدا می دونه من اخمو ترین
    آدم دنیا رو دوست دارم.
    اخمو ترین که خودت باشی.
    لبخندی زدم
    - همه آدمای خوش خنده رو دوست دارن.

    غیظ کرد و با همون پوزخند گفت
    - که اینطور!

    کاش می تونستم بهش بگم هیچ کس برام عزیز تر از
    خودش نیست.
    کاش می شد!
    با تک سرفه ای صدام رو صاف کردم.
    - البته بستگی به خودِ آدم هم داره.

    یه تای ابروش رو بالا انداخت.
    - یعنی چی اون وقت؟

    دوباره سرفه کردم.
    چی می گفتم که نه سیخ بسوزه نه کباب؟
    - منظورم اینه که خیلیا هستن آدمای بدی رو دوست دارن.
    آدمای بد اخلاق، آدمای نادون، آدمای بی رحم و حتی
    خــ ـیانـت کار.

    خدایا من و ببخش آتاش غیر از اون اولی و یکم اون سومی
    همچین نسبت هایی نداره.
    خودم خندم گرفته بود، چه چیزایی که نگفتم.
    بیچاره آتاش، مثلا خواستم دل داریش بدم‌.
    بمیرم با این دل داری دادنم!
    همون پوزخند دوباره روی لبش شکل گرفت و سرش رو
    پایین انداخت.
    بمیرم واسه دل کبابت. ولی من به خودم قول دادم تا
    وقتی که از احساس آتاش مطمئن نشدم، هرگز چیزی نگم
    که باعث پشیمونیم بشه.
    باید می فهمیدم بهم اعتماد داره یا نه. دلیل این رفتارهای
    اخیرش چیه.
    به چهره اش نگاه کردم. مثل همیشه موهاش رو مرتب
    بالا زده بود و یه بلوز مشکی تنش بود.
    بافت بود اما نازک. کمی این پا و اون پا کردم و بعد با
    هر جون کندنی بود صداش زدم.
    - آتاش.

    سرش کمی بالا اومد.
    - به من اعتماد داری؟

    چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
    یکم بهش نزدیک شدم.
    - بگو، خواهش می کنم. می خوام بدونم.

    - مهمه؟

    با تعجب نگاهش کردم. منظورش چی بود؟
    - چیِ من برات مهمه؟

    همه چی. همه چیت مهمه!
    این رو نگفتم. به جاش گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم
    و گفتم
    - اعتمادت، شاید مهم باشه.

    بازم سکوت!
    از این سکوتش متنفر بودم. کاش یه حرفی می زد.
    درمونده نگاهش کردم که بالاخره لب باز کرد و زمزمه وار
    گفت
    - شاید.

    امیدوار نگاهش کردم
    - شاید چی؟

    - شاید بهت اعتماد کنم.

    نفسم رو بیرون دادم.
    آتاش آدم بشو نبود، یعنی...عاشق بشو نبود.
    ولی منم صبرم زیاده، خیلی زیاد.
    - می زاری برم استادم رو ببینم؟

    برگشت سمتم و اخم کرد.
    - با کی می خوای بری؟

    موهام رو پشت گوشم دادم.
    - دوستم دیگه.

    اخمش غلیظ تر شد و با حرص تشر زد
    - با دوستت یا اون پسره ی بی همه چیز؟ دفعه قبل هم
    به بانو گفته بودی می ری دوستت رو ببینی.

    چقدر این حرص خوردناش باحال بود.
    مهم تر از همه این که این حساسیت رو جدیدا پیدا کرده
    بود.
    سعی کردم آرومش کنم
    - اون پسری که می گی خودش زن داره، خونش هم این
    جا نیست که بخواد بیاد.

    به جای این که آروم بشه بیشتر حرص خورد.
    این رو از حالت صورتش فهمیدم.
    یه چیزی رو زیر لب با همون حرص مشهود زمزمه کرد و
    از کنارم گذشت.
    سریع پشت سرش رفتم و قبل از این که وارد ویلا بشه
    گفتم
    - برم؟

    جوابم رو نداد.
    دستش رو فشردم.
    - آتاش برم؟

    ایستاد و تیز نگاهم کرد. نگاهش بُرنده بود!
    دستش رو ول کردم و سرم رو کج کردم
    - برم؟

    گیر داده بودم سه پیچ!
    نگاهش یکم آروم تر شد و گفت
    - قفلی زدی لجباز؟

    لبخند پت و پهنی تحویلش دادم.
    - آره. برم؟

    نفسش رو بیرون داد و لبخند کجش پیدار شد.
    انگار خوشش اومده بود از این جواب ندادنای خودش
    و گیر دادن های من.
    معترض صداش زدم
    - آتـاش.

    دوباره به راه افتاد.
    حرصی دنبالش رفتم.
    - مگه من مسخرتم؟

    نیم نگاهی بهم انداخت.
    - شاید.

    شاید و مرض!
    بیشعور رو نگاه کن ها خوشش میاد من حرص می خورم.
    داشت روانیم می کرد با این کاراش.
    جلوش ایستادم که متوقف شد.
    انگشتم رو بالا بردم و با چشم های ریز شده گفتم
    - ببین جناب ستوده من از اون دخترایی نیستم که هرچی
    می خوای بگی و لال بشم جلوت. یا جوابم رو می دی
    یا...

    انگشتم رو توی دستش گرفت که لال شدم.
    من اصلا از اون دخترا نبودم که لال بشم، اصلا ها!
    سعی کردم انگشتم رو رها کنم
    - ولم کن ببینم.

    بی توجه به حرفم جلو اومد و سرش رو کمی پایین آورد.
    - یا؟ ادامه بده. تهدید کن ببینم!

    با اخم نگاهش کردم‌.
    عقده ای!
    زل زدم توی چشماش و با حرص گفتم
    - یا...یا همین که گفتم.

    ابروهاش رو بالا انداخت.
    - انتظار داری از تهدیدت بترسم؟

    معلومه که نه. با این قد و قواره بیای از من بترسی!
    اینارو نگفتم و فقط سرم رو بالاتر گرفتم.
    به قول یه بزرگی حتی وقتی ضایع هم می شی سرت رو
    بالا بگیر.
    حداقل با اقتدار ضایع شدی!
    انگشتم رو رها کرد و با لحن نسبتا آروم و جدی گفت
    - خودم می برمت.

    قربونت هم می رم عزیزم.
    لبخندی که می خواست روی لب هام بیاد رو خوردم.
    تک سرفه ای کردم و این بار من جلوتر از اون به سمت
    ویلا رفتم.
    اما قبل از این که کامل از کنارش رد بشم گفتم.
    - اوکی.

    اون که نمی تونست ذهنم رو بخونه.
    نمی فهمید چه ذوقی دارم که!
    بزار فکر کنه بی تفاوتم.
    لبخندم این بار روی لب هام جا خوش کرد و قدم هام
    رو سریع تر برداشتم.
    آتاش داشت تغییر می کرد. واقعا اینطوری بود!
    خدایا عاشقتم.

    *****

    سرم محکم به شیشه خورد و صدام در اومد.
    - آخ.

    این بار صدای آتاش هم بلند شد.
    - مجبوری مگه؟ اگه خوابت میومد می موندی خونه.

    با اخم نگاهش کردم.
    دیشب دیر خوابیدم و سایه هم واسه ساعت هشت قرار
    گذاشته بود.
    بیشعور عادتش بود همیشه اول صبح بیرون می رفت‌.
    بیشتر از این ذوق داشتم که آتاش همراهم بود.
    جواب آتاش رو دادم ولی چیزی که تو ذهنم بود رو نگفتم
    - خب می خواستم استادم رو ببینم.

    ماشین رو پارک کرد و پوزخند زد
    - این همه علاقت به استادِ پیرت فقط به خاطر خوش
    خنده بودنشه؟ بعیده.

    شنیده بودم مردا وقتی حسادت می کنن بی منطق می
    شن ولی از آتاش انتظار نداشتم واقعا!
    چپ چپ نگاهش کردم‌
    - چه ربطی داره آخه؟ استاد رفیع واسه ما زیاد زحمت
    کشیده. فقط من نیستم که دوسش دارم همه ی شاگرداش
    عاشقشن.

    زیر لب جوری که نشنوه گفتم
    - حالا خوبه پیرمرده.

    از ماشین پیاده شد و در رو بهم کوبید.
    از صداش چشمام بسته شد و بعد از مکثی منم پیاده
    شدم.
    ماشین رو دور زدم و خواستم جلوتر از آتاش قدمی بر
    دارم که صداش بلند شد.
    - وایسا ببینم‌.

    متعجب برگشتم سمتش.
    - چیه؟

    مچ دستم رو گرفت و نزدیک خودش نگهم داشت.
    - این ماشین کیه؟

    با تعجب به ماشین مشکی رنگی که می گفت نگاه کردم.
    نمی شناختمش.
    سرم رو تکون دادم و گفتم
    - ماشین کیه؟

    مچ دستم رو فشرد که ته دلم از درد ضعف رفت.
    پلکی زدم و دلخور نگاهش کردم، دستم رو شکوند.
    باز چش شده بود؟
    - ماکان!

    ابروهام پرید بالا
    - چی؟

    صداش رو بالا برد.
    - ماشین ماکانه. چرا اون باید این جا باشه؟

    دستم رو کشیدم.
    - دیوونه شدی آتاش؟ اون به من چه؟ اصلا از کجا مطمئنی
    ماشینِ اونه؟

    خواستم برم اما بهم اجازه نداد. کف دستش رو محکم
    به بدنه ی ماشینش کوبید.
    - ماشین خودشه!

    زیر چشمی به اطراف نگاه کردم.
    مراعات نمی کرد، اصلا!
    سکوت کردم که دستش رو مشت کرد و پرسید
    - شماره ی تورو داره؟

    لبم رو گاز گرفتم. شمارم رو داشت، کارتم رو بهش داده بودم
    تا برای سفارش هاش بهم زنگ بزنه اما اون همیشه حضوری
    می اومد.
    نفس عمیقی کشیدم. مگه چیکار کرده بودم؟ من به خاطر
    شغلم شمارم رو بهش دادم.
    کلافه به آتاش نگاه کردم و گفتم
    - آره. به خاطر سفارش هاش بهش داده بودم ولی من
    اصلا باهاش در ارتباط نیستم.
    حتی در حد سلام و علیک!

    دستش رو چنان مشت کرده بود که رگ هاش دیده می
    شد.
    آشفته نگاهش کردم و گفتم
    - آتاش، تو خیابونیم خواهش می کنم مراعات کن.
    بخدا من بهش نگفتم.

    فکش قفل شده بود.
    مشتش رو بالا آورد، فکر کردم می خواد من رو بزنه و
    خواستم عقب برم که دیدم دستش رو باز کرد.
    - گوشیت.

    با تعجب نگاهش کردم.
    گوشی من رو می خواست چیکار؟ نکنه بهم شک کرده
    بود؟
    صداش عصبی ولی کنترل شده بود
    - با تو بودم سولین.

    با این که بهم برخورده بود اما گوشیم رو از توی جیبم
    در آوردم، هنوز بهش نداده بودم که گوشی رو گرفت و
    محکم انداختش روی زمین.
    شیشصد تیکه شد!
    دهنم باز موند و نگاهم بین آتاشِ بر افروخته و گوشی
    خورد شده ام در گردش بود.
    - از این جا که برگردی یه سیم کارت جدید می گیری.

    عصبی بهش چشم دوختم‌.
    - سیم کارت جدید می گیرم؟ روانی هستی.
    اکثر مشتری هام از طریق صفحه ام و شماره ام بهم
    پیام می دادن.

    طبق معمول صداش رفت بالا و همزمان با این که گوشی
    رو با پا توی جدول شوت کرد گفت
    - از این به بعد نمی دن!

    دستم رو مشت کردم.
    - چته آتاش؟ چرا اینطوری می کنی؟

    باز مچ دستم رو گرفت.
    - بچه ای تو! احمقی! چرا به هر سگ و خری که می شناسی
    اعتماد می کنی؟

    اینم اون روی آتاش!
    از این حرفا نزده بود که زد.
    ماشالله هر روز داره یه وجهه از خودش به نمایش می زاره.
    سرکشی کردم، انگار که نه انگار توی خیابونیم.
    - دوست داشتم، چیکاره ی منی؟

    انتظار داشتم مثل این فیلما داد بزنه من شوهرتم، من
    همه کارتم و از این حرفا ولی زهی خیال باطل.
    آتاش سیاست داشت!
    با چشمای آتیشی نگاهم کرد و غرید.
    - من همونیم که واسه نفس کشیدنتم تصمیم می گیرم.

    کم نیاوردم و چون حرصم رو در آورده بود گفتم
    - اون وقت هر کی پیدا بشه می تونه واسه من تأیین
    تکلیف کنه؟

    مچ دستم خورد شد ولی آخ نگفتم.
    - مـن! فقط من این حق رو دارم. بگو نفهمیدی تا زنده
    به گورت کنم.
    بگو حق ندارم تا بکشمت.
    بگو جز من کسی همچین حقی داره تا آتیشت بزنم.
    بگـو!

    لب باز کردم جوابش رو بدم که صدایی از پشت سرم
    بلند شد.
    - سولین.

    پلکی زدم و سعی کردم خشمم رو مخفی کنم.
    لبخندی روی لب نشوندم و به سمت سایه برگشتم، متقابلا
    بهم لبخند زد.
    توی آغـ*ـوش فشردمش.
    - چطوری سایه؟

    ازم جدا شد و نیم نگاهی به آتاش کرد.
    - خوبم. تو چی؟ خوبی؟

    نفسم رو بیرون دادم و آروم زمزمه کردم
    - آره اگه شوهرِ عزیزم بزاره.

    موهایی که از شالش بیرون زده بودن رو داخل داد.
    - بیا بریم داخل.

    سرم رو تکون دادم و برگشتم سمت آتاش.
    اخماش در هم بود و چهره اش کلافه.
    یکی نبود بگه چته تو که زدی گوشیم رو هم شونصد
    تیکه کردی.
    - من با سایه می رم داخل.

    چیزی نگفت اما وقتی هم قدم سایه شدم فهمیدم اونم
    پشت سرم اومد.
    با زمزمه سایه حواسم از اون پرت شد.
    - چه خبرتون بود کل خیابون رو گذاشتید روی سرتون؟

    با پام به سنگ ریزه ی جلوی پام ضربه ای زدم.
    - چه می دونم روانی شده. ماشین ماکان رو دیده می گـه
    تو بهش گفتی بیاد. پرسید شمارت رو داره یا نه منم گفتم
    آره. اونم نه گذاشت نه برداشت گوشیم رو شکوند پرت
    کرد توی جدول‌.

    از در شیشه ای سالن گذشتیم.
    لحظه ای تابلو های روی دیوار توجهم رو جلب کرد.
    چقدر قشنگ بودن. قابل تحسین بودن، حتی برای منی
    که خودم نقاش بودم‌.
    با صدای متفکر سایه چشم از تابلوها گرفتم.
    - جالبه.

    اخم ظریفی کردم
    - چی جالبه؟

    - فکر نمی کردم مردی پیدا بشه که از اصغر متعصب تر
    باشه.

    چپ چپ نگاهش کردم‌.
    - مسخره.

    چیزی نگفت، به سمت سالن برگشتم.
    واقعا شلوغ بود.
    تعجب کردم، مگه چه خبر بود؟
    - سایه چه خبره این جا؟ خیلی شلوغه.

    دستم رو شکوند و به سالنِ اصلی رفتیم.
    صندلی های زیادی کنار هم چیده شده بودن و تازه جمعیت
    حاضر در اون سالن رو دیدم.
    یه پروژکتور و چند تا تابلو و لپ تاب رو به روی صندلی
    ها بود.
    صدای سایه باعث شد نگاهم رو بهش بدوزم.
    - یه جور همایشه عزیزم. استاد قراره استعداد شاگرد های
    کوچیکش رو جلوی چشمِ این بینندگان عزیز نمایش بده.

    بی توجه به لحنش دهنم رو کج کردم و نگاهِ دیگه ای به
    سالن کردم.
    - جالبه! من رو بگو فکر کردم باز کرمِ اول صبح گرفتت
    نگو همایش بوده.

    بی توجه به نگاهِ چپ چپش ادامه دادم
    - سر همین اون هیولا نزدیک بود سرم رو ببره.

    لبخند نمایشی زد و با گفتن آها بحث رو تمام کرد.
    حدس می زدم آتاش پشت سرم باشه وگرنه سایه که
    از این اخلاقا نداشت تا ته توی همه چی رو در نمی آورد
    ول نمی کرد.
    سرم رو کج کردم و از گوشه چشم به پشت سرم نگاه کردم.
    درست حدس زده بودم!
    بی توجه به هردوشون روی یکی از صندلی ها نشستم.
    قهر کرده بودم یه جورایی، انگار که آتاش قراره بیاد من
    کشی!
    آره حتما، وقتی موهام رنگ دندونام بشه.
    هر دو کنارم جاگیر شدن.
    سایه سمتِ راستم نشست و آتاش با نفسی که متوجه شدم
    پر از حرص بیرون فرستاد سمت چپم رو اشغال کرد.
    صندلی ها از اینایی بود که دسته نداشتن.
    به سمتِ سایه مایل شدم و شالم رو هم کمی جلو بردم تا
    چشمم به آتاش نیوفته.
    فلسفه ی این قهر کردن من رو هم کسی نمی دونست.
    واسه خودم ادا می اومدم وگرنه آتاش که هیچی.
    من بمیرم هم باز کار خودش رو می کنه.
    آهی کشیدم که سایه برگشت سمتم و سرش رو به گوشم
    نزدیک کرد.
    - چیه هی آه می کشی؟

    لبم رو کج کردم و با غصه گفتم
    - سایه، من از دست این چیکار کنم؟

    دستم رو گرفت.
    - مگه چیکار کرده؟

    عصبی ولی با صدایی کنترل شده غریدم
    - همین که گوشیم رو زد داغون کرد. من هزار تا چیز داخلش
    داشتم. شماره هام و...

    پرید میون حرفم و آروم تر از خودم زمزمه کرد
    - مگه توجهش رو نمی خواستی؟ خب الآن داره بهت
    توجه می کنه.

    شونه هاش رو بالا انداخت
    - منم اگه شوهرم شماره ی یه زنی که دوسش داره رو
    توی گوشیش داشته باشه سرش رو خورد می کنم.

    چپ چپ نگاهش کردم که با خنده ادامه داد
    - اما مشکل این جاست که من شوهر ندارم.

    دستم رو روی دهنم گذاشتم و سعی کردم صدام بلند
    نشه.
    - لامصب اگه می دونه شوهر منه چرا نمی گـه؟ لال نمیره
    ایشالله با اون غرور مزخرفش.

    سایه کوله ای که همیشه همراهش بود رو از روی شونه اش
    برداشت و درش رو باز کرد.
    زل زده بودم به حرکاتش که یه بسته تخمه از جیبش
    بیرون آورد.
    نفسم رو بیرون دادم. واقعا من رو ببین دارم یاسین تو
    گوش خر می خونم.
    یه مشت تخمه توی دستش گرفت و نطقش رو شروع کرد.
    - عزیز من تو از کجا می دونی به خاطر غرورشه که
    حرفی نمی زنه؟ شاید دلیل دیگه ای داره‌.

    با حرص بسته ی تخمه رو ازش گرفتم
    - آره مثلا شاید خجالت می کشه. شایدم می ترسه طلاقش
    بدم.

    با خنده نامحسوس به آتاش چشم دوخت و گفت
    - بعید هم نیست.

    با حواس پرتی چند تا تخمه رو باهم توی دهنم گذاشتم
    و بدون این که پوستشون رو بکنم خواستم قورتشون
    بدم که گیر کرد توی گلوم و صدای سرفه ام بلند شد.
    سایه که ترکید فقط!
    یکی باید بهش تنفس مصنوعی می داد، هی می خواست
    بطری آب رو دستم بده هی پخش می شد روی صندلی.
    وضعیت منم که نابود بود، انقدر سرفه کرده بودم که
    اشک از چشمام سرازیر شد.
    نهایتا آتاش سایه رو کنار زد و با گرفتن بازوی من بطری
    آب رو جلوی دهنم گرفت.
    بطری رو از دستش گرفتم و آبی که توش بود رو لاجرعه
    سر کشیدم.
    نصف بطری خالی شد تا اون پوسته ها از گلوم پایین رفت.
    بطری رو دست آتاش دادم و با مشت روی سـ*ـینه ام کوبیدم.
    راستی راستی داشتم خفه می شدم.
    چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم که صدای آتاش
    بلند شد.
    - خوبی؟

    به چشمای جدیش زل زدم.
    از همه چی غافل شدم، انگار نه انگار که لحظه ای قبل
    داشتم پشت سرش بد می گفتم.
    دوباره غرق چشم هاش شدم، برام مهم نبود کجا هستم
    اما...
    سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم
    - آره.

    ناخن های دستم رو شکوندم و دوباره روی صندلیم صاف
    نشستم.
    خنده ی سایه هم دیگه بند اومده بود و فقط یه لبخند
    روی لبش بود.
    چشم غره ای بهش رفتم و کنار گوشش تشر زدم
    - مرض، دردِ بی درمون. خاک بر سرت که تو موقعیت های
    حساس هی باید یکی باشه جمت کنه.

    لبخندش رو پررنگ کرد و اشاره ای به آتاش زد.
    - برای تو که بد نشد. طرف هم بلده نگران بشه ها.

    خودم رو زدم به اون راه و اخم کردم.
    - پس کی شروع میشه این نمایشه، همایشه چیه.

    خندش رو خورد.
    - الآن شروع می شه عزیزم. کور نیستی ببین دارن تابلو
    هاشون رو آماده می کنن. البته شما که هوش و حواست
    این جا نیست.

    محکم توی کمرش کوبیدم و بدون این که نگاهش کنم
    گفتم
    - خفه بمیر!

    کشدار گفت
    - چشـم.

    آروم تر پرسید
    - حالا این شوهر عقب موندت چرا این طوری نگاهم می
    کنه؟

    اخم کردم.
    - عقب مونده عمته. چطوری نگاهت کرد مگه؟

    تکیه داد به صندلی و پای راستش رو روی پای چپ انداخت.
    - والا چه می دونم انگار ارث باباش رو بالا کشیدم.

    لبخند ژکوندی زدم و با مسخرگی گفتم
    - خب عزیزم داره بهت هشدار می ده.

    متعجب شد و کمی بهم چسبید.
    - چه هشداری؟

    - که من رو اذیتم نکنی!

    با آرنج توی پهلوم کوبید.
    - نه بابا؟ خوبه همین یه دقیقه پیش داشتی پشت سرش
    بد می گفتی.

    لبم رو جمع کردم.
    - اون موقع عصبی بودم.

    خندید و دیگه چیزی نگفت.
    منم به رو به رو زل زدم.
    چند تا پسر و دختر روی صحنه اومدن، سنشون حدودا
    بین ده سال تا هجده سال بود.
    همزمان با حرکات اونا آهنگ بی کلامی هم پخش می شد.
    دستم رو زیر چونه گذاشتم و با لبخند نگاهشون کردم.
    هر کدوم یه پالت رنگ دستشون بود و مشغول بودن، با
    این که من خودم مثلا توی این حرفه درس خونده بودم
    اما اصلا از کارشون سر در نمی آوردم. نه یه رنگ بودن که
    بگم دارن پازلی نقاشی می کنن نه طرح خاصی بود که
    بگم یه طرحِ خیالیه.
    نقاش می تونه هر چیزی که به ذهنش میاد روی روی تابلو
    پیاده کنه اما این خطوط بی معنی، نمی فهمیدمشون!
    با دقت به حرکاتِ دستشون زل زدم و توی همون حین
    از سایه پرسیدم
    - سایه تو می فهمی اینا دارن چی می کشن؟

    - نه والا.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا