- عضویت
- 2019/01/04
- ارسالی ها
- 52
- امتیاز واکنش
- 303
- امتیاز
- 196
- سن
- 21
از تو آینه نگاهی به چهره ی رنگیم کردم، جای انگشتاش
رو لمس کردم، لمس کردم تا یادم بمونه؛ تا امروز رو فراموش
نکنم.
آهی کشیدم و مشتی آب به صورتم زدم، مشت دوم رو هم
پر کردم و توی صورتم ریختم.
سعی کردم رنگ رو بشورم و بالاخره بعد از مدتی کارم
تموم شد؛ دلم نمی خواست اشک بریزم اما خیلی سخت بود.
و نهایتِ این تلاش شد بغضِ سنگینی که شکست، خیلی
کم پیش میومد من گریه کنم و حالا که داشتم اشک می ریختم
یعنی به معنای واقعی شکستم؛ کف سرویس نشستم و بی
صدا اشک ریختم.
چقدر با خودم رویا بافته بودم؛ گفتم آتاش هم بعد از یه
مدت به من عادت می کنه و من بهش می گم که همسرشم.
ولی اون فقط یه آدم بی رحم و بد ذاته که تنها خواسته های
خودش براش مهمه، هرگز امکان نداره چنین مردی برای
شخصِ دیگه ای ارزش قائل بشه.
دوست داشتن و عشق که سهله؛ اون حتی نمی تونه به
کسی بها بده.
برای خودم و افکارم متأسفم؛ به قول اون من افکارم بچگانست.
چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم، از هرچیزی.
در نهایت بعد از مدتی نه چندان طولانی همون جا خوابم
برد.
*******
نیمه های شب بود که با احساس کوفتگی از جا بلند شدم؛ نگاهی
به خودم انداختم و تأسف خوردم.
این جا هم جای خوابیدنه؟
بلند شدم و کمی تنم رو کش و قوس دادم، همه جام
درد می کرد اما مهم نبود؛ عوضش امشب و بهتر یادم می مونه.
آدم کینه ای نبودم اما نسبت به اون حساس بودم و دلم
نمی خواست از طرف کسی که دوسش دارم سیلی بخورم و
سرزنش بشم؛ یه بارم که نزده بود.
یه بار تو قبرستون و یکی هم که دیشب.
پوفی کشیدم و اومدم برم روی تخت که چیزی از پنجره
توجهم رو جلب کرد؛ احساس می کردم یه سایه سیاه می
بینم. خوب که دقت کردم دیدم درست می بینم و یه نفر
توی باغه.
چشمام درشت شد؛ نکنه از طرف شهریار باشه؟
حالا چی کار کنم؟
هنوزم همون جا وایساده بود؛ یعنی کیه؟ دزده یا...
این جوری فایده نداره؛ شال سفید رنگم و روی سرم زدم
و از اتاق خارج شدم.
باید به آتاش خبر می دادم یا نه؟ اما من که باهاش حرف
نمی زنم.
الآن وقت این حرفاست سولین؟ یه نفر وارد ویلا شده و
تو داری فکر می کنی با آتاش قهری؟
نه خیر؛ این دفعه رو دیگه کوتاه نمیام؛ هر چی می خواد
بشه، بشه! من خودم می رم ببینم اون کیه.
فوق فوقش بخواد من و بزنه، منم وانمی ایستم نگاش
کنم که، فرار می کنم؛ والا.
به آرومی از پله ها پایین رفتم که سر و صدایی ایجاد نشه.
رو نوک انگشتام راه رفتم و بعد هم کفش هایی که دستم
بود رو پوشیدم و از ویلا خارج شدم.
اه دیدی چی شد؟ باید شال سبز یا مشکی می پوشیدم که
الآن بتونم استتار کنم؛ با شالِ سفید رنگ که من و می بینه.
باغ انقدر تاریک بود که جز یه سایه سیاه هیچی نمی دیدم، حتی
قد و قامتش رو نمی تونستم ببینم.
پشت یه درخت قایم شدم و هرازگاهی نگاهی می کردم
ببینم مبادا اون سایه سیاه از دستم فرار کنه.
بار آخری که نگاه کردم دیدم داره می ره طرفِ دیگه ی باغ.
برای همین با عجله پشت سرش رفتم که برای یه لحظه برگ
های زیر پام صدا دادن.
اشهد خودم و خوندم؛ نمی دونم شنید یا نه. ولی از سایه
اش فهمیدم از حرکت ایستاده.
اومدم برم پشت یه درخت که مچ دستم کشیده شد و توی
بغلش افتادم.
این عطر و این گرما؛ متعلق به همون کسیه که قلبم خوب
می شناستش؛ چشمام رو باز کردم و با اخم ریزی خیره اش
شدم؛ همون اخم روی صورتش بود و حالت صورتش جدی.
اما توی این تاریکی صورتش یه جور خاصی شده بود، با صدای
بمش به آرومی گفت
_این جا چی کار داری؟
خودم رو از حصار دستاش رها کردم و اومدم برم که یه
قدم اومد جلو و باعث شد به تنه ی یکی از درخت ها بچسبم؛
من و میون خودش و درخت محبوس کرده بود.
_بزار برم.
_کجا؟
بی جواب خواستم کنارش بزنم که گفت
_جواب من و بده.
با حرص بدون این که نگاش کنم گفتم
_فکر کردم کسی اومده توی ویلا، اومدم که خیالم راحت
بشه؛ حالا هم اگه اجازه بدید برگردم توی اتاقم.
_اون وقت اگه همچین چیزی حس کردی نباید به من بگی.
این بار مستقیم نگاهش کردم و با صدای سنگینی گفتم
_ترسیدم بیام بهتون خبر بدم یه سیلی دیگه بخورم؛ نیست
که من کسی و ندارم ازم دفاع کنه و شماهم آگاه به این،
اینه که بهتون حق می دم راه به راه سرم دست بلند کنید.
بی حرف و با همون اخمش نگاهم کرد، کنارش زدم و گفتم
_با اجازه.
_دنبالِ چی هستی؟
قدم هام کند شد و ایستادم، اما برنگشتم طرفش.
_تو دقیقا چی می خوای از من؟
از حرفاش بغضی توی گلوم نشست، تازه می گفت چی ازم
می خوای!
_چیزی ازت نمی خوام؛ انقدر خودخواه و بی احساسی که
هر کس طرفت میاد فکر می کنی با هدف نزدیکت شده؛ هرچند که...
من حتی به خواست خودم هم الآن تو ویلا و نزدیک تو نیستم. هرچی
هست و وجود داره به اجباره، من هیچ وقت خواهانش نبودم.
این و گفتم و دیگه منتظر جوابش نبودم.
منظورم از هر چی همون پیوند بین من و خودش بود؛ نمی
دونم متوجه شد یا نه، اصلا می دونه یا واقعا فراموشم
کرده. اما به هرحال این و گفتم که بشه یه تیری توی تاریکی!
یه تیکه برای این که حداقل دلِ خودم خنک بشه بهش پروندم.
به خودم اجازه ندادم بیش تر از این احساسم بال و پر
بگیره و یا حتی نگرانش بشم.
نگرانِ این که الآن با لباس کم توی أین هوا بیرونه، نگران
این که نکنه بارون بیاد خیس بشه و...!
اما دیگه نمی تونم کارهاش و نادیده بگیرم و دیوانه وار عاشقش
باشم، براش نگران بشم و بخوام کمکش کنم.
دیگه کافیه!
********
آب پاش رو برداشتم و طبقِ عادت چند روزه ام به باغچه
رفتم تا گل هارو آب بدم.
از اون ماجرا چهار روز گذشته بود و من به جز اون شب
اول تا به الآن هنوز باهاش یه کلمه هم حرف نزدم.
اونم کاری به کارم نداشت. آره خب، حق داره؛ فعلا برای
عملی کردن نقشه های بهم نیاز نداره. پس چرا بخواد
باهام حرف بزنه؟
پوفی کشیدم و نشستم روی زمین تا یه خورده خاک گل
هارو هم تنظیم کنم. دست پیش بردم آشغال های ریز رو
کنار بزنم که یه چیزی دستم رو گاز گرفت.
دستم رو محکم عقب کشیدم و زیر لب آه و ناله سر دادم؛ این
دیگه چه جونوری بود؟
کمی خم شدم و یکی دوتا از گل هارو کنار زدم، خدای من! یه
خرگوش بود.
با دوتا دستم اون و به سمت خودم آوردم و گذاشتمش توی
بغلم، بیچاره معلوم نبود چش شده که قلبش انقدر تند
می زد؛ اصلا این از کجا اومده بود؟
بدنش سفید بود و قسمتی از موهای روی سـ*ـینه اش خاکستری
رنگ بودن.
دستم رو نوازش وار روی سرش گذاشتم و گفتم
_آروم باش کوچولو؛ آروم.
دیگه کاملا بیخیال گل ها و باغچه شدم و خرگوش رو برداشتم
تا ببرم داخل. انگار پاش زخمی شده بود؛ چون خوب نمی
تونست حرکتش بده.
خرگوش رو بردم داخل و از همون جا بانو رو صدا کردم.
در حالی که دستاش رو خشک می کرد از آشپزخونه اومد
بیرون
_جانم چی شده؟
نگاهش به خرگوش افتاد و برای یه لحظه ترسید.
_نترس بانو؛ خرگوشه، فکر کنم زخمی شده.
خرگوش و گرفت و یکم بررسیش کرد
_آره پاش زخمی شده؛ اما از کجا اومد تو ویلا؟
_نمی دونم؛ شاید همین دور و ورا لونه داره.
لبخندی زد و گفت
_تو همین جا صبر کن من می رم ببینم پارچه ای، بانداژی
چیزی پیدا نمی کنم پاشو ببندیم.
سرم رو تکون دادم و روی یکی از مبل ها نشستم.
فقط باید خدا خدا می کردم آتاش سر نرسه؛ امروز خونه
بود و اگه این و می دید خونم حلال بود.
بعید نبود اگه می گفت این جاسوس شهریاره پرتش کنید
بیرون.
خرگوشه انگار هنوز می ترسید؛ نوازشش کردم تا ترسش از بین بره.
یه مشکلی که داشتم این بود که نمی دونستم نره یا ماده، آخه
من با حیوونای نر دوست نمی شم.
خندم گرفت از افکارم، لبخند پت و پهنی نشوندم روی لبام
که بانو با یه بانداژ سفید اومد.
خواست پاش رو ببنده که گفتم
_نه؛ یه لحظه صبر کن بانو.
نگاه متعجبش رو بی پاسخ گذاشتم و به آشپزخونه رفتم؛ یه
هویج از توی سبد برداشتم و برگشتم کنار خرگوش.
می خواستم حواسش پرت من و این هویج بشه تا بانو کارش
رو بکنه؛ همین طور هم شد چون وقتی هویج رو دید انگار
همه چی یادش رفت.
همینم باعث شد بانو کارش رو با خیال راحت انجام بده؛ بیچاره
خرگوشه انگار از وقتی به دنیا اومده چیزی نخورده.
یاد خودم افتادم موقعی که می خواستم افطار کنم؛ فکر
کنم کم از این حیوون نداشتم.
_دستت درد نکنه بانو، امشب من این و ببرم اتاقم تا فردا
که پاش بهتر بشه و ولش کنم بره.
_خواهش عزیزم؛ کاری نکردم.
هویج رو دادم دست خودش و در حالی که تکونش می
دادم روانه اتاقم شدم، به سالن بالا که رسیدم صدایی توجهم
رو جلب کرد، صدایِ آتاش بود، انگار داشت با کسی حرف
می زد.
تو درگاه اتاقش ایستاده بود و پشتش به من بود؛ تلفن
به دست و عصبی!
اون یکی دستش رو زده بود به کمرش و با لحن بدی با
یه نفر حرف می زد، اگه من جایِ طرف بودم از پشت تلفن
سکته می کردم انقدر که این عصبیه.
البته خودمم نمونه اش رو دیدم و حس کردم ولی بازم در
این حد نبود.
نفهمیدم چی شد که دستم شل شد و خرگوش رو رها کردم، اونم
انگار تازه پریدن یادش اومده باشه جستی زد و از کنار
آتاش پرید توی اتاقش.
با دست کوبیدم روی پیشونیم؛ اه دستم بشکنه، این چه
موقع ول کردن خرگوش بود؟
برگشت و چشم توی چشمم به مخاطبِ پشت گوشی گفت
_توجیه نکن؛ فردا که اومدم شرکت خودم بررسی می کنم
و اگه واقعا همچین چیزی باشه بی برو برگشت اخراجی.
بی حرفِ دیگه ای تلفن رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت.
می خواستم برم توی اتاق و خرگوش رو بگیرم اما انقدر که
اخماش توهم بود جرئت نداشتم جیک بزنم.
بالاخره با هر بدبختی و جون کندنی بود یه جمله تحویلش
دادم با این مضمون که
_می شه برم تو اتاق؟
چیزی نگفت و کمی شونه اش رو کنار کشید، از همون فاصله
ی کم به سختی رد شدم و چشم گردوندم دنبال خرگوش.
پیداش نبود، یعنی کجا رفته؟
کنار تخت رفتم و رو تختیش رو زدم بالا.
گوشه ای نشسته بود و فارق از همه چی هویجش رو می
خورد، دراز کشیدم و به آرومی دست دراز کردم تا بگیرمش
که تر و فرز رفت طرف دیگه ای.
بی شعور و ببین ها، تا الآن که جیک هم نمی زد حالا چموش
شده واسه من.
به خاطر این مجبور شدم با اون خودخواه ستم گر حرف
بزنم؛ با حرص بلند شدم و رفتم طرف دیگه ی تخت.
این بار سعی کردم زودتر عمل کنم ولی زهی خیال باطل!
فقط برای یه لحظه دمش رو گرفتم.
کامل رفتم زیر تخت و سعی کردم بگیرمش که فرار کرد و
از زیر تخت رفت بیرون.
با عجله اومدم منم از زیر تخت برم بیرون که سرم خورد
به لبه ی تخت، توجهی نکردم و بلند شدم.
خرگوش می خواست از اتاق خارج بشه که آتاش نیم خیز
شد و با یه دست گرفتش، بعد هم به حالت قبلیش برگشت.
بی این که نگاهش کنم زیر لب تشکر کردم و اومدم ازش
بگیرمش که نذاشت.
کمی نگاهم رو بالا کشیدم و طلبکار نگاهش کردم.
_این رو از کجا آوردی؟
سعی کردم حرص نخورم، واقعا فکر می کرد از کجا آوردمش؟
من که جز توی این ویلا جایی نرفته بودم این چند وقت.
_توی باغ بود.
صداش به نسبت بلندتر شد
_اون وقت هرچیزی که توی باغ باشه رو باید برداری بیاری
توی ویلا؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، این که جلوی زبونم رو
بگیرم واقعا سخت بود و در نهایت جمله ای بود که از
سر حرص تحویلش دادم
_نترس جاسوس شهریار نیست.
_تمومش کن؛ این مسخره بازی هارو تموم کن. می تونی؟
_مسخره بازی رو شما راه انداختی، آخه یه خرگوشم بازپرسی
داره که خِر من و گرفتی می گی از کجا آوردیش؟
_ازت بازپرسی می کنم چون تا به امروز این خونه باغ وحش
نبوده و از این به بعد هم نخواهد بود.
_ببخشیدا، خیلی عذر می خوام. این چه فرقی با اون سگاتون
داره که این حیوونه و اونا نه؟
_سگ برای نگهبانیه در ضمن توی حیاط می مونه. و آخرین
بارت هم باشه که در مورد کارهام از من سوال می کنی.
این جا هرچی من بگم همون می شه.
_بعد ببخشید با چه عنوانی؟ فقط به این خاطر که صاحب
این ویلایید؟ اصلا کاری نداریم به این که من این جا گرفتار
شدم ولی بازم حق ندارید به کسی دستور بدید.
حالا باز اگه جز کارکنا و خدمتکار هاتون بودم یه چیزی...
ولی الآن یه خورده احساس می کنم دارید زیاده روی
می کنید.
خرگوش رو ازش گرفتم که یه قدم اومد جلو، با همون حیوون
بیچاره توی دستم به موازات همون قدم عقب رفتم.
یه قدم دیگه جلو اومد که این دفعه من یه نیم قدم رفتم
عقب تر، فاصله رو پر کرد و با لحنی کوبنده گفت
_اینجایی، به هر دلیلی که هست الآن تو توی ویلای منی و
موظفی که مثل بقیه قوانین رو رعایت کنی؛ نه من برای تو
استثنا ٕ قائلم نه هیچ جا خبریه.
پس این جا یاد بگیر احساست رو سرکوب کنی و به یاد
بیاری که این جا همه چی به میل تو نیست.
شاید خیلی از آدمای این خونه از تو گستاخ تر و محق تر
باشن اما این و می دونن که این جا باید خیلی چیزها رعایت
بشه. عادت ندارم به این که بخوام چیزی رو توی گوشِ کسی
بخونم و خط به خط بهش یاد بدم چیکار کنه. هرکس برخلاف
میلم عمل کنه و خطایی ازش ببینم بی برو برگرد یا اخراج
می شه یا اسمش از زندگی من پاک می شه.
اما این که تورو نمی تونم از زندگیم بندازم بیرون یه شانسه
برای تو که بخوای خیلی چیزها رو زیر پا بذاری، ولی من
بهت اجازه نمی دم. اگه تنها حرف و تهدید برای تو کارساز
نباشه اون موقع است که چیزای جدیدی رو رو می کنم.
این و به خاطر بسپار که از من هرکاری بر میاد.
رو لمس کردم، لمس کردم تا یادم بمونه؛ تا امروز رو فراموش
نکنم.
آهی کشیدم و مشتی آب به صورتم زدم، مشت دوم رو هم
پر کردم و توی صورتم ریختم.
سعی کردم رنگ رو بشورم و بالاخره بعد از مدتی کارم
تموم شد؛ دلم نمی خواست اشک بریزم اما خیلی سخت بود.
و نهایتِ این تلاش شد بغضِ سنگینی که شکست، خیلی
کم پیش میومد من گریه کنم و حالا که داشتم اشک می ریختم
یعنی به معنای واقعی شکستم؛ کف سرویس نشستم و بی
صدا اشک ریختم.
چقدر با خودم رویا بافته بودم؛ گفتم آتاش هم بعد از یه
مدت به من عادت می کنه و من بهش می گم که همسرشم.
ولی اون فقط یه آدم بی رحم و بد ذاته که تنها خواسته های
خودش براش مهمه، هرگز امکان نداره چنین مردی برای
شخصِ دیگه ای ارزش قائل بشه.
دوست داشتن و عشق که سهله؛ اون حتی نمی تونه به
کسی بها بده.
برای خودم و افکارم متأسفم؛ به قول اون من افکارم بچگانست.
چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم، از هرچیزی.
در نهایت بعد از مدتی نه چندان طولانی همون جا خوابم
برد.
*******
نیمه های شب بود که با احساس کوفتگی از جا بلند شدم؛ نگاهی
به خودم انداختم و تأسف خوردم.
این جا هم جای خوابیدنه؟
بلند شدم و کمی تنم رو کش و قوس دادم، همه جام
درد می کرد اما مهم نبود؛ عوضش امشب و بهتر یادم می مونه.
آدم کینه ای نبودم اما نسبت به اون حساس بودم و دلم
نمی خواست از طرف کسی که دوسش دارم سیلی بخورم و
سرزنش بشم؛ یه بارم که نزده بود.
یه بار تو قبرستون و یکی هم که دیشب.
پوفی کشیدم و اومدم برم روی تخت که چیزی از پنجره
توجهم رو جلب کرد؛ احساس می کردم یه سایه سیاه می
بینم. خوب که دقت کردم دیدم درست می بینم و یه نفر
توی باغه.
چشمام درشت شد؛ نکنه از طرف شهریار باشه؟
حالا چی کار کنم؟
هنوزم همون جا وایساده بود؛ یعنی کیه؟ دزده یا...
این جوری فایده نداره؛ شال سفید رنگم و روی سرم زدم
و از اتاق خارج شدم.
باید به آتاش خبر می دادم یا نه؟ اما من که باهاش حرف
نمی زنم.
الآن وقت این حرفاست سولین؟ یه نفر وارد ویلا شده و
تو داری فکر می کنی با آتاش قهری؟
نه خیر؛ این دفعه رو دیگه کوتاه نمیام؛ هر چی می خواد
بشه، بشه! من خودم می رم ببینم اون کیه.
فوق فوقش بخواد من و بزنه، منم وانمی ایستم نگاش
کنم که، فرار می کنم؛ والا.
به آرومی از پله ها پایین رفتم که سر و صدایی ایجاد نشه.
رو نوک انگشتام راه رفتم و بعد هم کفش هایی که دستم
بود رو پوشیدم و از ویلا خارج شدم.
اه دیدی چی شد؟ باید شال سبز یا مشکی می پوشیدم که
الآن بتونم استتار کنم؛ با شالِ سفید رنگ که من و می بینه.
باغ انقدر تاریک بود که جز یه سایه سیاه هیچی نمی دیدم، حتی
قد و قامتش رو نمی تونستم ببینم.
پشت یه درخت قایم شدم و هرازگاهی نگاهی می کردم
ببینم مبادا اون سایه سیاه از دستم فرار کنه.
بار آخری که نگاه کردم دیدم داره می ره طرفِ دیگه ی باغ.
برای همین با عجله پشت سرش رفتم که برای یه لحظه برگ
های زیر پام صدا دادن.
اشهد خودم و خوندم؛ نمی دونم شنید یا نه. ولی از سایه
اش فهمیدم از حرکت ایستاده.
اومدم برم پشت یه درخت که مچ دستم کشیده شد و توی
بغلش افتادم.
این عطر و این گرما؛ متعلق به همون کسیه که قلبم خوب
می شناستش؛ چشمام رو باز کردم و با اخم ریزی خیره اش
شدم؛ همون اخم روی صورتش بود و حالت صورتش جدی.
اما توی این تاریکی صورتش یه جور خاصی شده بود، با صدای
بمش به آرومی گفت
_این جا چی کار داری؟
خودم رو از حصار دستاش رها کردم و اومدم برم که یه
قدم اومد جلو و باعث شد به تنه ی یکی از درخت ها بچسبم؛
من و میون خودش و درخت محبوس کرده بود.
_بزار برم.
_کجا؟
بی جواب خواستم کنارش بزنم که گفت
_جواب من و بده.
با حرص بدون این که نگاش کنم گفتم
_فکر کردم کسی اومده توی ویلا، اومدم که خیالم راحت
بشه؛ حالا هم اگه اجازه بدید برگردم توی اتاقم.
_اون وقت اگه همچین چیزی حس کردی نباید به من بگی.
این بار مستقیم نگاهش کردم و با صدای سنگینی گفتم
_ترسیدم بیام بهتون خبر بدم یه سیلی دیگه بخورم؛ نیست
که من کسی و ندارم ازم دفاع کنه و شماهم آگاه به این،
اینه که بهتون حق می دم راه به راه سرم دست بلند کنید.
بی حرف و با همون اخمش نگاهم کرد، کنارش زدم و گفتم
_با اجازه.
_دنبالِ چی هستی؟
قدم هام کند شد و ایستادم، اما برنگشتم طرفش.
_تو دقیقا چی می خوای از من؟
از حرفاش بغضی توی گلوم نشست، تازه می گفت چی ازم
می خوای!
_چیزی ازت نمی خوام؛ انقدر خودخواه و بی احساسی که
هر کس طرفت میاد فکر می کنی با هدف نزدیکت شده؛ هرچند که...
من حتی به خواست خودم هم الآن تو ویلا و نزدیک تو نیستم. هرچی
هست و وجود داره به اجباره، من هیچ وقت خواهانش نبودم.
این و گفتم و دیگه منتظر جوابش نبودم.
منظورم از هر چی همون پیوند بین من و خودش بود؛ نمی
دونم متوجه شد یا نه، اصلا می دونه یا واقعا فراموشم
کرده. اما به هرحال این و گفتم که بشه یه تیری توی تاریکی!
یه تیکه برای این که حداقل دلِ خودم خنک بشه بهش پروندم.
به خودم اجازه ندادم بیش تر از این احساسم بال و پر
بگیره و یا حتی نگرانش بشم.
نگرانِ این که الآن با لباس کم توی أین هوا بیرونه، نگران
این که نکنه بارون بیاد خیس بشه و...!
اما دیگه نمی تونم کارهاش و نادیده بگیرم و دیوانه وار عاشقش
باشم، براش نگران بشم و بخوام کمکش کنم.
دیگه کافیه!
********
آب پاش رو برداشتم و طبقِ عادت چند روزه ام به باغچه
رفتم تا گل هارو آب بدم.
از اون ماجرا چهار روز گذشته بود و من به جز اون شب
اول تا به الآن هنوز باهاش یه کلمه هم حرف نزدم.
اونم کاری به کارم نداشت. آره خب، حق داره؛ فعلا برای
عملی کردن نقشه های بهم نیاز نداره. پس چرا بخواد
باهام حرف بزنه؟
پوفی کشیدم و نشستم روی زمین تا یه خورده خاک گل
هارو هم تنظیم کنم. دست پیش بردم آشغال های ریز رو
کنار بزنم که یه چیزی دستم رو گاز گرفت.
دستم رو محکم عقب کشیدم و زیر لب آه و ناله سر دادم؛ این
دیگه چه جونوری بود؟
کمی خم شدم و یکی دوتا از گل هارو کنار زدم، خدای من! یه
خرگوش بود.
با دوتا دستم اون و به سمت خودم آوردم و گذاشتمش توی
بغلم، بیچاره معلوم نبود چش شده که قلبش انقدر تند
می زد؛ اصلا این از کجا اومده بود؟
بدنش سفید بود و قسمتی از موهای روی سـ*ـینه اش خاکستری
رنگ بودن.
دستم رو نوازش وار روی سرش گذاشتم و گفتم
_آروم باش کوچولو؛ آروم.
دیگه کاملا بیخیال گل ها و باغچه شدم و خرگوش رو برداشتم
تا ببرم داخل. انگار پاش زخمی شده بود؛ چون خوب نمی
تونست حرکتش بده.
خرگوش رو بردم داخل و از همون جا بانو رو صدا کردم.
در حالی که دستاش رو خشک می کرد از آشپزخونه اومد
بیرون
_جانم چی شده؟
نگاهش به خرگوش افتاد و برای یه لحظه ترسید.
_نترس بانو؛ خرگوشه، فکر کنم زخمی شده.
خرگوش و گرفت و یکم بررسیش کرد
_آره پاش زخمی شده؛ اما از کجا اومد تو ویلا؟
_نمی دونم؛ شاید همین دور و ورا لونه داره.
لبخندی زد و گفت
_تو همین جا صبر کن من می رم ببینم پارچه ای، بانداژی
چیزی پیدا نمی کنم پاشو ببندیم.
سرم رو تکون دادم و روی یکی از مبل ها نشستم.
فقط باید خدا خدا می کردم آتاش سر نرسه؛ امروز خونه
بود و اگه این و می دید خونم حلال بود.
بعید نبود اگه می گفت این جاسوس شهریاره پرتش کنید
بیرون.
خرگوشه انگار هنوز می ترسید؛ نوازشش کردم تا ترسش از بین بره.
یه مشکلی که داشتم این بود که نمی دونستم نره یا ماده، آخه
من با حیوونای نر دوست نمی شم.
خندم گرفت از افکارم، لبخند پت و پهنی نشوندم روی لبام
که بانو با یه بانداژ سفید اومد.
خواست پاش رو ببنده که گفتم
_نه؛ یه لحظه صبر کن بانو.
نگاه متعجبش رو بی پاسخ گذاشتم و به آشپزخونه رفتم؛ یه
هویج از توی سبد برداشتم و برگشتم کنار خرگوش.
می خواستم حواسش پرت من و این هویج بشه تا بانو کارش
رو بکنه؛ همین طور هم شد چون وقتی هویج رو دید انگار
همه چی یادش رفت.
همینم باعث شد بانو کارش رو با خیال راحت انجام بده؛ بیچاره
خرگوشه انگار از وقتی به دنیا اومده چیزی نخورده.
یاد خودم افتادم موقعی که می خواستم افطار کنم؛ فکر
کنم کم از این حیوون نداشتم.
_دستت درد نکنه بانو، امشب من این و ببرم اتاقم تا فردا
که پاش بهتر بشه و ولش کنم بره.
_خواهش عزیزم؛ کاری نکردم.
هویج رو دادم دست خودش و در حالی که تکونش می
دادم روانه اتاقم شدم، به سالن بالا که رسیدم صدایی توجهم
رو جلب کرد، صدایِ آتاش بود، انگار داشت با کسی حرف
می زد.
تو درگاه اتاقش ایستاده بود و پشتش به من بود؛ تلفن
به دست و عصبی!
اون یکی دستش رو زده بود به کمرش و با لحن بدی با
یه نفر حرف می زد، اگه من جایِ طرف بودم از پشت تلفن
سکته می کردم انقدر که این عصبیه.
البته خودمم نمونه اش رو دیدم و حس کردم ولی بازم در
این حد نبود.
نفهمیدم چی شد که دستم شل شد و خرگوش رو رها کردم، اونم
انگار تازه پریدن یادش اومده باشه جستی زد و از کنار
آتاش پرید توی اتاقش.
با دست کوبیدم روی پیشونیم؛ اه دستم بشکنه، این چه
موقع ول کردن خرگوش بود؟
برگشت و چشم توی چشمم به مخاطبِ پشت گوشی گفت
_توجیه نکن؛ فردا که اومدم شرکت خودم بررسی می کنم
و اگه واقعا همچین چیزی باشه بی برو برگشت اخراجی.
بی حرفِ دیگه ای تلفن رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت.
می خواستم برم توی اتاق و خرگوش رو بگیرم اما انقدر که
اخماش توهم بود جرئت نداشتم جیک بزنم.
بالاخره با هر بدبختی و جون کندنی بود یه جمله تحویلش
دادم با این مضمون که
_می شه برم تو اتاق؟
چیزی نگفت و کمی شونه اش رو کنار کشید، از همون فاصله
ی کم به سختی رد شدم و چشم گردوندم دنبال خرگوش.
پیداش نبود، یعنی کجا رفته؟
کنار تخت رفتم و رو تختیش رو زدم بالا.
گوشه ای نشسته بود و فارق از همه چی هویجش رو می
خورد، دراز کشیدم و به آرومی دست دراز کردم تا بگیرمش
که تر و فرز رفت طرف دیگه ای.
بی شعور و ببین ها، تا الآن که جیک هم نمی زد حالا چموش
شده واسه من.
به خاطر این مجبور شدم با اون خودخواه ستم گر حرف
بزنم؛ با حرص بلند شدم و رفتم طرف دیگه ی تخت.
این بار سعی کردم زودتر عمل کنم ولی زهی خیال باطل!
فقط برای یه لحظه دمش رو گرفتم.
کامل رفتم زیر تخت و سعی کردم بگیرمش که فرار کرد و
از زیر تخت رفت بیرون.
با عجله اومدم منم از زیر تخت برم بیرون که سرم خورد
به لبه ی تخت، توجهی نکردم و بلند شدم.
خرگوش می خواست از اتاق خارج بشه که آتاش نیم خیز
شد و با یه دست گرفتش، بعد هم به حالت قبلیش برگشت.
بی این که نگاهش کنم زیر لب تشکر کردم و اومدم ازش
بگیرمش که نذاشت.
کمی نگاهم رو بالا کشیدم و طلبکار نگاهش کردم.
_این رو از کجا آوردی؟
سعی کردم حرص نخورم، واقعا فکر می کرد از کجا آوردمش؟
من که جز توی این ویلا جایی نرفته بودم این چند وقت.
_توی باغ بود.
صداش به نسبت بلندتر شد
_اون وقت هرچیزی که توی باغ باشه رو باید برداری بیاری
توی ویلا؟
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، این که جلوی زبونم رو
بگیرم واقعا سخت بود و در نهایت جمله ای بود که از
سر حرص تحویلش دادم
_نترس جاسوس شهریار نیست.
_تمومش کن؛ این مسخره بازی هارو تموم کن. می تونی؟
_مسخره بازی رو شما راه انداختی، آخه یه خرگوشم بازپرسی
داره که خِر من و گرفتی می گی از کجا آوردیش؟
_ازت بازپرسی می کنم چون تا به امروز این خونه باغ وحش
نبوده و از این به بعد هم نخواهد بود.
_ببخشیدا، خیلی عذر می خوام. این چه فرقی با اون سگاتون
داره که این حیوونه و اونا نه؟
_سگ برای نگهبانیه در ضمن توی حیاط می مونه. و آخرین
بارت هم باشه که در مورد کارهام از من سوال می کنی.
این جا هرچی من بگم همون می شه.
_بعد ببخشید با چه عنوانی؟ فقط به این خاطر که صاحب
این ویلایید؟ اصلا کاری نداریم به این که من این جا گرفتار
شدم ولی بازم حق ندارید به کسی دستور بدید.
حالا باز اگه جز کارکنا و خدمتکار هاتون بودم یه چیزی...
ولی الآن یه خورده احساس می کنم دارید زیاده روی
می کنید.
خرگوش رو ازش گرفتم که یه قدم اومد جلو، با همون حیوون
بیچاره توی دستم به موازات همون قدم عقب رفتم.
یه قدم دیگه جلو اومد که این دفعه من یه نیم قدم رفتم
عقب تر، فاصله رو پر کرد و با لحنی کوبنده گفت
_اینجایی، به هر دلیلی که هست الآن تو توی ویلای منی و
موظفی که مثل بقیه قوانین رو رعایت کنی؛ نه من برای تو
استثنا ٕ قائلم نه هیچ جا خبریه.
پس این جا یاد بگیر احساست رو سرکوب کنی و به یاد
بیاری که این جا همه چی به میل تو نیست.
شاید خیلی از آدمای این خونه از تو گستاخ تر و محق تر
باشن اما این و می دونن که این جا باید خیلی چیزها رعایت
بشه. عادت ندارم به این که بخوام چیزی رو توی گوشِ کسی
بخونم و خط به خط بهش یاد بدم چیکار کنه. هرکس برخلاف
میلم عمل کنه و خطایی ازش ببینم بی برو برگرد یا اخراج
می شه یا اسمش از زندگی من پاک می شه.
اما این که تورو نمی تونم از زندگیم بندازم بیرون یه شانسه
برای تو که بخوای خیلی چیزها رو زیر پا بذاری، ولی من
بهت اجازه نمی دم. اگه تنها حرف و تهدید برای تو کارساز
نباشه اون موقع است که چیزای جدیدی رو رو می کنم.
این و به خاطر بسپار که از من هرکاری بر میاد.
دانلود رمان های عاشقانه