- عضویت
- 2019/01/04
- ارسالی ها
- 52
- امتیاز واکنش
- 303
- امتیاز
- 196
- سن
- 21
یک ماه گذشت و توی این یه ماه خیلی بی حوصله شده بودم
تا این که بار آخر که پیش دکترم رفتیم گفت که میتونم آتل
پام رو باز کنم و فقط خودم باید مراقب باشم.
انقدر خوشحال شدم که دلم می خواست دکتر رو بغـ*ـل کنم و
حسابی بچلونمش به خاطر این خبر خوشش.
با همون ذوق زدگی توی چهرم که کاملا نشون می داد الانه
که پس بیوفتم دستام رو بهم کوبیدم و پر شور رو به دکتر
گفتم
_راست می گی دکتر؟ یعنی سرکارم نمی ذاری؟ بخدا حوصلم
پوکید از بس تویِ یه اتاق موندم و مگس پرونی کردم. نه
اصلا مگسی هم نبود که بخوام بپرونم. مسیرِ هر روزم از
این ور اتاق بود تا اون سرِ اتاق، دیگه مسیر خیلی زیاد می شد
یه سر می رفتم توی سالن و برمی گشتم.
خلاصه که خیلی با این خبرت خوشحالم کردی دکتر جون، خدا
سایت رو از سر بچه هات کم نکنه.
خندش گرفت؛ توی این یه ماه و نیم به پر حرفی هام عادت کرده بود
و چیزی نمی گفت.
گیره ی آتل رو باز کرد و حینی که درش می آورد با خنده
گفت
_من بچه ندارم دخترک شیطون.
صورتم جمع شد؛ لوسِ مسخره. من با این قد و قواره سنِ
خواهرتم به من می گی دخترک؟
برو به عمت این وصله هارو بچسبون.
می گن به مردا نباید رو داد ها؛ حالا تحویل بگیر ببین چی
می گـه.
دیگه چیزی بهش نگفتم و ساکت موندم تا کارش رو انجام
بده. همین که آتل رو باز کرد خم شدم شلوارم رو بالا کشیدم
و نگاهش کردم.
دوباره یه نسخهٔ جدید برام نوشت و توصیه های به قول خودش
لازم رو کرد.
آخر سر هم اضافه کرد که اگه دیدم از درد پام کم نمی سه حتما
بیام پیشش.
کلی ازش تشکر کردم و با کمک خودش از جا بلند شدم.
می خواست کمک کنه تا بیرون برم که همون لحظه در باز
شد و آتاش اومد داخل. چند دقیقه پیش تلفنش زنگ خورد و
احتمالا تا همین الآن مشغول صحبت با اون پشت خطیش
بود. نمی دونم عصبانیتش از کجا آب می خورد ولی با حالتِ
عصبی اخماش رو غلیظ تر کرد و من رو تیز نگاه کرد.
زیر لب از دکتر تشکری کرد که از صدتا فحش هم بدتر بود، بعد
هم دست من رو گرفت و همراهش از اتاق خارج شدم.
خیلی نمی تونستم زود قدم بردارم اما با این حالتِ عصبی که
آتاش به خودش گرفته بود جرئت نداشتم جیک بزنم.
معلوم نیست کی چی بهش گفته که این همه عصبیه. بالاخره
نتونستم طاقت بیارم و خیلی ناگهانی دستم رو از دستش
کشیدم بیرون.
اولش از حرکت ایستاد و بعد به آرومی برگشت سمتم. واقعا
حرکاتش رعب بر انگیز بود. یه جوری برگشت انگار که داره
می گـه چه غلطی کردی.
طبقِ عادت دست چپش توی جیبِ شلوارش بود که آوردش
بیرون و خیلی ترسناک نگاهم کرد.
الان من باید طلبکار باشم اون وقت این آقا...
کم نیاوردم و شمرده شمرده گفتم
_دستم رو شکوندی. چه خبرته؟!
دندوناش رو روی هم فشرد و از میونشون غرید
_برو توی ماشین اگه نمی خوای دیوونه شدنم رو ببینی.
برو که اگه نری نادیده می گیرم هرکی این جا هست و نیست
و می زنم به سیم آخر. سیمِ غیر آخرم رو دیدی؛ می خوای
به آخرش نرسه برو. لجبازی نکن با من که دودمانت رو به باد
می دم.
خیلی خونسرد گفتم
_چرا باید لجبازی کنم؟ حتما از چیزی عصبی هستی که این
طوری رفتار می کنی. خب حق ندارم علتِ رفتارت رو بدونم؟
چند بار به حالتِ عصبی کف دستش رو کشید روی صورتش
و بعد نفسش رو داد بیرون. بابا پرستیژ!
نگاهش رو از زمین گرفت و به من دوختش. حس می کردم
می خواسته خودش رو آروم کنه اما چندان موفق نبود.
_تکرار نمی کنم حرفِ چند بار تکرار شده رو؛ کاری که بهت
گفتم رو بکن.
سرم رو تکون دادم و بی اهمیت به حالِ داغونش خودم به
تنهایی مسیر رو طی کردم و بعد هم تکیه دادم به ماشین.
کمی بعد اون هم اومد و در ماشین رو باز کرد.
سوار شدم و سرم رو تکیه دادم به صندلی، واقعا حوصله
اش رو نداشتم. حتی با حسِ حرکت ماشین هم چشمام رو
باز نکردم، خسته بودم؛ حالا که سبک شده بودم احساس
می کردم خوابم میاد اما...
چشمام رو باز کردم و از توی آینه بغـ*ـلِ سمت خودش نگاهش
کردم. حداقل این طوری اگه مچم و می گرفت فکر می کرد
دارم بیرون رو نگاه می کنم.
یه دستش رو گذاشته بود لب پنجره و با دست دیگه فرمون رو
کنترل می کرد.
گـه گاهی هم دستِ آزادش رو میون موهاش می برد؛ هنوز
هم عصبی بود.
خیلی دلم می خواست بدونم چه خبر شده که انقدر اعصابش
به هم ریخته.
یه لحظه پشتِ چراغ قرمز وایساد و تا خواست من رو نگاه
کنه چشمام و به طرفِ دیگه ای تاب دادم.
از گوشه ی چشم فهمیدم داره با اخم نگاهم می کنه.
سرم رو چپ و راست کردم به معنی« چیه، چته؟» فکر می
کردم الآن سرش رو بر می گردونه اما طلبکار گفت
_به چی زل زدی؟
دیدم اگه هیچی نگم یا بگم هیچی خیلی ضایعست برای
همین شانسکی به مغازه ای اشاره کردم و گفتم
_اون جارو نگاه می کردم.
وقتی نگاهم بهش افتاد فهمیدم مغازه بستنی فروشی بوده
که من بهش اشاره کردم.
اونم چی؟ بستنی با شیر گاو میش.
وقتی خوب فکر کردم دیدم واقعا خیلی وقته نخوردم و دلم
می خواد.
برگشتم سمتش که هنوز هم با اخم نگاهم می کرد.چند لحظه
بر و بر نگاهش کردم که بالاخره لب از هم باز کرد
_حال و هوای بچگیات زده به سرت؟
با همون ته مونده لجبازی که هنوزم اثری از آثارش به جا بود
جبهه گرفتم
_مگه فقط بچه ها بستنی می خورن؟
پوزخند زد، احساس می کردم داره مسخره ام می کنه و
وقتی جملهٔ بعدش رو شنیدم به یقین رسیدم.
_نه؛ ولی به روحیهٔ صلح ستیزت نمیاد.
دهنم باز موند و چند بار ناباورانه پلک زدم، خدایا باورم نمی شه.
الان این به من گفت صلح ستیز؟
واقعا خودش رو ندیده یا خوب شخصیتش رو نمی شناسه
که همچین وصله هایی به من می چسبونه؟
کمی توی جام جابه جا شدم و به سمت اون مایل شدم.
سعی کردم فکم رو ببندم و بالاخره با صدایی که مخلوطی از
خشم و حیرت داشت گفتم
_به من می گی صلح ستیز؟
جوابی نداد اما پوزخندش به قوت به جا بود. راه کمی باز شد
و ماشین رو به حرکت در آورد که با همون لحن بهش پریدم
_واقعا معنی جمله ات رو نمی دونی؟ به من می گی صلح
ستیز؟ من روحیه صلح ستیز دارم؟
یعنی واقعا تا حالا توی آینه رو نگاه نکردی که بفهمی صلح
ستیز یعنی چی؟ اصلا تو معنی صلح رو می دونی که تازه
به من می گی صلح ستیز؟ تازه اصلا این کلمه رو شنیدی، معنیش
رو می دونی که به من می گی صلح ستیز؟
بالاخره عصبی شد و جوری روی فرمون کوبید که از ترس یکم
رفتم عقب. صورتش رو برگردوند سمتم و چند بار مشتش
رو به آرومی کوبید روی صندلی.
یکی نیست بگه می خوای آروم بشی الان بدتر می شه که یهو
دیدی اون مشتت رفت تو صورت یه بنده خدایی. تعادل روحی
که نداری خداروشکر.
نفسش رو بیرون داد
_چه خبرته؟ باز سوزنت گیر کرد؟
با تمام تلاشم نتونستم خودم رو کنترل کنم و دهنم رو جوری
باز کردم که تا ته حلقم هم پیدا شد.
_نخیر سوزنم گیر نکرد؛ دارم می گم چرا به من می گی صلـ
پرید وسط حرفم و با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفت
_تکرار کن، یه بار دیگه تکرار کن اون کلمه رو تا زنده زنده
دفن شدنت رو به چشم ببینی.
با تمسخر نگاهش کردم و ضرب المثلی که نمی دونم از کجا
اومد تو ذهنم رو تحویلش دادم.
_تو که گور کنی واسه خودت گور بکن.
یکی از درگیری های ذهنی که همیشه دارم اینه که این ضرب
المثل هایی که تحویل مردم می دم درسته یا نه.
الآنم خیلی دو به شک بودم ولی زدم به سیم آخر و گفتم
مرگ یه بار شیون هم یه بار.
می گم؛ ضایع شدن رو هم به جون می خرم.
همچین آدمِ بی پروایی هستم.
جوابم رو نداد و روش رو کرد اون ور. آخه چی می گفت؟
برم بمیرم با این ضرب المثل زدنم.
منم دیگه سرم رو تکیه دادم به صندلی و چیزی نگفتم.
نامردِ بی وجدان دیدی واسم بستنی نگرفت؟
سطح توقعت رفته بالا سولین، فکر کردی الان تو بگی دلم
بستنی می خواد اونم زرت می گـه چشم می ره واست می گیره؟
دست بردار بابا. این هیچ وقت آدم نمیشه!
اما امیدوارم یه روز بتونم تغییرش بدم، حداقل یه خورده.
در حدی که یکم این رفتارِ نا شایستش رو بزاره کنار.
از همون اول هم من توقعم پایین بود. ایشون خودش به
تنهایی سطحِ توقعم رو به حدأقل رسوند.
کفِ کف. یعنی دیگه امکانش نیست پایین تر از این بیاد.
ای خدا جانِ من؛ گیر چه آدمی انداختی مارو.
صدایی از درونم داد زد
_تو هم که اصلا نه دوستش داری نه بهش احساسِ خوبی
داری.
قبل از این که بخواد برام خوددرگیری ذهنی درست کنه خفش
کردم و گلوم رو فشردم.
مارو چه به صدایِ درون. والا بخدا.
از صدای بوق بوق رو اعصابِ ماشین ها کلافه شده بودم و
دلم می خواست سرم رو بکوبونم تو دیوار.
آخه با بوق زدن چه کاری حل می شه؟ راه زودتر باز می شه؟
من خودم به شخصه اگه مرد بودم با دوچرخه یا موتور و
حتی با فرقون هم حاضر بودم برم.
چیه مگه؟ آدم فقط یه وسیله می خواد که برسونتش.
با این حجم ترافیک توی تهران هم مطمئنا گزینه های بهتری
از ماشین هستن. مخصوصا موتور، قبلا با داداش سایه دور
می زدیم، چه کیفی می داد.
بعد از این که داداش سایه ازدواج کرد و رفت شیراز موتورش
رو فروخت و ما دیگه از اون دور دورای باحال بی نصیب
موندیم.
هر چند همون موقع هم رفت و آمد با کنترل و نظارت دقیقِ
کتی جون بود و از حق نگذریم کمی هم محدود می شدم.
ناسلامتی اون موقع یه پسر مجرد و جوون توی خونهٔ سایه
اینا بود.
پوفی کردم و شیشه سمتِ خودم رو دادم پایین.
چی می شد الان یه تلفن داشتم زنگ می زدم به سایه؟
دلم براش تنگ شده.
به آتاش بگم؟ اون که واسه من یه بستنی هم نمی گیره بیاد
سیم کارت و تلفن بگیره؟
از همون اول رفت و آمد و گپ و گفت با دوستا و نزدیکان
رو قدغن کرد.
حالا امکانش هست قبول کنه؟
وقتی منطقی و درست بهش فکر کنی مطمئنا نه.
دیگه انقدر بانو رو توی دردسر انداختم که روی این و ندارم
چیز دیگه ای ازش بخواهم پس از طریق بانو هم نمیشه
کاری کرد.
اوف خدایا یه راهی بزار پیشِ پام. چیکار کنم؟
با استرس نگاهی به آتاش انداختم و وقتی متوجهم شد
نفسم رو نامحسوس بیرون دادم. با شهامتی که نمی دونم
از کجا اومده بود خیلی قاطع گفتم
_من به تلفن نیاز دارم.
حتی سرش رو بر نگردوند نگاهم کنه. در این بهم اهمیت
می ده!
عصبانی نشدم؛ دیگه به رفتارهای غیر منتظره اش عادت کرده
بودم. حداقل کمتر واکنش نشون می دادم.
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و با دست آروم به شونه اش
کوبیدم.
_نشنیدی چی گفتم؟
هنوز جمله ام کامل تمام نشده بود که نگاه تیزش چشم هام
رو نشونه رفت و بعد صداش بود که بلند می شد
_مهم نیست که شنیدم یا نه؛ اهمیتش توی اینه که بخوام
بشنوم یا نه.
به قولِ سایه کمرم از جمله ی سنگینت شکست دلاور. این
این جمله اش یعنی این که حرفت رو نشنیده گرفتم.
می خوام صد سالِ سیاه نشنوی. اصلا کر بشی صرفش بیشتره.
سرم رو با تمسخر تکون دادم.
_منم انقدر می گم تا جمله ام رو به جای شنیدن بگیری.
می فهمی که چی می گم؟
_نشنیده گرفتنش به نفعته. چون اگه جمله ای رو بشنوم که
خوش به مذاقم نیاد کامم تلخ می شه و این کامِ تلخ واگیرداره.
نباشه من گیرش می دم، سرایتش می دم، من سرایتش می دم.
نیشخندم فقط سرپوشی بود برای خشم درونیم. بازم عصبیم
کرده بود، بازم تونسته بود.
_حواست هست چقدر منم منم می کنی؟ دنیا مال تو نیست.
هیچ چیز مال تو نیست. هیچ چیز!
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و حجم عصبانیتش دوبرابر
شد، اخم هاش گره ناگسستنی خورد و نیم تنه اش کامل
به سمتم برگشت. انگشت اشاره اش رو بلند کرد و با تأکید
گفت
_خیلی چیز ها مالِ منه. خیلی افراد هم تحت مالکیت من
هستن. همون حکم و دارن؛ من بهشون می گم چیکار کنن.
صداش رفته رفته بلندتر شد و «من» رو تأکیدی گفت
_مـن می گم قدم از قدم بردارن یا نه. من می گم کجا برن
کِی برن با کی برن و چطور برن. فهمیدی؟
نه نمی فهمی. سرت رو مثلِ کپک کردی زیر برف و نمی خوای
بفهمی چی می گم. خط قرمزهای من و می دونی و نادیده
می گیری. نادیده می گیری من رو، صلاح دید هام رو. هرچی
بهت می گم به عکسش عمل می کنی.
بهم برخورد؛ خیلی بهم برخورد. آدما رو چی می دید؟ واقعا
چی می دید؟ یه وسیله برای رفعِ نیاز های اون؟! چی فکر
کرده. کی انقدر خودخواهش کرده؟
این شخصیت با اونی که کتایون می گفت فرق داشت.
شاید هم فرق کرده بود. نمی دونم.
فقط می دونم که این مرد رو به روم بیش از حد خودخواهه!
زل زدم توی چشم های تخریبگرش. صدام از حجمِ خشمی
که توی وجودم بود بم شده بود و من با سرد ترین لحن ممکن
داد زدم. داد زدم اما لحنم سرد بود؛ داد زدم چون داشت از
حدش می گذشت.
_گفتی خیلی ها تحتِ مالکیتت هستن. من...خوب گوش کن، من
نیستم. من آزادم، برای خودمم.
هیچ سندی نیست که بگه شخصی متعلق به کسی می شه.
هرکس برای خودشه.
بار دیگه جمله ام رو به صورتِ بخش بخش تکرار کردم.
_مالِ خو...د..ش.
بهت احترام می ذاشتم. حرفت رو گوش می کردم؛ خط
قرمزها و صلاح دید هات رو نادیده نمی گرفتم.
اگه، اگه فقط یکم از حجمِ خود خواهیت کم می کردی.
بی مهابا فریاد کشید
_آره من خودخواهم، خودرأی و متکبرم. ربطش به تو چیه؟
تو چرا مدام من رو نهی می کنی و از پاکی و شریفی دم می زنی؟
از سفید بودن به من خیری نرسید. سیاه باشم حداقلش بازیچهٔ
دست این و اون نمی شم.
آره من خودخواهم، خودخواهم کردن. به همه حکم می کنم.
تو چی می خوای از جونم؟
برخلاف اون من به زمزمه راضی شدم.
با صداقتِ تمام همهٔ حسی که از رفتار هاش بهم دست می داد
رو براش شرح دادم.
بزار بدونه؛ اگه بدونه شاید راه به راه بهم گیر نده. شاید..!
_بهم بر می خوره. به غرورم بر می خوره وقتی بهم دستور
می دی، امر و نهی می کنی، محدودم می کنی اونم توی
چیز هایی که کاملا به من مربوطه.
با خودم می گم این مرد کیه که برای شخصیتِ من پشیزی
قائل نیست؟
کیه که بهم حکم می ده؟ کی بهش قدرت داده که همه رو
زیر سلطه خودش می بینه.
حرفم رو زدم و بعد از اون نگاهش کردم؛ می خواستم ببینم
حرفام تأثیری داشته یا نه که زهی خیال باطل.
ذره ای از خشمش کم نشد و نگاهش هنوز به همون تیزی و
برندگی بود.
انگار که بخواد وجودم رو تکه تکه کنه. مثلِ این که قصد
تخریبم رو داشته باشه.
چی می خواد این ویرانگر؟ وجودم رو خالی کرد بسش
نیست؟ قلبم و تصرف کرد کافی نیست؟
اسمش روی منه. بیشتر از این می خواد نابودم کنه؟
چشماش به سرخی می زد و فکش روی هم قفل شده بود.
از میون دندونای بهم کلید شده اش صداش رو شنیدم که
چطور احساسم رو تحقیر می کرد.
_گفتی من خودخواهم، تأیید کردم، گفتم چی؟
جوابی ندادم که بلندتر داد زد
_چی جوابت رو دادم؟
اخمام رو توی هم کشیدم.
_گفتی آره من خودخواهم.
دستش دور فرمون حلقه شد و این بار تن صداش بلند تر
بود
_گفتی متکبری. چی گفتم؟ چی گفتم من. گفتم آره متکبرم.
پس حالا چرا نشستی و برام از احساست می گی؟
نکنه انتظار داری برام اهمیت داشته باشه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و اشکم چشمم رو پر کرد.
خاک بر سر من!
ازت متنفرم جناب ستوده. از شخصیتِ تخریبگرت متنفرم.
یه قطره اشک از چشمم روانه شد و با نفرت زمزمه کردم
_تحملت نمی کنم. بیشتر از این تحملت نمی کنم.
دستیگره درِ کنار خودم رو باز کردم و جیغ کشیدم
_تحملت نمی کنم عوضیِ پست فطرت.
نموندم؛ دیگه نمونده تا به خودش بیاد و بفهمه چی شده.
با بیشترین سرعتی که از خودم انتظار داشتم شروع کردم
به دویدن.
بی انصافِ نامرد. چند ماه گذشته و اون حتی یه ذره هم
نرم نشده، یکم هم از موضعش پایین نیومده.
چی دارم بگم در برابر این حجم از نامردی.
هنوز زیاد از ماشین دور نشده بودم که صدایِ فریادش
رو شنیدم.
بی توجه با پشت دست اشکام رو پاک کردم و تند تر دویدم.
چراغ قرمز بود و یکم دیگه سبز می شد؛ اگه من می رفتم
اون طرف خیابون شاید دیگه بهم نمی رسید.
همین کار رو کردم و به سرعت از عرض خیابون عبور کردم.
چراغ سبز شد و حرکت ماشین ها هم در پی اون.
اون طرف خیابون ایستاده بود که برایِ یه لحظه دیدم بی
توجه به ماشین ها داره به سمتم میاد.
فوری برای ماشینی که سر راهم بود دست تکون دادم.
نأیستاد. این بار ریسک کردم و جلویِ ماشین بعدی ایستادم
و دستم رو تکون دادم.
همین که من رو دید به شدت زد روی ترمز و من سریع سوار
شدم.
با اشکی که هنوز روون بود رو به راننده ی میانسال گفتم
_آقا توروخدا برو.
تا این که بار آخر که پیش دکترم رفتیم گفت که میتونم آتل
پام رو باز کنم و فقط خودم باید مراقب باشم.
انقدر خوشحال شدم که دلم می خواست دکتر رو بغـ*ـل کنم و
حسابی بچلونمش به خاطر این خبر خوشش.
با همون ذوق زدگی توی چهرم که کاملا نشون می داد الانه
که پس بیوفتم دستام رو بهم کوبیدم و پر شور رو به دکتر
گفتم
_راست می گی دکتر؟ یعنی سرکارم نمی ذاری؟ بخدا حوصلم
پوکید از بس تویِ یه اتاق موندم و مگس پرونی کردم. نه
اصلا مگسی هم نبود که بخوام بپرونم. مسیرِ هر روزم از
این ور اتاق بود تا اون سرِ اتاق، دیگه مسیر خیلی زیاد می شد
یه سر می رفتم توی سالن و برمی گشتم.
خلاصه که خیلی با این خبرت خوشحالم کردی دکتر جون، خدا
سایت رو از سر بچه هات کم نکنه.
خندش گرفت؛ توی این یه ماه و نیم به پر حرفی هام عادت کرده بود
و چیزی نمی گفت.
گیره ی آتل رو باز کرد و حینی که درش می آورد با خنده
گفت
_من بچه ندارم دخترک شیطون.
صورتم جمع شد؛ لوسِ مسخره. من با این قد و قواره سنِ
خواهرتم به من می گی دخترک؟
برو به عمت این وصله هارو بچسبون.
می گن به مردا نباید رو داد ها؛ حالا تحویل بگیر ببین چی
می گـه.
دیگه چیزی بهش نگفتم و ساکت موندم تا کارش رو انجام
بده. همین که آتل رو باز کرد خم شدم شلوارم رو بالا کشیدم
و نگاهش کردم.
دوباره یه نسخهٔ جدید برام نوشت و توصیه های به قول خودش
لازم رو کرد.
آخر سر هم اضافه کرد که اگه دیدم از درد پام کم نمی سه حتما
بیام پیشش.
کلی ازش تشکر کردم و با کمک خودش از جا بلند شدم.
می خواست کمک کنه تا بیرون برم که همون لحظه در باز
شد و آتاش اومد داخل. چند دقیقه پیش تلفنش زنگ خورد و
احتمالا تا همین الآن مشغول صحبت با اون پشت خطیش
بود. نمی دونم عصبانیتش از کجا آب می خورد ولی با حالتِ
عصبی اخماش رو غلیظ تر کرد و من رو تیز نگاه کرد.
زیر لب از دکتر تشکری کرد که از صدتا فحش هم بدتر بود، بعد
هم دست من رو گرفت و همراهش از اتاق خارج شدم.
خیلی نمی تونستم زود قدم بردارم اما با این حالتِ عصبی که
آتاش به خودش گرفته بود جرئت نداشتم جیک بزنم.
معلوم نیست کی چی بهش گفته که این همه عصبیه. بالاخره
نتونستم طاقت بیارم و خیلی ناگهانی دستم رو از دستش
کشیدم بیرون.
اولش از حرکت ایستاد و بعد به آرومی برگشت سمتم. واقعا
حرکاتش رعب بر انگیز بود. یه جوری برگشت انگار که داره
می گـه چه غلطی کردی.
طبقِ عادت دست چپش توی جیبِ شلوارش بود که آوردش
بیرون و خیلی ترسناک نگاهم کرد.
الان من باید طلبکار باشم اون وقت این آقا...
کم نیاوردم و شمرده شمرده گفتم
_دستم رو شکوندی. چه خبرته؟!
دندوناش رو روی هم فشرد و از میونشون غرید
_برو توی ماشین اگه نمی خوای دیوونه شدنم رو ببینی.
برو که اگه نری نادیده می گیرم هرکی این جا هست و نیست
و می زنم به سیم آخر. سیمِ غیر آخرم رو دیدی؛ می خوای
به آخرش نرسه برو. لجبازی نکن با من که دودمانت رو به باد
می دم.
خیلی خونسرد گفتم
_چرا باید لجبازی کنم؟ حتما از چیزی عصبی هستی که این
طوری رفتار می کنی. خب حق ندارم علتِ رفتارت رو بدونم؟
چند بار به حالتِ عصبی کف دستش رو کشید روی صورتش
و بعد نفسش رو داد بیرون. بابا پرستیژ!
نگاهش رو از زمین گرفت و به من دوختش. حس می کردم
می خواسته خودش رو آروم کنه اما چندان موفق نبود.
_تکرار نمی کنم حرفِ چند بار تکرار شده رو؛ کاری که بهت
گفتم رو بکن.
سرم رو تکون دادم و بی اهمیت به حالِ داغونش خودم به
تنهایی مسیر رو طی کردم و بعد هم تکیه دادم به ماشین.
کمی بعد اون هم اومد و در ماشین رو باز کرد.
سوار شدم و سرم رو تکیه دادم به صندلی، واقعا حوصله
اش رو نداشتم. حتی با حسِ حرکت ماشین هم چشمام رو
باز نکردم، خسته بودم؛ حالا که سبک شده بودم احساس
می کردم خوابم میاد اما...
چشمام رو باز کردم و از توی آینه بغـ*ـلِ سمت خودش نگاهش
کردم. حداقل این طوری اگه مچم و می گرفت فکر می کرد
دارم بیرون رو نگاه می کنم.
یه دستش رو گذاشته بود لب پنجره و با دست دیگه فرمون رو
کنترل می کرد.
گـه گاهی هم دستِ آزادش رو میون موهاش می برد؛ هنوز
هم عصبی بود.
خیلی دلم می خواست بدونم چه خبر شده که انقدر اعصابش
به هم ریخته.
یه لحظه پشتِ چراغ قرمز وایساد و تا خواست من رو نگاه
کنه چشمام و به طرفِ دیگه ای تاب دادم.
از گوشه ی چشم فهمیدم داره با اخم نگاهم می کنه.
سرم رو چپ و راست کردم به معنی« چیه، چته؟» فکر می
کردم الآن سرش رو بر می گردونه اما طلبکار گفت
_به چی زل زدی؟
دیدم اگه هیچی نگم یا بگم هیچی خیلی ضایعست برای
همین شانسکی به مغازه ای اشاره کردم و گفتم
_اون جارو نگاه می کردم.
وقتی نگاهم بهش افتاد فهمیدم مغازه بستنی فروشی بوده
که من بهش اشاره کردم.
اونم چی؟ بستنی با شیر گاو میش.
وقتی خوب فکر کردم دیدم واقعا خیلی وقته نخوردم و دلم
می خواد.
برگشتم سمتش که هنوز هم با اخم نگاهم می کرد.چند لحظه
بر و بر نگاهش کردم که بالاخره لب از هم باز کرد
_حال و هوای بچگیات زده به سرت؟
با همون ته مونده لجبازی که هنوزم اثری از آثارش به جا بود
جبهه گرفتم
_مگه فقط بچه ها بستنی می خورن؟
پوزخند زد، احساس می کردم داره مسخره ام می کنه و
وقتی جملهٔ بعدش رو شنیدم به یقین رسیدم.
_نه؛ ولی به روحیهٔ صلح ستیزت نمیاد.
دهنم باز موند و چند بار ناباورانه پلک زدم، خدایا باورم نمی شه.
الان این به من گفت صلح ستیز؟
واقعا خودش رو ندیده یا خوب شخصیتش رو نمی شناسه
که همچین وصله هایی به من می چسبونه؟
کمی توی جام جابه جا شدم و به سمت اون مایل شدم.
سعی کردم فکم رو ببندم و بالاخره با صدایی که مخلوطی از
خشم و حیرت داشت گفتم
_به من می گی صلح ستیز؟
جوابی نداد اما پوزخندش به قوت به جا بود. راه کمی باز شد
و ماشین رو به حرکت در آورد که با همون لحن بهش پریدم
_واقعا معنی جمله ات رو نمی دونی؟ به من می گی صلح
ستیز؟ من روحیه صلح ستیز دارم؟
یعنی واقعا تا حالا توی آینه رو نگاه نکردی که بفهمی صلح
ستیز یعنی چی؟ اصلا تو معنی صلح رو می دونی که تازه
به من می گی صلح ستیز؟ تازه اصلا این کلمه رو شنیدی، معنیش
رو می دونی که به من می گی صلح ستیز؟
بالاخره عصبی شد و جوری روی فرمون کوبید که از ترس یکم
رفتم عقب. صورتش رو برگردوند سمتم و چند بار مشتش
رو به آرومی کوبید روی صندلی.
یکی نیست بگه می خوای آروم بشی الان بدتر می شه که یهو
دیدی اون مشتت رفت تو صورت یه بنده خدایی. تعادل روحی
که نداری خداروشکر.
نفسش رو بیرون داد
_چه خبرته؟ باز سوزنت گیر کرد؟
با تمام تلاشم نتونستم خودم رو کنترل کنم و دهنم رو جوری
باز کردم که تا ته حلقم هم پیدا شد.
_نخیر سوزنم گیر نکرد؛ دارم می گم چرا به من می گی صلـ
پرید وسط حرفم و با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفت
_تکرار کن، یه بار دیگه تکرار کن اون کلمه رو تا زنده زنده
دفن شدنت رو به چشم ببینی.
با تمسخر نگاهش کردم و ضرب المثلی که نمی دونم از کجا
اومد تو ذهنم رو تحویلش دادم.
_تو که گور کنی واسه خودت گور بکن.
یکی از درگیری های ذهنی که همیشه دارم اینه که این ضرب
المثل هایی که تحویل مردم می دم درسته یا نه.
الآنم خیلی دو به شک بودم ولی زدم به سیم آخر و گفتم
مرگ یه بار شیون هم یه بار.
می گم؛ ضایع شدن رو هم به جون می خرم.
همچین آدمِ بی پروایی هستم.
جوابم رو نداد و روش رو کرد اون ور. آخه چی می گفت؟
برم بمیرم با این ضرب المثل زدنم.
منم دیگه سرم رو تکیه دادم به صندلی و چیزی نگفتم.
نامردِ بی وجدان دیدی واسم بستنی نگرفت؟
سطح توقعت رفته بالا سولین، فکر کردی الان تو بگی دلم
بستنی می خواد اونم زرت می گـه چشم می ره واست می گیره؟
دست بردار بابا. این هیچ وقت آدم نمیشه!
اما امیدوارم یه روز بتونم تغییرش بدم، حداقل یه خورده.
در حدی که یکم این رفتارِ نا شایستش رو بزاره کنار.
از همون اول هم من توقعم پایین بود. ایشون خودش به
تنهایی سطحِ توقعم رو به حدأقل رسوند.
کفِ کف. یعنی دیگه امکانش نیست پایین تر از این بیاد.
ای خدا جانِ من؛ گیر چه آدمی انداختی مارو.
صدایی از درونم داد زد
_تو هم که اصلا نه دوستش داری نه بهش احساسِ خوبی
داری.
قبل از این که بخواد برام خوددرگیری ذهنی درست کنه خفش
کردم و گلوم رو فشردم.
مارو چه به صدایِ درون. والا بخدا.
از صدای بوق بوق رو اعصابِ ماشین ها کلافه شده بودم و
دلم می خواست سرم رو بکوبونم تو دیوار.
آخه با بوق زدن چه کاری حل می شه؟ راه زودتر باز می شه؟
من خودم به شخصه اگه مرد بودم با دوچرخه یا موتور و
حتی با فرقون هم حاضر بودم برم.
چیه مگه؟ آدم فقط یه وسیله می خواد که برسونتش.
با این حجم ترافیک توی تهران هم مطمئنا گزینه های بهتری
از ماشین هستن. مخصوصا موتور، قبلا با داداش سایه دور
می زدیم، چه کیفی می داد.
بعد از این که داداش سایه ازدواج کرد و رفت شیراز موتورش
رو فروخت و ما دیگه از اون دور دورای باحال بی نصیب
موندیم.
هر چند همون موقع هم رفت و آمد با کنترل و نظارت دقیقِ
کتی جون بود و از حق نگذریم کمی هم محدود می شدم.
ناسلامتی اون موقع یه پسر مجرد و جوون توی خونهٔ سایه
اینا بود.
پوفی کردم و شیشه سمتِ خودم رو دادم پایین.
چی می شد الان یه تلفن داشتم زنگ می زدم به سایه؟
دلم براش تنگ شده.
به آتاش بگم؟ اون که واسه من یه بستنی هم نمی گیره بیاد
سیم کارت و تلفن بگیره؟
از همون اول رفت و آمد و گپ و گفت با دوستا و نزدیکان
رو قدغن کرد.
حالا امکانش هست قبول کنه؟
وقتی منطقی و درست بهش فکر کنی مطمئنا نه.
دیگه انقدر بانو رو توی دردسر انداختم که روی این و ندارم
چیز دیگه ای ازش بخواهم پس از طریق بانو هم نمیشه
کاری کرد.
اوف خدایا یه راهی بزار پیشِ پام. چیکار کنم؟
با استرس نگاهی به آتاش انداختم و وقتی متوجهم شد
نفسم رو نامحسوس بیرون دادم. با شهامتی که نمی دونم
از کجا اومده بود خیلی قاطع گفتم
_من به تلفن نیاز دارم.
حتی سرش رو بر نگردوند نگاهم کنه. در این بهم اهمیت
می ده!
عصبانی نشدم؛ دیگه به رفتارهای غیر منتظره اش عادت کرده
بودم. حداقل کمتر واکنش نشون می دادم.
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و با دست آروم به شونه اش
کوبیدم.
_نشنیدی چی گفتم؟
هنوز جمله ام کامل تمام نشده بود که نگاه تیزش چشم هام
رو نشونه رفت و بعد صداش بود که بلند می شد
_مهم نیست که شنیدم یا نه؛ اهمیتش توی اینه که بخوام
بشنوم یا نه.
به قولِ سایه کمرم از جمله ی سنگینت شکست دلاور. این
این جمله اش یعنی این که حرفت رو نشنیده گرفتم.
می خوام صد سالِ سیاه نشنوی. اصلا کر بشی صرفش بیشتره.
سرم رو با تمسخر تکون دادم.
_منم انقدر می گم تا جمله ام رو به جای شنیدن بگیری.
می فهمی که چی می گم؟
_نشنیده گرفتنش به نفعته. چون اگه جمله ای رو بشنوم که
خوش به مذاقم نیاد کامم تلخ می شه و این کامِ تلخ واگیرداره.
نباشه من گیرش می دم، سرایتش می دم، من سرایتش می دم.
نیشخندم فقط سرپوشی بود برای خشم درونیم. بازم عصبیم
کرده بود، بازم تونسته بود.
_حواست هست چقدر منم منم می کنی؟ دنیا مال تو نیست.
هیچ چیز مال تو نیست. هیچ چیز!
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و حجم عصبانیتش دوبرابر
شد، اخم هاش گره ناگسستنی خورد و نیم تنه اش کامل
به سمتم برگشت. انگشت اشاره اش رو بلند کرد و با تأکید
گفت
_خیلی چیز ها مالِ منه. خیلی افراد هم تحت مالکیت من
هستن. همون حکم و دارن؛ من بهشون می گم چیکار کنن.
صداش رفته رفته بلندتر شد و «من» رو تأکیدی گفت
_مـن می گم قدم از قدم بردارن یا نه. من می گم کجا برن
کِی برن با کی برن و چطور برن. فهمیدی؟
نه نمی فهمی. سرت رو مثلِ کپک کردی زیر برف و نمی خوای
بفهمی چی می گم. خط قرمزهای من و می دونی و نادیده
می گیری. نادیده می گیری من رو، صلاح دید هام رو. هرچی
بهت می گم به عکسش عمل می کنی.
بهم برخورد؛ خیلی بهم برخورد. آدما رو چی می دید؟ واقعا
چی می دید؟ یه وسیله برای رفعِ نیاز های اون؟! چی فکر
کرده. کی انقدر خودخواهش کرده؟
این شخصیت با اونی که کتایون می گفت فرق داشت.
شاید هم فرق کرده بود. نمی دونم.
فقط می دونم که این مرد رو به روم بیش از حد خودخواهه!
زل زدم توی چشم های تخریبگرش. صدام از حجمِ خشمی
که توی وجودم بود بم شده بود و من با سرد ترین لحن ممکن
داد زدم. داد زدم اما لحنم سرد بود؛ داد زدم چون داشت از
حدش می گذشت.
_گفتی خیلی ها تحتِ مالکیتت هستن. من...خوب گوش کن، من
نیستم. من آزادم، برای خودمم.
هیچ سندی نیست که بگه شخصی متعلق به کسی می شه.
هرکس برای خودشه.
بار دیگه جمله ام رو به صورتِ بخش بخش تکرار کردم.
_مالِ خو...د..ش.
بهت احترام می ذاشتم. حرفت رو گوش می کردم؛ خط
قرمزها و صلاح دید هات رو نادیده نمی گرفتم.
اگه، اگه فقط یکم از حجمِ خود خواهیت کم می کردی.
بی مهابا فریاد کشید
_آره من خودخواهم، خودرأی و متکبرم. ربطش به تو چیه؟
تو چرا مدام من رو نهی می کنی و از پاکی و شریفی دم می زنی؟
از سفید بودن به من خیری نرسید. سیاه باشم حداقلش بازیچهٔ
دست این و اون نمی شم.
آره من خودخواهم، خودخواهم کردن. به همه حکم می کنم.
تو چی می خوای از جونم؟
برخلاف اون من به زمزمه راضی شدم.
با صداقتِ تمام همهٔ حسی که از رفتار هاش بهم دست می داد
رو براش شرح دادم.
بزار بدونه؛ اگه بدونه شاید راه به راه بهم گیر نده. شاید..!
_بهم بر می خوره. به غرورم بر می خوره وقتی بهم دستور
می دی، امر و نهی می کنی، محدودم می کنی اونم توی
چیز هایی که کاملا به من مربوطه.
با خودم می گم این مرد کیه که برای شخصیتِ من پشیزی
قائل نیست؟
کیه که بهم حکم می ده؟ کی بهش قدرت داده که همه رو
زیر سلطه خودش می بینه.
حرفم رو زدم و بعد از اون نگاهش کردم؛ می خواستم ببینم
حرفام تأثیری داشته یا نه که زهی خیال باطل.
ذره ای از خشمش کم نشد و نگاهش هنوز به همون تیزی و
برندگی بود.
انگار که بخواد وجودم رو تکه تکه کنه. مثلِ این که قصد
تخریبم رو داشته باشه.
چی می خواد این ویرانگر؟ وجودم رو خالی کرد بسش
نیست؟ قلبم و تصرف کرد کافی نیست؟
اسمش روی منه. بیشتر از این می خواد نابودم کنه؟
چشماش به سرخی می زد و فکش روی هم قفل شده بود.
از میون دندونای بهم کلید شده اش صداش رو شنیدم که
چطور احساسم رو تحقیر می کرد.
_گفتی من خودخواهم، تأیید کردم، گفتم چی؟
جوابی ندادم که بلندتر داد زد
_چی جوابت رو دادم؟
اخمام رو توی هم کشیدم.
_گفتی آره من خودخواهم.
دستش دور فرمون حلقه شد و این بار تن صداش بلند تر
بود
_گفتی متکبری. چی گفتم؟ چی گفتم من. گفتم آره متکبرم.
پس حالا چرا نشستی و برام از احساست می گی؟
نکنه انتظار داری برام اهمیت داشته باشه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و اشکم چشمم رو پر کرد.
خاک بر سر من!
ازت متنفرم جناب ستوده. از شخصیتِ تخریبگرت متنفرم.
یه قطره اشک از چشمم روانه شد و با نفرت زمزمه کردم
_تحملت نمی کنم. بیشتر از این تحملت نمی کنم.
دستیگره درِ کنار خودم رو باز کردم و جیغ کشیدم
_تحملت نمی کنم عوضیِ پست فطرت.
نموندم؛ دیگه نمونده تا به خودش بیاد و بفهمه چی شده.
با بیشترین سرعتی که از خودم انتظار داشتم شروع کردم
به دویدن.
بی انصافِ نامرد. چند ماه گذشته و اون حتی یه ذره هم
نرم نشده، یکم هم از موضعش پایین نیومده.
چی دارم بگم در برابر این حجم از نامردی.
هنوز زیاد از ماشین دور نشده بودم که صدایِ فریادش
رو شنیدم.
بی توجه با پشت دست اشکام رو پاک کردم و تند تر دویدم.
چراغ قرمز بود و یکم دیگه سبز می شد؛ اگه من می رفتم
اون طرف خیابون شاید دیگه بهم نمی رسید.
همین کار رو کردم و به سرعت از عرض خیابون عبور کردم.
چراغ سبز شد و حرکت ماشین ها هم در پی اون.
اون طرف خیابون ایستاده بود که برایِ یه لحظه دیدم بی
توجه به ماشین ها داره به سمتم میاد.
فوری برای ماشینی که سر راهم بود دست تکون دادم.
نأیستاد. این بار ریسک کردم و جلویِ ماشین بعدی ایستادم
و دستم رو تکون دادم.
همین که من رو دید به شدت زد روی ترمز و من سریع سوار
شدم.
با اشکی که هنوز روون بود رو به راننده ی میانسال گفتم
_آقا توروخدا برو.