رمان ندای روح | amiiitis_74 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

amitis2007

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
154
امتیاز واکنش
3,273
امتیاز
446
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
***

دقایقی قبل
شادمهر
به سختی از قسمتی از در که با اون تیغ برش داده بودیم، عبور کردم. با دقت به اطرافم نگاه کردم، امیدم نا امید شد! وارد سالن بزرگ دیگه ای شده بودیم. بزرگیش رو از عمق تاریکی اش می فهمیدم! فقط بالای همین در چوبی، چراغی روشن بود. فریاد که بعد از من از در بیرون اومد، بدون حرف و با دهانی باز کنارم ایستاد. چشم هاش با بهت توی سالن می چرخید و چیزی نمی گفت. خواستم حرفی بزنم که صدای خِش خِشی شنیدم. انگار فریاد هم شنید چون هردو با شدت برگشتیم و پشت سرمون رو نگاه کردیم. از صحنه ای که روبروم دیدم، قدمی به عقب برداشتم. معده ام پیچ و تابی خورد. نیم تنه برهنه ای از لای در مشخص بود که به سختی خودش رو روی زمین حرکت می داد. پوست های زخمی و چروکیده اش روی لبه های تیز درب چوبی، گیر می کرد و بیشتر پاره پاره میشد. دستمو جلوی بینیم گرفتم. بوی بدی حس می کردم. فریاد با صدای آرومی گفت:
-این، از هموناییه که گفتم.
مستقیم به چشم های ملتمس مرد روی زمین خیره بودم.کمکی از من براش ساخته بود؟ صدای مهیبی فکرم رو به هم زد. جسمی محکم به در کوبیده شد. قدم دیگه ای عقب رفتم. فریاد رو به من کرد:
-بریم شادمهر. زود باش. دارن میان.
-کیا دارن میان؟
به سمت تاریکی پا تند کرد و گفت:
-مهم نیست، قطعا دوست ما نیستن!
نگاهی به فریاد که حالا داشت می دوید انداختم ونگاهی به در که انگار داشت از جا کنده میشد. رو به مریض روی زمین زمزمه کردم:
-متاسفم!
و دنبال فریاد دویدم. هر چی جلوتر می رفتم، تعجبم بیشتر میشد. تا اینکه دیدم فریاد هم با بهت ایستاد :
-شادمهر.اینجا، چرا اینطوریه.
-تو هم حس کردی؟
-آره...
چرخی دور خودش زد و ادامه داد:
-مثل جای قبلیمونه.
-چرا دو تا سالن کپی هم کنار هم ساختن... حتی این وسایل!
بعد از مکثی کوتاه گفت:
-اصلا از این وضع خوشم نمیاد!
دستش رو دراز کرد و به کمدی اشاره کرد که درش باز بود و چند جعبه پر از چیزی شبیه سنگ، داخلش دیده میشد. سوالی نگاهش کردم که همون طور خیره به کمد، جواب داد:
-این کمد، اونجا هم بود. من درشو باز کردم، دقیقا همین دربِ سمت راستیشو. جعبه هاشو باز کردم. داخلشون سنگ بود.
با تعجب دوباره به کمد نگاه کردم. دیگه نسبت به اتفاقات عجیب دور و برم ایزوله شده بودم! نفسمو بیرون فرستادم:
-ولش کن. باید..



[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    صدای بلند شکسته شدن در چوبی رو پشت سرمون شنیدم. حرفم رو تموم کردم:
    -..فقط ازینجا بریم بیرون!
    قدم برداشتم که صدای شلیک چند گلوله توی فضا اکو شد و صدای بلند مردونه ای بهش اضافه شد:
    -شادمهر! اینجایی؟
    صدارو تشخیص ندادم. فرار رو به قرار ترجیح دادیم . به گوشه ی سالن رسیده بودیم. کسی رو می دیدم که دور دست هاش بندهای چرمی بسته بود و چند سایه از نفراتی که پشت سرش حرکت می کردن و دنبال ما می گشتن. تو این موقعیت برام سوال بود که این ها دیگه چرا چراغ قوه ای با خودشون نداشتن! فریاد اشاره ای به کمد بزرگ فلزی کرد که داخلش بریم. بی سر وصدا قدم برداشتم؛ کمد دقیقا شبیه همونی بود که با اون زن داخلش به هوش اومدم! فریاد اول واردش شد، خواست به من چیزی بگه که دیدم چشماش گرد شد. کسی از پشت پیرهنم رو محکم کشید و منو به سمت خودش برگردوند. اونقدری قدش بلند بود که لازم بود سرم رو کاملا بالا بگیرم تا صورتش رو ببینم؛ اما موفق نشدم چون نیم نقاب فلزی داشت و فقط لبخند پهنش نمایان بود. حس ترسی ناگهان به وجودم سرازیر شد؛ آب دهنم رو قورت دادم. کاملا خشک شده بودم و قدرت فکرکردن نداشتم! لب هاش تکون خورد و صدای آروم و بمی رو شنیدم:
    -پس تو شادمهری! لازمت دارم.
    چرا هر کی به من میرسید می گفت لازمت دارم! برا چی منو لازم داشتن اینا. به خودم اومدم؛ تمام توانم رو کف دستهام گذاشتم و هلش دادم . برگشتم و گام بلندی برداشتم، فریاد هنوز از داخل کمد به من نگاه می کرد. دوباره از پشت کشیده شدم. اینبار دست هام رو از پشت سفت گرفته بود. منو به عقب می کشید و می خندید! خنده اش حس بدم رو بیشتر می کرد. خیره به فریاد بودم ، نگاهش نه ترس داشت نه تردید. خونسرد بهم زل زده بود. بیخیال اون هایی شدم که دنبالمون بودن و داد زدم:
    -فریاد!
    هنوز فقط نگاهم می کرد!
    -فریاد! یه کاری بکن!
    عقب تر رفت و چهره اش توی تاریکی کمد محو شد. اون شخص نقابدار حالا اونقدر با سرعت من رو به عقب می کشید که پاهام روی زمین کشیده میشدن و نمی تونستم خودم عقب عقب قدم بردارم. تاریک بود اما متوجه شدم که از سالن خارج شدیم و حالا روی زمین شنی بودیم. دادم زدم:
    -ولم کن! ولم کن..چی میخوای؟ می گم ولم کن.
    تقلا ام فایده ای نداشت؛ دو دستی دست هام رو محکم گرفته بود. هنوز نمی فهمیدم چطور من رو می شناخت. چرا منو گرفته بود. چرا لازمم داشت. منظورش چی بود! و چرا اصلا می خندید! داد زدم:
    -کمک! کسی اینجا نیست..؟
    حاضربودم حتی اون نگهبان های مسلح سرو کله شون پیدا بشه و من رو از دست این دیوونه خلاص کنن! دستی روی دهنم رو سفت گرفت. یاخدا! این دست سوم مال کی بود...؟ طرف سه تا دست داشت؟ دیگه با اتفاقاتی که امروز چشیده بودم، هیچ چیز برام غیرممکن نبود! تازه متوجه دستش شدم، چروکیده و پوسته شده بود. حالم بد شد. این هم جذام داشت و منو لمس کرده بود؟ آهم بی صدا توی گلوم موند. زندگیم رو تموم شده دیدم. تصویر اسفناک اون بیچاره ای که روی زمین می خزید جلوی چشمام شکل گرفت. تازه صدای پای شخص دیگه ای رو هم شنیدم. پس سه تا دست نداشت! اما خیلی برام فرق نمی کرد. مهم نبود چه اتفاقی می افتاد. تقلایی برای رهایی نکردم و اجازه دادم تمام وزنم رو خودشون بکشن که البته پاهام روی شن ها ساییده شد. اهمیتی ندادم. تصویر اون بیچاره ی بیمار روی زمین، هنوز از جلوی چشمم کنار نرفته بود.



    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    ***

    فریاد

    چند دقیقه ای تنها سکوت در فضا حاکم بود. هیچ حس خاصی نداشتم؛ نه عذاب وجدان و نه ترس ونگرانی . تنها چیزی که روش متمرکز بودم، بیرون رفتن از این خراب شده بود. من باید هرطور شده راه خروج رو پیدا می کردم. در کمد رو آهسته باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. با خیال راحت قدم برداشتم. از دور، دیدم که دقیقا زیر تنها چراغ سالن، یکی از نگهبان های که هیکل بزرگی هم داشت، با عینک دودی، اسلحه به دست صاف ایستاده بود. حتما این عینک ها، دوربین دید در شب داشتن که توی تاریکی اطراف رو ببینن. پس باید تا منو ندیدن، سریع از اینجا بیرون می رفتم. هنوز قدم بعدیم رو برنداشته بودم که جسم محکمی به پشت گردنم خورد و آخم بلند شد. قبل از اینکه دستش بهم برسه چرخیدم و با لگد به پشت زانوش، سرنگونش کردم. حالا آخ اون بلند شد. تازه متوجه ظاهر عجیبش شدم؛ پیرهن آستین حلقه ای پوشیده بود و از بازو تا مچ دستش رو با بند های چرمی بسته بود. زمان رو به آنالیز کردن دلیل این نوع پوشش هدر ندادم و ضربه دیگه ای به گردنش حواله کردم تا کاملا بیهوش بشه و بتونم اسلحه شو بردارم. اما با جاخالیش غافلگیرم کرد و حربه ی چرخش خودم رو به خودم زد و با یک دست، هر دو دست منو قفل کرد. خیلی وقت بود کسی با سرعت عمل خودم ندیده بودم؛ اما کم نیاوردم و با سر به صورتش ضربه زدم. تقریبا هم قد خودم بود و دقیقا دماغش رو هدف گرفتم. یک دستم رو آزاد کردم و چاقوم رو بیرون آوردم اما سوزش شدیدی که روی بازوم حس کردم مانع حرکتم شد. چشمام گرد شده بود، از داخل همون بند های چرمی، خنجری بیرون زده بود که قرمزی خون خونم رو روش می دیدم. یاد سلاح های دزد های دریایی افتادم! دوباره دست هام رو قفل کرد و نگهبان دیگه ای از پشت سرش بهمون اضافه شد و دست هام رو با دستبند به هم بست و پوزخند زد:

    -چه خیالی کردی با خودت.

    و دیگری گفت:

    -راه بیفت.

    باورم نمی شد؛ دوباره گیر افتادم! نباید گیر می افتادم؛ فکری به سرم زد؛ با سری به زیر، راه می رفتم . بالاخره چیزی که می خواستم رو دیدم. پامو دقیقا روش گذاشتم و بلافاصله خم شدم و نقشه ام گرفت؛ تیغ تیزی شونه ی نگهبان پشت سرم رو بریده بود و از درد به خودش می پیچید. صدای فحش های دیگری در اومد. قدرتم رو توی پاهام گذاشتم و به سمت در که حالا به لطف این ها باز بود، دویدم.

    ***


    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    "باد ، صورت پسرک را نوازش می کرد و موهای خواهرکوچک را در هوا می رقصاند. کف خیابان از قلقلک چرخ های دوچرخه، همراه با دو کودک می خندید. پسرک، با مهارت از پستی و بلندی های مسیر، راهی هموار می ساخت و زنگ لطیف دوچرخه، تشویق این مهارت بود. لحظه ای یکی از چرخ ها، سر ناسازگاری گذاشت و با برخورد تکه سنگی، تسلیم گشت و بزم شادی را ناکام گذاشت. سرنگون شدن دوچرخه همانا و جیغ های ترسان دخترک همانا. و نگاه پر از تشویش پسرک بر چشمان خیس خواهر، که روی لب های کوچکش خنده جایش را به خون سرخ سپرده بود. به سرخی جای همان سیلی محکمی که همان شب، پدر بر گونه پسر نقاشی کرد."

    شادمهر

    دوباره از خواب پریدم. شک داشتم خواب بود یا اینکه ذهنم مزخرف گویی رو شروع کرده بود و دوباره خاطرات قدیمی رو بیل میزد! هرچی که بود، عرقی روی پیشونی ام نشونده بود. خواستم دستم رو به صورتم بکشم که متوجه شدم بسته است! تازه توجهم به اطرافم جلب شد، روی تخت، من رو با زنجیر بسته بودن! اتاق کوچک و کثیفی بود که با یک چراغ وسط سقف، روشن شده بود. دو تا در در دو سمت متفاوت دیوار دیده می شد. بوی گندیده ای توی فضا پخش بود. صدای گرفته ام رو صاف کردم:
    -هی! منو باز کنین...! این چه وضعیه... آهای..! کسی اینجا نیست؟
    صدایی از کنارم شنیدم. کنار تخت خودم، کسی روی تخت دیگه ای بود. صداش واضح نبود، شبیه ناله بود. دوباره همون میخ های لعنتی توی جمجمه ام فرو رفتن! تجربه ثابت کرده بود پس قراره دوباره اون زن مرموز رو ببینم، سردردم قطع نشده بود و ناخوداگاه پلک هام رو روی هم فشار می دادم. اینبار فقط صداش رو شنیدم:
    -نقاب دار یک روانی محضه. برو شادمهر. دست هات باز هستن. برو و محمود رو پیدا کن. و از اینجا برو.
    این بار قبل از اینکه دوباره با حرفای عجیبش من رو تو خماری بذاره، به سختی چشم هامو باز کردم و به سردردم غلبه کردم، از بین دندون هام گفتم:
    -وایسا جون مادرت! درست حسابی بگو قضیه چیه!
    اطرافم اثری ازش نبود؛ صدای ظریف اما محکمش رو شنیدم:
    -فقط باید به اصل خودت برگردی.
    منظورش رو نفهمیدم. همزمان با کلمه آخرش، حس کردم رسما جمجمه ام سوراخ شد! آخم بلند شد و دستام رو با شدت کشیدم و روی سرم گذاشتم، درد بلافاصله ازبین رفت . سکوت شده بود، آروم چشمامو باز کردم. دست هامو که حالا آزاد بودن، آوردم جلوی صورتم و با دقت نگاه کردم، اثری از فشار نبود. تازه دیدم قفلی که روی زنجیر ها بود، باز شده بود! آب دهنم رو قورت دادم و سرجام نشستم. دستی به پشت سرم کشیدم. دیگه مطمئن بودم دارم عقلم رو از دست میدم. تمام صحنه های عجیب کودکیم از جلوی چشمم عبور کردن. بار ها و بار ها اتفاقات محالی رخ می دادن که من اونموقع دلم میخواست رخ بدن! خیلی وقت از اون زمان گذشته بود و من اون اتفاقاتو روحساب شانس گذاشته بودم. پس احتمالا همشون صرفا شانس نبودن! با صدای قدم هایی، ازفکرم بیرون اومدم و مثل فشنگ از جام بلند شدم و تنها جایی که برای پنهان شدن به فکرم رسید، پشت یکی از در ها بود که حس می کردم قراره الان باز بشه.

    پشت در ایستادم و در باز شد، همون مرد قد بلند ، با جسم فلزی ای که به دست داشت، وارد شد و بدون نگاه به تخت، به سمت میزِ کنار در رفت . تازه متوجه میز و ابزار های عجیب روش شدم. به مخاطب نامعلومی گفت:
    -لازمت دارم. قلب قبلی به دردم نخورد.
    کشوی همون میز رو کشید که با سرو صدای زیادی باز شد؛ تکه گوشتی سیاه رنگ رو بیرون آورد و روی میز انداخت. با یک حرکت با جسمی که حالا فهمیدم نوعی ساطور بود، وسط اون تکه گوشت کوبید و دو نیمش کرد. بوی گندیده از همون ساتع می شد. حدسش خیلی سخت نبودکه احتمالا قلب یه انسان بود! عرق سردی روی تیره کمرم حس کردم و با تمام سرعتی که داشتم، از همون دری که پشتش ایستاده بودم، بیرون دویدم. صدای فریادِ بلند اون مرد ، فضای زنگ زده و مستهلک موجود رو به لرزه انداخته بود. ضربان قلبم احتمالا روی هزار رفته بود! قلبم داشت از حلقم بیرون می زد. دستمو روی سـ*ـینه ام گذاشتم که چک کنم هنوز سرجاش باشه! یاد خوابی افتادم که ماه ها قبل دیده بودم...بیخیال افکار درهمم شدم، نمی فهمیدم به کجا می رفتم و فقط در های روبروم رو یکی یکی باز می کردم و از پله ها بالا می رفتم. تا جایی که دیگه پله ای برای بالارفتن نبود. دری روبروم قرار داشت که با احتساب این مسیری که بالا اومدم، باید در پشت بوم می بود. دستگیره نداشت، هلش دادم اما باز نشد. هنوز نفس نفس می زدم. سر وصدایی از پایین پله ها شنیدم، دنبالم بود. یا دنبالم بودن! کلافه دور خودم چرخیدم، راه دیگه ای غیر از همون در نداشتم. حتی ناخنگیر هم محض احتیاط نداشتم که از خودم دفاع کنم! نفس عمیقی کشیدم و به در خیره شدم. چشم هام رو بستم و سعی کردم صدا های اضافی اطراف رو حذف کنم.


    [/HIDE-THANKS]

    نظرخواهی: آیا فضای رمان در فصل اول بهتر بود ( فضای باز و مختلف) یا فصل دوم ( فضای بسته اما راز آلود) ؟ فقط بهم بگین اولی یا دومی! خیلی برام مهمه! ممنون..این نظرات شماست که رمانی خوب رو میسازه..
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]

    ***

    محمود
    تازه چشمام گرم خواب شده بود که دوباره همون صدارو شنیدم. از جا پریدم! تبلت رو برداشتم، تصویرش دوباره ناواضح بود.
    -بازم تو؟
    صدای ظریفش این بار ضعیف تر بود:
    - باید از اونجا بری بیرون.
    -چرا؟
    - خام وعده های طاها نشو. اون مریض های پایین رو دیدی؟
    بازم حرف از مریض ها شد. پرسیدم:
    - مریض چجور کُدیه؟
    -بیا اونوقت به خودش میگه باهوش!
    قیافه ام دقیقا شبیه پوکر فیس شده بود!
    -چه ربطی داره. قرار نیست که همه چیزو ..
    وسط حرفم پرید:
    -وقت نداریم؛ طاها می خواد از همتون استفاده کنه. البته شادمهر رو شک دارم که..
    این بار من حرفش رو قطع کردم:
    -پس شادمهرو هم می شناسی. بگو کجاست؟
    صدایی نیومد. تصویرش رو هنوز می دیدم. دوباره گفتم:
    -الو!
    صداش جدی تر شده بود:
    -یبار بهت گفتم تو سوال نمی کنی. تصاویر رو ببین.

    ارتباط قطع شد و تبلت خاموش شد. دور وبرم رو نگاه کردم. کدوم تصاویر؟ چرا تا حالا از این هکر حرفه ای که دختر هم بود، چیزی نشنیده بودم؟ یکی یکی هکر هایی که جنسیت و اسمشون نامعلوم بود رو توی ذهنم مرور می کردم که نور تبلت دوباره روشن شد. فقط یک پوشه روی سیستمش ظاهر شده بود. بازش کردم؛ تعدادی عکس پرسنلی از افرادی بود که قبلا می شناختمشون. همه عکس ها یک وجه اشتراک داشتن، همه کارشون رو با باند اف ترک کرده بودن و بعد از مدتی ناپدید شده بودن. فکرکردم که چرا این عکس ها رو فرستاده. می خواد بگه منم که کارم رو ترک کردم پس... با دیدن عکس بعدی فکرم به هم خورد؛ اخم هام توی هم رفت. تمام اجزای چهره ای داخل هم پیچیده بود. سریع زدم عکس بعدی. بعدی و بعدیش و تاآخرش همینطوری بود. تازه دوزاریم جا افتاد! مریض منظورشون مثل اینکه واقعا مریض بود! یعنی سرنوشت همه این افراد، یک اتفاق تموم شده؟ دوباره صدای دختر رو شنیدم:
    - احساس نمی کنی با اونها اشتراکی داری؟

    منم کارم رو ترک کرده بودم...هنوز مات عکس ها بودم. بالای صفحه ی تبلت نوتیفیکشنی اومد. اون دختر ادامه داد:
    -فایلی که برات فرستادم رو ببین. همشون توی همین موقعیتی که تو هستی قرار داشتن وحالا توی همون زیرزمین های مشکوک، تنها آرزوشون مرگه.

    فایل هارو باز کردم. انگلیسی بودن. پرونده اول، به نام منصور شاکری، تمام مشخصاتش بعلاوه معامله ای که با طاها انجام داده بود، به طور کامل قید شده بود. ورق زدم، مرحله به مرحله پیش برد معامله نوشته و ثبت و توسط هر دو سمت امضا شده بود. اما صفحه آخر، پاراف شده بود با این مضمون که طرف دوم معامله، اعمال رو به درستی انجام نداده. طبق بند 5 و 8 سند، معامله فسخ می شه و طرف دوم ملزوم به پرداخت خسارته. امضای طاها زیر این پاراف بود. پایان این پرونده همین بود. به تاریخش نگاه کردم؛ دقیقا با تاریخ ناپدید شدن منصور که در فایل عکس هاهم بود، هماهنگی داشت. همه چیز درست به نظر می رسید؛ اما هنوز این احتمال توی ذهنم بود که تمام این ها ساختگی باشه. نباید بخاطر چندتا عکس و پرونده، به هرکسی اعتماد می کردم. همون تصمیمی رو گرفتم که در مقابل پیشنهاد طاها گرفته بودم؛ سعی کردم باهاش بازی کنم:
    -خب، برفرض که اینا درست باشن،که چی حالا؟ منظورت اینه که تهش کار منم به اینجا ختم می شه؟

    -احتمالا بدتر. تو می خوای توی ماموریت بزرگی با طاها همکاری کنی.
    داشت حوصله ام از حرف های بی ربطش سر می رفت:
    -خب اینکه باید به نفع من باشه؛ کارمهمتری دارم انجام می دم پس بایست بدونه با یه حرفه ای طرفه نه با این پخمه ها.
    -اما اطلاعات بیشتری به دستت سپرده میشه، و دقیقا چون تو پخمه نیستی، یه نقطه ضعف میشه برای طاها.
    حق با اون بود. سکوتم رو به نشونه تایید برداشت کرد:
    -برو جلوی در تا برات بازش کنم.
    یه تای ابرومو بالا انداختم:
    -اینکه من دارم چیکار می کنم چه دخلی به تو داره آخه! تو توی کدوم تیمی؟




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    -تو، سوال، نمی کنی. محمود، یا به من اعتماد می کنی و با کمک من از اونجا بیرون میری، یا به طاها اعتماد می کنی و زندگیت همونجا تموم میشه.

    خندیدم:
    -گزینه سه، به خودم اعتماد می کنم!

    تصویرش محو و ارتباط قطع شد. دوباره سکوت توی اتاق برقرار شده بود. حدس زدم که شاید همه این ها بازی بوده که طاها بسنجه چقدر می تونه بهم اعتماد کنه. درهرصورت فعلا ضرری نکردم. دستمو داخل موهام فرو کردم. اگه یک درصد هم حرف این دختر درست بود، داشتم پامو جای خطرناکی می ذاشتم. از طرفی وسوسه ی انتقام گرفتن از فرزاد ته دلم رو قلقلک می داد. لعنتی. دستی به ته ریشم کشیدم و به صندلی تکیه دادم.
    با خودمم زمزمه کردم: "این دختره اصن کجاست که می خواست به من کمک کنه. نمی فهمم چه نفعی برای اون و تیمش داره ؟" فکرکردم؛ اگه اون ها هم می خواستن از من استفاده کنن ، تا به اینجا که حرفه ای تر از طاها عمل کرده بودن! صدای دختر دوباره اومد:
    - نفعمون؟ برد فرزاد تو این بازی به نفع ماست.
    دوباره از جام بلند شدم:
    -شنود می کنی؟
    -عجیبه؟!
    خنده ای یه وری، روی لبم جا خوش کرد:
    -نه خب! از تو نه. ولی چرا برد فرزاد به نفع شماست؟
    کاملا آهسته حرف می زد و لحنش عوض شده بود:
    - آقای باهوش، توچرا نمی فهمی؟ اگه طاها برنده بشه به ضرر هممونه.
    از لحنش تعجب کردم. اما فعلا سوال دیگه ای مهمتر بود:
    -هممون کیه دیگه؟
    تقریبا پچ پچ می کرد:
    -ای بابا. طاها پلیسه.
    دیگه بنظرم داشت پرت وپلا می گفت.
    - پلیس چنین کاری نمی کنه!
    -انگیزه یک پلیس اخراجی که تمام خانواده اش به قتل رسیدن رو دست کم گرفتی.
    کمی فکرکردم:
    -برفرض که پلیس بوده. وقتی اخراج شده دقیقا دیگه چه اعتباری داره؟
    هنوز آهسته حرف میزد:
    -وقتی همچین باندی رو از بین برد و ما و شما رو دو دستی تحویل پلیس بین الملل داد، اون وقت می فهمی. من باید برم.

    صفحه خاموش شد. هنوز به صفحه سیاه تبلت خیره بودم. برای اولین بار توی زندگیم نمی تونستم بفهمم چه تصمیمی باید بگیرم. یک نفر که می خواست انتقام بگیره، نباید اینقدر برای همه ترسناک می شد. حتما جریان دیگه ای پشت قضیه بود که من خبر نداشتم. در یک آن تصمیمم برگشت. به سمت در اتاق راه افتادم. کیبوردش کار نمی کرد و از داخل دستگیره نداشت. کمی از در فاصله گرفتم و وسط اتاق ایستادم، رو به دیوار ها و سقف گفتم:
    -قبوله؛ می شنوی دختر؟ این در رو باز کن.
    صبرکردم اما اتفاقی نیفتاد. دوباره سراغ تبلت رفتم و بهش خیره شدم. چند ثانیه بعد تصویرش رو دیدم:
    -چی شد؟ برگشتی!
    -اصولا جایی که نرفته بودم که برگردم. ولی خب، نظرم برگشت.
    آروم تر گفتم:
    -می خوام طاها رو دور بزنم.
    اگه این تله طاها بود، برای اون هم جواب داشتم. به هرکدوم می گفتم می خوام اون یکی رو دور بزنم! قطعا در هر صورت کاری رو می کردم که خودم دلم می خواست نه هیچکدوم از این دو گروه.

    -برو جلوی در و تبلت رو نزدیکش بگیر. روی کیبوردی که روی تبلت ظاهر میشه، رمزی که بهت میگمو وارد کن. برو.

    کاری که گفت رو انجام دادم، رمز رو وارد کردم و در باز شد. نگهبانی که بیرون اتاق کشیک می داد با تعجب به سمتم برگشت ؛ با یک حرکت یقشو گرفتم و کشوندمش داخل اتاق، دستمو روی دهنش گذاشتم و با از پشت ضربه ای به گردنش وارد کردم، بی حال روی زمین افتاد. از جیب پشتی خودش دستبند آهنی رو بیرون آوردم و دست هاشو به پایه های میز بستم. خوب گشتمش و هفت تیرش رو برداشتم، گلگدن رو کشیدم؛ خشابش پر بود. به کمربندم بستمش . صدای دختر دوباره توی اتاق پیچید:
    - سیستم رو ریستارت می کنم، یک دقیقه وقت داری بیرون بری تا دوربین ها دوباره کار نیفتادن... حالا!




    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    با شنیدن این حرف، با سرعت قدم برداشتم و مسیر اومدنی رو دقیقا برگشتم. درب شیشه ای آخر، برق داشت و کیبوردش کار می کرد. اسکرین اثر انگشت هم داشت که قطعا این برای من قابل استفاده نبود. به ذهنم فشار آوردم تا رمزشو پیدا کنم. چهار رقم بیشتر نبود؛ از روش قدیمی و سریعِ ساییدگی دکمه های کیبورد چهار تا عدد رو حدس زدم:3-6-1-9 . و حالا ترکیباتشون رو باید امتحان می کردم. کمی فکر کردم تا پراحتمال ترین ترکیب عددی رو پیدا کنم. چندثانیه ای گذشت و بالاخره با کد 3619 باز شد و وارد فضای تاریک راهرو های آجری شدم. نفسمو بیرون فرستادم. حالا چطوری شادمهررو پیدا می کردم؟ دوباره برگشتم داخل، ساعتم رو چک کردم، هنوز چندثانیه وقت داشتم، از روی مانیتور بزرگ وسط سالن، اتاق کنترل رو پیدا کردم و به سمت آسانسور دویدم. به محض اینکه دکمه آسانسور رو زدم، دوربین پشت سرم بوق ممتدی زد و صدای آژیر خطر در فضا بلند شد. لعنتی،یک دقیقه تموم شده بود. چراغ های قرمز گوشه گوشه ی سالن و راهرو ها، روشن و خاموش می شدن. سیستم کیبورد ها از جمله آسانسور قطع و نوشته ی دسترسی غیرمجاز رو نشون داد. افرادی با کت و شلوار و کُلت به دست، از اتاق ها بیرون ریختند و به این سمت می دویدن. به سوی راه پله تقریبا پریدم و پله هارو دو تا یکی بالارفتم. با یک کت شلواری دیگه که با سرعت از پله ها پایین می اومد برخورد کردم و دستشو از پشت پیچوندم و اسلحه اون رو هم قاپیدم. حالا دوتا داشتم. برا احتیاط لازم بود! خودش رو با شدت هول دادم و با تهدید اسلحه، با خودم کشوندمش به سمت بالا. به انتهای راهرو رفتیم و جلوی دربی که می دونستم اتاق کنترله نگهش داشتم:
    -یالا بازش کن.
    -من نمی تونم.
    اعصابم خورد شد. صدای بلند آژیر خطر هم روی مخم بود. با اون یکی دستم صورتش رو چسبوندم به دیوار و اسلحه رو روی کمرش فشار دادم، بخاطر صدای بلند آژیر، داد می زدم:
    -من این حرفا حالیم نیست؛ انگشت لامصبتو بزن رو اون ماس ماسک یا که خودم قطعش می کنم دیگه هیکلتو با خودم اینور اونور نمی کشم..دِ بجنب!

    طاها چه نیرو های وارفته ای داشت؛ از حرفم ترسیده بود! انگشتش رو گذاشت روی در و باز شد. هلش دادم داخل و در رو پشت سرم بستم. صدای آژیر حالا کمتر شنیده می شد. دستبند خودش رو پیدا کردم و دست هاش رو به درپوش کانال برق قفل کردم. به دور تا دور اتاق نگاهی انداختم. انگار تنها اتاقی که با دوربین کنترل نمی شد همین اتاق کنترل بود! نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی روبروی میز ماینتور ها نشستم. خیلی پیشرفته نبود، وارد تنظیمات شدم و هرجا رمزی لازم بود، به مغزم فشار می آوردم و حسابش می کردم. اول از همه رمز درب همین اتاق کنترل رو تغییردادم و سیستم اثرانگشتش رو غیرفعال کردم. دقایقی پر استرس گذشت و بالاخره سیستم اعلام خطر رو هم خاموش کردم. دستم رو روی پیشونی ام کشیدم. حالا صدای آژیر قطع شده بود و از دوربین ها می دیدم که نفرات گشت دارن به اتاق هاشون بر می گردن. به صندلی تکیه دادم و چشمم به نگهبان افتاد که با ترس و با چشمای گرد شده به من خیره بود. نگاهم رو که دید، گفت:
    -ت..تو..محمودی؟ محمود سعیدی؟
    چیزی نگفتم. خودش ادامه داد:
    -باورم نمیشه. پس یعنی آقا طاها تونسته بود...
    پوزخندزدم:
    -بود. دیگه نمی تونه.
    فکش تکون خورد و شروع کرد به جویدن چیزی. بعد از چند لحظه با سرفه های شدیدی روی زمین افتاد. ابروهام بالا پرید! به سمتش رفتم؛ نبضش دیگه نمی زد وباریکه خونی از گوشه دهنش جریان گرفته بود. احمق خودش رو کشت! چرا؟ یعنی فکر می کرد می خوام ازش اطلاعات بگیرم؟ لعنتی. پس طاهای بی شرف این دستور رو بهشون بود. فحشی نثارش کردم . سراغ مانتیور ها رفتم. سرم رو جلو بـرده بودم و با دقت تصاویر دوربین هارو چک می کردم.


    [/HIDE-THANKS]
     

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]

    [/HIDE-THANKS]
    [HIDE-THANKS]
    در یک لحظه تمام تصاویر قطع شدن؛ با تصویری که روی صفحه نمایان شد، سرم رو عقب بردم و با تعجب گفتم:
    -بازم تو؟
    -عجیبه؟!
    -تو که رو دوربین ها هم کنترل داری پ چرازودتر نیومدی؟ می دونستی اگه گیر می افتادم لوت می دادم؟
    -حالا که گیر نیفتادی. درضمن چرا کاری که بهت گفتم رو نکردی؟ چرا دوباره اومدی داخل؟
    گوشه لبم رو خاروندم:
    -به تو چه!
    قبل از اینکه حرفی بزنه، دست هامو روی کیبورد گذاشتم و سیستم رو ریست کردم . درواقع ارتباط اونو قطع کردم. فسقل بچه داشت به من دستور می داد! بیخیال چک کردن دوربین ها شدم؛ اینجا امن نبود و باید زودتر شادمهر رو پیدا می کردم. تازه فهمیدم که احتمالا طاهای لعنتی و اون رامتین حقیقت رو می گفتن و کنترلی روی قسمت های قدیمی و آجری زیرزمین، نداشتن. اثری ازشون توی تصاویر هم نبود پس اونا هم بیرون بودن. اعصابم دوباره به هم ریخت. این همه راه رو بیخودی تا اینجا اومدم..لعنتی. دستم رو تکیه گاه سرم کرده بودم و اخم هام تو هم بود. به این فکر می کردم که این بازی مسخره که طاها راه انداخته بود کی می خواست تموم بشه. اگه اون مریض های جذامی بیرون باشن، و شادمهر و فریاد هم اونجا باشن،... اصلا نمی خواستم بهش فکر کنم.

    ***

    توی راهروی آجری با احتیاط قدم برمی داشتم. پرنده پر نمی زد. انگار همه درگیر مریض هایی بودن که الان بیرون بودن. اما نگرانی من برخورد با اون مریض ها نبود. من به همه چیز شک کرده بودم. به خودم، به حرف هایی که زدم، قول هایی که دادم، به حرف های طاها، به قصد و غرضش که باعث خودکشی اون نگهبان شده بود. به حرف های اون دختر که معلوم نبود هنوز توی کدوم تیمه. و احتمالش بود که اون دختر جزو نیروی های امنیتی و اطلاعاتی یا پلیس باشه. کسی وجود داشت به اسم هاراس که از زبون اون دختر شنیدم. شک داشتم که اصلا همه ی حرفا و مدارکش دروغ باشه اما در هرصورت هدف هیچ کدوم از این کارها رو هنوز نمی فهمیدم. و شک داشتم به حرف های فرزاد که می گفت این ها صاحب یکی از محموله های لو رفته بودن. کف دستمو روی پیشونی ام زدم، تازه یادم افتاد که می تونستم برای کیوان سیگنال بفرستم! اصلا شاید می تونستم باهاش تماس بگیرم و بقول فرزاد با فانتوم بیان اینجا و خلاصمون کنن! لعنتی! نفسمو با حرص بیرون فرستادم. به دور وبرم نگاه کردم؛ کل اینجا شش تا اتاق داشت. تاالان چند دور توی این راهرو های پیچ در پیچ چرخیدم و اثری از هیچ موجود زنده ای بجز سوسک و پشه ندیدم!

    از خستگی،کش و قوسی به گردنم دادم که چشمم به دریچه ای بالا سرم روی سقف افتاد. سقف راهرو ها کوتاه بود و با کمی کشش، دستم به لبه دریچه رسید. کشیدمش و پلکانی باز شد و روی زمین قرار گرفت. ازش بالا رفتم و وارد فضایی تاریکی شدم که بوی نم می داد. چند قدم جلو تر ، نوری روی زمین دیده می شد. انگار دریچه دیگه ای اونجا باز بود. سرم رو با احتیاط جلو بردم و نگاهی انداختم، زمین اونجا هم شنی بود. سر وصدای کتک کاری به گوشم رسید. پایین پریدم . فضایی نسبتا بزرگ وپر از وسایل اوراقی بود. گوشه اتاق، چند نفر کسی رو که روی زمین افتاده بود می زدن. فکرکردم شاید شادمهره، با نگرانی جلو رفتم، متوجه حضورم نشدن، کسی که داشتن می زدنش فریاد بود. خواستم کمکش کنم اما سرجام ایستادم. لحظه ای نگاهش به من افتاد؛ اما امونش نمی دادن. بدم نمی اومد از اینکه حالش گرفته بشه. دست هام رو طبق عادت داخل جیب هام قرار دادم. صبر کردم؛ تاجایی که دیگه نایی براش نمونده بود. خون روی دست و صورتش جاری بود و به سختی از خودش دفاع می کرد. وقتش بود که جلو برم؛ اسلحه رو از جاش بیرون آوردم و با یک نشونه گیری دقیق، پای یکیشون رو زدم. با صدای بلند شلیک گلوله، هر چهار نفرشون به سمتم برگشتن.



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    amitis2007

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    154
    امتیاز واکنش
    3,273
    امتیاز
    446
    محل سکونت
    تهران
    شرمنده که اینقدر فاصله افتاد. بار دیگه، تاکید میکنم که خواندن این رمان برای افراد زیر هجده سال توصیه نمیشود.

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]

    با صدای بلند شلیک گلوله، چهار نفرشون به سمتم برگشتن. تازه متوجه شدم اینا هم مریض بودن! پس یعنی حالا فریاد هم..سرمو به دو طرف تکون دادم و سعی کردم فکرم رو منحرف کنم:
    -گورتونو گم کنین. همتون.می فهمین چی میگم؟ بیرون!
    با چشم های گرد شده نگاهم می کردن. اسلحه رو به سمتشون نشونه گرفته بودم و این بار بلند تر گفتم:
    -مگه کرین؟ گم شین بیرون.
    نفری که بهش شلیک کرده بودم، اول از همه لنگان لنگان بیرون رفت. بقیه آروم عقبگرد کردن و با ترس بیرون رفتن. وقتی مطمئن شدم که کاملا دور شدن، در اتاق رو بستم و بالا سر فریاد نشستم. نیم خیز شد و یک دستش رو تکیه گاه بدنش کرد. نور چراغ روی مژه های بورش افتاده بود و بلند تر نشونشون می داد. زیرچشمی نگاهم می کرد. کمی احساس عذاب وجدان داشتم اما نباید برای این بشر دل می سوزوندم. همینکه الان نجاتش دادم بسش بود. بلند شدم و به سمت در رفتم که صداش رو شنیدم:
    -محمود..
    برنگشتم، اما ایستادم. با صدای گرفته گفت:
    -خواهش می کنم.. یه کمکی کن. من باید فرزادو از اینجا بیرون ببرم.
    سرفه ای کرد و ادامه داد:
    -یه چیزایی هست که تو هنوز خبر نداری.
    بدون توجه به حرفش که نمیدونستم چه منظوری داشت ، نگاهم رو سمتش چرخوندم:
    -اینا جذام داشتن...
    سکوت کردم. متوجه منظورم شده بود. یکی از اسلحه هارو که حالا بجای هشت تا، هفت تا گلوله داشت، روی زمین کنارش انداختم:
    -فقط می تونم اینو بهت بدم.
    و بعد با گام هایی بلند به سمت در رفتم و از اتاق بیرون زدم. من نامرد نبودم اما فریاد حقش بود. اگه بجای اون، فرزاد اونجا بود که احتمالا با یه گلوله خلاصش می کردم! همینم فعلا برای فریاد زیادی بود. هفت تا تیرم رو مفت بهش دادم. صداش رو از پشت سرم شنیدم:
    -حداقل شادمهرو زنده از اینجا بیرون ببر.
    اخمی روی پیشونیم نشست. چرا یکدفعه نگران شادمهر شده بود؟


    ***

    دو ماه بعد

    محمود

    دست هام رو به زانو هام تکیه داده و روی نرده هایی که نمی دونستم کجای این خراب شده قرارداشت، نشسته بودم. صدای صحبت هایی به زبان فرانسوی، پس زمینه ی افکارم شده بود. از لابلای دود سیگارم بند های کفشم رو که تار می دیدم، می شمردم. برای پرت کردن حواسم از اون فکرهای احمقانه و پرخاشگرانه، هر کاری می کردم حتی احمقانه ترین کارها رو. اما انگار که اون افکار و تصاویر لعنتی، به جزء جزء مغزم رسوخ کرده بودن. پک عمیق دیگه ای به سیگارم زدم که می دونستم سیگار معمولی ای نیست و وضعم رو از اینی که هست بدتر می کنه اما اراده ی کنار انداختنش رو هم نداشتم. شادمهری نبود که مثل قبل ها تو شرایط سخت دستم رو بگیره. لعنتی! باز هم توی ذهنم بود. سرمو بالا گرفتم و دود رو به آسمون فرستادم. فریاد دیشب به طرز غیرمنتظره ای توسط ایرج دوباره از مرگ نجات داده شده بود. توپ و تشر های امروز کاوه ، مطمئنم کرده بود که ازعمر فریاد چندروزی بیشتر نمونده. لعنتی. من باید می رفتم و می دیدمش اما از ترس افکار خودم، جرئتش رو نداشتم. تاثیری که دارو ها رو من گذاشته بودن روز به روز حالمو بد تر میکرد. این افکار مسموم، افکاری که اصلا متعلق به من نیست. این روز ها فرقی با روانی های زنجیری نمی کردم وهر آن امکان داشت کنترلم رو از دست بدم. دستی به ریشم کشیدم که اخیرا تا نزدیک گردنم بلندش کرده بودم. بلند شدم و موهام رو طبق معمول این چند ماه، بالای سرم چسبوندم و گام هام رو روی زمین کشیدم.
    نمای شهر رنس از این بالا پیدا بود. پس روی پشت بوم بودم! قدم دیگه ای برداشتم و روی لبه ی پشت بوم ایستادم. هوای سرد انگار به صورتم سیلی می زد و هشیارم می کرد. نه من اون آدم قبلی بودم و نه شادمهر نه حتی فریاد. نگاه شادمهر عجیب شده بود و ترسناک و حتی ایرج هم سراغش نمی رفت و این یعنی الیزابت لعنتی آموزش هاش رو با شادمهر تموم کرده بود. اگه می شد فقط دستم به الیزابت برسه.. البته قطعا از پشت سرش! از روبرو که انرژی عجیبش آدم رو سرجاش میخ می کرد!
    گوشی لعنتی دوباره زنگ خورد. جواب دادم:
    -بله.
    صدای ظریف دکتر توی گوشی پیچید:
    -نمی خوای بیای؟
    پوزخند زدم:
    -این دفعه کی بهت آمار داده؟
    خونسرد بود:
    -هیچ کس. طبق برنامه ات دیشب باید می اومدی. محمود، الان خوبی؟
    نفسمو بیرون فرستادم. ادامه داد:
    -این سردرد ها و اعصاب خوردی هات هم از عوارضشه. متاسفم ؛ اما راه دیگه ای وجود نداره.
    -تا وقتی نگی چه کوفتی توی اون داروی لعنتی هست که اینطوری شدم به اونجا برنمی گردم.
    کمی مکث کرد و گفت:
    - با نیومدنت فقط وضع خودت از اینی که هست بدتر می کنی.
    دوباره صدام بالا رفت:
    -د آخه چرا باید توی اون دارو هورمون های هیپوتالاموسی دستکاری بشن؟ منکه می دونم داری چیکار می کنی؛ احمق نیستم اینو تو مخت فرو کن خانوم دکتر. چه مرگم شده که حتی نمیتونم به دوستام نزدیک بشم؟
    زیرلب ادامه دادم:
    -درواقع، دوستای سابق.
    - برای بار چندم بهت میگم، هیچ هورمونی به طور مستقیم روی اون مسائل تاثیر گذار نیست. و توی جامعه پزشکی هنوز حتی عامل دقیق و مطمئنی برای این مسئله تعیین نشده...
    دوباره با این طفره رفتنش داغ کردم. وسط حرفش پریدم:
    -آره تعیین نشده شما ها هم تو این چند سال داشتین علف می چریدین. این دارو ها هم فقط شانسی دارن این تاثیراتو می ذارن همه چیز اتفاقیه آره باشه منم خر.
    و قطع کردم. دستی به ریشم کشیدم. این بار زیر این حرف ها نمی رفتم.

    (پ ن : شهر رنس در کشور فرانسه و در ۱۲۹ کیلومتری پاریس قرار دارد.)





    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا