پرطرفدار رمان وارث عشق | یلدا علیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    روی نیمکت پارک ولو شدم.
    _اَی بابا.
    هیچ کاری پیدا نمی شد. همشون مدرک می خواستن.
    پسرِ ۷،۸ ساله ای با سره تاس و کچل بهم نزدیک شد و کنارم نشست:
    _آدامس میخری عمو؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _خاله.
    گنگ پرسید:
    _چی؟
    _هیچی.
    یکم به صورتم خیره شد و با خنده انگار که چیزه بزرگی رو کشف کرده باشه گفت:
    _اهان. حالا می خری؟
    نگاهی به گونه های گل انداخته اش و سر کچلش کردم و لبخندی زدم.

    "مثل نجوای دلِ آیینه، در عین سکوت"
    "به نگاهِ همه، یک زمزمه، ارزانی کن"

    _نه گل پسر.
    با مظلومیت گفت:
    _اخه من به پولش نیاز دارم.
    خندیدم و رفتم تو فازه فیلسوفی:
    _ببین پسر جون، زندگی من هم تلخ تلخه. اگه همه ی آدامس هات رو هم بخرم، نه کام من شیرین میشه نه زندگی تو.
    گنگ نگاهم کرد‌که متوجه شدم هیچی نفهمیده.
    باز خندیدم:
    _بی خیال بابا این فاز افسرده به ما نمیاد.
    دستمو توی جیبم گذاشتم. فقط۱۰ تومن داشتم. فقط ۱۰ تومن.
    یعنی تو این ۲۲ سال زندگی نتونستم سالی هزار تومن جمع کنم. از این فکرم هندمرفت که لبخند دندون نمایی زدم.
    دستشو گرفتم و پول رو گذاشتم توش. یکمم برای خودم کنار گذاشتم که کرایه بدم.
    _بگیرش مردِ بزرگ. فکر کن یه دوست بهت داده.
    لبخندی زد که گفتم:
    _خب حالا اون کله کچلتو بیار جلو ماچش کنم.
    خندید که لبخند شیطنت آمیزی زدم.

    "درونم را اگر از دیو و دد پر کرده بی مهری"
    "سراپا چشمه ی مهرم، من انسانم، من انسانم"

    ‌‌‌‌*****

    _الو؟سلام.برای آگهیتون زنگ زدم.
    _....
    _آم... مانی یوسفی هستم.
    __....
    _واقعا؟مرسی. چشم چشم. خدافظ.
    با خوشحالی از روی نیمکت بلند شدم و با خوشحالی دور خودم چرخیدم و پرش بلندی زدم و با سرخوشی بلند خندیدم.
    _ایولا
    به اطرافم نگاه کردم که دیدم همه با دهن باز بهم اشاره می کنن و خیره شدن. تک سرفه ای کردم و بدون توجه به نگاه های خیره مردم حرکت کردم.


    ‌‌‌‌*****
    توی اتوبوس نشسته بودم. یه پیرزن هم کنارم نشسته بود.
    پیرزن: پسرم؟
    _جانم مادرجان؟
    _ننه رسیدیم الهیه بگو پیاده شم.
    _اَی به روی چشم.
    به بیرون خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم.
    بیست دقیقه که گذشت به بیرون نگاه کردم و به پیرزنه گفتم:
    _ننه نمی خوای پیاده شی؟
    پیرزنه با اخم گفت:
    _مگه جای تو رو تنگ کردم؟
    دهنم رو باز کردم که اصوات نامعلومی ازش بیرون اومد. خنده کوتاهی کردم:
    _مادر جان رسیدیم الهیه.
    _اوا، خاک عالم. چرا زودتر نگفتی پسر جان؟ حاج اقا وایستا من میخوام پیاده شم.
    پیرزنه پیاده شد ولی من هنوز دهنم باز مونده بود.
    بعد از چند دقیقه گفتم:
    _حاجی، همین جا وایستا من پیاده شم.

    ‌‌‌‌*****
    با دهن باز به ساختمان شیشه ای رو به روم زل زدم. عجب جاییه. رفتم تو، که پیرمردی رو دم درش دیدم.
    پیرمرد: دخترم، شما اربـاب رجوعی؟
    دهنم باز موند. این پیرها توجه شون بیشتره ها. دخترم؟ خب اصلا سخت نیست؛ ولی فهمیدنش دقت میخواد.
    اون به کنار. هرچی لباس های گشاد هم بپوشی ساختار عضلات بالا تنه و ... این موضوع رو داد می زنن.
    _نه پدرجان،برای استخدام اومدم.
    _چه طبقه ای دخترم؟
    به روزنامه نگاه کردم و گفتم:
    _نمی دونم. اهان اینجا هست، شرکت ساختمان سازی عرش.
    پیرمرد سریع گفت:
    _آقای رادمنش رو میگی؟
    دوباره به روزنامه نگاه کردم. آقای رادمنش.
    _اره همونه.
    _طبقه ۱۰ تا ۱۵. اتاقه مدیریت هم طبقه ۱۵ ست. آخرین طبقه.
    _دستت طلا پدر جون. فعلا زت زیاد.
    _موفق باشی دخترم.
    _دستت طلا پدر جان.
    سوار اسانسور شدم و عدد پنج رو فشردم. تو عمرم انگشت شمار سوار اسانسور شده بودم. زیاد این بالا شهر ها نمی اومدم. تنها مکان درست حسابی که می رفتم دانشگاه بود.
    قبل از فوته مامان بابا هم که تنها کلاسی که می رفتم گیتار بود.
    خدا خیر بده بابا رو. زندگیمون متوسط رو به پایین بود ولی بابا تمام سعیش رو می کرد هیچ کمبودی نداشته باشم.
    تو ایینه به خودم نگاه کردم. تیشرت خاکستریم رو با ژاکت چرم مشکیم پوشیده بودم. قدیمی بودنش خیلی به چشم نمی اومد. یه کلاه مشکی و شال گردن مشکی بافت هم گذاشته بودم. این شال و کلاه کاره ننه بلقیس اصغره. فقط همین ننه بلقیس، ننه ناصر، خاله ثریا و حاج یوسف باهام خوب بودن.اوف اوف این ننه بابای اکبر که سایه من رو با تیر میزنن.
    با صدای نازک زنی:
    (طبقه پنجم،خوش امدید)
    از اسانسور بیرون اومدم.
    به تابلوی جلوی در نگاه کردم.خودش بود.
    گذاشتن پام همانا و باز شدن دهنم همانا.
    [/HIDE-THANKS]
     

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]

    همونجور با دهن باز بهش زل زده بودم. جوری که می شد غذای پریشبم رو به صورت HD از تو معده ام دید.
    خدایا کرمت رو شکر. حالا من اگه جدی جدی اگه پسر می شدم منو شبیه اورانگوتان می افریدی. دور از جونه اورانگوتان.
    وقتی بعضی ها رو افریدی می خواستی طراحیت رو به رخ بکشی؛ منو که افریدی خواستی خط خطیت رو نشون بدی .
    کرتو شکر خداجونم.
    پسره با چشم به مبل مشکی روبه روش اشاره کرد و گفت:
    _بفرمایید.
    به خودم اومدم:
    _سلام، برای اگهیتون مزاحم شدم.
    _بله در جریانم. بفرمایید.
    نامحسوس سرش رو گرفت و چشماشو روی هم فشار داد. معلوم بود اصلا حوصله نداره.
    رو صندلی ولو شدم. در هر صورت این که مدیر نیست ازش بترسم.
    _آم، اقا؟
    چند ثانیه با چشمای ریز شده نگاهم کرد.
    مطمئن بودم متوجه شده یه دختره غیر عادی جلوش نشسته.
    کاش با همون مانتویی که می رم موقع دانشگاه رفتن می پوشیدمش برای مصاحبه می اومدم .
    _بله؟
    _میگم، پدرتون کی میان؟
    به صندلیش تکیه داد.
    _پدرم؟
    _بله دیگه. مگه ایشون مدیر عامل نیستن؟
    رادمنش پوزخند کمرنگی زد.
    _نه.
    _پس کیه؟ منو معطل کردی داداش؟ تا الان داشتم بادمجون واکس می زدم؟مدیر این جا کیه پس؟ توهم حتما مثه ما بچه فقیر مقیرای پایین شهر تا چشم آقاتون رو دور دیدی، مدیرتون رو میگم، پریدی سر جاش یکم حال کنی؟ نه؟ حق داری والا، از بس که این پولدار مولدارا تفلون و نچسبن. ولی خب خودمونیما، به این تیریپ اتو کشیده ات نمیاد بچه آبدارچی باشی، چیکاره ای پس؟ حالا مدیر اینجا کی هست؟
    با نگاه خنثی و پوزخند کمرنگی گفت:
    _خودمم.
    سره جام سیخ شدم و از حالت ولویی در اومدم:
    _اِ، خودتی جونه من؟ی.. یعنی خودتونید؟
    رادمنش با سر به برگه توی دستم اشاره کرد. با تعجب به دستم نگاه کردم و ناخودآگاه سریع گفتم:
    _ دستم تمیزه ها، همین الان شستمش.
    _فرم
    آب دهنم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم، اول کار اسیدی گند بالا اورده بودم. اصلا این چرا اینجوریه؟ فرم ؟ زبون نداری مگه؟ اخ دلم میخواد بعضی اوقات این پولدارارو بزنم؛ اینا هیچوقت عوض بشو نیستن. همه شون عین همن.
    ولی اتفاق هایی که سرنوشتم رو عوض کرد باعث شد بفهمم همه مثل هم نیستن.
    از روی مبل بلند شدم و فرم رو روی میزش گذاشتم و شروع کردم:
    _مانی یوسفی هستم، 20 سالمه، دو ساله تو دانشگاه شهید بهشتی دارم درس می خ...
    _ خانم، همه اینا تو این فرم هست، درسته؟
    دهنم رو باز کردم که اصوات نامفهومی بیرون اومد. عقب گرد کردم که روی مبل بشینم که پام با طرز فجیحی لیز خورد. جلوی دهنمو گرفتم که یک لحظه جیغ نزنم که سه شه.
    _آخ ننه، نشیمنگاهم خورد شد.
    راد نگاه کوتاهی بهم انداخت که لبخند دندون نمایی براش زدم.
    دوباره به فرم خیره شد.
    از اول اخماش تو هم بود. ولی بعد از دیدن فرمی که پر کرده بودم اخماش خیلی بیشتر توی هم رفت.
    _مانی یوسفی؟
    یک لحظه خندم گرفت. معلوم نبود چم شده بود. جدیدا هر وقت اسممو میشنیدم خندم میگرفت.
    رادمنش با خونسردی عقب تر رفت و کاملا به صندلیش تکیه داد.
    _بنده حرف خنده داری زدم؟
    _شما؟نه بابا. کی؟ منکه یادم نمیاد، یعنی...نه خیر نزدید.
    رادمنش دوباره کمی خم شد و به فرم نگاه کرد. اخم کمرنگی روی پیشونیش اومد.
    با جدیت نگاهی به فرم انداخت:
    _شما من رو مسخره کردید؟
    _چی؟ من؟ کی؟ چرا حرف تو دهن من میذارید اقا؟ بنده اصلا با شما حرف زدم؟
    شونم رو بالا انداختم:
    _مسلما نه.
    _جناب، جنابعالی مدرک درست حسابی که ندارید. در حال حاضرم که هنوز در حال تحصیل هستین و هفت سالتون تموم نشده. حالا فکر می کنیم شما مدرکشم داشتید. با مدرک پزشکی میخواستید بیاید تو این شرکت چیکار کنید؟
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    _می خواستید ساختمون رو معاینه کنید یا کامندارو از خطر مرگ نجات بدید؟
    بدون توجه به حرفش سرمو خاروندم:
    _ام، خب، یعنی شما هیچ کاری برای من اینجا ندارید؟
    _خیر.
    و منتظر بهم نگاه کرد.
    ابدارچی هم بد نبود. بود؟
    یک لحظه یادم اومد که ابدارچی هم دارن.
    _بفرمایید
    با گنگی نگاهش کردم و طوطی وار گفتم:
    _اختیار دارید. شما اول بفرمایید. فقط یه سوال کجا بفرمایم؟
    راد لباش یکم کج شد. باور کنم خندش گرفته بود؟
    _بفرمایید
    _اَی بابا، کجا بفرمایم؟ هی بفرماید بفرمایید.
    نمیدونم چرا عین این فیلم یا رمان هایی که نازنین تعریف می کرد اعصابم متشنج نمی شد.
    فقط امروز خندم می گرفت.
    راد به صندلیش تکیه داد و خونسرد گفت:
    _بیرون
    [/HIDE-THANKS]
     

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]


    یک بار تصمیم قطعی گرفتم که دزدی کنم. مهدب دست کج یا همون جیب بر هم با کمال میل و در عین ناباوری قبول کرد که فوت و فنش رو یادم بده. یکم درک کردنش سخت بود.
    چون مهدی کسی بود که هیچکس تو محل باهاش در نمی افتاد. بر خلافه هیکل لاغر و قده درازش، یه چاقو کشه ماهریه که بیا و ببین.
    از اول هم اشتباه کردم که تصمیم گرفتن باهاش همکاری کنم.

    "تا توانی می گریز از یار بد یار بد، بدتر بود از مار بد"

    پارسال برای اولین بار تو بازار جیب یه مرد رو زدم. برای دفعه اول خیلی حرفه ای جیب زدم. ولی یک لحظه برگشتم که دیدم یه پیرزن داره نگاهم می کنه.
    گفتم الان مثل مادر بزرگ جکی چان با عصاش می زنه تو سرم و پلیس رو خبر می کنه.
    ولی فقط لبخند زد و چشماش رو روی هم فشردو رفت. منم که عذاب وجدانم قلمبه شده بود پول رو انداختم تو جوب و دوره این کار رو خط کشیدم تا یه روز که باز اون پیرزن رو دیدم. کنار جاده نشسته بود و منتظر اتوبوس بود.
    باهام همراه شد و برام تعریف کرد که شمالیه و شوهرش فوت شده و از دارِ دنیا فقط یه خواهر زاده داره و برای دیدنه همون خواهر زاده اش اومده تهران.
    دیگه بماند که کله زندگیمو براش ریختم رو دایره و اون هم چقدر نصیحتم کرد. خیلی پیرزنه مهربون و خوش صحبتی بود.
    اولین بار که پایِ حرفاش نشستم متوجه شدم چقدر بین اون ومهدی دست کج، فرق وجود داره.
    اما این فرق ها به سن نیست. به تجربه نیست. به انسانیته. فقط انسانیت.

    "با ماه نشینی ماه شوی، با دیگ نشینی سیاه شوی"

    به همه حرفاش گوش دادم اِلا یکی.
    ازم خواسته بود دوباره مثل قبل دخترونه رفتار کنم ولی قبول نکردم. یعنی نمی تونستم قبول کنم.
    من با این کار برای خودم یه حصار امنیتی ایجاد کردم و هیچوقت نمی تونم ازش بگذرم. به جز وقتی که یک حامیه واقعی پیدا کنم.
    تنها جوابی که در این مورد بهش دادم این بود:
    _" لاک پشت از بیمِ جان، قادر به ترکِ لاک نیست."
    فردا میرم شمال پیشش ببینم چه خاکی باید بریزم تو سرم. فکر کنم پوله بلیط رو هم مجبور باشم از ناصر قرض بگیرم.

    ‌‌‌‌*****

    پام رو که توی مسجد گذاشتم بیست جفت چشم بهم زل زدن. حتما می گفتن بعد از اون دعوای جانانه با عموش چه پررو پررو پا میشه میاد تو مسجد.
    رفتم به سمته قسمت زنونه که اکبر پرید و آستینم رو گرفت:
    _کجا؟
    _خونه آق شجاع، زنونه دیگه.
    _بیخیال باو. پاشو بیا این ور. جو نگیرتت.
    _ول کن باو. الان باز شر راه می افته. دیگه مسجد که جای این بچه بازی ها نیست.
    _تا ما اینجاییم کسی جرئت داره شر راه بندازه؟ پاشو بیا.
    اکبر هر کاری کرد نتونست راضیم کنه ولی قبول کردم دمه در، کنار آشپزخونه مسجد بشینم، بچه ها هم برای این که تنها نباشم اومدن کنارم. دیگه بماند چقدر بهم چشم غره رفتن و دندون نشان دادن.
    بعد از چند دقیقه حاج یوسف با طمانینه و لبخندی که همیشه رو لباش جا خوش کرده بود اومد و بالای ممبر نشست.
    حاج یوسف کمی نصیحت و موعضه کرد که بعد از چند لحظه مکث دوباره حرف هاش رو با لبخند ادامه داد:
    _دیروز که داشتم از مسجد برمی گشتم، یک شخص فحاش، لاابالی و بی ادب اومد پیشم تا یک سوال بپرسه...
    که اکبر و اصغر و ناصر یهو برگشتن نگاهم کردن.
    سریع گفتم:
    _بخدا من نبودم.
    تا حرف از دهنم اومد بیرون اصغر پقی زد زیره خنده ولی سریع جمعش کرد که حاج یوسف نگاه شماتت بارانه ای بهمون کرد و با تک سرفه ای به صحبتش ادامه داد.
    خودمم خندم گرفت، به خودم شک داشتم؟
    به ناخن های کوتاه و نامرتبم نگاه کردم و دستی به پوست های برآمده کنارش کشیدم. باید قبل از اینکه عمو اینا دبه در بیارن و باز یه جنگ جهانی سوم راه نندازن، وسایلمو جمع می کردم و می رفتم شمال تا یکم پول از عزیز قرض بگیرم.

    ‌‌‌‌*****
    ناصر با اخم گفت:
    _مانی، منو سگ نکن. ده بار بهت گفتم عین آدمیزاد جوابه منو بده.
    _ خب دادم دیگه. چرا آمپر می سوزونی؟
    _دارم بت میگم واس چی می خوای بری شمال؟
    همونجور که خرت و پرت هامو می ریختم تو ساک جواب دادم:
    _ میرم یکم حال و هوا عوض کنم.
    ناصر تمسخر آمیز خندید:
    _بعد احتمالا می خوای بری تو ویلای دریا کنارت؟
    شونه ای بالا انداختم:
    _نه اونجا دیگه خز شده، این بار قراره برم اون ویلا چوبیه تو جنگل...احتمالا بعدشم برم قرار داد اون آپارتمان کنار دریا کنار جاده نظامی رو ببندم.
    بعد با خونسردی خندیدم:
    _خدا رو چه دیدی. نه میرم پیشه عزیز. همون پیره زنه که اون روز اومد خونم.
    _همون که دو سه بار دیگم اومد اینجا؟ توهم رفتی شمال دو روز رو سرش چتر شدی؟
    با خنده سرم رو تکون دادم. تعارف اومد نیومد داره.
    ناصر دستی به موهای پرپشتش کشید و با اخم به پشتی تکیه داد و بعد با عصبانیت کوبید به دیوار که دهنم از تعجب باز موند.
    با عصبانیت گفت:
    _ببین ناصر نیستم بذارم بری، ببین مانی، مرغ من یه پا داره..منو سگ نکنا..
    همونجور با دهن باز بهش زل بودم که دیدم منتظر بهش جوابی بدم.
    _اهان، اوم، اهان، ببین اگه مرغه تو یه پا داره مرغه من کلا مادر زادی فلجه ها، گفتم میرم یعنی میرم... ای بابا،آمپر می سوزونه...
    ناصر با عصبانیت چشم غره ای بهم رفت و به دیوار زل زد.
    شعری از نجوا کاشانی رو با خنده زمزمه کردم:
    _"راه دیگری نیست پیشِ رو، غیر از این سفر، ای گل چمن. "
    _منظوره کاشانی به سفرِ عشق و عاشقی بود. ملتفتی که؟
    _اِ، شنیدی؟
    _نه پَ! بینم پوله اتوبوس چی؟
    _دیگه اونقدرم بدبخت نیستم، ای گلِ چمن. یکم از پولم مونده. یه هفته مثل چی مسافر کشی کردم.
    _یعنی بفهمم قصدت یه چیز دیگه ست، به روز از عمرمم مونده باشه میام اون دنیا خفت می کنم.
    خندیدم و جوابی ندادم.
    ولی دیدم حتما باید یه جوابی بدم وگرنه تو گلوم می مونه و خفم می کنه.
    _قلبم، آنفارکتوس کردم، ببین ناصر، انقدر خشن نباش.مهربانی را نباید برد ای یاران ز یاد!
    ناصر با غرغر زیره لب زمزه کرد:
    _واسه ما شاعرم شده این نیم وجبی.
    به اخم های درهمی که روی پیشونی ناصر جا خوش کرده بود خیره شدم و لبخنده محوی زدم.
    درسته برادری نداشتم ولی این سه تا غول تشن همیشه سعی می کردن هوام رو داشته باشن.
    خب اصغر که از نظر هیکلی غول تشن نیست. بدبخت نصفه اکبره. ولی خب نه چاقه نه لاغر. در کل اینجوری میگم یک وقت سر خورده نشه بچه.
    ناصر که رفت، رفتم تو حیاط که دیدم دره خونه عمو اینا بسته ست. از اکبر شنیده بودم رفتن سفر حال و هواشون عوض شه.
    نیشخندی زدم و کنار حوض نشستم. به آسمون خیره شدم و زمزه کردم:
    _خدایا. خودت می دونی جز تو کسی رو ندارم و بزرگ ترین یاورم خود خودتی. اوس کریم خودت کمکم کن که تنها فکر و خیال و امید من تویی.

    "گمان مبر که خیال کس دگر دارم"
    "که جز خیال تو کس نیست در خیال"
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    سرم رو برگردوندم و زیر چشمی به اصغر نگاه کردم که متوجه شدم تصمیم نداره تا لحظه آخر دست از نگاه کردن به دختره برداره و انقدر لبخند های ژکوند نزنه.
    "فرهاد که باشی همه چیز شیرین است."

    نامحسوس ابروهام رو براش بالا انداختم و لبه پایینیم رو گزیدم و به دختره اشاره کردم.
    "عشق را نگهدار، در خرابه دل"
    وقتی اصغر به خودش اومد به سمت دختره برگشتم که دیدم با دهن باز و با بهت بهم زل زده.
    الان میگه یا دختره جن زده است یا اینکه یه اپسیلوم عقل تو کلش نیست.
    بفرما، اگه یه خواستگار هم تو محل داشته باشم با این کار هام باید با ترشیدگی وصلت کنم.
    لبخند دندون نمایی زدم و به کفش های رنگ و رو رفته مشکیم خیره شدم که دختره لب باز کرد:
    _ببین، می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
    با ابروی بالا رفته پرسیدم:
    _واس چی؟
    _آم، خب ببین، راستش رو بخوای تو این محل چیز های خوبی در موردت نشنیده بودم. رک بگم، وقتی اومدیم زن عموت اومد گفت اگه پسر یا دختر دارین نذارین با این دختره بگرده. در کل چیزای جالبی در موردت نمی گفت. می گفت کیف قاپی و معلوم نیست شب ها تا کی کجایی و...ولی خب، وقتی اون شب جلوی اون پسره ایستادی و از حرمت دخترانه هامون دفاع کردی واقعا شرمنده شدم از زود قضاوت کردنم، ببین م..
    من که تا الان به سنگ فرش های قرمز و لق پیاده رو زل زده بودم با خنده سرم رو بالا آوردم:
    _بابا گاماس گاماس، یکم نفس بگیر خفه نشی دختر. بیخیال مهم نیس. من انقدر از این چیزا شنیدم دیگه ایزوگام شدم. چیزی ازم نمی چکه. نترس. دیگه واقعا با حرف مردم کاری ندارم. زندگی خودم رو می کنم.
    "دل به دیروز و پریروز نشاید بستن
    مرد امروز شو و کوشش فردایی کن"
    _خب یعنی الان...
    _نه ناراحت نیستم. شاید منم جای تو بودم همچین فکری می کردم.
    دختره با لبخند دستش رو دراز کرد:
    _من پریام. از آشناییت خوشبختم.
    _احتمالا منم می شناسی دیگه. بر و بچه اینجا بهم میگن مانی بی کله.
    پریا با تعجب پرسید:
    _بی کله؟
    _ببین آبجی، این جنوب شهرا، بیشتریا یه لقبی دارن. یعنی نداشته باشن یه جور کسر شاَُنه واسشون. حالا کم کم عادت می کنی. حالا این بی کله هم قضیه ها داره که فکر کنم یه نموره ازش رو پریشب دیدی. ملتفتی که؟
    قبل از اینکه جوابی بده ساکم رو انداختم رو شونم و تکیه ام رو از دیوار گرفتم:
    _کف کردم، جیـ*ـگر من برم دیگه. کاری باری؟
    پریا لبخندی زد:
    _نه عزیزم، از دیدنت خوشحال شدم.
    به ساک نگاهی کرد:
    _سفر بخیر.
    لبِ پایینم رو گاز گرفتم و چشمکی زدم:
    _پریا تنها تو کوچه نریا، بچه های محل دزدن، عشقه بغچه رو می دزدن.
    _بغچه؟
    قهقه بلندی سر دادم:
    _بیخیال، من برم تا اکبر سرم رو نکنده. زت زیاد.
    لبخند دندون نمایی زد و روم رو برگردوندم. چند قدم دور شدم که پریا صدام زد:
    _راستی، من هنوز بابته اون شب بهت مدیونم. یکی طلبت.
    همون جور که آدامسم رو می جویدم زیر لب زمزمه کردم:
    _اوهوم

    ‌‌‌‌*****
    _مانی، حواست به خودت باشه. چیزی شد زنگ می زنی بهم جلدی خودم رو با اتوبوس و با هر خری شده می رسونم. اوکی؟
    با لبخند به نگرانی ها و اخم های برادرانه ناصر خیره شدم و سرم رو تکون دادم.
    بلیطم رو توی هوا تکون دادم و همونجور که آدامسم رو می جوییدم از روی سکو بلند شدم و رو به ناصر گفتم:
    _حاجی ، حواسم هست دیگه. مثله این ننه بزرگا هی نصیحت می کنی. داداشا، آجیا، لوتیا من دیگه برم.
    اصغر با لبخند گفت:
    _بلاخره چند روز از دست شیرین کاریات راحتیم.
    اکبر هم با خنده و حرکت سر حرفش رو تایید کرد. همونجور که آدامسم رو می جوییدم گفتم:
    _خوب ازش بهره ببرا، اون چشمای صاب مردتم درویش کن، خودت که می دونی چی میگم.
    اکبر به دیوار تکیه داد و گفت:
    _بغچه، حالا ما غریبه شدیم؟ به به چیزای جدید می بینم.
    اصغر با دندون غروچه گفت:
    _چرت میگه بابا؛ ولش کن
    _ا، من چرت می گم؟ نذار دهنم رو باز کنم بگم که رفتی عاش...
    اصغر سریع جلوی دهنم رو گرفت که ناصر با اخم و قیافه جدی گفت:
    _ قضیه چیه؟
    اصغر پشت گردنش رو خاروند و گفت:
    _ هر وقت مانی از شمال برگشت بهتون میگم قضیه چیه.
    _شیرینی یادت نره ها. به من مشتلوق ندی میرم همه جار می زنم. گفته باشم! یادته کی چی گفتم؟ مرغ من مادر زادی فلجه، مشتلق ندی کل تهرون رو خبر دار می کنم.

    ‌‌‌‌*****
    با لبخند دندان نمایی به درخت های پرتقال خیره شدم و وارد کوچه گشاد " خطیر" شدم.
    جلوی بچه هایی که توی کوچه بازی می کردن ایستادم.

    "خوشا به حال شما که شعر تر دارید
    ز حال و حوصله ی زندگی خبر دارید
    نه زوزتان به کسی می رسد که ظلم کنید
    نه با هوا و هـ*ـوس میل سیم و زر دارید"

    ساکم رو روی زمین انداختم و دوییدم به سمتشون و توپ رو از زیر پای یکی از پسر ها گرفتم و به سمت دروازه زدم و سریع گل زدم.
    با خندا بلندی رو به بچه ها خم شدم و تعظیم کردم. سرم و بلند کردم که دیدم همه، اعم از بچه ها و مردم تو کوچه با تعجب بهم زل زدن.
    بچه ها کنارم جمع شدن که پسر سفید و چشم سبز رنگ و تپلی با تعجب گفت:
    _شما...
    با خنده گفتم:
    _ دخترم کوچولو.
    پسر بیشتر از این کنجکاوی نکرد و به سراغ سرکوب کردن سوال های دیگه اش رفت:
    _پس چجوری فوتبال بازی می کنی؟ مگه دخترام بلدن؟
    روی سرش دستی کشیدم و با چشمک گفتم:
    _پس چی؟ فکر کردی فقط عروسک بازی بلدیم؟
    از ساکم چند تا دونه لواشک کوچک برداشتم و با حسرت بهشون خیره شدم.
    _بیا، بین دوستات پخش کن. یوقت برنگردم ببینم همه شو خودت هاپولی کردیا جوجه.
    لبخندی زدم و همونجور که آدامسم رد می جوییدم عقب گرد کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و قبل از این که منصرف شم دکمه قدیمی و قهوه ای آیفون رو فشردم.
    عزیز مثل همیشه بدون این که آیفون رو برداره با صدای دلنشینش ازحیاط داد زد:
    _کیه؟ الان امه( الام میام)
    _حاج خانم، من علیلم ذلیلم، شوهر خاک بر سرم عملیه، هر شب بچه هام رو کبود می کنه، بچم شبا نون نداره بخوره. پوست و استخون شده. حاج خانم، دستم به دامنت، یه کمکی به من کن، فقط به خاطر بچه هام.
    و زیر خندیدم. عزیز همونطور که پشت در نفرین می کرد در رو باز کرد:
    _ای خدا ذلیل نکنه اون شوهر ذلیل شده رو، واس چی جوونی تو .... ا، مادر، مانی، تو اینجایی؟ اون زنه بدبخت کو؟
    عزیز بعد از دیدن صورتم که از خنده کبود شده بود با خنده پشت چشمی نازک کرد:
    _منه پیرزن رو اذیت می کنی دختر؟
    چشماش پر از اشک شد که با نگرانی دستش رو گرفتم:
    _عزیز، غلط کردم، شکر سیاه خوردم. چی شدی؟
    _بعد چند ماه اومدی به من سر زدی؟ یه زنگ نمی تونستی به من پیرزن بزنی؟ من مگه به جز تو و اون خواهرزاده ذلیل مردم کسی رو دارم؟ اون هم که شوهر کرده رفته پی کارش.
    مردی با تعجب جلو اومد و با شک به من خیره شد
    _حاج خانم، چیزی شده؟ کمک می خواید؟
    _نه پسرم، دخترم رو بعد چند ماه دیدم خوشحالم... اشک شوقه.
    با تعجب به عزیز خیره شدم. چقدر با کلاس شده. فارسی حرف می زنه. قبلا به زور وسط شمالی صحبت کردنش دو کلوم فارسی حرف می زد.
    مرد با تعجب به سر تا پام نگاه کرد و رو به عزیز گفت:
    _خبر نداشتم دختر دارین، حاج خانم بعد ۴۰ سال یهو نم دادین؟
    مرد این بار لبخندی زد:
    _با اجازه.
    عزیز دستش رو پشتم گذاشت و در رو بست.ساک رو روی زمین گذاشتم و با تمام وجود بوی نم نشسته روی خاک رو استشمام کردم.
    _آخ عزیز، دلم واس اینجا تنگ شده بود. اخه جا انقدر خفن؟ اون لونه مرغه من که هیچی. آدم نمی تونه توش پاشو دراز کنه.
    به مرغ و خروس های گوشه حیاط خیره شدم و با پرچونگی و پرروی گفتم:
    _عزیز، ناهار چی داریم؟ تو رو خدا فقط تخم مرغ درست نکن که این قدر تو مدت تخم مرغ خوردم صدام تُنِ قدقد گرفته.
    عزیز با خنده گفت:
    _برو تو دختر، برو. ناهارم برات قرمه سبزی درست می کنم.
    _اه نه عزیز، آش دوغ درست کن. فکر نکنی پررو هستما..گشنمه فقط.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    دوستان به نظرتون تا الان سیر رمان چطور بود؟ خوب بود؟
    اگه به نظرتون تو رمان یا متن عیبی وجود داره یا اینکه نظری دارین حتما بهم بگین.
    خواهشا پیگیری موضوع رو هم بزنید که از گذاشتن پست های جدید با خبر بشید.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21

     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21





    دوستان به احتمال زیاد از این به بعد یکم کمتر پست بذارم.
    منتظر نظراتتون هستم. حتما نظراتتون رو بهم بگین.
    امیدوارم لـ*ـذت ببرین:)
    آهان راستی پیگیری موضوع رو هم بزنید!!!
    به نظرسنجی بالا هم یه سری بزنید تا ببینم اوضاع چجوریه:)
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا