پرطرفدار رمان وارث عشق | یلدا علیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21


    دوستان به نظرتون تا الان سیر رمان چطور بود؟ حتما نظراتتون رو بگین:) انقدر خاموش نباشین
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    دستم رو به تنه اتوبوس تکیه دادم و پاهام رو تکون دادم تا برف ها از روش بریزن. بعد از اینکه مطمئن شدم برف ها ریخته سوار از پله ها بالا رفتم.
    راننده که آماده حرکت بود گفت:
    _کسی نبود دخترم؟
    _نه حاجی، کسی رو ندیدم.
    راننده گفت:
    _حالا بهتره مطمئن شیم بعد حرکت کنیم. ممد، پاشو برو ببین کسی اونجا نیست.
    محمد با بی میلی آروم بلند شد و از پله ها بالا اومد. بعد از چند دقیقه سریع پرید تو اتوبوس و نفس زنان گفت:
    _عمو، هیچکی نبود.
    رو به من که هنوز ایستاده بودم اروم گفت:
    _ اه، پایین صدای سگ می اومد. منم نرفتم بقیه جاهارو ببینم. جلدی پریدم تو اتوبوس.
    لبخندی زدم. حدودا سنش ۱۴، ۱۵ سال بود و این سر به هوایی ها براش طبیعی بود.
    _کار خوبی کردی دادا.
    راننده باز برای اطمینان گفت:
    _صندلی هارو هم چک کن.
    _باش.
    چند تا صندلی رو چک کرد که برای گوشیش پیام اومد و اونم ناخوداگاه محو پیام شد و حواسش از شمردن مسافرا پرت شد.
    به سمت ته اتوبوس راه افتادم. سر جام نشستم و چشمام رو بستم. یعنی نباید بگم اونجاست؟ مگه مردم علافه من هستن؟
    خب! بذار پنج دقیقه دیگه میگم، اون هم یکم از سرما بلرزه آدم شه.
    اینجوری راننده هم راحت بر می گرده و سوارش می کنه. پنج دقیقه که راهی نیست.
    همونجور که چشمام رو بسته بودم لبخندی شیطنت آمیزی زدم.

    *****

    چشمام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم. کش و قوسی به بدنم دادم و سر جام صاف نشستم. بیرون هنوز برف می اومد و برف ها هم هنوز کوبیدنه جنون آمیزشون به شیشه رو تموم نکرده بودن. برف خیلی شدید تر شده بود.
    به صندلی کنارم نگاه کردم. وسایل بود ولی خودش نبود. بی اعتنا سرم رو برگردوندم. این پسره عرشیا کجاست؟
    مهم نیست، بهتره به بقیه خوابم برسم. چشمام رو بستم که...
    با وحشت چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم. دقیقا یک ساعت و نیم بود که خوابیده بودم. ناخوداگاه با صدای لرزون و وحشت زده ای داد زدم:
    _ آقای راننده، حاجی، یکی از مسافرا جا مونده.
    راننده که هاج و واج به روبه روش زل زده بود سریع کنار جاده پارک کرد و از جاش بلند شد و به سمت ته اتوبوس دویید.
    _چی؟ کجا؟ تو همون رستوران؟
    شرمنده گفتم:
    _نه؟ همونجا که ماشین خراب شد. همون میان بره.
    راننده به صندلی خالی و وسایل روش خیره شد و با عجز و کف دستش به پیشونیش کوبید.
    با لحن شماتت گری گفت:
    _دخترجان تو مگه نگفته بودی که هیچکی اونجا نیست؟ هان؟
    چشمام رو بستم و بعد از یه نفس عمیق گفتم:
    _من حواسم نبود که این آقا از اتوبوس رفته بیرون. فکر کردم برگشته.
    راننده با عصبانیت سرش رو برگردوند و فریاد زد:
    _ممد، مگه من بت نگفتم برو بیرون رو ببین؟ مگه من نگفتم صندلی و مسافر هارو چک کن؟ ها؟ مگه من با نیستم پسره خر؟
    محمد با مِن و مِن گفت:
    _م..من...فکر کردم...
    _تو بیجا کردی فکر کردی. باز از زیر کار در رفتی؟ این بار ادمت می کنم.
    بعد از چند ثانیه سر جای عرشیا نشست و با عجز سرش رو با دستاش گرفت:
    _ادم کردنت الان به چه دردم می خوره؟ تو اون برف و بوران با اون همه سگ و گرگ اگه تا الان زنده مونده باشه فقط معجزه خداست.
    _حاجی؟ نمی شه برگردیم بریم دنبالش؟
    با این حرفم صدای اکثریت مسافرها در اومد:
    _یعنی چی؟ ما کارو زندگی نداریم؟ دوباره تو این برف و بارون برگردیم اونجا؟
    با عصبانیت غریدم:
    _تو وجود جنابعالی یکم انسان دوستی نیست؟ هان؟ الان جای اون خودت بودی هم همینو می گفتی؟
    مسافر اخمی کرد و ساکت شد. منم متقابلا، ناخوداگاه ساکت شدم.
    انسان دوستی رو من نداشتم که این بلا رو سرش آوردم.
    راننده گفت:
    _ما که فکر نکنم با این وضع بتونیم برگردیم، ولی زنگ می زنم به دوستام ببینم کجان، اگه اون دور و اطراف هم نبودن زنگ می زنم به راهداری چیزی.
    این رو گفت و بلند شد.
    چند بار با گوشیش با چند نفر تماس گرفت. انگار هیچکس این دور و اطراف نبودن.
    دستام رو به صندلی جلوم تکیه دادم و چشمام رو بستم. اگه بمیره من چه غلطی کنم؟
    با صدای راننده به خودم اومدم:
    _آره حاجی، دستت طلا. جبران می کنم برات.
    _....
    _ اره ببین همون میان بره که..
    _.....
    _آ، ماشالله خودشه.
    _.....
    _آره داداش. بی زحمت فقط به من یه زنگ بزن خبردارم کن. قربانت. زت زیاد.
    حدود یک ربع گذشت که هندزفری رو از توی گوشم بیرون اوردم که همون لحظه یکی از گوشاش از سیمش جدا شد. با غم بهش نگاه کردم. خوبه نازنین برام خریده بودم وگرنه همین جا می زدم زیر گریه.
    سرم رو به شیشه تکیه دادم و به برف خیره شدم که در حال سفیدپوش کردن عروس زمینیش بود. برف و بارون هر دو با شدت به شیشه کوبیده می شدن و صداشون تو سکون اتوبوس اکو میشد. این جه کاری بود من کردم؟ اگه بلایی سرش بیاد چی؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم و چشمام رو به هم فشردم.
    "نم بارون زد
    جای موهام چشام خیس شدن..."
    چرا به خاطر چند تا رفتار خشنش این بلا رو سرش آوردم؟ شاید اون هم برای خودش دلیلی داشت. یاد یه دیاولگ از جوکر افتادم:
    "چرا باید به خاطر رفتار خشنم معذرت بخوام؟
    اونایی که منو به اینجا رسوندن هیچوقت ازم معذرت نخواستن."
    گوش هام تیز شد. راننده در حال حرف زدن با کمک راننده ش بود:
    _تازه حسین زنگ زد. می گفت رفته اونجا هیچکی نبوده.
    _به راهداری ها زنگ زدی عمو؟
    _آره، انگار اونها هم با حسین رسیدن. انگار هیچکس اونجا نبود. جادشم که میگن بسته شده. به زور پیدا کردن اونجا که این ابوقراضه خراب شده بود.
    سریع از سر جام بلند شدم و به سمت سر اتوبوس رفتم:
    _یعنی چی؟ یعنی الان یکی کمکش کرده؟ یا...
    راننده سری تکون داد و با دودلی گفت:
    _چی بگم، هیچکس خر نیست تو اون برف و بوران از اونجا رد شه. ما هم که رفتیم هم برف کمتر بود، هم برای این بود که ترافیک رو دور بزنیم. الان که برف دو برابر شده ترافیکم که نیست.
    با حس ناشناخته که توش عذاب وجدان فریاد می زد با لحن آروم و لرزونی گفتم:
    _ی...یعنی، اون...
    راننده دستش رو به پشت گردنش کشید و بلند شد و پشت فرمون نشست:
    _دخترم، اونجا تا جاداره فقط گرگ و سگه...والا من که بعید می دونم این پسره جون سالم به در بـرده باشه. اگه گرگ ها هم امشب روزه گرفته باشن، برف از پا درش میاره. حالا من فردا رسیدم حتما میرم پیش پلیس. کیفش هم که هست. چند تا مدرکم باید توش باشه. خدا به خانوادش صبر بده.
    "این روزگار دو روز است، با تو یا بی تو در گذر است."
    به تنه اتوبوس تکیه دادم و دستم رو به یکی از صندلی ها گرفتم:
    _ی..یعنی... اون...ا...الان... م...مرده؟
    یه صدا توی ذهنم مثل خواننده های راک، با تمام وجود فریاد می زد:
    _تو کشتیش...تو باعث مرگش شدی...فقط به خاطرِ یه تلافیِ مسخره..‌

    [/HIDE-THANKS]
     

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    _خوب الان داری کجا میری بچه؟
    _دارم میرم پیشه رهام و نازنین. این دختره خر گفت من به رهام گفتم قضیه چیه. حالا بیا همه چی رو فیصه بده.
    _عجب.
    _اوهوم.
    ناصر از زیر ماشین بیرون اومد و کنار اکبر نشست.
    با خنده رو به ناصر که سر تا پاش روغنی بود گفتم:
    _سیاه سوخته رو.
    _نذار نیومده کتکت بزنما مانی. الماسم بیاری تو گاراژ میشه زغال.
    _اوف، کمرم رگ به رگ شد حاجی.
    اصغر مثل قاشق نشسته خودش رو پرت کرد وسط بحث:
    _راستی، هنوز از اون پسر خفنه خبری نشد؟
    با این حرف اصغر بادم خالی شد و لحنم آروم شد:
    _نه، راننده می گفت میره پلیس. ولی چرت می گفت.
    اکبر سرش رو تکون داد:
    _اره بابا، بیکاره خودش رو توی دردسر بندازه؟ خواست فقط دهنه تو رو ببنده.
    _دستش درد نکنه.
    پدر ناصر از اتاقک ته گاراژ بیرون اومد که ما با دیدنش از جامون بلند شدیم:
    _بشینین، راحت باشین. از کی تا حالا شماها ادب یاد گرفتین؟ جای تعجبه.
    خندیدیم که با دیدن من گفت:
    _به مانی خانم، همیشه به سفر. مارو نمی بینین خوشحالین؟
    با خنده گفتم:
    _اوه، عمو چه باکلاس شدین! از تلویزیون یاد گرفتین؟ چاکریم، خوب بود. جای شما خالی.
    _زبون نریز، خدارو شکر.
    از جام بلند شدم:
    _خب دیگه، بچه ها من برم.
    اصغر به جای من گفت:
    _کاری باری؟
    خندیدم:
    _کار که نه. ولی بار هست. میاری برام؟
    اصغر با خنده زد پسه گردنم:
    _خر.
    هر چهار تا بلند شدیم و از گاراژ پدر ناصر سیم تلفن که اونم اینجا کار می کرد بیرون اومدیم.
    کلاهم رو، روی سرم جابجا کردم. در حال حرف زدن بودیم که پدر اکبر از روبه رو اومد و با دیدن من اخماش رو توی هم کشید:
    _واقعا دنیا دیگه برعکس شده. چه دور و زمونه ای شده. آبروریزی شده عادت زندگی. هو، اکبر. پاشو بیا خونه.
    اکبر اخماش رو توی هم کرد:
    _میام.
    بی توجه به حرف پدر روم رو برگردوندم و به ساعتم خیره شدم و بعد از چند ثانیه سرم رو بلند کردم. رو به ناصر و اصغر که با اخم و نگرانی نگاهم می کردن سری تکون دادم و چشمکی زدم. برام مهم نبود چی گفت و چی قراره بگه.
    "سَـــرسَـــری رد شـــو ،
    و ..
    زنـــــدگـــــی کـن !
    دقّــــت ،
    دق اَت مــــی دهـــــد !"
    _گفتم پاشو بیا خونه. چند ساله هی هیچی بهت نمی گم باز با این دختره لاابالی که معلوم نیست داره چه کارایی می کنه اون پشت مشتا می گردی. نمی خوام برامون حرف در بیارن. پاشو بیا.
    دشتم رو به گردنم کشیدم و با اخم رو به اکبر گفتم:
    _برو. الان شر میشه. منم دارم میرم.
    پدر اکبر با صدای بلند تری گفت:
    _هوی، پسره خر. مگه با تو نیستم؟ نشنیدی چیا درباره این دختره میگن؟ الان داری باهاش حرف می زنی؟ ای خدا، من تو یکی رو آدم نکرده دق می کنم.
    نیشخندی زدم. چقدر انسان شدن راحت و چقدر انسان موندن سخته.
    "ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها، اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم."
    پدر اکبر صداش رو بالای سرش انداخته بود و معرکه گرفته بود. حاج یوسف از مسجد سریع بیرون اومد و شماتت گرانه دست پدر اکبر رو گرفت:
    _بسه مرد، آروم باش.
    پدر اکبر با فریاد گفت:
    _حاجی شما طرف این دختره بی کس و باعث نگیر که داره میشه خونه خراب کنه همه..معلوم نیست چیکار می کنه که عموش اینجور از دستش خسته شده که داره پرتش می کنه بیرون. دختره بی پ...
    حاج یوسف برای اولین بار با صدای بلندی گفت:
    _بس کن مرد مومن، تو اسم خودت رو گذاشتی مسلمون؟ تو مگه با چشای خودت دیدی این بچه یتیم کاری کنه؟هان؟ من نمی گم اینکه لباس پسرونه می پوشه و با پسرا می گرده درسته. خیلی هم شماتتش می کنم. ولی وقتی که خانوادش و هم محلی هاش اینجوری می بیننش، اینجوری بهش طعنه می زنن نمی تونه به کسی تکیه کنه.
    صداش کم کم تحلیل رفت:
    _نکن مرد مومن، نکن...
    حاج یوسف دستش رو به قلبش گرفت و خم شد که همه سریع دورش جمع شدن و زیر بغلش رو گرفتن. با نگرانی به سمتش دوییدم و کنارش نشستم. با نگرانی گفتم:
    _حاجی، غلط کردم. بذار هر خری هر چیزی می خواد بگه . حاجی تو فقط چیزیت نشه...حاجی؟ می شنوی صدامو؟
    حاج یوسف آروم بلند شد:
    _خوبم دخترم. یکم اعصابم بهم ریخت.
    _بابا حاجی بیخیال شو. من انقدر از این حرفا شنیدم که دیگه ایزوگام شدم. ازم دیگه آب نمی چکه. از این تفلونای نچسب بیشتر از این نمیشه انتظار داشت.
    "وقتی حصار غربت من تنگ می شود
    هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
    از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن
    گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"
    حاجی لبخندی زد و آروم زمزه کرد:
    _برو دخترم. برو تا یه چیز دیگه پیش نیومد.
    _حاجی مواظب خودت باشا...رخصت حاجی.
    از دور برای بچه ها دست تکون دادم و رو به اکبر که با شرمندگی دستاش رو مشت کرده بود و قرمز شده بود چشمکی زدم و نا محسوس زبونم رو در آوردم که لبخندی بهم زد. اون جه تقصیری داره؟ هر وقت اکبر‌دمبه رو می بینم یاده " پاندای مهربون" میوفتم.
    "مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی،
    بدان که زندگی می کنی …"
    قبل از رفتن به دور و برم نگاهی انداختم. پدر اکبر نبود. حالا که دیده بود چه گندی زده فلنگ رو بست...ترسو...
    "گرگ همان گرگ است ، شغال همان شغال
    و بین این همه حقیقت تنها آدم است که آدم نیست !"
    چند قدم برداشتم و از بین حمعیت کثیر مردم که دورمون جمع شده بودم بیرون اومدم و به هیچکس که با فکرای مختلف بهم زل زده بودن نگاه نمی کردم. فقط تنها آرزوم این بود که جلوشون پام پیچ نخوره و آبروم نره. لبخندی محوی زدم.
    " آرزو نمی کنم هیچوقت مثل من بشین...چون من سخت ترین و بدترین وضعیت ممکن رو دارم. حاضر بودم گناهکار باشم و حرف مردم رو مثل پتک حمل کنم...اما بی گناهم و چوب بی گناهیم رو می خورم...."
    ولی من سعی می کنم هیچوقت از هیچ کدومشون کینه ای به دل نگیرم...حتی از زن عمو که همه ی محل پر کرده که این دختر بی آبروِ...چون امیدوارم یه روزی که آدم شن...ولی به حال من دچار نشن که نمی تونن تحمل کنن.
    "به دار میـــــزنم آخر احســـــــاس نگاهـــــــــــم را
    قصـــــــــــــاص میکنم احســــــاس اشتباهـــــم را"
    ناخودآگاه لبخندی زدم. اگر پدر و مادرم کنارم بودن این حرف ها جرئت می کردن انقدر محکم خودشون رو به قلبم بکوبن؟ چقدر زود گذشت روزهایی که باهاشون بودم و چقدر دیر می گذره روزایی که ندارمشون.
    "زمان هميشه حسادت خود را به من نشان داده
    وقتي كه در كنارم بوديد دقايق سريعتر مي گذشتند
    و در نبودنتان هر ثانيه برايم روزي گذشت"
    دستم رو توی جیبم گذاشتم و دستی به کلاهم کشیدم و بعد از اون کلاه سوییشرتم رو روش کشیدم. تحمل همه این حرف ها برام آسون شده چون می دونم که همه شون بلاخره تموم میشن و خوشبختی یه روز با تمام وجود من رو به خونش دعوت می کنه و در آغوشم می گیره.
    "هیچ انسانی دوست نداره بمیره !
    اما همه آرزو میکنن برن به بهشت.
    اما، یادمون میره که برای رفتن به بهشت اول باید مرد …"

    [/HIDE-THANKS]

    سلام. دوستان تایپیک نقد رو زدم. هر حرف و سخن و نصیحت و نظری بود در خدمتم:)
    راستی خواهشا به نظرسنجی هم یه سر بزنین
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    رو به رهام با خنده گفتم:
    _خب گنده اخلاق آقا، آشتی؟
    دستی به گرد*نش کشید و با جدیت گفت:
    _مانی من ده بار نگفتم تو برام مثل خواهر کوچیک نداشتمی؟
    _نه من یادم نمیاد.
    _مانی جدی باش.
    _آقا من سالی یه بار جدی میشم اونم موقع گرفتن عکس سه در چهاره. انتظارایی داری ها.
    رهام تک خنده کرد و پسه گردنی نثارم کرد:
    _ببند دهنتو حالا...من نباید حداقلش به عنوان یه دوست می دونستم جنابعالی به جای خونه لوکسه عموت تو زیر زمینش زندگی می کنی؟
    _اولا جو نده...من همیشه می گفتم وضع مالی عموم زیاد جالب نیست. خودمم که معلومه زیر نقطه فقرم. ثانیا قبرستون کهنه می شکافی؟ ول کن بابا. من مجبورم اینجوری زندگی کنم. امنیت یه پسر خیلی بیشتر از یه دختره و من این امنیت رو به هر چیزی ترجیح میدم حاجی.
    سری تکون داد:
    _کاش می ذاشتی کمکت کنیم.
    به روبه روم خیره شدم. اون ور خیابون بستنی فروشی بود و دو طرفش از هر سر مغازه های بزرگ لباس فروشی. مردم از جلوش با خنده، با اخم، یا قیافه خنثی رد می شدن و اگه چیزی تو مغازه ای چشمشون رو می گرفت واردش می شدن.
    _کم ازتون کمک نگرفتم. اوضاع که به همین منوال نمی مونه. راستی یچیزی.
    _هوم؟
    _می دونی فرق من و عموم چیه؟ من زیر خط فقرم و اون زیر خط فهم. عمو و برادر زاده ست زدیم باهم.
    باهم زدیم زیر خنده که نازنین از خیابون رد شد و با سه تا شیر موز بستنی به سمتمون اومد.
    نازنین هیکل توپری داشت و خوش برو و رو بود و همینم باعث شده بود دل رهام بلرزه. صورتش سفید بود و چشماش قهوه ای تیره بود و موهای خرمایی نسبتا روشنی داشت.
    _به به دست و دلباز شدی!
    _ببند دهنتو. تو که مهمونمون نمی کنی.
    _پول از سر قبره ننه بزرگم بیارم؟
    _خب حالا. پاشین بریم. رهام پاشو.
    یه مقدار از شیر موز رو با میـ*ـل خوردم و در همون حین با دهن پر گفتم:
    _خدا خیرت بده. این یه مدت انقدر تخم مرغ خورده بودم صدام تن قد قد گرفته بود.
    رهام با خنده گفت:
    _این یعنی برات شامم بخرم؟
    _آره دیگه. جیب من و تو نداره که تو. وقتی تو برام می خری انگار من برات خریدم.
    رهام تا اومد جوابم رو بده سریع گفتم:
    _یه دقیقه گوشیت رو بده من به اصغر یه زنگ بزنم.
    _اصغر؟ همون؟...
    _آره یکی از همین هم محلیه هام که واقعا هوامو داشته. بهش بگم قراره بهم شام بدی.
    سه نفری بلند شدیم و حرکت کردیم.
    رهام خندید:
    _خودت می بُری ، خودتم تنت می کنی.
    _خر چه داند ارزش نقل و نبات. باید از خدات باشه بهم شام میدی.
    بعد گرفتن شماره رهام گفت:
    _راستی چرا تلفن خونت رو جواب نمی دی؟
    _پولشو ندادم عمو قطعش کرد. بعد خرم کرد گفت از مخابرات قطع کردن. فکر کرده من خرم نمی فهمم خط یکیه.
    _گوشی خودت کجاست؟
    _امروز افتاد تو چایی.
    نازنین با خنده گفت:
    _خاک بر سرت. فردا هم خبر میاد مانی از گشنگی مرده.
    خندیدم که نازنین محکم گونم رو بـ*ـوس*ید:
    _اه اه تف مالیم کردی بشر.
    هلم داد و عقب رفت:
    _نخواستیم اصلا. تحفه.
    خندیدم و دستم رو دور گردن*ش انداختم:
    _دلبرا یک بو*سه داده ای، انقدر نازت ز چیست؟ گر پشیمانی گشته ای بگذار سر جایش نهم..
    _جون.
    خندیدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:
    _به داش اصغر بغچه خودمون. چطوری؟

    ‌‌‌‌*****
    وارد یه کوچه خلوت شدیم که یهو یه ماشین خفن سفید رنگ که از ده فرسخی ازش داد می زد کم کمش هشتد هفصد میلیونه با سرعت سرسام آوری از کنارم رد شد که همون لحظه فرمون از دستش خارج شد و کوبید به یه سراتو که کنار در یه خونه پارک بود.
    _اوه بچه ها اونجارو. سپرو، تا ته رفت تو.
    به کوچه نگاه کردم. پرنده هم این موقع پر نمی زد. دختره پیاده شد و به ماشین خیره شد و به دور و برش نگاه کرد تا راننده ماشین رو پیدا کنه. دختر یه مانتو جلو باز مشکی با شلوار لی کوتاه پوشیده بود و شالش آزدانه روی شونه اش قدم می زد.
    همون لحظه رهام اخماش رو توی هم کرد و با قدم های محکم و عصبانی به سمت ماشین حرکت کرد. با تعجب رو به نازنین گـه هاج و وام رهام رو نگاه می کرد گفتم:
    _رهام که از داره دنیا یه پراید بیشتر نداره. داره کجا میره؟
    نازنین با تعجب شونه ای بالا انداخت:
    _نکنه دختره رو می شناسه؟
    بعد از زدن این حرف اخم پررنگی روی پیشونیش جا خوش کرد.
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رهام با همون اخم به سمت دختره رفت و خم شد و به سپر ماشین دستی کشید. من و نازنین همدیگه رو نگاه کردیم و با قدم های بلندی به سمتشون رفتیم.
    رهام اول به دور و برش نگاهی کرد و بعد با صدای بلند و با عصبانیت رو به دختره که معلوم بود بچه مایه داره گفت:
    _یعنی چی؟ خانوم حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی با ماشینم؟ تک این گرونی من الان باید پول سپر اینو بدم؟ حواستون کجاست؟
    دختره با عجله و لحنی که یکم شرمنده می زد گفت:
    _این ماشین شماست؟
    _نه خانوم. ماشینه منه؟ ماشین خدا بیامرز ننه بزرگمه، بنده خدا قبل رفتنش گفت مواظب باش کسی بهش نگاه چپ نندازه. شوهرشم نده.
    دختره با ساعتش نگاه کرد و سریع گفت:
    _آقا حق با شماست. من عجله دارم فقط به من بگین چقدر بکشم؟
    _یعنی چی چقدر بکشم؟ وایستین زنگ بزنم پلیس بیاد تا وضع ما مشخص شه.
    _نه آقا، چی چیو پلیس بیاد؟ من واقعا عجله دارم. شما فقط مدرکه ماشین رو یه لحظه لطف کنید.
    رنگ از رخسار رهام پرید. سریع گفتم:
    _رهام مدارک تو ماشینه منه. برم بیارم؟
    رهام اول چند ثانیه نگام کرد و بعد گفت:
    _کجا پارکش کردی مانی؟
    _دو تا کوچه بالاتر. الان سریع میرم میارمش.
    نازنین هم سریع مثل ما زد تو فاز هالیوود:
    _بابا حواست کجاست؟
    اومدم حرکت کنم و تو دلم خدا خدا می کردم که دختره منصرف شه.
    _وایستین، نمی خواد برین. الان یک ساعت طول می کشه تا بیارینش. چقدر بکشم؟
    رهام دستی به صورتش کشید و رو به من گفت:
    _نظره تو چیه مانی؟
    سعی کردم رفتار ناصر رو تقلید کنم. دستی به چونه ام کشیدم و به سپر خیره شدم. دستی بهش کشیدم و متفکرانه گفتم:
    _فکر کنم ۳۰۰ یا ۴۰۰ تومن خرج برداره. ته تهش ۳۷۰ خرج داره.
    دختره اومد چک بکشه که سریع گفتم:
    _خانم ما حوصله چک پاس کردن نداریم. اگه میشه نقد بدین یا همون به پلیس زنگ بزنین.
    دختره با بی حوصلگی چشماش رو بست و سریع از تو ماشین هشت تا تراول بیرون اورد و دست رهام داد. من و نازنین با دهن باز به صحنه نگاه می کردیم.
    دختره سوارماشین شد و شیشه رو پایین کشید:
    _بازم شرمنده.
    و گاز داد و رفت. با رفتنش هر سه تا باهم زدیم زیر خنده. یعد از چند ثانیه متفکرانه گفتم:
    _بچه این حلال نیستا.
    _مانی، من صاحب این ماشین رو می شناسم. یه نزول خور بی شرفیه که دومی نداره. از این پول گرفتن حلاله.
    _گناهو با گـ ـناه نمی شورن.
    _خب حالا.
    نازنین با خنده و سرزنش گفت:
    _نامزد مارو رو باش.
    رهام دستش رو انداخت دور گردنش که نازنین دستش رو پس زد و با خنده گفت:
    _زشته وسط خیابون.
    رهام دستی به موهای مشکیش کشید و خندید. کاملا عکس هم دیگه بودن. رهام سبزه، نازنین سفید. رهام مو و ابرو مشکی، نازنین مو و ابرو خرمایی. رهام چشم ابرو مشکی بود و قد نبستا بلندی داشت با لبای نازکی که با صورت و بینیش متناسب بود.
    به پول نگاهی کردم و به ماشین تکیه دادم. رهام پول ها رو تا کرد و توی جیبش گذاشت و با نیشخند گفت:
    _شام مهمون من.
    "همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که
    "ای کاش"
    تکیه کلام پیریت نشود."

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    روی صندلی عقب ماشین رهام که یه پژو پارس سفید بود دراز کشیده بودم که نازنین گفت:
    _چته ؟ ساکتی! عاشق شدی؟
    _آره عاشق عمه رهام.
    رهام با بی غیرتی تمام خندید:
    _به عمه من چیکار داری بچه پررو؟
    نازنین زیرچشمی به رهام نگاه کرد و با مسخرگی گفت:
    _آره مانی. عاشق نشیا. عشق همه چیو خراب می کنه.
    با خنده گفتم:
    _بیا دوست باشیم. عشق همه چی رو خراب می کنه.
    نازنین تکیه اش رو از شیشه ماشین گرفت و رو به من که هنوز دراز کشیده بودم گفت:
    _جون، این رو از کجا یاد گرفتی؟
    _هیچی بابا. داشتم از خیابون رد می شدم دختره به پسره گفت. رهام همین جا وایستا. خودم میرم.
    رهام با اخم گفت:
    _این موقع شب؟
    تلخ خندیدم:
    _الان واسه من تازه غروبه. من تا بوق سگ بعضی شبا تو خیابون مسافر کشی می کنم. کجای کاری؟
    رهام اخمش رو حتی کمرنگ تر هم نکرد:
    _می خوای جایی که زندگی می کنی رو نبینیم؟
    _برو بابا. چس ناشتا نگو دیگه. من که گفتم تو حلبی اباد زندگی می کنم. نمی خوام برام باز حرف در بیارن. شب خوش کفترای عاشق. بـ*ـوس بـ*ـوس بای بای.
    بدون این که اجازه حرف زدن بهشون بدم از ماشین پیاده شدم. می دونستم رهام رو ول کنم تا خود صبح حرف می زنه.
    دستام رو توی جیبم کردم و کلاه سوییشرتم رو روی سرم کشیدم.
    یاد حرف نازنین افتادم که پوزخندی زدم. عشق؟
    فعلا تنها چیزی که دار دنیا می خوام یه خونه و یه کم پول و یه غذای درست حسابیه. عشق رو کجای جیبم جا بدم؟
    "قله ای که چند بار فتح شود
    بی شکت تفریحگاه عمومی می شود
    مواظب دلت باش …!"
    به لامپ های زرد توی چراغ خیره شدم. راه رفتنم روی سنگ فرش های لق کوچه رنگباری صدا ایجاد می کرد. چند قدم برداشتم و از وسط خیابون شروع به راه رفتن کردم.
    بچه ها رو دیدم که باز دوره گرفته بودن و دور آتش نشسته بودن.
    سلام کلی دادم که همه سر ها به طرفم برگشت.
    به بازوی تپل و گوشتالوی اکبر مشتی زدم و گفتم:
    _چه خبر؟ پکری؟
    اکبر جند ثانیه بهم خیره شد و بعد گردنش رو خاروند:
    _هیچی.
    خندیدم:
    _من رو رنگ نکن. من صافکاری لازمم. بگو چته؟ عصا قورت دادی؟ یا اون قورتت داده؟
    اصغر دستی به موهای وز و فرفریش کشید:
    _عموت گفته تا پس فردا باید زیر زمین رو خالی کنی. میگه نیازش داره.
    پورخندی زدم:
    _انتطار داشتم. چه دیر به این نتیجه رسید. حالا برای من اینجوری ناراحتید؟
    به یکی از بچه ها که ناراحت بود اشاره کردم:
    _حمید مارمولک چه مرگشه؟
    تا این رو گفتم همه زدن زیر خنده و حمید اخم کرد.
    اصغر با خنده بریده بریده گفت:
    _هیچی، آقا رفته خواستگاری.
    _به، به سلامتی. چرا پکری پس؟ جواب منفی گرفتی؟ فدا سرت. تو که همیشه یورتمه وار میری سراغ کِیس های بعدی.
    _منفی که هیج کتکم خورده. دختره اسمش لاله بود. حمید گفت شما اسمتون چیه؟ دختره اومد عشـ*ـوه بریزه، گفت اسمم یه چیزیه که تو همه باغچه ها هست.
    اکبر با خنده در حالی که نفسش بالا نمیومد ادامه داد:
    _این خنگولم گفته اسمتون شلنگه؟
    با صدای بلندی زدم زیر خنده. اونقدر با شدت می خندیدم که از گوشه چشمام اشک در اومده بود.
    بعد ازچند دقیقه که همه ساکت شده بودیم و به آتیش زل زده بودیم احمد چشم چرون پوزخندی زد:
    _بلاخره آواره شدی؟
    با تسمخر ادامه داد:
    _بی کلهِ محل؟
    به آتیش که بی مهابا می دویید تا بقیه رو گرم کنه خیره شدم و یکم خودم رو، روی سبدی یخچالی رنگی که روش نشسته بودم جابجا کردم:
    _هر وقت گفتن خر بیا بگو عر. پسره خرخاکی.
    اصغر و اکبر پقی زدن زیر خنده و ناصر هم تک خنده ای کرد و با تمسخر به احمد نگاه کرد.
    احمد با اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود گفت:
    _حداقل دلم خوشه که با مهدی دست کج همکار نبودم که جیب مردم رو بزنم.
    بی خیال خندیدم:
    _نه داداش چون وقتی بچه بود دستش شکست و خوب جوش نخورد میگن دست کج.
    هفت هشت نفر از بچه ها با صدای بلندی خندیدن. بهشون نگاه کردم. از کی تا حالا با این آدم ها می گشتم؟ بعضی هاشون خوب، بعضی هاشون لات، بعضی هاشون... ولی بینشون یچیزی خیلی خوب ما افتاده بود.
    "آدم حتی اگه آدمم نباشه بیاد معرفتش رو داشته باشه، شاید یه آدم مرد نباشه، اما هیچوقت نباید نامرد باشه"
    احمد با پوزخند گفت:
    _امروز مهدی دست کج دنبالت می گشت. ضمن اطلاع. دنبال سوژه جدیدید برای دزدی؟
    ناصر با دندون غروچه گفت:
    _ببند دهنتو جوجه فکلی.
    سر چند نفر به سمتم برگشت. نه، نمی خواستم فکر کنن که دیگه قراره مثل اون موقع با مهدی دست ‌کج هستم. با این که فقط یه بار تو عمرم دزدی کردم و همه هم می دونن اگه این کار رو نمی کردم باید تو جوب می خوابیدم.
    ولی هیچوقت دلم نیومد از اون استفاده کنم و دادمش به یه بچه که سر خیابون دست فروشی می کرد.
    ماهرانه سعی کردم بحث رو عوض کنم:
    _راستی احمد. چه خوب ابروهات رو برداشتی. آرایشگاهت کجا بود؟ بگو به زن عموم آدرس بدم.
    همه خندیدن که یکی از بچه ها گفت:
    _جون.
    احمد که قرمز شد ادامه دادم:
    _داداشم، چشم چرون جانم، احمد جانم؛ حالا که ابرو بر می داری این رو بدون بین خانوما ابرو کلفت مده. گفتم که جا نمونی از مد !
    احمد با عصبانیت بلند شد و لگدی به سبد روبه روش زد و با دندون غروچه گفت:
    _دهنت رو می بندی یا خودم ببندمش؟
    بلند شدم و دستام رو توی جیبم گذاشتم و ریز خندیدم. باز من اومدم و یه دعوای جدید درست کردم. با خندیدم، احمد جَری تر شد که لبخند دندون نمایی زدم.

    ******
    هیچ کدوم از برق های حیاط روشن نبود و حیاط هم توی تاریکی مطلق فرو رقته بود.
    گاماس گاماس به سمت زیر زمین می رفتن که یهو پام خورد و گلدون چینی کنار پله زیر زمین در یک لحظه افتاد به هزار تیکه تبدیل شد. که همزمان با صدای شکستن گلدون صدای جیغ زن عمو بلند شد.
    یهو در شیشه زن عمو اینا باز شد و عمو با بیژامه و در حالی که شکمش ده متر جلو تر از خودش بود به سمت بیرون دوید.
    زن عمو با ترس شلوارش رو کشید و با داد گفت:
    _ممد نرو، دزده.
    که همین حرکت زن عمو باعث شد پای عمو سر بخوره و با نشیمنگاه مبارک ده پله رو دونه دونه بخوره زمین.
    با دیدن این حرکت پقی زدم زیر خنده که عمو با دیدنم بلند شد و با داد گفت:
    _من توی بیشعور رو آدم می کنم.
    عمو با درد بلند شد و چوب کنارش رو برداشت و به سمتم دویید. رنگ از رخسارم پرید. سریع از پله ها پایین رفتم و دره زیر زمین رو که عمو هل می داد تا بازش کنه به زور بستم. پشت در نشستم و همینجوری زدم زیر خنده.
    عمو با داد گفت:
    _توی نیم وجبی به من می خندی؟ هان؟ فردا که جل و پلاست رو ریختم تو خیابون می فهمی با کی طرفی. دختره بی صفت.
    با خنده بلندی گفتم و گفتم:
    _تو جوب خوابیدن شرف داره به این جا.
    _خفه شو دختره ی...
    قبل از این که فحش دیگه ای نثارم کنه سریع وسط حرفش پریدم و گفتم:
    _خفه نمیشم ماسک اکسیژن دارم. شما حواست باشه چپه نشی مشتی.
    عمو مشت محکمی به در آهنی زد که در لرزید و منم از ترس این که در روی سرم بیوفته سریع ازش دور شدم.
    عمو چند مشت دیگه به در زد و بعد از چند دقیقه از زیر زمین با فحش و ناسزا دور شد.
    از روی فرش رنگ و رو رفته ام بلند شدم و از کمد چوبی پوسیده و رنگ و شکسته ام بالشت و زیر اندازم رو بیرون آوردم.
    فردا باید بگردم دنبال خونه...یا یه کار درست درمون...
    با یاداوری عمو که مثل گلابی از پله ها پرت شد، ریز خندیدم. عموی ما رو باش. دلم به کی خوش باشه تو این زندگی؟
    "سازمان هواشناسی طی بیانیه ای اعلام کرد: یکم هوای همدیگه رو داشته باشین."

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    بالای پشت بوم خونه اصغر اینا ایستاده بودم تا آنتن رو درست کنم و بعد از اون با بچه ها بریم برای جمع کردن وسایلم. تا خود عمو وسایلم رو توی جوب نریخت.
    گوشی رو گرفتم و به دیوار سیمانی سرد تکیه دادم و شماره خونه مادر اصغر، ننه بلقیس رو گرفتم. بعد از چند تا بوق جواب داد:
    _بله؟
    _الو؟فر ننه بلقیس، خوبه؟
    ننه بلقیس سریع جواب داد:
    _مرسی من خوبم. همه خوبن. فقط به جا نیاوردم دخترم، شما؟
    با تعجب به گوشی خیره شدم و ناخودآگاه رو زمین نشستم و همون جا بلند بلند زدم زیر خنده. همونجور با خنده دستم رو به دیوار سیمانی خاکستری رنگ گرفتم و از پله ها پایین اومدم. با دیدن ننه بلقیس خندم تشدید شد که با تعجب گفت:
    _مانی جان، دخترم خوبی؟
    دوباره بلند بلند خندیدم که ننه بلقیس به اصغر گفت:
    _اصغر، هو. یکی زنگ زده بود حاله منو پرسید. بعد قطع کرد.
    اصغر اخمی کرد:
    _غلط کرد. شمارشو بده. بیشعور.
    صدای خندیدنم بلند تر شد که اصغر با اخم به سمتم برگشت:
    _چه مرگته؟
    بریده بریده گفتم:
    _م..من....ز...وای خدا. خیلی خو...ب... بود.
    اصغر دستم رو گرفت و به زور از روی زمین بلندم کرد:
    _عین آدم بنال.
    بعد از این که چند دقیقه خودم رو کامل خالی کردم دوباره نشستم و به پشتی تکیه دادم و با تک خنده ای گفتم:
    _بابا من زنگ زدم ببینم آنتن خوبه؟ بعد ننه بلقیس برداشته میگه مرسی من خوبم. شما؟
    اصغر با دهن باز به سمت ننه بلقیس برگشت و نگاهی بهش انداخت. با دیدن دهن باز ننه بلقیس دوباره پقی زدم زیر خنده و رو زمین دراز کشیدم و دلم رو گرفتم.

    ******
    ناصر و اصغر کنارم نشسته بودن و کمک می کردن چند تا وسایل کوچکم رو جمع کنم و اکبر هم با بی خاصیتی تمام به پشتی قرمز رنگ گل گلی تکیه داده و با گوشیش کار می کرد.
    یهو یاد قضیه اتوبوس افتادم که بادم خالی شد و با ناراحتی به بچه ها زل زدم.
    ناصر گفت:
    _چه مرگت شد؟
    به موهای فر و صورت سفید و رنگ پریده ناصر خیره شدم:
    _هیچی یاد قضیه اون پسره عرشیا افتادم. باورت نمیشه. هر شب کابوسش رو می بینم. حس می کنم یه قاتلم.
    اصغر با بیخیالی گفت:
    _روزی هزار بار این جمله رو میگی. بیخیال بابا.
    _چقدر تو خریا.
    اکبر همونجور که سرش توی گوشی بود گفت:
    _مانی تا حالا فکر کردی اگه درآمد راکلفر رو داستی چیکار می کردی؟
    خنده ای کردم:
    _نه ولی چند دفعه فکر کردم که اگه راکلفر درآمد من رو داشت چه خاکی تو سرش می ریخت.
    همه خندیدیم که اکبر دوباره سرش رو توی گوشیش کرد.
    بعد از چند ثانیه دوباره پرسید:
    _بچه ها یه موجود نام ببرید.
    اصغر با تمسخر گفت:
    _یخ.
    اکبر اخمی کرد:
    _ایسگاه نگیر.
    به طرفداری از اصغر متفکرانه گفتم:
    _موجوده دیگه. من خودم به شخصه چند دفعه دیدم نوشتن در این مغازه یخ موجوده.
    چشمکی به اصغر زدم که ناصر دستی به سرش کشید و گفت:
    _من آخر از دسته شماها دق می کنم.
    با سر به اکبر اشاره کردم و از ناصر پرسیدم:
    _این داره چیکار می کنه؟
    _نمی دونم. انگار داره بازی پرسش و پاسخ می کنه.
    اکبر دوباره پرسید:
    _بچه ها سلطان محمود غزنوی چجوری بر تخت سلطنت نشست؟
    _چهار زانو.
    اکبر با خنده بالشت رو به سمتم پرت کرد که روی هوا گرفتمش. ناصر تک خنده ای کرد:
    _سوال بعدی.
    اکبر متفکرانه پرسید:
    _شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی که بود؟
    اصغر دستی به چانه اش کشید و کشید:
    _اسمش اندازه جاده تهران چالوسه.
    ناصر دستی به موهای فرش کشید و خندید.
    متفکرانه گفتم:
    _ببین اکبر، سه نفر اول رو نمی شناسم، ولی سعدی شیرازی شاعر بود.
    اکبر بلند خندید. در تعجب بودم که چرا عمو نیومد تا چند تا ناسزا بارم کنه که چرا با بچه ها جمع شدیم اینجا و انگ بارم کنه. ناصر پرسید:
    _اینا سوالته ابتداییه؟
    اکبر آروم گفت:
    _خلقت بشر. اوم، بچه ها بابام میگه ما از نسل میمونیم. مانی، تو که دانشگاه میری این هارو می دونی. راسته؟
    با خنده گفتم:
    _بشین بچه جان. امور خانوادگی شما به من مربوط نمیشه.
    اکبر با خنده بلند شد و روزنامه ای که وسایل رو توش می چیدم برداشتو سعی داشت به زور توی دهنم کنه. به زور سعی می کردم دستای گوشتآلوی اکبر دمبه رو از خودم دور کنم. بلند بلند می خندیدم و سعی می کردم جیغ نکشم تا عمو ازم آتو نگیره.
    بعد از این که موفق شد اون رو توی حلقم کنه، به زور روزنامه رو که تفی و خیس شده بود رو از دهنم بیرون آوردم که چشمم به متن روش افتاد.
    یک دور از روش خوندم و با تعجب گفتم:
    _بچه ها، اینجارو. پرستار بچه می خوان.
    _آدرسش؟
    تف هایی که روی روزنامه بود رو با پارچه پاک کردم و با دقت خوندمش:
    _زعفرانیه.
    _اینا که انقدر خفنن چرا تو روزنامه آگهی دادن؟
    _نمی دونم. برای محکم کاری لابد.
    اصغر گفت:
    _نگو که...
    سرم رو بالا آوردم که با سه جفت چشم و سه لبخند مواجه شدم. به مشتی تکیه ای دادم و دستی به چونه ام کشیدم:
    _نظرتون چیه برم تو کارش؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    یلدا علیزاده

    🧂 نمک انجمن 🧂
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/01/17
    ارسالی ها
    492
    امتیاز واکنش
    57,719
    امتیاز
    1,042
    سن
    21
    [HIDE-THANKS]
    به سمت چپ پیچیدم و از آیینه ماشین به اکبر و اصغر نگاه کردم و گفتم:
    _شماها واسه چی اومدین؟ مگه دارم میرم خواستگاری؟
    ناصر که کنارم نشسته بود به شونه ام زد:
    _حواست به رانندگیت باشه نزنی نکشیمون بچه.
    _والا. مثل اره، اوره و شمسی کوره خودشون رو بستن به خیکه من.
    اصغر متفکرانه به ماشین اکبر که حالا دست من بود و باهاش رانندگی می کردم، نگاه کرد و گفت:
    _آقا من می خوام برم رانندگی یاد بگیرم. همه تئوری هاشم فکر کنم بلدم.
    ناصر با خنده گفت:
    _جون عمت، سر نوشابت خورد تو چشمم. حالا اگه یه نفر وسط خیابون باشه بوق می زنی یا چراغ؟
    قبل از این که اصغر جوابی بده سریع گفتم:
    _برف پاک کن.
    بچه ها با تعجب نگاهم کردن و اکبر پرسید:
    _یعنی چی؟
    _یعنی یا برو این ور یا برو اون ور.
    بچه ها با صدای بلند خندیدن که اصغر گفت:
    _وایستا وایستا. همین جاست.
    اکبر با دهن باز گفت:
    _اوف اینجا کجاست؟
    سر چهار نفرمون با دهن باز با کوچه و خصوصا دروازه بزرگ چوبی رنگ و سلطنتی روبه رومون که روش حلقه های طلایی داشت خیره شده بودیم. آب دهنم رو آروم قورت زدم:
    _آقا با این سر و وضع فقیرانه به نظرتون می ذارن من از دو کیلومتری درش رد شه؟
    ناصر سری تکون داد:
    _کاش یه لباس موجّه تری مثل یه مانتو می پوشیدی. نه این که با لباس و کت چرم پسرونه پاشی بیای همچین جایی.
    اکبر با حرکت سرش ادامه داد:
    _که معلومه میلیاردرن.
    اکبر که خسته شده بود کفشش رو در آورد و پاش رو یکم باز کرد.
    بعد از چند دقیقه با خنده به اکبر گفتم:
    _حاجی آخرین بار کی جوراباتو شستی؟
    اکبرم با خنده گفت:
    _خواهشا سوالای تاریخی نپرس.
    با خنده در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم:
    _اکبر بپر جلو.
    بعد از این که با بچه ها خداحافظی کردم آروم دکمه آیفون رو فشردم.
    _کیه؟
    _سلام.ب..نه..برای آگهیتون اومدم.
    _بفرمایید.
    در با صدای"تیکی" باز شد و وارد شدنم همانا و باز شدن دهنم همانا.
    یه حیاط بزرگ که بی اغراق اندازه پارک بود. در رو بستم و حرکت کردم. همه جای حیاط چمن های یک دست و مرتب بودند که روشون در یک ترتیب سرامیک های مربع شکلی برای عبور و مرور گذاشته بودن و کنار همین سرامیک ها که تک به تک موازی بودند لامپ های بزرگ با پایه گذاشته بودند و سر تا سر حیاط پر بود از گل.
    به سمت چپم نگاه کردم که دهنم باز موند. به غیر از چند تا آلاچیق و میز و صندلی، تاپ و سرسره هم گذاشته بودن و طرف راست باغ تا چشم کار می کرد درخت بود و بلندترین درخت که معلوم بود کهنساله خودنمایی می کرد.
    چند قدم برداشتم. درخت ها ماهرانه مدل داده شدن بودن و نرتب شده بود.
    سرم رو بلند کردم که با دیدن عمارت مرمری و سفید رنگ رو به روم دهنم باز موند. یه عمارت بزرگ، با سنگ های سفید و چراغ های نسبتا متوسط که واقعا به عمارت حالت شاهانه داده بود.
    با دهن باز به صحنه روبه روم نگاه می کردم. نزدیک سی یا چهل تا پله کوتاه می خورد تا به در بزرگ و سفید رنگ عمارت برسه. به بالای سرم نگاه کردم. یه بالکن واقعا بزرگ و اندازه کوچه ای که توش زندگی می کردم دو طرفش بود.
    یه مرد به سمتم دویید. سنش حدود ۴۵ می زد و سیبیلای مشکیش با دوییدنش تاب می خوردند و لباس باغبونی تنش بود. قیافش همون لحظه اول به دلم نشست.
    با نفس نفس گفت:
    _ شما هم برای پرستاری اومدین؟
    با لبخند بله ای گفتم که سرش رو با تعجب بلند کرد و به تیپم نگاهی انداخت:
    _همراه من بیاید خانم جان.
    چند تقه به در زد که دو نفر با لباس های مخصوص بازش کردن. با دهن باز نگاهشون کردم. پیرزنی با قیافه مهربونی به سمتم اومد:
    _همراه من بیاید. من همراهیتون می کنم.
    سریع گفتم:
    _خانم؟ من مانی ...
    _خانم من نیستم عزیزم.
    و حرکت کرد. پشت سرش راه افتادم که جمعیت کثیری رو دیدم که همه ایستادن و منتظرن. همه اینا برای پرستاری اومدن؟
    به خونه نگاه کردم. بعد از باز شدن در یه راه پله واقعا بزرگ نزدیک ۷۰ تا پله کوتاه رو می دیدی که انگار به اتاق خواب ها ختم می شد.
    وقتی از در وارد می شدی سمت راست یه آشپزخونه بزرگ و یه در بود کا نمی دونم چه چیزی توش بود.
    و سمت راست هم یه پذیرایی واقعا بزرگ بود و انگار پشت ستون هم باز پذیرایی و بالکن و اینا بود که من نمی تونستم ببینم و فقط حدس می زدم.
    زیر پله ها و ده متر عقب ترش در قهوه ای رنگی بود که انگار برای مصاحبه باید وارد اون می شدی.
    بعد از یک ساعت که نوبتم رسید تقه ای به در زدم. آخرین نفر که مونده بود من بودم.
    _بفرمایین.
    در رو باز کردم که دهنم دوباره باز موند. پیرزنی به کت و دامن اتو کشیده و مرتب و روسری ابریشمی با دستای گره زده بهم زل زده بود.
    _س..سلام. مانی یوسفی هستم. برای آگهیتون...
    _بنشینید.
    چند قدم برداشتم و روی مبل شیری رنگ روبه روی این پیرزن مقتدر و جدی نشستم.
    پیرزن چند ثانیه بهم خیره شد و شروع به کنکاش صورتم کرد.
    _آم، میگم. مشکلی پیش اومده؟
    دستی به گونه اش کشید:
    _خیر. قیافتون برام آشناست. حس می کنم جایی دیدمتون. فرمی رو که بیرون بهم داده بودن و پرش کرده بودم زیر دستش بود. معلوم بود همه چیز رو خونده.
    _خانم یوسفی؟ مانی یوسفی! دانشجوی پزشکی. قابل تحسینه. خب؛ خانم عزیز، ما اینجا پرستاری رو می خوایم تا از یک پسر بچه ۶ ساله مراقبت کنه و تمام چیزها رو بهش آموزش بده.
    _من پایه ام خانم. ی..یعنی فکر کنم بتونم این کار رو کنم.
    چند دقیقه خنثی نگاهم کرد:
    _بله، عرض می کردم. و شرایط به صورتیه که پرستار در یکی از اتاق های عمارت ساکن میشه و شبانه روز هم اینجا می مونه. این یعنی باید هر لحظه در عمارت باشه. به غیر از دو روز آخر هفته که بچه ها به تفریح بـرده میشن روز استراحت پرستاره.
    وسط حرفش یهو ساکت شد و به تلویزیون که در حال پخش اخبار بود نگاه کرد. مجری در حال گفتن این بود که امروز هواپیمایی با سرنشیناش دزدیده شده.
    پیرزن با تاسف سری تکون داد و آروم زمزمه کرد:
    _چجوری هواپیمای به این بزرگی رو می دزدن؟
    با خنده گفتم:
    _می ذارن بره بالا هر وقت کوچیک شد می دزدنش.
    پیرزن با دهن باز بهم زل زد و بعد چند لحظه اخمی رو پیشونیش نشست.
    همون لحظه چند تقه به در خورد و همون مرد باغبون که سر تاس و کچل و شکم بزرگی داشت وارد شد و به سمتش اومد:
    _خانم جان، یکی رو فرستادم بره براتون کله پاچه بگیره. میگه چشم بذارم؟
    ناخودآگاه خندیدم و گفتم:
    _نه وایستید قایم شیم بعد.
    پیرزن اخمی بهم کرد و مرد هم با تعجب و دهن باز نگاهم کرد. سریع لبم رو گزیدم. بعد از خروج مرد باغبون، برگه فرم رو، روی برگه های دیگه گذاشت:
    _متاسفم. فکر نمی کنم قادر به همکاری با شما باشیم. به خصوص این که برای ما مهمه که پرستار مدرک هم داشته باشه. و مهم تر از همه پوشش شما به درد این عمارت و افرادش نمی خوره.
    توی مبلی که روش نشسته بودم فرو رفتم و به پیرزن مقتدر که با اقتدار تمام حرف می زد خیره شدم.

    [/HIDE-THANKS]

    دوستان مرسی از همراهی و خوندنتون.
    برای من نظر دادن و نقد کردن خیلی مهم از لایک کردنه. پس لطفا اگه عیب، نقطه ضعف یا حتی یه نیمچه نقطه قوت دیدین حتما بهم بگین
    :campeon4542:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا