رمان چهل گیس | هُمای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Karbarr
  • بازدیدها 17,156
  • پاسخ ها 69
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Karbarr

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2020/01/03
ارسالی ها
70
امتیاز واکنش
1,487
امتیاز
812
هوالعشق
نام رمان: چهل گیس
نام نویسنده: هُمای کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی_عاشقانه
ناظر: @*LARISA*
خلاصه: ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    «به نام خدا»

    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    یاحق

    چهل گیس

    به قلم: هُمای


    * من از نوشتن این رمان لـ*ـذت بردم. امیدوارم شما هم از خوندنش لـ*ـذت ببرید. *


    خدا را شکر مثل هر زمان دیگری که افسانه و منیره آنجا بودند خانه و راه پله از تمیزی برق می زد. مادرش با کلی غر و جنگ اعصاب پدرش را راضی کرده بود که برای پنج شنبه این هفته دایی بزرگش که تازه فوت کرده بود به ده بروند.
    در ورودی را پشت سرش بست. یک دستش را به نرده ی چوبی گرفت و خم شد تا پاشنه ی کفشش را پایین بکشد.
    یک‌ پله بیشتر بالا نرفته بود که با بلند شدن صدای داد و هوار افسانه لحظه ای مکث کرد و بلافاصله در حالی که چادرش را از سرش پایین می کشید پله ها را بالا دوید.
    در ورودی پذیرایی را با دست هل داد. نفس هایش یکی در میان بالا می آمد.
    اولین چیزی که دید، صورت گرفته و کمی ترسیده منیره بود که یک دستش را روی شکم برآمده اش گذاشته، دست دیگرش را به کمرش زده و وسط پذیرایی ایستاده بود.
    صدای داد و هوار و شاخ و شانه کشیدن های افسانه از اتاق بابک می آمد. منیره با دیدن او سراسیمه به سمتش آمد.
    - چی شده منیر؟ افسانه با کی داره دعوا می کنه؟
    منیره دست هایش را به بازوی او گرفت و با دلهره و نگرانی و صدایی که به زور شنیده می شد به حرف آمد.
    - کاش لال می شدم زهره. دیدم بابک داره تلفنی با فرنوش حرف می زنه، اومدم به افسانه گفتم. رفت گوشیو از دست بابک گرفت هر چی از دهنش دراومد داره به دختره می گـه.
    چهره ی زهره کمی درهم فرو رفت. با دستش کمی منیره را پس زد و به سمت اتاق راه افتاد.
    - تو آروم باش. هیچی نمیشه. برو بشین.
    میان چهارچوب در اتاق ایستاد. صدای افسانه هر لحظه بلند تر می شد و بابک گوشه ای دست به سـ*ـینه ایستاده بود و فقط نگاهش می کرد.
    - من نمی دونم این بردار ساده ی منو کشوندین اونجا چی به خوردش دادین، چیز خورش کردین که بعد هفت هشت سال دوباره اومده سراغ تو ولی خدا شاهده تا امروز احترام خاله رو نگه داشتم. از امروز دیگه خاله بی خاله، آخه دختر جون ما اگه تو رو عروس نخوایم واسه خونوادمون کیو باید ببینیم؟ بابا تو رو با یه بچه چهار پنج ساله چه به برادر من؟ مامان که عمرا راضی باشه یه طرف، ولی بابک اگه بخواد بیاد تو رو بگیره باید از رو جنازه من رد شه. فهمیدی؟ من و مادر و خواهر برادرام که هیچی، یه طایفه دارن می گن فرنوش با یه بچه بی خود کرده که می خواد زن بابک بشه...
    با دیدن صورت سرخ شده ی بابک و صدای افسانه که هر لحظه بلند تر و عصبی تر می شد به سرعت پیش رفت و گوشی تلفن را از دست افسانه گرفت. تماس را قطع کرد و نگاهش را تا صورت برافروخته افسانه بالا آورد.
    - افسانه همه فهمیدن تو خونه ما چه خبره.
    افسانه بی توجه به او به سمت بابک ساکتی که چهره ی سرخ شده و نگاهش را به زیر پایش دوخته بود رفت و مقابلش ایستاد.
    - بابک تو می خوای مامان سکته کنه؟ بابا اون از زندگیه بهنام، اینم از تو.
    بابک سرش را بالا آورد و با صدای خراشیده ای که به آرامی از گلویش بیرون می آمد نگاهش را به افسانه داد.
    - افسانه من چند سالمه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - افسانه من چند سالمه؟
    افسانه بلافاصله به حرف آمد.
    - بابک تو متوجه...
    کلامش به سرعت قطع شد.
    - می گم من چند سالمه؟ من سی و‌چهار سالمه افسان... بچه نیستم که بخواین درست و غلط و بهم نشون بدین. اونقد بد و خوب دیدم که دیگه... احترامتون واجب، نوکر مامانم هستم ولی من انتخابمو کردم.
    سه خواهر با احوالی به باطن مشابه و با ظاهری متفاوت نگاهش می کردند. افسانه عصبی، منیره با دنیایی دلهره و زهره با تمام نگرانی ها و چهره ی گرفته اش.
    - مامان برای تو هزار تا آرزو داره. هم من می دونم هم تو عمرا قبول نمی کنه. اونم وقتی هنوز چهلم دایی تموم نشده.مامان به اندازه کافی حالش بد هست.
    زهره چادرش را که میان دستان عرق کرده اش مانده بود روی پاف کنار پایش انداخت و قدمی جلو گذاشت.
    - افسانه کافیه. بابک خودش مامانو خوب می شناسه.
    و ابروهای گره کرده اش را همراه با جدیت نگاهش به صورت بابک رساند.
    موهای طلایی و رنگ و مش شده ی افسانه که ریشه های مشکی اش بدجور به چشم می آمد پریشان و یک در میان از لای کش دور موهایش بیرون آمد بود. هنوز کم نیاورده بود که دوباره صدایش بالا رفت.
    - بابا آخه این دختر اگه تو رو می خواست چرا همون هفت هشت سال پیش که مامان با همه نارضایتیش بلند شد تا شهرستان اومد خواستگاریش باهات راه نیومد؟ مگه خاله و فرنوش هزار تا بهونه و اما و اگر نیاوردن که باید خونمون شهرستان پیش مامانم باشه، فلان باشه، بهمان باشه؟ مگه خودت پا پس نکشیدی؟ بابا اگه می خواستیش که خیلی بی خود کردی همون موقع عقب کشیدی.
    بابک هیچ وقت صدایش را روی آنها بلند نکرده بود. همیشه بینشان احترام حرف اول را می زد و همینطور بزرگ تر کوچک تری.
    - اتفاقیه که افتاده.
    تنها افکار ذهنی آنها باشد یا واقعیت، خواهرانه هایشان تا حدودی احوال دل بابک را می فهمید.
    افسانه تن صدایش را پایبن تر آورد.
    - بابک خدا شاهده تو مسئول هندی بازیا و احساساتی شدنای این دختره نیستی که بعد تو با اون پسره ی قرطی گذاشت فرار کرد که امروز این بشه وضع زندگیش. خدا به آدم عقل داده، شعور داده که چی؟ که درست انتخاب کنه. به خدا که همون روز عروسی همه می گفتن این پسره قرطی تر و بچه تر از اونیه که بخواد برای فرنوش زندگی بسازه. وقتی همه با یه نگاه فهمیدن چطور خود فرنوش، خاله که یه دنیا ادعاش می شه، اصلا اون باباش که... استغفرالله... چطور اینا نفهمیدن؟ تو چرا باید مسئول خریت این دختره باشی؟ تو رو چرا باید عذاب وجدان بگیره؟
    بابک کتش را از پشت صندلی میز تحریر برداشت.
    - تمومش کن افسانه. این حرفارو از کجا درآوردی؟
    و به قدم هایش سرعت داد تا از اتاق خارج شود.
    افسانه هنوز کم نیاورده بود.
    - اصلا برای بهنام که خودمون دختر انتخاب کردیم و گرفتیم مگه چی شد؟ اتفاقه، سرنوشته، چه بدونم... ما که مسئولش نیستیم...
    صدای به هم خوردن در پذیرایی که آمد افسانه نفسش را با حرص بیرون فرستاد و خسته روی تخت کنار دیوار نشت.
    زهره نگاهی به منیره نگران که دستش به چهارچوب در اتاق بود انداخت و رو به افسانه شد.
    - پاشو افسان. بیا پذیرایی.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - پاشو افسان. بیا پذیرایی.
    و خودش بازوی منیره را گرفته و از اتاق خارج شد.
    نگاهش به امیر علی و امیر رضا، پسر های شر افسانه افتاد که دستشان را به صندلی های پشت میز نهار خوری گرفته و ساکت نظاره گر جو به وجود آمده از داد و هوار های مادرشان بودند.
    به سمت آشپزخانه راه افتاد و نگاهش را اطراف سالن چرخاند. وارد آشپزخانه که شد عزیز دل بغ کرده و ریزه میزه اش را دید که پشت کانتر آشپزخانه پناه گرفته.
    مانی پسر بهنام بود و عزیز کرده ی تک تک اعضای خانواده. مخصوصا با جریان اخیری که بین مادر و پدرش اتفاق افتاده بود.
    لبخندی به رویش پاشید و سعی کرد با نگاه آرامش را به وجود نحیفش منتقل کند. دستش را به سمتش بلند کرد.
    - بدو...
    ثانیه ای طول نکشید که پسر بچه ی پنج ساله خودش را به زهره رساند و دستانش را دور کمر عمه اش که از نظر او بسیار شبیه فرشته های داخل کارتون ها بود حلقه کرد.
    زهره دستی روی موهای پر مانی کشید و با سر به پذیرایی و پسر های افسانه اشاره کرد.
    - آتیش که نسوزوندین؟
    پسربچه سری به اطراف تکان داد و میان نفس هایش آرام لب زد.
    - عمه افسان عصبانی شده بود.
    زهره دست های کوچک پسرک را از دور کمرش جدا کرد.
    - می دونم عزیزم.
    رو به پذیرایی شد و پسر های هفت و ده ساله ی افسانه را صدا کرد.
    - بچه ها بدویید پایین تو حیاط.
    و مانی را با دست به سمتشان هدایت کرد.
    امیر علی و امیر رضا نگاه شرشان را داخل پذیرایی چرخاندند و بعد از تفکری کوتاه دست مانی را گرفته و از خانه خارج شدند.
    زهره لیوانی آب میوه از یخچال پر کرد و به سمت منیره که روی مبل نشسته بود رفت.
    لیوان را به دستش داد و پیش دستی زیرش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت. خودش هم روبروی افسانه که منتظر تلنگری کوتاه برای منفجر شدن بود نشست.
    - ممنون. روزبه زنگ زده بود. گفت رامین داره میاد دنبالم. باید بلند شم حاضر شم.
    روزبه همسر منیره بود و رامین برادر شوهرش... شنیدن نامش باعث عبور لحظه ای همان دلشوره ی ریز همیشگی از ته دل زهره شد و حواسش را به سمت افسانه داد. گویا باید این بحث جاری چند ماه اخیرشان امروز هم یک بار دیگر مرور می شد.
    زهره خوب می دانست حرف بابک یک کلام است و از دنده ی لج مادرش هم کم اطلاع نداشت. فقط خدا باید به دادشان می رسید...

    پله ها را به آرامی دنبال منیره پایین می رفت. با تماس روزبه که رامین دارد می رسد توانسته بودند کمی هم که شده از زیر حرص زدن ها و عصبانیت افسانه دربروند.
    نگاهش از پشت روی شانه های نحیف منیره با مانتو پاییزه گشاد مشکی اش و چادر تا شده ای که روی دستش انداخته بود چرخید.
    لبخند نرمی روی لب هایش نشست. منیره دو سال از او کوچکتر بود. کم تر از یک سال بود که به خانه ی روزبه رفته بود و کم تر از یک سال بود که خانواده شان تا حدودی از جنگ اعصاب آن روز ها فاصله گرفته بود. جنگی که بر سر تقدم ازدواج خواهر بزرگ تر بر کوچک تر بود که با هزار دلیل و آیه مادر و پدرش را راضی کرده بود که منیره قرار نیست به پای او بنشیند تا بلکه دری به تخته خورده و ازدواج کند. اصلا شاید تا ده سال دیگر هم او قصد ازدواج نداشت. می دانست که این حرف ها بیشتر باعث غصه و ناراحتی پدر و مادرش می شود، می دانست که چقدر غصه تنهایی و تجرد او را می خورند و در دل هزار فکر و خیال درمورد آینده اش دارند. از نظر آن ها در خانه پدر بودن برای یک دختر بیست و هفت ساله یعنی اوج فاجعه و نداشتن هیچ نقطه روشنی در آینده.
    هر چقدر هم که با این عقیده ی آن ها مخالف باشد، هیچ وقت هیچ چیز را به رویشان نیاورده و اعتراضی در مقابل سیل عظیم نصیحت های مادر و خواهرش نکرده بود. سکوت کرده بود، گوش کرده بود، شنیده بود و در آخر فقط لبخند زده بود و روتین روزانه اش را از سر گرفته بود.
    چادر فیروزه ای گلدارش را جلو تر کشید و پشت سر منیره وارد حیاط بزرگ و با صفایشان شد.
    صدایش را کمی بالا برد و پسر های افسانه را که باز در حال آتش سوزاندن بودند خطاب قرار داد.
    - بچه ها بدویین تو هوا سرده.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - بچه ها بدویین تو هوا سرده.
    این بچه ها شر بودند اما کم پیش می آمد روی حرف زهره حرف بزنند.
    بچه ها روانه خانه شدند و با صدای توقف اتومبیلی پشت در حیاط منیره تای چادرش را باز کرد و روی سرش کشید و قفل در را باز کرد.
    زهره نفس عمیقی گرفت و میان چهارچوب در آهنی بزرگ سفید رنگ ایستاد.
    پژو پارس سفید رنگ رامین درست مقابل در پارک شده بود. رامین با دیدن آن ها بلافاصله از اتومبیل پیاده شد.
    نگاهش کوتاه از روی چهره ی آرام زهره گذشت و سرش را کمی پایین انداخت.
    دستش را بند آستین تا شده ی پیراهن سفید رنگش کرد و مردانه سلام داد.
    منیره زود تر از زهره پاسخ داد.
    - سلام داداش. خسته نباشی. روزبه گفت عجله داری برای همین اومدم دم در گفتم معطل نشی. بیا بریم بالا یه چایی بخور.
    رامین برادر بزرگ تر روزبه بود.
    زهره چادرش را محکم تر زیر چانه اش گرفت و بدون این که مستقیم نگاهش کند با متنانت ذاتی خود دنبال جمله ی منیره را گرفت.
    - سلام. منیره راست می گـه آقا رامین...
    جمله ی زهره تمام نشده بود که با آقا رامین آرام و محجوبی که از دهانش خارج شد نگاه مرد سر به زیر مقابلش بالا آمد و به صورت گرد زهره رسید.
    زهره بلافاصله خط مستقیم نگاه بینشان را برید و جمله اش را تمام کرد.
    - تشریف بیارید بالا یه چایی بخورید حداقل.
    رامین بالاخره تای آستینش را کامل باز کرد و درحالی که قصد نشستن در اتومبیل را داشت پاسخ زهره را داد.
    - ممنون نیازی نیست. شما هم بفرمایید داخل. به آقا رسول و منصوره خانم هم سلام برسونید. خدانگهدار.
    و با تکان کوتاه سر داخل اتومبیل نشست. زهره حتی فرصت جواب دادن هم پیدا نکرده بود.
    سرش را چرخاند و مهر نگاهش را به صورت سفید و بیضی شکل منیره رساند و دستش را روی بازویش کشید.
    منیره با خداحافظی مختصر داخل اتومبیل نشست و چند ثانیه بعد خبری از پارس سفید رنگ داخل کوچه نبود.
    ریه هایش را از هوای خنک و رو به سرمای ماه اول پاییز پر کرد و با لبخند پر از آرامش همیشگی اش وارد حیاط خانه شد.

    گوشت چرخ کرده ای که یخش باز شده بود را داخل پیاز های سرخ شده ی داخل ماهیتابه ریخت و با قاشق چوبی چند بار هم زد تا کمی تفت بخورد. برای ناهار به بچه ها قول یک ماکارونی چرب و چیل را داده بود و جای بابک بدجور خالی بود.
    پدر و مادرش تا عصر باید می رسیدند. ساعت نه شب دوباره شیفتش شروع می شد و باید به بیمارستان می رفت.
    از سر و صدای بچه ها و کار هایی که روی سرش ریخته بود کاملا معلوم بود که امروز خبری از استراحت نبود و تمام شب را باید پلک هایش را با چوب کبریت باز نگه می داشت. اینجور مواقع بود که مثل یک دختر نوجوان محصل تازه قدر مادرش را می دانست.
    قاشق چوبی را یک بار دیگر داخل ماهیتابه چرخاند. موهایش را پشت گوشش فرستاد و سرکی داخل پذیرایی کشید. خبری از افسانه نبود.
    حدود نه سال پیش، سال آخر دبیرستان بود و هنوز در محله قدیمی شان زندگی می کردند. سرور خانم همسایه چند خانه آن طرف ترشان بود، مادر روزبه و رامین.
    همان موقع ها چند بار به طور جدی برای رامین که آن زمان یک جوان بیست و پنج ساله بود از او خواستگاری کرده بودند و او جواب رد داده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    همان موقع ها چند بار به طور جدی برای رامین که آن زمان یک جوان بیست و پنج ساله بود از او خواستگاری کرده بودند و او جواب رد داده بود.
    بعد از هشت سال به طور اتفاقی دوباره سر و کله سرور خانم و تماس هایش پیدا شده بود. این بار خواستگاری منیره برای روزبه.
    واقعیت این بود که زیاد درکش نمی کرد. شاید اگر مادر او بود و یک بار که نه چند بار پشت سر هم از یک خانواده نه شنیده بود، برای پسر دومش دیگر امکان نداشت سراغ آن خانواده برود. خب درست ترش این بود که مادر او و سرور خانم به هیچ وجه قابل مقایسه نبودند. مطمئن بود که اگر پای لج و لجبازی وسط باشد، هیچ کس به گرد پای مادر او هم نمی رسید اما سرور خانم اصلا در این خط ها نبود.
    روزبه در کار بساز و بفروش بود و اوضاع مالی به سامانی داشت که بعد از مخالفت های پدر و مادرشان بر سر تقدم ازدواج زهره، منیره به سرعت جواب مثبت را داده بود.
    زمانی که سر جلسه خواستگاری منیره فهمیده بود رامین هنوز ازدواج نکرده است کمی جا خورده بود. خود او هیچ جبهه ای در مقابل ازدواج کردن نداشت و اگر تا امروز مجرد مانده بود تنها و تنها می توانست به پای قسمت یا رضای نداشته دلش بگذارد. زهره خواستگار هم کم نداشت. از کارگر و کارمند گرفته تا افرادی که به قول مادرش دستشان به دهانشان می رسید و سرشان به تنشان می ارزید اما هر بار خواسته یا ناخواسته دلش و زبانش به جواب مثبت نرفته بود.
    اما سر از کار رامین درنمی آورد. جوان بیست و پنج ساله ای که قصد ازدواج داشته چرا باید تا سی و چهار سالگی مجرد می ماند؟ این نشد آن یکی. دختر که تمام نشده بود.
    قبل ترش را نمی دانست اما بعد از مراسم خواستگاری منیره و روزبه از نگاه ها، حرکات، رفتار و تک تک واکنش های رامین حساب کار دست زهره آمده بود. زهره دختر بچه نبود و هر بار بعد از هر برخوردی از ته دل خدا را شکر می کرد که رامین حرفی نزده است چون به هیچ عنوان دوست نداشت یک بار دیگر جواب رد به او بدهد.
    دیگر نه رامین یک جوان بیست و پنج ساله بود و نه او یک دختر هجده ساله و رابـ ـطه ی فامیلی بینشان این موضوع را بد تر می کرد. زهره اصلا دوست نداشت به خاطر او تنشی در زندگی خواهرش ایجاد شود.
    زیر گاز را خاموش کرد و به سمت پذیرایی رفت. شاید پدر و مادرش زود تر می رسیدند. باید کمی با افسانه حرف می زد و قبل از آمدنشان آرامش می کرد تا دوباره باعث حرص خوردن و عصبانیت و نهایتا داد و هوار مادرش نمی شد.

    ***

    در حالی که به مزه پرانی های الهه در مورد یکی از رزیدنت های جدید می خندید دوباره خم شد و سرکی به انتهای راهرو کشید.
    کم کم داشت کلافه می شد. پاشنه هایش را روی زمین گذاشت و صاف پشت پیشخوان بخش پرستاری ایستاد. نگاهی به ساعت گرد روی دیوار مقابلش انداخت. پنج دقیقه هم از شروع شیفتش گذشته بود اما هنوز خبری از آمدنش نبود.
    با فس فس کردن الهه کنار گوشش دوباره توجهش را به او داد.
    - زهره خدا شاهده خیلی یه جوریه. هم خیلی باکلاس تر از بقیه شونه هم خیلی بچه تر. همه خیلی سوسول تر هم خیلی مهربون تر. اصلا سر از کارش در نمیارم. اصولا حداقل برای ما پرستارا باید خودشو بگیره اما اصلا... بیشتر میاد قاطی ما میشه وقتای خالیشو تا رزیدنتای دیگه...
    با یادآوری حرکات و حرف های سایه لبخندی روی لبش نشست.
    - آره خیلی دختر صاف و ساده و مهربونیه.
    الهه فلاسک چای را دستش گرفت و لیوانش را پر کرد.
    - ولی زهره این یه کارش به ما هست حالا تو ببین من کی گفتم.
    سایه قبل تر خودش را پیش زهره لو داده بود، فقط الهه خبر نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    سایه قبل تر خودش را پیش زهره لو داده بود، فقط الهه خبر نداشت.
    هنوز جواب الهه را نداده بود که با شنیدن صدای قدم های محکم و مردانه ای داخل راهرو خلوت بیمارستان به سرعت نگاهش را به سمت دیگر چرخاند.
    نفس راحتی کشید بالاخره فرشته ی نجاتی که از صبح منتظرش بود رسید.
    قدم هایش مقابل ایستگاه پرستاری ایستاد و با لبخند و احترام سلامی به هر دویشان کرد. این مرد همیشه خوش خلق بود.
    اول الهه سرخوش جواب سلامش را داد و خسته نباشیدی هم کنارش گذاشت و بعد زهره با نگاهی امیدوار و نگران پاسخش را داد.
    - سلام آقای دکتر. وقتتون به خیر...
    مرد مقابلش لحظه ای کوتاه نگاهش کرد و سری تکان داد. خوب منظور نگاه منتظر زهره را می گرفت.
    ثانیه ای بعد از مقابلشان رد شده و به سمت اتاقش رفته بود.
    دکتر مهران به منش، یار غار بابک، برادر عزیز کرده ی او از اوایل دوران نوجوانی تا همین امروز، تا همین چند ساعت گذشته و تنها کورسوی امید زهره برای سردرآوردن از کارهای بابک، برای راضی کردنش، برای سر عقل آمدنش که نه، درک کردن شرایط و برداشتن قدم های حساب شده تر...
    می دانست با هم بوده اند. احتمالا از باشگاه می آمد. باید دلش آرام می گرفت. این طور نمی شد.
    پرتال زیر دستش را به سمت الهه هل داد و از پشت پیشخوان خارج شد.
    - الان میام الهه...
    نفس عمیقی گرفت و دستی به مقنعه اش کشید. وارد سالن کوچک سه در چهاری که اتاق دکتر به منش در آن قرار داشت شد. خودش را پشت در اتاقش رساند و چند تقه ی کوتاه به در قهوه ای رنگ زد. صدای بفرماییدش را شنید.
    آرام در را باز کرد و وارد اتاق شد. هنوز روپوشش را هم نپوشیده بود.
    با دیدن زهره لبخندی زد و به پشتی صندلی اش تکیه داد.
    - بیا بشین.
    کوتاه تشکر کرد و روی یکی از صندلی های مقابل میزش نشست. بلافاصله نگرانی ها و خواهرانه هایش برای باباک را بیرون فرستاد، شاید هم حرف هایش بیشتر دخترانه هایی بود برای حال دل و اعصاب پدر و مادرش.
    خدا را شکر که حداقل با این مرد راحت تر از این ها بود.
    - ببخشید آقای دکتر می دونم توی تایم کاریتون درست نیست این حرف ها زده بشه ولی خب...
    مهران آرنجش را روی میز قرار داد و دستش را روی لب هایش گذاشت. لبخندی گوشه ی لبش نشست و کوتاه پاسخ داد.
    - می دونم قراره تخلیه اطلاعاتی بشم. راحت باش حرفتو بزن.
    زهره لبخند شرمنده ای زد و کمی روی صندلی جابه جا شد.
    ناخودآگاه خطوط پیشانی اش عمق گرفت.
    - آقا مهران شما امروز با بابک صحبت کردین مگه نه؟ مامان بابا همین چند ساعت پیش رسیدن. من نمی خوام دوباره بینشون شکراب بشه.
    مهران دستش را از روی لب هایش پایین آورد و نفس عمیقی کشید.
    - تو چی؟ تو نظرت چیه؟
    زهره کمی جا خورد. دوست نداشت جواب بدهد. درست ترش این بود که هیچ پاسخ سر راستی هم نداشت.
    - من تو تصمیمات بابک دخالتی نمی کنم.
    بلافاصله جواب گرفت.
    - نباید هم دخالت بشه. البته این نظر منه. بماند که پدر و مادر جایگاه دیگه ای دارن و به هر حال بابک باید رضایتشونو جلب کنه. من نظرتو پرسیدم. تو هم مثل منصوره خانم مخالفی؟ یک مردی مثل بابک که می خواد ازدواج کنه مهمه که طرف مقابلش قبلا ازدواج کرده یا نه؟ بچه داره یا ...
    حرفش را تمام نکرد. زهره همیشه با این مرد راحت بود اما زیر نگاه منتظرش کمی کلافه و مضطرب شده بود. شاید این اولین موضوع زندگیش بود که هیچ وقت نتوانسته بود دل و عقلش را با هم به راه بیاورد.
    - من دوست دارم خوشبخت باشه، حالش خوب باشه. فقط همین...
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    - من دوست دارم خوشبخت باشه، حالش خوب باشه. فقط همین...
    مهران ابرو های پهن و بلندش را بالا فرستاد و مسمم تر پاسخ داد.
    - خط و مرز این خوشبختی رو کی تایین می کنه؟ این حال خوبو کی ضمانت می کنه؟ من به عنوان کسی که هم سن و سال و تقریبا هم فکر با بابکه میگم اگر در چنین شرایطی بودم دوست داشتم خواهرم کنارم باشه. دوست داشتم که به کنار، بیشتر نیاز داشتم...
    زهره لب های خشکش را با زبان تر کرد.
    - یعنی...
    مهران میان تامل زهره حرفش را زد.
    - بابک تصمیمشو گرفته.
    ابروهای زهره کمی به هم نزدیک شد.
    - منم دوست دارم کنارش باشم ولی... واقعیتش اینه که من فکر می کنم بابک عذاب وجدان داره. چطور بگم، اگه با فرنوش ازدواج کرد و خدایی نکرده نشد که با هم کنار بیان، این وسط فقط خودشون نیستن که، اون بچه بیچاره چه گناهی کرده؟ بابک حتی حوصله ی بچه های افسانه رم نداره... نمی دونم...
    مهران دستی پشت گردنش کشید.
    - بابک همچین آدمیه؟
    زهره تقریبا کم آورده بود.
    - الان به نظر شما من چی کار باید بکنم؟
    مهران چند لحظه در سکوت نگاهش را به میز شیشه ای زیر دستش دوخت و بعد دوباره سرش را بالا آورد.
    - برای پسفردا با خانواده خالتون قراره عقد و محضر گذاشته.
    زهره مات و مبهوت نگاهش حوالی صورت مرد مقابلش مانده بود.
    آب دهانش را به زحمت پایین فرستاد.
    - یعنی چی؟
    مهران دوباره آرنجش را روی میز گذاشته و دستش را روی لب هایش قرار داد.
    - بهتره کنارش باشی. با منصوره خانم صحبت کنید. بیشتر از این سختش نکنید. کنارش باشید. بابک هم حق داره اول زندگی مشترکش آرامش داشته باشه.
    زهره هنوز نتوانسته بود چیزی که شنیده است را هضم کند.
    - منم اصلا قصدم به منصرف کردنش از ازدواج با فرنوش نبوده. فقط گفتم سر صبر، بدون ناراحت کردن مامان، بدون قهر و ناراحتی و دلخوری باشه همین... بابک واقعا زیاده روی کرده. این کارش چقدر درسته؟
    مهران سری تکان داد.
    - ده سال صبر کردن کم نیست. منم تاییدش نمی کنم ولی به این فکر کنید که چقدر عاجز شده، چقدر نا امید بوده از راضی شدن مادرشو خانوادش که چنین کاری کرده. قطعا برای اون هم آسون نبوده.
    بابک جای خود اما زهره خاله اش را اصلا درک نمی کرد. چطور توانسته بود؟ می دانست هر چقدر که مادرش مخالف این وصلت باشد خاله اش به همان اندازه راضی است اما مگر چقدر از فوت برادرش می گذشت؟ واقعا قصد نداشت حد اقل دو نفر بزرگتر را به مراسم دخترش دعوت کند؟
    - مامان عمرا راضی بشه.
    مهران هم گرفته بود و کمی عصبی. زهره خوب می دانست، مهران اگر بیشتر از او نگران موقعیت بابک نباشد کمتر نیست.
    - این دیگه کار توئه و خواهر برادرت...
    دوست داشت بگوید خبر نداری، ذاتا خود افسانه هیزم زیر آتش لجبازی مادرم می اندازد.
    زهره دستی به فرم سورمه ای رنگش کشید و سر پا شد. نگاه نگران و گرفته اش را به مهران رساند.
    - دعا کنید به خیر بگذره...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Karbarr

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2020/01/03
    ارسالی ها
    70
    امتیاز واکنش
    1,487
    امتیاز
    812
    روی پله های ورودی خانه نشسته بود و پنجه ی پای راستش را با استرس مدام روی فرش قرمز زیر پایش می کوبید.
    با شنیدن صدای در پارکینگ به سرعت سر پا شد. پس بالاخره آمده بود. ساعت از یازده شب گذشته بود و بابک سابقه بیرون ماندن تا این ساعت را نداشت.
    مادرش با بابک سرسنگین بود که سراغش را نمی گرفت وگرنه مطمئن بود دل او هم مانند سیر و سرکه می جوشیده.
    با قطع شدن صدای موتور اتومبیل در ورودی را باز کرد و وارد حیاط شد.
    نگاه منتظرش را به در پارکینگ دوخت و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که بابک با حالی نا به سامان از آن خارج شد.
    سر به زیر به سمت پله های ورودی ساختمان می آمد که با دیدن زهره عصبی و نگران سر جایش ماند.
    چراغ های خانه خاموش بود و فکر می کرد همه اهل خانه خواب باشند.
    زهره نگاهی به سر تا پای برادرش انداخت و در نهایت به نگاه آشفته و پریشانش رسید. دلش ضعف رفت برای حال دل امشب برادرش.
    هر دامادی این روز ها باید سر از پا نمی شناخت نه این که ساعت یازده شب با این سر و وضع از جایی که معلوم نبود کجا وارد خانه می شد.
    زهره تمام عصبانیت و دل نگرانی هایش را برای دیگران کنار زد. امشب فقط باید به حال دل برادر محجوب و عزیز جانش راه می آمد.
    لبخندی روی لبش نشاند و پله ای پایین آمد.
    - سلام. خسته نباشی.
    بابک تنها به تکان دادن سری اکتفا کرد.
    - بقیه خوابن؟
    زهره روی پله نشست.
    - آره بیا بشین ببینیم امشب چند چندیم.
    بابک لحظه ای تامل کرد و یک پله پایین تر از زهره نشست.
    زهره آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و کف دستانش را به هم کشید.
    - خب بگو استراتژی چیه؟ نقشه هامونو همین امشب بریزیم نمونه برای فردا.
    بابک که پشت به او بود به سرعت سرش را چرخاند و نگاهی به لبخند و برق چشم های گرد زهره انداخت. پس زهره همه چیز را می دانست.
    - چطور می خوای به مامان بگی؟
    بابک کف دستانش را چند بار پشت سر هم روی صورتش کشید و در آخر میان مو های نامرتبش فرو برد.
    - از صبح چند بار به سرم زده اصلا بهشون نگم.
    زهره به سرعت مداخله کرد.
    - مگه می شه؟
    بابک کمی به سمت او چرخید.
    - خب تو بگو چه خاکی تو سرم...
    زهره میان حرفش رفت.
    - عه بابک. یعنی چی؟ نا سلامتی داری داماد می شی این چه حرفیه؟
    بابک پوف کلافه ای کشید.
    - دامادیم تو سرم...
    با صدای نوچ زهره جمله اش را قطع کرد.
    - کاش قبل این که قرار عقد میذاشتین به مامان می گفتی. اینطوری علاوه بر لج کردن بیشتر بهش بر می خوره.
    بابک سر پا شد و دست هایش را داخل جیبش گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا